سلام !
توی ذهن یه نویسنده کلی موضوع و ایده میگذره .. اینکه نویسنده بتونه این همه ایده رو کنترل کنه کار خیلی سختیه و ممکنه حتی بعضیا از پسش برنیان !
بعضی وقت ها ممکنه حتی فقط یک کلمه به شما ایده یه رمان بده . واقعا حس خوبیه وقتی این ایده ها توی ذهنت بزرگ و بزرگ تر میشن و تو از نوشتن کلمه به کلمه اون لذت میبری ..
این رمان نوشته خودم هست ..
ژانر : ترسناک ، هیجانی
امیدوارم بتونم تا حدودی ترس و هیجان رو بهتون القا کنم . هر گونه تشابه اسمی هم تصادفی هست .
یه نکته .. اکثر نویسنده ها دوست دارن کلی ابهامات توی داستانشون به کار ببرن و با ذهن خواننده بازی کنن .. در واقع ایده های من رو فقط خودم میدونم و شما نمیدونین .. پس ، هنوز هیچی هم از داستان نمیدونین .. و منم از بازی کردن با افکار و ذهنتون لذت میبرم .
مقدمه : تو تو این دنیا تنهایی .. تنها میمیری .. تنها عذاب میکشی و هر چقدر که با دیگران درد و دل کنی ، این تو هستی که این درد را تحمل میکنی .. شاید مرگ ، تنها چیزی باشد که میتواند نجاتت دهد ، اما تو تنها تلاش میکنی که زنده بمانی و مرگ بر تو غلبه نکند . مرگ تاریک است .. اگر تاریک نبود هیچ کس برای زنده ماندن تلاش نمی کرد .. شاید هم آنها نمیخواهند اینطور بمیرند . میخواهند با عزت و احترام از دنیا بروند نه به دست تاریکی ، تاریکی ای که بوی مرگ میدهد . گذشـته شرح حال این داستان است ..
قسمت اول :
می لنگید . این از سرعتش کم میکرد . وحشت زده به اطراف نگاهی می انداخت و انبوه جمعیت را کنار میزد . به صدای اعتراض مردمی که با شدت آنها را کنار میزد توجهی نمیکرد . وجود آن سایه را در اطرافش حس میکرد . ایستاد .. از آن طرف خیابان در حال نگاه کردنش بود . صدای تپش قلبش را میان آن همه هیاهو می شنید . زانو هایش سست شد و بر زمین افتاد . بین این همه جمعیت ، بین این همه آدم ، او تنها بود . بین این همه انسان ، او انتخاب شده بود . برای بدبختی ، برای نابودی ، برای عذاب کشیدن .
_______
به سرعتم افزودم . ترافیک لعنتی ، همیشه برای من باعث دردسر میشد و در آخر همیشه دیر میرسیدم . به اتاق رسیدم ، در زدم و وارد شدم ، خوابیده بود . صدای پرستار را از پشت سرم شنیدم . برگشتم و منتظر ماندم تا وضعیت بیمار را توضیح دهد .
پرستار - آقای دکتر ، این آقا توی پیاده رو تشنج میکنن و بچه های اورژانس به اینجا میارنش . وقتی که حالش خوب شد شروع کرد به داد و بیداد کردن و حرف های نامفهومی میگفت .
- چی میگفت ؟
پرستار - می گفت اون برمیگرده ، اون دنبال منه ، اون دنبال انتقامه ، اون همه رو نابود میکنه .
- آها ، خب خیلی ممنون . شما میتونید برید . اگه باز هم داد زد یا نیاز شد که بیهوشش کنید ، بهتون خبر میدم . در ضمن ، سوال های دیگه ای هم در مورد این بیمار دارم . توی وقت دیگه ای ازتون میپرسم .
پرستاری سری تکان داد و از آنجا دور شد .
به طرف بیمار برگشتم . در را پشت سرم بستم و با قدم هایی شمرده به سمت تختش قدم برداشتم . خیلی لاغر بود و پوستش مثل گچ سفید بود . ناگهان چشم هایش را باز کرد . با این حرکت ناگهانی یک گام به عقب برداشتم . چشم های آبی اش که با رگه های قرمز قاطی شده بود را به من دوخته بود و پلک نمیزد . متعجب بودم . سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و همان قدمی که عقب آمده بودم را جلو رفتم .
- تو .. نباید .. اینجا باشی .. این انتقام منه .. و تو نباید .. هیچ دخالتی بکنی .
و چشم هایش را بست . صدای کلفتی داشت که لرزشی را به جان انسان می انداخت . شوکه شده بودم . این بیمار حال خوبی نداشت . باید کمکش میکردم . البته قبل از آن باید میدانستم این مرد کیست و چه گذشته ای داشته است . به هر حال ، همه چیز از گذشته شروع شده بود .
______
- قربان ایشون جز یک تیکه کاغذ که ادرسی روی آن نوشته هیچ چیزی به همراه خود نداشت . نه شناسنامه و نه کارت ملی ای .
- اون آدرسی که ازش حرف زدی ، آدرس کجاست ؟
- یک خونه متروکه دور افتاده هست قربان . حدودا 50 کیلومتر از شهر فاصله داره و جای پرتی هست . اطلاعات اون خونه و همچنین همون کاغذ رو روی میز کارتون گذاشتم .
موبایلم زنگ خورد . با حرکت دست به سرباز اشاره کردم که میتواند برود و گوشی را برداشتم. با دیدن اسمش لبخندی بر روی لبم آمد ، و تماس را وصل کردم .
- به ! جناب آقای مهرداد . چی شده از پیر و پاتالا یادی کردین قربان ؟
- این چه حرفیه سهیل جان . اختیار داری . زنگ زدم بپرسم وقت داری ؟ باید در مورد یه بیمار مشکوک باهات صحبت کنم .
- ساعت 8 شب بیا خونه من . اونجا در موردش صحبت میکنیم .
- باشه پس من ساعت 8 اونجام . امیدوارم این دفعه رو دیر نکنی جناب سروان . کاری نداری ؟
- مگه میشه دیر کنم ؟ چشم حتما . نه ، خداحافظ .
- خداحافظ .
تماس را قطع کردم . به پرونده ای که کمالی بر روی میزم گذاشته بود نگاهی انداختم . دستم را دراز کردم و پرونده را برداشتم . یک خانه کاملا سوخته و ویران شده . چرا کسی باید آدرس آنجا را داشته باشد ؟ وقتی حتی صاحبخانه نیز در آن آتش سوزی جان خود را از دست داده است ؟
امیدوارم استقبال شه ..
امیدوارم استقبال شه ..