امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)

#11
قسمت 10

یکم طول کشید تا چشمم به نور عادت کرد و تونستم قامت آشفته ی فرهاد و پدرام رو با موهای شاخ شده تو هوا در آستانه ی در ببینم.قیافه ها هر دو شاکی! اون هم از نوع خفن! شیرین سریع رفت رو تختش نشست و ملحفه اش رو انداخت رو پاش. من هم تا نگاهم به شلوارکم افتاد ازش تبعیت کردم. شیرین سر پدرام غر زد:
- هنوز نمی دونید نباید سرزده اومد تو اتاق دو تا دختر خانم اون هم شب؟
پدرام- شما دو تا هنوز یاد نگرفتید که دعواهاتون رو بذارید برای وقتی که بقیه خواب نباشند؟ تو هم اگر فکر می کدری دو نفر دارند همدیگه رو می کشند به جنسیتشون توجه نمی کردی می رفتی تو اتاق.
مثل بچه ها گوشه تختم کز کرده بودم و ملحفه ام رو تو دستم می فشردم سرم رو بالا آوردم و نگاه نگران فرهاد رو روی خودم دیدم. نزدیک اومد و کار تختم نشستم. موهام رو داد پشت گوشم و گفت:
- تو بودی جیغ زدی؟
سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم. پدرام هم پایین تخت شیرین نشست و گفت:
- حالا گیس کشیتون سر چی بود؟
انقدر با مزه این جمله رو گفت که شیرین پقی زد زیر خنده. من هم از خنده ی مسخره ی شیرین خنده ام گرفت. پدرام و فرهاد هم ریز ریز می خندیدند.
فرهاد- خیر سرمون آوردیمتون آشتیتون بدیم.
من و شیرین همچنان می خندیدیم. پدرام دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- نگفتید؟ سر چی بود؟
شیرین- چیز خاصی نبود. از جاش بلند شد من رو بیدار کرد بدخواب شدم پریدم بهش بعدم دعوامون شد.
فرهاد- بلند شدی کجا بری؟
- خوابم نمی برد گفتم برم پایین تو حیاط.
پدرام- اتفاقا من هم بی خواب شده بودم امشب. تازه داشت چشم هام رو هم می افتاد که این خانم جیغ کشید.
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید.
پدرام- خب حالا که بی خواب کردی هممون رو. چی کار کنیم؟
شیرین- دلت خوشه ها پدرام فردا مسافریم باید رانندگی کنی برو بگیر بخواب.
پدرام- خوابم نمی بره جون شیرین.
فرهاد- منم.
- منم.
شیرین نگاه عاجزی به هممون انداخت و گفت:
- خب پس چی کار کنیم؟
یکم همیدگه رو نگاه کردیم و بعد فرهاد گفت:
- یک دقیقه بیاستید الان برمیگردم.
و از جاش بلند شد و اتاق رو ترک کرد. چند لحظه بعد با یک تخته چوبی گرد و یک نعلبکی ، ماژیک و یک شمع و کبریت برگشت. همه با گنگی نگاهش می کردیم رو زمین رو به روی پدرام نشست و گفت:
- بیاید بشینید پایین.
شیرین از رو تخت سر خورد کنار پدرام نشست من هم بلند شدم با همون ملحفه که رو پام بود نشستم کنار فرهاد. تخته رو گذاشت وسط. نعلبکی رو گذاشت روش و با ماژیک یک علامت زد رو نعلبکی.تو مدتی که داشت شمع رو روشن می کرد من روی تخته رو خوندم. دور تا دورش حروف الفبا بود به علاوه ی یکسری پاسخ کوتاه مثل نه. بله. شاید. هستم. نیستم و این جور چیز ها. حدس زدن این که می خواد چی کار کنه اصلا سخت نبود ولی یک فکری که تو سرم بود این بود که این کار می کنه؟ تا اون روز امتحان نکرده بودم. فرهاد از جاش بلند شد و چراغ ها رو خاموش کرد و برگشت سر جاش نشست. شیرین نگاهی به تخته و نگاهی به من انداخت و گفت:
- رکسان زیر نور شمع چقدر قیافه ات ترسناک شده...
لبخندی زدم و رو به فرهاد گفتم:
- این کار می کنه؟
- آره. ما هر وقت می اومدیم اینجا بازی می کردیم.
شیرین- یعنی روح داره این خونه تون؟
پدرام خندید و گفت:
- نه خانم من یکی حرکتش میداده دیگه.
فرهاد خندید و گفت:
- اگه می دونستی چه جواب هایی گرفتیم این حرف رو نمی زدی.
پدرام- خب خره یکی همتون رو گذاشته سر کار...
فرهاد ابرو هاش رو بالا داد و گفت:
- شک دارم.
پدرام شونه بالا انداخت:
- جهت اثباتش هم که شده بیاین این دور کسی نامردی نکنه این رو تکون نده ببینیم اینجا واقعا روح داره یا نه.
شیرین- پدرام....
پدرام- چیه؟ می ترسی بلند شو برو جون مادرت من حوصله ندارم تا آخر عمرم با یک جن زده زندگی کنم.
تو اون تاریکی نفهمیدم شیرین چی کار کرد ولی پدرام یک آخ بلند گفت و بعد شروع کرد از درد به خودش پیچیدن. من و فرهاد هم فقط می خندیدیم. یکم که گذشت فرهاد گفت:
- خب حالا بسه دیگه شروع کنیم؟
پدرام صاف سر جاش نشست و به زور گفت:
- شروع کنیم.
و انگشتش رو روی نعلبکی گذاشت. بعد از اون فرهاد بعدش من و بعد هم انگشت لرزان شیرین روی نعلبکی قرار گرفت. فرهاد با صدای ریلکسی که بر خلاف حالتش ترسناک به نظر می رسید گفت:
- هر روحی که اینجاست سلام... اگر روحی اینجاست لطفا جواب ما رو بده.
یکم گذشت پنجره باز بود و پرده تکون می خورد. نگاه وحشت زده ی شیرین به در باز تراس که فرهاد دیروز برام درستش کرده بود خیره بود همه چیز عادی به نظر می رسید. فرهاد یک بار دیگه جمله هاش رو تکرار کرد. این بار پرده یک لحظه کاملا اومد بالا و برگشت سر جاش. چشم های شیرین از ترس چهار تا شده بود. فرهاد پرسید:
- اگر روحی اینجا هست لطفا خودش رو به ما نشون بده.
همون موقع نعلبکی راه افتاد. شیرین داشت سکته می کرد نعلبکی به آرومی به طرف کلمه ی هستم رفت و قسمت فلش خورده اش روی اون کلمه ثابت موند. دهنم باز مونده بود. واقعا کار می کرد؟ دست شیرین رو نعلبکی می لرزید. فرهاد با دقت به صفحه خیره شده بود و پدرام ریلکس بود. فرهاد پرسید:
- تو کی هستی؟
بعد از چند لحظه مکث نعلبکی حرکت کرد و روی حروف مختلف قرار گرفت. روی هر حرفی که قرار می گرفت بر می گشت سر جاش و بعد می رفت رو یک حرف دیگه. چهارتایی حروف رو تکرار می کردیم و سعی می کردیم بفهمیم چی میگه..
- میم....ی...سین...میم...
شیرین- میسم کیه؟
فرهاد- نمیشناسم.
پدرام- مگه بقیه رو میشناسی ؟؟
شیرین- دِ....پدرام...
بعد از چند لحظه مکث فرهاد دوباره شروع کرد.
فرهاد- چند وقته که یک روحی؟
نعلبکی حرکت کرد و روی کلمه ی خیلی ثابت موند.
تشخیص رنگ پریدگی شیرین حتی تو اون تاریکی هم دشوار نبود.
فرهاد- تو ما رو میشناسی؟
نعلبکی کمی به سمت راست چرخید و روی کلمه ی بلی موند.همه مون با هم نفس هامون رو فوت کردیم بیرون.
فرهاد- می تونی اسم یکی از ما رو بگی؟
نعلبکی به اون سمت صفحه رفت و اول روی حرف شین قرار گرفت. صدای آب دهن قورت دادن شیرین رو شنیدم. بعد هم ی. دوباره برگشت رفت رو شین. از شین فاصله گرفت و داشت به سمت ی می رفت که پدرام آخ بلند گفت و دستش رو برداشت. نعلبکی ثابت موند. همه هاج و واج پدرام رو نگاه می کردیم.
پدرام- مگه مرض داری اخه نیشگون میگری؟
شیرین- تا تو باشی زیر قولت نزنی.
- تو تکونش میدادی.
پدرام.- نه به روح میسم.
شیرین یکی زد پس گردنش و گفت:
- به روح عمه ات. فقط تو من رو شی شی صدا می کنی می دونی هم خیلی بدم میاد. بعد هم من کنارت نشستم حس کردم داری حرکتش میدی.
- اه چه لوس جدی شی شی صداش می زنی؟
پدرام – رکسانا تو هم وقت گیر آوردی ها...
فرهاد- پدرام جدی تو حرکت میدادی؟
- د آخه بیچاره ها من این کار رو نمی کردم تا پس فردا صبح باید می نشستید زل می زدید به نعلبکی. بده یکم هیجان زده شدید، ترسیدید؟
شیرین یکی محکم زد به بازوی پدرام. من و فرهاد هم با حرص نگاهش می کردیم.
پدارم- بازوم شکست شیرین...
شیرین- جهنم.
- شیرین جان قربون دستت یکی هم از طرف من بزن.
پیرین- کجا دوست داری بزنم عزیزم؟
- اونش دیگه شوهر توا با خودت فقط بزن.
پدرام- برو بابا...انگار ارث باباشه.
و رو به شیرین ادامه داد: تو هم اگر شب عروسی مردم گفتند داماد چلاغه ناراحت نشی ها.
شیرین- نمیشم.
فرهاد- بسه دیگه. از اول میریم
پدرام- جان من فرهاد تو فکر می کنی روح ها انقدر بی کارن؟
فرهاد- جان تو همین فکر رو می کنم یک بار مسخره بازی در نیار ببینیم میشه یا نه دیگه.
پدرام سری تکون داد و قبول کرد. دست هامون رو روی نعلبکی گذاشتیم شیرین این بار ریلکس تر بود. فرهاد جمله هاش رو تکرار کرد. پرده آروم سر جاش بودولی در اتاق که نیمه باز بود کامل باز شد. شیرین با شک به دست و پای پدرام نگاه می کرد انگار می خواست مطمئن بشه پدرام هیچ ربطی به در نداره. لحظاتی بعد شعله ی شمع تکون خورد.
=============================
لحظاتی بعد شعله ی شمع تکون خورد.
فرهاد- اگر روحی انیجاست خودش رو به ما نشون بده.
نعلبکی تکون خورد. یک تکون جزئی. همه نگاه ها رفت سمت پدارم که چشم های خودش هم گرد شده بود.
پدرام- به خدا من نیستم.
فرهاد- پدرام؟
- به جان شیرینم من نیستم.
نعلبکی حرکت کرد. آروم تر از دفعه ی پیش رفت روی هستم ایستاد.
پدرام- یا قمر بنی هاشم. راستش رو بگید کدومتونه؟
با شگفتی به فرهاد نگاه کردم. از روح نمی ترسیدم. ولی برام غیر قابل باور بود.
فرهاد- نام تو چیه؟
شیرین- مجبوری انقدر ترسناک بپرسی؟
- هیس....
نعلبکی حرکت کرد به سمت حروف الفبا.
- ه...میم...الف...
پدرام- اوه اوه فرهاد زنه. شیرین حواست باشه شوهرت رو ندزدند.
شیرین- ساکت شو پدرام.
فرهاد- تو از ما چیزی می دونی؟
نعلبکی رفت روی بله.
فرهاد- کدوممون رو از همه بیشتر می شناسی؟
- خ...و...دال...ت...
پدرام- اوه...رکسانا خوبی؟
- شیرین به این یک چیزی بگو.
پدرام- فرهاد مطمئن باشم هما نیستی؟
فرهاد- نه به روح مامانم
یکهو باد زد و پرده رفت بالا و برگشت پایین. نگاه وحشت شده ی همه مون یک لحظه بین پرده و تخته جا به جا شد و جیغ خفیف شیرین فضا رو ترسناک تر می کرد. شعله ی شمع می لرزید.
فرهاد- اسم من چیه؟
- ف...ر...ه...دال.
- چند سالمه؟
نعلبکی اول رو عدد 2 و بعد روی 5 ایستاد
- فرهاد تو که 24 سالت بود...
نعلبکی به سمت حروف رفت بعد از کلی جا به جایی این جمله رو فهمیدیم«از 16 تیر»
- 16 تیر چیه؟
فرهاد- از 16 تیر میرم تو 25
- وای راست میگی تولدته.
دست هممون رو نعلبکی می لرزید. سخت بود بخوام فکر کنم کار پدرامه. شیرین که عمرا نبود چون رنگش شده بود مثل گچ تحریری. یادش به خیر با بچه ها می شکوندمیشون! فرهاد هم که...روح مادرش رو که الکی قسم نمی خورد....
فرهاد- از بقیه هم چیزی می دونی؟
روح گفت بله.
فرهاد- اسم پدر رکسانا چی بود؟
- به بابای من چی کار داری.
پدارم- شاید با بابات رفیق اند اون دنیا.
شیرین- پدرام بسه...
نعلبکی حرکت کرد.
- دال...الف...ر...ی...واو..شین...
با تردید به همدیگه نگاه می کردیم انگار انتظار داشتیم هر لحظه یکی بزنه زیر خنده و بگه من بودم تکونش میدادم ولی همه شگفت زده بودند حتی رگه هایی از وحشت رو میشد در صورت پدرام هم دید.
شیرین- پدارم به خدا اگه تو باشی...
پدرام دستش رو برداشت و عقب نشست و گفت:
- به من چه بابا اصلا من میشینم اینجا شما خودتون ببینید به جان مادرم من نیستم.
همه مون یک نفس عمیق کشیدیم. پدرام هم زانو هاش رو بغل کرده بود و زل زده بود به نعلبکی. این بار سه تایی بودیم.
فرهاد- اسم مادر پدرام چیه .
پدارم- اوی...چرا زدی تو خط ننه بابا حالا؟ من رو مادرم حساسم.
شیرین- هیس... تو آخر من رو میکشی زبون به دهن بگیر دیگه.
- ز...ه...ر...ا
شیرین- چرت میگه اسم مامانش مریمه.
سه تایی برگشتیم به پدرام نگاه کردیم که دهنش باز مونده بود. از جاش بلند شد و گفت:
- تو شناسنامه اش زهراست.
شیرین جیغ کشید. این دفعه کاملا بلند و واضح.
فرهاد- دروغ نگو.
پدارم- حاضرم فردا که رفتیم شناسنامه اش رو نشونت بدم.
- شیرین تو می دونستی؟
- نه به جان پدرام.
پدارم- بابا انقدر جون همدیگه رو قسم نخورید تو این نیم ساعت نفری ده تا قسم خوردید...
فرهاد- یعنی هیچ کدومتون نمی دونستید؟
من و شیرین سرمون رو به علامت منفی تکون دادیم. فرهاد این بار یک سوال وحشتناک کرد.
- می تونی خودت رو به ما نشون بدی؟ می تونیم ببینیمت؟
- بله!
صدای برخورد دندون های شیرین رو می شنیدم. پدرام بیشتر از قبل با تخته فاصله گرفته بود... فرهاد باز سوال پرسید جالب بود که هنوز توانایی صحبت کردن داشت! من که هنگ بودم نمی تونستم باور کنم.
فرهاد- کجا؟
- ب..ی...ا...ت...ه...ب...ا...غ
ناگهان یک باد دیگه و شمع خاموش شد. شیرین با جیغ از جاش بلند شد و پشت پدرام سنگر گرفت. واقعا ترسیده بودم اصلا انتظار نداشتم یک روح رو ملاقات کنم
شیرین- وای...ته باغ شما روح داره؟
فرهاد- بریم؟
شیرین- نه مگه از جونت سیر شدی؟
- من میگم بریم.
شیرین- تو خنگی تو خری تو از زندگیت سیر شدی من چی کار کنم؟
- برو بابا مگه روح ها می تونند آدم بکشند.
شیرین- آره آدم رو سکته میدن.
- من که میگم همش الکیه.
شیرین- کوری؟ نعلبکی حرکت کرد.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بریم.
شیرین- توروخدا....من می ترسم.
پدرام- بریم حالا معلوم میشه دیگه.
شیرین- پدرام...نرید دیوونه ها.
کسی محلش نداد فرهاد هم بلند شد. ملحفه رو مثل شنل انداختم رو شونه هام. شیرین هم که تنها می ترسید از من تبعیت کرد و چهارتایی رفتیم پایین. تو پله ها همش چشمم به شیرین بود انقدر ترسیده بود مدام نگران بودم بیفته. خودم هم دست کمی نداشتم اگر یک آدم زنده ی غریبه این قدر راجع به ما می دونست هم ترسناک بود چه برسه به یک روح!

خودم هم دست کمی نداشتم اگر یک آدم زنده ی غریبه این قدر راجع به ما می دونست هم ترسناک بود چه برسه به یک روح! به باغ رفتیم.
- ته باغ دقیقا کجا میشه؟
فرهاد- باید همین راستا رو بگیریم بریم جلو دیگه.
- فرهاد خیلی تاریکه.
فرهاد- تو جیبم فندک دارم.
- مگه تو سیگار می کشی؟
شیرین- رکسانا تو هم وقت گیر آوردی ها.
فرهاد فندکش رو روشن کرد و گرفت جلو. راه افتاد. ما هم پشت سرش. شیرین چسبیده بود به پدرام. من هم بازوی فرهاد رو بین انگشت هام فشار می دادم. با وجود نور فندک باز هم تاریکی وهم آوری حاکم بود. کمی که جلوتر رفتیم از ته باغ یکسری نور ها سبز معلق در هوا پیدا شد. و وقتی که جلو رفتیم نور های سبز رو دیدیم که جلوی دیوار انتهای باغ حرکت می کنند. شیرین جیغ کشید و از حال رفت.پدرام گرفتش و از سقوطش جلوگیری کرد. به سمتش رفتیم و به کمک پدرام سر پا نگهش داشتیم.
- شیرین. شیرین بلند شو تو روخدا. پشه شب تابه!
بعد از چند لحظه اروم چشم هاش رو باز کرد.زد زیر گریه. پدرام محکم بغلش کرد.
شیرین- من می ترسم برگردیم.
- خجالت بکش دختر گنده همش یک بازی بود.
شیرین- ساکت شو رکسان...فکر کرده همه مثل خودش آدرانلشون خرابه.
اعصابم خرد شد. آدم هم انقدر ضعیف؟ رو به فرهاد گفتم:
- فرهاد بیا بریم
فرهاد ایستاده بود و به دیوار نگاه می کرد.
- فرهاد؟
انگار اصلا صدای من رو نمی شنید. فقط مسیر پرواز پشه های شب تاب رو دنبال می کرد.
پدرام- من شیرین رو می برم. حالش خوب نیست. شما هم بیاین.
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و پدرام همراه شیرین دور شد رفتم سمت فرهاد و بازوش رو گرفتم.
- بیا بریم دیگه.خودمون رو با پشه شب تاب سر کار گذاشتیم.
جوابم رو نمی داد. تسخیر نشده باشه حالا! رفتم جلو و دستم رو گذاشتم رو شونه اش و تکونش دادم.
- فرهاد؟
یکهو پرید برگشت من رو نگاه کرد. دستم و گرفت و گفت:
- تو خوبی؟
- من خوبم تو مثل این که حالت خوب نیست.
سرش رو تکون داد:
- من خوبم. یخ کردی.
- سردمه.
لبخندی زد و دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو به خودش چسبوند.
- قلبت پس چرا انقدر محکم میزنه؟
اخم کردم و گفتم:
- مگه تو می شنوی؟
با دو تا انگشتش دماغم رو کشید و گفت:
- دروغ گوی خوبی نیستی پیشی ترسو... بیا بریم تو.
به سمت ویلا حرکت کردیم. واقعا ترسیده بودم. به ویلا که رسیدیم شیرین و پدرام کنار شومینه ی خاموش نشسته بودند. یک آباژور روشن کرده بودند و چایی می خوردند. دو تا فنجون چای دیگه هم کنارشون بود با فرهاد رفتیم پیششون نشستیم و لیوان هامون رو هم برداشتیم. فرهاد سعی می کرد نشون نده ولی مشخص بود گرفته است.کاش بهم میگفت چشه. شیرین هنوز به طور محسوسی می لرزید. پدرام همه ی تلاشش رو می کرد که ترس و هیجانش رو بروز نده ولی از طرز هم زدن چاییش می فهمیدم نبضش بیشتر از حد معمول می زنه. من هم خودم رو بین ملحفه قایم کرده بودم تا لرزش دست و پام مشخص نشه. از ته دل دعا می کردم بچه ها سرمایی باشند و لرزشم رو به حساب ترس نذارند. بعد از حدود بیست دقیقه سکوت، جو آروم شده بود ولی هنوز سنگین بود. هر کسی تو فکر و خیال خودش سیر می کرد فقط من اون وسط احساس خواب آلودگی می کردم. هیجاناتم تخلیه شده بود و حالا به آرامش نیاز داشتم همه مون نیاز داشیتم. به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود. آروم به سمتش متمایل شدم و سرم رو گذاشتم رو شونه اش و چشم هام رو بستم. این تنها کاری بود که می تونستم خودم رو یکم باهاش آروم کنم. کسی حرفی نمی زد. فقط صدای نفس هامون تو سالن می پیچید و صدای امواج دریا از بیرون می اومد.
هیچ کس نفهمید اون شب کسی با بقیه شوخی کرد؟ یا حرکت نعلبکی بر اثر یک تلپاتی قوی بود یا واقعا هما یک روح بود!
×××
 
 
رکسانم؟ عزیم بلند شو رسیدیم.
چشم هام رو با صدای فرهاد باز کردم.روم خم شده بود و موهام رو نوازش می کرد.وقتی دید چشم هام باز شدند لبخندی زد و صاف سر جاش نشست. کش و قوسی به بدنم دادم و سرجام نشستم. با نگاهی به دور و بر موقعیتم رو در ماشین فرهاد رو به روی خونه ام شناسایی کردم. صندلی رو که خوابونده بودم به حالت اولش برگردوندم و در حالی که چشم هام رو می مالیدم گفتم:
- ساعت چنده؟
- نه.
به صندلیم تکیه دادم. همون جورکه نگاهم به اسمون بود گفتم:
- چه زودگذشت.
- آره.
- دلم نمی خواست تموم بشه. اون جا احساس خوبی داشتم.
- قول میدم تابستون بازم ببرمت.
برگشتم و لبخند غمگینی بهش زدم. تابستون دیگه من پیش تو نیستم عزیز دلم. به سمتش متمایل شدم. با لبخند در آغوشم کشید. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر این عطرش رو دوست داشتم. پیش خودم فکر کردم خوش به حال مهرنوش. یعنی واقعا بعد از من اون جام رو می گرفت؟ می تونست؟ از ته دلم دوست داشتم همون لحظه دنیا به پایان برسه و همون لحظه همون جا بمیرم.که مجبور نباشم ازش جدا بشم. که مجبور نباشم برم. با چشم های تر ازش جدا شدم. فقط مژه هام تر شده بود نذاشتم اشکم سرازیر بشه. در رو باز کردم و پیاده شدم. لحظه ای بعد فرهاد هم پیاده شد در صندوق رو باز کرد و چمدونم رو برام بیرون کشید. اون رو تا دم در برام آورد.
- خودم می برمش دیگه. تو برو.
لبخندی زد و گفت:
- رکسانا؟
- جانم؟
- ببخشید دیشب ترسوندمت...
با یادآوری این که دیشب تا صبح سر روشونه اش گذاشته بودم و خوابیدم بودم لبخندی اومد رو لب هام. دیشب همه مون تو هال خوابمون برده بود.چه شبی بود واقعا! با لبخند گفتم:
- تجربه ای بود برای خودش خیلی هم خوش گذشت.خاطره میشه.
لبخند زد و لب هام رو بوسید.
- مراقب خودش باش.
- تو هم همین طور.
- فردا میری دانشگاه؟
- آره.
- نمی تونم بیام دنبالت کلاس دارم.
- باشه اشکال نداره خودم میرم.
لبخندی زد و عقب عقب ازم دور شد در ماشینش رو باز کرد و گفت:
- برو دیگه.
- تو برو من هم میرم.
- برو داخل خیال من راحت بشه.
لبخندی زدم و با کلید در رو باز کردم و در استانه ی در ایستادم و براش دست تکون دادم. سوار ماشینش شد با دست جوابم رو داد. دور زد و لحظاتی بعد از کوچه خارج شد. نفس عمیقی کشیدم. خواستم در رو ببندم که صدای مجهولی گفت:
- پس این چند روز رو با تو بوده.
سرم رو بلند کردم و سایه ی بلند مردی رو تو کوچه دیدم. نزدیک تر که اومد تشخیصش دادم.
- آقای فارس منش.
- خوش گذشت؟
با پررویی گفتم:
- جای شما خالی.
- دوستان به جای ما.
با کنایه ادامه داد:
- این پسر من اذیت نکرد که؟
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- منظور؟
- منظورم اینه که قبلا ها یک کار هایی می کرد شکر خدا انگار درست شده نه؟
حق به جانب تکرار کردم:
- منظور؟
- یعنی فکر می کنم شما وظیفه اتون رو به نحو احسن انجام دادید.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشتباه می کنید.
- واقعا؟
- بله. دقیقا. در حال حاضر کافیه من لب تر کنم تا فرهاد از اموال شما دزدی هم بکنه.
اخمی کرد و گفت:
- میفهمی چی داری میگی دیگه نه؟
- اگر اون خوبه به خاطر فشار های منه.اگر من نباشم اون هم رفتارش رو تغییر میده خصوصا که میونه اش با شما اصلا خوب نیست. حس می کنم هنوز وجودم لازمه.
- ولی من چنین حسی ندارم خانم.
ای درد بگیری تو چه میدونی از وضعیت پسرت. اصلا تو پدری؟ نمی خواستم میخ تو سنگ بکوبم. شونه بالا انداختم و گفتم:
- به هر حال باید براتون شرح میدادم.
- خب. شما به وظیفه اتون عمل کردید. آخر این هفته یعنی 28 اردیبهش پول واریز میشه به حساب شما به شرطی که تا اون موقع از این شهر رفته باشید همه چیز هم بین شما و فرهاد تموم شده باشه.
قلبم فشرده شد. نه نه زوده. الان نه...فریبرز همچنان با تحکم حرفش رو پیش می برد.
- ما باهم قرار گذاشتیم درسته خانم مسیحا؟
- بله.
- و مطمئنم شما زیر قول و قرارتون نمی زنید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مطمئنید حرف آخرتونه؟
- بله. دیگه به وجود شما نیازی نیست. من می خواستم پسرم سیگارش رو کنار بذاره که گذاشت.
مگه من مرکز ترک اعتیادم مردک؟ این همه تغییر کرده این فقط سیگارش رو میبینه.انگار فقط مشکلش سیگار بود. نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یکم دیگه به من فرصت بدید.
- نه.
انقدر سریع و قاطع گفت که جای هیچ اعتراضی رو برام نذاشت. بغض کرده بودم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- سعی می کنم تا آخر هفته این رابطه رو بهم بزنم.
- ممنون میشم. به محض خروجتون از شهر پول به حسابتون واریز میشه.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم:
- خروج از شهر؟
- بله مگه نمی خوای بری پیش خواهرت. شمال کشور؟
این از کجا فهمیده بود؟ هرچند خیلی سخت نبود اون بیشتر از من راجع به زندگیم می دونست. داشتم دنبال یک آنتن تو خاطراتم جست و جو می کردم که یکی از دردناک ترین جمله های زندگیم رو شنیدم.
- برای راحتی کار شما فرهاد رو برای اخر هفته از شهر خارج می کنم.
با وحشت سرم رو بلند کردم و گفتم:
- دقیقا کی؟
- چهارشنبه.صبح اول وقت.
نه یعنی من فقط دو روز وقت داشتم ببینمش؟ به تنها ریسمانی که برام مونده بود چنگ انداختم.
- دانشگاهم؟
- مگه ترم تموم نشده؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- فردا آخرین جلسه است.
- امتحان هات کیه؟
- 24 خرداد.
- نزدیک به یک ماه مونده. تو این یک ماه از تهران خارج باش. برای امتحان ها یک جوری میارمت فرهاد پیدات نکنه. اینجا رو هم نتونستی تخلیه کنی اشکالی نداره فقط زودتر از اینجا برو. وسایلت رو خودم برات می فرستم.
- راضی به زحمت نیستم. قصد ندارم تخلیه اش کنم. وسایل خودم رو می برم اینجا خونه ی عمومه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- فرهاد می دونه کدوم شهره؟
- بله.
- پس نرو اونجا. نمی خوام پیدات کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یک کاریش می کنم.
- پس مشکلی نمیمونه.
با سر تایید کردم و اون بدون هیچ حرفی چرخید و همون قدر که ناگهانی اومده بود ناگهانی هم رفت.
چمدونم رو برداشتم و بدون ملاحظه و رعایت حال اقدس خانم و بقیه همسایه ها همون طور که تق و توق چمدون رو دنبال خودم می کشوندم پله ها رو تند تند بالا رفتم و خودم رو داخل خونه پرت کردم. نفس نفس می زدم از دویدن زیاد. از خشم. از ناراحتی. حس می کردم نمی تونم خوب نفس بکشم. رفتم آشپزخونه و یک بتری آب از یخچال برداشتم و یک نفس سر کشیدمش. چقدر دلم می خواست زورم می رسید و همین چند دقیقه پیش فارس منش رو با دست های خودم خفه می کردم که یک سیاره از دستش راحت بشند. با پسر خودش این طوری می کرد معلوم نبود با غریبه ها چه طوری تا می کنه. چیزی در دنیا برای اون مرد سنگی بر ثروتش برتری داشت؟ حاضر بودم به تمام باور هام قسم بخورم که نداشت. چشم هام رو با خشم روی هم فشار دادم هنوز حرصی بودم.داد زدم:
- خدا؟ منو میبینی؟ چی کار کردم داری باهام این طوری می کنی؟ دلت خنک میشه داد می زنم؟ دلت خنک میشه آره؟ چی کار کردم؟ اصلا برا چی من رو ساختی خواستی یک آدم بدبخت تو کلکسیونت داشته باشی؟ میگن تو سرنوشت ها رو می دونی من چرا تو این دنیام برا سگدو زدن؟ برای حرص خوردن؟ برای تحقیر شدن؟ برا دستور شنیدن؟ برای اشک رخیتن؟ رفتن؟ دل کندن؟ جدایی؟ برا مردن؟ برای چی؟ مادرم رو ازم گرفتی پدرم رو ازم گرفتی برادرم رو گرفتی عموم رو بردی اون سر دنیا رها رو ازم دور کردی در کمال بی رحمی عشق رو بهم شناسوندی حالا همین هم داری می گیری؟ این انصافه؟ برم همه چیز رو بذارم؟ من احمق فرهاد رو دوست دارم. می پرستمش. حتی بیشتر از تو؟ می فهمی؟ اون به فکرمه ولی تو نیستی. اون هر کاری می کنه به خاطر من می کنه دلش می خواد من شاد باشم ولی تو هرچی بلا تو دنیا بود سر من آوردی خب بیا یک سرطان هم بهش اضافه کن کامل بشه دیگه من تن سالم می خوام برا چی؟ به خاطر کی زندگی کنم؟
وسط حرف هام گریه ام گرفت. حس می کردم دارم خفه میشم. دست بردم و گوشه ی یقه ی مانتوم رو کشیدم هر هفت تا دکمه اش از بالا تا پایین یکی یکی کنده شدند و هر کدوم شوت شدند یک طرف. مانتوم هم پاره شده بود. شالم رو با حرص از رو سرم کشیدم و پرت کردم وسط آشپزخونه. به دیوار رو به روم خیره شدم و با صدای آرومی گفتم:
- این هم سهم من.
و بتری ای که تو دستم بود رو محکم به دیوار آشپزخونه کوبیدم. خرد شد. هر تیکه اش یک جا رفت. صدای خرد شدنش باعث نشد چشم هام رو جمع کنم یا گوش هام رو بگیرم. برایم عجیب نبود. صحنه ی خرد شدن زیاد دیده بودم. من و رها وقتی یتیم شدیم شکستیم. عموم بعد از فوت زن عموم خرد شد.صدای شکستن چیزی در درون سهراب رو اون شب پاییزی تو پارک شنیدم. رها وقتی فهمید خشایار با یک بچه تو شکمش ولش کرده خرد شد.فرهاد بعد از فوت مادرش خرد شده بود. و حالا من داشتم با ترک کردن فرهاد خودم و اون رو با هم زیر پاهام خرد تر از اون چیزی که بودیم می کردم. سر کلاس شیمی بهمون گفته بودند هر چیزی قابلیت این رو داره که به ذراتی کوچکتر از اون چه هست تبدیل بشه. پس حتی قلب آدم ها بعد از هر بار شکستن باز هم می تونست از اون چیزی که هست شکسته تر بشه.فقط نمی دونستم کی طاقتش تموم میشه...

 
رو هنوز باز نکرده بودم. بی انگیزه بودم. سرد بودم. خسته بودم. لیوان چایی به دست یک گوشه نشسته بودم و به زاویه های تکراری خونه نگاه می کردم. گرمم بود اما چایی می خوردم. انگار بدون این که خودم بدونم قصد داشتم خودم رو مجازات کنم. شیرین زنگ زده بود دست به سرش کرده بودم. اون هم نباید از رفتنم با خبر می شد هرچند خودش بعد از یک مدت می فهمید که کجام ولی نباید می فهمید دارم فرهاد رو ول می کنم و میرم. هیچ امیدی نداشتم. اما هنوز مثل یک شاگردی که تو یک سوال امتحان گیر کرده در آخرین لحظاتی که برام مونده بود منتظر امداد های غیبی بودم. فرهاد...قرار نبود عاشقش بشم. قرار نبود انقدر دوستش داشته باشم قرار نبود لعنتی... پس فردا اون می رفت. اون روز یکشنبه بود. پس فردا....می رفت...حتی در آخرین روز هایی که تهران بودم هم نمی تونستم ببینمش. قرار نبود انقدر بهش وابسته بشم. قرار نبود چیزی که ازش می ترسیدم سرم بیاد نه...منو چه به عشق اون هم یک عشق این طوری؟ این سهم من از زندگیم بود؟ جدایی؟ فقط جدایی؟ خدایا من رو برای این آفریدی؟ برای آه؟ برای حسرت خوردن؟ چرا من نمی تونم یک زندگی معمولی و آروم داشته باشم. این همه فراز و نشیب از کجا میان تو زندگی من؟ صدای ضعیف آهم سکوت اتاقم رو شکست. کاش همه ی این شکستن ها انقدر ضعیف و کم صدا بودند. انقدر این جملات رو با خودم تکرار کرده بودم که مثل درس شب امتحان حفظشون بودم.
لیوان رو به لب هام نزدیک کردم. فقط یک ذره شکر اومد تو دهنم. چاییم تموم شده بود. بلند شدم و لیوانش رو گذاشتم تو ظرف شویی. یکم آب خوردم تا دونه های شکر چسبیده به زبونم راهی معده ام بشن. همون موقع زنگ زدند. جای شیرین خالی تا بگه یعنی کی می تونه باشه این وقت روز؟ به سمت در راه افتادم تو راه یک نیش ترمز جلو آینه زدم و موهام رو مرتب کردم. از چشمی نگاه کردم. ساسان بود! در رو با تردید باز کردم و سلام کردم.
- سلام خوب هستید؟
- ممنون.
یک بشقاب تو دستش بود. پر دلمه برگ مو! وای من می مردم برا دلمه برگ مو ولی ساسان چه ربطی داشت به دلمه برگ مو؟
- خانواده خوب هستند؟
خواستم بگم خیر من بی پدر مادرم. از اقدس خانم بعیده که نگفته. چیزی نگفتم اون هم سوالش رو عوض کرد.
- سفر خوش گذشت؟
سرم رو به نشونه ی بد نبود تکون دادم. واقعا حوصله صحبت نداشتم. هنوز هم از نگاهش خوشم نمی اومد.سرش رو تکون داد و گفت:
- من هم خوبم قربان شما.
برخلاف تلاشی که می کردم یکهو پقی زدم زیر خنده. ساسان هم یک لبخند مثلا دخترکش زد و ظرف رو گرفت سمتم.
- بفرمایید.
دستم رو جلو بردم و ظرف رو ازش گرفتم. چرا آورده بود؟ بار اول بود اقدس خانم چیزی برای من می فرستاد البته هر سال نیمه شعبان شعله زرد می آورد برامون نذر داشت ولی دلمه؟ این هم نذر داشت؟ اصلا اقدس خانم فرستاده بود؟ ساسان هنوز ایستاده بود. خیلی ریلکس نگاهم می کرد.برای این که زودتر شر رو کم کنه گفتم:
- متشکرم.
- خواهش می کنم.دوست دارید حالا؟
- بله خیلی.
- خب خدا رو شکر.
و همین طور که راه پله ها رو در پیش می گرفت گفت:
- به خانواده سلام برسونید.
نمی دونستم چقدر کارم درسته ولی بالاخره باید بهش می گفتم آخرین باری که راجع به خانواده ام دروغ گفتم برا هفت پشتم بس بود. ظاهرا این اینجا با خاله اش زندگی می کرد. هرچند لباس بیرون تنش بود. در یک لحظه تصمیم گرفتم و گفتم:
- من تنها زندگی می کنم اقای...
نمی خواستم ساسان صداش کنم. وسط راه ایستاد و با تعجب نگاهم کرد. هنوز منتظر بودم فامیلیش رو بگه. بعد از چند لحظه دهن بازش رو بست و گفت:
- سرمدی هستم.
- بله آقای سرمدی. با اجازه.
و رفتم داخل و در رو بستم. جوجه برا من دلمه میاره. حالا واقعا با این اقدس خانم زندگی می کنه؟ چرا تا حالا ندیده بودمش؟ فقط دختر اقدس خانم رو دیده بودم گاهی بهش سر می زد. کلا کس و کار زیادی نداشت برا همین هم از فرط بیکاری گیر میداد به زندگی مردم و دختر های گناهکار بد و سرخود جامعه، مثل من رو به راه راست هدایت می کرد. ظرف دلمه ها رو روی اوپن گذاشتم. دلم نمی خواست بخورمشون. به هر حال وقت ناهار هم نبود. به ساعت نگاه کردم. ده بود. یازده کلاس داشتم. رفتم سمت کمدم اولین چیزی که دستم اومد رو پوشیدم. دقت نکردم چیه. کلاسورم رو برداشتم خودکار هام رو ولو کردم توش. حوصله ی ارایش نداشتم فقط یک رژ به لب هام که از فرط جویده شدن زیاد پوست پوست شده بودند زدم. کلیدم رو از رو جا کلیدی قاپ زدم و از خونه خارج شدم. کوچه رو رد کردم و مسیر ایستگاه اوتوبوس رو در پیش گرفتم. یادش به خیر فرهاد ماشینش رو میذاشت و پیاده و با اوتوبوس دنبالم میومد. اون موقع فکر می کردم چقدر بیکاره. راستش تو ضمیر ناخواگاهم ازش می ترسیدم. فکر می کردم می خواد ازم سوء استفاده کنه. خصوصا که بین بچه ها خوش نام نبود. اوتوبوس همزمان با رسیدنم رسید. سوار شدم. خلوت بود. خودم رو روی یکی از صندلی ها ولو کردم. چقدر راحت به فریبرز تسلیم شده بودم. چقدر راحت قبول کردم. قول و قرارم رو حفظ کردم. داشتم فرهاد رو دو دستی تقدیمش می کردم تا بدبخت ترش کنه. تا مثل یک عروسک خیمه شب بازی باهاش بازی کنه و ازش یک نگهبان بسازه برای ثروت هنگفتش که انشالله تو سرش بخوره! یک حس بدی داشتم. من در حق کسی که خالصانه دوستم داشت خیلی بد کرده بودم. تو دنیا به هرچیزی می تونستم شک کنم جز عشقی که فرهاد به من ثابت کرده بود. اون هویت خودش رو عوض کرد. فقط به خاطر من. خدایا کمکم کن. اگر کمک کنی...کمکش می کنم. حتی اگر پیشش نمونم. حتی اگر اون به من نرسه نمی ذارم بازیچه ی دست پدرش بشه. فقط رها رو ازم نگیر...
دست بردم تو کیفم و یک بلیط مچاله شده در آوردم. بیشتر گشتم. وای نه...همین یکی رو کم داشتم. به بغل دستیم نگاه کردم. یک دختر جوون بود که هندزفری تو گوشش بود. اصلا دلم نمی خواست خلوت آدم ها رو به خاطر یک بلیط صد تومنی بریزم بهم. سرم رو به شیشه تکیه دادم تا برسیم. موقع پیاده شدن. یک بلیط به راننده دادم.
- کجا سوار شدی؟
- پنج شش ایستگاه قبل.
- یکی کمه.
- ندارم دیگه...
پوفی کشید و گفت:
- خیلی خب برو.
بی تربیت چه طرز صحبت با یک خانمِ؟ اگر فرهاد اینجا بود یقه اش رو می گرفت می گفت عذر خواهی کن! مثل دیوونه ها یکهو خندیدم چند نفر چپ چپ نگاهم کردند. به جهنم من که چند روز دیگه بیشتر تو این شهر نیستم بذار مردم هرچی می خوان فکر کنند.شاید بعد ها بگن یادش به خیر یک همشهری داشتیم دیوونه بود! بعد کلی بهش بخندند. بذار بخندند. من که نمی تونم بذار اون ها بخندند.
 
به دانشگاه رسیدم. وارد حیاط بزرگ و شلوغش شدم. روز آخر بود. دوسال دیگه مونده بود لیسانس بگیرم. یعنی همون قدر که خوندم باید بخونم تا لیسانس بگیرم.به شرطی که هیچ ترمی نیفتم. اگر دو برابر بخونم فوق می گیرم. اگر یک سال اضافه تر بخونم دکتری. هر بار که وارد می شدم این حساب کتاب ها رو تو دلم می کردم. تو حیاط چشمم به شیرین افتاد. یعنی اون رو هم دیگه نمی بینم؟ این تابستون عروسیش بود. چه طوری می تونستم تو عروسی بهترین دوستم نباشم؟ لبخندی زدم و به سمتش رفتم. دستش رو سایه بون چشمش کرده بود و اطراف رو نگاه می کرد از پشت بهش نزدیک شدم دست هام رو به طور ناگهانی از پشت انداختم دور گردنش. جیغ کشید و برگشت سمتم. زدم زیر خنده:
- نترس روح نیستم.
با کلاسورش زد به بازوم.
- خدا خفه ات نکنه رکسی.
- کوفت رکسی.
- زهره ترک شدم دیوونه.
خندیدم و گفتم:
- چقدر دلم می خواست از این قیافه ات عکس بگیرم دوربین موبایلم خدابیامرز شده.
در حالی که با هم راه می افتادیم سمت دانشکده پرسید:
- باز زدیش زمین؟
- نچ.
- چی شده؟
- بحدس.
- دست شویی؟
- نه.
- نشستی روش؟
- نچ.
- بگو دیگه...
- داشتم با رها حرف می زدم ظرف هم می شستم از دستم سر خورد افتاد تو سینگ. لنزش شکست. صفحه اش هم هر چند وقت یک بار می پره.
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
- گوشی هم از دست تو امون نداره.
- برو دعا کن یک پول بیاد دستم عوضش کنم.
با دیدنش کلا حالم عوض شد. واقعا بدون شیرین تا حالا صد بار خودکشی کرده بودم از افسردگی .با هم وارد کلاس شدیم. با بچه ها سلام احوال پرسی کردیم و نشستیم. فرزانه ته کلاس نشسته بود. گرفته بود. داشت با نوک اتود رو میز حکاکی می کرد. سر جام تو ردیف دوم نشستم. آخرین روزی بود که اون نیمکت رو میدیدم؟ اون روز با همون استاد کچل معروفمون کلاس داشتیم. یک کلاس دیگه هم با استاد مظاهری داشتیم که از وقتی رفته بودیم شمال شده بود اسطوره ی من. معماری فوق العاده و طرح هایی که برای پله و شومینه و ایون زده بود رو قلبا می ستودم. سر کلاس استاد کچل که هنوز بعد از دو ترم کلاس داشتن باهاش فامیل واقعیش رو نمی دونستم چون همیشه بهش می گفتیم استاد کچل، هیچ کس گوش نمی کرد. جز دو سه نفر خرخون که جزوه می نوشتند بقیه یا داشتند نامه نگاری می کردند یا اس ام اس بازی. یکسری هم مثل من و شیرین پچ پچ و تجدید خاطره. درس استاد که تموم شد کلاس دو دقیقه ای خالی شد. فرزانه اولین نفر بود که با حرکاتی عصبی کلاس رو ترک کرد.
- این چش بود؟
شیرین- چه می دونم. نیلو اینا دیروز و پریروز هم باهاش کلاس داشند. میگن همین طوری بوده.
- چی شده یعنی؟
شونه بالا انداخت و همون طور که از کلاس خارج می شد گفت:
- به ما چه؟ بیا بریم تریا گلوم خشک شد بس ور ور کردم.
دنبالش راه افتادم و گفتم:
- یعنی با سهراب مشکلی داره؟
- نمی دونم. فکر کنم سهراب اصلا تهران نیست پریروز هم نیمده دانشگاه.
خندیدم و گفتم:
- باز شاخک های تو فعال شدند؟
- مگه خاموش بودند.
با شوخی و خنده وارد تریا شدیم. پدرام و دوست هاش یک گوشه نشسته بودند.یکسری از بچه های ما هم بودند. اصولا ما دو تا اکیپ تو دو تا گروه سنی مختلف بودیم که خیلی با هم جور بودیم. برامون دست تکون دادند رفتیم سمتشون. پدرام برامون جا باز کرد. ما هم دو تا صندلی از میز بغلی برداشتیم و کنارشون نشستیم. جمعا ده نفری می شدیم. همایون یکی از دوست های شوخش بود گفت:
- خوش گذشت صفا سیتی؟
شیرین- جای شما خالی.
همایون- آره جون عمه ات. چقدر هم شما خوشتون میاد من خرمگس بیام خلوت دو نفره تون رو بریزم بهم.
جمع خندید.
شیرین- مگه دو نفره رفته بودیم؟
همایون چشمکی زد و گفت:
- جفت جفت بودید دیگه...من تنها مومدم یا آویزون شما دو تا می شدم یا رکسانا اینا.
خندیدم و گفتم:
- خب تو هم جفتت رو می آوردی...
- ما جفتمون کجا بود دلت خوشه ها...
یکمی از قهوه ای که جلوش بود خورد و گفت:
- تو کی می خوای جفتت رو نشون ما بدی؟
این رو که گفت همه پیله کردند به من.
- راست میگه دیگه شش ماهه با همید ما هنوز ندیدیمش.
- نترس نمی دزدیمش...
- بیارش ببینیم دیگه این شازده پسر رو.
خندیدم و شونه بالا انداختم.
- شاید یک روز بشه...
مهلا یکهو دستش رو زد رو میز و گفت:
- امشب چه طوره؟
- امشب؟
مهلا- آره. امشب همه با هم بریم پارک جمشیدیه. یا چه می دونم دربند. روز آخر ترمه دیگه یک جشن کوچولو بگیریم. تو هم این شاهزاده ی سوار بر لکسوز سفیدت رو بیار باهاش آشنا شیم.
سیمین- آره بابا خسته شدیم انقدر دزدکی تو ماشینش دیدش زدیم.
همه خندیدند. شیرین در صدد تایید براومد.
- به نظر من که پیشنهاد خوبیه چی میگی رکسانا؟
- ام...بچه ها من امشب یکم گرفتارم...
همه معترض شدند.
- شب آخره دیگه.
- ناز نیا انقدر.
- آرزو به دل می ذاری ما رو.
در برابر اصرار ها و شوخی هاشون فقط می خندیدم. فردا رو کلا باید با فرهاد می بودم. اون روز باید می رفتم دنبال کار بلیتم. می خواستم چهارشنبه یا پنج شنبه برم. انقدر بچه ها اصرار کردند که گفتم:
- بابا من به کنار... برنامه فرهاد رو نمی دونم.
مهلا- خب زنگ بزن همین الان بپرس ازش.
بقیه هم شروع کردند شلوغ کاری که زنگ بزن زنگ بزن. گوشیم رو در آوردم و با فرهاد تماس گرفتم. بعد از چند لحظه خودش جواب داد. شیرین و سحر هم که دو طرف من نشسته بودند گوششون رو چسبونده بودن به گوشی. بقیه هم کاملا سکوت کرده بودند و گوش هاشون رو تیز کرده بودند. بعد از سه تا بوق برداشت.
- جانم؟
- الو سلام.
- سلام. عزیزم خوبی؟
- مرسی. تو خوبی؟
- من هم خوبم. میگذره.
- دیشب خیلی دیر رسیدی؟
- نه...زیاد ترافیک نبود.
شیرین یک نیشگون از بازوم گرفت که یعنی بسه برو سر اصل مطلب.محلش ندادم.
- خب خدا رو شکر.
- کاری داشتی زنگ زدی؟
جهت در آوردن حرص بچه ها هم گفتم:
- نه مگه کاری باید داشته باشم؟
همایون برام خط و نشون کشید. سحر هم گوشی رو از دستم قاپید و گذاشت رو آیفون و گذاشت وسط میز چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- می خواستم ببینم امشب چه کاره ای...
- امشب...بیکار خدایی.
یکهو همه دست زدند.
- رکسانا اونجا چه خبره؟
گوشی رو از رو میز برداشتم و از رو آیفون برش داشتم بعد هم جریان رو براش تعریف کردم و گفتم:
- بچه ها خیلی دلشون می خواد ببننت.
گوش های سحر و شیرین همچنان به کله ی من چسبیده بودند.
- میای؟
- اره کاری که ندارم. دانشگاهم این روز ها تق و لق. دو روز دیگه آخرین جلسه است.
- باشه. پس...هماهنگ می کنم با بچه ها خبرش رو میدم بهت.
- باشه.
- کاری نداری؟
- نه قربونت برم مراقب خودت باش.
- تو هم همین طور فعلا.
و گوشی رو قطع کردم. بچه ها دوباره شروع کردند. هر کی باز یک چیزی می گفت سحر که کل مکالمه رو شنیده بود گفت:
- چه نونی به هم قرض میدن...
و رو به سعید، نامزدش که اتفاقا خیلی هم خجالتی بود گفت:
- یاد بگیر.
بچه ها خندیدند.
سیمین- راستی من با این که خیلی تلاش کردم آخرش هم درست نفهمیدم این سوپرمن شما چه شکلیه.
نیلو- خاک بر سرت هر کی رو تو دانشگاه ببری چهره نگاری عین چهره فرهاد رو تحویلت میده.
سیمین- ا...خب من مثل شما ها شانس ندارم که فقط از تو ماشین دیدمش عینک هم میزنه همیشه.
خندیدم و شیرین گفت:
- خبر نداری انقدر خوش گله.
- برو بابا شیرین کجاش خوش گله؟
شیرین دستش رو مشت کرد گرفت جلو دهنش و گفت:
- ا؟ از فرهاد خوش گل تر؟
با چشم و ابرو به پدرام اشاره کردم گفتم:
- آره اون جا نشسته.
همه خندیدند. شیرین هم دست به سینه نشست سر جاش و گفت:
- منظورم تو چشم مشکی ها بود وگرنه خب معلومه دیگه چشم رنگی ها خوش گل تر اند.
تو اون جمع تنها چشم رنگی ها شیرین و پدرام بودند این شد که بقیه شروع کردند اعتراض که باز سیمین پارازیت داد:
- بابا همه تون خوش گلید دیگه بگید این چه شکلیه؟
- دهه....تو چی کار داری؟
سیمین- نترس کاریش ندارم می خوام حس کنجکاویم رو ارضا کنم.
شیرین- خوش گله بابا من بهتون میگم.
- برو تو ام. هیچم خوش گل نیست.
شیرین- خاک بر سر دوست پسر توه باید ازش دفاع کنی.
- من عادت ندارم قپی بیام.
شیرین- وای مامانم اینا...
دست هام رو تو هم قلاب کردم و گفتم:
- فرهاد اصلا خوش گل نیست ولی به کوری چشم خیلی ها جذابه.
نیلو و سحر شروع کردند چشم و ابرو اومدن. خندیدم و گفتم:
- حالا امشب میبیندیش می فهمید من راست میگم یا شیرین.
خلاصه برنامه ی اون شب رو هماهنگ کردیم و بلند شدیم رفتیم سر کلاس هامون. سر کلاس استاد مظاهری واقعا گوش کردم. از بهترین ها بود ولی با دیدن اون ویلا این امر بهم ثابت شده بود. نذاشتم شیرین هم حرف بزنه گفتم گوش بده این ساعت مهمه.
خلاصه اون روز هم به پایان رسید موقع رفتن یک بار دیگه با همه هماهنگ کردیم. پدرام و شیرین با اصرار من رو به خونه رسوندند و خودشون رفتند. جلو در ایستاده بودم و سعی داشتم کلیدم رو تو کیف شلوغم پیدا کنم که صدای ظریف و دخترونه ای از پشت سر صدام کرد.
- رکسانا خانم؟
برگشتم چشمم به یک دختر ریزه میزه که حدودا پنج سانت ازم کوتاه تر بود افتاد. اندام لاغر و مینیاتوری ای داشت. صورتش هم ناز و بچگونه بود. شاید دوم سوم دبیرستان اون هم به زور. چشم های گربه ایش قهوه ای رنگ بودند. پوست سفیدش صاف و شفاف بود. بینی کوچک و لب های باریکش به صورت قلبی شکلش میومدند. ابرو هاش...خیلی نازک بودند حتی نازک تر از مال من.
- خودم هستم.
- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- به جا نمیارم...
چند قدم به سمتم اومد و متوجه شدم کفش هاش پاشنه بلند اند!
- شما من رو نمیشناسید. ولی من چند ماهه می خوام باهاتون صحبت کنم.
- بفرمایید.
کمی من و من کرد و بعد در حالی که با انگشت های باریک و کشیده اش بازی می کرد گفت:
- قبل از شما من با فرهاد بودم!
قلبم ایستاد. دختری که رو به روم ایستاده بود حتی بهش نمیخورد به سن قانونی رسیده باشه. صورتش بی آرایش بود. یک مانتوی ساده ی کرم تنش بود با شال نارنجی. گنگ نگاهش می کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت:
- دو هفته باهاش بودم فقط.
قلبم داد زد:نه... باورم نمیشد فرهاد به دختر مدرسه ای ها هم رحم نمی کرد؟دختره ادامه داد:
- خواهش می کنم زندگیم رو خراب نکنید. اومدم ازتون خواهش کنم با فرهاد بهم بزنید.
نفسم درست بالا نمی اومد. حتی موقع احضار روح انقدر شوکه نشده بودم.
- فرهاد با شما بوده؟ مطمئنید؟ فرهاد فارس منش؟
- بله... مدرک هم دارم.
و گوشیش رو در آورد و یکم باهاش ور رفت بعد صفحه گوشی رو گرفت سمتم. عکس خودش و فرهاد که رو یک نیمکت کنار هم نشسته بودند بود.عکس معمولی بود. حتی بدنشون هم با هم تماس نداشت. یک نگاه به عکس کردم و یک نگاه به دختره که از عکسش بچه تر نشون می داد. کم رویی رو گذاشتم کنار و گفتم:
- مگه شما چند سالتونه؟
سرش رو انداخت پایین.
- هفده.
پوزخندی زدم و گفتم: امکان نداره.
- دارید میبینید که.
- آخه یک عکس رو یک نیمکت که نشد دلیل. اصلا برای چی می خواید از زندگیش برم بیرون؟
- شنیدم شما با همه فرق دارید. شنیدم می خواد باهاتون عروسی کنه. فرهاد همیشه با چند نفر بود ولی شنیدم الان فقط با شماست. خواهش کنم فرهاد عروسی کنه من میمیرم
دلم می خواست بزنم بکشمش دختره رو. این رو چرا؟ فرهاد رو باید می کشتم چه طوری با احساسات یک دختر دبیرستانی بازی می کرد؟
- کجا با فرهاد آشنا شدی؟
- تو پارتی لیلی.
با تعجب تقریبا داد زدم:
- پارتی؟
- آره اوایل مهر پارسال بود باهاش آشنا شدم.
- وای خدا... باور نمی کنم.
دختره چیزی نمی گفت. آخه تو روچه به پارتی؟
- اسمت چیه؟
- سپیده.
وای خدایا اومده از من می خواد از زندگی کی برم بیرون؟ فرهاد! فرهاد که به زور خودش رو انداخت بود وسط زندگی من. سعی کردم یکم حفره های خالی ای که تو مغزم ایجاد شده بود رو پر کم.
- چرا اگر ازدواج کنه تو میمیری؟
- من هنوز امید دارم که برگرده پیشم.
نتونستم خودم رو کنترل کنم داد زدم:
- تو به دو هفته رابطه ی بی سر وته امید بستی؟ مگه تو چند سالته؟ تو برا فرهاد یک بچه ای! اون هشت سال ازت بزرگ تره.خیلی احمقی اگر از اولش فکر کردی تو رو به خاطر یک رابطه ی پایدار می خواد. تو چه طوری می تونی بیای اینجا از من بخوای با فرهاد بهم بزنم؟ چه طوری به خودت اجازه میدی؟
گریه اش گرفت. با هق هق گفت:
- به خدا عاشقشم. خیلی سعی کردم فراموشش کنم. چند ماهه میام اینجا با خودم کلنجار میرم. وقتی میبینم با شماست دلم می خواد بمیرم به خدا اگر فرهاد ازدواج کنه من خودم رو می کشم. نمیشه که بیاد زندگی من رو زیر و رو کنه و بذاره بره...از اولش برای چی اومد تو زندگی من؟
صدای فرهاد تو ذهنم اکو شد: تو اولین نفری که خودم بهش درخواست دادم.
- اون اومد تو زندگیت؟
یکم مکث کرد و بعد گفت:
- آره کلی هم اصرار کرد. یک ماه افتاد دنبالم تو کل راه مدرسه به خونه دنبالم می کرد.
سرم گیج رفت. یعنی برای من همون ترفندی رو استفاده کرده بود که برای یک دختر شونزده هفده ساله به کار برده بود؟و من با بیست سال سن خام شده بودم.
سپیده باز شروع کرد:
- خواهش می کنم. من بدون فرهاد نمی تونم زندگی کنم. بذارید من زندگیم رو حفظ کنم.
دلم می خواست یک سیلی بهش بزنم تا صداش رو ببره. چه طوری می تونست به خاطر یک پسر که ولش کرده خودش رو انقدر ذلیل کنه؟ یک دختر هفده ساله چرا باید بیاد التماس من رو بکنه که از زندگی مردی که ولش کرده برم بیرون؟ واقعا هرچی سرش میومد حقش بود. صد رحمت به سیزده ساله ها این دختر قد یک بچه ده ساله هم قدرت تشخیص نداشت. کدوم زندگی رو حفظ کنی فرهاد همزمان با تو با پرستو هم بوده. با خیلی های دیگه هم بوده...حیف صورت به این خوش گلی نبود؟ دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم قبل از این که اونقدر کنترلم از دستم خارج بشه که بهش سیلی بزنم کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. آستین مانتوم رو گرفت.
- خواهش می کنم. به خدا خودم رو می کشم.
دستم رو کشیدم و آستینم رو آزاد کردم.
- نکن دختر من آبرو دارم جلو در و همسایه. برو درست رو بخون بچه این چه فکر هایییه که تو می کنی؟
داشتم می رفتم داخل تقریبا بهم آویزون شده بود و هی می گفت تو رو خدا تو روخدا. هولش دادم عقب و در رو بستم در آخرین لحظاتی که در داشت بسته می شد گفت:
- اگه بلایی سر زندگیم بیاد تقصیر تواِ...
در بستم و بهش تکیه دادم. نفس نفس می زدم. از حرص از عصبانیت. هم دلم به حال سپیده می سوخت هم ازش حرصم می گرفت که انقدر خره.صدای دور شدن قدم هاش رو می شنیدم. فرهاد تو واقعا با زندگی یک دختر هفده ساله بازی کردی؟
================================
چشم هام رو بستم و سعی کردم نفس هام رو نتظیم کنم. باید با فرهاد حرف می زدم. چه حرفی می زدم؟ اون به من دروغ گفت. دیگه نمی خواستم دنبال یک راه باشم که بیشتر پیشش بمونم. باید می رفتم. چرا؟ چرا باید تو آخرین روز هایی که باهاشم تصویرش تو ذهنم انقدر تار بشه؟ اون حق نداشت چنین تصویری تو ذهن من داشته باشه. حق نداشت. حق نداشت انقدر بد باشه. چون من عاشقش بودم. به ساده ترین شکل ممکن تو بدترین شرایط عاشق کسی شده بودم که با همه فرق داشت. اشک هام از زیر پلک های بسته ام پایین ریختند. همون بهتر که در مقابل خواسته ی پدرش مقاومت نکردم. من تا دو روز دیگه اون شهر لعنتی رو با خاطره هاش ترک می کردم. هنوز چشم هام بسته بود که دست کسی رو روی گونه هام حس کردم. با وحشت چشم هام رو باز کردم. نگاهم تو نگاه رنگیش قفل شد. شوکه بودم. نمی تونستم چیزی رو که می بینم هضم کنم. ساسان ایستاده بود جلوی من اشک هام رو پاک می کرد؟ چرا؟ هیچ کس نداشت اشک هام رو پاک کنه فقط فرهاد...شاید مانی... در نهایت پدارم. ولی ساسان... از نگاهش بدم میومد. هیچ کس تا حالا این طوری نگاهم نکرده بود. انقدر بی پروا و در یک کلمه ی بی ریا هیز! اون نه عشقم بود نه مثل مانی و پدرام دوستم بود. نه به چشم برادری نگاهش می کردم و نه حتی به جز یک اسم چیزی ازش می دونستم... در یک صدم ثانیه به خودم اومدم اخم هام رو تا جایی که می شد کشیدم تو هم با دست هولش دادم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. بی توجه به اقدس خانم که لباس بیرون پوشیده بود و سعی داشت با غلبه به زانو دردش پله ها رو پایین بیاد پله ها رو با هق هق بالا رفتم خودم رو تو خونه انداختم. پشت در نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانو هام و گریه کردم. اون چه طوری به خودش اجازه داد به من دست بزنه؟ سی سال تو این مملکت زندگی کرده بود نمی دونست نباید... عصبی بودم. نباید بهش می گفتم تنهام. ولی بالاخره که می فهمید. سرم رو محکم تکون دادم نمی خواستم فکر کنم نمی خواستم به هزار و یک اشتباهم تو اون زندگی نکبت بار فکر کنم. هنوز داشتم گریه می کردم که گوشی خونه زنگ خورد. خواستم جواب بدم که شماره فرهاد رو دیدم. دستم رفت گوشی رو برداره. دهنم از همون موقع حاضر بود تا هرچی می تونه بارش کنه ولی تو یک لحظه قلبم فرمان ایست داد. دستم برگشت. کنار بدنم افتاد. دهنم بسته شد. یک نفس عمیق کشیدم. من که دارم می رم. بذار یک خاطره ی خوب ازم بمونه. اصلا کی گفته سپیده راسته؟ یک دختر دبیرستانی یک روز یکهو جلوت سبز شده یکسری زر مفت زده که چی؟ تو باید به فرهاد شک کنی؟
عکس چی؟
عکس هم شد دلیل؟
تهدید هاش چی؟
گول یک بچه رو می خوری؟
اگر واقعی باشه؟
نیست.
نیست؟
نیست.
اونقدر با خودم حرف زدم و به تلفن نگاه کردم تا قطع شد. از برق کشیدمش. ترجیح میدادم تو عصبانیت حرفی نزنم. گوشیم رو از کیفم در آوردم و گذاشتم رو سایلنت. تو کمد قایمش کردم. رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم. هنوز یک انگیزه ی قوی تو دلم برای خفه کردن ساسان داشتم.مرتیکه پررو...با این که شاید اتفاق شاقی نبود ولی وقتی فکر می کردم کسی که دو سه بار بیشتر ندیدمش و باهاش حتی سلام علیک هم ندارم دستش به گونه ام خورده...حس می کردم به حریمم تعرض شده. رو تختم دراز کشیدم و سعی کردم یک چرت نیم ساعته بزنم دلم می خواست حدالامکان به چیزی فکر نکنم. نه به سپیده نه به ساسان لعنتی نه حتی به فرهاد یا شیرین و اتفاق های اون روز و نه حتی به اون شب و تصمیم راجع به رفتن یا نرفتن. فقط می خواستم نیم ساعت مغزم رو خاموش کنم. فقط نیم ساعت....
×××
با صدای دق و توق در و صداهایی که اسمم رو صدا می زدند چشم باز کردم. صدا ها هر لحظه بیشتر می شدند دو نفر داشتند به در می کوبیدند. شاید سه نفر؟ نه چهارتا دست بود. کمی بیشتر فکر کدم به نتیجه نرسیدم همون طوری رو تخت افتاده بودم و فکر می کردم. یکم طول کشید تا اعصاب دست و پام فعال شد و بلند شدم مغزم هیچ تشخیصی نمی داد خیلی گیج به طرف در رفتم تا از شکستن نجاتش بدم برای یک در جدید پول نداشتم.
نگاه گیجم به فرهاد افتاد که بهت زده همون طور که دستش تو هوا بود نگاهم می کرد. نفس های مقطعش رو با یک نفس عمیق سامان داد. دستش که تو هوا مونده بود رو تو موهاش برد و با صدای فخه ای پرسید:
- این جایی؟
هنوز گیج نگاهش می کردم. رادار مغزم گفت یک نفر دیگه هم اون جا ایستاده برگشتم و با دیدن اون چشم های رنگی تنم لرزید. مغز نیمه خوابم فرمان داد برم داخل. در رو ول کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. صدای فرهاد رو می شنیدم که داشت ازش تشکر می کرد.
- خیلی لطف کردید آقا. مرسی.
- من که گفتم از ساختمون بیرون نرفته نگران نباشید.
مرتیکه تو چه می دونستی من اومدم تو که داشتی می رفتی بیرون... آبی به صورتم زدم تا این گیجیم بپره هنوز فکرم درگیر یک صحنه هایی از خواب بود نور و رنگ و صداهای گنگی تو مغزم بود و نمی دونستم چه ربطی به هم دیگه یا همون صحنه ای که درش حضور داشتم دارند. هنوز داشتم خواب میدیدم؟ یکم دیگه آب به صورتم پاشیدم. بهتر شد. صدای بسته شدن در اومد. بعد هم قدم های تند و عصبی فرهاد. اومد تو آشپزخونه و با یک حرکت در آغوشم کشید. با فشار شدید که به استخوان هام وارد کرد خواب از سرم پرید و تونستم یک آخ به نشونه ی اعتراض بگم ولی اون بی توجه به حرفم صورتش رو تو موهام پنهان کرد و گردنم رو بوسید.
- نصفه عمر کردی که منو.
- چی شده مگه؟
من رو تند از خودش جدا کرد و زل زد تو چشم هام.همون طور که بازو هام رو محکم فشار می داد گفت:
- چی شده؟ می دونی چند ساعته ازت خبر ندارم؟ گوشیت رو که جواب نمیدی. پدرام میگه رسوندتت خونه. ولی تلفن خونه هم کسی جواب نمیده. رفتم تک تک جاهایی که ممکن بود باشی رو سر زدم بعد اومدم اینجا از همسایه ات می پرسم میگه رفته خونه. اومدم اینجا هرچی در می زنم کسی جواب نمیده دیگه می خواستم در رو بشکنم گفتم شاید بلایی سرت اومد. خفه شدی.
جمله آخرش رو که گفت پقی زدم زیر خنده. عصبی شد همون طور که بازو هام تو دستش بود یک تکون به بدنم وارد کرد و گفت:
- چی خنده داره؟
بین خنده دست هاش رو از رو بازو هام برداشتم و گفتم:
- دستم شکست.
- جواب من رو بده.چی خنده داره؟
- این ذهن خلاق تو...یک وقت فکر نکردی خودکشی کرده باشم؟
و با شدت بیشتری خندیدم.
- این که تو بلد نیستی نگران بشی یا زیاد بی خیالی معنیش این نیست که بقیه مشکل دارند.
دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو تا جایی که می تونستم بالا گرفتم تا بتونم ببینمش بعد هم در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
- من که نگفتم مشکل داری گفتم خلاقی...
هنوز با کلافگی و عصبانیت نگاهم می کرد. پوفی کردم چتری هام رفت تو هوا. رو نوک پام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.
- فعلا که زنده ام برو خدا رو شکر کن.
و ازش جدا شدم و رفتم سراغ کتری. آبش کردم و در حالی که سعی می کردم با فندک گاز که بگیر نگیر داشت زیرش رو روشن کنم گفتم:
- ساعت چند هست حالا؟
- هفت.
با وحشت نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
- وای...من چه طوری این همه خوابیدم؟
- من هم تو همین موندم.
و با اوقات تلخی آشپزخونه رو ترک کرد و رو مبل تو هال ولو شد. زیر کتری رو با هزار بدبختی روشن کردم. یکهو یادم افتاد اون شب با بچه ها برنامه داشتیم.
- نیم ساعت خواستم چشم رو هم بذارم ها...بچه ها چی شدند؟
- چه عجب یادت اومد!
- رفتند؟
- آره.
- چه بی معرفت هایی اند انگار نه انگار من گم شده بودم.
- گفتم اونها فکر خلاقشون رو به کار نگیرند رکسانا خانم ممکنه ناراحت بشه. چیزی بهشون نگفتم. فقط پدرام می دونست گه گفتم چیزی به شیرین نگه.
و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق. خیلی شکار بود از دستم. خدا به خیر بگذرونه. برگشتم سر وقت قوری. که یکهو یاد ماجرای سپیده افتادم. ترجیح دادم چیزی به فرهاد نگم. اون هم عضوی از گذشته اش بود. اگر می خواستم پیشش بمونم قضیه فرق می کرد. فکر کردم حالا که من دارم می رم بیان کردن این قضیه جز یک خاطره ی تلخ چیزی به جا نمیذاره
 


چای شسته شده رو ریختم تو قوری و منتظر موندم آب کتری جوش بیاد. فرهاد همراه یک بالش در حالی که داشت با موبایلش صحبت می کرد از اتاق خارج شد.
- آره. آره. مشکلی نیست.
-....
- نه دیگه خیالتون راحت.
-...
- نه ما بهتون نمی رسیم امشب.انشالله یک فرصت دیگه.
-...
- قربانت. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و رو زمین جلوی تلویزیون دراز کشید و بالش رو گذاشت زیر سرش. رفتم تو هال بالا سرش ایستادم. داشت یک سریال نگاه می کرد. از این عشقی ها که رها براشون جون می داد ولی من حالم از داستان های آبکیشون بهم می خورد. کنارش چهارزانو نشستم و گفتم:
- دنبال می کنی این ها رو؟
- گاهی وقت ها.
- ماجراش چیه؟
- یک دختری در شرف ازدواجه یکهو زندگیش با ورود عشق قبلیش بهم میریزه. یارو اومده برا انتقام. از اون ور احساسات دختره دوچار دوگانگی میشه.
برام جالب بود سر خوردم و از نشسته به خوابیده تغییر حالت دادم. سرم رو گذاشتم رو همون بالش زیر سر فرهاد که تصادفا بالش خودم بودم!
- صداش رو زیاد کن.
حرفم رو گوش نکرد. من هم با حرص کنترل رو از رو شکمش برداشتم و صداش رو تا ته زیاد کردم. گوش های خودم هم داشت کر می شد. خصوصا که همون موقع یک صحنه ی خشن شروع شد و دختره شروع کرد جیغ زدن. دلم می خواست سرم رو ببرم زیر بالش و یک بسته کامل پنبه بذرم تو گوش هام واقعا داشتم اذیت می شدم ولی فرهاد در کمال ریلکسی میخ شده بود به تلویزیون. آخ دلم می خواست برم دختره رو خفه کنم خب کمتر جیغ بزن! به روی خودم نیوردم سعی کردم من هم مثل خودش ریلکس باشم چند دقیقه بعد که یکم سر و صدا ها آروم شده بود حس کردم داره یک چیزی میگه درست که نمی شنیدم یک چیزی در حد وز وز!
- چی؟
دوباره وز وز. صدایش رو یکم کم کردم و داد زدم:-
- ها؟
- چرا داد میزنی صداش که کمه...
- چی گفتی حالا؟
- بو فلز سوخته میاد.
یکم بو کشیدم و بعد با کف دست محکم زدم به صورتم که باز صدای فرهاد در اومد:
- تو آخر میشکونی فکت رو این چه کاریه؟
بلند شدم مثل اسب دویدم سمت آشپزخونه و کتری سوخته رو از رو گاز برداشتم. چه بوی وحشت ناکی هم داشت...دستم هم نزدیک بود بسوزه. هوای آشپزخونه مه آلود شده بود. خصوصا اطراف گاز درست جلوم رو نمی دیدم. با صدای خنده ی فرهاد برگشتم عقب.
- کوفت. کتریم از دست رفت.
- چقدر اب ریخته بودی توش مگه این طوری بخار کرده؟
- چه می دونم؟...نه...دیگه کتری ندارم...
- حقته عواقب لجبازی و بی خیالی این میشه.
دست هام رو تو هوا تکون می دادم تا بخار های آب پراکنده بشن.
- فرهاد اون پنجره اشپزخونه رو باز کن.
به حرفم گوش کرد. چند لحظه بعد هوا بهتر شده بود و من در سوگ کتری جوونمرگ شده ام ماتم گرفته بودم. فرهاد جنازه اش رو از جلو چشمم دور کرد و گذاشت جلو در تا بعدا یک فکری به حالش بکنه. بعد هم تلویزیون رو که داشت تبلیغ پاناسونیک می کرد رو خاموش کرد و نشست رو مبل.
- چایی که پرید یک چیز دیگه بده بخوریم.
- چی بیارم؟
- چه می دونم ما رو که از یک شام مشتی انداختی امشب.
فکری به سرم زد و با ذوق گفتم:
- بریم شام بیرون؟....مهمون من.
خندید و گفت:
- پول هات رو جمع کن کوچولو لازمت میشه.
- نه جدی...
- نمی خواد...بیا بشین اینجا ببینم.
- واسه چی؟
- بیا میخوام کتکت بزنم.
با خنده رفتم رو مبل کنارش نشستم.
- امروز چی شده بود؟
- یعنی چی چی شده بود؟
- چی شد که تلفن خونه ات رو کشیدی موبایل رو هم گذاشتی رو سایلنت؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- چیزی نبود.
- آدم سالم بی دلیل چنین کاری نمی کنه رکسانا نذار به عقلت شک کنم یا فکر کنم که تو به شعور من شک داری.
سرم رو انداختم پایین.
- هیچی به خدا.
- به خدا؟
چیزی نگفتم. هیچی به خدا هم که مثل نقل و نبات میومد رو زبون ما.
- یعنی...چیزه.
- چی شده بود؟
- هیچ حالم خوب نبود دیگه دلم گرفته بود.
- بی دلیل؟
- یکی مزاحمم شده بود.
- خب؟
- هیچی دیگه..اعصابم ریخت بهم...خواستم نیم ساعت بخوابم اعصابم درست بشه تلفن رو کشیدم.
با شک نگاهم می کرد باور نکرده بود. من هم چیز دیگه ای به دهنم نمی رسید بلغور کنم دلم هم نمی خواست راستش رو بگم. خدایا ببخش منو به خاطر این همه دروغی که بهش گفتم.
- مطمئن باشم همه چیز مرتبه رکسانا؟
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
- آره.
بغلم کرد و گفت:
- قول بده مشکلی بود بهم بگی.
- قول می دم.
و تو دلم ادامه دادم: البته تا فردا...
یکهو یادم اومد که قرار بود اون روز برم بلیت بگیرم...لعنتی چه موقع خواب بود؟ فردا رو هم که می خواستم کلهم اختصاص بدم به فرهاد.
- فرهاد؟
- جانم؟
- فردا چه کاره ای؟
- تا ساعت پنج دانشگاه دارم. بعدش هم بیکار...
- دانشگاهت تموم نشد؟
- نه هنوز...فردا رو باید برم...دو تا کلاس دیگه هم مونده هفته دیگه تموم میشن.
- پس...فردا میشه بریم جایی؟
- کجا؟
- بریم بیرون. شام. نمی دونم... باهم باشیم فقط.
با موشکافی نگاهم کرد و گفت:
- مشکوک می زنی ها...
- ای بابا...نخواستم اصلا.
خندید و گفت:
- بریم کلبه؟
با ذوق دست هام رو بهم زدم:
- میشه؟
- آره چرا نشه؟
- بریم من که از خدامه.
- انقدر دوست داری اون جا رو؟
- آره. تازه الان هوا گرم شده می تونم برم تو باغش رو قشنگ بگردم.
خندید و گفت:
- می بّرمت.
با لبخند سرم رو بلند کردم و زل زدم به چشم هاش. سرش رو آورد پایین که ببوستم که زنگ آیفون به صدا در اومد.خواستم بلند شم در رو باز کنم که دستم رو گرفت نشوندم.
- کجا؟
- در رو باز کنم.
- نمی خواد.
و من رو کشید سمت خودش و شروع کرد به بوسیدنم. به زور خودم رو از دستش نجات دادم و با خنده گفتم:
- بابا یک بدبختی پشت دره.
- مگه منتظر کسی بودی؟
- نه
- پس مهمون ناخوانده همون بهتر که پشت در بمونه.
وشونه هام رو گرفت و خوابودنم رو مبل.
- بابا شاید کار ضروری داره.
خم شد روم و قبل از این که دوباره کارش رو شروع کنه گفت:
- اگر واجب باشه برمیگرده
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه طلاz
آگهی
#12
قسمت 11



با احساس گرما چشم باز کردم. کل بدنم عرق کرده بود حس می کردم زیر اون ملحفه ی نازکی که روم انداخته شده بود دارم خفه میشم. با یک لگد جانانه ملحفه رو به دو متر اون طرف تر شوت کردم. بر خلاف انظارم رو زمین اتاق فرود نیمد بلکه افتاد رو فرش هال! فرش هال اون جا چی کار می کرد؟ چشم هام رو محکم بستم و باز کردم. تازه فهمیدم رو کاناپه ی جلو تلویزیونم. کش و قوسی به بدن کوفته ام دادم و از جام بلند شدم. حس می کردم از خواب زیادی خسته ام. هرچند بهش نیاز داشتم. با فکر این که تا یک ماه دانشگاه ندارم قند تو دلم آب شد ولی وقتی یادم اومد که فققط امروز فرهاد رو میبینم دیدم تار شد. دستی به چشم هام کشیدم و دو قطره اشکی که انگار پشت پلکم ذخیره شده بودند رو زدودم. از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. تو راه نگاهم به ساعت افتاد. پوف...یک و نیم بود. بی خود نبود احساس ترکیدن می کردم بیشتر از چهارده ساعت بود تخلیه نشده بودم! از دستشویی که بیرون اومدم بر اساس قریضه به سمت آشپزخونه کشیده شدم رو بدنه ی سفید یخچال چشمم به یک نوت پد سرخابی افتاد. رفتم جلو برش داشتم و خوندمش.
« صبح رفتم برات صبحونه خریدم تو یخچاله. یخچال تو هم کم از مال من نداره ها...یک فکری به حالش بکن. عصری میام پیشت حاضر باش بریم کلبه.
دوستت دارم مراقب خودت باش»
خندیدم و کاغذ رو مچاله کردم انداختم تو سطل. حالا نمی شد رو نوت پد سبز ها می نوشتی؟ سرخابی هاش رو دوست داشتم. به فکر خودم خندیدم و در یخچال رو باز کردم. مرسی مرد نمونه. این از کجا می دونست من مربا توت فرنگی دوست دارم؟
مربا رو بیرون آوردم و در یخچال رو بستم. با چاقو به جونش افتادم و خواستم درش رو باز کنم که تلفن زنگ خورد. رو اوپن بود برش داشتم و با شونه و سرم کنار گوشم نگهش داشتم و همون طور که مشغول کشتی با ظرف بودم گفتم:
- بله؟
- سلام.
- سلاااااام. بر سوپر من خنگ من.
خندید و گفت:
- خوبی؟
- من که آره ولی انگار تو خوب نیستی. از بل بلی هات خبری نیست.
- از شانس تو زیادی شارژم.
- چی شده؟
- حدس بزن.
- این چه بازی مسخره ایه همه تون بهش علاقه دارید؟
و اداش رو در آوردم: حدس بزن.
- انقدر خوش حالم رکسانا...سکته نکنم خوبه.
جدی شدم و گفتم:
- مانی با پدیده ای مثل آدم آشنایی؟
با خنده گفت:- همونه که تو آیینه هر روز بهم لبخند میزنه دیگه؟
- نه. نه. بری تو اتاق رها یا مامانت میبینیش. حالا برو وقتی دیدش ازش بپرس چه طوری حرف میزنه بعد تلفن رو بردار زنگ بزن به من مثل آدم حرف بزن.کاری نداری؟
در حالی که می خندید گفت:
- یکی از همکار هام حاضر شده رها رو مجانی عمل کنه!
جاقو رو که برده بود زیر در شیشه یکهو از دستم در رفت و یک خط بزرگ رو انگشت اشاره ام انداخت. کل در پلمپ شده ی لامذهب شیشه مربا خونی شد. همزمان با این اتفاق جیغ کشیدم. مانی نگران شد.
- چی شد؟
- هیچی...یک بار دیگه بگو..
- دکتر میهن پرست. از این مایه دار های خفن که به خاطر عشقشون به پزشکی کار می کنند فقط. یک آشنایی خیلی دور مثل این که مادرم با مادرش داشته. یکی دوباری دعوتش کردیم خونه. دیگه من نمی دونم مامانم راجع به مشکل رها چی گفته که دکتر امروز اومد به من گفت حاضره این عمل رو بدون هزینه انجام بده. از انسانیتش که بگذریم خیلی پزشک خوبیه من خودم خیلی قبولش دارم...رکسانا؟
یکم مکث کرد و گفت:
- داری گریه می کنی؟
با دست خونی اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- مانی میشه یکم دلقک بازی در بیاری من بفهمم خواب نیستم؟
- زهر مار. گریه ات هم با مسخره بازیه.
بین گریه خندیدم. ولی باز هق هق می کردم. کلا قات زده بودم.
- رکسان؟ خوبی؟ کسی پیشت نیست؟
- نه.
- گریه نکن جون مانی دیگه...باید بخندی. هنوز به رها نگفتم امروز برم خونه میگم بهش.
- نگو.
- چرا؟
- نمیذاره عملش کنند.
- چی میگی؟
- رها حاضر نیست کمک قبول کنه. نگو نذار غرورش بشکنه.
- خب بگم سی میلیون پول یکهو از آسمون افتاد تو حیاط؟
- نه.
- چی بگم؟
- بگو رکسان یک جوری جورش کرده دیگه...
- آها بگو دردت چیه می خوای قهرمان بازی در بیاری.
جیغ کشیدم:
- مانی...به خدا اگر بیام اون ور ها...
خندید و گفت:
- راستی کی میای...
دهنم باز شد بگم فردا که یکهو یادم اومد اصلا لازم نیست به حرف اون فریبرز احمق گوش کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
- نمی دونم. هر وقت بشه.
- باشه. من برم دیگه... الان از سر کار زنگ زدم بهت مریض دارم.
- باشه برو. مراقب رها باش
- مراقب مامان چی؟
- مراقب خاله جونم هم باش.
- خودم چی؟
- خنگول باید اول مراقب خودت باشی تا بتونی مراقب رها اینا باشی حرفم دو منظوره بود!
خندید و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد. گوشی رو از تو آشپزخونه پرت کردم رو مبل و خودم شروع کردم بالا و پایین پریدن. با صدای بلند داد زدم:
- خدایا شکرت...
بین این بالا پایین پریدن ها دستم خورد به کابینت و درد وحشتناکی گرفت تازه یاد دردش افتادم. رفتم گرفتمش زیر شیر آب. بدجور خون اومده بود تا آرنجم خونی شده بود. دستم رو که خوب شستم با سه تا چسب زخم رو زخمش رو پوشوندم. بعد هم شیشه ی مربا رو گذاشتم تو ظرف شویی و روی صندلی آشپزخونه ولو شدم. یک نفس عمیق کشیدم و یکهو دوباره زدم زیر گریه. باورم نمیشد. بالاخره جور شد. خدایا مرسی مرسی مرسی...بالاخره صدام رو شنیدی؟ بالاخره من رو دیدی؟ بالاخره گذاشتی با خیال راحت به فرهاد فکر کنم. پیشش بمونم یعنی میشه؟ ببخشید به خاطر همه ی حرف های اون شبم ببخشید عصبی بودم. از جام بلند شدم کلافه بودم.با هر نفس خدا رو شکر می کردم. یک چیزی زیر پوستم حرکت می کرد. طبق آموزش های دوره متوسطه باید آدرنالین می بود. دست هام بدون این که خودم متوجه باشم در هوا برا خودشون حرکت می کردند گاهی به هم می خوردند. گاهی هم تار های صوتیم از خودشون صدا در می آوردند هر کاری می کردم بدون هماهنگی قبلی با مغزم بود. چه قدر خوب بود که درد دستم رو حس نمی کردم!
خواستم زنگ بزنم به فرهاد و برنامه عصر رو کنسل کنم وقت برای کلبه رفتن زیاد بود! ولی یادم اومد الان سر کلاسه. نمی تونستم یکجا بشینم. فکر می کردم باید یک کاری بکنم. چیز جالبی پیدا نکردم. از جام بلند شدم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یک حس فوق العاده تو تمام وجودم بود. با تمام وجودم به اقدس خانم که با سختی پله ها رو بالا می اومد سلام کردم. تو پارکینگ با صدای بلند به ساسان که کیسه های خیار گوجه دستش بود لبخند زدم و سلام کردم. سلام کرد. حالم رو پرسید با روی باز جواب دادم. همون طور جلوم ایستاده بود. قصد بالا رفتن نداشت.
- چیزی شده؟
- خانم مسیحا من...بابت دیروز متاسفم.
لبخندی زدم و سرو رو تکون دادم:
- مهم نیست واقعا....اصلا مهم نیست!
- آخه من...
- گفتم که فکرش رو نکنید.
و در حالی که با خنده به سمت در پارکینگ می دویدم ازش خداحافظی کردم. جوگیر شده بودم ها تا دیروز می خواستم بکشمش.الان میگه این چه دیوونه ایه... با تاکسی خودم رو به تره بار رسوندم. تصمیم گرفتم به حرف فرهاد گوش کنم و یک فکری به حال یخچالم بکنم. اول از همه شلیل خریدم. یکم هم توت فرنگی. بعد هم رفتم سراغ شخص شخیص گوجه سبز. وای از همون موقع دلم ضعف می رفت. بعد از میوه رفتم سراغ مایحتاجی مثل خیار و گوجه و بادمجون. خلاصه یک جوری با سر و کله زدن با مغازه دار ها و چرخوندن نایلون های خرید تو دستم هیجانم رو تخلیه که نه کنترل کردم تا یک وقت فوران نکنه کار دستم بده ! با دست های پر خرید از تره بار خارج شدم. گوشیم زنگ خورد. فرهاد بود.
- سلام عشق من.
یکم سکوت کرد و گفت:
- فکر کنم اشتباه گرفتم.
با خنده گفتم:
- من فکر نکنم.
و همون طور که مطمئن می شدم ماشینی نمیاد حرکت کردم تا عرض خیابون رو رد کنم.
- خانم مسیحا؟
- بله.
- خانم رکسانا مسیحا؟
خواستم بگم بله که یک بنز سیاه با شیشه های دودی نمی دونم از کجا پیداش شد. با وحشت منتظر مرگ شدم که درست جلو پام ترمز زد ولی یکم از بدنه اش خورد به زانوم. افتادم رو زمین. گوشی خدا بیامرزم نمی دونم کجا پرت شد. گوجه ها از تو کیسه اشون در اومدند و قل خوردند رو زمین. توت فرنگی ها کاملا له شدند. این ها تصویر هایی بود که موقعی که رو آسفالت پخش شده بودم می دیدم. صدای مردم رو هم می شنیدم داشتند بهم نزدیک می شدند. یکی در ماشین رو باز کرد. کفش های مردونه اش سیاه بودند. یک شلوار جین سرمه ای پوشیده بود. سرم یکم درد می کرد نمی تونستم چشم بچرخونم و نمای کمر به بالاش رو ببینم. انگشم سوخت بهش نگاه کردم و در کمال افسوس دیدم چند لکه ی قرمز خون ریخته رو مانتوی سفیدم. چسب هام باز شده بودند. نفهمیدم کی من رو از رو زمین بلند کرد.حالم خوب بود ولی سرم درد گرفته بود با صدای ضعیفی گفتم:
- بذارم پایین خوبم.
ولی بهم توجهی نکرد من رو انداخت صندلی عقب ماشین و خودش نشست پشت فرمون. یک نفر دیگه هم جلو نشسته بود. چرا جفتشون مرد بودند. مردم هم که ایستادند نگاه کردند فقط...با بدبختی سر جام نشستم. ماشین حرک کرد و از رو بادمجون هام رد شد. لعنتی کلی پولشون رو داده بودم. با صدای گرفته ای گفتم:
- لطفا نگه دارید من حالم خوبه.
هیچ کدومشون محلم نذاشتند. جو یکم ترسناک شد.
- آقا؟
کسی جوابم رو نداد. به در نگاه کردم. قفل بود.
- آقا من خوبم نگه دارید لطفا.
باز جوابم رو ندادند. خواستم جیغ و داد کنم که ماشین پیچید داخل یک کوچه و جلو یک خونه نگه داشت. تا راننده در رو باز کرد و قفل مرکزی باز شد از سمت مخالف راننده در رو باز کردم و پریدم بیرون. با نهایت سرعت می دویدم و اون دو تا هم دنبال من. فرصت نداشتم به سر کوچه فرار کنم ناچار رفتم ته کوچه که...بن بست! برگشتم با وحشت به اون دو تا که تحقیر آمیز نگاهم می کردند و آروم آروم جلو می اومدند نگاه کردم. داشت گریه ام می گرفت ولی خودم رو نگه داشتم. هیچ راهی نبود حتی دیواری نبود که ازش بالا برم دهنم باز شد جیغ بکشم که صدای دست زدن از پشت سرم اومد. برگشتم و چشمم به چهره ی منفور فارس منش افتاد. با یک لبخند موزی رو لب های متاسفانه خوش فرمش همون طور که برام دست می زد گفت:
- اگر بخت باهات یار بود دونده ی خوبی میشدی رکسانا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- این مسخره بازی ها چیه؟
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- تو ی جوجه واقعا فکر کردی می تونی من رو دودر کنی؟
- نمی دونم از چی حرف می زنید.
- به شعور من توهین نکن دختر. نذار فکر کنم تو با وجود این که مشکلت حل شده حاضری از ثروت هنگفتی مثل فرهاد بگذری.
زمزمه وار گفتم:
- مشکل من حل شده؟
خنده ی عصبی ای کرد و گفت:
- یعنی من خرم؟ نمی دونم فرهاد چه ارزشی داره؟ نمی دونم وقتی یک جوجه پولداری مثل اون عاشق میشه اون هم عاشق یک آدم مثل تو یعنی چی؟ یک دختر بدبخت یتیم؟ اگر تا الان خیالم راحت بود چون می دونستم مورد تو اورژانسیه بعد از رفتنت هم من وقت کافی برای روشن کردن پسر احمقم دارم ولی الان کور خوندی اگر فکر می کنی می تونی ثروت منو بالا بکشی.
ناباورانه نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی تاسف براش تکون دادم. اون همه چیز رو در یک مشت کاغذ سبز میدید. اشاره ای به اون دو تا نوچه اش کرد اون ها هم اومدند جلو بازو هام رو گرفتند با یک حرکت خودم رو از دستشون ازاد کردم و رو به فریبرز گفتم:
- اول با زبون خوش رفتار کن بعد اگر طرفت گوش نکرد به زور متوصل شو. زندگی فرهاد رو هم همین طوری خراب کردی. کجا باید برم؟
با سر به یک خونه با در زرشکی اشاره کرد. با قدم های محکم و عصبی به اون سمت قدم برداشتم. دلیلی برای ترسم نبود فوقش این بود که می کشتم من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. فرهاد بود که اون هم این بابا نمی ذاشت به ما برسه.مانی هم مراقب رها بود. تو پارکینگ خونه ی ویلایی و بزرگ ایستادم و دست به سینه و منتظر نگاهش کردم. یکی از نوچه هاش که پشت سرش وارد شد یک کیف دستش بود. اون رو روی یک سکو کنار پارکینگ گذاشت و یک لپ تاپ از داخلش در آورد. با اوو با یکی تماس گرفت. با تعجب به فریبرز نگاه کردم با سر بهم اشاره کرد که برم و به صفحه نگاه کنم. نزدیک رفتم. اون سمت یک نفر نشسته بود پشت یک لپ تاپ دیگه تو یک ماشین زاویه ی دوربین رو تغییر داد و از پنجره ی ماشین خونه ی نقلی خاله رعنا رو دیدم. حس می کردم خون تو تنم یخ بسته. فریبرز فارس منش کی بود؟ فقط یک سرمایه دار خرپول؟ مطمئنا فراتر از این ها بود. نفسم رو فوت کردم و با نفرت زل زدم به چشم هاش.
- چی از من می خوای؟
- واضحه. می خوام سر قرار بمونی.
- کدوم قرار؟
- قراری که طبق اون تو آخر هفته از این شهر خراب شده میری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو تلفن های من رو گوش می کردی؟
سیگاری آتش زد و گفت:
- از یک رتبه ی دو رقمی کنکور بعیده انقدر کند ذهن باشه. انتظار داشتم زودتر بفهمی.
فکری کردم و گفتم:
- نسبت به پسرت هم همین قدر بی اعتمادی؟
بی توجه به حرفم گفت:
- تو فکر کردی این خواهرزاده ی همسایه اش چرا یکهو زندگیش رو ول کرده اومده ور دل خاله اش؟
با نفرت نگاهش کردم. خواهر زاده اقدس خانم رو از کجا آورده بود خدا می دونست.
- شانس آوردی که دلم به حالت سوخت و نگفتم کاری رو که به خاطرش تو اون ساختمونه رو انجام بده. یا اسن دخترک...سپیده...از کجا یکهو پیداش شد؟ بعد از شش ماه یادش اومده بیاد دنبال عشقش؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم. آدم چقدر می تونست کثیف باشه؟ این مرد عاشق رکسانا بود؟ مادر فرهاد که طبق تعریف هاش یک فرشته بود؟ اصلا با هم جور در نمی اومدند. به این حیوون کثیفی که جلوم رژه می رفت نمی خورد عشق رو بشناسه. این با فرهاد چی کار کرده بود؟
نگاه تحقیر آمیزم رو روی سیگارش ثابت کردم و گفتم:
- از پسرت می خوای سیگار نکشه؟
- به تو مربوط نیست.
توجهی نکردم. حرفم رو زدم. حرفی که از همون روز که پشت میز کافی شاپ بزرگ ترین پیشنهاد عمرم رو شنیدم تو دلم گیر کرده بودند.
- ازش می خوای آدم باشه در حالی که تا حالا به خودت نگاه نکردی ببین واقعا چی هستی.
با عصبانیت نگاهم کرد. بی توجه بهش با حرص ادامه دادم:
- وقتی الگو تو باشی نباید انتظار دیگه ای هم داشت.
- خفه شو.
- خفه شو؟ این حرفیه که فرهاد بعد از هر اعتراضش میشنوه؟
فریاد زد:
- گفتم ببر صدات رو.
من هم مثل خودش داد زدم:
- نمی خوام. من فرهاد نیستم که سرم داد بزنی خفه خون بگیرم. تو اصلا اون رو میبینی؟ دیدی چی ساختی؟ یک آدم تو سری خور. یک آدم ضعیف که توان مقابله با خواسته های حتی من رو نداره. یا اگر بخواد مقابله کنه از اون ور بوم میفته.روانی میشه. عصبی میشه. می کوبه میکشنه. این رو تو ساختی. تو کردی. تو شخصیتی بهش دادی که من و صد تا امثال من که سهله خدا هم بیاد پایین نمی تونه درستش کنه. اینه امانت داریت؟ مگه جز فرهاد بچه ی دیگه ای هم داری؟...راستی یادم نبود. قدمش پیشاپیش مبارک آقای پدر...
فریاد زد:
- این دختره رو خفه کن.
یکهو یک چیزی خوابید کنار گوشم و پرت شدم رو زمین. لبم پاره شد خونش ریخت کف پارکینگ. خنده ی عصبی ای سر دادم و یک نگاه تحقیر آمیز به اون نره غولی که بهم سیلی زده بود انداختم از جام بلند شدم. با آستین سفید مانتوم خون دهنم رو پاک کردم و بهش گفتم:
- آفرین. خیلی زورت زیاده...خوش بختم از آشناییت. اینجا به من میگن ضعیفه...
و رو به فریبرز ادامه دادم:
- من میرم. از زندگیش میرم. پول هات مال خودت. ببینم موفق میشی با خودت ببریشون تو قبر یا نه؟ فقط فرهاد... به خاطر حرمت اون زنی که فرهاد رو بهت داد مراقبش باش. مراقب زندگیش باش. چون باید یک طوفان درست حسابی رو بعد از من تو زندگیت تحمل کنی. زحمت این شش ماهم رو اگه دادی به باد و فرهاد شد همون فرهاد...به درک. فقط فکر کن جواب رکسانا رو چه جوری بدی.
و با قدم های محکم که صداشون تو پارکینگ اکو میشد ساختمون رو ترک کردم.
گوشی قراضه هفتاد تومنی رو که یک ساعته با یک سیم کارت دست دوم جورش کرده بودم رو از جیبم در آوردم همون طور که با انگشت رو دسته ی چمدون ضرب گرفته بودم شماره اش رو گرفتم. چه شانسی داشتم که شماره اش رند بود.بعد از دو تا بوق جواب داد. صداش خسته و کلافه بود.
- بله؟
- الو سلام مانی.
- رکسان تویی؟
- آره.
- کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟
- گوشیم...داستان داره. ببین مانی یک چیزی بهت میگم تو فقط به حرفم گوش بده بعدا من هر توضیحی خواستی بهت میدم خب؟
- چی شده؟
- من الان گرگانم.
- گرگان چی کار می کنی؟
- سوال نپرس خواهشا. من باید یک مدتی این جا بمونم به من اتاق نمی دن اینجا. میشه بیای؟
- رکسانا دارم دیوونه میشم چی شده؟
بغضم ترکید. عصبی بودم دوازده ساعت پر فشار رو تحمل کرده بودم.
- مانی سوال نپرس فقط بیا...
- باشه باشه. تو گریه نکن. من یک ساعت مونده شیفتم تموم بشه. زنگ می زنم همکارم زودتر بیاد. فقط من چند ساعت طول می کشه تا برسم گرگان. این چند ساعت چه کار می کنی؟
- یک جهنمی میمونم تو فقط رسیدی به همین شماره زنگ بزن. باید یک جا گیر بیارم تا بعد برم دنبال خونه.
- مگه چقدر می خوای بمونی اون جا؟
- یک ماه...دو ماه...نمی دونم.
- پول داری اخه؟
با بیچارگی گفتم: نه.
- خب اشکال نداره. اون ده میلیونی که فرستاده بودی هنوز بهش دست نزدیم.
- رها می گفت سیسمونی گرفته.
- نگفتم بهش. خودم گرفتم.
داد زدم:
- چرا؟
- این بار تو نپرس خب؟ پول رو برات میارم. تو فقط سه چهار ساعت مراقب خودت باش. من الان می رسم.
- باشه. زود بیا. شارژ ندارم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. یک نگاه به دور و برم انداختم. یک نگاه به ساعت. هفت صبح بود. دیشبت ساعت طرف های ساعت 8 بود که هر چی پول و مدرک و لباس داشتم ریختم تو یک چمدون و یک ساک دستی و از خونه زدم بیرون. تا یک ساعت بعد از این که از پیش فریبرز رفتم مثل دیوونه ها تو خیابون می چرخیدم. باز هم وقتی همه چیز داشت درست می شد یکهو دنیا برعکس شد. تو شوک بودم. دیگه به اون سی میلیون هم نیازی نداشتم. فکر نمی کردم هم بهم بدتش. وقت نداشتم فکر کنم. فرهاد ازم خبر نداشت. همین بهترین فرصت بود. رفتم خونه. وسایلم رو جمع کردم. دفتر تلفنم رو برداشتم. خوش بختانه اکثر شماره ها رو داخلش یادداشت کرده بودم. خونه رو ترک کردم. حتی از اقدس خانم خداحافظی نکردم. فقط ساسان رو تو راهرو دیدم یک خداحافظی کوتاه و زیر لبی باهاش کردم و نگاه متعجبش که به چمدون هام خیره بود رو ترک کردم.آرزو ی یک سیلی زدن به اون موجود که دیگه تو نظرم خوش گل نبود هم مثل خیلی چیز های دیگه به دلم موند.
اول رفتم یک گوشی جور کردم بعد رفتم جلو دانشگاه. یک نگاه به سردرش انداختم. داخل تاریک بود. از همون بیرون با نیمکتم خداحافظی کردم. بهش قول دادم ماه دیگه که اومدم برم برای دیدنش. از دانشگاه رفتم در بند. گوشه گوشه اش رو نگاه کردم. شلوغ بود. یک نگاه حسرت بار به آب انار ها انداختم. اگر می خوردم ترش می کردم کسی نبود بره برام یک چیز دیگه بگیره. برگشتم به درخت های پیر توی پیاده رو نگاه کردم. به در خونه های قدیمی. به پیاده رو سنگفرش شده به نرده هایی که دور رودخونه کشیده بودند. به پل. از همش خاطره داشتم. خودم رو به یک تلفن عمومی رسوندم. دفتر تلفنم رو در آوردم و شماره شیرین و پدرام و همه دوستام رو گرفتم. حرفی نزدم فقط صداشون رو شنیدم.که به مزاحم پشت خط که خودم باشم بد و بیراه می گفتند. به فرهاد زنگ نزدم می دونستم شک می کنه. یک تاکسی گرفتم و رفتم دم خونه خودم. نزدیک ساعت ده بود. که رسیدم. ده دقیقه ایستادم تا ماشین فرهاد پیچید داخل کوچه.می دونستم میاد. پشت یک درخت خودم رو قایم کردم. رفت جلو خونه و دستش رو گذاشت رو زنگ من به پنجره های تاریک نگاه کرد. زنگ اقدس خانم رو زد. چند لحظه بعد ساسان اومد جلو در. می تونم حدس بزنم چی بهش گفت که شونه های فرهاد افتاد. دست هاش رو گذاشت رو سرش. چند قدم عقب رفت و سریع سوار ماشینش شد و تو پیچ کوچه محو شد. صبر کردم ساسان بره داخل. بعد هم زنگ زدم آژانس و برای ترمینال ماشین گرفتم. اولین اوتوبوس به شمال کشور رو سوار شدم. تصمیم گرفتم برم گرگان. جا گیر آوردن هم سخت بود تو این فصل. خیلی ناگهانی زندگیم رو گذاشته بودم و اومده بودم می تونستم تصور کنم که فرهاد الان دنبالم میگرده. احتمالا بیمارستان ها رو گشته. دیروز. قبل از این که بیاد دنبالم. الان هم لابد رفته دنبال شیرین تا سین جیمش کنه.بیچاره اون هم نمی دونه من کجام. موقع امتحان ها که گیرم بیاره احتمالا مخم رو تلیت میکنه.
یک نگاه به اطراف انداختم. رو به روم یک میدون بود. پشت سرم یک پاساژ داغون که تعطیل بود و تازه داشتند بازش می کردند. خیابون ها داشت کم کم شلوغ میشد. چشمم به یک ایستگاه اوتوبوس افتاد.رفتم اون جا نشستم. نمی تونستم چهارساعت اینجا بشینم شاید بهتر بود تو شهر راه می رفتم تا یک جا بشینم ولی کجا می رفتم؟ من که جایی رو بلد نبودم. یک نگاه به میدون انداختم. میدان ولیعصر. از جام بلند شدم و یکی از چهار تا خیابون رو شانسی گرفتم رفتم بالا چند قدم که رفتم به یک دکه رسیدم تازه داشت باز می کرد. رفتم جلو و پرسیدم:
- ببخشید آقا نقشه دارید؟
مرده برگشت طرفم و اول براندازم کرد فکر کنم از رو لهجه ام فهمید گرگانی نیستم. با لهجه خاص خودش گفت:
- نقشه چی؟
- نقشه گرگان دیگه.
- من ندارم نه ولی یک لوازم تحریری این جاست. الان ها باز می کنه این باید داشته باشه.
نگاهی به مغازه ای که گفته بود انداختم. تشکر کردم و راه افتادم. دلم نمی خواست در مدت زمانی که باید منتظر بمونم یک جا بیاستم. چند متری رفتم بالا و دوباره برگشتم. لوازم تحریری باز نکرده بود. از همون دکه آدرس کتابخونه خواستم که گفت یکم برم بالاتر اون سمت خیابون هست. کتابخونه رو به ضرب و زور پیدا کردم و یک نقشه خریدم. از اونجا که خارج شدم یک نفر صدام کرد. یک لحظه توهم زدم چهار ساعت گذشته و مانیه ولی با دیدن یک مرد غریبه حدودا سی ساله کپ کردم. این من رو از کجا می شناسه؟
این من رو از کجا می شناسه؟
- بله؟
- اگر ممکنه با من بیاید.
زرت! انگار شهر هرته با تو لندهور کجا بیام من؟
- ببخشید؟
- من از طرف آقای فارس منش اومدم.یک اتاق براتون گرفتم. تو هتل. تا وقتی ایشون صلاح بدونند شما باید اینجا بمونید.
پوف...این فارس منش دست از سر کچل ما بر نمیداره. خواستم بگم برو گم شو راحتم بذار که یاد جای مجانی افتادم. ایول غصه ام گرفته بود چه جوری خونه جور کنم. یکم این پا اون پا کردم و گفتم:
- من از کجا بدونم شما راست میگید.
گوشی اش رو بی حرف در آوردم و شماره گرفت. بعد از چند لحظه گوشی رو به من داد. هنوز داشت بوق می زد. بعد از دو سه ثانیه صدای نحسش تو گوشی پیچید.
- بگو؟
- رکسانام.
- پس پیدات کرد.
- به چه حقی آدم می فرسید دنبال من؟
آهی کشید و گفت:
- فرهاد عاشق چی تو شده؟ اگر خیلی ناراحتی دکش کن بره. ببینم چه جوری می خوای تو اون شهر بمونی.
دهنم رو باز کردم چیزی بگم که گفت:
- فکر رفتن به بابلسر هم به سرت نزنه. هنوز آدرس خونه رها رو بلدم.
با حرص گوشی رو قطع کردم و انداختم تو بغل همون مرد غریبه. با نگاه حق به جانبم خواستم راه رو نشونم بده اون هم به یک سمند که کنار خیابون پارک بود اشاره کرد. رفتم جلو و سوار شدم یارو هم چمدونم رو گذاشت صندوق و نشست پشت فرمون و حرکت کرد. اه چه بد که اسمش رو هم نمی دونستم البته زیاد هم اهمیت نداشت. راستی مانی....کاش بهش زنگ بزنم بگم نیاد. گوشی رو از کیفم در آوردم و باهاش تماس گرفتم.
- بله رکسانا؟
- الو؟ کجایی؟
- دارم از گمرک رد میشم.
- چی؟
- مامان و رها رو میگم.
- آها...ببین من مشکلم حل شده نمی خواد بیای.
- چی؟
- مانی من باید چند وقتی گرگان بمونم به رها بگو تلفن خونه قطع شده و خطم هم عوض شده نگو تهران نیستم.
- اگر زنگ بزنه به دوست هاتون چی؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم:
- زنگ نمی زنه فقط شماره جدید من رو بهش بده. اگر زنگ بزنه که خیلی بدبختم.
- نمیگی به من؟
- قول میدم یک روز همه چیز رو برات توضیح بدم فقط الان هیچی ازم نپرس.
آهی کشید و گفت:
- باشه. مراقب خودت باش.
- تو هم مراقب خودت و همه باش. خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. یک نگاه به راننده انداختم. نمی تونستم راننده صداش کنم.
- ببخشید من می تونم اسم شما رو بدونم؟
- رامین هستم. در مدت اقامتتون اینجا در خدمتم.
سری تکون دادم و با تمسخر گفتم:
- در خدمتم همون استعاره از مراقبم در نریه دیگه...
چیزی نگفت فقط نگاهش به جاده بود. من هم روم رو برگردوندم سمت شیشه و به بیرون نگاه کردم. تو یک بلوار بودیم و دو طرفمون جنگل. مردم تو پیاده رو ها چادر زده بودند و نشسته بودند. اکثرا مسافر بودند. شیشه رو یکم دادم پایین. هوا خنک و تازه بود. یک نفس عمیق کشیدم. آخیش. خیلی وقت بود هوای تازه و تمیز استشمام نکرده بودم. خوب اون طور که من تعریف گرگان رو نشیدم اون جا باید جاده ناهارخوران می بود. برگشتم سمت رامین و گفتم:
- این جا جاده ناهارخورانه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
- هتل هم همین جاست؟
عملش رو تکرار کرد. اه. اصلا اعصابم خرد میشه یکی حرف نزنه. یکم تو جام جا به جا شدم. اصلا راحت نبودم. هنوز غمگین بودم. بغض داشتم و این رامین بدجور مزاحم بود. خلاصه جونم در اومد تا به هتل رسیدیم.
به محض رسیدن پیاده شدم و همون طور که اطرافم رو دید می زدم. راه افتادم رامین هم وسایلم رو از صندوق برداشت و اومد دنبالم. داخل هتل شدم. بد نبود یک نفر همش دنبال آدم کار هاش رو انجام بده ها. رامین رفت یک کلید گرفت و به سمت پله ها راهنماییم کرد. یک طبقه رفتیم بالا به یک راهرو پر از اتاق رسیدیم. در یکی از اتاق ها رو باز کرد و کنار ایستاد. داخل شدم خودش هم اومد داخل و چمدونم رو گذاشت یک گوشه. بعد هم یک ورق کاغذ گذاشت رو چمدونم و گفت:
- کاری داشتید با این شماره تماس بگیرید. من تو همین هتل مستقرم.
و در رو بست و رفت. اه. بد بپایی برام گذاشته بود باید همه جا مثل دم تحملش می کردم. چند ماه آخه؟ این یک ماه چه جوری بمونم اینجا؟ یک نگاه به اطرافم انداختم. یک سوییت جمع و جور. یک سینک ظرف شویی و گاز یک گوشه می شد آشپزخونه. یک یخچال کوچک یک نفره هم یک گوشه اتاق بود که روش یک تلویزیون کوچولو بود. یک تخت هم جلوی یخچال و تلویزیون کنار دیوار بود.یک در، در راستای دیوار موازی تخت بود که وقتی بازش کردم فهمیدم حموم دست شوییه. خدایا نمیشد یکم سخاوت به خرج می داد؟ تا کی تو این دخمه بمونم؟ شالم رو یک گوشه پرت کردم و رو تخت ولو شدم. هنوز باورم نمیشد همه چیز رو گذاشته بودم اومده بودم. دیگه تموم شده بود. دیگه فرهاد رو نمیدیدم. همه چیز تموم شد. احتمالا تا دو سه ماه دیگه هم مخش رو می زنند می شوننش سر سفره عقد. سال دیگه هم بچه اش دنیا میاد. اگر پسر باشه فریبرز خوش حال میشه. آخی. فکر کن شبیه فرهاد بشه. پسر فرهاد واقعا خوش گل میشد. هرچند خودش خوش گل نبود! چقدر دلم می خواست مهرنوش رو هم ببینم. هیچ تصوری از مهرنوش نداشتم فقط بهش حسودیم میشد. یعنی ممکنه فرهاد اسم پسرش رو بذاره کیان؟ چشم هام سوخت. بغض کرده بودم. تموم شد؟ به همین راحتی؟ انقدر راحت یک کار غیر انسانی رو پذیرفتم به طرز غیر انسانی ای دچار احساسات زد و نقیض شدم و درست وقتی که داشتم به عشق یقین پیدا می کشدم و با تک تک سلول هام لمسش می کردم از اون بازی غیر انسانی به طور کاملا غیر انسانی کشیدنم بیرون. و من کاملا غیر انسانی قلب کسی که تازه بعد از ترک کردنش می فهمیدم چقدر عاشقشم رو شکوندم. هیچ وقت انقدر احساس دل تنگی نکرده بودم. حتی وقتی خانواده ام رو از دست دادم. انگار دوباره اون ها رو از دست داده بودم. فرهاد تو این چند ماه همه کس من بود. پناه من بود. پشتم بهش گرم بود. حالا که نیست من چی کار کنم؟ اشک هام رو پاک کردم. نه. من خودم این کار رو کرده بودم گریه چی بود دیگه. از جام بلند شدم دنبال یک چیزی می گشتم سرم رو باهاش گرم کنم. به اولین چیزی که جلوی چشمم بود متوصل شدم. ام پی تری. هندز فریم رو گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. نه...من نباید پشیمون باشم من وقت کافی برای فکر کردن به امروز رو داشتم. بس بود دیگه. ولی کاش یک سرگرمی بهتری از ام پی تریم پیدا می کردم.
نذار امشبم با یک بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
یک امشب غرورو بذارش کنار
اگر ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگر عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خسته ات کنه
اگه نیست باید دل شکسته ات کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی...
به این آسونی...
هنوز عاشقی و دوستش داری تو
نشونش بده اشک های جاریت رو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی.
دستم رفت رو دکمه ی استپ و آروم یک فشار کوچک آورد. دو زانو رو زمین افتادم و بلند زدم زیر گریه. تازه از خودم پرسیدم: من چی کار کردم؟؟؟
×××
دست و پام بد جور می لرزید. همش احساس می کردم یکی داره از پشت نگاهم می کنه. همش فکر می کردم یکی دنبالمه. فریبرز خیالم رو راحت کرده بود که پیش فرهاده و چهارچشمی می پادش. می گفت نمیذاره بیاد سراغ من. ولی هنوز می ترسیدم. نمی دونستم از چی. فقط کافی بود فرهاد یک بار دیگه من رو ببینه تا من دیگه رها رو نبینم. می دونستم هر کاری از فریبرز دیوونه بر میاد. با ترس و لرز قدم به داخل محوطه دانشگاه گذاشتم. نگاه های متعجب بعضی از دوست هام رو روی خودم میدیدم. ولی توجهی نکردم قدم هام رو تند کردم و از حیاط گذشتم. جلوی در دانشکده چشمم تو دو تا چشم آبی قفل شد. سر جام خشک شدم. می دونستم بعد از حدودا یک ماه بی خبری خیلی خودش رو کنترل می کنه که نیاد گردنم رو بکشنه. می دونستم تمام این مدت شاهد دلشوره های شیرین و این در اون در زدن فرهاد بوده. بالای پله های ورودی دانشکده ایستاده بود و من هم از پایین پله ها نگاهش می کردم. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم. تازه انگار فهمید عکس نیستم و آروم پله ها رو اومد پایین.
- رکسانا؟
- سلام.
- واقعا خودتی؟
سرم رو با سردی تکون دادم. پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردم مردی دختر. کجا بودی این مدت؟
- پدرام خواهش می کنم نپرس خب؟
- یعنی چی؟ فرهاد دیوونه شد تو این یک ماه. شیرین حواس درست و حسابی نمونده براش. همه سراغت رو می گیرند. کجا بودی آخه؟
- ببین من هر جا بودم به خودم مربوطه شیرین هم می دونسته چیزی به تو نگفته. الان هم اومدم امتحانام رو بدم این ترم کوفتی تموم بشه بعدش برای همیشه این شهر لعنتی رو ترک می کنم.
صدای آشنایی از پشت سر پدرام اومد.
- پدرام این موند دست من...
پدرام برگشت. با برگشتنش میدون دید من باز شد و من و اون کسی که پشتش بود همدیگه رو دیدیم. دستش در حالی که یک گوشی رو نگه داشته بود رو هوا خشک شد. آب دهنش رو قورت داد و چشم های خوش رنگش خیس شدند. چقدر دلم براش تنگ شده بود چقدر تو این یک ماه دلم می خواست پیشم باشه تا مثل همیشه دو تایی با هم گریه کنیم. چند پله ی بینمون رو بالا رفتم.
- شیری...
نونش از دهنم در نیمده بود که مزه ی شور خون رو تو دهنم حس کردم. محکم ترین سیلی عمرم رو خورده بودم. از کی؟ بهترین دوستم! لحظه ای بعد بازوم داشت میون انگشت هاش مچاله میشد. بدون توجه به پدرام که اسمش رو صدا می زد من رو از پله ها پایین کشید و برد تو محوطه پشت یک درخت. محکم کوبوندم به درخت. بازو هام رو محکم گرفت و فشار داد.
- کجا بودی این همه مدت دیوونه؟ آخر کار خودت رو کردی؟ آخه کله شق احمق برا چی نذاشتی کمکت کنم؟ فرهاد دیوونه شد تو این یک ماه. اومد کل بابلسر رو دنبالت گشت. من رو بگو هزار تا فکر کردم. خیلی بی شعوری رکسانا. اصلا تو آدمی؟ تو احساس داری؟
حس می کردم الان استخون بازوم می شکنه. خوش بختانه پدرام به موقع رسید و شیرین رو ازم جدا کرد.
- چته شیرین؟ این چه کاریه.
- آخه تو نمی دونی این کیه که...
- یعنی چی؟
شیرین همچنان تقلا می کرد دست های پدرام رو پس بزنه و بیاد سمتم.
- خیلی پستی رکسانا. هیچ وقت فکر نمی کردم این کار رو بکنی. دیوونه من که گفتم کمکت می کنم چرا گوش نکردی به من؟ خیلی پستی رکسان خیلی. دیگه نمی خوام ببینمت. نمی خوام حتی به خاطر بیارم که یک روز دوستم بودی همه ی این مدتی که اینجایی هم سعی کن من رو نبینی.
و با یک حرکت دست های پدرام رو پس زد و دوید سمت دانشکده. پدرام با دهن باز به من که شوکه زده به درخت پشتم تکیه داده بودم نگاه می کرد.
- این چش بود؟ رکسانا تو چی کار کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حرف زنت رو گوش کن. من شما دو تا رو نمی شناسم.
و اون رو با افکارش تنها گذاشتم. اصلا انتظار چنین عکس العملی رو نداشتم. اون لحظه کلا قات زده بودم. فقط امیدوار بودم امتحان هام زودتر تموم بشه. فرهاد بابلسر رو گشته بود یعنی خطر رفع شده. می تونستم بعد از امتحان هام برگردم پیش رها...

تهران....25 شهریور...سه سال بعد.
مراقب تو بودم غصه تورو نبینه
اما تو بی تفاوت فرق منو تو اینه
چند وقتی میشه دیگه
تو چشمات سادگی نیست
این زندگی کنارت شبیه زندگی نیست
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
فکر تو دور از اینجاست
تو دیگه نیستی پیشم
من چه جوری بتونم
باز عاشق کسی شم
دنیامو عاشقونه
به پای تو گذاشتم
من از تو انتظار این سردی رو نداشتم
من عاشق شدم با تو کنار تو آرامش رو تجربه کردم
تو میری دنبال زندگیت و این منم که تنها با دردم
پام رو روی ترمز فشار دادم ماشین کم کم ایستاد ترمز دستی رو کشیدم و دستم رو به سمت دکمه های مشکی که در زمان خودش برای خیلی ها یک شگفتی محسوب می شد بردم شیشه های ماشین آروم آروم بالا امدند. یاد نوجوونیم افتادم که چقدر بچه های مردم و با این شیشه های برقی سر کار می ذاشتم. شیشه ها که بالا اومدند سوییچ رو برداشتم. صدای پخش هم خاموش شد. کیف دستیم رو از رو صندلی کنارم قاپیدم و پیاده شدم. ماشین رو با ریموت قفل کردم که باز هم یکی از شگفتی های زندگی بود. راه افتادم سمت ساختمون بلند شش طبقه. ساختمونی که توش زندگی نمی کردم ولی مثل خونه ام بود. با نمای سنگ سفید و آبی. در های شیشه ای با دیدنم باز شدند. این هم یکی دیگه از شگفتی هایی که میشه باهاش بچه ها رو سر کار گذاشت. گاهی حرف پژمان که می گفت سادیسم دارم واقعا بهم ثابت می شد. سرایدار ساختمون با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد. جوابش رو دادم و به سمت آسانسور رفتم. که صدای پیر و کمی خش دارش بلند شد.
- آقای مهندس اون خرابه.
پوفی کشیدم به چند دلیل. برای بار صدم برای آقای باقری توضیح دادم.
- من مهندس نیستم آقای عزیز. بعدش هم مگه از ما هر ماه این همه شارژ نمی گیرند؟ چهارشنبه عصر که من داشتم می رفتم این خراب بود امروز شنبه است. تو این دو سه روز کسی نبود این رو درست کنه؟
- چی بگم والله؟ تقصیر من که نیست.
سری تکون دادم و به خودم گفتم خب راست میگه بنده ی خدا تقصیر اون مدیر ساختمون به همه چیزه این چی کاره است که یقیه ی این رو میگیری. روز به خیری بهش گفتم و راه پله ها رو در پیش گرفتم. پله نبود که لا مذهب. انگار داشتی از کوه بالا می رفتی. پله های بلند و زیاد. فکر کنم معمارش با خودش فکر کرده آسانسور که هست هیچ احمقی هم شش طبقه رو با پله بالا نمیره پس برای چی انقدر رو پله ها انرژی بذاریم؟
با جون مرگی به طبقه سوم رسیدم دلم به حال بدبخت هایی که دفترشون تو طبقه ششم بود می سوخت. پاهام درد گرفته بود.این هم از اول هفته ی سگیمون.زیادی غر می زدم. تنبل شده بودم. دو سه سالی میشد کوه نرفته بودم کوه که چه عرض کنم یک پیاده روی ساده هم نرفته بودم نهایت پیاده رویم رفت و امد از آشپزخونه به اتاق خواب یا جلوی تلویزیون بود حتی تا سر کوچه هم می خواستم برم ماشین می بردم. حس می کردم مثل پیرمرد های از کار افتاده شدم وقتی که هنوز سی سالم هم نبود. یک صدایی درونم گفت بدتر از پیر مرد ها. پیر مرد ها خانواده دارند با نوه هاشون بازی می کنند با دوست و رفیق هاشون میرن پیاده روی این و اون رو نصیحت می کنند و حرف می زنند تو چی؟ کل حرف هایی که در طول روز می زنی به گفت و گوهای یک دقیقه ای با آقای باقری و خانم فتوت و چهار تا موکل ختم میشه. بقیه اوقات هم که با خودت حرف میزنی. آهی کشیدم و با کلید در رو باز کردم. منشی ام، خانم فتوت، پشت میزش نشسته بود و با کامپیوترش مشغول بود با دیدنم بلند شد و سلام کرد. پاسخش رو دادم و به اتاقم رفتم. تا مزاحم پاسور بازی نشم. البته تازگی ها پیش رفت کرده بود گیم می آورد نصب می کرد. باور نمی کردم انقدر کار و بارم کساده که منشیم گیم بازی کنه یا کل مدت با تلفن حرف بزنه. پشت میز بزرگ و نسبتا شلوغ نشستم. تکیه ام رو به صندلی چرخ دار مشکی دادم. این صندلی رو از همه ی دفترم بیشتر دوست داشتم. خیلی راحت بود! کیفم رو کنارم رو میز گذاشتم و درش و باز کردم و یکسری پرونده رو بیرون آوردم. خانم فتوت برنامه ی اون روزم رو روی میزم گذاشته بود. خوبه. یاد گرفته بود. تا هفته ی پیش باید هر روز بهش می گفتم که قبل از اومدنم لیست مراجعین رو روی میزم قرار بده. اون روز سه تا مراجعه کننده داشتم. اولیش یک مرد بود.دو سه باری پیشم اومده بود. بچه اش زده بود بچه مردم رو لت و پار کرده بود افتاده بود گوشه زندان حالا باباش اومده بود پیش من مثل علف خرس پول خرج می کرد که پسرش رو بیارم بیرون. یادم نمی اومد چی کار کرده بود مثل این که مشکل جدی بود ممکن بود قصاص ببرند. زده بود دستش رو شل کرده بود یا چشمش رو کور کرده بود؟یادم نمی اومد به مخم هم فشار نیوردم. گشتم دنبال پرونده اش.پیداش کردم.آهان چشم طرف رو ناکار کرده بود. مراجعه کننده ی بعدی یک زن بود. این یکی دفعه سومش بود که میومد. با شوهرش مشکل داشت. بیشتر نیاز به یک روانشناس داشت تا یک وکیل هم خودش و هم شوهرش. نرسیدم ببینم نفر بعدی کیه. پدر دلسوز اومد و مشغول پرونده ی پسر اون شدم. همین روز ها دادگاه داشت.
باز مشغول کارم شدم و نفهمیدم زمان چه جوری گذشت. تو شرایط من این بهترین حالت بود. اگر دست خودم بود بیست و چهارساعته کار می کردم. اصلا از بیکاری خوشم نمی اومد بیکاری مترادف بود با حرف زدن با خود و فکر کردن به گذشته و حسرت و حسرت و حسرت...
به خودم که اومدم کار اون زن هم تموم شده بود و رفته بود. مراجعه کننده ی بعدی هنوز نیمده بود. یک نگاه به برنامه انداختم. آخرین نفر خشایار رادان. این باز مشکلش چی بود خدا می دونست. گاهی فکر می کردم مردم این همه مشکل از کجا برای خودشون درست می کنند. پوفی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم از خانم فتوت خواستم یک لیوان چایی برام بیاره. می دونستم چقدر با این درخواستم و این که باعث شدم از پای گیم عزیزش و شاید هم صحبت خاله خانباجی های عزیزترش بلند بشه عذابش دادم ولی به خاطر خودش بود. زیاد یک جا می نشست می موند رو دست مامان جونش!
چاییم رو که خوردم انرژیم از قبل هم بیشتر بود و از اونجایی که این مراجعه کننده بار اولش بود میومد پیشم و احتمالا یک داستان طول و دراز برای تعریف کردن داشت، به این انرژی نیاز مبرم داشتم. بالاخره فتوت با اتاقم تماس گرفت و گفت که آقای رادان اومدند. گفتم بفرسته داخل. لحظاتی بعد پسری قد بلند با چهره ای جدی وارد شد. فکر کنم دو سانتی از من کوتاهتر بود. چشم های سبز تیره. اونقدر تیره که در وهله ی اول کسی متوجه نمی شد چشم هاش رنگی اند خصوصا که چشم های ریز بود و بین ابرو های پرپشت و مردونه اش ریزتر هم به نظر می رسید. در کل چهره ی بدی نداشت. جوون بود شاید همسن خودم. مشکل این چی می تونست باشه؟ این نمی تونست بچه داشته باشه و اگر هم داشت بعید می دونستم تو این سن کارش به طلاق رسیده باشه. خصوصا از عطر بولگاری که تو فضا پیچیده بود مارک شلوار جین و کتش می تونستم بفهمم که وضع مالیش اوقدر خوب هست که مثل خودم تا حالا دم به تله نداده باشه. تشخیصم مجرد بود.مگر این که مورد استثنا باشه.
باهاش دست دادم و تعارف کردم بنشیند. خودش رو معرفی کرد. من هم همین طور و خواستم که اول از شرایط فعلی خودش بهم بگه دلم می خواست همیشه از مولکم یک شناخت کلی داشته باشم بعد برم سر مشکلش.
- من بیست و نه سالمه. تازه از خارج از کشور برگشتم مجردم و...در حال حاضر تنهام. خانواده ام خارج از کشور اند.
تو دلم به خاطر حدسیات نود درصد درستم کف زدم.
- خب...آقای خشایار رادان. بفرمایید چه کمکی از من ساخته است.
- راستش رو بخواین من به تازگی فهمیدم که یک دختر دارم.و می خوام سرپرستیش رو داشته باشم.
- قبلا ازدواج کرده بودید؟
پاش رو روی پاش انداخت و گفت:
- خیر. عقد دائم نبودیم.
- یعنی یک دوره نامزدی بوده که ناکام مونده؟
- یک همچین چیزی. راستش رو بخواید من حدود سه چهارسال پیش با یک دختری صیغه محرمیت خوندیم. یکسری مشکلاتی پیش اومد. حقیقتش پدر من متاسفانه تو کار قاچاق بود. همون موقع ها بود که گیر افتاد. ما هم مجبور شدیم هرچی می تونیم رو بفروشیم و از کشور خارج بشیم. شاید در عرض دو هفته قاچاقی ایران رو ترک کردیم.البته من نه. مشکل پدرم به من ربطی نداشت من با پاسپورت خارج شدم. البته مقصدم با پدرم یکی نبود بعد از شش ماه هم رفتم و با پدر و مادرم زندگی کردم. تا همین شش ماه پیش که پدرم عمرشون رو دادند به شما و من تونستم برگردم ایران.تو این مدت از اون دختر بی خبر بودم.
پیش خودم گفتم چه عجب بعد از اون همه مشکلات حوصله سر بر خانوادگی و اجتماعی مثل این که یک پرونده ی باحال پرماجرا داره میاد زیر دستم. انگشت هام رو در هم چفت کردم و کمی رو میزم خم شدم و گفتم:
- آقای رادان من الان درست متوجه قضیه نیستم می خوام اگه ممکنه من رو محرم خودتون بدونید و داستان رو از اول و به صورت مفصل برام شرح بدید. اون دختر کی بود؟ چرا وقتی داشتید می رفتید اون رو با خودتون نبردید؟ چی شد که فهمیدید دختر دارید و از کجا مطمئنید که این بچه ی شماست؟
رادان پوفی کشید و تو جاش کمی جا به جا شد و گفت:
- مفصله. حوصله شنیدنش رو دارید.
- خواهش می کنم من اینجام که حرف هاتون رو بشنوم و مشکلاتتون رو حل کنم.
نفس عمیقی کشید و به رو به روش خیره شد. ولی میز و صندلی و دیوار رو نمیدید. چهارسال از زندگیش رو میدید و شاید صورت دختری که احتمالا دوستش داشت.بعد از چند لحظه شروع کرد.
- بیست و پنچ شش سالم بود. سربازیم رو رفته بودم. وضع مالی پدرم عالی بود. یک ماشین آخرین مدل زیر پام بود. بهترین چیز ها برام فراهم بود. درسم هم خوب بود. به هر حال دانشجوی دانشگاه سراسری تو تهران مسلما باید درسش خوب باشه. شاید الان که دارم تعریف می کنم فکر کنید چه زندگی اروم و ایده آلی. در حالی که یک شب نبود من با پدرم دعوا نکنم. همیشه احساس خطر داشتم. به خاطر شغل اون. هر لحظه ممکن بود زندگی ما بره هوا. پدرم اجازه نمی داد کار کنم مگر تو کارخونه خودش. خب من اگر می خواستم حقوق بگیر اون باشم که کارم نمی کردم بهم پول میداد. از طرفی مامانم گیر میداد به دوست دختر هام. باهاتون راحت باشم. دور و برم پر بود از دختر هایی که هر شب با یکی بودند. برای من مهم نبود. بهشون به چشم دستمال کاغذی نگاه می کردم ولی برای مامانم چرا. مامانم نگرانیش این بود که من ایدز نگیرم. معتاد نشم. این شد که کلی عقل هاشون رو با بابام ریختند رو هم و تصمیم گرفتند برای من یکی رو صیغه کنند. یک دختر رو! من که زن نمی گرفتم این راه حل دومش بود. یادمه یکی از کس هایی که مامانم ازش پرسید ساره سارنگ بود. دانشجوی عمران تو دانشگاه خودمون. یکی از دوست های خانوادگیمون هم بود. به مامانم گفت یک دختری هست که پول نیاز داره. می گفت دختر خوبیه. می گفت بعید می دونه قبول کنه ولی چون صیغه بود و از نظر شرعی و قانونی مشکل نداشت، به مامانم قول داد که با دختره صحبت کنه. پس فرداش تو دانشگاه فهمیدم دختری که ازش حرف می زدند رها آزاد بوده. رها تنها دختر تو دانشگاه بود که من بهش نگاه می کردم. بهش فکر می کردم ولی هیچ وقت بهش نزدیک نشدم. هیچ وقت خودم رو بهش نشون ندادم چون فکر می کردم با بقیه فرق داره. تو چشم های اون چیزی بود که تو چشم های هیچ کس نمی دیدم. نجابت. وقتی این رو فهمیدم تمام باور هام بهم ریخت. رها یک سال بیشتر نبود که تو دانشگاه بود. اون موقع ترم سه بود. تو این یک سال تقریبا برام یک بت شده بود. از وضعشون خبر داشتم وضع مالی متوسط رو به پایین.فقط کافی بود به مامانم بگم چنین کسی رو می خوام تا نیم ساعت بعد رو تخت سی سی یو باشه. هیچی از خانواده اش نمی دونستم. از خودش هم چیز زیادی نمی دونستم جز این که معماری می خونه. اسمش رو هم به زور و بدبختی فهمیده بودم. حالم تا یک مدت دگرگون بود. همه اون رو به خانمی و پاکی می شناختند. از اون آدم و اون چشم ها چنین کاری بعید بود. تا یک روز فهمیدم مامانم رفته رها رو دیده. داشت با پدرم حرف می زد من هم تو حموم داشتم ریش می زدم که شنیدم. داشت غر می زد که دختره کلی افاده داره. می گفت معلومه زده به سیم آخر و قبول کرده. تازه می خواست خواهرش هم چیزی نفهمه. رفتم بیرون و تو بحثشون شرکت کردم.
- چی میگید شما مامان برا خودتون می برید و می دوزید من که گفتم نمی خوام.
- مگه دست توست تو حرف نزن من دارم با بابات حرف می زدم.
و رو به بابام ادامه داد:
- داشتم می گفتم. دختره کلی شرط و شروط مسخره گذاشت گفت که باید رسما بیایند خواستگاری تا خواهر و عموم نفهمند. می گفت باید تا آخرش هم اون ها نفهمند. تازه خونه اش هم باید جدا باشه. می گفت نمیره خونه مجردی خشایار موندگار بشه. چه افاده ها. خیر سرت قراره پول بگیری و این همه ناز می کنی.
این ها رو که شنیدم بهم ثابت شد رها بین این کار و مرگ باید یک دونه رو انتخاب کنه که حاضر شده تن به چنین کاری بده. از همون شب پام رو کردم تو یک کفش که الا بلا همین. وگرنه کلا بی خیال بشید. مامانم مدام نفرینم می کرد می گفت اذیتش می کنم. ولی برام مهم نبود. شاید می تونستم از این طریق کاری کنم که مادرم رها رو به عنوان عروس بپذیره
قصدم این بود که برای همیشه پیش رها بمونم ولی نشد. اول این که مطمئن نبودم اون هم من رو بخواد. بهش نگفتم که دوستش دارم باهاش خشک بودم. بد بودم سرش داد می زدم. هر روز می زدم تو سرش که تو تن فروشی کردی. رها گریه می کرد ولی هیچی نمی گفت. حتی نمی گفت که چرا این کار رو کرده اون طور که من فهمیده بودم عموش براش پول می فرستاد. تو نون شبش گیر نبود. ولی فهمیدم که پدر و مادر نداره. خواهرش هم خواهر واقعیش نیست. فقط با هم بزرگ شدند. هیچ نسبت خونی با هم نداشتند با این که به پاکیش ایمان داشتم ولی مدام طعنه می زدم که شما دو تا دختر تو این شهر تنها چی کار می کنید؟ چه طوری زندگی می کنید؟ کم کم باورم میشد که رها از من متنفره و رفتارم هم خود به خود بدتر از قبل می شد. نمی دونم چرا نمی خواستم یک درصد فکر کنه که دوستش دارم می خواستم خودش بهم وابسته بشه اول از اون مطمئن بشم بعد بهش بگم. ولی نمی دونستم چرا اینقدر عذابش می دم. هر شب عذاب وجدان می گرفتم و می گفتم از فردا خوب میشم ولی بدتر می شدم. مشکل بعدی که پیش اومد رکسانا بود. در واقع همون کسی که رها به خواهری می شخناختش.
اگر برق سه فاز بهم وصل می کردند اونطوری شوکه نمی شدم. رکسانا. رها . خشایار. این سه تا اسم مدام تو ذهنم تکرار میشد. مگه چند نفر با این اسم ها و با این شرایط وجود دارند. فامیلی خشایار و رها رو از قبل نمی دونستم. رکسانا. همون بود؟ عمویی که پول می فرستاد. نامردی که رها رو با یک بچه تو شکمش در بیمارستان ول کرده بود همونی بود که جلوم نشسته بود؟ ولی رکسانا می گفت نامزدش بوده. می گفت همدیگه رو دوست داشتند. هیچ حرفی از این قضایا نزد. چند تا خشایار از دهنش پریده بود ولی نمی دونستم فامیلش رادان بود یا نه. خیلی سخت بود ولی هر طوری بود حواسم رو به حرف های خشایار معطوف کردم.
- همون شب که فهمید باهام دعوا کرد. نفهمیدم چه طوری یک سیلی زدمش افتاد سرش خرد به مبل بیهوش شد. بلافاصله بعدش حال رها بد شد. نفهمیدم چه طوری جفتشون رو بدون آمبولانس رسوندم بیمارستان. اونجا فهمیدم رها مشکل مادرزادی قلب داره. یک مشکل جدی که به خاطر کهنه بودنش خطرناکه و محتاج یک عمل حساسه. و از اونجایی که بیمه هم شامل حالش نمی شد هزینه عملش سنگین بود. خواستم کمکش کنم. رفتم خونه. به خانواده ام گفتم پول می خوام. می خواستم هرچه زودتر عمل بشه. مخالفت کردند. مقاومت کردم. تا حدی که صدامون بالا رفت. مادرم انگار که عزیزش رو از دست داده باشه گریه می کرد. می گفت تو رو گول زدند می گفت ساده این ها نقشه شون بوده تو رو تیغ بزنند. از اون جنگولک بازی های اول کارشون معلوم بود. می گفت می خوای بیست سی میلیون پول بی زبون رو تو شکم کی بریزی؟ ندادند. نمی دونستم چی کار کنم. نمی تونستم مردن رها رو ببینم. همون شب بود که با بابام تماس گرفتند و گفتند لو رفتیم. بابا بلافاصله وسایلش رو جمع کرد و همراه مامانم در سطح شهر گم و گور شدند. به من گفت تو باش. تو می تونی قانونی خارج بشی. من هیچ ربطی به اون نداشتم.ولی با این حال خواستند تهران نمونم. یک خونه تو کرج به نام خودم داشتیم رفتم اونجا. در عرض دو هفته از طریق من که ازش وکالت داشتم و زیر دست هاش تو ایران، نصف املاکش رو فروخت. تو این دو هفته رها تقریبا فراموش شد. دانشگاه رو هم که ول کردم. بابام همون شب هرچی خط داشتیم سوزوند یکی یک خط جدید داد بهمون یعنی به یادش بودم ولی نمی تونستم کاری براش بکنم...تهران هم که نمی تونستم برم. تو اون شرایط کار های پدرم مهم تر بود اگر پیداش می کردند زنده نمیذاشتنش. کار های بابا رو که سراسامون دادم تو این فکر افتادم که سی میلون از این چیز هایی که فروختم بردارم این که برای بابا پول خرد بود.پدر من کسی بود که تو حسابش همیشه میلیاردی پول داشت. فقط زورش میومد بده به کسی که نیاز داره. با کلی دوز و کلک سی ملیون کش رفتم. ولی بابام بپا گذاشته بود. حساب رو آنلاین چک می کرد. فهمید. کلی تهدیدم کرد که دختره رو خودش می کشه و این حرف ها.اگر خودم داشتم میدادم ولی یک هفته پیش کل حسابم رو خالی کرده بودم و ماشینم رو عوض کرده بودم. خواستم اهمیت ندم. و ندادم.گفتم فوقش ماشینم رو می فروشم پول بابا رو پس میدم. روزی که خواستم برم سراغ رها دو تا از زیردست هاش رو فرستاد مراقبم باشند. رسما خونه نشین شدم. یک زندانی که باید منتظر ساعت پروازش می بود. خون خونم رو می خورد. چرا باید این همه پول تو این خونه ریخته باشه و رها برای این که زنده بمونه تن فروشی کنه؟ تا دو سه روز نتونستم کاری بکنم. تو این مدت بابام اینا هم زمینی رفته بودند ترکیه. یک مقدار از پول ها رو منتقل کردم به حسابی که تو ترکیه داشت.بقیه اش رو هم ریختم تو حساب شرکتی که تو فرانسه داشت. بعد از یک ماه رفتم تهران باید می رفتم سراغ رها. دم خونه اشون کشیک دادم ولی خبری از رها نبود. رکسانا می رفت. میومد ولی رها نبود. یک روز رکسانا رو گیر انداختم. سراغ رها رو گرفتم. کلی فحش مهمونم کرد بعد هم گفت برو فکر کن مرده. اون روز حسابی باهاش دعوا کردم. همه دست به دست هم داده بودند تا نذارند من به رها کمک کنم. حتی نتونستم مثل یک انسان سالم به رکسانا بگم که می خوام به رها کمک کنم. طبق معمول همیشه با داد و تحقیر رها رو می خواستم و مدعی بیست ملیون پولی بودم که به رها داده بودیم و می دونستم رکسانا بهشون دست نمی زنه. حتی گفت همه اش رو برام پس می فرسته. اون شب که رفتم خونه تصمیم گرفتم فردا برم باهاش صحبت کنم و بگم رها به من نمی رسه به جهنم ولی اون پول رو استفاده کن بذار زنده بمونه ولی همون شب نوچه های بابام دستور گرفته بودند من رو از کشور به مقصد پاریس خارج کنند. هرکار کردم نشد. اون شب نذاشتند از خونه برم بیرون. تلفن رکسانا رو نداشتم. خونه رو جواب نمی داد. اون شب من رو بردند تهران و من به اجبار خارج شدم در حالی که حتی نمی دونستم رها کجاست. بعدا باغ بونمون گفت که رکسانا ده ملیون رو پس آورده و چند وقت بعدش ده ملیون دیگه هم پس فرستاده شد. این طوری بود که فکر کردم رها تو زندگی من تموم شده. پدر و مادرم حاضر بودند زندگیشون رو بدند ولی من دیگه به رها فکر نکنم.نمی دونم از اون چی دیده بودند که انقدر ازش بیزار بودند. در حالی که همه ی لحظاتی که اون سمت آب ها نفس می کشیدم به این فکر می کردم که الان کجاست و داره چی کار می کنه.

خشایار نفس عمیقی کشید. پس خودش بود. این رکسانای مغرور که یک قرون از او بیست تومن رو خرج نکرده بود بیش از حد به رکسانای من شبیه بود. رکسانای من! فرهاد تو هنوز باور نکردی که دیگه مال تو نیست. شوکه بودم. متعجب بودم. هیجان زده بودم. باید با رکسانا و رها در می افتادم. تمام این مدت می دونستم کجاست ولی وقتی فکر می کردم با من چی کار کرد بیشتر دلم می خواست برم و آتیشش بزنم تا این که برم پیشش بمونم. خشایار لبخندی زد و گفت:
- حوصله دارید ادامه اش رو بشنوید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- گوش می کنم.
- وقتی اومدم ایران فقط به این امید بودم که رها رو پیدا کنم. می خواستم بهش بگم که دوستش دارم بهش بگم که چقدر پشیمونم به خاطر کار هایی که باهاش کردم. طول کشید تا مستقر شدم. خونه اومون رو فروخته بودیم. هیچی اینجا نداشتیم. یک خونه اجاره کردم برای خودم. بابام چند تا طلبکار داشت که فهمیده بودند من اومدم ایران طلب همشون رو دادم. حدود یک ماه پیش بود. که تازه فرصت پیدا کردم برم دنبال هدفی که به خاطرش اومده بودم ایران. به خونه اشون سر زدم فکر کردم شاید برگشته باشه. ولی نه تنها رها بر نگشته بود بلکه رکسانا هم از اونجا رفته بود. حساب که کردم فهمیدم الان باید جفتشون لیسانسشون رو گرفته باشند. به این امید که هنوز تو اون دانشگاه باشند. با هزار بدبختی و پارتی و زیر میزی دادند فهمیدم رها آزاد سه سال پیش انتقالی گرفته رفته بابلسر. رکسانا مسیحا هم شش هفت ماه بعدش به همونجا انتقالی گرفته. هیچ آمار دیگه ای نتونستم در بیارم. پس رها قبل از این که من از ایران برم از تهران خارج شده بود. فکر نکردم یکراست رفتم خونه. یک ساک برداشتم یکسری خرت و پرت ریختم داخلش رفتم ترمینال و پنج ساعت بعد بابلسر بودم
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- هیچ تصوری از چیزی که قرار بود باهاش روبه رو بشم نداشتم. نمی دونستم رها ازدواج کرده یا نه. نمی دونستم هنوز درس می خونند یا نه. که اگر نمی خوندند نمی تونستم پیداشون کنم. تنها امیدم دانشگاه بابلسر بود. شب بود که رسیدم. تو دم دست ترین مسافر خونه مستقر شدم تا صبح هزار جور فکر و خیال با خودم کردم. اگر پیداش نمی کردم دنیا برام به آخر می رسید. تمام این سال ها به امید پیدا کردن اون و جبران اشتباهاتم زنده بودم. وقتی فکر می کردم که باهاش چی کار کردم از خودم بیزار می شدم و فکر می کردم هرچی زودتر خودم رو بکشم تا دنیا از دستم راحت بشه ولی فکر می کردم اگه پیداش کنم و براش جبران کنم مفیدترم حالا اگر پیداش نمی کردم باید برمی گشتم سر راه اول. صبح اول وقت رفتم یک ماشین بدون راننده کرایه کردم. بعد هم مستقیم رفتم دانشگاه. اینجا دیگه پارتی نداشتم دلیلی نداشت اطلاعات دانشجوشون رو در اختیارم بذارند. سرخورده از دفتر دانشگاه خارج شدم. تو محوطه اش داشتم قدم می زدم که از دور چشمم به یک چهره ی آشنا خورد. یک دختر با قد متوسط. مانتو و مقنعه ی سرمه ای و شلوار جین آبی. در حالی که چتری هاش رو فرق کج رو صورتش ریخته بود. کیفش رو شونه اش بود با اخم و اقتدار قدم بر میداشت. چشم هاش این سمت و اون سمت می چرخید اون چشم ها برام آشنا بودند. اون ها با ارزش ترین چیز برای رها بودند .
فقط یکی از شخصیت های این قصه چتری هاش رو کج میریخت رو صورتش. چشم هاش موقع راه رفتن این ور و اون ور می چرخید اغلب اوقت اخم می کرد و با اقتدار قدم برمی داشت. و من خوب اون شخص رو می شناختم. خشایار ادامه داد:
- رکسانا بود.
می دونستم.
- ولی رها پیشش نبود. چهره اش پخته تر شده بود داشت می رفت سمت در خروجی دانشگاه. پشت یک درخت ایستادم تا نگاهش بهم نیفته از در که خارج شد دنبالش رفتم جلوی در ایستاد دستش رو سایه بون چشمش کرد و اطراف رو نگاه کرد. ماشینی براش بوق زد. لبخندی زد و به اون سمت نگاه کرد. بعد به سمت ماشین رفت. جلوتر رفتم در حالی که سعی داشتم دیده نشم به ماشین نگاه کردم. یک مرد پشت فرمون بود یک بچه روی صندلی عقب نشسته بود. همین که رکسانا نشست خودش رو از بین صندلی ها رد کرد اومد جلو و نشست تو بغلش. رکسانا با عشق دخترک موقهوه ای رو بغل کرد و بوسید. دختر نازی بود. پوست سفید و چشم های درشت که از اون فاصله رنگشون مشخص نبود. موهای فندقی خوش رنگ. محو تماشای دختر بچه بودم و نفهمیدم ماشین کی روشن شد و از جلوی چشم هام نا پدید شد. سریع رفتم سوار ماشینم شدم و تعقیبشون کردم. کار سختی بود که بخوای ببینی و نخوای دیده بشی.در تمام این مدت هم فکر می کردم. به این که آیا رکسانا ازدواج کرده و خانواده داره؟ واقعا اون مرد شوهرش بود؟ اون دختر بچه اش بود. هیچ شباهتی به رکسانا نداشت.مدام این فکر تو کله ام بود که اگر رکسانا ازدواج کرده هیچ بعید نیست که رها هم ازدواج کرده باشه
رکسانا ازدواج کرده بود؟ بچه داشت؟ همش سه سال گذشته بود. چقدر احمقم. خب معلوم بود. انتظارات بی جایی داشتم. سرم رو تکون دادم و حواسم رو جمع کردم ببینم خشایار چی میگه.
- بیست دقیقه بعد ماشین جلوی گورستان ایستاد. رکسانا بچه به بغل پیاده شد. پسره هم که نود درصد همسرش بود پیاده شد. ماشین رو قفل کرد سه تایی وارد قبرستون شدند. من هم پیاده شدم ماشین رو قفل و زنجیر کردم و راه افتادم دنبالشون. رکسانا بچه رو محکم به خودش چسبونده بود. سر دختر بچه که فکر کنم دو سه سالش بود رو شونه اش بود. می تونستم صورتش رو ببینم حس کردم یک لحظه چشم های اون هم به من افتاد و روم ثابت شد. نگاهش خیلی معصوم و خونسرد بود. انگار سال ها بود که من رو می شناخت مثل یک آشنا بهم نگاه می کرد.تونستم رنگ چشم هاش رو ببینم عسلی تیره طوری که به قهوه ای میزد. کم کم از سرعتشون کم کردند و جلوی یک قبر با سنگ سفید زانو زدند. چند قدم اون طرف تر از قبر یک درخت بید بود. با شعاع چندین متری طوری که دیده نشم دورشون زدم و رفتم پشت اون درخت. کنار یک قبر زانو زدم پشت به اون ها طوری که دیده نشم. ولی می تونستم صداهاشون رو بشونم. فاتحه هاشون رو که خوندند صدای رکسانا رو شنیدم که گفت:
- مانی میشه بچه رو ببری من زود میام.
با شنیدن اسم مانی صاف تو جام نشستم. چقدر دلم می خواست فکر کنم این همون مانی نیست که یک شب کمک کرد من رکسانا رو کنار دریا ببینم. مانی؟ باور نمی کردم رکسانا من رو ول کرده بود به خاطر مانی؟ خشایار ادامه داد:
- نیم نگاهی به عقب انداختم. مانی بچه به بغل داشت دور می شد. خودم رو عقب کشیدم و به درخت تکیه دادم. صدای غمگین رکسانا رو میشنیدم.
- چه طوری رفیق نیمه راه؟خوش میگذره اون ور بدون ما؟ جوجه ات رو دیدی؟ بزرگ شده نه؟ کپی خودته. از الان معلومه. هرچی بهش میگیم فقط می خنده...
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) 2
پاسخ
#13
قسمت 12


آهی کشید. بعد هم یک خنده ی تلخ.
- رها کاش خودت بودی بزرگ شدنش رو میدیدی .
حس کردم یک سطل آب یخ روم خالی کردند. از درون خالی شدم. رها؟ کدوم رها؟ نه کسی که زیر یک خروار خاک تو چند قدمیم خوابیده بود رها آزد نبود. عشق من نبود. نمی خواستم باور کنم. نمی تونستم باور کنم. چشم هام می سوخت. دلم می خواست رکسانا زودتر بره تا برم سنگ قبر رو نگاه کنم و مطمئن بشم اون رهای من نیست. ولی رکسانا هنوز داشت حرف می زد:
- خیلی اوقات حس می کنم تنهام. حس می کنم نمی تونم. اگر تو بودی رها خیلی بهتر تربیت میشد. عاشقشم رها. به خاطر اون زنده ام ولی وقتی فکر می کنم وقتی بزرگ شد چه طوری بهش حقیقت رو بگم می ترسم. احساس تنهایی می کنم. مانی خیلی خوبه. مراقبشه ولی گاهی اوقات آرزو می کنم اون هم با تو میومد.
آهی کشید و ادامه داد:
- خودم هم نمی دونم هر هفته میام اینجا اینها رو بهت میگم که چی بشه. دلم گرفته رها. سه ساله. هیچ کس نمی تونه بفهمه چی دارم می کشم. سه ساله به قبر کارن و مامان بابا سر نزدم. سه ساله از هرچی بودم فاصله گرفتم. انگار به اون زندگی پیوند خورده بودم که حالا نمی تونم با این روز های بی دقدقه کنار بیام. تنهام رها. مانی رو دارم رها رو دارم خاله رو دارم ولی باز فکر می کنم تنهام. سه سال پیش که بی خبر از تهران زدم بیرون تنها شدم. فقط تو می فهمی من چی میگم. البته شاید هم نه. تو که اونجا مامان و بابات رو داری. کارن و مامان بابای من رو داری. من اینجا فقط دخترت رو دارم.
رکسانا ساکت شد. رها دختر داشت؟ اون دختر مال رها بود؟ رها ازدواج کرده بود؟ رها بچه داشت؟ رها مرده بود؟اسم اون دختر شیرین با اون نگاه آشناش رها بود؟
خشایار نفس عمیقی کشید وپلک هاش رو روی هم فشار داد. من که خودم یکی از شخصیت های پنهان اون داستان بودم می تونستم عمیقا درکش کنم. چشم هاش رو باز کرد. مژه هاش خیس بودند. با صدای گرفته ای گفت:
- میشه یک لیوان آب به من بدید؟
دستم رو روی دکمه مخصوص ارتباط با فتوت فشار دادم و خواستم یک لیوان آب برسونه. لحظه ای بعد خشایار آب رو نوشیده بود و آروم تر شده بود. پیش خودم فکر کردم تا اون روز هیچ موکلی در دفتر من این همه حرف برای گفتن نداشته. بعد از لحظاتی ادامه داد:
- دیگه نمی تونستم به حرف هاش گوش کنم. دو دقیقه بعد هم بلند شد و رفت. منتظر موندم تا خوب دور بشه.بعد هم در حالی که زانو هام می لرزید بلند شدم با سستی به سمت اون گور سرد قدم برداشتم به بالاش رسیدم با دیدن اسم حکاکی شده ی رها آزاد رو سنگ سرد شکستم. با زانو افتادم رو زمین. سرم رو بین دست هام گرفتم. پس آخر نتونست پول جور کنه؟ یا رها به خاطر چیز دیگه ای مرده بود؟ اون دختر بچه مال رها بود؟ بچه چند سالش بود؟ دو سال سه سال؟ زمزمه وار گفتم:
- رها چرا؟ دیوونه اگر من این سه سال زنده بودم به امید تو بود؟ چی کار کردم من رها؟ الان من باید زیر این خاک باشم نه تو. رها حیف بودی برا خاک...
گریه ام گرفته بود. هیچ مقاومتی نمی کردم. راحت اشک می ریختم و به این فکر نمی کردم که یک مردم و نباید گریه کنم. مرد بودن چه اهمیتی داشت؟ من مرد بودم؟ نه نبودم اگر بودم رها الان زنده بود. بالا سر بچه اش. بچه اش؟ رها ازدواج کرده بود؟ خوش بخت مرده بود؟. پدر اون بچه کجا بود که رکسانا داشت ازش مراقبت می کرد؟ نکنه مانی بوده؟ چشمم خورد به تاریخ وفات رها. 28 تیر؟ تیر؟. چشمم به سالش که افتاد کپ کردم. رها هشت ماه بعد از این که من تو بیمارستان ترکش کردم فوت کرده بود؟ تو هشت ماه چه جوری بچه داشت؟ یک لحظه فکر کردم نکنه...
آهی کشید و ادامه داد:
- امکان نداشت بچه مال من نباشه. تازه داشت همه چیز برام روشن می شد. تنفری که اون شب که رفته بودم جلو خونه شون تو چشم های رکسانا دیدم. حال زار رها وقتی رسید بیمارستان. ناپدید شدنش در عرض دو هفته. برای حفظ آبروش رفته بود. رکسانا چرا پول ها رو پس فرستاد؟ پول ها حق بچه ام بود. چرا تو اون بیمارستان لعنتی هیچ کس به من نگفت رها حامله است؟ هیچ کس نگفته بود. چرا به شباهت بیش از حد اون دختر بچه به رها دقت نکرده بودم؟ موهای فندقی. پوست سفید و صورت گرد. نگاه معصوم و آشنا. چه طوری نگاهی که بهش دل باخته بودم رو نشناخته بودم. اون خود رها بود. فقط چشم هاش روشن تر بود. نه. رنگ چشم های رها قهوه ای روشن بود. عسلی نبود. رنگ چشم های مامانم عسلی بود. اون دختر من بود. ولی چه جوری ثابت می کردم؟
نفس عمیقی کشید و دیگه ادامه نداد. گذاشتم یکم بگذره تا این صحنه هایی که تعریف کرد برام هضم بشه. داشتم آتیش می گرفتم تو تمام این سال ها هر احتمالی می دادم جز ازدواج رکسانا با مانی...یعنی دوستش داشت. همه اش نقشه بود؟ پول و گرفت و زد به چاک و با اون ازدواج کرد؟ حس می کردم بازی خوردم. تازه می فهمیدم جه بلایی سرم اومده.
=========================
بعد از چند دقیقه گفتم:
- حالا از من می خوایند سرپرستی دخترتون رو از رکسانا و مانی بگیرم.؟
- بله.
- من نمی تونم صرفا به خاطر این ادعای شما از او ها بخوام که از بچه تست دی ان ای بگیرند. هیچ کس نمی تونه.
- لازم به تست نیست. من مدرک دارم.
- متوجه نمیشم.
- داستان من به این جا ختم نمیشه آقای فارس منش.
- پس ادامه بدید لطفا.
آهی کشید و گفت:
- اون روز تا شب تو خیابون ها قدم زدم. از خودم بدم میومد. چند بار کنار خیابون ایستادم تا خودم رو بندازم جلوی ماشین ولی گفتم یکی دیگه رو با مردنم بدبخت کنم؟که چی؟ حتی مرگم هم برای دنیا ضرر داشته باشه؟ حالم از خودم بهم می خورد. رها مرده بود؟ تقصیر من بود. یک دختر داشتم که اسمش رها بود. که مادر نداشت که پدرش من بودم. چه خوش بخت! سرپرستش رکسانا و مانی بودند. چی کار می تونستند براش بکنند؟ جز این که یک زندگی معمولی رو براش فراهم کنند. بعد از یک مدت بچه ی خودشون به دنیا بیاد و بفهمند که اون رو بیشتر از رها دوست دارند. بعد وقتی یک نوجوونه بره از سر کنجکاوی دفتر خاطرات مادرش رو بخونه و بفهمه...اون اصلا مادرش نیست. بفهمه خانواده اش دروغه. بفهمه مادرش مرده. بفهمه پدرش یک نامرد بوده... یک پست که مادر حامله اش رو تو بیمارستام ول کرده بود. مطمئنا رکسانا این طوری از من تو دفترش تعریف کرده. می فهمه مادرش هم مثل خودش بی کس بوده ولی دختر من که بی کس نبود. پدر داشت. من پدرش بودم. می تونستم پشتش باشم و باید پشتش می بودم. رها رو که نتونستم نجات بدم دخترش رو چی؟ اون حق داشت با پدر واقعی خودش زندگی کنه. مطمئنا دلم بیشتر از مانی براش می سوخت. من دخترم رو می خواستم. دختری که کپی رها بود. دختری که با این که فقط از چند متری دیده بودمش ولی احساس می کردم یک حس جدید نسبت بهش تو سینه دارم. باید سرپرستیش رو می گرفتم. باید جبران می کردم. هر کاری که برای رها نکردم رو برای دخترم می کردم. اون باید در آرامش بزرگ می شد. زیر سایه ی پدر واقعیش. آرزو های رها باید به حقیقت می پیوست. رها باید درس می خوند. نمی تونستم بذارم زیر دست کسانی بزرگ بشه که هیچ ربطی بهشون نداشت. اون شب تصمیم گرفتم کار احمقانه ای نکنم. صبح باید دوباره می رفتم دانشگاه. خدا خدا می کردم رکسانا اون روز دانشگاه داشته باشه. من رها رو می خواستم. به خاطر اون زنده بودم. به خاطر اون برگشته بودم.
صبح روز بعد رفتم دانشگاه. رکسانا رو دیدم که داشت می رفت سمت ساختمون باید می ایستادم تا کلاسش تموم بشه. نشستم تو ماشین. یک ساعت. دو ساعت. سه ساعت طول کشید تا رکسانا از در دانشگاه خارج شد. این بار کسی منتظرش نبود مستقیم به سمت یک پرشیا ی مشکی رفت و نشست پشت فرمون و حرکت کرد. من هم ماشین رو روشن کردم و افتادم دنبالش. مسیر زیادی طی نشد. چند تا کوچه پس کوچه رو رد کرد بعد هم جلوی یک خونه ویلایی دو طبقه که قدیمی هم بود ایستاد و پیاده شد. با کلید در رو باز کرد و داخل شد. ماشین رو خاموش کردم یکم صندلیم رو خوابوندم و ضبط رو روشن کردم. همون طور که نگاهم به در اون خونه بود به صندلیم تکیه زدم و با ریتم آهنگ سرم رو تکون می دادم. نمی دونم چقدر گذشت که مانی هم رسید و رفت داخل. پس خونه اشون اینجا بود. همچنان نشستم. هوا کم کم تاریک شد. باز نشستم. گرسنه ام بود ولی نمی خواستم هیچ صحنه ای رو از دست بدم. باید می فهمیدم دقیقا چند نفر تو اون خونه اند.ضبط هر نیم ساعت به نیم ساعت خاموش می شد و من مجبور بودم یک استارت بزنم و دوباره خاموش کنم. دعا می کردم مانی هیچ چیز راجع به من ندونه. دعا می کردم رکسانا حقیقت رو بهش نگفته باشه. اصلا این مانی کی بود؟ فقط یک همسر عاشق که به خاطر رکسانا سرپرستی یک غریبه رو قبول کرده بود؟ هوا تاریک شده بود که در اون خونه باز شد. صاف سر جام نشستم و ضبط رو خاموش کردم. اول از همه یک کالسکه از در خارج شد بعد هم مانی که داشت کالسکه رو هدایت کرد. بعد هم یک خانم حدودا 50 ساله که در حال حرف زدن بود. مخاطبش مانی نبود کسی بود که هنوز داخل خونه بود. با خارج شدن رکسانا از خونه فهمیدم مخاطبش اونه. رکسانا بیرون اومد و همون طور که حرف های اون خانم رو با سر تایید می کرد در رو قفل کرد بعد همه شون پیاده راه افتادند سمت سر کوچه. در رو قفل کرد. یعنی کس دیگه ای تو اون خونه نبود. با رها میشدند چهار نفر. رکسانا و مانی که صبح ها نبودند ولی ظاهرا اون خانم اکثر اوقات خونه بود. قبلش تو فکر دستبرد به اون خونه بودم ولی یادم اومد این طوری یک جرم برای خودم تراشیدم و نمی تونم تو دادگاه سرپرسی یک بچه رو بخوام. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و از کوچه زودتر از اون ها خارج شدم. فردا باید برمی گشتم.با یک نقشه ی جدید.
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم. چند بار پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره. همش دو ساعت چشم روی هم گذاشته بودم ولی حس خستگی نمی کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و سر جام نشستم. زوایای اتاق رو از نظر گذروندم. از همون لحظه با خودم عهد کردم آخرین باره تو این اتاق چشم باز می کنم. بلند شدم و دست و روم رو شستم. لباسم رو عوض کردم. بسته بیسکوییتی که تو ساکم داشتم رو خوردم. به جای چایی هم آب نوشیدم. لباس هایی که عوض کرده بودم رو تا کردم گذاشتم تو چمدون. جلوی آینه ایستادم و موهام رو شونه زدم. شونه رو هم تو ساک جا دادم. گوشه کنار سوییت رو نگاه کردم. چیزی نبود به سمت سرویس بهداشتی رفتم و مسواک زدم. دوش جانانه ای با ادکلن گرفتم. یک نگاه به حمام انداختم. وسایل حمامم رو برداشتم. با ادکلن و مسواکم گذاشتم تو ساک و درش رو بستم. یک نگاه به اطراف انداختم. گوشیم رو برداشتم. مطمئن شدم شارژش تو ساکمه. کلید رو برداشتم نیم نگاهی دوباره به اتاق انداختم و خارج شدم. در رو قفل کردم. کلید رو تو مشتم گرفتم و پله ها رو رفتم پایین. مردی پشت پیشخوان داشت چرت می زد. نمی دونستم بهش چی بگم؟ رزرویشن؟ مسئول پذیرش؟ ترجیح دادم همون مرد خواب آلو در مسافر خونهی داغون صداش کنم. کلید رو بهش تحویل دادم. حساب کتاب هام رو کردم و شناسنامه ام رو تحویل گرفتم. از مسافرخونه زدم بیرون. جلوی درش ایستادم. نگاهی به اطرافم انداختم. خیابون خیلی شلوغ نبود ساعت هفت صبح جمعه بود. حس کردم زود اومدم بیرون ولی خیالی نبود. می تونستم با آرامش به کار هام برسم. سوار ماشین کرایه ایم شدم. اول از همه رفتم گورستان.سر راه دو شاخه رز گرفتم. چند تا ردیف رو رد کردم. درخت بید از دور نمایان شد. نزدیک شدم. مطمئن بودم اون ساعت کسی به خاک رها سر نمی زنه. به گور سفید در چند قدمی بید مجنون رسیدم. سنگش مرطوب بود. راستی دیروز پنج شنبه بود. گل سرخ های روی خاکش هنوز پراکنده نشده بودند. جلوی سنگش زانو زدم. حرفی برای گفتن نداشتم. چی بهش می گفتم؟ می گفتم ببخشید؟ می گفتم برا دخترمون جبران می کنم ؟ این حرف ها دیگه به چه دردش می خورد؟ بغض تو گلوم سنگینی می کرد. کسی اون دور و بر نبود. پسربچه ای نبود که گلاب بفروشه. پیش خودم گفتم اشکالی نداره. سنگش هنوز مرطوبه. یکی از گل ها رو پر پر کردم و ریختم رو سنگش. از خودم بدم میومد که تا زنده بود یک شاخه گل براش نگرفتم هیچ همش تو سرش هم زدم. شاخه ی دیگه رو پر پر نکردم. سالم گذاشتمش رو سنگ قبرش. زمزمه وار گفتم:
- دوستت دارم رها. همیشه دوستت داشتم.
آهی کشیدم و به دور و بر نگاه کردم. تک و توک آدم هایی سر گور های سرد پیدا می شدند. مطمئن بودم تعداد گل هایی که بعد از مرگ برای آدم میارن بیشتر از موقعیه که زنده هستی. می دونستم که بعد از مرگ پشت سر آدم حرف نمی زنند. بعد از مرگ با احترام ازت یاد می کنند. بعد از مرگ عزیز میشی. بعد از مرگ برات گریه می کنند ول تا زنده ای کسی نمی پرسه حالت چه طوره.
هیچ وقت خودم رو به خاطر کاری که با رها کردم نمی بخشم. من باعث مرگ کسی شدم که ادعا می کردم عاشقشم.
نیم ساعتی نشستم و بی حرف و درد دل به گور سردش چشم دوختم. به خودم اجازه نمی دادم کلمه ای به زبون بیارم. بعد از نیم ساعت سکوت از جام بلند شدم و قبرستون رو ترک کردم به سمت جایی که ماشین رو کرایه کرده بودم راه افتادم و ماشین رو پس دادم. بعد هم پیاده راه افتادم به سمت خونه ی رکسانا اینا. تمام راه به رها فکر کردم. به ستم هایی که در حقش کردم. به دنیا که هیچ وقت باهاش یار نبود. دوستش داشتم. چرا گذاشتم پرپر بشه؟ چشم هام هر از چند گاهی می سوخت و پر اشک می شد ولی سریع پلک هام رو فشار میدادم تا اشکی از بینشون پایین نریزه. هنوز یکی داشت می گفت: تو مردی. دلم می خواست خفه اش کنم. خودم می دونستم چقدر مردم. راه یک ساعته برام شد پنج دقیقه. به اون خونه ویلایی دو طبقه با نمای سنگ سفید و قدیمی ساز رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم. نه بود. دستم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم. آیفونشون تصویری نبود. برخلاف تصورم در با آیفون باز نشد. یک نفر شخصا در رو برام باز کرد. سرم رو برگردوندم و با چهره ی اون زن پنچاه ساله که دیشب دیده بودمش مواجه شدم. که چادر گلداری رو هم سرش انداخته بود.
- بفرمایید.
- سلام مادر جان.
- سلام. بفرمایید.
یک لحظه موندم چی بگم. چی می خواستم بگم؟ نگاه زن سر خورد روی ساک تو دستم. نفس عمیقی کشیدم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- من با رکسانا خانم کار داشتم
زمزمه وار گفت:
- رکسانا؟
بعد بلندتر خطاب به من گفت:
- شما کی هستید؟
- من...راستش.
نمی دونستم جریان من رو می دونه یا نه.برای همین گفتم:
- از بستگان دورشون ام.
زن چینی به پیشونی اش انداخت و گفت:
- رکسانا کسی رو نداره که بخواد دور و نزدیک باشه.
داشت با سوء ظن نگاهم می کرد که صدای رکسانا رو از داخل شنیدم.
- کیه مامان؟
و بعد هم قامت خودش در حالی که یک مانتوی مشکی تنش بود و دکمه هاش باز بودند و یک شال آبی که همین جوری انداخته بود رو سرش در آستانه ی در نمایان شد. چشمش که به من افتاد حیرت رو در تک تک خطوط صورتش دیدم. فقط نگاهم می کرد. با چشم های بهت زده که کم کم برق اشک هم توشون پیدا شد. نگاه زنی که اون مامان خطابش کرده بود بین من و اون می چرخید. لبخندی زدم و گفتم:
- چه طوری دختر خاله؟
تو نگاهش یک علامت سوال هم پیدا شد. داشت بهم می گفت دختر خاله دیگه کیه مردک؟
- دعوتم نمی کنی بیام تو؟
نگاه متعجب زن رو رکسانا ثابت موند و گفت:
- رکسان تو که خاله داشتی؟
رکسانا به خودش اومد. یک نگاه به زن و یک نگاه به من انداخت دوباره رو به اون گفت:
- ایشون از بستگان دور من اند مامان...در واقع مادربزرگ هامون با هم دختر خاله بودند!
ماشالله به مغز متفکرش. چه سریع برا خودمون نسبت تراشید. خدا نکنه من با تو فامیل باشم. با این حال با لبخند به اون زن که هنوز با شک نگاهم می کرد نگاه کردم. از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بفرمایید داخل.
سرم رو پایین انداختم و وارد خونه شدم. حیاط بزرگی داشت. پرشیایی که رکسانا دیروز سوارش بود وسط حیاط پارک بود. یک حوض مستطیل شکل گوشه ی حیاط بود. خونه یک ایون داشت که رو نرده هاش پر گلدون بود. یک باغچه هم گوشه حیاط بود ولی چیزی توش کاشته نشده بود. در ورودی خونه شیشه ای بود. اون خانم جلو می رفت من پشت سرش. رکسانا هم پریشان حال به دنبال من. وارد که شدیم اون خانم تعارف کرد بشینم. رکسانا هم گفت میره مانی رو صدا کنه و به دنبال این حرفش از پله ها بالا رفت. روی مبل نشستم اون خانم که هنوز اسمش رو نمی دونستم برام چای آورد. خودش هم نشست رو مبل رو به روی من. همون موقع رکسانا از پله ها پایین اومد. مانتو و شالش رو در آورده بود و یک بلوز و شلوار به تن داشت. لبخندی زد و گفت:
- خب؟ چی شد یادی از ما کردی بعد از این همه سال؟
- اختیار دارید. ما که همیشه به یاد شما بودیم.
رکسانا با لبخند مصنوعی رو یک مبل کنار اون خانم نشست که حالا احتمال میدادم مادر مانی باشه.
- حالا از کجا پیدام کردی؟
- کار سختی بود. با بدبختی شماره عموت رو پیدا کردم بعد هم از اون آدرس اینجا رو گرفتم.
- قبلش زنگ می زدی خب. بد شد این طوری بی خبر...
یعنی این که ارواح شکمت اگه به عموم زنگ میزدی شماره تلفن بهت میداد نه آدرس. لبخندی زدم و همون موقع صدای پایی از سمت راه پله اومد و لحظاتی بعد مانی هم به جمع ما اضافه شد. با لبخند به سمتم اومد با گرمی بهم دست داد و احوال پرسی کرد اما دروغ و صحنه سازی در تک تک حرکاتش موج میزد. کنارم روی مبل دو نفره ای که نشسته بودم نشست آرزو می کردم جای دیگه ای بشینه. رکسانا با ناخن هاش بازی می کرد. مادر مانی برای پسرش چای آورد. بد موقع اومده بودم اون ها هنوز صبحونه هم نخورده بودند. مثل خودم.
رکسانا- حالا چی شد یاد ما کردی خشایار جان؟
یعنی قرض از مزاحت؟ نفسم رو فوت کردم بیرون. حالا چه بهانه ای باید برای موندن تو اون خونه پیدا می کردم؟ یکهو از دهنم پرید:
- می خوام یک شرکت بزنم...اینجا.
- شرکت؟
- آره خب. خیلی وقته مدرک گرفتم.
فوقم رو با کمی تاخیر خارج از کشور گرفته بودم.
- خوبه.
- خیلی مزاحمتون نمیشم بیشتر از یکی دو روز تو بابلسر اقامت ندارم. دنبال جا می گردم. چند جا رو میبینم و برمیگردم باید با وکیلم هم مشورت کنم.
- بله...موفق باشید.
- ممنون.
- دیگه چه خبر. کجا بودی این سال ها؟
یعنی یکهو بعد از سه سال از کجا خراب شدی رو سر ما؟ جالب بود که می توسنتم انقدر راحت منظور واقعیش رو بفهمم برخلاف رها که هیچ وقت نمی فهمیدم تو دلش چی می گذشت. شاید رکسانا با وجود تمام نفرتی که ازش داشتم مثل خودم بود. مغرور و خشک و محکم.
- با اجازه تون خارج از کشور. برای مداوای بابا رفته بودیم.
- خدا بد نده چی شده بود؟
خدا بد نده یعنی خدا رو شکر!
- پزشک سرطان تشخیص داده بود.
- خب؟
- یک سالی میشه عمرشون رو دادند به شما.
- آخی...خدابیامرزتشون.
یعنی آخی...دلم خنک شد. انشالله خودت هم زودتر بری ور دل بابا جونت. این جمله ها قشنگ تو چشم هاش مشخص بود.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
دیگه حالم داشت از اون جو سنگین و تشریفاتی که بی شباهت به تئاتر نبود بهم می خورد. خوش بختانه مادر مانی زود به فکر شکم بچه اش انداخت.
- مانی جان صبحونه رو هنوز جمع نکردیم.
و رو به من ادامه داد: شما خوردی پسرم؟
- من... خیر. تازه رسیدم. تو راه هم چیزی نخورم.
- پس بفرمایید خواهش می کنم.
از جام بلند شدم. رکسانا ازم خواست ساکی رو که بلاتکلیف تو دست هام نگه داشته بودم رو کنار مبل بذارم تا یک فکری به حالش بکند. داشتم راه می افتادم سمت آشپزخونه که صدای بامزه و نازکی رو از پشت سرم شنیدم. شیرین ترین صدایی که شنیده بودم. صدایی که دلت می خواست با لبخند فقط بهش گوش کنی.
- مامان....
========================
برگشتم و دختر بچه ی خوش گل رو با چشم های عسلی و موهای فندقی آشفته در تاپ شلوارک صورتی که روش عکس توت فرنگی داشت دیدم که با یک دست چشمش رو می مالید و دست دیگه اش که کنار بدنش افتاده بود خرس عروسکی قهوه ای رنگی رو نگه داشته بود. با یک چشمش که باز بود با شگفتی به من خیره شده بود. گونه های سرخش دو طرف اون صورت گرد و سفید دوست داشتنی، زیباترش کرده بودند... رکسانا با لبخند به سمتش رفت و در حالی که با عشق بغلش می کرد با لحن پر محبتی گفت:
- جانم مامان؟
- سلام.
- سلام دختر گلم؟ خوب خوابیدی؟
دختر بچه سرش رو تکون داد و گفت:
- این آقاهه کیه؟
- این...
رکسانا به من نگاه کرد خودش هم می دونست من چه نسبتی با اون موجود دوست داشتنی تو آغوشش دارم حق داشت خجالت بکشه که از بچه بخواد من رو عمو صدا کنه با این حال گفت:
- ایشون عمو خشایاره. یک مدتی مهمون ماست.
یک مدتی رو با شک گفت خودش هم هنوز به نتیجه نرسیده بود که من اون موقع روز تو خونه اش چی کار می کنم. و رو به بچه ادامه داد:
- سلام کردی مامان؟
دخترک رو به من سرش رو تکون داد و با لحن نمکی ای گفت:
- سلام عمو
با لبخند جوابش رو دادم. مانی به سمت اون ها رفت و موجود شیرین رو بغل کرد.
- رهای بابا چه طوره.
- رهای بابا خوبه...
رهای بابا. دخترم... دختر من به یک غریبه می گفت بابا و به من می گفت عمو؟ هیچ وقت تو زندگیم اندقدر درد رو تو قلبم حس نکرده بودم حتی وقتی فهمیدم رهایی وجود نداره که من اومدم دنبالش ولی انگار وجود داشت. اون موجود شیرین در تاپ شلوارک صورتی رهای من بود. رهای من. فقط من. مانی همون طور که به من تعارف می کرد جلو برم به سمت آشپزخونه راه افتاد. رکسانا هم با نگاهی که کم و بیش ناارام به نظر می رسید دنبال ما اومد. مانی اما ریلکس بود انگار رها واقعا دختر اونه. انگار من واقعا فامیل دور همسرشم و انگار واقعا همه چیز همون طور که نشون میداد بود. مانی درباره ی من می دونست. مطمئن بودم. از حرکتش و دروغی که وقتی با من گرم می گرفت تو چشم هاش بود می فهمیدم که اصلا از حضور من اونجا و نزدیک دخترم راضی نیست! با این حال همه چیز طوری نشون می داد که انگار واقعیه. در حالی که تنها کسانی که اونجا نمی دونستند این یک فیلمه مادر مانی و رها بودند. بعد از صرف صبحونه رکسانا یک اتاق در طبقه بالا رو نشونم داد و خواست وسایلم رو اونجا بذارم. طبقه بالا سه تا اتاق داشت یکی اتاق رها. یکی اتاق مانی و رکسانا و دیگری اتاق خالی ای که به من تعلق گرفت. اتاق مادرش طبقه ی پایین بود. وارد اتاق که شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سرویس دخترونه ی اتاق بود. مثل این که به یک دختر دانشجو تعلق داشته باشد. یک کتابخونه کنج اتاق بود. تخت و کمد به رنگ چوب روشن در امتداد هم بودند. پرده کرم و نارنجی رنگ بود و یک قالیچه ی قهوه ای وسط اتاق پهن شده بود.رو تختی هم گلبهی بود. به عنوان اتاق مهمان زیادی با سلیقه بود. یک نگاه به دیوار ها انداختم. یک قاب رو دیوار بود که روش با یک پارچه پوشانده شده بود. یعنی نمی خواستند دیده بشه ولی اصلا مهم نبود جلو رفتم و پارچه رو کنار زدم. عکس رکسانا و رها دست در گردن هم جلوی چشمم نمایان شد. رها قبل از مرگش اینجا بوده و اینجا اتاق رها بوده...اون موقع موتجه معنی نارضایتی نگاه رکسان شدم وقتی که در اون اتاق رو برام باز می کرد.و بی میلی تو صداش در حالی که در حضور رها که کنجکاوانه بهمون زل زده بود گفت بفرمایید... پس مانی یک ربط هایی به رها داشت. این جا بی شک خونه ی رکسانا نبود. خونه ی مانی بود. باید رکسانا رو تنها گیر می آوردم و ازش می پرسیدم. ولی این اون روز ممکن نبود. اون روز همه شون خونه بودند.
اون روز تا جایی که می تونستم جایی قرار می گرفتم که بدون این که بقیه بفهمند رها برام جذابه نگاهش کنم. از رکسانا نپرسیدم رها کجاست می خواستم جلوی مانی و مادرش طبیعی جلوه کنم با خودم قرار گذاشتم فردا که مانی بیرون رفت رکسانا رو تنها گیر بیارم و سوال هام رو ازش بپرسم.
 
صبح روز بعد ساعت هفت از خواب بلند شدم و رفتم پایین همه دور میز صبحونه نشسته بودند و پچ پچ می کردند تشخیص این که ذکر خیرم بود خیلی سخت نبود! مانی لباس بیرون پوشیده بود شلوار پارچه ای مشکی و یک پیرهن سفید با خطوط زرد. اگر سلیقه ی رکسانا بود که خوش سلیقه بود. رکسانا نشسته بود و برای رها که روی پاهاش نشسته بود لقمه می گرفت. مادر مانی هم بی خیال چای می نوشید. همه چیز عادی مینمود. سلام کردم. جواب شنیدم. روی صندلی نشستم و چشمم به رها افتاد که دور تا دور دهنش عسلی بود و دو لپی لقمه می جوید. لبخندی بهش زدم خندید که یکهو لقمه اش پرید تو گلوش. رکسانا هول شده بود مانی بلند شد سریع یک لیوان آب بهش رسوند. رکسانا با عصبانیت گفت:
- رها صد مرتبه بهت نگفتم وقتی غذا می خوری حواست رو جمع کن.
چه انتظارات بی جایی از یک بچه ی سه ساله داشت! بد جور عصبی بود رها رو تو بغل مانی انداخت و خودش از آشپزخونه خارج شد. همین صحنه بس بود برای این که در گرفتن سرپرستی بچه ام مصمم تر بشم. بعد از صبحونه مانی کیفش رو برداشت. یک خداحافظی بلند کرد و رفت. پیش خودم گفتم چقدر یخ. حتی رها رو نبوسید. حالا رکسانا پیش کش. بعد از رفتن اون من هم رفتم تو هال رها جلوی تلویزیون لم داده بود و در حالی که انگشتش رو می مکید تام و جری می دید. رکسانا هم داشت کمک مادر شوهرش می کرد. چه عروس نمومنه ای! چند لحظه بعد جفتشون از آشزخونه خارج شدند. رکسانا باز به رها تشر زد:
- رها انگشتت رو نکن تو دهنت مامان.
دلم می خواست بلند بشم دندون هاش رو خرد کنم. وقتی من اونجا نشسته بودم چرا یک غریبه باید به بچه ی من می گفت نکن؟ طاقتم دیگه داشت تموم می شد. ولی نمی تونستم تا موقعی که مادر مانی که اصرار داشت خاله رعنا صداش کنم،حضور داره با رکسان حرف بزنم. که رها در یک حرکت بچگونه نجاتم داد. چهار دست و پا خودش رو به مثلا مادربزرگش رسوند و همون طور که از دامنش آویزون شده بود گفت:
- مامانی میشه بریم پیش خاله نگار؟
- این موقع صبح؟
- دلم تنگ شده بلاش.
رکسانا- بلاش نه...براش..
رها دوباره تلاش کرد: برررراش.
رکسانا با لبخند تشویقش کرد و گفت:
- آفرین دخترم خودم می برمت.
خیلی خودم رو کنترل کردم تا داد نزنم نه...ولی خوش بختانه خود خاله رعنا بلند شد و مسئولیت بردن رها رو به عهده گرفت. رکسانا تا تو حیاط بدرقه اشون کرد. من هم تو راهرو ی جلوی در ورودی منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد از نگاهم فهمید تو چه دردسری افتاده. وقتی دید خیره نگاهش می کنم گفت:
- آدم ندیدی؟
- مثل تو دودره باز نه.
پوزخندی زد و فگت:
- من دو دره بازم؟
- چرا اسم بچه ات رو گذاشتی رها؟
- به تو چه؟
- چرا هیچ اثری از رها نیست.
- مگه به تو مربوطه؟
فریاد زدم:
- رکسان رها کجاست؟
همون طور که انتظار می رفت اون هم داد زد:
- صدات رو برای من نبر بالا به تو هیچ ربطی نداره که رها کجاست. بعد از سه سال اومدی تازه میگی رها کجاست؟ کجا بودی کل این سه سال؟ پولت رو که پس فرستادم رها رو می خوای برا چی؟ چرا راحتش نمی ذاری؟ اصلا تو الان کی هیتی چه نسبتی باهاش داری که دنبالش می گردی؟
دستم رو تو موهام فرو بردم و روم رو ازش گرفتم. چند لحظه مکث کردم دو دوباره برگشتم سمتش.
- تو فکر می کنی چرا من با همه ی شرایط رها ساختم؟ چرا نرفتم دنبال یک بی دردسرش؟ ها؟ چرا الان اومدم دنبالش؟ بابا اون مغزت رو تو زندگیت هم به کار ببر فقط برای حل کردن فرمول ریاضی نیست.
جا خورد. لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد از یک خنده ی عصبی گفت:
- از من نخواه باور کنم تو رها رو دوست داشتی خب؟ هنوز یادم نرفته عربده هایی که سرش می کشیدی رو. کشوندیش بیمارستان. کلی بلا سرش آوردی. حالا پر رو پررو جلو من ایستادی میگی دوستش داشتم؟ بابا سنگ پا رو رو سفید کردی که...
- من دوستش داشتم. هنوز هم دارم می خوام ببینمش. فقط به خاطر این اینجام.
سکوت کرد.ده ثانیه. بیست ثانیه. یک دقیقه... من هم دیگه داد نزدم. با لحن آرومی گفتم:
- رکسانا رها کجاست؟ چرا اسم دختر تو رهاست؟
سرش رو انداخت پایین و رفت تو هال رو یک مبل نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت. چشمم به حلقه ی توی دستش خورد.
- تو کی ازدواج کردی که الان بعد از سه سال یک بچه این قدری داری؟
شونه هاش شروع کردند به لرزیدن. نمی خواستم بدونه من همه چیز رو می دونم نباید می فهمید اون روز تعقیبش کردم و می دونم رها دخترمه. رفتم رو به روش زانو زدم و گفتم:
- خواهش می کنم رکسانا قول میدم توضیح بدم فقط تو به من بگو رها کجاست.
دست هاش رو گرفته بود جلو صورتش. نمی خواست اشکش رو ببینم. رها می گفت مغروره. می گفت نمیذاره کسی گریه اش رو ببینه حتی خود رها... چشم های خودم هم می سوخت. بعد از چند لحظه با صدای بغض دارش گفت:
- دیر اومدی خشایار....خیلی دیر.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. عکس رکاسانا رو تار می دیدم. از جام بلند شدم. و اشک هام رو پاک کردم. همینم مونده بود جلو رکسانا گریه کنم. مرد باش احمق! یک بار در زندگیت... از جام بلند شدم. سخت بود تظاهر کنم چیزی نمی دونم در حالی که تا ته قصه رو همون روز تو قبرسون خونده بودم. بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- فقط من رو ببر پیشش...
×××
همون طور که به گلبرگ های سرخی که یکی پس از دیگری از دست های رکسانا رها می شدند و روی سنگ سرد می افتادند نگاه می کردم، سعی می کردم به حرف های قلمه سلنبه اش راجع به اون بیماری مادرزادی لعنتی هم گوش کنم. هرچند چیز زیادی نمی فهمیدم از اولش هم زیستم خوب نبود. رکسانا به گرانیگاه سنگ خیره شده بود. نگاهش تو ثانیه های سه سال پیش جست و جو می کرد. سعی می کرد کلمه هایی که تجربه کرده بود رو دنبال هم سوار کنه.
- بعد از کاری که تو باهاش کردی دیگه آبرویی تو دانشگاه نمونده بود براش. اونجای آینده ای نداشت. من هم براش انتقالی گرفتم آوردمش اینجا پیش خاله که یکی از دوست های قدیمی مامانم بود. خودم نتونستم بیام. موندم تهران گشتم دنبال کار که پول جور کنم. کار گیرم نیمد. هرجا هم که قبولم می کردند انتظارات بیجا زیاد داشتند. فقط یک جا تو یک موسسه دخترونه کار گیرم اومد که اون هم از شانس من برشکست شد. یک روز مانی زنگ زد گفت یکی پیدا شده رها رو می خواد مجانی عمل کنه. نگفتند کی...من هم یک روز که امتحان هام تموم شد سرزده اومدم بابلسر...همون موقع که رسیدم حال رها بد شده بود. داشتند می بردنش بیمارستان....
بغضش شکست و زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روشون.
- درست همون روز که رسیدم اون رفت. من حتی نتونستم درست ببینمش.
و شروع کرد گریه زاری برای داستان دروغینش! یک کلمه هم باور نکرده بودم. چون هنوز یک حفره ی خالی وجود داشت. یک دختر بچه ی سه ساله که از نظر زمانی نمی تونست حاصل ازدواج رکسانا و مانی باشه.
- تو و مانی همون سال ازدواج کردید؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- بعد از چهلم رها عقد کردیم. جشن نگرفیتم.
چه با عجله!
- رها چند سالشه؟
- دو سال...دوسال و خرده ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
- زود حامله شدی.
شونه هاش رو بالا انداخت. با سرانگشت خرده سنگی که جلوم بود رو چند متر جلوتر پرت کردم و گفتم:
- بهش می خوره بیشتر باشه.
- کی؟
- رها...خیلی خوب حرف می زنه.
- باهوشه...
آهی کشیدم و گفتم:
- آره.
به دروغ هاش پوزخندی زدم و به افق خیره شدم.اینی که من میدیدم حاضر به اعتراف نبود باید خودم یکجوری می رفتم سر شناسنامه ی رها و سنش رو میدیدم.بعد شناسنامه رو می کوبیدم جلوش تا دیگه به من دروغ نگه. سنگینی نگاه رکسانا روم بود. هنوز صدای هق هقش هرچند لحظه یک بار بلند می شد. بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- آدم ندیدی؟
- مثل تو بی احساس نه. همیشه می دونستم رها رو دوست نداری.
پوزخندی زدم اون چه می دونست من گریه هام رو برای رها کردم؟ به هر حال من یک مهندس بودم نه بازیگر. خیلی سعی می کردم نشون بدم هیچی نمی دونم. و مثلا شوکه شدم ولی نمی شد. هنوز با مرگش کنار نیمده بودم حتی تا همون لحظه فکر می کردم این رها رهای من نیست تا این که از زبون رکسانا شنیدم. قلبا ناراحت بودم. واقعا احساس بدی داشتم تو سراسر وجودم. فقط خودم می تونستم تو اون لحظه غم درونیم رو درک کنم من مثل رکسانا یک زن نبودم که با گریه به همه نشون بدم چقدر از ازدست دادن عزیزم ناراحتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سکوت یک مرد نشونه ی غمشه. فکر می کردم بعد از بیست و چهار سال زندگی این رو فهمیده باشی.
زمزمه وار گفت:
- تو حتی سن رها رو نمی دونستی.
با تعجب نگاهش کردم. که گفت:
- اگر زنده بود الان بیست و سه سالش بود. مثل من.
لبخندی زد و به افق خیره شد. من هم همین طور. نزدیک غروب بود. دو سه ساعتی بود که اونجا نشسته بودیم. بیشترش به سکوت گذشته بود. مطمئنم در تموم لحظه های ساکت بینمون رکسانا داشته به دروغ هایی که می خواست بگه فکر می کرده. با شنیدن صدای آرومش که به خاطر گریه گرفته بود، بهش نگاه کردم.
- امروز 15 شهریوره.
- خب؟
- شهریور!
کمی فکر کردم و بعد با نفس عمیقی که به آه تبدیل شد گفتم:
- پس فرداست نه؟
- آره.
- میای سر خاکش؟
- مثل هر سال. عجیبه که تو می دونی نمی دونستم راجع به این چیز ها هم با هم بحث کردید.
- نکردیم.
- پس از کجا می دونی؟
- تو محضر شناسنامه اش رو دیدم تاریخش رو حفظ کردم.
به تلخی خندید و گفت: انقدر سخت بود که از خودش بپرسی.
- بین من و اون هیچ رابطه ی عاطفی ای نبود. من دوستش داشتم ولی اون که نداشت.
با پوزخند اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- ما آدما اگر حرف هامون رو بهم بزنیم هیچ وقت هیچ مشکلی پیش نمیاد. شاید اگر بهش می گفتی رها الان زنده بود.
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- چه طور؟
- فکر می کنی چرا قبول کرد صیغه ات بشه؟
- پول نیاز داشت.
- رها تن فروش نبود. قبول کرد چون دوستت داشت. قبول کرد چون نمی تونست از راه معمول کنارت باشه. مثل یک بچه به این رابطه امید داشت. این ها رو چند ماه بعد از رفتنت بهم گفت.
دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم. یکی از دردناک ترین حرف هایی بود که تو زندگیم شنیده بودم. همون جا ازش عذر خواستم. رکسانا یکی دیگه از اون پوزخند های تمسخرآمیز عصبیش رو نثارم کرد و همون طور که از جاش بلند می شد گفت:
- بلند شو. عذر خواهی از یک مشت خاک هیچی رو عوض نمی کنه. تو فرصتت رو از دست دادی شانس دیگه ای هم نداری کتاب زندگی رها سه ساله بسته شده.
و به سمت خروجی راه افتاد. از پشت نگاهش کردم دیگه از اون دختر مستقل پر مدعا که کله اش باد داشت خبری نبود. دختری که اولین سیلی زندگیم رو از اون خوردم، الان تبدیل شده بود به یک زن پخته که دو برابر سن خودش سختی کشیده بود. بلند شدم و از رها یا به قول رکسانا یک مشت خاک خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم.
×××
با حس دست های کوچک و نرمی روی صورتم چشم هام رو باز کردم. نگاهم تو دو تا کاسه عسل خوش گل قفل شد. بی اختیار خندیدم و دست های لطیفش رو از رو گونه ام برداشتم و بوسیدم.
- تو اینجا چی کار می کنی فسقلی؟
- در اتاق مامانم اینا قفله حوصله ام سر رفته بود اومدم اینجا...
خندیدم و بی اختیار محکم بغلش کردم. آخش در اومد ولی من تو شرایطی نبودم که به آخ گفتنش اهمیتی بدم. بهترین لحظه ی زندگیم درست همون لحظه بود که بدن کوچک و تپلش رو بین بازو هام گرفته بودم. بوی رها رو می داد. موهای خوش رنگش رو بوسیدم و کمی اون رو از خودم دور کردم.
- مامان و بابات به این زشتی تو چرا انقدر خوش گلی؟
اخمی کرد و رو شکمم نشستم و دست به سینه نگاهم کرد:
- مامانم خیلی هم خوش گله. بابام هم جلتلجمنه.
بلند زدم زیر خنده. دماغش رو با دو انگشت فشار دادم و گفتم:
- فسقلی این چیز ها رو تو از کجا یاد گرفتی؟
- از تو فیلم.
خواستم بپرسم تو چند سالته که صدای رکسانا از تو هال اومد.
- رها؟ کجایی مامان؟
رها با شنیدن صدای اون کلا من رو فراموش کرد از رو شکمم پرید پایین و دوان دوان از اتاق خارج شد و فریاد زد:
- اینجام مامان جون...
حالم بدجور گرفته شد. رکسانا یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیم رو ازم گرفته بود. چرا دختر من باید یک غریبه رو از من بیشتر دوست داشته باشه؟ دخترم که فعلا عزیزترین کس زندگیم حساب میشد با شنیدن صدای یک غریبه کلا من رو فراموش می کرد. آهی کشیدم و از جام بلند شدم. لباس هام رو عوض کردم و شونه ای به موهام زدم. اون روز باید یک ترفندی پیدا می کردم و سن واقعی رها رو می فهمیدم. تنها راه شناسنامه اش بود ولی چه طوری باید می رفتم تو اتاق رکسانا و دنبال مدارک می گشتم بدون این که کسی بفهمه؟ یاد دیشب افتادم تو راه پله بودم که صدای جر و بحث مانی و رکسانا رو شنیدم. مانی بدجور عصبی بود و رکسانا سعی داشت آرومش کنه.هنوز تک تک کلماتی رو که شندیم تو ذهنم دارم.
- این مرتیکه تا کی می خواد بمونه اینجا؟
- من چه می دونم نمی تونم بیرونش کنم که...
- گفتی امروز رفتی سر خاک رها؟
- آره.
- خب دیگه همه چیز رو فهمید برای چی گورش رو گم نمی کنه؟
- مانی تو رو خدا آروم تر میشنوه.
- من دلم نمی خواد این مرتیکه تو این خونه و نزدیک رها باشه می فهمی؟
- انگار من می خوام. من هم دوست ندارم اون نزدیک رها باشه. ولی نمی تونم کاری بکنم.
- تو نمی تونی یک نفر رو از خونه ات بندازی بیرون؟
- مامان جنابعالی نمی ذاره وگرنه من خواستم این کار رو بکنم.این جا خونه ی تواِ نه من.
- چی؟
- به مامانت یک کلمه گفتم می خوام برای خشایار یک جا هتل بگیرم سرم رو خرد. گفت آدم با مهمونش این طور تا نمی کنه و بده و این حرف ها.
- خب پس...لازمه حقیقت رو بهش بگیم.
- حرفش رو هم نزن. من نمی خوام دیدش نسبت به رها بد بشه. تازه چه طوری برم تو روش نگاه کنم بگم من و رها و مانی چهارساله داریم بهت دروغ میگیم؟
- میگی چی کار کنیم؟ تا کی باید خشایار رو تحمل کنیم؟
- حالا بذار ببینیم چی میشه فعلا که همش یک روزه اینجاست.
- ببین رکسان حواست باشه تنها نذاریش خونه ها...
- باشه...
مانی آهی کشید و گفت:
- هر دقیقه ای که این اینجاست من احساس خطر می کنم.
با سر و صدای رها که از پایین می اومد از افکارم بیرون اومدم. صدای داد رکسانا رو مخم بود که سعی داشت رها رو راضی کنه صبحونه بخوره اون هم فقط جیغ می کشید. صدای گرومپ گرومپی که میومد هم نشون میداد که داره میدوه.
پله ها رو پایین رفتم. با صدای رها که بلند بهم سلام کرد نگاهش کردم. داشت رو مبل می پرید خبری از رکسانا نبود ولی صداش از آشپزخونه اومد: «رها نپر رو مبل خراب میشه دخترم.» رها محلش نذاشت. چشمکی به چهره ی شیطونش زدم و به آشپزخونه رفتم رکسانا پای گاز مشغول بود. بهش صبح به خیر گفتم و پشت میز آشپزخونه که هنوز بساط صبحونه روش پهن بود نشستم.
- این اخلاقش به خودت رفته ها...
با صدای آرومی گفت:
- نه به من نرفته.
پیش خودم گفتم معلومه! نمی تونه به تو رفته باشه. دنبال بحث رو نگرفتم و گفتم:
- آقا مانی کجاست؟
- صبح رفته بیمارستان. امروز تا شب کشیکه.
- تو خونه ای امروز؟
- آره. دانشگاه ندارم.
- لیانست رو گرفتی نه؟
- آره.
- ترم تابستونه برداشتی؟
- آره می خوام زودتر تمومش کنم برم سر کار.
- خوبه.
- تو چی؟
- من فوقم رو اون ور گرفتم. بیکارم فعلا.
- اون ور؟
- خارج از کشور بودم کل این مدت رو.
قاشق رو چند بار به لبه ی قابلمه زد و در شیشه ای قابلمه ی زرشکی رنگ رو روش گذاشت. بعد هم رو به من کرد و به کابینت پشت سرش تکیه داد.
- خب؟
- خب چی؟
- تعریف کن. چرا اون شب تو بیمارستان ولمون کردی؟
- رفتم خونه پول بیارم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد بلندزد زیر خنده. اخمی کردم و منتظر شدم خنده اش تموم بشه.
- جوک گفتم؟
- کم نه...می دونی تو کلا با اون خشایار رادانی که اومد روزگار ما رو سیاه کرد فرق داری. خشایار رادان دلش برای زندگی کسی بسوزه؟ خشایار رادان کسی رو دوست داشته باشه؟ نه...تو کتم نمیره.
- مگه خشایار رادان آدم نیست؟
- نه.
انقدر سریع و بی رودربایستی گفت نه که یک لحظه جا خوردم. با پوزخندی گفتم:
- خیلی ممنون.
- قابلی نداشت. می دونی حقیقت بعضی اوقات تلخه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می گفتی.
- هیچی دیگه. خانواده ام نذاشتند. همون شب هم باند قاچاق بابام دستگیر شد. بابام نصفه شبی قبل از این که بیان دستگیرش کنند خونه رو ترک کرد. سه چهار هفته بعد هم رسید ترکیه. تو این مدت من تحت تعقیب بودم. خودم اصلا تهران نبودم افراد بابام کار ها رو انجام می دادند فقط من امضا می کردم.تقریبا نصف داراییمون رو فروختم. فرستادم به حساب های مختلف بابا. خودش هم نمی دونست کدوم کشور می خواد بره.
- مگه اقامت چندجا روداشت؟
- حساب به اسم خودش نبود. یکسری جاها فامیل داشتیم. یکی دو جا هم شرکت داشتیم که ریختم به حساب شرکت.
- خب؟
- تو اون یک هفته که وقت داشتیم با هزار بدبختی دور از چشم بابام پول برداشتم از خونه زدم بیرون. ولی تو بهم نگفتی رها کجاست. وقت هم نداشتم دنبالش بگردم. همون هفته از کشور خارج شدم. تا وقتی که پدرم مرد و دیگه خطری نبود. برگشتم اینران دنبال رها که...
اهی کشید و گفت:
- گاهی فکر می کنم رها این همه بدشانسی رو از کجا آورده!
همون موقع صدای جیغ رها از تو هال اومد. رکسانا مثل جت رفت تو هال من هم دنبالش. رها افتاده بوده بود رو زمین و از شدت سرفه نمی تونست نفس بکشه. رکسانا سریع به سمتش رفت. بلندش کرد و چند ضربه زد پشتش.
- آخه من چند بار بگم مراقب خودت باش؟ چند صد دفعه گفتم نپر رو مبل می فتی. دختر بد. باید یک کار دست خودت بدی تا خیالت راحت بشه؟
بعد از ضربه های پیاپیی که رکسانا به پشتش زد بهتر شد و تونست نفس بکشه. رکسانا هم که کلی دعواش کرده بود یکهو بغلش کرد و گفت:
- قروبنت برم چرا مواظب خودت نیستی؟
عصبانی شدم. چرا هر وقت اون بچه زمین می خورد رکسانا دعواش می کرد. رفتم جلو و گفتم:
- مگه دست خودشه که خورده زمین؟
- نه ولی باید بدونه که باید خیلی مراقب خودش باشه.
- بچه شیطونی میکنه دیگه.
نگاه غضبناکی بهم انداخت که یعنی بچه ی خودمه هر کار بخوام می کنم خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نگم سنگ پا رو از رو برده.
- نیازی نیست بهت توضیح بدم ولی رها با همه بچه ها فرق داره.
- چیه مگه؟
آهی کشید و گفت:
- یک ماه زود به دنیا اومد. مشکل تنفسی داشت. کاملا رفع نشده. ریه هاش یکم ضعیف اند.
- چی؟
- هنوز مشکل جدی نداره ولی نباید زیاد فعالیت کنه.
همون موقع خاله رعنا از اتاقش خارج شد.رها هم که آماده به دو. سریع رفت بغلش... رکسانا نفس حرصی اش رو بیرون داد و گفت:
- ندو حالیش نمیشه.
و به آشپزخونه رفت. خاله رها رو رو مبل گذاشت و در حالی که به سمت دست شویی می رفت گفت:
- چه خبر آقا خشایار؟ جایی رو گیر اوردید؟
فکر می کرد دیروز که با رکسانا رفتیم بیرون رفتیم دنبال جا.
- فعلا که نه...
- گیر میاد انشالله.
- انشالله.
لبخندی زد و رفت تا به کارش برسه! صدای بهم خوردن ظروف از اشپزخونه می اومد. چه عصبی! با هر حرکت رکسان در پس گرفتن دخترم مصمم تر می شدم. باید هرچه زودتر یک فکری می کردم ولی هرچی بیشتر نقشه می ریختم بیشتر به بن بست می رسیدم. امکان نداشت دور از چشم رکسانا وارد اتاقش بشم و شناسنامه رو پیدا کنم. تو فکر و خیالم و نقشه بودم که یکهو یک چیز تقریبا پونزده کیلویی افتاد روم. با خنده بوسه ای رو موهای لخت و ژولیده اش کاشتم و گفتم:
- له شدم من که شیطون.
خندید و دستاش رو گذاشت رو ابرو هام و گفت:
- تو چرا اقدر اربو داری؟
خندیدم و گفتم:
- مگه تو نداری؟
دست هاش رو برداشت و این بار گذاشت رو چشم هام.
- نه. بابا مانی هم زیاد داره ولی من کم دارم. مامان رکسانا هم خیلی هم کم داره. ولی تو از بابا مانی هم بیشتر داری...
این پرچونگیش رو از کی به ارث برده بود خدا می دونست!
- خب مدلشه دیگه.
- من هم می خوام قد تو اربو داشته باشم.
خندیدم و دست هاش رو از رو چشمم برداشتم و به لپ های گل انداخته اش نگاه کردم. واقعا دلم می خواست گازشون بگیرم ولی دلم نیمد عوضش تا می تونستم محکم لپش رو بوسیدم که آخش در اومد و با خنده لپش رو مالید.
- لپم کنده شد.
موهاش رو ناز کردم. یاد حرف رکسانا افتادم...ریه هاش ضعیفه...دلم کباب شد...بیچاره دخترم. آروم پرسیدم:
- رها تو چند سالته؟
دستش رو به سینه زد و گفت:
- زرنگی خودت بگو.
بلند زدم زیر خنده فسقلی چه زبونی داشت. زبونش به خودم رفته بود. همون موقع رکسانا از آشپزخونه خارج شد و رو به رها گفت:
- رها لباس بپوش باید بریم.
رها-کجا؟
- باید مامانی رو ببریم دکتر.
- پیش بابا؟
- آره.
- من اونجا نمیام.
- چرا مامان جان؟
- من از اونجا خوشم نمیاد.
- خب حالا چی کار کنم تنها که نمیشه بمونی زود برمی گردیم.
- نه من می مونم دیگه بزرگ شدم.
رکسانا با خنده لپ رها رو کشید و گفت:
- تو صد سالت هم بشه فسقلی خودمی بیا بریم لباس تنت کنم.
- نمیام. من از آمازش خوشم نمیاد.
رکسانا دیگه داشت کلافه می شد دست رها رو گرفت و در حال یکه سعی می کرد اون رو از رو پای من پایین بیاره گفت:
- بریم زود برمی گردم قول هم میدم برات بستنی بگیرم.
رها محکم دتسش رو کشید و خودش رو از دست رکسانا آزاد کرد بعد هم دستش رو انداخت دور گردن من و گفت:
- اصلا من پیش عمو می مونم.
- نمیشه بیا بریم.
- چرا نشه عمو که بزرگه.
- رها چرا انقدر مامان رو اذیت می کنی؟
رها نغ زد: من از آمازش خوشم نمیاد.
- آزمایش...بیا بریم مزاحم عمو نشو.
رها رو که از گردنم آویزون شده بود محکم بغل کردم و گفتم:
- مزاحم کدومه؟ اگر ضروریه من نگهش میدارم.
رها هورای بلندی کشید و یک ماچ آبدار چسبوند رو لپم. رکسانا سرخ شد.با چشم و ابرو اشاره کرد که یعنی بگو نمی تونم شونه بالا انداختم و گفتم:
- مزاحمتی نداره بذار بمونه
لبش رو جوید و بهم چشم غره رفت ولی انقدر این حرکت رها بهم حال داده بود که اگر خودش رو هم می کشت من باز می گفتم بمونه اشکال نداره.
در اخر هم رکسانا تسلیم شد و از همون لحظه شروع کرد به سفارش تا موقعی که از در بیرون رفت. در رو که بستم رها شروع کرد بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن. انقدر هیجان زده بود که ترسیدم ذوق مرگ بشه! اهم... دور از جون بچم. قروبنش برم من. برای خودم هم عجیب بود تو اون مدت کم چه طوری تا این حد عاشق اون موجود پانزده کیلویی شده بودم. رها کاش تو بودی. اون طوری الان یک خانواده شاد بودیم. کاش می فهمیدی دوستت دارم.
تلویزیون رو روشن کردم و دیزنی چنل رو براش گرفتم. همون طور که از رو یک مبل می پرید رو یکی دیگه کارتون هم نگاه می کرد و در جاهای هیجانی جیغ می کشید. برخلاف قیافه اش که کپی رها بود اخلاقش به خودم رفته بود. رها رو با دنیای رنگیش تنها گذاشتم و پله ها رو بالا رفتم. لای در اتاق رکسانا اینا باز بود. صدای جیغ و داد رها از پایین می اومد. آروم در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. در لعنتیش جیر جیر صدا می داد. باید به مانی می گفتم یک روغن کاریش بکنه از این صدا نفرت داشتم. اتاق بزرگی بود. فکر کنم بزرگ ترین اتاق اون خونه. یک تخت دو نفره خیلی بزرگ وسطش بود. دیوار های اتاق گلبهی بودند با پرده های سفید. آباژور روی پا تختی با لوسر ست بود. رو تختی هم سفید و گلبهی بود. یک سمت اتاق میز توالت بود. دو تا کمد دیواری هم تو یکی از کنج ها بودند. چند تا قاب عکس از رها به دیوار اتاق بود. هیچ عکسی از خودشون نبود. روی همون پا تختی ای که آباژور بود یک قاب عکس بود که برگردونده شده بود. جلو رفتم و برش داشتم و نگاهش کردم. عکس دو تا دختر بچه بود. یکیشون که قسنگ معلوم بود کیه. فوتوکپی برابر اصلش طبقه ی پایین داشت آتیش می سوزوند. اون یکی هم فقط یک نفر می تونست باشه. کسی که از همون بچگیش یک حس خاص رو در آدم بوجود می آورد. انگار داشت می گفت: حواست رو جمع کن من یک دختر ضعیف نیستم. چشم هاش حالت ایستادنش همه و همه یک حالت تهاجمی خاص داشتند.
هرچند از این ویژگی رکسانا متنفر بودم. حاضر نبودم چنین دختری رو تحمل کنم. اصلا با ادم های سرکش کنار نمی اومدم چه برسه به دختر هاش! دختری که از مرد ها حساب نبره به چه درد می خورد؟ والله. ولی همیشه قبول داشتم که اگر پسر بود. می تونست خیلی بالاتر از این چیزی که هست باشه. پوووف...ول کن. بیخیال کند و کاو در شخصیت اون موجود اعصاب خرد کن شدم. به سمت کمد دیواری رفتم. کلیدش روش بود. بازش کردم چیزی جز لباس داخلش نبود. درش رو بستم. به سمت کشوهای میز توالت رفتم. کشو های اولی رو باز کردم یکیش مال رکسانا بود که چیزی جز یک مشت آت و آشغال و خرت و پرت زنونه و البته کمی پول داخلش نبود. دیگری مال مانی بود پر از ورقه.مدارکم همه در هم و بر هم. یک فندک یک منگنه! همه چیز توش پیدا می شد. جز شناسنامه. عصبی در کشوها رو بستم. خواستم بقیه رو بگردم که صدای ریز و کارتونی اون از جا پروندم.
- چی کار داری می کنی؟
با وحشت برگشتم سمت رها که انگشت در دهن من رو نگاه می کرد. به سمتش رفتم و جلوش زانو زدم. انگشتش رو از دهانش بیرون آوردم.
- نکن دخترم کار خوبی نیست.
- مگه من دختر تو ام؟
موندم چی بگم.یکهو از دهنم پریده بود. دلم می خواست بهش بگم آره عزیزم دختر خودمی ولی ترجیح دادم یک جواب خنثی بدم.
- خب من تو رو مثل دختر خودم دوست دارم.
- من خودم بابا دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
دوباره برگشت سر موضوع اول.
- چی کار داری می کنی؟
ای خدا این اخلاقش دیگه به من نرفته...فکر کنم کمال رکسانا اثر کرده بود.
- هیچی عزیزم بابات یک چیزی می خواست اومدم براش پیدا کنم.
- میری بیرامستان بدی بهش؟
غلطش رو اصلاح کردم:
- بیمارستان....نه...پیداش نکردم.
- مامان من نمیذاره من بیام اینجا.
- چرا؟
- می ترسه برم سر اون جهبه...
و انگشت به پشت سر من اشاره کرد برگشتم و تازه متوجه صندوق مکعب شکل گوشه ی اتاق شدم که روش یک رویه ی قلاب بافی شده انداخته بودند.جلو رفتم که رها گفتم:
- مامان گفته اگر در اون رو باز کنم دیگه دوستم نداره.
- خب تو باز نمی کنی که...
- نباید بازش کنی.
- من فرق دارم با شما.
رها چشم های نگرانش رو بین من و صندوق حرکت می داد. جلوی صندوق نشستم . حتی قفل هم نبود. چه طوری این بچه رو ترسونده بود که سراغش نمی رفت؟ رویه اش رو برداشتم و درش رو باز کردم. رها هم که انگار از اول زدگیش حسرت دیدن داخل اون صنوق رو داشت دوید اومد کنارم وقتی چشمش به چند تا کاغذ ته صندوق افتاد زوارش در رفت همون جا نشست و دوباره انگشتش رو کرد تو دهنش. محلش ندادم. کاغذ ها رو بیرون آوردم. چند تا نامه بودند. یک سی دی بود. چند تا عکس که فقط رکسانا رو رها رو داخلشون می شناختم. البته دختر چشم سبزی هم تو یکسری عکس ها بود که می شخناختمش فکر کنم اسمش شیرین بود.همکلاسیشون. بعد از پیدا کردن کلی آت و آشغال که احتمالا رکسانا بهشون می گفت یادگاری به یک پاکت رسیدم. محتویاتش رو بیرون ریختم. بالاخره پیداش کردم. چهارتا شناسنامه بود. بازشون کردم. اولیش رکسانا. دومیش خاله رعنا. سومیش....همون که دنبالش بودم. رها نیکزاد. نیکزاد؟؟؟؟ شناسنامه ی مانی رو باز کردم. یعنی به اسم مانی بود؟ صفحه دومش رو نگاه کردم. اسم رکسانا و رها تو شناسنامه اش بود. رها قانونا دختر اون بود؟ حالا من چه طوری ثابت کنم این دختر منه؟ اصلا واقعا دختر منه؟ با این که خیلی شبیه رها بود ولی دلیل محکمی نبود اگر شک کرده بودم بچه ی من باشه به خاطر صحبت های رکسانا سر قبر رها بود که دزدکی گوش داده بودم. ولی...سن رها... بچه ی رکسانا نمی تونست بیشتر از دو سال و ده ماه داشته باشه. و طبق تعریف های خودش باید کمتر هم باشه ولی رها مثل بچه های چهارساله بود. شناسنامه اش رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم. متولد 28 تیر.... سه سال پیش. یعنی تقریبا سه سال و دو ماهش میشد. از نظر زمانی نمی تونست بچه ی رکسانا باشه. تاریخ ازدواج رکسانا نزدیک به هشت هفته بعد از تولد رها بود. تازه این طوری رها زودهم به دنیا اومده...یعنی این دلیل محکمی هست برای گرفتن سرپرستی رها؟
- عمو اینا چیه عسک مامان و بابام توشه؟
شناسنامه ها رو از دستش گرفتم و تو پاکت برگردوندم و همون طور که آثار جرم رو پاک می کردم بهش گفتم شناسنامه است که البته مجبور شدم پشت بندش یک توضیح بلند و بالا بهش بدم. بدبختانه خیلی بیشتر از یک بچه ی سه ساله حالیش بود. وقتی در صندوق رو بستم و رویه اش رو گذاشتم روش رو به رها گفتم:
- ببین عموجون. مامانت اگه بفهمه ما اومدیم اینجا رو دیدم غصه می خوره. خب؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- به کسی نمیگم.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین دخترم.
اخم ظریفی کرد و گفت:
- به خرسی می تونم بگم؟
- خرسی؟
- عروسکمه.
- آها...باشه به خرسی بگو.
با لحن شیرینی گفت:
- خرسی به کسی نمیگه به من قول داده.
بی اختیار خم شدم و موهاش خوش رنگش رو بوسیدم. خدایا مگه میشد بدون این موجود زندگی کنم وقتی که مال من بود؟ عمرا. همون موقع یک چیزی به ذهنم رسید.
- رها حوصله ات سر نرفته؟
با چشم های منتظر نگاهم کرد.
- می خوای بریم بیرون. یک دوری بزنیم یک چیزی هم بخوریم؟ ها؟
دست هاش رو محکم بهم زد و با داد گفت:
- برییییم.
و دویید سمت اتاقش و گفت:
- بیا کمکم کن لباس بپوشم
قبل از این که به اتاق برم شناسنامه اش رو از تو صندوق برداشتم. اولین لباسی که دم دستم اومد رو تنش کردم. زیاد مهم نبود چی می پوشه مهم این بود که زود برگردیم خونه. لباس هاش رو که تنش کردم خودم هم سریع رفتم تو اتاقم و لباس هام رو پوشیدم. بعد هم کفش های رها رو پاش کردم و بغلش کردم و با کلید از خونه زدم بیرون. به یاد ندارم در عمرم انقدر عجله کرده باشم. همین که از خونه خارج شدیم رها غر زد که گرسنمه. بهش قول بستنی دادم بیخیال نشد. انقدر غر زد به جونم که عصبی گذاشتمش زمین و داد زدم:
- اعصابم رو خرد کردی رها بسه...
با بغض نگاهم کرد بعد لب هاش شروع کرد به لرزیدن. همین یکی رو کم داشتم. جلوش زانو زدم و دست هاش کوچکش رو گرفتم.
- نه. ببین رها..
زد زیر گریه. تمام قواش رو ریخته بود تو تار های صوتیش و با جیغ گریه می کرد. وسط گریه اش هم مامانش رو می خواست. بیشتر عصبی شدم. چرا باید رکسانا رو مادر خودش می دونست؟ بغلش کردم لپش رو بوسیدم.
- ببخشید. ببخشید. عزیزم بیا بریم الان برات بستنی می خرم.
همون طور که گریه می کرد رفتم تو یک مغازه و بستنی گرفتم براش. اومدیم بیرون بستنی رو باز کردم و دادم دستش. گریه اش یادش رفت و با چشم هاش اشکی مشغول خوردن بستنیش شد. لبخندی زدم و گفتم:
- تو سه سالته؟
سرش رو تکون داد.
- خیلی خوب حرف می زنی.
با همون صدای گریه ای و دهن پر گفت:
- خب با هوشم.
خندیدم و لپش رو یک بوس محکم کردم که آخش در اومد. یک تاکسی دربست گرفتم و خودم رو روسوندم به یک آزمایشگاه. هیچ چیز نمی تونست این رو پنهان کنه که رها دختر منه.
کارمون یک ساعتی تو آزمایشگاه طول کشید. خیلی شلوغ بود. دفترچه بیمه هم که همراهم نبود کلی پیاده شدم. رها هم که چشمش به محیط آزمایشگاه افتاده بود مدام بی قراری می کرد می گفت من آزامش دوست ندارم. پدرم در اومد تا ساکتش کردم و یک تست دی ان ای دادیم و اومدیم بیرون. حدودا دو ساعت بعد از این که از خونه خارج شدیم به خونه رسیدیم. پام رو که تو کوچه گذاشتم فهمیدم باز بدشناسی آوردم و رکسانا اینا زودتر رسیدند.
صدای داد و بیداد های مانی تا تو کوچه هم میومد. داشت رکسانا رو سرزنش می کرد. وقتی به در نزدکی شدم صدای گریه های رکسانا هم شنیده شد. و صدای خاله رعنا که مدام می پرسید چی شده؟ چرا این طوری می کنی؟ چه جالب بچه ی خودم رو برده بودم و مانی داشت دزد خطابم می کرد.صدای جیغ رکسانا هم به نمایش اضافه شد:
- بس کن. بهت نگفتم کشیکت رو ول کنی بیای اینجا من رو سرزنش کنی. پاشو برو دنبالش بگرد تا بچمو نبرده.
هه...بچه ام!
برای پایان دادن به این تراوشات ذهن خلاقشون زنگ رو فشار دادم. سر و صدا ها یک لحظه خوابید و لحظه ای بعد صدای تلق تلق پای کسی رو سنگ فرش حیاط و بعد در باز شد و رکسانا با چشم های قرمز رها رو از آغوشم بیرون کشید و محکم بغلش کرد.بدون توجه به آخ و اوخ های رها اون رو هر لحظه محکم تر فشار می داد. آنچنان عمیق موهای دختر رو می بویید که حس کردم الان نفس کم میاره. واقعا به رها ایندقر علاقه داشت؟ وقتی مطمئن شد رها واقعیه چشم هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. لبخندی زدم و رفتم داخل. مانی بالای پله های تو بالکن ایستاده بود. با عصبانیت و ناباوری نگاهم می کرد مثل دزدی که اومده به جرمش اعتراف کنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بی قراری می کرد بردم یک دوریش بدم.
و خواستم وارد بشم که با دستش مانعم شد و گفت:
- نمی تونستی یک زنگ به رکسانا بزنی؟
با تمام نفرتی که ازش داشتم نگاهش کردم و گفتم:
- شماره اش رو نداشتم.
و دستش رو کنار زدم و وارد شدم به خاله رعنا سلام کردم و پله ها رو بالا رفتم. بدون تعویض لباس رو تختم ولو شدم. به قاب عکس رها رو دیوار نگاه کردم.
- هر کاری که برای تو نتونستم، برای دخترمون انجام میدم رها...قول میدم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند رها تو قاب عکس رو به حساب رضایتش گذاشتم. شاید دخترم یک نمونه ی دوم از رها بود ولی حتی اون هم چشم های رها رو نداشت. هیچ کس نداشت. از دست دادن اون چشم ها بزرگترین بهایی بود که برای اشتباهاتم پرداختم.
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) 2
پاسخ
#14
قسمت 13

خشایار ساکت شد. نگاهش رو گرانیگاه میز ثابت مونده بود ولی مطمئنم داشت خیلی دور تر رو میدید. من هم سکوت کردم. گذاشتم یکم بگذره تا بین خاطراتش و زمان حال تعادل برقرار کنه و تاریخ رو یادش بیاد. بعد از چند لحظه گفتم:
- بعد چی شد؟
نفی عمیقی کشید و نگاهش رو به سقف دوخت.
- همون روز خونه ی اون ها رو ترک کردم. رفتم یک مسافر خونه. سخت بود از رها جدا بشم ولی خب...مجبور بودم. صبح فرداش رفتم جواب آزمایش رو گرفتم. بعد هم برگشتم تهران. یک هفته طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و فهمیدم می خوام چی کار کنم. من مدارک لازم رو برای گرفتن سرپرستی رها دارم. من پدرشم. اومدم اینجا پیش شما شاید بتونید کمکم کنید.
لبخندی زدم و پرسیدم:
- با خود رکسانا صحبت کردی؟ شاید به زبون خوش بچه رو بده.
پوزخندی زد و گفت:
- شما اون رو نمی شناسید. محاله! اگر میفهمید که من از رها تست دی ان ای گرفتم بلافاصله بعد از برگشتنم به تهران با بچه گم و گور می شد. شما نمی دونید اون کیه.
چرا می شناسمش. حتی بهتر از تو. بعید نیست تا حالا هم سر جاش مونده باشه. در جواب حرف هاش سری تکون دادم و گفتم:
- خودتون می خواید در دادگاه حضور داشته باشید؟
- بله. می خوام در تمام مراحل حاضر باشم.
- پس چه نیازی به وکیل دارید؟
- نمی خوام چیزی کسر باشه...وکیل که داشته باشم خیالم راحت تره.
- چرا همون بابلسر یک وکیل نگرفتید؟
- فرقی نمی کرد. من یک وکیل خوب از دوستم خواستم اون هم شما رو معرفی کرد.
سرم رو تکون دادم. این هیچ جوره بی خیال نبود.به رشته ی دیگه ای متوصل شدم:
- ببینید آقای رادان....
نمی دونستم چی بهش بگم. نمی خواستم وکالتش رو به عهده بگیرم. طرف من رکسانا بود. کسی که...نمی تونستم هیچ صفتی بهش اختصاص بدم. اون زندگیم رو نابود کرد؟ یا با ورودش به زندگیم از اون منجلاب نجاتم داد؟ دوستش داشتم یا به خاطر بی وفاییش دلم می خواست سر به تنش نباشه؟ نمی دونستم. برای همین گفتم:
- بذارید من فکر هام رو بکنم باید برنامه ام رو چک کنم شاید نتونم باهاتون بیام. این روز ها سرم شلوغه.
اخمی کرد و گفت:
- من داستان زندگیم رو براتون نگفتم که سرگرم بشید شما که نمی تونستید چرا از اول نگفتید؟
سعی کردم آرومش کنم:
- من خبر نداشتم قراره برای رسیدگی به پرونده بریم خارج از تهران. من هم نگفتم نه. گفتم باید ببینم کی می تونم. من فردا باهاتون تماس میگیرم. اگر خودم نتونستم یکی از همکار هام رو که به کارش هم اطمینان دارم بهتون معرفی می کنم.
عصبی بود. مثل آدمی که وقتش رو تلف کرده باشه. از جاش بلند شد و با گفتن یک بسیار خب نه چندان راضی آهنگ رفتن کرد.
بعد از رفتنش دیگه من هم نمی تونستم تو اون دفتر بمونم انگار نیاز داشتم برم یکجا آروم بشینم تا بتونم حرف هاش رو هضم کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم یک پرونده حقوقی بعد از سه سال منو دوباره سر راه رکسانا قرار بده. دست خودم بود می تونستم هم قبول نکنم. ولی چرا باید ازش فرار می کردم؟ دلیلش چی بود؟ خوش بختانه بعد از خشایار وقت دیگه ای نداشتم منشیم رو مرخص کردم و اومدم خونه. کل راه رو فکر کردم. تا حدی که حتی فکر کردم نکنه یک نقشه از سمت رکسانا باشه ولی چرا باید به من نزدیک میشد؟ نمی دونستم. رکسانا قابل پیش بینی نبود. وقتی یک شبه غیبش زد...بعید نبود.
ماشین رو تو پارکینگ نبردم. یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم. کلیدم و از جیب پشتیم در آوردم. که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- چند بار بهت بگم نذارش تو جیب پشتیت؟
بدون توجهی بهش به سمت آپارتمانم رفتم و در رو باز کردم و وارد شدم. بدون این که سرم رو بلند کنم تا چشمم به چشم های قهوه ایش بیفته داشتم در رو می بستم که با دستش در رو نگه داشت.
- صبر کن.
- در رو ول کن هزار تا کار دارم امروز.
- کار منم روشون.
- برو مهرنوش حوصله ات رو ندارم.
یک قدم نزدیک اومد در رو بیشتر بستم تا بینمون قرار بگیره. از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
- بهت گفتم نمی خوام ببینمت.
- فرهاد تو داری من رو بیرون می کنی...
- هر روز این کار رو می کنم مهرنوش ولی تو تازه امروز دوزاریت افتاده فکر می کردم دختر عمه ام باهوش تر از این حرف ها باشه.
- بذار با هم حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم با تو بزنم.
- من دارم.
- برام مهم نیست.
در رو بیشتر بستم که گفت:
- باشه. باشه من به درک. اصلا من هیچی. فکر اون بیچاره رو بکن.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حدس می زدم همش زیر سر اونه. برو به اون بیچاره بگو اگر چهار سال پیش ثابت کرد که چقدر من و زندگیم براش مهم ام. برو بگو دیگه نمی خوام ببینمش فکر کنه من مردم.
و در رو با شتاب به روش بستم. مثل هر روز نیاستادم تا صدای تلق تلق پاشنه ی کفشش رو آسفالت و صدای ویراژ ماشینش رو بشنوم پله ها رو با سرعت رفتم بالا. در خونه رو باز کردم. بوی 212 زد تو دماغم. خدا لعنتتون کنه که دست از سرم بر نمیدارید.فقط یک نفر با 212 دوش می گرفت. کیفم رو روی مبل پهن کردم و رفتم تو آشپزخونه. طبق عادت همیشگیم که از بیرون می اومدم یک لیوان آب خوردم. چشمم به در باز اتاق افتاد. اتاقی که مدت ها بود درش قفل بود و کسی جز خودم نمی دونست چی توشه. قفلش شکسته بود. حتی حوصله ی عصبانی شدن رو هم نداشتم. در حالی که دکمه های لباسم رو باز می کردم داد زدم:
- هشتصد و پونزده دفعه بهت نگفتم دماغت رو از کفش من بیار بیرون
در باز شد و هیکل ورزیده ی پژمان تو هال پدیدار شد. یک قاب عکس دستش بود و چشم هاش حالت...نمی خواستم فکر کنم حالت چی. مثل همه ی نگاه هایی بود که تو این چهارسال بهم دوخته میشد. کجایی رکسانا؟
- چیه؟ باز چرا این طوری نگاه می کنی؟
قاب عکس رو بالا گرفت و گفت:
- تمام این چهارسال این ها رو قایم کرده بودی اون تو
به قاب عکس نگاه کردم. زمزمه وار گفتم:
- دلم برا چشم هاش تنگ شده بود.
قاب عکس رو پرت کرد یک گوشه. شکست. با اخم نگاهش کردم.
- چته دیوونه؟
- دیوونه منم یا تو؟ زندگیت شده این ها؟ آره؟
کلافه پوفی کشدم. آخرین دکمه ی پیرهنم رو با شدت باز کردم. طوری که کنده شد. به سمتش رفتم و گفتم:
- چند بار بهت بگم مثل بز سرت رو ننداز بیا تو خونه ی من؟
- مطمئن باش به میل خودم نیمدم. انقدر پونه گریه و اصرار کرد که اومدم.
- پونه بیجا کرد با تو.
- فرهاد...به خودت بیا. با بابات لجی. یک دیگه قالت گذاشته. تقصیر پونه چیه؟ چرا انقدر عذابش میدی؟ انقدر سخته بفهمی دوستت داره؟
- نه. نمی خوام ببینمش. یک بار یکی ادعا کرد دوستم داره برای هفتاد و یک پشتم بسه. تو هم برو به همه کسایی که انقدر عذابت میدن می فرستنت اینجا بگو پا تو کفش من نکنند. آقا من یک آدمم دارم زندگیم رو می کنم چه کارم دارید؟
پوزخندی زد و گفت:
- تو به این روزمرگی ربات وارت میگی زندگی؟
آهی کشیدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
- به خودم مربوطه. تنهام بذارید.
و در رو محکم بستم. مهم نبود پژمان میره خونه و سقف اتاق پونه رو روی سرش خراب می کنه یا میمونه تو هال تا زیر پاش علف سبز بشه. من باید به چیز مهم تری فکر می کردم. رکسانا.....
- بعد از سه سال تازه داشتم فراموش می کردم.
از جام بلند شدم و پیرهنم رو در آوردم. به عکس کنار تختم نگاه کردم. عکس خودم بود کنار دریا. ولی رکسانا ازم گرفته بود. به خودم می گفتم قابش کردم چون قشنگه ولی دلم می دونست فقط به خاطر این قابش کردم که رکسانا رو نشونم نمیده ولی اون رو به یادم میاره.تمام این سه سال فقط تو اون اتاق به خودم اجازه داده بودم بهش فکر کنم. ولی حالا که شنیده بودم ازدواج کرده. اون هم با مانی...می فهمیدم که احمق بودم. همه ی زندگیم یک احمق بودم. یک پوکه ی پوچ... فقط کسایی که بهم نزدیک می شدند می فهمیدند چقدر پوچم. می فهمیدند چقدر هارت و پورتم زیاده. رکسانا فهمید...تنهام گذاشت. این تصوری بود که اوایلش داشتم. رکسانا من رو نخواست. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی کنم. تو تریا دانشگاه تنها نشسته بودم. تنهایی رو ترجیح می دادم به دوست هایی که بعدا به جاسوس پدرم تبدیل بشند. دلم براش تنگ شده بود.شب قبل رو تا صبح کنارش بودم. تو بغلم خوابش برده بود. حس قشنگی بود. حس این که کسی که دوستش داری بهت تکیه کنه...گوشیم رو بی اختیار در آوردم و شماره اش رو گرفتم. حتما بیدار شده بود. گوشی رو جواب داد:
- سلام عشق من.
یک لحظه شک کردم خودش باشه...رکسانا...از اون موجود مغرور و خشک سرد که باید به زور یک دوستت دارم از زیر زبونش می کشیدم بیورن بعید بود. نفهمیدم چی شد. داشتم باهاش حرف می زمد که یکهو جیغ کشید. صدای بوق ماشین و همهمه اومد. بعد هم تماس قطع شد. دلم ریخت. به گوش هام شک داشتم. باز مثل یک احمق به خودم تلقین کردم که هیچیش نشده. بی خیال کلاس بعدیم شدم. زدم از دانشگاه بیرون. صبح که ملحفه رو کشیدم روش دلم لرزیده بود. یک چیزی بهم گفته بود تنهاش نذار. ولی کلاس داشتم. به خودم و کلاسم لعنت فرستادم.
صدای بسته شدن در از بیرون اومد. در ورودی نبود. پس پژمان هنوز تو خونه بود. رو تختم غلتی زدم و بالشم رو بغل کردم. خونه رو عوض کرده بودم. اون تخت رو که رکسانا دو سه شب روش خوابیده بود فروخته بودم. ولی بالشش رو نگه داشته بودم. وجودم داد زد: احمق! اون رفت. ازدواج کرد. با کی؟ مانی! بالش رو محکم گوشه ای پرتاب کردم. مانی از من سر بود؟ چی داشت که من نداشتم؟ احمق! خیلی چیز ها.تو جام نشستم کلافه بودم. یادمه اون روز تا شب همه جا دنبالش گشتم. بیمارستان. کلانتری. رفتم دنبال شیرین و پدرام. پیداش نکردیم. آخر شب رفتم خونه اش. صاحبخونه اش گفت رفته! یک کلام. وسایلش رو برداشته و یک ساعت پیش رفته. یعنی چی رفته؟ درمونده به شیرین زنگ زدم. حس کردم می دونه کجاست. ولی هر کار کردم هیچی نگفت. گفت نمی دونم.دو هفته صبر کردم پیداش بشه ولی نشد.تصمیم گرفتم دنبالش بگردم. هر جا که ممکن بود رفته باشه سر زدم از همه دوست هاش پرسیدم آب شده بود رفته بود تو زمین.
تلفن خونه زنگ خورد. حوصله نداشتم ببینم کیه. معلوم بود کیه. کسی که با من کار مهم داشت به خونه زنگ نمی زد چون شماره اش رو نداشت. به همه شماره موبایل داده بودم. فقط اون شماره خونه رو داشت.از صدقه سری دهن لقی و فضولی های پژمان. اون که زندگیم رو نابود کرد. یک ماه بعد از رفتن رکسانا تازه فهمید پسرش داغونه. مدام پیشم بود هر جا می رفتم باهام میومد تشویقم می کرد به درس من هم که حوصله ی یک ترم تجدیدی رو نداشتم نشستم خودم. روز دومیت امتحانم یادم اومد امتحان های رکسانا ازبیست و چهارم شروع می شد. خواستم برم دانشگاهش. بابا فهمید. جلوم رو گرفت. نذاشت برم. دو سه روز تو خونه حبثم کرد. تا بالاخره باهاش دعوا کردم پرسیدم چرا؟ نرم شده بود. همه چیز رو گفت. گفت رکسانا من رو فروخته. اون روز یک پرده ی بزرگ رو از جلو چشم هام برداشت. یک هفته بعدش خرج من کلا از اون ها جداشد. بعد از امتحان هام هم اون خونه رو فروختم و اسباب کشی کردم یک جای دیگه نمی تونستم با خاطراتش زندگی کنم. کل اون یک ماه بوی عطرش آزارم میداد دلم می خواست فراموش کنم دلتنگشم. ازش متنفر نبودم. ولی باور نمی کردم...دروغ گفت...
رکسانا اون روز مرد. من هم مثل کسی که یادگاری های عزیز از دست رفته اش رو جمع می کنه هر چی ازش مونده بود رو جمع کردم. خونه ام رو عوض کردم. همه ی عکس هاش و هر چی برام خریده بود رو ریختم تو یک اتاق. یک اتاق پر شد از اشیایی که یک ماه بود داشتم باهاشون زندگی می کردم. ولی وقتی «چرا» رو فهمیدم...اون ها رو هم نمی خواستم.حتی شیرین رو که دیدم باز سراغش رو ازش نگرفتم هرچند حس می کردم که رفتارش تغییر کرده. حتی تماس های پدرام رو که از وقتی رکسان رفته بود خیلی هوام رو داشت هم ریجکت کردم. دور اون دانشگاه یک خط قرمز کشیدم و یک ماه رو به جون کندن گذروندم تا باز از اون شنیدم که رفته.
حدود دو ماه بعد از رفتنش بود که یک بسته رسید به دستم. حسابش رو تسویه کرده بود. هرچی براش خریده بودم اونتو بود. به جز یک گردن بند. همون گردن بندی که به عنوان عیدی تو بابلسر بهش داده بودم...نمی دونم شاید قیمتی بوده که حیفش اومده پس بده. اون که چهل میلیون گرفت. باز قانع نبود؟
از جام بلند شدم. قرار نبود بخوابم. گرسنه بودم. رفتم سراغ یخچال. حوصله درست کردن یک نیمرو ساده رو هم نداشتم. یک هلو برداشتم و خوردم. به سمت اتاق قفل شکسته رفتم. پژمان رو یک کاناپه قدیمی تو اتاق خوابش برده بود این یکی ربطی به رکسانا نداشت. از رو بیجایی انداخته بودمش اونجا. پژمان رو به حال خودش گذاشتم و تو هال رو کاناپه ولو شدم. دلم برای پونه می سوخت. خیلی نگرانم بود ولی من حاضر نبودم به هیچ دختر دیگه ای فکر کنم. حتی به چشم دختر دایی حاضر نبودم ازش کمک بگیرم.
آهی کشیدم. بدجور دودل بودم. نمی دونستم رکسانا وقتی من رو تو دادگاه در جبهه ی مقابل ببینه چه فکری می کنه. فقط چیزی که تمام این مدت بهم ثابت شده بود عشق بی حد و اندازه اش به رها بود و حالا که رها مرده بود، دخترش با ارزش ترین سرمایه ی زندگی رکسان محسوب میشد.یادمه روزی رو که شیرین برای چند روزی غیب شد. پدرام هم ناراحت بود. گرفته بود. چشم هاش قرمز بودند. رنگ های تیره می پوشید. اواخر تیر ماه. رها چند روز بعد از اتمام امتحانات دانشگاه مرده بود.حالا رکسانا داشت برای بچه اش مادری می کرد. می دونستم با گرفتن اون بچه چه ضربه ای به زندگیش می زنم. هرچند اون بچه حق خشایار بود و اگر من هم کمکش نمی کردم یک نفر دیگه این کار رو می کرد.
چیزی درونم می گفت حالا که اون قراره ضربه بخوره چرا تو بهش ضربه نمی زنی؟ اون تقریبا تو رو کشت.ازدواجش با مانی ضربه نهایی رو زد. تا اون روز به فکر انتقام نیفتاده بودم ولی...
دلم راضی نمی شد ولی عقلم تصمیمش رو گرفته بود. رکسانا تو تقریبا خودکشی کردی
صدای جیغ و داد بچه های تو پارک داشت یکی از صحنه های دردناکی که شاهدش بودم رو وحشتناک تر هم می کرد. صحنه ی دردناک! این تراژدی زندگی من مرگ یک آدم یا صحنه ی آتش سوزی نبود. دو تا دختر پسر جوون بودن. به نظرم پسره بیست و چهار رو داشت. دختره هم طرف های بیست. دلم خواست بگه مثل تو و اون ولی عقلم خفه اش کرد. اون مرده! کمی روی نیمکت فلزی جا به جا شدم و به خودم لعنت فرستادم که فکر هوای خنک آخر شهریور رو نکردم. یکم سردم شده بود.الان اگر رکسانا بود...حالا که نیست.
کلافه از جام بلند شدم. هنوز مردد بودم. اون من رو فروخته بود و من هنوز مردد بودم! لعنت به من. گوشیم رو در آوردم. رفتم تو گالری یک عکس از حدود سه سال پیش تو گوشیم بود. تنها عکسی که دلم نیمده بود پاکش کنم. تو خواب ازش گرفته بودم. همون شبی که بعد از کلی کلنجار با خودش اومد پیشم خوابید. هیچ وقت اون دودلی و عذابی که تو چشم هاش بود رو یادم نمیره. از طرفی نمی خواست من رو ناراحت کنه و از طرفی فکر می کرد کارش درست نیست. واقعا نمی خواست؟ نمی خواست ناراحتم کنه؟ نه. نمی خواست. اون شب وقتی بوسیدمش گریه کرد. دروغ بود؟ نمی توسنت باشه. اگر بود که بازیگری ماهری بود. ولی من هنوز هم باور نداشتم. یک اسم داشت شدیدا آزارم می داد. مانی!
صداش با روز ها فاصله به گوشم رسید: دوستت دارم دیوونه...
چرا هنوز هم تو صداش دروغ نبود؟
پوفی کشیدم و به عکسش نگاه کردم. همیشه قیافه اش رو تو خواب دوست داشتم. مغزم باز تز داد: چه اهمیتی داره؟ اون رفته. گذاشتت رفته. ازدواج کرده. رها بهش میگه مامان. تو تو زندگیش هیچ جایی نداری. شاید یک خاطره ی نه چندان شیرین. چه راست چه دروغ رکسانا مسیحا تو رو طرد کرده. رفته فرهاد....
دستم ناخودآگاه به سمت دکمه ی دلیت رفت. خودمهم نفهمیدم کی درخواست دلیتم رو تایید کردم. چند لحظه بعد گوشیم داشت شماره ی خشایار رو می گرفت در حالی که هیچ اثری از رکسانا داخلش نبود.
- بله؟
- الو سلام. خوب هستید؟
- ممنون.
- فارس منش هستم.
- بله. شناختم.
لبخند بی صدایی زدم و گفتم:
- خواستم خبر بدم که من فکر هام رو کردم. وکالتتون رو قبول می کنم.
- خب خیلی عالیه.
- باید برای تنظیم شکایت بریم بابلسر.
- کی؟
- هرچی زودتر بهتر.
- من هر وقت که شما بگید می تونم بیام. کاری که ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و تیر آخر رو زدم.
- دفتر من آخر هفته ها تعطیله. می تونیم پس فردا بریم.
××××××××××××××××××××××××× ××
چشم هام دیگه داشت دو دو میزد. می دونستم هر لحظه امکان داره سقوط کنیم ته دره. یک نیم نگاه به خشایار انداختم خواب بود. خواب به خواب بری انشالله. دیشب تا صبح این مغز وامونده ام فکر کرده بود نتونسته بودم بخوابم. دیگه واقعا داشتم جاده رو تار میدیدم. ماشین رو یک گوشه پارک کردم. باز یک نگاه به خشایار انداختم روم نمی شد بیدارش کنم. تو این چند روز که کار ها رو با هم هماهنگ کرده بودم یکم روابطمون خوب شده بود. شاید باید باهاش ابراز همدردی می کردم. شاید هم برعکس دشمنی. نمی دونستم. اون هم مثل من عشقش رو از دست داده بود. ولی عاشق کسی بود که من به خاطرش عشقم رو از دست داده بودم. شاید هم اون چند ماهی رو که با رکسانا بودم رو مدیون رها بودم. نمی دونستم! هنگ کرده بودم.
سرم رو تکون دادم. گاهی وقتی به وقایع زندگیم فکر می کردم واقعا گیج می شدم. مثل این که دارم تاریخ یک مملکت رو مرور می کنم مدام با خودم تکرار می کنم چی شد که این طوری شد.
کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم. نمی دونستم تا کی باید منتظر بمونم خشایار بیدار بشه. بساط چایی رو از صندوق برداشتم و بین خرت و پرت ها چشمم به دو تا نوشابه فانتا افتاد! از وقتی رفت بی خودی به فانتا علاقه پیدا کرده بودم. ناخودآگاهم می گفت برای عذاب دادن خودت می خوری. چون اون روز نذاشتی پپسی بخوره. ناخودآگاهم غلط کرد! در صندوق رو بستم و با لیوان چایی بهش تکیه دادم. یک نگاهی به دور و بر انداختم. هی...همین اطراف بود اون روز برای ناهار ایستادیم.
- با کی؟
برگشتم طرف صدا و با چهره ی خواب آلود خشایار مواجه شدم. اصلا نفهمیدم کی فکرم رو بلند گفتم. لبخندی زدم و گفتم:
- ساعت خواب.
با خنده پشت گردنش رو خواروند و گفت:
- دیشب نتونستم بخوابم.
در صندوق رو باز کردم و همون طور که براش چایی می ریختم گفتم:
- مثل من.
چای رو از دستم گرفت و گفت:
- تو چرا دیگه؟
شونه بالا انداختم:
- سخته بخوای یک خانواده رو از هم بپاشونی.
نگاهش حق به جانب شد: رها دختر منه.
خواستم بگم این همه سال که نبودی شد دختر یکی دیگه ولی فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
- می دونم... می دونم.
در صندوق رو بستم و دوباره بهش تکیه دادم. اومد کنارم تکیه داد و گفت:
- چقدر دیگه راه داریم؟
- نیم ساعتی تا بابلسر...
- چقدر خوابیدم من!
پوزخندی زدم و گفتم:
- برگشتن جبران می کنی. ناهار می خوری؟
با سر تایید کرد و در صندوق رو باز کرد.
نیم ساعت بعد از صرف ناهار و یک نیم چرت ده دقیقه ای راه افتادیم. من گرفتم تخت خوابیدم و خشایار هم نشست پشت فرمون. نفهمیدم کی رسیدیم فقط می دونم با تکون ها جاده و جای ناراحتم از خوابم هیچی نفهمیدم. فقط چشم که باز کردم حس کردم پنج دقیقه ای رسیدیم. یک هتل از قبل رزرو کرده بودیم. قرار بود از فردا بیفتیم دنبال کار ها. اونقدر خسته بودم که حال و حوصله فکر کردن به کار های فردام رو نداشتم. خودم و وسایلم رو به اتاق رسوندم و رو تخت ولو شدم. نفهمیدم که خشایار تا صبح تو اتاق راه رفت...
×××
احمق! احمق! احمق! این کلمه ای بود که مغزم در هر صدم ثانیه بهم نسبت می داد. احمق! دو روزه دم خونه اش کشیک میدی که چی؟ قلبم می گفت: که قیافه اش رو ببینم. که چی؟ که بفهمم اون هم می تونه بشکنه. که چی؟ که دلم خنک بشه. که چی؟ آروم میشم. واقعا؟ نمی دونم.
دو روز بود جلو در خونه اش منتظر بودم اعلامیه اش بیاد و من با چشم های خودم ببینم که به دستش می رسه.حدود بیست و پنج روز از روزی که ازشون شکایت کردیم گذشته بود. احضاریه برای من فرستاده شد تهران. زمان دادگاه رو تعیین کرده بودم. باید همین روزها هم به دست رکسانا می رسید. اومده بودم خودم ببینم. احمقانه بود می تونستم بیاستم تا خبرم کنند ولی اومده بودم.
اولین روز که تو ماشین با یک عینک دودی و بزرگ نشسته بودم رو یادم نمیره. از خونه که بیرون اومد. یک لجظه فکر کردم چند سال پیشه. الان میاد سوار میشه میرسونمش دانشگاه! مثل همون موقع بود. با مانتو مشکی و مقنعه ی سرمه ای و شلوار جین ابی. ترکیب محبوبش. چهره ی بی حوصله و خواب الود اول صبحش. چشم های حق به جانبش. و قدم های محکمش. این ها همون چیز هایی بود که وقتی اون روز پرید جلوی ماشینم دیدم. البته قیافه اش خواب آلود نبود. بیشتر وحشت زده بود.یک چیز دیگه هم فرق می کرد. خستگی بیش از حدی که تو حرکاتش موج می زد.
داشت راهش رو می رفت که کیفش از رو شونه اش سر خورد افتاد. خنده ام گرفت. همون قدر که محکم و سرتق بود دست و پا چلفتی هم بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده. من احمق کسی که زندگیم رو نابود کرد رو دوست داشتم. با همه بی معرفتی هاش. دروغ هاش. فریب هاش با همه بلاهایی که سر زندگی و احساس من آورد دوستش داشتم. ولی حاضر نبودم به هیچ قیمتی از انتقامم بگذرم. خودم هم می دونستم به یک دلیل. مانی!
زندگیم رو نابود کردی رکاسنا. نابودت می کنم.
همون طور نشسته بودم تو ماشین کم کم داشت چرتم می گرفت. نزدیک های غروب بود. مانی یک ساعت پیش اومده بود خونه. رکسانا هم که کلا از خونه خارج نشده بود. چقدر وقتی مانی نامرد رو دیدم حرص خوردم. دلم می خواست پیاده بشم گردنش رو بشکنم. چی این از من سر بود؟ داشتم کم کم نا امید می شدم که بالاخر صدای دلنشین موتوری که دور روز بود منتظرش بودم به گوش رسید. پیک! موتور سیکلت جلو خونه ی ویلایی با در سفید ایستاد و زنگ زد. لعنتی الان مانی میاد دم در. چه بهتر! بالاخره در باز شد. چهره ی منتظر مانی. حرکات پیک. چشم های متعجبش که تو احظاریه تند تند جست و جو می کرد. امضای سرسری ای که رو دفتر پیک زد...چشم هام این صحنه ها رو میدیدند. باورم نمیشد! تو دلم عروسی بود. قیافه اش دیدنی بود. حیف زوم دوربین موبایلم خراب بود. مانی که امضا کرد دیگه نیاستادم گازش رو گرفتم و با نهایت سرعت کوچه رو ترک کردم.
×××
سرم سنگین بود. دهنم خشک شده بود. عذاب وجدان داشتم. پلک های بهم چسبیده ام رو به زور باز کردم. خشایار رو دیدم که پشت به من و رو به آیینه مشغول ور رفتن با اون چهارتا شوید رو سرش بود. یادش به خیر قدیما که رکسانا بهم نگفته بود موی کوتاه بهت میاد من هم هر روز صبح تو آیینه یک قوطی ژل رو موهام خالی می کردم که رو پیشونیم بخوابه. دیشب خوابش رو دیده بودم. چهره اش مثل چند سال پیش شیطون شده بود.... مغزم فعال شد و مچ قلبم رو گرفت. سریع از جام بلند شدم. تو یک حرکت ناگهانی که خشایار هم حسش کرد. برگشت سمتم و با تعحب ابرو بالا انداخت.
- خیر باشه...کابوس دیدی.
از جام بلند شدم و با صدای گرفته سلام کردم.
- علیک سلام. ساعت خواب. یک ساعت دیگه دادگاه داریم ها...
کتری برقی رو روشن کردم و گفتم:
- من مثل تو هول نیستم.
مردد هم بودم. رها رو ازش می گرفتم....چی ازش می موند؟ از اون دختر خسته که هنوز لجوجانه سعی داشت محکم باشه چی میموند؟ سرم رو تکون دادم. رفتم دستشویی تا اعمال واجبه ی صبح گاهی رو به جا بیارم. صورتم رو که شستم تازه تونستم چشم هام رو باز کنم. رطوبت هوای بابلسر اذیتم می کرد. حس می کردم دارم خفه میشم ولی چیز بزرگتری از رطوبت رو روی گلوم حس می کردم که سعی داشت نایم رو مسدود کنه. عذاب وجدان. در حال جدال با حس خفقان آورم لباسم رو پوشیدم. خیلی وقت بود با شلوار جین قهر کرده بودم. چون یکی فکر می کرد بهم میاد. تو آیینه ایستادم و یقه ی پیرهنم رو مرتب کردم. با حسرت یک نگاه به خودم انداختم. واقعا 28 سالم بود؟ به نظر می رسید سی و پنج رو رد کرده باشم. سری تکون دادم و کیفم رو برداشتم. هنوز داشتم فکر می کردم چی ازش میمونه...آخرین نگاه رو تو ایینه انداختم نمی دونم این بار قلبم بود یا مغزم که گفت: همون چیزی که از تو موند...هیچی
هر از چند گاهی پوفی می کشیدم. دستم رو می بردم لای موهام. با پام رو زمین ضرب می گرفتم. عرق کرده بودم. حالم خوب نبود استرس داشتم کلافه بودم. دلم نمی خواست این کار رو باهاش بکنم ولی عقلم بدجور طالب یک انتقام درشت بود. داشتم عرض سالن شلوغ دادسرا رو برای بار هزارم طی می کردم که از دور دیدمش. در حالی که نگاه سرگردونش روی مردمی که همه با هم دعوا داشتند می چرخید کنار مانی قدم برمی داشت. به چه حقی کنار مانی بود؟ دلم می خواست مانی رو با همین دست هام خفه کنم. اه این از کجا اومد؟ به خودم گفتم فراموشش کن دیگه فرهاد. تو یک وکیلی و از موکلت دفاع می کنی. به تو هم هیچ ربطی نداره که طرف بدون رها میمیره یا نه.
خشایار چند لجظه بعد از من چشمش بهشون افتاد. از جاش بلند شد و با چونه اش اون سمت رو نشونم داد و گفت:
- اونان. اون مردی که پیرهن آبی نفتی تنشه با اون زنه که مقنعه سرمه ای داره.
می خواستم بهش بگم انقدر آدرس نده. از شنیدن چیز هایی که خودم ازشون خبر دارم بیزارم ولی خودم رو کنترل کردم. داشتم نگاهش می کردم. نمی دونم سنگینی نگاهم رو حس کرد ا اتفاقی سرش چرخید و نگاهش از رو یک زن و مرد جوان که مشغول دعوا بودند سر خورد رو من. یکهو ایستاد. بی حرکت. بدون حتی پلک زدن نگاهم می کرد. شک داشتم نفس کشیدن رو یادش نرفته باشه. مانی هم چند قدم رفت و بعد ایستاد. و برگشت سمت رکسانا چیزی بهش گفت. رکسانا جواب نداد. مانی هم رد نگاهش رو دنبال کرد و...رسید به من. اون هم جا خورد زودتر از رکسانا خودش رو جمع کرد و نزدیکم اومد.
- فرهاد؟؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- پیر شدی این چند ساله.
خشایار با تعجب نگاهمون می کرد. مطمئنا فکر نمی کرد من اگر وکالتش رو قبول کردم به خاطر انتقامیه که می خوام از عشق گذشته ام بگیرم. وگرنه من تنبل رو چه به قبول کردن پرونده خارج از شهر. والله. رکسانا کم کم مثل یک رباط که تازه روشنش کرده باشند هوشیار شد و به سمتمون اومد با صدای آرومی گفت:
- سلام.
جوابش رو خیلی یخ دادم. چشم هاش رو میدیدم که خیس شده بود. لعنتی. همیشه می دونست چی کار کنه که اذیتم کنه. نگاهش از رو من سر خورد رو خشایار و گفت:
- این مسخره بازیا چیه؟
خشایار پوزخندی زد و گفت:
- فعلا که اینجا یکسری مسائل برای من مجهول مونده.
رکسانا- من رو سر ندوون. برای چی برا من احضاریه فرستادی؟
خشایار- واقعا که خیلی رو داری رکسانا.
رکسان لبش رو جوید و برگشت سمت من و گفت:
- تو این جا چی کار می کنی؟
خشایار مهلت نداد حرف بزنم.
- ایشون آقای فارس منش وکیل بنده هستند فقط من نمی دونم چه نسبتی با شما دارند.
رکسانا اسم وکیل رو که شنید تازه دوزاریش افتاد. نگاهش رنگ خشم و نفرت گرفت. با نفس های مقطع نگاهش رو به صورتم دوخت و همون طور که من رو نگاه می کرد خطاب به خشایار گفت:
- پدرکشتگی.
نگاه خشایار گیج و مات بین ما می چرخید. من و رکسانا بدون حرف با کینه تو چشم هم خیره بودیم مانی هم با حرص پوست لبش رو می جوید جو بدی بود. خوش بختانه همون موقع ها نوبتمون شد. رفتیم تو. هیچ وقت حال رکسانا رو تو اون روز فراموش نمی کنم. اولش فقط می تونستم از حرکاتش بخونم که اگه می تونست اول یکی می زد تو سر خشایار بعد من رو خفه می کرد. ولی بعدش نگرانی صورتش رو گرفت وقتی که خشایار نتیجه ی آزمایش دی ان ای رو به دادگاه ارائه کرد و ثابت کرد که پدر رهاست، زنگ از روی رکسانا پرید. وقتی قاضی گفت حالا که پدر واقعی بچه پیدا شده سرپرست هاش باید اون رو به پدر خونیش برگردونند. اشک تو چشم هاش رو یادم نمیره. دلم سوخت ولی مغزم گفت آفرین. این بار دیگه نگفت احمق. مانی عصبی بود. دلم نسوخت هیچی...مغزم رو هم همراهی کرد. تمام لحظاتی که داشتم از خشایار دفاع می کردم سنگینی نگاه هایی رو که از چهارتا چشم روم افتاده بود حس می کردم. نمی دونم چه طوری ولی تا آخر جلسه ی دادگاه هم من و هم رکسانا با حفظ آرامش ظاهری نشستیم. خشایار که ساکت بود. رکسانا هم خودخوری می کرد. فقط مانی حرف می زد. می گفت پدر این بچه سه سال پیش مادر مرحوم اون رو در حالی که حامله بوده ترک کرده. حالا بعد از سه سال اومده بچه رو از کسایی که اون ها رو پدر مادر خودش می دونه جدا کنه که چی بشه؟ به قاضی گفتم که شاکی نمی دونسته مرحومه رها آزاد بارداره. رکسانا چیزی نداشت بگه. قانون با ما بود. اون بچه حق خشایار بود. تنها راه نگه داشتن رها برای رکسانا راضی کردن شخص خشایار رادان بود.
بعد از اعلام ختم جلسه و خروج قاضی رکسانا دستش رو جلو دهنش گرفت و در حال دو سالن رو ترک کرد. مانی هم که آماده ی حمله به ما بود کلا ما رو یادش رفت و افتاد دنبال رکسانا. در حالی که داشتم مدارک رو تو کیف رو شونه ایم می ریختم. به خشایار گفتم:
- بدون وکیل هم می تونستی از پس این ها بر بیای. تو که خودت می خواستی باشی وکیل برا چیت بود؟ این ها که نمی تونستند رو بچه ادعایی داشته باشند. همه چیز بر علیهشون بود.
لبخندی زد و ضربه ی دوستانه ای به پشتم زد و گفت:
- حالا که ضرر نکردم. یک دوست خوب گیرم اومد.
لبخند مصنوعی ای زدم. مثل یک چسب آماده. انگار این چسب نامرعی هر وقت دلش می خواست می چسبید رو لب هام. ولی در اون لحظه واقعا حس می کردم تا حدی خودم رو راضی کردم. خشایار در حالی که از در خارج می شدیم پرسید:
- حالا چی میشه؟
- هیچی دیگه باید منتظر حکم دادگاه باشیم.
- کی؟
- معلوم نیست. فکر نکنم خیلی طول بکشه....
خشایار شروع کرد به حرف زدن ولی من نمی شنیدم. چشمم به رکسانا بود خم شده بود و حالش بهم خورده بود. کمرش رو با درد راست کرد و دستمال رو از دست مانی چنگ زد و دهنش رو پاک کرد. شونه هاش شروع کردند لرزیدن. تکیه اش رو داد به درخت. مانی سعی داشت آرومش کنه. رکسانا یقه ی مانی رو گرفت شروع کرد با گریه حرف زدن. صداش رو از اون فاصله نمی شنیدم. عحیب این جا بود که اصلا دلم براش نمی سوخت. حتی یک سر سوزن..تازه داشت حال سه سال پیش من رو می فهمید.نگاهم رو ازش گرفتم و همراه خشایار از محوطه خارج شدیم. نفهمیدم من رو دید یا نه. فقط می دونستم که یک حس فوق العاده داشتم. انگار یک سطل آب خنک رو دلم که تا دیروز داشت می سخوت خالی کرده بودند


- عجب بارون باحالی شده. حال می کنن این هایی که اینجا زندگی می کنند ها...
جوابش رو ندادم چشمم به سه طبقه پایین تر تو خیابون خیره شده بود.
- میگم همه جا رو خوب نگاه کردی؟ چیزی جا نمونده؟
سکوت.
- فرهاد با تو ام. مطئنی لازمه برگردیم؟
همچنان جواب نمی دادم. جایی تو مغزم آزاد نبود که بخواد به سوال های بی خود خشایار فکر کنه و پاسخ بده. مجبور شد از راه فیزیکی من رو متوجه خودش کنه. چند ضربه آروم رو شونه ام زد.
- کجا رو داری نگاه می کنی؟
پرده رو انداختم و از کنار پنجره اومدم کنار.
- هیچی...هیچی. تو چی گفتی؟
- گفتم مطمئنی لازمه برگردیم؟
- آره بابا. شاید نتیجه تا ده روز دیگه هم معلوم نشه.
- آخه من که تهران کاری ندارم.
- بهتره نمونی این جا. فعلا رکسانا و مانی ممکنه برای نگه داشتن رها دست به هر کاری بزنند.
پوزخندی زد و گفت:
- فکر کن یک درصد رکسانا یک بلایی سر من بیاره.
خندیدم و گفتم:
- از اون چیزی که من دیدم بعید نیست.
خندید و رو مبل نشست.
- راستش می ترسم تو این مدت که نیستیم با بچه فرار کنه.
- بعیده.
- چرا؟ اون هر کاری برای نگه داشتن رها می کنه تو نمی دونی چه عشقی به مادرش داشت.
- من بهت اطمینان میدم که این کار رو نمی کنه.
با شک نگاهم کرد و گفت:
- راستی...تو این ها رو از قبل می شناختی نه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آره.
- میشه بپرسم از کجا.
در سامسونتم رو بستم و گفتم:
- نپرس.
سرش رو تکون داد. قانع نشده بود ولی من صلاح نمی دونستم حقیقت رو بهش بگم. می ترسیدم شک کنه.برای این که تا خود تهران مجبور نباشم غر غر های ناشی از دلشوره اش رو تحمل کنم، گفتم:
- اون که من میشناسم اونقدر احمق نیست که برای خودش پرونده ی قضایی باز کنه. اگر بره مجرم شناخته میشه.
زیر لب گفت:
- مسئله همینه. رکسانا احمقه.
اشتباه می کرد. هیچ کس به اندازه من اون رو نمی شناخت. رکسانا بر خلاف من هر چی بود احمق نبود. به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. سرکی به بیرون کشیدم. پرشیای مشکی مانی هنوز جلو هتل پارک بود.
×××
در رو قفل کردم و همون طور که چمدونم رو دنبال خودم می کشوندم به سمت پله ها راه افتادم. حوصله نداشتم بیاستم آسانسور خالی بشه. اون ساعت شلوغ بود یک دقیقه هم خالی نمی موند. چمدونم رو یک دستی بلند کردم و یکسره تا پیین پله ها رفتم و گذاشتمش زمین. این هم از مضایای مرد بودن! خشایار جلو پدیرش ایستاده بود. رفتم جلو و کلید رو بهش دادم تا تحویل بده و بیاد بریم خودم هم چمدونش رو برداشتم و سالن هتل رو ترک کردم. لازم نبود نگاه کنم مطمئن بودم پرشیای مشکی هنوز اون جاست. صندوق سوناتا سفیدم رو باز کردم. رکسانا هم از سفید متنفر بود هم از سوناتا. چمدون ها رو تو صندوق گذاشتم و درش رو بستم. صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- کجا بی خداحافظی؟
بدون این که برگردم گفتم:
- سبک جدیده. خداحافظی نکردن رو میگم. از زنت یاد گرفتم.
راه افتادم سمت راننده تا سوار بشم که باز صدام کرد:
- باید باهات حرف بزنم فرهاد.
برگشتم سمتش و گفتم:
- چیه؟ جواب خودش رو ندادم بزرگترش رو فرستاده؟
- رکسانا به من چیزی نگفته. از این که رفته تو اتاق خودش رو با رها حبس کرده حدس زدم اومده سراغت.
- نیمده. نذاشتم بیاد.
- باید میذاشتی.
- یک دلیل موجه برام بیار.
- اینجا نمیشه من باید باهات مفصل حرف بزنم.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- و من باید ساعت 8 تهران باشم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بسیار خب...خلاصه میگم.
- لطف می کنی.
- خشایار رادان. موکل تو صلاحیت نگهداری از رها رو نداره.
- و چرا؟
- این که الان اومده بعد از سه چهار سال مدعی بچشه هیچ وقت بهت گفته چرا رها رو تو بیمارستان ول کرده؟
- اون جواب همه سوال های من رو داده. اون از وجود بچه اش تا همین یک ماه پیش خبر نداشته.
- فرهاد...رها به من و رکسانا وابسته است. چه جوری می خوای یک بچه رو از کسایی که مامان بابا صداشون می کنه جدا کنی و بسپاری دست کسی که فقط دو روز اون رو دیده؟ رها ضربه می خوره.
کلافه سری تکون دادم و پرسیدم:
- تموم شد؟
- ببین...نکن این کار رو...
- من کاری نمی کنم خب؟ من فقط وکیلم تو باید با خشایار صحبت کنی.
- خودت هم می دونی که برای خشایار تلاش نمی کنی.
- پس تو خوب می دونی چرا این جام. چه خوب.
- فرهاد اون بچه ضربه می خوره.
- نه مانی. اون بچه نه. زن تو ضربه می خوره. الان هم رها برای تو ارزشی نداره به خاطر زنت اینجایی. برو بهش بگو زندگیم رو نابود کرد. زندگیش رو نابود می کنم.
همون موقع خشایار هم از در هتل خارج شد. چشمش که به ما افتاد به سوء ظن به من خیره شد. بعد نگاه پر نفرتش رو به مانی دوخت. مانی هم در حالی که سعی می کرد جوابش رو با نگاه بده از ماشین فاصله گرفت سوار پرشیاش شد و با نهایت سرعت از کنارمون گذشت. خشایار به سمت من اومد و پرسید:
- چی می گفت؟
- چرند.
در ماشین رو باز کردم و در حالی که سوار می شدم گفتم:
- بشین بریم.
خسته بودم. یکی از بدترین و مزخرف ترین روز های عمرم در دادگاه رو پشت سر گذاشته بودم. با خودم عهد کردم دیگه پرونده قتل قبول نکنم. منزجر کننده بود وقتی خانواده ی مقتول نفرینم می کردند و می گفتند به خاطر پول وکالت قاتل پسرشون رو به عهده گرفتم. نمی خواستم راجع بهش فکر کنم از پیچ کوچه که پیچیدم یک نفس راحت کشیدم چه خوب بود که تا دقایقی بعد می تونستم بخوابم ولی با دیدن منظره ای که رو به روم بود نزدیک بود ماشین رو بکوبم به دیوار. باز هم مهرنوش. ولی این بار تنها نبود. پونه هم کنارش ایستاده بود. واقعا حوصله شون رو نداشتم. سریع دنده عقب گرفتم و از کوچه بیرون اومدم تو دفتر هم می تونستم یک چرت بزنم تا این ها برن! نیم ساعت بعد جلو دفتر بودم. از ماشین پیاده شدم و با آرزوی این که آسانسور درست باشه وارد شدم که با یک صحنه ی دردناک دیگه مواجه شدم. رکسانا جلو سرایداری! این تهران چی کار می کرد؟ یک هفته از برگشتنمون و دادگاه خشایار می گذشت. بی توجه بهش راه افتادم سمت اسانسور اون هم دنبالم اومد آقای باقری صدام زد:
- آقای مهندس.
دلم می خواست گردنش رو بشکونم مرتیکه خر مهندس... ای خدا...نمیذارند فرهنگمون رو حفظ کنیم ها. یک امروز سر به سر من نذارید. سری براش تکون دادم که یعنی خیالت راحت. هرچند بدم نمی اومد گوش رکسانا رو بگیره و از ساختمون بندازتش بیرون تا من بتونم یک چشم رو هم بذارم. دکمه ی سه رو فشار دادم. آسانسور شروع کرد یک آهنگ مسخره زدن. از این آهنگ که حتی اسمش رو هم نمی دونستم متنفر بودم. اسانسور ایستاد. می دونستم چقدر بهش بر می خوره اگر بهش تعارف نکنم جلوتر بره. عمدا زودتر ازش آسانسور رو ترک کردم و به سمت دفترم رفتم. اون هم ریلکس پشت سرم می اومد. وارد دفتر شدم اون هم اومد داخل و در رو بست. ماشالله چه جرئتی! این زن واقعا شوهر داشت؟ بدم نمی اومد اذیتش کنم کلید رو انداختم پشت در و قفلش کردم. بعد هم خیلی ریلکس کلید رو در آوردم و در حالی که بهش پوزخند می زدم انداختمش تو جیبم ولی اون خونسرد نگاهم می کرد. کتم رو در آوردم و رو صندلی انداختم بعد هم رو کاناپه دراز کشیدم. چه حس خوبی بود البته به شرط عدم حضور رکسانا. داشت تو دفتر راه می رفت. چه خوب که از کفش پاشنه بلند بدش می اومد. واقعا حوصله تق تق اون ها رو نداشتم. ولی کاش صدای خودش رو هم می برید.
- دفتر شیکیه.
جوابش رو ندادم.
- سلیقه خودته یا دیزاینر آوردی؟
سکوت
- حرف ها می زنم ها...فکر کن تو با این روحیه داغون همچین طرحی زده باشی.
- برای چی اومدی اینجا؟
روی صندلی چرخ دار فتوت نشست و گفت:
- می خوام باهات حرف بزنم.
- گوش های من از صبح تا حالا شر و بر زیاد شنیدند. ظرفیتشون برای امروز تکمیله.
دمر رو مبل خوابیدم و گفتم:
- کار دیگه نداری؟
- فرهاد تو باید یک چیز هایی رو بدونی.
- چیزی نمونده که ندونم رکسانا با خودت گفتی این پسره که من رو میخواد بذار من یک کاسبی هم بکنم. میرم با باباش حرف می زنم. باهاش یک معامله می کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب. فرهاد بدبختم این وسط سوخت به جهنم.چند ماه من رو بازی دادی. در یک روز غیب شدی و چهل میلیون زدی به جیب. بعد هم با عشق چند ساله ات ازدواج کردی. یک زندگی ایده آل فقط این وسط رها رو از دست دادی که خدا دخترش رو برات گذاشت. تو هم زندگیت رو با اون ساختی و حتی فکرش رو هم نمی کردی من یک روز این طوری دوباره تو زندگیت حاضر بشم. احتمالا الان اومدی اینجا بگی بدون اون میمیری و این ننه من غریبم بازیها نه؟
از جاش بلند شد و گفت:
- خوبه خودت می دونی. ولی قصه ات ناقصه. غلطه.
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.
- آره. همه چی غلطه. تو درستی!
برگشت با چشم های اشکی نگاهم کرد. رکسانا! اشک! الان! به عقلم شک کردم. اون می مرد در چنین موقعیتی اشک نمی ریخت.
- چیه؟ گریه نکن خواهشا. من اون پسر بچه ی احمق سه سال پیش نیستم تو این سه سال به اندازه سی سال چشم هام باز شده. بذار از الان بگم که بی خودی انرژی صرف نکنی....
- فرهاد باور...
از جام بلند شدم و داد زدم:
- اسم منو نیار. اسم منو نیار لعنتی فهمیدی؟
دهنش باز مونده بود داشت تمام تلاشش رو برای فروخوردن بغضش می کرد.
- با چه رویی بلند شدی اومدی اینجا؟ اصلا شوهرت می دونه؟ می دونه تنهایی اومدی پیش یک مرد مجرد؟ می دونه این مرد مجرد احمق یک زمانی دوستت داشته؟
یک قدم بهش نزدیک شدم جسبید به دیوار.
- د جواب بده لعنتی... چی کار می کنی اینجا؟ یک بار زندگیم رو نابود کردی بس نبود؟ چهل میلیون گرفتی کمت بود؟
- فرهاد..
- بهت میگم اسم من رو نیار. به اسمم شک می کنم. تو حرف راست هم از دهنت در میاد؟ چند تا دروغ گفتی تو زندگیت رکسانا ها؟ راستی...چند وقته دارم به اسم واقعیت فکر می کنم. راستش رو بگو...چیه؟؟؟
بغضش شکست. اشک هاش از گوشه چشمش سر خوردند رو گونه هاش. فاصله ام باهاش پنجاه سانت بود کردمش پنج سانت.
- اومدی این جا یک دروغ دیگه بگی؟ د جواب منو بده چه غلطی می کنی تو این خراب شده.
دست هاش رو رو سینه ام گذاشت تا فاصله مون رو حفظ کنه.
- اومدم یک واقعیت رو بهت بگم.
- واقعیتی نمونده که من ندونم. تو با رفتنت فقط یک چیز تو دل من گذاشتی. حسرت یک انتقام درست و حسابی. گرفتن رها برات کمه.
و یقه اش رو گرفتم و پرتش کردم رو زمین. گریه می کرد. خودش رو جمع کرد شالش از رو سرش افتاد. هیچ تقلایی برای بلند شدن نکرد. دیوونه شده بودم. نشستم کنارش موهاش رو گرفتم بلندش کردم. دم گوشش گفتم:
- هنوز موهات رو کوتاه نکردی؟
دست هاش رو گذاشت رو موهاش و سعی کرد از دستم فرار کنه کشیدمش تو بغلم و آروم لاله گوشش رو بوسیدم.جیغش بلند شد.
- هیس...انقدر جیغ نکش الان سرایدار رو می کشونی بالا.
دستم رو روی لب هاش کشیدم و که با خشونت دستم رو پس زد و شروع کرد تقلا کردن برای این که از بغلم بیاد بیرون. زورش خیلی کم بود حتی لازم نبود برای نگه داشتنش تلاشی بکنم. با یک خنده عصبی محکم تر بغلش کردم و گفتم:
- چیه مگه برا همین اینجا نیستی؟
- تو روخدا ولم کن بذار حرفم رو بزنم چی ازت کم میشه حرف هام رو بشنوی.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم.
- همون مدتی که به حرف هات گوش کردم بسم بود عزیزم... یادته چی می گفتی؟
یک خنده ی عصبی بلند کردم.
- می گفتی دوستم داری...بهش فکر کن رکسانا...خنده ات نمی گیره؟؟
مثل دیوونه ها به خندیدنم ادامه دادم و رکسانا هنوز تلاش می کرد. سرم رفت پایین تا لب هاش رو ببوسم که برق یک چیزی تو گردنش چشمم رو زد. دستم رفت سمت گردنش جیغ کشید ولی وقتی زنجیر گردنش رو گرفتم آوردم بالا یک نفس راحت کشید چشمم به همون گردند بند قلب شک خورد. کنار دریا بهش داده بودم. عیدی! پوزخندی زدم و گفتم:
- تو هم به اندازه خودم احمقی رکسانا.
پرتش کردم رو زمین. یک نفس راحت کشید و سریع خودش رو جمع کرد و بلند شد. من هم از جام بلند شدم.
- فکر کردی میام اینجا...فرهاد منو میبینه...همه چیز یادش میره. عشق فراموش نمیشه میشه؟ جهت گول زدنش این رو هم میندازم گردنم. فرهاد که خره...نه؟
عصبی خندیدم نگاه رکسانا رفت سمت در اتاق خودم. سریع دوید سمتش و بازش کرد رفت داخل. چه شانسی داشت! اون روز یادم رفته بود قفلش کنم. به خودم گفتم اشکال نداره.ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. کلید رو برداشتم و در رو قفل کردم. صدای هق هقش رو می شنیدم. صدای قفل رو که شنیدم تازه یادم اومد چند لحظه پیش داشتم چی کار می کردم! چی کار کردی باهام رکسانا؟ چها پنج سال پیش دست به هر کثافتکاری ای زده بودم جز تجاوز... اون هم به کی! یک زن شوهر دار. خدا لعنتت کنه رکسانا. نابودم کردی.
رو کاناپه ولو شدم. با بدبختی خودم رو خوابوندم. مهم نبود اگر کسی نگران اون می شد. ریسک بزرگی کرد که به دفترم اومد.
×××××
چشم هام رو با صدای تلق تلوق باز کردم. یک لحظه گیج بودم. نفهمیدم چه خبره. خودم رو تو دفتر دیدم. هوا تاریک بود. نگاهم به در اتاقم افتاد. قفلش داشت تکون می خورد. نگاهم به یک شال سرمه ای رو زمین افتاد. دوزاریم نیفتاد. بی اختیار به سمت اتاق رفتم کلید روش بود. چرخوندمش و در رو باز کردم. رکسانا با موهای آشفته و باز که دورش ریخته بود در حالی که یک سنجاق دستش بود. یکهو نیم متر پرید عقب. گیج نگاهش کردم. قیافه اش مثل اون روزی شده بود که برای اولین بار بردمش کلبه. ترسیده بود. یاد بچه گربه ها می افتادم. منگ تر از اون چیزی بودم که بفهمم دارم چی کار می کنم بهش نزدیک شدم دستم داشت می رفت سمت موهاش که هلم داد و از اتاق دوید بیرون رفت سمت دستشویی. با صدای بسته شدن در انگار تازه از خواب پریدم. تازه فهمیدم چی شده و کجام. یک نگاه به ساعت انداختم. اوف...نه و نیم شب بود. این همه خوابیده بودم؟ چند دقیقه بعد رکسانا از دستشویی بیرون اومد. دستش رو کمرش بود. رنگش پریده بود. چشمش که به من افتاد جسبید به دیوار. دیگه عصبی نبودم. ولی هنوز ازش متنفر...نه هیچ وقت ازش متنفر نبودم ولی ازش کینه داشتم. دلم می خواست اذیتش کنم همون طور که اون اذیتم کرد. کلیپسش رو که یک گوشه پرت شده بود برداشتم رفتم سمتش. بیشتر عقب رفت تقریبا داشت با دیوار یکی میشد. بازوش رو گرفتم و اروم آوردمش جلو. یخ کرده بود. دلم لرزید. من این طوریش کردم؟ برش گردوندم نفس نفس می زد. موهاش رو جمع کردم و با کلیپس پشت سرش بستم. شالش رو از رو زمین برداشتم. برش گردوندم سمت خودم شالش رو انداختم رو سرش. چشمم به گوشه پیشونیش خورد. کبود شده بود نمی دونستم کجا خورده. نزدیک همون جایی بود که اون شب تو شهربازی کبود شده بود. انگشتم رو آروم رو کبودی کشیدم. چهره اش در هم رفت و خودش رو کشید عقب دستش رفت رو کمرش. به چهره اش نگاه کردم پای چشم هاش گود افتاده بود. چشم هام رو تنگ کردم.
- چته؟
هیچی نگفت.
- پیشونیت درد می کنه؟
با بغض گفت:- فرقش چیه تو نه چیزی داری من بخورم نه مسکن.
سرم رو انداختم پایین. با همون بغض ادامه داد:
- باور کن نیاز دارم برم. یک چیزی لازم دارم بیاد الان بخرم.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. گونه های رنگ پریده اش گل انداختند. نگاهم نمی کرد. فهمیدم دردش چیه. آهی کشیدم و گفتم:
- هیچ وقت به مانی خیانت نکن.
سرش رو آورد بالا. با چشم های خیس نگاهم کرد. کلید رو از جیب شلوارم در آوردم و روی میز انداختم. بعد هم رفتم تو اتاقم. در رو پشت سرم بستم و رو کاناپه اتاق خودم ولو شدم. دو نفره بود روش جا نمی شدم ولی بوی رکسانا رو میداد. لا مذهب باید فردا عوضش کنم. چند لحظه بعد صدای چریخدن کلید در قفل و بعد هم بسته شدن در اومد.
×××
یک هفته ی دیگه هم گذشت. یک هفته ای که خودم رو با کار خفه کردم تا به اون روز فکر نکنم. رکسانا چند بار تماس گرفت بود. ریجکت کرده بودم. ولی می دوستم دوباره برمیگرده. اون به خاطر رها جونش رو هم می داد. گاهی بهش حسودی می کردم. اما گاهی وقت ها که فکر می کردم رکسانا از سنگه با یادآوری رها و تلاشی که برای زنده موندن اون می کنه می فهمیدم قلب اون حداقل یک نفر رو عمیقا دوست داره. یا شاید من رو دوست نداره...
نمی دونم! نمی دونم شده بود حرفی که همیشه به خودم می زدم. خیلی چیز ها نمی دونستم. رکسان راست می گفت. ولی نمی خواستم بدونم. چند دروغ دیگه باید آشکار می شد؟ بس بود. اون قلب من رو شکست خودش هم قبول داره. مهم نیست چرا.
در دفتر رو بستم و از پله ها پایین رفتم. آسانسور سالم بود ولی دلم می خواست مطمئن بشم که هنوز پاهام کار می کنند. موقع خداحافظی، آقای باقری یک پاکت رو به دستم داد. ازش تشکر کردم و بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و پاکت رو باز کردم. حکم دادگاه بود.
لبخند پت و پهنی صورتم رو پوشوند. گوشیم رو در آوردم و شماره خشایار رو گرفتم. با صدای خواب آلو جواب داد.
- بله فرهاد؟
- خواب بودی؟
- چی کار داری؟
خندیدم و گفتم:
- یک خبر دارم برات.
مکثی کرد و گفت:
- چی شده؟
- اول مژدگونی می گیرم بعد میگم.
صدای دادش بلند شد:
- حکم دادگاه اومده؟
- بله آقای پدر...داد نزن گوشم کر شد.
- فرهاد درست حرف بزن دیگه.
- چی می خواستی بشه؟ رها حق تو بود.
- جان من راست میگی.
- اصلا امروز بیا پیشم خودت ببین.
- وای خدایا...باورم نمیشه. کی می تونم ببینمش
خندیدم و گفتم:
- عصری یک سر بهم بزن حالا بهت میگم.
- باشه.
هنوز نفس نفس میزد.
- برو بپا ذوق مرگ نشی.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و همون طور که به ذوق احمقانه اش می خندیدم. ماشین رو از پاک در آوردم و به سمت خونه راه افتادم. از کوچه که پیچیدم دیدمش که در حالی که ژاکتش رو محکم دور خودش پیچیده بود به ماشین تکیه داده بود. ماشین رو یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم. تکیه اش رو از ماشین برداشت و زل زد به من. هیچ وقت چشم هاش رو انقدر غمگین ندیده بودم. پای چشم هاش اندازه یک بند انگشت گود رفته بود. نتونستم چیزی بهش بگم در رو باز کردم این بار بهش تعارف کردم بره داخل. می دونستم شده از پنجره بیاد تو حرفش رو میزنه. تو راه پله جلوتر از اون راه افتادم.
- این جا چی کار می کنی؟
- می خواستم تجربه کنم ببینم پسر ها چی میکشن.
برگشتم با تعجب نگاهش کردم. شونه بالا انداخت:
- منتظر موندن رو میگم.
سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم خوب بلد بود گذشته رو جلو چشمم بیاره. در آپارتمانم رو باز کردم و تعارف کردم وارد بشه. در رو بستم و کلید رو گذاشتم پشتش. رکسان کفش هاش رو در آورد و همون طور که سرش مثل یک دوربین نی چرخید و دور خونه رو دید میزد اومد تو. کتم رو در آوردم و آویزون کردم.
- مانی می دونه اومدی؟
برگشت فقط نگاهم کرد.
- چه جوری ندونه؟
- منظورم اینه که اومدی خونه من.
سرش رو برگردوند و به یک تابلو بالای شومینه خیره شد.
- آهان...نه...
پوزخندی زدم و گفتم:
- چه شوهر نمونه ای. خوب حواسش به کار های زنش هست.
جوابم رو نداد. رفت سمت آشپزخونه. کتری رو آب کرد گذاشت رو گاز. بعدم قوری رو شست و از اون جا داد زد:
- چاییت کجاست؟
- کنار گاز.
قوطی چایی رو برداشت و با خنده گفت:
- تو قوطی خودش میذاری اینجا؟
رو مبل نشستم و گفتم:
- یک نفر بهم گفت جای چایی زود میشکنه. بهم ثابت شد.
قوری رو از آب پر کرد و روی کتری گذاشت و دم کن رو گذاشت روش.
- اون یک نفر اون موقع پول نداشت یک فلزیش رو بخره.
اومد تو هال و ژاکت و شالش رو در آورد. بعد هم مانتوش رو در آورد و آویزون کرد. چشمم رفت سمت کمرش. خدایا چقدر لاغر شده بود. تقریبا نصف شده بود. ژاکتش رو روی بلوز آستین بلند آبی نفتیش پوشید و روی یک مبل نشست. موهاش رو دم اسبی پشت سرش بسته بود. هزار بار بهش گفته بودم دم اسبی نکن بهت نمیاد. دست هاش رو تو هم قلاب کرد و بعد از یک نفس عمیق گفت:
- نمی فهمم چرا نمی خوای به حرف هام گوش بدی. برام هم مهم نیست. باید بشنوی. فقط من نیستم که بهت دروغ گفتم. پدرت هم دروغ گفته.
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
- اون بود که اول پیشنهاد رو داد. اون بود که یک روز من رو سوار ماشینش کرد برد به یک کافی شاپ و گفت بهت چهل میلیون میدم تا پسرم رو به زندگی برگردونی. تا یک کاری کنی به خودش بیاد. این کار هاش رو بذاره کنار. از طریق کاوه فهمیده بود تو دنبال منی.
یک نفس عمیق دیگه کشید. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. وقتی چشمش به پوزخند گوشه لبم افتاد خنده ی تلخی کرد و گفت:
- می دونم باور نمی کنی. برای همین بقیه اش رو بهت نمیگم. گذشته دیگه مهم نیست. من و همه فکر های اشتباهی که در موردم می کنی به درک. فعلا به خاطر رها اینجام.
- رها قانونا مال پدرشه.
عصبی از جاش بلند شد.
- قانون چه می دونه؟ قانون چی هست؟ کی نوشتتش؟ هیچ کدوم از اون کسایی که قانون رو نوشتند بی مادر بزرگ شده بودند؟ یا زیر دست نامادری؟ هیچ کدومشون رو از پدر و مادرشون جدا کرده بودند؟ درسته من مادر خونیش نیستم . مانی پدر تنیش نیست ولی اون به من میگه مامان. وقتی از بیرون میام از اون سر خونه میدوه میاد که من بغلش کنم. وقتی نزدیک اومدن مانی میشه من میبینم چقدر ذوق می کنه می پره بالا پایین بعد هم که باباش رو می بینه تا شب با هم کشتی می گیرند پدر خونی کجا بود این سه سالی که این بچه به ما عادت کرد؟ این سه سالی که من شب تا صبح بالا سرش بودم؟ مانی خرجش رو داد؟ بزرگش کردیم. وقتی همه مون به هم عادت کردیم. امثال تو و اون قانون مسخره تون دارید خانواده مون رو از هم می پاشید. درسته وقتی بزرگ بشه یادش میره ولی اثر این تحول ناگهانی تو زندگیش برای همیشه می مونه. جدا شدن یک بچه ی سه ساله از مادرش براش خیلی سخته می فهمی؟ تو می دونی بی مادری چیه....می دونی. نذار بچه ام رو ازم بگیرند. باهاش صحبت کن خواهش می کنم. می دونی که هیچ کس نمی تونه مثل من براش مادری کنه می دونی که من از خشایار هم بیشتر دوستش دارم من به خاطر این بچه زندگیم رو باختم خواهش می کنم...
دست هاش رو گرفت جلو صورتش و زد زیر گریه. ساکت بودم. راست می گفت می دونستم فقط رکسانا نیست که ضربه می خوره رها هم آسیب میبینه. می دونستم رها با رکسانا خوش بخت تره. ولی من نمی تونستم کاری بکنم. خشایار بدون من هم می تونست بچه رو بگیره. از جام بلند شدم و شونه هاش رو گرفتم و رو مبل نشوندمش. داشت می لرزید. رفتم تو آشپزخونه و دو تا لیوان چایی ریختم با قندون بردم تو هال. گذاشتم جلوش. حرکتی نکرد. لیوان رو دادم دستش. انگشت هاش دور لیوان حلقه شدند ولی نگاهش به یک نقطه نامعلوم خیره بود. بعد از لحظه ای دوباره شروع کرد.
- این قانون نیست. این بی انصافیه. بیست روز دیگه بچه ام رو ازم می گیرن. خواهش می کنم راضیش کن.
- من نمی تونم کاری بکنم.
- چه طور می تونستی ازم بگیریش.
- من فقط وکیل خشایار بودم. اون ازت گرفتش نه من. حتی اگر من هم نبودم این کار رو می کرد.
چاییش رو تلخ مزه مزه کرد و گذاشت رو میز. با دست صورتش رو پوشوند.
- باهاش حرف بزن. تو می تونی کمکم کنی خواهش می کنم. هر کار بخوای می کنم فقط رها رو از من نگیر.
- متاسفم رکسانا از اولش هم من کاره ای نبودم.
- خودت هم می دونی که بودی. وگرنه وکالتش رو قبول نمی کردی
- دروغ نگم بهت. خیلی دلم می خواست من وکیلش باشم. تا یک جوری این حرص چند ساله ام رو سرت خالی کنم. الان هم کار من تموم شده. من نمی تونم خشایار رو مجبور به کاری کنم. متاسفم.
با بیچارگی نگاهم کرد. طاقت این نگاه هاش رو نداشتم. سرم رو انداختم پایین. همه چیز تموم شده بود. من انتقامم رو گرفته بودم. تموم شده بود. دلم خنک شده بود. ولی نگاه هاش آزارم می دادند.
اون هنوز مصرانه معتقد بود من می تونم کاری براش بکنم.
- من می دونم بی مادریه چیه. تو می دونی نا مادری چیه. تو یک پسر شونزده ساله بودی. رها یک دختر سه ساله است. یک لحظه فکر کن اگر تو دختر بودی چه بلایی سرت میومد. خواهش می کنم.
کلافه لیوان خالی چایم رو تو سینی گذاشتم و گفتم:
- تو بگو من چی کار کنم؟
- منصرفش کن. بیست روز وقت داریم.
سری تکون دادم گفتم:
- یک دلیل قانع کننده بیار.
- قانع کننده تر از این که اون بچه ما رو خانواده خودش می دونه.
- فراموش می کنه.
- بعد از چند وقت؟ یک سال؟ دو سال؟ دو سال جزء زندگیش نیست؟ این دو سال عذاب بکشه اشکال نداره؟
- رکسانا درک کن اگر بعدا که بزرگ شد حقیقت رو فهمید بدتر ضربه می خوره.
- نمی خوره.
- خودت هم که می دونی که می خوره به خاطر خودخواهی خودت زندگی رها رو تباه نکن این تویی که محتاج اونی اون به تو احتیاج نداره. خودش پدر داره.
سری با تاسف تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد. دست های قلاب شده اش رو زد زیر چونه اش و به نیمچه بخاری که از فنجون چایش بلند میشد نگاهش می کرد.
- می خوای تا صبح اینجا بشینی؟
پوزخندی زد و گفت:
- بیرونم می کنی؟
با تمسخر گفتم:
- می ترسم بعدا در قبال مانی مسول بشم.
آهی کشید و از جاش بلند شد.
- کی می خوای بفهمی که من در قبال اعمال خودم مسئولم نه مانی. اون هیچ مسئولیتی رو من نداره.
- تو زنشی.
چیزی نگفت. مانتوش رو پوشید شالش رو انداخت. کیفی همراه نداشت که ببره. در رو باز کرد یک لحظه برگشت و گفت:
- می دونی چیه؟ بهت تبریک میگم. بزرگترین انتقام ممکن رو ازم گرفتی. ولی اون حکمی که الان تو کیفته سند اون انتقام نیست.
در رو بست و رفت. حکمی که تو کیفته سند اون انتقام نیست. حرفش دوپهلو بود. نمی فهمیدم چی میگه. جمله اش تو ذهنم اکو میشد. بزرگترین انتقام ممکن!
سرم رو تکون دادم. سعی کردم بهش فکر نکنم. به سمت اتاقم رفتم تا یک چرت بزنم. عصری باید شش ساعت مراحل قانونی رو برای خشایار توضیح میدادم
×××
با چهره ی سرخ و عصبی نگاهم می کرد. سوء ظن تو چشم هاش آزارم می داد. می دونستم اگر چیزی دم دستش بود می کوبید تو کله ام ولی نمی تونستم عکس چشم های خیس رکسانا رو از جلو چشمم ببرم کنار. صداش هجده روز بود که تو گوشم زنگ میزد.
« یک لحظه فکر کن اگر تو دختر بودی چی میشد؟...تو می دونی بی مادری یعنی چی... رها ما رو خانواده خودش می دونه....کسی که قانون رو نوشته زیر دست نامادری بزرگ شده؟...این قانون نیست بی انصافیه....»
حرف هاش برام شده بود کابوس. عذاب وجدان داشتم. آخرش هم وجدانم راضیم کرد به خاطر کار هایی که برام کرد با خشایار صحبت کنم. حداقل نفعی که رکسانا برای من داشت. ترک سیگار و کنار گذاشتن مگس های مزاحم زندگیم بود. کم نبود. ولی حالا خشایار مثل یک بوفالو که چشمش به پارچه ی قرمز افتاده نگام می کنه! حرفم رو یک بار دیگه تکرار می کنم.
- تو هنوز همسری نداری. برای اون بچه سخته که بدون مادر بزرگ بشه. کی می خواد تو رو قبول کنه؟ اون الان کس هایی رو به عنوان خانواده داره چرا می خوای بدون مادر بزرگ بشه؟
چشم های خشمگینش رو تنگ کرد و گفت:
- تازه یادت اومده این ها رو بگی؟
چیزی نگفتم که با همون حالت ادامه داد:
- راستش رو بگو. چی بهت دادن که نظر من رو عوض کنی؟
اگر می دونستم تاثیری داره گردنش رو می شکوندم ولی اون موقع ترجیح می دادم با آرامش قانعش کنم.
- ببین من تو رو به هیچ کاری مجبور نمی کنم و تا دور روز دیگه که مهلت تجدید نظر هم تموم بشه وکیل تو باقی می مونم فقط دارم میگم فکر کن. به دخترت. اون الان خانواده داره...
- ولی اون ها خانواده واقعیش نیستند.
- اما اون ها رو به عنوان خانواده قبول داره. اون ها خوش بخت اند.
کلافه از جاش بلند شد و گفت:
- فرهاد محض رضای خدا می فهمی داری چی میگی؟ تو وکیل منی ناسلامتی... اصلا بگو ببینم ربط تو به این رکسانا مسیحا چیه؟ از کجا می شناسیش؟
- این مسئله ربطی به رابطه ی من و مسیحا نداره. من دارم میگم راجع بهش فکر کن. کاری نکن که ده سال بعد بگی وای خودم دخترم رو بدبخت کردم. تو و اون یک خانواده ی کامل نیستید. یک مادر بین شما کمه. رکسانا مادر خوبی براش بوده و خواهد بود. مانی هم تا حالا در حقش پدری کرده از این به بعد هم می کنه.
- تو چه می دونی از زندگی اون ها. این که اون ها رها رو دوست دارند دلیل نمیشه که از هیچی براش دریغ نکنند که درست تربیتش کنند. اگر پیش خودم باشه و نتونم اون چیزی که باید رو براش فراهم کنم، که می تونم...حداقل میگم سعی خودم رو کردم ولی اگر تو اون خانواده شاد نباشه خودم رو مقصر می دونم. تو فکر می کنی رکسانا و مانی دو سال دیگه بچه دار نمیشن؟ بین بچه ی خودشون رو رها فرق نمی ذارن؟
- چرا ولی...
- ولی نداره فرهاد. این بحث رو تموم کن. بچه ی من حقشه که در کنار پدر خونی خودش زندگی کنه مثل میلیار ها بچه ی دیگه. مگه رها تنها بچه ی این دنیاست که مادرش موقع تولدش مرده؟
- آخه تو داری یک روال عادی رو بهم می زنی.
این بار با شماتت سرم داد زد.
- بسه...این زندگی من و بچه امه خودم در موردش تصمیمی میگیرم. تو هم انقدر توش دخالت نکن. نمی پرسم با اون چه نسبتی داری چون می دونم بهم نمیگی فقط وای به روزگارت فرهاد اگه بخوای پارتی بازی کنی یا به هر نحوی به اون ها کمک کنی که دخترم رو ازم بگیرند. من می دونم و تو.
و کتش رو از رو مبل برداشت و آپارتمانم رو ترک کرد. همین! یک داد از من یک قال از اون. کوبیده شدن در. حرص خوردن من. داغ کردن کله ی اون و نتیجه: هیچ!
لگدی به مبل زدم. لعنت به تو رکسانا جز اعصاب خردی چیزی برای آدم نداری. عصبی بودم. یارو هرچی از دهنش در اومد گفت و رفت. اصلا برام مهم نبود رها پیش کی بزرگ بشه مهم این بود که مادر و پدر بالای سرش باشه. نمی خواستم باور کنم ولی حرف های رکسانا حساب داشتند.
از جام بلند شدم دور خونه می چرخیدم. نمی دونستم چی کار کنم داشتم دیوونه می شدم نمی خواستم خشایار رو وادار به کاری کنم و از طرفی عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. حرف های رکسانا هم که ول کن این مخ من نبودند. مدام حرف آخرش رو میشنیدم. بزرگ ترین انتقام ممکن رو ازش گرفتم...چی کار کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟
چند بار رفتم به سمت اتاق متروک ولی نرفته برگشتم. روی مبل نشستم تا دیگه سمت چیزی نرم! نگاهم روی ساعت پاندولی بزرگ گوشه ی سالن که یادگار مادرم بود سر خورد. ده شب بود. فقط پنچاه ساعت وقت داشتم تا شاید آینده رها رو برای همیشه عوض کنم ولی متاسفانه خودم هم درست نمی دونستم چی برای اون بچه بهتره. بزرگ شدن زیر دست نامادری؟ یا پدر خوانده و مادر خوانده ای که بی نهایت دوستش دارند ولی تا چند سال دیگه بچه ی خودشون رو خواهند داشت!؟
×××
پنجاه ساعتم بی هیچ نتیجه خاصی گذشت. وقتی در چهلمین ساعت خشایار باهام تماس گرفت و گفت فردا عازم بابلسره آخرین تلاش هام رو کردم تا تو این ده ساعت راضیش کنم و دادخواست بفرستم برای تجدید نظر ولی اون چمدونش رو بسته بود. بهش گفتم اگر فکر می کنه کارش درسته من دیگه اصراری ندارم. قرار شد خودم هم باهاش برم. دلم نمی خواست فکر کنه کسی من رو خریده. صبح روز بعد چمدون بسته منتظر خشایار بودم این بار با ماشین اون رفتیم. بدجور هیجان داشت. انقدر خوش حال بود که انگار کل دعوای اون روز رو فراموش کرده بود. باهام می گفت و می خندید. از برنامه هاش برای رها می گفت می گفت اگر رها نخواد تا آخر عمرش تنها می مونه و ازدواج نمی کنه یا اگر هم بکنه قبلش مطمئن میشه که طرف مشکلی با رها نداشته باشه.
زر می زد. من می دونستم این تازه سی سالشه. پس فردا چشمش به یکی بیفته کلا رها رو فراموش می کنه. ولی خب فقط با لبخند حرف هاش رو تایید کردم. کاری که از دستم بر نمی اومد لزومی نداشت تو ذوقش بزنم. به بابلسر نرسیده با مانی تماس گرفت و گفت داره میاد بچه رو ببره. گوشی رو که قطع کرد با تعجب پرسیدم:
- تازه میگی؟
- نه. از دو روز پیش گفته بودم بعد از تموم شدن مهلت میام.
- یعنی دو روز وقت دادی با بچه ای که سه سال بزرگش کردند خداحافظی کنند؟
- خیر بیست روز وقت داشتند. از قبلش هم نتیجه رو می دونستند وقت کافی برای خداحافظی داشتند.
سری تکون دادم و گفتم:
- بچه رو میاری تهران؟
- آره دیگه.
- یعنی نمی ذاری دیگه ببینتشون؟
- نه...اگر ببینتشون که دیگه من رو به عنوان پدر قبول نمی کنه. باید به تدریج رکسانا و مانی رو فراموش کنه.
پوفی کردم و سرم رو برگردوندم از پشت شیشه ی لک و پک ماشینش به جنگل بارون زده زل زدم. امثال من خوب می دونستند فراموش شدن یعنی چی....
×××
وقتی ماشین جلو در پارک شد تازه آرزو کردم کاش نمی اومدم. صحنه ی جدا کردن یک بچه از مادر و پدرش انقدر خوش آیند بود که 230 کیلومتر راه رو زده بودم اومده بودم؟ خشایار از ماشین پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد. یک چیزی تو آیفن گفت. در باز شد ولی خشایار هنوز تو کوچه ایستاده بود.غروب بود و رنگ کوچه نارنجی شده بود. در رو باز کردم و پیاده شدم. رفتم کنارش.
- چی بهش میگید؟
- اول میگیم داریم میریم سفر. بعد این سفر رو کشش می دیم. بعد هم عادت می کنه و یادش میره. تو خودت سه سالگیت رو یادته؟... نیست.
نفس عمیقی کشیدم. همیشه وقتی عصبی یا کلافه بودم انقدر نفس می کشیدم که تو قفسه سینه ام احساس درد می کردم. لحظه ای بعد صدای بچگونه و زیری به گوشم خورد.
- بعدش چی میشه؟
صدای آروم رکسانا که با لحن بچه ها جوابش رو می داد.
- بعدش با هم میرید شهر بازی...برات بستنی می خره...
- اذیت نمی کنه؟
- نه...تو رو دوست داره. تو هم اذیتش نکن باشه عزیزم؟
- چشم مامان.
یک نگاه به خشایار انداختم خیلی ریلکس منتظر بود از حیاط بیان بیرون. یک لحظه به آدم بودنش شک کردم. لحظه ای بعد رکسانا در حالی که با لبخند رها رو بغل کرده بود جلوی در ظاهر شد. بغل کردنش عادی نبود تقریبا اون رو به خودش چسبونده بود. سلامی به ما کرد و از رها خواست سلام کنه رها هم آروم سلام کرد و با تعجب به من نگاه می کرد. مادرش رو ندیده بودم ولی خودش واقعا صورت با نمک و قشنگی داشت. رکسانا رها رو زمین گذاشت و خودش جلوش زانو زد.
- یادت نره چی بهت گفتم باشه؟
- باشه...تو و بابا هم میاین پیش ما؟
رکسانا یک نگاه به من و خشایار انداخت. لبخند رو لبش بود ولی من غم عمیق چشم هاش رو میدیدم. نگاهم رو به سمت دیگه ای موطوف کردم هر چیز دیگه ای می تونست قشنگ تر از صحنه خداحافظی باشه حتی دیوار های رنگ پریده.
- آره عزیزم اگر قول بدی عمو رو اذیت نکنی ما هم خیلی زود میایم پیشت.
و رها رو بغل کرد و گونه هاش رو محکم بوسید. انقدر محکم بغلش کرده بود که فکر کردم الان استخوان هاش می کشنند. همون موقع مانی هم پشت سر رکسانا اومد اون بر خلاف رکسانا حفظ ظاهر نکرده بود.چمدون تو دستش رو به خشایار داد. اون هم چمدون رو برد گذاشت تو ماشین. مانی رها رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.
- مراقب خودت باش عزیزم.
- شما هم همین طور.
- عمو رو اذیت نکن.
- چشم.
- اون عروسک یادگاری مامان رعنا رو هم همیشه پیش خودت نگه دار هر وقت دلت تنگ شد بغلش کن فکر کن ما پیشتیم.
- مگه شما نمیاید؟
مانی سر رها رو رو شونه اش گذاشت ما فهمیدیم ولی رها نفهمید که اون نخواست دختر کوچولو اشکش رو ببینه.
- چرا بابا جون زود میایم. میایم.
و رها رو به بغل خشایار داد. انگار اون بچه هم یک چیزی رو حس کرده بود در حالی که نگاهش از الان دل تنگ شده بود و مامان و باباش رو نگاه می کرد اروم تو بغل خشایار کز کرد. خشایار سر رها رو بوسید و رو به مانی اینا گفت:
- خوش حال شدم دیدمتون. انقدر نگران نباشید. مراقبشم.
و بدون خداحافظی راه افتاد سمت ماشین. رها رو صندلی عقب گذاشت و کمربندش رو بست بعد هم در حالی که سوار می شد گفت:
- فرهاد تا من دور می زنم خداحافظی کن و بیا.
سری تکون دادم و اون سوار شد. به محض دور زدنش اشک های رکسانا هم سرازیر شدند. سرش رو برگدوند که خشایار و رها نبینند. اون وضع رو دوست نداشتم. ولی تقصیر من چی بود؟ رکسانا سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و با لبخند خسته ای گفت:
- بالاخره کار خودت رو کردی؟ ازم گرفتیش؟
- من کاری نکردم رکسانا...خشایار دخترش رو گرفت.
پوزخندی زد و گفت:
- نمی بخشمت. خودم رو هم نمی بخشم. من و تو جفتمون می دونستیم بی مادری چیه ولی گذاشتیم رها رو...
بغض نذاشت جمله اش رو کامل کنه. لبخند به صورت رنگ پریده و ماتم زده اش پاشیدم و گفتم:
- ما سعیمون رو کردیم رکسانا...
- آره...با قبول کردن وکالت خشایار...
- من به حرف ها خیلی فکر کردم. با خشایار صحبت کردم ولی اون حاضر نبود از خواسته اش بگذره. اون دخترش رو می خواست و حقش هم بود. تو و مانی ممکنه بخواید بچه دار بشید. اون از کجا خیالش از بابت دخترش مطمئن باشه...
سری تکون داد و گفت:
- حتما لازم نبود ازم بگیرتش تا بتونه با دخترش باشه.
- واقعا فکر می کنی می تونستید با هم روابط دوستانه ای داشته باشید؟
سرش رو محکم تر از قبل تکون داد و تکیه اش رو از دیوار برداشت.
- هرچی بود تموم شد. رها رفت. من هم دیگه نمی تونم ببینمش. دیگه نیست که به من بگه مامان. ازم گرفتش. تموم شد. برو...منتظرته فقط یک قولی بهم بده...به جای من مراقبش باش.
لبخند مطمئنی تحویلش دادم و نگاهم رو ازش گرفتم با مانی بدون هیچ حرفی دست دادم و به سمت ماشین حرکت کردم.دیگه خبری از اون حس کینه و نفرت نبود دلم می سوخت. برای رکسانا. برای رها برای خودم...از مانی خوشم نمی اومد ولی حس می کردم کارم دیگه تموم شده.
در رو که بستم خشایار شروع کرد به غرغر:
- چی می گفتی دو ساعت؟
- خداحافظی دیگه...
برگشتم و به رها نگاه کردم کز کرده بود گوشه صندلی و با ترس آمیخته به دلتنگی ما رو نگاه می کرد. لبخند بهش زدم. حالتش عوض نشد. ماشین حرکت کرد. سرم رو بالا اوردم و رکسانا رو دیدم که چند قدم به سمت ماشین دوید ولی مانی بازوش رو گرفت و نگهش داشت....
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) 2
پاسخ
#15
قسمت 14

دو ماه بعد...
روز خوبی نبود. از صبحش که شروع شد معلوم بود. خواب موندم نون های تو جانونی کپک زده بودند. گوشیم شارژ کافی نداشت و نگرانم می کرد. وقتی از خونه رفتم بیرون کلید رو جا گذاشتم و در کمال ناباوری متوجه شدم ماشینم خرابه.
آژانس تا یک ربع ماشین نداشت من هم که دیرم شده بود پیاده راه افتادم همین که رسیدم اوتوبوس رفت با بدبختی تاکسی گرفتم و کلی هم پیاده شدم. وقتی به جلوی در شرکت رسیدم یک نفس عمیق کشیدم. خدا امروز رو به خیر کنه. خدا رو شکر دادگاه ندارم. داشتم به سمت ساختمون می رفتم که یک نفر صدام کرد...
- آقای فارس منش؟
برگشتم عقب و یک دختر لاغر و خسته با شونه های افتاده رو دیدم. پای چشم های سرخش مثل همه ی این مدت گود افتاده بود. رنگش پریده و زرد بود. پاهای خسته اش این احساس رو بهت القا می کرد که هر لحظه ممکه بخوره زمین. چون زانو هاش تحمل وزنش رو ندارند. شونه هاش افتاده بودند و نگاه ملتمسش رو من بود. دختری که تنها شباهتش با رکسانا ی من شلوار یخی و مانتوی مشکی و شال سرمه ای بود. با تعجب به سمتش رفتم.
- رکسانا...
- کمکم کن خواهش می کنم.
نتونستم سرش داد و بیداد کنم. دلم براش سوخت. دستم رو پشتش گذاشتم و به سمت ساختمون راهنماییش کردم.
- بیا بریم بالا.
خوش بختانه آسانسور سالم بود وگرنه فکر کنم مجبور می شدم وسط های راه کولش کنم. وارد آسانسور که شدیم سریع رفت یک گوشه و تکیه داد. شوکه شده بودم. هیچی ازش نمونده بود. خدایا تقصیر من بود! در آسان سور که باز شد منتظر موندم تا خارج بشه لبخندی زد و با شونه های افتاده تکیه اش رو از دیوار آسانسور برداشت و به سمت دفترم رفت. در رو باز کردم خانم فتوت پشت میزش بود با دیدن من و اون تعجب کرد ایستاد و سلام کرد. جوابش رو دادم. یک زن جوون رو یک مبل تو سالن نشسته بود بابت تاخیرم عذر خواستم و رو به رکسانا گفتم:
- من باید به کار این خانم رسیدگی کنم بعد به حرفت گوش میدم خب؟
سرش رو تکون داد و به سمت کاناپه سه نفره تو سالن رفت و روش نشست. من هم اون خانم رو به اتاقم راهنمایی کردم. یادم نیست کارش چی بود فقط یادمه تا می تونستم سریع انجام دادم. اونقدر فکرم درگیر رکسانا بود که اصلا نفهمیدم چه طوری کار هاش رو راست و ریست کردم و فرستادمش رفت بعد هم خودم از اتاق رفتم بیرون و به رکسانا گفتم بیاد داخل.اومد و آروم رو مبل دو نفره رو به روی میزم نشست. رفتم کنارش نشستم و به چشم های بی فروغش که نگاهم نمی کردند خیره شدم و پرسیدم :
- چی شده رکسانا؟ تو تنهایی این جا چی کار می کنی؟ مانی چرا باهات نمیاد؟
- اومده بود. دو هفته بیشتر نتونست بمونه. برگشت.
- تو چرا باهاش نرفتی؟
- به همون دلیلی که اومده بودم.
پیشونیش رو به دست هاش تکیه داد و ادامه داد:
- یک هفته بعد از رفتن رها و خشایار انقدر غر زدم و گریه زاری کردم که مانی دو هفته مرخصی گرفت آوردم تهران. هر روز می رفتم دم خونه اش وقتی رها رو می برد بیرون از دور میدیدمش. مانی بعد از دو هفته رفت ولی هر کاری کرد من باهاش برنگشتم. حالا هم...
گریه اش گرفت. با دستش صورتش رو پوشند. مچ دست هاش رو گرفتم و اون ها رو پایین آوردم.
- حالا چی؟
- خشایار فهمید. یک ماهه که فهمیده همین هفته پیش اومد سراغم بهم گفت می خواد با رها از ایران بره.
سرش رو با عجز به پشتی مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست.
- اگر بره من رسما می میرم...همه امید من اینه که یک دقیقه از دور ببینمش چرا همون هم می خواد ازم بگیره؟
با ناباوری گفتم:
- رکسانا تو دو ماهه خونه زندگیت رو ول کردی اومدی این جا تا دو دقیقه رها رو ببینی؟ تا کی می خواستی ادامه بدی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- کدوم خونه زندگی؟ زندگی هم مگه برام مونده؟ نباید ببرتش. من میمیرم...
جلوش زانو زدم و دست هاش رو که مدام یا رو صورتش بودند یا تو هوا تکون می خوردند رو گرفتم و گفتم:
- ببین رکسانا تو نمی تونی تا آخر عمرت اون رو از دور بپای. باهاش کنار بیا. رها الان پیش پدر خودشه و من بهت قول میدم که خوش بخت میشه فراموش کن و بچسب به زندگیت.
- تو می تونی کسی رو که بابا صدا می زد فراموش کنی؟ کسی که سه سال بزرگش کردی؟
سری تکون دادم و گفتم:- چاره ی دیگه ای نداری. اگر بخواد رها رو ببره کسی نمی تونه جلوش رو بگیره.
- من بهش تعهد کتبی میدم که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت خودم رو به رها نشون ندم فقط تو باهاش حرف بزن بگو رها رو نبره...خواهش می کنم...
طاقت نداشتم این طوری ببینمش. من رکسانای سرتق رو می شناختم. دختر مغروری که بهم تیکه می خنداخت. اذیتم می کرد باهام دعوا می کرد می رفت رو اعصابم. نه این رکسانای ضعیف و شکننده که به التماس افتاده و راحت داره جلوی من گریه می کنه. با این آدم غریبه بودم. برای این که آرومش کنم گفتم:
- باشه...باشه من باهاش حرف می زنم. ولی تو هم بدون این که برای خودت ساختی زندگی نیست. باید به خودت بیای.
تا گفتم باهاش حرف می زنمم چشم هاش برق زدند. هق هقش رو قطع کرد و گفت:
- واقعا ممنونم. نمی دونی چه لطفی در حقم میکنی.
از ذوقش بلند شد ایستاد. رو به روش ایستادم و گفتم:
- فقط قسمت اول حرفم رو گرفتی..
با فین فین گفت:
- ببین من یکم زمان نیاز دارم که خوب بشم. فقط می خوام ته دلم مطمئن بشم که هر وقت دلم براش تنگ شد می تونم ببینمش.
سری تکون دادم و گفتم:
- باهاش حرف می زنم ولی قول نمی دم که قانعش کنم.
لبخندی زد و گفت:
- مرسی.
×××
اون روز بعد از رفتن رکسانا به خشایار زنگ زدم گفتم میام ببینمش. گفت که عصری خونه است. من هم برنامه هام رو درست گردم و طرف های ساعت 5 رفتم خونه اش. خونه که چه عرض کنم کم از کاخ بابام نداشت. از حیاط باغ مانندش گذشتم و وارد شدم صدای جیغ و داد های رها از تو سالن می اومد داشت یک کارتون میدید و قهرمان داستان رو تشویق می کرد. تو این دو ماه بعضی اوقات بهشون سر می زدم و برای رها اسباب بازی ای چیزی می بردم. خشایار می گفت بی قراری می کنه و رکسانا رو می خواد.
رها با دیدنم دوید سمتم. بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم.
- سلام عمو...
- سلام عمو جون... چه طوری خوش گل؟
- خوبم.
- چی کار می کردی.
- سیندرلا سه رو میدیدم.
- مگه سه هم داره؟
- آره....بابا خیلی وقته...
خندیدم و با صدای خشایار که بهم سلام می کرد همون طور که جوابش رو میدادم رها رو گذاشتم پایین تا بره سراغ کارتونش رها به سمت تلویزیون دیود.
خشایار- رها انقدر ندو بابا.
- چشم.
باهام دست داد و گفت:
- راه گم کردی؟
- چند وقته سرم شلوغ بود.
- چه طوری؟
- بد نیستم.
با اشاره ای به رها گفتم:
- هنوز عمو صدات می کنه؟
- تازگی ها بهش گفتم بابا صدام کنه. عادت نداره هنوز از دهنش می پره عمو. ولی عادت می کنه.
- نپرسید چرا؟
- چرا چی؟
- چرا باید بابا صدات کنه...
- یک سوال هایی کرد. من هم یک جواب سر بالا بهش دادم...کم کم یادش میره.
سرم رو تکون دادم.
- چرا وایستادی. بیا بریم...
جلوتر از من به سمت پذیرایی راه افتاد. دنبالش رفتم. رو دو تا مبل کنار هم نشستیم.
- چای می خوری؟
- نه ممنون.
- قهوه؟
کف دست هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- اومدم باهات حرف بزنم.
ابرو بالا داد و گفت:
- راجع به چی؟
- راسته که می خوای از ایران بری؟
چینی به پیشونی انداخت و به مبل تکیه داد.
- فکر می کردم رکسانا زودتر از این ها بهت بگه.
- راسته؟
- آره... فکر کردم اونجا مادرم هست. محیط شاد تره. برای رها و آینده اش هم بهتره. هرچی هم از رکسانا دورتر باشه خیال من هم راحت تره.
- ولی این طوری دیگه رکسانا نمی تونه رها رو ببینه.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
- تو می دونستی از دور میاد می بینتش؟
- نه...امروز فهمیدم.
- خب...الان از دوره پس فردا که فیلش یاد هندستون کرد اومد جلو چی؟ وقتی رها عقل رس شد و احتیاج به مادر پیدا کرد اومد جلو مخش رو زد چی؟ من حوصله جنجال ندارم. محیط اونجا هم برای رشد رها بهتره. تصمیمم قطعیه فقط منتظر پاسپورت و ویزای رها ام.
- رکسانا داغون میشه.
پوفی کشید و از جاش بلند شد.
- فرهاد این رکسانا کیه که انقدر سنگش رو به سینه میزنی.
- مهم نیست چه نسبتی با من داره. اون یک آدمه و من دارم آب شدنش رو می بینم.
چشم هاش رو ریز کرد:
- پس چرا کمکم کردی؟
سرم رو انداختم پایین.
- اون موقع داغ بودم نفهمیدم می خواستم تلافی یک کینه قدیمی رو در بیارم ولی حالا دارم میبینم این خیلی براش زیاد بود. فکرش رو هم نمی کردم انقدر به رها وابسطه باشه. رکسانا به خاطر اون بچه زنده است.
سری تکون داد و دوباره سر جاش نشست.
- برام مهم نیست. اون سه سال از من مخفی کرد که یک دختر دارم.
- به نظرت می تونست پیدات کنه؟
- اون پولم رو بهم برگردوند می دونست که به دستم می رسه می تونست یک نامه هم همراهش بفرسه نه؟ شاید می تونستم مادر بچه ام رو هم نجات بدم. هیچ وقت به خاطر این عمل خودخواهانه اش نمی بخشمش.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون هم تو رو به خاطر کاری که با زندگی دوستش و اون کردی نمی بخشه.
- راست میگی. من و اون از هم کینه داشتیم و داریم و خواهیم داشت...
- پس تصمیمت قطعیه؟
- آره. فکر کنم تا دو ماه دیگه رفتنی ام.
سرم رو تکون دادم. این طور که معلوم بود کاری از دست من بر نمی اومد
چند لحظه به سکوت گذشت تا این که خشایار پرسید:
- راستش رو بگو فرهاد...چرا انقدر هوای رکسانا رو داری؟
- به قول خودت اگر داشتم به تو کمک نمی کردم.
- ولی الان داره دلت براش می سوزه...اومدی این جا و از من می خوای کاری رو انجام ندم که خودت هم باور داری درسته. اون کیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یک زمانی دوستش داشتم.
خندید و رو مبل لم داد
- تابلو...خودم می دونستم. ولی ظاهرا هنوز هم دوستش داری...
سرم رو تکون دادم با خنده گفتم:
- عمرا...
- چرا...
- نه...
- اگر نداشتی الان این جا نبودی..
- من فقط دلم براش می سوزه.
- دل آدم بی خودی برای کسی نمی سوزه. هنوز هم یک حس هایی بهش داری. باور کن.
باز نفس های عمیقم شروع شدند. شونه بالا انداختم و گفتم:
- رکسانا زنیه که تقریبا من رو کشت...چرا باید حسی بهش داشته باشم؟؟
- این ما نیستیم که انتخاب می کنیم چه حسی به کی داشته باشیم. این حس هان که ما رو انتخاب می کنند. من عاشق رها شدم و هنوز هم نمی دونم عاشق چیش شدم. تو می دونی؟
- اوایل فکر می کردم شبیه مادرمه. ولی بعدا فهمیدم خیلی فرق داره...خیلی قوی تره...خیلی هم بی احساس تر.
خندید و گفت:
- قبول دارم خیلی بی احساسه.
فکر کردم و گفتم:
- شاید هم ما درکش نمی کنیم...
- یعنی چی؟
- یعنی اگر بی احساس بود به خاطر رها انقدر داغون نمی شد.
شونه بالا انداخت: شاید.
- می دونی فکر می کنم هنوز هم درست نمی شناسمش...حس می کنم حس می کنم تمام سعیم اینه از یادم ببرمش تا یک جوری این طوری ازش انتقام بگیرم ولی اون همیشه تو فکرمه.
- تو قلبت چی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی وقته به قلبم فکر نمی کنم.
- اگر به رکسانا فکر می کنی یعنی به قلبت هم فکر می کنی.
گنگ نگاهش کردم که شونه بالا انداخت و گفت:
- هرچند نمی تونم باور کنم کسی رکسانا رو دوست داشته باشه ولی تجربه ثابت کرده زن ها بیش از شش ماه تو فکر مرد ها نمی مونند. بعد از شش ماه یا کاملا فراموش می شن...یا میرن تو قلبشون.
یک لحظه نگاهش کردم بعد بلند زدم زیر خنده. یک سیب مصنوعی جلو دستش تو ظرف بود برش داشت پرت کرد طرفم. رو هوا گرفتمش و به خندیدنم ادامه دادم.
- کوفت...چی خنده داره.
- به ما نمی خوری آخه.
از جاش بلند شد و گفت:- پاشو مرد گنده سی سالته هنوز ادا فیلم ها رو در میاری؟
از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم:
- به قول رکسانا زنا سن خودشون رو کم نشون میدن ولی مردا نه. به خاطر این که اصلا بزرگ نمیشن.
یکهو برگشت طرفم و یک بشکن تو هوا زد.
- دیدی...
یک لحظه ساکت شدم و به چیزی که گفتم فکر کردم. اصلا نفهمیدم چه طوری یادش افتادم. سرم رو با خنده تکون دادم. خودم هم باورم نمیشد. خشایار هم صلاح دید زیاد کشش نده. در حالی که به آشپزخونه می رفت گفت:
- ناگت می خوری یا فیله؟
دنبالش رفتم و گفتم:
- هر شب همین ها رو دارید؟
- نه بعضی شب ها تخم مرغ و املت هم میزنیم.
- ناهار چی؟
- برای ناهار یک خانمه میاد آشپزی می کنه.
- خب برای شبتون نمی ذاره؟
- چرا ولی این دختره لوس من وعده ی شام و ناهارشون باید متفاوت باشه از غذای تکراری خوشش نمیاد.
خندیدیم و به رها نگاه کردیم که جلوی تلویزیون بپر بپر می کرد.
- انگار توش ویبره کار گذاشتن...
سری تکون داد و پرسید:
- آخر کدومش رو می خوری؟
- من...هیچی...قربانت دیگه برم هزار تا کار دارم.
- کجا بری...تازه اومدی..
- نه دیگه. چند تا پرونده دارم باید سرو سامونشون بدم.
- باشه...
- من رو در جریان کار ها بذار دیگه. کمکی خواستی هم حساب کن.
- باشه قربانت.
به سمت رها رفتم بعد از کلی ماچ و بوسه و قول جهت خریدن یک عروسک باربی خوش گل از کاخ تجملی رادان بیرون زدم. ماشینم که خراب بود ولی حوصله آژانس رو نداشتم ترجیح می دادم راه برم و به این فکر کنم که چه طوری رکسانا رو برای برگشتن به روال عادی زندگی قانع کنم. از مانی که بخاری بلند نمیشد.
×××
چند روزی بود حالم بدجور گرفته بود. مدام داشتم فکر می کردم یا به حرف های رکسانا یا خشایار یا آینده ی رها یا پرونده های بی سر و ته موکل هام و دادگاه های تموم نشدنی. و این وسط یک حس افسردگی شدید هم داشتم. مدام می نشستم یک گوشه و به یک جا خیره می شدم و می رفتم تو فکر... کارم به آرامبخش رسیده بود. شب ها خواب های بی سر و ته میدیدم. مدام چهره ی خسته و گریان رکسانا جلو چشم هام رژه می رفت. این وسط سوال های پژمان و دخالت های بی موردش هم رو نرو بود. خلاصه اوضاع ببلشو و نا به سامونی رو میگذروندم. این اوضاع دقیقا از وقتی شروع شد که خشایار تماس گرفت و گفت کار هاش درست شده و تا یک ماه دیگه پرواز داره. همش با خودم فکر می کردم چی به سر اون دختر لاغر و رنجور که جای رکسانا رو گرفته بود میومد. اصلا ازش خبر نداشتم. شماره تلفنی که ازش داشتم خاموش بود. نمی دونستم اصلا تهرانه هنوز یا رفته.
یک روز سرد اواخر آذر بود که تلفن زنگ خورد و ابهامم برطرف شد. پنج شنبه بود و من مثل همیشه بی کار و بی حوصله به سریال های آبکی فارسی وان رو اورده بودم. حالم از همشون بهم می خورد ولی می نشستم نگاه می کردم! تلفن که زنگ خورد بر خلاف همیشه خوش حال بودم حتی اگر فریبرز هم بود اشکل نداشت یک دعوا و جنجال می تونست از اون وضع و سکوت خفقان آور خونه که فقط تلویزیون می شکستش بهتر باشه. تازه می فهمیدم خشایار چرا میگه از وقتی رها رو گرفته زندگیش از این رو به اون رو شده. رها سر و صدا و شادی اون کاخ متروک بود.
- بله؟
- سلام.
نیازی نبود برای شناختن صدای دشمنم فکر کنم.
- سلام...
- خوبی؟
- به لطف شما...
آهی کشید و گفت:
- زنگ زدم باهات حرف بزنم...
خدایا این با کدوم آی کیو دکتر شده بود؟
- راستش وقتی زنگ بزنی کاری جز حرف زدن ازت بر نمیاد.
پوزخندی زد و گفت:
- منظور حرف مهم و جدیه.
- آهان...میشنوم.
- می دونی که خشایار یک ماه دیگه میره نه؟
- آره خب...
- رکسانا داره داغون میشه.
پس رکسانا پیشش بود آخیش خیالم راحت شد. نگرانش بودم. نمی خواستم این رو بفهمه نمی خواستم رکسانا یک لحظه هم فکر کنه که بهش فکر می کنم. قلبم گفت: نه که خیلی بی ربط فکر می کنه...بعد یاد حرف های خشایار افتادم. داشتم حرف های اون رو پیش خودم دوره می کردم که صدای مانی به خودم آورد.
- الو...فرهاد.
- بله؟
- کجایی؟
- همین جا...میگی من چی کار کنم؟
- من یک ماهه به زور رکسانا رو این جا نگه داشتم. نمی دونم از کجا فهمیده می خواد بچه رو ببره. فقط الان تنها کاری که می کنه التماس به منه برای فهمیدن ساعت پروازشون. می خواد رها رو ببینه.
- خشایار نمیذاره .
- از کجا می دونی؟
قبلا از خشایار پرسیده بودم گفته بود به هیچ وجه نمیذاره رها رو ببینند حتی اگر آخرین دیدارشون باشه. گفته بود حوصله ی بهانه های دوباره ی رها رو نداره اون تازه بهش عادت کرده. ولی نمی خواستم به مانی بگم که از خشایار پرسیدم.
- خب حق داره...اون بچه تازه داره با شرایط کنار میاد و این مسافرت رو می پذیره. با دیدن رکسانا ممکنه دوباره بهانه گیری کنه و حتی نخواد با خشایار بره.
مانی با عصبانیت و صدایی که کمی بالا رفته بود گفت:
- آخه برای چی عذابش میدید وقتی می دونید دلش رکسانا رو می خواد.
- مانی اون بچه است و فقط مادرش رو می خواد.
چند لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- به هر حال من وظیفه ام دونستم بهت بگم. پس فردا رکسانا راهی تیمارستان شد نگید چرا. حداقل بذارید از دور ببندش یعنی اون هیچ سهمی از سه سال مادری برای یک بچه نداره؟ گوش هات رو باز کن فرهاد اگر بلایی سر رکانا بیاد من اول از چشم اون خشایار نامرد میبینم بعد از تو ی نامرد تر....
و گوشی رو قطع کرد. چه عصبی! یک مرد عصبی با یک زن افسرده که بچه اشون رو دو ماهه ازشون گرفتند. چه خانواده ی خوش بختی! داشتم به حرف رکسانا که می گفت به من خوش بختی نیمده پی می بردم...
×××

 
نزدیک به چهار هفته از اون روز گذشت. تلفن رکسانا همچنان خاموش بود و من ازش بی خبر. خشایار هم که قاطعانه دنبال کار هاش بود. بلیطش رو هم گرفت. بی قراری های رها کم شده بود کمتر یاد رکسانا می کرد. مانی هم دو بار دیگه تماس گرفت و بعد بیاخیال شد. نمی تونستم به خشایار خیانت کنم و ساعت پرواز رو بهشون بگم. می دونستم چقدر پرت کردن هواس رها و تحمل بی قراری هاش براش سخته. فقط من این وسط با خودم درگیر بودم. از خودم بدم میومد. خودم می دونستم چه مرگمه. ولی نمی خواستم قبول کنم. دلم می خواست صبح که از خواب بلند میشم فراموش کنم که خواب زنی رو دیدم که خودش الان شوهر داره. زنی که سه چهار سال پیش من رو خرد کرد. نمی خواستم....
ولی از این هم مثل خیلی چیز های دیگه نمی تونستم فرار کنم. این رو وقتی فهمیدم که مانی باهام تماس گرفت و گفت رکسانا بی خبر بلیط گرفته اومده تهران. و نیم ساعت بعدش زنگ خونه ام به صدا در اومد. یک کاپشن رو تی شرتم پوشیدم و به حیاط رفتم آیفن دیروز سوخته بود. در رو که باز کردم با چهره ی خیس و خسته ی رکسانا که زیر بارون تو سرما خودش رو لای کاپشنش پیچیده بود و می لرزید مواجه شدم. از جلو در کنار رفتم تا بیاد داخل. سریع اومد تو و جلوتر از من به سمت ساختمون دوید. رفتم دنبالش از پله ها که بالا رفتیم در رو براش باز کردم و رفتیم داخل. کاپشن خیسش رو ازش گرفتم. و آویزون کردم همون طور که به سمت اتاقم می رفتم شروع کردم به سرزنش.
- دییونه پیاده اومدی تا اینجا؟ آخه این چه کاری بود؟ بی خبر بلند شدی اومدی که چی؟ می دونی مانی بدبخت چقدر نگران بود؟ اون گوشی لامذهبت هم که خاموشه.
یک حوله از تو قفسه برداشتم از شانسش دیروز از رنگش خوشم اومده بود و خریده بودمش.نودبود.حوله رو به دستش دادم و گفتم:
- خوشت میاد از غیب شدن نه؟
لبخند تلخی زد و حوله رو روی صورت و گردن خیسش کشید. پوفی کشیدم و رو کاناپه ولو شدم.
- موهات رو هم خشک کن.
دست برد شال خیش رو در آورد و کنار کاپشنش آویزون کرد همون طور که موهاش رو باز می کرد گفت:
- خشایار کی میره؟
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با چشم های بسته گفتم:
- تلفنی جوابت رو ندادم معنیش این نیست که بیای اینجا بهت میگم.
روی مبل رو به روم نشست.
- خواهش می کنم ازت....حق منه یک بار دیگه رها رو ببینم.
- بر فرض هم که یک بار دیگه دیدیش. چی عوض میشه.
لجوجنه گفت:
- برای من عوض میشه.
- متاسفم رکسانا خشایار ازم خواسته بهت نگم.
- تو خواسته ی اون قاتل جانی رو به من ترجیح میدی؟
کمی به سمتش خم شدم و گفتم:
- اصلا اون قاتل جانی...تو چی هستی؟ یک آدم که قلب اطرافیانش رو میشکونه. فقط به خاطر این که به هدفش برسه؟ که فکر می کنه هدف وسیله رو توجیه می کنه؟ تو می دونی بعد از رفتنت چی شد؟ تا حالا از خودت پرسیدی شیرین کجاست؟ پدرام چرا سراغت رو نمیگیره. من تو عروسیشون بودم و نگاه منتظر شیرین رو میدیدم که به جای خالی تو توی مجلس خیره بود. پدرام برای من تعریف می کرد که سر کلاس رفتن بدون تو چقدر برای شیرین عذابه. بعد از تو حتی رفتن به کلبه ی مادرم هم برام سخت شده. تو چی؟ رفتی با کسی که می خواستی ازدواج کردی. یک زندگی راحت برا خودت درست کردی رها رو از دست دادی ولی دخترش رو نگه داشتی در حالی که می دونستی اون بچه پدر داره...و حالا که اون رو ازت گرفتن باز اومدی پیش من...نمی دونم چه جوری روت میشه.
فقط نگاهم می کرد هیچی نمی گفت. یک لحظه از جاش بلند شد و رفت سمت کاپشنش.
- کجا؟
جوابم رو نداد. کاپشنش رو پوشید. رفتم سمتش و قبل از این که شالش رو برداره اون رو برداشتم.
- میگم کجا؟
- اون رو بده به من.
- جواب من رو بده رکسانا...
- من هیچ جوابی ندارم بدم. مغز من الان هیچی نمی فهمه و واقعا رمق توضیح راجع به گذشته رو ندارم چون نمی خوام آینده ام رو از دست بدم. الان فقط به یک چیز می تونم فکر کنم اون هم رهاست. اگر ساعت پروازش رو بهم نمیگی خودم میرم دنبالش... ببینم اگر رها من رو ببینه باز هم با بابا جونش میره یا نه. هیچ کس هم نمی تونه جلوم رو بگیره اگر تا الان نرفتم به خاطر راحتی خود رها بود ولی شما ها دیگه شورش رو در آوردید. دیدن رها از دور خواسته ی زیادیه؟
و دستش رو بلند کرد شال رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب و گفتم:
- باشه...باشه تو آروم باش...من بهت میگم.
- بچه خر نکن تو رو خدا اون شال رو بده به من.
- کجا می خوای بری تو این بارون؟ اصلا آدرس خونه خشایار رو بلدی؟
- از زیر سنگ هم شده تا شب پیداش می کنم. حق نداره این کار رو با من بکنه.
بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کنه. پس رکسانا هنوز نمرده بود! هنوز رگه هایی از سماجت تو چشم هاش موج می زد. همون طور که شال دستم بود رفتم سمت اتاق و شال رو گذاتشم داخل و اومدم بیرون و در رو قفل کردم. آهی کشید و چشم هاش رو بست.
- می دونی که اگر بخوام برم سر لخت هم شده میرم.
- آره می دونم.
- پس انقدر انرژی من و خودت رو هدر نده.
رو مبل نشستم و با آرامش گفتم:
- پروازش امشبه. ساعت هفت.
سریع چشمش چرخید سمت ساعت.
- الان ساعت پنجه!
- آره.
- تو هم نمیری؟
- من کجا برم؟ دیروز باهاشون خداحافظی کردم.
- واقعا که....همه ی این مدت که من داشتم جلز ولز می کردم می دونستی پروازش امشبه؟
- آره. و می دونم که سر لخت تو فرودگاه راهت نمیدن اون ها الان باید تو سالن فرودگاه خمینی باشند.
تکیه اش رو به دیوار داد. اشک هاش آروم رو گونه های سردش لغزیدند.
- خواهش می کنم من رو ببر ببینمش. التماست می کنم هر کار بخوای می کنم فقط بذار یک بار دیگه از دور ببینمش. آخه توقع زیادیه؟
هق هقش بلند شد دستش رو رو دهنش گذاشت و سر خورد پایین. نشست رو زمین و زانو هاش رو بغل کرد. دلم می خواست بگیرم بزنمش. گریه که چیزی رو درست نمی کرد... اون که اهل گریه نبود. چرا؟؟؟ کلافه از جام بلند شدم و رفتم جلوش زانو زدم.
- باشه...باشه...رکسانا می برمت. می برمت...
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد.
- بلند شو سریع یک سشوار تو اتاق هست موهات رو خشک کن نمی خوام صندلی ماشینم رو خیس کنه.
و کلید رو از جیبم در آوردم و تو دستش گذاشتم. لبخندی زد و مثل فنر از جاش بلند شد و دوید تو اتاق. چند لحظه بعد هم صدای سشوار بلند شد.چه سریع پیداش کرد! اصلا نفهمیدم چی شد که قبول کردم ببرمش. شاید چون می دونستم چقدر سخته که کسی رو که دوستش داری طوری ازت دور کنند که بدونی دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش... مثل وقتی مادرم رو تو قبر گذاشتند مثل وقتی بابام همه چیز رو بهم گفت و مطمئن شدم رکسانا دیگه بر نمی گرده...با صدای رکسانا از افکارم بیرون اومدم شاید سه دقیقه هم نشده بود. که موهای خیس و بهم چسبیده اش براق و خوش حالت دور صورتش ریخته بودند و اون سعی داشت بدون شونه و آینه درست ببندتشون.
- تو حاضر نمیشی؟
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم. سریع حاضر شدم چون می دونستم داره خودخوری می کنه. بیرون که اومدم حاضر آماده و کفش پوشیده دم در بود. من هم کیف و کاپشنم رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم همون طور که در رو قفل می کردم گفتم:
- تو کیف نداشتی؟
- یک کیف دستی فقط با خودم آورده بودم که تو ترمینال ازم زدند.
با تعجب برگشتم نگاهش کردم.
- خودت چیزیت نشد؟
- یک ساعته جلو چشمتم.
تازه فهمیدم چه گندی زدم سرم رو برگردوندم و کلید رو از قفل در آوردم و به سمت راه پله به راه افتادم.
- چه طوری اومدی تا اینجا؟
- بیست تومن تو یکی از جیب هام داشتم.
به پارکینگ رسیدیم قفل ماشین رو باز کردم سوار شدیم و حرکت کردیم.
- ماشینت رو کی عوض کردی؟
- سه سال پیش...
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- چرا؟ قبلیه که خوش گل تر بود. این خیلی بی ریخته.
می دونستم از سوناتا متنفره وگرنه کسی حق توهین به عروسک من رو نداشت! برای همین به دل نگرفتم و گفتم:
- جهت تنوع. همیشه از این ها دوست داشتم.
شونه بالا انداخت و به خیابون خیره شد. تا رسیدنمون حرفی نزد ولی مدام تو جاش ول خورد با ضبط ور رفت. سایه بود رو باز و بسته کرد. شیشه رو بالا پایین داد. ناخن خورد. دندون قرچه کرد. آه کشید دیگه داشتم کلافه می شدم نزدیک بود از ماشین پرتش کنم بیرون که خدا رو شکر رسیدیم. رکسانا جلو ورودی پیاده شد و با من نیمد پارکینگ. خیالم راحت بود جلو نمیره ولی باز یکم دلشوره داشتم اگر می رفت خشایار از چشم من میدید. سریع ماشین رو پارک کردم و با اوتوبوس خودم رو به سالن رسوندم. از قسمت امنیتی که گذشتم تازه مصیبتم شروع شد. سالن خیلی شلوغ بود سوزن می انداختی پایین نمی اومد. رکسانا هم که موبایل نداشت. ببین ها دختره ی دیوونه چه کار هایی میده دست من... یک نگاه به ساعت انداختم. طبق ساعت پرواز الان باید تو سالن ترانزیت می بودند. به سمت دیوار شیشه ای که ترانزیت رو از سالن اصلی جدا می کرد رفتم. وسط اون جمعیت چشمم به رکسانا افتاد که کلاه کاپشن سرمه ایش رو تا رو ابرو هاش پایین کشیده بود و در حالی که دستش رو به شیشه تکیه داده بود اون سمت سالن رو نگاه می کرد. از بین جمعیت راه باز کردم و رفتم کنارش ایستادم. خشایار رو دیدم که دست رها رو گرفته بود و داشت باهاش میرفت که سوار هواپیما بشه. به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت دیگه می پریدند.
- خیالت راحت شد؟
جوابم رو نداد. چند لحظه بعد رها و خشایار کاملا ناپدید شدند. رفتند...تموم شد. هر دو با هم یک نفس عمیق کشیدیم. بالاخره تموم شد. رکسانا هنوز به اون سمت شیشه خیره بود. نمی دونستم چقدر می خواد به این کار ادامه بده برای همین دستم رو انداختم زیر بازوش و بدن نحیفش رو همون طور که نگاهش هنوز اون سمت رو دید میزد دنبال خودم کشوندم. بی حرف تا بیرون دنبالم اومد. تا وقتی سوار اوتوبوس شدیم و به پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم هم حرفی نزد. دیگه نگران شدم برای این که مطمئن بشم عقلش سر جاشه صداش کردم.
- رکسانا؟
جواب نداد. چشم هاش رو بست. با نگرانی بیشتری صداش کردم.
- رکسان؟
چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد. آروم زمزمه کرد:
- رفت...
هیچی نگفتم نگاهم رو به جاده دوختم. رکسانا هنوز به طور نگران کننده ای حرف می زد انگار مخاطب خاصی نداشت. فقط حرف می زد.
- رفت...چقدر راحت رفت...بچه امو برد... رها غریبی نکنه... اگر آب و هوای اونجا بهش نسازه مریض بشه چی؟ کجا برد بچه امو؟ بچه که بود مشکل تنفسی داشت....بیماریش اود نکنه... وای خدا رهام رو کجا برد؟
هنوز با خودش زمزمه می کرد نگرانش بودم. هر عکس العملی بهتر از این بود که الان داشتم میدیم. مثل دیوونه ها فقط با خودش حرف می زد.
- رکسانا؟ رکسان..من رو ببین...رکسانا؟
جواب نمی داد. یک نگاه به کمربندش کردم. بسته بودپشت سرم رو نگاه کردم ماشین نبود. از عمد با همون سرعت زیادم با شدت ترمز کردم. جیغش بلند شد. محکم چسبیده بود به صندلیش یک لحظه مات من رو نگاه کرد. من هم خونسرد ماشین رو حرکت دادم و کنار اوتوبان نگهش داشتم. به دقیقه نرسیده بود بلند زد زیر گریه. خیالم راحت شد. گریه حداقل طبیعی بود. تکیه ام رو به صندلی دادم.
- گریه کن...گریه کن سبکی میاره...من هم وقتی مادرم مرد گریه کردم. بابام دعوام می کرد می گفت مرد گریه نمی کنه. همین شد که زندگی من هم تباه شد. ولی تو گریه کن. وقتی تو رفتی هم...گریه نکردم... چون مرد گریه نمی کنه ولی از دوون داغون شدم. اگر این رو میگم چون می دونم می دونی وگرنه مرد غرورش رو نمیشکنه. گاهی اوقات که بابام دعوام می کرد آرزو می کردم دختر بودم و راحت گریه می کردم. مثل پونه. ولی الان حتی نمی تونم تصور کنم که مثب پونه گریه کنم. تو از این فرصتت استفاده کن. راحت گریه کن.
کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. در شرایط عادی نبود که بتونم با خلوتش تنهاش بذارم هر آن ممکن بود بپره جلو ماشین. پیاده شدم و رفتم پیشش. کنار جاده ایستاده بود و بازو هاش رو دور خودش حلقه کرده بود از دهنش بخار بلند می شد.هوا تاریک بود و لباس هاش هم تیره. کاپشنم رو در آوردم انداختم رو شونه هاش. برگشت نگاهم کرد.میون گریه گفت:
- سردت میشه...
- نمیشه...
- سرما می خوری...
شونه بالا انداختم:
- مگه مهمه؟
کلافه نگاهش رو به زمین دوخت.
- می خوای حرف بزنی؟
- به شرطی که کاپشنت رو بپوشی.
لبخندی زدم حداقل جونم براش مهم بود. کاپشنم رو از رو شونه هاش برداشتم و پوشیدم. با ریموت در ماشین رو قفل کردم و شروع کردم قدم زدن اول با تردید نگاهم کرد بعد راه افتاد.
- خب بگو...
نفس عمیقی کشید تا هق هقش بند بیاد.
- چرا قصه ای که می دونی رو برات دوباره تعریف کنم؟
- به همون دلیل که مادربزرگ ها بیش از صد بار قصه شنگول و منگول رو برای بچه ها و نوه هاشون تعریف می کنند.
نفس عمیقی کشید وگفت:
- در یک روز شدم مادر یک بچه ی زودرس که مادرش رو از دست داده بود. فقط در عرض یک روز. مادر بچه ای شدم که عاشقانه مادرش رو دوست داشتم. مادری که قبل از این که بره تو اتاق عمل ازم قول گرفت مراقب دخترش باشم. وقتی بغلش کردم...حس کردم خودشه که دوباره متولد شده...خودشه که از همه ی درد هاش رها شده و تو یک کالبد جدید به زندگی لبخند زده. اسمش رو گذاشتم رها... تا برخلاف مادرش واقعا رها باشه. سه سال تموم رها شد زندگی من...شب ها نمی ذاشت بخوابم ولی فکر می کردم این رهاست که داره باهام حرف می زنه...تحمل می کردم. وقتی مریض می شد دلم می خواست بمیرم...فقط گریه می کرد و من هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم. گاهی اوقات اونقدر گریه می کرد که خودم هم می شستم باهاش گریه می کردم. تو دلم رها رو صدا می زدم غصه می خوردم که چرا مادرم پیشم نیست که یادم بده. شاید اگر مادرم بود اصلا رها زیر سایه ی مادر واقعیش بزرگ میشد. ولی اون بچه تنها عاملی بود که بعد از مرگ عزیزترین و تنها کسم بهم زندگی بخشید. حالا...بعد از سه سال...یک از خدا بی خبر که همه چیز زیر سر اون بود و معلوم نبود تو این سه سال داشت چه غلطی می کرد...پیداش شد و همه ی امید هام رو ازم گرفت. کسی که رها رو تا می تونست اذیت کرد تو بیمارستان ولش کرد. من چه طوری می رفتم به این آدم می گفتم تو بچه داری؟ بیاد بچه رو کجا ببره؟ ولی بالاخره اومد. اومد دنبال رها ولی وقتی فهمید دیر اومده...تنها یادگارش رو ازم گرفت و برد. برای همیشه برد. برد یک جایی که هیچ وقت دستم بهش نرسه...تو یک قاره ی دیگه...جایی که کسی که سه سال براش مادری کردم راحت منو از یاد ببره و به اون تازه وارد بگه...
دیگه نتونست ادامه بده. یک لحظه مکث کرد و بعد ایستاد و رو به من گفت:
- خسته شدم...چرا این مصیبت ها تموم نمیشه هرچی میرم جلو باز هستند. همه جا هستند زندگیم شده یک فیلم از بدبختی های بی پایان که بعضی موقع ها وسطش پیام بازرگانی میده و من اسمش رو میذارم خوش بختی... دلم می خواد این راه رو با نهایت سرعت برم و زودتر برسم به بن بست اونقدر تند برم که دور و برم رو نبینم دیگه خسته شدم نمیکشم مگه من چند سالمه؟ نگاهم کن؟
سرش رو به آسمون گرفت:
- خدا نگاهم کن...تو من رو بیست و چهار سال پیش خلق کردی الان چی داری میبینی؟ چی تو این دنیا کم بود که من رو انداختی توش ها؟
داشت عقب عقب می رفت و کم کم می رفت تو خیابون دستش رو گرفتم و کشیدمش عقب.
- رکسان...رکسانا...بسه...بسه...ان قدر خودت رو عذاب نده کاری ازت بر نمیاد...بسه...
بدون توجه به من فقط گریه می کرد نمی دونستم چی کار کنم که آروم بشه. داشت خودش رو می کشت. بی اختیار بازوش رو کشیدم و محکم بغلش کردم. اولش سعی کرد از آغوشم بیاد بیرون ولی دستم رو گذاشتم رو صورتش و سرش رو محکم به سینه چسبوندم. زمزمه کردم:
- بسه...
سرش رو تو سینه ام پنهون کرد.خدایا چقدر لاغر شده بود؟ تقریبا تو آغوشم گم شده بود. کم کم شدت گریه اش کاهش یافت. فقط شونه هاش می لرزیدند. صدایی ازش در نمی اومد. چقدر سریع آروم شد...این چیزی بود که اون می خواست؟ یک تگیه گاه؟ یک پناهگاه چرا با مانی نیمد؟ مانی! خدایا هیچ وقت من رو به خاطر این کارم نمی بخشه. مسلما من هم هیچ وقت مردی رو که زنم رو بغل کنه نمی بخشیدم. زنم رو هم نمی بخشم ولی رکسانا....چه طوری میشه اون رو نبخشید؟ کاری که با من کرد از صد تا خیانت بدتر بود ولی من بخشیدم...بدون این که خودم بفهمم.
هیچ وقت نفهمدم کی و به خاطر چی رکسانا رو از اعماق قلبم بخشیدم...
×××
تهران...شش ماه بعد...ساعت 7:30بعد از ظهر. بیستم خرداد .
تو که از اولشم جای من یکی دیگه توی قلبت بود
نگو به من که تو هر کاری کردی درسته نگو حقت بود
تو که از اسمم و عشقم وحسم و قلبم دلتو کندی
به چشای من ساده ی بی کس تنها داری می خندی
همیشه دروغ می گفتی واسه من میمیری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری
به خدا همش دروغه که منو دوست داری
تو که روی قلب من این طوری پا می ذاری
بگو این دروغ دوست داشتنی رو این بارم
باز بگو بی تو میمیرم بگو دوستت دارم
من که این همه دروغ تو رو باور کردم
یک دفعه دیگه بگو بگو که بر می گردم
تو که از اون همه حرف هایی که به تو گفتم چیزی یادت نیست
تو که می ذاری میری و من اینجا می مونم با چشای خیس
تو که ازم گذشت آسونه واسط مثل بازیچه ام
چه جوری می گفتی که مثل قدیما عاشقت میشم؟
همیشه دروغ می گفتی واسه من میمیری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری
به خدا همش دروغه که منو دوست داری
تو که روی قلب من این طوری پا می ذاری
بگو این دروغ دوست داشتنی رو این بارم
باز بگو بی تو میمیرم بگو دوستت دارم
من که این همه دروغ تو رو باور کردم
یک دفعه دیگه بگو بگو که بر می گردم
صدای زنگ موبایلم از تو هال بلند شد.اه پارازیت. خیلی حوصله دارم این هم مدام رو نروه.کنترل رو برداشتم و ضبط رو خاموش کردم. از رو همون کاناپه ی داغون تو اتاق متروک که به زور روش جا شده بودم داد زدم:
- پژمان اون رو خفه اش کن.
جوابی نیمد. دوباره با داد اسمش رو صدا کردم جواب نداد.گیلاس مشروبم رو روی میز کوبیدم و از جام بلند شدم.
- پژمان؟ کجایی خبر مرگت؟
اعصابم خرد شده بود. دو ماه بود رو سر من آوار شده بود یک تلفن جواب دادن هم ازش بر نمی اومد. رفتم سمت گوشیم. قطع شد. فقط می خواست من رو از جام بلند کنه دیگه... با عصبانیت برش داشتم تا پرتش کنم سمت دیوار که دوباره زنگ خورد بدون نگاه کردن به شماره با عصبانیت جواب دادم:
- بله؟
- الو سلام فرهاد مانی ام.
صدای مضطرب و غیر عادی ای که هیچ وقت دلم نمی خواست از پشت تلفن بشنوم حتی اگر طرف دشمنم باشه و مثل مانی آرزو داشته باشم سر به تنش نباشه. بعد از این همه مدت زنگ زده چی بگه؟
- علیک.
- فرهاد رکسانا پیش تو نیست؟
اخمی کردم و گفتم:
- مگه تهرانه؟
- آره یک هفته ای هست به سرش زده رفته. هر کار کردم نتونستم جلوش رو بگیرم. از آخرین باری که برگشت دیوونه شده بود. عیدمون رو کوفتمون کرد. مادرم بیچاره خیلی نگرانه. من هم همین طور. نمی تونیم هیچ کاری براش کنیم. فقط می رفت تو اتاقش و ساعت ها بیکار می نشست و فکر می کرد. این دو هفته آخر هم خیلی وضعش خراب بود. بلند شد رفت تهران. تا دیروز ازش خبر داشتم ولی امروز تلفن خونه اش رو جواب نمیده موبایلش هم خاموشه فکر کردم شاید پیش تو باشه.
چه راحت می گفت فکر کردم پیش تو باشه! انگار نه انگار دوست پسر سابق زنش بودم. با تمسخر گفتم:
- چه مردی هستی تو زنت همین طوری سرش رو میندازه پایین هرجا دلش می خواد میره؟
مکثی کرد و گفت:
- مگه تو نمی دونی؟
- چیو؟
- هیچی.
- چی مانی؟
- هیچی بابا...
- یا یک حرف رو نگو یا کامل بگو.
- ای بابا... اگر لازم بود بدونی خودش بهت می گفت.
- یعنی چی آخه؟
- ببین سوال هات رو از خود رکسانا بپرس من فقط الان نگرانشم. حالش خوب نیست.
دستم رو بین موهام فرو بردم و گفتم:
- پیش من که نیست ولی فکر کنم بدونم کجاست.
- واقعا؟
- آره. میگردم دنبالش. خبرت می کنم.
- لطف می کنی...
- کاری نداری؟
- نه...فقط...فرهاد...اگر پیداش کردی بگو مانی گفت به خاطر خودش هم که شده همه چیز رو بگه.
- چی؟
- خداحافظ.
و تماس قطع شد. این جماعت هم که فقط بلد بودند ما رو بذارند تو خماری...گوشیم رو تو جیب پیرهنم که رو کاناپه بود سر دادم و بعد پوشیدمش. رفتم سمت کمدم نفهمیدم چه طوری شلوار جین سرمه ایم رو برداشتم و پوشیدم. یک نگاه به خودم تو آیینه انداختم.دلم برای شلوار جینم تنگ شده بود. مغزم بهم یاداور شد که رکسانا گم شده و باید عجله کنم. کیف پول و کلیدم و برداشتم یک دوش سرسری با ادکلنم گرفتم و از خونه خارج شدم. تو این چهار سال فقط همین دوش گرفتنم ترک نشده بود. جز اون کلا عوض شده بودم. در حالی که هنوز برام سوال بود که پژمان کجا غیب شده سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. یکراست انداختم تو اوتوبان. تو چنین شرایطی وقتی نه خونه بود و نه گوشیش رو جواب میداد فقط یک جا می تونست باشه. با نهایت سرعت روندم و چهل دقیقه ای خودم رو به بهشت زهرا رسوندم. راهش رو چشم بسته هم بلد بودم وقتی رفت یک جورایی احساس دین می کردم وقتی به خاک مادرم سر می زدم سر خاک خانواده اش هم گل می بردم. ماشین رو یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم. به دور و برم نگاه کردم مردم با لباس ها تیره دور و برم حرکت می کردند. اکثرا داشتند بر می گشتند. نزدیک غروب بود و اکثر سنگ قبر ها خیس و پوشیده با رز های پر پر. به سمت اون قطعه ی آشنا حرکت کردم از دور دیدمش خوش بختانه این بار لاغر تر نشده بود ولی هنوز لاغر بود. به سمتش رفتم پشتش به من بود. طبق معمول رو به روی قبر کارن که وسط بود نشسته بود و به بقیه سنگ ها نگاه می کرد. آروم رفتم کنارش نشستم. یک لحظه برگشت من رو نگاه کرد. اصلا شوکه نشد خیلی عادی سرش رو برگر دوند سمت قبر ها.
- مانی بهت گفت؟
- آره. بیچاره داشت می مرد از نگرانی.
- نترس کسی از نگرانی من نمی میره...
آهی کشیدم و گفتم:
- چی شدی رکسانا؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:
- باختم...خیلی راحت...همه ی اون چیزی که چهار سال پیش زندگیم رو به خاطرش در عرض 12 ساعت ول کردم رو ازم گرفتن. حالا نه اون رو دارم و نه زندگی قبلیم رو....باختم...تموم شد.
اونقدر با آرامش این حرف ها رو میزد که ترسیدم. خدایا تمومش کن نمی تونم این طوری ببینمش. یاد حرف مانی افتادم چی بود که رکسانا همه ی این مدت خواست بهم بگه و گوش ندادم؟ چی شد تو این سال ها؟ شاید اگر بگه خالی بشه.
- چی گذشت تو این سه سال؟
- باخت...
- چی شد که باختی؟
- از کجاش بگم؟
- از اولش...از وقتی رفتی...
- رفتم....مجبور شدم برم گرگان...یعنی پدرت مجبورم کرد.
- پدرم؟
- بهت که گفتم...ورود من به زندگی تو نقشه ی اون بود که چهل میلیون هم وعده داده بود براش.
- خب...
- یک نفر رو فرستاد و کمک کرد یک ماه تو اون شهر بمونم. تو این فاصله هم تو بابلسر رو گشته بودی و از پیدا کردنم نا امید شده بودی. موقع احتماناتم برم گردوند. نذاشت تو من رو ببینی بعد هم با پارتی برای ترم بعد برام انتقالی گرفت. وقتی برای امتحان ها برگشتم شیرین زد تو گوشم و گفت دیگه نمی خواد ببینتم. من هم به حرفش گوش کردم برای راحتیش جلو چشمش آفتابی نشدم. آخرین امتحانم رو که دادم یکراست رفتم ترمینال و بعدش هم بابلسر. وقتی رسیدم پشت در خونه خاله رعنا هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که صدای جیغ و داد و هیاهو از تو خونه بلند شد. بچه ی رها داشت به دنیا میومد. حدودا سه هفته زودتر از موعود. نفهمیدم چی شد. به خودم که اومدم رها رو تخت بیمارستان داشت از درد جون می داد و من کنارش ایستاده بودم. دستم رو گرفته بود. سعی داشتم حواسش رو پرت کنم. بهش گفتم یک اسم قشنگ برا بچه اش انتخاب کردم. گفتم اسمش رو بذار پرنیان. چه طوره؟ هیچی نگفت فقط دستم رو فشار داد و گفت: قول بده مواظبش باشی. رها می دونست که میره... هیج وقت یادم نمیره وقتی دکتر از اتاق زایمان اومد بیرون و ما سه تایی رفتیم سمتش...با چشم های اشکی گفت تبریک میگم یک دختر نازه...تو صداش غم بود. خواست با مانی صحبت کنه. هزار بار مردم و زنده شدم تا مانی رفت تو دفتر دکتر و بعد در حالی که دستش رو سرش بود و چشم هاش قرمز اومد بیرون. لازم نبود بگه. همون وقتی که رها دستم رو فشرد فهمیدم دیگه نمی تونه پیشم بمونه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوش به حالش...رفت پیش مادر و پدرش...راحت شد...رفیق نیمه راه شد و من رو در سخت ترین شرایط تنها گذاشت. می خواستند بچه رو ببرند بهزیستی. اون نه پدر داشت نه مادر و من به رها قول داده بودم مراقبش باشم. با مانی براش اسم گذاشتیم. تو مراسم هفت و چهلم خلوت رها اون مدام تو بغلم بود. گریه ها و بی قراری هاش باعث می شد کمتر به بلایی که سرم اومده فکر کنم. شیرین هم برای مراسم اومد ولی چشم هاش می گفت این به این معنی نیست که من رو بخشیده. عموم هم سه چهار ماهی اومد و برگشت.هیچی نمی تونست من رو آروم کنه. من زندگیم رو ول کرده بودم به خاطر رها ولی اون رو هم از دست دادم. دو ماه بعد از عقد رها یک روز که با بچه تو اتاق سرگرم بودم مانی اومد پیشم. رها رو که تازه خوابش برده بود بیرون برد و به خاله سپرد بعد هم اومد داخل و باهام حرف زد. گفت که خاله چقدر من رو دوست داره. گفت که بهزیستی می خواد بچه رو ببره و بعد رازی رو برام افشا کرد که خودم چند وقت پیش حدس می زدم. مانی به رها علاقه داشت. و همون قدر که اون رو دوست داشت. بچه اش رو هم دوست داشت. می خواست سرپرسیت اون رو داشته باشه. درست همون چیزی که من می خواستم فقط یک مشکل بزرگ وجود داشت. ما نمی تونستیم سرپرستی اون بچه رو بگیریم. چون متاهل نبودیم. مانی گفت حاضره با من ازدواج کنه. فقط شناسنامه ای و جلو مادرش تظاهر کنیم که زن و شوهریم. چون نمی خواستیم خاله هم از رها و گذشته اش چیزی بدونه. مانی می گفت ارزوش بوده من عروسش بشم . به هیچی فکر نمی کردم فقط می خواستم رها رو داشته باشم قبول کردم. مانی سر قولش موند. مثل یک برادر کمکم کرد برای رها پدری کرد. شب ها مجبور بودیم تو یک اتاق بخوابیم. اون رو زمین می خوابید هیچ وقت حاضر نشد جاش رو باهام عوض کنه. به تدریج زندگیم سر و سامون گرفت. مانی خیلی خوب بود. خیلی بهم روحیه میداد. همیشه همراهم بود. شاید نشه بهمون گفت زن و شوهر ولی اون واقعا تو این سال ها شریک زندگیم بود. تنها دلشوره ی من فهمیدن واقعیت توسط رها بود که اون هم وقت زیادی داشتم تا بهش فکر کنم. تا این که نمی دونم باعث و بانی تمام این بدبختی ها یکهو از کجا اومد و مدعی زندگی من شد....
باور نمی کردم با دهن باز بهش خیره مونده بودم. یعنی تمام این مدت...رکسانا فقط زن شناسنامه ایش بوده؟ برای همین بدون اون می رفت میومد؟ به همین خاطر به دفتر من اومد؟ جرئت داشت بیاد تو خونه ام؟ راحت تو آغوشم آروم میشد؟ هنوز تو شوک بودم که باز شروع کرد به حرف زدن.
- یک سال بعد از مرگ رها شیرین ازدواج کرد. برای عروسیش اومدم. یک دسته گل هم براش فرستادم. اسم ننوشتم ولی می دونم فهمیده. وقتی داشت با پدرام سوار ماشین میشد براش آرزوی خوش بختی کردم. از اون به بعد دیگه ازش خبر ندارم. بعد از ازدواجم با مانی یک روز که رفته بودم بانک فهمیدم دو ماه پیش سی میلیون به حسابم واریز شده. ده میلیون قبلی هم دست نخورده باقی مونده بود. می خواستم همه اش رو برگردونم که مانی نذاشت. نصفش رو اهدا کردیم به یک موسسه حمایت از کودکان بی سرپرست. نصف دیگه رو هم دادیم به یک دختر ده ساله که نیاز به عمل پیوند کلیه داشت.
انگار از یک خواب طولانی بیدار شده بودم. همه چیز هایی که تو این چهار سال فکر می کردم اشتباه بود؟ بی خودی انقدر اون بیچاره رو عذاب دادم؟ پدرم دروغ گفت؟ خدایا داشتم دیوونه میشدم. رکسانا در شرایطی نبود که بخوام به حرف هاش شک کنم.
- پول رو لازم نداشتی؟
- صبح اون روزی که مجبور شدم تهران رو ترک کنم مانی بهم خبر داد که یک نفر پیدا شده عمل قلب رها رو مجانی انجام بده.
یکهو خورد تو برجکم. اگر پول رو لازم نداشت برای چی من رو ول کرد و رفت؟ پس منو نخواسته. پس دروغ بوده. پس پول رو می خواسته فقط روز آخر فهمیده ولی باز رفت...چند دقیقه ای به سکوت گذشت. رکسانا آروم بود. خونسرد به سنگ قبر های پیش روش خیره شده بود و منظم نفس می کشید ولی به نظرم غیر عادی بود. این علائم آرامش نبود علائم افسردگی بود. بعد از چند دقیقه اون سوال هاش رو شروع کرد.
- تو چی کار کردی این چند سال؟ با مهرنوش ازدواج نکردی؟
- اگر قرار بود ازدواج کنم چهار پنج سال پیش این کار رو می کردم.
- کسی دیگه ای چی؟
- هیج وقت نتونستم به کسی فکر کنم. ببا کاری که تو کردی به هیچ کس اعتماد نداشتم.
- پونه چه خبر؟ دلم براش تنگ شده...
- خوبه....
- ازدواج کرده؟
- نه...اون و پژمان هم همه کار و زندگشون رو ول کردند صبح تا شب دلشوره من رو دارند. البته بیشتر پونه...پژمان که من بیمرم هم عین خیالش نیست.
لبخند کمرنگی زد. انگار برگشته بود به گذشته ها...
- برنامه ات چیه؟
- هیچی دیگه می مونم.
- کجا؟
- خونه خودم.
- که هر روز مانی رو نصفه جون کنی بعد زنگ بزنه به من بعد من بیام دنبالت این طوری افسرده تو قبرستون پیدات کنم؟ نه خیر دیگه از این خبر ها نیست.
گنگ نگاهم کرد که گفتم:
- میای پیش خودم.
- پیش تو؟
- نمی تونم بذارم دل مانی شور بزنه.
- فکر می کردم ازش متنفری.
- خب...خیلی چیز ها رو در موردش نمی دونستم. مرد بزرگیه.
لبخندی زد و گفت: خیلی. بزرگترین مردی که تا حالا دیدم.
تو دلم حسودی کردم به خودم خندیدم... حالا می تونستم با وجدان راحت اعتراف کنم که مانی از من سره! از این که رکسانا دوستش نداشت یک غرور بچگونه و خاصی داشتم ولی وقتی یادم میومد که من رو هم دوست نداره تو ذوقم می خورد! از جام بلند شدم و گفت:
- پاشو بریم.
یک نگاه به سنگ قبر ها انداخت و بلند شد. همون طور که مانتوش رو می تکوند دنبالم راه افتاد.
- این بار هم چمدون نیوردی؟
- چرا خونمه...
- پس میریم برش می داریم بعد میریم خونه ی من.
- ولی...
- ولی نداره. همین که گفتم.
×××از صدای تق و توقی که هر از چندگاهی از اتاق بلند میشد می فهمیدم که بیداره. اعصابم رو خرد کرده بود بگیر بخواب دیگه دختر خوب...نذار بیام تو اتاق ببینم برای چی نخوابیدی بعد تا صبح بشینیم به حرف و شکوه و شکایت.
کمی رو کاناپه ی ناراحت هال جا به جا شدم و نگاهی به اتاق متروک که تازه قفلش رو البته با خرج پژمان درست کرده بودم انداختم اگر مطمئن بودم رکسانا تا صبح تخت میگیره می خوابه مطمئنا می رفتم اونجا می خوابیدم ولی می ترسیدم بیاد اونجا و عکس ها رو ببینه اون وقت بود که نمی تونستم تو خونه ام نگهش دارم. نباید می فهمید که هنوز دوستش دارم که هنوز بهش فکر می کنم. از وقتی برگشته بودیم جفتمون تو فکر بودیم اون خودش رو با مرتب کردن چمدونش سرگرم کرده بود و من با پرونده ام. در سکوت مطلق. فقط فکر کرده بودیم. من به اشتباه هایی که مرتکب شدم اون به بی وفایی هاش. من به زودباوری های احمقانه ام و اون به دروغ هاش... من به حس انکار نشدنی ای که بهش داشتم و اون...نمی دونم شاید به ریش من می خندید. شاید به رها فکر می کرد مثل همیشه...
کلافه از جام بلند شدم و به سمت اتاق متروک رفتم درش رو باز کردم و گیتارم رو از بین خرت و پرت ها برداشتم اومدم بیرون و درش رو دوباره بستم. فقط کسی که گیتار می زنه می دونه از هر مسکنی مسکن تره! رکسانا که بیدار بود من هم که حالم خوب نبود. با حضور اون هم نمی تونستم سمت نوشیدنی های جیز که از صدقه سری پژمان دو ماهی بود که به عنوان مسکن ازشون استفاده می کردم برم. گیتارم رو رو پام گذاشتم و دستی به سیم هاش کشیدم. سیم دومش کوک نبود. یکم باهاش ور رفتم تا کوکش درست شد. چند تا آکورد گرفتم. ملودی زدم. یاد اون روز کنار دریا افتادم. رکسانا هیچ وقت هیچ اظهار نظری راجع به صدام نکرد. نه تنها صدام بلکه هیچ کدوم از توانایی هام. فقط می گفت این کار رو نکن و قهر می کرد. اون کار رو بکن. دعوا می کرد. بعضی موقع ها هم مظلوم میشد و مثل یک بچه گربه نگاهت می کرد. حتی وقتی خودش مقصر بود همچین ملتمسانه نگاهت می کرد که یادت می رفت تو مقصری یا اون...ولی من همه ی این ها رو دوست داشتم. رکسانا رو چه خوب چه بد با همون چیز هایی که بود بدون دلیل و قید و شرط دوست داشتم. اون مثل مامانم زیبا نبود. نتونست یا نخواست رو نمی دونم ولی به من وفادار نبود. بهم دروغ گفت ولی من نمی تونستم منکر این باشم که دوستش دارم حتی اگر تا آخر عمرم هم بهش نگم...مثل روز اولی که دیدمش دوستش دارم. و چقدر پشیمونم به خاطر تمام کار هایی که از رو حسادت به مانی و تصور این که به خاطر اون من رو ول کرده انجام دادم و باعث عذابش شدم.وکالت خشایار به کنار کاری که باهاش تو دفتر کردم...وحشت ناک بود. خودم هم می دونستم که اگر ازدواج نکرده بود قضیه فرق می کرد حداقلش این بود که عمرا وکالت خشایار رو قبول نمی کردم. ولی حتی فکرش هم آزارم می داد. کسی که دوستش دارم کس دیگه ای رو به من ترجیح بده...
حالم بدجور خراب بود. انگشت هام راه خودشون رو رو سیم ها پیدا می کردند و این بار من آهنگ رو انتخاب نکردم اون بود که من رو انتخاب کرد.
اگه هنوز به یاد تو چشم هامو رو هم میذارم
اگه تو حسرتت هنوز هزار و یک غصه دارم
اگه شبا به عشق تو پلک روی پلک نمیذارم
می خوام تو اینو بدونی
من راه برگشت ندارم...
امروز می خوام بهت بگم.
کسی نمیرسه به پات
امروز می خوام بهت بگم
هیچکی نیومده به جات...
امروز می خوام بهت بگم.
کسی نمیرسه به پات
امروز می خوام بهت بگم
هیچکی نیومده به جات...
نمی تونم نشون بدم
دلم چه گوشه گیر شده
بیا و اشک هام و ببین
اگرچه خیلی دیر شده
باور این که بتونم بی تو باشم سخته برام
نمیشه که دل بکنم عشقو بذارم زیر پام
امروز می خوام بهت بگم کسی نمیرسه به پات
امروز می خوام بهت بگم هیچکی نیومده به جات...
امروز می خوام بهت بگم کسی نمی رسه به پات
مروز می خوام بهت بگم هیچکی نیومده به جات...
کاشکی تو چشم هام بخونی پشیمونم از هرچی بود.
تمام تقصیرو بذار به پای این دل حسود...
حضورش رو پشت سرم حس می کردم ولی نمی خواستم برگردم. گیتارم رو کنار گذاشتم و گفتم:
- بیدار بودی دیگه نه؟
- آره.
- برو بخواب دیگه برای چی بیداری؟
- خوابم نمیبره.
- چشم هاتو ببندی خوابت می بره.
- نمی تونم بخوابم فکرم مشغوله.
به کاناپه تکیه دادم و گفتم:
- مثل من.
- میشه بشینم؟
می خواستم بگم نه. تو رو خدا نشین من حوصله یک شروع دیگه رو ندارم ولی اون اصلا منتظر اجازه ی من نبود. رو یک مبل رو به روم نشست.
- فکرت درگیر چیه؟
- هیچی و همه چی...خسته شدم بس به اتفاق های این مدت فکر کردم. سعی می کنم همه شون رو از ذهنم پاک کنم. این هم خودش درگیریه فکریه!
لبخندی زدم و گفتم:
- آره خب...
- تو به چی فکر می کردی؟
- گذشته...
- گذشته؟؟
- یکم دورتر از اون چیزی که تو بهش فکر می کنی... به قسمت هایی که برای من شیرین بودند. به خاطرات خوبم با دختری که خیلی شبیه تو بود...که همه دنیام بود...که به امیدش زنده موندم به خاطرش عوض شدم ولی در یک لحظه از دست دادمش. چون اون من رو نمی خواست.
- از کجا می دونستی نمی خواست؟
- اگر می خواست پیشم می موند.
- شاید می خواسته ولی نتونسته بمونه...
- چی می تونست مجبورش کنه وقتی که مشکلات مالیش هم رفع شده بودند؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- شاید اگر بهت بگم باور نکنی. حق هم داری انقدر که امروز داستان شنیدی ولی باور کن تهدیدم کرد. گفت یا از زندگیت برم بیرون یا یک بلایی سر رها میاره. یکی رو گذاشته بود جلو خونه شون.
با تعجب نگاهش می کردم باور این یکی واقعا سخت بود بابای من تا این حد پیش رفته بود و من خبر نداشتم؟ رکسانا نگاهم نمی کرد خیلی وقت بود حتی اسمم رو هم صدا نمی زد. دلم برای شنیدم اسمم تنگ شده بود. دلم می خواست صدام کنه. ولی اون بیش از حد محتاط بود و نهایت دقت رو به کار می برد که تو جمله هاش اسمم رو نیاره.
- تو دوست داشتی اون بمونه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دارم میگم زندگیم بود.
سرش رو آورد بالا:
- پس چرا انقدر اذیتش کردی.
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیال شو رکسانا......خودم هم دلیل یکسری کار هام رو نمی دونم.
چیزی نگفت تو صندلیش فرو رفت و دست به سینه زل زد به میز وسط هال.
- رکسانا؟
نگاهم کرد.
- الان با مانی خوش بختی یعنی راضی ای؟.
با لبخند گفت:
- بودم...
- یعنی چی...
شونه بالا انداخت:
- داریم جدا میشیم.
- چی؟ داره طلاقت میده؟
- دادخواست دو طرفه است
- نمی فهمم.
- از اول هم قرارمون این بود. یعنی من باهاش شرط کردم. می دونستم بالاخره از یکی خوشش میاد و تصمیم جدی میگیره برای ازدواج. بهش قول دادم هر وقت از کسی خوشش اومد خودم با رها از زندگیش برم. رها رو که خشایار برد من هم جز یک همخونه افسرده چیزی براش نبودم. خیلی وقت بود می دونستم از همکارش خوشش میاد. کسی هم تو بیمارستان نمی دونست ما ازدواج کردیم. دیدم خودش چیزی نمیگه برا همین دادخواست طلاق دادم. حقش نیست به خاطر رودربایستی با من زندگیش خراب بشه.
باز یک شوک دیگه...همه اش تو یک روز! با ناباوری نگاهش کردم و پرسیدم:
- حالا چی میشه؟
- نمی دونم شاید برم پیش عموم. شاید هم همین جا تو حرفه ی خودم یک کاری جور کردم.
- راستی دانشگاهت چی شد؟
- دارم رو پایان نامه فوقم کار می کنم. هرچند یکم به خاطر این جریانات افسردگی و رها و این ها عقب افتاد.
سرم رو تکون دادم و گفتمن«خوبه» فقط برای این که چیزی گفته باشم. همه ی فکرم درگیر بود. داره ازش جدا میشه. رکسانا باز هم تنها بود. یادمه می گفت«سهم من از این دنیا خیلی وقته تنهاییه» یک نگاه بهش کردم که باز رفته بود تو فکر.
- رکسانا...
نگاهم کرد. لعنتی بگو بله...
- رکسانا؟
فقط نگاهم می کرد. بعضی کار هاش واقعا آدم رو دیوونه می کرد.
از جام بلند شدم رفتم جلوش زانو زدم.
- فقط یک چیزی رو می خوام بدونم...اون روزها...همه ی اون لحظه هایی که پیشم بودی...به فکر رفتن بودی؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد. به این میگن سنگ رویخ! سخت بود. دلم می خواست به هر نحوی به خودم ثابت کنم اون روز های دروغ نبودند. رکسانا ادامه داد:
- همیشه هم عذاب کشیدم. همیشه وقتی فکر می کردم باید برم عذاب می کشیدم همیشه وقتی مجبور می شدم دروغ بگم پیشت می مونم عذاب می کشیدم همیشه وقتی از آینده برام می گفتی عذاب می کشیدم...همیشه...
بغض کرد. نگاهش می کردم کاش ادامه بده...از جاش بلند شد من هم بلند شدم و جلوش ایستادم.
- اون روز ها با این که خیلی کوتاه بودند. با این که پر از رنج بودند پر از اضطراب پر از عذاب وجدان ولی بهترین لحظه های زندگیم تو اون روز ها خلاصه میشه. من اون روز ها چیزی رو تجربه کردم که با دنیا عوضش نمی کنم. اون روز ها یک نفر بهم یاد داد مراقب نگاه ها باش.یک نفر بهم یاد داد به جز خودم باید به کس دیگه ای هم اهمیت بدم.بذارم وقتی عصبیه سرم داد بزنه و آروم بشه. یکی بود که یادم بده از پپسی به خاطرش بگذرم. که بهم یادآوری کرد جز رها هنوز آدم های دیگه هم وجود دارند. من فهیدم...
اشک هاش سرازیر شدند خیره شده بود تو چشم هام و گریه می کرد. دلم می خواست داد بزنم بگم گریه نکن. بگم دلم نمی خواد گریه کنی...حتی شده باهاش دعوا کنم که یادش بره گریه کنه. ولی یکی باید خودم رو به خود می آورد. حرف هاش تو ذهنم اکو میشد معنی این حرف ها یعنی چی؟ این اشک ها چی رو می خواستند ثابت کنند؟ تو تجزیه و تحیلیل بودم نفهمیدم رکسانا کی راهش رو به سمت اتاق کج کرد. نفهمیدم کی دویدم دنبالش و بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم.
- درست حرف بزن ببینم چی میگی.
- ولم کن.
- نه... حرف هات رو تموم کن.
سعی داشت بره ولی من محکم بازوش رو گرفته بودم.
- بذار برم چیزی نبود.
- رکاسنا تو فهمیدی چی؟
دستش رو با یک حرکت آزاد کرد و همون طور که عقب عقب می رفت گفت:
- فهمیدم نه من و نه تو هر اتفاقی که بیفته حق نداریم به اون لحظه ها شک کنیم می فهمی؟
و پاش به گوشه فرش گیر کرد و خورد زمین. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم کمک کردم بلند شه. آروم ایستاد. دستش هنوز تو دستم بود. فاصله امون فقط چند سانت بود تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:
- پس تو بهشون شک نداری.
سرش رو به علامت منفی تکون داد.
- و مطمئنی که دروغ نبودند.
- آره...
- هیچ کدومش؟
دهن باز کرد تا جواب بده ولی یک خرمگس که هوس کرده بود یک نصفه شب به موبایل من زنگ بزنه نذاشت! با صدای موبایل سر جفتمون چرخید سمت میز وسط هال رکسانا سریع مچش رو از دستم بیرون کشید و دوید تو اتاقش و در رو بست. ولی من مسخ شده وسط هال ایستاده بودم نفهمیدم موبایلم تا کی زنگ خورد
یک نگاه به ماکارونی ها انداختم. سعی کردم یادم بیاد رکسانا پیچ پیچی بیشتر دوست داره یا رشته ای ولی ما هیچ وقت با هم ماکارونی نخورده بودیم! هیچ وقت هم راجع بهش بحث نشده بود. از اونجایی که عاشق بریز و بپاش و بازی با غذاش بود رشته ایش رو برداشتم و انداختم تو سبد. یک نگاه به خرید هام کردم. چیزی کم و کسر نبود. داشتم راه می افتادم سمت صندوق که گوشیم زنگ خورد.از خونه بود.
- جانم؟
- الو؟ سلام...کجایی؟
- من اومدم یکم خرید کنم.
- کی رفتی؟
- دو ساعتی میشه. تازه بیدار شدی؟
- اوهوم.
هنوز هم خواب آلو بود!
- کی میای؟
- نمی دونم.
- امروز باید بری دفتر؟
- نه...کاری داری؟
یکم مکث کرد و گفت:
- نه. خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد. چه بی اعصاب! البته نمی شد ازش اعصاب درست و حسابی رو هم انتظار داشت. گوشی رو تو جیب شلوار جینم سر دادم. دوباره راه افتادم سرم رو که بلند کردم چشمم تو دو تا چشم طوسی و آشنا قفل شد. چشم هایی که مثل همیشه با نگرانی بهم لبخند می زدند. چند قدم به سمتش رفتم. با همون لبخند سرش رو کج کرد و گفت:
- تیپ زدی پسر عمه.
خندیدم و گفتم:
- این جا چی کار می کنی؟
- مثل همه ی مردم دنیا اومدم مایحتاج زندگیم رو بخرم. نگفتی...چی شده که تصمیم گرفتی دوباره مثل یک آدم بیست و نه ساله لباس بپوشی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- شلوارم اتو نداشت.
- آهان...پس از رو تنبلیه.
خندیدم و گفتم:
-بس کن می دونم پژمان بهت گفته.
اون هم خندید با هم راه افتادیم سمت صندوق.
- خب...چی شد که دوباره برگشت.
- من تموم این سال ها راجع به رکسانا اشتباه فکر می کردم.در واقع هیچ وقت نرفت که بخواد برگرده
- پژمان گفت ازدواج کرده که.
چشم هام رو گرد کردم:
- اون از کجا فهمیده؟
- میگه یک روز خونه بوده تو خواب بودی یک نفر زنگ زده پژمان جواب داده. گفته شوهر رکساناست.
به صندوق رسیدیم. گذاشتم پونه جلوتر بره و همون طور که کمکش می کردم خرید ها رو از سبد دربیاره گفتم:
- پژمان قضیه رها رو هم بهت گفته؟
- آره.
- پس همه چیز رو می دونی...
- تقریبا.
قضیه ازدواج رکسانا رو براش تعریف کردم. در حالی که وسایل سبد خودم رو خالی می کردم دروغ بابا رو هم بهش گفتم. در تمام مدت پونه ساکت بود وقتی حرف هام تموم شد اون هم رفت تو فکر. حساب کردیم و اومدیم بیرون. دو تا از ساک های خریدش رو ازش گرفتم. ماشین پونه نزدیک تر بود رفتیم خرید هاش رو بذاریم در صندوق رو باز کرد و گفت:
- حتی فکرش رو هم نمی کردم همیشه با خودم می گفتم چقدر بی وفا بود چقدر وقتی رفت ازش بدم اومد. هنوز هم مقصر می دونمش ولی خب...چه میشه کرد اون بیچاره هم مجبور شد دیگه.
در صندوق رو بست و گفت:
- فرهاد؟
- بله؟
- هنوز هم دوستش داری نه؟
با لبخند سرم رو پایین انداختم:
- عشق چیزی نیست که نابود بشه پونه.
- اون چی؟
- دیشب یک چیز هایی می گفت ولی...هنوز مستقیم اشاره ای نکرده.
- نه تو رو خدا انتظار داری یک روز بیاد تو اتاقت جلوت زانو بزنه بگه فرهاد جان عزیزم من عاشقتم لطفا من رو ببخش؟
خندیدم و گفتم:
- نه. ولی من هنوز نمی دونم اون واقعا من رو دوست داشته یا همه اش دروغ بوده.
- مگه نمیگی اشاره غیر مستقیم کرده.
- چرا...دیشب می گفت هیچ کدوم حق نداریم به اون لحظه ها شک کنیم
یکی زد پس گردنم.
- خاک بر سرت فرهاد. تو چه طوری دانشگاه تهران قبول شدی؟ اشاره از این مستقیم تر؟
در حالی که پس سرم که می سخت ماساژ می دادم گفتم:
- راستش پونه اون الان تو شرایط بدیه. داره از مانی جدا میشه تنهاست. امکان داره الان هم دروغ بگه.
- که چی بشه؟
- که پیش من بمونه. در حال حاضر من تنها کسی ام که داره. نمی خواد برگرده پیش مانی.
- یعنی تو نمی تونی بفهمی راست میگه یا نه؟
- از کجا بفهمم؟
- خب...بشین باهاش حرف بزن. البته با چیزی که تو و پژمان تعریف می کنید...اول باید یکم روحیه اش خوب بشه. خودش رو دوباره باور کنه بعد می تونه راجع به زندگیش تصمیم بگیره. بهش بگو فرهاد. اون هیچ وقت پیش قدم نمیشه. بهش بگو هنوز هم دوستش داری و بهش بگو که مجبور نیست به خاطر داشتن حمایت تو باهات بمونه. اون وقت اون آزاده که از خودش بپرسه هنوز دوستت داره یا نه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بزرگ شدی بچه گربه.
خندید و گفت:
- تو هم داری پیر میشی کم کم زودتر دست به کار شو.
- نمی دونم چه جوری بهش بگم.
- باهاش باش فرهاد اگر واقعا برات مهمه که دوباره داشته باشیش کنارش باش. کمکش کن این بار تو اون رو به زندگی برگردون یادت نره که شغل و موقعیت اجتماعی و استقلال اقتصادیت رو مدیون اونی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- سعیم رو می کنم.
دستش رو جلو آورد و گفت:
- موفق باشی...
باهاش دست دادم و گفتم:
- ممنون. مراقب خودت باش.
- تو هم همین طور...
سوار ماشینش شد و روشنش کرد. با بدبختی از پارک در اومد یاد اون شب تو بیمارستان افتادم. رانندگی رکسانا با تمام دست و پا چلفتی بودنش حرف نداشت. پونه برام بوق زد. براش دست تکون دادم و به طرف ماشین خودم رفتم اون هم با یک فرمون از پارکنیگ خارج شد.
=========================
در رو یکدستی باز کردم و با بدبختی ساک های خرید رو بردم داخل. رکسانا معلوم نبود کجاست که در رو باز نمی کرد. در رو با پام بستم و همون طور که به سمت اشپزخونه می رفتم داد زدم:
- رکسان؟ کجایی؟
جوابی نیمد.
- رکسانا؟
صدای باز شدن در اومد برگشتم عقب و رکسانا رو دیدم که در حالی که سرش پایین بود و نگاهم نمی کرد داشت در دست شویی رو می بست. بعد هم در حالی که دنبال یک چیزی می گشت تا دست هاش رو باهاش خشک کنه گفت:
- سلام...چقدر دیر کردی.
دستمال کاغذی رو از رو میز آشپزخونه برداشتم و رو اوپن گذاشتم.
- ترافیک بود.
دو برگ دستمال برداشت و مشغول خشک کردن دست و صورتش شد.
- حوله نیودری؟
- حوصله ندارم بگردم دنبالش.
- کمک می کنی این خرید ها رو بذاریم سر جاش؟
همون طور که سرش پایین بود از جاش بلند شد. موهاش همه ریخته بودند تو صورتش اصلا چشم هاش معلوم نبودند. یکی از کیسه ها رو جلوش گذاشتم و گفتم:
- این ها باید برند تو یخچال.
کیسه رو برداشتم و در یخچال رو باز کرد و مشغول شد. من هم رفتم سراغ یکی دیگه. هر از چند گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم قبلا ها خیلی پر حرف تر بود! اصلا دوست نداشتم جمعی که اون توش هست ساکت باشه.
- میگم...موهات رو چرا نبستی؟
- حوصله نداشتم.
- حداقل یک شونه میزدی ریخته تو سرت.
- شونه ام صبح شکست.
- برای چی؟
- چه می دونم فشار اومد بهش شکست دیگه.
- می گفتی می خریدم برات.
- یادم نبود بگم.
- خب حالا چرا ریختیشون تو چشمت؟
با لحن عصبی ای گفت:
- چیز دیگه ای غیر از موهای من گیر نیوردی بهشون گری بدی؟
کارم رو ول کردم و رفتم نزدیکش شونه اش رو گرفتم برش گردوندم سمت خودم ولی سرش رو برگردوند.
- چی شده رکسانا؟
جواب نداد.
- چرا انقدر عصبی ای؟ ببینمت؟
چونه اش رو گرفتم و سرش رو برگردوندم سمت خودم. چشم هاش قرمز بودند
- چی کار کردی با خودت؟
سرش رو تکون داد و دستم رو پس زد بی توجه به سوالم گفت:
- من باید برم خونه.
- بری چی کار؟
- به تو چه؟ زندگی خودمه اصلا می خوام برم خودم رو بکشم.
- خب من اگر بذارم این کار رو بکنی شریک جرمت محسوب میشم پس موظفم جلوت رو بگیرم.
- نمی خواد من بهت قول میدم شهادت بدم که خودم خواستم تو فقط دست از سر من بردار.
همون موقع جیغ یخچال بلند شد. از جلو یخچال کنار اومد و درش رو بست. دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق و گفتم:
- بپوش بریم بیرون.
- نمی خوام حوصله ندارم اگر میبریم خونه که ببر اگر نه من جایی نمیام.
عصبی شدم خیلی رو مخ بود. بدون این که خودم بفهمم صدام رفت بالا:
- رکسانا بهت میگم برو لباست رو بپوش.
- صدات رو برای من نبر بالا بچه نیستم که از دادت بترسم.
و رفت تو اتاق و در رو کوبید. ناراحت نشدم عصبی نشدم خوش حال هم شدم. این یکی از رفتار های ویژه ی رکسانایی اش بود پس هنوز امیدی هست. رفتم تو آشپزخونه باید بقیه خرید ها رو می چیدم. اون هم وقت داشت تا آروم بشه.اگر به زور می بردمش جفتمون رو بدبخت می کرد. نمی تونستم بذارم با این حالش بره. وسایل رو که چیدم رفتم سراغ تلویزیون اصلا نمی فهمیدم چی دارم میبینم فقط می خواستم وقت بگذره و یک صدایی هم تو خونه باشه. یکم که گذشت حوصله ام سر رفت بلند شدم رفتم در اتاق متروک رو باز کردم و گیتارم رو آوردم بیرون. نشستم تو هال. صدای تلویزیون رو کم کردم و شروع کردم گرم کردن انگشت هام. نیم ساعتی با گیتارم ور رفتم حوصله ام سر رفت. بلند شدم یکم دور خودم گشتم. اه این وقت هم که نمی گذشت. حوصله پرونده ها رو هم نداشتم رفتم سمت تالار اندیشه بلکه یکم مخم کار کنه!
داشتم دست هام رو می شستم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم پس بالاخره اومد بیرون. دست هام رو خشک کردم و اومدم بیرون. رکسنا تو سالن نبود به آشپزخونه سرک کشیدم باز نبود. رفتم سمت اتاق و در زدم. جواب نداد در رو باز کردم دیدم لبه ی تخت نشسته و پاهاش رو مثل بچه ها تکون میده. موهاش رو بسته بود و ...داشت گریه می کرد. باز چرا؟ رفتم نزدیک و جلوش زانو زدم. به چشم های ماتم زده اش نگاه کردم و گفتم:
- چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ عمرت رو داری تلف می کنی رکسانا به خودت بیا تو همش بیست و چهار سالته.
- منتظرم زودتر تموم شه.
- چرا این حرف رو میزنی؟
پوزخندی زد و گفت:- نگاهم کن...چی میبینی؟ یک دختر خسته ی شکست خورده ی تنها هیچ امید و آرزو و هدف و کس و کاری هم نداره...برای چی باید زنده باشم؟ درسم رو خوندم.خانواده ام رو از دست دادم هیچ موقعیت درخشان شغلی هم برام وجود نداره برای چی بیخودی اکسیژن بسوزونم؟
چتری هاش رو از تو چشم هاش کنار زدم و گفتم:
- رکسانایی که من می شناختم هیچ وقت به هیچی تسلیم نمی شد.
- اون رکسانا مرد. وقتی رها مرد اون هم فهمید که نمی تونه با سرنوشتش بجنگه.
- ولی تسلیم شد؟ نه...بچه ی رها رو مثل بچه ی خودش بزرگ کرد. وقتی هم داشتن ازش می گرفتنش تا آخرین لحظه همه ی تلاشش رو کرد که ببینتش. دو ساعت قبل از پرواز اومد پیش من مجبورم کرد ببرمش تا رها رو ببینه. ولی حالا اون کجاست؟
- نمی دونم...نمی تونم پیداش کنم...آخه...به خاطر کی باید زنده باشم به خاطر چی؟
- به خاطر رکسانا....نباید بذاری بمیره.
- اون اگر بخواد بمیره میمیره من هم نمی تونم نجاتش بدم همون طور که نتونستم رها رو نجات بدم.
- اگر به این حرف ها ادامه بدی نمی تونی. ولی رکسانا نمیگه نمی تونم. رکسانا در لحظه زندگی می کرد. با وجود همه بلایی های که در گذشته به سرش اومد به آینده اش امیدوار بود.
- آره مثل یک احمق. ولی هیچ کس اون رو نخواست. خدا همه ی خانواده اش رو برد ولی اون رو جا گذاشت رها تنهاش گذاشت مانی هم فقط به خاطر رها می خواستش حتی...
دست هاش رو گرفتم:
- حتی چی؟
- هیچی.
- حتی منم هم تو رو نخواستم نه؟ این رو می خوای بگی؟
جوابم رو نداد. نگاهم نمی کرد. از جام بلند شدم دست اون رو هم گرفتم و بلندش کردم از اتاق خارج شدیم بردمش تو تراس. خونه ام طبقه سوم بود ولی ویو خوبی داشت. پژمان اساسا به خاطر اون ویو به من سر می زد می گفت تهران زیر پاته. نزدیک نرده ها ایستادم اون هم کنارم ایستاد.
- نگاش کن...بزرگه نه؟؟؟هم بزرگه. هم شلوغه .هم خطرناک. از همون لحظه ای که تلفنت قطع شد تا شب تو خیابون های این شهر پرسه زدم. بیمارستان ها رو گشتم. به همه دوست هات سر زدم نبودی. داشتم دیوونه می شدم رفتم دم خونه ات تا از همسایه ات بپرسم صبح کجا رفته بودی. گفت چند ساعت پیش با چمدونش رفته. بعد هم با وقاحت تمام زل زد تو چشمم گفت نامزد قبلیت ظهر اومده بود اینجا. فکر کردم به خاطر اون رفتی. اولین کاری که کردم رفتم خونه عمه ام و یقه مهرنوش رو گرفتم. بابام هم اونجا بود عمه ام گفت مهرنوش امروز از خونه خارج نشده. باور نکردم. از اون جا یکراست رفتم سراغ شیرین. حس می کردم یک چیز هایی می دونه چون وقتی بهش گفتم نگاهش یک جوری شد. چند جا دیگه هم با اون سر زدیم. هتل هم که ممکن نبود رفته باشی. یک هفته ی تمام تو شوک بودم بعد هم یادم اومد رها بابلسره رفتم بابلسر اول مسافرخونه ها رو گشتم بعد هم با بدبختی آدرس خونه رها رو از شیرین گرفتم و رفتم کشیک دادم اون جا هم نبودی. کلا نا امید شده بودم. امتحان ها که شروع شد می دونستم اومدی خواستم بیام سراغت که بابا اون قصه رو برام تعریف کرد. نتونستم بیام. وقتی فکر می کردم من رو به چهل میلیون فروختی....می خواستم یک اسلحه بردارم اول تو رو بکشم و بعد از دست خودم خلاص بشم.
تفس عمیقی کشیدم و تکیه ام رو به نرده تراس دادم.
- وقتی خشایار اومد پیشم وقتی داستان رو تعریف کرد می خواستم بگم نه. ولی وقتی فهمیدم ازدواج کردی... اون هم با مانی...حس می کردم پس زده شدم حس می کردم ازم سوء استفاده شده. نمی تونستم با این مسئله کنار بیام هی به خودم می گفتم مانی چی داره که من ندارم یاد اون شب می افتادم که کمکم کرد ببینمت. و این ها باعث شد تصمیم بگیرم با گرفتن رها انتقامم رو از جفتتون بگیرم ولی بعدش پشیمون شدم. دیشب هم که همه چیز رو بهم گفتی...می دونی کاش...میشد زمان رو برگردوند.
- آره...کاش...هیچ وقت آرزویی به این بزرگی نداشتم.
- من متاسفم رکسانا...
- نه...من بهت حق میدم. میتونی به خاطر فکر اشتباهت راجع به مانی متاسف باشی ولی من نه...من هر بلایی که سرم بیاد حقمه می دونم با تو چی کار کردم. همیشه می دونستم. ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. گرفتن رها از من انتقام بزرگی نبود. بزرگترین انتقام رو وقتی گرفتی که موقع امتحان ها نیمدی دنبالم. کاش حداقل میومدی یک میزدی تو گشوم سرم داد می زدی می رفتی یا همون کاری که دلت می خواست رو می کردی...فقط میومدی...
صداش گریه ای شده بود برنگشتم که اشک هاش رو ببینم.
- حالم واقعا خوب نبود. از همه دنیا بریده بودم فقط تنها کاری که می کردم پاک کردن همه ی خاطرات تو از زندگیم بود.
- حتی خونه ات رو هم عوض کردی.
- اره.
- انقدر برات سخت بود؟
- نمی تونی تصورش رو هم بکنی. همه زندگیم رفت رو هوا.
- زندگی من که از اولش رو هوا بود. الان دیگه چیزی ازش نمونده.
برگشتم سمتش:
- نمی خوای تلاش کنی دوباره بسازیش؟
- سخته.
- کمکت می کنم.
سرش رو بلند کرد و تو چشم هام نگاه کرد.
- چرا؟
- چون..
یکم مکث کردم. باید بهش می گفتم تا کی باید خودم و اون رو عذاب بدم من که باید آخرش بهش می گفتم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چون هنوز عاشق رکسانام. می خوام برگرده.
هیچی نمی گفت. چقدر برام دردناک بود. باید یک چیزی می گفت. حتی اگر داد هم می زد اشکال نداشت فقط خسته شده بودم بس مثل یک مجسمه ی بی روح و شکسته دیده بودمش. خودم ادامه دادم:
- حتی اگر اون من رو نخواد. حتی اگر اون بهم دروغ گفته باشه که دوستم داره. کمکت می کنم برش گردونی. چون دوستش دارم. دلم می خواد بازم خنده هاش رو ببینم. دلم می خواد باهام لج کنه. اذیتم کنه. تیکه بارونم کنه بهم بگه تو سری خورم نصیحتم کنه فقط برگرده.
گریه اش قطع شده بود. ولی چشم هاش خیس بودند رد اشک رو گونه هاش مونده بود.
- فکر هات رو بکن.اگر دلت خواست برگرده به من بگو.
همچنان بی هیج تغییری در چهره اش نگاه می کرد دور زدم و خواستم از تراس خارج بشم که گفت:
- به خاطر همین عکس هاش رو تو یک اتاق جمع کردی؟
با لخند برگشتم سمتش بی توجه به سوالش گفتم:
- این فضولی ها یعنی رکسانا هنوز زنده است.
و برگشتم و تراس رو ترک کردم
نمی خواستم اونجا بمونم دلم می خواست برم بیرون یکم قدم بزنم. رکسانا هم تو تنهایی بهتر می تونست فکر کنه. کلید و موبایلم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. ساعت نزدیک به شش بود. خیابون ها داشتند کم کم شلوغ می شدند. نزدیک خونه ام یک پارک بود تصمیم گرفتم برم اونجا. فضای پارک رو دوست داشتم راه افتادم اون سمت که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود.
- بله؟
- الو فرهاد تو رو چون هر جی دوست داری قطع نکن.
آهی کشیدم و پرسیدم:
- چی میگی مهرنوش؟
- به خدا کارم واجبه. می دونستم شماره ام رو ببینی ور نمی داری.
- کارت رو بگو.
- حال دایی بد شده.
- کی حالش خوب بوده؟
- فرهاد...احمق دارم از بیمارستان بهت زنگ می زنم.
و بعد با گریه ادامه داد:
- سکته کرده
- خواهش می کنم مهرنوش من امروز گرفتارم.
جیغش بلند شد:
- فرهاد خر نشو به خدا راست میگم. باورت نمیشه بیا بیمارستان.
- وای به حال همه تون اگه دروغ گفته باشی. آدرس بده.
آدرس رو گفت گوشی رو سریع قطع کردم و یک دربست گرفتم. خودم رو روسوندم بیمارستان. جلوی پذیرش بدجور شلوغ بود. با هزار بدبختی مشخصات بیمار رو دادم. گفت ای سی یو بستریه. نفهمیدم چه طوری خودم رو رسوندم جلو ای سی یو و با جمعی از آشناهام رو به رو شدم عمه رو یک نیمکت نشسته بود و گریه می کرد زن دایی هم سعی داشت آرومش کنه پونه کنار دیوار ایستاده بود و به این صحنه زل زده بود. کله ی پژمان تو گوشیش بود. مهرنوش به تابلوی ورود ممنوع زل زده بود و دایی مدام پشت در رژه می رفت.فقط یک نفر نبود. زنش...آرزو. بهشون که نزدیک شدم همه سر ها برگشت طرف من عمه تا چشمش به من افتاد شروع کرد. از جاش بلند شد و دستش رو گرفت سمتم.
- همش تقصیر توا ذلیل مرده تو دقش دادی تو باعث شدی بیفته رو تخت بیمارستان نمی گذرم ازت فرهاد به خدا اگر بلایی سر داداشم بیاد.
مهرنوش شونه ی عمه رو گرفت و نشوندش.
- مامان تو رو خدا...فقط داداش شما که نیست پدر فرهاد هم هست.
- این اگر پدر و پسری حالیش بود همه مون رو به این روز نمی نداخت. ای خدا بگم چی کار کنه اون دختره ی از خدا بی خبر رو زندگیمون رو نابود کرد رفت هنوز هم سایه اش رو زندگیمه. دختر دسته گلم رو بدبخت کرد. داداشم رو که انداخت رو تخت بیمارستان.
دیگه داشت چرت و پرت می گفت به صورت تهاجمی یک قدم به سمتش برداشتم
- چی میگید شما برای خودتون عمه....
داییم دستش رورو شونه ام گذاشت و با لحن آرومی گفت: فرهاد جان...
نفسم رو فوت کردم و روم رو از عمه گرفتم. پونه مداخله کرد:
- فرح جون خب این طوری که چیزی درست نمیشه. انقدر خودتون رو اذیت نکنید.
عمه که پونه رو از رقبای دخترش میدید و باهاش میونه خوبی نداشت گفت:
- تو ساکت باش. تو ساکت باش که اگر این فرهاد دم در آورده به خاطر دخالت های بی جای تو و خانوادته.
چهره ی زن داییم درهم رفت ولی چیزی نگفت شاید چون می ترسید عمه هم سکته کنه. دلم نمی خواست تو اون جمع باشم هنوز باورم نشده بود بابا سکته کرده. رو به پژمان که از همه بیکار تر بود پرسیدم:
- دکترش رو کجا می تونم ببینم؟
دهن باز کرد که چیزی بگه که یکهو کل جمع هجوم آوردند به جلو در.
پژمان- خودش اومد.
همه یک چیزی می پرسیدند آقای دکتر چی شد؟ آقای دکتر زنده است؟ آقای دکتر مرد؟
دکتر هم به سختی همه رو آروم کرد و گفت:
- گفته بودم به پسرش زنگ بزنید زدید؟
مهرنوش- بله بله. ایشون اند.
و به من اشاره کرد. دکتر جلو اومد.
- سلام پسرم.
- سلام آقای دکتر...چی شده؟
- تشریف بیارید با من میگم خدمتتون.
همراه دکتر از بقیه فاصله گرفتیم و به دفترش رفتیم. روی یک از مبل های شیک دفترش نشستم و منتظر شدم. دکتر پشت میزش نشست و عینکش رو از چشمش برداشت یک لحظه فکر کردم«عین فیلم ها!» الان لابد میگه بابات مرد. واقعا نمی دونستم عکس العملم چی می تونه باشه. فریبرز تقریبا همراه مادرم مرده بود. تمام این سال ها برام پدری نکرده بود. بعد از چند لحظه دکتر شروع کرد.
- می دونید که پدرتون دیشب دچار سکته مغزی شده.
با تعجب گفتم:
- دیشب؟
- خبر نداشتید؟
- خبر من با ایشون زندگی نمی کنم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- به هر حال خوش بختانه خطر مرگ دیگه ایشون رو تهدید نمی کنه. فقط چیزی که هست...
نفس عمیقی کشید و کمی رو میزش خم شد.
- ایشون از کمر به پایین دچار فلج شدند.
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) 2
پاسخ
#16
قسمت آخر


از بیمارستان که خارج شدم بارون گرفته بود. هیچی همراهم نداشتم. یک تیشرت تنم بود با یک شلوار جین. مخلوطی از چند تا احساس رو در خودم حس می کردم. غم...حسرت...پشیمونی...اون پدرم بود با این که زندگیم رو نابود کرده بود ولی نمی تونستم از نابودیش خوش حال باشم. کار خودم رو راحت کرده بودم قضیه رو به پژمان گفته بودم و خواسته بودم به بقیه بگه... خودم هم اومده بودم بیرون. داشتم دیوونه می شدم حرف های عمه داشت باورم میشد. من سکته اش دادم. من با کار هام. رکسانا... رکسانا! یک نگاه به ساعتم انداختم باورم نمی شد نزدیک به شش ساعت بود داشتم تو خیابون ها قدم می زدم حتی نمی دونستم کجام. بغض بدی گلوم رو گرفته بود. از خودم بدم میومد. اون بابام بود! سردم شده بود. ولی اهمیتی نداشت. اون بابام بود. واقعا من باعث شدم این طوری بشه؟ من هم پسرش بودم. خب بودم که بودم باید به حرفش گوش می دادم باید با مهرنوش ازدواج می کردم. اون وقت چی میشد؟ هیچی بدبخت می شدم. خیلی شیک... بعد هم همون بلا رو سر بچه ی خودم می آوردم که بابام سر من آورد...ولی بابام...خدایا...چرا؟ من که گذاشته بودمش کنار... من که دیگه سرم به زندگیم بود... چرا؟ فلجش کردی که چی؟ من که نفرینش نکرده بودم. شاید رکسانا کرده بود! رکسانا! الان لابد داره مدام شماره ام رو میگیره و وقتی می فهمه خاموشه فحشم میده. یعنی نگرانم میشه!؟ نمی تونستم با اون حال خرابم برم خونه و حال رکسانا رو خرابتر کنم. سرم درد گرفته بود. خب معلومه هیچ خری با سینوزیت حاد هفت ساعت زیر بارون قدم نمیزد!
نفهمیدم چی شد خودم رو جلو خونه مون دیدم. خیلی وقت بود نیمده بودم اینجا. دلم براش تنگ شده بود. یک نگاه به چراغ ها انداختم. روشن بودند. دستم رفت رو زنگ و فشارش داد. چند لحظه بعد صدای زنی از اون ور اومد:
- بله؟
- باز کن.
- شما؟
- فرهادم.
- فرهاد خاله خودتی قربونت برم؟
و در باز شد. چه جالب صدای خاله ام رو نمی شناختم.
رفتم تو. صدای خاله از داخل میومد فهمیدم خاله بزرگمه. همون که خیلی شبیه مامانم بود. خیلی وقت بود ندیده بودمش. چهار سال بود کسی رو جز خانواده داییم ندیده بودم. حتی بابا رو.
- الهی قربونت برم این وقت شب انیجا چی کار می کنی؟
لحظه ای بعد خودش در چهارچوب در ظاهر شد. دست هاش باز بودند بی معطلی رفتم سمتش و در آغوشش گرفتم بوی مادرم رو میداد.
- خوبی خاله؟
- من خوبم شما خوبید؟
کمی رفت عقب و سر تا پام رو نگاه کرد.
- چرا خیسی؟
- بارون میاد خب.
- باز دیوونه شدی تو؟ بیا تو.
با هم رفتیم داخل. خاله داشت غرغر می کرد: از بچگیت همین بودی بیچاره رکسانا مدام وقتی بارون میومد دلشوره سینوزیت تو رو داشت.
بع اتاق رفت و یک حوله برام آورد و رو موهام انداخت بعد انگار تازه چیزی یادش اومده باشه پرسید:
- رفتی بیمارستان؟
- آره.
- چی شد؟
- میگم حالا. شما این جا چی کار می کنید؟
همون موقع با صدایی که از هال می اومد جوابم رو گرفتم صدای بچگونه و زیری که می گفت:
- کجایی خاله؟
رفتم تو هال چشمم به یک دختر بچه ی سه ساله افتاد که هیچ شباهتی به من نداشت ولی کپ بابا بود. چشم هایش ابی و پوست سفیدش. موهای مشکی و لب و دهنش خود بابا بود ولی دماغش با آرزو رفته بود. دفعه ی اول بود که میدیدمش حتی نمی دونستم دختره. پس تیر آرزو به سنگ خورد. خواهرم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم دست هاش رو به کمر زد و گفت:
- سلام.
- سلام.
خاله هم اومد تو هال و گفت:
- خودش بلند شده رفته بچه اش رو ما باید نگه داریم.
- کجا رفته؟
- خبر نداری مگه؟
جوابی ندادم که سرش رو تکون داد و گفت:
- شش ماه بعد از تولد فرانک طلاق گرفت رفت دنبال عشق و حالش.
- یعنی چی؟
- اون که از اولش می دونست چیزی از این ثروت بهش نمیماسه. حتی به خواست بابات مهریه آنچنانی هم نداشت. فکر می کرد بچه بیاره بچه اش یک چیزی میگیره که اون هم دختر شد. خانم لابد فکر کرده میرم از یک خرپول دیگه این بار از همون اول کل ثروت یارو رو میندازم پشت قباله ام برای چی بشینم کهنه بچه بشورم.
همه ی این حرف ها رو با حرص می گفت. بعد هم با حسرت ادامه داد:
- نگاه کن کی رو آورد جای خواهر دسته گل من...
یک نگاه به بچه کردم که هاج و واج ما رو نگاه می کرد رفتم سمتش و جلوش زانو زدم. اگر پسر میشد بابا بیشتر دوستش داشت! چون میشد عین خودش.
- اسمت چیه عزیزم؟
عزیزم کاملا غیر ارادی از دهنم پرید بیرون!
- فرانک.
فرانک! مامانم همیشه می گفت اگر خدا یک دختر بهم میداد اسمش رو میذاشتم فرانک. با لبخند موهاش رو ناز کردم. نگاهم به چشم های آبیش افتاد. خدایا این بچه مادر نداشت...پدرش هم امروز فلج شده بود و اون فقط سه سالش بود... یاد خودم افتادم وضع من به عنوان یک پسر شونزده ساله از اون خیلی بهتر بود...دستم رو اندختم دورش و محکم بغلش کردم. سرم رو گذاشتم رو موهاش و آروم چشم هام رو بستم. دو قطره اشک از گوشه چشم هام چکید. مهم نبود تا حالا چی شده. اون خواهرم بود. باید بالا سرش می بودم. محکم تر فشارش دادم هیچی نگفت. بچه لابد با خودش می گفت این دییونه کیه. سرش رو بوسیدم و یکم عقب تر رفتم تا چشم هاش رو ببینم.
- می دونی من کیم؟
- نه.
- اسم من فرهاده.
- بابام میگه فرهاد داداشمه.
موهاش رو ناز کردم و گفتم:
- آره...من داداشتم. از این به بعد همیشه پیشتم...قول میمد تنهات نذارم.
فقط من رو نگاه کرد و سرش رو تکون داد. با لبخند دوباره بغلش کردم و سرم رو بلند کردم و خاله ام رو دیدم که اشک تو چشم هاش جمع شده بود.
شب خاله با وجود اصرار من برای رفتنش تو خونه ما موند. گفت تو چه می دونی از بچه داری! من هم با خیال راحت یک دوش گرفتم از حموم که اومدم فرانک خوابیده بود. من هم دو تا استامین آفن انداختم بالا و رفتم تو اتاقم. یک نگاه به دور و بر انداختم. مثل همون روزی بود که ترکش کرده بودم. آبی! و تمیز. پس کسی میومده داخلش. رفتم رو تختم دراز کشیدم...هیچی مثل خونه نمی شد...خونه ی خودم رو انقدر دوست نداشتم که خونه ی بابا رو داشتم با این که در و دیوار اون خونه شاهد مرگ مادرم و گریه هام و دعواهام با بابا بودند. باز هم بیشتر دوستش داشتم. چون درش همیشه به روم باز بود. تو کمدم رو نگاه کردم هنوز چند دست لباس توش بود. یک دست برداشتم و پوشیدم دوباره دراز کشیدم و گوشیم رو از تو جیب شلوار جینم برداشتم و روشنش کردم. بلافاصله زنگ خورد از خونه بود.
- جانم؟
- جانم و کوفت جانم و زهر مار بعد از ده ساعت گوشیت رو برداشتی تازه میگی جانم؟ معلومه تو کجایی؟ فکر کردم مردی. یعنی چی این کارت یکهو غیب میشی گوشیت رو هم خاموش می کنی نمیگی من سکته می کنم اینجا؟
خندیدم و گفتم:
- نفس بکش...
- به تو مربوط نیست. کجایی؟
باز خندیدم. داشت روی رکساناییش رو نشون میداد.
- کوفت. به عمه ات بخند.
واقعا نمی تونستم جلو خنده ام رو بگیرم. واقعا داشت برمیگشت...فهمیدم باید چی کار کرد. تنها چیزی که می تونست اون رو به خودش بیاره این بود که بذاریش لای منگنه. خنده ام رو خوردم و گفتم:
- بابام بیمارستانه.
- آره جون عمه ات برای همین هر هر می خندی.
- باور کن...تا الان داشتم گریه می کردم.
- چرت و پرت نگو. کجایی؟
- خونه بابام.
- تو که گفتی بیمارستانه.
- بیمارستانه. نمی تونستم اونجا بمونم. سکته کرده.
یک لحظه ساکت شد و گفت:
- راست میگی؟
- اره. الان همه بیمارستان اند. من اومدم اینجا پیش خاله و فرانک.
با شک گفت:
- فرانک کیه.
خواستم اذیتش کنم.
- فرانک...یک دختر خیلی خوش گل و نازه که تازه افتخار آشنایی باهاش پیدا کردم.
- تو باز ظرف آب نمک پیدا کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهرمه.
با مکث گفت:
- بچه ی آرزو؟
- آره.
- تا حالا نمی شناختیش؟
آهی کشیدم و گفتم:
- تعریف می کنم برات.
- باشه.
- امشب اینجا میمونم. اصلا...شاید فردا هم نیام میدونی بابام...بابا از کمر به پایین فلج شده.
- دروغ نگو...
- دروغم چیه.
- باورم نمیشه.
- من هم همین طور.
- خب؟
- خب من...یک مدت اینجا می مونم...حالم زیاد خوب نیست.
- دیوونه.. از هرهر خنده ات معلومه.
- چی شده تو حالت خوب شده؟
- آخه دلم می خواد کله ات رو بکنم.
- پس فهمیدی چقدر بده آدم گوشیش رو خاموش کنه نه؟
چیزی نگفت. چند لحظه مکث کردم و گفتم:
- رکسانا من چند وقت نمی تونم بیام خونه. یک کارت اعتباری تو کمد هست برش دار رمزش هم سال تولدمه. چند وقت نمی تونم بهت زنگ بزنم باید تکلیف یک چیز هایی رو روشن کنم. بعد قول میدم بیام و به همه سوال هات جواب بدم تو فقط به من قول بده تا برگشتنم تو اون خونه میمونی. قول میدی؟
با چند لحظه تاخیر گفت:
- قول میدم.
- مرسی.
چند ثانیه در سکوت گذشت. خواستم بگم کاری نداری که بعد از مدت ها بالاخره اسمم رو صدا کرد:
- فرهاد؟
خدایا چقدر دلم برای صدا کردن هاش تنگ شده بود. اگر جلوم بود...
- جانم؟
- می خواستم بگم...
- چی؟
- هیچ وقت راجع به احساسم بهت دروغ نگفتم. خداحافظ.
و صدای تلق گوشی اومد. و بعد بوق اشغال. خنده ام گرفت. پیشی خجالتی من. فقط موقع دعوا زبونش دراز بود. رفتم تو پیام هام و براش اس ام اس فرستادم: مراقب خودت باش پیشی. دوستت دارم
بعد هم گوشیم رو خاموش کردم و فکر کردم: بالاخره اعتراف کرد...آروم شده بودم.انگار یکی رو قلبم یک سطل آب خنک ریخته بود. هنوز برای بابا ناراحت بودم ولی آروم شده بودم
×××××
یک هفته ی بعد بابا مرخص شد. تو بیمارستان نرفتم ملاقاتش. روز ترخیصش هم نرفتم. موندم خونه و فرانک رو نگه داشتم. پونه و پژمان هم اومدند کمکم و خونه رو برای ورودش مرتب کردیم. البته با نظارت خاله و زن دایی و یاری دایی در قسمت تدارکات. عمه و مهرنوش هم رفتند بیمارستاد تا بابا رو بیارند.
ساعت نزدیک ده صبح بود. همه چیز آماده بود. دایی گوسفند آورده بود. غذا هم حاضر بود همه جا برق میزد جای بابا هم اماده بود. درست سر موقع رسیدند. ترجیح میدادم نرم تو حیاط. علاقه ای به گوسفند کشی نداشتم. تو سالن منتظر ایستادم میدیدمشون که داشتند با ویلچیر می آوردنش. چقدر سخت بود این طوری ببینمش. بابام. کسی که همیشه ازش حساب می بردم با اون همه دبدبه کبکبه رو ویلچیر نشسته بود و حتی نمی تونست راه بره. وقتی از در آوردنش تو چشمش به من افتاد خشکش زد. فقط نگاهم می کرد. زمزمه وار صدام کرد. اشک تو چشم هاش جمع شد. چقدر پیر شده بود. رفتم جلو خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم.
- خوش اومدی بابا.
صاف ایستادم و به مهرنوش نگاه کردم که ویلچیر رو گرفته بود لبخندی زد و کنار رفت. دسته ویلچیر رو گرفتم و هلش دادم سمت بالای مجلس. یک جای راحت برای بابا آماده کرده بودیم پژمان و دایی کمک کردند و بابا رو به سر جاش انتقال دادیم.
منظر موندم همه بشینند بعد رو یک مبل نزدیک بابا نشستم لبخند رضایت و شادی رو رو لبش می دیدم. برق چشم هاش هم بهم می گفت که چقدر تو این سال ها دلش می خواسته از اون در بیاد و من رو ببینه. دلم می خواست زودتر همه برند و بتونم باهاش حرف بزنم.
آرزوم براورده نشد. همه در کمال پررویی تا دو ساعت بعد از ناهار بدون ملاحظه ی حال بیمار نشستند. عمه هم که عمرا نمی رفت همراه مهرنوش موند. باز تورش رو پهن نکنه خیلیه. من نمی دونم چرا این مهرنوش شوهر نمی کنه. طرف های ساعت پنج عمه یک سینی برداشت و خواست ببره پیش بابا که رفتم جلو و گفتم:
- میشه من ببرم؟
یک نگاه پر غیط بهم انداخت و سینی رو داد دستم. لبخندی به نگاه پرغیظش زدم و به اتاق بابا رفتم. در که زدم با صدای خسته ای گفت:
- بفرمایید.
جان؟؟؟؟؟؟؟؟همیشه با اون لحن خشک و جدیش میگفت بیا تو... رفتم داخل و کنار تختش نشستم. با لبخند گفت:
- تویی؟
- نه عمه مه.
خندید سخت می خندید انگار درد داشت. کمکش کردم تو جاش بشینه بعد هم شروع کردم دارو هاش رو دادند. دارو هاش رو که خورد گفت:
- دلت برام سوخته نه؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- این چه حرفیه؟
- چرا...دلت سوخته وگرنه تو این چهارسال یک سری به پدرت می زدی.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید.
- نه...نه پسرم تو باید من رو ببخشی. تمام این سال ها به هیچی به جز پول فکر نکردم. مرگ رکسانا ضربه ی بدی برام بود. اون همیشه حواسش به تو بود و حواس من به پول در آوردن. پدری رو یاد نگرفتم. بعد از رفتنش نمی دونستم چه طوری باید با تو رفتار کنم. دست خودم نبود. می دونم زندگیت رو نابود کردم و خیلی وقیحانه است که بخوام بگم ببخشید. ولی ازت می خوام من رو ببخشی. خیلی خوش حالم که زنده موندم و می تونم این ها رو بهت بگم.
حرف زدن براش سخت بود دستش رو گرفتم و گفتم:
- بابا....خواهش می کنم فراموشش کنید. مهم نیست تا حالا چی شده. از این به بعدش مهمه. ما جفتمون اشتباه کردیم. من هیچ وقت نتونستم نظراتم رو درست بگم شما هم هیچ وقت گوش نکردید. از این به بعد یک راه جدید رو پیش میگیریم من کنارتونم. هم شما و هم فرانک. قول میدم. شما هم حمایتم کنید بابا.
لبخندی زد و گفت:
- ممنونم پسرم.
پاسخ لبخندش رو دادم دستم رو فشرد و گفت:
- خیلی اشتباه کردم. خصوصا در مورد تو و مهرنوش. راستش رو بخوای...یک چیز هایی هست که باید بدونی. من.
- می دونم بابا...
- می دونی؟
- رکسان بهم گفته.
چشم هاش گرد شدند:
- مگه برگشته؟
- آره.
- با تو زندگی می کنه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تعریف می کنم براتون فقط یک چیزی که هست...من حاضر نیستم دیگه نه ترکش کنم و نه بذارم بره. می خوام...میخوام اگر اجازه بدید باهاش ازدواج کنم.
ابرو هاش رفت بالا اوخ چه غلطی کردم اندفعه سکته قلبی نکنه؟ چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
- من یک بار تو زندگیت دخالت کردم. نتیجه اش هم دیدم اگر هنوز بعد از این همه سال می خوایش... تصمیم با خودت. ولی به این هم فکر کن که اون دختر از من متنفره. اگر می خوایش باید یاد بگیری بین اون و ما اعتدال برقرار کنی.
نزدیک بود شاخ در بیارم بابام تو بیمارستان عوض نشده باشه! سرم رو تکون دادم و همون طور که از جام بلند می شدم گفتم:
- حالا در موردش صحبت می کنیم. اون هم کم سختی نکشیده. به من نیاز داره. همون قدر که من بهش نیازمندم.
لبخندی زد دستش رو فشردم و گفتم:
- یکم استراحت کنید.
- فرهاد؟
- بله؟
- میشه شام رو با من بخوری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما...
و بعد چرخیدم و اتاق رو ترک کردم. پیش خودم فکر کردم بالاخره بعد از چهارسال به معنی حرف رکسانا پی بردم...مثل پدر و پسر...

سه روز دیگه هم در کنار پدرم گذشت. جمعا ده روز بود که خبری از رکسانا نداشتم حسم بهم می گفت تو خونه مونده و به قولش عمل کرده تو کارتم اونقدر پول بود که تا یک ماهم بشه بدون مشکل زندگی کرد می دونستم که خودش هم پول داره. ولی نگرانش بودم هزار تا اتفاق ممکن بود براش بیفته.
تو این سه روز با بابا خیلی حرف زدم. با فرانک هم صمیمی شده بودم. شده بود دم من یک لحظه ولم نمی کرد. بعد از مدت ها داشتم طمع خانواده داشتن رو می چشیدم. بابا مخالف ازدواج من و رکسانا نبود. می گفت خودم مختارم برای زندگیم تصمیم بگیرم. کلا عوض شده بود. جدا از این که پیر شده بود یک آدم دیگه شده بود.
روز دهم بود که دیگه صبرم تموم شد. صبحش سر صبحونه به بابا گفتم می خوام برم خونه. ناراحت شد از چشم هاش فهمیدم ولی چیزی نگفت. بهش قول دادم که بهش سر می زنم. اون فقط لبخند می زد.
رفتم تو اتاقم و لباس هام رو پوشیدم و گوشیم رو که همه ی این مدت خاموش بود و شارژرش هم تو خونه بود رو برداشتم. فکر کنم این ده روز برای جفتمون خصوصا رکسانا فرصت خوبی برای فکر کردن به عواقب این رابطه بود. راستش می ترسیدم از این که تو مواقع سخت زندگی گذشته رو تو سر هم بزنیم و زندگیمون خراب بشه ولی یک نیروی قوی ازم می خواست به این چیز ها فکر نکنم. فکر کنم خودش بود. عشق!
یک آژانس گرفتم و خودم رو رسوندم به خونه. هوا روشن بود نمی تونستم بفهمم کسی تو خونه است یا نه. مدام تو دلم تکرار می کردم ...خونه باش. خونه باش. خودم رو با سرعت به طبقه ی سوم رسوندم تازه می فهمیدم دلم براش تنگ شده. کلید رو انداختم تو در و چشم هام رو بستم تا سه شمردم و...بازش کردم. چشم هام رو باز کردم. سکوت سنگین خونه می گفت کسی نیست! خیت شدی.
رفتم داخل و در رو بستم. یک نفس عمیق کشیدم. بوی عطرش تو کل خونه پیچیده بود. لعنتی بهم قول داده بودی. کجا رفتی؟
با این که می دونستم کسی نیست ولی به همه اتاق ها سرک کشیدم. اول اتاق خودم. رو تختی مرتب بود. از گرد وخاک رو میز ها خبری نبود. اومدم بیرون رفتم تو اتاق متروک. از تمیزی برق میزد! چیدمانش عوض شده بود. اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. یک ظرف نشسته هم نبود. به هال نگاه کردم کوسن ها مرتب و صاف رو مبل ها چیده شده بودند. دقیق تر نگاه کردم این بار دنبال یک یاد داشت بودم. رو یخچال تو اتاق ها و در آخر رو مبل ها و میز های هال و پذیرایی نبود! هاج و واج وسط سالن ایستاده بودم که صدای چرخیدن کلید تو قفل اومد با ناباوری برگشتم عقب و...خودش بود. واقعا برگشته بود. یک شاخه گل دستش بود و همون طور که زیر لب آهنگی رو زمزمه می کرد از در وارد شد. شلوار جین آبی مانتوی سفید و...شال سرخابی...چقدر رنگ روشن بهش میومد. چشمش که به من افتاد خشکش زد. صورتش دیگه رنگ پریده و بی حال نبود. حتی آرایش کرده بود! کلا با اون آدمی که ده روز پیش دیدم فرق می کرد.خودش شده بود. رکسانای من. در رو ول کرد. بسته شد. صدای بدی داد. جفتمون رو از جا پروند. تازه یادم اومد نباید فقط بیاستم و نگاهش کنم. رفتم سمتش و با شدت در آغوشش گرفتم. دست هاش رو انداخت دور گردنم و سرش رو تو گودش شونه ام قایم کرد.
- نرفتی دیوونه؟
- به یک دیوونه ی دیگه قول داده بودم.
محکم تر فشارش دادم اعتراضی نکرد. از خودم جداش کردم و به صورتش نگاه کردم.
- چقدر عوض شدی...
شونه بالا انداخت:
- ناراحتی؟
سرش رو به سینه ام چسبوندم دم گوشش زمزمه کردم:
- واقعا رکسانای من برگشته؟؟
- باید برمیگشت چون تو دوستش داشتی.
از خودم جداش کردم و لبخندی به چشم های مغرورش زدم. صورتش رو با دست هام قاب کردم و گفتم:
- می خوام یک چیزی ازت بپرسم.
- چی؟
- اول قول بده قبول می کنی؟
خندید و گفت:
- قبول می کنم.
- خوبه.
و سرم رو خم کردم و لب هاش رو بوسیدم. بعد از چهارسال. اولش شوکه شد ولی بعد همراهیم می کرد. یکم که گذشت ازش جدا شدم چشم هاش بسته بود با خنده گفتم:
- با من ازدواج می کنی؟
با همون چشم های بسته اش با خنده تایید کرد.
- تو چشمام نگاه کن بگو.
تا خواست چشم هاش رو باز کنه دستم رو انداختم زیر پاهاش. بلندش کردم و دوباره و دوباره بوسیدمش.
×××



بین خواب و بیداری بودم که حس کردم یک چیزی با شدت پرید روم. چشم هام یکهو باز شدند نگاهم و با دو تا چشم مشکی عین مال خودم قفل شد. با شیطانت بهم لبخند می زد نیم نگاهی به رکسانا کردم راحت برای خودش تو بغلم لم داده و خوابیده بود. با صدای گرفته گفتم:
- آخ...صد بار بهت نگفتم این طوری من رو بیدار نکن وروجک؟
در حالی که سعی می کرد مثل خودم آروم حرف بزنه گفت:
- آخه گرسنمه...جمعه ها شما زیاد می خوابید...
دوباره یک نگاه به رکسانا انداختم. پیرهن من تنش بود و تا رون هاش رو می پوشوند ملحفه رو بیشتر کشیدم روش تا معلوم نشه شلوار پاش نیست.
- خب چرا من رو بیدار می کنی مامانت رو بیدار کن.
- آخه مامان گفته جمعه ها تو رو بیدار کنم.
خندیدم و گفتم:
- از دست تو و مامانت.
صدای خواب آلو و گرفته ی رکسانا هم بلند شد.
- باز تو گرسنه ات شد شکموی من؟
پرنیان که سمت چپ من نشسته بود از روم رد شد و رفت بغل رکسانا.
- اوهوم. بابا هم بلند نمیشه بهم صبحونه بده.
رکسانا سرش رو رو سینه ام جا به جا کرد و سر پرنیان رو بوسید.
- بابات رو ولش کن برو الان خودم میام بهت صبحونه میدم.
پرنیان هم گونه اش رو بوسید و سریع رفت بیرون. رکسان کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- شکمش هم به خودت رفته آخه. نمیذاره یک صبح جمعه ای بخوابیم. شانس ندارم من که. خوبه حالا چیزیش به عمه ات نرفته
هنوز هم اون و عمه با هم مشکل داشتند. با خنده گفتم:
- ولی حرف نشونیش به تو رفته.
- هیچم...بچم یک بار حرف رو بهش میزنی گوش میده.
- از تو بله... به من که میرسه لوس میشه.
خمیازه ای کشید و گفت:
- این دیگه تقصیر بچه نیست تو کلا آدم رو لوس میکنی.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- بلند شو حالا یک چیزی بده من و این دختر لوست بخوریم.
غلتی زد و بالشش رو بغل کرد.
- تو برو صبحونه پرنیان رو بده من الان میام.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. تی شرتم رو از رو صندلی برداشتم و تنم کردم.
از اتاق که خارج شدم پرنیان رفته بود سر یخچال.
- صد بار گفتم در یخچال رو مثل کمد باز نذار بابا.
- الان باز کردم...
- شما برو تلویزیون رو روشن کن این مامانت بیدار شه.
به حرفم گوش کرد. از عجایب بود. ازم حساب می برد ولی تو موارد کوچیک بیشتر از رکسان حرف شنوی داشت تا من. بعضی موقع ها بهش حسودیم میشد. رکسانا هم هروقت می خواست حرصم رو در بیاره می گفت اون رو بیشتر از من دوست داره ولی وقی به پرنیان نگاه می کردم چیزی جز یک نمونه ی مونث از خودم نمی دیدم! صدای اخبار تو خونه پیچید. داشتم از تو فریزر نون در می اوردم که چشمم به رکسانا افتاد.یک پیرهن سفید تنش بود.با موهای شونه شده وسط هال ایستاده بود و بدون توجه به پرنیان که مامان مامان می کرد به تلویزیون نگاه می کرد. یک نگاه به تلویزیون انداختم.
- پرنیان بابا صداش رو زیاد کن.
پرنیان باز گوش کرد.تصویر یک دختر بچه با چشم های عسلی و موهای خرمایی بود. صدای بم مردی داشت اخبار رو می خوند.
- ایرانیان بار دیگر افتخار آفریدند...دانش آموز ده ساله ایرانی...رها رادان رتبه ی اول کشور آلمان رو در المپیاد ریاضی جوانان کسب کرد و نماینده ی این کشور در مرحله ی بین المللی شد...
به رکسانا نگاه کردم اون هم برگشت من رو نگاه کرد. تو چشم هاش اشک جمع شده بود پرنیان رفت سمتش.
- مامان چی شده؟
رکسان دستش رو فشرد و گفت:
- هیچی...یک چیزی رفته تو چشمم تو برو سر میز الان میام.
و رفت تو اتاق. پرنیان رو بغل کردم و رو میز نشوندمش
- بابا شما شیرت رو بخور تا من ببینم چی رفته تو چشم مامان.
نیایستادم ببینم چی کار می کنه رفتم تو اتاق پیش رکسانا. یک دستمال دستش بود و داشت چشم هاش رو پاک می کرد. بهم نگاه کرد و بین گریه لبخند زد.
- دیدیش؟
- آره عزیزم.
- انگار خود رها بود. همیشه آرزوش بود بره المپیاد ریاضی...اون سالی که می خواست شرکت کنه مامان اینا تصادف کردند.
رفتم سمتش و سرش رو در آغوشم گرفتم.
- دیدی خشایار به قولش عمل کرد؟ رها به آرزوش رسید.
باز هم خندید.
- رها ده سالگیش دقیقا همین شکلی بود.احساس می کنم انگار دوباره متولد شده.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- پس خوش حال باش. الان هم بیا بریم تا پرنیان از فضولی کار دست خودش نداده.
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
- فضولیش هم به خودت رفته.
همون موقع صدای تلفن از بیرون اومد. پرنیان گوشی رو برداشت و شروع کرد صحبت کردن بعد هم با صدای جیغ جیغیش از بیرون داد زد:
- مامان خاله شیرینه.
- فکر کنم اون هم دیده.
شونه بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش...

 
امروز هشت سال از اون روز می گذره. اون المپیاد آخرین موفقیت رها نبود. چند وقت پیش خبر قبولیش تو یکی از بهترین دانشگاه های دنیا رو شنیدیم. رها دقیقا همون چیزی شد که مادرش آرزو داشت باشه.
بابا وقتی پرنیان کلاس اول رو تموم کرد...برای همیشه ما رو ترک کرد تا قبلش همیشه می گفت آرزومه نوه ام برام کتاب بخونه. به آرزوش رسید و رفت.تا قبلش هم با رکسانا روابط بدی نداشتند. مثل پدر و دختر نبودند ولی خب...دور و دوستی دیگه!
مهرنوش یک ماه بعد از ازدواج من و رکسانا به یکی از خواستگار هاش جواب داده بود و از ایران رفته بود. عمه هم که از دور شدن دخترش ناراحت بود سر رکسانا خالی می کرد. من هم گاهی در ایجاد تعادل بین اون ها دچار مشکل می شم.
شیرین و پدرام رو برای عروسی دعوت کردم. تو همون عروسی اومد روی رکسانا رو بوسید و بعد از کلی فیلم هندی آشتی کردند. الان هم یک پسر تخس دارند. رامتین دو سال از پرنیان بزرگ تره و بر خلاف پرنیان که شبیه منه کپی شیرینه.
مانی هم فوق تخصصش رو گرفت. با یکی از همکار هاش ازدواج کرد. رکسانا شناسنامه المثنی گرفت و راز ازدواج اون ها بین خودمون موند. همسر مانی هم وقتی براش توضیح دادیم خیلی منطقی همه چیز رو قبول کرد. خاله رعنا هنوز هم عاشق رکساناست. چیزی بهش نگفتند ولی اون می دونه که چیزهایی هست و اون ازشون بی خبره ولی چیزی نمیگه. پرنیان رو به اندازه نوه خودش،سارا دوست داره.
با خشایار اینترنتی ارتباط دارم وقتی بهش گفتم با رکسانا ازدواج کردم کلی دستم انداخت. ولی اون ازدواج نکرد. همه زندگیش رو وقف رها کرد و طبق گفته ی خودش مشکلی هم ندارند.
پونه هم دو سالی میشه که سر و سامون گرفته و رفته سر زندگی خودش! پژمان به قول خودش تصمیم گرفت به جای این که خودش رو مثل من ذلیل زن و بچه کنه بره دنیا رو بگرده. ولی همه ی مدت مراقب فرانک بود و برای پرنیان نقش عمو رو بازی می کرد. رفتار اون هم مثل خیلی های دیگه عوض شده بود ولی هنوز بعضی اوقات رو مخ من بود.
رکسانا هنوز مغروره. هنوز با هم جنگ و دعواهای پنج دقیقه و گاهی پنج ساعته داریم. ولی بیشتر نمیشه. جفتمون برای دعوا هامون خط قرمز تعیین کردیم و یادی از گذشته نمی کنیم. چون هردو ازش وحشت داریم. با وجود این که نیاز نداریم ولی سر کار میره وقتی هم میاد خونه زندگیش میشه پرنیان و جفتشون زندگی من اند.
هیچ وقت به زبون نیورده ولی نگاهش بهم میگه که خوش بخته که من و دخترمون و زندگیمون رو دوست داره. و حالا فقط به خاطر رها زنده نیست...
♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد) 2
پاسخ
#17
خوب بود
بــه سـلامتـی گاو
      کـه نگفت«مـن»گفت
     {مـــا}Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ♥♦رمــــان بــــــــــــــــاورم کن ♦♥
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
  ❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان