13-09-2014، 11:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-11-2014، 14:34، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 1
نمی دونستم ساعت چنده ولی می دونستم وقت بیدار شدن و دانشگاه رفتنه. اصلا حالش رو نداشتم. دیشب تا دیروقت با بچه ها رفته بودیم پاساژگردی و بعدش هم شام. وقتی رسیدم خونه، رها خواب بود. گفته بود کار دارد و نمیاد. یک لحظه به حالش غبطه خوردم حتما حسابی خوابیده. داشت بیدارم می کرد.
- رکی. بلند شو. دیرمون شد.
بی خیال رها بالش رو روی سرم گذاشتم و خوابیدم. چند لحظه بعد بالش از روی سرم برداشته شد و موجی از سرما بدنم رو در بر گرفت. مثل فنر سیخ سر جام نشستم. دندون هام به هم می خوردند. با قهقهه ی رها به خودم اومدم. در حالی که پارچ خالی آب رو تو هوا تکون می داد می خندید و می گفت:
- میمیری مثل آدم بلند شی؟
تازه فهمیدم چی کار کرده. بلند شدم و دنبالش کردم. اون هم جیغ کشان در رفت.
- نشونت میدم آدم کیه. تو مثل آدم بیدار کن. یک بار که با آب یخ بیدارت کردم از سرما دندون هات بهم خورد می فهمی. وایسا.
پنج دقیقه دنبالش کردم و خونه رو بهم ریختیم که یک هو ایستادم سر جام و عطسه جانانه ای کردم.رها خنده کنان به آشپزخانه رفت و لحظه ای بعد یک ورق قرص ادالت کلد در بغلم فرود آمد.
- بگیر بخور تا کار دست خودم و خودت ندادی.
قرص رو خوردم و در حالی که برای رها خط و نشان می کشیدم که تلافی می کنم به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم. بیرون که اومدم طبق معمول رها حاضر و مرتب ایستاده بود و منتظر من بود.می دونست صبح ها اشتها ندارم ولی برای این که مخم کار کند یک ساندویچ برام حاضر می کرد.ساندویچ رو از روی میز برداشتم و رفتم جلو در تا کفش هام رو بپوشم که یکی زد پس کله ام.
- آخ...چته تو اول صبحی اون از بیدار کردنت این از بدرقه ات.
- صد دفعه نگفتم کفش هات رو بذار تو جا کفشی؟ چرا اینقدر تو شلخته ای آخه.
- برو بابا تو هم. مثل این مامان های غرغرو می مونی.
هاله ای از غم صورت جفتمون رو پوشوند. خودم هم خوب می دونستم که این غرغر ها و گیر های مادرانه اش را دوست دارم و بهشون نیاز دارم ولی با این حال عادت داشتم بهش بگم ننه پیرزن. رها هم در حالی که از من رو می گرفت و غرغر کنان پله ها رو پایین می رفت گفت:
- از تو شلخته تر خودتی. کفش هاش رو همین طوری شوت میکنه میره. بابا تو دختری ناسلامتی....
صداش رو دیگه واضح نمی شنیدم. کفش هام رو پوشیدم و در رو قفل کردم و رفتم پایین. همراه رها راه افتادیم سمت ایستگاه. تو راه هرطوری بود از دلش در آوردم. همیشه همین طور بود. قهر ها و دعوا های من و رها پنج دقیقه هم طول نمی کشید.
×××
با لمس دستی روی شونه ام چشم هام رو باز کردم. تازه فهمیدم روی کتاب خوابم برده. سر بلند کردم رها بود.پرسیدم:
- چیه؟
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لب هاش. نگاهی به اطراف انداختم تازه فهمیدم تو کتابخونه ایم. وای تو کتابخونه خوابم برده بود. رها کنارم نشست و آروم گفت:
- تو باز جای گرم پیدا کردی؟
- وای اونقدر خوابم میاد جون رها که تو فریزر هم بذاریم می خوابم.
- بلند شو بریم خونه بخواب نمی خواد تو فریزر بخوابی. کار من تموم شد.
بلند شدم و کتابی رو که صرفا جهت وقت پرکنی گرفته بودم سرجاش گذاشتم. رها کتابخونه کار داشت من هم مجبور شدم منتظرش بمونم. با هم به خونه برگشتیم ولی من طبق معمول همین که از محیط دانشگاه دور شده بودم خواب از سرم پریده بود. رفتم تو اتاقم و یک آهنگ گذاشتم. اول اتاق رو خوب مرتب کردم و کردمش یک دسته گل. بعد هم رفتم بیرون و مانتو و روسری از روی جا لباسی برداشتم. رها با تعجب نگاهم کرد:
- کجا؟
- بغالی سر کوچه.
- چی می خواهی؟
- سی دی خام و یکم قاقالی لی و خرت و پرت.
- خرت و پرت همون تنقلات خودمونه دیگه.
- آره خانم ادبی.
و در حالی که کفش هام رو می پوشیدم ادامه دادم- از شیرین یک فیلم با حال گرفتم امشب بشینیم ببینیم.
در رو باز کردم و از تو راهرو گفتم:
- کاری نداری؟
- مگه تو خوابت نمی اومد.
در حالی که در رو می بستم گفتم:
- اون موقع تو دانشگاه بودیم آدم خوابش می گرفت.
قبل از این که در رو کاملا ببندم صدای آهش رو شنیدم بلند زدم زیر خنده. ولی سریع جلوی دهنم رو با دست گرفت تا از نصیحت های مادرانه و البته عهد بوقی همسایه پاینی راجع به نجابت و سر به زیری و ساکتی دختر جماعت در امان باشم.از خونه زدم بیرون و رفتم از سوپر سر کوچه چیز هایی که لازم داشتم رو خریدم. بعد هم در حالی که کیسه های خرید تو دستم تاب می خوردند. عین دختر بچه ها با اون کفش های کتونی در حالی که با هر قدم خودم رو به چپ و راست متمایل می کردم به خونه برگشتم. در رو با کلید باز کردم و با سر و صدا گفتم:
- رها؟...خانم آزاد؟...بیداری؟ خانم معلم...ننه پیرزن...مامان خانم غرغرو... من خونه ام...
بعد هم کفش ها رو بدون دخالت دست در آوردم و هر کدوم رو به یک طرف شوت کردم همون موقع رها از اتاقش بیرون اومد برای این که کفش هام رو نبینه سریع در رو بستم.انگار می مردم بذارمشون تو جا کفشی. همون طور که به سمتم می اومد گفت:
- به جای این همه حرف ها می تونستی بگی سلام.
و در حالی که خرید ها رو از دستم می گرفت تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- عین بچه ی آدم. البته اگه می دونی چیه.
با ژست خاصی دستی به چتری هام که همیشه فرق کج رو صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم:
- می دونی عزیزم. برای ما فرشته ها کلاس آدم شناسی نذاشتن شرمنده.
و در حالی که مانتوم رو در می اوردم ادامه دادم:
- البته اگر خانم آزاد امر کنند می گم بذارند ها...
رها با چشم های ریز شده نگاهم کرد و بعد انگار تازه یادش اومده باشه گفت:
- کفش هات رو کی گذاشتی تو جاکفشی؟
رنگم پرید. یعنی می دونستم پریده!
- خب...راستش من ساعت نگرفتم خانم معلم فقط گفته بودی بذار نگفته بودی ساعت بزن. اصلا می خواهی کارت بکشم؟
رها خرید ها رو گذاشت رو زمین و رفت سمت در. چشم هام رو بستم و گوش هام رو گرفتم تا صدای جیغش رو نشنوم ولی کاش می تونستم حس لامسه ام رو هم خاموش کنم. با حس دردی روی سرم چشم هام رو باز کردم. رها لنگه دمپاییش رو زده بود تو سرم.
- ای بابا نمیگی مرگ مغزی میشم.
رها دست هاش رو رو به آسمون بلند کرد و گفت:
- الهییییی. زودتر انشالله من راحت شم از دستت.
بعد هم در رو بست و دنبالم گذاشت. من هم در حالی که از خنده ریسه می رفتم از دستش در رفتم. از روی مبل و میز و هر چی جلوم بود بالا می رفتم و از روش می پریدم. آخر هم در رفتم تو اتاق و رفتم پشت در و بستمش رها از اون ور هول می داد و من از این ور آخرش هم اون پیروز شد. پریدم رو تخت و بالش رو سپر سر و صورتم ساختم. رها هم اومد یک بالش دیگه برداشت و زد به پهلوم من هم بالش که دستم بود رو زدم تو سرش. یکی اون می زد یکی من. آخرش هم یک بالش خورد تو دماغ من که عصبی شدم و بالشم رو ول کردم و سعی کردم بالش رها رو از دستش در بیارم ولی محکم گرفته بودش. اونقدر من کشیدم و اون کشید تا آخر درز های بالش شکافت و سر تا پامون پر از پر شد. هر دو فقط با دهان باز همدیگه رو نگاه می کردیم. بعد از چند ثانیه دو تایی غش کردیم از خنده و افتادیم رو تخت پوشیده از پر. از زور خنده نمی تونستم حرف بزنم و حتی فحشش بدم.
- ای...خدا ...خفت کنه...رها. مثل مرغ شدیم.
- مرغ خودتی...من شبیه فرشته ها شدم.
- اوووه یک دسته گل هم برای خودت سفارش بده سر راه.فرشته نه مرغ هوا.
نیم ساعت بعد دعوا سر این بود که کی پر ها رو جمع کنه.در حالی که هنوز تو موهام پر از پر بود دست به کمر ایستاده بودم و می گفتم:
- تو اگر با بالش من رو نمی زدی این طوری نمی شد.
- می خواستی نیای تو اتاق.
- می خواستی دنبال من نکنی.
- می خواستی کفش هات رو بذاری تو جا کفشی.
خنده ام گرفته بود عین بچه ها بحث می کردیم.
- باشه باشه تسلیم. من میرم کفش هام رو می ذارم تو جا کفشی تو هم این جا رو تمیز کن.
- من موندم تو این همه هوش رو از کی به ارث بردی.
- معلومه بابام.
- بیچاره بابات کجاش خنگ بود رکسی...
خلاصه بعد از کلی بحث بی نتیجه با هم دست به کار شدیم. بعد از انجام همه ی کار ها نشستیم پای تلویزیون و سه چهار تا فیلم رو تا صبح نشستیم یک جا دیدم.فکر کنم یک کیلو تخمه هم خوردیم همزمان. نزدیک های صبح بود که با شکم های باد کرده و ظرف های پر پوست تخمه به خواب رفتیم.
دستم رو آهسته از دور میله باز کردم و به سمت کیفم بردم. سعی داشتم یک دستی طوری که تعادلم هم بهم نخوره زیپ کیفم رو باز کنم. با کلی کلنجار رفتن موفق شدم. حالا قسمت سخت کار بود یعنی پیدا کردن بلیط.همانطور که یک دستی در اعماق کیف گل و گشادم دنبال چهارتا بلیط بودم، روی نوک پام بلند شدم و از روی سر انبوهی از آدم ها که میدان دیدم رو مسدود کرده بودند نگاهی به بیرون انداختم. وای نزدیک ایستگاه بودیم.سرانجام دستم جسم کوچک کاغذی را لمس کرد آن را بیرون کشیدم سه تا بلیط مچاله شده ی چسبیده به هم. آه از نهادم برخاست. یکی کم بود. با آرنج ضربه ای به پهلوی رها که پشتم ایستاده بود و بیخیال دور و بر رو دید می زد زدم. برگشت و گنگ نگاهم کرد کلم رو به سمتش متمایل کردم:
- رها بلیط داری؟ یکی کم دارم.
با خونسردی ذاتی اش گفت:
- آره بیا.
و در عرض پنج ثانیه دست برد و زیپ کوچک کنار کیفش را باز کرد و یک بلیط سفید و تمیز تا نخورده را کف دستم گذاشت. چشم هام چهارتا شد. خجالت کشیدم بلیط هام رو ببینه برای همین پشت به اون ایستادم و بیشتر به میله چسبیدم و بلیط تمیز رها رو روی سه تا بلیط مچاله شده ی خودم گذاشتم. همون موقع اوتوبوس ترمز کرد و جمعیت موج خورد. به رها گفتم زود باش و راه افتادم. همون طور که مواظب بودیم کسی چیزی ازمون نزنه برای خودمون راه باز کردیم و از اتوبوس پریدیم بیرون.بلیط ها رو تحویل دادم و همراه رها حرکت کردیم. باید یک مسیری رو پیاده می رفتیم.کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- آخیش. تو این اوتوبوس آدم نمی تونه نفس بکشه. وقتی میاد بیرون دلش می خواد پشتک بزنه.
رها فقط لبخند زد.
- میگم تو فکت درد میگیره اینقدر حرف میزنی.
خندید.
- رها لالی؟
بیشتر خندید- چی بگم من مثل تو در چرت و پرت بافی استعداد ندارم.
پوفی کردم و با نوک کفشم تکه سنگی را شوت کردم.
- رکسی؟
- کوفت و رکسی. اسم من رو درست صدا کن این صد دفعه.
- اووو حالا انگار چه اسم تحفه ای هم داره.
- پَ نَ پَ. اسم با ابهت تر از اسم دختر داریوش بزرگ از کجا می خوای پیدا کنی؟
- خیلی خب حالا.رکسانا خانم؟
- جانم عزیزم؟
- امروز می خوام برم پیش ساره تا ببینم چه کاری برام در نظر گرفته.
نگرانی بر قلبم چنگ انداخت. با تمام وجودم امیدوار بودم رها کار گیرش بیاد تا مجبور نباشیم از ساره کمک بگیریم. ساره ختر بدی نبود ولی مطمئن بودم کاری که می خواد به رها پیشنهاد بده کار هرکسی نیست یعنی مثل کار هایی که ما دنبالشیم نیست. اصلا نمیشه بهش گفت شغل. یک جور راه کسب درآمد محسوب میشه تا شغل.
- مطمئنی؟
- آره.
- ولی رها...
- این تنها راهه رکسانا...اگه این کار رو نکنم به گدایی میفتیم.
- خب تو یک هفته به من وقت بده. یک کاری پیدا میشه.
- کاری که من تو چند ماه نتونستم پیدا کنم رو چه جوری می خوای تو یک هفته پیدا کنی؟حاضری بری بشی نظافت چی؟
- تو از کجا می دونی؟ شاید نظافت چی بودن شرف داشته باشه به کاری که ساره می خواد بگه.
- حالا بریم ببینیم چی میشه.من که اصلا نمی دونم چی می خواد. فقط گفت اگر نیاز داشتم برم پیشش.
همون موقع به دانشگاه رسیدیم. با هم وارد شدیم و به سمت دانشکده راه افتادیم.وقتی به کلاس رسیدیم نایی تو پاهام نمونده بود روی صندلی ولو شدم.همیشه زود از پیاده روی خسته می شدم و چند تا آنتراکت وسط پیاده روی هام به خودم می دادم. رها هم خانومانه کنارم نشست و پاش رو روی پای دیگرش انداخت و جزوه اش رو باز کرد. واقعا وقتی منشش رو می دیدم دلیل این همه توجه رو بهش می فهمیدم. واقعا خانم و ملیح بود. آدم کیف می کرد وقتی نگاهش می کرد.برعکس من. اثری از لطافت و ظرافت دخترونه در من دیده نمی شد. همون موقع شیرین، دختر شوخ و شلوغ تر از من که از دوست های نزدیک دانشگاهمون بود وارد شد. رابطه مون با دوست های دانشگاه به دانشگاه و برنامه های آخر هفته که می رفتیم کوه یا گردش ختم می شد. هرگز باهاشون از خانواده و این که کجا زندگی می کنیم حرفی نمی زدیم پای هیچ کدومم به خونمون باز نشده بود. ترم سوم معماری بودیم و بی صبرانه منتظر بودیم درسمون تموم بشه تا در به در دنبال کار هایی که ربطی به رشتمون نداره نگردیم.شیرین روی صندلی کنار من نشست و نیومده شروع کرد:
- به به رفقای بستان گلستان چه خبرها؟
- باز تو سلامت رو خوردی شیرین عقل؟
شیرین قهقهه ای سر داد و گفت:
- کوچکتر به بزرگتر سلام می کنه.
و بعد بی توجه به این مکالمه رو به رها گفت:
- چی شده خانم آزاد؟ دستگیر شدی؟
رها نگاهی به او انداخت و مثل همیشه فقط لبخند زد و اروم گفت: چیزی نیست.
- باشه باشه من فضولی نمی کنم ولی میشه به عنوان دو تا گوش روم حساب کردها!
آرنجم در پهلوش فرود آمد.
- تا در هست حاجت به دیوار نیست. تا من رو داره گوش های تو رو می خواد چی کار؟
- خب گفتم شاید حرف هاش زیاد باشه بیام کمکت.
تا ورود استاد من و شیرین چرت و پرت گفتیم و رها ساکت بود. می دونستم داره به امروز و ساره فکر می کند. کل کلاس رو هم فکرش مشغول بود. شک دارم چیزی از درس فهمیده باشد.کلاس که تموم شد از جاش بلند شد و گفت:
- رکسان من میرم دیگه.
منظورش رو فهمیدم:
- بذار منم بیام.
- نه باید تنها حرف بزنم.
شیرین پرید وسط: کجا می خواد بره.
نگاهش کردم که فهمید باز فضولی کرده. می دونست من و رها یک چیز های خصوصی با هم داریم و فکر می کرد چون دوست قدیمی ایم این طوریه.نمی دونست ما با هم زندگی می کنیم. رها سری تکان داد و از کلاس خارج شد. بدون این که کیف و کلاسورم رو جمع کنم دنبالش رفتم و بازوش رو گرفتم:
- رها نرو. به خدا یک راهی پیدا میشه.
- ای بابا رکسان این همه حساسیت برای چیه فوقش کارش خوب نبود قبول نمی کنم.
- قول بده.
- که چی.
- که اگر خوب نبود قبول نکنی و احساسی تصمیم نگیری.
- باشه بابا قول میدم.
و بی حوصله بازوش رو آزاد کرد و رفت. هرگز رها رو اینطور عصبی و آشفته ندیده بودم. ساره رو یکی از پسر ها به شیرین و ما معرفی کرده بود. ترم 3 عمران بود. نمی دونم چه طوری ولی یک بار کار یکی رو راه انداخته بود. اون طور که فهمیده بودم پدرش از کارخونه دار ها و آدم های با نفوذ شهر بود و به خوبی می دونستم که آمار هر کی رو بخواد راحت در میاره. به کلاس برگشتم و بی حوصله وسایلم رو داخل کیفم ریختم. بی خود نبود هیچ وقت هیچی رو در زمان مناسب پیدا نمی کردم. شیرین در حالی که حرکات نگران و تا حدی عصبی من را نظاره می کرد گفت:
- من تو کافی شاپ با پدرام قرار دارم.
نگاهش کردم. پدرام دوسالی از ما بزرگ تر بود و هم رشتمون بود. از همون اول هم گیر داده بود به شیرین. آخر هم رفت خواستگاریش و نامزد شدند. برخلاف همیشه که کلی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم باید صداتون رو ضبط کنی بیاری به تجربیات من اضافه شهٰ بی حوصله زیر لب گفتم:
- خوش باشین.
و از کلاس بیرون زدم. تنها فکری که تو کله ام بود این بود که نذارم رها دست به این کار بزنه. بی خودی خودم رو دلداری می دادم که کار بدی نیست ولی ته دلم حس بدی به ساره داشتم نمی دونم چرا. باید خودم دست به کار می شدم.از اولین چیزی که به ذهنم رسید صفحه ی نیازمندی ها بود. تا اون روز مثل رها دنبال کار نبودم. یعنی رها اصرار داشت یک چیزی پس انداز کنیم برای همین می خواست کار کنه وگرنه عموم هر ماه برامون پول می فرستاد. حس می کردم رها نمی خواست زیر دین کسی باشه ولی درک نمی کرد که عموم سرپرست ماست و خودش قبول کرده.رها رو خوب می شناختم. متکی به نفس. می دونستم زده به سیم آخر و اگه تو کار پیشنهادی ساره پول خوبی باشه قبول می کنه. به دکه ی روبه روی دانشگاه رفتم. ماشالله صفی بود ها. مثل این که آمار بیکار ها زیاد بود. کارم احمقانه بود مطمئنا رها بار ها و بار ها صفحه ی نیازمندی ها رو ورق زده بود ولی دلم می خواست منم سعی کنم. شاید شغلی که به نظر رها مناسب نبوده رو من بتونم بهش تن بدم. برخلاف رها برای من کار عار نبود حاضر بودم هر کاری بکنم. هر کاری که به گدایی شرف داشته باشه.یک ربعی تو صف معطل شدم. روزنامه رو گرفتم و همون گوشه ایستادم و نگاهی سرسری بهش انداختم.چند دقیقه بعد سرم روبلند کردم و رها رو دیدم که با قیافه ای آشفته تر از چند دقیقه پیش داره از دانشگاه بیرون میاد. نگاه جست و جو گرش نشون می داد دنبال منه. گوشیم رو در آوردم وای باز سایلنت بود و هفت تا میسد کال از رها داشتم. بی هوا سریع به سمتش رفتم تا بهش بگم اینجام. وسط خیابون داد زدم:
- اینجام رها...
ولی باصدای جیغش که می گفت مواظب باش نیم متر پریدم عقب و بعدش صدای ترمز وحشتناک ماشین شاسی بلندی برق از سرم پروند. شوکه شده بودم.برای چند لحظه فقط زل زدن بودم به اون و فکر می کردم الان داره از پشت عینک ریبنش با تحقیر نگاهم می کنه. پسر قد بلندی که از سر و وضعش معلوم بود پولش از پارو بالا میره پیاده شد و با ژست خاصی عینک دودی اش رو برداشت و گفت:
- خانم حواست کجاست؟
دلم می خواست سرش داد بزنم پسره ی پر رو با اون سرعت میاد و نزدیک بود من رو بکشه اون وقت طلب هم داره خواستم جوابش رو بدم که با دیدن همهمه ای که جلوی دانشگاهپیش اومده بود ناخودآگاه اون رو فراموش کردم و به اون سمت رفتم. خدایا چی میدیدم. رها در حالی که چهره اش از درد در هم فشرده شده بود روی زمین افتاده بود و بقیه دورش رو گرفته بودند. کنارشون زدم و کنار رها زانو زدم.
- رها...رها چی شدی؟
یکی در جوابم گفت: ظاهرا قلبشه.
- رها مشکل قلبی نداشته
سپس رو به جمعیت گفتم:
- چرا ایستادید من رو نگاه می کنید؟ یکی کمک کنه ببریمش بیمارستان.
همه یکهو به تکاپو افتادند مثل عروسک کوکی هایی که تازه یکی کوکشون کرده بود. دختر ها کمک کردن و رها رو تو یک ماشین گذاشتیم خودم هم سوار شدم ماشین یکی از هم کلاسی هام به اسم شیدا بود.نامزدش،علی هم همراهیمون کرد تا رسیدن به بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم. رها درد داشت و به زور به هوش بود. وقتی رسیدیم بیمارستان تقریبا یک بدن بی جون بود که نبض داشت.سریع رها رو روی تخت خوابوندند و بردند. حالم خراب بود اصلا نفهمیدم کجا بردنش. مدام دستم رو سرم بود و راه می رفتم. شیدا سعی داشت آرومم کنه ولی نمی شد. نمی دونم چند تا لیوان آب قند به خوردم دادند فقط می دونم که با تمام وجود دعا می کردم رها چیزیش نشه. رها...رها...همه کس من رها...گریه نمی کردم. بیشتر شوکه بودم تا ناراحت. رها...سر و مر و گنده. همین امروز صبح طبق معمول برای این که بیدارم کنه روی سرم آب ریخت. امروز صبح کلی باهام دعوا کرد که چرا اینقدر شلخته ام. دیروز طبق معمول گفت اگه کفش هام رو نذارم تو جا کفشی پرتشون میکنه بیرون. قرار بود امروز بذارمشون تو جا کفشی...وای رها بیا بریم خونه باید کفش هام رو بندازی بیرون. یک هو بی اختیار از جام بلند شدم که برم دنبال رها و بریم خونه که ناگهان از هوش رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم...
اسمم رکساناست.رکسانا مسیحا.اسمم رو دوست دارم. یک اسم تاریخی و به قول شیرین با ابهت ولی دلم می خواست مثل رها اسمم ساده باشه. یک اسمی که همه هی خلاصه اش نکنند. رکسی رکی. رکسان. رک رک. یا چه می دونم هزار تا اسم دیگه. ولی من دلم می خواست رکسانا باشم. مامانم خدابیامرز عاشق اسمم بود. مامان. چقدر دلتنگش بودم. چقدر دلم می خواست برم پیشش. چقدر بی معرفت بودن. هم اون و هم مامان رها. رفتند و ما رو گذاشتند. من و رها همسایه بودیم و رفیق گرمابه و گلستان هم. خیلی صمیمی بودیم. خانواده هامون هم همین طور. رها تک فرزند بود ولی من یک برادر داشتم که خدا اونم ازم گرفت.اسمش کارن بود. هیچ وقت یادم نمیره. یک حادثه ی وحشتناک تو چالوس. خانواده ی من و رها. ماشین ما رفت ته دره و ماشین رها اینا خورد به کوه. من تو ماشین اونا بودم. خیر سرمون می خواستیم همه با هم برای تعطیلات عید بریم شمال. من و رها که عقب ماشین بودیم جون سالم به در بردیم ولی خانواده هامون...همه نابود شدند.رها هیچ کس رو نداشت جز یک عمه ی پیر و مریض که صلاحیت نگهداری از اون رو نداشت. برا همین می خواستند بفرستنش پرورشگاه. منم که عمه و دایی نداشتم. خاله ام هنوز ازدواج نکرده بود و خارج از کشور زندگی می کرد. اصلا درست قیافه اش رو یادم نمیاد.فقط یک عمو داشتم که همسرش از بیماری کلیه رنج می برد. وقتی پونزده سالم بود اون هم فوت شد. عمو هم که جز من کسی رو نداشت سرپرستی من و سپس به اصرار من رها رو قبول کرد و خودش رو وقف ما کرد.خصوصا بعد از فوت زنش هر کار تونست برامون کرد. بعد از مدتی هم خونه اش رو به ما بخشید و خودش رفت تا بقیه ی عمرش رو در مالزی بگذرونه.در واقع براش کار پیش اومد و رفت. الان ما نوزده ساله ایم و یک سالی هست که مستقل شدیم و میبینیم که بدون کار زندگی نمی گذرد."
صدای شیرین من رو از افکارم بیرون کشید
- رکی؟ کجایی؟ بلندشو باید بریم بیمارستان.
دفترم رو بستم و بلند شدم. نمی دونم چرا دلم می خواست یک چیزی بنویسم تا آروم بشم.همیشه همین طور بود. نوشتن آرومم می کرد. پدرم نویسنده بود و رها معتقد بود من ژنش رو دارم. اون روز رها مرخص می شد. باید می رفتیم بیمارستان و میاوردیمش. بر خلاف میلم به اصرار رها، شیرین چند روزی رو که رها نبود پیش من موند. تو این یک هفته که رها تو سی سی یو بستری بود بدترین روز های عمرم رو گذروندم. دکتر می گفت شوک. می گفت قلبش از بچگی مورد داشته و اگر عمل نشه براش مشکل پیش میاد.رها. کسی که به ندرت یادمه حتی سرما خورده باشد دچار یک بیماری مادرزادی در عروق قلبش بود. عادت نداشتم مریض ببینمش.ولی چه طوری عملش می کردیم؟ما دو تا دختر تنها و دانشجو بودیم که اگر کار گیرمون نمیومد تا چند وقت دیگه محتاج نون شب می شدیم.بیمه هم که نبود.یادمه وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم و فهمیدم رها سی سی یوست نزدیک بود سکته کنم. همون روزش به اصرار خودم مرخص شدم. رفتم خونه و هرچی صفحه ی نیازمندی بود زیر و رو کردم. به هزار جا زنگ زدم ولی دختر تنها و مجرد قبول نمی کردند.کسی رو هم سراغ نداشتم که ازش قرض بگیرم. عمو هم اونقدر نداشت. در حال موت بودم. نه از نظر جسمی از نظر روحی.خودم هم باورم نمی شد منی که با اون همه سختی با اون سن کم دست و پنجه نرم کردم و خم به ابرو نیوردم. منی که تو ده سالگی همه کسم رو از دست دادم منی که فقط ده سال طعم مادرداشتن رو چشیده بودم و تمام این مدت با همشون کنار اومدم حالا این طوری آشفته شدم به خاطر رها. تازه فهمیده بودم رها چقدر برام عزیزه. همخونه ام بود. دوستم بود. خواهرم بود. همکلاسیم بود. مادرم بود. همراهم بود. ای خدا من که جز رها کسی رو ندارم. یک بار همه خانواده ام رو ازم گرفتی دوباره می خوای همه کسم رو بگیری؟ رها جوونه برا تیغ جراحی. خیلی جوون. روزی صد بار این جمله ها رو با خودم تکرار می کردم و بغض می کردم ولی تو این مدت یک قطره اشک هم نریخته بودم. انگار چشمه ی اشکم در مراسم تدفین خانواده ام خشک شده بود. اونقدر پوست کلفت شده بودم که بعد از اون گریه نکرده بودم. خیلی مواقع بغض میکردم و چشمام خیس می شد ولی نمذاشتم اشکم سرازیر بشه. سخت بود نمی دونستم چی کار کنم.با صدای شیرین به خودم اومدم. رسیده بودیم. تو این چند وقت اونقدر تو فکر می رفتم که شیرین نگرانم بود. حتی یک بار گفته بود بریم پیش روانپزشک. نمی دونستم اینقدر وضعم خرابه. شیرین گل خریده بود. من حتی یادم نبود فقط می خواستم رها رو دوباره تو خونه سالم و سر حال ببینم ولی این آرزوم نیازمند پول زیادی بود که نمی دونستم چه جوری ولی باید جورش می کردم. وارد اتاق رها شدیم. شیرین صورتش رو بوسید و گل رو بهش داد خودش هم رفت تا کار های ترخیص رو انجام بده. با لبخند به تخت رها نزدیک شدم.
- بهتری؟
- آره خوب خوبم.
- دیگه امروز میریم خونه راحت میشی.
لبخند همیشگیش رو زد. بی اراده خم شدم و لپش رو محکم بوسیدم. دلم براش تنگ شده بود. بعد هم همون طور که می رفتم سمت لباس هاش گفتم:
- بیا پرستارت گفته لباس هات رو بپوشی بریم.
کمکش کردم لباس هاش رو پوشید. به خاطر رها احساس گناه می کردم فکر می کردم بی احتاطی من باعث شد قلبش بگیره. اگه دو طرفم رو نگاه می کردم و مثل بچه ها نمی پریدم وسط خیابون اوضاع فرق می کرد. حتما خاطره ی تصادف براش زنده شده. لباس هاش رو که پوشید گل ها رو برداشت وبو کرد و گفت:
- سلیقه ی توئه یا شیرین؟
با صداقت گفتم: شیرین.
لبخندی زد و همان موقع شیرین با یک لبخند گنده اومد داخل.
- چی شد چی شد؟ غیبت من بود؟
رها- نه عزیزم ذکر خیرت بود.
شیرین- خب فرقشون چیه؟
رها خندید. حاضر بودم هر کاری کنم که بازم بخنده. برام خیلی عزیز بود. خیلی. سه تایی از بیمارستان خارج شدیم. تو این مدت بدون این که رها بفهمه از عمو خواسته بودم پول بفرسته تا خرج بیمارستان رو بدم ولی می دونستم نمی تونم برای عملش از عمو پول بگیرم. از طرفی با این کار هایی که می تونستیم انجام بدیم خرج عمل در نمی اومد. به هر حال نخواستم رها رو ناراحت کنم. اون روز شیرین تا شب پیش ما موند و بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم. شب هم شیرین رفت. رخت خوابم رو بردم تو اتاق رها. نمی خواستم بیدار نگهش دارم می دونستم هنوز توان قبلش رو بدست نیورده ولی اونقدر حرف تلنبار شده بود تو این یک هفته که ساعت نزدیک به سه بود که خوابیدیم. صبح روز بعد دانشگاه نداشتیم. تصمیم داشتم از رها راجع به ساره بپرسم تو این مدت اصلا کلا فراموشش کرده بودم. تو آشپزخونه داشتم میز صبحونه رو میچیدم که اومد در حالی که چشماش رو می مالید گفت:
- سلام صبح به خیر.
با لحن پرنشاطی گفتم: سلام و صبح به خیر به روی نشستت.
خندید و رفت صورتش رو بشوره. خیلی سر حال تر از روز های قبل بودم. وقتی میدیدم که سر حاله میره میاد و حالش خوبه انرژی می گرفتم. رها اومد و کنار هم صبحونه خوردیم بعد از یک هفته یک لقمه ی راحت از گلوم پایین رفت. داشتیم میز رو جمع می کردیم که پرسیدم.
- راستی رها.ساره چی گفت؟
- آخ. یادم انداختی. باید بهش زنگ بزنم.
- کارش چی بود؟
خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد رفت تو اتاق و بعد از یک ربع صحبت اومد بیرون. با نگاه پرسشگر نگاهش کردم.
- ساره بود. حلال زاده هم هست.
- چی گفت؟
- می خواست ببینه من موافقم یا نه.
- خب چی شد؟
- قبول کردم. قرار شد برم ببینمش تا برام شرابط کار رو توضیح بده.
- کارش چیه؟
- حالا برم ببینمش خودم هم دقیق بفهمم بعد به تو می گم. یک ساعت دیگه باهاش قرار دارم.
- باشه.
با این که راضی نبودم ولی نخواستم باهاش یکی به دو کنم. یک ساعت بعد رها رفت و من موندم با هزار تا خیال.دم رفتن گفت شاید کارش طول بکشد. چند ساعت گذشت نزدیک به ظهر بود. رها هنوز نیمده بود. برای ناهار هم پیداش نشد. گرسنه ام بود. یک چیزی خوردم و یک ته بندی کردم که شاید بیاد ولی نیومد. باز ناهار رو تنها خوردم. بعد از ناهار خوابم گرفته بود ولی فکر رها نمی ذاشت بخوابم. داشتم دیوونه می شدم. کم پیش می اومد خونه تنها باشم. زنگ زدم به رها جواب نداد. زنگ زدم به شیرین و یکمی حرف زدیم. ساعت نزدیک به چهار بود. دلم شور می زد. نکنه باز قلبش چیزیش شده. براش اس ام اس زدم«رها خوبی؟» جواب اومد: «آره نگران نباش. دیر میام.» خیالم تا حدودی راحت شد ولی باز نمی تونستم یک جا بند باشم. سعی کردم بخوابم نشد. بلند شدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بی هدف تو خیابون ها راه می رفتم. نمی دونستم چرا اینقدر کار رها طول کشید. کاش یک توضیحی از کارش بهم می داد. اونقدر راه رفتم تا دوباره گشنم شد. آبان ماه بود و هوا ساعت پنج تاریک شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شش بود. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به رها. گوشیش خاموش بود. جدا نگران بودم. دلم قار و قور می کرد برای این که ساکتش کنم یک بسته بیسکوییت گرفتم و خوردم. ساعت هفت شد. دیگه تحملم تموم شد تمام وجودم براش شور می زدم. خواستم زنگ بزنم شیرین شاید شماره ی ساره رو داشته باشد. ولی شارژ نداشتم. چشم چرخوندم و یک سوپر اون طرف خیابون دیدم. خواستم رد بشم که بوق وحشتناک ماشینی سرجام میخکوبم کرد. ماشین کمی جلوتر نگه داشت. یک شاسی بلند مشکی بود. یک پسره ازش پیاده شد و اومد سمتم.
- خانم شما مثل این که عادت دارید بپرید جلو ماشین من نه؟
با گیجی نگاهش کردم پررو طلب هم داشت. قلبم رو با اون بوقش ارود تو دهنم. تازه یادم افتاد این همون پسره است که جلو دانشگاه ویراژ می داد و نزدیک بود من رو بر اثر تصادف و رها رو بر اثر سکته قلبی بکشه. چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- شما هم عادت دارید قلب مردم رو بیارید تو دهنشون و بعد طلبکار بشید نه؟
- والله مردم اگر مدرسه رفته باشند از همون اول بهشون یاد می دن که از خیابون می خوای رد شی دو طرفت رو نگاه کن. یک شعر هم داره که با اون راحت تر یاد میگیرید. می خواهی براتون بنویسم؟
حرصم گرفته بود عصبانی بودم سر اون خالی کردم.
- شما هم اگه قانون بدونید،زیر گرفتن عابر به هر دلیلی تخلف حساب میشه برای راننده. پس این منم که باید شاکی باشم. شما هم اگه ویراژ ندی جون مردم بیشتر در امانه.
این ها رو با لحن بدی گفتم و از خیابون رد شدم. رفتم تو مغازه و یک شارژ گرفتم. باز هم موبایل رها خاموش بود. نزدیک بود گریه ام بگیره. سر بلند کردم. پسره هنوز همون جا ایستاده بود. تا اون روز ندیده بودمش. من و شیرین خیلی فضول بودیم. آمار هرچی بچه تابلو بود در می آوردیم ولی تا اون روز این بچه خر پول رو ندیده بودم. فکر نکنم مال دانشگاه ما می بود. با اعصابی داغون نگاهم رو دزدیدم و راه پیاده رو رو در پیش گرفتم. ناخودآگاه شروع کردم تو دلم فحش دادن به این پسره. دیوونه اگه این نکبت نبود الان دل من تو دستم نبود که نکنه برای رها اتفاقی افتاده باشه. پسره ی خرپول از خود راضی. از این بچه خرپول ها که کاری جز خرج کردن پول باباشون ندارند بدم میومد. خیلی بدم میومد. اکثرشون آدم های بی عرضه و پرادعا بودن. پشتشون به پول و نفوذ باباهه گرم بود و هرکاری می خواستن می کردن. با هر کی می خواستند هر جوری که می خواستند حرف می زدند. درست مثل همین یارو که از بخت بد من دو بار نزدیک بود بفرستتم اون دنیا. همون موقع هم صدای نحسش رو از پشت سرم شنیدم.
- میگن تا سه نشه بازی نشه.
برگشتم و عصبی نگاهش کردم فکر می کردم همه ی اون فحش هایی رو که تو دلم بهش گفتم رو شنیده.با یک لبخند شیطانی ادامه داد:
- فکر کنم دفعه ی دیگه بپری جلو ماشینم جدی بکشمت.
فقط نگاهش کردم. بی توجه به حرف هاش یک لحظه تو دلم فکر کردم انگار پول به آدم میسازه. چه خوش تیپم هست. ادامه داد:
- ببخشید. رفتارم درست نبود.
چشم هام گرد شد. چی می گفت این؟ یک کاره دنبال من راه افتاده میگه ببخشید؟ خب از اول این روی جنتلمنت رو نشون می دادی. دهنم باز شد که بگم چرا عاقل کند کاری اما قیافه ی مظلومش دهنم رو بست. زیر لب طوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
- خواهش می کنم
و راهم رو گرفتم که برم که صداش رو شنیدم:
- مواظب خودت باش از خیابون رد میشی نمی خوام بکشمت.
چیزی نگفتم حتی برنگشتم رفتم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو راه با شیرین تماس گرفتم. شماره ساره رو نداشت. رفتم خونه. با دیدن چراغ های روشن به سمت در هجوم بردم و دستم رو بی وقفه رو زنگ گذاشتم. در باز شد رفتم بالا. حوصله آسانسور نداشتم پله ها رو دو تا یکی کردم. رها گیج و مبهوت با چشم های سرخ جلوی در ایستاده بود. رفتم داخل. ترجیح می دادم با در بسته باهاش دعوا کنم. رها با صدایی گرفته گفت:
- مگه سر آوردی؟
نمی دونستم بغلش کنم و بگم کجا بودی یا کتکش بزنم و بگم چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رسیدی خونه زنگ نزدی.با صدایی که بر خلاف سعیم عصبی بود گفتم:
- کی رسیدی؟
- یک ربعی میشه.
- می دونی چند ساعته بی خبر رفتی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
- گفته بودم دیر میام.
دنبالش رفتم و بازوش رو گرفتم.
- آخه بی انصاف. مگه من گفتم چرا دیر میای؟ گفتم چرا بی خبر؟ گوشیت خاموشه. نمی دونستم کجایی. اصلا این چه کاری بود که اینقدر طول کشید؟ همین دیروز از بیمارستان اومدی همش یک هفته است که خطر از بیخ گوشت رد شده. تو که نمی دونی من چی کشیدم تو این دو هفته. رها من که جز تو کسی رو ندارم وقتی بی خبر میذاری میری اون هم بعد از این اتفاق ها نمیگی من چه حالی میشم؟
عصبی بود می دونستم. اون هم حال خوبی نداشت.از چشم های سرخش معلوم بود.با صدایی به بلندی صدای من گفت:
- فکر کردی رفته بودم شهر بازی؟ رفته بودم رستوران؟ می دونی من حالم چه طور بود؟ یک هفته از سفرم به اون دنیا نگذشته هنوز. می فهمی مرگ رو جلوی چشات دیدن یعنی چی؟ اصلا می دونی مردن چیه؟ می دونی زندگی من به پول بنده یعنی چی؟ رفته بودم با خودم خلوت کنم ببینم توان کاری که ساره خواست در من هست یا نه ولی نبود. من نمی تونم. بهش گفتم نه. کار من نیست ولی خیلی سخت بود. سخت بود از پولی چشم پوشی کنی که می تونه راحت زندگیت رو نجات بده. بابا من مریضم. می فهمی؟ قلب من دیگه روز های آخر عمرشه اگر عمل نشه. فکر می کنی من نمی دونم چمه؟ از بچگی مشکل قلبی داشتم.ولی چون بیمه نبودم باز به خاطر مشکلات مالی نتونستند عملم کنند. همین مشکلی که الان داریم. پول. بعد از مرگ خانواده ام چک آپ های هرساله ام هم کنسل شد و کار به اینجا کشید. فکر می کردم اگر فردا بیفم و بمیرم هم مشکلی نداره ولی میبینم داره. مرگ سخته رکسانا خیلی سخت.اونقدر که نمی تونی تصور کنی. وقتی می دونی داری میمیری دلت می خواد فرار کنی بری یک جایی که عزرائیل پیدات نکنه. همش فکر تو بودم. تو که روزی صد بار بهم یادآور می شدی که جز من کسی رو نداری. می گی من خونه رو تنها نمی تونم تحمل کنم. فکر می کردم بعد از من چی کار می کنی. می فهمی چی دارم می گم؟ سخت بود برام به ساره بگم نه. باید روش فکر می کردم.
- تو چرا به من نگفتی؟ من به ندرت مریض دیده بودمت.
- فکر می کنی چرا؟ همه ی سعیم رو می کردم که حتی سرما نخورم. چون بیمه نبودم. من مشکل مادرزادی دارم بیمه قبولم نمیکنه. خرجم می افتاد رو دست عموی تو. هرباری که مریض می شدم عذاب وجدان می گرفتم. عمو می دونست اون هم یک بار سعی کرد برام پول جور کند یا حداقل ببرتم دکتر ولی یک بار دو بار نبود که. من هم که بیمه نبودم.بیچاره چی کار می کرد؟ بانک می زد؟ برا همین هیچ وقت ورزش نکردم. فعالیت سنگین نکردم.سعی می کنم با کسی دعوام نشه. موقع مرگ خانواده ام هم کارم کشید به بیمارستان ولی باز جون پول نبود مرخص شدم. بعد از یک مدت هم علائم رو هر چند کم بودند از عمو مخفی کردم، تا کمتر عذاب بکشه. زن خودش بس بود. هر چی هم داشت برای درمان و دیالیز همون بیچاره داد بسش بود دیگه من برای چی می شدم بار اضافی؟ مثلا می دونستی چی می شد؟ چی کار می خواستی بکنی جز ترحم؟ حالا فهمیدی چرا در به در دنبال کار بودم؟ نمی خمواستم زیر دین باشم. هنوز هم نمی خوام. می خوام حداقل خرج کفن و دفنم رو خودم بدم.
بعد هم من رو بهت زده وسط حال ول کرد و رفت تو اتاقش و حرصش رو سر در خالی کرد.این اولین بار بود که صدای رها بلند شده بود. رها همیشه هرجا می رفت نرسیده به خانمی و آرومی معروف می شد. از چهره اش ملاحت می بارید. کم تر با چیزی مخالفت می کرد. تا حالا آزارش به کسی نرسیده بود. هرجا می رفت همه دوستش داشتند.همیشه آروم حرف می زد. راه می رفت متانت ازش می بارید. پس رها به خاطر من زنده بود. به خاطر من نگران بود.بغض کرده بودم ولی باز هم با یک لیوان آب قورتش دادم و نشستم رو مبل و سرم رو میان دست هام گرفتم.دلم می خواست گریه کنم ولی یک چیزی از درون من رو منع می کرد...
اون شب رو کاناپه خوابم برد. صبح طبق معمول با صدای رها بیدار شدم. اگر رها نبود هر روز خواب می موندم. وای حتی فکر این که ممکنه یک روز نباشه دیوونه ام می کرد. بی هیچ حرفی بلند شدم. در سکوت صبحانه خوردیم و حاضر شدیم. موقع رفتن باز چشم رها به کفش های من که هر لنگه اش یک ور بود افتاد و اهی کشید. طاقت نداشتم باهاش قهر باشم. با لحن آرومی گفتم:
- رها...
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش خالی بود. تهی بود. مثل دفعه های قبل که می خواستم معذرت بخواهم نبود. هر دفعه نگاهش بهم می گفت بدون این که من معذرت بخواهم اون بخشیده ولی این نگاه بهم می گفت معذرت خواهی فایده نداره. حرفم رو خوردم و کفش هام رو پوشیدم. با هم راه افتادیم سمت ایستگاه. سکوت سنگینی بود. مخصوصا برای من که عادت به ساکت بودن نداشتم. فکر کنم رها هم حوصله اش از حرف نزدن من سر رفته بود. مدام با بند کیفش بازی می کرد. وقتی رسیدیم اوتوبوس اومده بود. سوار شدیم. از بخت خوب جای خالی بود و نشستیم. رها بلیط در آورد بلیط های من تموم شده بود. رسیدیم و همچنان سکوت بود. رفتیم داخل حیاط متوجه اخم های گره خورده ی رها شدم. برگشتم و دور و برم رو نگاه کردم. یک پسره دست به سینه ایستاده بود و سر تا پای رها رو برانداز می کرد. می شناختمش. خشایار رادان. یکی از خرپول های دانشگاه. رشته عمران. ترم 5. به جز اون مورد خاص که نزدیک بود من رو بکشه آمار همه خرپول های دانشگاه رو داشتم البته با دیدن اون مورد خاص یکم شک دارم حتما کسی های دیگه هم هستند. یادم باشه به شیرین بگم که پرونده مون ناقصه. نگاهی به رها انداختم. فهمید خشایار رو دیدم. اخمهاش بیشتر رفت تو هم. دست من رو کشید و برد سمت دانشکده. با چهره های درهم وارد شدیم. شیرین با قیافه ی بشاش همیشگیش نشسته بود. هر کدوم یک طرفش نشستیم. شیرین نگاهی به جفتمون که سرمون تو جزوه هامون بود انداخت و گفت:
- یک چیزی بگم؟
هر دو طلبکارانه نگاهش کردیم.
لا لحن مظلومانه ای گفت: اصلا معلوم نیست قهرید.
رها پقی زد زیر خنده. همیشه به همه چیز می خندید. باهاش حرف می زدی فقط می خندید. از خنده ی رها من هم خنده ام گرفت ولی باز هر دو سرمون رو با جزوه هامون گرم کردیم. شیرین باز خواست یک چیزی بگه و جور رو عوض کنه ولی استاد اومد. اون ساعت هیچی از درس نفهمیدم. ذهنم دور و بر خشایار می چرخید. تو این یک سال و خرده ای که میومدیم دانشگاه تا حالا نشده بود خشایار سمت رها بیاد. اصلا خیلی کم میدیدیمش. اونقدر دور و برش شلوغ بود که زحمت نگاه کردن به ماها رو به خودش نمی داد. کلاس که تموم شد شیرین من رو کشید یک گوشه و شروع کرد سین جیم کردن. وقتی دید چیزی از زبون من نمی تونه بکشه رفت سراغ رها. من هم از فرصت استفاده کردم و جیم شدم. صبح تصمیمم رو گرفته بودم. باید می فهمیدم این چه کاری بود که ساره به رها پیشنهاد کرده بود. فکر کنم از هزار نفر پرسیدم تا کلاسشون رو پیدا کردم ولی در کمال بدشانسی نیمده بود دانشگاه. نا امید و خرد داشتم از دانشکده اشون میومدم بیرون که سینه به سینه ی همون خرپول مجهول در اومدم. یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت:
- مثل این که تصادف با من جز روزمرگی زندگیت شده نه؟
بی حوصله در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم:
- برای شما چی؟
نشنیده گرفت و در حالی که دنبالم میومد گفت:
- این جناب عالی اید که مدام جلو راه من سبز میشی.
- اتفاقا این شمایید که هر بار با حضورتون باعث میشید من یادی از عزرائیل بکنم.
زد زیر خنده. رو تخته مرده شور خونه بخندی. کوفت ببند نیشت رو. با اخم برگشتم سمتش.
- چیش خنده داشت؟
در حالی که خنده اش رو می خورد گفت:
- هیچی.
راهم رو گرفتم برم که گفت:
- کجا؟
- مفتشی؟
- نه ولی ادب حکم می کنه وقتی دارم باهات حرف می زنم وایسی گوش کنی.
چه پسرخاله میشه زود. حرصم گرفت انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه.همون طور که به سمت در می رفتم گفتم:
- من حرفی با شما ندارم. کلاسم دیر شده. همه مثل شما بیکار نیستند.
از دانشکده زدم بیرون. شدیدا از ته قلبم نسبت به این موجود احساس تنفر می کردم. نمی دونم چرا. ولی وقتی فکر می کردم یکی مثل من و رها در به در دنبال کار برای این که به گدایی نیفته و یکی مثل این آقا راه میره ازش پول میریزه و به خودش زحمت جمع کردنشون رو نمی دهٰ، حرص می خوردم.آخه خدا این چه عدالتیه؟
با سگرمه های درهم داشتم می رفتم سمت دانشکده ی خودمون که صدای آشنایی رو از پشت سرم شنیدم. برگشتم. خودش بود. یک لبخند گنده ناخودآگاه اومد رو لبم.
- میگم اخم می کنی ترسناک میشی ها. همیشه بخند.
لبخندم پررنگ تر شد.
- تو کی اومدی؟
- دیروز.
نگاهش کردم.دلم براش تنگ شده بود.
- خوش اومدم دیگه نه؟ چشم شما روشن.
خندیدم. اون هم همین طور. خواستم چیزی بگم که چشمم به یکی از اساتید افتاد و یاد کلاسم افتادم. تند تند گفتم:
- ببین من کلاسم دیر شده باید برم. خداحافظ.
و بدون این که بهش فرصت بدم حرفی بزنه دویدم سمت کلاس.عجب استقبال جانانه ای ازش کردم بیچاره. یادم باشه جبران کنم. خوش بختانه هنوز استاد نیمده بود. رفتم کنار شیرین نشستم. هنوز آثار لبخند رو صورتم بود. با آرنج ضربه ای به پهلوم زد.
- هوی؟ کبکت خروس می خونه؟
خندیدم.
- ببینم تو اصلا کجا غیب شدی یکهو؟
آروم سرم رو بردم دم گوشش و گفتم: سهراب اومده.
اون هم آروم دم گوشم گفت:
- چی چی آورده؟
با کلاسورم زدم به بازوش. همون موقع هم استاد اومد و شیرین فرصت نکرد راجع به سهراب ازم بپرسه. کلاس که تموم شد مثل فشنگ از جام بلند شدم برم پیش سهراب که شیرین نشوندم و شروع کرد دوباره سین جیم کردن.
- ای بابا من درست ندیدمش که تا خواستیم حرف بزنیم یادمون اومد باید بریم سر کلاس.
- آره جون خودت تو که تا کلاس تموم شد غیب شدی تا یک ربع بعدش. تو این یک ربع میشه کلی حرف زد.
تازه یادم اومد عجب سوتی ای دادم نمی خواستم بفهمند رفتم سراغ ساره.
- آهان. خب...آره ولی قرار نیست که ما هرچی میگیم تو بفهمی.
و از جام بلند شدم و در حالی که براش زبون در می آوردم از کلاس خارج شدم. رفتم سمت حیاط سمت نیمکت همیشگی. یک نیمکت بود زیر یک درخت. از همون روز اول عاشقش شده بودم. با رها هر روز می نشستیم اونجا و حرف می زدیم. یک روز رها کتابخونه کار داشت اومدم برم اون جا که دیدم یک نفر دیگه جام رو اشغال کرده. نمی دونستم چی کار کنم. ترم اول بودم و تو دانشگاه جوجه به حساب می اومدم. ولی پر رو تر از این حرف ها بودم که هیچی هم نگم. یک جورایی نسبت به اون نیمکت حس مالکیت داشتم. رفتم جلو. دو دل بودم. پشت پسره به من بود. نمی دونستم چه جوری شروع کنم. برای همین گفتم:
- آقا ببخشید...
برگشت نگاهم کرد. چی می گفتم؟ می گفتم بلند شو جای منه ؟ مسخره ام نمی کرد. خواستم بگم هیچی اشتباه گرفتم که گفت:
- ببخشید جاتون رو اشغال کردم.
دهانم باز موند. پسره با لبخند جلو اومد و رو به روم ایستاد و گفت:
- می دیدم همیشه میاین اینجا میشینید. الانم فکر کردم کلاس دارید اومدم نشستم.
این اولین بار بود که یک سال بالایی با احترام باهام رفتار می کرد. دختر هاشون که آدم حسابم نمی کردند. پسرهاشون هم که جز شماره دادن کار دیگه بلد نبودند. این اولین برخورد من و سهراب بود. اون روز با یک عذرخواهی از کنارم رفته بود. ولی بعد از اون هر وقت میدیدمش بهم سلام می کرد. چند وقت بعد یک صبح به خیر هم زدیم تنگش و کم کم دوست شدیم.ته دلم ازش خوشم اومده بود. بعد از چند وقت فهمیدم دوستش دارم. یک جورایی اگر یک روز نمی اومد نگرانش می شدم و دنبالش می گشتم. تا این که یک روز رو همون نیمکت بهم ابراز علاقه کرد. ولی چیزی که عذابم می داد این بود که اون هیچ چیز از من نمی دونست. نمی دونست پدر و ماردم مردن. نمی دونست با رها زندگی می کنم. یعنی اولش می ترسیدم سوء استفاده کنه از بی کس بودنم ولی بعدش که به شخصیت واقعیش پی بردم فهمیدم هرگز این کار رو نمی کنه ولی باز ترسیدم بگم و تنهام بذاره.ولی اون گفته بود. پدرش مدت ها پیش فوت کرده بود. یک خواهر کوچک تر داشت. ترم 6 معماری بود و یک کار نیمه وقت داشت. وضعشون معمولی بود. ولی خیلی پسر خوبی بود. مهربون و صادق. چند وقتی هم بود که رفته بود مسافرت دیدن عموی مریضش و دیروز برگشته بود.
نشسته بودم رو نیمکت و خاطراتمون رو مرور می کردم که دست های یکی از پشت چشم هام رو پوشوند. خندیدم.دست هاش رو می شناختم.
- این بازیت قدیمی شده آقای کیانی.
خندید و اومد کنارم نشست.
- چه خبر ها؟
- خبر ها که دست شماست. عموت چه طور بودن؟
- بهتر بود. دکتر می گفت چیزی نیست.
- خب خدا رو شکر.
یکهو بی مقدمه گفت- دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین. زد زیر خنده.
- چیه؟
- بهت نمیاد خجالت بکشی.
اخم کردم.
- حالا اخم نکن. ببخشید.
نگاهش کردم. جدا دلم تنگ شده بود ولی نمی تونستم بهش بگم. تا اون موقع یک بار هم بهش نگفته بودم دوستش دارم ولی اون صد دفعه گفته بود.
- رکسان؟
- بله؟
- راستش...
همون موقع صدای شیرین رو از پشت سرم شنیدم.ای خروس بی محل.
- رکسانا جان؟ کلاس شروع شد ها. مبادله ی دل و قلوه تون تموم نشد؟
بهش چشم غره رفتم اون هم با بدجنسی ابرو بالا انداخت. می دونستم داره صبح رو تلافی می کنه.سهراب از جاش بلند شد و گفت:
- امشب بهت زنگ می زنم عزیزم. خداحافظ.
- خداحافظ.
سهراب رفت و من شیرین رو کشیدم پشت درخت و یک زدم تو سرش.
- ای خروس بی محل می خواست یک چیزی بگه ها.
- نترس امشب زنگ می زنه تو خلوت بهت میگه دیگه.
یکی دیگه زدم تو سرش و گفت:
- آی رکسی نکن. بیا بریم به خدا کلاس شروع شد.
انگشتم رو به نشانه تهدید جلو صورتش گرفتم:
- رکسانا.
- خیلی خب بابا تحفه.
با هم به سمت کلاس راه افتادیم. رها نشسته بود و دستاش رو گذاشته بود رو میز و سرش رو گذاشته بود روشون. رفتم جلو. می خواستم از دلش در بیارم که یک خروس بی محل دیگه به اسم استاد وارد شد.
ون روز تمام کار هام نیمه تموم موند. وقتی رسیدیم خونه رها رفت تو اتاقش و در رو بست. من هم تصمیم گرفتم یکم بهش زمان بدم. فقط از دست من عصبی نبود. مسائل بهش فشار آورده بودند. نگرانش بودم می ترسیدم با این وضعش سکته کند. رو تختم دراز کشیده بودم که موبایلم زنگ خورد. سهراب بود یاد حرف شیرین افتادم خنده ام گرفت. جواب دادم.
- الو سلاااام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- بد نیستم. چه کاره ای امروز؟
- هیچ.
- میگم می تونی بیای بریم یک دوری بزنیم؟
- کی؟
- یک ساعت دیگه دم پارک همیشگی خوبه؟
- آره. فکر کنم.
-فکر کنی؟
- نه... یعنی باشه. میبینمت.
- رکسان؟
- بله؟
- مامانت اینا مشکلی دارن؟
بغض کردم. برام سخت بود بهش دروغ بگم ولی گفتم:
- نه ...نه مشکلی ندارن. نیستند اصلا. رفتن مسافرت.
- تنهایی؟
- نه یکی از دوست هام پیشمه.
- اهان باشه. پس میبینمت. خداحافظ.
- خداحافظ.
بلند شدم و لباس پوشیدم. موقع رفتن سری به اتاق رها زدم. خواب بود. نفس عمیقی کشیدم و در رو بستم و اومدم بیرون. کیفم رو برداشنم و کفش هام رو پوشیدم و زدم بیرون. یکم پیاده رفتم و وقتی دیدم داره دیر میشه تاکسی گرفتم. وقتی رسیدم سهراب اون جا بود. رفتم جلو سلام کردم. با لبخند جوابم رو داد و دستم رو گرفت. با هم شروع به قدم زدن کردیم.
- کدوم دوستت اومده پیشت؟
- همون که همیشه با من کنار می نشست رو نیمکت.
- اسمش چی بود؟
- رها آزاد؟
- میشناسیش؟
- آره بابا شاگرد اول ها رو همه می شناسند. چه اسم قشنگی هم داره.
با حسرت گفتم: آره خیلی.
خندید و گفت: اسم تو هم خیلی قشنگه اینقدر حسرت اسم رها رو نخور.
- طولانیه آخه.
- ولی قشنگه.
لبخندی زدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
- رکسان؟
- بله؟
- امروز می خواستم یک چیزی بکم که دوستت اومد.
- آره یادمه.
- راستش...با مامان صحبت کردم اگر تو... یعنی اگه موافقت کنی...
ایستاد. و برگشت تو چشمام نگاه کرد.
- قرار شد اگه موافق باشی رسما بیایم خواستگاری.
یخ کردم. حالا چی بهش می گفتم؟ می گفتم من کسی رو ندارم که ازش خواستگاریم کنی. از طرفی سهراب رو دوست داشتم. این روز ها تنها دل خوشیم اون بود. نمی خواستم تمومش کنم.ولی زود بود برا ازدواج. من اگر سنم رو با تقلب گرد می کردی می شد بیست سهراب هم با حسب این که سربازیش رو رفته بود فکر کنم بیست و سه سالش بیشتر نبود. دیوونه بود تو این سن ازدواج کنیم که چی بشه؟ ولی از طرفی نمی خواستم تموم بشه. برای همین فقط گفتم:
- سهراب زود نیست؟
- زود؟
- آره خب من بیست سالم هم نیست.
- خب...می تونیم یک مدت نامزد بمونیم. لازم نیست بریم سر خونه زندگیمون.
- می دونی سهراب خب...
دلم می سوخت. اون هیچی از من نمی دونست چه طوری خودش رو راضی کرده بود به ازدواج با من فکر کند.
- بهم وقت بده فکر کنم.
- باشه حتما. انتظار ندارم الان جواب بدی.
لبخند زدم. جو بدی بود. بغض داشتم. دلم برای جفتمون می سوخت. برای این که جو رو عوض کنه گفت:
- شام رو با من می خوری؟
لبخند زدم و سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم: حتما.
با هم پیاده راه افتادیم.همون سهراب همیشگی بود. انگار نه انگار که اون حرف ها زده شد. خوش حال بودم این یعنی بهم وقت داده. دلم می خواست این طوری بمونیم نمی خواستم با در میان کشیدن موضوع ازدواج میانه مون بهم بخوره. شام رو در محیط دوستانه ای خوردیم. در تمام مدت شام دنبال راهی بودم که حقیقت رو بهش بگم. طوری که فکر نکند بازیش دادم. دوستش داشتم. این رو خوب می دونستم. نمی خواستم از دستش بدم.
شب سهراب من رو رسوند خونه. وقتی رفتم بالا رها عصبی داشت خونه رو مرتب می کرد. تازه یادم اومد که بهش نگفتم دارم میرم بیرون. گوشیم رو در آوردم. یک میسد کال هم نداشتم. پس خیلی هم براش مهم نبوده.
- سلام.
زیر لبی جوابم رو داد.
- خبریه؟
کمرش رو راست کرد و خیلی خشک گفت:
- آخر هفته قراره خواستگار بیاد.
بعد هم من رو با یک دنیا سوال گذاشت و رفت تو اتاق. فضولیم بدجوریگل کرده بود اصلا یادم رفت باهاش قهرم.رفتم تو اتاقش و بدون در وارد شدم.
- برای کی؟
- من.
- کی؟
- خشایار رادان.
یخ کردم. این چی می گفت؟ خشایار و رها؟ دهنم باز مونده بود.مرسی شانس. شناختی از رادان نداشتم فقط می دونستم از اون خانواده ی های آدم حسابیه. پولشون هم از پارو بالا میره.
- کی قرار شد بیان؟
- امروز خودش گفت.
- پس چرا من نفهیمدم.
- چون جنابعالی داشتی با سهراب جونت دل و قلوه معامله می کردی.
- آخه چرا اینقدر یکهویی؟
- رکسانا این قدر سوال نکن دیگه برو بیرون.
- بیرونم می کنی؟
برگشت و با بیچارگی نگاهم کرد.حس می کردم براش اون رکسانای قدیمی نسیتم. غریبه ام. چه طور مسئله به این مهمی رو به من نگفت؟ تا اون روز پای هیچ خواستگار رسمی ای به خونمون باز نشده بود. اگر گذاشته بود بیاد یعنی قصد داشت جواب مثبت بده. رها داشت عروس می شد. باور نمی کردم.دست هام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
- حالا از من می زنی جلو بی معرفت؟ تنها تنها پسر پولدار تور می کنی به روی خودت هم نمیاری؟
نیشگونی از بازوم گرفت:
- بی معرفت تویی. کجا گذاشتی رفتی؟ دلم هزار راه رفت.
صداش گریه ای بود. احساس کردم شونه ام خیس شد. در حالی که موهاش رو نوازش می کردم گفتم:
- آره عروس خانم از ده تا میسدکالی که زدی معلومه.
خندید. من هم خندیدم.
- حالا کی این رادان رو تور کردی؟
ضربه ای به پشتم زد وگفت:
- تو فضولی نکن.
- فضولی چیه استاد. دستت رو سر ما. به ما هم یاد بده. هرچند من خودم رو بکشم نمی تونم. نه چال رو گونه ی تو رو دارم نه این منش های خانومانه از من برمیاد.
بیش تر خندید. مثل همیشه ولی من بغض داشتم. فقط به این فکر می کردم که رها میره و من تنها میشم
خسته و بی جون خرید ها رو ول کردم و خودم رو مبل افتادم. رها هم با حوصله و آرامش همیشگی اش آن ها رو برداشت و به آشپزخانه برد. این دو سه روز همش به بدو بدو گذشته بود. من بی حوصله و رها بدتر از من مشغول خرید و تمیز کردن خونه ای بودیم که تا اون موقع یک مهمون رسمی هم توش پا نگذاشته بود. اصلا مطمئن نبودم بتونیم اون طور که باید پذیرایی کنیم. تجربه ی اولمون بود. زیاد از رها راجع به رابطه اش با خشایار سوال نکرده بودم. نمی دوسنتم اصلا دوستش داره یا نه ولی از دیشب که سردی رها در خرید رو دیده بودم تا حالا،یک فکری مثل خوره مخم رو می خورد. همش پیش خودم می گفتم نکنه به خاطر پولش قبول کرده؟ چند بار خواستم بپرسم ولی هنوز دهن باز نکرده پشیمون شده بودم. صدای رها از تو آشپزخونه اومد.
- رکسی؟ یک دقیقه میای کمک؟
از جام کنده شدم و به سمتش رفتم. خرید ها رو تو یخچال چیدیم و میوه ها رو شستیم. مراسم فرداشب بود و من بیشتر از رها دلشوره داشتم. به نظرم خیلی ناگهانی و سریع و همواره غیرعادی بوده. از طرفی هم نگران بودم اگر بفهمند رها مریضه بزنند زیر همه چیز و رها ضربه ببینه. همون طور که سیبی رو با دستمال خشک می کردم پرسیدم:
- رهایی؟
- جانم؟
- دوستش داری؟
بیخیال پرسید: کی رو؟
دست از کار برداشتم.
- وا...من رو. خب خشایار رو دیگه.
دستپاچه شد.
- اهان...آره خب.
- واقعا؟
- آره...یعنی نمی دونم. پسر بدی نیست. راستش ازش خوشم میاد شاید اگر بیشتر بشناسمش بهش علاقه مند هم بشم. نمی دونم.
- چرا گذاشتی بیان؟
- خب...نمی دونم فکر می کردم خشایار با بقیه فرق دارد.حداقل برای من.
- فکر می کردی؟
- نه هنوزم فکر می کنم. حالا بیان معلوم میشه دیگه.
دیگه چیزی نپرسیدم ولی هنوز دلم شور می زد.
صبح برای اولین بار خودم بیدار شدم.دست و روم رو شستم. خونه ساکت بود به سمت اتاق رها رفتم. آروم گوشه تخت خوابیده بود. کنارش نشستم و آروم موهای قشنگش رو ناز کردم. موهاش خرمایی و لخت بود خیلی لخت تر از مو های من. باز مال من یک حالتی داشت. کم کم چشم هاش رو باز کرد و لبخند همیشگیش رو به روم پاشید.
- رکسان تویی؟
- نه من عزرائیلم.
خندید و من دادمه دادم:
- راستش از اون جایی که خداوند از بدو خلقت عروس به این تنبلی ندیده بود و خودش هم تو آفریده ی خودش کف کرده بود مرا فراخواند و با هم طی یک جلسه ی سودمند به این نتیجه رسیدیم که شما دیگه اکسیژن زمین رو نسوزونی و کربن دی اکسید اضافی به خورد ملت ندی و جای این رکسانای بدبخت رو تنگ نکنی و خشایار فلک زده رو هم از این بدبخت تر نکرده و همراه من بیای بریم نزد خدای جهان آفرین تا ببینیم دقیقا کجای سیم کشی ات ایراد داره که اینقدر هیجان زده ای شب خواستگاریت.
رها کش و قوسی به بدنش داد و سر جاش نشست و گفت:
- تو یک روز چرت و پرت نگی نمیشه نه؟
حالت متفکری و مسخره ای به خود گرفتم و بعد انگار که یک کشف جدید کرده باشم گفتم:
- نه....راست می گی ها. تا حالا بدون چرت و پرت گفتن روزم شب نشده. یعنی اگر من یک روز چرت و پرت نگم شب نمیشه یعنی چرخش کره زمین به فک من بنده. ماشالله خودم نمی دونستم اینقدر مهمم.
رها سری تکان داد و از روی تخت بلند شد.
- بلند شو بابا عزرائیل به این بیکاری ندیده بودیم.
- حالا تو فکر نکن من سر هر موردی اینقدر وقت میذارم. تو استثنا بودی آخه گفتم که، خدا هم تو آفریده ی خودش کف کرد. بالاخره باید مرگ چنین پدیده ی کم یابی ویژه باشه دیگه. خدا کلی سفارشت رو کرد. ولی الحق که یک جای اون سیم کشیت ایراد داره والله خدا شانس بده. پسره قد بلند خوش تیپ خوش گل خرپول آدم حسابی نیمچه مهندس، اون وقت گرفته روز خواستگاری خوابیده.
رها کلافه نگاهم کرد و گفت:
- خدا برای هیچ کس مرگ ویژه نخواد.
- برو بابا تو ام بی ذوق تنبل خنگ دلت هم بخواد عزرائیل به خوش گلی و خوش زبونی من بیاد سراغت. اصلا خدایی آدم با همیچن عزرائیلی تلخی مرگ رو حس می کند؟
رها یک لحظه رفت تو فکر و گفت: مرگ تلخه؟
تازه متوجه عمق سوتی ای که داده بودم شدم.
- من چه می دونم ولی اگه عزرائیل مثل من باشه مسلما آمار خودکشی میره بالا.
رها خندید و سری تکان داد.
ساعتی بعد صبحانه خورده بودیم و مشغول جمع و جور خونه بودیم تا نزدیک های ساعت دو بود که همه ی کار ها تموم شد و آماده ی ورود مهمون ها. بعد هم به نوبت دوش گرفتیم و رها رو بردم تو اتاقش و حاضرش کردم.یک کت و شلوار مجلسی پوشید موهاش هم سشوار کشیدم و گذاشتم ساده باشد فقط یک تل براش زدم.بعد هم رفتم تو اتاق خودم.خنده ام گرفت آرزو به دل ما موند یک بار این رها بی ذوق خودش حاضر شه یا حداقل لباسش رو انتخاب کنه. همش من مثل عروسک لباس تنش می کردم. خودم هم یک تیپی شبیه به رها زدم ولی اسپورت تر. نزدیک های ساعت پنج بود جفتمون حاضر بودیم و در سکوت منتظر. هر دو در فکر بودیم و می دونستم داره به همون چیزی فکر می کنه که من فکر می کنم. قرار بود رها رو از کی خواستگاری کنند؟ خدایا چرا اینقدر تنها بودیم. کاش الان مامان رها بود. کاش یکم شلوغ تر بود. باید دلشوره ی رها رو کم می کردم ولی لازم داشتم یکی خودم رو دلداری بده. به عمو گفته بودم قراره برای رها خواستگار بیاد هرچند رها می گفت هنوز که چیزی معلوم نیست کاش نمی گفتی. در فکر و خیال غرق بودم که زنگ به صدا در اومد. نگاه جفتمون رفت سمت ساعت. پنج و نیم بود. خودشون بودند. بلند شدیم و نگاهی در آیینه به خودمون انداختیم. رها آیفون رو برداشت و بدون این که بپرسه کیه گفت:
- بفرمایید
و در رو باز کرد. با خنده گفتم:
- ای عروس هول حداقل می پرسیدی کیه.
- وای راست میگی الان فکر می کنند من نشسته بودم پای آیفون.
- مگه غیر از اینه؟
- رکسیییی.
- باشه بابا گاز نگیر.
در ورودی رو باز کردم و منتظر شدیم ولی با دیدن صحنه ی پیش رومون دهان جفتمون قفل شد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا از خوش حالی جیغ نکشم وای خدا مرسی که صدام رو شنیدی. صدای عمو من رو به خود آورد.
- سلام عرض شد خانم خوش گلا. آخرین باری که دیدمتون زبون داشتید ها.
فقط تونستم بخندم و در حالی که به آغوشش پناه می بردم سلام کنم. خدا می دونه چقدر ممنونش بودم که اومده. عمو دست های من رو از دور گردنش باز کرد و گفت:
- وروجک بذار من این یکی دخترم رو هم ببینم بابا.
و بعد به سمت رها رفت و او را در آغوش گرفت.رها با بغض گفت:
- مرسی که اومدید.
- کدوم پدری برای خواستگاری دخترش نمیاد.
اشک های رها سرازیر شد.رفتم سمتشون و جداشون کردم.
- ای بابا الان چشمات سیاه میشه گریه نکن. ریملت پخش شد. بیاین تو ادامه ی فیلم هندی. وسط راهرو ایستادند آبغوره گیری راه انداختند.
خلاصه بردمشون تو برای عمو شربت بردم.
- خیلی خوش اومدید عمو جون.
- مرسی عزیزم. این چیه؟ شنیده بودیم خواستگاری چایی میدن.
همون موقع زنگ رو زدند. لیوان رو از دست عمو قاپیدم.
- باشه الان براتون چای میارم.
عمو خندید و از جاش بلند شد.چه تیپ هم زده بود. ماشالله ماشالله اگر نمی دونستم عمومه با خواستگار اشتباهش می گرفتم.خوب مونده بود ها. رها که یک بار براش تجربه شده بود اینبار با خونسردی آیفون رو برداشت و پرسید کیه بعد در رو باز کرد. وقتی داشتیم برای استقبال می رفتیم متوجه سگرمه های درهم رها شدم. ولی علتش رو نفهمیدم. لحظاتی بعد مهمون ها وارد شدند. اول مادرش که به نظرم زن از خود راضی و غیر قابل تحملی بود. بیچاره رها از مادرشوهر هم ظاهرا شانس ندارد. پدرش مرد متشخص و آرومی بود از همون اول پیش خودم فکر کردم چقدر شبیه خشایاره. البته از نظر ظاهر. بعد هم تک شازده پسر خانواده،آقا خشایار دخول فرمودند. جدا اینقدر زرق و برق داشتند باید این طوری ورودشون رو اعلام می کردند مخصوصا مادرش رو. عمو اون ها رو دعوت به نشستن کرد و خودش هم کنارشون نشست. من و رها هم به آشپزخونه رفتیم. چایی ها رو ریختم و دادم دست رها خودم هم با میوه و پیش دستی دنبالش راه افتادم. بعد از پذیرایی من و رها دو طرف عمو نشستیم و صحبت های معمول شروع شد. مثل پیام بازرگانی قبل از شروع فیلم حوصله سر بر بود.دیگه داشتم خمیازه می کشیدم که خدا رو شکری رفتند سر اصل مطلب. پدر خشایار شروع کرد از پسرش گفتن که کی درسش تموم میشه و این حرف ها و گفت تا چند ماه دیگه که چک هاش پاس شد براشون خونه می گیره و میفرستتشون سر زدگیشون. بعد از اون هم عمو شروع کرد از رها گفتن و این که پدر و مادرش رو از دست داده ولی عمو اندازه دختر خودش دوستش داره و خلاصه قول خوش بختیش رو گرفت. بعد هم رفتند سر مسئله های دیگه که من نفهمیدم چون داشتم فکر می کردم وقتی رها بره تکلیف من چی میشه. سهراب رو چی کار کنم. چه جوری بهش بگم من اون دختری نیستم که یک ساله میشناسیش.
باشه. باشه عمو. قول می دم. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و خودکار رو گوشه ای انداختم بعد در حالی که کاغذی رو در دستم تکون می دادم به سمت اتاق رها رفتم. اون روز روز عقد بود. دو هفته ای از شب خواستگاری گذشته بود. هفته ی پیش هم برای بله برون اومده بودند. باورم نمی شد همه چیز داره این قدر سریع پیش میره. عروسی هم به چند ماه بعد موکول شده بود. طبق معمول بدون در زدن وارد شدم.
- بیا عروس خانم اینم آدرس
دستش رو دراز کرد و کاغذ رو گرفت و بدون این که نیم نگاهش بهش بندازه اون رو روی میزش انداخت و گفت:
- مرسی.
پکر نشسته بود رو تختش حتی نخواست بدونه کدوم محظر. نشستم کنارش و دستم و انداختم دور شونه اش.
- نبینم عروسک پکر باشه.
- میشه بهم بگی رها.از بس این چند روز بهم گفتی عروس خانم دلم برای اسمم تنگ شده.
خندیدم- باشه حالا برای این زانوی غم بغل کردی؟
-رکسان؟
- جانم ؟
- یادته مامانت برامون لباس عروس دوخته بود؟
با یادآوری اون لباس سفید تورتوری که عاشقش بودم لبخندی رو لب هام جا خشک کرد.
- آره. چقدر باهاش بازی می کردیم. چقدر هم دوستش داشتم مامان همیشه به زور از تنم درش می آورد.چی شدند راستی؟
- چه می دونم لابد همون بلایی که سر بقیه وسایل اومد سر اون ها هم اومده. مال من که پایینش سوخت.
- چی؟سوخت؟
- آره دو سه هفته قبل از اون اتفاق برق ها رفته بود منم اون رو پوشیده بودم داشتم بازی می کردم. مامان شمع روشن کرده بود. داشتم میدوییدم که پایین لباسم گرفت به شمع و سوخت.
- چرا من نفهمیدم؟
- آخه مامان تو دوخته بودش فکر کردم بهش میگی ناراحت میشه.
- دیوونه.
- خیلی دوستش داشتم کلی اون شب گریه کردم. مامان هرچی می گفت خدا رو شکر کن خودت چیزیت نشد و خونه آتیش نگرفت من آروم نمی شدم. آخر هم گفت میره پارچه میگیره میده مامانت باز برام بدوزه. چون دم عید بود و سرش شلوغ بود قرار شد بعد از عید بره بگیره. بیچاره نمی دونست تا سال تحویل هم زنده نمی مونه.
بغضش ترکید. آروم در آغوش کشیدمش. تو بغلم گریه می کرد و حرف هایی رو که تموم این مدت تو خودش نگه داشته بود رو به زبون می آورد.
- همیشه فکر می کردم روز عقدم اونقدر دور و برم شلوغه که وقت نمی کنم استرس داشته باشم. فکر می کردم صبح مامان بیاد بیدارم کنه. بابام باشه و ببینه دارم عروس می شم. تو بیای خونمون لباس بچگیمون رو نشونم بدی و سر به سرم بذاری.مامانت باشه. کارن باشه یک خانواده باشیم نه این طوری. خالی و خلوت. بدون پدری که دستم رو بذاره تو دست داماد. بدون مادری که برا خوش بختیم دعا کنه. نه این طوری که بشینم اینجا و شرمنده ی عموت شم که همه زحمت ها افتاده گردنش. دلم می خواست بابام بود تا سر عقد با اجازه اش بله بگم. کاش اصلا بابام بود تا...
دیگه ادامه نداد. فقط گریه می کرد. من هم گذاشتم گریه کنه تا خالی بشه. حتی به حالش غبطه می خوردم کاش من هم می تونستم گریه کنم و خودم رو راحت کنم. این چه مرضی بود که نمی تونستم گریه کنم. یکم که گذشت شروع کردم آروم کردنش.
- گریه نکن رها.بابات اینجاست. پیشته. میبینتت. کنارته و برات آرزوی خوش بختی می کنه. گریه می کنی ناراحتشون می کنی. من می دونم هم مامان بابای تو اینجان و هم مامان بابای من. یادمه مامان همیشه می گفت رها چه عروسی بشه. رها...گریه نکن دیگه من هم گریه ام می گیره ها. بلند شو پاشو من به عمو قول دادم دیر نمی کنیم. باید یک دستی به سر و روت بکشم. نگاش کن هرکی ندونه فکر می کنه با کتک می خوان ببرنت سر سفره عقد. رادان بدبخت چه گناهی کرده باید این ریخت تو رو تحمل کنه پاشو بسه الان چشمات میشن اندازه گردو.
با چرت و پرت های همیشگیم بالاخره خندونمش و بلندش کردم. در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد مو هاش رو جمع کردم و صورتش رو آرایش کردم. یک مانتوی سفید برا روز عقدش گرفته بودیم با شال آبی. آخر سر واقعا شبیه عروس ها شده بود. محکم بغلش کردم.
- خوش بخت بشی عزیزم.
حس کردم دوباره بغض کرده.
- وای رها جان رکسانا گریه نکن کلی زحمت کشیدم الان دود میشه تازه دیر میرسیم گریه نکن من میرم حاضر شم.
تند تند حاضر شدم تا سریع تر برم پیش رها. یک مانتو صورتی کمرنگ پوشیدم با شلوار جین و شال سرخابی کیف و کفش سفید هم برداشتم و زدم بیرون. رها بهتر بود. با دیدنم سوتی کشید و گفت
- آهای قبول نیست تو از من خوش گل تری.
- حرف نزن حرف نزن من خودم هم بکشم تو نمی شم. بیا بریم.
از خونه بیرون اومدیم همزمان با خارج شدن ما از آپارتمان عمو که رفته بود برای این دو سه روزش ماشین اجاره کنه هم رسید.آخه این عموی ما اونقدر تنبل تشریف داشت که به پیاده روی راضی نمی شد. سواردویست و شش اجاره ای شدیم و راه افتادیم سمت محظر. وقتی رسیدیم رادان و خانواده اش هم بودند. فکر می کردم فامیل هاشون هم باشند ولی فقط خشایار بود و پدر و مادرش.پس چرا اینقدر خلوت؟ جشن هم که گفته بودند با عروسی یکی باشه.با آرنج به پهلوی رها زدم.
- پس کو فامیل هاشون؟
- کسی رو این جا ندارن همه خارج از کشور اند.
- پس چه عروسی ای می خوان بگیرن.
- قراره یکسری از فامیل های نزدیکشون بیان ایران و دوست هاشون رو هم دعوت کنند یک مجلس جمع و جور بگیرند. الان هم چون کسی نیست نمی گیرن برای همین هم نمی خوان کسی بفهمه .میگن این کیه پسرش عقد کرده جشن نگرفته. آخه پدرش آدم سرشناسیه.
- خیلی خب بابا فهمیدیم خانواده ی شوهر شما آدم حسابین.
رفتیم داخل. تو اتاق عقد با چهره ی شاد شیرین مواجه شدم. با ذوق جلو اومد و رها را در آغوش کشید و یواشکی بازوش رو نیشگون گرفت.
- ای بی معرفت تنها تنها. به ما هم بگو خب تورت رو چه جوری می بافی.
- ماشالله چقدر تو به پدرام وفاداری.
- تو زرنگ اگر به من می گفتی دیگه تو تور پدرام نمی افتادم. آخه شوهر پولدار کردن فوت کوزه گری داره که خدا قربونش برم به تعداد اندکی یاد داده.
هر سه خندیدم. کاش به شیرین می گفتم از صبح بیاد خونه شده بود مجلس ختم.
رها و خشایار در جایگاه مخصوص نشستند و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه. تمام مدت به رها زل زده بودم. بیچاره. چه مجلس یخی. مادرش حتی به خودش زحمت نداده بود یکم به خودش برسد خیلی عادی یک گوشه نشسته بود و حتی نگاهشون هم نمی کرد باز باباش یک چیزی. دلم برا رها می سوخت. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد و رها ضربتی جواب داد که وقت نشد درست ازش بپرسم که اصلا چی شد؟ این رادان از کجا اومد؟ پیش خودم گفتم از هرجا اومد خوش اومد. چی بهتر از شوهر پولدار!
با صدای لرزان رها که بله رو می گفت به خودم اومدم. همه دست می زدند و مبارک باشه می گفتند. نگاه رها روی من بود. توی نگاهش چیزی بود که درست نمی فهمیدم. چیزی شبیه خواهش. ولی نمی فهمیدم چی می خواد بهم بگه. مادر خشایار حتی به خودش زحمت نداد بره جلو و رها رو ببوسه. زنک افاده ای فکر کرده بود چه خبره. از خدات هم باشه مثل رها کجا گیر این پسر نردبونت میاد؟ ولی پدرش جلو رفت هدیه شون رو داد و پیشونیشون رو بوسید. عمو و شیرین هم همین طور. دلم گرفت چقدر یخ. من هم رفتم جلو و رها رو بوسیدم و زنجیری رو که براش خریده بودم به گردنش انداختم و به رادان هم تبریک گفتم.رها با تعجب نگاهم می کرد. با نگاه ازم می پرسید پولش رو از کجا آوردی؟ تمام پس اندازم رو داده بودم به خاطرش. دلم می خواست یک چیز بهتر بگیرم ولی نشد.
نیم ساعت بعد همه از محظر خارج شدیم. قرار بود رها تا شب با رادان باشد. عمو هم به خاطر کارش برای دو روز بعد بلیط داشت و کمی خرید داشت.شیرین خانم هم که خودش تا حالا کلی فداکاری کرده بود و از دو ساعت قرارش با پدرام زده بود سریع جیم شد. با بقیه خداحافظی کردیم و همراه عمو راه افتادیم سمت مرکز خرید. تو راه عمو مدام باهام حرف می زد ولی من بدون اين كه كلمه اي از حرف هاش رو بفهمم فقط سر تكون مي دادم. حس خوبي نداشتم نمي دونم نگراني بود يا دلتنگي حتي از رها نپرسيده بودم كه خشایار راجع به بيماريش مي دونه يا نه. اصلا مگه بعد از عقد جشن نمیگیرن. خب فامیل هاشون نبودند خودمون که می تونستیم بریم یک ناهار بخوریم. خريد هاي عمو كه تموم شد به خونه رفتيم به ياد نداشتم در زندگيم اينقدر خسته باشم كه اون شب بودم. بدون تعويض لباس روي تخت افتادم و خوابم برد.
با صداي در از خواب بلند شدم. مانتوي چروكم رو از تنم در آوردم و چراغ رو روشن كردم. نگاهم به ساعت افتاد كه 12 شب رو نشون مي داد از اتاق بيرون اومدم رها اومده بود. عمو هم داشت به سمت اتاق مي رفت. خطاب به رها گفتم:
-چه عجب بالاخره رضايت دادي.
برگشت و تازه من رو ديد.
- اِ تو بيداري؟
-بيدار شدم. خوش گذشت؟
آب دهانش را قورت داد حالش به نظرم طبيعي نبود.
- آره...خوب بود. ببين من خيلي خسته ام فردا برات تعريف مي كنم. شب به خير.
و دستش رفت سمت دستگيره ي اتاقش با شك پرسيدم:
- رها خوبي؟
- آره. من... فقط خسته ام. شب به خير.
نگران بودم. شانه بالا انداختم لابد با خشایار بحثش شده. اونقدر خسته بودم كه فقط تونستم لباسم رو عوض كنم و بخوابم و به چيزي هم فكر نكردم
يك هفته اي از عقد رها گذشته بود. بيشتر اوقات با خشایار بود. و من پيش خودم فكر مي كردم چه زود تنها شدم. سهراب ديگه حرفي راجع به ازدواج نزده بود و من همچنان با خودم كلنجار مي رفتم. به دانشگاه علاقه ي خاصي پيدا كرده بودم چون اون جا كسي از عقد خشایار و رها خبر نداشت. نمي دونم چرا ولي اصرار خودشون بود. تو دانشگاه خشایار سوي خودش بود و رها سوي خودش يعني من! سهراب هم نزديك عروسي خواهرش بود و تقريبا فقط تو دانشگاه ميديدمش.اون هم فقط یک روز. چون فقط یک روز در هفته هم من کلاس داشتم و هم اون. عمو هم كه دو روز بعد از عقد رها رفته بود. هيچ وقت اين قدر احساس تنهايي نمي كردم. با اين كه نزديك به ده سال از مرگ خانواده ام مي گذشت ولي در تمام اين مدت مي دونستم كه رها هميشه پيشمه ولي حالا چي. به خودم مي گفتم بايد زودتر تكليفم رو با سهراب روشن كنم.منم بدم نمي اومد از تنهايي نجات پيدا كنم. سهراب رو هم دوست داشتم. ولي از اون طرف مي ترسيدم اگر بفهمد اون هم تنهام بذاره اون وقت از ايني كه هستم هم تنها تر ميشم. اين وسط فقط شيرين حواسش به من بود و وقت هايي كه رها نبود ميومد دنبالم و مي بردم بيرون. مي گفت تنهايي تو خونه ديوونه ميشي. ولي باز هم خلاء بزرگي رو حس مي كردم. جاي خالي رها. خدا مي دونه بعد از ازدواجش چي بشه. حتي دو سه شب خونه ي خشایار اينا مونده بود. ولي بعد از عقدشون من اصلا خانواده ي خشایار رو نديده بودم. باز خشایار رو چند بار اون هم موقعي كه اومده بود دنبال رها دیده بودم. یک تعارف زد که بیا ولی مادرش انگار نه انگار که من تنها قوم و خویش عروسشم. از رها هم نپرسيدم حس مي كردم داريم غريبه ميشيم. هنوز بغض آزاد نشدني ام اذيتم مي كرد. كم حرف شده بودم و همه مي دونستند چرا جز رها. چون اصلا حواسش به من نبود. بايد اعتراف كنم كه به خشایار حسودي مي كردم. يك روز گرفته و پكر روي نيمكت هميشگيم نشسته بودم. رها دوباره غيب شده بود تو كتابخونه. حوصله ي اون جا رو نداشتم. اصلا نمي تونستم تو فضاي ساكت و سنگينش دووم بيارم. زل زده بودم به چمن هاي زرد حياط و فكر مي كردم كه صداي دوست داشتني سهراب رو شنیدم.
- آفتاب از كدوم طرف اومده اخم كردي؟
برگشتم نگاهش كردم چه طوري نفهميدم كه پيشم نشسته.چيزي نگفتم كه گفت:
- نمي دونستم ناراحت شدن هم بلدي!
با بغض گفتم:
- مگه من آدم نيستم؟
اخمي كرد و گفت:
- چي شده رکسان؟ چند وقته عوض شدي.مشكلي داري؟
سرم رو تكون دادم.
- من مي تونم برات كاري بكنم؟
- نه.
- مي خواي حرف بزني؟
تمام تلاشم رو كردم تا بغض لعنتيم بتركه ولي نمي شد. از دست خودم و غرور نا خواسته ام حرص مي خوردم. در حالي كه فكم مي لرزدي گفتم:
- تنهام سهراب خيلي تنهام.
سهراب نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
- كلاس داري؟
- نه.منتظر رهام.
- پس بلند شو بريم پارك نزديك دانشگاه يكم حرف بزنيم. بلند شو.
دستم رو گرفت و بلندم كرد. با هم رفتيم سمت پاركي كه مي گفت هميشه با رها از كنارش مي گذشتيم و دانشجو هايی رو ميديدم ولي هيچ وقت نيومده بوديم توش بشينيم. روي يك نيمكت نشستيم. سهراب دستش رو انداخت دور شونه هام و سرم رو گذاشت رو شونه اش. دلم مي خواست زمان متوقف شه. مدت ها بود چنين پناهگاه امني رو تجربه نكرده بودم. هميشه اين من بودم كه مي شدم پناه رها. هميشه اون بود كه تو بغلم گريه مي كرد. اون بود كه باهام درد و دل مي كرد ولي من همه چيز رو تو خودم حل مي كردم بدون اين كه كسي بفهمه براي همين همه فكر مي كردند من بلد نيستم ناراحت بشم. يكم كه گذشت سهراب گفت:
- نمي خواي با من حرف بزني؟ چرا احساس تنهايي مي كني؟ چي شده؟
نمي خواستم حرف بزنم. نمي خواستم دروغ بگم. از طرفي مي ترسيدم همه چيز رو بهش بگم.ساكت شدم اون هم وقتي ديد حرفي نمي زنم گفت:
- باشه هر وقت خودت خواستي بگو. امشب با من مياي بيرون؟
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم:
- مگه براي عروسي سارا كار نداري؟
چشمكي زد و گفت:
- يك امشب رو مي تون بپيچونم.
اخم مصنوعي اي كردم.
- چه پسر بدي.
- چه كنم؟ بسوزه پدر عاشقي.
خنديدم و از جام بلند شدم.
- آره جون خودت. عاشقي!
- چيه؟ باورت نميشه عاشقتم؟
- برو بابا عشق تو كتاباست.
- واقعا اين طور فكر مي كني؟
- آره خب...اصلا تو عاشق چيه مني؟
لبخندي زد و گفت: عاشق همين كه يك دقيقه ناراحتي ولي سريع مي خندي. همين كه هيچي تو دلت نمي مونه. مثل بچه ها راحت مي خندي راحت مي بخشي...
حرفش كه تموم شد خيره شد تو چشمام. آب دهانم رو به زور قورت دادم. داشتم زير نگاهش آب مي شدم. من هم دوستش داشتم واقعا دوستش داشتم. ولي عاشقش نبودم يعني اعتقادي به عشق نداشتم. اين حسي هم كه اون به من داشت، عشق نبود علاقه بود.عشق اونه که بی دلیل باشه. در واقع تفسیر منه ولی این که یک نفر رو ببینی و یکم باهاش بری و بیای و عاشقش بشی یکم غیر منطقیه. پس این دوست داشتنه. که خیلی بهتر از عشقه. عشق یک چیز بی منطقه که تو درون ما آدم ها هست فقط یک نفر پیدا میشه و اون رو بیدار می کنه.به خوبی می دونستم که نمی خوام این حس رو بیدار کنم. نگاهم رو از سهراب دزديدم و گفتم:
- بچه خودتي.
خنديد و دستم رو گرفت:
- خب ... با اوتوبوس بريم يا پياده.
خنديدم.
- پياده به جيب دانشجويي بيشتر مي سازه.
- ولي امشب مي خوام بي خيال مال دنيا بشم با دربست بريم.
- بي خيال مال دنيا شدن عوارض داره ها سهراب جان.
- تو نگران من نباش دم عروسيه پول تو جيبم هست.
خنديدم سهراب يك دربست گرفت و آدرس داد. گفت مي خواد براي خواهرش كادو بخرد برای سر عقد. من هم ساعت رو پيشنهاد كردم. با هم رفتيم يك ساعت فروشي. پر بود از ساعت هاي خوش گل كه زير نور تو ويترين برق مي زدند.در حالی که چشم هام رو جمع کرده بودم گفتم:
- واي خدا چشم هام كور شد.
- خوش گلن ها.
- آره قیمت هاشون هم خوش گله لامذهب ها.
سهراب خنديد و دستم رو كشيد برد تو مغازه آروم زير گوشش گفتم:
- خل شدي؟ جفتمون پول هامون رو بذاريم به كرايه اش هم نمي رسه.
خنديد و گفت:
- نترس مامانم دست و دل باز شده پول داده بهم براي آبجي خانم كادو آبرومندانه بخرم.
تو دلم به سارا حسوديم شد... كاش مامان من هم بود كه روز عروسيم به کارن پول بده تا بره براي يك دونه دخترش كادو بخره. دلم هواشون رو كرده بود.ساكت بودم و سهراب انتخاب مي كرد با صداش به خودم اومدم:
- رکسان؟ آوردمت نظر بدي ها.
سرم رو تكون دادم و دوباره لبخند زدم. از بين ساعت هايي كه روي ميز چيده شده بود يك دونه استيل شيكش رو انتخاب كردم. هم ظريف بود و هم شيك خودم كه خيلي خوشم اومده بود. سهراب لبخندي زد و گفت:
- همين رو مي بريم اقا.
بعد از خريد ساعت از مغازه بيرون اومديم.
- خب اينم از كار سارا. از اين لحظه بنده در خدمت رکسان خانمم.
لبخندي زدم و گفتم:
- سهراب...
- جونم؟
- بريم دربند آب انار بخوريم؟
انتظار داشتم الان بگه تا برسيم دربند هرچي دارم بايد پول تاكسي بدم ديگه به آب انار نمي رسه ولي لبخندي زد و بدون حرفي قبول كرد. برام عجيب بود.با چشم هاي گرد شده پرسيدم:
- سهراب گنج پيدا كردي؟
خنديد و گفت:
- چقدر مي پرسي؟
- آخه چقدر بهت داده براي كادو؟
- تو كاريت نباشه اونقدر داده كه يك شب با دوست دخترم برم دربند براش آب انار بخرم.
خنده ام گرفت. چه زندگی شاهانه ای. نهایت عشق و حالمون این بود که بریم دربند آب انار بخوریم ولی به همون راضی بودم. بی پولی هم عالمی داره! به قول شاعر چای ساز نه ندارم ولی قوری که دارم!تاكسي گرفتيم يك ساعتي طول كشيد تا رسيديم. داشتيم مي رفتيم بالا كه گوشيم زنگ زد از خونه بود تازه يادم اومد به رها نگفتم با سهرابم.
- جانم ؟
- درد بگيره جونت كجايي تو؟
- با سهرابم ببخشيد يادم رفت بهت بگم.
- خدا خفت كنه مردم از نگراني.
نگراني بر قلبم چنگ انداخت:
- خوبي الان؟
- نترس سي سي يو نيستم.
با يادآوري اون روز ها قلبم فشرده شد.
- ببخشيد تو رو خدا.
- عيبي نداره. شب كي مياي؟
- من... دو سه ساعت ديگه ميام.
- باشه منتظرم.
- خونه اي؟
- آره ديگه گفتم امشب رو در اختيار خواهر گرامي باشيم.
خنديدم و گتفم: باشه ميام خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم.
- نمي دونم چرا امشب همه مي خوان در خدمت من باشن.
سهراب فقط خنديد.يكم كه بالاتر رفتيم به مغازه ها رسيديم. دو تا آب انار گرفتيم و رفتيم نزديك رودخونه و با خنده و شوخي خورديم. ليوانم رو كنار گذاشتم و در حالي كه چهره ام در هم رفته بود گفتم:
- واي...دلم. ترش كردم دوباره.
- آخه تو كه نمي توني چرا مي خوري؟
- دوست دارم خب.
- آخه دختر خوب من كه شنا دوست دارم الان بايد بپرم تو رودخونه؟
با تصور پريدن سهراب تو رودخونه بلند زدم زير خنده. خودش هم خنده اش گرفت.
- به جاي اين حرف ها، پدر بزرگ پول دار برو يك چيزي برام بگير دلم خوب شه.
سهراب در حالي كه سر تكان مي داد بلند شد و رفت.
نيم ساعت بعد از بس خورده بودم شكمم باد كرده بود بازوي سهراب رو گرفته بودم و قدم مي زديم. سهراب آه كشيد.
- چرا آه مي كشي؟
- داشتم فكر مي كردم ماشين كه بگيريم چقدر ياد اين روز ها بكنيم.
خنديدم- آره چقدر هم به دختر پسر هاي مثل خودمون بخنديم.
سهراب آه ديگري كشيد.
- باز چيه؟
- رو پيشنهادم فكر كردي؟
اين بار من آه كشيدم قبل از اين كه جواب بدم سهراب گفت:
- اصلا ولش كن. امشب اصلا بحثش رو نكنيم.
ايستاديم. نگاهم كرد و ساعتي كه خريده بوديم رو از كيسه اش در آورد و به دستم داد.
- دلم مي خواست يك شب خوب برات بسازم حتي اگه آخرين بار باشه. تولدت مبارك.
دهنم باز موند تنها سوالي كه اومد تو ذهنم اين بود كه امروز چندمه؟ 28 آبان بود. واي خدا سهراب چه جوري وسط اين همه گرفتاري يادش بود؟ دهنم بسته شده بود. حيف وسط خيابون نمي شد وگرنه دلم مي خواست بپرم بغلش و بگم چقدر ازش ممنونم و چقدر احساس گناه مي كنم كه واقعيت رو بهش نگفتم.
- سهراب من... نمي دونم چي بگم. واقعا...بگم مرسي؟ كمه من حتي خودم هم يادم نبود و تو تو اين گير و دار عروسي...
لبخند هميشگيش رو زد
- چون من تو رو از خودت هم بيشتر دوست دارم.
زبونم بند اومده بود سهراب به كمكم اومد:
- مي خواي ساعتت رو دستت كني..
سرم رو تكون دادم و جعبه رو به سمتش گرفتم.
- خودت ببندش لطفا.
جعبه رو باز كرد و ساعت رو به دستم بست.بعدهم جعبه رو داخل پلاستيكش گذاشت و دستام رو گرفت. به اطراف نگاهي انداختم. تك و توك آدم ها رد مي شدند. تو پياده رو جلوي يك خونه قديمي زير سايه ي يك درخت ايستاده بوديم. آروم رو نوك پام بلند شدم و گونه اش رو بوسيدم.
- ممنون سهراب
لبخندي زد و گفت:
- قابل عزیزم رو نداشت.
سرخ شدم و سرم رو انداختم پايين.عادت نداشتم از این حرف ها بشنوم. معمولا تو رمان ها می خوندم و پیش خودم فکر می کردم چه حال به هم زن ولی وقتی یک نفر اون حرف ها رو به خودت بزنه فرق داره مخصوصا وقتی می دونی که باهات صادقه.سهراب راه افتاد و دست من رو هم كشيد. تاكسي گرفتيم اول من رو تا دم در خونه رسوند و بعد خودش رفت. دم در ايستادم تا از پيچ كوچه ناپديد شد نگاهش كردم. اون شب پيش خودم اعتراف كردم نمي تونم چيزي رو بيشتر از اون دوست داشته باشم.
در حالي كه هنوز تو رويا سير مي كردم از پله ها بالا رفتم پشت در كه رسيدم صداي خسته و بي حوصله ي رها رو شنيدم گه مي گفت:
- خشایار امشب نه...
- چرا نه؟
- امشب بايد خونه باشم نمي تونم باهات بيام.
- رها داري ميري رو اعصابم ها...من براي چي اينقدر خرج كردم ها؟
- من هم از اول بهت گفتم شرايطم خاصه.
- ببين يا امشب با من مياي يا آبروت رو جلو رکسانا مي برم.
- خشایار...
- خفه شو بلند شو برو وسايلت رو جمع كن. زن صیغه اي نگرفتم كه برام تعيين تكليف كنه.
شانه هام افتاد. صداش تو ذهنم اكو پيدا كرد: زن صیغه اي. صیغه اي؟ رها با خشایار عقد كرد جلوي چشم هاي من... كجاي دنيا اين طوري زن صیغه مي كنند؟ ميان خواستگاريش و از سرپرستش اجازه مي گيرند. مي رن محظر كه عقد كنند بعد صیغه مي كنند؟ سرم گيج رفت. رها چي كار كردي؟ صداي بحثشون هنوز ميومد رها مدام مي گفت امشب تولدشه يك شبه ولي خشایار مي گفت بايد باهاش بره.رها...چی کار کردی با زندگیمون. با خشم كليد انداختم و در رو باز كردم. محكم در رو به ديوار كوبيدم و وارد شدم. با نفرت خشایار رو نگاه مي كردم.
- چي كارش داري؟ مگه نميگه نمي خواد بياد؟
اولش جا خورد ولی بعد با داد گفت
- مگه دست خودشه؟ بيست مليون پول من رو خورده. حق قانونيه من هم هست.
- رها پول نيست كه حق تو باشه. حق قانونيه منم اينه كه تو رو از خونم بندازم بيرون.
- ميرم. منت خونه ات رو روي سر من نذار اومدم زنم رو برم.
- رها امشب با تو جايي نمياد.
با سرزنش به رها نگاه کردم و گفتم:
- قضيه ي صیغه چيه؟
رها سرش رو انداخت پايين خشایار هم شروع كرد:
- هر چي هست به خودمون مربوطه تا الان هم هركاري كردم و اون نمايش مسخره رو راه انداختم به خاطر اين خانم بود ولي قرار نيست تمام اين مدت ادامه پيدا كنداز اولش هم قرار نبود.
رها با بغض گفت:
- تو همين الان با اومدنت اينجا تمام اون زحمت ها رو به هدر دادي.
داد زدم:
- زحمت چي؟ زحمت گول زدن من؟
رها خواست چيزي بگه كه خشایار سرش داد كشيد:
- ميگم برو وسايلت رو جمع كن وگرنه اون بيست ميليون رو از حلقومت ميكشم بيرون دخرته ي...
نذاشتم حرفش رو تموم كند محكم زدم تو صورتش. با بهت نگاه كرد.
- چيه؟ چرا لال شدي؟ چي داشتي مي گفتي؟ فكر كردي ميذارم بياستي اينجا هرچي از دهنت در مياد به خواهر پاك تر از گل من بگي؟
پوزخندي زد و گفت:
- خواهر پاک تر از گل؟ هه. جالبه. خواهر...اصلا معلوم نیست شما دو تا از کجا اومدید. دو تا دختر تنها بدون هیچ نسبت فامیلی بدون قوم و خویش وسط تهران چی کار می کنند؟ البته معلومه. این یکی که خودش رو فروخت. تو هم معلوم نیست ولی به زودی گند کارهات در میاد.
- خفه شو فکر کردی همه مثل خودت اند؟
- من؟ من خودفروشی کردم؟ شاید بد نباشه خواهر پاک تر از گلت رو یک دکتر ببری.
قلبم ايسيتاد. نكنه رها...
- بسه دیگه یکم شعور هم خوب چیزیه هر چی من هیچی نمیگم تو هر چی از دهنت در میاد میگی.
- دروغ میگم مگه؟ به خودم فروخته. اون هم بیست میلیون
اوقدر عصبی بودم که کنترل خودم رو نداشتم.یکی دیگه خوابوندم دم گوششاون هم نامردی نکرد و چنان سيلي اي به گوشم زد كه پرت شدم يك گوشه و سرم خورد به جايي. صداي جيغ رها رو كه اسمم رو صدا مي زد شنيدم و ديگه هيچي نفهميدم.
***
چشم که باز كردم تو بيمارستان بودم. تار مي ديدم يك بار چشم هام رو باز و بسته كردم تازه دورم رو ميديدم. كسي كنارم بود نگاهش كردم ديدم شيرينه.چشمان غمگين و سبز رنگش رو بهم دوخت و گفت:
- به هوشي؟
با صداي ضعيفي گفتم: آره.
تازه يادم افتاد چي شده با نگراني پرسيدم: رها كجاست؟
شيرين سرش رو انداخت پايين و زمزمه كرد: سي سي يو.
آه از نهادم بلند شد. خاك بر سر من همش تقصير منه فكر بيماريش رو نكردم. خدا لعنتت كند رادان. رها چرا اين كار رو كرد هنوز نمي فهمم. يعني به خاطر پول؟ نه رها كسي نبود كه به هر بهايي پول بدست بياره. با بغض گفتم
- حالش خوبه؟
- دكتر ميگه بايد سريعا عمل بشه.
و از اتاق خارج شد. دلم مي خواست داد بزنم وايسا ولي صدام در نمي اومد. بلند شدم و سر جام نشستم. پدرم در اومد خيلي ضغيف شده بودم.تشنه ام بود. دستي به سرم كشيدم. بانداژي رو دور پيشونيم حس كردم.چند تا فحش آبدار نثار خشایار كردم همش تقصير اون بود.همون موقع يك پرستار و پشت سرش شيرين وارد اتاق شدند. پرستار سرمم رو چك كرد و بعد از اين كه از وضع جسميم مطمئن شد رفت.
- شيرين؟
- بله؟
- تو از كجا فهميدي؟
- خشایار بهم زنگ زد گفت بيا بيمارستان پيش دوستات. ظاهرا بعد از بيهوشي تو حال رها بد شده. خشایار هم شما رو گذاشته اين جا و خودش رفته.
- كجا؟
- چه مي دونم هر گوري هست بهتر كه اين جا نيست حوصله ندارم ريخت نحسش رو ببينم.
- تو مي دونستي نه؟
- آره ولي من هم دير فهميدم وقتي همه چيز تموم شده بود.ديگه فايده اي نداشت اگه بهت مي گفتم.
خواستم چيزي بگم كه درد پيچيد تو سرم. شيرين پرستار رو صدا كرد و بهم مسكن تزريق كردند. از صدقه سري مسكن به پنج دقيقه نرسيده خوابم برد.
نمی دونستم ساعت چنده ولی می دونستم وقت بیدار شدن و دانشگاه رفتنه. اصلا حالش رو نداشتم. دیشب تا دیروقت با بچه ها رفته بودیم پاساژگردی و بعدش هم شام. وقتی رسیدم خونه، رها خواب بود. گفته بود کار دارد و نمیاد. یک لحظه به حالش غبطه خوردم حتما حسابی خوابیده. داشت بیدارم می کرد.
- رکی. بلند شو. دیرمون شد.
بی خیال رها بالش رو روی سرم گذاشتم و خوابیدم. چند لحظه بعد بالش از روی سرم برداشته شد و موجی از سرما بدنم رو در بر گرفت. مثل فنر سیخ سر جام نشستم. دندون هام به هم می خوردند. با قهقهه ی رها به خودم اومدم. در حالی که پارچ خالی آب رو تو هوا تکون می داد می خندید و می گفت:
- میمیری مثل آدم بلند شی؟
تازه فهمیدم چی کار کرده. بلند شدم و دنبالش کردم. اون هم جیغ کشان در رفت.
- نشونت میدم آدم کیه. تو مثل آدم بیدار کن. یک بار که با آب یخ بیدارت کردم از سرما دندون هات بهم خورد می فهمی. وایسا.
پنج دقیقه دنبالش کردم و خونه رو بهم ریختیم که یک هو ایستادم سر جام و عطسه جانانه ای کردم.رها خنده کنان به آشپزخانه رفت و لحظه ای بعد یک ورق قرص ادالت کلد در بغلم فرود آمد.
- بگیر بخور تا کار دست خودم و خودت ندادی.
قرص رو خوردم و در حالی که برای رها خط و نشان می کشیدم که تلافی می کنم به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم. بیرون که اومدم طبق معمول رها حاضر و مرتب ایستاده بود و منتظر من بود.می دونست صبح ها اشتها ندارم ولی برای این که مخم کار کند یک ساندویچ برام حاضر می کرد.ساندویچ رو از روی میز برداشتم و رفتم جلو در تا کفش هام رو بپوشم که یکی زد پس کله ام.
- آخ...چته تو اول صبحی اون از بیدار کردنت این از بدرقه ات.
- صد دفعه نگفتم کفش هات رو بذار تو جا کفشی؟ چرا اینقدر تو شلخته ای آخه.
- برو بابا تو هم. مثل این مامان های غرغرو می مونی.
هاله ای از غم صورت جفتمون رو پوشوند. خودم هم خوب می دونستم که این غرغر ها و گیر های مادرانه اش را دوست دارم و بهشون نیاز دارم ولی با این حال عادت داشتم بهش بگم ننه پیرزن. رها هم در حالی که از من رو می گرفت و غرغر کنان پله ها رو پایین می رفت گفت:
- از تو شلخته تر خودتی. کفش هاش رو همین طوری شوت میکنه میره. بابا تو دختری ناسلامتی....
صداش رو دیگه واضح نمی شنیدم. کفش هام رو پوشیدم و در رو قفل کردم و رفتم پایین. همراه رها راه افتادیم سمت ایستگاه. تو راه هرطوری بود از دلش در آوردم. همیشه همین طور بود. قهر ها و دعوا های من و رها پنج دقیقه هم طول نمی کشید.
×××
با لمس دستی روی شونه ام چشم هام رو باز کردم. تازه فهمیدم روی کتاب خوابم برده. سر بلند کردم رها بود.پرسیدم:
- چیه؟
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لب هاش. نگاهی به اطراف انداختم تازه فهمیدم تو کتابخونه ایم. وای تو کتابخونه خوابم برده بود. رها کنارم نشست و آروم گفت:
- تو باز جای گرم پیدا کردی؟
- وای اونقدر خوابم میاد جون رها که تو فریزر هم بذاریم می خوابم.
- بلند شو بریم خونه بخواب نمی خواد تو فریزر بخوابی. کار من تموم شد.
بلند شدم و کتابی رو که صرفا جهت وقت پرکنی گرفته بودم سرجاش گذاشتم. رها کتابخونه کار داشت من هم مجبور شدم منتظرش بمونم. با هم به خونه برگشتیم ولی من طبق معمول همین که از محیط دانشگاه دور شده بودم خواب از سرم پریده بود. رفتم تو اتاقم و یک آهنگ گذاشتم. اول اتاق رو خوب مرتب کردم و کردمش یک دسته گل. بعد هم رفتم بیرون و مانتو و روسری از روی جا لباسی برداشتم. رها با تعجب نگاهم کرد:
- کجا؟
- بغالی سر کوچه.
- چی می خواهی؟
- سی دی خام و یکم قاقالی لی و خرت و پرت.
- خرت و پرت همون تنقلات خودمونه دیگه.
- آره خانم ادبی.
و در حالی که کفش هام رو می پوشیدم ادامه دادم- از شیرین یک فیلم با حال گرفتم امشب بشینیم ببینیم.
در رو باز کردم و از تو راهرو گفتم:
- کاری نداری؟
- مگه تو خوابت نمی اومد.
در حالی که در رو می بستم گفتم:
- اون موقع تو دانشگاه بودیم آدم خوابش می گرفت.
قبل از این که در رو کاملا ببندم صدای آهش رو شنیدم بلند زدم زیر خنده. ولی سریع جلوی دهنم رو با دست گرفت تا از نصیحت های مادرانه و البته عهد بوقی همسایه پاینی راجع به نجابت و سر به زیری و ساکتی دختر جماعت در امان باشم.از خونه زدم بیرون و رفتم از سوپر سر کوچه چیز هایی که لازم داشتم رو خریدم. بعد هم در حالی که کیسه های خرید تو دستم تاب می خوردند. عین دختر بچه ها با اون کفش های کتونی در حالی که با هر قدم خودم رو به چپ و راست متمایل می کردم به خونه برگشتم. در رو با کلید باز کردم و با سر و صدا گفتم:
- رها؟...خانم آزاد؟...بیداری؟ خانم معلم...ننه پیرزن...مامان خانم غرغرو... من خونه ام...
بعد هم کفش ها رو بدون دخالت دست در آوردم و هر کدوم رو به یک طرف شوت کردم همون موقع رها از اتاقش بیرون اومد برای این که کفش هام رو نبینه سریع در رو بستم.انگار می مردم بذارمشون تو جا کفشی. همون طور که به سمتم می اومد گفت:
- به جای این همه حرف ها می تونستی بگی سلام.
و در حالی که خرید ها رو از دستم می گرفت تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- عین بچه ی آدم. البته اگه می دونی چیه.
با ژست خاصی دستی به چتری هام که همیشه فرق کج رو صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم:
- می دونی عزیزم. برای ما فرشته ها کلاس آدم شناسی نذاشتن شرمنده.
و در حالی که مانتوم رو در می اوردم ادامه دادم:
- البته اگر خانم آزاد امر کنند می گم بذارند ها...
رها با چشم های ریز شده نگاهم کرد و بعد انگار تازه یادش اومده باشه گفت:
- کفش هات رو کی گذاشتی تو جاکفشی؟
رنگم پرید. یعنی می دونستم پریده!
- خب...راستش من ساعت نگرفتم خانم معلم فقط گفته بودی بذار نگفته بودی ساعت بزن. اصلا می خواهی کارت بکشم؟
رها خرید ها رو گذاشت رو زمین و رفت سمت در. چشم هام رو بستم و گوش هام رو گرفتم تا صدای جیغش رو نشنوم ولی کاش می تونستم حس لامسه ام رو هم خاموش کنم. با حس دردی روی سرم چشم هام رو باز کردم. رها لنگه دمپاییش رو زده بود تو سرم.
- ای بابا نمیگی مرگ مغزی میشم.
رها دست هاش رو رو به آسمون بلند کرد و گفت:
- الهییییی. زودتر انشالله من راحت شم از دستت.
بعد هم در رو بست و دنبالم گذاشت. من هم در حالی که از خنده ریسه می رفتم از دستش در رفتم. از روی مبل و میز و هر چی جلوم بود بالا می رفتم و از روش می پریدم. آخر هم در رفتم تو اتاق و رفتم پشت در و بستمش رها از اون ور هول می داد و من از این ور آخرش هم اون پیروز شد. پریدم رو تخت و بالش رو سپر سر و صورتم ساختم. رها هم اومد یک بالش دیگه برداشت و زد به پهلوم من هم بالش که دستم بود رو زدم تو سرش. یکی اون می زد یکی من. آخرش هم یک بالش خورد تو دماغ من که عصبی شدم و بالشم رو ول کردم و سعی کردم بالش رها رو از دستش در بیارم ولی محکم گرفته بودش. اونقدر من کشیدم و اون کشید تا آخر درز های بالش شکافت و سر تا پامون پر از پر شد. هر دو فقط با دهان باز همدیگه رو نگاه می کردیم. بعد از چند ثانیه دو تایی غش کردیم از خنده و افتادیم رو تخت پوشیده از پر. از زور خنده نمی تونستم حرف بزنم و حتی فحشش بدم.
- ای...خدا ...خفت کنه...رها. مثل مرغ شدیم.
- مرغ خودتی...من شبیه فرشته ها شدم.
- اوووه یک دسته گل هم برای خودت سفارش بده سر راه.فرشته نه مرغ هوا.
نیم ساعت بعد دعوا سر این بود که کی پر ها رو جمع کنه.در حالی که هنوز تو موهام پر از پر بود دست به کمر ایستاده بودم و می گفتم:
- تو اگر با بالش من رو نمی زدی این طوری نمی شد.
- می خواستی نیای تو اتاق.
- می خواستی دنبال من نکنی.
- می خواستی کفش هات رو بذاری تو جا کفشی.
خنده ام گرفته بود عین بچه ها بحث می کردیم.
- باشه باشه تسلیم. من میرم کفش هام رو می ذارم تو جا کفشی تو هم این جا رو تمیز کن.
- من موندم تو این همه هوش رو از کی به ارث بردی.
- معلومه بابام.
- بیچاره بابات کجاش خنگ بود رکسی...
خلاصه بعد از کلی بحث بی نتیجه با هم دست به کار شدیم. بعد از انجام همه ی کار ها نشستیم پای تلویزیون و سه چهار تا فیلم رو تا صبح نشستیم یک جا دیدم.فکر کنم یک کیلو تخمه هم خوردیم همزمان. نزدیک های صبح بود که با شکم های باد کرده و ظرف های پر پوست تخمه به خواب رفتیم.
دستم رو آهسته از دور میله باز کردم و به سمت کیفم بردم. سعی داشتم یک دستی طوری که تعادلم هم بهم نخوره زیپ کیفم رو باز کنم. با کلی کلنجار رفتن موفق شدم. حالا قسمت سخت کار بود یعنی پیدا کردن بلیط.همانطور که یک دستی در اعماق کیف گل و گشادم دنبال چهارتا بلیط بودم، روی نوک پام بلند شدم و از روی سر انبوهی از آدم ها که میدان دیدم رو مسدود کرده بودند نگاهی به بیرون انداختم. وای نزدیک ایستگاه بودیم.سرانجام دستم جسم کوچک کاغذی را لمس کرد آن را بیرون کشیدم سه تا بلیط مچاله شده ی چسبیده به هم. آه از نهادم برخاست. یکی کم بود. با آرنج ضربه ای به پهلوی رها که پشتم ایستاده بود و بیخیال دور و بر رو دید می زد زدم. برگشت و گنگ نگاهم کرد کلم رو به سمتش متمایل کردم:
- رها بلیط داری؟ یکی کم دارم.
با خونسردی ذاتی اش گفت:
- آره بیا.
و در عرض پنج ثانیه دست برد و زیپ کوچک کنار کیفش را باز کرد و یک بلیط سفید و تمیز تا نخورده را کف دستم گذاشت. چشم هام چهارتا شد. خجالت کشیدم بلیط هام رو ببینه برای همین پشت به اون ایستادم و بیشتر به میله چسبیدم و بلیط تمیز رها رو روی سه تا بلیط مچاله شده ی خودم گذاشتم. همون موقع اوتوبوس ترمز کرد و جمعیت موج خورد. به رها گفتم زود باش و راه افتادم. همون طور که مواظب بودیم کسی چیزی ازمون نزنه برای خودمون راه باز کردیم و از اتوبوس پریدیم بیرون.بلیط ها رو تحویل دادم و همراه رها حرکت کردیم. باید یک مسیری رو پیاده می رفتیم.کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- آخیش. تو این اوتوبوس آدم نمی تونه نفس بکشه. وقتی میاد بیرون دلش می خواد پشتک بزنه.
رها فقط لبخند زد.
- میگم تو فکت درد میگیره اینقدر حرف میزنی.
خندید.
- رها لالی؟
بیشتر خندید- چی بگم من مثل تو در چرت و پرت بافی استعداد ندارم.
پوفی کردم و با نوک کفشم تکه سنگی را شوت کردم.
- رکسی؟
- کوفت و رکسی. اسم من رو درست صدا کن این صد دفعه.
- اووو حالا انگار چه اسم تحفه ای هم داره.
- پَ نَ پَ. اسم با ابهت تر از اسم دختر داریوش بزرگ از کجا می خوای پیدا کنی؟
- خیلی خب حالا.رکسانا خانم؟
- جانم عزیزم؟
- امروز می خوام برم پیش ساره تا ببینم چه کاری برام در نظر گرفته.
نگرانی بر قلبم چنگ انداخت. با تمام وجودم امیدوار بودم رها کار گیرش بیاد تا مجبور نباشیم از ساره کمک بگیریم. ساره ختر بدی نبود ولی مطمئن بودم کاری که می خواد به رها پیشنهاد بده کار هرکسی نیست یعنی مثل کار هایی که ما دنبالشیم نیست. اصلا نمیشه بهش گفت شغل. یک جور راه کسب درآمد محسوب میشه تا شغل.
- مطمئنی؟
- آره.
- ولی رها...
- این تنها راهه رکسانا...اگه این کار رو نکنم به گدایی میفتیم.
- خب تو یک هفته به من وقت بده. یک کاری پیدا میشه.
- کاری که من تو چند ماه نتونستم پیدا کنم رو چه جوری می خوای تو یک هفته پیدا کنی؟حاضری بری بشی نظافت چی؟
- تو از کجا می دونی؟ شاید نظافت چی بودن شرف داشته باشه به کاری که ساره می خواد بگه.
- حالا بریم ببینیم چی میشه.من که اصلا نمی دونم چی می خواد. فقط گفت اگر نیاز داشتم برم پیشش.
همون موقع به دانشگاه رسیدیم. با هم وارد شدیم و به سمت دانشکده راه افتادیم.وقتی به کلاس رسیدیم نایی تو پاهام نمونده بود روی صندلی ولو شدم.همیشه زود از پیاده روی خسته می شدم و چند تا آنتراکت وسط پیاده روی هام به خودم می دادم. رها هم خانومانه کنارم نشست و پاش رو روی پای دیگرش انداخت و جزوه اش رو باز کرد. واقعا وقتی منشش رو می دیدم دلیل این همه توجه رو بهش می فهمیدم. واقعا خانم و ملیح بود. آدم کیف می کرد وقتی نگاهش می کرد.برعکس من. اثری از لطافت و ظرافت دخترونه در من دیده نمی شد. همون موقع شیرین، دختر شوخ و شلوغ تر از من که از دوست های نزدیک دانشگاهمون بود وارد شد. رابطه مون با دوست های دانشگاه به دانشگاه و برنامه های آخر هفته که می رفتیم کوه یا گردش ختم می شد. هرگز باهاشون از خانواده و این که کجا زندگی می کنیم حرفی نمی زدیم پای هیچ کدومم به خونمون باز نشده بود. ترم سوم معماری بودیم و بی صبرانه منتظر بودیم درسمون تموم بشه تا در به در دنبال کار هایی که ربطی به رشتمون نداره نگردیم.شیرین روی صندلی کنار من نشست و نیومده شروع کرد:
- به به رفقای بستان گلستان چه خبرها؟
- باز تو سلامت رو خوردی شیرین عقل؟
شیرین قهقهه ای سر داد و گفت:
- کوچکتر به بزرگتر سلام می کنه.
و بعد بی توجه به این مکالمه رو به رها گفت:
- چی شده خانم آزاد؟ دستگیر شدی؟
رها نگاهی به او انداخت و مثل همیشه فقط لبخند زد و اروم گفت: چیزی نیست.
- باشه باشه من فضولی نمی کنم ولی میشه به عنوان دو تا گوش روم حساب کردها!
آرنجم در پهلوش فرود آمد.
- تا در هست حاجت به دیوار نیست. تا من رو داره گوش های تو رو می خواد چی کار؟
- خب گفتم شاید حرف هاش زیاد باشه بیام کمکت.
تا ورود استاد من و شیرین چرت و پرت گفتیم و رها ساکت بود. می دونستم داره به امروز و ساره فکر می کند. کل کلاس رو هم فکرش مشغول بود. شک دارم چیزی از درس فهمیده باشد.کلاس که تموم شد از جاش بلند شد و گفت:
- رکسان من میرم دیگه.
منظورش رو فهمیدم:
- بذار منم بیام.
- نه باید تنها حرف بزنم.
شیرین پرید وسط: کجا می خواد بره.
نگاهش کردم که فهمید باز فضولی کرده. می دونست من و رها یک چیز های خصوصی با هم داریم و فکر می کرد چون دوست قدیمی ایم این طوریه.نمی دونست ما با هم زندگی می کنیم. رها سری تکان داد و از کلاس خارج شد. بدون این که کیف و کلاسورم رو جمع کنم دنبالش رفتم و بازوش رو گرفتم:
- رها نرو. به خدا یک راهی پیدا میشه.
- ای بابا رکسان این همه حساسیت برای چیه فوقش کارش خوب نبود قبول نمی کنم.
- قول بده.
- که چی.
- که اگر خوب نبود قبول نکنی و احساسی تصمیم نگیری.
- باشه بابا قول میدم.
و بی حوصله بازوش رو آزاد کرد و رفت. هرگز رها رو اینطور عصبی و آشفته ندیده بودم. ساره رو یکی از پسر ها به شیرین و ما معرفی کرده بود. ترم 3 عمران بود. نمی دونم چه طوری ولی یک بار کار یکی رو راه انداخته بود. اون طور که فهمیده بودم پدرش از کارخونه دار ها و آدم های با نفوذ شهر بود و به خوبی می دونستم که آمار هر کی رو بخواد راحت در میاره. به کلاس برگشتم و بی حوصله وسایلم رو داخل کیفم ریختم. بی خود نبود هیچ وقت هیچی رو در زمان مناسب پیدا نمی کردم. شیرین در حالی که حرکات نگران و تا حدی عصبی من را نظاره می کرد گفت:
- من تو کافی شاپ با پدرام قرار دارم.
نگاهش کردم. پدرام دوسالی از ما بزرگ تر بود و هم رشتمون بود. از همون اول هم گیر داده بود به شیرین. آخر هم رفت خواستگاریش و نامزد شدند. برخلاف همیشه که کلی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم باید صداتون رو ضبط کنی بیاری به تجربیات من اضافه شهٰ بی حوصله زیر لب گفتم:
- خوش باشین.
و از کلاس بیرون زدم. تنها فکری که تو کله ام بود این بود که نذارم رها دست به این کار بزنه. بی خودی خودم رو دلداری می دادم که کار بدی نیست ولی ته دلم حس بدی به ساره داشتم نمی دونم چرا. باید خودم دست به کار می شدم.از اولین چیزی که به ذهنم رسید صفحه ی نیازمندی ها بود. تا اون روز مثل رها دنبال کار نبودم. یعنی رها اصرار داشت یک چیزی پس انداز کنیم برای همین می خواست کار کنه وگرنه عموم هر ماه برامون پول می فرستاد. حس می کردم رها نمی خواست زیر دین کسی باشه ولی درک نمی کرد که عموم سرپرست ماست و خودش قبول کرده.رها رو خوب می شناختم. متکی به نفس. می دونستم زده به سیم آخر و اگه تو کار پیشنهادی ساره پول خوبی باشه قبول می کنه. به دکه ی روبه روی دانشگاه رفتم. ماشالله صفی بود ها. مثل این که آمار بیکار ها زیاد بود. کارم احمقانه بود مطمئنا رها بار ها و بار ها صفحه ی نیازمندی ها رو ورق زده بود ولی دلم می خواست منم سعی کنم. شاید شغلی که به نظر رها مناسب نبوده رو من بتونم بهش تن بدم. برخلاف رها برای من کار عار نبود حاضر بودم هر کاری بکنم. هر کاری که به گدایی شرف داشته باشه.یک ربعی تو صف معطل شدم. روزنامه رو گرفتم و همون گوشه ایستادم و نگاهی سرسری بهش انداختم.چند دقیقه بعد سرم روبلند کردم و رها رو دیدم که با قیافه ای آشفته تر از چند دقیقه پیش داره از دانشگاه بیرون میاد. نگاه جست و جو گرش نشون می داد دنبال منه. گوشیم رو در آوردم وای باز سایلنت بود و هفت تا میسد کال از رها داشتم. بی هوا سریع به سمتش رفتم تا بهش بگم اینجام. وسط خیابون داد زدم:
- اینجام رها...
ولی باصدای جیغش که می گفت مواظب باش نیم متر پریدم عقب و بعدش صدای ترمز وحشتناک ماشین شاسی بلندی برق از سرم پروند. شوکه شده بودم.برای چند لحظه فقط زل زدن بودم به اون و فکر می کردم الان داره از پشت عینک ریبنش با تحقیر نگاهم می کنه. پسر قد بلندی که از سر و وضعش معلوم بود پولش از پارو بالا میره پیاده شد و با ژست خاصی عینک دودی اش رو برداشت و گفت:
- خانم حواست کجاست؟
دلم می خواست سرش داد بزنم پسره ی پر رو با اون سرعت میاد و نزدیک بود من رو بکشه اون وقت طلب هم داره خواستم جوابش رو بدم که با دیدن همهمه ای که جلوی دانشگاهپیش اومده بود ناخودآگاه اون رو فراموش کردم و به اون سمت رفتم. خدایا چی میدیدم. رها در حالی که چهره اش از درد در هم فشرده شده بود روی زمین افتاده بود و بقیه دورش رو گرفته بودند. کنارشون زدم و کنار رها زانو زدم.
- رها...رها چی شدی؟
یکی در جوابم گفت: ظاهرا قلبشه.
- رها مشکل قلبی نداشته
سپس رو به جمعیت گفتم:
- چرا ایستادید من رو نگاه می کنید؟ یکی کمک کنه ببریمش بیمارستان.
همه یکهو به تکاپو افتادند مثل عروسک کوکی هایی که تازه یکی کوکشون کرده بود. دختر ها کمک کردن و رها رو تو یک ماشین گذاشتیم خودم هم سوار شدم ماشین یکی از هم کلاسی هام به اسم شیدا بود.نامزدش،علی هم همراهیمون کرد تا رسیدن به بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم. رها درد داشت و به زور به هوش بود. وقتی رسیدیم بیمارستان تقریبا یک بدن بی جون بود که نبض داشت.سریع رها رو روی تخت خوابوندند و بردند. حالم خراب بود اصلا نفهمیدم کجا بردنش. مدام دستم رو سرم بود و راه می رفتم. شیدا سعی داشت آرومم کنه ولی نمی شد. نمی دونم چند تا لیوان آب قند به خوردم دادند فقط می دونم که با تمام وجود دعا می کردم رها چیزیش نشه. رها...رها...همه کس من رها...گریه نمی کردم. بیشتر شوکه بودم تا ناراحت. رها...سر و مر و گنده. همین امروز صبح طبق معمول برای این که بیدارم کنه روی سرم آب ریخت. امروز صبح کلی باهام دعوا کرد که چرا اینقدر شلخته ام. دیروز طبق معمول گفت اگه کفش هام رو نذارم تو جا کفشی پرتشون میکنه بیرون. قرار بود امروز بذارمشون تو جا کفشی...وای رها بیا بریم خونه باید کفش هام رو بندازی بیرون. یک هو بی اختیار از جام بلند شدم که برم دنبال رها و بریم خونه که ناگهان از هوش رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم...
اسمم رکساناست.رکسانا مسیحا.اسمم رو دوست دارم. یک اسم تاریخی و به قول شیرین با ابهت ولی دلم می خواست مثل رها اسمم ساده باشه. یک اسمی که همه هی خلاصه اش نکنند. رکسی رکی. رکسان. رک رک. یا چه می دونم هزار تا اسم دیگه. ولی من دلم می خواست رکسانا باشم. مامانم خدابیامرز عاشق اسمم بود. مامان. چقدر دلتنگش بودم. چقدر دلم می خواست برم پیشش. چقدر بی معرفت بودن. هم اون و هم مامان رها. رفتند و ما رو گذاشتند. من و رها همسایه بودیم و رفیق گرمابه و گلستان هم. خیلی صمیمی بودیم. خانواده هامون هم همین طور. رها تک فرزند بود ولی من یک برادر داشتم که خدا اونم ازم گرفت.اسمش کارن بود. هیچ وقت یادم نمیره. یک حادثه ی وحشتناک تو چالوس. خانواده ی من و رها. ماشین ما رفت ته دره و ماشین رها اینا خورد به کوه. من تو ماشین اونا بودم. خیر سرمون می خواستیم همه با هم برای تعطیلات عید بریم شمال. من و رها که عقب ماشین بودیم جون سالم به در بردیم ولی خانواده هامون...همه نابود شدند.رها هیچ کس رو نداشت جز یک عمه ی پیر و مریض که صلاحیت نگهداری از اون رو نداشت. برا همین می خواستند بفرستنش پرورشگاه. منم که عمه و دایی نداشتم. خاله ام هنوز ازدواج نکرده بود و خارج از کشور زندگی می کرد. اصلا درست قیافه اش رو یادم نمیاد.فقط یک عمو داشتم که همسرش از بیماری کلیه رنج می برد. وقتی پونزده سالم بود اون هم فوت شد. عمو هم که جز من کسی رو نداشت سرپرستی من و سپس به اصرار من رها رو قبول کرد و خودش رو وقف ما کرد.خصوصا بعد از فوت زنش هر کار تونست برامون کرد. بعد از مدتی هم خونه اش رو به ما بخشید و خودش رفت تا بقیه ی عمرش رو در مالزی بگذرونه.در واقع براش کار پیش اومد و رفت. الان ما نوزده ساله ایم و یک سالی هست که مستقل شدیم و میبینیم که بدون کار زندگی نمی گذرد."
صدای شیرین من رو از افکارم بیرون کشید
- رکی؟ کجایی؟ بلندشو باید بریم بیمارستان.
دفترم رو بستم و بلند شدم. نمی دونم چرا دلم می خواست یک چیزی بنویسم تا آروم بشم.همیشه همین طور بود. نوشتن آرومم می کرد. پدرم نویسنده بود و رها معتقد بود من ژنش رو دارم. اون روز رها مرخص می شد. باید می رفتیم بیمارستان و میاوردیمش. بر خلاف میلم به اصرار رها، شیرین چند روزی رو که رها نبود پیش من موند. تو این یک هفته که رها تو سی سی یو بستری بود بدترین روز های عمرم رو گذروندم. دکتر می گفت شوک. می گفت قلبش از بچگی مورد داشته و اگر عمل نشه براش مشکل پیش میاد.رها. کسی که به ندرت یادمه حتی سرما خورده باشد دچار یک بیماری مادرزادی در عروق قلبش بود. عادت نداشتم مریض ببینمش.ولی چه طوری عملش می کردیم؟ما دو تا دختر تنها و دانشجو بودیم که اگر کار گیرمون نمیومد تا چند وقت دیگه محتاج نون شب می شدیم.بیمه هم که نبود.یادمه وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم و فهمیدم رها سی سی یوست نزدیک بود سکته کنم. همون روزش به اصرار خودم مرخص شدم. رفتم خونه و هرچی صفحه ی نیازمندی بود زیر و رو کردم. به هزار جا زنگ زدم ولی دختر تنها و مجرد قبول نمی کردند.کسی رو هم سراغ نداشتم که ازش قرض بگیرم. عمو هم اونقدر نداشت. در حال موت بودم. نه از نظر جسمی از نظر روحی.خودم هم باورم نمی شد منی که با اون همه سختی با اون سن کم دست و پنجه نرم کردم و خم به ابرو نیوردم. منی که تو ده سالگی همه کسم رو از دست دادم منی که فقط ده سال طعم مادرداشتن رو چشیده بودم و تمام این مدت با همشون کنار اومدم حالا این طوری آشفته شدم به خاطر رها. تازه فهمیده بودم رها چقدر برام عزیزه. همخونه ام بود. دوستم بود. خواهرم بود. همکلاسیم بود. مادرم بود. همراهم بود. ای خدا من که جز رها کسی رو ندارم. یک بار همه خانواده ام رو ازم گرفتی دوباره می خوای همه کسم رو بگیری؟ رها جوونه برا تیغ جراحی. خیلی جوون. روزی صد بار این جمله ها رو با خودم تکرار می کردم و بغض می کردم ولی تو این مدت یک قطره اشک هم نریخته بودم. انگار چشمه ی اشکم در مراسم تدفین خانواده ام خشک شده بود. اونقدر پوست کلفت شده بودم که بعد از اون گریه نکرده بودم. خیلی مواقع بغض میکردم و چشمام خیس می شد ولی نمذاشتم اشکم سرازیر بشه. سخت بود نمی دونستم چی کار کنم.با صدای شیرین به خودم اومدم. رسیده بودیم. تو این چند وقت اونقدر تو فکر می رفتم که شیرین نگرانم بود. حتی یک بار گفته بود بریم پیش روانپزشک. نمی دونستم اینقدر وضعم خرابه. شیرین گل خریده بود. من حتی یادم نبود فقط می خواستم رها رو دوباره تو خونه سالم و سر حال ببینم ولی این آرزوم نیازمند پول زیادی بود که نمی دونستم چه جوری ولی باید جورش می کردم. وارد اتاق رها شدیم. شیرین صورتش رو بوسید و گل رو بهش داد خودش هم رفت تا کار های ترخیص رو انجام بده. با لبخند به تخت رها نزدیک شدم.
- بهتری؟
- آره خوب خوبم.
- دیگه امروز میریم خونه راحت میشی.
لبخند همیشگیش رو زد. بی اراده خم شدم و لپش رو محکم بوسیدم. دلم براش تنگ شده بود. بعد هم همون طور که می رفتم سمت لباس هاش گفتم:
- بیا پرستارت گفته لباس هات رو بپوشی بریم.
کمکش کردم لباس هاش رو پوشید. به خاطر رها احساس گناه می کردم فکر می کردم بی احتاطی من باعث شد قلبش بگیره. اگه دو طرفم رو نگاه می کردم و مثل بچه ها نمی پریدم وسط خیابون اوضاع فرق می کرد. حتما خاطره ی تصادف براش زنده شده. لباس هاش رو که پوشید گل ها رو برداشت وبو کرد و گفت:
- سلیقه ی توئه یا شیرین؟
با صداقت گفتم: شیرین.
لبخندی زد و همان موقع شیرین با یک لبخند گنده اومد داخل.
- چی شد چی شد؟ غیبت من بود؟
رها- نه عزیزم ذکر خیرت بود.
شیرین- خب فرقشون چیه؟
رها خندید. حاضر بودم هر کاری کنم که بازم بخنده. برام خیلی عزیز بود. خیلی. سه تایی از بیمارستان خارج شدیم. تو این مدت بدون این که رها بفهمه از عمو خواسته بودم پول بفرسته تا خرج بیمارستان رو بدم ولی می دونستم نمی تونم برای عملش از عمو پول بگیرم. از طرفی با این کار هایی که می تونستیم انجام بدیم خرج عمل در نمی اومد. به هر حال نخواستم رها رو ناراحت کنم. اون روز شیرین تا شب پیش ما موند و بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم. شب هم شیرین رفت. رخت خوابم رو بردم تو اتاق رها. نمی خواستم بیدار نگهش دارم می دونستم هنوز توان قبلش رو بدست نیورده ولی اونقدر حرف تلنبار شده بود تو این یک هفته که ساعت نزدیک به سه بود که خوابیدیم. صبح روز بعد دانشگاه نداشتیم. تصمیم داشتم از رها راجع به ساره بپرسم تو این مدت اصلا کلا فراموشش کرده بودم. تو آشپزخونه داشتم میز صبحونه رو میچیدم که اومد در حالی که چشماش رو می مالید گفت:
- سلام صبح به خیر.
با لحن پرنشاطی گفتم: سلام و صبح به خیر به روی نشستت.
خندید و رفت صورتش رو بشوره. خیلی سر حال تر از روز های قبل بودم. وقتی میدیدم که سر حاله میره میاد و حالش خوبه انرژی می گرفتم. رها اومد و کنار هم صبحونه خوردیم بعد از یک هفته یک لقمه ی راحت از گلوم پایین رفت. داشتیم میز رو جمع می کردیم که پرسیدم.
- راستی رها.ساره چی گفت؟
- آخ. یادم انداختی. باید بهش زنگ بزنم.
- کارش چی بود؟
خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد رفت تو اتاق و بعد از یک ربع صحبت اومد بیرون. با نگاه پرسشگر نگاهش کردم.
- ساره بود. حلال زاده هم هست.
- چی گفت؟
- می خواست ببینه من موافقم یا نه.
- خب چی شد؟
- قبول کردم. قرار شد برم ببینمش تا برام شرابط کار رو توضیح بده.
- کارش چیه؟
- حالا برم ببینمش خودم هم دقیق بفهمم بعد به تو می گم. یک ساعت دیگه باهاش قرار دارم.
- باشه.
با این که راضی نبودم ولی نخواستم باهاش یکی به دو کنم. یک ساعت بعد رها رفت و من موندم با هزار تا خیال.دم رفتن گفت شاید کارش طول بکشد. چند ساعت گذشت نزدیک به ظهر بود. رها هنوز نیمده بود. برای ناهار هم پیداش نشد. گرسنه ام بود. یک چیزی خوردم و یک ته بندی کردم که شاید بیاد ولی نیومد. باز ناهار رو تنها خوردم. بعد از ناهار خوابم گرفته بود ولی فکر رها نمی ذاشت بخوابم. داشتم دیوونه می شدم. کم پیش می اومد خونه تنها باشم. زنگ زدم به رها جواب نداد. زنگ زدم به شیرین و یکمی حرف زدیم. ساعت نزدیک به چهار بود. دلم شور می زد. نکنه باز قلبش چیزیش شده. براش اس ام اس زدم«رها خوبی؟» جواب اومد: «آره نگران نباش. دیر میام.» خیالم تا حدودی راحت شد ولی باز نمی تونستم یک جا بند باشم. سعی کردم بخوابم نشد. بلند شدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بی هدف تو خیابون ها راه می رفتم. نمی دونستم چرا اینقدر کار رها طول کشید. کاش یک توضیحی از کارش بهم می داد. اونقدر راه رفتم تا دوباره گشنم شد. آبان ماه بود و هوا ساعت پنج تاریک شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شش بود. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به رها. گوشیش خاموش بود. جدا نگران بودم. دلم قار و قور می کرد برای این که ساکتش کنم یک بسته بیسکوییت گرفتم و خوردم. ساعت هفت شد. دیگه تحملم تموم شد تمام وجودم براش شور می زدم. خواستم زنگ بزنم شیرین شاید شماره ی ساره رو داشته باشد. ولی شارژ نداشتم. چشم چرخوندم و یک سوپر اون طرف خیابون دیدم. خواستم رد بشم که بوق وحشتناک ماشینی سرجام میخکوبم کرد. ماشین کمی جلوتر نگه داشت. یک شاسی بلند مشکی بود. یک پسره ازش پیاده شد و اومد سمتم.
- خانم شما مثل این که عادت دارید بپرید جلو ماشین من نه؟
با گیجی نگاهش کردم پررو طلب هم داشت. قلبم رو با اون بوقش ارود تو دهنم. تازه یادم افتاد این همون پسره است که جلو دانشگاه ویراژ می داد و نزدیک بود من رو بر اثر تصادف و رها رو بر اثر سکته قلبی بکشه. چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- شما هم عادت دارید قلب مردم رو بیارید تو دهنشون و بعد طلبکار بشید نه؟
- والله مردم اگر مدرسه رفته باشند از همون اول بهشون یاد می دن که از خیابون می خوای رد شی دو طرفت رو نگاه کن. یک شعر هم داره که با اون راحت تر یاد میگیرید. می خواهی براتون بنویسم؟
حرصم گرفته بود عصبانی بودم سر اون خالی کردم.
- شما هم اگه قانون بدونید،زیر گرفتن عابر به هر دلیلی تخلف حساب میشه برای راننده. پس این منم که باید شاکی باشم. شما هم اگه ویراژ ندی جون مردم بیشتر در امانه.
این ها رو با لحن بدی گفتم و از خیابون رد شدم. رفتم تو مغازه و یک شارژ گرفتم. باز هم موبایل رها خاموش بود. نزدیک بود گریه ام بگیره. سر بلند کردم. پسره هنوز همون جا ایستاده بود. تا اون روز ندیده بودمش. من و شیرین خیلی فضول بودیم. آمار هرچی بچه تابلو بود در می آوردیم ولی تا اون روز این بچه خر پول رو ندیده بودم. فکر نکنم مال دانشگاه ما می بود. با اعصابی داغون نگاهم رو دزدیدم و راه پیاده رو رو در پیش گرفتم. ناخودآگاه شروع کردم تو دلم فحش دادن به این پسره. دیوونه اگه این نکبت نبود الان دل من تو دستم نبود که نکنه برای رها اتفاقی افتاده باشه. پسره ی خرپول از خود راضی. از این بچه خرپول ها که کاری جز خرج کردن پول باباشون ندارند بدم میومد. خیلی بدم میومد. اکثرشون آدم های بی عرضه و پرادعا بودن. پشتشون به پول و نفوذ باباهه گرم بود و هرکاری می خواستن می کردن. با هر کی می خواستند هر جوری که می خواستند حرف می زدند. درست مثل همین یارو که از بخت بد من دو بار نزدیک بود بفرستتم اون دنیا. همون موقع هم صدای نحسش رو از پشت سرم شنیدم.
- میگن تا سه نشه بازی نشه.
برگشتم و عصبی نگاهش کردم فکر می کردم همه ی اون فحش هایی رو که تو دلم بهش گفتم رو شنیده.با یک لبخند شیطانی ادامه داد:
- فکر کنم دفعه ی دیگه بپری جلو ماشینم جدی بکشمت.
فقط نگاهش کردم. بی توجه به حرف هاش یک لحظه تو دلم فکر کردم انگار پول به آدم میسازه. چه خوش تیپم هست. ادامه داد:
- ببخشید. رفتارم درست نبود.
چشم هام گرد شد. چی می گفت این؟ یک کاره دنبال من راه افتاده میگه ببخشید؟ خب از اول این روی جنتلمنت رو نشون می دادی. دهنم باز شد که بگم چرا عاقل کند کاری اما قیافه ی مظلومش دهنم رو بست. زیر لب طوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
- خواهش می کنم
و راهم رو گرفتم که برم که صداش رو شنیدم:
- مواظب خودت باش از خیابون رد میشی نمی خوام بکشمت.
چیزی نگفتم حتی برنگشتم رفتم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو راه با شیرین تماس گرفتم. شماره ساره رو نداشت. رفتم خونه. با دیدن چراغ های روشن به سمت در هجوم بردم و دستم رو بی وقفه رو زنگ گذاشتم. در باز شد رفتم بالا. حوصله آسانسور نداشتم پله ها رو دو تا یکی کردم. رها گیج و مبهوت با چشم های سرخ جلوی در ایستاده بود. رفتم داخل. ترجیح می دادم با در بسته باهاش دعوا کنم. رها با صدایی گرفته گفت:
- مگه سر آوردی؟
نمی دونستم بغلش کنم و بگم کجا بودی یا کتکش بزنم و بگم چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رسیدی خونه زنگ نزدی.با صدایی که بر خلاف سعیم عصبی بود گفتم:
- کی رسیدی؟
- یک ربعی میشه.
- می دونی چند ساعته بی خبر رفتی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
- گفته بودم دیر میام.
دنبالش رفتم و بازوش رو گرفتم.
- آخه بی انصاف. مگه من گفتم چرا دیر میای؟ گفتم چرا بی خبر؟ گوشیت خاموشه. نمی دونستم کجایی. اصلا این چه کاری بود که اینقدر طول کشید؟ همین دیروز از بیمارستان اومدی همش یک هفته است که خطر از بیخ گوشت رد شده. تو که نمی دونی من چی کشیدم تو این دو هفته. رها من که جز تو کسی رو ندارم وقتی بی خبر میذاری میری اون هم بعد از این اتفاق ها نمیگی من چه حالی میشم؟
عصبی بود می دونستم. اون هم حال خوبی نداشت.از چشم های سرخش معلوم بود.با صدایی به بلندی صدای من گفت:
- فکر کردی رفته بودم شهر بازی؟ رفته بودم رستوران؟ می دونی من حالم چه طور بود؟ یک هفته از سفرم به اون دنیا نگذشته هنوز. می فهمی مرگ رو جلوی چشات دیدن یعنی چی؟ اصلا می دونی مردن چیه؟ می دونی زندگی من به پول بنده یعنی چی؟ رفته بودم با خودم خلوت کنم ببینم توان کاری که ساره خواست در من هست یا نه ولی نبود. من نمی تونم. بهش گفتم نه. کار من نیست ولی خیلی سخت بود. سخت بود از پولی چشم پوشی کنی که می تونه راحت زندگیت رو نجات بده. بابا من مریضم. می فهمی؟ قلب من دیگه روز های آخر عمرشه اگر عمل نشه. فکر می کنی من نمی دونم چمه؟ از بچگی مشکل قلبی داشتم.ولی چون بیمه نبودم باز به خاطر مشکلات مالی نتونستند عملم کنند. همین مشکلی که الان داریم. پول. بعد از مرگ خانواده ام چک آپ های هرساله ام هم کنسل شد و کار به اینجا کشید. فکر می کردم اگر فردا بیفم و بمیرم هم مشکلی نداره ولی میبینم داره. مرگ سخته رکسانا خیلی سخت.اونقدر که نمی تونی تصور کنی. وقتی می دونی داری میمیری دلت می خواد فرار کنی بری یک جایی که عزرائیل پیدات نکنه. همش فکر تو بودم. تو که روزی صد بار بهم یادآور می شدی که جز من کسی رو نداری. می گی من خونه رو تنها نمی تونم تحمل کنم. فکر می کردم بعد از من چی کار می کنی. می فهمی چی دارم می گم؟ سخت بود برام به ساره بگم نه. باید روش فکر می کردم.
- تو چرا به من نگفتی؟ من به ندرت مریض دیده بودمت.
- فکر می کنی چرا؟ همه ی سعیم رو می کردم که حتی سرما نخورم. چون بیمه نبودم. من مشکل مادرزادی دارم بیمه قبولم نمیکنه. خرجم می افتاد رو دست عموی تو. هرباری که مریض می شدم عذاب وجدان می گرفتم. عمو می دونست اون هم یک بار سعی کرد برام پول جور کند یا حداقل ببرتم دکتر ولی یک بار دو بار نبود که. من هم که بیمه نبودم.بیچاره چی کار می کرد؟ بانک می زد؟ برا همین هیچ وقت ورزش نکردم. فعالیت سنگین نکردم.سعی می کنم با کسی دعوام نشه. موقع مرگ خانواده ام هم کارم کشید به بیمارستان ولی باز جون پول نبود مرخص شدم. بعد از یک مدت هم علائم رو هر چند کم بودند از عمو مخفی کردم، تا کمتر عذاب بکشه. زن خودش بس بود. هر چی هم داشت برای درمان و دیالیز همون بیچاره داد بسش بود دیگه من برای چی می شدم بار اضافی؟ مثلا می دونستی چی می شد؟ چی کار می خواستی بکنی جز ترحم؟ حالا فهمیدی چرا در به در دنبال کار بودم؟ نمی خمواستم زیر دین باشم. هنوز هم نمی خوام. می خوام حداقل خرج کفن و دفنم رو خودم بدم.
بعد هم من رو بهت زده وسط حال ول کرد و رفت تو اتاقش و حرصش رو سر در خالی کرد.این اولین بار بود که صدای رها بلند شده بود. رها همیشه هرجا می رفت نرسیده به خانمی و آرومی معروف می شد. از چهره اش ملاحت می بارید. کم تر با چیزی مخالفت می کرد. تا حالا آزارش به کسی نرسیده بود. هرجا می رفت همه دوستش داشتند.همیشه آروم حرف می زد. راه می رفت متانت ازش می بارید. پس رها به خاطر من زنده بود. به خاطر من نگران بود.بغض کرده بودم ولی باز هم با یک لیوان آب قورتش دادم و نشستم رو مبل و سرم رو میان دست هام گرفتم.دلم می خواست گریه کنم ولی یک چیزی از درون من رو منع می کرد...
اون شب رو کاناپه خوابم برد. صبح طبق معمول با صدای رها بیدار شدم. اگر رها نبود هر روز خواب می موندم. وای حتی فکر این که ممکنه یک روز نباشه دیوونه ام می کرد. بی هیچ حرفی بلند شدم. در سکوت صبحانه خوردیم و حاضر شدیم. موقع رفتن باز چشم رها به کفش های من که هر لنگه اش یک ور بود افتاد و اهی کشید. طاقت نداشتم باهاش قهر باشم. با لحن آرومی گفتم:
- رها...
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش خالی بود. تهی بود. مثل دفعه های قبل که می خواستم معذرت بخواهم نبود. هر دفعه نگاهش بهم می گفت بدون این که من معذرت بخواهم اون بخشیده ولی این نگاه بهم می گفت معذرت خواهی فایده نداره. حرفم رو خوردم و کفش هام رو پوشیدم. با هم راه افتادیم سمت ایستگاه. سکوت سنگینی بود. مخصوصا برای من که عادت به ساکت بودن نداشتم. فکر کنم رها هم حوصله اش از حرف نزدن من سر رفته بود. مدام با بند کیفش بازی می کرد. وقتی رسیدیم اوتوبوس اومده بود. سوار شدیم. از بخت خوب جای خالی بود و نشستیم. رها بلیط در آورد بلیط های من تموم شده بود. رسیدیم و همچنان سکوت بود. رفتیم داخل حیاط متوجه اخم های گره خورده ی رها شدم. برگشتم و دور و برم رو نگاه کردم. یک پسره دست به سینه ایستاده بود و سر تا پای رها رو برانداز می کرد. می شناختمش. خشایار رادان. یکی از خرپول های دانشگاه. رشته عمران. ترم 5. به جز اون مورد خاص که نزدیک بود من رو بکشه آمار همه خرپول های دانشگاه رو داشتم البته با دیدن اون مورد خاص یکم شک دارم حتما کسی های دیگه هم هستند. یادم باشه به شیرین بگم که پرونده مون ناقصه. نگاهی به رها انداختم. فهمید خشایار رو دیدم. اخمهاش بیشتر رفت تو هم. دست من رو کشید و برد سمت دانشکده. با چهره های درهم وارد شدیم. شیرین با قیافه ی بشاش همیشگیش نشسته بود. هر کدوم یک طرفش نشستیم. شیرین نگاهی به جفتمون که سرمون تو جزوه هامون بود انداخت و گفت:
- یک چیزی بگم؟
هر دو طلبکارانه نگاهش کردیم.
لا لحن مظلومانه ای گفت: اصلا معلوم نیست قهرید.
رها پقی زد زیر خنده. همیشه به همه چیز می خندید. باهاش حرف می زدی فقط می خندید. از خنده ی رها من هم خنده ام گرفت ولی باز هر دو سرمون رو با جزوه هامون گرم کردیم. شیرین باز خواست یک چیزی بگه و جور رو عوض کنه ولی استاد اومد. اون ساعت هیچی از درس نفهمیدم. ذهنم دور و بر خشایار می چرخید. تو این یک سال و خرده ای که میومدیم دانشگاه تا حالا نشده بود خشایار سمت رها بیاد. اصلا خیلی کم میدیدیمش. اونقدر دور و برش شلوغ بود که زحمت نگاه کردن به ماها رو به خودش نمی داد. کلاس که تموم شد شیرین من رو کشید یک گوشه و شروع کرد سین جیم کردن. وقتی دید چیزی از زبون من نمی تونه بکشه رفت سراغ رها. من هم از فرصت استفاده کردم و جیم شدم. صبح تصمیمم رو گرفته بودم. باید می فهمیدم این چه کاری بود که ساره به رها پیشنهاد کرده بود. فکر کنم از هزار نفر پرسیدم تا کلاسشون رو پیدا کردم ولی در کمال بدشانسی نیمده بود دانشگاه. نا امید و خرد داشتم از دانشکده اشون میومدم بیرون که سینه به سینه ی همون خرپول مجهول در اومدم. یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت:
- مثل این که تصادف با من جز روزمرگی زندگیت شده نه؟
بی حوصله در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم:
- برای شما چی؟
نشنیده گرفت و در حالی که دنبالم میومد گفت:
- این جناب عالی اید که مدام جلو راه من سبز میشی.
- اتفاقا این شمایید که هر بار با حضورتون باعث میشید من یادی از عزرائیل بکنم.
زد زیر خنده. رو تخته مرده شور خونه بخندی. کوفت ببند نیشت رو. با اخم برگشتم سمتش.
- چیش خنده داشت؟
در حالی که خنده اش رو می خورد گفت:
- هیچی.
راهم رو گرفتم برم که گفت:
- کجا؟
- مفتشی؟
- نه ولی ادب حکم می کنه وقتی دارم باهات حرف می زنم وایسی گوش کنی.
چه پسرخاله میشه زود. حرصم گرفت انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه.همون طور که به سمت در می رفتم گفتم:
- من حرفی با شما ندارم. کلاسم دیر شده. همه مثل شما بیکار نیستند.
از دانشکده زدم بیرون. شدیدا از ته قلبم نسبت به این موجود احساس تنفر می کردم. نمی دونم چرا. ولی وقتی فکر می کردم یکی مثل من و رها در به در دنبال کار برای این که به گدایی نیفته و یکی مثل این آقا راه میره ازش پول میریزه و به خودش زحمت جمع کردنشون رو نمی دهٰ، حرص می خوردم.آخه خدا این چه عدالتیه؟
با سگرمه های درهم داشتم می رفتم سمت دانشکده ی خودمون که صدای آشنایی رو از پشت سرم شنیدم. برگشتم. خودش بود. یک لبخند گنده ناخودآگاه اومد رو لبم.
- میگم اخم می کنی ترسناک میشی ها. همیشه بخند.
لبخندم پررنگ تر شد.
- تو کی اومدی؟
- دیروز.
نگاهش کردم.دلم براش تنگ شده بود.
- خوش اومدم دیگه نه؟ چشم شما روشن.
خندیدم. اون هم همین طور. خواستم چیزی بگم که چشمم به یکی از اساتید افتاد و یاد کلاسم افتادم. تند تند گفتم:
- ببین من کلاسم دیر شده باید برم. خداحافظ.
و بدون این که بهش فرصت بدم حرفی بزنه دویدم سمت کلاس.عجب استقبال جانانه ای ازش کردم بیچاره. یادم باشه جبران کنم. خوش بختانه هنوز استاد نیمده بود. رفتم کنار شیرین نشستم. هنوز آثار لبخند رو صورتم بود. با آرنج ضربه ای به پهلوم زد.
- هوی؟ کبکت خروس می خونه؟
خندیدم.
- ببینم تو اصلا کجا غیب شدی یکهو؟
آروم سرم رو بردم دم گوشش و گفتم: سهراب اومده.
اون هم آروم دم گوشم گفت:
- چی چی آورده؟
با کلاسورم زدم به بازوش. همون موقع هم استاد اومد و شیرین فرصت نکرد راجع به سهراب ازم بپرسه. کلاس که تموم شد مثل فشنگ از جام بلند شدم برم پیش سهراب که شیرین نشوندم و شروع کرد دوباره سین جیم کردن.
- ای بابا من درست ندیدمش که تا خواستیم حرف بزنیم یادمون اومد باید بریم سر کلاس.
- آره جون خودت تو که تا کلاس تموم شد غیب شدی تا یک ربع بعدش. تو این یک ربع میشه کلی حرف زد.
تازه یادم اومد عجب سوتی ای دادم نمی خواستم بفهمند رفتم سراغ ساره.
- آهان. خب...آره ولی قرار نیست که ما هرچی میگیم تو بفهمی.
و از جام بلند شدم و در حالی که براش زبون در می آوردم از کلاس خارج شدم. رفتم سمت حیاط سمت نیمکت همیشگی. یک نیمکت بود زیر یک درخت. از همون روز اول عاشقش شده بودم. با رها هر روز می نشستیم اونجا و حرف می زدیم. یک روز رها کتابخونه کار داشت اومدم برم اون جا که دیدم یک نفر دیگه جام رو اشغال کرده. نمی دونستم چی کار کنم. ترم اول بودم و تو دانشگاه جوجه به حساب می اومدم. ولی پر رو تر از این حرف ها بودم که هیچی هم نگم. یک جورایی نسبت به اون نیمکت حس مالکیت داشتم. رفتم جلو. دو دل بودم. پشت پسره به من بود. نمی دونستم چه جوری شروع کنم. برای همین گفتم:
- آقا ببخشید...
برگشت نگاهم کرد. چی می گفتم؟ می گفتم بلند شو جای منه ؟ مسخره ام نمی کرد. خواستم بگم هیچی اشتباه گرفتم که گفت:
- ببخشید جاتون رو اشغال کردم.
دهانم باز موند. پسره با لبخند جلو اومد و رو به روم ایستاد و گفت:
- می دیدم همیشه میاین اینجا میشینید. الانم فکر کردم کلاس دارید اومدم نشستم.
این اولین بار بود که یک سال بالایی با احترام باهام رفتار می کرد. دختر هاشون که آدم حسابم نمی کردند. پسرهاشون هم که جز شماره دادن کار دیگه بلد نبودند. این اولین برخورد من و سهراب بود. اون روز با یک عذرخواهی از کنارم رفته بود. ولی بعد از اون هر وقت میدیدمش بهم سلام می کرد. چند وقت بعد یک صبح به خیر هم زدیم تنگش و کم کم دوست شدیم.ته دلم ازش خوشم اومده بود. بعد از چند وقت فهمیدم دوستش دارم. یک جورایی اگر یک روز نمی اومد نگرانش می شدم و دنبالش می گشتم. تا این که یک روز رو همون نیمکت بهم ابراز علاقه کرد. ولی چیزی که عذابم می داد این بود که اون هیچ چیز از من نمی دونست. نمی دونست پدر و ماردم مردن. نمی دونست با رها زندگی می کنم. یعنی اولش می ترسیدم سوء استفاده کنه از بی کس بودنم ولی بعدش که به شخصیت واقعیش پی بردم فهمیدم هرگز این کار رو نمی کنه ولی باز ترسیدم بگم و تنهام بذاره.ولی اون گفته بود. پدرش مدت ها پیش فوت کرده بود. یک خواهر کوچک تر داشت. ترم 6 معماری بود و یک کار نیمه وقت داشت. وضعشون معمولی بود. ولی خیلی پسر خوبی بود. مهربون و صادق. چند وقتی هم بود که رفته بود مسافرت دیدن عموی مریضش و دیروز برگشته بود.
نشسته بودم رو نیمکت و خاطراتمون رو مرور می کردم که دست های یکی از پشت چشم هام رو پوشوند. خندیدم.دست هاش رو می شناختم.
- این بازیت قدیمی شده آقای کیانی.
خندید و اومد کنارم نشست.
- چه خبر ها؟
- خبر ها که دست شماست. عموت چه طور بودن؟
- بهتر بود. دکتر می گفت چیزی نیست.
- خب خدا رو شکر.
یکهو بی مقدمه گفت- دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین. زد زیر خنده.
- چیه؟
- بهت نمیاد خجالت بکشی.
اخم کردم.
- حالا اخم نکن. ببخشید.
نگاهش کردم. جدا دلم تنگ شده بود ولی نمی تونستم بهش بگم. تا اون موقع یک بار هم بهش نگفته بودم دوستش دارم ولی اون صد دفعه گفته بود.
- رکسان؟
- بله؟
- راستش...
همون موقع صدای شیرین رو از پشت سرم شنیدم.ای خروس بی محل.
- رکسانا جان؟ کلاس شروع شد ها. مبادله ی دل و قلوه تون تموم نشد؟
بهش چشم غره رفتم اون هم با بدجنسی ابرو بالا انداخت. می دونستم داره صبح رو تلافی می کنه.سهراب از جاش بلند شد و گفت:
- امشب بهت زنگ می زنم عزیزم. خداحافظ.
- خداحافظ.
سهراب رفت و من شیرین رو کشیدم پشت درخت و یک زدم تو سرش.
- ای خروس بی محل می خواست یک چیزی بگه ها.
- نترس امشب زنگ می زنه تو خلوت بهت میگه دیگه.
یکی دیگه زدم تو سرش و گفت:
- آی رکسی نکن. بیا بریم به خدا کلاس شروع شد.
انگشتم رو به نشانه تهدید جلو صورتش گرفتم:
- رکسانا.
- خیلی خب بابا تحفه.
با هم به سمت کلاس راه افتادیم. رها نشسته بود و دستاش رو گذاشته بود رو میز و سرش رو گذاشته بود روشون. رفتم جلو. می خواستم از دلش در بیارم که یک خروس بی محل دیگه به اسم استاد وارد شد.
ون روز تمام کار هام نیمه تموم موند. وقتی رسیدیم خونه رها رفت تو اتاقش و در رو بست. من هم تصمیم گرفتم یکم بهش زمان بدم. فقط از دست من عصبی نبود. مسائل بهش فشار آورده بودند. نگرانش بودم می ترسیدم با این وضعش سکته کند. رو تختم دراز کشیده بودم که موبایلم زنگ خورد. سهراب بود یاد حرف شیرین افتادم خنده ام گرفت. جواب دادم.
- الو سلاااام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- بد نیستم. چه کاره ای امروز؟
- هیچ.
- میگم می تونی بیای بریم یک دوری بزنیم؟
- کی؟
- یک ساعت دیگه دم پارک همیشگی خوبه؟
- آره. فکر کنم.
-فکر کنی؟
- نه... یعنی باشه. میبینمت.
- رکسان؟
- بله؟
- مامانت اینا مشکلی دارن؟
بغض کردم. برام سخت بود بهش دروغ بگم ولی گفتم:
- نه ...نه مشکلی ندارن. نیستند اصلا. رفتن مسافرت.
- تنهایی؟
- نه یکی از دوست هام پیشمه.
- اهان باشه. پس میبینمت. خداحافظ.
- خداحافظ.
بلند شدم و لباس پوشیدم. موقع رفتن سری به اتاق رها زدم. خواب بود. نفس عمیقی کشیدم و در رو بستم و اومدم بیرون. کیفم رو برداشنم و کفش هام رو پوشیدم و زدم بیرون. یکم پیاده رفتم و وقتی دیدم داره دیر میشه تاکسی گرفتم. وقتی رسیدم سهراب اون جا بود. رفتم جلو سلام کردم. با لبخند جوابم رو داد و دستم رو گرفت. با هم شروع به قدم زدن کردیم.
- کدوم دوستت اومده پیشت؟
- همون که همیشه با من کنار می نشست رو نیمکت.
- اسمش چی بود؟
- رها آزاد؟
- میشناسیش؟
- آره بابا شاگرد اول ها رو همه می شناسند. چه اسم قشنگی هم داره.
با حسرت گفتم: آره خیلی.
خندید و گفت: اسم تو هم خیلی قشنگه اینقدر حسرت اسم رها رو نخور.
- طولانیه آخه.
- ولی قشنگه.
لبخندی زدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
- رکسان؟
- بله؟
- امروز می خواستم یک چیزی بکم که دوستت اومد.
- آره یادمه.
- راستش...با مامان صحبت کردم اگر تو... یعنی اگه موافقت کنی...
ایستاد. و برگشت تو چشمام نگاه کرد.
- قرار شد اگه موافق باشی رسما بیایم خواستگاری.
یخ کردم. حالا چی بهش می گفتم؟ می گفتم من کسی رو ندارم که ازش خواستگاریم کنی. از طرفی سهراب رو دوست داشتم. این روز ها تنها دل خوشیم اون بود. نمی خواستم تمومش کنم.ولی زود بود برا ازدواج. من اگر سنم رو با تقلب گرد می کردی می شد بیست سهراب هم با حسب این که سربازیش رو رفته بود فکر کنم بیست و سه سالش بیشتر نبود. دیوونه بود تو این سن ازدواج کنیم که چی بشه؟ ولی از طرفی نمی خواستم تموم بشه. برای همین فقط گفتم:
- سهراب زود نیست؟
- زود؟
- آره خب من بیست سالم هم نیست.
- خب...می تونیم یک مدت نامزد بمونیم. لازم نیست بریم سر خونه زندگیمون.
- می دونی سهراب خب...
دلم می سوخت. اون هیچی از من نمی دونست چه طوری خودش رو راضی کرده بود به ازدواج با من فکر کند.
- بهم وقت بده فکر کنم.
- باشه حتما. انتظار ندارم الان جواب بدی.
لبخند زدم. جو بدی بود. بغض داشتم. دلم برای جفتمون می سوخت. برای این که جو رو عوض کنه گفت:
- شام رو با من می خوری؟
لبخند زدم و سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم: حتما.
با هم پیاده راه افتادیم.همون سهراب همیشگی بود. انگار نه انگار که اون حرف ها زده شد. خوش حال بودم این یعنی بهم وقت داده. دلم می خواست این طوری بمونیم نمی خواستم با در میان کشیدن موضوع ازدواج میانه مون بهم بخوره. شام رو در محیط دوستانه ای خوردیم. در تمام مدت شام دنبال راهی بودم که حقیقت رو بهش بگم. طوری که فکر نکند بازیش دادم. دوستش داشتم. این رو خوب می دونستم. نمی خواستم از دستش بدم.
شب سهراب من رو رسوند خونه. وقتی رفتم بالا رها عصبی داشت خونه رو مرتب می کرد. تازه یادم اومد که بهش نگفتم دارم میرم بیرون. گوشیم رو در آوردم. یک میسد کال هم نداشتم. پس خیلی هم براش مهم نبوده.
- سلام.
زیر لبی جوابم رو داد.
- خبریه؟
کمرش رو راست کرد و خیلی خشک گفت:
- آخر هفته قراره خواستگار بیاد.
بعد هم من رو با یک دنیا سوال گذاشت و رفت تو اتاق. فضولیم بدجوریگل کرده بود اصلا یادم رفت باهاش قهرم.رفتم تو اتاقش و بدون در وارد شدم.
- برای کی؟
- من.
- کی؟
- خشایار رادان.
یخ کردم. این چی می گفت؟ خشایار و رها؟ دهنم باز مونده بود.مرسی شانس. شناختی از رادان نداشتم فقط می دونستم از اون خانواده ی های آدم حسابیه. پولشون هم از پارو بالا میره.
- کی قرار شد بیان؟
- امروز خودش گفت.
- پس چرا من نفهیمدم.
- چون جنابعالی داشتی با سهراب جونت دل و قلوه معامله می کردی.
- آخه چرا اینقدر یکهویی؟
- رکسانا این قدر سوال نکن دیگه برو بیرون.
- بیرونم می کنی؟
برگشت و با بیچارگی نگاهم کرد.حس می کردم براش اون رکسانای قدیمی نسیتم. غریبه ام. چه طور مسئله به این مهمی رو به من نگفت؟ تا اون روز پای هیچ خواستگار رسمی ای به خونمون باز نشده بود. اگر گذاشته بود بیاد یعنی قصد داشت جواب مثبت بده. رها داشت عروس می شد. باور نمی کردم.دست هام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
- حالا از من می زنی جلو بی معرفت؟ تنها تنها پسر پولدار تور می کنی به روی خودت هم نمیاری؟
نیشگونی از بازوم گرفت:
- بی معرفت تویی. کجا گذاشتی رفتی؟ دلم هزار راه رفت.
صداش گریه ای بود. احساس کردم شونه ام خیس شد. در حالی که موهاش رو نوازش می کردم گفتم:
- آره عروس خانم از ده تا میسدکالی که زدی معلومه.
خندید. من هم خندیدم.
- حالا کی این رادان رو تور کردی؟
ضربه ای به پشتم زد وگفت:
- تو فضولی نکن.
- فضولی چیه استاد. دستت رو سر ما. به ما هم یاد بده. هرچند من خودم رو بکشم نمی تونم. نه چال رو گونه ی تو رو دارم نه این منش های خانومانه از من برمیاد.
بیش تر خندید. مثل همیشه ولی من بغض داشتم. فقط به این فکر می کردم که رها میره و من تنها میشم
خسته و بی جون خرید ها رو ول کردم و خودم رو مبل افتادم. رها هم با حوصله و آرامش همیشگی اش آن ها رو برداشت و به آشپزخانه برد. این دو سه روز همش به بدو بدو گذشته بود. من بی حوصله و رها بدتر از من مشغول خرید و تمیز کردن خونه ای بودیم که تا اون موقع یک مهمون رسمی هم توش پا نگذاشته بود. اصلا مطمئن نبودم بتونیم اون طور که باید پذیرایی کنیم. تجربه ی اولمون بود. زیاد از رها راجع به رابطه اش با خشایار سوال نکرده بودم. نمی دوسنتم اصلا دوستش داره یا نه ولی از دیشب که سردی رها در خرید رو دیده بودم تا حالا،یک فکری مثل خوره مخم رو می خورد. همش پیش خودم می گفتم نکنه به خاطر پولش قبول کرده؟ چند بار خواستم بپرسم ولی هنوز دهن باز نکرده پشیمون شده بودم. صدای رها از تو آشپزخونه اومد.
- رکسی؟ یک دقیقه میای کمک؟
از جام کنده شدم و به سمتش رفتم. خرید ها رو تو یخچال چیدیم و میوه ها رو شستیم. مراسم فرداشب بود و من بیشتر از رها دلشوره داشتم. به نظرم خیلی ناگهانی و سریع و همواره غیرعادی بوده. از طرفی هم نگران بودم اگر بفهمند رها مریضه بزنند زیر همه چیز و رها ضربه ببینه. همون طور که سیبی رو با دستمال خشک می کردم پرسیدم:
- رهایی؟
- جانم؟
- دوستش داری؟
بیخیال پرسید: کی رو؟
دست از کار برداشتم.
- وا...من رو. خب خشایار رو دیگه.
دستپاچه شد.
- اهان...آره خب.
- واقعا؟
- آره...یعنی نمی دونم. پسر بدی نیست. راستش ازش خوشم میاد شاید اگر بیشتر بشناسمش بهش علاقه مند هم بشم. نمی دونم.
- چرا گذاشتی بیان؟
- خب...نمی دونم فکر می کردم خشایار با بقیه فرق دارد.حداقل برای من.
- فکر می کردی؟
- نه هنوزم فکر می کنم. حالا بیان معلوم میشه دیگه.
دیگه چیزی نپرسیدم ولی هنوز دلم شور می زد.
صبح برای اولین بار خودم بیدار شدم.دست و روم رو شستم. خونه ساکت بود به سمت اتاق رها رفتم. آروم گوشه تخت خوابیده بود. کنارش نشستم و آروم موهای قشنگش رو ناز کردم. موهاش خرمایی و لخت بود خیلی لخت تر از مو های من. باز مال من یک حالتی داشت. کم کم چشم هاش رو باز کرد و لبخند همیشگیش رو به روم پاشید.
- رکسان تویی؟
- نه من عزرائیلم.
خندید و من دادمه دادم:
- راستش از اون جایی که خداوند از بدو خلقت عروس به این تنبلی ندیده بود و خودش هم تو آفریده ی خودش کف کرده بود مرا فراخواند و با هم طی یک جلسه ی سودمند به این نتیجه رسیدیم که شما دیگه اکسیژن زمین رو نسوزونی و کربن دی اکسید اضافی به خورد ملت ندی و جای این رکسانای بدبخت رو تنگ نکنی و خشایار فلک زده رو هم از این بدبخت تر نکرده و همراه من بیای بریم نزد خدای جهان آفرین تا ببینیم دقیقا کجای سیم کشی ات ایراد داره که اینقدر هیجان زده ای شب خواستگاریت.
رها کش و قوسی به بدنش داد و سر جاش نشست و گفت:
- تو یک روز چرت و پرت نگی نمیشه نه؟
حالت متفکری و مسخره ای به خود گرفتم و بعد انگار که یک کشف جدید کرده باشم گفتم:
- نه....راست می گی ها. تا حالا بدون چرت و پرت گفتن روزم شب نشده. یعنی اگر من یک روز چرت و پرت نگم شب نمیشه یعنی چرخش کره زمین به فک من بنده. ماشالله خودم نمی دونستم اینقدر مهمم.
رها سری تکان داد و از روی تخت بلند شد.
- بلند شو بابا عزرائیل به این بیکاری ندیده بودیم.
- حالا تو فکر نکن من سر هر موردی اینقدر وقت میذارم. تو استثنا بودی آخه گفتم که، خدا هم تو آفریده ی خودش کف کرد. بالاخره باید مرگ چنین پدیده ی کم یابی ویژه باشه دیگه. خدا کلی سفارشت رو کرد. ولی الحق که یک جای اون سیم کشیت ایراد داره والله خدا شانس بده. پسره قد بلند خوش تیپ خوش گل خرپول آدم حسابی نیمچه مهندس، اون وقت گرفته روز خواستگاری خوابیده.
رها کلافه نگاهم کرد و گفت:
- خدا برای هیچ کس مرگ ویژه نخواد.
- برو بابا تو ام بی ذوق تنبل خنگ دلت هم بخواد عزرائیل به خوش گلی و خوش زبونی من بیاد سراغت. اصلا خدایی آدم با همیچن عزرائیلی تلخی مرگ رو حس می کند؟
رها یک لحظه رفت تو فکر و گفت: مرگ تلخه؟
تازه متوجه عمق سوتی ای که داده بودم شدم.
- من چه می دونم ولی اگه عزرائیل مثل من باشه مسلما آمار خودکشی میره بالا.
رها خندید و سری تکان داد.
ساعتی بعد صبحانه خورده بودیم و مشغول جمع و جور خونه بودیم تا نزدیک های ساعت دو بود که همه ی کار ها تموم شد و آماده ی ورود مهمون ها. بعد هم به نوبت دوش گرفتیم و رها رو بردم تو اتاقش و حاضرش کردم.یک کت و شلوار مجلسی پوشید موهاش هم سشوار کشیدم و گذاشتم ساده باشد فقط یک تل براش زدم.بعد هم رفتم تو اتاق خودم.خنده ام گرفت آرزو به دل ما موند یک بار این رها بی ذوق خودش حاضر شه یا حداقل لباسش رو انتخاب کنه. همش من مثل عروسک لباس تنش می کردم. خودم هم یک تیپی شبیه به رها زدم ولی اسپورت تر. نزدیک های ساعت پنج بود جفتمون حاضر بودیم و در سکوت منتظر. هر دو در فکر بودیم و می دونستم داره به همون چیزی فکر می کنه که من فکر می کنم. قرار بود رها رو از کی خواستگاری کنند؟ خدایا چرا اینقدر تنها بودیم. کاش الان مامان رها بود. کاش یکم شلوغ تر بود. باید دلشوره ی رها رو کم می کردم ولی لازم داشتم یکی خودم رو دلداری بده. به عمو گفته بودم قراره برای رها خواستگار بیاد هرچند رها می گفت هنوز که چیزی معلوم نیست کاش نمی گفتی. در فکر و خیال غرق بودم که زنگ به صدا در اومد. نگاه جفتمون رفت سمت ساعت. پنج و نیم بود. خودشون بودند. بلند شدیم و نگاهی در آیینه به خودمون انداختیم. رها آیفون رو برداشت و بدون این که بپرسه کیه گفت:
- بفرمایید
و در رو باز کرد. با خنده گفتم:
- ای عروس هول حداقل می پرسیدی کیه.
- وای راست میگی الان فکر می کنند من نشسته بودم پای آیفون.
- مگه غیر از اینه؟
- رکسیییی.
- باشه بابا گاز نگیر.
در ورودی رو باز کردم و منتظر شدیم ولی با دیدن صحنه ی پیش رومون دهان جفتمون قفل شد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا از خوش حالی جیغ نکشم وای خدا مرسی که صدام رو شنیدی. صدای عمو من رو به خود آورد.
- سلام عرض شد خانم خوش گلا. آخرین باری که دیدمتون زبون داشتید ها.
فقط تونستم بخندم و در حالی که به آغوشش پناه می بردم سلام کنم. خدا می دونه چقدر ممنونش بودم که اومده. عمو دست های من رو از دور گردنش باز کرد و گفت:
- وروجک بذار من این یکی دخترم رو هم ببینم بابا.
و بعد به سمت رها رفت و او را در آغوش گرفت.رها با بغض گفت:
- مرسی که اومدید.
- کدوم پدری برای خواستگاری دخترش نمیاد.
اشک های رها سرازیر شد.رفتم سمتشون و جداشون کردم.
- ای بابا الان چشمات سیاه میشه گریه نکن. ریملت پخش شد. بیاین تو ادامه ی فیلم هندی. وسط راهرو ایستادند آبغوره گیری راه انداختند.
خلاصه بردمشون تو برای عمو شربت بردم.
- خیلی خوش اومدید عمو جون.
- مرسی عزیزم. این چیه؟ شنیده بودیم خواستگاری چایی میدن.
همون موقع زنگ رو زدند. لیوان رو از دست عمو قاپیدم.
- باشه الان براتون چای میارم.
عمو خندید و از جاش بلند شد.چه تیپ هم زده بود. ماشالله ماشالله اگر نمی دونستم عمومه با خواستگار اشتباهش می گرفتم.خوب مونده بود ها. رها که یک بار براش تجربه شده بود اینبار با خونسردی آیفون رو برداشت و پرسید کیه بعد در رو باز کرد. وقتی داشتیم برای استقبال می رفتیم متوجه سگرمه های درهم رها شدم. ولی علتش رو نفهمیدم. لحظاتی بعد مهمون ها وارد شدند. اول مادرش که به نظرم زن از خود راضی و غیر قابل تحملی بود. بیچاره رها از مادرشوهر هم ظاهرا شانس ندارد. پدرش مرد متشخص و آرومی بود از همون اول پیش خودم فکر کردم چقدر شبیه خشایاره. البته از نظر ظاهر. بعد هم تک شازده پسر خانواده،آقا خشایار دخول فرمودند. جدا اینقدر زرق و برق داشتند باید این طوری ورودشون رو اعلام می کردند مخصوصا مادرش رو. عمو اون ها رو دعوت به نشستن کرد و خودش هم کنارشون نشست. من و رها هم به آشپزخونه رفتیم. چایی ها رو ریختم و دادم دست رها خودم هم با میوه و پیش دستی دنبالش راه افتادم. بعد از پذیرایی من و رها دو طرف عمو نشستیم و صحبت های معمول شروع شد. مثل پیام بازرگانی قبل از شروع فیلم حوصله سر بر بود.دیگه داشتم خمیازه می کشیدم که خدا رو شکری رفتند سر اصل مطلب. پدر خشایار شروع کرد از پسرش گفتن که کی درسش تموم میشه و این حرف ها و گفت تا چند ماه دیگه که چک هاش پاس شد براشون خونه می گیره و میفرستتشون سر زدگیشون. بعد از اون هم عمو شروع کرد از رها گفتن و این که پدر و مادرش رو از دست داده ولی عمو اندازه دختر خودش دوستش داره و خلاصه قول خوش بختیش رو گرفت. بعد هم رفتند سر مسئله های دیگه که من نفهمیدم چون داشتم فکر می کردم وقتی رها بره تکلیف من چی میشه. سهراب رو چی کار کنم. چه جوری بهش بگم من اون دختری نیستم که یک ساله میشناسیش.
باشه. باشه عمو. قول می دم. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و خودکار رو گوشه ای انداختم بعد در حالی که کاغذی رو در دستم تکون می دادم به سمت اتاق رها رفتم. اون روز روز عقد بود. دو هفته ای از شب خواستگاری گذشته بود. هفته ی پیش هم برای بله برون اومده بودند. باورم نمی شد همه چیز داره این قدر سریع پیش میره. عروسی هم به چند ماه بعد موکول شده بود. طبق معمول بدون در زدن وارد شدم.
- بیا عروس خانم اینم آدرس
دستش رو دراز کرد و کاغذ رو گرفت و بدون این که نیم نگاهش بهش بندازه اون رو روی میزش انداخت و گفت:
- مرسی.
پکر نشسته بود رو تختش حتی نخواست بدونه کدوم محظر. نشستم کنارش و دستم و انداختم دور شونه اش.
- نبینم عروسک پکر باشه.
- میشه بهم بگی رها.از بس این چند روز بهم گفتی عروس خانم دلم برای اسمم تنگ شده.
خندیدم- باشه حالا برای این زانوی غم بغل کردی؟
-رکسان؟
- جانم ؟
- یادته مامانت برامون لباس عروس دوخته بود؟
با یادآوری اون لباس سفید تورتوری که عاشقش بودم لبخندی رو لب هام جا خشک کرد.
- آره. چقدر باهاش بازی می کردیم. چقدر هم دوستش داشتم مامان همیشه به زور از تنم درش می آورد.چی شدند راستی؟
- چه می دونم لابد همون بلایی که سر بقیه وسایل اومد سر اون ها هم اومده. مال من که پایینش سوخت.
- چی؟سوخت؟
- آره دو سه هفته قبل از اون اتفاق برق ها رفته بود منم اون رو پوشیده بودم داشتم بازی می کردم. مامان شمع روشن کرده بود. داشتم میدوییدم که پایین لباسم گرفت به شمع و سوخت.
- چرا من نفهمیدم؟
- آخه مامان تو دوخته بودش فکر کردم بهش میگی ناراحت میشه.
- دیوونه.
- خیلی دوستش داشتم کلی اون شب گریه کردم. مامان هرچی می گفت خدا رو شکر کن خودت چیزیت نشد و خونه آتیش نگرفت من آروم نمی شدم. آخر هم گفت میره پارچه میگیره میده مامانت باز برام بدوزه. چون دم عید بود و سرش شلوغ بود قرار شد بعد از عید بره بگیره. بیچاره نمی دونست تا سال تحویل هم زنده نمی مونه.
بغضش ترکید. آروم در آغوش کشیدمش. تو بغلم گریه می کرد و حرف هایی رو که تموم این مدت تو خودش نگه داشته بود رو به زبون می آورد.
- همیشه فکر می کردم روز عقدم اونقدر دور و برم شلوغه که وقت نمی کنم استرس داشته باشم. فکر می کردم صبح مامان بیاد بیدارم کنه. بابام باشه و ببینه دارم عروس می شم. تو بیای خونمون لباس بچگیمون رو نشونم بدی و سر به سرم بذاری.مامانت باشه. کارن باشه یک خانواده باشیم نه این طوری. خالی و خلوت. بدون پدری که دستم رو بذاره تو دست داماد. بدون مادری که برا خوش بختیم دعا کنه. نه این طوری که بشینم اینجا و شرمنده ی عموت شم که همه زحمت ها افتاده گردنش. دلم می خواست بابام بود تا سر عقد با اجازه اش بله بگم. کاش اصلا بابام بود تا...
دیگه ادامه نداد. فقط گریه می کرد. من هم گذاشتم گریه کنه تا خالی بشه. حتی به حالش غبطه می خوردم کاش من هم می تونستم گریه کنم و خودم رو راحت کنم. این چه مرضی بود که نمی تونستم گریه کنم. یکم که گذشت شروع کردم آروم کردنش.
- گریه نکن رها.بابات اینجاست. پیشته. میبینتت. کنارته و برات آرزوی خوش بختی می کنه. گریه می کنی ناراحتشون می کنی. من می دونم هم مامان بابای تو اینجان و هم مامان بابای من. یادمه مامان همیشه می گفت رها چه عروسی بشه. رها...گریه نکن دیگه من هم گریه ام می گیره ها. بلند شو پاشو من به عمو قول دادم دیر نمی کنیم. باید یک دستی به سر و روت بکشم. نگاش کن هرکی ندونه فکر می کنه با کتک می خوان ببرنت سر سفره عقد. رادان بدبخت چه گناهی کرده باید این ریخت تو رو تحمل کنه پاشو بسه الان چشمات میشن اندازه گردو.
با چرت و پرت های همیشگیم بالاخره خندونمش و بلندش کردم. در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد مو هاش رو جمع کردم و صورتش رو آرایش کردم. یک مانتوی سفید برا روز عقدش گرفته بودیم با شال آبی. آخر سر واقعا شبیه عروس ها شده بود. محکم بغلش کردم.
- خوش بخت بشی عزیزم.
حس کردم دوباره بغض کرده.
- وای رها جان رکسانا گریه نکن کلی زحمت کشیدم الان دود میشه تازه دیر میرسیم گریه نکن من میرم حاضر شم.
تند تند حاضر شدم تا سریع تر برم پیش رها. یک مانتو صورتی کمرنگ پوشیدم با شلوار جین و شال سرخابی کیف و کفش سفید هم برداشتم و زدم بیرون. رها بهتر بود. با دیدنم سوتی کشید و گفت
- آهای قبول نیست تو از من خوش گل تری.
- حرف نزن حرف نزن من خودم هم بکشم تو نمی شم. بیا بریم.
از خونه بیرون اومدیم همزمان با خارج شدن ما از آپارتمان عمو که رفته بود برای این دو سه روزش ماشین اجاره کنه هم رسید.آخه این عموی ما اونقدر تنبل تشریف داشت که به پیاده روی راضی نمی شد. سواردویست و شش اجاره ای شدیم و راه افتادیم سمت محظر. وقتی رسیدیم رادان و خانواده اش هم بودند. فکر می کردم فامیل هاشون هم باشند ولی فقط خشایار بود و پدر و مادرش.پس چرا اینقدر خلوت؟ جشن هم که گفته بودند با عروسی یکی باشه.با آرنج به پهلوی رها زدم.
- پس کو فامیل هاشون؟
- کسی رو این جا ندارن همه خارج از کشور اند.
- پس چه عروسی ای می خوان بگیرن.
- قراره یکسری از فامیل های نزدیکشون بیان ایران و دوست هاشون رو هم دعوت کنند یک مجلس جمع و جور بگیرند. الان هم چون کسی نیست نمی گیرن برای همین هم نمی خوان کسی بفهمه .میگن این کیه پسرش عقد کرده جشن نگرفته. آخه پدرش آدم سرشناسیه.
- خیلی خب بابا فهمیدیم خانواده ی شوهر شما آدم حسابین.
رفتیم داخل. تو اتاق عقد با چهره ی شاد شیرین مواجه شدم. با ذوق جلو اومد و رها را در آغوش کشید و یواشکی بازوش رو نیشگون گرفت.
- ای بی معرفت تنها تنها. به ما هم بگو خب تورت رو چه جوری می بافی.
- ماشالله چقدر تو به پدرام وفاداری.
- تو زرنگ اگر به من می گفتی دیگه تو تور پدرام نمی افتادم. آخه شوهر پولدار کردن فوت کوزه گری داره که خدا قربونش برم به تعداد اندکی یاد داده.
هر سه خندیدم. کاش به شیرین می گفتم از صبح بیاد خونه شده بود مجلس ختم.
رها و خشایار در جایگاه مخصوص نشستند و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه. تمام مدت به رها زل زده بودم. بیچاره. چه مجلس یخی. مادرش حتی به خودش زحمت نداده بود یکم به خودش برسد خیلی عادی یک گوشه نشسته بود و حتی نگاهشون هم نمی کرد باز باباش یک چیزی. دلم برا رها می سوخت. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد و رها ضربتی جواب داد که وقت نشد درست ازش بپرسم که اصلا چی شد؟ این رادان از کجا اومد؟ پیش خودم گفتم از هرجا اومد خوش اومد. چی بهتر از شوهر پولدار!
با صدای لرزان رها که بله رو می گفت به خودم اومدم. همه دست می زدند و مبارک باشه می گفتند. نگاه رها روی من بود. توی نگاهش چیزی بود که درست نمی فهمیدم. چیزی شبیه خواهش. ولی نمی فهمیدم چی می خواد بهم بگه. مادر خشایار حتی به خودش زحمت نداد بره جلو و رها رو ببوسه. زنک افاده ای فکر کرده بود چه خبره. از خدات هم باشه مثل رها کجا گیر این پسر نردبونت میاد؟ ولی پدرش جلو رفت هدیه شون رو داد و پیشونیشون رو بوسید. عمو و شیرین هم همین طور. دلم گرفت چقدر یخ. من هم رفتم جلو و رها رو بوسیدم و زنجیری رو که براش خریده بودم به گردنش انداختم و به رادان هم تبریک گفتم.رها با تعجب نگاهم می کرد. با نگاه ازم می پرسید پولش رو از کجا آوردی؟ تمام پس اندازم رو داده بودم به خاطرش. دلم می خواست یک چیز بهتر بگیرم ولی نشد.
نیم ساعت بعد همه از محظر خارج شدیم. قرار بود رها تا شب با رادان باشد. عمو هم به خاطر کارش برای دو روز بعد بلیط داشت و کمی خرید داشت.شیرین خانم هم که خودش تا حالا کلی فداکاری کرده بود و از دو ساعت قرارش با پدرام زده بود سریع جیم شد. با بقیه خداحافظی کردیم و همراه عمو راه افتادیم سمت مرکز خرید. تو راه عمو مدام باهام حرف می زد ولی من بدون اين كه كلمه اي از حرف هاش رو بفهمم فقط سر تكون مي دادم. حس خوبي نداشتم نمي دونم نگراني بود يا دلتنگي حتي از رها نپرسيده بودم كه خشایار راجع به بيماريش مي دونه يا نه. اصلا مگه بعد از عقد جشن نمیگیرن. خب فامیل هاشون نبودند خودمون که می تونستیم بریم یک ناهار بخوریم. خريد هاي عمو كه تموم شد به خونه رفتيم به ياد نداشتم در زندگيم اينقدر خسته باشم كه اون شب بودم. بدون تعويض لباس روي تخت افتادم و خوابم برد.
با صداي در از خواب بلند شدم. مانتوي چروكم رو از تنم در آوردم و چراغ رو روشن كردم. نگاهم به ساعت افتاد كه 12 شب رو نشون مي داد از اتاق بيرون اومدم رها اومده بود. عمو هم داشت به سمت اتاق مي رفت. خطاب به رها گفتم:
-چه عجب بالاخره رضايت دادي.
برگشت و تازه من رو ديد.
- اِ تو بيداري؟
-بيدار شدم. خوش گذشت؟
آب دهانش را قورت داد حالش به نظرم طبيعي نبود.
- آره...خوب بود. ببين من خيلي خسته ام فردا برات تعريف مي كنم. شب به خير.
و دستش رفت سمت دستگيره ي اتاقش با شك پرسيدم:
- رها خوبي؟
- آره. من... فقط خسته ام. شب به خير.
نگران بودم. شانه بالا انداختم لابد با خشایار بحثش شده. اونقدر خسته بودم كه فقط تونستم لباسم رو عوض كنم و بخوابم و به چيزي هم فكر نكردم
يك هفته اي از عقد رها گذشته بود. بيشتر اوقات با خشایار بود. و من پيش خودم فكر مي كردم چه زود تنها شدم. سهراب ديگه حرفي راجع به ازدواج نزده بود و من همچنان با خودم كلنجار مي رفتم. به دانشگاه علاقه ي خاصي پيدا كرده بودم چون اون جا كسي از عقد خشایار و رها خبر نداشت. نمي دونم چرا ولي اصرار خودشون بود. تو دانشگاه خشایار سوي خودش بود و رها سوي خودش يعني من! سهراب هم نزديك عروسي خواهرش بود و تقريبا فقط تو دانشگاه ميديدمش.اون هم فقط یک روز. چون فقط یک روز در هفته هم من کلاس داشتم و هم اون. عمو هم كه دو روز بعد از عقد رها رفته بود. هيچ وقت اين قدر احساس تنهايي نمي كردم. با اين كه نزديك به ده سال از مرگ خانواده ام مي گذشت ولي در تمام اين مدت مي دونستم كه رها هميشه پيشمه ولي حالا چي. به خودم مي گفتم بايد زودتر تكليفم رو با سهراب روشن كنم.منم بدم نمي اومد از تنهايي نجات پيدا كنم. سهراب رو هم دوست داشتم. ولي از اون طرف مي ترسيدم اگر بفهمد اون هم تنهام بذاره اون وقت از ايني كه هستم هم تنها تر ميشم. اين وسط فقط شيرين حواسش به من بود و وقت هايي كه رها نبود ميومد دنبالم و مي بردم بيرون. مي گفت تنهايي تو خونه ديوونه ميشي. ولي باز هم خلاء بزرگي رو حس مي كردم. جاي خالي رها. خدا مي دونه بعد از ازدواجش چي بشه. حتي دو سه شب خونه ي خشایار اينا مونده بود. ولي بعد از عقدشون من اصلا خانواده ي خشایار رو نديده بودم. باز خشایار رو چند بار اون هم موقعي كه اومده بود دنبال رها دیده بودم. یک تعارف زد که بیا ولی مادرش انگار نه انگار که من تنها قوم و خویش عروسشم. از رها هم نپرسيدم حس مي كردم داريم غريبه ميشيم. هنوز بغض آزاد نشدني ام اذيتم مي كرد. كم حرف شده بودم و همه مي دونستند چرا جز رها. چون اصلا حواسش به من نبود. بايد اعتراف كنم كه به خشایار حسودي مي كردم. يك روز گرفته و پكر روي نيمكت هميشگيم نشسته بودم. رها دوباره غيب شده بود تو كتابخونه. حوصله ي اون جا رو نداشتم. اصلا نمي تونستم تو فضاي ساكت و سنگينش دووم بيارم. زل زده بودم به چمن هاي زرد حياط و فكر مي كردم كه صداي دوست داشتني سهراب رو شنیدم.
- آفتاب از كدوم طرف اومده اخم كردي؟
برگشتم نگاهش كردم چه طوري نفهميدم كه پيشم نشسته.چيزي نگفتم كه گفت:
- نمي دونستم ناراحت شدن هم بلدي!
با بغض گفتم:
- مگه من آدم نيستم؟
اخمي كرد و گفت:
- چي شده رکسان؟ چند وقته عوض شدي.مشكلي داري؟
سرم رو تكون دادم.
- من مي تونم برات كاري بكنم؟
- نه.
- مي خواي حرف بزني؟
تمام تلاشم رو كردم تا بغض لعنتيم بتركه ولي نمي شد. از دست خودم و غرور نا خواسته ام حرص مي خوردم. در حالي كه فكم مي لرزدي گفتم:
- تنهام سهراب خيلي تنهام.
سهراب نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
- كلاس داري؟
- نه.منتظر رهام.
- پس بلند شو بريم پارك نزديك دانشگاه يكم حرف بزنيم. بلند شو.
دستم رو گرفت و بلندم كرد. با هم رفتيم سمت پاركي كه مي گفت هميشه با رها از كنارش مي گذشتيم و دانشجو هايی رو ميديدم ولي هيچ وقت نيومده بوديم توش بشينيم. روي يك نيمكت نشستيم. سهراب دستش رو انداخت دور شونه هام و سرم رو گذاشت رو شونه اش. دلم مي خواست زمان متوقف شه. مدت ها بود چنين پناهگاه امني رو تجربه نكرده بودم. هميشه اين من بودم كه مي شدم پناه رها. هميشه اون بود كه تو بغلم گريه مي كرد. اون بود كه باهام درد و دل مي كرد ولي من همه چيز رو تو خودم حل مي كردم بدون اين كه كسي بفهمه براي همين همه فكر مي كردند من بلد نيستم ناراحت بشم. يكم كه گذشت سهراب گفت:
- نمي خواي با من حرف بزني؟ چرا احساس تنهايي مي كني؟ چي شده؟
نمي خواستم حرف بزنم. نمي خواستم دروغ بگم. از طرفي مي ترسيدم همه چيز رو بهش بگم.ساكت شدم اون هم وقتي ديد حرفي نمي زنم گفت:
- باشه هر وقت خودت خواستي بگو. امشب با من مياي بيرون؟
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم:
- مگه براي عروسي سارا كار نداري؟
چشمكي زد و گفت:
- يك امشب رو مي تون بپيچونم.
اخم مصنوعي اي كردم.
- چه پسر بدي.
- چه كنم؟ بسوزه پدر عاشقي.
خنديدم و از جام بلند شدم.
- آره جون خودت. عاشقي!
- چيه؟ باورت نميشه عاشقتم؟
- برو بابا عشق تو كتاباست.
- واقعا اين طور فكر مي كني؟
- آره خب...اصلا تو عاشق چيه مني؟
لبخندي زد و گفت: عاشق همين كه يك دقيقه ناراحتي ولي سريع مي خندي. همين كه هيچي تو دلت نمي مونه. مثل بچه ها راحت مي خندي راحت مي بخشي...
حرفش كه تموم شد خيره شد تو چشمام. آب دهانم رو به زور قورت دادم. داشتم زير نگاهش آب مي شدم. من هم دوستش داشتم واقعا دوستش داشتم. ولي عاشقش نبودم يعني اعتقادي به عشق نداشتم. اين حسي هم كه اون به من داشت، عشق نبود علاقه بود.عشق اونه که بی دلیل باشه. در واقع تفسیر منه ولی این که یک نفر رو ببینی و یکم باهاش بری و بیای و عاشقش بشی یکم غیر منطقیه. پس این دوست داشتنه. که خیلی بهتر از عشقه. عشق یک چیز بی منطقه که تو درون ما آدم ها هست فقط یک نفر پیدا میشه و اون رو بیدار می کنه.به خوبی می دونستم که نمی خوام این حس رو بیدار کنم. نگاهم رو از سهراب دزديدم و گفتم:
- بچه خودتي.
خنديد و دستم رو گرفت:
- خب ... با اوتوبوس بريم يا پياده.
خنديدم.
- پياده به جيب دانشجويي بيشتر مي سازه.
- ولي امشب مي خوام بي خيال مال دنيا بشم با دربست بريم.
- بي خيال مال دنيا شدن عوارض داره ها سهراب جان.
- تو نگران من نباش دم عروسيه پول تو جيبم هست.
خنديدم سهراب يك دربست گرفت و آدرس داد. گفت مي خواد براي خواهرش كادو بخرد برای سر عقد. من هم ساعت رو پيشنهاد كردم. با هم رفتيم يك ساعت فروشي. پر بود از ساعت هاي خوش گل كه زير نور تو ويترين برق مي زدند.در حالی که چشم هام رو جمع کرده بودم گفتم:
- واي خدا چشم هام كور شد.
- خوش گلن ها.
- آره قیمت هاشون هم خوش گله لامذهب ها.
سهراب خنديد و دستم رو كشيد برد تو مغازه آروم زير گوشش گفتم:
- خل شدي؟ جفتمون پول هامون رو بذاريم به كرايه اش هم نمي رسه.
خنديد و گفت:
- نترس مامانم دست و دل باز شده پول داده بهم براي آبجي خانم كادو آبرومندانه بخرم.
تو دلم به سارا حسوديم شد... كاش مامان من هم بود كه روز عروسيم به کارن پول بده تا بره براي يك دونه دخترش كادو بخره. دلم هواشون رو كرده بود.ساكت بودم و سهراب انتخاب مي كرد با صداش به خودم اومدم:
- رکسان؟ آوردمت نظر بدي ها.
سرم رو تكون دادم و دوباره لبخند زدم. از بين ساعت هايي كه روي ميز چيده شده بود يك دونه استيل شيكش رو انتخاب كردم. هم ظريف بود و هم شيك خودم كه خيلي خوشم اومده بود. سهراب لبخندي زد و گفت:
- همين رو مي بريم اقا.
بعد از خريد ساعت از مغازه بيرون اومديم.
- خب اينم از كار سارا. از اين لحظه بنده در خدمت رکسان خانمم.
لبخندي زدم و گفتم:
- سهراب...
- جونم؟
- بريم دربند آب انار بخوريم؟
انتظار داشتم الان بگه تا برسيم دربند هرچي دارم بايد پول تاكسي بدم ديگه به آب انار نمي رسه ولي لبخندي زد و بدون حرفي قبول كرد. برام عجيب بود.با چشم هاي گرد شده پرسيدم:
- سهراب گنج پيدا كردي؟
خنديد و گفت:
- چقدر مي پرسي؟
- آخه چقدر بهت داده براي كادو؟
- تو كاريت نباشه اونقدر داده كه يك شب با دوست دخترم برم دربند براش آب انار بخرم.
خنده ام گرفت. چه زندگی شاهانه ای. نهایت عشق و حالمون این بود که بریم دربند آب انار بخوریم ولی به همون راضی بودم. بی پولی هم عالمی داره! به قول شاعر چای ساز نه ندارم ولی قوری که دارم!تاكسي گرفتيم يك ساعتي طول كشيد تا رسيديم. داشتيم مي رفتيم بالا كه گوشيم زنگ زد از خونه بود تازه يادم اومد به رها نگفتم با سهرابم.
- جانم ؟
- درد بگيره جونت كجايي تو؟
- با سهرابم ببخشيد يادم رفت بهت بگم.
- خدا خفت كنه مردم از نگراني.
نگراني بر قلبم چنگ انداخت:
- خوبي الان؟
- نترس سي سي يو نيستم.
با يادآوري اون روز ها قلبم فشرده شد.
- ببخشيد تو رو خدا.
- عيبي نداره. شب كي مياي؟
- من... دو سه ساعت ديگه ميام.
- باشه منتظرم.
- خونه اي؟
- آره ديگه گفتم امشب رو در اختيار خواهر گرامي باشيم.
خنديدم و گتفم: باشه ميام خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم.
- نمي دونم چرا امشب همه مي خوان در خدمت من باشن.
سهراب فقط خنديد.يكم كه بالاتر رفتيم به مغازه ها رسيديم. دو تا آب انار گرفتيم و رفتيم نزديك رودخونه و با خنده و شوخي خورديم. ليوانم رو كنار گذاشتم و در حالي كه چهره ام در هم رفته بود گفتم:
- واي...دلم. ترش كردم دوباره.
- آخه تو كه نمي توني چرا مي خوري؟
- دوست دارم خب.
- آخه دختر خوب من كه شنا دوست دارم الان بايد بپرم تو رودخونه؟
با تصور پريدن سهراب تو رودخونه بلند زدم زير خنده. خودش هم خنده اش گرفت.
- به جاي اين حرف ها، پدر بزرگ پول دار برو يك چيزي برام بگير دلم خوب شه.
سهراب در حالي كه سر تكان مي داد بلند شد و رفت.
نيم ساعت بعد از بس خورده بودم شكمم باد كرده بود بازوي سهراب رو گرفته بودم و قدم مي زديم. سهراب آه كشيد.
- چرا آه مي كشي؟
- داشتم فكر مي كردم ماشين كه بگيريم چقدر ياد اين روز ها بكنيم.
خنديدم- آره چقدر هم به دختر پسر هاي مثل خودمون بخنديم.
سهراب آه ديگري كشيد.
- باز چيه؟
- رو پيشنهادم فكر كردي؟
اين بار من آه كشيدم قبل از اين كه جواب بدم سهراب گفت:
- اصلا ولش كن. امشب اصلا بحثش رو نكنيم.
ايستاديم. نگاهم كرد و ساعتي كه خريده بوديم رو از كيسه اش در آورد و به دستم داد.
- دلم مي خواست يك شب خوب برات بسازم حتي اگه آخرين بار باشه. تولدت مبارك.
دهنم باز موند تنها سوالي كه اومد تو ذهنم اين بود كه امروز چندمه؟ 28 آبان بود. واي خدا سهراب چه جوري وسط اين همه گرفتاري يادش بود؟ دهنم بسته شده بود. حيف وسط خيابون نمي شد وگرنه دلم مي خواست بپرم بغلش و بگم چقدر ازش ممنونم و چقدر احساس گناه مي كنم كه واقعيت رو بهش نگفتم.
- سهراب من... نمي دونم چي بگم. واقعا...بگم مرسي؟ كمه من حتي خودم هم يادم نبود و تو تو اين گير و دار عروسي...
لبخند هميشگيش رو زد
- چون من تو رو از خودت هم بيشتر دوست دارم.
زبونم بند اومده بود سهراب به كمكم اومد:
- مي خواي ساعتت رو دستت كني..
سرم رو تكون دادم و جعبه رو به سمتش گرفتم.
- خودت ببندش لطفا.
جعبه رو باز كرد و ساعت رو به دستم بست.بعدهم جعبه رو داخل پلاستيكش گذاشت و دستام رو گرفت. به اطراف نگاهي انداختم. تك و توك آدم ها رد مي شدند. تو پياده رو جلوي يك خونه قديمي زير سايه ي يك درخت ايستاده بوديم. آروم رو نوك پام بلند شدم و گونه اش رو بوسيدم.
- ممنون سهراب
لبخندي زد و گفت:
- قابل عزیزم رو نداشت.
سرخ شدم و سرم رو انداختم پايين.عادت نداشتم از این حرف ها بشنوم. معمولا تو رمان ها می خوندم و پیش خودم فکر می کردم چه حال به هم زن ولی وقتی یک نفر اون حرف ها رو به خودت بزنه فرق داره مخصوصا وقتی می دونی که باهات صادقه.سهراب راه افتاد و دست من رو هم كشيد. تاكسي گرفتيم اول من رو تا دم در خونه رسوند و بعد خودش رفت. دم در ايستادم تا از پيچ كوچه ناپديد شد نگاهش كردم. اون شب پيش خودم اعتراف كردم نمي تونم چيزي رو بيشتر از اون دوست داشته باشم.
در حالي كه هنوز تو رويا سير مي كردم از پله ها بالا رفتم پشت در كه رسيدم صداي خسته و بي حوصله ي رها رو شنيدم گه مي گفت:
- خشایار امشب نه...
- چرا نه؟
- امشب بايد خونه باشم نمي تونم باهات بيام.
- رها داري ميري رو اعصابم ها...من براي چي اينقدر خرج كردم ها؟
- من هم از اول بهت گفتم شرايطم خاصه.
- ببين يا امشب با من مياي يا آبروت رو جلو رکسانا مي برم.
- خشایار...
- خفه شو بلند شو برو وسايلت رو جمع كن. زن صیغه اي نگرفتم كه برام تعيين تكليف كنه.
شانه هام افتاد. صداش تو ذهنم اكو پيدا كرد: زن صیغه اي. صیغه اي؟ رها با خشایار عقد كرد جلوي چشم هاي من... كجاي دنيا اين طوري زن صیغه مي كنند؟ ميان خواستگاريش و از سرپرستش اجازه مي گيرند. مي رن محظر كه عقد كنند بعد صیغه مي كنند؟ سرم گيج رفت. رها چي كار كردي؟ صداي بحثشون هنوز ميومد رها مدام مي گفت امشب تولدشه يك شبه ولي خشایار مي گفت بايد باهاش بره.رها...چی کار کردی با زندگیمون. با خشم كليد انداختم و در رو باز كردم. محكم در رو به ديوار كوبيدم و وارد شدم. با نفرت خشایار رو نگاه مي كردم.
- چي كارش داري؟ مگه نميگه نمي خواد بياد؟
اولش جا خورد ولی بعد با داد گفت
- مگه دست خودشه؟ بيست مليون پول من رو خورده. حق قانونيه من هم هست.
- رها پول نيست كه حق تو باشه. حق قانونيه منم اينه كه تو رو از خونم بندازم بيرون.
- ميرم. منت خونه ات رو روي سر من نذار اومدم زنم رو برم.
- رها امشب با تو جايي نمياد.
با سرزنش به رها نگاه کردم و گفتم:
- قضيه ي صیغه چيه؟
رها سرش رو انداخت پايين خشایار هم شروع كرد:
- هر چي هست به خودمون مربوطه تا الان هم هركاري كردم و اون نمايش مسخره رو راه انداختم به خاطر اين خانم بود ولي قرار نيست تمام اين مدت ادامه پيدا كنداز اولش هم قرار نبود.
رها با بغض گفت:
- تو همين الان با اومدنت اينجا تمام اون زحمت ها رو به هدر دادي.
داد زدم:
- زحمت چي؟ زحمت گول زدن من؟
رها خواست چيزي بگه كه خشایار سرش داد كشيد:
- ميگم برو وسايلت رو جمع كن وگرنه اون بيست ميليون رو از حلقومت ميكشم بيرون دخرته ي...
نذاشتم حرفش رو تموم كند محكم زدم تو صورتش. با بهت نگاه كرد.
- چيه؟ چرا لال شدي؟ چي داشتي مي گفتي؟ فكر كردي ميذارم بياستي اينجا هرچي از دهنت در مياد به خواهر پاك تر از گل من بگي؟
پوزخندي زد و گفت:
- خواهر پاک تر از گل؟ هه. جالبه. خواهر...اصلا معلوم نیست شما دو تا از کجا اومدید. دو تا دختر تنها بدون هیچ نسبت فامیلی بدون قوم و خویش وسط تهران چی کار می کنند؟ البته معلومه. این یکی که خودش رو فروخت. تو هم معلوم نیست ولی به زودی گند کارهات در میاد.
- خفه شو فکر کردی همه مثل خودت اند؟
- من؟ من خودفروشی کردم؟ شاید بد نباشه خواهر پاک تر از گلت رو یک دکتر ببری.
قلبم ايسيتاد. نكنه رها...
- بسه دیگه یکم شعور هم خوب چیزیه هر چی من هیچی نمیگم تو هر چی از دهنت در میاد میگی.
- دروغ میگم مگه؟ به خودم فروخته. اون هم بیست میلیون
اوقدر عصبی بودم که کنترل خودم رو نداشتم.یکی دیگه خوابوندم دم گوششاون هم نامردی نکرد و چنان سيلي اي به گوشم زد كه پرت شدم يك گوشه و سرم خورد به جايي. صداي جيغ رها رو كه اسمم رو صدا مي زد شنيدم و ديگه هيچي نفهميدم.
***
چشم که باز كردم تو بيمارستان بودم. تار مي ديدم يك بار چشم هام رو باز و بسته كردم تازه دورم رو ميديدم. كسي كنارم بود نگاهش كردم ديدم شيرينه.چشمان غمگين و سبز رنگش رو بهم دوخت و گفت:
- به هوشي؟
با صداي ضعيفي گفتم: آره.
تازه يادم افتاد چي شده با نگراني پرسيدم: رها كجاست؟
شيرين سرش رو انداخت پايين و زمزمه كرد: سي سي يو.
آه از نهادم بلند شد. خاك بر سر من همش تقصير منه فكر بيماريش رو نكردم. خدا لعنتت كند رادان. رها چرا اين كار رو كرد هنوز نمي فهمم. يعني به خاطر پول؟ نه رها كسي نبود كه به هر بهايي پول بدست بياره. با بغض گفتم
- حالش خوبه؟
- دكتر ميگه بايد سريعا عمل بشه.
و از اتاق خارج شد. دلم مي خواست داد بزنم وايسا ولي صدام در نمي اومد. بلند شدم و سر جام نشستم. پدرم در اومد خيلي ضغيف شده بودم.تشنه ام بود. دستي به سرم كشيدم. بانداژي رو دور پيشونيم حس كردم.چند تا فحش آبدار نثار خشایار كردم همش تقصير اون بود.همون موقع يك پرستار و پشت سرش شيرين وارد اتاق شدند. پرستار سرمم رو چك كرد و بعد از اين كه از وضع جسميم مطمئن شد رفت.
- شيرين؟
- بله؟
- تو از كجا فهميدي؟
- خشایار بهم زنگ زد گفت بيا بيمارستان پيش دوستات. ظاهرا بعد از بيهوشي تو حال رها بد شده. خشایار هم شما رو گذاشته اين جا و خودش رفته.
- كجا؟
- چه مي دونم هر گوري هست بهتر كه اين جا نيست حوصله ندارم ريخت نحسش رو ببينم.
- تو مي دونستي نه؟
- آره ولي من هم دير فهميدم وقتي همه چيز تموم شده بود.ديگه فايده اي نداشت اگه بهت مي گفتم.
خواستم چيزي بگم كه درد پيچيد تو سرم. شيرين پرستار رو صدا كرد و بهم مسكن تزريق كردند. از صدقه سري مسكن به پنج دقيقه نرسيده خوابم برد.