قسمت آخر
با چشمهای بسته توخواب لبخندی زدم. حسی که از دیشب تا الان حتی تو خوابم باهام بود اونقدر شیرین بود که دلم نمی خواست هیچ وقت تموم بشه.
یه نفس عمیق کشیدم و عطر اتاق و تو ریه هام فرو بردم و دستهام و باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
دستم که خورد به جای خالی کوهیار وحشت زده از جام بلند شدم و نشستم.
کوهیارنبود.. نیست... مثل بار قبلی که پیشش بودم.. صبح روز بعد اون شبم کوهیار نبود و من تنها تو همین اتاق به رفتن و نبودن فکر می کردم.
وحشت زده به اتاق نگاه کردم اما کوهیار نبود.
ملافهرو از روم کنار زدم و از جام بلند شدم و با دو قدم سریع به در رسیدم و بازش کردم و خودم و انداختم تو هال. با چشم کل خونه رو گشتم. نبود....
رفتم تو آشپزخونه، دستشویی، حمام.... نبود.....
وحشتزده با بغضی که چنگ زد به گلوم با بدنی سست و چشمهایی مات ولو شدم رو مبل. اونقدر بهم فشار عصبی وارد شده بود که سرم درد گرفته بود.
آرنج هام و به زانوهام تکیه دادم و سرم و گرفتم تو دستهام.
کوهیار... کجایی...
اونقدربغض داشتم که با یه تلنگر اشکم در میومد. مدام تو ذهنم به این فکر می کردم که چرا باید می رفت. به حرفهاش فکر کردم، به خواستگاری عجیبش، به جوابم، به ذوقش....
نکنه... نکنه پشیمون شده و روش نشده بگه و برای همینم بی خبر رفته تا خودم بفهمم و رفع زحمت کنم...
چونه ام لرزید... بغضم بیشتر شد...
با صدای در مثل فنر از جام بلند شدم و دوییدم سمت در. چند متری در با دیدن کوهیار قدم هام سست شد و ایستادم.
پر بغض به کوهیار که با چند تا نایلون تو دستش رو به در ایستاده بود و همون طور که در و میبست کلید و از توش در میاورد نگاه کردم.
چندقطره ی اشک از گونه ام چکید و با همه ی قدرت دوییدم سمتش و به محض اینکه روشو برگردوند و سرش و بلند کرد من با شتاب خودم و کوبیدم به سینه اش و بغلش کردم.
بهت زده از حضور من کمی مات دستهاش تو هوا موند.
پر بغض ناله کردم.
من: کجا بودی؟ چرا رفتی؟ بیدار شدم دیدیم نیستی... مرده ام و زنده شدم.. فکر کردم فرار کردی.
مهربون دستهاش دور بدنم پیچید و یکم فشارم داد و رو موهام و بوسید و گفت: یادت رفته عزیزم؟ عروس متواری تویی نه من.
به خاطر لحنش وسط بغضم تو سینه اش خندیدم.
یه تکونی به هیکلش داد و گفت: 10 بار بهت گفتم تو سینه ی من فوت نکن قلقلکم میاد.
خنده ام بیشتر شد. با دست منو به کنارش هدایت کرد اما دستهاش و از دورم باز نکرد.
با هم به سمت آشپزخونه رفتیم و تو همون حال گفت: رفتم بیرون برای صبحونه خرید کنم. خواب بودی بیدارت نکردم ولی برات یادداشت گذاشتم.
یه اخم ریز کردم و سوالی نگاش کردم.
وارد آشپزخونه شدیم. دستش و از دورم باز کرد و نایلون ها رو روی میز گذاشت و به در یخچال اشاره کرد و به سمتش رفت.
کوهیار: ایناهاش همین جاست ببین.
یه برگه که با یه آهنربای گرد آبی به در یخچال چسبیده بود و برداشت و بهم نشون داد.
" عزیزم من میرم خرید میکنم. بیدار شدی اگه حوصله داشتی چایی و دم کن. کوهیار "
یه ابروم رفت بالا. کلاً یادم رفته بود ببینم شاید یادداشتی هم باشه.
با کوهیار هر دو برگشتیم به سماور جوش نگاه کردیم و من یه لبخند زدم و کوهیارم گفت: و... ایناهاش... از چایی هم خبری نیست...
برگشت و گونه ام و کشید و گفت: نبینم تنبل باشی.
خودشرفت سمت سماور و چایی دم کرد. منم مشغول چیدن میز شدم و گفتم: راستش من صبح ها خیلی کم پیش میاد که صبحونه بخورم. معمولا چون دیرم میشه با یه قهوه از خونه میزنم بیرون.
دوتافنچون چایی که ریخت و گذاشت رو میز و گفت: ولی من باید صبحونه ام و کامل بخورم و دوست دارم با تو بخورمش پس بهتره روزا زودتر بیدار شی چون صبحونه وعده ی خیلی مفیدیه.
یکم لب و لوچه ام و کج و کوله کردم و نشستم.
کوهیار به حرکتم بلند خندید و همون جور که می نشست گفت: چرا صورتت و می چلونی و چروک می کنی؟؟؟
شونهای بالا انداختم و شکر و خالی کردم تو چاییم و با قاشق همش زدم. یه لقمه نون و پنیر درست کردم و خواستم بزارم تو دهنم که با حرف کوهیار نرسیده به دهنم لقمه و دستم تو هوا خشک شد.
کوهیار: کی با بابات حرف می زنیم؟
متعجب با چشمهای گرد بهش خیره شدم و نامطمئن پرسیدم: برای چی؟
یه ابروش و فرستاد بالا و گفت: ببینم دیشب و یادت که نرفته؟ من خواستگاری کردم تو هم بله دادی.
یکمزل زل نگاش کردم و خواستم سر به سرش بزارم. شونه ای بالا انداختم و گیج گفتم: کدوم خواستگاری؟ تو همه اش در مورد سیب حرف زدی من که خواستگاری نفهمیدم.
یه اخمی کرد و جدی پرسید: واقعاً نفهمیدی؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم.
با همون اخم و جدیت گفت: خوب الان خواستگاری می کنم جوابت چیه؟
نتونستمخودم و کنترل کنم و پق زدم زیر خنده. لقمه ام و گذاشتم رو میز و بلند شدم و رفتم سمتش و با دو دست صورتش و گرفتم و یه بوس دل ضعفه ای رو گونه اش نشوندم و با خنده تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: قربونت بشم همون دیشب فهمیدم منم همون موقع جوابت و دادم.
چشمهاش که به خاطر بوسه ی من متعجب شده بود مهربون شد و لبش خندون دستی دور کمرم انداخت و بغلم کرد و گفت: ممنونم عزیزم.
رفتم نشستم سر جام.
کوهیار: خوب پس بگو کی با بابات حرف بزنیم؟
صورتم جمع شد. از تصور اون مرد که اسم پدر و یدک می کشید همه ی حسم می پرید.
ناله وار گفتم: مجبوریم؟
دوبارهاخمش برگشت فنجون تو دستش و پایین آورد و جدی گفت: آره مجبوریم. چون برای اولین بار تو زندگیم می خوام همه چیز و اصولی و اون جوری که عرف و معموله انجام بدم. می خوام رسماً تو رو از پدرت خواستگاری کنم.
نامطمئن گفتم: یعنی با زری جون و بابات بیاین خواستگاری؟
لبخندیزد و گفت: اول باید منو به پدرت معرفی کنی و بعد زری جون و بابا هم میان. می خوام قبل هر چیزی خودم باهاشون صحبت کنم و جواب بله رو از اونا هم بگیرم.
اخم کردم.
من: بله و نه ی اونا مگه مهمه؟ مهم منم که بهت اوکی دادم.
دستش و جلو آورد و گذاشت رو دستم و گفت: مهم تویی. اصل تویی اما اون میشه احترام به بزرگتر. میشه اجازه گرفتن.
پوزخندی زدم و گفتم: از کی تاحالا به این چیزا معتقد شدی.
لبخندیزد و گفت: نشدم ولی گفتم که می خوام برای اولین بار اصولی کاری و انجام بدم. مطمئنم اونا هم مثل خانواده ی من برای دخترشون آرزو دارن نمی خوام با خودسریمون آرزوها و نقشه های اونا رو خراب کنیم.
به ما که ضرری نمیرسه بزار دل اونا هم شاد باشه.
حرفهاشمنطقی بود اما نمیدونم چرا اصلا دلم نمی خواست دل اون مرد و شاد کنم برم و ازش اجازه بگیرم تا با منت بهم بگه دیدی آخرش آدم شدی.
وقتی نگاه مطمئن کوهیار و دیدیم و فهمیدم که هیچ جوره نمی تونم از زیرش در برم کلافه یه باشه ای گفتم و مشغول خوردن شدم.
تو فکر بودم. لقمه ام و قورت دادم و آروم پرسیدم: کوهیار...
کوهیار: جانم؟
من:چیزه... میگم زری جون و بابات..... منظورم اینه که.. من با دخترای دیگه فرق می کنم. اون جوری که مامانت و بابات می خوان نیستم....
برام سخت بود که بگم. عزمم و جمع کردم و گفتم: من آفتاب و مهتاب ندیده نیستم.
سرمو بلند کردم و جدی تو چشمهاش نگاه کردم. می خواستم ریز حرکاتش و بدونم و ببینم. با اینکه می دونست با اینکه فهمیده بود اما به زبون آوردنش با صدای بلند یه تأثیر دیگه داشت.
اولشبی تفاوت نگام کرد. وقتی نگاه نگران و جدیم و دید نگاهش مهربون شد. یه لبخند زد و گفت: آدم به خاطر حوا سیب و خورد و افتاد رو زمین. فکر می کنی براش مهم بود که از بهشت رونده بشه؟ مهم حوا بود که با اون اومد.
میخوای من چی بهت بگم؟ گذشته ات مال خودته حال و آینده ات و با من باش. همون جور که من هستم. تو هیچ وقت در مورد گذشته و روابطم حرفی نزدی پس دلیلی نداره که از این بابت نگران باشی.
زبونم بند اومده بود و کلام و گم کردم. من بهش چی میگفتم؟
به این آدمی که خود من بود. بی قضاوت بی فکر ناجور.
در موردم قضاوت نکرد. نظر نداد. منو همینی که هستم قبول داشت خود خود من. بدون حرف بدون حدیث بدون گفته ی مردم. فقط من.
دلم لبریز شوق شد. لبریز مهر.
با این حال لبخند زدم و با سرفه ای گلومو صاف کردم تا بتونم جدی باشم . نگاش کردم و گفتم: اما خانواده ات چی؟ زری جون.
شیطونخندید و گفت: می خوای زن من شی یا هوی زری جون که انقدر به فکر حرف اونایی؟ عزیزم تو نگران نباش انقدر که اینا از ازدواج من ناامیدن فقط کافیه بگم زن می خوام از ذوق می میرن. حتی اگه طرفم جورج بوش باشه براشون مهم نیست.
ریز خندیدم. یه دقیقه آروم و جدی نمیشد.
ازاسترس دستهام یخ کرده بود و دلم نمی خواست قدم از قدم بردارم. نفسهام به شماره افتاده بود و حتی دستم پیش نمی رفت در ماشین و باز کنم. با وحشت به در ساختمونی نگاه می کردم که هیچ وقت نشده بود بدون دعوا از توش بیام بیرون. خونه ای که ساعات عذابش بیشتر از دقیقه های آرامشش بود.
هنوز با خودم درگیر بودم بین رفتن و نرفتن بین بی خیال شدن و به کار خود مشغول بودن.
هنوزم نمی فهمیدم کوهیار چرا کوتاه نمیاد.
دستگرمش رو دستم نشست. از داغیش گرم شدم. برگشتم و چشمهای مضطربم و بهش دوختم. یه لبخند دلگرم کننده و مهربون بهم زد و گفت: من پیشتم از چی می ترسی.
چهجوری بهش می گفتم از همین حضور تو می ترسم. می ترسم که برای بار 100 ام وقتی وارد این خونه میشم دوباره همه چیز بهم بریزه و این بار جلوی تو انفجار خانوادگی صورت بگیره و ...
دلم نمی خواد اونقدر تو جزئیات روابط خانواده ام وارد بشه دلم نمی خواست خورد شدن غرور 26 ساله ام و تو یه ثانیه ببینه.
دستم و فشار داد. دوباره بهش نگاه کردم.
کوهیار: آرشین، عزیزم الان وقتشه. هر چی هم که بشه یه ذره از علاقه ی من بهت کم نمیشه این و بدون.
لبخندبی جون و سپاس گذاری زدم. دوباره بر گشتم سمت شیشه و به خونه نگاه کردم از این پایین سخت، اما می تونم چراغ روشن اتاق آرشا رو ببینم.
چشمهام و بستم و نفسم و فوت کردم بیرون و با همه ی قدرتی که جمع کردم محکم گفتم: بریم.
خودم زودتر در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.
دیروززنگ زدم. برای اولین بار بعد از مدتها... به مامان، به اون مرد، به آرشا، گفتم امشب میام خونه و می خوام خبر مهمی و اعلام کنم و امیدوارم همه اتون باشید چون برام خیلی مهمه.
مامان ناباور و خوشحال به تماسم جواب داد. اون مرد با اکراه و آرشا با حس کنجکاوی و مشتاق.
کوهیارمپیاده شد جلوی در خونه ایستادیم. دستم و تو دستش گرفت و لبخند زد. دستم و پیش بردم تا زنگ و فشار بدم. دستم پیش نمی رفت. چند بار تو راه ایستاد و مشت شد اما بازم با اکراه جلو بردمش.
انگشتم رو زنگ قرار گرفت اما...
سریعدستم و پس کشیدم و برگشتم سمت کوهیار. با همه ی التماس و خواهش تو وجودم تو چشمهاش زل زدم و با بغض گفتم: میشه... میشه تنها برم؟؟؟
فکر نمی کذدم قبول کنه اما به امتحانش می ارزید.
تو چشمهام خیره شد.. دقیق .. کامل... عمیق... تو چشمهام چی بود و چی دید ... التماسم و دید؟
آروم لبخند زد چشمهاش و یه بار بست و باز کرد و دستم و فشار داد و گفت: برو عزیزم. این قدم آخرم تنها برو. من پشتتم و منتظرت.
قدرشناس نگاش کردم و با یه مرسی برگشتم و با قدرت دستم و رو زنگ فشار دادم.
بعد چند ثانیه در با صدای تیکی باز شد.
آرومیه قدم به توی ساختمون برداشتم. برگشتم و همزمان با بستن در نگاه مضطربی به کوهیار انداختم که با لبخند دلگرم کننده ای به ارامش دعوتم کرد و با حرکت دست گفت: برو.
سرم و پایین انداختم و در و بستم. سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. در باز بود و آرشا پشت در.
یهلبخند بی جون و نگران زدم که یه لبخند بزرگ تحویلم داد. سلام کرد و جوابش و دادم و کفشهام و دم در از پام در آوردم. دستش و گرفتم و بغلش کردم.
آروم زیر گوشم گفت: خوش اومدی خواهری.
ازشجدا شدم و بهش لبخند زدم. یه قدم به جلو برداشتم. در و پشت سرم بست. مامان از تو آشپزخونه بیرون اومد. یه لبخند رو لبش بود و نگاهش نصفه نیمه رو به بالا و پایین. انگار شرمنده بود.
آروم سلام کردم. دلش قرص شد و صاف نگام کرد و با لبخند و صدای قوی جوابم و داد.
یه نفسی گرفتم و جلو رفتم و بغلش کردم. شوکه شد. انتظارش و نداشت وقتی به خودش اومد سفت بغلم کرد و من و به خودش فشرد.
تا حالا هیچ وقت این جوری بغلم نکرده بود. انگار تازه پیدام کرده باشه. انگار....
یهلبخند محو رو لبم اومد. تو دلم گفتم: تو مادری. باید قبل اینکه بچه ات چیزی و به زبون بیاره از نگاهش از رفتارش بفهمی چی میگه چی می خواد. تمام این سالها ندیدی تا آخرش خودم به زبون بیارم. حالا که همه چیزو میدونی می خوای درست عمل کنی؟ از من که گذشت اما از ته دلم از خدا می خوام برای آرشا دیر نشده باشه و بتونی همه ی کم کاریهات و برای اون جبران کنی.
ازش جدا شدم. به اطراف نگاه کردم. بابا از تو اتاق بیرون اومد. با اخم با یه نگاه بی تفاوت. بودن و نبودن من براش فرقی نداشت.
نفسم آه شد. از اینکه باید باهاش حرف می زدم. از اینکه کوهیار مجبورم کرده بود که باهاش حرف بزنم.
یه قدم به سمتش برداشتم و سلام کردم.
نگاهش و بالاخره به من دوخت و فقط به تکون سر اکتفا کرد.
آرشا جلو اومد و گفت: چرا ایستادی؟ بگیر بشین. برات چایی بیارم یا شربت؟
سری تکون دادم و قبل از اینکه بره گفتم: نه مرسی. چیزی نمی خورم. بیا بشین باید باهاتون حرف بزنم.
آرشا که برگشته بود که بره با تعجب برگشت سمتم. یه نگاه به من و بعد به مامان و بابا انداخت و با شک گفت: ام... باشه...
هر سه نشستن.
من رو مبل تک نفره ی کنار در و بابا رو مبل دونفره ی سمت راست تنها و آرشا و مامان رو مبل سه نفره ی بزرگ رو به روم نشستن.
تقریبا رو یه خط بودن و می تونستم هر سه شون و درست و کامل ببینم.
نمیدونستم چی بگم یا از کجا شروع کنم. چه مقدمه ای براشون بچینم. بگم کوهیار و کجا دیدم؟ چه جوری آشنا شدم. چی کار می خوایم بکنیم.
واقعاً مستأصل بودم و نگاه بلاتکلیف و کلافه ام و رو تک تکشون چرخوندم.
لبم و با زبون نر کردم. من واقعاً آدم مقدمه چیدن نبودم. یه نفس عمیق کشیدم و بی مقدمه گفتم: می خوام ازدواج کنم.
آرشا دهنش باز شد. مامان چشمهاش گرد و بابا اخمش تو هم رفت.
بعدیک دقیقه که شوک اولیه اش رفت آرشا نگاهش مهربون و هیجان زده شد با یه لبخند گشاد. مامان چشمهاش اشکی و پر بغض و آرزومند با یه لبخند که معلوم نبود که می خواد بخنده یا گریه کنه.
و اما بابا... ابروهاش پر اخم بود و نگاهش پر تمسخر و رو لبش پوزخند زده.
احساس کردم باید بیشتر توضیح بدم.
لب باز کردم و گفتم: اسمش کوهیاره... کوهیار سرمست. اصلیتش کرمانشاهیه.
نمیدونستم چی بگم. چند تا بچه ان ؟ نمیدونستم. من فقط زری جون و دیده بودم و مادر... و اینکه یه خواهر از مادر داره. اما بقیه....
شاید بهتر باشه از کارش بگم. سرمو بلند کردم تا بگم.
قبل از اینکه دهن باز کنم و چیزی بگم با صدای بابا خفه شدم.
بابا: چرا به ما میگی؟
چشمهام گرد شد... یعنی چی؟
با استفهام بهش نگاه کردم. یه نگاه به مامان و آرشا انداختم و گفتم: پس به کی بگم؟
پوزخند صدا داری زد و گفت: وقتی پیداش کردی و باهاش قول و قرار گذاشتی مگه به ما گفتی؟ حالا که همه چیز تموم شده اومدی بگی که چی؟
عصبی شدم. اخم کردم. بازم کنایه بازم پوزخند. بازم بی حرمتی.
من: فکر کنم بر اساس شناسنامه هامون ماها هنوز یه خانواده ایم.
میدونم حرفم تند بود اما دست خودم نبود.
اخمش بیشتر شد و این بار عصبانی گفت: خانواده؟ بهتره درست حرف بزنی من این جوری تربیتت نکردم.
ابروهام پرید بالا. مگه اصلا ماها رو تربیتم کرده بود؟
آرشانگران به ما چشم دوخته بود. مامان به سمت بابا متمایل شده بود و دستهاش به نشونه ی آروم بالا اومده بود. هر دو نگران بودن. شاید از برخوردمون. شاید از دعوا و کتک کاری احتمالی.
به زور جلوی خنده ام و گرفتم. اما با حرف بعدیش آتیش گرفتم.
بابا: معلوم نیست چه گندی بالا آوردی که این آدم بدتر از خودت مجبور شده بیاد بگیرتت. رفتی گشتی یکی لنگه ی خودت پیدا کردی؟
مامان ملتمس گفت: حمید....
امابابا بهش توجه نکرد تند تر به حرفاش ادامه داد: چی فکر کردی؟ که بدویی بیای خبر بدی و بعد ما به به و چه چه کنیم و بگیم ایول خدا رو شکر شر و کم کردی؟ بعدم یه عروسی بگیریم فامیل و دعوت کنیم که همه بیان شادوماد و ببینن و آبرومون بره؟ نه خیر خانم ما با این بی آبرویی ها کنار نمیایم. بی خود کردی اومدی. می خوای ازمون استفاده کنی به نفع خودت؟ که آبروت و حفظ کنی؟ در حالی که آبروی من و جلوی هر کس و ناکسی بردی؟
از جاش بلند شد و گفت: الانم می تونی بری به همون هرزگیت برسی. یه پا هم که پیدا کردی روی گند کاری هات و بپوشونه.
با حرص مشتهام و فشردم و گفتم: درست صحبت کن... نه من هرزه ام و نه اون آدم بدیه. محترم ترین کسیه که تا حالا دیدم.
پوزخندش عمیق شد و با کنایه گفت: یعنی می خوای بگی سرت به سنگ خورده و آدم شدی و می خوای مثلاً زندگی تشکیل بدی؟
مامان: حمید جان بسه....
یهو بلند خندید.
آروم که شد گفت: گنداتو زدی و حالا می خوای آب توبه بریزی؟ فیلم فارسیه؟؟
تمام تنم از توهینهاش می لرزید. کنترلم و از دست دادم و با یه جهش از جام پریدم.
باصدایی که به زور آروم نگهش داشته بودم گفتم: من نه خلاف می کنم نه کار بدی که بخوام خودم و گناه کار بدونم. من کار می کنم و برای کارم زحمت می کشم. یه کار آبرومند. با عرق ریختن و خستگی پول در میارم. پولم از هر پولی حلال تره چون مشکل کلی آدم و حل می کنم و دعای خیر خیلی ها پشت سرمه.
منطق و اعتقاد و شیوه ی زندگیمم به کسی ربطی نداره و تا جایی که به کسی آسیبی نرسونم پس حق اظهار نظرم ندارن.
میدونستمکه حرف زدن باهاتون هیچ فایده ای نداره و فقط خودم و خسته می کنم. اما می خواستم برای یه بارم که شده فقط یه بار شما رو به عنوان یه پدر ببینم و خودمون و به شکل یه خانواده. که به هم احترام می زارن، و برای بزرگترین تصمیم زندگیم می خواستم شما کنارم باشین. البته اصراری هم نیست اگه شما نمی خواین جزوی از زندگی و آینده ام باشین مجبورتون نمی کنم. می تونید تو همون گذشته ی تلخ بمونید.
کیفمو گرفتم. یه نگاه اجمالی به بابای اخمو و بهت زده و مامان شرمنده و ناراحت و نگران و آؤشایی که اشک تو چشمهاش جمع شده بود انداختم و قبل از اینکه اجازه ی حرف زدن به کسی بدم از خونه زدم بیرون و از پله ها دوییدم پایین.
شایدبرای اولین بار بود که مامان می خواست وسط و بگیره و اجازه نده دعوایی بشه، بحثی پیش نیاد، شاید برای اولین بار بود که سعی کرده بود واقعاً خانواده باشیم و در کنار هم آروم.... اما چه دیر...
بدنم می لرزید و هر آن احتمال داشت کنترلم و از دست بدم و فشارم بی افته و نمی خواستم جلوی چشمهای ناعادل اون مرد فرو بریزم.
بغض داشتم و می لرزیدم. در آپارتمان و باز کردم و خودم و پرت کردم بیرون. کوهیار تو ماشین چشم به راهم بود. با دیدنش بغضم بیشتر شد.
دوییدم سمت ماشین و در و باز کردم و تند نشستم توش.
کوهیار: چی شد؟
تا در و بستم برگشتم و محکم بغلش کردم. بیچاره شوکه شده بود اما حالم و درک کرد و آروم شروع کرد به نوازش کردن پشتم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد و با بغض گفتم: می دونستم.. می دونستم نباید میومدم. می دونستم هیچ وقت عوض نمیشه. این مرتیکه...
پرید بین حرفم و گفت: آرشینم چی شده؟
بینیم و بالا کشیدم و گفتم: هیچی.. مثل همیشه رفتار کرد.
کوهیار: برای همینم داری می لرزی و بغض کردی؟
تو سینه اش پوزخندی زدم و گفتم: دقیقاً رفتار همیشه اش و پیامد همیشگیش همینه.
آروم من و از خودش جدا کرد و تو چشمهام خیره شد و گفت: عزیزم نمیگی چی گفت؟
بینیم و بالا کشیدم و با یه اخم گفتم: حرفهای همیشه اش. فکر کرد دارم باهاش شوخی می کنم و ...
ناراحت بهش نگاه کردم.
من: بهت گفتم فایده نداره. بهت گفتم بی خیالش بشیم.
لبخندی زد و جلو اومد و نرم پیشونیم و بوسید و گفت: منم بهت گفتم باید این کار و بر اساس عرف انجام بدیم.
لبخند دلگرم کننده ای زد و برگشت و دستش و گرفت به دستگیره ی در و بازش کرد. یه پاش و بیرون برد که با تعجب گفتم: کوهیار کجا؟
برگشت و بهم نگاه کرد و مهربون و دلگرم کننده گفت: میرم که کار نیمه تمومت و تموم کنم.
وحشتزده بهش خیره شدم قبل از اینکه بتونم دهن باز کنم و مانعش بشم از ماشین پیاده شد و رفت جلوی در و زنگ زد. با چشمهای گشاد از ترس بهش خیره شدم. حتی جرات نداشتم برم پایین آویزونش بشم نزارم بره.
در باز شد و کوهیار برگشت یه دستی برام تکون داد و رفت تو.
قلبمریخت. بغض کردم. همون یه ذره آبرویی هم که جلوی کوهیار داشتم پر پر شد رفت. فقط خدا کنه مرتیکه در حد چهار کلمه حرف و لیچار زیر سیبیلی ردش کنه بره. کار به دعوا و بزن بزن فیزیکی نکشه.
پراسترس دستهام و بهم فشار می دادم و به حرکت ثانیه ها خیره میشدم. نفسهای بلند و صدا دار می کشیدم و انگشتهام و میشکوندم. به در بسته ی خونه نگاه می کردم و لبهام و می جوییدم. به بالا و چراغ اتاق خاموش آرشا نگاه می کردم و از تو لپم و گاز می گرفتم.
ثانیه ها اونقدر کند می گذشت که حس می کردم اصلا حرکت نمی کنن.
بعد از یک ساعت که برای من ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها گذشت در باز شد و کوهیار از در اومد بیرون.وحشت زده و ناراحتو نگران نفسم حبس شد. یه قدم که برداشت سریع چشم دوختم به دستش. خالی بود. سرم و پایین آوردم به پاش نگاه کردم. یه نصفه نفسی کشیدم. پاش کفش داشت. پس دعوای فیزیکی نشده که بخواد از خونه بدون کفش فرار کنه.
خدا رو شکر که آبرو داری کرد دست روش بلند نکرد وگرنه چه جوری بهش نگاه می کردم؟
تا نشست تو ماشینو در و بست سریع بغلش کردم و شروع کردم رگباری حرف زدن.
من:ببخشید، شرمنده اتم کوهیارم. بهت گفتم ولش کن گفتم نمی خواد باهاشون حرف بزنی. گفتم درست برخورد نمی کنن اما گوش ندادی. یه دنیا معذرت به خاطر رفتار ناجور این مرتیکه. واقعا ببخشید...
کوهیار: آروم آروم صبر کن ببینم.....
من و از خودش جدا کرد و با تعجب ذل زد تو چشمهام و گفت: چی داری میگی؟
با شک سری به سمت خونه تکون دادم.
من: بابام... چی شد؟
لبخندی زد و گفت: درست شد... دیگه نگران نباش. آخر هفته میایم خواستگاری.
بهت زده بهش چشم دوختم. یهو اخم کردم و پر حرص گفتم: خیلی بی مزه ای. داری مسخره ام می کنی؟
آرومگونه ام و ناز کرد و گفت: نه عزیز دلم چرا مسخره ات کنم؟ رفتم زنگ زدم خودم و معرفی کردم در و برام باز کردن. رفتم بالا به بابات گفتم برای امر خیر مزاحم شدم می خواستم وقتتون و بگیرم. رفتم تو خونه اتون با بابات مثل دوتا مرد نشستیم و من از علاقه ام بهت گفتم و در مورد کار و زندگیم توضیح دادم و در مورد محسنات تو گفتم و اینکه مادرمم تأییدت کرده.
با چشمهایی که مطمئنم گشاد تراز این نمیشد گفتم: خوب ....
لبخنددندونی نشونم داد و گفت: خوب هیچی دیگه یکم در مورد خانواده ام سوال پرسید. آدرس محل کارم و خونه ام و گرفت که بره تحقیق کنه و برای پنج شنبه شب بهم اجازه داد تا با خانواده ام خدمت برسم برای دختر گلشون که شما باشین.
مبهوتِ حرفهاش، با دهن باز خیره شدم بهش. هضم حرفهاش برام سخت بود.
تک خنده ای کرد و دست جلو آورد و زد به چونه ام و گفت: چرا این جوری نگام می کنی؟
تو ذهنم دنبال علت رفتار بابام می گشتم.
همیشهمی دونستم جلوی غریبه ها خیلی آبروداری می کنه. خیلی خودش و خوب جلوه میده. یه آدم منطقی و خوش برخورد و روشن فکر. یکی که هر کسی میدیدش فکر می کرد داناتر و به روز تر از این آدم وجود نداره جوری که برای مشورت تو کارها پیشش می رفتن و ازش کمک و همفکری می گرفتن. الانم کوهیار یه غریبه محسوب میشد و باید جلوی اون ابهت داناییش و ادب و درک و منطق روشنگریش و نشون می داد. هیچ کس تا واقعاً جزوی از خانواده نمی بود اون روی دیگه اش و نمیدید و الان واقعا به حرف حسین دوست پسر آرشا رسیده بودم وقتی که به آرشا گفت " بابات آدم خوب و آبرو داریه. "
نمیدونستم خوشحال باشم یا ...
نامطمئن گفتم: جان آرشین مرتیکه این و گفت.
یه اخمی کرد و گفت: مرتیکه؟
بی خیال گفتم: آره دیگه همون بابا....
کوهیار انگشتش و رو لبم گذاشت و ساکتم کرد و با اخم ریزی گفت: آرشین ازت خواهش می کنم دیگه با این لفظ صداش نکنی.
اخم کردم و گفتم: چرا؟؟؟
کوهیار: چون پدرته.
اخمم بیشتر شد و گفتم: پدری که برام پدری نکرد.
سری تکون داد و گفت: مهم نیست.. مهم نیست که پدری کرده با نکرده. بوجود که آوردتت. تا یه سنی خرجت و که داد.
تومادر و دیدی؟ اون برام مادری کرد؟ یه بچه رو به امون خدا ول کرد و رفت و هیچ هم یادش نکرد. ولی من به احترام اینکه بوجودم آورد و به دنیام آورد و 9 ماه تو شکمش حملم کرد بهش میگم مادر.
یکمچرخید سمتم و گفت: ببین عزیز من به این فکر کن که بعداً خودتم می خوای مادر بشی. اگه یه روزی بچه ات تو رو با این الفاظ صدا کنه چی کار می کنی؟ چه حسی بهت دست میده؟
یه لرزی به بدنم افتاد. بی اختیار بازوهام و بغل کردم و با نگاه بی روحی گفتم: نابود میشم....
لبخندملیحی زد و گفت: پس خواهشا دیگه از این لفظ استفاده نکن. نمیگم احترام بزار و دوستش داشته باش. میگم احترام خودت و نگه دار که بعدا بچه امون هم احترامت و نگه داره.
تو فکر رفتم حق با اون بود. من باید شعور و فهم خودم و نشون می دادم. یاد بچه افتادم. بچه... بچه امون... دوباره لرزیدم.
قبل از اینکه ماشین و روشن کنه آروم گفتم: کوهیار...
کوهیار: جانم؟
تو چشمهاش خیره شدم و گفتم: من... من... من بچه نمی خوام...
ابروهاش پرید بالا و لبش پر خنده شد.
شیطون گفت: جداً؟ پس من بودم تو بیمارستان اشک می ریختم و بچه ام بچه ام می کردم.
از یادآوریش لبخند کجی زدم و گفتم: من جدیم.
به خاطر لحنم جدی شد و کامل چرخید سمت من و خونسرد گفت: میشه بپرسم چرا؟؟
چی بهش می گفتم؟ از ترسهام می گفتم؟ میفهمید؟
سرم و انداختم پایین و بیشتر بازوهام و بغل کردم.
دستش و گذاشت زیر چونه ام و سرم و بلند کرد و تو چشمهام خیره شد و گفت: آرشینم... چرا....
دهنم خود به خود باز شد.
من: می ترسم...
کوهیار: از چی؟
من: از اینکه بچه ای به دنیا بیاریم که عاقبتش بشه من.. بشه تو...
سرش و کج کرد و لبخندی زد و گفت: مگه چمونه؟
اخم کردم. میدونستم منظورم و فهمیده اما به روی خودش نمیاره.
من: میدونی چی میگم.
دوبارهجدی شد و گفت: منم می ترسیدم. منم هیچ وقت به فکر بچه هم نبودم. اما الان... بعد از اینکه دیدم تو بیمارستان چه جوری برای بچه ی نداشته ات اشک می ریزی... اون موقع بود که فهمیدم آدم ها مثل هم نیستن.
میشه ازت بپرسم چرا اون روز گریه می کردی؟ تو که بچه نمی خواستی.
لبمو به دندون گرفتم و آروم گفتم: بچه نمی خواستم اما اون فرق می کرد. اون بچه ی تو بود.. تویی که دوستش داشتم. قرار بود بشه مونسم. همدمم و بشه یه کوهیار دیگه.
لبخندیزد و آروم کشیدم تو بغلش و گفت: و همین دلیل اینه که من بچه می خوام. من یه آرشین کوچولو می خوام که بی خیال بره در کمدم و باز کنه و همه ی سازهام و بیاره بیرون و سیمهاش و با اون انگشتهای کوچولوش بکشه و ولشون کنه. که ساز دهنیم و بگیره و تفی کنه. که سر شکلات خوردن باهاش دعوا کنم و من بکشم و اون بکشه.
خنده ام گرفت.
نرمتر گفت: آرشین... من و تو پدر و مادرمون نیستیم... من و تو فرق داریم که بچه امون با ما فرق داره.... من و تو هر کاری کردیم که مثل پدر و مادرمون نشیم. زندگیمون و جدا کردیم. اعتقاداتمون و تغییر دادیم.
در این موردم مطمئنم از رفتار اونا درس گرفتیم. پس کاری نمی کنیم که بچه امون مثل خودمون پر حسرت بزرگ بشه.
یهو شیطون شد و من و از خودش جدا کرد و گفت: اصلا ببینم مگه منو دوست ندرای تو؟
سری تکون دادم و گفتم: دارم.
کوهیار: پس حله بچه هم خواهیم داشت.
آروم گفتم: از همین می ترسم. مامان و بابام خیلی هم و دوست دارن اما ماها رو نه.
کوهیارآروم گونه امو نوازش کرد و گفت: آرشین فکر کنم اونقدر عقل رس هستیم و تو زندگیمون سختی و مشکلات کشیدیم که بتونیم علاقه امون و تقسیم کنیم. ما پدر و مادرمون نمیشیم. اینو باور کن عزیزم.
وقتی کوهیار می گفت انگار کلامش قدرت داشت و حس باور و بهم می داد. مطمئن بودم که اون می تونه تعادل و برقرار کنه. بهش ایمان داشتم.
بالبخند سری تکون دادم. یه لبخند خوشحال زد و پیشونیم و بوسید و شیطون چشمک زد و گفت: حالا انقدر دعوا کردیم سرش فکر نکنه خبریه ها؟ حالا حالا ها باید منتظر بمونه تا بخوایم راش بدیم به دنیا . من حالا حالا ها خلوتم و با مامانش می خوام.
بلند خندیدم.
من: دیوونه....
کوهیار: میگم فکر کنم عروسی و همین جا باید برگزار کنیم.
کلافهپوفی کردم و گفتم: حالا مجبوریم عروسی بگیریم؟ من ترجیح میدم با پولش برم ماه عسل تا اینکه کلی خرج کنم و به یه عده آدم حراف شام بدم که آخرشم برن پشت سرمون صفحه بزارن.
تک خنده ی بلندی کرد و گفت: نمیشه خانمی باید عروسی بگیریم. هم پدر و مادرامون آرزو دارن هم من.
چشمکی حواله ام کرد و گفت: می خوام تو عروسیم عربی برقصم.
بلند خندیدم.
من: چقدرم که بلدی. یه جلسه هم کلاس نیومدی.
کوهیار: پس چی؟ باید برام کلاس فشرده بزاری. تازه رفتم از اون کمرند پولکیها که صدا میده خریدم.
بلند خندیدم.
خنده ام و جمع کردم و لب ورچیدم و گفتم: پس ماه عسلمون چی میشه؟
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اون که فعلاً منتفیه چون این یه ساله قد 4 سال مرخصی گرفتیم هر دومون. میمونه برای بعد.
به لبهام خیره شد و همون جور که جلو میومد گفت: اما قول میدم این یه سال و هر روز و مخصوصاً هر شبش و برات ماه عسل کنم.
میون خنده هام لبهام و بوسید. نمیدونستم بخندم یا ببوسم. بعد یکم خودش و کشید عقب و سوییچ و زد و ماشین و روشن کرد.
دل نگران گفتم: کوهیار... زری جون و بابات چی؟
یهخنده ی خبیثی کرد و گفت: زری جون که اوکیِ بابامم که عاشقته. یعنی منتظره عروسش بشی هر بار به زری جون یه آب و رنگی بدی. یعنی از همون باری که موهاش و رنگ کردی کلاً ندید بهت ارادت داره.
خودش بلند بلند خندید و حرکت کرد و منم تو خنده همراهش شدم.
نگاه کن من چه بی پروا چه بی پروا
به مرز قصه های کهنه می تازم
نگاه کن با چه سر سختی توی این سرما
برای عشق یه فصل تازه می سازم
یه فصل پاک یه فصل امن و بی وحشت برای تو
که یک گلبرگ زود رنجی
یه فصل گرم و راحت زیر پوست من
برای تو که با ارزش ترین گنجی
شایدخیلی چیزها دور و برمون باشه که باعث ترسمون بشه. شاید خیلی آدم ها... خیلی کارها... خیلی نگاه ها ماها رو بترسونن و مانع زندگیمون بشن.
اما همیشه یه روزنه برای مقابله با ترسها هست.
فقط کافیه پیداش کنی.
وقتی پیداش کردی بزرگترین ترست برات خنده دار میشه.
باید باهاش مقابله کنی.
نگاه کن من به عشق تو چه لیلا وار
تن یخ بسته ی پروازو می بوسم
بیا گرم کن منو با سرخی رگ هات
من اون رگ های پر آوازو می بوسم
تو رو میبوسم ای پاکیزه ی عریان
تو پاکیزه مثل مخمل قرآن
منبا بزرگترین ترسم مقابله کردم و الان بهترین هدیه رو دارم. کوهیار... که اگه ترسی نبود... شاید هیچ وقت بهش نمی رسیدم. هیچ وقت این جوری که الان با همیم نبودیم.
من و اون با وجود همه ی ترسهامون و تشابهاتمون همدیگه رو کامل می کنیم.
بازم رسیدم به حرف کوهیار.
" آدم باید خود خواه باشه ".
من خودخواهم، کوهیار خودخواهه. برای همینم نمی تونیم از هم بگذریم و این عالیه.
طلوع کن من حرارت از تو می گیرم
ظهور کن من شهامت از تو می گیرم
بیا هیچ کس مثل من و تو عاشق نیست
مثل ما عاشق و همسایه و همدم
بیا از شیشه ی سخت و بلند عشق
مثل ارابه ی نور رد بشیم باهم
نگاه کن من چه شبنم وار چه شبنم وار
به استقبال دستای خزون میرم
هراسم نیست از این سرمای ویرانگر
برای تو من عاشقانه میمیرم