20-08-2014، 23:06
قسمت 18
تصمیم گرفتم برای عید خونه ام و گردگیری کنم. برای همین به هزار زحمت و از این و اون کمک گرفتن تونستم با کمک مامان مریم یه کارگر بگیرم که بیاد و یه روزه خونه رو تر و تمیز کنه. همون قدشم برام کافی بود.
قرار بود یه روز قبل عید برم شمال. مامان اینا هم می اومدن ولی من تنها می رفتم تحمل نشستن تو یه ماشین و با مرتیکه نداشتم.
کوهیار می خواد بره شهرش پیش مامان و باباش. وقتی اومد ازم خداحافظی کنه با کنجکاوی ازش پرسیدم که کجائیه.
منم نوبرم بعد این همه مدت تازه می خوام از اصالتش با خبر بشم.
وقتی گفت کرمانشاه تازه فهمیدم اون همه کاک و نون برنجی که همیشه تو خونه اشه برای چیه.
من که قرار بود 3 روز شمال بمونم. بقیه بچه ها هم هفته ی اول عید سرگرم کارهای خودشون بودن و اما قرار بر این شد که هفته ی دوم عید بریم کیش. همون مسافرت باختی که پسرها داشتن و خرجش کامل به عهده ی اونا بود.
یعنی میشه یه جورایی خرج خرید لباس و کفش و اینای خودمونم بنویسیم پای خرج مسافرت و اونا حسابش کنن؟؟؟
با حقوقم و حق مأموریت و عیدیم تونستم همه ی بدهی هام و بدم و یه قسمتی هم برای خرج ماهم کنار گذاشتم. این یه ماهم باید حواسم به جیبم باشه که زیاد خرج نکنم. والا کار سختیه اونم برای من.
چون معمولا از یه چیزی خوشم میاد خوره میشه می افته تو تنم تا نخرمش ولم نمی کنه البته زیاد این مدلی نمیشما اما خوب باید حواسم و جمع این خوره های جون و پول بکنم.
بار و بندیلم و جمع کردم. نه که همیشه در حال سفر و مأموریتم دیگه دستم تند شده سر نیم ساعت چمدون میبندم.
زنگ زدم آژانس و رفتم ترمینال. از اونجا یه سواری گرفتم برای شمال و دریا.
اون جور که با آرشا حرف زدم مامان اینا طبق معمول صبح کله ی سحر راه افتاده بودن پس زودتر از من می رسیدن.
تمام مسیر و خوابیدم چون نمی تونستم بیدار بمونم و گاز دادن ها و سبقت گرفتنهای راننده رو تحمل کنم. من و یاد بابا می نداخت اونم خیلی تند می روند و همیشه من تا مرز سکته می رفتم. راه 4 ساعته رو شده 2:30 طی کرده.
به شهر که رسیدم همین جور خود به خودی نیشم شل شد. همه جا شکل و بوی عید و گرفته بود. بلوارا هرس شده و گل کاری شده بود و میدونها رو خوشگل کرده بودن و وسط یه میدونی هم سفره ی هفت سین چیده بودن.
یه دربست گرفتم. با چشمهام شهر و وجب می کردم. کم از اینجا خاطره نداشتم. کم تو این شهر نگشته بودم. روزهای خوشی داشتم. روزهای سادگی و بی خبری. روزهایی که فکر می کردم دنیا تو همین شهر کوچیک با آدمهای معمولی خلاصه میشه.
یادمه یه بار که اومده بودیم اینجا از مامان اینا جدا شدم که برم بازار برای خودم خرید کنم. و چقدر اصرار کردم که خودم تنها برم و با چه اعتماد به نفسی گفتم شهر و بلدم. اون موقع فکر کنم 15 سالم بود. رفتم تو شهر گشتم. خرید کردم قدم زدم و در آخر ....
سر ظهر مجبور شدم زنگ بزنم به عمو و خیلی شیک بگم: عمو فکر کنم من گم شدم. می دونستم کجام اما الان نمیدونم. میشه بیای پیدام کنی؟؟؟
و عمو اومد. اومد و پیدام کرد و وقتی برگشتیم خونه اشون تازه فهمیدم زیاد فاصله ای با خونه نداشتم.
اون روز اولین بارم بود تو زندگیم، که گم شدم.
بعد از اون به دفعات نه تنها تو مسیر رفت و آمد بلکه تو راه زندگی هم گم شدم و دیگه ... دیگه عمویی نبود که زنگ بزنم و ازش کمک بخوام... که بیاد و پیدام کنه... که من و به خونه ببره .. به یه جای امن.. تو یه خانواده ... و مجبور بودم درست یا غلط خودم مسیر حرکت و پیدا کنم.
-: خانم همین جاست؟
سرم و بلند کردم. نفهمیدم کی رسیدیم دم خونه ی خاله اینا. سریع حساب کردم و البته فکر کنم فهمید غریبم دولا و پهنا حساب کرد.
از ماشین پیاده شدم و چمدون به دست رفتم جلوی در خونه ی.
خونه ی خاله اینا یه خونه ی حیاط دار 2 طبقه بود که یه باغچه ی گنده با چند تا درخت و دو ردیف باغچه ی باریک داشت که توش پر گل بود و این گل سرخهای کنار دیوارشون رشد کرده بود و از دیوار بلند تر شده بود و وقتهایی که گل می داد از تو کوچه پیدا بودن و جلوه ی قشنگی داشتن.
زنگ و زدم. طبق معمول بدون پرسیدن در باز شد. همیشه همین بود کسی آیفون و جواب نمیداد انقده که این خونه رفت و آمد داشت کسی به خودش زحمت پرسیدن نمی داد.
در و هل دادم و چمدون و دنبال خودم کشیدم و اومدم تو حیاط.
ساختمون اصلی از حیاط با 5 تا پله جدا میشد. این 5 تا پله رو بالا رفتم و کفشم و در آوردم و در و باز کردم. تروخدا تحویل و دارین. یکی نیومد ببینه کدوم خری زنگ زده.
در و باز کردم و یه قدم برداشتم تو هال. آرام سینی به دست داشت می رفت تو آشپزخونه با دیدن من شوکه یه جیغی کشید و سینی و گذاشت رو میز ناهار خوری که بین دوتا در اتاق ها بود و تند خودش و رسوند بهم و همچین بغلم کرد که حس کردم له شدم. ماشا.. نه که تپلم هست....
آرام: خیلی بیشعوری چرا زودتر نیومدی. الاغ دلم برات تنگ شده بود.
همراه حرفهاش یه ضربه هم به بازوم زد. ازش جدا شدم و گفتم: من مرده ی این همه محبتتم. نمی تونستم زودتر بیام کار داشتم.
آرام با لبخند چمدونم و گرفت و گفت: در هر حال بفرمایید. خوش اومدید.
با هم رفتیم سمت اتاقش که دقیقاً روبه روی در ورودی حال بود و سمت راست اتاقش آشپزخونه بود.
من: بقیه کجان؟
آرام: مامان تو آشپزخونه است هنوز نفهمیده تو اومدی.
یه ابروم رفت بالا.
من: یعنی با این جیغ تو ممکنه نفهمیده باشه؟؟؟
آرام: خوب تو حیاط پشتیه فکر کنم.
رفتم تو آشپزخونه و هم زمان خاله از دری که به حیاط پشت خونه راه داشت اومد تو آشپزخونه.
تند سلام کردم.
با دیدن من لبخند خوشحالی زد و گفت: سلام علیکم زالزالک خوش اومدی.
با خاله روبوسی کردم و 3 تایی با هم رفتیم تو اتاق آرام. مرده ی راه بودم. لباسهام و در آوردم. خاله و آرامم رو تخت نشسته بودن به من نگاه می کردن.
من: بچه ها کجان؟
آرام: آرمین که فکر تو کوچه باشه. راستی ندیدیش؟؟
با سر گفتم نه.
آرام: اون یکی بچه ی ننه امم شرکته احتمالاً شایدم با دوستاش بیرونه در کل نمی دونم کجاست.
برگشتم و با چشم غره گفتم: خسته نباشید تو که نمی دونی چرا جواب میدی یه بارکی بگو نمی دونم دیگه.
شونه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.
نیششم نشونم داد. بچه پررو. به کل اتاق نگاه کردم.
منک چه عجب این اتاق تمیزه.
دوباره دندوناش و نشونم داد و گفت: مامان تمیز کرده.
من: همون می دونستم خودت از این کارها نمی کنی.
تند با اعتراض گفت: نخیرم من داشتم آشپزخونه رو برق می نداختم.
آستینای لباسم و دادم بالا و رفتم رو تخت نشستم و گفتم: همون جون به جونت کنن آرام ظرف شوری.
یه لگدی به من زد که پرت شدم اون ور.
خاله با اعتراض و چشم غره گفت: آرام... بی تربیت...
برای در آوردن لجش یه نیشخندی زدم که کفری چشمهاش و برام ریز کرد.
خاله: چه خبر از کار و بار؟
من: کارم خوبه سلام می رسونه.
حس کردم یه بویی تو اتاق پیچیده. ابروهام رفت تو هم که تمرکز کنم.
رو به خاله گفتم: خاله چیزی رو گاز داری؟؟
یهو از جاش پرید و گفت: وای غذام سوخت.
تند دویید بیرون.
آرامم با حسرت گفت: بی ناهار شدیم رفت. این ننه ی ما یا دستش و چاقو می زنه یا لیوان می شکونه یا غذا می سوزونه. نمی دونم این بابای ما به چه امیدی با این ازدواج کرد.
من: خوبه لااقل یه کورسو امیدی برای تو هست که بتونی یکی و خر کنی.
دوباره با مشت و لگد افتاد به جونم و من به جای اعتراض از ته دلم می خندیدم.
یکم که 2 تایی خندیدیم پرسیدم: ببینم ننه ی من نیومده؟
نیشش و باز کرد و گفت: می بینم که اپیدمی شده ننه به زبونت افتاده . چرا اومد گیجی دیگه چمدوناشون و گوشه ی اتاق نمیبینی؟ رفتن بازار خرید.
یه آهانی کردم. تا وقتی مامان اینا بیان با هم حرف زدیم.
بعدم که اومدن مامان همچین بغلم کرد بوسیدم که انگار تازه از سفر برگشتم. خوبیش اینه که جلوی بقیه نمی تونن اخم و تخم کنن و مجبورن مثل یه خانواده ی خوشبخت رفتار کنن. این آرشا هم سوءاستفاده گر از فرصت استفاده کرده بود رفته بود کلی جیب مادر گرام و خالی کرده بود و بعدم با کلی ذوق خریداش و نشونمون داد.
بقیه ی روز به حرف زدن گذشت. فقط این آرام مخ من و خورد بس که در مورد کارم ازم پرسید نیم دونم این ریز پرسیدنا برای چی بود. شاید آرشا راست بگه یه وقت بخواد داستانم و بنویسه.سال تحویل فردا ظهره. شب تا دم دمای صبح بیدار بودیم و هی ور می زدیم. آخرم از ترس عمو که بیدار شد بره دستشویی خودمون و زدیم به خواب و اونقدر خسته بودیم که راستکی خوابمون برد.
ا سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. تموم تنم درد گرفته بود. چشمم و باز کرده نکرده یه مشت زدم به پای آرام که داشت از کنارم رد میشد. همون ضربه باعث شد شوت شه رو تخت. با تعجب برگشت و نگام کرد و گفت: وحشی... مگه دیوونه ای؟؟ بلند شدم تو جام نشستم و دستم و گرفتم به کمرم و با ناله گفتم: ساکت شو از دستت شکارم. همه هیکلم درد می کنه. همه اشم تقصیر توئه اگه یکم مهمون نواز بودی و انقده گدا بازی در نمیاوردی و می زاشتی رو تخت بخوابم این جوری نمیشد. همچین چسبیدی به این تختت که انگار تحفه است.
یه پشت چشمی برام نازک کرد و دستهاش و از هم باز کرد و تختش و بغل کرد و گفت: احترام بزار بی تربیت. این جیگر منه...
ابروهام پرید بالا. از جام بلند شدم و گفتم: همون دیگه منگلی همچین میگه جیگره منه انگار شوهرش و بغل کرده.
برگشتم از اتاق برم بیرون که در باز شد و آرشا لقمه به دست در حال لمبوندن وارد شد. تو مسیر یه ضربه به سرش زدم که به سرفه افتاد. با بهت با دهن پر نگام کرد.
از در رفتم بیرون و قبل اینکه در و ببندم گفتم: تا شما دوتا باشید که انقده من و لگد نکنید. چشم ندارید من به این گندگی و ببینید هی پا رو نزارین رو دست و پا و شکم و موهای من؟
دست و صورتم و شستم. و برگشتم و یه چیزی خوردم. ساعت نزدیک 10 بود. آرام رختخوابها رو جمع کرده بود. کلی کاسه ماسه ی قدیمی رو زمین ریخته بود و خودشم وسط این بساط نشسته بود. هی می چرخید و یه چیزایی زیر لبش می گفت.
رفتم رو تخت لم دادم و پرسیدم: آرام چی میگی با خودت؟ چرا کاسه بشقاب جمع کردی؟
نگاهش و از بشقابها برنداشت همون جور که سرش و می چرخوند گفت: این پیش دستی آبی بلوری ها رو میبینی؟ اینا رو خیلی دوست دارم. قدیمی هم هستن. به زور مامان و راضی کردم برشون دارم. می خوام هفت سینم و تو اینا بزارم. که با سفره ی آبی فیروزه ایم جور دربیاد.
یه آهانی گفتم و عینکم و از چشمم برداشتم و گذاشتم رو میز بغل تخت و دراز شدم رو تخت.
آرام: سیب و سرکه و سنجد و سمنو و سبزه و ..... دیگه چی بزارم؟ سماورم میشه گذاشت؟
سرم و بلند کردم و یه چپ چپ نگاش کردم. درسته که من اونو نمیدیدم اما اون که من و میدید. مطمئنم که نیشش و برام باز کرده بود چون بلافاصله گفت: خوب چیه؟ یادم نمیاد سین های دیگه چی بودن.
دوباره سرم و گذاشتم رو تخت و چشمهام و بستم و گفتم: سنبل، سیر، ساعت و سفره و سکه و ...
خوشحال گفت: ایول ... سفره و سیرو بیخیال. ساعت و که همیشه می زارم. سنبلم که الان از کجا گیر بیارم؟
دختره خله ها پس ایول و برای چی گفت؟
آرام: میمونه سکه من که ندارم آرشین تو سکه داری؟؟؟ 500 باشه؟
من: بچه پررو خوبه سکه نداری اصلاً، حالا نرخشم تعیین می کنی؟ نه ندارم.
آرام: تو که نداری سرزنش کردنت چیه؟
از جاش بلند شد.
آرام: من میرم ببینم کی سکه 500 داره.
از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و گفتم: حالا لازمه 500 باشه؟ مگه 25 تومنی چشه؟؟
برگشت اما صورتش و نمیدیدم.
آرام: باید 500 باشه که تو کل سال برامون پول بیاره. یه وقتی خئدا خواست بهمون لطفی بکنه یه پول قلنبه بیاد دستمون. 25 تومنی بزارم تا آخر سال 25 تومن و دوزار پول جمع می کنیم.
این و گفت و رفت و آرشا و آرمین اومد تو اتاق. این آرمین انقده قد کشیده بود و بزرگ شده بود که اصلا نمی تونستم باور کنم این پسر 17 سالشه بهش می خورد 22 یا 23 سالش باشه. هنوز روزی که بدنیا اومده بود و یادمه. چقده ناز بود. سفید بود با موهای روشن اما به مرور موهاش تیره شده بود و الان قهوه ای تیره و صاف بود.
نمی دونم با آرشا سر چی بحث می کردن. دوتایی اومدن نشستن کنار تخت. حوصله ام سر رفت. دلم یه چیزی می خواست بخورم دهنم بجنبه. بوی سیبم میومد. از جام بلند شدم برم یه سیب از تو آشپزخونه بردارم. البته تو اتاق بودا ولی هنوز از جونم سیر نشده بودم. این آرام 2 ساعت با وسواس 3 تا سیب سرخ جدا کرده بود. اگه می خوردمش منو درسته قورت می داد.
از جام بلند شدم. حسش نبود اما مطمئن بودم به این آرشا بگم خودش و تکون نمیده برام سیب بیاره.
دو قدم ورداشتم که حس کردم پام محکم خورد به یه چیزی و بعدم یه صدای گوش خراش و شکستن.
تو جام خشک شدم. برگشتم سمت آرشا اینا.
نامطمئن گفتم: چی شد؟؟؟
آرمین آروم گفت: شکوند...
چشمهام گرد شد. برگشتم رو به جلو. عینک که چشمم نبود همچین یهو خم شدم و دماغم و تقریباً چسبوندم به فرش که حس کردم الانه که دماغم کوبیده بشه رو زمین. اما خوب برای دیدن تنها راه بود چون یادم رفته بود عینکم و بردارم از رو میز.
چشمهام و 3 سانتی فرش می چیخوندم تا ببینم واقعاً چیزی و شکوندم؟؟
من: شکست؟ واقعاً؟ چی شکست؟
من دماغ چسبیده به فرش دنبال بقایای خرابکاریم بودم آرشا و آرمین ولو شده بودن رو زمین و می خندیدن و می کوبیدن رو زمین.
برگشتم با اخم گفتم: اِ کوفت ساکت شید.
آرمین میون خنده گفت: اوه اوه مامان میکشتت. اینا رو خیلی دوست داشت.
آرشا: خاله رو بیخیال آرام و بچسب که از صبح مثل مرغ کورچ نشسته کنار این کاسه ها و 4 چشمی مراقبشون بوده. آرشین بدبخت شدی رفت.
از حرفهای این دوتا جونور واقعاً ترسیدم. خاله نه ولی آرام و که دیده بودم چسبیده به بشقاباش. با صدای ناله مانندی گفتم: اون عینک من و بدیدن برم اعلام خسارت کنم.
آرمین عینک و بهم داد. وقتی زدم چشمم تازه همه جا واضح شد. ای که پام بشکنه. این پای وامونده سر خود کوبیده بود به یکی از این بشقابها و اینم خورده بود به ظرف بزرگ میوه خوری و شکسته بود. خدایی بود که میوه خوری سالم مونده بود.
تند تند با دست هر چند تا شیشه ی بزرگی که می تونستم و جمع کردم و بردم بیرون.
شیشه ها رو رو دوتا دستهام مثل یه شیع عزیز نگه داشتم و سرمو انداختم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
مامان و خاله تو آشپزخونه بودن. شرمنده گفتم: خاله ...
برگشت سمتم. دستم و بردم بالا تر و گفتم: ببخشید به خدا ندیدمش. خدا سوی چشمهاتونو حفظ کنه که مثل من زلیل نشید. پام خورد بهش و شکست. از عمد نبود.
مامان: وای خاک به سرم این و چرا شکوندی؟؟
خاله یه نگاهی به کاسه انداخت و گفت: تو شکوندی یا آرام؟؟
سرم و بلند کردم و گفتم: من شکوندم. آرام هنوز نمیدونه.
یه لبخندی زد و گفت: فدای سرت شکستنی میشکنه دیگه.
شوکه و ناباور و ذوق زده نیشم گوش تا گوش باز شد. پریدم و گونه اش و یه ماچ کردم و گفتم: قربونت برم خاله جون خیلی ماهی.
خاله: فدای تو. فقط قشنگ اونجا رو جارو کنید که روز عیدی شیشه میشه تو پاتون نره.
تندی گفتم باشه. شیشه ها رو ریختم تو سطل آشغال و جارو برقی و بردم و تمیز جارو کشیدم.
آرمین میگفت: شانس آوردی که مامان خیلی دوستت داره اگه آرام بود کله اشو می کند.
کارم که تموم شد یه کتاب برداشتم و نشستم رو تخت و مشغول خوندنش شدم. تو اتاق این دختر میشد کلی کتاب پیدا کرد. بدتر از من بود. البته همه ی کتابهاش داستان بودن.
یه دقیقه ی بعد آرام خوشحال و بشکن زنون اومد تو اتاق و خوشحال گفت: ایول ایول پیدا کردم. هیچکی نداشت مجبور شدم برم کلی التماس این امین گدا رو بکنم 3 تا 500 بهم داد.
با هیجان نشست رو زمین. یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به کارهای آرام. از ترس خرابکاری دیگه عینکم و از چشمم برنداشتم.
سیب و سنجد و سمنو و بقیه ی چیزا رو گذاشت تو بشقاب ها. سکه ها هنوز تو دستش مونده بود. هی دور خودش می گشت و هی میشمرد. هی میگشت و میشمرد. زیر لبم یه چیزی می گفتم.
آرام: پس کجاست؟ همین جا گذاشتمش.
آرشا و آرمین ریز ریز می خندیدن ولی هیچ کدومشون حرفی نمی زدن.
آرام یکم گشت وقتی بشقاب ِ رو پیدا نکرد عصبی اخم کرد و بلند گفت: اَه این بشقابه کو؟ بچه ها ندیدینش؟؟؟
آرشای بیشعور می خندید و با دهن ادای ترکیدن در میاورد و آرمینم هی ادای کور بازی من و.
خاله اومد تو اتاق و گفت: آرام نمی خوای سفره رو بچینی؟
آرام همون جور که دور خودش می چرخید گفت: میچینم الان. به محض اینکه بشقابم و پیدا کنم. من دقیق آوردم اما الان یکیش نیست. نمی دونم کجاست.
خاله: خوب حالا بی خیال اون یه دونه شو سفره رو بزار.
آرام: نه همین جا بود الان پیداش می کنم.
خاله با چشم و ابرو و لب گاز گرفتن اشاره می کرد که بیخیال اما این آرام ول نمی کرد.
یهو آرشا و آرمین بلند زدن زیر خنده و گفتم: بابا نگرد این آرشین زد بشقابت و شکوند.
آرام یه دقیقه هنگ کرد و بعد گفت: شکوند؟ چه جوری؟
آرمین: لگد زد شکوند.
آرام: لگد زد یعنی چی؟ مگه میشه یه بشــــــــــــقاب و ندید؟؟؟
آرمین و آرشا دوباره خندیدن. منم مثل بچه مظلوما سرم و کرده بودم تو کتاب و اصلاً به روی خودم نمیآوردم.
بچه ها با شکل های مختلف صحنه ی لگد زدن من و بعدم خم شدنم و چسبوندن دماغم و اجرا کردن و هر بارم ریسه رفتن از خنده. آرامم که صحنه ها رو دید خندید و بیخیال بشقابه شد و رفت یه کاسه از سر همون بشقاب ها آورد و توشو پر برنج کرد برای روزی و سکه ها رو چید توش.
نیم ساعته یه میز گرد خوشگل هفت سین چید.
این لحظات آخر سال انگار خیلی سریع می گذشت خیلی تند. همه تر و تمیز و خوشگل مشکل کرده بودن و حتی این آرشای خنگول جلوی آینه خودش و خفه کرده بود بس که آرایش می کرد. نمیدونم دم عیدی این همه آرایش لازم بود؟؟؟
یه لباس ساده پوشیده بودم و رو تخت لم داده و کتاب می خوندم. آرام و خاله هم هی میدوییدن این ورو اون ور.
راستش سال تحویلی برام فرقی با زمانهای دیگه ی سال نداشت فقط یادم می نداخت یه سال دیگه هم گذشته و سنم رفته بالا و کم کم باید به فکر چین و چروکای صورتم باشم.
وقتی صدای عمو بلند شد که همه رو به اسم صدا می کرد کتاب و بستم و از جام بلند شدم. وقتش رسیده بود و باید می رفتیم دور سفره می نشستیم. ماشالله انقدر زیاد بودیم که همه جا نمیشدیم. میزو گذاشته بودن وسط و همه رو صندلیها دور تا دورش نشستن. خاله قرآن به دست رفت بیرون از خونه. همیشه همین کارو می کرد هر سال عید قرآن می گرفت و لحظه های اخر عید و میرفت بیرون سال که تحویل میشد زنگ می زد میومد تو و خوبیش این بود که از در تو اومده نیومده به همه عیدی می داد.
به محض صدای شلیک توپ از تلویزیون همه خوشحال و سر خوش بلند شدن و بازار روبوسی به راه بود.
من تمام تمرکزم و جمع کرده بودم که تو این گیرو دارها گذرم به مرتیکه نیافته چون محال بود که حتی دستش و می گرفتم چه برسه به روبوسی و خدا رو شکر انقده خر تو خر بود و همه علاقمند به تف مالی بودن که کسی حواسش به بغلیش نبود.
با اینکه زیاد از عید خوشم نمیومد اما این عیده رو به شدت دوست داشتم چون به محض تحویل سال از عمو و مرتیکه و خاله و مامان عیدی گرفتم.
خداجون دمت گرم. تازه داشت از این عید خوشم میومد و وقتی همراه خاله اینا رفتیم عید دیدینی خونه ی مادرش اینا و فامیلاشون و اونا هم عیدی دادن به شدت خشنود شدم.
قربون فهم این خانواده برم که برای سن تبعیض قائل نمیشن بگن تو بزرگ شدی از کوفتم خبری نیست.
پول سفرم جور شده بود حسابی.
هر چند من و آرشا و آرام خونه ی هر کس 2 دقیقه ای می نشستیم و عیدی و که گرفتیم و آجیلا رو هم که خوردیم می زدیم بیرون. جای کوهیار خالی با این همه میوه و شیرینی و آجیل خودش و خفه کنه.
این 3 روز به سرعت برق و باد گذشت و بار آخری که رفتم بیرون برای کوهیار مربای شقاقل و کلوچه خریدم. بچه ام خوراکی دوست داره اینا رو ببینه ذوق می کنه.
مامان اینا می خواستن بازم بمونن اما من فردا صبح بر می گشتم تهران. این چند روز خیلی خوب بود و به خاطر فعالیت زیاد و پیاده روی و اینا شبها راحت خوابم می برد اما امشب نمی دونم چه مرگم بود خوابم نمی گرفت مجبوری متوسل شدم به قرص خواب. مخصوصاً که به قیافه ی آرام و آرشین نمی خورد خوابشون بیاد و مطمئنن تا صبح بیدار می موندن. داشتن با هم ورق بازی می کردن.
از رو تخت بلند شدم و به آرام گفتم: آرام یه لیوان آب برام میاری؟؟
سری تکون داد و رفت. رفتم سمت کیفم و از تو جیب داخلش بسته ی قرص خوابم و در آوردم. آرام اومد تو اتاق و لیوان و داد دستم و نشست سر بازیش رفتم نشستم کنارشون و یه دونه قرص در آوردم و خوردم.
آرام خیره خیره نگام کرد.
آرام: الهی بمیرم قرصی شدی؟ چی می خوری؟ اکس می زنی؟؟؟ اینجا چرا خوردی؟ وسیله برا دوف دوفت نداریم بابا اینا بیدار بشن می کشنمون.
بسته ی قرصم و بالا آوردم و گفتم: اینو میگی؟؟ اکس نیست پول خریدن اون و ندارم اینم به زور می خرم.
آرام: حالا چی هست؟
من: قرص خوابه.
آرام: پس چرا این جوریه؟ دونه دونه.
من: اینا خارجیه گرونه برای همین دونه ای میدن همین 4 تا دونه اشو 10 تومن خریدم.
سری تکون داد. یه لبخندی زدم و گفتم: می خوای؟؟؟
چشمهاش و گرد کرد و گفت: نه برای چی؟؟؟ من که نمی خوام بخوابم.
من: همون چون نمی خوای بخوابی میگم.
برگشتم و به آرشا لبخند زدم. فهمید منظورم و . رو کرد به آرام و گفت: آره بیا یکی از اینا بخور یکم بخندیدم.
آرام مشکوک نگامون کرد و گفت: مگه قرص خواب نیست؟ پس به چی می خواین بخندین؟؟؟
من: ببین این قرصه برای خواب کردنه ملته ولی وقتی نمی خوای بخوابی و باهاش مقاومت می کنی یه حالتهای بامزه ای ایجاد می کنه. حالا تو بخور. یه قرصه دیگه فوقش بخوابی.
قرص و لیوان آب و گرفتم سمتش. مشکوک با چشمهای ریز نگاهممون کرد و گفت: قیافه ی شما 2 تا به مواد فروشهای باکلاس خیلی می خوره.
خندیدیم. لیوان و قرص و ازم گرفت و خورد. بعدم شیک نشست سر بازیش. هر دو دقیقه ازش می پرسیدم طوریت نشد؟؟؟
آرام: نه بابا تو هم همچین گفتی فکر کردم الان کله پا میشم. حتی خوابمم نگرفته.
بعد یه ربع داشتم بی خیال قرصه و آرام میشدم که یهو حواسم جمعش شد. چهار زانو نشسته بود و برگه هاش تو دستش بود ولی حالتش عجیب بود.
وقتی می خواست یه برگه رو بندازه پایین از شکم به حدی خم میشد که صورتش با زمین فاصله ی کمی پیدا می کرد. بعدم که خودش و می برد عقب حس می کردم الان از پشت می خوره زمین.
یکم همین جوری تلو تلو خورد. بعد دستش و بلند کرد و مبهوت بهش نگاه کرد دستش و می برد بالا ول می کرد رو زمین و میخندید. دستش و مثل هواپیما تو هوا می چرخوند و بازم می خندید.
من: آرام چرا این جوری می کنی؟؟
با نیش باز نگام کرد و گفت: تو زندگیم هیچ وقت نشده که فکر کنم وزنم کمه. اما الان حس می کنم انقده سبکم که پر وزنم. این دستم و می بینی؟؟؟ حس می کنم داره پرواز می کنه. وقتی ولش می کنم مثل پر تاب می خوره میاد پایین. ببین .. ببین...
به زور دهنم و جمع کردم که خنده ام و قورت بدم که قهقه نشه عمو اینا بیدار بشن. بچه ام خل شد رفت. هی واسه خودش تکون می خورد حس می کرد سبکه ذوق می کرد می خندید.
ماها هم از خنده ی اون خنده امون می گرفت. مثل
بچه خنگ تپلا شده بود. یکم که گذشت بلند شد رفت رو تخت ایستاد.
آرشا: آرام اون بالا چرا ایستادی؟
نیشش و باز کرد و با صدای خیلی لطیفی گفت: بعضی وقتها خواب میبینم بدون بال تو هوا پرواز می کنم. حس خوبی داره فقط نمی تونم چشمهام و باز کنم. الان همون حس و دارم.
من و آرشا با تعجب به هم نگاه کردیم. آرام درست پشت سر ما رو تخت ایستاده بود. تازه به مفهوم حرفش پی بردیم یهو دوتایی مثل فنر از جامون پریدیم و خیز برداشتیم سمتش. چشمهاش و بسته بود و آماده ی پرش بود. یه دقیقه دیرتر می رسیدیم بهش به خیال اینکه پرنده است خودش و پرت کرده بود پایین.
پرت شدنش مهم نبود آسیبی نمی دید اما صدایی که از پرشش به وجود میومد کل خونه رو بیدار می کرد.
دست آرام و گرفتم و نشوندمش. مثل بچه ها بد قلقی می کرد می خواست پاشه بره پرواز.
به زور بازوش و گرفتم و به آرشا تشر زدم.
من: پاشو جاها رو بنداز امشب باید کنار خودمون بخوابونیمش. می ترسم کار دستمون بده.
آرشا سریع بلند شد و جاها رو پهن کرد با یه مکافاتی بردیمش درازش کردیم. حالا مگه می خوابید؟
من یه طرفش بودم و اون طرفم آرشا.
هر سه تا طاق باز رو به سقف بودیم. برقها رو خاموش کردیم.
آخیش .. آرامش ...
-: من گشنمه....
مثل برق گرفته ها از جا پریدیم. این آرام تا یه دقیقه ی پیش ساکت بودا یهو مثل فنر جهید نشست تو جاش درست مثل اینکه مرده دوباره زنده بشه. حالا نصفه شبی گشنه اشم شده بود.
سعی کردیم به زور بخوابونیمش اما نشد. آرشا رفت براش غذا آورد یکم خورد و بی خیالش شد. گفت آب می خواد. براش آب آوردیم. دوباره برق و خاموش کردیم که بخوابیم.
باز بلند شد گفت: من خوابم نمیاد.
آرشا با حرص نگام کرد و گفت: بمیری آرشین مرض داشتی قرص دادی بهش؟ حداقل 2 تا می دادی می خوابید.
من: خوب چه می دونستم روش اثر نداره. می خواد امشب بیچاره امون کنه؟
خوابوندیمش. برای اطمینان من دستهامو از این ورش انداختم اون طرف رو دستهاش که نپره. آرشا هم دستش و گذاشت دور شکمش. رسماً قول و زنجیرش کردیم. بماند که 2-3 بار دیگه هم خواست بلند شه اما به هر طریقی بود تونستیم بخوابونیمش و خودمونم این وسطا خوابمون برد. یعنی نگهداری یه بچه ساده تر از این دختر بود.
جالبیش این بود که صبح هیچی از اینا یادش نبود که چه جوری ماها رو بی خواب کرد تنها چیزی که تو خاطرش مونده بود حس سبکی که داشت بود و اینکه من و آرشا تا صبح به خاطر دستهامون خفه اش کردیم. رو که نیست جای دستت درد نکنه اش بود.
با اینکه دلم می خواست بیشتر بمونم اما خوب دیگه تحمل بابا رو نداشتم مخصوصاً که به صورت ضایعی سعی می کرد نادیده بگیرتم. درست مثل پرش از روی مانع سعی می کرد از منم به همون صورت رد بشه.
خوبیش این بود که از قبل اعلام کرده بودم که همین چند روز و مرخصی دارم و باید برگردم تا فردا برم سر کار برای همین کسی چندان گیری نداد بهم.
از همه خداحافظی کردم و خودم تنها رفتم ترمینال و مثل دفعه ی قبل با یه سواری برگشتم تهران و چون حس ماشین عوض کردن نداشتم با همون ماشین رفتم دم خونه.
وای که من عاشق خونه ی خودمم. چمدونم و گذاشتم تو اتاق یه دوش اساسی گرفتم. حوله رو پیچوندم دور خودم و با یه سنجاق روی سینه ام سفتش کردم. همون جور با بدن و موهای خیس رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم. قهوه ریختم و رفتم رو مبل لم دادم و به آهنگی که از تلویزیون پخش میشد نگاه کردم.
زندگی یعنی این آرامش یعنی سکوت همین خونه.
فردا می تونم با بچه ها تماس بگیرم و برنامه ی سفرو ازشون بگیرم.
این لحظات آخر سال انگار خیلی سریع می گذشت خیلی تند. همه تر و تمیز و خوشگل مشکل کرده بودن و حتی این آرشای خنگول جلوی آینه خودش و خفه کرده بود بس که آرایش می کرد. نمیدونم دم عیدی این همه آرایش لازم بود؟؟؟
یه لباس ساده پوشیده بودم و رو تخت لم داده و کتاب می خوندم. آرام و خاله هم هی میدوییدن این ورو اون ور.
راستش سال تحویلی برام فرقی با زمانهای دیگه ی سال نداشت فقط یادم می نداخت یه سال دیگه هم گذشته و سنم رفته بالا و کم کم باید به فکر چین و چروکای صورتم باشم.
وقتی صدای عمو بلند شد که همه رو به اسم صدا می کرد کتاب و بستم و از جام بلند شدم. وقتش رسیده بود و باید می رفتیم دور سفره می نشستیم. ماشالله انقدر زیاد بودیم که همه جا نمیشدیم. میزو گذاشته بودن وسط و همه رو صندلیها دور تا دورش نشستن. خاله قرآن به دست رفت بیرون از خونه. همیشه همین کارو می کرد هر سال عید قرآن می گرفت و لحظه های اخر عید و میرفت بیرون سال که تحویل میشد زنگ می زد میومد تو و خوبیش این بود که از در تو اومده نیومده به همه عیدی می داد.
به محض صدای شلیک توپ از تلویزیون همه خوشحال و سر خوش بلند شدن و بازار روبوسی به راه بود.
من تمام تمرکزم و جمع کرده بودم که تو این گیرو دارها گذرم به مرتیکه نیافته چون محال بود که حتی دستش و می گرفتم چه برسه به روبوسی و خدا رو شکر انقده خر تو خر بود و همه علاقمند به تف مالی بودن که کسی حواسش به بغلیش نبود.
با اینکه زیاد از عید خوشم نمیومد اما این عیده رو به شدت دوست داشتم چون به محض تحویل سال از عمو و مرتیکه و خاله و مامان عیدی گرفتم.
خداجون دمت گرم. تازه داشت از این عید خوشم میومد و وقتی همراه خاله اینا رفتیم عید دیدینی خونه ی مادرش اینا و فامیلاشون و اونا هم عیدی دادن به شدت خشنود شدم.
قربون فهم این خانواده برم که برای سن تبعیض قائل نمیشن بگن تو بزرگ شدی از کوفتم خبری نیست.
پول سفرم جور شده بود حسابی.
هر چند من و آرشا و آرام خونه ی هر کس 2 دقیقه ای می نشستیم و عیدی و که گرفتیم و آجیلا رو هم که خوردیم می زدیم بیرون. جای کوهیار خالی با این همه میوه و شیرینی و آجیل خودش و خفه کنه.
این 3 روز به سرعت برق و باد گذشت و بار آخری که رفتم بیرون برای کوهیار مربای شقاقل و کلوچه خریدم. بچه ام خوراکی دوست داره اینا رو ببینه ذوق می کنه.
مامان اینا می خواستن بازم بمونن اما من فردا صبح بر می گشتم تهران. این چند روز خیلی خوب بود و به خاطر فعالیت زیاد و پیاده روی و اینا شبها راحت خوابم می برد اما امشب نمی دونم چه مرگم بود خوابم نمی گرفت مجبوری متوسل شدم به قرص خواب. مخصوصاً که به قیافه ی آرام و آرشین نمی خورد خوابشون بیاد و مطمئنن تا صبح بیدار می موندن. داشتن با هم ورق بازی می کردن.
از رو تخت بلند شدم و به آرام گفتم: آرام یه لیوان آب برام میاری؟؟
سری تکون داد و رفت. رفتم سمت کیفم و از تو جیب داخلش بسته ی قرص خوابم و در آوردم. آرام اومد تو اتاق و لیوان و داد دستم و نشست سر بازیش رفتم نشستم کنارشون و یه دونه قرص در آوردم و خوردم.
آرام خیره خیره نگام کرد.
آرام: الهی بمیرم قرصی شدی؟ چی می خوری؟ اکس می زنی؟؟؟ اینجا چرا خوردی؟ وسیله برا دوف دوفت نداریم بابا اینا بیدار بشن می کشنمون.
بسته ی قرصم و بالا آوردم و گفتم: اینو میگی؟؟ اکس نیست پول خریدن اون و ندارم اینم به زور می خرم.
آرام: حالا چی هست؟
من: قرص خوابه.
آرام: پس چرا این جوریه؟ دونه دونه.
من: اینا خارجیه گرونه برای همین دونه ای میدن همین 4 تا دونه اشو 10 تومن خریدم.
سری تکون داد. یه لبخندی زدم و گفتم: می خوای؟؟؟
چشمهاش و گرد کرد و گفت: نه برای چی؟؟؟ من که نمی خوام بخوابم.
من: همون چون نمی خوای بخوابی میگم.
برگشتم و به آرشا لبخند زدم. فهمید منظورم و . رو کرد به آرام و گفت: آره بیا یکی از اینا بخور یکم بخندیدم.
آرام مشکوک نگامون کرد و گفت: مگه قرص خواب نیست؟ پس به چی می خواین بخندین؟؟؟
من: ببین این قرصه برای خواب کردنه ملته ولی وقتی نمی خوای بخوابی و باهاش مقاومت می کنی یه حالتهای بامزه ای ایجاد می کنه. حالا تو بخور. یه قرصه دیگه فوقش بخوابی.
قرص و لیوان آب و گرفتم سمتش. مشکوک با چشمهای ریز نگاهممون کرد و گفت: قیافه ی شما 2 تا به مواد فروشهای باکلاس خیلی می خوره.
خندیدیم. لیوان و قرص و ازم گرفت و خورد. بعدم شیک نشست سر بازیش. هر دو دقیقه ازش می پرسیدم طوریت نشد؟؟؟
آرام: نه بابا تو هم همچین گفتی فکر کردم الان کله پا میشم. حتی خوابمم نگرفته.
بعد یه ربع داشتم بی خیال قرصه و آرام میشدم که یهو حواسم جمعش شد. چهار زانو نشسته بود و برگه هاش تو دستش بود ولی حالتش عجیب بود.
وقتی می خواست یه برگه رو بندازه پایین از شکم به حدی خم میشد که صورتش با زمین فاصله ی کمی پیدا می کرد. بعدم که خودش و می برد عقب حس می کردم الان از پشت می خوره زمین.
یکم همین جوری تلو تلو خورد. بعد دستش و بلند کرد و مبهوت بهش نگاه کرد دستش و می برد بالا ول می کرد رو زمین و میخندید. دستش و مثل هواپیما تو هوا می چرخوند و بازم می خندید.
من: آرام چرا این جوری می کنی؟؟
با نیش باز نگام کرد و گفت: تو زندگیم هیچ وقت نشده که فکر کنم وزنم کمه. اما الان حس می کنم انقده سبکم که پر وزنم. این دستم و می بینی؟؟؟ حس می کنم داره پرواز می کنه. وقتی ولش می کنم مثل پر تاب می خوره میاد پایین. ببین .. ببین...
به زور دهنم و جمع کردم که خنده ام و قورت بدم که قهقه نشه عمو اینا بیدار بشن. بچه ام خل شد رفت. هی واسه خودش تکون می خورد حس می کرد سبکه ذوق می کرد می خندید.
ماها هم از خنده ی اون خنده امون می گرفت. مثل
بچه خنگ تپلا شده بود. یکم که گذشت بلند شد رفت رو تخت ایستاد.
آرشا: آرام اون بالا چرا ایستادی؟
نیشش و باز کرد و با صدای خیلی لطیفی گفت: بعضی وقتها خواب میبینم بدون بال تو هوا پرواز می کنم. حس خوبی داره فقط نمی تونم چشمهام و باز کنم. الان همون حس و دارم.
من و آرشا با تعجب به هم نگاه کردیم. آرام درست پشت سر ما رو تخت ایستاده بود. تازه به مفهوم حرفش پی بردیم یهو دوتایی مثل فنر از جامون پریدیم و خیز برداشتیم سمتش. چشمهاش و بسته بود و آماده ی پرش بود. یه دقیقه دیرتر می رسیدیم بهش به خیال اینکه پرنده است خودش و پرت کرده بود پایین.
پرت شدنش مهم نبود آسیبی نمی دید اما صدایی که از پرشش به وجود میومد کل خونه رو بیدار می کرد.
دست آرام و گرفتم و نشوندمش. مثل بچه ها بد قلقی می کرد می خواست پاشه بره پرواز.
به زور بازوش و گرفتم و به آرشا تشر زدم.
من: پاشو جاها رو بنداز امشب باید کنار خودمون بخوابونیمش. می ترسم کار دستمون بده.
آرشا سریع بلند شد و جاها رو پهن کرد با یه مکافاتی بردیمش درازش کردیم. حالا مگه می خوابید؟
من یه طرفش بودم و اون طرفم آرشا.
هر سه تا طاق باز رو به سقف بودیم. برقها رو خاموش کردیم.
آخیش .. آرامش ...
-: من گشنمه....
مثل برق گرفته ها از جا پریدیم. این آرام تا یه دقیقه ی پیش ساکت بودا یهو مثل فنر جهید نشست تو جاش درست مثل اینکه مرده دوباره زنده بشه. حالا نصفه شبی گشنه اشم شده بود.
سعی کردیم به زور بخوابونیمش اما نشد. آرشا رفت براش غذا آورد یکم خورد و بی خیالش شد. گفت آب می خواد. براش آب آوردیم. دوباره برق و خاموش کردیم که بخوابیم.
باز بلند شد گفت: من خوابم نمیاد.
آرشا با حرص نگام کرد و گفت: بمیری آرشین مرض داشتی قرص دادی بهش؟ حداقل 2 تا می دادی می خوابید.
من: خوب چه می دونستم روش اثر نداره. می خواد امشب بیچاره امون کنه؟
خوابوندیمش. برای اطمینان من دستهامو از این ورش انداختم اون طرف رو دستهاش که نپره. آرشا هم دستش و گذاشت دور شکمش. رسماً قول و زنجیرش کردیم. بماند که 2-3 بار دیگه هم خواست بلند شه اما به هر طریقی بود تونستیم بخوابونیمش و خودمونم این وسطا خوابمون برد. یعنی نگهداری یه بچه ساده تر از این دختر بود.
جالبیش این بود که صبح هیچی از اینا یادش نبود که چه جوری ماها رو بی خواب کرد تنها چیزی که تو خاطرش مونده بود حس سبکی که داشت بود و اینکه من و آرشا تا صبح به خاطر دستهامون خفه اش کردیم. رو که نیست جای دستت درد نکنه اش بود.
با اینکه دلم می خواست بیشتر بمونم اما خوب دیگه تحمل بابا رو نداشتم مخصوصاً که به صورت ضایعی سعی می کرد نادیده بگیرتم. درست مثل پرش از روی مانع سعی می کرد از منم به همون صورت رد بشه.
خوبیش این بود که از قبل اعلام کرده بودم که همین چند روز و مرخصی دارم و باید برگردم تا فردا برم سر کار برای همین کسی چندان گیری نداد بهم.
از همه خداحافظی کردم و خودم تنها رفتم ترمینال و مثل دفعه ی قبل با یه سواری برگشتم تهران و چون حس ماشین عوض کردن نداشتم با همون ماشین رفتم دم خونه.
وای که من عاشق خونه ی خودمم. چمدونم و گذاشتم تو اتاق یه دوش اساسی گرفتم. حوله رو پیچوندم دور خودم و با یه سنجاق روی سینه ام سفتش کردم. همون جور با بدن و موهای خیس رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم. قهوه ریختم و رفتم رو مبل لم دادم و به آهنگی که از تلویزیون پخش میشد نگاه کردم.
زندگی یعنی این آرامش یعنی سکوت همین خونه.
فردا می تونم با بچه ها تماس بگیرم و برنامه ی سفرو ازشون بگیرم.