امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#21
قسمت 18


تصمیم گرفتم برای عید خونه ام و گردگیری کنم. برای همین به هزار زحمت و از این و اون کمک گرفتن تونستم با کمک مامان مریم یه کارگر بگیرم که بیاد و یه روزه خونه رو تر و تمیز کنه. همون قدشم برام کافی بود.
قرار بود یه روز قبل عید برم شمال. مامان اینا هم می اومدن ولی من تنها می رفتم تحمل نشستن تو یه ماشین و با مرتیکه نداشتم.
کوهیار می خواد بره شهرش پیش مامان و باباش. وقتی اومد ازم خداحافظی کنه با کنجکاوی ازش پرسیدم که کجائیه.
منم نوبرم بعد این همه مدت تازه می خوام از اصالتش با خبر بشم.
وقتی گفت کرمانشاه تازه فهمیدم اون همه کاک و نون برنجی که همیشه تو خونه اشه برای چیه.
من که قرار بود 3 روز شمال بمونم. بقیه بچه ها هم هفته ی اول عید سرگرم کارهای خودشون بودن و اما قرار بر این شد که هفته ی دوم عید بریم کیش. همون مسافرت باختی که پسرها داشتن و خرجش کامل به عهده ی اونا بود.
یعنی میشه یه جورایی خرج خرید لباس و کفش و اینای خودمونم بنویسیم پای خرج مسافرت و اونا حسابش کنن؟؟؟
با حقوقم و حق مأموریت و عیدیم تونستم همه ی بدهی هام و بدم و یه قسمتی هم برای خرج ماهم کنار گذاشتم. این یه ماهم باید حواسم به جیبم باشه که زیاد خرج نکنم. والا کار سختیه اونم برای من.
چون معمولا از یه چیزی خوشم میاد خوره میشه می افته تو تنم تا نخرمش ولم نمی کنه البته زیاد این مدلی نمیشما اما خوب باید حواسم و جمع این خوره های جون و پول بکنم.
بار و بندیلم و جمع کردم. نه که همیشه در حال سفر و مأموریتم دیگه دستم تند شده سر نیم ساعت چمدون میبندم.
زنگ زدم آژانس و رفتم ترمینال. از اونجا یه سواری گرفتم برای شمال و دریا.
اون جور که با آرشا حرف زدم مامان اینا طبق معمول صبح کله ی سحر راه افتاده بودن پس زودتر از من می رسیدن.
تمام مسیر و خوابیدم چون نمی تونستم بیدار بمونم و گاز دادن ها و سبقت گرفتنهای راننده رو تحمل کنم. من و یاد بابا می نداخت اونم خیلی تند می روند و همیشه من تا مرز سکته می رفتم. راه 4 ساعته رو شده 2:30 طی کرده.
به شهر که رسیدم همین جور خود به خودی نیشم شل شد. همه جا شکل و بوی عید و گرفته بود. بلوارا هرس شده و گل کاری شده بود و میدونها رو خوشگل کرده بودن و وسط یه میدونی هم سفره ی هفت سین چیده بودن.
یه دربست گرفتم. با چشمهام شهر و وجب می کردم. کم از اینجا خاطره نداشتم. کم تو این شهر نگشته بودم. روزهای خوشی داشتم. روزهای سادگی و بی خبری. روزهایی که فکر می کردم دنیا تو همین شهر کوچیک با آدمهای معمولی خلاصه میشه.
یادمه یه بار که اومده بودیم اینجا از مامان اینا جدا شدم که برم بازار برای خودم خرید کنم. و چقدر اصرار کردم که خودم تنها برم و با چه اعتماد به نفسی گفتم شهر و بلدم. اون موقع فکر کنم 15 سالم بود. رفتم تو شهر گشتم. خرید کردم قدم زدم و در آخر ....
سر ظهر مجبور شدم زنگ بزنم به عمو و خیلی شیک بگم: عمو فکر کنم من گم شدم. می دونستم کجام اما الان نمیدونم. میشه بیای پیدام کنی؟؟؟
و عمو اومد. اومد و پیدام کرد و وقتی برگشتیم خونه اشون تازه فهمیدم زیاد فاصله ای با خونه نداشتم.
اون روز اولین بارم بود تو زندگیم، که گم شدم.
بعد از اون به دفعات نه تنها تو مسیر رفت و آمد بلکه تو راه زندگی هم گم شدم و دیگه ... دیگه عمویی نبود که زنگ بزنم و ازش کمک بخوام... که بیاد و پیدام کنه... که من و به خونه ببره .. به یه جای امن.. تو یه خانواده ... و مجبور بودم درست یا غلط خودم مسیر حرکت و پیدا کنم.
-: خانم همین جاست؟
سرم و بلند کردم. نفهمیدم کی رسیدیم دم خونه ی خاله اینا. سریع حساب کردم و البته فکر کنم فهمید غریبم دولا و پهنا حساب کرد.
از ماشین پیاده شدم و چمدون به دست رفتم جلوی در خونه ی.
خونه ی خاله اینا یه خونه ی حیاط دار 2 طبقه بود که یه باغچه ی گنده با چند تا درخت و دو ردیف باغچه ی باریک داشت که توش پر گل بود و این گل سرخهای کنار دیوارشون رشد کرده بود و از دیوار بلند تر شده بود و وقتهایی که گل می داد از تو کوچه پیدا بودن و جلوه ی قشنگی داشتن.
زنگ و زدم. طبق معمول بدون پرسیدن در باز شد. همیشه همین بود کسی آیفون و جواب نمیداد انقده که این خونه رفت و آمد داشت کسی به خودش زحمت پرسیدن نمی داد.
در و هل دادم و چمدون و دنبال خودم کشیدم و اومدم تو حیاط.
ساختمون اصلی از حیاط با 5 تا پله جدا میشد. این 5 تا پله رو بالا رفتم و کفشم و در آوردم و در و باز کردم. تروخدا تحویل و دارین. یکی نیومد ببینه کدوم خری زنگ زده.
در و باز کردم و یه قدم برداشتم تو هال. آرام سینی به دست داشت می رفت تو آشپزخونه با دیدن من شوکه یه جیغی کشید و سینی و گذاشت رو میز ناهار خوری که بین دوتا در اتاق ها بود و تند خودش و رسوند بهم و همچین بغلم کرد که حس کردم له شدم. ماشا.. نه که تپلم هست....
آرام: خیلی بیشعوری چرا زودتر نیومدی. الاغ دلم برات تنگ شده بود.
همراه حرفهاش یه ضربه هم به بازوم زد. ازش جدا شدم و گفتم: من مرده ی این همه محبتتم. نمی تونستم زودتر بیام کار داشتم.
آرام با لبخند چمدونم و گرفت و گفت: در هر حال بفرمایید. خوش اومدید.
با هم رفتیم سمت اتاقش که دقیقاً روبه روی در ورودی حال بود و سمت راست اتاقش آشپزخونه بود.
من: بقیه کجان؟
آرام: مامان تو آشپزخونه است هنوز نفهمیده تو اومدی.
یه ابروم رفت بالا.
من: یعنی با این جیغ تو ممکنه نفهمیده باشه؟؟؟
آرام: خوب تو حیاط پشتیه فکر کنم.
رفتم تو آشپزخونه و هم زمان خاله از دری که به حیاط پشت خونه راه داشت اومد تو آشپزخونه.
تند سلام کردم.
با دیدن من لبخند خوشحالی زد و گفت: سلام علیکم زالزالک خوش اومدی.
با خاله روبوسی کردم و 3 تایی با هم رفتیم تو اتاق آرام. مرده ی راه بودم. لباسهام و در آوردم. خاله و آرامم رو تخت نشسته بودن به من نگاه می کردن.
من: بچه ها کجان؟
آرام: آرمین که فکر تو کوچه باشه. راستی ندیدیش؟؟
با سر گفتم نه.
آرام: اون یکی بچه ی ننه امم شرکته احتمالاً شایدم با دوستاش بیرونه در کل نمی دونم کجاست.
برگشتم و با چشم غره گفتم: خسته نباشید تو که نمی دونی چرا جواب میدی یه بارکی بگو نمی دونم دیگه.
شونه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.
نیششم نشونم داد. بچه پررو. به کل اتاق نگاه کردم.
منک چه عجب این اتاق تمیزه.
دوباره دندوناش و نشونم داد و گفت: مامان تمیز کرده.
من: همون می دونستم خودت از این کارها نمی کنی.
تند با اعتراض گفت: نخیرم من داشتم آشپزخونه رو برق می نداختم.
آستینای لباسم و دادم بالا و رفتم رو تخت نشستم و گفتم: همون جون به جونت کنن آرام ظرف شوری.
یه لگدی به من زد که پرت شدم اون ور.
خاله با اعتراض و چشم غره گفت: آرام... بی تربیت...
برای در آوردن لجش یه نیشخندی زدم که کفری چشمهاش و برام ریز کرد.
خاله: چه خبر از کار و بار؟
من: کارم خوبه سلام می رسونه.
حس کردم یه بویی تو اتاق پیچیده. ابروهام رفت تو هم که تمرکز کنم.
رو به خاله گفتم: خاله چیزی رو گاز داری؟؟
یهو از جاش پرید و گفت: وای غذام سوخت.
تند دویید بیرون.
آرامم با حسرت گفت: بی ناهار شدیم رفت. این ننه ی ما یا دستش و چاقو می زنه یا لیوان می شکونه یا غذا می سوزونه. نمی دونم این بابای ما به چه امیدی با این ازدواج کرد.
من: خوبه لااقل یه کورسو امیدی برای تو هست که بتونی یکی و خر کنی.
دوباره با مشت و لگد افتاد به جونم و من به جای اعتراض از ته دلم می خندیدم.
یکم که 2 تایی خندیدیم پرسیدم: ببینم ننه ی من نیومده؟
نیشش و باز کرد و گفت: می بینم که اپیدمی شده ننه به زبونت افتاده . چرا اومد گیجی دیگه چمدوناشون و گوشه ی اتاق نمیبینی؟ رفتن بازار خرید.
یه آهانی کردم. تا وقتی مامان اینا بیان با هم حرف زدیم.
بعدم که اومدن مامان همچین بغلم کرد بوسیدم که انگار تازه از سفر برگشتم. خوبیش اینه که جلوی بقیه نمی تونن اخم و تخم کنن و مجبورن مثل یه خانواده ی خوشبخت رفتار کنن. این آرشا هم سوءاستفاده گر از فرصت استفاده کرده بود رفته بود کلی جیب مادر گرام و خالی کرده بود و بعدم با کلی ذوق خریداش و نشونمون داد.
بقیه ی روز به حرف زدن گذشت. فقط این آرام مخ من و خورد بس که در مورد کارم ازم پرسید نیم دونم این ریز پرسیدنا برای چی بود. شاید آرشا راست بگه یه وقت بخواد داستانم و بنویسه.
سال تحویل فردا ظهره. شب تا دم دمای صبح بیدار بودیم و هی ور می زدیم. آخرم از ترس عمو که بیدار شد بره دستشویی خودمون و زدیم به خواب و اونقدر خسته بودیم که راستکی خوابمون برد.
ا سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. تموم تنم درد گرفته بود. چشمم و باز کرده نکرده یه مشت زدم به پای آرام که داشت از کنارم رد میشد. همون ضربه باعث شد شوت شه رو تخت. با تعجب برگشت و نگام کرد و گفت: وحشی... مگه دیوونه ای؟؟
بلند شدم تو جام نشستم و دستم و گرفتم به کمرم و با ناله گفتم: ساکت شو از دستت شکارم. همه هیکلم درد می کنه. همه اشم تقصیر توئه اگه یکم مهمون نواز بودی و انقده گدا بازی در نمیاوردی و می زاشتی رو تخت بخوابم این جوری نمیشد. همچین چسبیدی به این تختت که انگار تحفه است.
یه پشت چشمی برام نازک کرد و دستهاش و از هم باز کرد و تختش و بغل کرد و گفت: احترام بزار بی تربیت. این جیگر منه...
ابروهام پرید بالا. از جام بلند شدم و گفتم: همون دیگه منگلی همچین میگه جیگره منه انگار شوهرش و بغل کرده.
برگشتم از اتاق برم بیرون که در باز شد و آرشا لقمه به دست در حال لمبوندن وارد شد. تو مسیر یه ضربه به سرش زدم که به سرفه افتاد. با بهت با دهن پر نگام کرد.
از در رفتم بیرون و قبل اینکه در و ببندم گفتم: تا شما دوتا باشید که انقده من و لگد نکنید. چشم ندارید من به این گندگی و ببینید هی پا رو نزارین رو دست و پا و شکم و موهای من؟
دست و صورتم و شستم. و برگشتم و یه چیزی خوردم. ساعت نزدیک 10 بود. آرام رختخوابها رو جمع کرده بود. کلی کاسه ماسه ی قدیمی رو زمین ریخته بود و خودشم وسط این بساط نشسته بود. هی می چرخید و یه چیزایی زیر لبش می گفت.
رفتم رو تخت لم دادم و پرسیدم: آرام چی میگی با خودت؟ چرا کاسه بشقاب جمع کردی؟
نگاهش و از بشقابها برنداشت همون جور که سرش و می چرخوند گفت: این پیش دستی آبی بلوری ها رو میبینی؟ اینا رو خیلی دوست دارم. قدیمی هم هستن. به زور مامان و راضی کردم برشون دارم. می خوام هفت سینم و تو اینا بزارم. که با سفره ی آبی فیروزه ایم جور دربیاد.
یه آهانی گفتم و عینکم و از چشمم برداشتم و گذاشتم رو میز بغل تخت و دراز شدم رو تخت.
آرام: سیب و سرکه و سنجد و سمنو و سبزه و ..... دیگه چی بزارم؟ سماورم میشه گذاشت؟
سرم و بلند کردم و یه چپ چپ نگاش کردم. درسته که من اونو نمیدیدم اما اون که من و میدید. مطمئنم که نیشش و برام باز کرده بود چون بلافاصله گفت: خوب چیه؟ یادم نمیاد سین های دیگه چی بودن.
دوباره سرم و گذاشتم رو تخت و چشمهام و بستم و گفتم: سنبل، سیر، ساعت و سفره و سکه و ...
خوشحال گفت: ایول ... سفره و سیرو بیخیال. ساعت و که همیشه می زارم. سنبلم که الان از کجا گیر بیارم؟
دختره خله ها پس ایول و برای چی گفت؟
آرام: میمونه سکه من که ندارم آرشین تو سکه داری؟؟؟ 500 باشه؟
من: بچه پررو خوبه سکه نداری اصلاً، حالا نرخشم تعیین می کنی؟ نه ندارم.
آرام: تو که نداری سرزنش کردنت چیه؟
از جاش بلند شد.
آرام: من میرم ببینم کی سکه 500 داره.
از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و گفتم: حالا لازمه 500 باشه؟ مگه 25 تومنی چشه؟؟
برگشت اما صورتش و نمیدیدم.
آرام: باید 500 باشه که تو کل سال برامون پول بیاره. یه وقتی خئدا خواست بهمون لطفی بکنه یه پول قلنبه بیاد دستمون. 25 تومنی بزارم تا آخر سال 25 تومن و دوزار پول جمع می کنیم.
این و گفت و رفت و آرشا و آرمین اومد تو اتاق. این آرمین انقده قد کشیده بود و بزرگ شده بود که اصلا نمی تونستم باور کنم این پسر 17 سالشه بهش می خورد 22 یا 23 سالش باشه. هنوز روزی که بدنیا اومده بود و یادمه. چقده ناز بود. سفید بود با موهای روشن اما به مرور موهاش تیره شده بود و الان قهوه ای تیره و صاف بود.
نمی دونم با آرشا سر چی بحث می کردن. دوتایی اومدن نشستن کنار تخت. حوصله ام سر رفت. دلم یه چیزی می خواست بخورم دهنم بجنبه. بوی سیبم میومد. از جام بلند شدم برم یه سیب از تو آشپزخونه بردارم. البته تو اتاق بودا ولی هنوز از جونم سیر نشده بودم. این آرام 2 ساعت با وسواس 3 تا سیب سرخ جدا کرده بود. اگه می خوردمش منو درسته قورت می داد.
از جام بلند شدم. حسش نبود اما مطمئن بودم به این آرشا بگم خودش و تکون نمیده برام سیب بیاره.
دو قدم ورداشتم که حس کردم پام محکم خورد به یه چیزی و بعدم یه صدای گوش خراش و شکستن.
تو جام خشک شدم. برگشتم سمت آرشا اینا.
نامطمئن گفتم: چی شد؟؟؟
آرمین آروم گفت: شکوند...
چشمهام گرد شد. برگشتم رو به جلو. عینک که چشمم نبود همچین یهو خم شدم و دماغم و تقریباً چسبوندم به فرش که حس کردم الانه که دماغم کوبیده بشه رو زمین. اما خوب برای دیدن تنها راه بود چون یادم رفته بود عینکم و بردارم از رو میز.
چشمهام و 3 سانتی فرش می چیخوندم تا ببینم واقعاً چیزی و شکوندم؟؟
من: شکست؟ واقعاً؟ چی شکست؟
من دماغ چسبیده به فرش دنبال بقایای خرابکاریم بودم آرشا و آرمین ولو شده بودن رو زمین و می خندیدن و می کوبیدن رو زمین.
برگشتم با اخم گفتم: اِ کوفت ساکت شید.
آرمین میون خنده گفت: اوه اوه مامان میکشتت. اینا رو خیلی دوست داشت.
آرشا: خاله رو بیخیال آرام و بچسب که از صبح مثل مرغ کورچ نشسته کنار این کاسه ها و 4 چشمی مراقبشون بوده. آرشین بدبخت شدی رفت.
از حرفهای این دوتا جونور واقعاً ترسیدم. خاله نه ولی آرام و که دیده بودم چسبیده به بشقاباش. با صدای ناله مانندی گفتم: اون عینک من و بدیدن برم اعلام خسارت کنم.
آرمین عینک و بهم داد. وقتی زدم چشمم تازه همه جا واضح شد. ای که پام بشکنه. این پای وامونده سر خود کوبیده بود به یکی از این بشقابها و اینم خورده بود به ظرف بزرگ میوه خوری و شکسته بود. خدایی بود که میوه خوری سالم مونده بود.
تند تند با دست هر چند تا شیشه ی بزرگی که می تونستم و جمع کردم و بردم بیرون.
شیشه ها رو رو دوتا دستهام مثل یه شیع عزیز نگه داشتم و سرمو انداختم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
مامان و خاله تو آشپزخونه بودن. شرمنده گفتم: خاله ...
برگشت سمتم. دستم و بردم بالا تر و گفتم: ببخشید به خدا ندیدمش. خدا سوی چشمهاتونو حفظ کنه که مثل من زلیل نشید. پام خورد بهش و شکست. از عمد نبود.
مامان: وای خاک به سرم این و چرا شکوندی؟؟
خاله یه نگاهی به کاسه انداخت و گفت: تو شکوندی یا آرام؟؟
سرم و بلند کردم و گفتم: من شکوندم. آرام هنوز نمیدونه.
یه لبخندی زد و گفت: فدای سرت شکستنی میشکنه دیگه.
شوکه و ناباور و ذوق زده نیشم گوش تا گوش باز شد. پریدم و گونه اش و یه ماچ کردم و گفتم: قربونت برم خاله جون خیلی ماهی.
خاله: فدای تو. فقط قشنگ اونجا رو جارو کنید که روز عیدی شیشه میشه تو پاتون نره.
تندی گفتم باشه. شیشه ها رو ریختم تو سطل آشغال و جارو برقی و بردم و تمیز جارو کشیدم.
آرمین میگفت: شانس آوردی که مامان خیلی دوستت داره اگه آرام بود کله اشو می کند.
کارم که تموم شد یه کتاب برداشتم و نشستم رو تخت و مشغول خوندنش شدم. تو اتاق این دختر میشد کلی کتاب پیدا کرد. بدتر از من بود. البته همه ی کتابهاش داستان بودن.
یه دقیقه ی بعد آرام خوشحال و بشکن زنون اومد تو اتاق و خوشحال گفت: ایول ایول پیدا کردم. هیچکی نداشت مجبور شدم برم کلی التماس این امین گدا رو بکنم 3 تا 500 بهم داد.
با هیجان نشست رو زمین. یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به کارهای آرام. از ترس خرابکاری دیگه عینکم و از چشمم برنداشتم.
سیب و سنجد و سمنو و بقیه ی چیزا رو گذاشت تو بشقاب ها. سکه ها هنوز تو دستش مونده بود. هی دور خودش می گشت و هی میشمرد. هی میگشت و میشمرد. زیر لبم یه چیزی می گفتم.
آرام: پس کجاست؟ همین جا گذاشتمش.
آرشا و آرمین ریز ریز می خندیدن ولی هیچ کدومشون حرفی نمی زدن.
آرام یکم گشت وقتی بشقاب ِ رو پیدا نکرد عصبی اخم کرد و بلند گفت: اَه این بشقابه کو؟ بچه ها ندیدینش؟؟؟
آرشای بیشعور می خندید و با دهن ادای ترکیدن در میاورد و آرمینم هی ادای کور بازی من و.
خاله اومد تو اتاق و گفت: آرام نمی خوای سفره رو بچینی؟
آرام همون جور که دور خودش می چرخید گفت: میچینم الان. به محض اینکه بشقابم و پیدا کنم. من دقیق آوردم اما الان یکیش نیست. نمی دونم کجاست.
خاله: خوب حالا بی خیال اون یه دونه شو سفره رو بزار.
آرام: نه همین جا بود الان پیداش می کنم.
خاله با چشم و ابرو و لب گاز گرفتن اشاره می کرد که بیخیال اما این آرام ول نمی کرد.
یهو آرشا و آرمین بلند زدن زیر خنده و گفتم: بابا نگرد این آرشین زد بشقابت و شکوند.
آرام یه دقیقه هنگ کرد و بعد گفت: شکوند؟ چه جوری؟
آرمین: لگد زد شکوند.
آرام: لگد زد یعنی چی؟ مگه میشه یه بشــــــــــــقاب و ندید؟؟؟
آرمین و آرشا دوباره خندیدن. منم مثل بچه مظلوما سرم و کرده بودم تو کتاب و اصلاً به روی خودم نمیآوردم.
بچه ها با شکل های مختلف صحنه ی لگد زدن من و بعدم خم شدنم و چسبوندن دماغم و اجرا کردن و هر بارم ریسه رفتن از خنده. آرامم که صحنه ها رو دید خندید و بیخیال بشقابه شد و رفت یه کاسه از سر همون بشقاب ها آورد و توشو پر برنج کرد برای روزی و سکه ها رو چید توش.
نیم ساعته یه میز گرد خوشگل هفت سین چید.
این لحظات آخر سال انگار خیلی سریع می گذشت خیلی تند. همه تر و تمیز و خوشگل مشکل کرده بودن و حتی این آرشای خنگول جلوی آینه خودش و خفه کرده بود بس که آرایش می کرد. نمیدونم دم عیدی این همه آرایش لازم بود؟؟؟
یه لباس ساده پوشیده بودم و رو تخت لم داده و کتاب می خوندم. آرام و خاله هم هی میدوییدن این ورو اون ور.
راستش سال تحویلی برام فرقی با زمانهای دیگه ی سال نداشت فقط یادم می نداخت یه سال دیگه هم گذشته و سنم رفته بالا و کم کم باید به فکر چین و چروکای صورتم باشم.
وقتی صدای عمو بلند شد که همه رو به اسم صدا می کرد کتاب و بستم و از جام بلند شدم. وقتش رسیده بود و باید می رفتیم دور سفره می نشستیم. ماشالله انقدر زیاد بودیم که همه جا نمیشدیم. میزو گذاشته بودن وسط و همه رو صندلیها دور تا دورش نشستن. خاله قرآن به دست رفت بیرون از خونه. همیشه همین کارو می کرد هر سال عید قرآن می گرفت و لحظه های اخر عید و میرفت بیرون سال که تحویل میشد زنگ می زد میومد تو و خوبیش این بود که از در تو اومده نیومده به همه عیدی می داد.
به محض صدای شلیک توپ از تلویزیون همه خوشحال و سر خوش بلند شدن و بازار روبوسی به راه بود.
من تمام تمرکزم و جمع کرده بودم که تو این گیرو دارها گذرم به مرتیکه نیافته چون محال بود که حتی دستش و می گرفتم چه برسه به روبوسی و خدا رو شکر انقده خر تو خر بود و همه علاقمند به تف مالی بودن که کسی حواسش به بغلیش نبود.
با اینکه زیاد از عید خوشم نمیومد اما این عیده رو به شدت دوست داشتم چون به محض تحویل سال از عمو و مرتیکه و خاله و مامان عیدی گرفتم.
خداجون دمت گرم. تازه داشت از این عید خوشم میومد و وقتی همراه خاله اینا رفتیم عید دیدینی خونه ی مادرش اینا و فامیلاشون و اونا هم عیدی دادن به شدت خشنود شدم.
قربون فهم این خانواده برم که برای سن تبعیض قائل نمیشن بگن تو بزرگ شدی از کوفتم خبری نیست.
پول سفرم جور شده بود حسابی.
هر چند من و آرشا و آرام خونه ی هر کس 2 دقیقه ای می نشستیم و عیدی و که گرفتیم و آجیلا رو هم که خوردیم می زدیم بیرون. جای کوهیار خالی با این همه میوه و شیرینی و آجیل خودش و خفه کنه.
این 3 روز به سرعت برق و باد گذشت و بار آخری که رفتم بیرون برای کوهیار مربای شقاقل و کلوچه خریدم. بچه ام خوراکی دوست داره اینا رو ببینه ذوق می کنه.
مامان اینا می خواستن بازم بمونن اما من فردا صبح بر می گشتم تهران. این چند روز خیلی خوب بود و به خاطر فعالیت زیاد و پیاده روی و اینا شبها راحت خوابم می برد اما امشب نمی دونم چه مرگم بود خوابم نمی گرفت مجبوری متوسل شدم به قرص خواب. مخصوصاً که به قیافه ی آرام و آرشین نمی خورد خوابشون بیاد و مطمئنن تا صبح بیدار می موندن. داشتن با هم ورق بازی می کردن.
از رو تخت بلند شدم و به آرام گفتم: آرام یه لیوان آب برام میاری؟؟
سری تکون داد و رفت. رفتم سمت کیفم و از تو جیب داخلش بسته ی قرص خوابم و در آوردم. آرام اومد تو اتاق و لیوان و داد دستم و نشست سر بازیش رفتم نشستم کنارشون و یه دونه قرص در آوردم و خوردم.
آرام خیره خیره نگام کرد.
آرام: الهی بمیرم قرصی شدی؟ چی می خوری؟ اکس می زنی؟؟؟ اینجا چرا خوردی؟ وسیله برا دوف دوفت نداریم بابا اینا بیدار بشن می کشنمون.
بسته ی قرصم و بالا آوردم و گفتم: اینو میگی؟؟ اکس نیست پول خریدن اون و ندارم اینم به زور می خرم.
آرام: حالا چی هست؟
من: قرص خوابه.
آرام: پس چرا این جوریه؟ دونه دونه.
من: اینا خارجیه گرونه برای همین دونه ای میدن همین 4 تا دونه اشو 10 تومن خریدم.
سری تکون داد. یه لبخندی زدم و گفتم: می خوای؟؟؟
چشمهاش و گرد کرد و گفت: نه برای چی؟؟؟ من که نمی خوام بخوابم.
من: همون چون نمی خوای بخوابی میگم.
برگشتم و به آرشا لبخند زدم. فهمید منظورم و . رو کرد به آرام و گفت: آره بیا یکی از اینا بخور یکم بخندیدم.
آرام مشکوک نگامون کرد و گفت: مگه قرص خواب نیست؟ پس به چی می خواین بخندین؟؟؟
من: ببین این قرصه برای خواب کردنه ملته ولی وقتی نمی خوای بخوابی و باهاش مقاومت می کنی یه حالتهای بامزه ای ایجاد می کنه. حالا تو بخور. یه قرصه دیگه فوقش بخوابی.
قرص و لیوان آب و گرفتم سمتش. مشکوک با چشمهای ریز نگاهممون کرد و گفت: قیافه ی شما 2 تا به مواد فروشهای باکلاس خیلی می خوره.
خندیدیم. لیوان و قرص و ازم گرفت و خورد. بعدم شیک نشست سر بازیش. هر دو دقیقه ازش می پرسیدم طوریت نشد؟؟؟
آرام: نه بابا تو هم همچین گفتی فکر کردم الان کله پا میشم. حتی خوابمم نگرفته.
بعد یه ربع داشتم بی خیال قرصه و آرام میشدم که یهو حواسم جمعش شد. چهار زانو نشسته بود و برگه هاش تو دستش بود ولی حالتش عجیب بود.
وقتی می خواست یه برگه رو بندازه پایین از شکم به حدی خم میشد که صورتش با زمین فاصله ی کمی پیدا می کرد. بعدم که خودش و می برد عقب حس می کردم الان از پشت می خوره زمین.
یکم همین جوری تلو تلو خورد. بعد دستش و بلند کرد و مبهوت بهش نگاه کرد دستش و می برد بالا ول می کرد رو زمین و میخندید. دستش و مثل هواپیما تو هوا می چرخوند و بازم می خندید.
من: آرام چرا این جوری می کنی؟؟
با نیش باز نگام کرد و گفت: تو زندگیم هیچ وقت نشده که فکر کنم وزنم کمه. اما الان حس می کنم انقده سبکم که پر وزنم. این دستم و می بینی؟؟؟ حس می کنم داره پرواز می کنه. وقتی ولش می کنم مثل پر تاب می خوره میاد پایین. ببین .. ببین...
به زور دهنم و جمع کردم که خنده ام و قورت بدم که قهقه نشه عمو اینا بیدار بشن. بچه ام خل شد رفت. هی واسه خودش تکون می خورد حس می کرد سبکه ذوق می کرد می خندید.
ماها هم از خنده ی اون خنده امون می گرفت. مثل
بچه خنگ تپلا شده بود. یکم که گذشت بلند شد رفت رو تخت ایستاد.
آرشا: آرام اون بالا چرا ایستادی؟
نیشش و باز کرد و با صدای خیلی لطیفی گفت: بعضی وقتها خواب میبینم بدون بال تو هوا پرواز می کنم. حس خوبی داره فقط نمی تونم چشمهام و باز کنم. الان همون حس و دارم.
من و آرشا با تعجب به هم نگاه کردیم. آرام درست پشت سر ما رو تخت ایستاده بود. تازه به مفهوم حرفش پی بردیم یهو دوتایی مثل فنر از جامون پریدیم و خیز برداشتیم سمتش. چشمهاش و بسته بود و آماده ی پرش بود. یه دقیقه دیرتر می رسیدیم بهش به خیال اینکه پرنده است خودش و پرت کرده بود پایین.
پرت شدنش مهم نبود آسیبی نمی دید اما صدایی که از پرشش به وجود میومد کل خونه رو بیدار می کرد.
دست آرام و گرفتم و نشوندمش. مثل بچه ها بد قلقی می کرد می خواست پاشه بره پرواز.
به زور بازوش و گرفتم و به آرشا تشر زدم.
من: پاشو جاها رو بنداز امشب باید کنار خودمون بخوابونیمش. می ترسم کار دستمون بده.
آرشا سریع بلند شد و جاها رو پهن کرد با یه مکافاتی بردیمش درازش کردیم. حالا مگه می خوابید؟
من یه طرفش بودم و اون طرفم آرشا.
هر سه تا طاق باز رو به سقف بودیم. برقها رو خاموش کردیم.
آخیش .. آرامش ...
-: من گشنمه....
مثل برق گرفته ها از جا پریدیم. این آرام تا یه دقیقه ی پیش ساکت بودا یهو مثل فنر جهید نشست تو جاش درست مثل اینکه مرده دوباره زنده بشه. حالا نصفه شبی گشنه اشم شده بود.
سعی کردیم به زور بخوابونیمش اما نشد. آرشا رفت براش غذا آورد یکم خورد و بی خیالش شد. گفت آب می خواد. براش آب آوردیم. دوباره برق و خاموش کردیم که بخوابیم.
باز بلند شد گفت: من خوابم نمیاد.
آرشا با حرص نگام کرد و گفت: بمیری آرشین مرض داشتی قرص دادی بهش؟ حداقل 2 تا می دادی می خوابید.
من: خوب چه می دونستم روش اثر نداره. می خواد امشب بیچاره امون کنه؟
خوابوندیمش. برای اطمینان من دستهامو از این ورش انداختم اون طرف رو دستهاش که نپره. آرشا هم دستش و گذاشت دور شکمش. رسماً قول و زنجیرش کردیم. بماند که 2-3 بار دیگه هم خواست بلند شه اما به هر طریقی بود تونستیم بخوابونیمش و خودمونم این وسطا خوابمون برد. یعنی نگهداری یه بچه ساده تر از این دختر بود.
جالبیش این بود که صبح هیچی از اینا یادش نبود که چه جوری ماها رو بی خواب کرد تنها چیزی که تو خاطرش مونده بود حس سبکی که داشت بود و اینکه من و آرشا تا صبح به خاطر دستهامون خفه اش کردیم. رو که نیست جای دستت درد نکنه اش بود.
با اینکه دلم می خواست بیشتر بمونم اما خوب دیگه تحمل بابا رو نداشتم مخصوصاً که به صورت ضایعی سعی می کرد نادیده بگیرتم. درست مثل پرش از روی مانع سعی می کرد از منم به همون صورت رد بشه.
خوبیش این بود که از قبل اعلام کرده بودم که همین چند روز و مرخصی دارم و باید برگردم تا فردا برم سر کار برای همین کسی چندان گیری نداد بهم.
از همه خداحافظی کردم و خودم تنها رفتم ترمینال و مثل دفعه ی قبل با یه سواری برگشتم تهران و چون حس ماشین عوض کردن نداشتم با همون ماشین رفتم دم خونه.
وای که من عاشق خونه ی خودمم. چمدونم و گذاشتم تو اتاق یه دوش اساسی گرفتم. حوله رو پیچوندم دور خودم و با یه سنجاق روی سینه ام سفتش کردم. همون جور با بدن و موهای خیس رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم. قهوه ریختم و رفتم رو مبل لم دادم و به آهنگی که از تلویزیون پخش میشد نگاه کردم.
زندگی یعنی این آرامش یعنی سکوت همین خونه.
فردا می تونم با بچه ها تماس بگیرم و برنامه ی سفرو ازشون بگیرم.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
آگهی
#22
من این رمان و خوندم خوشگله ممنون
ایــט روزهـــــا

هــر چـــﮧ مــے دومــ ، نمــے رسمــ ..

نڪنــــد " ڪـلــاغ آخــر قــصـﮧ هــا " شده امــ !
پاسخ
#23
قسمت 19


با صدای زنگ گوشی به زور چشمهام و باز کردم. دماغم و بالا کشیدم و دستم و کوبیدم رو موبایلم که خفه شه. من هنوز خوابم میومد. دیشب بعد از اینکه چمدونم و بستم تا دم دمای صبح داشتم فیلم ترسناک می دیدم و برای همین رو مبل خوابم برده بود.
چشمهام دوباره داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. با حرص هی زدم روش اما قطع نشد تو خواب و بیداری یادم افتاد این زنگ آلارم نیست یکی داره زنگ میزنه به گوشیم.
یه چشمم و باز کردم و گوشیم و جواب دادم.
با صدای خواب آلودی گفتم: کیه؟؟؟
-: کوهیارم پاشو در و باز کن.
تو عالم خواب داد زدم: آرشا در و باز کن...
یهو چشمهام و کامل باز کردم. آرشا که نبود.
کوهیار: آرشا خونته؟
من: ببخشید شما؟؟
کوهیار: هنوز خوابی؟ میگم کوهیارم بعدم کی موبایلش و میگیره میگه کیه؟ باید بگی بفرمایید. زود باش بیدار شو به پرواز دیر میرسیم.
چند بار پلک زدم تا منظورش و فهمیدم.
نگاهی به ساعت کردم. خاک بر سرم از اون ساعتی که زنگ گذاشتم 30 دقیقه گذشته.
برای اینکه کم نیارم گفتم: نه بیدارم. دارم حاضر میشم.
کوهیار: جداً؟؟ خوبه پس من 5 دقیقه ی دیگه دم خونه اتم.
قبل از اینکه بتونم بگم نــــــــــــه گوشیو قطع کرد.
2-3 تا فحش به گوشی قطع شده دادم و از جام بلند شدم. این پسره خل بود سر 5 دقیقه میومد. دوییدم سمت دستشویی. با حداکثر سرعتی که می تونستم مسواک زدم و دست و صورتم و شستم. آب سرد لرز به تنم انداخت. یکی نیست بگه خوب شیر آب گرم و باز کن.
تند رفتم تو اتاق و هر چی لباس می تونستم پوشیدم که لرزم تموم شه آخرشم یه پالتو تنم کردم.
چمدونم و برداشتم و از خونه زدم بیرون.
جلوی در منتظر ایستادم یه 5 دقیقه دیر کرده بودم. کوهیار نیومده بود ممکنه من و جا بزاره؟؟؟
اصلا این پسره کی اومد؟؟؟ دیروز که با ملیکا حرف می زدم گفته بود قراره دیشب برگرده تهران و گفت که تا فرودگاه با هم بیایم.
انگار کوهیار خودش زبون نداشت بهم بگه یا زنگ بزنه.
تو فکر بودم که صدای بوق اومد. سرم و بلند کردم. کوهیار بود. می خواست پیاده بشه که گفتم: نه بشین یه چمدونه می زارم رو صندلی عقب.
در عقب و باز کردم و چمدون و انداختم توش و رفتم نشستم جلو.
من: سلام چه طوری؟ رسیدن به خیر.
دستم و دراز کردم که باهاش دست بدم. یه لبخندی زد و دستم و کشید سمت خودش که متمایل شدم به جلو.
همون جور که روبوسی می کرد حرفم می زد.
کوهیار: سلام بر شما خانم سال خوبی داشته باشید پُر شادی، پُر موفقیت، پُر روزهای خوب.
خنده ام گرفته بود چقدر آرزوهاش پُر بود. ازش جدا شدم و یه همچنین گفتم. راه افتاد.
من: کی رسیدی؟
کوهیار:ساعت 2 نیمه شب.
خمیاره ای کشیدم و دستهام و تو بغلم فرو کردم و گفتم: چه دقیق. چقدر سرده امروز. مه همه جا رو گرفته. خدا بگم این محسن و چی کار کنه با این بلیط گرفتنش کی بهش گفت کله ی سحر بلیط بگیره. هنوز هوا روشنم نشده.
همون جور که غر می زدم چشمهام و بستم. خوابم میومد سر جمع 2:30 بیشتر نخوابیده بودم.
کوهیار: انگار یادت رفته که عیده و بلیط پیدا نمیشه اینا رو هم از قبل گرفته وگرنه گیرش نمیومد.
یه اوهومی گفتم. می تونستم تا برسیم فرودگاه یه چرتی بزنم.
با تکونای دست کوهیار چشمهامو باز کردم.
من: چیه؟؟؟
کوهیار: پیاده شو رسیدیم.
من: چه زود...
کوهیار: زود نبود تو کل مسیر و خواب بودی..
خمار سری تکون دادم و پیاده شدم. چمدونم و دنبال خودم می کشیدم و گاماس گاماس راه می رفتم. حواسم اصلا جمع نبود فقط تو فکر این بودم یه جایی پیدا کنم بشینم تا بتونم چرت بزنم. همت کردم یه چشمم و دادم به کوهیار که فقط گمش نکنم.
کوهیار وسط سالن کنار صندلیها ایستاد و گفت: هنوز زوده بچه ها هم نیومدن می تونی بشینی.
از خدا خواسته نشستم و گونه ام و به دسته ی بلند چمدون تکیه دادم و چشمهامم بستم.
انقدر سرو صدا بود که نمی تونستم بخوابم به همون آروم شدن بدنم قانع بودم. سرو و صداها که زیاد شد صدای بچه ها رو از لابه لاش تشخیص دادم. اما حس بلند شدن نداشتم. داشتن به کوهیار سلام علیک و شاد باش عید می گفتن.
یه دستی محکم کوبیده شد به کمرم که نفسم و بند آورد.
سرم و تند بلند کردم و سکته ای به ملت نگاه کردم. کار این شیده ی بیشعور بود یه ذره فهم نداره این دختر.
هر چی هم که من بهش چشم غره می رفتم اون فقط نیشش و نشونم میداد. وقتی دیدم خیره تر از این حرفهاست بی خیالش شدم و ترجیه دادم تا اطلاع ثانوی جزو آدمیزاد حسابش نکنم.
با بقیه سلام علیک کردم و بغ کرده منتظر موندم تا بریم تو هواپیما درست بخوابم.
از اونجایی که من فوق العاده شانسم مزخرفه هواپیما یه ربع تأخیر داشت تا بیاد. چقدر تو دلم غر زدم. البته فقط تو دلم بود چون نمی خواستم همین اول کاری چهره ی غرغروی سفر بشم.
شماره پروازمون و اعلام کردن. ذوق زده از جام بلند شدم. خوبیش این بود که از دست زر زرای شیده خلاص می شدم. نمی دونم چرا امروز بهش آلرژی پیدا کرده بودم.
تا تو هواپیما داشت یه سره حرف می زد یه ذره وسطاش ول نمی کرد که نفس بکشه. آخه یکم از این ملیکا یاد می گرفت چی میشد. از اول خانم ایستاده بود کنار شایان و فقط به حرف بقیه گوش می داد. دنبال صندلیهامون می گشتیم که خودم و رسوندم به کوهیار و بازوش و گرفتم.
صدام و آروم کردم و گفتم: تروخدا نجاتم بده. من پیش تو میشینم. می ترسم یکم بیشتر صدای شیده رو بشنوم کنترلم و از دست بدم بزنم لهش کنم.
سری تکون داد. رو صندلی کنار پنجره نشستم و کوهیارم کنارم. بقیه هم پشت سرمون رو صندلیهای خودشون نشستن.
کمربندم و بستم و آماده و خوشحال از اینکه اینجا می تونستم راحت بخوابم.
هواپیما که پرواز کرد سرم و تکیه دادم به صندلی. می خواستم بهترین وضعیت و برای خوابم پیدا کنم. سرم و یکم کج کردم. نه اینم خوب نبود گردنم درد می گرفت و وقتی خوابم سنگین میشد کله ام سست میشد می افتاد پایین.
یکم خودم و کج کردم سمت کوهیار و سرم و تکیه دادم به بازوش. لامصب انقدر که سفت بود فکر می کردی سرت و داری می کوبونی به دیوار. برگشتم یه چشم غره بهش رفتم. دستش مجله بود و سرش پایین. وقتی حس کرد خیره خیره نگاش می کنم سرش و بلند کرد.
کوهیار: چیه؟؟ چرا این جوری نگام می کنی؟؟؟
با اخم گفتم: می خوام بخوابم.
وقتی خوابم میومد بد اخلاق میشدم.
کوهیار: خوب بخواب.
من: نمیشه جام راحت نیست بازوتم سفته.
ابروهاش پرید بالا و خندش و خورد.
کوهیار: ام... مرسی ... فکر کنم....
بچه ام گیج شده بود نمیدونست الان ازش تعریف کردم یا ازش بد گفتم...
ذوبارع با اخم گفتم: خوابم میاد ...
کوهیار: خوب چی کار کنم. بالشت که نیستم.
نگاهی به شونه اش کردم و با دست اشاره کردم و گفتم: بیا پایین تر سرم و بزارم رو شونه ات.
یه ذره با لبخند نگام کرد و وقتی دید خیلی جدیم بی حرف یکم خودش و کشید پایین. اما بازم کم بود دستم و گذاشتم رو شونه اشو همچین فشارش دادم به سمت پایین که گفت: داری شونه ام و سوراخ می کنی.
من: خوب بیا پایین تر.
کوهیار: دیگه چقدر؟؟ می خوای پهن شم رو زمین؟
نگاه کردم دیدم اون لنگای درازش خیلی جلوتر از صندلی رفته. به روی خودم نیاوردم سرم و گذاشتم رو شونه اش و جای سرم و تنظیم کردم و وقتی یه فرم مناسب پیدا کردم لبخند زدم و اعلام کردم: من خوابم.
کوهیار: امری؟ فرمایشی؟ پتو نمی خواید بدم خدمتتون.
با چشمهای بسته گفتم: نه . فقط حرف نزن.
خداییش دیگه حرف نزد.
کوهیار: آرشین... آرشین بیدار شو ... داریم فرود میایم.
تو خواب یه خمیازه کشیدم و آروم چشمهام و باز کردم. سرم رو شونه ی کوهیار بود. کله ام و چرخوندم و چشمهام فرو رفت تو نگاهش.
سریع مثل برق گر فته ها صاف نشستم و اخم کردم.
من: تو که تو خواب به من نگاه نکردی؟؟؟
گونه اش و خاروند و گفت: اتفاقاً چون بی کار بودم فقط تو رو نگاه کردم.
اخمم بیشتر شد. با حرص گفتم: خیلی بی تربیتی.
با چشمهای گرد کشدار گفت: چرا ؟؟؟؟
با اخم غلیظ بی توجه به اون تکیه دادم به صندلیم و دست به سینه شدم. کمربندم و اصلاً باز نکرده بودم که بخوام ببندم.
کوهیار: خوب میگم چرا نباید نگات می کردم؟
من: چون تو خواب زشت میشم.
همچین خندید که می خواستم بزنم تو صورتش. خوب زشت میشدم دیگه خودم می دونستم. وقتی می خوابم دهنم و مثل غار باز می کنم تازه شانس بیارم جای سرم خوب باشه و خِر خِر نکنم مثل اینا که دارن خفه میشن. اگه سردمم بشه که دیگه نورعلانوره همچین این آب دهنم از گوشه ی دهنم راه می افتاد که ....
خیلی ضایع بود یه پسر آدم و این شکلی ببینه.
خنده اش که تموم شد آروم گفت: خیلی هم بامزه شده بودی. بامزه نه زشت.
فکر کنم برای دل خوشکنک من گفته بود.
دیگه تا نشستن هواپیما چیزی نگفتیم. پامو که از هواپیما بیرون گذاشتم حس کردم دارم خفه میشم. اون همه لباسی که پوشیده بودم تازه بهم فشار آورده بودن و نفسم و گرفته بودن. از درون آتیش گرفته بودم.
تند تند با دست خودم و باد می زدم تا شاید یکم خنک بشم.
بی هوا با حرص گفتم: الان لخت بشی می چسبه.
کوهیار کنار گوشم آروم گفت: می خوای کمکت کنم؟؟؟
برگشتم با چشم غره نگاش کردم. مظلوم نگام کرد و گفت: قصدم کمک بود.
چشمم و ازش گرفتم و کلافه گفتم: الان فقط نیاز دارم که خنک بشم.
سرش و آرود نزدیک تر و شروع کرد به صورت دورانی تو صورتم فوت کردن.
متعجب نگاش کردم.
من: داری چی کار می کنی؟؟
کوهیار: دارم خنکت می کنم.
با حرص گفتم: این جوری؟؟؟
کوهیار یه اخم کوچیک بامزه کرد و دلخور گفت: خوب خودت گفتی الان غیر فوت وسیله ی خنک کننده ی دیگه ای پیدا نکردم. لطفاً تقاضاهات و واضح و کامل بگو که کمکهایی که بهت میرسه کامل و دقیق باشه.
خنده ام گرفته بود. به محض اینکه وسایلمون و گرفتیم چمدون به دست تند رفتم تو دستشویی. پالتوم و لباسهای گرمم و در آوردم و گذاشتم تو چمدون و یه تاپ پوشیدم و یه مانتوی خنک. آخیش... حالم بهتر شد.
ملیکا و شیده تو هواپیما لباسهاشون و عوض کرده بودن پسرا هم همه یه تیشترت خنک تنشون بود و روش پالتو و کاپشن پوشیده بودن و الان در اورده بودنش و مشکل گرمایی نداشتن.
با یه تاکسی رسیدیم دم خونه ای که محسن اجاره کرده بود. یه دوست داشت که اینجا زندگی می کرد و از طریق اون همه چیز و هماهنگ و مهیا کرده بود. خونه و ماشین و ...
چمدون به دست وارد خونه شدیم. رسیده نرسیده گفتم: یکی کولرو روشن کنه خفه شدیم از گرما.

آفتاب در اومده بود و همه جا گرم بود. هوا هم شرجی، عرق شر شر ازمون میچکید.

از در ورودی که میومدی تو خونه سمت راستت یه راهرو داشت میرسید به دوتا اتاق خواب و یه آشپزخونه ی کوچیک. سمت چپم یه پذیرایی بود با مبلهای زرشکی با کوسنهای سفید.

رفتم تو اولین اتاق و چمدونم و گذاشتم. یه اتاق بود با یه تخت دو نفره بزرگ و یه میز که روش آینه بود و یه کمد که توش رختخواب بود و میشد لباسهاتم آویزون کنی. میز آینه هم کشو داشت. مانتوم و در آوردم و با شالم انداختم رو تخت. داشتم از تشنگی می میردم.

رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. کوفتم توش نبود. آهم در اومد. با ناله گفتم: هیچی تو خونه نداریم...

ملیکا: آرشین روت زیاده ها فکر کردی الان برات یخچالم پر میکنن میز پر ملاتم برات می چینن؟؟

دروغ چرا آرزو داشتم این جوری باشه.

یه نگاه ناله وار به بچه ها انداختم. شیده که به دردم نمی خورد خودم و می کشتمم نمیرفت خرید. شایانم که با ملیکا سرگرم بود. از این محسنم که بخاری بلند نمیشد یعنی ترجیه می داد اگه قراره بمیره هم دراز کش بمیره تا کمتر خسته بشه. میموند کوهیار.

وسایلش و برده بود تو یکی از اتاق ها. اومد بره دستشویی دستش و بشوره.

با یه صدای نازک مثل بدبخت بیچاره ها زار گفتم: کــــــــــــــوهیار...

البته وقتی ادا شد فهمیدم بیشتر مدل عشوه خرکی بود.

برگشت و گفتم: جانم؟؟؟

ای من به قربانت. این جانمش یعنی آماده است برای عملی کردن خواسته ام.

رفتم جلو و با چشمهای مظلوم گفتم: هیچی تو خونه نداریم.

یکم خیره خیره تو چشمهام نگاه کرد.

من: میشه بری خرید....

داشتم با چشمهای ریز شده و مظلومم کوهیار و هیپنوتیزم می کردم که شیده گرومپ زد تو سرم.

شیده: مظلوم تر از کوهیار پیدا نکردی؟؟

من: ای که درد بگیری دختر...

دستم و رو سرم گذاشتم. خدایی دردم گرفته بود. کوهیار اومد جلو و نگران گفت: حالت خوبه؟؟؟

قربون شعور این بچه. فکر کنم اینم حس کرد وقتی ضربه دست شیده به سرم خورد چشمهام داشت از تو کاسه ی سرم میزد بیرون. انقدر که ضربه اش محکم بود سگ صفت.

من: آره فکر کنم...

کوهیار: دستهام و بشورم میرم خرید.

شایان که حرفش تموم شده بود گفت: منم باهات میام.

محسن: پس با ماشین برین.

شایان: باشه تاکسی می گیریم.

محسن دو قدم اومد سمتمون و گفت: ماشین نمی خواد یه کاماروی زرد گرفتم براتون خوش باشید. این چند روزه دستمونه. دوستم اجاره اش کرده.

اوه اوه ببین این پسرا چه تو خرجم افتادن برای یه سفر باختی. خدا بیشتر کنه این باختنها رو. مطمئنم کوهیار الان تو دلش به خودش فحش میده که اون شب چرا شعرش و نخونده.

با توجه به خرجی که رو دست ایناست نمیشه خرج رخت و لباس سفر منم بدن؟؟؟؟؟

کوهیار و شایان رفتن خرید. محسنم رفت دوش بگیره. من و شیده و ملیکا هم نشستیم و از اتفاقات این چند روزه گفتیم.

وقتی پسرا اومدن حاضری یه چیزی خوردیم و از اونجایی که آفتاب بیرون بدجوری بهمون چشمک میزد تصمیم گرفتیم که بریم شنا. البته شنا بهونه بود من کلی امکانات آورده بودم خودم و سیاه کنم. از قهوه گرفته بود تا روغن بچه و آب هویج.

وسایلمون و جمع کردیم و ساک به دست رفتیم لب ساحل. از پسرا جدا شدیم و رفتیم تو قسمت خانم ها.

آفتاب بدجوری اذیت می کرد یه وقتهایی هم گرمای هوا نفس و بند می آورد اما خوب چاره چیه بکش و خوشگلم کن. محاله من بدون سیاه شدن برگردم تهران. حداقل باید یه چیزی باشه که نشون بده اومدم کیش. یه چیزی باشه این آرشا ببینه حسرت بخوره.

خودم به فکرم خندیدم. آی حال میداد این آرشا رو حرص بدی. البته چندانم حرص نمی خوردا چون مطمئنن پشت بندش خودشم میومد. الانم اگه مونده شمال به خاطر عیدی هائیه که می گیره وگرنه برمی گشت تهران با دوستاش می رفت سفر. اما در حال حاضر اونجا به صرفه تر بود.

2-3 ساعتی گرما و آفتاب و تحمل کردیم و بعد که طاقتمون تموم شد بارو بندیلمون و جمع کردیم که بر گردیم خونه.

از محوطه بیرون اومدیم.

یه نیمچه رنگی گرفته بودیم.

من: الان هیچی به اندازه ی خوابیدن زیر کولر حال نمیده.

شیده: آی گفتی خیلی می چسبه. مِلی یه زنگ بزن ببین بچه ها کجان بیان بریم خونه.

ملیکا سری تکون داد و گوشیش و در آورد. دوبار زنگ زد اما کسی گوشی و برنداشت.

ملیکا: بر نمی دارن.

شیده: خوب به محسن زنگ بزن.

بی توجه به بحث شیده و ملیکا برا خودم ملت و دید می زدم. چشمم خورد به سه تا پسر که سر یه موضوعی بحث می کردن. منم از فرصت استفاده کردم قشنگ دیدشون زدم. بالا تنه ها همه لخت رو ساحل نشسته بودن. شلوارکم پاشون بود. از پشت که هیکلا میزون نشون میداد.

از پشت عینک هیزی کردن چه حالیم میده ها. نزدیکشون که رسیدیم صداشون و شنیدم.

-: بابا وقتی شنا می کنن که نمی زارن از محوطه بیان بیرون.

-: خوب شاید جلوش باز باشه.

-: نظرتون چیه قایق بگیریم؟؟

با چشمهای گرد خیره شدم بهشون. عینک آفتابیم و دادم پایین و از بالاش دقیق نگاهشون کردم.

من: کوهیار، محسن، شایان....

تا اسماشون و گفتم انگار حین دزدی گرفته باشنشون سریع بلند شدن و رو به ما ایستادن. با صدای من ملیکا و شیده هم حواسشون جمع ما شد.

با تعجب نگاهشون می کردیم. آخر گفتم: شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه قرار نبود برید تو محوطه آفتاب بگیرید؟

کوهیار: قرار بود ولی اونجا خیلی کثیف بود ما هم تصمیم گرفتیم این بیرون آفتاب بگیریم. شما هم بفرمایید.

بچه پررو. میدونه نمی تونیما تعارف می کنه دلمون بسوزه. کوفتتون بشه. محوطه ی زنونه هم خوب نبود خیلی شلوغ بود.

ملیکا: بچه ها بریم خونه خیلی گرمه حالم داره بد میشه.

کنار هم راه افتادیم بریم تو ماشین.

دم گوش شیده گفتم: اینا نمی خوان لباساشون و تنشون کنن؟

گیج برگشت و گفت چی؟

من: ببین از من که گذشت ولی اینجا آدم زیاده دوست که ندارین پسراتون از دستتون بپرن؟ ببین مردم چه جوری نگاهشون می کنن؟

تا این و گفتم شیده سریع به اطراف نگاه کرد و تند به محسن گفت: زود باش لباست و بپوش زشته لخت داری راه میری.

محسن: لخت چیه؟ شلوارک پامه؟

شیده یه چشم غره بهش رفت که اونم ساکت شد و یه تیشرت تنش کرد و باعث شد شایان و کوهیارم بخوان لباس تنشون کنن.

رو به کوهیار گفتم: داشتین هیز بازی در میاوردین؟؟؟؟

کوهیار صادق و خونسرد گفت: آره...

من: از بغلا چیزی پیدا نبود؟

کوهیار: حتی یه انگشت پا ....

من: می خواستین قایق بگیرین؟

کوهیار: پیشنهاد من بود....

من: جلوی محوطه خانمها باز بود.

کوهیار با هیجان مشتی تو کف دست دیگه اش زد و گفت: می دونستم.. می دونستم باید قایق بگیریم اینا قبول نمی کردن.

یه لبخند کج رو لبم نشست و آروم گفتم: ایشا.. دفعه ی بعد...
کوهیارم خیلی شیک گفت: ایشا...
برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.

خواب خیلی چسبید همه مون جون گرفته بودیم.

شیده و ملیکا نق میزدن که تو خونه حوصله امون سر رفته و نیومدیم که تو خونه بمونیم.

محسنم خیلی شیک گفت: حوصله اتون تو خواب سر رفته؟ تا الان که خواب بودید.

خلاصه با مشورت بچه ها قرار شد شام و بریم بیرون و بعدشم بریم دوچرخه سواری.

از وقتی که با خودم کنار اومده بودم و سوار ماشینم میشدم خیلی راحت تر می تونستم با بقیه ی وسایل نقلیه هم کنار بیام.

برای همین وقتی رفتیم دوچرخه بگیریم برخلاف شیده و ملیکا که خوشون و انداختن به محسن و شایان من با اصرار یه دوچرخه خواستم. تصمیمم داشتم که کل جزیره رو دور بزنم.

شب بود و همه جا تاریک و پیست با نور چراغهاش روشن بود. بین راه آدمهایی هم بودن که پیاده راه می رفتن.

منم خوشحال خوشحال تو گوشم آهنگ گذاشته ام و قبل از همه حرکت کردم و بی توجه به بقیه فقطرکاب زدم.

نمی دونم چقدر پیش رفته ام اما با درد پاهام به خودم اومدم. یه گوشه ایستادم و گوشی و از تو گوشم در آوردم. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. هیچکس نبود.

تعجب کردم. یعنی چی؟ چرا بچه ها نیستن؟؟؟

سریع دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم ببینم کجان که از دور کوهیار و دیدم. ذوق زده منتظر موندم تا بهم برسه.

نزدیکم که شد از همون فاصله گفتم: کجایین شما چقدر تنبلین. بقیه هنوز نیومدن؟؟؟

یه اخمی کرد و کنارم ایستاد.

کوهیار: چه عجب شما به حرف اومدی. الان صدای من و میشنوی؟؟

خیره خیره نگاش کردم.

من: شاید ... کور باشم اما کر که نیستم. چرا نباید صدات و بشنوم؟؟

کوهیار با چشم غره گفت: پس از قصد توجه نمی کردی؟ گلوم و جر دادم که بهت بگم زیاد نیا برگشت سخت میشه اما کو گوش شنوا وقتی دیدم دادام فایده نداده بیخیال پاره کردن حنجره ام شدم. منتظر بچه ها هم نباش. همون 10 دقیقه ی اول خسته شدن و برگشتن. منتها حس انسان دوستی من نذاشت تو رو تنها بزارم.

با چشمهای گرد شده گفتم: برگشتن؟ یعنی چی؟ بیشعورا چرا به من نگفتن. خوب بیا ما هم برگردیم.

این بار چشم غره اش خیلی بیشتر شد.

با حرص گفت: خودت و بکشی هم نمی زارم برگردی. رو به جلو بریم زودتر به تهش میرسیم تا بخوایم برگردیم.

این و گفت و بدون توجه به من راه افتاد و منم دنبالش. اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این دوتا پام شده بود 2 تا وزنه ی 100 کیلویی و تکون نمی خورد. از زور خستگی یه وقتهایی یادم می رفت چه جوری باید دوچرخه سواری کنم.

خسته و هلاک و از نفس افتاده گفتم: کوهیار جان عمه ات یه کاری بکن من دارم میمیرم از خستگی.

کوهیارم بی تفاوت گفت: بمیریم فرقی نداره باید این راه و ادامه بدی یا اینکه خیلی دوست داری همین جا بمون.

عمرا من اینجا وسط این بیابون تنها میموندم. دیگه آخراش به غلط کردن افتادم و گفتم: اصلا من غلط کردم .. ماست خوردم. این چه نکبتی بود سرم اومد.

این بار با حرص جواب داد: چیزم خورده باشی دیگه فایده نداره. فقط شانس بیاری زودتر برسیم که من این همه حرص و خستگیم و رو سرت نترکونم. این معرفت و حس همسایگی هم یه وقتهایی بد جور خفت من و می چسبه جوری که بدبختم میکنه.

خلاصه با هر ضرب و زوری بود رسیدیم به انتهاش. اونقدر خسته و هلاک بودیم که نگو. بچه ها خیلی وقت بود کنار ماشین منتظر مونده بودن و یکی یه دونه هم بستنی دستشون بود انقدر دلم بستنی می خواست اما برا ما نگرفته بودن محسن با بدجنسی گفت: این راهه انقدر طولانی بود که گفتیم معلوم نیست کی برسین ما هم بستنی و حروم نکردیم.

می خواستم بزنم لهشون کنم. بی تربیتا حتی صبر نکردن خودم برم بستنی بخرم. در حسرتش موندم. به زور 6 نفری تو ماشین چپیدیم و رفتیم خونه. اونقدر خسته بودم که از در وارد شده نشده پریدم تو دستشویی و همت کردم لنزهام و در آوردم و وقتی اومدم بیرون رو مبل خودم و پهن کردم و دیگه نفهمیدم چی شد بیهوش شدم.

*****

با حس سوزش گلوم چشمهام و نیمه باز کردم. خیلی تشنه ام بود. با دست چشمهام و مالیدم. رو مبل نشستم. همین جوریشم هیچ جا رو نمیدیم چه برسه به الان که همه جا تاریک بود.

یه نگاهی به مبل انداختم.

بی معرفتها حالا من خوابم برده بود شما بیدارم می کردین برم سر جام بخوابم. لااقل یه چیزی می کشیدین روم این کولره بادش صاف میومد تو صورت من.

باز بودن و بسته بودن چشمهام هیچ فرقی نداشت چون هیچ جا رو نمیدیم. ترجیه دادم چشمهام و نیمه باز بزارم. یکم فکر کردم تا یادم بیاد آشپزخونه کجا بوده. از جام بلند شدم و پا کشون رفتم سمت آشپزخونه. یه دهن دره ی بزرگ کردم هنوز از حال خوش خمیازه کشیدن بیرون نیومده بودم که پام رفت رو یه تیکه چوب استوانه ای که باعث شد لیز بخورم و با مخ بیام زمین.

انقده دردم گرفت. هم دردم اومده بود هم عصبانی بودم هم ترسیده. آخه چوب وسط خونه چی کار می کرد. از اون بدتر همزمان با پرت شدن من صدای آخ یه نفرم بلند شده بود.

گیج از ترس تند چهار زانو نشستم و مثل بچه خنگا با کف دست انگشتهای پاهام و گرفتم و خیره شدم به تاریکی و ظلمات به امید اینکه چیزی بببینم.

اما دریغ از یه تصویر واضح.

رو به تاریکی گفتم: کیه؟؟

-: آقای غضنفرم کی می خواست باشه این وقت شب؟

نامطمئن رو به صدا گفتم: کوهیار تویی؟؟

کوهیار: نه پس ... پوف ... چی بگم بهت آخه دختر. زدی ناکارم کردی... نصفه شبی راه رفتنت چیه؟؟

مظلوم جفت دستهام و جلو بردم و تکون دادم شاید پیداش کنم.

با همون مظلومیت که با خواب آلودگی قاطی شده بود گفتم: تشنه ام بود خواستم آب بخورم. کوهیار کجایی؟ من هیچی نمی بینم...

یه نور ضعیف و باریکی روشن شد. مثل هیپنوتیزم شده ها خیره شدم به نور که نزدیک شد.

نور رفت تو چشمم و باعث شد چشمهام و ببندم. صدای کوهیار رو از کنار گوشم شنیدم که گفت: تو برو بخواب من برات آب میارم.

حرف گوش کن 4 دست و پا رفتم سمت مبل. کوهیار پا شد و نورم با خودش برد. فکر کنم نور صفحه ی گوشیش بود.

یه دقیقه ی بعد لیوان به دست اومد جلوم. یه نفس کل آب لیوان و سر کشیدم.

آخیش... جیگرم حال اومد.

لیوان و بالا بردم و دادم بهش و گفتم: دستت درد نکنه.

لیوان و ازم گرفت و یه خواهش زیر لبی گفت. دیگه معطل نکردم خوابم بیشتر از این بپره. سرم و گذاشتم رو مبل و چشمهام و بستم.

یکم بعد یه غلطی زدم که به خاطر تخمین اشتباه و خواب آلودگیم تمام هیکل از گوشه ی مبل سر خوردم و تلپ پهن زمین شدم.

دوباره آخ......

سریع چشمهام و باز کردم. انگاری افتاده بودم رو یکی.

-: نه تو تا امشب منو نکشی ول نمی کنی. دوباره چی می خوای؟

صدای عصبانی کوهیار که بلند شد ترس برم داشت. نمیدونم امشب این پسر چه بخت سیاهی داشت که هی توسط من ضربه می خورد.

با شرمندگی گفتم: هیچی به خدا از رو مبل افتادم. تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه اون وسط نخوابیده بودی؟

کوهیار: چرا. ولی وقتی افتادی رو سرم فکر کردم سر راهه خودم و کشیدم کنار که دیگه لگد نشم. اما ظاهراً اینجا بدتره.

به خودم اومدم دیدم صاف تلپ شده بودم رو کل هیکل کوهیار و افتادم رو سینه اش. بیچاره نفس تنگی نگرفت خوب بود.

برای اولین بار تو زندگیم از اینکه تو بغل کسی افتادم معذب شدم. دلمم براش سوخت. سریع با دستهام به سینه اش فشار آوردم که پاشم برگردم رو مبل که دستش و پیچید دور کمرم و نتونستم بلند بشم.

صداش از نزدیک صورتم اومد.

کوهیار: کجا؟؟

آب دهنم و قورت دادم و گفتم: برگردم سر جام.

کوهیار: که دوباره بی افتی رو سرم یا پاشی لگدم کنی؟

تند گفتم: نه به خدا...

پرید وسط حرفم و گفت: بی خیال. برای محکم کاری همین پایین کنار من می خوابی. می ترسم با این وضعیتت و آسیبهایی که بهم وارد می کنی تا صبح نرسم.

این و گفت و خودش و کشید کنار و برام جا باز کردم.

دیدم بدبخت حق داره. برای همین هم موش شدم و بدون حرف همون بغل خوابیدم. کوهیارم یکم از ملافه اش و کشید رو تنم. خدا خیرش بده اون بالا داشتم خشک می شدم. چنگ انداختم به ملافه و خودم و توش فرو بردم.

چشمهام و بستم و این بار دیگه واقعاً خوابیدم.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#24
قسمت 20


نور آفتاب چشمهام و اذیت می کرد. جوری که خواب شیرینم و از سرم پروند. با حرص سرم و تو بالشتم فرو کردم اما بالشتم سفت تر از اونی بود که بتونم فرو برم توش.
دستم و به چشمهام کشیدم و انداختم دور بالشتم. عجیب بود بالشتم هم سفت بود و هم گرم. یه جورایی انگار رو تشک آبی خوابیدم ونامحسوس بالا و پایین میرم.
یکم پلکهام و باز کردم. به بالشتم خیره شدم.
این که بالشت نبود. سرم رو سینه ی سفت و ستبری بود. یادم نمیومد کجام. چشمهام و ریز کردم و سرم و بلند. چشمم به صورت کوهیار افتاد که آروم خوابیده بود.
دو بار پلک زدم تا مطمئن بشم درست دیدم. تو یه لحظه همه چیز و به خاطر آوردم. مثل جن زده ها از جام پریدم و نشستم و خیره شدم بهش.
خاک به سرت آرشین از زور بی کسی حمله کردی به کوهیار؟
چه سفتم بغلش کرده بودم. چشمم خورد به جای سرم روی سینه اش.
یعنی می خواستم خودم و بکشم. با وجود ملافه ای که رو تنم کشیده بودم اما باد کولر سرد بود آب دهنم و راه انداخته بود.
صورتم مچاله شد. یعنی حیثیت که ندارم من. قد یه دایره ی کوچیک تیشرت کوهیار خیس شده بود.
حالا اگه بیدار شه لباسش و ببینه چی بگم بهش؟؟ تا عمر دارم روم نمیشه نگاش کنم. دخترم انقدر راحت و بی خیال می خوابه؟
چه خوشمم اومده بود.
بهترین کار این بود که جیم بشم و انکار کنم که اصلا دیشب بهش حمله کردم و آثار جرم چندش به جا گذاشتم.
تند از جام پریدم و رفتم تو دستشویی.
ولی خداییش دیشب خیلی راحت خوابیدم. انقده جام راحت بود که برخلاف همیشه که وقتی رو زمین می خوابیدم صبح مثل سگ از جام بلند میشدم الان خیلی سر خوش بودم.
خوش به حال دوست دخترای کوهیار.
یه لبخند خبیث زدم. تو دلم یه کوفتشون بشه گفتم ولنزهام و گذاشتم تو چشمم و از دستشویی اومدم بیرون. یه نگاه به هال انداختم. غیر کوهیار کس دیگه ای نبود.
در 2 تا اتاقم بسته بود. بیشعورا خودشون رفتن تو اتاق ماها رو انداختن تو هال بی امکانات بخوابیم. همچینی حرصم گرفت که نگو.
رفتم کتری و گذاشتم رو گاز و منتظر موندم چایی درست کردم. برای خودم میز صبحونه چیدم به چه خوشگلی.
یه فنجون چایی ریختم نشستم که بخورم که صدای کوهیار و شنیدم.
کوهیار: برای منم چایی بریز.
سرم و بلند کردم. خواب آلود چشمهاش و می مالید و گیج تلو تلو خورون رفت سمت دستشویی.
چه بامزه میشه وقتی از خواب بیدار میشه.
پا شدم برای کوهیارم یه فنجون چایی ریختم و برگشتم سر میز.
دو تا لقمه که خوردم کوهیارم از دستشویی اومد.
وارد آشپزخونه شد و با صورت پف کرده سلام کرد.
من: سلام خوب خوبیدی؟؟
هنوز گیج خواب بود. پیدا بود کامل بیدار نشده. موهاش هچل هفت تو هوا بود و هر کدوم یه سمتی رفته بود. یاد موهای خودم افتادم که وقتی از خواب بیدار میشم پریشون میشه.
کسل گفت: آره خوب بود.
یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه تیز نگام کرد و گفت: تو دیشب چت بود؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم: ببخشید اصلا نفهمیدم که تو اونجا خوابی. خیلی دردت گرفت وقتی لگدت کردم؟
صورت خواب آلودش شیطون شد و گفت: نه وقتی از رو مبل سقوط کردی بیشتر دردم گرفت.
لـــــــــــوس . یه پشت چشم براش نازک کردم و یه لقمه نون پنیر گرفتم.
رو تیشرتش هنوز جای آب دهنم بود. البته نامحسوس. خودش نفهمیده بود انگار.
من: ببینم اصلا تو چرا تو هال خوابیدی؟ من اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چه جوری خوابیدم. اما تو چی؟؟
کوهیار یه مدلی نگام کرد و گفت: کجا می رفتم؟ تو سریع گرفتی خوابیدی. تا لباسم و عوض کنم و مسواک کنم اتاقها پر شدن. ملیکا و شیده تا اومدن هر کدوم رفتن تو یه اتاقی و گرفتن خوابیدن.
پیش شیده که عمراً میرفتم یعنی جراتش و نداشتم پیش ملیکا هم زشت بود خوب.
بچه پررو ... لقمه ام و با لبخند پرت کردم سمتش و گفتم: خیلی روت زیاده.
لقمه رو تو هوا گرفت و گذاشت تو دهنش و ابرو انداخت بالا.
می دونستم شوخی می کنه. اما خوب این یعنی چی؟؟ بزار بچه ها بیدار شن می دونم چی کارشون کنم. بی شخصیتها. رسماً ما دوتا رو شوت کردن بیرون. مخصوصاً که دیدم چمدونمم برای موارد نیاز احتمالی گذاشته بودن پشت مبلها که دیگه شبی، اول صبحی تو اتاق مزاحمشون نشم .
انقده از دستشون حرص خوردم که می خواستم برم تو خواب بزنمشون.
وسیله هام و جمع کردم و رو به کوهیار گفتم: من می خوام برم آفتاب بگیرم تو هم میایی؟
سرش و خاروند و گفت: من که دیگه خوابم نمی بره فکر کنم بیام.
دوتایی با هم ماشین و گرفتیم و رفتیم پلاژ و تا 3 ساعت بعدشم نیومدیم. اما خوب رنگ گرفتم.
وقتی برگشتیم شیده و ملیکا با دیدن رنگ پوستم از حسودی داشتن می ترکیدن. کلی حال کردم.
وقتی اعتراض کردن که چرا بدون اونا رفتم منم خیلی شیک گفتم: حقتونه تا شما باشید که اتاق و برا خودتون زوجیش نکنید. چه معنی داره؟ از امشبم زنونه مردونه می کنیم. دخترا تو یه اتاق پسرا تو یه اتاق دیگه.
تا این و گفتم شایان و محسن شروع کردن به اعتراض کردن. کوهیار که از خداش بود شیده و ملیکا هم وقتی اخم من و دیدن جرات نکردن چیزی بگن.
رو به پسرا گفتم: همین که گفتم حرفم نباشه. مثل اینکه یادتون رفته که من مسابقه رو بردم پس راحتی من ارجحیت داره.
این و گفتم و رفتم خیلی شیک وسایلم و بردم تو اتاق بزرگه و بس نشستم توش.

این و گفتم و رفتم خیلی شیک وسایلم و بردم تو اتاق بزرگه و بس نشستم توش.
ظهر بود و هوا هم داغ، نمیتونستیم بریم بیرون تو خونه موندیم تا عصری بریم دور دور تو این مدتم هر کی به یه کاری مشغول بود. من نشسته بودم و لاکهای دستم و پاک می کردم که دوباره لاک بزنم. رنگ گوشه های ناخنم پریده بود.
شیده و پسرا هم حکم بازی می کردن. ملیکا هم رفته بود سراغ یخچال که تنقلات پیدا کنه بیاره بخوریم.
لاکهای دستم و پام و پاک کردم اما نمی دونستم چه رنگی بزنم.
رفتم از تو چمدونم و کیف کوچیکم و که پر لاک بود و در آوردم. برگشتم رو مبل نشستم و لاکهام و ریختم رو مبل که از بینشون یکی و انتخاب کنم.
ملیکا با چند تا ظرف پر پفک و چیپس و تخمه برگشت و نشست کنار شایان.
یه نگاهی به لاکها کردم. انتخاب سخت بود. رو به ملیکا گفتم: ملی کدوم لاک و بزنم؟
ملیکا از همون جا یه نگاهی به لاکهام انداخت و یه پفک گذاشت تو دهنش و گفت: قرمز برای پاهات قشنگ میشه.
ابروهام و انداختم بالا و نامطمئن به لاک قرمزم نگاه کردم.
زیادم خوب نبود همیشه پاهام لاک قرمز داشت. یه جورایی خسته ام کرده بود. تنوع می خواستم.
برگشتم و گفتم: نه قرمز نباشه یه رنگ دیگه.
ملیکا یه پفک دیگه گذاشت تو دهنش و دوباره خیره شد به لاکها که فکر کنه.
من: پفکش خوبه؟ تو بخور من نمی خورم. یه وقت تعارف نکنیا؟
با یه اخم ریز بهش نگاه کردم که یه پفک اومد جلوی دهنم. برگشتم دیدم کوهیاره که یه پفک برداشته و می خواد بزاره تو دهنم. ذوق زده سریع دهنم و باز کردم وپفکه رو بلعیدم.
بازیشون به نفع تیم کوهیار و شایان جلو بود. این دستم کوهیار اینا برده بودن و 6-3 جلو بودن. محسن با حرص برگه ها رو بر می زد.
کوهیار یه نگاهی به لاکهام انداخت و دست جلو آورد و لاک زردم و از رو مبل برداشت و داد دستم.
کوهیار: این و بزن.
ابروهام پرید بالا.
من: لاک زرد؟
کوهیار: هوا گرمه این لاکم رنگش قشنگه با یکم طراحی روش چیز آسی در میاد.
یکم فکر کردم و دیدم بدم نمیگه. اما هنوز دو به شک بودم. آخه چه طرحی روش می انداختم؟
کوهیار: مگه نخریدیش که بزنیش پس شَکِت برای چیه؟ تو لاک و بزن، این دست و ببریم بازیمون تمومه خودم برات طرح می ندازم.
خوشحال اما نامطمئن نگاش کردم.
من: جدی میگی؟؟
کوهیار خونسرد گفت: آره. لاکت و بزن.
محسن با حرص گفت: از کجا انقدر مطمئنی که این دست و می بری؟
کوهیارم خونسرد گفت: به بازیم مطمئنم.
محسن با حرص خبیث گفت: وقتی مثل زنا تو کار طراحی ناخن و اینا هستی نباید انقدر به خودت مطمئن باشی.
کوهیار: هر چیزی به جای خودش.
دیگه بحث ادامه پیدا نکرد چون دست و دادن و بازی شروع شد منم مشغول لاک زدن شدم. 2 دور که لاک زرد و رو انگشتهام زدم بازی 7-3 به نفع کوهیار اینا تموم شد. وای که این محسن چقده حرص خورد چون بازی سر شام امشب بود و همه ی خرجش می افتاد گردن محسن چون شیده محال بود پول بده.
کوهیار یه نیم دور چرخید و نشست جلوی پام و به لاکهام نگاه کرد.
از بینشون لاک سبز و سفید طراحی و جدا کرد و گفت: دستهات و بیار جلو اول اونا رو درست کنم.
آروم دستهام و بردم جلو. زیاد مطمئن نبودم که می تونه این کار و انجام بده یا نه. همین جوری هم لاک زردم قشنگ بود.
اما چیزی نگفتم و اجازه دادم کوهیار کاری که می خواد و انجام بده. یه ربع بعد رو هر انگشت دستم و انگشت شصت پام از یه گوشه یه خوشه ی سبز و سفید خوشگل کشیده شده بود که خیلی خیلی ظریف و قشنگ بود.
با ذوق گفتم: کارت حرف نداره کوهیار فکر نمی کردم بتونی درستش کنی.
کوهیار از جاش بلند شد و گفت: یه زمانی می خواستم نقاش بشم برای همینم یه چیزایی بلدم.
این و گفت و رفت منم با انگشتهای خوشگل شدم نشستم و دل ملیکا و شیده رو آب کردم.
*****
دم غروب دخترا چیسان فیسان کرده آماده شدیم بریم بیرون می خواستیم بریم یکم تو پاساژا بگردیم و خرید کنیم بعدم بریم شام یکم این محسن و حرص بدیم. خداییش از اون ساعتی که باختن یا یه سره گفته تقلب کردین و شانسی بردین یا به جون شیده غر زده که تو خوب بازی نکردی.
من نمیدونم یه شام زپرتی انقده حرص خوردن داره؟ البته اینم میدونم که به خاطر شام عصبی نشده به خاطر باختن حرص می خوره.
تا پامون و از خونه بیرون گذاشتیم من شخصاً به چیز خوردن افتادم. درسته که شبها هوا خنک تر بود اما بازم خیلی گرمه. من نفسم می گیره. تندی خودم و پرت کردم تو ماشین. این جور وقتهاست که آدم از آرایش کردن خودش پشیمون میشه. وقتی به خاطر گرمها عرق میکنی و صورتت خیس آب میشه و هر چی کرم مرم زدی می ماسه به صورتت و چسبناک میشه تنها آرزوت اینه که با کله بری تو یه تشت آب تا همه ی این چسبناکی چندش ازت دور بشه.
رفتیم یه چند تا پاساژ و این دخترا هر چی دیدن بار کردن و منم حسرت خوردم. با وجود اینکه خیلی چیزا چشمم و گرفته بود ولی سعی می کردم ندید بگیرمشون چون باید پولم و پس انداز می کردم. این یه ماه هم باید تحمل می کردم.
برای اینکه جلوی خودم و بگیرم حتی تو خیلی از مغازه ها که احتمال میدادم کنترلم و از دست بدم و حسابم و خالی کنم نمی رفتم. همون دم در مغازه می ایستادم یا می رفتم سراغ مغازه ی عروسک فروشی تا سرم و گرم کنم.
بعد کلی گشتن و خرید دوباره سوار ماشین شدیم. یعنی ماشین سواری با 6 نفر اونم تو یه وجب جا خیلی سخت بود. تو ماشینی که خیلی آدم پر می کرد 4 نفر بوده ما 6 نفری می نشستیم. محسن که عین چسب همیشه پشت فرمون بود و کوهیارم جلو مینشست. میموند ما 4 تا که پشت می نشستیم و ملیکا رسماً رو پای شایان مینشست.
محسن راه افتاد و رفت هتل پارمیس خوشحال خوشحال گفتیم می خواد ماها رو ببره این هتله اما صاف رفت کنار هتله ایستاد. یه باغچه بود که توش رستوران سنتی داشت. خوب اینم بد نبود. من عجیب هوس کباب کرده بودم.
رفتیم تو رستوران نشستیم. چون یکم زیاد بودیم بی خیال تخت و اینا شدیم و رفتیم قسمتی که میز و صندلی داشت نشستیم. هر کی مشغول بررسی شکمش بود ببینه چی هوس کرده. یه گارسون اومد سفارش بگیره.
من که می دونستم چی می خوام بدون توجه به منو گفتم: من کوبیده می خوام.
گارسونه یه بله گفت و یه چیزی تو دفترچه اش یاد داشت کرد. چشمم بهش بود که دیدم یهو چرخید.
فکر کردم کسی صداش کرد برای همین منم سرم و گردوندم ببینم کی صداش کرد اما کسی و ندیدم راستش صدایی هم نشنیده بودم.
کوهیارم منوش و بست و رو به گارسون که الان صاف رو به ما ایستاده بود گفت: فکر کنم منم کوبیده بخورم با دوغ.
گارسون دوباره یه سری تکون داد و یه چیز یاد داشت کرد و دوباره یه دور دور خودش چرخید. چشمهام در اومد. نه این بار درست دیده بودم. برگشتم و به کوهیار که داشت یه ور دیگه رو نگاه می کرد اشاره کردم. اولش متوجه من نشد. اما وقتی با پام کوبوندم به ساق پاش از دردش حواسش جمع شد.
با بهت نگام کرد. با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که به گارسون نگاه کنه. یه اخم ریزی کرد و نگاهش و برگردوند سمت گارسون. شیده داشت سفارش می داد. گارسون بعد گرفتن سفارش دوباره حرکتش و تکرار کرد. یه سفارش گرفت و یه دور چرخید.
چشمهای کوهیارم گرد شد. یه نگاه به من و یه نگاه به گارسونه کرد. دوباره یه سفارش دیگه و دوباره یه چرخش. دهنم و جمع کردم که نزنم زیر خنده. کوهیار خوشحال تکیه داد به پشتی صندلیش و با لذت به حرکت گارسونه نگاه کرد. سرم و چرخوندم. ملیکا و شایان و شیده هم متوجه گارسونه شده بودن.
محسن تا آخر کله اش تو منو موند. گارسون که رفت همه پقی زدیم زیر خنده.
محن با تعجب سرش و بلند کرد و پرسید: به چی می خندین؟؟
شیده: به گارسونه. فکر کنم تیک داشت بعد هر کلمه یه دور می چرخید.
محسن با تعجب به حرفا و تعریفای ماها در مورد گارسونه گوش می داد و حسرت می خورد که چرا ندیده. تا آخر شام سوژه ی ما شده بود حرکت چرخشی بعد سفارش گارسون.
شاممون که تموم شد. شیده گفت: بچه ها بیاین بریم خانه ی وحشت. همین پشته.
کنجکاو برگشتم سمتش. محسن سریع گفت: نخیر نمیریم.
مونده بودم چرا محسن میگه نریم.
ملیکا: وای جدی؟ من خیلی دوست دارم بریم.
کوهیار و شایانم موافق بودن منم نظر خاصی نداشتم هیجان و دوست داشتم.
فقط این محسن اخم کرده بود و نق می زد. از جامون بلند شدیم و پسرا رفتن حساب کنن. رو به شیده گفتم: قضیه چیه؟ محسن چشه؟
شیده با لبخند گفت: محسن می ترسه.
من و ملیکا زدیم زیر خنده. شیده با خنده گفت: به خدا... بزار بریم اگه اومد تو. قبلا هرکاری کردم باهام بیاد نیومد. دیگه این بار نمی تونم بگذرم می خوام یه بارم شده برم ببینم ترسناک هست یا نه مثل این خانه وحشتهای شهربازی خودمونه که توش 4 تا عروسکه و اصلا هم ترس نداره است.
وقتی پسرا برگشتن خنده امون و جمع کردیم. با هم رفتیم سمت خانه ی وحشت. همون جور که شیده گفته بود هر کاری کردیم محسن نیومد. یعنی تا لحظه ی آخر داشت شجاع بازی در میاورد و یه جوری حرف می زد که ماها رو بترسونه ما بی خیال شیم اما وقتی دید ماها ول کن نیستیم تو لحظه 90 گفت من طاقتش و ندارم شما برین.
دیگه فرصتی هم نمونده بود که بخوایم به زور قانعش کنیم.
یه مردی راه و نشونمون داد و یه در و باز کرد. یه مردی با یه لباس سیاه اومد جلومون. کلاه لباس تا تو صورتش و گرفته بود. منو که یاد این کارتنها می نداخت که عزرائیل و با یه داس نشون می داد. لباسش کپ همون بود.
همین جوریشم هیکل گنده مونده ی این مرد ماها رو به وحشت می نداخت. رفتیم تو. نمی دونستیم قراره چی بشه اما یه حسی بهمون می گفت بهم نزدیک بمونیم. من و شیده که چسبیدیم به کوهیار ملیکا هم آویزون دست شایان شد.
مرده با یه صدای ترسناکی گفت: اینجا امن نیست.
همزمان با حرفش در پشت سرمون بسته شد. چون ناگهانی بود ترسیدیم. ملیکا یه جیغی کشید و منم خودم و به کوهیار نزدیک تر کردم.
همه جا تاریک بود. چشم چشم و نمیدید. دوباره صدای مرده اومد این بار ترسناک تر به نظر میومد.
مرد: اگه می خواید زنده بمونید نورو دنبال کنید و بدویید تا به نقطه ی خروج برسید.
یه نور تیزی از سمت مرد پیدا شد. نورش قد سر یه خودکار بود. باهاش نمیشد جایی و دید فقط می تونستی همون نور و ببینی نه هیچ نقطه ای اطرافش و.
دوباره صدای وحشت آورد مرد: اینجا بمونید کشته میشید.
همزمان با حرفش صدای روشن شدن یه اره برقی بلند شد که من به شخصه سکته کردم. همچین جیغ کشیدم که قلبنم کنده شد.
مرد با فریاد گفت: دنبال من بدویید. نور و دنبال کنید.
این و گفت و یهو نور حرکت کرد. اونقدر ترسیده بودیم که نمی تونستیم نفس بکشیم.
تو اون لحظه نمی تونستم به این فکر کنم که بابا اینجا که نمی تونن انقده راحت آدم بکشن. می گیرنشون. اما حسم می گفت بدوام و آتو دست این یارو اره برقیه ندم.
تو یه لحظه هر 5 نفرمون از جا کنده شدیم و دنبال نور دوییدیم. صدای اره برقی هم از پشت سرمون میومد که هی بهمون نزدیک و نزدیکتر میشد.
نمیدونم از کدوم سمت می رفتیم یا از کجا سر در می آوردیم فقط می خواستم بدوام. این وسط بین این وحشت و تاریکی و این ضربه هایی که موقع دوییدن بهم می زدیم تو یه لحظه کفشم از پام در اومد و خوردم زمین. یه جیغ مهیب کشیدم. تو تاریکی کورمال کورمال دنبال کفشم می گشتم. صدای اره نزدیکتر شده بود. از ترس تو جام خشک شده بودم. دستم به کفشم خورد. دستم مشت شد دورش.
یکی بازوم و کشید و از جا کندم. دنبالش کشیده شدم. صدای ارّه. نفس نفس زدن. جیغ بچه ها. نور متحرک. پیچ و واپیچ دالان. وحشت نصف شدن با اره.
تو یه پیچ یهو یه نور شدیدی خورد تو چشمهامون. همچین جیغ کشیدم که به زندگیم نکشیده بودم. با همه ی قدرت رفتم تو بغل کوهیار. یعنی فکر کنم کوهیار بود من که نمیدیدم کی کنارمه. هر کی بود خودم و چسبوندم بهش. دمش گرم اونم هر کی بود سفت بغلم کرد. می خواست ازم محافظت کنه.
دوباره با تاریک شدن همه جا صدای مرد بلند شد.
مرد: بدویید بدویید. سریع تر سریع تر...
دوباره دوییدن. نفس کم آوردن. کشیده شدن توسط بچه ها. جیغ کشیدن از ترس. بهم چسبیدن....
در نهایت نور انتهای یه دالان تموم شد و ...
تاریکی.. صدای اره.. نزدیک شدنش...
با بند بند وجودم ترس و حس می کردم. با همه ی قوا به مردی که کنارم بود چسبیده بودم. یکی هم به پای من آویزون شده بود. هر کی بود دیگه طاقت نیاورده بود و نشسته بود.
چسبیده بودیم گوشه ی دیوار. دستی دور کمرم سفت شده بود.
تو یه لحظه ی طاقت فرسا که حقیقتاً جون کندیم صدای حرکت آهن بلند شد و بعد...
رهایی.. آزادی... یه در آهنی رو پاشنه چرخید و باز شد و نور ... نور وارد دالان شد...
نفسی از آسودگی کشیدیم. به طور هیستریک همه مون زدیم زیر خنده. به پایین نگاه کردم. شیده و ملیکا رو زمین نشسته بودن و از ترس می خندیدن. شایان ایستاده تکیه به دیوار زده بود و اونم کلافه و ترسیده می خندید.
منم می خندیدم اما جام راحت بود. یه جورایی حس می کردم این قاتل اره به دست نمی تونه بهم صدمه بزنه. در واقع دستهایی که دور کمرم تا همین چند دقیقه ی پیش سفت شده بود حس محکم فولاد و بهم می داد. فولادی که هیچ اره ای چه برقی چه غیر نمی تونست خورد، یا نصفش کنه.
سرم و بلند کردم و به کوهیار نگاه کردم. تنها کسی که نمی خندید. تنها کسی که اخم کرده بود و خیره شده بود به در باز و تمرکز کرده بود که تنفسش و منظم کنه.
تو بغلش بودم، چسبیده بهش، آویزون تنها کسی که فکر می کردم می تونه نجاتم بده.
سرش و آورد پایین. با دیدن صورتم لبخند آرامش بخشی زد. آروم شدم و لبخند زدم.
کوهیار: نمیدونم هدفمون از پول دادن برای ترسیدنمون چی بوده؟
از حرفش خندیدم. اول آروم و بعد بلند. واقعاً چه لذتی داره آدم پول بده که یکی تا مرز سکته بترسوندش.
اونقدر بدنمون از ترس سر شده بود که 3-4 دقیقه طول کشید تا بتونیم خودمون و پیدا کنیم و خنده امون بند بیاد و رو پاهامون راه بریم.
وقتی از در بیرون اومدیم. یه آقای شیکی اومد جلو و چند تا عکس گرفت جلومون.
با تعجب به عکسهایی که تو دست شایان بود نگاه کردم.
یعنی عکسا معرکه بود. از اوج لحظه های ترسمون گرفته شده بود. همون قسمتها که یهو نور میزد تو صورتمون در واقع فلاش دوربین بوده.
همه آویزون همدیگه، شالهامون از سرمون افتاده. موها افشون. چسبیده بهم. آویزون دست و لباسای هم. همدیگه رو می کشیدیم که جا نمونیم و از همه جالب تر دهنامون بود که هیچ وقت فکر نمی کردم یه آدم قابلیت باز کردن دهنش مثل یه اسب آبی و داشته باشه و حالا به جرات می تونستم به اسب آبی بگم پاشو جمع کن یه نگاه به ما بنداز روت و کم کن.
همچین از ته دل جیغ کشیده بودیم که هنجره امون خش افتاده بود.
تو یکی از عکسها من همچین تو بغل کوهیار فرو رفته بودم که انگار می خوام یه جورایی تو بغلش گم بشم، محو بشم. با دیدن عکس حس آرامش و امنیتی که تو اون لحظه ی وحشت داشتم و کامل حس مس کردم. یه نگاهی به بقیه انداختم و بدون اینکه کسی بفهمه آروم عکس و گرفتم و گذاشتم تو کیفم. این عکس کلی حسهای خوب بهم می داد. دوست داشتم که مال من باشه.
محسن با دیدن ماها شروع کرد به متلک انداختن. اونقدر کارشو ادامه داد که واقعاً رفت رو اعصابمون. آخرم شایان طاقت نیاورد و گفت: خوبه ما با وجود ترسمون رفتیم تو. تو چی میگی که جرات نکردی قدم تو خونه وحشت بزاری.
بعد حرف شایان و تشر رفتن شیده محسنم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.
ترسه کار خودش و کرده بود. همه مون اونقدر هیجان زده و خسته شده بودیم که کسی حوصله ی دوردور بیشتر و نداشت. برگشتیم خونه. رفتم لنزهام و در آوردم . عینک به چشم برگشتم. پسرا رفته بودن تو کار قلیون چاق کردن و دخترها هم نشسته بودن دور هم.
6 نفری نشستیم و قلیون کشیدیم و از خاطراتمون تعریف کردیم.
من رو مبل دراز کشیده بودم و پفک می خوردم. کوهیارم پایین پام نشسته بود . چون جا نبود پاهام و گذاشته بودم تو بغلش و اونم یکم حرف می زد و یکم پاهام و ماساژ میداد. خدایی خیلی میچسبید. بقیه هم دور قلیون دایره وار نشسته بودن و یا قلیون می کشیدن یا تنقلات می خوردن.
شیده استکان چاییش و بلند کرد که بخوره یهو یاد یه چیزی افتاد و پق زد زیر خنده. جوری که چاییی پرید تو گلوش. محسن با دست پشتش و مالید و گفت: چی شد؟ خوبی؟
شیده با سر تایید کرد و استکان و پایین گذاشت و گفت: اره خوبم. یاد یه چیزی افتادم خنده ام گرفت. نتونستم جلوی خودم و بگیرم.
شایان: چی بوده که انقدر خنده دار بوده که چایی و پروندی تو گلوت؟
شیده یه نگاهی به من انداخت و دودل گفت: خوب نمی دونم می تونم بگم یا نه شاید آرشین خوشش نیاد.
سریع برگشتم سمتش و تیز شدم. چی می خواست از من بگه که خوشم نیاد؟
تا نگاش کردم نیشش و نشونم داد و گفت: بگم؟؟؟ اون ماموریته رو....
با ابرو اشاره به ماموریته می کرد. داشتم فکر می کردم دقیقاً منظورش کدوم ماموریته که ملیکا با ذوق و هیجان دستهاش و کوبوند به هم و گفت: بگو بگو.. خیلی باحال بود.
تازه یادم اومد منظورشون چیه. سرم و گذاشتم رو مبل و در حالت آرامش یه پفک گذاشتم دهنم و گفتم: بگو.. شماها که می دونید بعیده شایان و محسن ندونن این وسط کوهیار فقط غریبه است؟ بگو این پسرم دلش شاد شه.
شیده اول یکم خندید و بعد با هیجان گفت: وای اگه بدونید ماموریتها بدون آرشین اصلاً خوش نمی گذره. یعنی مسافرت رفتن با این دختر حرف نداره.
ملیکا زد زیر خنده و گفت: آره. منم بی صبرانه منتظرم بدونم این بار چی کار می کنه؟
به جفتشون چشم غره رفتم. پسرا که چیزی از حرفهامون سر در نیاوردن صداشون در اومد.
شایان: یعنی چی این بار چی کار می کنه؟ مگه هر بار چی کار می کرد؟؟
درسته که بهشون گفتم تعریف کنن اما نه جوری که اینا بیشتر مشتاق بشن و بعدم شرفم بره.
شیده: این آرشین محاله بره جایی و چیزی جا نزاره. یعنی هر بار که میاد خونه ی ما هم یه چی جا می زاره. یادمه سفر .. بود موقع برگشت تو فرودگاه ایران، خانم می فهمه مانتو و شالش و تو هتل جا گذاشته و دیگه هم نمیشد برگردیم تو هوا بودیم. چیزی هم نمونده بود تو مهرآباد فرود بیایم. حالا خانم چی تنشون بود؟
یه شلوار لی با یه تاپ حلقه ای.
ملیکا با ذوق پرید وسط حرفش و گفت: نه شالی نه روسری. هر چی هم که داشت تو چمدونش بود. این هواپیما نشست ما موندیم این دختر و چه جوری ببریم بیرون که همون دم در نزنن ناکارش کنن.
شیده: حالا بیرونم هوا سرد بود. من یه پالتوی بلند داشتم ازم گرفت و تنش کرد. رسماً توش گم شد. شال گردن ملیکا رو هم گرفت گذاشت سرش. حالا این شاله عرضش کم بود مجبور شد 4 دور دور سرش بگردونه تا موهاش و بپوشونه. یعنی هنوز قیافه ی اون لحظه اش یادم نمیره.
ملیکا: به خاطر خانم ماها رو بیشتر از همه معطل کردن. فکر کرده بودن خلاف ملافی چیزی هستیم.
پسرا داشتن می خندیدن. برگشتم و خیلی ریلکس و جدی گفتم: اره منم هرچی با ناز و عشوه حرف زدم شاید زودتر ردمون کنن فایده نداشت بدتر شد.. یه پسری هم بود بسی خوشتیپ. عجیب چشمم و گرفته بود. وقتی داشتیم پیاده میشدیم دیدمش. انقدر چراغ و طناب دادم اما گوساله اصلا نفهمید. یا فهمید به روی خودش نیاورد. کلی حرصم گرفت. هی بهش لبخند زدم هی عشوه خرکی اومد اما دریغ. بعد که سوار ماشین شدیم خودم و تو آینه دیدم فهمیدم بدبخت حق داشت شکل قاچاقچی های مواد خودم و پیچونده بودم طفلی ترسیده بود.
همه پوکیده بودن از خنده منم به خنده هاشون لبخند می زدم. دیگه این موضوع فراموشی من شده بود نقل توی دهن همه. هر جا می رفتم یکی یه خاطره از فراموش کاری من می گفت. منتها سوتی هایی که جلوی شیده و ملیکا داده بودم جالب تر بود.
اونقدر حرف زدیم که دم دمای صبح شد. اون وقت بود که هر کی رفت تو اتاق خودش و خوابیدیم.
خمیازه ای کشیدم و چرخ زدم. چشمهام و با پشت دست مالیدم. عجیب خواب دیشب یا بهتر بگم امروز صبح بهم چسبید. حس می کردم کلی انرژی دارم.

یه چیزی عجیب بود. من خیلی احساس راحتی می کردم. دیشب که داشتیم می خوابیدیم حس می کردم پای شیده تو دهنمه و دست ملیکا تو شکمم. اما الان حس آزادی عمل داشتم.

دیشب هیچ کدوم راضی نشدیم رو زمین بخوابیم برای همین 3 نفری رو تخت ولو شدیم. یکم زیادی صمیمی خوابیدیم. خوبیش این بود که تخت 2 نفره بود. وگرنه مجبور بودیم به جای کنار هم رو هم بخوابیم و تخت و 3 طبقه اش کنیم.

چشم بسته طاق باز خوابیدم. دستهام و از هم باز کردم. مثل بال پروانه 2 بار رو تخت بالا پایینش کردم. نخیر خبری نیست. انگار تنهام.

چشمهام و باز کردم و سرم و بلند. درست حس کردم کسی تو اتاق نبود. بچه ها چه سحر خیز شده بودن.

از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.

اول رفتم تو دستشویی دست و روم و شستم و لنزهامم گذاشتم. اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه از تو یخچال آب پرتقال برداشتم. یه قلوپ ازش خوردم.

چرا اینجا انقدر آرومه؟ از این بچه ها بعیده بی سرو صدا بمونن.

لیوان به دست رفتم تو هال کسی نبود. یه اخم ریز کردم. یعنی چی؟

جلوی در از کفشهاشونم خبری نبود. لیوانم و تا ته سر کشیدم و گذاشتم رو اپن و رفتم سمت اتاق پسرها. در اتاق نیمه باز بود.

سرک کشیدم. یکی تو تخت خوابیده بود. یه نفس راحت کشیدم. در و باز کردم و رفتم تو. خوبه که تنها نیستم اما پس بقیه کجان؟

اصلاً این کیه که خوابه مثل من قال مونده؟

رفتم جلو و کنار تخت ایستادم. آروم انتهای ملافه رو از روی پاش کشیدم. سرش پیدا شد. کوهیار بود. مثل یه بچه خوابیده بود و دهنشم باز مونده بود.

اینو چرا جا گذ....

بیشعورا...

الان می فهمیدم چرا ما دوتا رو گذاشتن تو خونه. آرشین نیستم اگه اینا به تلافی دیروز تنها پلاژ نرفته باشن. همچینم رفتن که ما دوتا بیدار نشیم. بترکین که انقدر حسودین 2 زار رنگ به تن ماها نتونستید ببینید.

کوهیار یه نفس بلند تو خواب کشید و غلت زد و از اون ور خوابید و ملافه رو پیچید دور خودش.

یعنی که چی؟ این پسر چقدر می خوابه. پاشو ببینم حوصله ام سر رفت.

یکم رفتم جلوتر.

من: کوهیار... کوهیار.. بیدار شو هیچکی خونه نیست... پاشو ...

بیدار نشد هیچ حتی تکونم نخورد. خم شدم و دستم و از رو ملافه گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم.

من: کوهیار میگم پاشو... ما دوتا رو تنها گذاشتن رفتن پلاژ...

بازم تکون نخورد. نخیر این پسر بیدار بشو نیست. خم شدم روش و دستم و از اون طرف تنش گذاشتم رو تخت. خیره شدم به صورتش ببینم واقعاً خوابه یا خودش و زده به خواب. چشمهاش که بسته بود. اون یکی دستم و جلوی صورتش تکون دادم. نه واقعاً خواب بود.

خودم و کشیدم بالا. نشستم گوشه ی تخت. این پسر نیاز به اعمال زور داشت.

انگشتهام و گذاشتم تو هم و با دوتا تکون 5-6 تا از انگشتامو شکوندم و تق تق صداشون دادم. مثل این کشتی گیرا.

جفت دستهام و گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم.

من: پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو، پاشو ...

نه پا نشد. انقده حرصم گرفت. خرم بود با این مدل بیدار کردن من سکته می کرد. اما این بشر خودش و از قصد به خواب زده بود. با حرص چنگ زدم به ملافه اش و کشیدمش تا کامل از رو تنش کشیده شه بی ملافه بمونه. اما نامرد تو لحظه ی آخر ته ملافه رو کشید.

خیره شدم به چشمهاش و با اخم گفتم: کوفته... بیداری 2 ساعته صدات می کنم.

یه لبخند نصفه زد و گفت: کوفته؟؟؟ مگه غذام؟ نه هنوز خوابم ملافه ام و ول کن ادامه ی خوابم و برم.

با اخم یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: عمراً... ملافه رو بده ببینم. بیدار شو من حوصله ام سر رفته همه رفتن بیرون.

یه برق شیطنت آمیز تو چشمهاش جهید. یه لبخند گشاد زد و ابروشو انداخت بالا و یه نــــــــــچ کشدار گفت و تو یه لحظه همچین ملافه رو کشید که بی تعادل شدم و یه وری پرت شدم رو تخت.

تو هوا گرفتم و کشیدم تو بغلش. چشمهام از کاسه زد بیرون. یعنی چی این کار؟

با تعجب و بهت گفتم: چرا همچین کردی؟

یه تکونی به خودم دادم و خواستم بلند شم که دستهاش و حلقه کرد دور بازوهام و سفت تر گرفتم.

با همون تعجب گفتم: یعنی چی؟ ولم کن بزار پاشم.

کوهیار شیطون گفت: پاشی که چی بشه؟ 2 ساعته اومدی جیغ و داد که همه رفتن و ما تنهاییم و فقط من و تو هستیم و ... خوب این یعنی چی؟؟؟

با تعجب گفتم: یعنی چی؟

یه ابروشو انداخت بالا و با یه لبخند بدجنسی گفت: تو نمی دونی؟؟؟ اومدی من و تحریک کردی با زبون بی زبونی حرف زدی حالا میگی یعنی چی؟

با حرص گفتم: ولم کن بابا خواب دیدی خیر باشه. مگه دفعه ی اولمونه که تنهاییم؟

یه خنده ای کرد و گفت: نه خداییش آروم بگیر می خوام حوصله ات و باز کنم.

شیطون صورتش و آورد جلو. همچین نیش بدجنسش باز بود که کفر آدم و در میاورد. خوب که نزدیک شد با کف دست کوبوندم تو پیشونیش که یه آخی گفت و سرش پرت شد عقب. حقش بود.

من: حقته. تا تو باشی که من و دست نندازی. جان من موقعیت بهتر از الان پیدا نکردی این شوخی خرکیهات و بکنی؟

خداییش موقعیتمون بد بود. من چپکی افتاده بودم رو تخت و تو بغلش. لنگام از کمرش به اون سمت تخت آویزون بود و کمی بالا. کمرم چسبیده به تخت. کوهیار خم شده رو من. بدون تیشرت. من خودم که هیچ... یه تاپ ورزشی حلقه ای آدیداس پوشیده بودم که هم خیلی تنگ بود، هم بیشترین پوشش بالا تنه اش 4 تا بند نخ مانند بود که وقتی این جوری چپکی دراز کش میشدم همه ی دل و جیگرم میزد بیرون. یه شلوارک کوتاهم پوشیده بودم که شب بتونم راحت جفتک بندازم. فکر نمی کردم الان بخوایم بالانس بریم وگرنه لباسام و عوض می کردم. یه صبحونه ی ساده آلاگارسون کردن نمی خواست.

کوهیار یه دستش و گذاشته بود رو پیشونیش و غر میزد.

کوهیار: وحشیِ آمازونی. چرا حمله می کنی تو؟ صبح کله ی سحر اومدی سراغ من به زور داری بیدارم می کنی به زور می خوای حسهای منو غلغلک بدی بعدم که این جوری. اصلاً جنبه ی شوخی نداری تو.

دستهام و گذاشتم رو تخت و به زور خودم و کشیدم بالا که بلند شم و تو همون وضعیت گفتم: شما پسرا همه اتون غلغلک خدایی هستین.

رو آرنج هاش نیم خیز شد و خیره به من گفت: یعنی دخترا هیچ حرکتی برای برانگیختن حس پسرا نمی کنن؟؟

با یه پوزخند گفتم: نیاز به حرکت نیست همین جوریشم حسهاتون برانگیخته است.

کامل نشست و گفت: یعنی دخترا نیستن؟

یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم.

کوهیار: شرط می بندی؟

من: که چی؟

با یه لبخند خبیث و مبارزه طلبانه گفت: که کی زودتر وا میده؟

انقده لجم گرفت. خم شدم رو تخت و با زانو نشستم روش و صاف رفتم جلوی صورتش و زل زدم تو چشمهاش و آروم گفتم: سر چی؟

خیره به چشمهام گفت: هر چی تو بخوای و برعکس.

یه لبخند ملیح و عشوه گر زدم و سرم و کج کردم و گفتم: مطمئنی؟

یه ابروشو انداخت بالا و با یه نیمچه لبخند سرش و مخالف جهت من کج کرد و گفت: خیلی ...

چشمهام و گرد کردم و با معصوم ترین نگاهم بهش خیره شدم.

خودم و کشیدم جلو سمتش که اونم یکم خودش و کشید عقب. یه ابروم رفت بالا. نمی خواست هیچ گونه تماسی داشته باشه و سعی می کرد حتماً یه فاصله ای بینمون بزاره.

لبخند خبیثم و قورت دادم و خودم و بیشتر خم کردم. هر چی من جلوتر می رفتم اون خم تر می شد. آخرش دیگه دراز کشید رو تخت. کامل خم شدم روش. هنوز هیچ گونه برخوردی نداشتیم. موهام از دو طرف صورتم ریخت پایین. انتهاش کشیده میشد به بدن کوهیار.

چشمهام و رو صورتش چرخوندم. بدجنس نگاهم و بین چشمهاش و لبهاش حرکت دادم. رد نگاهم و گرفت. اونم چشمهاش بین این دونقطه می چرخید. خودم و کشیدم پایین.

دوتا دستهام و گذاشتم رو دوتا بازوش و خودم و کشیدم جلو سرم و صاف بردم تو گودی گردنش. حس می کردم نفسش و نگه داشته. آروم و پر ناز دم گوشش گفتم: بعداً پشیمون نشیا...

حواسم و جمع کردم که کامل نفسهام بخوره به گوش و گردنش. گوشه ی لبم یه لبخند خبیث رفت. اما نگاهم و معصوم کرده بودم.

نرم خودم و کشیدم عقب و دستهامم نوازشگر از رو بازوش کشیدم و اون وسط مسطا دستهام و در حین برداشتن کشیدم رو سینه و شکمش. مثلاً غیر ارادی دستم خورد بهش. شکمش یکم رفت تو و جمع شد.

چشمهام و انداختم پایین و نگاش نکردم تا چشمهام لوم نده. داشتم می مردم از خنده.

خواستم ازش فاصله بگیرم که با یه دست کمرم و گرفت و کشیدم جلو. بی هوا این کارو کرد منم هل شدم. کوبیده شدم رو سینه اش.

سینه به سینه اش شدم.

خیره به چشمهام گفت: پشیمونم کن.

خنده ام گرفته بود. دهنم و جمع کردم تا جلوی خنده ام و بگیرم. به هوای اینکه می خوام ازش فاصله بگیرم کف دستهام و گذاشتم رو سینه اش و آروم خودم و کشیدم عقب.

اونم نامردی نکرد و دستی که دور کمرم بود و آروم رو ستون فقراتم به سمت بالا کشید. نفسم بند اومد. رو کمرم خیلی حساس بودم. به زور جلوی خودم و گرفتم که چشمهام بسته نشه. هیچ کس حق نداشت دست به ستون مهره هام بکشه جیغم می رفت هوا. مور مورم میشد.

نشستم رو تخت. کوهیارم بلند شد. دستش هنوز رو کمرم نوازش گر می چرخید و من کامل تمرکز کرده بودم که شرط و نبازم.

چشمهام و دوباره رو صورتش چرخوندم. اونم صاف نشست رو تخت. این بار دیگه بی خیال چشمهام شد و زل زد به لبهام.

این خوبه.

گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. سر کوهیار حرکت کرد. هنوز دستش رو کمرم می چرخید. یکم دیگه ادامه می داد خودم میرفتم سمتش. با نگاهش که به لبهام بود اومد جلو.

وقتی به حد کافی جلو اومد نفس حبس شده ام و بیرون دادم و با یه حرکت از رو تخت پایین پریدم و کوهیار بهت زده رو خم شده به سمت جلو تنها گذاشتم.

بدبخت شوکه شده بود و به من که با خباثت می خندیدم نگاه کرد.

یه لبخند عریض پیروز زدم و دو قدم رفتم عقب و نزدیک در شدم و گفتم: دیدی باختی، دیدی باختی.. پشیمون میشی آق کوهی جون...

این و گفتم و بلند خندیدم. کلی خوشحال شدم که کوهیار اول اومد سمتم وگرنه مطمئن نبودمم بتونم خوددار باشم.

کوهیار که تازه از بهتش در اومده بود با حرص خیز برداشت سمتم منم با یه جیغ پا گذاشتم به فرار.

از اتاق زدم بیرون و دوییدم سمت هال.

بین راه کوهیار از پشت دستم و کشید و تو یه حرکت نفهمیدم چه طوری دستش و انداخت دور کمرم و چه جوری و کی از زمین بلندم کرد و افقی گرفتم پشت کمرش. اون یکی دستشم برای کامل نگه داشتن من انداخت دور زانوهام.

از ترس جیغ بلندی کشیدم و مثل کرم تکون خوردم و چسبیدم به شکمش. داشتم سکته می کردم. موازی با زمین بودم و هر آن احتمال میدادم کوهیار پرتم کنه رو زمین. با اون قدی هم که این داشت فاصله ام از زمین به نسبت زیاد بود.

من: کوهیار جان هر کی دوست داری بزارم زمین قلبم اومد تو دهنم.

کوهیار: نخیر باید یاد بگیری که از این شوخی ها با هیچ پسری نکنی.

من: بابا خودت شرط گذاشتی. تو بی جنبه ای به من چه؟

کوهیار: قرار نبود انقدر عشوه بیای.

به غلط کردن افتاده بودم.

من: مرگ آرشین بزارم زمین.

کوهیار بدجنس گفت: مطمئنی؟

یه حرکت اومد که حس کردم دارم سقوط می کنم یه جیغی کشیدم و چنگ زدم به شکمش.

من: کوهیار جون قربونت برم پرتم نکنی رو زمین؟؟

داشتم التماس می کردم و کوهیارم برای اینکه ترسم بیشتر بشه دو دور در جا چرخید جوری که حس کردم الان از سرگیجه بالا میارم.

بین صداهای جیغم و التماسام در خونه باز شد و بچه ها 4 نفری ریختن تو خونه.

برای من که مثل فرشته ی نجات بودن. با دیدن من و کوهیار بهت زده شوکه دم در ایستادن.

کوهیارم دستش و از دور پام باز کردم و پاهام ولو شد رو زمین. کمرمم ول کرد و تونستم صاف بایستم. موهام و که پریشون شده بود از رو صورتم زدم کنار و ایستادم کنار کوهیار.

ملیکا: اینجا چه خبره؟

کوهیار خونسرد رفت سمت دستشویی و تو همون حالت گفت: یه کسی یه کاری کرده بود باید تنبیه میشد.

می خواستم با پا بکوبم تو گردنش.

از همون جا داد زدم: یه پدری از تو در بیارم که دیگه شرط مرط نبندی.

برگشتم دیدم این بچه ها هنوز دارن با تعجب دم در نگام می کنن.

یه اخمی کردم و گفتم: چیه؟ اجازه ی دخول می خواین؟ بیاین تو دیگه.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#25
قسمت 21



سرم و چرخوندم و با یه چشم غره رفتم تو اتاق.
پشت سرم ملیکا و شیده هم چپیدن تو اتاق.
برگشتم سمتشون و با یه اخم ریز رو صورتم گفتم: در و ببندین می خوام لباس عوض کنم.
ملیکا در و بست و شیده یه نگاه به لباسام کرد و گفت: چرا؟ لباسات که خوبه.
من: نه بابا این یقه اش زیادی بازه. بخورم زمین همه جونم می افته بیرون. همون کوهیار دیداش و زد بسه.
ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: یعنی شایان و محسن هیزن دیگه؟
از تو چمدونم یه تاپ پوشیده تر و شلوار در آوردم و گفتم: تو هم حرف تو دهن من می زاریا.
حالا این یکی تاپمم همچین پوشیده نبودا ولی خوب یقه اش یکم بسته تر بود.
شیده نشست رو تخت و مانتوش و در آورد و گفت: خوب حالا بگو اینجا چه خبر بود؟
تاپم و در آوردم و تاپ جدیده رو گرفتم دستم که بپوشم و تو همون وضعیت گفتم: خبری نبود.
ملیکا: ماها رو خر فرض کردی؟ خبری نبود و تو و کوهیار اون ریختی بودین؟ خبری بود معلوم نبود شماها رو تو چه وضعیتی پیدا می کردیم؟
شلوارکمم در آوردم و گفتم: چرا حرف در میارین؟ مگه ما چه ریختی بودیم؟
شیده یه اشاره به لباسهام که الان رو تخت افتاده بود کرد و گفت: تو که این جور کوهیارم که لخت بود از سر و گردن همم که آویزون بودین.
شلوارم و کشیدم بالا و رفتم یه گیره برداشتم و موهام و جمع کردم بالا و گفتم: یعنی شما خدای حرف در آوردنید. رفتم بیدارش کنم بیدار نشد. به زور بلندش کردم عصبانی شد دنبالم کرد می خواست تلافی اینکه نزاشتم بخوابه رو در بیاره همین.
در و باز کردم و اومدم بیرون و دیگه صبر نکردم این دوتا به نظریه پردازیشون ادامه بدن.
بچه ها ناهار گرفته بودن. نشستیم دور میز. من و کوهیارم صبحونه و ناهارمون و یکی کردیم و خوردیم.
شب ساعت 1 پرواز داشتیم برای برگشت. من و شیده و ملیکا مرخصیمون تموم شده بود و باید صبح فردا سر کار می بودیم.
بعد خوردن ناهار چون هوا خیلی گرم بود یه دوساعتی خونه موندیم تا تیزی آفتاب کمتر بشه.
کلافه و خسته رو مبل نشسته بودم و به صفحه لب تاپ ملیکا که آهنگ پخش می کرد نگاه می کردم. مثل این پانداها که گرما زده شدن و چشمهاشون خمار مونده به همه نگاه می کردم. حوصله ام سر رفته بود. از صبح تو خونه نشسته بودم.
دستم و زیر چونه ام زدم و گفتم: دارم از بی حوصلگی می میرم. هیجان می خوام.
شایان که با محسن مشغوله تخته بازی کردن بود گفت: بازم دلت خانه وحشت می خواد؟
محسن بهش چشم غره رفت.
پوفی کردم و تکیه دادم به مبل و گفتم: نه اون برای بار اول که نمی دونستیم چه خبره خوب بود الان دیگه اونقدرا حال نمیده. یه چیزی می خوام که حسابی آدرنالینم و ببره بالا. مثل پرش از ارتفاعی تلکابینی مسابقه رالی چیزی.
ملیکا با چشم غره گفت: نه که رانندگیتم خیلی خوبه رالی می خوای؟
براش شکلکی در آوردم و از جام بلند شدم.
کوهیار که سرش تو موبایلش بود و فقط شنونده بود و به حرفهامون لبخند می زد سرش و بلند کرد و گفت: کجا؟ میری رالی؟
یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: نه میرم اسکی روی آب.
یه ابروش و برد بالا. با حرص حرکت کردم و گفتم: میرم دوش بگیرم.
هیجان که نداریم برم یکم آب بازی. نه که اینجا دریا نداریم. باید با آب و وان و دوش خودمون و سرگرم کنیم.
یه نیم ساعتی تو حمام موندم و اومدم بیرون. لباسهام و یه آب زده بودم بردم تو اتاق پشت در و پنجره آویزون کردم تا خشک شه بعد بزارمشون تو چمدونم.
داشتم لباس می پوشیدم که شیده و ملیکا اومدن تو اتاق و گفتن: آرشین حاضر شو می خوایم بریم بیرون.
لباسهامون و پوشیدیم و رفتیم تو شهر.
برای بار آخر رفتیم پاساژ و بچه ها بازم خرید کردن. منم مثل دفعه ی قبل با ویترین مغازه ها سرم و گرم کردم. مشغول نگاه کردن به ویترینا بودم که پشت یه ویترین ساز فروشی چشمم خورد به یه ساز دهنی آبی. خیلی خوشگل بود و بد جوری چشمم و گرفته بود. یه نگاه به دورو برم کردم. هیچ کدوم از بچه ها در تیر رس نگاهم نبودن. با یه تصمیم آنی وارد مغازه شدم و با یه ذوقی ساز و خریدم.
نمیدونم واقعاً هدفم چی بود. در کل که بلد نبودم ساز بزنم. اما خوب شاید یه روزی خواستم یاد بگیرم. البته می تونستم تا اون موقع یه فوتی توش بکنم صداش در بیاد من ذوق کنم بگم ساز زدم.
یکم بعد همه خریدهاشون و کردن و از پاساژ اومدیم بیرون. هوا تاریک شده بود و گرم. هوس دریا کردم. رو به بچه ها گفتم: بیاید بیریم دریا. این چند وقته همه اش برای آفتاب گرفتن رفتیم. بیاین یه بارم بریم شبش و تماشا کنیم.
بچه ها موافقت کردن و راه افتادیم سمت ساحل. با دیدن ساحل به وجد اومدم. دوست داشتم با انگشتهای پام شنها رو حس کنم. از ماشین پیاده شدم. کفشهام و در آوردم و انداختم تو ماشین و بی توجه به بقیه رفتم سمت ساحل. گرمی و روونی شنها که به پاهام می خورد حس قشنگی بهم میداد. یکمم قلقلکم میومد.
دستهام و از هم باز کردم و چشمهام و بستم و دور خودم چرخیدم. چقدر این سکوت و تاریکی شب خوب بود. چه حس دل انگیز و آرامش بخشی داشت.
دلم آرامش خواست. دلم موسیقی خواست. دلم آرامش نفسهای ساز شده ی کوهیار و خواست.
ایستادم. چشمهام و باز کردم. بین بچه ها دنبال کوهیار گشتم. لبخند زدم و دوییدم سمتش. دویدن رو شنها مکافات بود. اونقدر ذوق زده بودم که لبخند از لبم نمی افتاد. به خاطر دوییدن رو شنها تعادل درست و حسابی نداشتم. حس می کردم این شنها که از زیر پام در میره منم لیز می خورم می افتم زمین.
کوهیار تنها یه گوشه ایستاده بود. دستهاش و تو جیب شلوارش فرو کرده بود و به تاریکی و شب دریا نگاه می کرد.
نرسیده بهش صداش کردم. سرش و برگردوند و به من که میدویدم و شالمم رو سرم یه وری و باز شده بود نگاه متعجبی کرد.
با نزدیک شدن من کوهیار دستهاش و از تو جیبش در آورد و برای اینکه نیافتم زمین بازوهام و گرفت. با دستهایی که از آرنج به بالا تا شده بود رفتم تو شکمش. سرم و بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم: کوهیار جان میشه یه خواهشی بکنم؟
یکم نامطمئن نگام کرد. فکر کنم حس می کرد یه چیزیم میشه.
کوهیار: چه خواهشی؟
من: میشه برامون ساز بزنی؟ ساز دهنی؟
یه لبخندی زد و یه فشاری به بازوم داد و گفت: آخه دختر خوب من که سازم و همه جا دنبال خودم نمیکشم.
لبخندم بیشتر شد و سوالی گفتم: اگه من سازت و جور کنم؟؟؟
کوهیار: اون یه حرفی.
لبخند گشادی زدم و ازش جدا شدم. دوییدم سمت ماشین و از تو کیفم ساز دهنی نوم و در آوردم و برگشتم دادم دستش.
یه نگاه متعجب و غافلگیر به من و یکی هم به ساز انداخت و آروم گفت: چه آماده به حرکتم هست.
تو دلم خندیدم و هیچی نگفتم. نشست رو شنها و آروم ساز و برد سمت دهنش.
مثل بچه های 4 ساله که منتظرن عموشون یه چیز فوق العاده براشون درست کنه نشستم و دستهام و زدم زیر چونه ام و خیره شدم بهش.
صدای سازش که بلند شد و بقیه بچه ها هم جمع شدن دورش. یه آهنگی بود که با روح و روان آدم بازی می کرد. اونقدر حس توش پر بود که نمی تونستی نشنیده بگیریش.
تو صدای سازش غرق شدم. بدون اینکه دست خودم باشه خیره شدم به صورتش. ابروهای پر پشت و حالت دارش که به خاطر تمرکز تو هم رفته بود. دستهای مردونه اش که دور ساز گره خورده بود. موهای کوتاهش که رو به بالا ایستاده بود.
تو یه لحظه صدای آهنگ قطع شد و من به خودم اومدم. خواستم دست بزنم و تشویقش کنم که دوباره شروع کرد به آهنگ زدن.
اما نه آهنگهای معمولی. یه آهنگ آشنا بود یه چیزی که ...
یادم اومد. این آهنگ منو یاد جعبه های موزیکالی می نداخت که وقتی درشون و باز می کنی صداشون در میاد.
کوهیار از جاش بلند شد. دست راستش به ساز بود و با ریتم ساز خودش و تکون می داد. اومد سمت من و دست چپش و دراز کرد سمتم.
نمیفهمیدم می خواد چی کار کنه اونم با این آهنگ جنگولک. دستم و بلند کردم و گذاشتم تو دستش. با یه حرکت کشیدم بالا و بلندم کرد. وقتی ایستادم دستم و ول کرد و همون دستش و انداخت دور آرنجم و به سمت راست چرخید. منم ناچار به همون سمت چرخیدم.
یه چشمک زد و دستش و از دور دستم برداشت. دست چپش و گذاشت رو ساز و دست راستش و دور آرنجم حلقه کرد و چرخید سمت راست.
تازه خوشم اومده بود. این بار باهاش همراه شدم. با صدای ساز دستهامون و تو هم می پیچیدیم و می چرخیدیم. به تبعیت از ما شیده و محسن بعدشم ملیکا و شایان بلند شدن و 6 نفری کنار ساحل با آهنگ چرخیدیم. دو دور به چپ و راست می چرخیدیم و یارمون و عوض می کردیم.
وقتی یه دور کامل با محسن و شایان چرخیدم دوباره رسیدم به کوهیار. از هیجان و خوشی بلند بلند می خندیدم. حسابی داشتم حال می کردم.
جلوش ایستادم. چشمهاش و بست و سرش و با ساز کمی خم کرد. مثل یه جور تعظیم یا خوش آمدگویی. دوباره خنده ی بلندی کردم و گوشه های مانتوم و گرفتم و اون یه پام و بردم پشت اون یکی پام و مثل این فیلمها تعظیم کردم.
که چی؟ فکر کرده من بلد نیستم؟
با خنده دستم و دراز کردم اما کوهیار به جای دستم کمرم و گرفت. چشمهام گرد شد با خنده نگاش کردم که شیطون یه چشمکی بهم زد و چرخید. خنده ام هر لحظه شدت می گرفت. مخصوصاً که در حین چرخش دستش کشیده میشد دور کمرم و قلقلکم می داد.
منم دستهام و انداخته بودم دور کمرش اما نمی تونستم خودم و کنترل کنم. هم خنده ام بند نمیومد هم اینکه یه جورایی به خاطر چرخش زیاد سر گیجه گرفته بودم و گیج می زدم. برای اینکه نیافتم با دست آزادم چنگ انداختم به بازوش و سرم و فرو کردم تو سینه اش.
حس کرد که دارم گیج می زنم. دست از ساز زدن برداشت. همه متوقف شدن اما همین مقدار چرخشم همه رو سر حال آورده بود.
کوهیار کمکم کرد بشینم رو شنها.
کوهیار: سرت گیج رفت؟
من: آره....
کم کم خنده ام بند اومد. بچه ها هم اومده بودن دور و بر کوهیار و ازش تعریف می کردن. هر چی نباشه بار اول بود که هنر نمایش و میدیدن.
حالم بهتر شده بود. از جام بلند شدم و به سمت مخالف قدم زدم. یکم از جمع فاصله گرفتم. دستهام و پیچیدم دور بازوهام. خیره شدم به آسمون و دریا. تو یه خطی از هم جدا میشدن. روی این خط انگاری ماه میرسید به دریا. نورش پخش شده بود رو سیاهی دریا و تلاطمش باعث میشد فکر کنی نور میپاشه.
آروم قدم زدم سمت دریا. واقعاً به این سفر و این خوشیها نیاز داشتم.
مگه چقدر تو زندگیم خوشی داشتم؟ همه ی روزهام تو کار و تنهایی خلاصه میشد و نهایت مهمونی و دور همی که آدم یه روزی از اینها هم خسته میشه.
پاهام که خیس شد چشم از دریا برداشتم. نفهمیدم چه جوری اومدم تو آب. زیاد خیس نشده بودم. مهم نبود.
خنکی آّب و بچسب که روح و جلا میده.
-: بهت خوش می گذره؟
برگشتم سمت صدا. به کوهیار که خیره شده بود به دریا نگاه کردم. با لبخند گفتم: ای همچین. می تونه بهترم باشه.
نگاهش و از دریا گرفت و خیره شد به من. پر سوال گفت: همچین؟؟؟ چه جوری بهتر شه؟
سرم و انداختم پایین و پای چپم و تو آب تاب دادم. جوابش و ندادم.
یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: بهت خوش نمی گذره؟
دوباره سکوت.
دو قدم دیگه به سمتم اومد. تو آب نبود اما نزدیکم بود. ایستاد. دوباره صدام کرد.
کوهیار: آرشین با توام. میگم چه جوری بهتر میشه.
سر به زیر لبخندی زدم. سرم و بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش.
نمیدونم واقعاً نگران بود یا من این جوری حس می کردم. عجیب بود که فکر کنم به خاطر من نگرانه؟
کوهیار محکم تر و جدی تر گفت: آرشین چه جوری؟
آروم و مظلوم نگاش کردم. نه واقعاً می خواست بدونه.
تو یه لحظه لبخند عظیمی زدم و بدجنس گفتم: این جوری.
با تمام قدرت لگدی به آب زدم که باعث شد کلی آب بپاشه تو صورت و تن و بدن کوهیار.
از تعجب یه خرناسی کشید و دستهاش و حائل صورتش کرد و دو قدم رفت عقب.
اونقدر از حرکتم سر خوش شدم که از ذوق جیغ کوتاهی کشیدم و بلند خندیدم. اما وقتی اخمهای تو هم کوهیار و دیدم پیشمون در رفتم.
ترجیه می دادم تو این موقعیت خطرناک کنارش نباشم.
تند دوییدم سمت چپ که در برم اما به خاطر شنها و آب سرعتم خیلی کم شده بود.
کوهیار یه دادی کشید و با دوقدم خودش و بهم رسوند و از پشت کمرم و گرفت و با یه حرکت برم گردوند سمت خودش و من فقط جیغ می کشیدم و سعی می کردم با کشیدن و سفت کردن بدنم خودم و خلاص کنم.
کوهیار با یه حرکت دستهاش و انداخت دور پاهام و کشیدم بالا. تک جیغی کشیدم و از ترس چپه شدن محکم با دستهام شونه هاش و گرفتم.
صدام و گم کرده بودم. یادم نمیومد چه جوری باید حرف بزنم که به کوهیار بگم بزارم پایین.
کوهیار اما سرخوش خندید و دو دور چرخید. از ترس فقط دهن باز بدنم و مثل چوب خشک سفت کردم.
چرخید و ایستاد و بلند تر خندید. ملتمس نگاش کردم و گفتم: قربونت برم من و بزار زمین.
یه خنده ی سر خوشی کرد و صورتش و تو شکمم فرو برد. نفسم بند اومد. چشمهام بسته شد.
دستهاش از دور پاهام آروم شل شد و من ریز ریز سور خوردم و اومدم پایین. دستهاش و از دور پاهام گذاشت دور کمرم.
چشمهام بسته بود. تو بغلش بودم و خیلی نزدیک. عطر تنش با نفس هام وارد بدنم میشد.
حس می کردم گرمه. بدنم گرمه گرمتر از هوای داغ اینجا. نفسهام تنده. ضربان قلبم بالاست.
تپش قلب، نفس تنگی و گر گرفتگی که به خاطر هیجان و هوا نبود.
سرم و بردم بالا و آروم چشمهام و باز کردم.
چرا قلبم تند می زد؟ این هیجان مضاعف برای چی بود؟
کوهیار آروم با یه لبخند تو چشمهام خیره شده بود. هنوزم سر خوش بود. نگاهش.. نگاهش شیطون بود اما همین نگاه باعث شد قلبم تند تر بزنه. تنم مور مور شد.
آروم خودم و کشیدم عقب. آروم نگام کرد. حالتم خیلی عجیب بود. باید یه جوری توجیحش می کردم.
یه قدم رفتم عقب و به همون آرومی گفتم: از بلندی می ترسم.
لبخندش عمیق تر شد. روم و برگردوندم و رفتم سمت بچه ها. داشت یه مرگم میشد که نمی دونستم چه کوفتیه. این کوهیارم یه کارهایی می کردا.
هیجانم اندازه داره. قلبم الاناست که از جاش در بیاد.
چشمهام و بستم و آروم آروم نفس کشیدم. هوا رو فرو دادم و فوت کردم بیرون. اونقدر تکرار کردم که آروم گرفتم.
محسن: خوب دیگه بریم یه چیزی بخوریم گشنمونه. باید برگردیم خونه وسایلمون و جمع کنیم.
سوار ماشین شدیم و جلوی یه رستوران ایستادیم.
یه میز تو فضای باز بیرون انتخاب کردیم و نشستیم. سفارش دادیم. بعد غذا بچه ها کماکان نشسته بودن و حرف می زدم.
به آدمهای دیگه که تو رستوران بودن نگاه می کردم. کنار هر میزی 2 تا پنکه بود که باد می زد. با اینکه چندان تاثیری نداشت و صورتمون خیس از عرق میشد ولی بهتر از هیچی بود.
همین جور داشتم نگاه می کردم که حس کردم صورتم خیس شد. سرم و بلند کردم و به آسمون نگاه کردم. این بار 100 ام بود که امشب فکر می کردم قطره ی بارون رو صورتم نشسته اما هوا اصلا نشون نمی داد که بارون داشته باشه.
نمی دونم این قطره ها از کجا می پاشید رو صورت من.
وقتی دوباره صورتم خیس شد بازم به آسمون نگاه کردم. دیگه داشت عصبیم می کرد. زیر لبی گفتم: خدایا مگه باهات شوخی دارم؟ یا آسمونت و ببارون یا هیچی. چرا تیکه تیکه کار می کنی؟
ملیکا: آرشین زیر لبی ورد می خونی؟
با اخم نگاش کردم و گفتم: نه بابا ورد چیه؟ از وقتی اومدیم اینجا نشستیم هی یه قطره یه قطره بارون میاد. اما خبری از بارش درست و حسابی نیست. خدا باروناشم اینجا قسطی میده.
نمی دونم حرفم چه ایرادی داشت که اینا همه چشمهاشون در اومد و به ثانیه نکشید همه زدن زیر خنده.
کوهیار میون خنده گفت: آرشین عاشقتم تو معرکه ای.
درسته از خندیدنش ناراحت شده بودم اما جمله اش خیلی پر بار بود. ذوق زده از اینکه بهم گفته آی لاو یو نیشم و باز کردم که با حرف شایان سریع بسته شد.
شایان: یعنی از اون موقع تا حالا فکر می کردی می خواد بارون بیاد؟ یعنی نفهمیدی این قطره های آب از پنکه پاشیده میشه؟؟
ابروهام پرید بالا. برگشتم به پنکه نگاه کردم. خودش میگه پنکه، آب پاش که نیست.
اومدم اعتراض کنم بگم منو دست انداختی که دیدم وسط این پره ها یه سوراخایی داره.
خاک بسرم چقده من خنگم. ابروهام رفت بالا و سرم و خاروندم که باعث شد بچه ها از خنگی من بیشتر بخندن.
دیگه کم کم می خواستیم بریم. بلند شدیم که کوهیار گفت: بچه ها شما برید خونه من یه کاری دارم انجام میدم و تا 11 اینا بر می گردم که بریم فرودگاه.
هر چی پرسیدیم کجا میری جواب نداد. زودتر از ماها از رستوران بیرون رفت. ما هم بعد حساب کردن سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه. دیگه وقت چمدون بستن بود.
همه ی وسایلم و جمع کردم و ریختم تو چمدون. حوصله ی تا ما کردن نداشتم. تا پرواز یه 3 ساعتی مونده بود. هر کی یه جوری خودش و سرگرم کرده بود. رو تخت دراز کشیده بودم و با گوشیم بازی می کردم که یهو زنگ خورد. عکس کوهیار بزرگ اومد رو صفحه. به عکس لبخند زدم. این عکس و وقتی کوهیار خواب بود رو مبل ازش گرفتم. خیلی بامزه افتاده بود با اون چشمهای بسته اش.
گوشی و جواب دادم.
من: بله؟
کوهیار: سلام. من جلوی در خونه ام.
من: خوب بیا تو. می خوای در و برات باز کنم؟
کوهیار: نه نمی خوام بیام تو . تو بیا پایین.
من: چرا؟
کوهیار: تو بیا خودت می فهمی؟
پوفی کردم و یه باشه گفتم. پاشدم لباسهام و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. شیده سینی چایی به دست از تو آشپزخونه اومد بیرون.
شیده: کجا داری میری؟
من: میرم زود میام. یه کاری دارم.
کفشهام و پوشیدم. شیده از همون جا داد زد.
شیده: دیر نکنی از پرواز جا بمونیما.
من: نه به موقع میام.
در و بستم و تند از پله ها اومدم پایین. در و با یه حرکت باز کردم و رفتم بیرون.
جلوی خونه کسی نبود. پس این کوهیار کجا بود. تو فکر بودم که یهو یه چیزی با سرعت جلوی پام ترمز کرد.
بهت زده یه قدم رفتم عقب. کوهیار بود اما...

من: این و از کجا آوردی؟؟؟
چشمکی زد و گفت: خوشت میاد؟
نیشم خود به خود باز شد. انقدر پهن که کل لثه و دندونام پیدا شد.
من: عاشقشم. از بچگی دلم یم خواست موتور سواری کنم.
با ذوق رفتم جلو. کوهیار سوار یه موتور مشکی سورمه ای بود که پشتش بلند تر از جلوش بود. یه ابهتی داشت که نگو. اصلا قابل مقایسه با این موتور گازیها نبود. پیدا بود چیز مالیه.
یه دور دور موتور و کوهیار که روش نشسته بود چرخیدم و دوباره برگپشتم سر جام و با ذوق گفتم: منم سوار می کنی؟
لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: بپر بالا.
هیجان زده رفتم که بپرم اما خدایی نمیشد خیلی بلند بود.
هی دستم و می گرفتم این ور نمیشد. مدلم و عوض می کردم نمیشد. کوهیار که خود درگیریم . دید گفت: کمر من و بگیر. پاتو بزار این پایین با یه پرش بپر رو صندلیش.
همون کاری که گفته بود و کردم. چنگ زدم به شونه هاش و با یه حرکت پریدم بالا. از هیجان یه جیغ خفه کشیدم. حس می کردم خیلی رفتم بالا و الان تو آسمونم.
کوهیار سرش و کج کرد و گفت: حاضری؟
سرم و یکم بردم جلو و گفتم: از این کلاه گنده ها که جلوش شیشه داره نمیدی بهم؟
کوهیار زد زیر خنده و گفت: مگه تو هیجان نمی خواستی؟ پس به اون کلاها نیاز نداری. محکم بشین.
این و گفت و موتور و روشن کرد و شروع کرد در جا گاز دادن.
مونده بودم کجا رو بگیرم. پشت صندلی و بگیرم؟ خیلی میرم عقب. جلو که جای دست نداره.
به محض اینکه موتور اولین تکونش و برای حرکت خورد محکم خودم و پرت کردم جلو و چسبیدم به کوهیار.
وقتی مثل جت از جاش کنده شد صدای جیغ من تو خنده ی کوهیار گم شد. تو کسری از ثانیه حس کردم سرعتمون با سرعت نور برابری می کنه.
مثل چی از خیابونا می گذشتیم. اصلا نمیتونستم بغل خیابونا رو ببینم مثل یه تصویر متحرکت محو از کنارم رد میشدن. باد تو موهام م یپیچید. حس کردم شالم از سرم افتاده. به زور یه دستم و بلند کردم و شالم و جوری پیچیدم دور گردنم که فکر کردم الانه که خفه بشم. اما حداقل احتمال اینکه باد ببرتش کمتر بود.
هیجان و ترس و با هم داشتم. هم خوب بود هم می ترسیدم با مخ بخوریم زمین نفله بشین.
جرات اینکه دهنب از کنم و به کوهیار بگم آروم تر برو رو هم نداشتم. همه اش اون فیلمه می افتادم که دختره پشت موتور نشسته بود و دهنش و جیغ می کشید یهو یه سوسک رفت تو دهنش. فکرش باعث میشد چندشم بشه.
به خاطر همین لبهام و رو هم محکم فشار داده بودم و دستهام و پیچیده بودم دور کمر کوهیار و سرم و یه وری به پشتش تکیه داده بودم. که نه باد زیاد بهم بخوره نه سوسک بیاد تو دهنم.
از قسمت ترس از مرگش که بگذریم کم کم داشت حس خوبی بهم می داد. حس پرواز رو ابرها. حس سبکی و یکی شدن با هوا.
اما آدم محکمی که جلوم نشسته بود بهم اطمینان م یداد که رو زمینم. موقع ترس حس گرمای بدنش که از گونه هام به وجودم سرایت می کرد حس زندگی و امنیت و بهم القا می کرد.
باد باعث شده بود موهام پریشون بشه و مثل شلاق بخوره تو صورتم و چشمهام. دیگه داشت آزار دهنده میشد. دستهام و شل کردم و یه دستم وجدا کردم و باهاش موهام و تا جایی که میشد از تو صورت و چشمهام و دهنم کنار زدم. تازه داشتم حس راحتی می کردم که یهو حرکت پیچش موتور باعث شد از ترس بچسبم به کوهیار.
تو اون لحظه اونقدر ترسیده بودم که حتی می تونستم قسم بخورم کهع حس کردم به اندازه ی چند سانتی متر از رو موتور جدا شدم.
اصلا حواسم نبود که چه جوری چسبیدم به کوهیار. فقط با 5 تا انگشتم سعی کرده بودم بیشترین میزان بدنش و برای حمایت از خودم تحت پوشش در بیارم.
به خودم اومدم. حس کردم دستام رو تنش زیادی رفته بالا. سفتی بدنش باعث شد بفهمم از ترسم به جای اینکه دستهام و حلقه کنم دور کمرش گذاشتم رو سینه هاش.
باید دستهام و بر می داشتم اما راستش چیز جالبی بود. فقط این فکر تو سرم بود که این پسر چقدر وزنه ی سینه زده که اینها رو این جوری فرم داده و سفتشون کرده.
میدونستم که دارم زیادی هیزی می کنما اما دست خودم نبود. خودم مچ خودم و می گرفتم. قلبم به خاطر این کارم تند تند می زد. اما چی کار کنم از امروز صبح و اون شرط بندی مسخره تا حالا همه اش سعی کرده بودم زیاد به کوهیار نگاه نکنم و نزدیکش نشم. نمش دونم چرا وقتی نگاش می کردم ناخودآگاه چشمم میرفت سکت لبهاش. همون صبح فهمیدم لبهاش خیلی خوش فرم و گوشتیه.
جون میده برای ....
خاک به سرم، من و کوهیار از این حرفها نداریم که. چشمهات و درویش کن دختر.
اما اینم می دونستم که بعضی حسها به استدلالات منطقی من گوش نمیده.
خوب چیه؟ شاید این فقط یه کشش جسمی باشه برای یه دوره ی خاص. احتمالاً 2 روز دیگه از بین میره.
اره همینه.
اونقدر آرامش داشتم که نفهمیدم کی رسیدیم دم خونه. وقتی موتور ایستاد به خودم اومدم.
تمام مدت مثل چی چسبیده بودم به کوهیار. حسابی حال داد.
با کمک کوهیار پیاده شدم. خودش پیاده نشد.
کوهیار: خوب چه طور بود؟
با هیجان گفتم: عالی.. امشب از بهترین شبهای زندگیم بود. واقعاً ممنونم.
لبخندی زد و گفت: خوشحالم. حالا برو تو.
من: مگه تو نمیای؟
کوهیار: باید برم این و پس بدم.
سری تکون دادم و یه فعلا گفتم و برگشتم بر م تو خونه. زنگ زدم در و برام باز کردن. وقتی داشتم وارد میشدم کوهیار داد زد و گفت: این شرط صبح و بی حساب می کنه.
بدون اینکه برگردم لبخند زدم و بدجنس و خونسرد گفتم: بهش فکر می کنم.
وارد خونه شدم. بچه ها همه سرهاشون برگشت سمت من.
ملیکا: کجا بودی؟
بدجنس لبخند زدم. نمی دونم چرا دوست نداشتم بگم با کوهیار رفتیم موتور سواری. یه جورایی دلم می خواست این قسمت سفرمون مثل شرط بندیمون فقط برای خودمون باشه و هیچ غریبه و دوستی و توش راه ندیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی رفته بودم خرید.
شایان یه نگاهی به دستهای خالیم کرد و گفت: پس کو خریدت؟
دستهام و بلند کردم و نگاشون کردم. برای خالی نبودن عریضه شونه ام و انداختم بالا و گفتم: همه شون و خوردم.
راهم و کشیدم رفتم تو اتاق. حالا بشینن فکر کنم من چی خریده بودم که تنهایی همه رو خوردم.
کوهیارم نیم ساعت بعد برگشت خونه. همه چمدونهامون و بردیم جلوی در ردیف کردیم. دیگه کم کم باید راه می افتادیم. قرار بود دوست محسن بیاد و کلید خونه و ماشین و ازمون بگیره. تا فرودگاهم با آژانس می رفتیم.
با کمک بچه ها یه دستی به سر گوش خونه کشیدیم که طرف خونه رو دید سکته نکنه بگه توبَه توبَه اینا دیگه کدوم مغولهایی بودن.
من و شیده و شایان هال و جمع و جور می کردیم. ملیکا و محسنم آشپزخونه رو، کوهیارم رفته بود سراغ اتاقا.
کوسنها رو، رو مبلها ردیف کردم. یه لیوان پر پوست تخمه زیر یکی از میزها جا مونده بود. برش داشتم و بردم سمت آشپزخونه. گذاشتمش رو میز و خواستم ملیکا رو صدا کنم که بشورتش.
قبل اینکه دهنم و باز کنم کوهیار از اتاق ما بیرون اومد.
کوهیار: این مال کیه؟
برگشتم سمتش ببینم چی مال کیه؟ دیدم لباس زیرام و که ظهر شسته بودم و با دوتا انگشت تو هوا گرفته و همین جور که راه میره اینام تاب می خورن. کوهیارم چشماش به این لباسهاس و نگاهشم تکون نمیده. زوم کرده بود روشون.
چشمهای من در اومد. تو لحظه ی اول داشتم به این فکر می کردم که چقده اینا خوشرنگن مخلوط بنفش و مشکی بودن یهو یادم اومد ای دل غافل اینا که لباسهای خودمن.
تند به این ور اون ور نگاه کردم ببینم کسی متوجه نشده باشه. قبل از اینکه خیز بردارم سمت کوهیار شیده از تو هال گفت: چی مال کیه؟
تند پریدم سمت کوهیار و چنگ زدم لباسها رو برداشتم و زدم زیر بغلم و به کوهیاری که می خواست لباسها رو به شیده و بقیه نشون بده چشم غره رفتم.
من: حالا خودت دیدی هیچ، باید کل شهر و خبر دار کنی؟
ابروهاش پرید بالا.
کوهیار: مال تو بود؟
پر حرص گفتم: نه پس مادربزرگ تو از اینا می پوشه.
لبخندش و جمع کرد و گفت: نه فکر نکنم انقدر خوش سلیقه باشه.
یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت: تازه سایزشم فرق می کنه.
انقدر حرصم گرفت که دستم و بلند کردم بزنمش اما اون خونسرد دستهاش و گذاشت تو جیبش و داد زد: چیزی تو اتاقا نیست.
با حرفش توجه بقیه رو جلب کرده بود نتونستم بزنمش تا نکنه بقیه شک کنن.
خونسرد از کنارم رد شد و گفت: در هر حال خوشرنگ بودن.
لبم و به دندون گرفتم.
بچه پررو حتماً حسابی وارسیشون کرده که سایز و رنگ و همه چیزش دستشه.
تند رفتم و لباس و چپوندم تو چمدونم. به لطف کوهیار این بار چیزی جا نذاشتم.
دوست محسن اومد و کلیدها رو دادیم بهش و رفتیم فرودگاه. تو کل مسیر برگشت بیدار موندم. نمی خواستم دوباره بخوابم و یه گند دیگه بزنم.
تو فرودگاه تهران از بچه ها خداحافظی کردیم و با کوهیار برگشتیم خونه.
تا صبح چیزی نمونده بود و باید زودتر استراحت می کردم تا یه جونی برای کار فردا داشته باشم. دم در زود از کوهیار خداحافظی کردم و رفتم خونه.
مسافرت خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت. فردا روز از نو و روزی از نو.
*****
خسته از کار و زندگی و اتفاقات روزمره از اداره بیرون اومدم. دیشب آرشا اومد و ماشینم و برد. کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی موندم. بعد 8 دقیقه یه تاکسی گیرم اومد که مسافرم داشت.
سوار شدم. یه مرد میانسالی کنارم نشسته بود که بد جوری خودش و بهم چسبونده بود. اونقدر عصبی بودم که می تونستم اگه کاری کرد کله اش و همین جا بکنم.
برای جلوگیری از دعوا همچین اخم و چشم غره ای بهش رفتم که خودش و جمع کرد.
یه خیابون قبل خونه از ماشین پیاده شدم. می خواستم قدم بزنم. باید نفس بکشم. باید حالم و بهتر کنم.
کیفم و رو دوشم بالاتر انداختم. دستهام و تو جیب مانتوم فرو کردم و خیره به کف پیاده رو به تمام اتفاقات روز فکر کردم.
گاهی وقتها فشاری که این کار رو روح و روانم می آورد خیلی زیاد تر از حد توانم بود. اگه عاشق کارم نبودم شاید بی خیالش می شدم.
سر کوچه دم یه پیتزا فروشی ایستادم. 2 تا پیتزا مخلوط و یه نوشابه خانواده و سیب زمینی و سالاد سفارش دادم.
تا حاضر شدن سفارشم پاهام و تلو تلو دادم.
غذام و گرفتم و رفتم سمت خونه. اونقدر به اعصابم فشار اومده بود که حد نداشت.
سعی می کردم ذهنم و خالی از هر چیزی بکنم. سعی می کردم تو لحظه بی قاعده باشم. راه رفتنمم بی قاعده بود. پاهام و هر جا که دوست داشتم زمین می زاشتم. یه وقتهایی زیکزاک راه می رفتم. به جای نگاه کردن به جلوی پام به خیابون و آسمون نگاه می کردم. دستم و همراه کیفم تاب می دادم. قدم هام مورچه ای بود انگار هیچ وقت نمی خواستم برسم به خونه.
اما تا کی؟ تا کی می تونی بی قاعده بمونی تا کی می تونی ذهنت و خالی کنی و تو لحظه زندگی کنی تا کی می تونی رسیدن به مقصد و به تاخیر بندازی؟
یه نگاه طولانی به در خونه انداختم. یه نفس عمیق و خسته کشیدم. دستم و فرو کردم تو کیفم و دنبال کلیدم گشتم. وقتی پیداش کردم با حرص چپوندم تو قفل اما قفل و پیدا نمی کردم. کلید جا نمی رفت.
هر چی من حرص می زدم و زور می زدم کلید تو قفل نمی رفت. حرصی و عصبی دو تا لگد محکم کوبیدم به در.
-: با در کشتی می گیری؟
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#26
قسمت 22


ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با استفهام نگام می کرد. یه نگاه طولانی بهم انداخت و نگاهش رو دستم پایین اومد و رفت سمت زمین و کلید. خم شد و دسته کلیدم و برداشت از توش کلید در و پیدا کرد و در و باز کرد.
کوهیار: اومدم یه سری بهت بزنم. هر چی امروز به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی.
گوشیم؟ صدای زنگش تو مخم می رفت. اونم وقتی داشتم فکر می کردم.
من: صداش و خفه کردم.
کوهیار: مهمون داری؟
من: نه خودمم. خود خودم مثل همیشه تنها.
اشاره ای به پیتزاهای تو دستم کرد و گفت: با این همه شامی که گرفتی فکر کردم مهمون داری. حالا مهمون نمی خوای؟
شونه ای بالا انداختم و با سر اشاره کردم که بیاد تو و خودم اول رفتم تو خونه و گفتم: بیا تو ولی چشم به اینا نداشته باش همه اش مال خودمه چیزی نصیبت نمیشه.
من جدی گفتم اما کوهیار به شوخی گرفت و تک خنده ای کرد و دنبالم راه افتاد. با اینکه حوصله ی خودمم نداشتم اما نتونستم یا نخواستم کوهیار و رد کنم. نمی دونم چرا ولی برخلاف همیشه دلم نمی خواست الان تنها باشم.
وارد خونه شدیم غذاها رو روی اپن ول کردم و رفتم تو اتاقم. مانتو و شالم و در آوردم و لباسهام و عوض کردم.
موهام و باز کردم و دستی توشون کشیدم. رفتم تو دستشویی و کل صورتم و آرایشم و شستم و لنزهام و در آوردم و عینکم و گذاشتم چشمم.
از تو اتاق اومدم بیرون. کوهیار جلوی تلویزیون نشسته بود. بی توجه بهش رفتم شام و از رو اپن برداشتم آوردم وسط هال گذاشتم رو زمین.
برگشتم و یه نگاهی بهش کردم.
من: اگه شام می خوای بهتره بیای چون فکر نکنم وقتی شروع کردم چیزی نصیبت بشه.
کوهیار بلند شد و اومد جلوم نشست و گفت: یعنی انقدر گشنته؟
با اخم گفتم: نه ....
حتی یه ذره هم گشنم نبود. اما به این غذا نیاز داشتم. بی توجه به کوهیار مشغول شدم. سس ها رو روی پیتزا و سیب زمینی خالی کردم. یه مشت سیب زمینی انداختم تو دهنم. یه برش پیتزا برداشتم و مشغول شدم.
در حد انفجار دهنم و پر می کردم و با حرص لقمه ها رو می جوییدم. جوییده نجوییده قورتشون می دادم.
فقط می خواستم فکرم و آزاد کنم. می خواستم صورتی که جلوی چشمم بود و از ذهنم دور کنم.
بی عدالتی ها رو نادیده بگیرم. معصومیت نگاه ها رو فراموش کنم.
معده ام یه اندازه ی محدودی داشت بیشتر از اون مقدار توش جا نمیشد اما بی توجه به دردی که از خودن با حرص غذا تو معدم شروع شده بود باز هم خوردم. بازم حرصم و غذا کردم و تو دلم فرو بردم.
به زور بغضم و قورت دادم. بی توجه به نگاه های پر سوال کوهیار لقمه ها رو یکی بعد دیگری قورت دادم. تا جایی که حس کردم دارم بالا میارم.
اما مهم نبود.
دستم و گذاشتم رو یه برش از پیتزام. فکر کنم برش 5-6 امم بود. دست کوهیار نشست رو دستم. نگاش کردم.
کوهیار: مطمئنی می خوای بخوریش؟
با حرص دستش و پس زدم و با دهن پر گفتم: آره.
لقمه رو بلند کردم نزدیک دهنم که بردم از بوش حالم بهم خورد. حتی نتونستم لقمه ی قبلیم و قورت بدم. پیتزا رو پرت کردم تو جاش و دست به دهن دوییدم سمت دستشویی.
هر چی خورده بودم و تو معده ام به زور فرو داده بودم و خالی کردم. به خاطر فشاری که به خودم و معده ام آوردم اشک از چشمهام اومد. چشمهای خیسم و با پشت دست پاک کردم. بلند شدم و شیر آب و باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم دست و دهنم و شستم و اومدم بیرون.
کوهیار پشت در حوله به دست ایستاده بود.
کوهیار: آرشین حالت خوبه؟
سرم و تکون دادم. حوله رو گرفتم و صورتم و دستم و پاک کردم و دوباره برش گردوندم به کوهیار.
از اتاق بیرون اومدم. هنوز عصبی و پر حرص بودم. نشستم سر جام و خواستم دوباره بقیه ی پیتزام و بخورم که کوهیار دستم و تو هوا گرفت و کشیدم و بلندم کرد.
با اخم بلند شدم.
من: چیه؟ چرا همچین می کنی؟
کوهیارم با اخم نگام کرد. برای اولین بار بود که میدمش که انقدر جدی اخم کرده. ابروهاش گره خورده بود.
کوهیار: می خوای خودت و خفه کنی؟ همین الان حالت بد شد. می خوای بازم بخوری؟
دستم و کشیدم و گفتم: آره می خوام بخورم. ولم کن چی کار به کار من داری؟
اومدم دوباره بشینم که نزاشت. خم شد و پیتزا ها رو جمع کرد. عصبی بازوش و کشیدم و گفتم: داری چی کار می کنی؟ من می خوام بازم غذا بخورم.
بی توجه به من پیتزاها رو برد تو آشپزخونه.
داد زدم: اوی با تواما. می خوام غذا بخورم. اختیار اینم ندارم؟ ناسلامتی اینجا خونه ی منه.
برگشت. برگشت و پر اخم خیره شد به چشمهام آروم و جدی گفت: برو بشین هر وقت آروم شدی اگه بازم گشنت بود می تونی غذا بخوری.
یه نگاه عمیق بهم کرد و برگشت. ته دلم از حرکتم شرمنده بودم اما این بغض و حرص لعنتی نمی زاشت بهش بها بدم.
پر حرص پامو کوبوندم و زیر لب یه لعنتی گفتم و رفتم نشستم رو سرامیکای جلوی در تراس. و خیره شدم به آسمون.
زانوهام و تو بغلم جمع کردم و دستهام و حلقه کردم دورش.
ذهنم پر کشید به امروز به خبرهایی که شنیده بودم. به چیزایی که دیده بودم. بازم معصومیت چشمهای بی گناهش.
دستم و محکم کشیدم به صورتم. از زیر عینک چشمهام و مالیدم بلکه یاد اون نگاه ها از ذهنم بیرون بره.
-: می خوای حرف بزنی؟
برگشتم سمت صدا. کوهیار با فلاصله چهار زانو کنارم نشسته بود و خیره شده بود بهم.
محکم گفتم: نه...
رومو برگردوندم. کوهیار سری تکون داد و گفت: باشه... اینجا میشینم هر وقت که دوست داشتی حرف بزن.
اخمام رفت تو هم.
من: تا هر وقت که خواستی بشین چیزی برای گفتن ندارم.
می دونم بی ادب شده بودم. می دونم حرفهام و لحنم بد و توهین آمیز بود اما دست خودم نبود. دست خودم نبود که تلخ حرف می زدم. که به همه بدبین شدم. به همه به چشم دشمن نگاه می کردم.
هی تو خودم حرف زدم. روزم و تحلیل کردم. به هر کس و ناکس فحش دادم. از همه گله کردم. از همه کس و همه چیز...
نمیدونم چقدر گذشت .. چقدر گذشت که بالا خره دهن باز کردم. خیره به ستاره ها گفتم: تو اداره ... یکی از بچه ها یه خبری داد... تو یکی از شهرا یکی از کارمندا .... در مورد یه دختری گفته بود که ایرانی بود ... ازدواج کرده بود... ما با ایرانیا کاری نداریم... سر و کارمون با مهاجراست. همکارمون یم خواست دختره رو بفرسته بره که.... که گفته شوهرش ایرانی نیست... و برای اینکه بتونه اینجا بمونه با دختره ازدواج کرده ... دختره... دختره گفت بابام فروختم... به 700 تومن فروختم...
اخم کردم. سرم و پایین انداختم... با ناخن هام ور رفتم. با اخمی که برای از بین بردن بغضم و اشکم رو صورتم نشسته بود گفتم: میگفت.. میگفت... 7 تا شوهر داره... هر شب یکی میره سراغش... شوهرش.. پول کافی نداشتن از 6 نفر دیگه هم پول گرفته تا بدن به بابای دختره و اونها هم ... حقشون و می خوان... سهمشون.. سهمشون از وجود این دختر... از ...
برگشتم تو چشمهاش نگاه کردم. آروم بهم نگاه می کرد.
من: گناهش چیه؟ که فقیره؟ که دختره؟ که باباش معتاده؟ باباش نذاشت برگرده خونه. می ترسن بیان پولشون و بگیرن و حالا... حالا این دختر حامله است ....
نگاهم و ازش گرفتم. یه نفس عمیق کشیدم... رومو برگردوندم سمت آسمون.
دوباره دهن باز کردم.
من: امروز .... امروز یکی به اداره امون زنگ زد... یه بچه ای و پیدا کرده بودن. آدرس اداره رو دادیم بچه رو فرستادن پیشمون... یه پسر بچه ی ناز... با چشمهای معصوم و بی گناه. ترسیده بود. خودش و ... جمع کرده بود و به کسی نگاه نمی کرد. سرش و انداخته بود پایین و یه گوشه نشسته بود. ازش که سوال میکردیم با ترس جواب میداد.
آخرش به حرف اومد... میدونی چی گفت...
بازم یه نفس عمیق و پر بغض کشیدم و نگاهم و گردوندم. موهامو از رو صورتم کنار زدم و گفتم: پسره با پدرش و نامادریش افغ ... زندگی می کرده. برادراش میان دنبالش... میدوزدنش...
برگشتم و تو چشمهای کوهیار نگاه کردم. پر بغض و با حرص گفتم: میفهمی.. برادراش با کمک عموش میدزدنش... میارنش ایران.
پوزخندی زدم.
من: معتاد بودن... می خواستن بچه رو بفروشن.. زن عموئه به بچه میگه.. میگه فرار کنه.. هر وقت که تونست فرار کنه.. تو شهر که میان بچه از دستشون فرار می کنه. شانس آورد که یکی پیداش کرد و زنگ زد به ما.... شانس آورد... فرستادیمش پیش یه خانواده ی معتمد سازمان. یه چند روز اونجا بمونه تا بتونیم برش گردونیم پیش پدرش...
پر بغض گفتم: از وقتی رفته 10 بار بیشتر بهم زنگ زده. می ترسه. می ترسه این خانواده هم برش گردونن پیش برادراش. میگه بیا من و ببر پیش خودت... به اونا اعتماد نداره. با اینکه خوبن اما میگه روم نمیشه غذا بخورم...
چشمهام و بستم. یه نفس عمیق کشیدم.
من: گناه این یکی چیه؟ آدم از کی گله کنه؟ از فقر؟ اعتیاد؟ از خانواده؟
برگشتم و توچشمهاش نگاه کردم.
با حرص گفتم: اونا خانوادش بودن... برادراش.. می فهمی... خانواده... باید ازش مراقبت می کردن... محافظت...
تو چشمهام اشک جمع شد....
من: مگه وظیفه اشون این نیست؟ مگه خانواده به همین نمیگن؟ مگه قرار نیست یه محیط امن برای آدمها باشه؟ پر اعتماد... پر امید.. پر امنیت ....
صدام شکست... بغضم شکست...
من: خانواده چیه؟ اگه نتونی بهشون اعتماد کنی پس به کی می تونی تکیه کنی؟ گناه بچه ها چیه؟ امیدشون به کی باشه؟ کسایی که بوجودشون آوردن. کسایی که بدنیاشون آوردن. کسایی که آگاهانه پاشونو به این جهان باز کردن؟
دستهام و مشت کردم.
من: وقتی نمیتونن ... برای چی یه بچه ای و می ندازن وسط مشکلاتشون. وقتی از پسش بر نمیان...
بدم میاد... از خانواده بدم میاد... از آدمهای بی مسئولیت بدم میاد...
بغضم شکست. رومو برگردوندم تا اشکام و نبینه. عینکم و از چشمم برداشتم و دو قطره ای که بی اجازه راه به گونه ام باز کرده بود و با انگشتهام پاک کردم. زانوهام و تو بغلم گرفتم و سرم و گذاشتم رو زانوم.
کوهیار: زندگی همینه. آدمهای احمقی که اسم خودشون و گذاشتن خانواده و برای زندگی بقیه تصمیم می گیرن.
خودتو ناراحت نکن چون چیزی حل نمیشه. همه چیز می گذره و تموم میشه. تو می تونی زندگی خودت و درست کنی.
لبمو گاز گرفتم. و سرم و تکون دادم.
سرشو کج کرد سمتم که بتونه صورتم و ببینه.
با ته خنده تو صداش گفت: نبینم ناراحتیت و ... بیا اینجا ...
با دست به کنار خودش اشاره کرد. بی توجه بهش سری تکون دادم و روم و برگردوندم.
دستشو جلو آورد و کمر شلوارم و گرفت و رو سرامیکا کشیدم سمت خودش.
کوهیار: مگه نمیگم بیا اینجا.
از حرکتش خنده ام گرفت. دستهام و بردم سمت کمرم که دستش و ازش جدا کنم اما دیگه برای فایده نداشت. همچین پر زور کشیده بود که به کنارش رسیده بودم.
دستش و از کمرم جدا کرد و انداخت دور بازوهام و کجم کرد سمت خودش. سرم و تکیه دادم به شونه اش.
دوباره بغض کردم.
آروم بازوم و نوازش کرد.
کوهیار: به خودمون نگاه کن.. کاری به تو ندارم ولی من و ببین. با وجود 30 و اندی سن اما تنهام. چرا؟ خونه، ماشین، پول و موقعیت... همه رو دارم. اما ترجیه می دم تنها باشم. از نظر من خانواده چندان چیز جالبی هم نیست. وابستگی خیلی مزخرفه. فقط چون به یکی عادت کردی که مجبور نیستی تا آخر عمرت و صرفش کنی.
آدم باید خودخواه باشه. من هر چی که بخوام و دارم. چرا باید کس دیگه ای و به خلوتم راه بدم که بخواد بیاد دائمی بمونه؟
مامانم و ببین. به محض اینکه حس کرد نمی تونه با بابام زندگی کنه بابامو ... من و ول کرد و رفت. این یعنی توجه به خود. چرا من نباید این جوری باشم؟ مامانم چه گلی به سر من زد که من بخوام به سر بچه ام بزنم؟ این چیزا باید تو خون آدم باشه.
دستی به بازوم کشید و به شوخی گفت: خوب.. پس پدر مادرای این بچه ها باهاشون درآمد زایی می کنن. اما یکم خرجش بالا نیست؟ خرج خورد و خوراک و رخت و لباس تا به این سن برسه؟ حالا براشون خوب پول میدن؟
با خنده آرنجم و کوبوندم تو شکمش. هر دو خندیدیم.
این بده که فکر می کنم وقتی کوهیار حرف می زنه حس می کنم خودم دارم این جمله ها رو میگم؟
اعتقاد و اعتماد نداشتن به خانواده و اینکه یه چییز بیهوده است.... دقیقاً مثل جمله های خودمه...
تو سکوت و آرامش یه ساعتی پشت در تراس خیره به آسمون و ستاره نشستیم.
من که چیزی نمیدیدم جز سوسوی کم نور چراغها. از نظر من با اون دیدم تو شب و بدون عینک ستاره ها همون چراغهای چشمک زن بودن.
کوهیار: به نظرت اون ستاره است یا سیاره؟
یادم رفته بود عینک ندارم. چشمهام و ریز کردم تا بتونم ببینم کدوم و میگه. اما وقتی نفهمیدم عینکم و چشمم گذاشتم تا با دید واضح بفهمم چی چی هست اینی که کوهیار گفته.
صاف نشسته ام و با دقت به چراغ چشمک زنی که کوهیار اشاره کرده بود نگاه کردم. یکم عجیب بود چون برخلاف بقیه نورش قرمز بود و حرکتم می کرد.
پیشونیم و خاروندم و گفتم: ستاره ای داریم که نورش قرمز باشه؟
سرم و یکم کج کردم. یهو یادم افتاد که اینی که من میبینم نه ستاره است نه سیاره بلکه نور چراغ یه هواپیماست.
برگشتم و رو به کوهیار گفتم: من و مسخره می کنی؟ این که نور هوا .... پی ... ماست ..
با دیدنش حرفم و نصفه و بریده تموم کردم. کوهیار به جای نگاه کردن به نوری که بهم نشون داده بود خیره شده بود به صورت من. یکم این نگاهش اذیتم می کرد مخصوصاً که نزدیکمم نشسته بود و بعد اون جریان توی کیش دوست نداشتم زیاد نزدیکش باشم. یکم کنترل کردن خودم سخت بود برام.
دستش و بلند کرد و آورد سمتم و گفت: چرا همیشه عینک داری؟
یه ابروم رفت بالا.
من: چون می خوام ببینم...
کوهیار: بدون عینک نمی بینی؟
من: یه سری تصاویر محو .....
عینکم و از چشمهام برداشت و زل زد تو چشمهام. با چه دقتی به چشمهام خیره شده بود.
نگاهش برام جالب بود. انگار در حال اکتشافه. یه اخم ریزی کرده بود که نشونه ی تمرکزش بود.
دوبار پلک زد و یکم نزدیک اومد و گفت: چشمهات... چشمهات.. مشکیه؟
گوشه ی لبم به سمت بالا رفت. خنده ام و جمع کردم و گفتم: قهوه ای تیره.
کوهیار: چرا هیچ وقت حس نکردم که چشمهات تیره است؟ بیشتر .. بیشتر بهش می خورد سبزی.. آبی... یا خاکستری...
جفت ابروهام رفت بالا. جمله اش و تکمیل کردم.
من: یا عسلی باشه؟
سرش و به نشونه ی آره تکون داد.
لبهام و جمع کردم و گفتم: لنز طبی و رنگی چیز خیلی خوبیه.
نگاهش و ازم گرفت و به عینکم دوخت. یکم کج و کوله اش کرد و سعی کرد از توی شیشه اش نگاه کنه که چشمهاش چپ شد و سریع عینک و برد کنار و چشمهاش و مالید. نخودی خندیدم.
کوهیار: از پشت این چیزی هم می بینی؟
من: به وضوح روز.
دست از مالوندن چشمهاش برداشت و گفت: چرا عمل نمی کنی؟
مثل منگلا گفتم: عمل؟
کوهیار: بله خانم عمل چشم. که سرپائیه و زودم چشمت خوب میشه و دیگه هم نیازی به این لنزهای رنگارنگ و عینکهای ته استکانی نداری.
یه چشم غره بهش رفتم که یه لبخند قشنگ زد و گفت: حیف چشمات نیست؟ چشم به این خوشگلی. دلت میاد که بزاریشون پشت شیشه؟
همچینی یه حس خوبی از تعریفش نشست تو دلم که نگو. همه ی سرخوشیم بابت حرفش یه لبخند شد و اومد رو لبم.
لبخندم و با لبخند جواب داد و از جاش بلند شد.
منم بلند شدم. عینک و داد دستم و گفت: من دیگه برم.
من: می موندی حالا.
کوهیار یه دستی به چیبهاش کشید و گفت: موبایلم کو؟
به میز اشاره کردم.
رفت سمتش و برش داشت. سرش تو گوشی بود و چک می کرد و تو همون حال گفت: نه دیگه برم. فردا پس فردا باید برم ماموریت بندر اومده بودم قبل رفتن ببینمت.
یه لبخند ناخواست اومد رو لبم. قبل رفتنش می خواست من و ببینه.
تا دم در همراهش رفتم. باهاش دست دادم. خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور دکمه رو زد و منتظر شد. در که باز شد صداش کردم.
من: کوهیار...
برگشت سمتم.
لبم و به دندون گرفتم و گفتم: بابت امشب ممنون و ببخشید. دست خودم نبود...
یه لبخندی زد و گفت: خودم فهمیدم دیوونه شده بودی...
چشمهام گرد شد. قبل اینکه بخوام چیزی بارش کنم دستی تکون داد و رفت تو آسانسور.
لبخند زدم. پسره ی خل خوب سر حالم آورد. دیگه اون نگاه معصوم مدام جلوی نگاهم نبود.
چقدر حرفهاش شبیه حرفهای خودم بود. چقدر کوهیار شبیه خودم بود. برای همین بود که انقدر زود و خوب با هم کنار میومدیم.
به خودم لبخندی زدم و رفتم تو اتاقم.
******
خیره به گوشی روی میزم بودم. چند ساعتی بود که با خودم کلنجار می رفتم. مدام دستم پیش می رفت و قبل رسیدن به گوشی پسش می زدم.
دو دل بودم. هم دوست داشتم برش دارم و هم میگفتم معنی نداره. چند روزه که از کوهیار خبری نیست و من تو تمام این مدت تو خونه تنها بودم.
تنهایی و به بودن تو دور همی ها ترجیه می دادم. هر چند همه دنبال کار و زندگی خودشون بودن. مهمونی یه شب دو شب. دور همی یه با ردوبار وقتی تکرار بشه میشه روزمرگی. جذابیتی نداره.
آخرش خودم می مونم و خودم و تنهاییم.
نمی دونم چرا وقتی این تنهایی میاد کنارش یاد کوهیار می افتم. که اگه بود یه سازی می زد چقدر دلم آروم می گرفت. که اگه بود با مزه پرونیاش لبهام و دلم و می خندوند. که اگه بود ....
بی طاقت دستم و بردم سمت گوشی و برش داشتم.
به شدت دلتنگش بودم و برخلاف همیشه که می رفت ماموریت یه زنگی می زد و حال و احوالی می پرسید این بار اصلاً ازش خبری نبود.
برای اولین بار بود که می خواستم بهش زنگ بزنم اونم تو سفر.
برای اینکه منصرف نشم تند شماره اش و گرفتم.
وقتی اولین بوق به صدا در اومد نفسم حبس شد. کار از کار گذشته بود و دیگه نمیشد قطع کرد. بوق ها رو شمردم.
3... 4 .... 5 ....
و تماس وصل شد. صدای خواب آلود کوهیار تو گوشی پیچید.
کوهیار: بله... بفرمایید...
یه لحظه چشمم خورد به ساعت و آهم در اومد. اونقدر درگیر زنگ زدن و نزدن بودم که نفهمیدم کی زمان گذشت. ساعت از 1 نیمه شبم گذشته بود.
شرمنده گفتم: سلام ببخشید خواب بودی؟ نمی خواستم بیدارت کنم.
یکم سکوت و یهو صدای جون دار کوهیار که هول و کمی نگران بود گفت: آرشین چیزی شده؟ حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
شرمنده تر گفتم: نه هیچی نشده فقط می خواستم حالت و بپرسم. اصلاً حواسم به ساعت نبود.
ته خنده ای تو صداش موج می زد.
کوهیار: تو که منو نصفه عمر کردی دختر فکر کردم اتفاقی برات افتاده. خوشحالم کردی زنگ زدی. خودت خوبی؟
لبخند نشست رو لبهام.
من: آره خوبم مرسی. تو خوبی؟ کارات تموم نشد؟ نمی خوای برگردی؟
کوهیار: خدا رو شکر. چرا 2-3 روز دیگه بر می گردم.
یکم سکوت کرد. آروم و ساکت به صدای نفس هاش گوش می دادم.
کوهیار: وقتی بارگشتم برام یه شام درست می کنی؟
خنده ام گرفت. آشپز خوبی نبودم نیم دونم چرا ازم شام خواست.
من: حتماً...
کوهیار: دلم برای لازانیای دست پختت تنگ شده.
تنگ شده رو با یه لحنه خاصی گفت. نمی دونم چرا انقدر دوست داشتم فکر کنم به من گفته دلم تنگ شده.
من: بدون تو همه چیز خسته کننده است.
کوهیار: میام اونجا دلت و وا میکنم.
خندیدم... میون خنده از اون سمت خط صدای ظریفی شنیدم که خنده ام و خشکوند.
-: کوهیار عزیزم بسه دیگه بگیر بخواب.
کوهیار: باشه تو بخواب.
تند گفتم: ببخشید در هر حال نیم خواستم بی خوابت کنم. ببخشید شبونه مزاحم شدم شبت بخیر.
و قبل از اینکه کوهیار بتونه جوابم و بده گوشی و قطع کردم. قلبم مثل قلب گنجشک تند می زد. حس می کردم موقع دزدی مچم و گرفتن و بدجوری هم گرفتن. یه حسی هم داشتم مثله غم...
لبم و گاز گرفتم. برای دلداری خودم گفتم: چیه خوب.. بچه داره از زندگیش لذت می بره...
اما بر خلاف همه ی اعتقادات روشن فکریم این که فهمیده بودم کوهیار شب تنها نیست خیلی اذیتم می کرد.
تنها چیزی که به خیالاتم که در حال جولان بودن آرامش میداد این بود که بیخیال زنگ گوشیش نشد. اونم نصف شب همون کاری که آزاد میکرد حتی با اینکه نسبت آزاد و باهام نداشت. این یعنی اهمیت... اولویت... نگرانم شده بود.... نمی دونم.. نمی دونم....
با حرص از این حس ناراحتی از جام بلند شدم و گوشیم و پرت کردم رو مبل و رفتم تو اتاقم تا شاید خواب این حسهای احمقانه ام و تموم کنه
این چند روز تا اومدن کوهیار، مدام با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم. اونقدر بزرگ و عاقل شده بودم که بتونم فکرهای احمقانه ی بی دلیل و غیر منطقیم و از ذهنم دور کنم.
من حقی تو زندگی کوهیار نداشتم و اگه خودم جای اون بودم هیچ وقت بهش اجازه نمی دادم تو زندگیم و در مورد خلوتم نظر بده. پس منم بی خودی به اون شب و تنها نبودنش فکر می کردم.
با همه ی این دلداریها بازم وقتی یادش می افتادم یه غمی تو دلم حس می کردم.
دو روز پیش رفتم خونه ی مریم اینا. دلم براشو تنگ شده بود. کل عید دیدنی هر ساله ی من که با میل و رقبت انجامش می دادم همین دیدن مریم و خانواده اش بود که تو همه ی لحظاتم بهم آرامش می داد.
دیروز با آرشا حرف زدم. حالش خیلی خوب بود و هیجان خاصی تو صداش بود. یه جورایی عجیب و مرموز بود و مامان میگفت چند وقته که خیلی کم بیرون میره و تو خونه است. حدس زدم ممکنه با دوست پسرش بهم زده باشه یا مهمونی آنچنانی دعوت نشده باشه. اما مامان می گفت نه به کل اخلاقشم داره تغییر می کنه و یه جورایی سر به راه شده.
البته سر به راه از نظر مامان. بهش قول دادم که با آرشا حرف بزنم و ببینم موضوع از چه قراره.
خسته تر از همیشه وسایلم و جمع کردم و از اداره زدم بیرون.
سوار ماشینم شدم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم کوهیار رو صفحه هول شدم. به زور دکمه ی وصل و زدم.
صدای خسته اش پیچید تو گوشی.
کوهیار: سلام چه طوری؟
من: سلام ممنونم خوبم تو خوبی؟
کوهیار: آره مرسی. چی کار می کنی؟
من: دارم از اداره بر می گردم خونه. تو کی بر می گردی؟
کوهیار: برگشتم یه کارهایی تو شرکت دارم اومدم اینجا.
یکم سکوت...
کوهیار: آرشین؟
صداش آروم و خسته بود.
من: بله؟
کوهیار: شامی که قرار بود بهم بدی و امشب درست می کنی؟
یه لبخند نصفه نشست رو لبم. همه ی خستگیم محو شد.
مطمئن گفتم: آره.. درست می کنم.
کوهیار: ممنونم.
من: شب منتظرتم.
تماس و قطع کردم. ماشین و روشن کردم و رفتم سمت خونه سر راهم مواد لازم و خریدم و رسیدم خونه یه دستی به سر و روی خونه کشیدم غذا رو حاضر کردم. یه دوش گرفتم. برای اولین بار برای انتخاب لباس جلوی کوهیار وسواس به خرج دادم.
یه شلوار خاکستری و تاپ خاکستری روشن انتخاب کردم که طرح های نقره ای روش بود. بالا تنه اش یکم گشاد تر و آستینای سر همی خیلی کوتاهی داشت و از قسمت زیر سینه تنگ میشد و تا یکم زیر باسن ادامه داشت.
تنگی لباس اندام و به خوبی نشون می داد و یقه ی به نسبت بازش باعث میشد که یا لباس کج بشه و یا یکی از شونه هام بی افته بیرون یا رو سینه ام پیدا بشه.
یه جورایی قشنگیشم به پیدا بودن شونه بود.
آرایش ملایمی کردم و لنزهای طوسی عسلیم و گذاشتم. تو چشمهای من تیره تر نشون می داد و اگه زیاد دقت نمی کردی نمی فهمیدی لنزه.
همه چیز و آماده کردم و منتظر کوهیار موندم. به ساعت نگاه کردم. به نظر یکم دیر کرده بود. ساعت از 9 گذشته بود.
گوشیم و برداشتم و بهش زنگ زدم.
من: سلام خوبی؟ کجایی؟ دیر کردی نگران شدم.
با یه صدای خیلی خسته گفت: تازه رسیدم خونه. آرشین...
بی اختیار گفتم: جانم ....
کوهیار: میشه شام و بیاری خونه ی من؟ خیلی خسته ام. یه دوش بگیرم سر حال میام اما ...
من: باشه مشکلی نیست. میارمش.
کوهیار: خیلی خیلی ممنون.
تماس و قطع کردم و رفتم وسایل شام و برداشتم. ظرف لازانیا و همراه ظرف سالاد برداشتم. روشون و با سلفون پوشوندم که خاک نگیرن .
یه مانتوی سبز نخی گشاد پوشیدم و یه شال همرنگش انداختم سرم.
کلید و موبایلم و برداشتم. خونه رو چک کردم. گاز و برقها رو خاموش کردم و از خونه زدم بیرون. همه ی این کارها 10 دقیقه از وقتم و گرفتن.
زنگ خونه ی کوهیار و زدم. بی حرف در ساختمون باز شد. رفتم بالا. در خونه اش باز بود و از کسی خبری نبود.
یه قدم به داخل خونه برداشتم و صداش کردم.
صداش از توی اتاق میومد.
کوهیار: بیا تو الان میام.
کفشهام و در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه واردش نشدم. از همین ور ظرفها رو گذاشتم روی اپن.
مانتوم و شالم و در آوردم و رو اپن گذاشتم. یه نگاه از رو اپن به سماور روشن انداختم.
هر چقدرم خسته باشه سماورش به راهه.
داشتم تو آشپزخونه سرک می کشیدم و تو این فکر بودم که برم چایی دم کنم چون بخاری که از سماور بلند شده بود نشون می داد که جوش اومده.
خواستم تکیه ام و از اپن جدا کنم برم تو آشپزخونه که یکی از پشت چسبید بهم و دستهاش پیچید دور کمرم و سرش و گذاشت رو شونه ام.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
#27
قسمت 23


-: چقدر دلم برات تنگ شده بود.
قلبم شروع کرد به بی امان کوبیدن. حس می کردم هر لحظه ممکنه کوهیار متوجه ی ضرباتش بشه. اما حس اون لحظه ام اونقدر عالی بود که حاضر نبودم از دستش بدم. شیرین تر از اون حرفش و دلتنگیش بود. حرف من ...
فشار دستهاش و دور شکمم بیشتر کرد و یه نفس عمیق کشید.
لبهام و تو دهنم جمع کردم و هوا و بوی خوش کوهیار و با تمام وجودم به ریه هام کشیدم.
من: خوشحالم که برگشتی.
آروم مثل یه گربه گونه اش و کشید به گردن و گونه ام. از حس خوشی لبریز شدم. لبهاش که نشست رو شونه ی لختم تمام تنم مور مور شد.
خودش و کشید عقب و ازم جدا شد. اومد کنارم و چسبید به اپن و سرش و برد بالای غذا و با چشمهای بسته بو کشید.
با لذت چشم بسته گفت: میمیرم برای این لازانیا.
لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه.
من: کوهیار میدونی که موهات هنوز خیسه؟
یه لبخند گشاد زد. خندیدم و رومو برگردوندم و رفتم دنبال ظرفههای شام و گفتم: تو برو موهات و خشک کن. منم میز و میچینم.
مظلوم یه چشمی گفت و رفت. اول چایی درست کردم و بعد میز و چیدم و از تو یخچال ماست و نوشابه در آوردم و غذا رو هم گذاشتم رو میز و صداش کردم.
سریع خودش و رسوند. از همون دور که چشمش به غذا افتاد چشمهاش شروع کرد به برق زدن.
از قیافه اش گشنگی می بارید.
تند اومد نشست و بشقابش و گرفت سمتم. براش غذا کشیدم. خودم یه تیکه برداشتم. واقعاً گشنش بود چون نمیدونست غذا رو تو چشم و دماغش بزاره یا تو دهنش.
4-5 تا تیکه از لازانیایی که تو خونه برش کرده بودم و خورد سالادم تموم کرد و ماست و نوشابه و هر چی رو میز بود و خورد.
سیر که شد کشید کنار. یه دستی به شکمش کشید و گفت: عالی بود...
خیل خوشم میومد که میدیم غذای دست بختم انقده یه نفر و خوشحال کرده. با لبخند سرم و انداختم پایین و آخرین تیکه ی لازانیمامو که تو بشقابم بود و خوردم.
از جام بلند شدم و بشقاب ها رو جمع کردم. بردم گذاشتم تو سینک. کوهیارم بلند شد کمک کنه.
طرف ماست و که یه دبه ی گنده بود و از تو یخچال در آوردم. من به ماستم دست نزده بودم. برش گردوندم تو ظرف و در ظرف و اسقات گذاشتم روش.
من: سفر خوش گذشت؟
کوهیار: چه خوشی بابا پدرم در اومد بس که کار کردم.
ایستادم نگاش کردم. یه ابروم و بردم بالا. حالا خوبه میدونه من صدای دختره رو شنیدما بازم میگه مردم از خستگی.
من: ولی فکر کنم زیادم بد نبودا...
کوهیار: نه بابا از صبح تا شب سر کار بودم همه اش دوندگی داشت...
با کنایه گفتم: شب تا صبح که نمیدویدی...
کاسه هایی که برده بود سمت سینک و گذاشت تو سینک و برگشت سمت. یه لبخند گشاد زده بود. چاپلوسانه گفت: من که نمی زارم بهم بد بگذره.... فوق برنامه هم داشتم...
یه ور نگاش کردم. نمیدوم چرا یهو حس کردم یه حس شدید خشمی تو وجودم داره سرک می کشه. نگاهم کم کم داشت میشد چپ چپ نگاه کردن.
چشمهاش و ازش گرفتم و پر حرص دبه ی ماست و برداشتم و رفتم سمت یخچال.
در یخچال و باز کردم اومدم ماست و بزارم تو یخچال که گوهیار گفت: از نظر کاری خسته کننده بود اما از نظرات دیگه خوب بود....
لحنش مثل یه نیشتر بود تو قلبم. یهو نفهمیدم چی شد. ظرف ماستی کهدستم بود از بین دستههام لیز خورد و من که خم شده بودم تا بزارمش طبقه ی پایین یخچال سعی کردم تو هوا بگیرمش اما با شدت خورد به پایین یخچال و درش با یه پرش باز شد و کلی ماست از توش پاشید بیرون.
چشمهام و بستم که حداقل تو چشمهام نره و سعی کردم با دستهام نگهش دارم. وقتی مطمئن شدم ظرف ماست ثابت مونده و دیگه محتویاتش بیرون نمیاد چشمهام و باز کردم.
-: چی کار کردی با خودت؟
با حرص در ظرف ماست و گذاشتم و هلش دادم تو قفسه اش. یخچال و زمین آشپزخونه پر ماست شده بود.
برگشتم که یه دستمال بردارم تا تمیزش کنم که کوهیار مچ دستم و گرفت و نگهم داشت. جلوش ایستادم. یه نگاه به صورتم کرد و یه دستی به موهام کشید و دستش و بهم نشون داد.
دستش ماستی شده بود. آهم در اومد.
یه بلخند نصفه زد و گفت: برو خودت و تمیز کن من اینجا رو پاک می کنم.
به ناچار رفتم سمت دستشویی. همچین ماسته پاشظیده بود که موهام و صورتم و لباسم و حتی شلوارمم پر لکه های ماست بود.
به زور موهام و صورتم و پاک کردم. هر چی با آب به جون لباسم افتادم بازم تهش یه لکه ای می موند. ماسته پاک میشد اما خیسی لباس و یه لکه از جای ماست بود رو لباس.
کل تاپ و شلوارم پر تیکه های خیس آب و ماست شده بود. آخرش اونقدر حرص خوردم چون تمیز نمیشد منم بی خیالش شدم و از تو دستشویی اومدم بیرون.
موهام و صورتم خیس بود. برگشتم تو هال و چند تا دستمال کاغذی برداشتم که صورتم و خشک کنم. خواستم برم تو آشپزخونه که بقیهی میز و جمع کنم که کوهیار نزاشت و گفت: خودم جمع کردم تو بشین الان شربت میارم.
راهم و کج کردم و بی حرف برگشتم رو مبل نشستم و با دستمال سعی کردم موهام و خشک کنم. بدتر دستماله خیس می شد می چسبید به موهام.
کوهیار سینی شربت به دست اومد بیرون. از دور من و دید و زد زیر خنده.
نزدیکم شد و اومد یه چیزی بگه که یهو پاش گیر کرد به فرش و تعادلش و از دست داد و خم شد جلو و سینی شربت از دستش در رفت و چون نزدیکم بود سینی با دو تا لیوان شربت آلبالو پرت شد رو سرم و یه درد بدی تو سرم و سینه ام حس کردم.
نفسم بند اومد.


بهت زده تو یه لحظه تکیه ام و از رو مبل گرفتم و اومدم لبه ی مبل.

علاوه بر دردی که از برخورد لیوان ها با سر و سینه ام حس می کردم رسماً شده ام موش شربت چکیده.

شربتای سرخ از رو سرم و لباسم می ریخت پایین. کل لباسام به گند کشیده شده بود و لباسهای خاکستریم صورتی شده بود.

اونقدر شوکه و بهت زده بودم که دستمال به دست با دستهای تو هوا خشک شده، دهن نیمه باز مبهوت به کوهیار نگاه می کردم.

قدرت حرف زدن نداشتم.

کوهیار شرمنده ابروهاش رفت بالا و هلال شد و یه نگاهی به موهام و سر تا پام انداخت. سینی خالی شده ی شربت و گرفت تو بغلش و سرش و کج کرد سمت شونه اش و مظلوم گفت: فکر کنم دیگه شستشو لازم شدی.

دوست داشتم جیغ بکشم.

آروم و مظلوم اومد جلو و دستم و کشید و از رو مبل بلندم کرد. سعی می کرد با بیشترین فاصله ازم بایسته تا نکنه یه وقت منفجر بشم و بزنم لهش کنم.

تو همون حالت دستم و کشید و بردم سمت اتاقش و تو اتاقش یه دری و نشونم داد و در و باز کرد و برقش و روشن کرد و گفت: برو خودت و بشور. اگه الان بشوریشون شاید رنگش نمونه. یه جورایی... نابود شدی.

تیز برگشتم و یه چشم غره ی توپ بهش رفتم.

رفتم تو حمام و کوهیار در و پشت سرم بست.

یه نفس عمیق و پر حرص و فوت کردم بیرون. تاپم و در آوردم و شلوارمم. نابود شده بودم. دوش لازم بودم رسماً.

کاش می رفتم خونه.

داشتم با غم به لباسهام نگاه می کردم که چند ضربه به در خورد و صدای کوهیار و شنیدم که گفت: آرشین یه دوش بگیر. برات حوله ی تمیز و لباس می زارم. لباساتم بده بندازم تو ماشین.

نزدیک در شدم و گفتم: کاش برم خونه ام. این جوری که نمیشه.

کوهیار: محاله بزارم این جوری بری. پیش وجدانم معذب می مونم. دوشت و بگیر. من از اتاق میرم بیرون. تو راحت باش. لباسات و بده.

به نفس عمیق کشیدم و لباسهام و برداشتم. آروم در و باز کردم. از لای در لباسها رو دادم بهش. ازم گرفت و در و بستم.

یکم بعد صدای بسته شدن در اتاقم شنیدم.

ظاهراً الان تنها کار ممکن همون دوش گرفتن بود. بقیه ی لباسهام و یه جایی آویزون کردم که خیس نشه لازمشون داشتم.

دوش و باز کردم و رفتم زیرش. حیف اون همه آرایشی که کرده بودم. سه سوته نابود شد.

یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم. لباسهام و برداشتم و در و آروم باز کردم. تو اتاق سرک کشیدم.

کسی نبود. تند اومدم بیرون و از رو تخت حوله ی سفیدی که برام گذاشته بود و برداشتم و پیچیدم دورم.

یه سرکی به اتاقش کشیدم.

چقدر تر و تمیز بود. تخت دو نفره ی راحت و نرم. آدم دلش می خواست روش همچین بپره که فنراش بزنه بیرون. همه چیز به جای خودش بود. یکم صبر کردم تا بدنم خشک شد. یه نگاه به تیشرت آستین کوتاه خاکستری که برام رو تخت گذاشته بود انداختم.

چه امشب همه چیز خاکستری شده بود.

برش داشتم و تو هوا بلندش کردم. گشاد بود و بلند. با اون قد و هیکل کوهیار غیر اینم نباید انتظار داشت.

بلندیش قده پیراهنهایی بود که برای مهمونیهام می پوشیدم. بین زانو و باسنم بود.

خوب چاره چیه.

حوله رو از دورم باز کردم و لباسهام و پوشیدم و تیشرت کوهیارم روش.

دستم و بردم تو موهام و تند تکونشون دادم تا با پریشون کردنشون آبی که بهشون مونده بود ازش جدا شه.

دستم هنوز به موهام بود که چشمم خورد به کمدی که یه لنگه از دراش باز بود.

یه اخم ریزی کردم و کنجکاو رفتم سمتش. در و باز کردم. متعجب به کیفهای مشکی ساز که با اندازه های مختلف تو کمد منطم پیده شده بودن چشم دوختم.

دستم و جلو بردم و یکیشون و برداشتم. سنگین بود و استوانه ای. با زور از تو کمد درش آوردم. زیپش و باز کردم و چشمم خورد به یه تنبک. همچین ذوق کردم که نگو. با دست دوتا ضربه ی محکم روش زدم که یه صدای بد و بلندی داد.

کیف بعدی که سفت تر بود و شکل جعبه ی کوچیک بود و در آوردم. با دقت بازش کردم. چشمم خورد به یه ویولون هیجان زده برش داشتم. سعی کردم صداش و در بیارم که یه صدای گوش خراشی از رو سیمهاش در اومد. پشیمون گذاشتمش سر جاش.

کیف بعدی یه تار بود. رفتم سراغ کیف بعدی و بازش کردم که چند ضربه به در اتاق خورد.

-: آرشین... خوبی؟ یه صداهایی اومد.

چشم از سه تاری که تو دستم بود برنداشتم و تو همون حالت گفتم: آره خوبم بیا تو...

کوهیار: لباس پوشیدی؟

من: اره بیا تو.

در باز شد و کوهیار اومد تو. برگشتم و با لبخند نگاش کردم. چشمهاش متعجب بود و خیره شده بود به من که کنار کمد رو زمین نشسته بودم و دورو برم پر بود از سازهای مختلف.

کوهیار: اینا رو چرا باز کردی؟

دو قدم اومد جلو و گفت: دو دقیقه نمی تونم تنهات بزارم؟ ببین اتاق و چقدر بهم ریختی. خوب می گفتی خودم برات درشون می آوردم.

خجالت زده لب ورچیدم. راست می گفت اتاق و کن فیکون کرده بودم. شرمنده سرم و انداختم پایین.

دستش و دراز کرد سمتم و گفت: خوب حالا دعوات که نکردم قیافه ات و این جوری کردی. پاشو پاشو خودم جمعشون می کنم.

دستش و گرفتم و از جام بلند شدم. نگاش به سازا بود و سرش پایین. یه نگاه به دورو برش کرد و گفت: کدوم و می خوای؟ با خودت ببرش بیرون من بقیه رو جمع کنم.

خوشحال یه نگاهی به سازا کردم. دست دراز کردم تنبک و برداشتم. دوباره نگاه کردم. گیتارم گرفتم. دوباره ویولونم گرفتم. دستم و دراز کردم سمت سه تار که با نگاه کوهیار دستم تو هوا نرسیده به ساز موند و بعد یکم جمعش کردم تو بغلم و گفتم: همین 3 تا رو می خوام.


یه لبخندی زد و گفت: باشه اینا رو ببر من میام.

سری تکون دادم و خوشحال سازها رو بردم تو هال. رو مبل نشستم و یکی یکی باهاشون ور رفتم.

اونقدر مشغول بودم که نفهمیدم کوهیار کی کارش تموم شد و از اتاق اومد بیرون و نشست کنارم. فقط به خودم اومدم دیدیم دستش و زده زیر چونه اش و داره با لبخند نگام میکنه.

یکم خجالت کشیدم. نه از نگاهش بلکه از اینکه داشتم با این آلات موسیقی کشتی می گرفتم تا شاید صدای بهتری ازشون در بیاد اما نمیشد و منم بدجوری باهاشون کلنجار می رفتم.

برای دور کردن خطر دعوای احتمالی لبخندی زدم و گیتاری که دستم بود و گرفتم سمتش و گفتم: تو بزن. شاید صداش بهتر شه.

با لبخند جمع شده ابروهاش و برد بالا. گیتار و از دستم گرفت و گذاشت رو پاش و تنظیمش کرد و یکم سیمهایی که من دست کاری کرده بودم و سفت و شل کرد و شروع کرد به زدن.

قد دو دقیقه با هیجان نگاش کردم اما یهو هیجانم ته کشید رفتم سراغ ویولون گرفتم سمتش و گفتم: اینم بزن.

دوباره ابروهاش پرید بالا.

گیتار و گذاشت کنار و ویولون و گرفت. تنظیم کرد و شروع کرد به زدن. اینم قد دو دقیقه هیجان زده ام کرد و بعدش رفتم سراغ تنبک و بی حرف گرفتم سمتش. دیگه خودش میفهمید.

نگاهی به تنبک کرد و دست از ساز زدن کشید. یه نگاه چپه بهم کرد و ویولون و گذاشت پایین. بدون اینکه تنبک و بگیره نگاهم کرد و خونسرد گفت: تکلیف خودت و روشن کن. کدوم و بزنم؟ سر سه دقیقه نظرت عوض میشه. تا تو تصمیم نگیری از ساز زدن خبری نیست.

این و گفت و کنترل و تلویزیون و برداشت و روشنش کرد.

من موندم و یه انتخاب خیلی سخت. یکم فکر کرد و دستم رفت سمت گیتار اما نرسیده بهش پشیمون شدم دستم و کشیدم عقب و رفتم سمت تنبک. بازم پشیمون شدم. نگاهی به ویولون کردم.

خیلی سخت بود. سرم و بلند کردم و با عجز به کوهیار نگاه کردم. بدجوری زوم تلویزیون بود و به من نیم نگاهی هم نمی نداخت. رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به تلویزیون.

چشمهای ملتمسم یهو شماتتگر شد.

یعنی بگم خاکــــــــــــــــــــــ ــ. همچین با اشتیاق نگاه می کرد که گفتم چه موضوع مهمیه که انقدر حواسش و جمع خودش کرده. یه شو خارجی داشت نگاه می کرد که خواننده هاش 3 تا آدم چاق و چله بودن که کنار استخر می خوندن. این استخرم انگار غیر این 3 تا مذکر دیگه ای نداشت همه خانم بودن اونم چه خانم هایی. همه جاشون و انداخته بودن بیرون و یا شنا می کردن یا حموم آفتاب می گرفتن یا در حال قر دادن بودن.

پر حرص گفتم: یعنی من موندم تو کار این خواننده ها. خودشون که هیچی ندارن نه صدا نه قیافه از سر و شکل و اندام بقیه مایه می زارن تا 4 تا اشکول هیزی مثل تو بشینه نگاشون کنه.

کوهیار یه ثانیه، فقط یک ثانیه چشمهاش اومد رو من و سریع برگشت رو تلویزیون و تو همون حالت گفت: خوب گذاشتن که ببینیم. نمی خواستن خودشون و می پوشوندن.

هم زمان با تموم شدن حرفش شویی که پخش میشد هم تموم شد. کوهیارم با یه لبخند برگشت سمت من. چشمام و براش ریز کردم که مسخره و سرزنشش کنم اما نگاهش اصلا به چشمام نرسید. همون پایین مایینا موند.

سریع به خودم نگاه کردم.

این تیشرت کوهیار وقتی می ایستادی مشکلی نداشت ولی وقتی می نشستی زیادی کوتاه می شد. حالا هم که نشسته بودم قسمت زیادی از پاهام و رونم پیدا بود.

برام مهم نبود اما دیگه این چشمهای کوهیار زیادی داشت خیره میشد به پرو پاچه ی من.

پا شدم اول یکی کوبوندم تو سر کوهیار تا اون چشمای هیزش و برداره و بعدم رفتم شالم و برداشتم و برگشتم گذاشتم رو پام که پاهام و از نگاه این گرگ دور کنم.

اومدم 4 تا چیز بار کوهیار کنم که با لبخند خودش و یکم کشید سمتم و گفت: آرشین جان کدوم ساز و می خواستی برات بزنم؟

ابروهام پرید بالا. یعنی پسرا رو جون به جونشون کنی هیز و دله ان. کوهیار و آزاد هم نداره. ببین یه دید خشک و خالی چه بچه رو مطیع کرده.

اول مطمئن شدم که دیگه پاهام از زیر شال دیده نمیشه و بعد رو به کوهیار گفتم: ببین من همه ی اینا رو دوست دارم منتها ... چیزه...

سرش و تکون داد که یعنی چیزه؟؟

یه لبخند ملیح زدم و گفتم: نمیشه به من یاد بدی؟؟؟

یه ابروش رفت بالا. یه نگاه خبیث اومد تو چشمهاش. خودش و کشید عقب و دست به سینه تکیه داد به مبل و پاشو انداخت رو پاشو گفت: خوب چی گیر من میاد؟

وا رفتم. خوب چی می خواست الان؟ ماچ بدم خوبه؟ بابا یه ساز یاد دادنه دیگه.

مظلوم گفتم: چی می خوای؟ هزینه ی کلاسهات و میدم خوب...

کوهیار یه نگاهی بهم انداخت و گفت: هزینه نمی خوام. سوسول بازی نداریم. مثل ساز دهنی بخوای پاکشون کنی و بگی کثیفن و چیزن و چیز نیستن.

داشتم فکر می کردم غیر ساز دهنی کدوم یکی از این سازها تفی میشه؟ خدایی هیچ کدومشون غیر دست با دک و دهن کاری نداشتن.

سری تکون دادم.

کوهیار: امشبم سازها رو نشونت میدم ببینم کدومش و دوست داری. البته فکر می کردم ساز دهنی بخوای یاد بگیری.

تند گفتم: اون و بیشتر از همه دوست دارم ولی اینا وسوسه کننده است.

سری تکون داد و گفت: میدونم منم برای همینه که خریدمشون. شاید برای هر کدوم 2 سال وقت گذاشتم تا دلم و زدن و رفتم سراغ بعدی ولی خوب هنوزم بعضیها رو عالی بلد نیستم. یه چیزایی بلدم و می تونم بزنم. مثلاً همین ویولون خیلی سخته. منم زیاد بلد نیستم. تا عاشقش نباشی نمیتونی بزنیش. زده ات می کنه.

تو تایید حرفهاش سری تکون دادم.

کوهیار به سرم نگاهی کرد و گفت: خوب حق زحمه ی من چی میشه؟

ناباور گفتم: خوب چقدر میشه؟

یه لبخند کج و نصفه زد و گفت: من پولی کار نمیکنم.

یعنی ماچ می خواست؟


کوهیار: من بهت ساز یاد میدم تو هم به من رقص عربی یاد بده.

ناباور و متعجب یکم خودم و کشیدم جلو. فکر کردم اشتباه شنیدم.

نامطمئن گفتم: چی یادت بدم؟

شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه خوب... منم عربی دوست دارم. به منم یاد بده...

یه نگاه سر تا پایی به قد و هیکلش کردم و گفتم: یعنی مطمئنی؟

سریع موضع دفاعی گرفت و گفت: چیه؟ نمی خوای؟ باشه منم هیچی یادت نمیدم.

تند گفتم: نه نه یادت میدم باشه. برای من که شاگرد با شاگرد فرقی نداره.

یه لبخندی زد و گفت: امشب جلسه اول و بزار.

می خواست گرو کشی کنه که از دستش در نرم. یه باشه گفتم و کوهیار خوشحال خودش و رو مبل کشید سمتم.

اول گیتار و گرفت و داد دستم و گفت: ببین این گیتار از همه آسون تره. این و امتحان کن تا ببینم تا چه حد استعداد داری.

گذاشت تو بغلم و جلوم زانو زد و دستهام و روی سیمها تو جای درست قرار داد. پا شد اومد کنارم نشست و شروع کرد به توضیح دادن.

اول دستهاش و مثل پنجه ی کلاغ کج و کوله کرد و گفت هر کدوم از این مدل پنجه ها برای زدن یه نتیه و هر کدوم اسم داره.

خدایی خیلی سخت بود بدتر از اون اینکه دستهای من از دستهای کوهیار کوچیکتر بود و بعدم مگه چقدر کش میومد که یه انگشتم و باید می زاشتم رو سیم اول و انگشت بعدیم و می زاشتم رو سیم آخر. حس می کردم انگشتام دارن از هم باز میشن و مدام از رو سیم ها در می رفتن.

کوهیار خودش و نزدیکم کرد و دستش و انداخت دورم و از یه طرف بدنم با دست انگشتام و روی پایین سیمها میزون کرد و از اون طرف انگشتام و روی سیمهای بالایی درست قرار داد.

کنار گوشم آروم و با تمرکز گفت: حالا برای زدن آهنگ فقط کافیه وقتی این انگشتهات این جوری قرار گرفتن ناخن این انگشتت و آروم بگشی رو سیمها.

دستم و گرفت و آروم ناخنم و کشید رو سیمها. یه صدای قشنگی ازشون در اومد که هیجان زده ام کرد.

کوهیار: آفرین. حالا می خوام با ناخن شصتت بکشی رو دوتا سیم اول و سه تای پایینی و با انگشت اشاره ات بکشی به سمت بالا.

من که نفهمیدم چی گفت. همه ی حواسم به این بود که شونه ام و بدم بالا و سرم و کج کنم سمتش تا هوای گرم نفسهاش موقع حرف زدن کمتر بخوره تو گوش و گردنم.

تنم و مور مور می کرد. از طرفی هم گرمای بدنش که این جوری بهم چسبیده بود وقتی بهم منتقل میشد یه جورایی بدنم و سِر و بی حس می کرد.

برای بار چندم شونه ام و انداختم بالا و کشیدمش به گوشم تا گرمای نفسش و از بین ببرم.

کوهیار تو همون حالت نگاهی بهم کرد و گفت: آرشین حواست با منه؟

دیگه نتونستم تحمل کنم. یعنی واقعاً مجبور بود برای یاد دادن بهم این جوری خودش و دستهاش و دورم بپیچه؟

با یه حرکت از جام بلند شدم و ایستادم. شالم از روی پاهام افتاد. برگشتم و گیتار و گذاشتم تو دستهاش و تو صورت بهت زده اش با اخم گفتم: من این و نمی خوام. اصلاً خوشم نیومد نه هیجان داشت نه حس خوب. یکی دیگه بهم یاد بده.

یکم ناباور خیره شد بهم. یهو به خودش اومد و تکونی خورد و از جاش بلند شد. دستهاش و کشید به لباسش و گیج سرش و گردوند و گفت: ام... باشه.. باشه .. صبر کن ببینم....

تو چرخشش چشمش خورد به ویولون و گفت: خوب بزار ویولون باهات کار کنم شاید این و دوست داشته باشی.

با سر حرفش و تایید کردم. ویولون و برداشت و اومد جلوم ایستاد.

کوهیار: اول با دقت به من نگاه کن تا نوبت تو برسه باشه؟

با سر گفتم باشه.

ویولون و گذاشت رو شونه اش و جاش و درست کرد و تو همون حالت یه توضیحاتی هم به من داد.

همه ی حواسم و داده بودم به یاد گیری ساز. توضیحاتش که تموم شد ویولون و آورد پایین و اومد سمتم.

جلوم ایستاد و ویولون و داد دستم و گفت: هر کاری من کردم تو هم بکن.

سعی کردم کارهاش و مو به مو انجام بدم اما بازم یه جاهایی اشکال داشتم. برای همین خودش دستش و می آورد جلو و بهم کمک می کرد که چه جوری رو شونه ام فیکسش کنم و سرم و چه جوری بزارم و ...

واقعاً کار سختی بود بی خود نبود آدم ها خیلی کم می رفتن سمتش. واقعاً تا عاشق این سازی نباشی نمی تونی تحملش کنی.

ساز که رو شونه ام جا گیر شد کوهیار یه نگاهی بهم کرد و بعد اومد پشتم. دستهام و از آرنج با کف دستاش گرفت و به سمت بالا هلشون داد. دستهاش و انداخت دورم و آرشه رو روی سیمهای ساز تنظیم کرد.

دوباره داشت عصبیم می کرد. با اینکه بی حرف کارش و انجام می داد اما شرایط عوض نشده بود. هنوزم با نفسهاش که این بار به پشت گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسهام تند شده بود.

یه قدم به جلو برداشتم تا یکم ازش دور باشم اما تو کسری از ثانیه کوهیار بازم پشتم بود و نفس هاش...

چشمهامو بستم و لبم و به دندون گرفتم. نفسهام تند و تند تر میشد.

بی اختیار دستهام سفت شده بود و هر چی کوهیار تلاش می کرد تا جای درست قرارشون بده نمی تونست. تو یه لحظه از پشت بهم چسبید که با قدرت بیشتری دستهام و تکون بده. همون باعث شد از خود بی خود بشم و رم کنم.

تند دو قدم رفتم جلو و با اخم برگشتم سمتش. به زور خودم و کنترل کردم. کنترل کردم تا کار دست خودم ندم. قیافه ی بهت زده ی کوهیارم باعث میشد بخوام جلوی خودم و بگیرم.

خم شدم و ویولون و آرشه رو گذاشتم رو مبل و گفتم: میدونی چیه؟ بی خیال. من هیچ وقت استعداد موسیقی نداشتم. اصلاً من و چه به ساز زدن همون برقصم برام کافیه.

زیر چشمی به کوهیار نگاه کردم. یه اخم ریز تو صورتش بود. فکر کنم یکم به خاطر رفتارای عجیبم گیج شده بود. شایدم یه کوچولو بهش بر خورده بود. اما کاری ازم بر نمی یومد. بهتر از این بود که بهش....

سری تکون داد و گفت: باشه... پس بی خیال کلاس من میشیم و میریم سراغ کلاس تو. چون خودت کلاست و کنسل کردی پس ایرادی به من وارد نیست.

نشست رو مبل و گفت: برای اینکه بدونم معلم خوبی هستی یا نه اول باید رقصت و ببینم تا مطمئن بشم.

چشمهام گرد شد. یعنی یه جور امتحان دیگه....

دست دراز کرد و تنبکش و برداشت و گفت: خوب من با ریتم می زنم تو باهاش برقص ببینم چی کاره ای.

نامطمئن گفتم: واقعاً؟ جدی میگی؟

کوهیار مستقیم نگاهم کرد و گفت: تو قیافه ی من شوخی میبینی؟

من: ام... نه....

واقعاً هم جدیِ جدی بود. پس اعتراض نمیشد کرد. رفتم و شالم و برداشتم و بستم دور کمرم و دو طرفش و آویزون کردم. گیره ی موهام و باز کردم و با دوتا حرکت به چپ و راست موهام و پریشون کردم.

کوهیار با لبخند سوتی کشید و گفت: نه انگار خیلی این کاره ای....

شونه ای بالا انداختم و صاف ایستادم و گفتم: بزن....
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#28
قسمت 24


شروع کرد به زدن. درسته که مثل آهنگهای عربی نمی تونستم قر بدم چون همه اش ضربه بود اما با همون ضربه ها هم می تونستم برقصم. اول با حرکت باسن شروع کردم. با هر ضربه باسنم به چپ و راست می رفت و بعد لرزوندم و همین طور ادامه دادم تا به حرکات چرخشی و بازی با موهام و بقیه رسید...
اونقدر حرکاتم سریع بود و پر نفس که نفسهام تند شده بود...
بعد 10 دقیقه کوهیار بالاخره رضایت داد و زدن و تموم کرد و شروع کرد به دست زدن.
تو جام ایستادم و لباسم و پایین تر کشیدم تا جونم پیدا نشه و با لبخند و عرق کرده به کوهیار نگاه کردم.
با نفس نفس گفتم: خوب حالا... برای مربی گری خوب بودم؟
با چشمهایی که برق می زد گفت: عالی بودی...
تند از جاش بلند شد و گفت: بشین نفس بگیر الان برات آب میارم.
سریع گفتم: فقط مواظب باش...
یه لبخند گشاد زد و گفت: هستم.
خودم و پرت کردم رو مبل و موهام و انداختم عقب که رو صورتم نباشه و با جفت دستهام شروع کردم به باد زدن خودم هنوز نفسهام جا نیومده بود و هوا به شدت گرم بود.
کوهیار با دوتا شربت هر کدوم تو یکی از دستهاش اومد از همون دور گفت: به دستهام بیشتر از سینی اطمینان دارم.
با خنده نیم خیز شدم و لیوان شربت و رو هوا ازش گرفتم. از تماس دستهامون دور لیوان یه تکونی خورد و یکم از شربته ریخت رو پای لختم. هر دو یه نگاهی به پام کردیم و زدیم زیر خنده.
شربت و گرفتم و همون جور که میبردم سمت دهنم گفتم: خوب شد رو لباسم نریخت. این بار واقعاً میکشتمت.
کوهیارم نشست جفت من و با لبخند گفت: آب روشنائیه....
در حال سر کشیدن شربت یه پشت چشمی براش نازک کردم. 4 قلوپ شربت خوردم و گفتم: آب روشنائیه این شربت قرمزیه.
یه لبخندی زد و یه قلوپ از شربتش خورد. منم بقیه ی محتویات لیوانم و تا ته یه نفس سر کشیدم.
کوهیار یکم از شربتش خورد و با دست چپش لیوان خالی شربتم و گرفت و هر دو لیوان و گذاشت رو میز کنارش.
به پای شربتیم نگاه کردم و گفتم: چقدر شربته خنک بود جونم و پام حال اومد.
خیره به پام بودم که گفت: پات نوچ میشه.
کف دستش و گذاشت رو پام. دستش داغتر از پاهای من بود. نفسم و بند آورد.
نگاهم و از پاهام گرفتم و بهش نگاه کردم. اونم بی حرف و بی حرکت به چشمهام خیره شد. دست راستش و تکیه داد به پشتی مبل پشت من. یه جورایی روم خم بود و بهم تسلط داشت ....
دستش رو پام نرم و ظریف به سمت بالا کشیده شد و در حین حرکتش خنکی شربت و پاک کرد.
آب دهنم و صدا دار قورت دادم. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
نگاهش تو کل صورتم چرخید و من خیره به حرکاتش...
جو عجیبی بود... سکوت و فقط صدای نفسهامون میشکست. دستش رو پام سفت شد. برای پیدا کردن هوا لبهام نیمه باز شد...
خیره به صورتم سرش کج شد و آروم آروم نزدیک اومد...
تو وضعیتی قرار گرفته بودم که جتی یک درصدم احتمالش و نمی دادم.
هم این حال و دوست داشتم و هم، از بعدش می ترسیدم. از بعدی که نتونیم دیگه به هم نگاه کنیم....
دیگه نگاهش رو صورتم نمی چرخید. ثابت و متمرکز بود و هر آن نزدیک تر میشد. اگه کاری نمی کردم. اگه آروم میموندم شاید به چیزی که کل شب می خواستم میرسیدم.
صورتش تو سه انگشتی صورتم بود... نفسم بند بود. مثل مار هیپنوتیزم شده بودم.....
هر ثانیه صورت و لبهاش بهم نزدیک میشد.... تو یه لحظه با یه حرکت صورتم و به سمت راست چرخوندم و با یه نفس عمیق گفتم: چیزه... اگه کلاس نمی خوای من برم...
زیر چشمی نگاش کردم هنوز نیم خیز رو من تو همون فاصله مونده بود. حسش با حرکت و حرفم پرید. رو لبهاش یه لبخند محوی نشست. سرش و انداخت پایین و یه تکونی به گردنش و سرش داد. انگار می خواست حال و هواش و عوض کنه.
خودش و کشید عقب و دستش و از پشتی مبل برداشت.
نگاهش پایین بود. لبهاش و کشید تو دهنش و سرش و بلند کرد و با یه لبخند کج و نصفه بهم چشم دوخت.
نه من چیزی در مورد حرکتم گفتم نه اون در مورد کارش.
آروم گفت: اگه خسته ای می تونیم بزاریمش یه شب دیگه.
تند از جام بلند شدم و گفتم: آره این بهتره.... چیزه.... من دیگه برم...
یه نگاهی به پاهای لختم کردم و گفتم: لباسهام شسته نشد؟
کوهیار یه نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت: هنوز خشک نشده. در هر حال نمی تونی بپوشیش. میگم در تراست اگه بازه از اینجا برو.
بهترین کار همین بود چون نمی تونستم پا لخت برم تو خیابون.
من: از رو تراس می رم.
کوهیار رفت و مانتوم و برام آورد. از رو میز گیره امو گرفتم و زدم به موهام و شالمو از دور کمرم باز کردم و انداختم دور گردنم. مانتوم و از دستش گرفتم و تنم کردم.
رفتیم رو تراس. کوهیار پشت سرم بود. برگشتم و سرم و بلند کردم تا بتونم به صورتش نگاه کنم. یه جورایی به خاطر کارم و کارش معذب بودم. هر چند اونم نه توضیحی داد نه به روی خودش آورد.
من: بابت امشب... ممنون...
اشاره ای به تیشرتش کردم و گفتم: اینم بهت برمی گردونم.. قول...
لبخندی زد و دستش و انداخت دورم و کشیدم تو بغلش سیخ رفتم تو بغلش جرات تکون خوردن نداشتم مثل چوب بدنم و سفت کرده بودم. نکنه که بخواد دوباره کاری بکنه و این بار دیگه نمی تونم خودم و نگه دارم.
آروم گفت: همه ی خستگیم رفت. مرسی که اومدی و مرسی بابت شام خوشمزه.
به زور تو همون حالت گفتم: خواهش نوش جان.
ازم جدا شد و دستش و انداخت دور کمرم و با یه حرکت بلندم کرد و گذاشت رو لبه ی تراس. یه جیغ خفه کشیدم.
نزدیک بود سکته کنم. بابا من از بلندی می ترسم.
کوهیار: دستم و بگیر و برو اون ور من مواظبتم.
آروم و با احتیاط چنگ زدم به دستش و قدم برداشتم و رفتم رو تراس خودمون و تند پریدم پایین.
مطمئن که شدم سالمم برگشتم و با لبخند گفتم: مرسی... مرسی...
دیگه نمی دونستم چی بگم یه دستی تکون دادم و برگشتم و تند رفتم تو خونه. پامو که توخونه گذاشتم و مطمئئن شدم کوهیار نمیبینتم رو زانوم خم شدم و دستهام و گذاشتم رو زانوم و یه نفس راحت کشیدم.
امشب چه شبی بود....
دستم زیر چونه ام بود و به مونیتور سیاه شده نگاه می کردم. از صبح تا حالا دارم به رفتارای دیشب کوهیار فکر می کنم. کل دیشب، خوابش و دیدم و چقدرم قشنگ بود، جوری که اصلا دوست نداشتم از خواب بیدار بشم.

رفتاراش بدجوری من و به فکر انداخته بود. از هر طرف نگاه می کردم آخرش به این نتیجه می رسیدم که یا کوهیار هم مثل من تنش مور مور شده و به من فکر میکنه و یا....

خوب به حالت دوم نمی خواستم فکر کنم. ترجیه میدادم همون فکر خوب اولی و داشته باشم و تو خیالاتم فکر کنم دوستم داره.

ملیکا: متفکر شدی انیشتین.

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و بی حوصله گفتم: برو حوصله ات و ندارم.

یه ایشی بهم گفت و برگشت بره که سریع تو جام صاف نشستم و صداش کردم. با یه اخمی برگشت و برام پشت چشم نازک کرد.

بی توجه به اخم و دلخوریش گفتم: ملیکا.. میشه یه سوال ازت بپرسم؟

یه ابروش و با اخم داد بالا و بدون اینکه نگام کنه گفت: بپرس.

چشمهام و ریز کردم و تو فکر رفتم. چه جوری باید سوالم و مطرح می کردم؟

من: ببین اگه تو نسبت به یکی یه حس هایی داشته باشی که خودت مطمئن نباشی واقعیه با به خاطر اختلالات هرمونیه. بعد همون کسی که بهش حسی داری یه جورایی بخواد زیادی خودش و بهت نزدیک کنه. یعنی بیشتر از اونی که قبلا بوده و فرم نزدیکیش یهو عوض بشه. بعد تو فکر می کنی ممکنه اون آدمم هرموناش به هم ریخته باشه یا اون هم ممکنه یه سری احساسات و علاقه نسبت بهت پیدا کرده باشه؟

سرم و بلند کردم و پرسشگر بهش چشم دوختم.

نگران نگام کرد و اومد نزدیک و گفت: آرشین تو حالت خوبه؟ داری خل میشی؟؟ اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟؟؟

راستش، خودمم نفهمیدم چی گفتم. ذهنم اونقدر شلوغ بود که نمی دونستم چی به چیه. درگیر بودم که سوالم و چه جوری بهتر بیان کنم که گوشیم زنگ خورد. برگشتم و از روی میز برش داشتم و ملیکا هم برگشت و رفت پشت میز خودش.

آرشا بود. تماس و وصل کردم و گفتم: چی می خوای؟

آرشا: خیلی بی تربیتی بعد این همه مدت زنگ زدم میگی چی می خوای؟

من: دقیقاً به خاطر همین می گم چی می خوای. تو هیچ وقت بی دلیل خواهریت گل نمیکنه. ماشین بده نیستم چون دارم هلاک میشم از خستگی خودم بهش احتیاج دارم.

آرشا: واقعاً که گدا خانم خرش و یه روز بهمون قرض داد ببین چه فیسی برامون میاد. نه خانم چیزی نمی خوام ازت. زنگ زدم بگم که آرام داره میاد خونه امون. تونستی شب بیا اینجا هی میگه دلم برای آرشین تنگ شده.

بی اختیار اخمی کردم. دلم نمی خواست پام و تو اون خونه بزارم اما آرام.

عصبی پوفی کردم و گفتم: من نمیام اونجا اگه می خوای شب بیاین خونه ی من از بیرون شام میگیرم.

آرشا سوتی کشید و گفت: چه دست و دلباز شدی. اوکی پس 8 – 8:30 اونجاییم.

باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم. برگشتم سمت ملیکا و شیده و گفتم: بچه ها دوست دارین شب بیاین خونه ی من؟

شیده: شامم میدی؟

من: کارد بخوره به شکمت نه پس گشنه می خوابونمتون.

شیده: اوکی هر جا شام باشه منم میام.

ملیکا: منم بی کارم میام.

سری تکون دادم و مشغول کار شدم. بعد از تموم شدن ساعت کاری سه تایی از شرکت زدیم بیرون و از سر کوچه 3 تا پیتزا گرفتم با مخلفات و رفتیم خونه.

تا قبل اومدن آرشا و آرام با کمک بچه ها یه دستی به سر و گوش خونه کشیدیم. ده دقیقه ی بعد زنگ خونه رو زدن.

از بعد از عید آرام و ندیده بودم و آرشا رو هم 2 بار بیشتر ندیدم. با لبخند ازشون استقبال کردم و دعئتشون کردم بیان تو خونه. آرام چند باری بچه ها رو دیده بود اما بازم معرفیشون کردم. یکم نشستیم و از هر دری حرف زدیم و چون همه گشنه بودیم شام و آوردم. بین شوخی و خنده ی بچه ها شام و خوردیم.

تو هال نشسته بودیم و از سفر کیشمون تعریف می کردیم که چقدر خوش گذشت. وسط صحبتمون ملیکا رو به آرام گفت: آره دیگه. خلاصه جات خالی بود. فقط اینکه ما نفهمیدیم آرشین و کوهیار اون روز تنهایی تو خونه چی کار می کردن؟

آرام کنجکاو نگاهش بین اخم و چشم غره ی من و لبخند گشاد شیده چرخید و آروم و شمرده گفت: کوهیار.... همون همسایه ات؟

سری تکون دادم و گفتم: آره بابا همون همسایه ام. در ضمن هیچ کاری هم نمی کردیم.

نمی کردیم و با تاکید گفتم و به ملیکا چشم غره رفتم.

آرام با لبخند و مشتاق خودش و کشید جلو و دستش و زد زیر چونه اش و دقیق نگام کرد و گفت: حالا این آقای همسایه چه شکلی هستن؟

تا من دهن باز کنم شیده تند گفت: نردبون اما زشت.

سریع براق شدم سمتش و گفتم: خفه شو بیشعور کوهیار کجاش زشته بچه ام به این ماهی. مردونه و و ماه و نــــــــــــاز...

به خودم اومدم دیدم همه دارن با تعجب بهم نگاه می کنن. ابروهام رفت بالا و گفتم: چیه؟ چرا این جوری نگام می کنید؟

ملیکا با تعجب گفت: کوهیار.. ماه؟؟؟

آرشا: ناز؟؟؟؟

این وسط نیش باز آرام از همه بیشتر رو اعصابم بود. داشتم فکر می کردم خوب کوهیار از دید من همینه دیگه مگه اینا کورن نمی بینن و انقدر از حرفم تعجب کردن؟؟؟

با خودم کلنجار می رفتم که حس کردم یکی داره صدام میکنه. هم زمان با من بقیه هم برگشتن سمت تراس.

آرام: آرشین.... یکی از تو کوچه صدات کرد.

بی اختیار لبخند زدم.

من: از تو کوچه نبود.

خواستم بلند شم که دستم و کشید و یه بسم .. زیر لبی گفت و رو بهم گفت: نریا با اینکه اعتقاد اونجوری ندارم اما اومدیم و یکی همین جوری خواست صدات کنه از اون ج مح ها بعد که رفتی بیرون پرتت کرد پایین مثل تف چسبیدی به کف پارکینگ. بعضی وقتها شوخیشون می گیره.

با خنده دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم: دیوونه، از اون ج مح ها نیست بابا کوهیاره. تو که خرافاتی نبودی، پس چی شد؟

رفتم سمت تراس و آرام که یکم خیالش راحت شده بود گفت: همه اش تقصیر این دوستامه دیشب کلی از این چیزا تعریف کردن الان تو جوشم. پس کوهیاره، باشه برو... ( یهو بلند تز گفتSmile چی؟ کوهیار...

به محض اینکه در تراس و باز کردم یکی کوبیده شد به در و چسبید به شیشه.

با تعجب برگشتم دیدم آرام چسبیده به شیشه و با دست به من اشاره می کنه که برم و با لبهاش میگه: می خوام ببینمش.

خنده ام گرفت. آرشا هم اومد کنارش ایستاد. یه چشم غره به این فک و فامیل آّبرو برم رفتم و پا گذاشتم رو تراس.

کوهیار: سلام... مهمون داری؟ چقدر سر و صدا میاد. ببینم رقص عربی هم دارین بگو منم بیام قرش بدم استاد رقصم، کلاس رفتم.

چشمهام و براش گرد کردم و در حالی که گردن می کشید تا بتونه تو خونه رو نگا کنه گفتم: تو استادی؟ خوبه هنوز یه جلسه هم کلاس نزاشتیم.

دست از دید زدن خونه ام برداشت و با نشون دادن دندوناش گفت: این و من و تو میدونیم خانومای تو مجلس که نمیدونن.

با لبخند قورت داده بهش چشم غره رفتم و گفتم: کارم داشتی؟

دستش و بلند کرد و یه نایلون و ظرفهای غذام و گرفت سمتم.

کوهیار: این از لباسها و ظرفهات. دستتم درد نکنه.

یه نگاهی به ظرفها کردم و گفتم: توشون چیه؟

کوهیار: نون برنجی برات گذاشتم. نمیشه که ظرف و خالی تحویل بدم.

چند تا پسر پیدا میشن که تو این موارد آداب دون باشن؟

نایلون و ظرفها رو ازش گرفتم. باز نگاهش زوم خونه ام شد. یه نگاه به خونه انداخت و یه نگاه به من و یه ابرو تکون داد.

منظورش و نفهمیدم و گفتم: چی؟

دوباره به خونه اشاره کرد و صاف ایستاد و آروم گفت: دو نفر به شیشه چسبیدن.

آهم در اومد. برگشتم دیدم این دوتا تابلو لوپشون و فشار میدن به شیشه و به وضوح سعی می کنن نامحسوس کوهیار و دید بزنن.

پوفی کشیدم و در تراس و باز کردم و گفتم: آرشا، آرام بیاین بیرون.

هر دو سر به زیر و یکم فقط یکم شرمنده با دستهای گره شده تو هم مثل بچه هایی که تنبیهشون کردن بیرون اومدن.

رو به کوهیار گفتم: آرشا رو که میشناسی. اینم آرام دختر خاله امِ.

سرشون و بلند کردن و سلام کردن. کوهیار خیلی شیک وآقا باهاشون سلام علیک کرد. با آرشا به خاطر یه بار آشنایی بیشتر حال و احوال کرد و تو این بین آرام تونست کامل دیدش بزنه. همچین با تعجب به قد و قواره اش نگاه می کرد که انگار غول دیده. تا کوهیار نگاش کرد سریع سرش و انداخت پایین.

کوهیارم خوش و بشش با آرشا تموم شد و رو به آرام با یه، "از آشنایی باهاتون خوشبخت شدم" حرفش و تموم کرد و اونا هم یه همچنین گفتن و حرفاشون تموم شد.

همه ساکت شدن. به کوهیار نگاه کردم که دستهاش و تو هم قلاب کرده بود و با ابروهای بالا رفته منتظر به دخترا نگاه می کرد. انگار می خواست یه چیزی بگه.

برگشتم دیدم آرشا زل زل و آرام زیر زیرکی دارن به کوهیار نگاه میکنن و هیچ کدومم به روی خودشون نمیارن که سلام علیک تموم شد دیگه کاری باهاشون نداریم پاشن برن تو.

انقدر خیره نگاشون کردم تا بالاخره یکیشون سر بلند کرد و نگام کرد. با ابرو به آرام اشاره کردم که برن تو.

جفت ابروهاش و یه بار انداخت بالا و روش و برگردوند یعنی نمیرم. اگه کوهیار نبود همون جا با مشت یکی یه دونه می زدم تو سرشون. اما خوب جلوی در و همسایه زشت بود.

برگشتم و با عجز کوهیار و نگاه کردم که دیدم به زور جلوی خنده اش و گرفته انگار همه چیز و دیده بود. یه سرفه ی مصلحتی کرد و گفت: راستش می خواستم برای 5 شنبه دعوتت کنم.

من: دعوت چی؟

کوهیار: والا این دوستای من هر چند وقت یه بار رو سر یکی خراب میشن این بارم نوبت من شده.

آرام و آرشا نخودی خندیدن. ظاهراً خیلی خوششون اومده بود.

کوهیار: شایان و محسن اینا هم میان.

رو به دخترا گفت: شما هم تشریف بیارید خوشحال میشم. دخترای جمعمون کمن.

باز این دوتا با نیش باز ریز خندیدن. بزنم نصفشون کنم.

یه پشت چشم براشون نازک کردم و گفتم: حالا ببینم چی میشه.

کوهیار: پس منتظرتونم خانمها. مزاحمتون نشم. شبتون بخیر.

کجای "حالا ببینم" من یعنی میام؟

کوهیار خداحافظی کرد و رفت و این دوتا هنوز ریز می خندیدن و به در بسته ی تراسش نگاه می کردن.

با حرص با شونه ام آرام و هل دادم که خورد به آرشا و جفتی خوردن تو شیشه ی تراس و با حرص گفتم: گمشید برید تو آبرو برام نزاشتید.

آرشا در تراس و باز کرد و تند خودش و بعدم آرام رفتن تو. می ترسیدن بیشتر کتک بخورن. تا وارد شدیم آرام تند گفت: این چقده درازه....

آرشا خوشحال گفت: دیدی زوری ازش دعوت گرفتیم؟

من: مرده شورتون و ببرن پسره فکر کرد منگلین. خاک به سرم که کل آّبروم تو یه شب با این فامیلای کج و کوله ام رفت.

وسایل تو دستم و کنار مبل گذاشتم و یکی زدم تو پهلوی آرام و گفتم: مخصوصاً تو چرا مثل خنگا زیر چشمی نگاش می کردی و میخندیدی؟

آرام سرش و خواروند و مظلوم گفت: آخه سرش تا لامپ سقف تراس یه وجب فاصله داشت.

با این حرفش همه حتی خود منم خندیدیم. راست می گفت بدبخت، من تاحالا به این موضوع دقت نکرده بودم. چون خیلی کم پیش میومد بریم رو تراس و برقا رو روشن کنیم.

ملیکا: قضیه ی مهمونی چی بود؟

براشون موضوع 5 شنبه رو تعریف کردم. ملیکا و شیده گفتن میان.

رو به آرام و آرشا گفتم: شما چی؟ میاین؟

آرشا که سرش تو گوشی بود گفت: نه بابا با سیامک اینا می خوایم بریم مهمونی. اون یکی مهم تره.

یه گمشوی زیر لبی بهش گفتم و به آرام نگاه کردم.

یه لبخند ریز زد و گفت: لباس نیاوردم.

من: کوفت... حالا یکی می خری.

آرام: نه بابا من اصلا نیستم میرم شمال. بعدم اگه دیدی پسره دعوتمون کرد تو رودربایسی گیر کرده بود وگرنه جدی نگفت.

با حرص گفتم: پس چرا وقتی بهتون اشاره کردم نیومدین تو؟

بی تفاوت شونه اش و انداخت بالا و گفت: می خواستم ببینم این آقای ناز و ماه چی می خواد بهت بگه بعدشم ببینم اونقدر ادب داره ماها رو دعوت کنه یا نه. دیدم انگاری داره.

می خواستم بزنمش.

شیده زد زیر خنده و گفت: دیدی ماه و؟

همه خندیدن.

آرام جمله اش و تصحیح کرد و گفت: نردبون...

خواستم بلند بشم بزنمش که دستهاش و برد بالا تا آرومم کنه و گفت: خوب بابا ببخشید. ناز. ولی به نظر من اونقدرا هم نــــــــــــــاز نبود. یکم، شاید بیشتر استیل مردونه داشت. نمی تونستی بگی خوشگله. چیز خاصی نداشت اما به دل مینشست.

متفکر و بدجنس یه ابروشو و برد بالا و همون جور که تکیه می داد به مبل گفت: حالا باید دید این آقا چی داشتن و یا چی کار کردن که تو چشم شما ناز و ماه به نظر میان. دقت داشته باش. تو چشم توی تنها نه هیچ کدوم از ما. هر چند من معتقدم احتمالا این تاثیر رفتارشه که به دل میشینه و باعث میشه صورتش برات جذاب تر شه، اما خوب، آدم هیچ وقت در مورد کسی که براش خاص نیست این جوری مثل تو جبهه نمیگیره.

این و گفت و شونه ای بالا انداخت و دقیق بهم نگاه کرد.
نگاهش یه جورایی مچ گیرنده بود. یا یه جورایی مثل کسی که می خواد به یه بچه ی خنگ یه چیزهایی و بفهمونه یا به زور بخواد یه چیزی و بهت بگه که تا حالا خودت بهش دقت نکردی.

هر چی که بود باعث شد من که تا اون موقع نیم خیز شده بودم و خودم و رو مبل جلو کشیده بودم، تو جام آروم بگیرم و برم عقب و به فکر فرو برم.

تا حالا خودم به این قسمتهاش نگاه نکرده بودم. یا فکر نکرده بودم. به اینکه چرا از بین این همه آدم از بین این همه پسر و مردی که هر روز باهاشون سر و کار دارم یا تو مهمونیها میبینمشون چرا چرا کوهیار؟ چرا؟ حتی آزاد با اون همه زیبایی صورت بازم برام جلوی کوهیار اونقدر ناز نبود اونقدر خوب نبود اونقدر زیبا نبود؟

چرا منی که تو مسافرتهای خارج از ایران تو ماموریتها هر لباسی و هر جا و حتی تو خیابون جلوی چشم 100 ها نفر خیلی راحت و بدون کوچکترین حس بدی می پوشم اما دیشب به خاطر کوتاه بودن لباسم و پیدا بودن رونهام جلوی کوهیار معذب بودم.

چرا منی که تو مهمونی تو دورهمی ها با خیلی از پسرا می رقصیم اونم مدلهای مختلف. کنار هم می نشستیم و شاید گاهی صمیمی با هم صحبت می کردیم و در حد مخ زنی هم پیش می رفت اما هیچ کدومشون جز جاذبه ی اولیه چیز خاصی نداشتن. می تونستم برای یه ساعت یا نهایت یه مهمونی تحملشون کنم. حتی با اونایی که دوست میشدم هم خوشم نمیومد زیاد دورو برم باشن اما کوهیار....

این پسر چی داشت که من دلتنگش می شدم. دوست داشتم مدام دورو برم باشه. حاضر بودم به خاطر کمک بهش از روز جمعه ام بزنم. برای درست کردن غذای مورد علاقه اش و رفع خستگیش خودم و خستگیم و فراموش کنم؟؟ کوهیار چی داشت....

خودم جواب خودم و می دونستم.

با فکر به جواب، یه نفس عمیق کشیدم. سرم و بلند کردم. بچه ها هنوز در مورد کوهیار و مهمونی حرف می زدن. تنها کسی که با نگاه تیزش حالتهام و زیر نظر گرفته بود آرام بود. چشم ازش برداشت. نگاه دقیق و جستجو گرش همراه لبخند ریزش روحم و اذیت می کرد. حقیقتی که خیلی ساده فهمیده بود و رک کوبونده بود تو صورتم در عین اینکه باعث آرامش خیالم شده بود پریشونمم کرده بود.

از جام بلند شدم و به بهانه ی چایی ریختن رفتم تو آشپزخونه.

سینی و برداشتم و رفتم سراغ فنجونا. باید خودم و مشغول می کردم.

آرام: عاشقش شدی؟

دستم دور فنجونی که تو سینی گذاشتم مشت شد. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

تو ته مهای وجودم دنبال عشق گشتم. متفکر برگشتم و بهش که تکیه داده بود به اپن و نگام می کرد خیره شدم.

صادقانه گفتم: عاشق نه... دوست داشتن... آره...

یه ابروش و فرستاد بالا و دست به سینه شد و با لبخند گفت: جالبه... از کجا میدونی عاشق نه؟

سرم و انداختم پایین و در حالی که یه خاطره ی دور تو ذهنم جون می گرفت آروم گفتم: شاید دلیل درستی نباشه اما... یادمه سال سوم دانشگاه که بودم یه پسرِ ورودی بود که صورت خیلی معصومی داشت. چیز خیلی خاصی نبود اما من و یاد پاکی پسر بچه های 2 ساله می نداخت. همه ی عشقم این بود که برم تو محوطه ی دانشکده اشون بگردم دنبالش تا بتونم از دورم که شده ببینمش. یادمه یه بار که با بچه ها رو نیمکت نشسته بودیم و من داشتم حرف می زدم اون اومد و از کنارمون رد شد. با ضربه ی دست ملیکا به خودم اومدم. اصلا نفهمیدم که کی با دیدنش حرفم و قطع کردم و از جام بلند شدم و بدون اینکه بدونم ایستادم و مات خیره شدم بهش و با چشم دنبالش کردم تا آخرین نقطه ای که میشد دیدش. حسی که به اون داشتم یه حس عشق مفرط بود. صادقانه و بی دلیل.

هنوزم نمیدونم چرا اون جوری عاشقش شده بودم. کور شده بودم و فقط چشمهام اون و میدید و دنبال اون می گشت.

کنجکاو پرسید: چی شد؟ بهش گفتی؟

سرم و بلند کردم و با یاد آوری اون روزها یه لبخند عظیم زدم و برگشتم و بقیه ی فنجونها رو گذاشتم تو سینی و با صدای پر خنده گفتم: نه.... پسره وقتی دید هر جا میره منم پشتشم و گاهی از پشت درختها و دیوارها نگاش می کنم بدبخت ترسید. یه جوری میومد و میرفت که من نبینمش.

آرام پق زد زیر خنده. دلشو گرفته بود و می خندید. بعد چند دقیقه که من چایی ها رو ریختم و اونم یکم آروم شد اشک چشمهاش و گرفت و گفت: نه انگاری واقعاً عاشق اون یکی بودی. اما حست به کوهیار چیه؟

دوباره یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمتش و از پشت تکیه دادم به کابینتها و صادق گفتم: دوستش دارم. الان میدونم که دوستش دارم. نه به خاطر قیافه اش. البته هنوز فکر می کنم که ناز و ماهِ اما بیشتر به خاطر اخلاقش. دوستش دارم با همه ی خصوصیات خوب ( صورت خندونش، کمک های گاه و بیگاهش، ساز دهنی زدنهاش و شوخیهاش که باعث میشد از ته دل بخندم جلوی چشمم اومد و یه لبخند محو نشوند رو صورتم) و بدش ( دید زدنش به دخترای فشنی که از خیابون رد میشدن. هیز بازیش وقتی داشت آهنگ خارجی میدید و دخترا رو با مایو دید می زد و آب از لب و لوچه اش آویزون بود و این آخریه، یه صدای ظریف پشت تلفن که کوهیار و نیمه های شب عزیزم صدا می کرد. )

سری تکون دادم و گفتم: من دیگه بچه نیستم که بخوام با یه نگاه یا یه حس زودگذر از کسی خوشم بیاد و خودم و کشته و مرده و فداییش بکنم. از اولم این جوری نبودم. ترجیح میدم با چشمهای باز یکی و ببینم و با توجه به همه ی خصوصیات و اخلاقهایی که هر آدمی تو وجودش داره و همه اشونم خوب نیستن با تکیه به احساسم و عقلم کسی و دوست داشته باشم. یه دوست داشتن عمیق از ته قلبم. که به نظرم خیلی با ارزش تراز اون عشقهای کور و تو خالیه خیالیه.

کوهیارم دوست دارم. و شاید خیلی بیشتر از خیلی. یه دوست داشتن که فقط تو قلبم خلاصه نمیشه. به همه ی اعضای بدنمم سرایت کرده. قلبم و تند میکنه و بدنم و داغ. من اون و با جاذبه های مردونه و اخلاق بچگونه اش و در عین حال عاقلش دوست دارم با همه ی قلبم و حسهای زنونم. به خاطر اینکه می تونم کنار اون خودم باشن. خود خودم و نیاز نیست بچگونه و لوسی حرف بزنم یا برای خوش اومدنش خودم و تیتیش کنم.

یکم فکر کردم و آروم گفتم: البته فکر کنم برای همینه ام هست که تا حالا به چشم یه زن بهم نگاه نکرده.

آرام دوباره ریسه رفت از خنده و من برگشتم و سینی چایی و برداشتم و همون جور که می رفتم سمت هال تو فکرم ادامه ی حرفم و دادم و گفتم: البته به جز دیشب.

دیگه تا آخر شب در مورد من و کوهیار چیزی نگفتیم و خدا رو شکر کسی به نایلون لباسهایی که کوهیار بهم داده بود و ظرف غذا هم توجهی نکرد و من مجبور نشدم برای اونها توضیح بدم.

شب تموم شد و بعد از تمیز کاری تو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر دوست داشتن کوهیار می تونه راحت باشه. انگار همیشه دوستش داشتم و همیشه یه جایی تو قلبم داشت.

غلتی زدم و با صداقت به خودم اعتراف کردم که خیلی خودخواهم.

چون حس می کردم خودم و دوست دارم با یه جنسیت متفاوت. با توجه به همه ی اخلاقها و شباهت های فکری و زندگی من و کوهیار، اون به طرز باور نکردنی مثل خودم بود . خود خود من منتها پسرش.
یه هفته خستگی و کار به امید یه پنجشنبه و یه مهمونی توپ. مهمونی که فکر می کردم خیلی راحت تر از این حرفها باشه اما از صبح که اومده ام سر کار کوهیار هر یک ساعت زنگ میزنه. داره کم کم دیوونه ام میکنه.
این کارها از اون بعیده معمولا خیلی مستقله و تنهایی همه ی کارهاش و می کنه. یادم نمیاد هیچ وقت تو هیچ کاری ازم کمک گرفته باشه اما امروز بدجوری نیازمند دست یاریِ.
آخرین باری که زنگ زد ازش پرسیدم.
من: چرا امروز انقدر مضطربی؟ نگران نباش همه چیز خوب پیش میره. باور نمیکنم این همه استرس به خاطر مهمونی باشه.
کلافه از تو گوشی نفس صدا داری کشید و ناراحت گفت: حق با توئه. تو یه عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبورم امروز تا ساعت 5 بمونم شرکت تا یه قرار دادی و تنظیم کنم. به خاطر همین همه ی کارهام پیچیده تو هم.
تو صداش عجز موج میزد. اونقدر می شناختمش که بدونم براش عالی برگزار شدن مهمونیش به اندازه ی تنظیم بهترین قرار داد مهمه. دستی به پیشونیم کشیدم و به انبوه پرونده های روی میزم نگاه کردم. نفسی کشیدم و گفتم: کوهیار من میتونم کمکت کنم. فقط بهم بگو چی کار کنم. من تا یک ساعت دیگه کارم تموم میشه.
به ساعت نگاه کردم نزدیک 11:30 بود.
کوهیار با ذوق گفت: واقعاً؟ یعنی می تونی؟ وای آرشین تو چقدر ماهی من تو رو نداشتم چی کار کنم.
یه لبخند نشست رو صورتم و تو دلم گفتم: آویزون دوست دخترات میشدی.
کوهیار: خوبه پس. ببینم ماشین داری؟
من: آره.
کوهیار: پس می تونم بهت آدرس بدم بیای شرکت ازم کلید خونه رو بگیری؟ باید ژله و اینا رو درست کنی اگه زحمتی نیست.
من: نه مشکلی نیست.
آدرس و گفت و یاد داشت کردم. تماس و قطع کردم و یکم وسایل رو میز و جمع و جور کردم و کیفم و برداشتم و از جام بلند شدم.
شیده با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: کجا میری؟
من: برم خونه.
به میزم اشاره کرد و گفت: با اینا چی کار می کنی؟ میدونی چقدرن؟ باید تا یکشنبه تحویل بدی. دو روزم که تعطیله.
دوباره نگاهی به میز کردم و نفس و فوت کردم بیرون و گفتم: میدونم شنبه میام اداره انجامشون میدم.
شیده با تعجب گفت: روز تعطیلت و می خوای بیای اداره برای چی؟ خوب همین امروز بمون تمومشون کن دیگه.
اخم کردم و گفتم: چون کار دارم باید برم.
تو دلم گفتم " کوهیار مهم تره ".
من: شب می بینمتون.
یه اخمی کردم که دیگه نتونه چیزی بگه و تند ازش دور شدم. رفتم برای 2 ساعت باقیمونده مرخصی گرفتم و رفتم دم شرکت. به کوهیار زنگ زدم که بیاد پایین.
تکیه به در ماشین از پشت شیشه ی عینک آفتابیم به ساختمون غول جلوم خیره شدم. هیچ فکر نمی کردم کوهیار تو یه همچین جایی با این موقعیت مکانی و معروفیت کار کنه. یه شرکت بزرگ کشتی رانی...
اوف.... بی خودی نیست بچه میگه بهش خوش می گذره دروغم که نیست.... همینه دیگه سر خر می خواد چی کار. بزار همین جوری مجردی حال کنه با این پولایی که در میاره.
در حال بررسی محل بودم که یکی با هیجان صدام کرد. تکیه ام و از ماشین گرفتم و به کوهیار که خوشحال به سمتم میومد نگاه کردم. خواستم عینکم و بردارم که با دوتا قدم بلند اون دو سه متر باقیمونده رو طی کرد و تو یه لحظه همچین بغلم کرد که حس کردم صدای ترق تروق استخونام و شنیدم و پاهام چند سانت از زمین بلند شده.
با چشمهای گرد از تعجب گفتم: کوهیار چی کار می کنی؟
همون جور که حس می کردم پاهام داره با زمین آشنا میشه گفت: ابراز احساسات و قدر دانی.
کامل رو زمین قرار گرفتم و کوهیار خودش و کشید عقب. چقدر خدا رو شکر کردم که به خاطر پیدا نکردن جای پارک مجبور شدم بیام تو کوچه بغلی شرکت پارک کنم و منتظر بمونم.
به کت و شلوار خوش دوختش نگاه کردم. هیچ وقت انقدر رسمی ندیده بودمش. حتی وقتی که تو خیابون گذری میدیمش که میره شرکت یا بر می گرده. هیچ وقت کت تنش نبود.
چقدر تیپ رسمی بهش میومد.
کوهیار: واقعا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم. خیلی ممنون.
از تو جیبش یه دسته کلید در آورد و از بینش یه دسته کلید با دوتا کلید که تو یه دایره ی جدا بودن و جدا کرد و گرفت سمتم.
کوهیار: اینا کلیدای یدکمه، این بزرگه برای حیاطه این یکی هم برای در ورودیه.
کلید و ازش گرفتم و با تعجب پرسیدم: تو کلید یدکیتم تو دست کلیدت با خودت این ور و اون ور میبری؟
یه چشمکی بهم زد و با لبخند شیطون گفت: شاید لازم شد بدمش به یه لیدی که زودتر از من خودش و برسونه خونه و آماده شه.
برق شیطنت تو چشمهاش و جمله ی خبیث آخرش که با خباثت محض آروم اضافه کرد (( مثل الان )) باعث شد که نگاهم و همراه سرم که پایین بود و کلیدا رو وارسی می کردم و تو کسری از ثانیه بلند کنم و تیز شم سمتش.
قبل از اینکه یکی بکوبونم تو سرش خودش و کشید عقب و فقط تونستم با حرص بگم: من و با اون دوست دخترات یکی نکن بی تربیت.
صدای قهقه اش بلند شد و بین خنده اش گفت: تو از همشون بهتری تو سوگلی منی.
چشم غره ی تیزی بهش رفتم که باعث شد از جذبه ام به خودش بیاد و به زور دهنش و جمع کنه و آروم مثل یه پسر بچه ی خطا کار گفت: خوب تو با اونا فرق داری.
دوباره نیشش و باز کرد و شیطون گفت: تو گل منی....
دیگه نتونستم بیشتر از این بهش چشم غره برم و با چشم دعواش کنم. لبهام و جمع کردم که حداقل نخندم تا پررو تر نشه.
دروغ چرا از حرفش یه جورایی خوشمم اومد.
سریع برگشتم و سوار ماشین شدم. اومد کنار ماشین و زد به شیشه.




رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
#29
قسمت 25

شیشه رو کشیدم پایین و منتظر نگاش کردم. خواست خم شه سمت ماشین و یه چیزی بگه که چشمش خورد به سمت چپ و با دیدن کسی صاف ایستاد و رسمی و خیلی جدی گفت: سلام عرض شد جناب بیاتی. حالتون خوبه؟
برگشتم به جناب بیاتی که پیره مرده 50-55 ساله ای بود نگاه کردم. با یه لبخند به کوهیار نگاه کرد و گفت: علیک سلام کوهیار جان. ممنونم پسرم.
یه سری برای هم تکون دادن و بیاتی رفت سیِ خودش و کوهیارم خم شد سمت ماشین و تو یه لحظه صورت جدّیش شیطون شد و گفت: سوگل جونی هر کاری داشتی زنگ بزن. هر چیزی هم که لازم داشتی بازم زنگ بزن، دارم میام خونه برات بگیرم. سعی می کنم زودتر بیام.
گیج از تغییر حالتهاش سری تکون دادم و یه خداحافظی گفتم.
راه که افتادم تازه فهمیدم چی به چیه و زدم زیر خنده. این کوهیار شَرّ خودمون تو محیط کارش کم جذبه نداره ها...
با یاد آوری سوگلی و سوگل خانم گفتنش خنده ام دوبرابر شد.
رسیدم خونه و ماشین و گذاشتم تو پارکینگ و رفتم لباسام و عوض کردم و یه لباس راحت کلفتی پوشیدم و کلید و موبایلم و برداشتم و رفتم خونه ی کوهیار.
خدا رو شکر خونه اش مثل همیشه برق می زد. حداقل مجبور نیستم کف زمین و بسابم. رفتم تو آشپزخونه بهتر بود از اینجا شروع کنم. دقیقا نمی دونستم باید چی کار کنم ماتو و شالم و وسایلم و گذاشتم رو اپن و یه دور دور خودم چرخیدم تا یکم فکر کنم و به خودم بیام. یه نوشته رو در یخچال نظرم و جلب کرد مثل یه لیست بود.
رفتم جلو و کنجکاو نگاش کردم. بی اختیار لبخند زدم. کوهیار برای خودش یه لیست از کارهایی که باید انجام می داد و چیزهایی که باید درست می کرد و نوشته بود. خوب خدا رو شکر انگاری همه اش و بلد بودم. خدا رو شکر که از اون غذاهای سخت سخت نمی خواست بده به مهمونا. 2 مدل سالاد و ماکارانی و 2 تا دسر که یکیشم ژله بود و ساندویچ.
یه نفس عمیق کشیدیم و مشغول شدم. اونقدر روی کارم تمرکز کرده بودم و غرق شده بودم که حتی یادم رفت غذا بخورم.
این وسطم هر چی کم می آوردم یا لازم داشتم و نمی تونستم پیدا کنم سریع زنگ می زدم به کوهیار که جای دقیقش و بهم بگه چون اصلا حوصله و وقت گشتن و نداشتم. اونقدر شماره ی کوهیار و گرفته بودم که عصبیم کرده بود. برای سرعت بخشیدن به کارهام شماره اش و عدد 1 سیو کردم تا با دوتا دکمه بتونم سریع کالش کنم.
دلم برای آی فون قشنگم که به خاطر شکم پرستیم سوخته بود تنگ شده بود. چند ماه پیش که رفته بودم خونه ی مامانم اینا مامان غذا و سالاد داده بود که با خودم بیارم خونه. وقتی داشتم میومد بالا گوشیم و گذاشته بودم تو نایلون غذاها و وقتی رفتم سراغش دیدم سس سالاد ریخته روشو و سوخته. حالا مجبور بودم با این گوشی قدیمی دکمه ای کار کنم چون به خاطر مضیغ مالی این چند وقت نتونسته بودم گوشی بخرم.
رسماً هلاک بودم. درست کردن ژله، بندری، سالاد الویه و سالاد ماکارانی و ماکارانی و دسر موزی تا 5 عصر طول کشید. دیگه نا نداشتم. کل هیکلمم به گند کشیده بودم. تمام آرزوم توی این لحظه این بود که برم خونه و یه دوش درست و حسابی بگیرم.
با شنیدن صدای زنگ و متعاقبش کلیدی که تو در می چرخید شیر آب و بستم و دستهام و با دستمال خشک کردم و برگشتم سمت در.
کوهیار: به به ببین خانم خانما چی کار کرده. راضی به زحمت نبودیم. ببین چه کدبانویی هم هست.
با لبخند نگاش کردم. کلی نایلون خرید تو دستش بود که همه اش و همون جلوی ورودی آشپزخونه گذاشت و اومد جلو و خوشحال تو ظرفهای روی میز که پر غذا بودن سرک کشید و بو کرد. با برداشتن در هر کدوم چشمهاش از رضایت برق می زد.
بایدم برق بزنه همه ی نبوغ و استعداد آشپزیم و به کار گرفته بودم که این غذاهای تو ظاهر ساده و آسون و خوب در بیارم تا آبروی کوهیار حفظ بشه.
در آخرین ظرف و که گذاشت سرش و بلند کرد و با یه نگاه مهربون و قدرشناس نگام کرد. قدم به قدم به سمتم اومد و آروم گفت: آرشین... من چه طور ازت تشکر کنم؟
حس رضایت فوق العاده ای از خودم داشتم. مثل این بود که یه کار بزرگ انجام داده ام. یه جورایی از اینکه کارم و خوب انجام دادم هیجان زده و خوشحال بودم.
با لبخند خوشحال به چشمهای کوهیار چشم دوختم و سرم و نگاهم همراه با جلو اومدن و نزدیک شدن کوهیار ریزه ریزه به بالا رفت و کمی متمایل به عقب شد. جوری که برای دیدنش تو اون فاصله ی نزدیک مجبور شدم صورتم و کامل رو به بالا بگیرم.
یه قدم کوچیک دیگه برداشت و سینه به سینه ام ایستاد و نرم دستهاش و انداخت دور کمرم و من و که تا اون موقع یه دستم و روی کابینت گذاشته بودم و بهش تکیه داده بودم با یه فشار ازش جدا کرد و به خودش چسبوند.
آروم بودم خیلی آروم. و این عجیب بود. شاید از تأثیر نگاه پر آرامش و مهربون کوهیار بود.
با نفسها و ضربانی که با ریتم ضربان کوهیار یکی شده بود بهش نگاه کردم.
نگاهش و رو صورتم چرخوند و گفت: تو بهترینی...
لبخندم عمیق تر شد. صورتش نزدیک تر شد. چشمهاش تیره تر و براق تر شد.
خم شد رو صورتم و چشمهام رفت سمت لبهاش. وقتی بوسه اش ظریف و عمیق و طولانی نشست رو پیشونیم چشمهام بسته شد و یه نفس عمیق از سر آرامش کشیدم.
همه ی بدنم گرم شد. لبهاش و از پیشونیم جدا کرد. چشمهام آروم باز شد. پیشونیش و چسبوند به جایی که قبلاً بوسیده بود و حلقه ی دستش و تنگ تر کرد.
حس می کردم بین بازوهاش قفل شدم. بالا پایین رفتن سینه اش و حس می کردم و عجیب اینکه حرکت نرم سینه اش برام مثل تکونهای گهواره آرامش دهنده بود.
این بهترین و تنها تشکری بود که می تونست تو این لحظه این جور همه ی خستگیم و از بین ببره.
یه نفس عمیق کشیدم و ریه هام و پر عطر تنش کردم. دستهام و بلند کردم و گذاشتم رو بازوش و یکم خودمو به عقب هل دادم.
منظورم و فهمید و ازم جدا شد. خیره به چشمهام دنبال یه چیزی می گشت. شاید نارضایتی از انجام کارش.
بی توجه به چشمهای کاوشگرش گفتم: حالا که برگشتی خونه بقیه اش دست خودت و می بوسه.
من هنوز برای خودم هیچ کاری نکردم. با این بوی غذایی هم که میدم نمیتونم بیام مهمونی. باید برم خونه و دوش بگیرم و حاضر شم بعد میام کمکت که غذاها رو بریزیم تو ظرف و بچینیم رو میز. تا اون موقع بقیه ی کارها رو خودت انجام بده.
کوهیا: چشم هر چی کدبانو دستور بفرمایند.
برگشتم و به صورت شیطونش که دیگه اثری از اون نگاه آروم توش نبود خندیدم و رفتم سمت مانتو و شالم و برشون داشتم و با یه خداحافظی سریع از خونه زدم بیرون.
چقدر دلم می خواست به جای دوش گرفتن و حاضر شدن یه چرت بزنم اما اصلا وقت نبود. هنوز کلی کار مونده بود و راستش زیاد مطمئن نبودم که کوهیار بتونه همه رو تنهایی انجام بده.
ما منم برای امشب کلی کار داشتم شاید می تونستم در عرض 2 ساعت همه ی کارهام و بکنم و به موقع برسم و بهش کمک کنم.
حوله ام و برداشتم که برم دوش بگیرم. چشمم که تو آینه به خودم افتاد قیافه ام چروک شد. مدتها بود که می خواستم از دست این موهای دو رنگ خلاص شم اما هنوز که هنوزه نتونسته بودم بهشون برسم. یادمه قبل عید یه رنگ شرابی خریده بودم. تو یه تصمیم آنی دست به کار شدم و خیلی سریع موهام و رنگ کردم. کلاه به سر تو خونه می گشتم و کارهای باقیمونده رو انجام میدادم. درست کردن ناخنم و لاک زدن و انتخاب لباس.

لباسهای کمدم و وارسی کردم و از بینشون یه لباس دکلته ی قرمز ساتن کوتاه انتخاب کردم که دامن تنگی داشت و همه ی طرحش یه کمربند مشکی بود که رو پهلو و زیر سینه اش پاپیون میشد.

رنگ قرمز ش به موهام و پوستم میومد.

لباس و انداختم رو تخت و یه نگاهی به موهام کردم و وقتی از رنگ گرفتنشون مطمئن شدم چپیدم تو حمام و سریع یه دوش حسابی گرفتم تا بدنم حال بیاد. حوله پیچ اومدم بیرون. موهای آب چکونم و با حوله پیچیدم و بالای سرم جمع کردم.

بهتر بود اول آرایشم و می کردم تا موهام یکم خیسیش کم بشه.

رفتم سراغ جعبه سایه ام و در عرض 10 دقیقه کل آرایشم و انجام دادم. از اتاق اومدم بیرون که برم تو دستشویی لنزهام و بزارم چشمم. با این لباس قرمز و این مو یه لنز خاکستری قشنگ میشد.

لنزهام و از تو جعبه اش در آوردم و با احتیاط گذاشتم تو چشمهام. چند بار پلک زدم. خیلی خوب شده بود.

سرخوش زیر لبم یه آهنگ شاد زمزمه کردم و از دستشویی اومدم بیرون. هوا تاریک شده بود.

ریزه ریزه قدم بر می داشتم و آهنگی که کل روز تو ذهنم بود و پرحس می خوندم.

یه تنهایی خلوت / یه سایبون یه نیمکت

می خوام تنهای تنها / باشم دور از جماعت

هوا خوش بو و تازه / به آرامش تن من

حالا غرق نیازه / به تنهایی رسیدن

نفس از تن کشیدن / برام این چاره سازه

یه تنهایی خلوت / یه سایبون یه نیمکت

می خوام تنهای تنها / باشم دور از جماعت

به وسط حال رسیدم و به خاطر تاریکی دیگه نتونستم جلوم و ببینم و برای همین دنبال کلید برق گشتم. دستم که بهش خورد و زدمش با دیدن کوهیار که پشت شیشه ی تراس ایستاده بود و دستها و صورتش و چسبونده بود به شیشه و زل زل خونه رو نگاه می کرد از ترس قلبم ایستاد و یه جیغ کوتاه کشیدم و یه قدم عقب رفتم و دستم و گذاشتم رو قلبم.

کوهیار که قیافه ی زهره ترک شده ی من و دید شرمنده و هول تکیه اش و از شیشه گرفت و با دست چند ضربه بهش زد.

یه چشم غره بهش رفتم و رفتم در و باز کردم و گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟ نزدیک بود بمیرم. مردن به درک مهمونیت بهم می خورد اون همه غذا درست کردم.

شرمنده و مظلوم گفت: ببخشید ولی هر چی زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی نگران شدم. اومدم ببینم حالت خوبه یا نه.

یه دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: آره خوبم مرسی. کارم داشتی؟

کوهیار مظلوم تر گفت: میدونم امروز به قدر کافی زحمتت دادم ولی شرمنده من هنوز دوشم نگرفتم و ساندویچ ها هم حاضر نکردم می تونی...

پریدم وسط حرفش و گفتم: باشه تو برو من تا یه ربع دیگه حاضر میشم میام کمکت.

یه لبخندی زد و قدر شناس تشکر کرد. برگشت که بره اما پشیمون شد. ایستاد، چرخید سمتم و یه نگاه سرتاپایی بهم انداخت و با یه لبخند شیطون گفت: لباست معرکه است.

خوشحال از اینکه خوشش اومده لبخندی زدم و پر ذوق گفتم: مرسی.

چشمهاش گرد و پر خنده شد. لبخندش عمیق تر و برگشت و بی حرف از رو تراسها رد شد و رفت تو خونه اش.

برگشتم تو خونه و رفتم سمت اتاقم. دستم و بلند کردم تا به موهام بکشم که دستم کشیده شد به حوله ی رو سرم. با چشمهای گرد یادم اومد که من هنوز لباس نپوشیدم. سرم و پایین آوردم و چشمهای وحشت زده ام خورد به حوله ی کوتاهی که پیچیده بودم دورم.

با بغض و حرص یه جیغی کشیدم.

الهی کوهیار بگم خدا کوفتت بده. ببین تر و خدا منو مسخره کرده.

معلومه وقتی دزدکی میاد پشت تراس خونه ی مردم این صحنه ها رو هم شکار می کنه. یه نگاه دیگه به خودم کردم.

یه لحظه از ذهنم گذشت که چند درصد از بدنم مونده که کوهیار ندیده باشه؟
این فکر ها رو از ذهنم بیرون کردم و به شب و مهمونی و زحمتهام فکر کردم. حوله ی موهام و باز و با سشوار خشکشون کردم و صاف ریختم دورم. با بابیلیس ته موهام و فر دادم. وقتی پشتم می ریخت یه جورایی ساده و شیک میشد.
رژ قرمز آتیشیم و چند بار مالیدم به لبم. مات بود و جلوه ی لبهام و بیشتر می کرد و با چشمهای سیاه شدم تناسب قشنگی داشت. خودم از خودم خوشم اومده بود.
گوشواره های بلندم و گوشم انداختم. وقتی گوشواره و موهام میومدن رو شونه های لختم قسمت زیادیش و می پوشوندن.
کارم که تموم شد از تو کمد کفشهای مشکی بلندم و در آوردم و پوشیدم. ایول به قد.
یه نگاه دیگه تو آینه به خودم انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم مانتوی بلند مشکیم و پوشیدم چون نمی خواستم جوراب بپوشم تا خونه ی کوهیارم 2 قدم که بیشتر نبود.
یه شال مشکی هم انداختم رو سرم. کیف کوچیکم و برداشتم و یه آینه و رژ قرمزم و موبایل و کلیدم و انداختم توش و از خونه زدم بیرون.
با اینکه به کوهیار گفتم یه ربع اما 20 دقیقه طول کشیده بود.
بدون اینکه زنگ خونه اش و بزنم کلید انداختم و رفتم تو خونه. صدای سشوار کل خونه رو برداشته بود. بلند صداش کردم.
کوهیار: الان میام.
مانتو و شالم و در آوردم و مثل همیشه گذاشتمشون رو اپن. با دیدن خونه چشمام گرد شد. مبلها هر کدوم یه طرف بودن. حتی مبل بزرگه هم وسط خونه بود. این پسر با این خونه چی کار کرده؟؟
داشتم با چشمهای گرد شده به خونه نگاه می کردم که کوهیار از تو اتاق اومد بیرون. با اخم غلیظی نگاش کردم و پر حرص گفتم: اینجا رو ترکوندی؟
اما کوهیار تو جواب من خشکش زده بود. دستش رو کروات نصفه بسته اش مونده بود و بی حرکت زل زل به من نگاه می کرد و هر لحظه رنگ صورتش عوض میشد.
عمراً یه درصد فکر کنم از زیبایی فوق العاده ام این جوری خشکش زده چون در کل اصلا به من نگاه نمی کرد. سرش پایین بود و بیشتر به کف نگاه می کرد.
عصبانی یه قدم برداشتم سمتش که با صدای جیغش تو جام خشک شدم.
با چشمهای گرد به کوهیار که مثل سکته ایها دستهاش و جلو گرفته بود نگاه کردم.
بهت زده گفتم: چته تو؟؟؟
کوهیار: تکون نخوریا. همون جا وایسا.
من: چرا؟؟
کوهیار: اول کفشات و در بیار بعد هر جا خواستی برو.
با تعجب تقریباً جیغ کشیدم.
من: چـــــی؟
یه اخمی کرد و دستهاش و پایین آورد و این بار با آرامش بیشتری گفت: آرشین جان کفشات و در بیار بیا تو خونه. تا همین جام که با کفش اومدی و هنوز می تونی راه بری فقط به خاطر زحمتهائیه که کشیدی.
یه نگاه بهت زده به پاهام و کفشهای قشنگم کردم . یه نگاه به کوهیار و صندلهای رو فرشیش انداختم. منظورش چی بود؟
من: اگه اینا رو در بیارم پس چی بپوشم ؟
دست به کمر یه اشاره به کل خونه کرد و گفت: فکر کردی این خونه چرا انقدر تمیزه. چون هیچ احدی اجازه نداره با کفش واردش بشه. هر کی هم می خواد بیاد تو همون دم در باید کفشاش و در بیاره.
مستأصل گفتم: اما مهمونیه.
با اخم گفت: عروسی هم باشه کفش بی کفش.
اخمام غلیظ شد. فکم سفت شد چه معنی داشت. من عمراً بی کفش بموم.
خیلی جدی گفتم: در نمیارم.
یه نگاه بهم کرد و یه لبخند مهربون زد و گفت: آرشین جان عزیزم کفشات و در بیار. اذیتم نکن. کلی کار دارم.
جدی تر گفتم: در نمیارم.
دوباره با همون ژست گفت: قربون شکلت مجبورم نکن خودم درشون بیارم.
مثل بچه های 2 ساله لج کرده بودم. یادم نمیومد بدون کفش مهمونی رفته باشم. همه ی قرَّم همین کفشهام بود که سرم و به سقف می رسوند.
با لج پام و کوبوندم رو زمین و گفتم: در نمی یارم. تو می خوای قرمو بگیری. خودت با اون قد چنارت به کفش احتیاج نداری می خوای بقیه رو محروم کنی. حسود بخیل.
کوهیار همچین دستهاش و جلو آورد گه گفتم قلبش ایستاد.
با التماس گفت: عزیز دلم پاهات و نکوب رو زمین هر چی خاکه پاشیدی رو فرشا. درشون بیار خانمی آفرین.
انگار داشت با یه بچه ی دو ساله حرف می زد. بی حرف فقط نگاش کردم. وقتی دید تکون نمی خورم سرش و بلند کرد و نگام کرد. با چشمهاش اشاره کرد درشون بیارم. منم ابرو انداختم بالا که یعنی نمیارم.
یه قدم اومد سمتم من یه قدم رفتم عقب.
کوهیار یه لبخند عصبی زد و گفت: تکون نخور عزیزم بزار خودم درشون میارم. تو خودت وبه زحمت ننداز.
من: محاله اینا تهشون تمیزه. اگه باور نمیکنی ببین.
کف پام و بلند کردم و نشونش دادم. دستش و گرفت به قلبش و ایستاد و چشمهاش و بست.
با حرص گفت: بِکَن اون لامصبا رو گند زدی به خونهِ زندگیم.
با تعجب پام و گرفتم سمت خودم فقط یه کوچولو خاکی بود. همین.
من: خوب می خوای بشورمشون بعد بپوشم.
کوهیار: چه فرقی می کنه بازم کثیفن محاله بزارم کفشی که بیرون پوشیدی و تو این خونه هم بپوشی.
پر حرص گفتم: من محاله درشون بیارم. می تونی خودت یه کاری بکن.
پر اخم نگام کرد و جدی گفت: باشه خودت خواستی.
همچین خیز برداشت که فهمیدم نه واقعا موضوع جدیه. یه جیغی کشیدم و دوییدم که در برم. کوهیارم پر حرص فقط داد می زد که از جام تکون نخورم.


خدا رو شکر که خونه ترکیده بود و من می تونستم از پشت مبل ها رد بشم و از دستش در برم. چند بار نزدیک بود بگیرتم که جا خالی دادم اما تو یه لحظه که از زیر دستش در رفتم و خواستم از کنار مبل بزرگه ی وسط هال جیم بشم مچ دستم و گرفت و همچین کشیدم که خودش و من هر دو پرت شدیم رو مبل.
اول خودش بعدم من افتادم روش.
همچین کوبیده شدم بهش که گفتم هیچی سر یه کفش دنده هاش شکست.
خواستم سریع بلند شم ببینم زنده است یا نه که تند دستهاش و انداخت دور کمرم و با یه پاش قفلم کرد.
با یه لبخند پهن گفت: کجا کجا؟؟ تازه گیرت آوردم. که با قلب من بازی می کنی دیگه؟ کفشت و در نمیاری نه؟
گیر افتاده بودم بد. خواستم با تکون دادن خودم از زیر دستاش در برم که سفت تر گرفتتم و چسبوندم به سینه اش.
سرخوش گفت: بی خود تقلا نکن تا من نخوام نمی تونی خلاص شی و تا کفشت و در نیارم نمی زارم بری.
دیدم خیلی جدی تر از این حرفهاست که بشه با زور و لج بازی مجابش کرد و کفشهامم خیلی مهم بودن برام برای همینم به التماس افتادم بلکم افاقه کنه.
من: نه تروخدا کفشام باشه.... دوستشون دارم.... باشه دیگه...
اما کو گوش شنوا دستهاش که دور من بند بود و می دونست تا ولم کنه در میرم. مجبوری پای آزادش و بالا آورد و تو همون حالت انداخت پشت کفشم و با فشار یکی یکی درشون آورد.
لنگه ی اول و که در آورد جیغ من رفت هوا و سعی کردم با تکون خوردن نزارم اون یکی رو هم بکنه اما وقتی دومین لنگه رو هم به زور از پام در آورد و فهمیدم دیگه نمی تونم کاری بکنم از حرص با کله کوبیدم رو سینه اش که صدای آخ پر خنده اش عصبانی ترم کرد.
پر خشم نگاش کردم.
با یه لبخند عمیق و سر خوش و شیطون گفت: حیف اون سر خوشگلت نیست این جوری داغونش می کنی؟
دندونام و رو هم فشار دادم که گازش نگیرم. چون با همون یه ضربه سرم بیشتر درد گرفته بود تا سینه ی اون.
چشمهاش رو صورتم چرخید و رو موهام ثابت شد. ابروهاش رفت بالا و سر خوش گفت: کی وقت کردی خوشگل کنی سوگل خانم؟
یا چشمهای ریز شده ی پر غضب بهش خیره شدم که شاید حساب کار دستش بیاد و بدونه چقدر عصبانیم.
اما پررو تر از این حرفها بود و بی توجه به من موشکافانه موهام و وارسی می کرد. دستش و از کمرم گرفت و آورد بالا که موهام و لمس کنه که تند، با حرص گفتم: ولم کن.
با حرف من دستهاش و پایین آورد. کاملاً متوجه ی دلخوریم شده بود. برای دلجویی یه لبخند زد و مهربون گفت: حالا اخم نکن دیگه. ببین چقدر زحمت کشیدی. مهمونی و برای خودت خراب نکن. یه کفش که ارزش این حرفها رو نداره.
من: اگه ارزش نداره پس چرا نمی زاری بپوشمش؟ خوشت میاد همه تا کمرت باشن؟
لبخندش گشاد تر و دستهاش شل تر شد و آروم گفت: اگه قول بدم بغلت کنم تا هم قدم بشی بی خیال کفشات میشی.
با فکر اینکه داره مسخره ام میکنه با وجود اینکه هیچ رگه ی شوخی تو صداش نبود پر حرص نیم خیز شدم و دستم و مشت کردم و محکم کوبیدم تو شکمش.
صدای آخش، همراه با خنده اش بلند شد. بی توجه بهش از روش بلند شدم و نشستم و گفتم: لازم نکرده.
اونقدر حرص می خوردم وقتی میدیدم به جای اینکه با کتکهای من دردش بگیره بیشتر خنده اش میگیره جوری که انگار سرحال ترش میاره.
خواستم صاف شم بایستم که دوباره مچ دستم و گرفت و کشیدم تو بغلش و قبل از اینکه بفهمم با لبهاش لبهام و قفل کرد و ....
با چشمهای گرد و یه احساس عجیب تو جام خشک شده بودم و نمی تونستم هیچ کاری بکنم. نه خودم و بکشم عقب و با یه مشت دیگه حالش و بگیرم نه اینکه حداقل باهاش همراه شم و جواب این بوسه ی پر ولعش و بدم.
فقط مونده بودم گیج و غافلگیر با یه بدن مور مور شده از تماس دستهای گردونش رو کمرم و یه حسی که داشت کم کم خوشی بهم تزریق می کرد و نفسی که از کم اکسیژنی داشت بند میومد.
نمیدونم بعد چقدر لبهام و ول کرد و تونستم دوباره بفهمم اکسیژن چی هست.
در حالی که نفس نفس می زد گفت: این تنبیهت بود که دیگه با کفش تو خونه ی من راه نیای و با این سر و شکل و مو و لباس قر و غمزه نریزی.
تمام عکس العمل من در برابر همه ی این حرفها و اتفاقات یه نگاه گیج بود و پلکی که تند تند باز و بسته میشد.
و یه سوال که چرا کوهیار امشب این لبخند و نگاه مهربونش رو لبش و چشاش جا خشک کرده؟
کوهیار با همون لبخند یه دستی به صورتم و دور لبم کشید و گفت: پاشو دیگه، باید دوباره رژ بزنی، ساندویچ ها هم موندن هنوز.
یه نفس عمیق کشیدم و به خودم اومدم و با تومأنینه از رو سینه اش بلند شدم و نشستم. موهام و از رو شونه ام با دست انداختم پشتم و آروم از جام بلند شدم. برگشتم و با یه لبخند نگاش کردم و دستم و دراز کردم سمتش.
یه لبخند ریز زد و دستش و بلند کرد که دستم و بگیره. دستش که نزدیکم شد دستم و مشت کردم و با یه حرکت تمام زورم و تو مشتم ریختم و محکم کوبوندم تو شکمش و با حرص گفتم: دیگه بدون هماهنگی از این کارا نکن وسواسیِ بی شعور مرض.


رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#30
قسمت 26

کوهیار دلش و گرفته بود و نمیدونست ناله کنه یا جلوی قهقهه زدنش و بگیره.
عقده ام و خالی کرده بودم. آخیش سبک شدم. صاف ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و موهام و از رو صورتم زدم عقب و گفتم: دیگه پاشو این بازار شام و جمع کن.
رفتم سمت آشپزخونه که ساندویچ ها رو درست کنم.
کوهیارم از جاش بلند شد و شروع کرد به جابه جا کردن مبلها. ولی انگار خیلی سرخوش بود چون زیر لب آواز می خوند.
بچه پررو چه تنبیهاتی هم می کرد. موندم اکه تنبیهش اینه پس تشویقش چیه.
کارش که تموم شد وقتی به هال نگاه کردم فهمیدم چرا اولش خونه رو اون جور بهم ریخته بود. الان خونه رو کرده بود مسجد و همه ی مبلها رو دور تا دور سالن چیده بود که وسط خالی بشه و جا باز بشه.
رفتم سراغ بندری ها که ساندویچشون کنم. در ظرف و که برداشتم با دیدن سوسیسها دلم ضعف رفت. یه چنگال برداشتم و یه سوسیس گذاشتم تو دهنم. یه نون خالی کردم یه کاهو گذاشتم یه خیار شور و دوتا گوجه و یه چنگال دیگه بندری خوردم.
دیدم این جوری بدتر ضعف میکنم از دیروز ناهار تا حالا هیچی نخورده بودم و یه کله کار کرده بودم. انرژیم تحلیل رفته بود و نفسهای آخرش بود و حالا هم با دیدن این همه غذا دلم بدجوری مالش می رفت. از زور ضعف یه خط در میون چشمام سیاهی میرفت.
بهتر بود یه چیزی تو این شکمم می ریختم که بتونم به کارم ادامه بدم. ساندویچ اول و گرفتم که خودم بخورم. یه گاز زدم و رفتم سراغ درست کردن دومیش. هر یه ساندویچی که درست می کردم یه گاز به ساندویچ خودم می زدم.
تقریباً بندریها داشت تموم میشد و من هنوز 2 تا گاز بیشتر از ساندویچم نخورده بودم. ماشا... وقت نمیشد. یه گاز دیگه به ساندویچم زدم و اومدم لقمه ام و بجوام که با صدای کوهیار نزدیک بود لقمه بپره تو گلوم بمیرم.
کوهیار: تنها تنها می خوری؟
اومد کنارم ایستاد. یه چشم غره بهش رفتم و با دهن پر نا مفهوم گفتم: تو منو بکش. بابا گشنه امه هیچی نخوردم از صبح.
دستهاش و تکیه داد به کابینت و مظلوم گفت: منم گشنمه منم غیر رژ تو چیزی نخوردم. اونم برخلاف بوی شکلاتش همچین خوشمزه نبود.
یه چشم غره بهش رفتم اما راستش با اینکه ته چشمهاش شیطنت موج می زد بازم دلم براش سوخت. دستم و که توش ساندویچ بود و هنوز بالا نگهش داشته بودم بهش نشون دادم و نامفهوم گفتم: از اینا می خوری؟
تند سرش و تکون داد. سرم و پایین آوردم و دنبال یه ساندویچ پرملات گشتم که بدم به این بچه ی گرسنه که هلاک نشه بمونه رو دستم.
اما تا من ساندویچ و انتخاب کنم حس کردم دستم یه تکون اساسی خورده.
سرم و بلند کردم و با تعجب به ته نون ساندویچ تموم شدم که تو دستم مونده بود خیره شدم.
از دو سوم باقیمونده ی ساندویچم فقط یه ته نون مونده بود و هیچ...
برگشتم دیدم دهن کوهیار از لقمه ی گنده ای که برداشته پره پره و به زور بسته میشه و یکم تمرکزش و از دست میداد لقمه می پرید تو حلقش و خفه....
با دیدن این صحنه به جای اینکه برای لقمه ام غصه بخورم فقط خدا رو شکر کردم که این باگتها ابعادشون کوچیکه و یه درسته اش یک چهارم باگتهای معمولیه وگرنه اگه گنده بودن کوهیار قطعاً مرده بود با این مدل خوردنش.
باقیمونده ی نون و انداختم تو خمیر نونا و رفتم سراغ ژامبونا.
یه ژامبون و یه پنیر و خیارشور و گوجه و کاهو و سسم روش.
یه ساندویچ درست کردم یه ژامبون تو دهنم گزاشتم. یکمم از پنیر ورقه ایه گاز زدم.
کوهیار با دهن پر اومد کنارم و مشغول کمک کردن شد.
ژامبونم و بلند کردم و سرم و گرفتم بالا که درسته بندازمش تو دهنم که این کوهیار نخورده تند کله اش و آورد جلو و چون قدش بلند بود از بالا رو ژامبونه احاطه داشت. تند با یه حرکت همچین دهنش و آورد و گاز زد بهش که از ترس این که دستم و گاز بگیره سریع ولش کردم و ژامبونی که داشت میرفت تو حلق من از وسط حلقم رو هوا قاپیده شد رفت تو دهن کوهیار.
حاضرم قسم بخورم حتی زبونمم کشیده شده بود به ژامبون.
تیز نگاش کردم. از زور عصبانیت حس می کردم صورتم داغ کرده.
با صدایی که از حرص و گشنگی دو رگه شده بود گفتم: چرا نخورده بازی در میاری کوهیار؟ خوب اینجا این همه هست بخور دیگه، چرا از تو حلق من میکشی بیرون. ( از زور ضعف بغض کردم ) به خدا گشنمه دلم داره ضعف میره چشمام سیاهی میره. از صبح سر پام تو اداره کلی پرونده ریخته بود سرم اینجام که یه کله کار کردم جونم تموم شده جون مادرت اذیت نکن...
دیگه نتونستم ادامه بدم. دردی که تو شکمم پیچید باعث شد دستم و بگیرم رو شکمم و زانوهام خم بشه و بشینم رو زمین کنار کابینت. چشمهام و از زور درد و گشنگی رو هم فشار می دادم تا تموم بشه.
این همه بغض و ضعف و حساس شدن نه فقط به خاطر گشنگی یه روزم بلکه به خاطر وضعیت جسمیمم بود که تشدیدش کرده بود.
روز اول پریودی و کلی درد اما به خاطر کوهیار دردم و فراموش کرده بودم و از ظهر سرپا ایستاده بودم.
از اون بدتر، از ضعف و گرسنگی فجیع تر کارهای امروز کوهیار بود که نمی دونستم رو چه حسابی بزارمشون و به چی تعبیرشون کنم و حسابی گیجم می کرد. اگه شوخی بود چرا دست بر نمی داره. اگه جدیه چرا هیچی نمیگه.
به زور با این همه درد و ضعف و اعصاب متزلزل و شلوغ سر پا بودم و الان که با همه ی وجودم سعی می کردم دردم و احساس ضعفم و فکرهای جورواجور و نادیده بگیرم و برای سر پا موندن تا حدودی گشنگیم و از بین ببرم کوهیار شوخیش گرفته بود و آستانه ی تحمل منو محک می زد.
این کارش درست مثل ضربه زدن به یک شیشه ی ترک خورده بود که با هر ضربه احتمال شکستش میرفت.
از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از نزدیکم شنیدم.
کوهیار: آرشین... آرشین خوبی ؟ چی شدی؟ بابا شوخی کردم باور کن منظوری نداشتم. چی شده؟ رنگت پریده. شرمنده فکر کنم زیادی ازت کار کشیدم.
نمی خواستم فکر کنه ضعیفم و از پس یه مهمون بر نمیام. با بغض لبم و به دهن کشیدم و اشک تو چشمهای بسته ام جمع شد.
کوهیار دستش و جلو آورد و بازومو گرفت که کمکم کنه. دستش و پس زدم.
من ضعیف نبودم. از پس کارهامم بر میومدم.
کابینت و گرفتم و با دست دیگه ام به زمین فشار آوردم تا بلند شم اما ضعف و سرگیجه باعث شده بود زانوهام بلرزه.
کوهیار: آرشین بزار کمکت کنم.
با یه اخم ریز گفتم: نه...
با اینکه سعی می کردم قوی باشم اما ناخواسته اشک جمع شده از گوشه ی چشمم ریخت رو گونه ام و قبل از اینکه بتونم رومو برگردونم یا پاکشون کنم کوهیار دیدش.
تند و با خشونت چونه ام و گرفت و صورتم و به سمت خودش کشید و با دیدن اشکام با بهت گفت: آرشین... یعنی انقدر اذیتت کردم؟
صداش یه جوری بود... یه شرمندگی زیادی داشت که باعث شد اشکم بیشتر بشه. دیگه خانمیت و قوی بودن و کنار گذاشتم چون دیدن قیافه ی شرمنده و پشیمون کوهیار خیلی اذیتم می کرد.
صدای گریه ام در عرض یه ثانیه بلند شد و چشمهای ناراحت کوهیار گرد.
با بغض و اشک و گریه گفتم: کی به تو کار داره من فقط گشنمه، دلم داره ضعف میره الانِ که غش کنم و بعد این همه زحمتی که برای این مهمونی کشیدم باید حتماً تو مهمونی باشم و بهمم خوش بگذره...
دیگه هق هقم اونقدر بلند شد که نتونستم ادامه بدم. از بین چشمهای اشکی که به زور باز مونده بودن کوهیار و دیدم که یه لبخند مهربون رو لبش نشست. یه جوری نگام می کرد که من و یاد وقتی می نداخت که خودم یه بچه گربه ی خیس و گرسنه رو میدیدم و دلم غنج می رفت برای میومیو کردن مظلومش.
یه قدم بهم نزدیک شد و دستهاش و انداخت دور شونه هام و بغلم کرد و همون جور که دست تو موهام می کشید تا آرومم کنه گفت: عزیزم قرار نیست مهمونیت و از دست بدی. الانم کار تعطیل تا بشینیم یه چیزی بخوریم چون منم دیگه تحمل گرسنگی و ندارم. حالام نمی خواد این جوری گریه کنی. رژت که خراب شد نزار چشماتم سیاه بشه.
برای یه لحظه فقط یه لحظه از تصور خراب شدن آرایشم قلبم ایستاد اما تو کسری از ثانیه یادم اومد که همه ی وسایلم ضد آب بود و سیاهی و خرابی در کار نیست و من هنوزم می تونم برای غذا و این بغل گرم گریه کنم تا شاید چیز بیشتری هم نصیبم شد.
و درست حدس زدم. کوهیار یه بوسه رو موهام زد و با دست به سمت میز هدایتم کرد و نشوندم و از هر غذایی یه مقدار کشید و با چند تا ساندویچ گذاشت رو میز و خودشم نشست.
با لبخند نگام کرد و گفت: خوب دیگه چون ما خیلی زحمت کشیدیم استحقاق تشویقی و داریم پس حمله...
این و گفت و خودش سریع یه ساندویچ برداشت و با چشم و سر به من اشاره کرد که بخورم.
قاشقم و برداشتم و زدم تو الویه.
یعد یک ربع اونقدر غذا تو معده ام ریخته بودم که می ترسیدم شکمم ورم کرده باشه و تو این لباس تنگ مثل زنهایی که ماه های اول حاملگیشونه به نظر بیام.
با دستمال دهنم و پاک کردم و به کوهیار که آخرین گازش و به سومین ساندویچش می زد نگاه کردم.
لقمه اش و کامل جویید و نوشابه ام روش و تکیه داد به پشتی صندلی و دستی به شکمش کشید و گفت: آخیش.. سیر شدم. واقعاً دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بودم مرسی.
لبخند زدم.
کوهیار: خوب دیگه تو پاشو برو آرایشت و درست کن منم بقیه ی ساندویچا رو درست می کنم.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. واقعاً این غذا به موقع بود چون همه ی حسهای بَدم و از بین برده بود و درد شکمم و سرگیجه امم تموم شده بود.
تو دستشویی یه دستی به صورتم کشیدم و رژم و دوباره زدم و برگشتم و به کوهیار کمک کردم. میز و چیدیم و حدود یه ربع بعد اولین مهمونا اومدن.
با کوهیار جلوی در به استقبال مهمونا رفتیم و با دیدن من کنار کوهیار پسرا متعجب با لبخند و دخترا با چشمهای گرد و پرغضب و بیشتر از سر فضولی و خاله زنک بازی بهم نگاه می کردن. حاضرم قسم بخورم که اگه یکم ادب براشون مهم نبود همون دم در دوره ام می کردن که ببینن با کوهیار چه نسبت یا سر و سری دارم.
کوهیار من و به عنوان دوست معرفی می کرد و این همه رو کنجکاوتر می کرد چون دوست یه دایره ی وسیعی از افراد و شامل میشه و دیدین یه دوست با جنس مخالف تو خونه اونم قبل پارتی همچینی تا حدودی سوالات زیادی و بوجود میاره.
برعکس دخترا برخورد پسراشون خیلی خوب بود اما جای امیدواری نداشت چون بعد از اومدن همه ی مهمونا میشد گفت اقلیت آدم های جمع پسرها بودن که 3 تاشونم کل و کورای خودمون کوهیار و شایان و محسن بودن. شاید 8-9 تا پسر دیگه اومده بودن که در برابر جمعیت 16-17 نفری دخترا چیزی حساب نمیشدن.
چقدر خدا رو شکر کردم که آرام و آرشا نتونستن بیان. اینجوری دست خیلی زیاد میشد. بدتر از اون این بود که به خاطر کار زیاد امروز، وضعیت جسمیم رسماً نابود شده بود و دلدردمم شدید. مجبور بودم کمتر بایستم و تا فرصت گیر می آوردم سریع می نشستم.
همه ی مهمونا اومده بودن و چند نفر چند نفر جمع شده بودن و با هم حرف می زدن. غیر از من و ملیکا و شیده و محسن و شایان بقیه همه همدیگه رو می شناختن و یه جورایی غریب افتاده بودیم.
کنار شیده و ملی ایستاده بودم که ملی رو کرد بهم و گفت: آرشین تو حالت خوبه؟ رنگت پریده یا پنککت و ناجور زدی؟
بی حوصله گفتم: نه بابا مریضم زیاد خوب نیستم.
شیده: خوب پس چرا اومدی؟
من: این همه برای امشب زحمت کشیدم یه شام نخورم؟ عمراً.
ملیکا به صندلی کنارش که تازه خالی شده بود اشاره کرد و گفت: حداقل بیا بگیر بشین. انگار به زور ایستادی. میگم کوهیار چه بهش خوش می گذره ها.
مسیر نگاه ملیکا رو گرفتم و به کوهیار رسیدم که وسط یه جمع 4 نفره ی دخترونه ایستاده بود و نمیدونم چی بهشون می گفت که رو پا بند نبودن.
به صورت و تیپشون دقیق شدم. مطمئنن هر کدومشون می تونستن نظر کوهیار و جلب کنن و اگه الان کوهیار سمت یه آدم خاص نمیرفت فقط و فقط برای این بود که مهمونی خودش بود و می تونست از همه ی دخترای جمع لذت ببره دلیلی نداشت با نشون کردن یکی بقیه رو ناراحت کنه.
سعی کردم رومو ازش بگیرم و با زل زدن بهشون خودم و ضایع نکنم. اما تو لحظه ی آخر دستی که پیچید دور بازوش و سری که رفت تو گردنش باعث شد که 4 چشمی با نهایت دقت زوم کنم روش.
بی اختیار اخمام کشیده شد تو هم. یه حسی مثل نیش زنبور یا نه بدتر نیش عقرب تو دلم حس کردم. با تمام وجود می خواستم رومو ازشون بگیرم اما نمی تونستم. دستهام مشت شده بود و حس می کردم درد دلم بیشتر از قبل شده جوری که از تحملم خارج شده بود و اشک به چشمم می آورد.
برای اینکه بتونم جلوی درد و اشکم و بگیرم لبهام و به دندون گرفتم و از جام بلند شدم.
من: میرم تو آشپزخونه. می خوام چایی درست کنم.
سریع تر از اینکه دخترا بتونن چیزی بگن رفتم تو آشپزخونه. کاش این آشپزخونه دیوار های گنده داشت و می تونستم مثل یه اتاق خودم و توش پنهون کنم.
خودم و به کابینتها رسوندم و دستهام و حائل بدنم کردم و بهشون تکیه دادم. نفسم و دوبار عمیق بیرون دادم تا به خودم مسلط شم. درد شکمم انگار حرکت می کرد و الان به قلبم رسیده بود.
دستم و مشت کردم و رو قلبم گذاشتم. چقدر حسم مسخره بود. مثل اینکه یکی عروسکم و گرفته باشه. اونم عروسک مورد علاقه ام و که دوست ندارم حتی کسی به لباسش دست بزنه.
چشمهام و رو هم فشار دادم و لبم و گاز گرفتم. تو جام صاف ایستادم.
این حس های مسخره چی بود که من امشب داشتم. همه اش به خاطر این وضعیت مسخره ی زنانه است که همه ی حواس آدم و تشدید می کنه و الانم حس حسادت من خیلی زیاد شده در حالی که چیزی برای حسودی نیست.
یه استکان برداشتم و رفتم سمت سماور و از آب جوش پرش کردم. تو کابینتها دنبال نبات گشتم تا با شیرینی اون و داغی آب جوش دلم و اروم کنم. تو یکی از ظرفهای روی کابینت پیداش کردم.
یه نبات زعفرونی. بر داشتم و تو لیوان آب جوش انداختمش و با یه قاشق تند تند مشغول هم زدنش شدم. با هر حرکت قاشق تو لیوان یه تیکه از آرامشم و پیدا می کردم و خودم و از نو سر پا نگه می داشتم.
نبات ها که حل شدن آرامش منم از نو ساخته شد. یه لبخند کم جون زدم که به خودم ثابت کنم که چیزی نیست و من تغییری نکردم.
لیوان و با دستام گرفتم و برگشتم که تکیه بدم به کابینت و نبات داغم با آرامش تو دستهام سرد بشه و بتونم بخورمش.
برگشتم، چشم دوختم به جمعیتی که وسط سالن خالی شده ی خونه ی کوهیار ایستاده یا در جا یا جمع شده تو یه گوشه با هم می رقصن و تکون می خورن.
از بین صداهای بلند و آدم های سرخوش و نور کم سالن چشمم خورد به کوهیار و دو دختری که باهاش می رقصیدن و چقدر لوند خودشون و تکون می دادن.
پیچ و تاب بدنشون و چرخش و نوازش دستهاشون روی بدن و گردن کوهیار و حرکت مار گونه ی بدنشون و ....
لبی که نشست رو کنج لبهای کوهیار و ...
نفسی که رفت و دیگه پیداش نکردم.
حس سوزش و داغی تو دستهام باعث شد سریع و بدون فکر لیوان و ول کنم و لیوان هم با صدای بدی رو زمین کف آشپزخونه خورد شد.
صدای آهم با صدای شکستن لیوان بلوری یکی شد و تو هم گم شدن و هیچ کس جز خودم نشنیدش.
خم شدم رو زمین و نشستم کنار لیوان خورد شده و زمین خیس شده و نبات های ریز حل نشده.
نمیدونم از چی بیشتر ناراحت بودم. از بوسیده شدن کوهیار یا شکستن لیوان نباتم. هر چی که بود باعث شد اشکِ تو چشمام بیاد رو گونه ام و همه ی اون استحکام و آرامشی که برای خودم ساخته بودم پودر شن و بریزن پایین.
-: آرشین حالت خوبه؟ زخمی شدی؟
با ناله سرم و بلند کردم و به کوهیاری که نگران به سمتم میومد نگاه کردم.
فکر کنم حالم خیلی خراب بود که لوسم شده بودم. با ناله و نامفهوم با یه سری اصوات گنگ همراه اشک یه چیزایی گفتم.
چیزی که فکر می کردم به معنی " لیوان داغ بود دستم و سوزوند حواسم پرت شد و از دستم افتاد و شکست و هه جا رو گند زدم"
اما در واقع چیزی که به گوش کوهیار رسید این بود " لیوتونو داغ ههه و دستو میسوزو خراب تو دستو افی شکسموها ریدو گند ومو زدی....."
آروم کنارم نشست با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: به خاطر یه لیوان داری گریه می کنی؟ ببینم سوختی؟
خوب ظاهراً کوهیار زبون نامفهوم ها رو بلد بود و فهمید چی میگم. دستش و دراز کرد و دست سوخته ام و تو دستش گرفت و یکم فوت کرد که قلب و دستم با هم آروم گرفت.
اصلا نفهمیدم کوهیار کی و چه وقت من و لیوانم و دید که انقدر زود خودش و رسوند.
دستم و گرفت و با احتیاط از جام بلندم کرد.
-: کوهیار اینجا چی کار می کنی؟ مثلاً داشتیم می رقصیدیما.
به دختری که جلوی در آشپزخونه با اخم ایستاده بود و به دستهای من و کوهیار نگاه می کرد خیره شدم، نگام چرخید به کوهیار که با اخم رو جابه جایی من تمرکز کرده بود.
بدون اینکه یه ذره از تمرکزش کم بشه یا حتی نیم نگاهی به دختر بندازه گفت: فعلا خودت برقص من کار دارم. حالا هم برو.
با این حرف کوهیار دختر که خیلی بهش برخورده بود یه چشم غره ی توپی به من رفت و چشمهاش و گردوند و از آشپزخونه رفت.
نمیدونستم الان باید چه عکس العملی نشون بدم. مثل رقبای پیروز میدون نیشم و نشون بدم یا شرمنده باشم از اینکه وسط عشق و حالشون سر خر شدم؟
کوهیار کمکم کرد که پشت میز بشینم و خودش رفت سراغ لیوان شکسته.
همین جور که مشغول کار بود زیر لب یه چیزهایی هم میگفت: انقده ازت کار کشیدم که جونی برات نمونده. ببین ترو خدا انقدر خسته ای که یه لیوان نمی تونی تو دستت نگه داری. خیر سرم مهمونی گرفتم که بهتون خوش بگذره ولی انگار دارم با مهمونیم تو رو از پا در میارم.
حالا این چی بود دستت؟ نبات داغ می خوردی برا...
یهو ساکت شد. سرش و پایین انداخت و پیشونیش و فشار داد. نفسش و پر حرص فوت کرد بیرون و گفت: آخه من چقدر می تونم احمق باشم چقدر؟
دیگه حرفی نزد و از جاش بلند شد. دستهام و از آرنج گذاشتم رو میز و پیشونیم و ماساژ میدادم.
یه لیوان اومد کنارم رو میز.
سرم و بلند کردم و اول به لیوان نبات داغ و بعد به کوهیار که با اخم و نگران بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم.
کوهیار: چرا بهم نگفتی؟ منِ بی شعور از کجا باید می فهمیدم؟ خیلی درد داری؟
از دست خودش عصبانی بود سعی کردم آرومش کنم.
من: نه چیزی نیست یه کمه خوب میشه زود ببخشید تو رو هم از مهمونیت انداختم.
یه لبخند محو کم جون زد و گفت: فدای سرت تو باید ببخشی که با این حالت انقدرم زحمتت دادم.
یه مهم نیستی گفتم و لیوان و گرفتم دستم.

تا من نباتم و بخورم کوهیارم خرابکاری من و جمع کرد و اومد کنارم و با هم از آشپزخونه رفتیم بیرون. به سمت مبل گندهه که یک جای خالی داشت هدایتم کرد و من نشستم رو مبل و خودشم کنارم ایستاد.

بدون حرف به مجلس گرم کن ها که وسط میرقصیدن نگاه کردم. چشمم دنبال شیده و ملیکا بود که یه دختری اومد کنار کوهیار یه نیم نگاه بهش کردم. همونی بود که اومده بود تو آشپزخونه دنبالش.

سعی کردم بهشون بی توجه باشم اما دست دختر که رو بدن و سینه ی کوهیار ریتم گرفته بود خیلی اذیتم می کرد.

خاک تو سر من، با این مشکل زنانگی و تشدید احساسات. مهمونی کوفتم شده.

-: ببخشید من با شما آشنا نشدم ممکنه افتخار بدید؟

به سمت صدا برگشتم. یه پسر جونی که هم سن و سال کوهیار بود از بلند شدن یک دقیقه ای دختری که کنارم نشسته بود استفاده کرد و نشست جاش و با اشتیاق بهم خیره شده بود.

با یه نگاه یه ارزیابی کلی کردمش. قد متوسط رو به بالا چهار شونه. موهای مشکی. چشمهای نافذ و گیرا پوست سفید. همین بقیه ی چیزهاش معمولی بود. اما در همین حدم میشد بگی کیس خوبیه باید دید اخلاقش چه طوره.

با یه لبخند ملیح و اغواگر سری تکون دادم و با شیرین ترین صدای ممکنم گفتم: خواهش می کنم من آرشین هستم.

پسر هم با یه لبخند دستش و جلوم دراز کرد و باهاش دست دادم.

پسر: من هم متین هستم. از آشنایی با شما خیلی خوشبختم آرشین جان.

بی اختیار یه ابروم پرید بالا. نه پس این کاره است سریع جو و صمیمی میکنه. همچین بدم نیست از بی کاری که بهتره.

سعی کردم با دست پس بکشم با پا پیش. سری تکون دادم و چشمهام و تو جمع گردوندم که یعنی به تو توجهی ندارم.

متین یکم خودش و کشید سمت من تا بتونه راحت تر حرف بزنه و گفت: شما نمی خواین برقصین.

فقط لبخند زدم.

متین: به من افتخار میدین؟

به دستش که جلوم دراز شده بود نگاه کردم. همینم مونده بود که با این وضع بحرانی پاشم برقصم دیگه شب تا صبح خوابم نمی برد.

با متانت و عشوه گفتم: نه ممنون من نمی رقصم.

ناباور و وسوسه کننده گفت: چرا؟ آهنگش خوبه ها. قول میدم بتونم با ریتم برقصم.

لبخند کنار لبش نشون می داد که داره شوخی می کنه. سرم و یکم بردم عقب و دستم و یه کوچولو جلوی دهنم گذاشتم و لبهام و یکم از هم باز کردم و پر ناز به شوخیش خندیدم.

وقتی نگاش کردم اشتیاق و تو چشمهاش دیدم. هر چی من عشوه می ریختم این پسر برای زدن مخ من مشتاق تر میشد. بزار یکم مشغول باشه. می تونم مثل گربه که با کلاف بازی می کنه باهاش بازی کنم. البته فقط همین چند ساعت تو همین مهمونی چون در کل حوصله اش و ندارم.

متین: آرشین جان چیزی میل نداری؟ نوشیدنی؟ اسنکی چیزی؟

تروخدا می بینی؟ همچین غذای دست رنج خودم و به خودم داره تعارف می کنه که یکی ندونه فکر میکنه منو اورده چه رستوران گرونی میگه از منو انتخاب کن.

من: نه ممنون میل ندارم شما بفرمایید.

سرم و دادم پایین و از بالای چشمهام نگاش کردم. یه مدلی که میگفت اگه بزاری بری ناراحت میشم نرو.

پسره هم مشتاق تر و امیدوار تر اومد خودش و بکشه جلو که یهو کوهیار با یه ببخشید همچین باسنش و چپوند تو حد فاصله ی یه تار مویی بین من و متین و با دستم هر دومون و به سمتهای مخالف هم هل داد که من یکی که رسماً پرت شدم سمت راست مبل. متینم مجبوری خودش و جمع و جور کرد تا جا برای باسن مبارک کوهی جان باز بشه.

تند یه نگاه انداختم ببینم دختره هم می خواد بشینه یا نه؟ چون اگه می خواست بشینه باید میومد رو سر من مینشست دیگه.

تا نشست رو به متین گفت: قربون دستت متین جان یه لیوان آب برا من بیار.

متینم یه نگاه بهش کرد و بدنش و کشید جلوی مبل تا بتونه منو ببینه و آروم به کوهیار گفت: نوکر بابات سیاه بود.

با لبخند رو به من گفت: آرشین جان چیزی می خوای؟

یه نگاه به کوهیار که ابروشو داده بود بالا و به متین نگاه می کرد انداختم و با لبخند گفتم: اگه زحمتی نیست ممنون میشم یه لیوان آب هم برای من بیارید.

یعنی وقتی داری برای کوهیار میاری برای منم بیار. با این حرفم کوهیار یه لبخند گشاد زد.

متینم با لبخند سر خم کرد و گفت: چشم الان میارم.

قبل از اینکه از جاش بلند شه کوهیار آروم گفت: جان تو نوکر بابام به اندازه ی تو سفید و شیر برنج بود.

لبهام و جمع کردم که نزنم زیر خنده و رومو برگردوندم.

کوهیار: این صداها چی بود که داشتی باهاش حرف می زدی؟

برگشتم با تعجب نگاش کردم و عادی گفتم: کدوم صدا؟

یهو صداش و جیغی کرد و با یه ناز و عشوه ی خرکی گفت: اگه زحمتی نیــــــــست ممنون میشـــــم یه لیوان آب هم برا من بیاریـــــــــد. برا متین عشـــــــــــوه میای؟؟؟

چشمهام گرد شد. واقعاً من این جوری گفته بودم؟ به نظر خودم که عادی بود.

یه لحظه مات نگاش کردم که هر آن لبخندش عمیق تر میشد و بیشتر ادای من و در میاورد.

پر حرص با آرنج زدم تو پهلوش و گفتم: خفه دیگه بسه آبرومو بردی. هیچم این جوری نبود. خیلی هم طبیعی حرف زدم. برو خودت و مسخره کن.

کوهیار فقط می خندید. اما من که می دونستم ناخودآگاه با صدای عشوه گر نازکم حرف زدم تا بتونم یکی و تور کنم. مدتها بود که به خاطر کوهیار و نشست و برخواست با اون که خدای راحتی بود و جلوش مجبور نبودم نقش بازی کنم و می تونستم خود خودم باشم دیگه از این صدای تور پهن کنیم استفاده نکرده بودم و حالا، امشب، این متین همه چیز و تشدید کرده بود و صدام... وای مگه این کوهیار ول می کرد.

متین: بفرمایید آرشین جان این برای شما و اینم برای کوهیار.

متین جلوم خم شده بود و لیوان و به سمت من و کوهیار گرفته بود. خنده ی کوهیار هنوز ادامه داشت و مثل یه مته رو اعصابم بود.

با حرص لیوان و از متین گرفتم و یه تشکر خشک کردم و پام و کوبوندم رو پای کوهیار و از جام بلند شدم. یه جورایی رو پای کوهیار ایستاده بودم. یکم پام و فشار دادم رو پاش که فقط در حد جمع شدن دهن پر خنده ی کوهیار کارساز شد و عقده ام خالی نشد.
رومو برگردوندم و رفتم سمت ملیکا و شیده. که با چند تا دختر دیگه حرف می زدن.

برای منحرف کردن فکرم وارد بحثشون شدم و به سوالی که یکی از دخترا ازم پرسید جواب دادم. داشتم جواب سوال دوم و که پرسیده بود و میدادم که یکی از پشت دستش و انداخت دور کمرم و دست دیگه اشم انداخت رو شونه ی شیده و خودش و انداخت وسط جمعمون.

کوهیار: ببینم دارین به سوگل من چی میگید؟

ابروهام پرید بالا و به زور جلوی خنده ام گرفتم. شیده با تعجب آروم گفت: سوگل؟

ملیکا: سوگل دیگه کدوم خریه؟

کوهیار تند دستش و از رو شونه ی شیده برداشت و انگشت اشاره اش و گرفت سمت ملیکا و به من اشاره کرد و گفت: هیــــــــش درست صحبت کنید میگم سوگل بخوردتتا.

با اخم و خنده زدم با آرنج زدم تو شکمش.

یکی از دخترا که تا حالا فقط برامون چشماش و مل مل داده بود با ناز و عشوه گفت: اسم ایشون سوگله؟ فکر می کردم اسمش آرشینه.

کوهیارم یه لبخند خشک زد و جدی گفت: برای شما همون آرشینه ولی برای من سوگله.

بهم نگاهی کرد و یه چشمک زد.

دختره یه ایشی گفت و روشو برگردوند یه سمت دیگه. کوهیار آروم دم گوشم گفت: بیا بریم بشین سرپا نمونی بهتره.

یکم زل زل نگاش کردم که با لبخند آروم تر گفت: بیای بشینی بهت تشویقی میدما.

بی اختیار لبم و گاز گرفتم و بهش چشم غره رفتم که بلند خندید و نظر چند نفر و جلب کرد. بی توجه دوباره سرش و برد کنار گوشم و گفت: نه دیگه اون تنبیهِ، تشویق یه چیز دیگه است.

یه چشمک دیگه زد. دستی به کمرم کشید و آروم کنار گوشم گفت: آرشین جان عزیزم الان وقت شامِ، همه حمله میکنن این سمت و خراب میشن رو میز. برو بشین من برات غذا میکشم.

واقعاً جون ایستادن نداشتم بی حرف به مسیر و مبلی که اشاره کرد نگاه کردم و یه سری تکون دادم و رفتم نشستم رو مبل. چند دقیقه ی بعد شیده و ملیکا هم اومدن.

ملیکا: میگما این کوهیار امشب یه چیزیش هست.

من: چه طور؟

شیده: مگه ندیدی؟

با استفهام نگاش کردم که خم شد سمتم تا آروم تر تعریف کنه. چون صدای موزیک و قطع کرده بودن تا بچه ها برن سراغ شام.

شیده: بابا این کوهیار اون وسط داشت می رقصید با همون دختره که از اول مهمونی از کنارش تکون نخورده. بعد وسط رقص یهو دختره پرید یه ماچش کرد.

قلبم تو سینه ایستاد. این همون بوسه ای بود که من دیدم و شکستم.

شیده: ماها همه شوکه شده بودیم، از این بی جنبه بازیها نداشتیم ماچ می خوای بکنی برو تو اتاق نه این وسط که همه هستن. این چه حرکتیه.

ملیکا: ولی کوهیار خوبش کرد خوشم اومد.

با صدای ضعیفی گفتم: مگه چی کار کرد؟

شیده با ذوق گفت: همچین دختره رو هل داد عقب و بهش اخم کرد که من از ترس پشت محسن قایم شدم که نکنه این وسط مسطا از این نگاه ها به منم بندازه. بعدم که یهو مثل جت رفت تو آشپزخونه.

نفس تنگ شده ام به یکباره آزاد شد و همه ی آرامش دنیا ریخت تو دلم. یه لبخند اومد رو لبم که خودمم معنی درستش و نمی دونستم. ولی واقعاً خوشحال بودم که اون بوسه دو طرفه نبود و کوهیار کسی نبود که بوسیده بود.

چشمهام و بستم و اجازه دادم این آرامش به سراسر بدنم منتقل بشه.

کوهیار: خوبی؟

چشمهام و باز کردم. کوهیار بشقاب به دست جلوم ایستاده بود. ملیکا و شیده با شایان و محسن مشغول بودن. پسرا براشون غذا گرفته بودن.

به نگاهی که حس می کردم الان نگرانه لبخند زدم و گفتم: آره خوبم.

اومد و رو دسته ی مبل من نشست و متمایل شد سمتم. بشقاب و گرفت طرفم. ازش گرفتم. پر و پیمون بود.

با چشمهای گرد گفتم: انتظار نداری که همه اش و من بخورم؟

یه لبخند زد و گفت: بخوری هم میگم نوش جونت ولی اگه نتونستی منم کمکتم.

دستش و دراز کرد و یه ساندویچ برداشت.

اصلاً نفهمیدم چه جوری شام خوردم، بس که کوهیار با حرفهاش و شوخیهاش خندوندم که دل درد و خستگی و ضعف و همه چیو فراموش کردم و با خیال راحت بلند بلند خندیدم.

دیگه تا آخر مهمونی کوهیار زیاد از جاش بلند نشد یکی دوباری هم که پا شد بچه ها کارش داشتن.

وقتی ازش پرسیدم چرا اینجا نشسته و نمیره که برقصه خیلی خونسرد گفت: یادت رفته منم امروز کلی کار کردم تو شرکتم یه قرار داد استرسی داشتم می خوام یکم اینجا بشینم آروم بگیرم.

وقتی نگاه متعجب من و دید یکم کلافه گفت: اصلاً می دونی چیه؟ منم دلم درد میکنه؟ پریود شدم.

پق زدم زیر خنده چون این حرف و با جدیت تمام و کمی اخم گفته بود اگه دختر بود باور می کردم.

دیگه آخرای شب بود و مهمونا هر چی خوراکی و نوشیدنی بود و تموم کرده بودن و رقصیدنم که حسابی ترکونده بودن دیگه چیزی نمونده بود که براشون جذاب باشه. یکی یکی خداحافظی کردن و کم کم رفتن.

فقط بچه های خودمون و اون دختره که از اول مهمونی کنار کوهیار بود مونده بودن. دختره قبل از اینکه بره لباساش و بپوشه آروم چسبید به کوهیار و با ناز تو گردنش گفت: کوهیار عزیزم می خوای امشب بمونم؟

نفسم بند اومد و حس کردم دل و روده ام داره میاد تو دهنم. کاش کوهیار انقدر نزدیک من نایستاده بود تا مجبور نمیشدم همه ی حرفهاش و بشنوم. دوست داشتم تند از اونجا فرار کنم. تا خواستم تکون بخورم و برم کوهیار مچ دستم و کشید.

بهت زده متوقف شدم و با تعجب نگاش کردم. چشمش به دختره بود و هیچ تغییری تو وضعیتش نداده بود. خیلی خونسرد و جدی رو به دختره گفت: لطف می کنی اما نیازی نیست. میتونی بری. خسته ام.

میشد دلخوری و ناراحتی و تو چشمهای دختره دید اما رو لبهاش یه لبخند عشوه ای گذاشته بود. یه دستی به صورت کوهیار کشید و رو پاهاش بلند شد که لبهاش و ببوسه.

نفسم به شماره افتاده بود و مثل مار هیپنوتیزم شده بودم و نمی تونستم نگاهم و ازشون بگیرم. تو لحظه ی آخر کوهیار سرش و چرخوند و با من چشم تو چشم شد و لبهای دختره به جای لبهای کوهیار رو گونه اش نشست.

سعی کردم سریع نگاه غافلگیر شده ام و از نگاه تیز و دقیق کوهیار بگیرم اما تا سرم و انداختم پایین فشار انگشتاش دور دستم بیشتر شد مجبور شدم سرم و بلند کنم و تو چشمهاش نگاه کنم.

برای یک دقیقه بی توجه به حضور بقیه فقط تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه دقیق .. جدی و ...

حس می کردم مثل یه کتاب داره چشمهام و می خونه.

از ترس چشمهام و بستم. دیگه دستم و فشار نداد و من چقدر ممنون بودم.

دختره بالاخره بی خیال شد و رفت و ماها هم از بقیه خداحافظی کردیم و راهیشون کردیم برن.

جلوی در ایستادم و برای ملیکا و شیده که رفتن تو آسانسور دست تکون دادم. کوهیارم پشتم ایستاده بود.

در آسانسور که بسته شد یه نفس عمیق کشیدم. خدا رو شکر تموم شد و خوبم بوده.

هنوز با لبخند به در بسته ی آسانسور نگاه می کردم که کوهیار دستم و کشید و آوردم تو خونه و در و پشت سرم بست.

کوهیار: آخه دختر خوب به چی داری 2 ساعت نگاه میکنی تو؟ در آسانسورم نگاه نگاه داره؟

همون جور که غر میزد هدایتم کرد سمت مبل بزرگه و منم فقط از دستش می خندیدم.

کوهیار: نه که خیلی هم حال درستی داره. از سر شب داری به خودت میپیچی.

نشوندم رو مبل و شونه ام و گرفت و آروم طاق باز درازم داد.

متعجب گفتم: کوهیار... داری چی کار می کنی؟

دستش و گذاشت جلو لبهاش و گفت: هیـــــــــــــش هیچی نگو بزار کمرت دو دقیقه آروم بگیره. از صبح یا سر پا بودی یا نشسته بزار یکم کمرت صاف بشه.

با این حرفش یکم شل شدم و کمرم که رسید به مبل یه نفس عمیق و آسوده کشیدم. واقعاً نمیدونستم با این کمر چه جوری نشسته بودم. شاید برای همین بود که تغییر موضع نمی دادم چون می ترسیدم با هر تکون دردش بیشتر بشه.

کوهیار نشست انتهای مبل و پاهام و گرفت تو بغلش و آروم شروع کرد به ماساژ دادن. از انگشتهام شروع می کرد و تا زانوها ادامه می داد.

اونقدر حس آرامش و راحتی و سبکی داشتم که چشمهام داشت گرم میشد و رو هم می افتاد.

آروم شروع کرد به حرف زدن.

کوهیار: واقعاً نمیدونم چه طوری ازت تشکر کنم. اگه تو نبودی این مهمونی به این خوبی نمیشد. می دونم خیلی زحمتت دادم و تو هم واقعاً لطف کردی که از کارت و استراحتت زدی. نمیدونم چه جوری جبران کنم.

با چشمهای بسته و صدایی که تحلیل می رفت گفتم: مچ پا.....

صدای خنده اش و شنیدم دستهاش رفت سمت مچ پاهام. یکم ماساژشون داد. سبک شده بودم.

حس کردم پاهام کمی بالاتر اومده. بی حال چشمهام و نیمه باز کردم.

کوهیار رو پاهام خم شد و یه بوسه ی آروم و عمیق رو ساق پام نشوند. مثل برق گرفته ها جفت چشمهام از هم باز شد. نفسم به شماره افتاد. بدنم داغ شد.

لبهاش و از پاهام جدا کرد و آروم پاهام و آورد پایین و تکیه داد به مبل و پاهام و گرفت تو بغلش.

چشمهاش و بست و آروم چیزی و زمزمه کرد که به زور شنیدم. شایدم اصلاً قرار نبود که بشنومش.
" از کجا اومدی که الان وسط زندگیمی "

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 3
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان