11-08-2014، 22:23
قسمت 8
با هجوم مایع گرم و شیرینی تو دهنم آروم چشمهام و باز کردم. کنار خیابون تو ماشین بودم. کوهیار کنارم رو صندلی ماشین نشسته بود و یه لیوان و به دهنم فشار می داد. وقتی نگاش کردم گفت: بهوش اومدی؟؟؟ بخور... قهوه است که با عسل شیرینش کردم بخور برات خوبه. فشارتم افتاده بود ... بخورش.
دهنم و باز کردم و قهوه و عسل و خوردم. معده ام یه جوری بود می پیچید به هم اما این مایع مخلوط حالم و بهتر کرد. از مستی در اومده بودم اما هنوز قدرت حرکت و کنترل درست اعضای بدنم و نداشتم. چیز زیادی یادم نبود یه تصاویر محو و تیکه تیکه. ریتم درست و کاملی نداشت. یادم بود که کوهیار اومد دنبالم یا خونه ی شیده بودم و محسن و ارشیا رو هم یادمه زیر دوش رفتنم هم تا حدودی یادمه اما بقیه اش و ... نه زیاد ... همه چیز گنگ بود ....
کوهیار وقتی همه ی قهوه رو به خوردم داد ماشین و روشن کرد و راه افتاد سمت خونه. بدون هیچ حرفی.
به سیاهی بیرون نگاه می کردم که با چراغ مغازه ها روشن شده بود. تو ماشین بوی عجیب و بدی میومد.
این کوهیارم چقده بو گندوئه. خب یه ادکلن به خودش میزد بد نبودا. دارم خفه میشم. اه اه حالم بد شد پسره ی کثیف .... خب یه بوگیر تو ماشینت بذار ...
بینیم و جمع کردم و یا اخم و چشم غره بهش نگاه کردم. دکمه رو زدم که شیشه ی ماشین بیاد پایین که دست کوهیار سریع اومد سمت من با تعجب به دستش نگاه کردم و گفتم: چته؟؟؟ یه شیشه دارم میدم پایین چرا حمله می کنی؟؟
برگشت یه نیم نگاه بهم کرد و مشکوک گفت: حالت خوبه ؟؟؟
یه ابروم و انداختم بالا. درسته گیج بودم اما دیوونه که نبودم یا مریض.
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: با اجازه اتون بله... حالا می تونم یکم هوا بخورم؟؟؟
یه نگاه دیگه کرد بهم و دستش و برد عقب و گذاشت رو فرمون. منم شیشه رو پایین کشیدم تا هوا عوض شه..
آخیش داشتم خفه میشدما....
رسیدیم جلوی در خونه. برگشتم سمت کوهیار. یکم نگاش کردم. هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا تو ماشین اونم و چرا با اون اومدم خونه.
گیج گفتم: با اینکه نمی دونم چرا تو منو رسوندی خونه اما مرسی....
یه ابروش و برد بالا. قیافه اش هم متعجب بود و هم آماده ی خنده.
با دهن جمع شده گفت: خیلی بد مستی.
یکم نگاش کردم. حرفش سوالی نبود که جواب بخواد. انگار داشت یه واقعیتی و عادی بهم میگفت.
هیچی نگفتم چون حرفش اصلا درست نبود. من هیچم بد مست نبودم و همیشه حد خودم و می دونستم.
بی تفاوت بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. وسایلمم از رو صندلی عقب برداشتم.
پاهام هنوز جون نداشت و تو راه رفتن و کنترل دست و پام مشکل داشتم. زیکزاکی رفتم جلوی در خونه و به زور کلید و از تو کیفم در آوردم . خواستم در خونه رو باز کنم که چون دستم سِر بود کلید از دستم افتاد پایین.
خم شدم کلید و برداشتم و خواستم دوباره بندازمش تو در که موبایلم زنگ زد.
گوشیم و از تو کیفم در آوردم. کوهیار هنوز نرفته بود و همون جا ایستاده بود. با دست بهش اشاره کردم که بره با سر گفت باشه.
به صفحه ی گوشی نگاه کردم آرشا بود. یه نگاه به ساعت کردم 11 شب بود. نگران شدم. سریع گوشی و وصل کردم.
-: الو آرشین....
نگران گفتم: سلام آرشا خوبی؟؟ چی شده؟؟؟
آرشا: نگران نباش خوبم چیز خاصی نشده فقط....
نگران تر گفتم: فقط چی؟ مامان خوبه؟؟؟ تو خوبی؟؟ دوباره اون مردک کاری کرده؟؟؟
آرشا: نه .. نه چیزی نشده همه هم خوبن. فقط اینکه می تونی بیای دنبالم؟؟؟ میشه امشب بیام خونه ی تو؟؟؟
با حرص گفتم: آرشا چی شده میگی یا ...
آرشا: هیچی آرشین با میلاد دعوام شده. نمی خوام برم خونه. از ماشینش پیاده شدم و الانم ماشینی به اون صورت پیدا نمیشه. می تونی بیای دنبالم؟؟
با حرص و نگران گفتم: بگو کجایی ؟ الان میام.
آرشا آدرس و داد. حرص و عصبانیت و نگرانیم باعث شده بود که قدم هام محکم بشه.
با اخم غلیظی راهم و کج کردم تا برم سر کوچه و ماشین بگیرم. عصبانیتم جلوی فکر کردنم و گرفته بود.
کوهیار که هنوز داشت نگاهم می کرد دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد. شیشه رو داد پایین و گفت: آرشین چی شده؟ چرا نمیری خونه؟ با این حالت کجا می خوای بری؟؟؟
با اخم نگاهش کردم. کوهیار.. شب.. آرشا... ماشین .....
تندی از پنجره ی ماشین آویزون شدم و گفتم: کوهیار میشه من و تا یه جایی ببری؟؟؟ عجله دارم و ماشینم نیست ....
یکم نگاهم کرد فکر کنم حالم آشفته بود که سر تکون داد و گفت سوار شو. تند پریدم تو ماشین و آدرس دادم. بدون اینکه ازم چیزی بپرسه و بگه این جایی که میگی عجله دارم وسط یه خیابونه و تو اونجا چی کار داری حرکت کرد.
تو این شرایط نمی تونستم به این فکر کنم که کوهیار و زیاد نمی شناسم. که این پسری که الان کنارم نشسته و داره کمکم می کنه همون کسیه که به فاصله ی 20 سانت از تراسهامون میشناسمش و شاید سر جمه 5 بار بیشتر ندیدمش و طبیعتاً این همه کمک خواستن از کسی که زیاد نمی شناسیش خوب نیست. اما در هر حال این کمکها خوبی اونو می رسوند که بدون هیچ چشم داشتی کمکم می کرد. مثل یه همسایه .. یه دوست....
رسیدیم به خیابونی که آرشا آدرس داده بود. با چشم دنبالش می گشتم. اما همه جا تار بود. وای که من چقدر خنگم عینک چشمم نبود. لنز هم نداشتم برای همینم هیچی نمی دیدم. چرخیدم و از بین دوتا صندلی جلو خم شدم عقب.
کوهیار با تعجب به حرکت من نگاه کرد و گفت: چرا این جوری می کنی؟؟؟
کیفم و برداشتم و دوباره نشستم رو صندلیم. همون جور که در کیف و باز می کردم و دنبال عینکم می گشتم گفتم: می خوام ببینم. عینک ندارم. آهان اینجاست.
عینک و به چشمم گذاشتم. خوبه حالا می تونستم راحت همه جا رو ببینم اما بازم آرشا رو ندیدم.
دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم بهش ببینم کجاست که چشمم خورد به یه درخت توی پیاده رو که یه دختر کنارش ایستاده بود و بهش تکیه داده بود و 2 تا ماشین هم پشت هم تو خیابون جلوی دختره ایستاده بودن و نمی دونستم چی داشتن می گفتن که دختره اخم کرده بود و سعی می کرد بی توجه بهشون باشه. اما پیدا بود که ماشینها می خوان دختره رو سوار کنن و اون نمی خواد.
اونقدر عصبانی شدم که بی اختیار بلند سر کوهیار داد زدم.
من: همین جا نگه دار ....
کوهیار که شوکه شده بود سریع زد رو ترمز. از ماشین پیاده شدم و با حرص آستین های مانتوم و زدم بالا. به اولین ماشین رسیدم با همه ی قدرتم کوبیدم به صندوق ماشین و با داد گفتم: برو آقا وانستا....
به دومین ماشین رسیدم و محکم کوبیدم به درش و گفتم: برو ... برو که امشب چیزی گیرت نمیاد....
رسیدم جلوی آرشا که با چشمهای گرد و متعجب و البته بیشتر بهت زده بهم نگاه می کرد.
شیک رفتم جلو و بغلش کردم. سرنشینای ماشین ها یه چیزایی می گفتن که نمی فهمیدم.
دست آرشا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم بردمش سمت ماشین کوهیار. در پشت و باز کردم که سوار شه که شنیدم یکی از ماشین ها میگه: همون لیاقتت اینه که با این کولی های دگوری بری ....
همچین خون به صورتم هجوم اورد که تا یکی و نمی کشتم آروم نمی شدم.
سریع برگشتم برم ماشین یارو رو داغون کنم که خودش زودتر فهمید تندی گاز داد رفت. منم مثل کولیها همون جا وایسادم 4 تا فحش خوشگل بهشون دادم و دلم که خنک شد برگشتم سوار ماشین شدم.
به کوهیار و آرشین که با تعجب بهم نگاه می کردن اخم کردم.
رو به کوهیار گفتم: چیه؟؟؟ اعصاب ندارما...
کوهیار بدبخت سریع روشو برگردوند سمت جلو و به روی خودش نیاورد که چی دیده و چی شده.
برگشتم سمت آرشا و با حرص و عصبانی پرسیدم: تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟ الان وقت دعوا کردن و قهر کردنه؟؟؟؟
آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و یه نگاهی به منو به فرانسه گفت: نمی تونستم تو ماشین اون باشم ... باید .. باید پیاده می شدم...
تازه تونستم رو صورتش دقیق شم. گوشه ی لبش پاره شده بود و خون مرده بود و کنار پیشونیش سمت چپ صورتش کبود بود.
با چشمهای گرد و بهت زده به انگلیسی که کوهیار نفهمه گفتم: آرشا چی شده؟؟ چرا صورتت این جوریه؟؟؟
دوباره آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و به فرانسه گفت: بزار برسیم خونه بهت میگم؟؟؟
مگه من می تونستم تا خونه صبر کنم؟؟؟ آرشا فرانسه می خوند و اینکه الان داشت به فرانسه حرف می زد نشون می داد نمی خواد کوهیار چیزی از موضوع بفهمه. من اینو درک می کردم اما اعصابم اونقدر کشش نداشت که تا خونه صبر کنم. من فرانسه می فهمیدم اما درست نمی تونستم حرف بزنم. برای همینم به انگلیسی جوابش و می دادم به امید اینکه کوهیار نفهمه. اگرم می فهمید که دیگه هیچی. تو شرایطی نبودم که بتونم به کوهیار و ذهنیتش از خودم و خواهرم فکر کنم.
عصبانی گفتم: میگی یا زنگ بزنم از میلاد بپرسم؟؟؟
اخمی کرد و گفت: دعوامون شد... سر چیزای همیشگی.. عصبانی شد... با دست کوبوند تو صورتم.
چشمهام 4 تا شد..
با حرص داد کشیدم: میلاد تو رو زد؟؟؟ تو رو زد؟؟؟ غلط کرده. بی خود کرده پسره ی پوفیوز بی بته. به چه جراتی دست رو تو بلند کرده؟ می کشمش. همچین بزنمش که بفهمه دست رو دختر بلند کردن یعنی چی....
تند گوشیم و در آوردم و زنگ زدم به میلاد. آرشا سعی می کرد با خم شدن و آویزون شدن سمت من گوشیو از دستم در بیاره اما موفق نشد.
با دومین بوق میلاد گوشی و برداشت. تا الو گفت شروع کردم.
من: پسره ی انتر بی صاحاب گیر آوردی؟؟ فکر کردی آرشا کس و کار نداره که این جوری کیسه بکسش کردی؟؟؟
میلاد: آرشین من ....
من: آرشین و کوفت ... دیگه اسمم و به زبونت نمیاریا. من دیگه تو رو نمی شناسم. اون موقع که مثل خواهر باهات رفتار می کردم وقتی بود که فکر می کردم آدمی اما الان فهمیدم از حیوونام بدتری. دیگه نبینم دوروبر آرشا بگردی. نه زنگ می زنی نه میری سراغش فهمیدی؟؟؟
میلاد: آرشین من آرشا رو دوست ...
من: ببند دهنت و اسم آرشا رو به زبون نیار. دهنت و آب بکش پسره ی ..... مرده شور تو و اون دوست داشتنت و ببرن که با زور نشونش می دی. اگه دوستش داشتی این جوری تو دهن و صورتش نمی زدی. چه جور احساسیه که از یه طرف قربون صدقه اش میری از یه طرف با مشت نوازشش می کنی.
ببین میلاد فقط کافیه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه اسمت و بشنوم. یا بفهمم آرشا در موردت حرفی می زنه. یا بدونم رفتی سراغش همچین بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی. خودتم خوب می دونی که می تونم و حرف بی خود نمی زنم. اونقدر دوست و آشنا دارم که بتونن ....
دیگه عصبانیت نزاشت ادامه بدم. بدون کلمه ی اضافه گوشی و قطع کردم. آرشا موش شده بود و سر به زیر تو صندلیش نشسته بود. کوهیار یه نیم نگاه عجیب بهم کرد و هیچی نگفت.
با اخم برگشتم سمت آرشا... دلم براش سوخت. ملایم تر به انگلیسی گفتم: تو هم دیگه غصه نخور بی خیال این پسره شو. کسی که دست بزن داشته باشه بره بمیره بهتره. کم از دست مرتیکه کتک خوردیم حالا یه جوجه خروسم می خواد دست رومون بلند کنه؟؟؟
برای اینکه حالش بهتر بشه به شوخی و با ته مایه خنده گفتم: هر وقتم جیگر خواستی خبرم کن خودم می برم بهت جیگر می دم.
سرش و بلند کرد و یه لبخند کج زد بهم.
با چشم و سر به کوهیار اشاره کرد و گفت: دوست پسرته؟؟؟ اسمش چی بود؟؟؟
یادش نمیومد رفتم کمکش. همون جور که بر می گشتم و به صندلیم تکیه می دادم گفتم: آزاد... نه اون نیست. همسایه امه....
آرشا با خنده و قر به انگلیسی گفت: چه همسایه ی خوبی ... چه پسر خوبی ....
کلاً همه ی حرفهامون غیر اونایی که در مورد میلاد بود و به انگلیسی زده بودیم. حرفهای میلادم آرشا به فرانسه گفت.
از حرف آرشا بی اختیار یه لبخند ریز زدم. خداییش کوهیار همسایه خوبی بود. امشب که رسماً به دادم رسید ....
کوهیار: نظر لطفتونه. خوبی از خودتونه آرشا... درسته؟؟؟
آرشا با بهت سرش و تکون داد. منم غافلگیر شده بودم. چون کوهیار به انگلیسی با لهجه ی آمریکایی جواب آرشا رو داد.
کوهیار: من کوهیار سر مست هستم خوشبختم.
دستش و کج از بغل سرش گرفت سمت آرشا و آرشا هم آروم بهش دست داد و گفت: منم خوشبختم. من آرشا خواهر آرشین هستم.
کوهیار: بله متوجه شدم.
یه لبخندی هم رو لبش بود که انگار از ضایع کردن ماها خوشحال بود. خداییش فکر نمی کردم انقدر زبانش خوب باشه.
کوهیار با یه نیشخند برگشت طرفم و با بدجنسی گفت: محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم.
نمی دونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم. این حرفش دقیقاً این معنی و میداد که بی خود برای من زبون بازی نکنید چون حرفهای فرانسویتونم فهمیدم. بیخودی خودمونو ضایع کرده بودیم.
یکم بعد آرشا آروم خودش و کشید جلو و از سمت راست صندلیم آروم که مثلاً کوهیار نفهمه گفت: آرشا اینجا چقدر بو گند میده. من سردمه تو شیشه ی جلو رو یکم بکش پایین خفه شدیم.
اومدم بگم نمی دونم از این بوگندو بپرس که کوهیار زودتر گفت: ببخشید آرشا خانم شرمنده بابت این بوی بد. تقصیر خواهرتونه.
با چشمهای گرد سریع برگشتم سمتش و گارد گرفته گفتم: بچه پررو من به روت نیاوردم ولی دیگه نباید گناه خودتو بندازی گردن من که. ماشینت از اولم بوی بد می داد به من چه؟؟؟
کوهیار برگشت سمتم و یه ابروش و فرستاد بالا. دوباره برگشت و به خیابون روبه روش نگاه کرد و گفت: میگم بد مستی همینه دیگه یادت نیست کنار جوب لباس بنده رو مزین فرموندید؟؟؟
اخم کردم تا تمرکز کنم ببینم چه جوری مزین کردمش.
کوهیار: گلاب به روتون آرشا خانم روم به دیوار خواهرتون ما رو زرد کردن و بعدم از ترس غش فرمودن که کسی چیزی بهش نگه.
آرشا پق زد زیر خنده. من اما تو اون تیکه های فیلم تو ذهنم دنبال صحت گفته های کوهیار بودم. اما یادم نمیومد. هنوزم فکر می کردم کوهیار داره دروغ می گه که خودشو تبرئه کنه اما عقل حکم می کرد که چیزی نگم. یه درصد حرفهاش درست می بود من ضایع می شدم.
برای اینکه بیشتر ضایع نکنم دیگه ساکت شدم و تا رسیدن به خونه نه من و نه آرشا هیچی نگفتیم.
بالاخره رسیدیم خونه. آرشا از کوهیار تشکر کرد و باهاش دست داد و پیاده شد.
برگشتم سمت کوهیار و گفتم: بابت همه ی کارهایی که امشب برام انجام دادی ممنونم. با اینکه هنوز نمی دونم چرا امشب تو ماشینت بودم.
کوهیار لبخند سرخوشی زد و زیر لب یه چیزی مثل گیج گفت.
کوهیار: می خواستم بهت بگم اون یارویی که ماشینت و می خواست درست کنه، یه مدته که رفته مسافرت. تا هفته ی دیگه بر می گرده. یعنی ماشینت هنوز درست نشده. باید یکم صبر کنی.
با اخم گفتم: چرا انقدر دیر؟؟؟ خوب بدید یکی دیگه درست کنه. مگه یه در درست کردن چقدر زمان میبره؟
کوهیار: زمان زیادی نمیبره موضوع اینه که دوستم به این تعمیرکاره اطمینان داره و می دونه چی کار می کنه و بلایی سر ماشینت یا وسایلش نمیاره. برای همینم میگه فقط خودش باید ماشین و درست کنه نه کس دیگه ای.
من که چیزی نه از ماشین و نه از تعمیرش نمی دونستم. بی خیال شدم و گفتم: باشه مشکلی نیست. ممنون که خبر دادی بهم. بازم تشکر و ... شب خوش.
دستش و جلو آورد و باهاش دست دادم و پیاده شدم. در خونه رو باز کردم و اول آرشا وارد شد و بعد من. کوهیار با یه بوق خداحافظی کرد و رفت سمت خونه ی خودش.
با آرشا رفتیم تو خونه. من یه راست رفتم زیر دوش. بی توجه به لباسهایی که تنم بود درشون آوردم و یه دوش آب گرم حسابی گرفتم. نمی دونم چرا بو میدادم.
حالم حسابی جا اومد. حوله پیچ اومدم بیرون. موهای خیسم و باز گذاشتم تا خشک شه. رفتم تو هال. آرشا رو مبل نشسته بود و یه فنجون قهوه تو دستش بود. رفتم برای خودمم یه فنجون ریختم و اومدم نشستم رو مبل کنارش.
مثل آرشا خیره شدم به صفحه ی تلویزیون که آهنگ پخش می کرد.
آرشا: کوهیار واقعاً فقط یه همسایه است؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم: آره یه همسایه که تا حالا چند تا کمک گنده بهم کرده.
سری تکون داد.
آرشا: از آزاد چه خبر؟ اوضاعت با اون چه طوره؟
یه نفس بلند کشیدم. یاد آزاد افتادم. کوتاه گفتم: خوبه ...
آرشین برگشت سمتم و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: خوب بگو ... میشنوم...
خوب می دونست وقتی این جوری نفس می کشم یعنی یه چیزی مشکل داره.
برگشتم سمتش و خیره شدم بهش. باید برای یکی می گفتم.
به بخار قهوه ام نگاه کردم و گفتم: آزاد خوبه... هم خوشتیپه، هم خوش قیافه است، هم پولداره .. در کل پسر خوبیه ... نمیشه روش ایرادی گذاشت... فقط ...
آرشا: فقط....
نگاش کردم. دقیق شده بود به حرفهام.
من: فقط اینکه خیلی مسافرت میره و من خوشم نمیاد. یعنی هر دو هفته درمیون. شاید به زور 3-4 روز تهران باشه و بتونم ببینمش.
آرشا سرش و کج کرد و گفت: خب اینکه خوبه. مگه تو همیشه نمیگی دوری و دوستی؟؟؟
موهای خیسم و انداختم پشتم و گفتم: چرا من همیشه همین و میگم اما می دونی چیه؟؟؟ آزاد وقتی هست خیلی خوبه. خیلی مهربونی می کنه خیلی محبت می کنه. یه جورایی آدم و میکشه سمت خودش و بعد یهو تو اوج کشش ولت میکنه و میره. تا میای به نبودنش و دور بودنش عادت کنی دوباره بر می گرده و روز از نو و روزی از نو. من تو این رابطه ام ثبات ندارم. نمی دونم دقیقاً باید چه جوری باشم. مخصوصاً که وقتی مسافرته زیاد تماسی هم با هم نداریم. کلاً تا وقتی هست خوبه. وقتی نیست خیلی دوریم از هم. از طرفی ...
آرشا: از طرفی چی؟؟؟
من: از طرفی یه دوستایی هم داره که من اصلاً ازشون خوشم نمیاد. شوخیهایی می کنن که خیلی زننده است و ... نمی دونم.. من یکی نمی تونم با دوستاش کنار بیام.
آرشا: آخرش که چی؟؟؟ تو از آزاد خوشت میاد یا نه؟؟؟
دقیق نگاهش کردم و گفتم: آره ... خوشم میاد... یه جورایی به محبتهای زیادش تو دوره ی بودنش عادت کردم و خوشم میاد.
آرشا لبخندی زد و گفت: خوبه...
تکیه داد به مبل.
من: با میلاد بهم می زنی؟؟؟
سری تکون داد و گفت: سخته ولی آره ... از همون لحظه که دست روم بلند کرد برام مرد. دیگه مثل قبل بهش نگاه نمی کنم. دیگه نمی تونم کنارش آروم باشم. می دونی چیه؟؟؟ میلاد برام بچه است. تو که می دونی .. همه ی دوستای من خیلی بزرگ بودن. میلاد خیلی کوچیکه... من نمی تونم با اخلاقهای بچگانش کنار بیام. می دونم دوستم داره اما ..... من یه آدم بزرگ می خوام. یه مرد... نه یه بچه ...
می فهمیدم. خودمم همیشه تو دوستی کردنام دنبال بزرگتر از خودم بودم. یه جورایی به خاطر بابامون همیشه دنبال یه کسی بودیم که نقش اون و برامون داشته باشه.
از فکر کردن زیاد سر درد گرفتم. با پا یه لگد آرومی به پای آرشا زدم و گفتم: لباسای من و که پوشیدی. پاشو بریم رو تخت با هم بخوابیم. من خسته ام.
سری تکون داد و از جاش بلند شد.
دهنم و باز کردم و قهوه و عسل و خوردم. معده ام یه جوری بود می پیچید به هم اما این مایع مخلوط حالم و بهتر کرد. از مستی در اومده بودم اما هنوز قدرت حرکت و کنترل درست اعضای بدنم و نداشتم. چیز زیادی یادم نبود یه تصاویر محو و تیکه تیکه. ریتم درست و کاملی نداشت. یادم بود که کوهیار اومد دنبالم یا خونه ی شیده بودم و محسن و ارشیا رو هم یادمه زیر دوش رفتنم هم تا حدودی یادمه اما بقیه اش و ... نه زیاد ... همه چیز گنگ بود ....
کوهیار وقتی همه ی قهوه رو به خوردم داد ماشین و روشن کرد و راه افتاد سمت خونه. بدون هیچ حرفی.
به سیاهی بیرون نگاه می کردم که با چراغ مغازه ها روشن شده بود. تو ماشین بوی عجیب و بدی میومد.
این کوهیارم چقده بو گندوئه. خب یه ادکلن به خودش میزد بد نبودا. دارم خفه میشم. اه اه حالم بد شد پسره ی کثیف .... خب یه بوگیر تو ماشینت بذار ...
بینیم و جمع کردم و یا اخم و چشم غره بهش نگاه کردم. دکمه رو زدم که شیشه ی ماشین بیاد پایین که دست کوهیار سریع اومد سمت من با تعجب به دستش نگاه کردم و گفتم: چته؟؟؟ یه شیشه دارم میدم پایین چرا حمله می کنی؟؟
برگشت یه نیم نگاه بهم کرد و مشکوک گفت: حالت خوبه ؟؟؟
یه ابروم و انداختم بالا. درسته گیج بودم اما دیوونه که نبودم یا مریض.
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: با اجازه اتون بله... حالا می تونم یکم هوا بخورم؟؟؟
یه نگاه دیگه کرد بهم و دستش و برد عقب و گذاشت رو فرمون. منم شیشه رو پایین کشیدم تا هوا عوض شه..
آخیش داشتم خفه میشدما....
رسیدیم جلوی در خونه. برگشتم سمت کوهیار. یکم نگاش کردم. هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا تو ماشین اونم و چرا با اون اومدم خونه.
گیج گفتم: با اینکه نمی دونم چرا تو منو رسوندی خونه اما مرسی....
یه ابروش و برد بالا. قیافه اش هم متعجب بود و هم آماده ی خنده.
با دهن جمع شده گفت: خیلی بد مستی.
یکم نگاش کردم. حرفش سوالی نبود که جواب بخواد. انگار داشت یه واقعیتی و عادی بهم میگفت.
هیچی نگفتم چون حرفش اصلا درست نبود. من هیچم بد مست نبودم و همیشه حد خودم و می دونستم.
بی تفاوت بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. وسایلمم از رو صندلی عقب برداشتم.
پاهام هنوز جون نداشت و تو راه رفتن و کنترل دست و پام مشکل داشتم. زیکزاکی رفتم جلوی در خونه و به زور کلید و از تو کیفم در آوردم . خواستم در خونه رو باز کنم که چون دستم سِر بود کلید از دستم افتاد پایین.
خم شدم کلید و برداشتم و خواستم دوباره بندازمش تو در که موبایلم زنگ زد.
گوشیم و از تو کیفم در آوردم. کوهیار هنوز نرفته بود و همون جا ایستاده بود. با دست بهش اشاره کردم که بره با سر گفت باشه.
به صفحه ی گوشی نگاه کردم آرشا بود. یه نگاه به ساعت کردم 11 شب بود. نگران شدم. سریع گوشی و وصل کردم.
-: الو آرشین....
نگران گفتم: سلام آرشا خوبی؟؟ چی شده؟؟؟
آرشا: نگران نباش خوبم چیز خاصی نشده فقط....
نگران تر گفتم: فقط چی؟ مامان خوبه؟؟؟ تو خوبی؟؟ دوباره اون مردک کاری کرده؟؟؟
آرشا: نه .. نه چیزی نشده همه هم خوبن. فقط اینکه می تونی بیای دنبالم؟؟؟ میشه امشب بیام خونه ی تو؟؟؟
با حرص گفتم: آرشا چی شده میگی یا ...
آرشا: هیچی آرشین با میلاد دعوام شده. نمی خوام برم خونه. از ماشینش پیاده شدم و الانم ماشینی به اون صورت پیدا نمیشه. می تونی بیای دنبالم؟؟
با حرص و نگران گفتم: بگو کجایی ؟ الان میام.
آرشا آدرس و داد. حرص و عصبانیت و نگرانیم باعث شده بود که قدم هام محکم بشه.
با اخم غلیظی راهم و کج کردم تا برم سر کوچه و ماشین بگیرم. عصبانیتم جلوی فکر کردنم و گرفته بود.
کوهیار که هنوز داشت نگاهم می کرد دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد. شیشه رو داد پایین و گفت: آرشین چی شده؟ چرا نمیری خونه؟ با این حالت کجا می خوای بری؟؟؟
با اخم نگاهش کردم. کوهیار.. شب.. آرشا... ماشین .....
تندی از پنجره ی ماشین آویزون شدم و گفتم: کوهیار میشه من و تا یه جایی ببری؟؟؟ عجله دارم و ماشینم نیست ....
یکم نگاهم کرد فکر کنم حالم آشفته بود که سر تکون داد و گفت سوار شو. تند پریدم تو ماشین و آدرس دادم. بدون اینکه ازم چیزی بپرسه و بگه این جایی که میگی عجله دارم وسط یه خیابونه و تو اونجا چی کار داری حرکت کرد.
تو این شرایط نمی تونستم به این فکر کنم که کوهیار و زیاد نمی شناسم. که این پسری که الان کنارم نشسته و داره کمکم می کنه همون کسیه که به فاصله ی 20 سانت از تراسهامون میشناسمش و شاید سر جمه 5 بار بیشتر ندیدمش و طبیعتاً این همه کمک خواستن از کسی که زیاد نمی شناسیش خوب نیست. اما در هر حال این کمکها خوبی اونو می رسوند که بدون هیچ چشم داشتی کمکم می کرد. مثل یه همسایه .. یه دوست....
رسیدیم به خیابونی که آرشا آدرس داده بود. با چشم دنبالش می گشتم. اما همه جا تار بود. وای که من چقدر خنگم عینک چشمم نبود. لنز هم نداشتم برای همینم هیچی نمی دیدم. چرخیدم و از بین دوتا صندلی جلو خم شدم عقب.
کوهیار با تعجب به حرکت من نگاه کرد و گفت: چرا این جوری می کنی؟؟؟
کیفم و برداشتم و دوباره نشستم رو صندلیم. همون جور که در کیف و باز می کردم و دنبال عینکم می گشتم گفتم: می خوام ببینم. عینک ندارم. آهان اینجاست.
عینک و به چشمم گذاشتم. خوبه حالا می تونستم راحت همه جا رو ببینم اما بازم آرشا رو ندیدم.
دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم بهش ببینم کجاست که چشمم خورد به یه درخت توی پیاده رو که یه دختر کنارش ایستاده بود و بهش تکیه داده بود و 2 تا ماشین هم پشت هم تو خیابون جلوی دختره ایستاده بودن و نمی دونستم چی داشتن می گفتن که دختره اخم کرده بود و سعی می کرد بی توجه بهشون باشه. اما پیدا بود که ماشینها می خوان دختره رو سوار کنن و اون نمی خواد.
اونقدر عصبانی شدم که بی اختیار بلند سر کوهیار داد زدم.
من: همین جا نگه دار ....
کوهیار که شوکه شده بود سریع زد رو ترمز. از ماشین پیاده شدم و با حرص آستین های مانتوم و زدم بالا. به اولین ماشین رسیدم با همه ی قدرتم کوبیدم به صندوق ماشین و با داد گفتم: برو آقا وانستا....
به دومین ماشین رسیدم و محکم کوبیدم به درش و گفتم: برو ... برو که امشب چیزی گیرت نمیاد....
رسیدم جلوی آرشا که با چشمهای گرد و متعجب و البته بیشتر بهت زده بهم نگاه می کرد.
شیک رفتم جلو و بغلش کردم. سرنشینای ماشین ها یه چیزایی می گفتن که نمی فهمیدم.
دست آرشا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم بردمش سمت ماشین کوهیار. در پشت و باز کردم که سوار شه که شنیدم یکی از ماشین ها میگه: همون لیاقتت اینه که با این کولی های دگوری بری ....
همچین خون به صورتم هجوم اورد که تا یکی و نمی کشتم آروم نمی شدم.
سریع برگشتم برم ماشین یارو رو داغون کنم که خودش زودتر فهمید تندی گاز داد رفت. منم مثل کولیها همون جا وایسادم 4 تا فحش خوشگل بهشون دادم و دلم که خنک شد برگشتم سوار ماشین شدم.
به کوهیار و آرشین که با تعجب بهم نگاه می کردن اخم کردم.
رو به کوهیار گفتم: چیه؟؟؟ اعصاب ندارما...
کوهیار بدبخت سریع روشو برگردوند سمت جلو و به روی خودش نیاورد که چی دیده و چی شده.
برگشتم سمت آرشا و با حرص و عصبانی پرسیدم: تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟ الان وقت دعوا کردن و قهر کردنه؟؟؟؟
آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و یه نگاهی به منو به فرانسه گفت: نمی تونستم تو ماشین اون باشم ... باید .. باید پیاده می شدم...
تازه تونستم رو صورتش دقیق شم. گوشه ی لبش پاره شده بود و خون مرده بود و کنار پیشونیش سمت چپ صورتش کبود بود.
با چشمهای گرد و بهت زده به انگلیسی که کوهیار نفهمه گفتم: آرشا چی شده؟؟ چرا صورتت این جوریه؟؟؟
دوباره آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و به فرانسه گفت: بزار برسیم خونه بهت میگم؟؟؟
مگه من می تونستم تا خونه صبر کنم؟؟؟ آرشا فرانسه می خوند و اینکه الان داشت به فرانسه حرف می زد نشون می داد نمی خواد کوهیار چیزی از موضوع بفهمه. من اینو درک می کردم اما اعصابم اونقدر کشش نداشت که تا خونه صبر کنم. من فرانسه می فهمیدم اما درست نمی تونستم حرف بزنم. برای همینم به انگلیسی جوابش و می دادم به امید اینکه کوهیار نفهمه. اگرم می فهمید که دیگه هیچی. تو شرایطی نبودم که بتونم به کوهیار و ذهنیتش از خودم و خواهرم فکر کنم.
عصبانی گفتم: میگی یا زنگ بزنم از میلاد بپرسم؟؟؟
اخمی کرد و گفت: دعوامون شد... سر چیزای همیشگی.. عصبانی شد... با دست کوبوند تو صورتم.
چشمهام 4 تا شد..
با حرص داد کشیدم: میلاد تو رو زد؟؟؟ تو رو زد؟؟؟ غلط کرده. بی خود کرده پسره ی پوفیوز بی بته. به چه جراتی دست رو تو بلند کرده؟ می کشمش. همچین بزنمش که بفهمه دست رو دختر بلند کردن یعنی چی....
تند گوشیم و در آوردم و زنگ زدم به میلاد. آرشا سعی می کرد با خم شدن و آویزون شدن سمت من گوشیو از دستم در بیاره اما موفق نشد.
با دومین بوق میلاد گوشی و برداشت. تا الو گفت شروع کردم.
من: پسره ی انتر بی صاحاب گیر آوردی؟؟ فکر کردی آرشا کس و کار نداره که این جوری کیسه بکسش کردی؟؟؟
میلاد: آرشین من ....
من: آرشین و کوفت ... دیگه اسمم و به زبونت نمیاریا. من دیگه تو رو نمی شناسم. اون موقع که مثل خواهر باهات رفتار می کردم وقتی بود که فکر می کردم آدمی اما الان فهمیدم از حیوونام بدتری. دیگه نبینم دوروبر آرشا بگردی. نه زنگ می زنی نه میری سراغش فهمیدی؟؟؟
میلاد: آرشین من آرشا رو دوست ...
من: ببند دهنت و اسم آرشا رو به زبون نیار. دهنت و آب بکش پسره ی ..... مرده شور تو و اون دوست داشتنت و ببرن که با زور نشونش می دی. اگه دوستش داشتی این جوری تو دهن و صورتش نمی زدی. چه جور احساسیه که از یه طرف قربون صدقه اش میری از یه طرف با مشت نوازشش می کنی.
ببین میلاد فقط کافیه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه اسمت و بشنوم. یا بفهمم آرشا در موردت حرفی می زنه. یا بدونم رفتی سراغش همچین بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی. خودتم خوب می دونی که می تونم و حرف بی خود نمی زنم. اونقدر دوست و آشنا دارم که بتونن ....
دیگه عصبانیت نزاشت ادامه بدم. بدون کلمه ی اضافه گوشی و قطع کردم. آرشا موش شده بود و سر به زیر تو صندلیش نشسته بود. کوهیار یه نیم نگاه عجیب بهم کرد و هیچی نگفت.
با اخم برگشتم سمت آرشا... دلم براش سوخت. ملایم تر به انگلیسی گفتم: تو هم دیگه غصه نخور بی خیال این پسره شو. کسی که دست بزن داشته باشه بره بمیره بهتره. کم از دست مرتیکه کتک خوردیم حالا یه جوجه خروسم می خواد دست رومون بلند کنه؟؟؟
برای اینکه حالش بهتر بشه به شوخی و با ته مایه خنده گفتم: هر وقتم جیگر خواستی خبرم کن خودم می برم بهت جیگر می دم.
سرش و بلند کرد و یه لبخند کج زد بهم.
با چشم و سر به کوهیار اشاره کرد و گفت: دوست پسرته؟؟؟ اسمش چی بود؟؟؟
یادش نمیومد رفتم کمکش. همون جور که بر می گشتم و به صندلیم تکیه می دادم گفتم: آزاد... نه اون نیست. همسایه امه....
آرشا با خنده و قر به انگلیسی گفت: چه همسایه ی خوبی ... چه پسر خوبی ....
کلاً همه ی حرفهامون غیر اونایی که در مورد میلاد بود و به انگلیسی زده بودیم. حرفهای میلادم آرشا به فرانسه گفت.
از حرف آرشا بی اختیار یه لبخند ریز زدم. خداییش کوهیار همسایه خوبی بود. امشب که رسماً به دادم رسید ....
کوهیار: نظر لطفتونه. خوبی از خودتونه آرشا... درسته؟؟؟
آرشا با بهت سرش و تکون داد. منم غافلگیر شده بودم. چون کوهیار به انگلیسی با لهجه ی آمریکایی جواب آرشا رو داد.
کوهیار: من کوهیار سر مست هستم خوشبختم.
دستش و کج از بغل سرش گرفت سمت آرشا و آرشا هم آروم بهش دست داد و گفت: منم خوشبختم. من آرشا خواهر آرشین هستم.
کوهیار: بله متوجه شدم.
یه لبخندی هم رو لبش بود که انگار از ضایع کردن ماها خوشحال بود. خداییش فکر نمی کردم انقدر زبانش خوب باشه.
کوهیار با یه نیشخند برگشت طرفم و با بدجنسی گفت: محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم.
نمی دونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم. این حرفش دقیقاً این معنی و میداد که بی خود برای من زبون بازی نکنید چون حرفهای فرانسویتونم فهمیدم. بیخودی خودمونو ضایع کرده بودیم.
یکم بعد آرشا آروم خودش و کشید جلو و از سمت راست صندلیم آروم که مثلاً کوهیار نفهمه گفت: آرشا اینجا چقدر بو گند میده. من سردمه تو شیشه ی جلو رو یکم بکش پایین خفه شدیم.
اومدم بگم نمی دونم از این بوگندو بپرس که کوهیار زودتر گفت: ببخشید آرشا خانم شرمنده بابت این بوی بد. تقصیر خواهرتونه.
با چشمهای گرد سریع برگشتم سمتش و گارد گرفته گفتم: بچه پررو من به روت نیاوردم ولی دیگه نباید گناه خودتو بندازی گردن من که. ماشینت از اولم بوی بد می داد به من چه؟؟؟
کوهیار برگشت سمتم و یه ابروش و فرستاد بالا. دوباره برگشت و به خیابون روبه روش نگاه کرد و گفت: میگم بد مستی همینه دیگه یادت نیست کنار جوب لباس بنده رو مزین فرموندید؟؟؟
اخم کردم تا تمرکز کنم ببینم چه جوری مزین کردمش.
کوهیار: گلاب به روتون آرشا خانم روم به دیوار خواهرتون ما رو زرد کردن و بعدم از ترس غش فرمودن که کسی چیزی بهش نگه.
آرشا پق زد زیر خنده. من اما تو اون تیکه های فیلم تو ذهنم دنبال صحت گفته های کوهیار بودم. اما یادم نمیومد. هنوزم فکر می کردم کوهیار داره دروغ می گه که خودشو تبرئه کنه اما عقل حکم می کرد که چیزی نگم. یه درصد حرفهاش درست می بود من ضایع می شدم.
برای اینکه بیشتر ضایع نکنم دیگه ساکت شدم و تا رسیدن به خونه نه من و نه آرشا هیچی نگفتیم.
بالاخره رسیدیم خونه. آرشا از کوهیار تشکر کرد و باهاش دست داد و پیاده شد.
برگشتم سمت کوهیار و گفتم: بابت همه ی کارهایی که امشب برام انجام دادی ممنونم. با اینکه هنوز نمی دونم چرا امشب تو ماشینت بودم.
کوهیار لبخند سرخوشی زد و زیر لب یه چیزی مثل گیج گفت.
کوهیار: می خواستم بهت بگم اون یارویی که ماشینت و می خواست درست کنه، یه مدته که رفته مسافرت. تا هفته ی دیگه بر می گرده. یعنی ماشینت هنوز درست نشده. باید یکم صبر کنی.
با اخم گفتم: چرا انقدر دیر؟؟؟ خوب بدید یکی دیگه درست کنه. مگه یه در درست کردن چقدر زمان میبره؟
کوهیار: زمان زیادی نمیبره موضوع اینه که دوستم به این تعمیرکاره اطمینان داره و می دونه چی کار می کنه و بلایی سر ماشینت یا وسایلش نمیاره. برای همینم میگه فقط خودش باید ماشین و درست کنه نه کس دیگه ای.
من که چیزی نه از ماشین و نه از تعمیرش نمی دونستم. بی خیال شدم و گفتم: باشه مشکلی نیست. ممنون که خبر دادی بهم. بازم تشکر و ... شب خوش.
دستش و جلو آورد و باهاش دست دادم و پیاده شدم. در خونه رو باز کردم و اول آرشا وارد شد و بعد من. کوهیار با یه بوق خداحافظی کرد و رفت سمت خونه ی خودش.
با آرشا رفتیم تو خونه. من یه راست رفتم زیر دوش. بی توجه به لباسهایی که تنم بود درشون آوردم و یه دوش آب گرم حسابی گرفتم. نمی دونم چرا بو میدادم.
حالم حسابی جا اومد. حوله پیچ اومدم بیرون. موهای خیسم و باز گذاشتم تا خشک شه. رفتم تو هال. آرشا رو مبل نشسته بود و یه فنجون قهوه تو دستش بود. رفتم برای خودمم یه فنجون ریختم و اومدم نشستم رو مبل کنارش.
مثل آرشا خیره شدم به صفحه ی تلویزیون که آهنگ پخش می کرد.
آرشا: کوهیار واقعاً فقط یه همسایه است؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم: آره یه همسایه که تا حالا چند تا کمک گنده بهم کرده.
سری تکون داد.
آرشا: از آزاد چه خبر؟ اوضاعت با اون چه طوره؟
یه نفس بلند کشیدم. یاد آزاد افتادم. کوتاه گفتم: خوبه ...
آرشین برگشت سمتم و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: خوب بگو ... میشنوم...
خوب می دونست وقتی این جوری نفس می کشم یعنی یه چیزی مشکل داره.
برگشتم سمتش و خیره شدم بهش. باید برای یکی می گفتم.
به بخار قهوه ام نگاه کردم و گفتم: آزاد خوبه... هم خوشتیپه، هم خوش قیافه است، هم پولداره .. در کل پسر خوبیه ... نمیشه روش ایرادی گذاشت... فقط ...
آرشا: فقط....
نگاش کردم. دقیق شده بود به حرفهام.
من: فقط اینکه خیلی مسافرت میره و من خوشم نمیاد. یعنی هر دو هفته درمیون. شاید به زور 3-4 روز تهران باشه و بتونم ببینمش.
آرشا سرش و کج کرد و گفت: خب اینکه خوبه. مگه تو همیشه نمیگی دوری و دوستی؟؟؟
موهای خیسم و انداختم پشتم و گفتم: چرا من همیشه همین و میگم اما می دونی چیه؟؟؟ آزاد وقتی هست خیلی خوبه. خیلی مهربونی می کنه خیلی محبت می کنه. یه جورایی آدم و میکشه سمت خودش و بعد یهو تو اوج کشش ولت میکنه و میره. تا میای به نبودنش و دور بودنش عادت کنی دوباره بر می گرده و روز از نو و روزی از نو. من تو این رابطه ام ثبات ندارم. نمی دونم دقیقاً باید چه جوری باشم. مخصوصاً که وقتی مسافرته زیاد تماسی هم با هم نداریم. کلاً تا وقتی هست خوبه. وقتی نیست خیلی دوریم از هم. از طرفی ...
آرشا: از طرفی چی؟؟؟
من: از طرفی یه دوستایی هم داره که من اصلاً ازشون خوشم نمیاد. شوخیهایی می کنن که خیلی زننده است و ... نمی دونم.. من یکی نمی تونم با دوستاش کنار بیام.
آرشا: آخرش که چی؟؟؟ تو از آزاد خوشت میاد یا نه؟؟؟
دقیق نگاهش کردم و گفتم: آره ... خوشم میاد... یه جورایی به محبتهای زیادش تو دوره ی بودنش عادت کردم و خوشم میاد.
آرشا لبخندی زد و گفت: خوبه...
تکیه داد به مبل.
من: با میلاد بهم می زنی؟؟؟
سری تکون داد و گفت: سخته ولی آره ... از همون لحظه که دست روم بلند کرد برام مرد. دیگه مثل قبل بهش نگاه نمی کنم. دیگه نمی تونم کنارش آروم باشم. می دونی چیه؟؟؟ میلاد برام بچه است. تو که می دونی .. همه ی دوستای من خیلی بزرگ بودن. میلاد خیلی کوچیکه... من نمی تونم با اخلاقهای بچگانش کنار بیام. می دونم دوستم داره اما ..... من یه آدم بزرگ می خوام. یه مرد... نه یه بچه ...
می فهمیدم. خودمم همیشه تو دوستی کردنام دنبال بزرگتر از خودم بودم. یه جورایی به خاطر بابامون همیشه دنبال یه کسی بودیم که نقش اون و برامون داشته باشه.
از فکر کردن زیاد سر درد گرفتم. با پا یه لگد آرومی به پای آرشا زدم و گفتم: لباسای من و که پوشیدی. پاشو بریم رو تخت با هم بخوابیم. من خسته ام.
سری تکون داد و از جاش بلند شد.