امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد)

#11
قسمت 10


صبح با صدای به هم کوبیده شدن در از خواب پریدم.قلبم مثل گنجشک میزد.موهام شلخته و نامرتب دورم ریخته بودن.چند باری نفس عمیق کشیدم.از تخت بلند شدم و به هال رفتم.روی مبل یه پتو بود که فهمیدم فربد شب اومده و روی میز یه بطری.رفتم و بوش کردم...به به آقا مشروبم میخورن پس..خوب شد حالا دیشب خواب بودم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میورد.
بعد از خوردن چند لقمه نون پنیر به اتاق رفتم.شناسنامه ام رو از توی کشو برداشتم.یه پالتوی زرشکی با شال مشکی و ساپورت مشکی کلفت پوشیدم.یکم آرایش کردم و از خونه زدم بیرون.یه دربست گرفتم و با چونه ی فراوون بهش 5 تومن دادم.اینبار توی دفترش منتظر نشستم.منشی نبودش.چند لحظه که گذشت در اتاق باز شد و آراد اومد بیرون.بافت های پلیور مشکی اش بخاطر هیکل ورزیده و دختر کشش باز شده بودو میشد به راحتی پیرهن سفیدش رو دید.شلوار پارچه ای مشکی اش خیلی تمیز و اتو کشیده بود.طبق معمول زنجیرش معلوم بود.عاشق این تیپ زدنش بودم.صداش از فکر بیرونم اورد:هی حواست کجاست؟با توام ها...
لبخندی زدم و گفتم:میشه بگی الان دقیقا باید کجا بریم؟
ـ درخواست طلاق دادم.احتمالا رفته در خونه.الانم میریم خونه ی من..

ـ واقعا؟
ـ آره دیگه..بدو راه بیوفت که تو خونم کارت دارم..
و لبخند شیطونی زد.منظورش رو فهمیدم برای همین لبخندی زدم و گفتم:پس بزن بریم...
.نمیدونم چرا اما هربار میدیمش دلم ضعف میرفت.
خونه ی نسبتا بزرگ و شیکی داشت.خیلی به دلم نشست.
روی مبل ولو شدیم.با لبخند بهم نگاه میکرد.طاقت نیوردم و گفتم:خوردیم....

ـ نیست توام بدت میاد...
چشمامو باریک کردم و چپ چپ بهش نگاه کردم.خندید و محکم کشیدم سمت خودش.خیلی ناگهانی بود.توی بغلش افتادم.زیر گوشم گفت: ماله من شدی...
و بی اینکه فرصتی بده لبش رو گذاشت روی لبم...کب کرده بودم.حس خیلی قشنگی سراغم اومد.حسی که با مال فربد فرق داشت.به قول احسان علیخانی اون حس قشنگه بهم دست داد!خلسه ی خیلی شیرینی بود.نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم فقط میدونم چشمامو بستم...اما نذاشتم از حدش تجاوز کنه چون هنوزم یادم بود که زن فربدم...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی
#12
قسمت 11


دوروزی گذشته ود.آراد عالی بود.توی همه چی..هیچی برام کم نمیذاشت.هروقت میخواستم بود .تمام این دوروز انقدرشیرین بودو بهم مزه داد که نمیدونم چجوری باید بیانش کنم.از فربد خبری نبود فقط میدونستم که با طلاق موافقت کرده.منم یه کاره نیمه وقت پیش یکی از دوستای آراد پیدا کرده بودم.
آراد که اصرارامو دید با نگه داشتن بچه موافقت کرد اما خوب میدونستم میخواد بچه ی خودمونو داشته باشه.بچه ای که نیمی اش از من و نمی اش از اون باشه..اما هیچکدوممون نمیدونستیم قراره چی بشه...
صبحش مشغول درست کردن لازانیا غذای مورد علاقه ی آراد بودم که زنگ زدند.برداشتم گفت:ببخشید خانوم اومدیم اب رو بنویسیم...
در رو زدم و به خیال اینکه آبه برگشتم آشپز خونه که با صدای باز شدن در ظرف از دستم افتاد و هزار تیکه شد.با ترس برگشتم..
از دیدنش شوکه شدم.قدم قدم نزدیکتر میشد.داشتم سکته میکردم.با لکنت و به زور گفتم:ف....فر....فرب....فربد....
نفسم حبس شده بود و در نمیومد.به میز ناهار خوری 6 نفره تکیه دادم.اومد و روبه روم ایستاد.چشمام قرمز بود صورتش قرمزتر شده بود یه پا خون آشام...
با صدای خشن و لرزون گفت:چطور تونستی؟

با من من گفتم:....م....م....من....
داد زد:خفه شو..
روم خم شد.روی میز افتاده بودم.دوتا دستش رو حائل کرده بود وصورتش رو نزدیک صورتم اورده بود.انقد ر نزدیک که نفس های داغش به صورتم میخورد و چندشم میشد.هنوز محرم بودیم اما ازاینکه میخواد چیکارم کنه تنم میلرزید....
دوست داشتم جیغ بزن.دوست داشتم آراد و صدا بزنم.دوست داشتم اینجا بود تا بهش پناه ببرم.به لبام نگاه کرد و چشماش رو بست و سرش رو اورد جلو...جیغ زدم:نــــــــــــــــه....
چشماشو باز کرد و با خشم گفت:چرا نه؟مگه شوهرت نیستم؟هاااااااااااا؟
مچ دستم رو گرفت و کشون کشون به هال برد برگشت سمتم و داد زد:چرا سئودا؟من پشیمون شدم.برگشتم بگم باهاش تمومم کردم. اما توچیکار کردی؟یعنی لیاقت دوروز وقتم نداشتم؟
اشک هام بی اراده میریخت.
ـ جریان تو با این مرتیکه چی بود؟چی بود که از همون اول ازش فرار میکردی؟
قدرت حرف زدن نداشتم.دید هیچی نمیگم هولم داد و داد زد: دِ حرف بزن لعنتی...
خیلی سعی کردم دستمو به جایی بند کنم اما نتونستم و به میز عسلی بین مبل ها خوردم.درد خیلی وحشتناکی شاید برابر با نیروی سه اسب بخار توی شکمم پیچید!.آه بی جونی کشیدم.تصاویر جلوی چشمام کمرنگ و محو میشدن.با بسته شدن در دیگه چیزی از اطرافم نفهمیدم....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#13
قسمت 12


از اون ساعات چیزی نفهمیدم.چشم که باز کردم تا کار میکرد سفیدی بود.چندبار پلک زدم.درد توی کل بدنم پیچید.به اطراف نگاه کردم کسی توی اتاق نبود.به سرم دستم خیره شدم و تازه دوهزاریم افتاد که بیمارستانم..چی شد؟یادم افتاد که خوردم به میز.فربد هولم داد....لرز توی بدنم نشست.فربد.....
با صدای آراد از فکر بیرون اومدم:بهتری؟
وارد اتاق شده بودچشماش بخاطر گریه سرخ شده بود.کنار تختم نشست و گفت:چرا یهو حالت بد شد؟
با صدایی که خودم بزور میشنیدم گفتم:فربد اومد...
اخماش رفتن تو هم.رنگ صورتش کبود شد.عصبی گفت:چی؟
ـ گفت مامور آبه نمیدونستم اونه..نفهمیدم.اومد تو خونه...
بقیه حرفم رو بخاطر ورود دکتر خوردم.بالای سرم اومد و همونطور که سرم رو چک میکرد گفت:خدا بهت رحم کرده خانوم.اگه شوهرت دیرتر میومد الان علاوه بر بچه خودتم از دست میرفتی...
بقیه حرفش رو نفهمیدم ولی با بهت و ناباوری به آراد نگاه کردم.از نگاهم فرار کرد و سرش رو پایین انداخت.دوباره بغضم گرفت وگرمی اشک رو روی گونم حس کردم.خدایا چرا این اشکای من تمومی ندارن....؟!
دکتر که رفت آراد کنارم نشست و دستمو گرفت.توان حرف زدن نداشتم که خودش گفت:ازش شکایت میکنم...

سکوت....
ـ سئودا خودتو اذیت نکن ایشالله بچه ی خودمون...

سکوت...
دستم رو بوسید .کاش منم میمردم و از این همه بدبختی نجات پیدا میکدم...اشک گلوله گلوله از چشمام میریخت و هیچ تلاشی برای کنترلشون نمیکردم..نگاه نگران آراد رو حس میکردم.دستای سردم رو توی دستای تب دارش گرفته بود گه گداری میبوسیدشون.
ناخودآگاه دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:آراد..آراد بچـــــــــم...خدا بچم....اون نمرده..نباید بمیره..خدایااااااااااااا این چه مصیبتیه..بچم زنده اس.بگو آراد بگو که زندست.بگو که 6 ماه دیگه بغلم میگیرمش.بگو که هنوزم داره تو وجودم رشد میکنه...
اونم گریش گرفت به سختی با بغض گفت:گریه نکن.ایشالله بچه ی خودمون.سئودا...
روی تخت کنارم نشست و سرم رو در اغوش گرفت.نمیدونم چقد گذشت تا آروم شدم.آراد همچنان کنارم بود و بهم خیره شده بود.برای اینکه بهش دلخوشی بدم لبخندی بهش زدم.میتونم قسم بخورم که توی یک ثانیه رنگ پریده ی صورتش برگشت و جون دوباره گرفت:قول میدم ازش شکایت کنم..
ـ نه نمیخواد..با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:بچتو کشته باید دیه کاملشو بده...
ـتقصیر منم بود..نباید اونطوری ولش میکردم..
از این حرفم عصبانی شد و در حالی که با خشونت من رو از خودش رو پس می زد گفت:ازش شکایت میکنم چه بخوای چه نخوا..

ـ شکایت کنی ترکت میکنم...
با ناباوری بهم خیره شد و زیر لب گفت:سئودا...
خونسرد گفتم:امتحانش مجانیه...
چند لحظه در سکوت بهم زل زدیم که گفت:خیلی خب.به درک.هم تورو ادم میکنم هم اونو..
. از اتاق رفت بیرون.حالا خوبه از اول این بچه رونمیخواست.اگه میخواست لابد خودش میرفت فربد رو میکشت!!!دستم رو دوباره روی شکمم گذاشتم.واقعا تقصیر منم بود.نباید همون روز اول ترکش میکردم و زودتر از اینکه طلاقم بده با آراد همخونه میشدم.هرچند آراد هنوز کاری نکرده بود و میگفت که هنوزم زن اونی اما یه جورایی حالا عذاب وجدان داشتم...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به امید اینکه آخر بدبختیامه تمام افکار بد رو از ذهنم دور کنم...
غافل از اینکه بازم ادامه داشت.....
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#14
باید بگم خدایا برای هیچ بشری اون روز رو نیار crying الهی امین یا رب العالمین
در زندگی مهم نیست به کجا سفر میکنید مم این است که با چه کسی سفر میکنید.
پاسخ
#15
قسمت 13

سه روز طول کشید تا مرخص شدم.سعی میکردم بچه رو فراموش کنم.اما مگه میشه اون لگدای خوشگل و ظریفش رو فراموش کنی..مگه میشه فراموش کنی قرار بوده تا 6 ماه دیگه مادر شی و حالا سرنوشت ازت گرفتش.خود پدرش ازت گرفتش.
این مدت آراد رو خیلی کم میدیدم.اما آخرین بار که دیدمش دهنش عجیب بوی مشروب میداد که به شدت چندشم شد و از خودم روندمش.نمیدونم شاید الان دیگه مد شده و من خبر ندارم.!!!اما فکر میکردم آراد از اون مردتره که سراغ این چیزا بره اما نمیدونستم میره تا فراموش کنه گذشتشو...چیزی که هیچوقت خودمو بخاطر قضاوت بیجام نمیبخشم.فکر میکردم اونور حال کرده اما....

بگذریم ...
شب قبل اینکه مرخص شم آراد به اتاق اومد.همون شب بود که دهنش بو میداد.از تلو تلو خوردنش و چشمای سرخش فهمیدم که یه چیزیش هست که وقتی به سمت پیشونیم اومد تا ببوسش فهمیدم بله....آقا چه کرده!!!
وقتی پسش زدم خندید و کنارم روی تخت نشست:خانومم حالش خوبه؟
چپ چپ نگاهش کردم که دماغم رو کشید و با صدای بلند خندید و بین خنده هاش گفت:نکن اینطوری فدات شم.خواستنی میشی خیلی یهو دیدی همینجا...

ـچی خوردی؟
ـ بیخیـــــــــــــــــــــ ـــال خانـــــــــــــومـــــــ ی..بگو ببینم آماده ی سفر هستی؟
مثل بچه ها ذوق زده گفتم:آره..کجا؟
ـ بزا مرخص شی میبرمت کانادا...
بعد از جیبش جعبه ی مخمل مشکیی دراورد و دستم داد.دوباره تو دلم قند آب شد و همونطور که میخندیدم و برش میداشتم گفتم:زحمت کشیدی....چی هست حالا؟
ـ وا کن ببین خانــــــــــوم...
از لحن کش دار خانوم گفتنش دلم ضعف میرفت.یه انگشتر که سرش الماس بود بهم چشمک زد.دوست داشتم جیغ بزنم بپرم بوسش کنم دیدم پررو میشه.فقط لبخند زدم و گفتم:بدک نیست....
خندید و گفت:جمع کن سئودا خانوم.تو چشمات نورافکن کار گذاشتن میگی بد نیست؟
از اینکه انقد حواسش بهم هست بال دراوردم اما بازم هیچی نگفتم جز:حالا به چه مناسبتی...؟
:مگه هدیه به عشق مناسبت میخواد؟

ـ لوس نکن خودتو بگو....
ـ به مناسبت حکم جلب قاتل بچمون...
کب کردم به تمام معنااا...یه لحظه آب گلوم پرید تو گلوم که به سرفه افتادم.از عصبانیت لبمو جوییدم و اونم خیلی ریلکس بهم زل زده بود.گفتم :چی کار کردی تو آراد؟
خونسرد تر از قبل گفت:از قاتل بچم شکایت کردم...
ـ چی بهت گفتم؟گفتم ترکت میکنم مگه نه..؟
اینبار اونم عصبانی شد و داد زد:غلط میکنی...
پرستاری که انگار اونجا فال گوش واساده بود وارد اتاق شد و به آراد گفت:ساکت آقا بیمارستانه...
آراد هم خیلی مودبانه دختره رو انداخت بیرون و در رو بست و دوباه داد زد:برا من فیلم بازی کردی نکردیاا سئودا..بخدا قلم پاتو خرد میکنم بخوای چنین غلطی بکنیو بری....
جووووووووووووووونم ابهت...یه لحظه چشمام چهار تا شد اما خودم رو جمع کردم و گفتم:مگه دسته توا؟هرکاری بخوام میکنم...

ـ گوه میخوری...
بغض راه گلوم رو بست اما به بدبختی قورتش دادم و جیغ زدم از اتاق گم شو بیرون.
و بلند تر روبه بیرون گفتم:یکی اینو از اینجا بندازه بیرون.....
خواست به سمتم بیاد و یه لحظه دستش رو برد بالا که بزنم اما هراست بهش مجال نداد و به زور بردنش بیرون و همونطور که میرفت داد زد:گوش کن سئودا.به روح بابام اگه بخوای بری....
و بقیه حرفش رو نشنیدم.این چرا یهو جنی شد؟تا حالا سابقه نداشت که اینطوری باهام حرف بزنه....پتو رو سرم کشیدم و زدم زیر گریه..
ای بخشکی غده ی اشک من که تا تقی به توقی میخوره تو خدا میده بهت و خوشحال فعالیت میکنی!!!!

روز بعدش همونطور که بهش گفته بودم بدون اینکه منتظر اومدنش شم لباسامو تنم کردم.هنوز درد داشتم اما به هر بدبختیی بود از بیمارستان بیرون زدم.هوا هنوزم سرد بود با اینکه دیگه داشت عید میشد.تا یه ماه دیگه یه سال جدید رو شروع میکردم که نمیدونستم قراره توش خوش باشم یا مثل امسال مدام زجر بکشم و سردرد بگیرم.توی این فکرا بودم که توی محوطه با دیدن ماشین پرادو ی مشکی آراد کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون.کی اینو بپیچونه حالا خدا...با برخوردیم که دیشب باهام داشت دیگه از قبل برای رفتن مصمم تر شده بودم.میخواستم بهش نشون بدم که حق نداره بهام بد صحبت کنه و سرم داد بزنه.هرچند خودم خوب میدونستم که با عصبانیتش بیشتر عشق رو توی دلم حس میکنم و طعم شیرین علاقه رو،پشتوانه داشتن رو حس میکردم.حتی موقعی هم که سرم داد میزد دوست داشتم با تمام وجودم ببوسمش.اما نباید ضعف از خودم نشون میدادم.میدونستم که اون منو بخاطر روح سرکش و غرورم دوستم داره پس باید همچنان همونطور می بودم.باید با جذبه می بودم.باید سرکش می بودم.باید روح لجباز خودم رو حفظ میکردم.
سعی کردم از دایره ی دیدش فرار کنم اما نشد و به محض اینکه دیدم با اخم خیلی جدیی اومد سمتم.سرجام ایستادم.ذوق دیدنش رو تو دلم کشتم.نباید نشون میدادم که چقد دل تنگشم.
با صدای جدی و خشن مردونه گفت:کجا؟
سعی کردم بهش نگاه کنم. چون میدونستم که لو میرم.برای همین به نقطه ی نامعلومی خیره شدم و گفتم:دیشب درموردش حرف زدیم.

ـ یادم نمیاد..
ـ بله...بایدم نیاد.از بس از اون زهر ماری خورده بودی که فکر کنم منم یادت رفته بودم..
با صدای ای که معلوم بود از عصبانیت میلرزه گفت:دوباره شروع نکن سئودا...
ـبهت گفته بودم شکایت نکن..گفتم یانه؟
ـمن نمیفهمم چرا سنگشو به سینت میزنی.تو هیچی براش نبودی...
حس میکردم با این حرفاش خردم میکنه.با نفرت بهش نگاه کردم و تغریبا شمرده شمرده گفتم:از....جلوی...چشمام....دور.. ...شووووو...
و بی توجه به داد و بی داد هاش راهم رو به سمت ترمینال ادامه دادم.
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط (fatemeh(N ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#16
ممنونSmile
بعضی ها را باید در جوب شست
تا لجن ها هم خوشحال شوند
کثیف تر از خودشان هم هست
پاسخ
#17
قسمت 14

حدود دوساعت بعد به ترمینال رسیدم و بلیط به مقصد شمال رزرو کردم.ساعت 11 بودو از سرما داشتم یخ میکردم.ساعت 12 تهران رو کاملا ترک کردم.
یه ویلا با 2000 ساحل اختصاصی داشتیم که قبلا به اسم بابا بوده اما به خاطر ازدواجم با فربد به نام من زده بودش.ساعت 5 بود که وارد ویلا شدم.همزمان با ورودم موبایلم زنگ زد.از کیفم درش اوردم.فربد بود:سئودا...خودتی...
روی مبل لم دادم:اگه خدا قبول کنه بله خودمم...
نفسی از سر اسودگی کشید و گفت:ببخشید بخدا من نمیخواستم بهت اسیب بزنم.نمیخواستم بچه ای رو که این هممه دوستش داشتی از بین ببرم.

ـآراد ازت شکایت کرده...

سکوت...
ـ آره میدونم.
ـبهش گفته بودم اگه اینکارو کنه ترکش میکنم..
ـ الان کجایی..؟

ـویلای شمالم..
ـ میتونم بیام پیشت..؟
جوابی ندادم.نمیدونستم باید چیکار کنم..هردو شوهرم بودن اما میترسیدم.از آراد میترسیدم و یه جور حس خیانت بهش داشتم.با صداش به خودم اومدم:خیلی خب..حق داری قبوم نداشته باشی..
توی صداش رنجش رو حس کردم برای همین بی هیچ فکری گفتم:نه مشکلی نیست بیا...
خوشحال ازم خداحافظی کرد.
رفتم لباسام رو عوض کردم و گوشیم رو زدم تو شارژ.مدام منتظر زنگ آراد بودم اما دریـــــــــــغ از یه زنگ یا تک یا اس ام اس.بیخیال رفتم یخچال رو باز کردم.خوبیه اینجا این بود که همیشه از همه چیزایی که توی خونه ی خودم داشتم اینجا هم داشتم.حوله ،مسواک، لباس، لوازم آرایش حتی ،شارژر و یه یخچال پر از خراکی.میدونستم بخاطر عمل و ضعفم باید غذای مقوی بخورم اما حوصله ی درست کردنش رو نداشتم برای همین از هرنوع میوه ای که توی یخچال بود یکی توی ظرف گذاشتم.یه سیب یه پرتقال یه موز یه انبه ی لیمو شیرین برداشتم و مثل اسب با ولع شروع کردم.
تی وی رو روشن کردم و رفتم روی رادیو آوا.بعد از خوردن میوه ها همونجا روی کاناپه خوابم برد...
با صدای زنگ بیدار شدم.رفتم در رو به روی فربد باز کردم.بعد از پارک ماشینش اومد تو.بهم سلام کردیم.با ناراحتی نگاهم میکرد.برای تسکینش لبخند زدم که یهو دستم رو گرفت و کشیدم توی بغلش.از خودم بدم میومد.دوست نداشتم مثل زنای هرزه ای باشم که هر لحظه رو توی بغل یکی میگذرونن.برای خلاصی از اون شرایط تقلا کردم که خودش فهمید با معذرت خواهیی رهایم کرد.نفس راحتی کشیدم و روی مبل نشستم.اونم دنبالم اومد.کنارم نشست و صدای تی وی رو کم کردو با شرمندگی گفت:بازم ازت معذرت میخوام...
ای بابا.حالا هی من میخوام یادم بره مگه اینا میذارن.داغ دلم تازه شد.دستم رو روی شکمم گذاشتم و با پوزخندی جواب دادم: یکم دیر نیست؟
ـ تو خودت خواستی.اگه اون روز مقاومت نمیکردی...
چقد رو داشت این بشر.تند حرفش رو قطع کردم:اگه تو بهم به وسیله ی دوستم خیانت نمیکردی من هیچوقت مجبور نمیشدم برای فرار ازت زن یکی دیگه بشم.اونم وقتی که بچه ی تو توی وجودم داره رشد میکنه..
به حدی این کلمات رو با تنفر بیان کردم که چند لحظه مات بهم نگاه کرد.بعد همراه با آه سردی سرش رو انداخت پایین و درحال ی که سوئیچش رو از روی عسلی برمیداشت گفت: نباید میومدم. میدونستم چشم دیدنم رو نداری.
به سمت در رفت.هیچ تلاشی برای بلند شدن از جام و بدرقش نکردم.وقتی این همه سردی رو دید گلدون روی جا کفشی رو به سمت دیوار پرت کرد و داد زد:لعنت به من..

و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#18
قسمت 15

سرم به شدت درد میکرد.دیگه چشمه ی اشکم خشک شده بود.همه زورشون به من رسیده بود.دوست داشتم داد بزنم بگم اگه انقد منو دوست دارین باهم دوئل بزارین یکیتون میبره دیگه.مگه غیر از اینه؟والله....!
به اتاقم رفتم و به گوشیم نگاه کردم.یه پیام از آراد.با شوق بازش کردم اما بعدش ترسیدم :شکایتم رو پس گرفتم.دیدم هنوز همون سئودای سرکشی..اما آدمت میکنم...حالا نوبت تواِ که امتحان کنی...
تنم لرزید.روی مبل نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.خدایا چرا داری این کارارو باهام میکنی؟چرا داری زجرم میدی؟خب بکش راحتم کن دیگه...چه گناهی کردم که دارم تاوانشو پس میدم...؟
روی تخت دراز شدم و خاطرات آشناییم رو با آراد مرور کردم. باهم توی یه کلاس زبان بودیم.شیرین هم باهام میومد.کلا آراد از همون موقع هم عجیب تو چشم بود.دخترای زیادی دوروبرش می پلکیدن اما اون به هیچکدومشون محل نمیزاشت.راستش منم بهش بی توجه نبودم اما زا غد بازیاش بدم میومد.چندباری به وسیله ی شیرین سعی کرده ود بهم نزدیک شه اما منم برای اینکه نشون بدم مغرور تر از اونم بهش بی محلی میکردم و بعد یه مدت اونم بیخیالم شد...بیخیال شد تا روز اخر کلاس زبان.کلاس تموم شد اما دیدم بهم نگاهی کرد و لبخند شیطونیم زده بود.منم با پشت کردن بهش جوابشو دادم.توی خونه برای امتحان میخوندم که شمارش رو دیدم.لایه کتابم بود.سریع با شیرین درمیون گذاشتم.اونم شمارش رو گرفت تا مثلا امتحانش کنه.گفت ازم پرسید سئودا؟گفتم که نه دیگه جواب نداده..
منم به چند نفر دیگه سپردم وقتی مطمئن شدم خودم بهش پیام دادم.یه اس ام اس که کاری داشتین بامن؟
و اون موقع بود که دلم بدجوری پیشش گیر افتاد.اونقدر منو مجذوب خودش کرده بود توی اون مدت که حتی به اینکه یه لحظه ازش دور باشم فکر نمیکردم.قرار بود بیاد خاستگاریم.همیشه بهم میگفت کوچولو چون بلاخره 8 سال ازم بزرگتر بود.تغریبا سه سال پیش یعنی بیست و دوسالگی ام که یه روز زنگ زدو گفت دارن از کشور خارج میشن.انقدر پشت تلفن اشک ریختیم که تغریبا دیگه جون خداحافظی نداشتیم.بلیطشون برای فردا بود منم سراسیمه رفتم فرودگاه.هنوز که هنوزه دلیل رفتنش رو بهم نگفته.تمام خاطرات فردگاه رو از ذهنم پاک کردم جز لحظه ای که بیخیال اون جمعیت سرم رو روی سینه اش گذاشته بودم و زار میزدم و ازش میخواستم که نره..همون موقع هم کلی ازم بلندتر بود.
اونم گریه میکرد اما مردونه.موقع رفتنشم فقط دستم و بوسید و بهم گفت که برمیگرده و بدون اینکه پشت سرش و نگاه کنه رفت.
آهی کشیدم.چقدر اون دوران زجر کشیدم تا تونستم با نبودش کنار بیام.اولا بهم زنگ میزد اما بعد...دیگه رفت که رفت و منو بیشتر از قبل تنها کرد.
نفس عمیقی کشیدم و نفهمیدم کی شد که بی شام خوابم برد..
صبح با نوازش نور خورشید که از پنجره سرک میکشید بیدار شدم.اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که باید برگردم چون آراد کوتاه اومده بود.
سریع بلند شدم و بعد از خوردن یه صبحانه ی دبش از ویلا زدم بیرون.به ترمینال رفتم و شانسم برای همون ساعت بلیط گیرم امد.توی ماشین انواع اهنگای شاد رو گوش دادم.تهدید آراد به کل یادم رفته بود.نمیدونستم چه نقشه هایی برام داره...
وقتی رسیدم یک راست رفتم خونم و یه دوش مشت گرفتم.کلی به خودمم برای تشکر از آراد رسیدم و بعد از درست کردن شام روی مبل جلو تی وی لم دادم و منتظر موندم..منتظر موندم..منتظر موندم..منتظر موندم...اما خبری ازش نبود.بهش پیام داده بودم که اومدم و جواب ندادنش رو گذاشتم پای مشغله اش.به ساعت نگاه کردم 9 بود.کی 3 ساعت گذشت..؟
زیر میرزا قاسمی رو خاموش کردم و شماره ی موبایلشو گرفتم...

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...
تلفن رو روی عسلی گذاشتم و دوباره روی مبل نشستم.نمیدونم چرا حوصله ی تی وی تماشا کردن نداشتم.دلم شورشو میزد.نمیدونم چقد گذشت اما بازم به سمت تلفن هجوم بردم و بازهم:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...
به خانومه لعنت فرستادمو تلفن بدبخت رو محکم روی مبل پرت کردم.با صدای ماشین به حیاط رفتم.بخاطر سریع دوییدنم پام به قالیچه ی وسط هال گیر کرد و تلنگری خوردم اما خودم رو جمع کردم و به حیاط رفتم...خودش بود.از ماشین پیاده شد.اول تصمیم گرفتم طلبکار باشم اما با دیدن اخم هاش بدهکار شدم!
سلام کردم.جواب نشندم.دوست داشتم بگم لااااالیییی؟اما مراعات کردم.دنبالش راه افتادم و میخواستم کتش رو بگیرم که با خشونت دستم رو پس زد و روی دسته ی مبل انداختشو خودشو ولو کرد رو کاناپه ی بدبخت...
بیخیال سردیش شدم و با لبخند گفتم:شام...
نذاشت ادامه بدم و سریع گفت:میل ندارم....
این چه مرگشه؟شونه بالا انداختم و به اشپزخونه رفتم.برای خودم غذا کشیدم و با ولع شروع به خوردن کردم.خیلی گرسنه بودم.سنگینی نگاهش رو حس کردم.بهش نگاه کردم که باپوزخندی گفت:فربد جان رو دیدی که انقد خوش اشتها شدی؟
لقمه پرید تو گلوم.داشتم خفه میشدم.لیوان آب رو سر کشیدم که دوباره خندید و گفت:ببین یادش چه میکنه.....
و از اشپزخونه رفت بیرون.اشتهام کور شد.یهویی سیر شدم و با اکراه به غذا نگاه کردم..قاشق و چنگال رو توی بشقاب ولو کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.این امشب چه مرگشه؟به جا خوش آمد گوییشه؟اصلا از کجا فهمید فربد پیشم اومده؟
با صدای دوش حموم به خودم اومدم.از جا بلند شدم و باقی مانده ی غذام رو که البته دست نخورده هم بود توی قابلمه ریختم و ظرفش رو شستم.
طبق یه عادت طبیعی همه ی دخترا دلم درد میکرد.انقدر که نتونستم حرکت کنم و همونجا روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم...
نمیدونم چقد گذشت که با سوختن بازوم سرم رو برداشتم و آراد رو دیدم که خشن بهم نگاه میکرد.ازش ترسیدم.درد داشتم اما به زور از جا پاشدم.توی حوله ی سرمه ای خیلی خواستنی شده بود.سرش رو نزدیک گوشم ورد و گفت:برا فربد جون وقت داری برا من غم باد میگیری؟
ای خدا این ازکجا میدونه که فربد پیشم اومده؟حالا چی فکر کرده باخودش....
به خودم که اومدم دیدم داره می برتم سمت اتاق خواب.الان وقتش نبود...سعی کردم خودمو خلاص کنم اما نشد.ا صدای لرزون گفتم:نه آراد توروخدا الان نه..

ـ ساکت...
لحنش جوری بود که خفه شدم.بردم توی اتاق و انداختم روی تخت.درد توی بدنم پیچید.با وحشت بهش که داشت حولش رو در میورد نگاه کردم.دوباره گفتم:آراد جان...

ـ هیـــــــــــــــــــس....
ـ آخه...
با خشم بهم نگاه کرد بازم خفه شدم.به وضوح لرزشم رو حس میکردم.تنها چیزی رو که با تمام وجود حس میکردم این بود که نباید میزاشتم کاری کنه.حولش رو دراورد و یه شلورا گرمکن و تی شرت تنگ پوشید و کنارم روی تخت نشست.ازش فاصله گرفتم.اومد جلو بازم ازش فاصله گرفتم که مچ دستم رو گرفت و فشار داد.ضعف کردم.هجوم اشکم رو حس کردم.
ـ با فربد چه غلطی کردی؟
قدرت حرف زدن نداشتم.
اینبار بلند تر گفت:با توام...

هیچی نگفتم.
دوباره مچ دستم رو فشار داد که جیغ زدم و گفتم: هیچی بخدا...بخدا هیچی.آراد چرا همیچین میکنی؟ دستم داره میشکنه...
سرش رو به گوشم چسبوند.از برخورد نفس هاش تنم مور مور شد.گوشم رو با لباش لمس کرد و گفت:گفتم که آدمت میکنم.نگفتم؟
از فکره کارش بدنم میلرزید.گریم به هق هق تبدیل شد.تی شرتش رو دراورد.نفسم در نمیومد.طرفم اومد.دستم رو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم از خودم دورش کنم اما دستام رو محکم گرفت توی دستای قوی اش و گفت:از پس من برنمیای..
ـ الان وقتش نیست.ما نامحرم همیم.تورو....

داد زد: ساکت.....
راهی برای فرار پیدا نکردم و اونم به حرفا و جیغام توجه نکرد..

فکر میکنم نیمه شب بود که از درد و سرما چشم باز کردم.برای فرار از سرگیجم چشمام رو دوباره بستم.حتی با چشم بسته هم حس میکردم که دارم از یه جایی میوفتم و دنیا دور سرم میچرخه.
دوباره چشمام رو باز کردم.از زور تشنگی گلوم میسوخت.بدنم کوفته بود و برای همین با درد و مکافات از روی تخت بلند شدم.به آراد نگاه کردم.هیچوقت بخاطر وحشی بازیه شبش نمیبخشمش.یکم که راه رفتم سرم گیج فت و خوردم زمین و سرم محکم خورد به لبه ی کمد.درد دلم کم بود سرم هم اضافه شد.چشمام رو محکم روی هم فشار دادم.پنجره باز شده بود و باد سرد به بدن برهنه ام میخورد.داشتم از درد و سرما میمیردم.به خودم که این همه اجازه داده بودم خارم کنن لعنت فرستادم.دوباره به کمک دیوار بلند شدم.نمیدونم با وجود اون سرما این عرق چی بود که روی گردنم میریخت و جاری شده بود.از اتاق رفتم بیرون و به زور خودم رو به اشپزخونه رسوندم و برق رو روشن کردم.نگاهم به روبه روم خیره موند.آراد خوابالود بهم نگاه میکرد که نمیدونم با دیدن چی سراسیمه به طرفم اومد.سعی کردم از خودم دورش کنم.ازش میترسیدم.بخاطر ضعفم نتونستم کاری کنم.محکم بغلم کرد و از روی زمین بلندم کرد و به اتاق برگشتیم .برق و روشن کرد و روی تخت خوابوندم.پنجره رو بست.درحالی که با خودش چیزی میگفت از اتاق بیرون رفت و با باند و بتادین برگشت.دستمو رو روی گردنم کشیدم و با دیدن خون دوهزاریم افتاد که عرق نبوده.ناله ی بیجونی کردم.کنارم نشست و در حالی که زخم سرم رو ضد عفونی میکرد زیر لب باهام حرف مزد:ببخشم سئودا.قربونش برم...
چشمام داشت بسته میشد که با صداش به خودم اومدم:نخواب عشق من..نخواب سئودای من.زخم سرت بده باید ببرمت بیمارستان...
از بقیه ی اتفاقات فهمیدم که لباس تنم کرد و سریع بردم توی ماشین.بعدشم که......بیهوش شدم...
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#19
قسمت 16


چشم باز کردم توی خونه بودم.هوا تاریک بود.از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.اما هرچی دستگیره رو چرخوندم باز نشد.با مشت به در کوبیدم و آراد رو صدا زدم.سرم درد میکرد.دوباره آراد رو صدا زدم که از پشت سر مچ دستم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند.با دیدن صورتش جیغ زدم.با تمام وجود.چشماش کاملا سیاه بود بدون هیچ سفیدیی.بهم خندید.برای رها شدن از چنگش تقلا کردم.موفق شدم و به سمت در دوییدم.اینبار در باز شد اما پشتش فربد ایستاده بود...چشمای اونم درست مثل آراد بود با این تفاوت که دماغم نداشت!!!!!!بهم لبخند شیطونی زد و به سمتم اومد.قدم به عقب برداشتم که محکم به آراد خوردم.از هردوطرف محاصره شده بودم.روی زمین نشستم و با تمام وجود جیغ زدم و گریه کردم.دورم رو گرفته بودن و میخندیدن.چشمام رو بستم و با سوزش دستم دوباره چشم باز کردم اما اینبار با دیدن سرم خون که به دستم وصل شده بود فهمیدم بیمارستانم.نفس نفس میزدم.در اتاق باز شد و آراد با ته ریش دراومده که مشخص بود چند روزی هست که اصلاح نکرده به سمتم اومد.لبخند میزد اما چشماش لبریز از اشک بود.ازش دلگیر بودم.خیلی ناراحت .برای همین روم رو ازش گرفتم.گیج بودم.منگ بودم اونقدر که نمیدونستم صحنه هایی که دیدم خواب بودن یا واقعیت.از فکره واقعی بودنشون تنم لرزید.آراد کنارم روی تخت نشست و دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو به سمت خودش برگردوند.زیر لبی گفت:سئودا...عشق من...منو نگاه کن....
نمیدونم چرا تسلیمش شدم و بی هیچ حرفی به چشماش خیره شدم.تنها چیز که میدیدم عشق و پشیمونی بود.این دیگه جایی برای دلگیر بودن نمیذاشت.همین کافی بود تا همه ی اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کنم.همین کافی بود تا دوباره بشه آراد من.بشه فرشته ی من.بشه معنیه اسمش.بشه مایه ی آرامش من.بشه مایه ی وجودم.بشه دلیل زنده بودنم.بشه دلیل ترک کردن فربد.بشه دلیل کناراومدن با مرگ بچم.
از فکر بیرونم اورد:به چی فکر میکنی عشقم؟دوروزه اینجا خوابی.به حال من فکر نکردی دختر؟فکر نکردی اگه چشماتو باز نکنی من چی میشم؟فکر نکردی که اگه خوابت بیشتر از این طول بکشه من دیوونه میشم؟
بغضش ترکید و مردونه شروع کرد به اشک ریختن.میدونستم عذاب وجدان داره میکشتش برای همین خندیدم و گفتم:فعلا که حالم خوبه بسه..
اونم لبخند زدو گفت:آره خوبی...

ـواقعا دوروزه بیهوشم..؟
ـ دوروزه اما واسه من 2 سال بوده.تمام مدت کنارت بودم.نمیدونستم انقد ضعیفی وگرنه قبل عملیاتم بهت یه چیزی میدادم که بخوری...
و بدجنس بهم نگاه کرد.دوباره اون شب یادم افتاد و با خشم بهش گفتم: من و تو محرم هم نبودیم..

ـ میدونم..
داد زدم: پس چرا؟
متقابلا داد زد: چون باهام بازی کردی.با غرورم غیرتم.من زخم خورده بودم هیچی برام مهم نبود...
جوابی نداشتم بدم چون منم باهاش بد کرده بودم.سعی کرده بود جلوم رو بگیره اما لهش کردم برای همین در سکوت سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم اونم بی حرف از اتاق خارج شد.....

دیگه از بیمارستان خسته شده بودم.خودم در عجبم هنوزم چجوری با 5 روز یک جا نشینی زخم بستر نگرفته بودم.به اصرار خودم دکتر مخصم کرد هرچند میگفت وضعت خوب نیست و هنوزم ضعف داری اما قول دادم که از خودم مراقبت میکنم.رابطم با آراد مثل قبل شده بود.با این تفاوت که دیگه حتی دستش هم بهم نمیخورد و منم خوشحال بودم.از بعد ویلا دیگه خبری از فربد نداشتم.نمیدونستم اینکه واقعا با شیرین تموم کرده راسته یا نه و البته دیگه هم برام اهمیتی نداشت.من آراد رو انتخاب کرده بودم و پای تمام حرف و حدیث های پشت سرم هم وا میسادم.به پدرم خبر دادم که میخوام ازش طلاق بگیرم.با اینکه اول خیلی مخالف بود اما وقتی که موضوع رو فهمید دیگه حرفی نزد و گفت که در اولین فرصت خودش رو به شهر دود ها میرسونه.از بیمارستان که خارج شدیم نفس عمیقی کشیدم.دوست داشتم دستای گرم آراد رو بگیرم اما تلاشی نکردم و گذاشتم تا عقد کنیم.اینطوری ممکن بود پررو شه و بازم دست به کاری بزنه!!1مردن دگه چه میشه کرد و جالب اینه که تغریبا نصف حق و حقوق هام به اونا داده میشه!مثل حق طلاق،گرفتن 4تا زن و خیلی چیزای دیگه.
نمیخوام حرفای گنده گنده و سیاسی بزنم اما مثل انکه توی کشور بزرگمون وجود مقدس زن از یاد رفته.اینکه زن نباشه مردا هیچن.هیچِ هیچ.
توی راه بی هیچ حرفی به آهنگ بی کلامی که آراد گذاشته بود گوش میکردم که گوشیم زنگ خورد.به وضوح حس کردم که گوشای آراد مثل رادار شده!!اما چیزی نگفت.شماره ی زینت خانوم همیسایه ی دیوار به دیوارمون بود.این دیگه بامن چیکار داشت؟ناچار جواب دادم:بله؟

ـ سلام خانوم مهندس.خوبین؟
ـسلام زینت خانومم.مرسی.حال شما؟آقا مسعود خوبن؟بچه ها چطورن؟
ـ همه خوبن..والله خانوم مهندس...غرض از مزاحمت.....
دلم شور افتاد.داشت من من میکرد که گفتم:طوری شده زینت؟

سکوت.

ـزینت...
ـوالله خانوم مهندس آقای دکتر....هول نکنی آ..ولی اقای دکتر....
تغریبا با داد گفتم:فربد چی؟
آراد ترمز کرد و به سمتم برگشت.منم درحالی که بهش نگاه میکردم به زینت که سعی میکرد ارومم کنه گوش میکردم:نگران نشین خانوم مهندس.والله مثل اینکه اقای دکتر خواستم از خیابون رد بشن برن در سوپری که یه ماشین زده بهشون و در رفته.
با صدای لرزون گفتم:ا....ا...الان کجاست؟
ـ اتاق عمل.دارن عملش میکنن.میگن ضربه به سرش وارد شده و شدید بوده.

ـ کدوم بیمارستان؟
ـ ولی عصر...هول نکنی ها خانوم...
بی هیچ جوابی قطع کردم و به آراد گفتم.اونم با آخرین سرعتی که امکان داشت به سمت بیمارستان حرکت کرد.توی دل تا میتونستم براش دعا کردم.خدا شاهده که یک ذره راضی نبودم چنین اتفاقی براش بیوفته.بلاخره یه زمانی هرچند کم قلبمو مال خودش کرده بود.درسته خیانت کرده اما باید اینطوری تاوان بده.اشکام بی اختیار از چشمام جاری میشدن.از نگاه آراد دور نموند و اونم برای اینکه خودش رو خالی کنه از حس حسادت محکم به فرمون مشت زد.حالم اصلا برای جرو بحث خوب نبود برای همین جوابی برای اینکارش ندادم.
خیلی زود رسیدیم و منم سریع به سمت اتاق عمل رفتم.زینت خانوم و مسعود خان در اتاق بودن.خودم رو توی بغل زینت انداختم و با صدای بلند بغضم رو خالی کردم.آراد به سمت مسعود خان رفت و ماجرارو ازش پرسید.صداش رو میشنیدم که میگفت:والله من که نبودم اونجا اما میگناز سوپری برمیگشته که یه ماشین میخوره بهش و در میره.اون چیزیم که خریده بوده اصلا معلوم نیست کجا پرت شده...
با کمک آراد و زینت روی صندلی نشستم.سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو برای پیدا کردن آرام بستم.اما دریغ.دوباره از جا بلند شدم.آراد باچشم دنبالم میکرد اما حرفی نمیزد.شروع کردم قدم زدن توی راه رو که به محض باز شدن در اتاق عمل به سمت دکتر هجوم بردم.همزمان با من آراد ،زینت و مسعود خان هم به سمتش اومدن.توان حرف زدن نداشتم که آراد پیش دستی کرد و گفت:چی شد آقای دکتر..؟
دکتر که مردی مسن بود سر به نشونه ی تاسف تکان داد و گفت:هرکاری تونستیم براش کردیم اما متاسفم حافظه اش رو از دست داده...


کلمات آخر دکتر توی گوشم پیچید.سرم دوباره بخاطر ضعفی که داشتم گیج رفت و خواستم بیوفتم که بازوان آراد نجاتم داد.روی صندلی نشستیم.هوای داخل خفه بود و برای همین نفس هام به شماره افتاد که آراد بلندم کرد و باهم به بیرون رفتیم.دوباره با کمکش روی یه صندلی زیر یه درخت بید مجنون نشستم.اونم کنارم نشست.هوا داشت روبه گرمی میرفت اما هنوزم سرد بود.دندونام محکم بهم میخورد که به آغوش گرمه آراد پناه بردم.اولش شوکه نگاهم کرد اما بعد اونم محکم بغلم کرد و درحالی که سعی میکرد آرومم کنه موهام رو نوازش میکرد.دیگه گریه نمیکردم فقط هق هق خالی بود.
کلی سوال بی جواب ذهنم رو درگیره خودش کرده بود.حالا باید چیکار کنم؟فراموشی مساوی با نشناختن من..فراموش کردن گذشته و همه چی...
همه چی؟یعنی حتی شیرین و خیانتش؟یعنی حالا درست شده بعد از پاک شدن حافظش؟میتونم باهاش بمونم و بهش فرصت بدم و دوباره بهش قلبمو بدم؟اما اعتماد از دست رفتم چی؟ میدونم که دیگه اعتماد قبل رو بهش نمیتونم پیدا کنم ام بی انصافی نیست که حالا که بهم نیاز داره و درواقع از نو متولد شده ولش کنم؟صدای پر و قشنگ آراد از دنیای افکار بیرونم اورد:کجایی گلم؟
بهش نگاه کردم.یه زمانی چقد تشنه ی این چشمای طوسی اش بودم.اما...حالا چی واقعا هستم؟واقعا میخوامش؟یا تمام کارام برای انتقام از فربد بوده؟خدایا دارم دیوونه میشم.نجاتم بده خدایا...
روم رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و تمام کار هارو به خدا سپردم.گفتم که هرچی خیره همون شه.هرچی که صلاحمه.اگر قراره آراد تکیه گاهم باشه پس خدایا خودت فربد رو ازم دور کن.اگرم قراره فربد قسمتم باشه خودت یه جوری که آراد دلش نشکنه بفرستش بره.دلشو یه جایه دیگه بند کن تا ازم دلگیر نشه.خدایاااااا....
عقلم بهم مگفت آراد اما احساسم بهم میگفت فربد.میدونستم این احساسم هم عشق نیست فقط ترحمه به حالِ الانش که دلم نمیومد تنهاش بزارم.دلم نمیومد حالا که بهم نیاز داشت ولش کنم و برم به خوشیه خودم بچسبم.
نمیدونم چقد گذشت اما وقتی به خودم اومدم آراد کنارم نبود.دستهای سرده باد صورتم رو نوازش میکرد و بهم آرامش میداد.هوا سرد بود و میلرزیدم اما دوست نداشتم برم توی فضای خفه ی بیمارستان.
از دور آراد رو دیدم که با لیوان شیرکاکائو و یه کیک به سمتم میاد.تازه یادم افتاد که چقد گرسنمه.یادم نمیومد که از بیمارستان اومدم یا وقتی اونجا بودم چیزی خوردم یا نه...
کنارم نشست و درحالی که لیوان و کیک روبه دستم میداد گفت:بخور گلم.رنگت پریده میترسم کار دسته خودت بدی با ین کله شق بازیات...
به نشونه ی تشکر بهش نگاهی کردم و لبخند زدم.که اونم بهم چشمکی زد و بی هیچ حرفی بلند شد و رفت.
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#20
قسمت 17

حدود نیم ساعت بعد بود که به اصرارهای آراد به خونه رفتم تا یکم استراحت کنم.دکترا میگفن فعلا بهوش نمیاد و اگرم بهوش بیاد باید بهش مرفین بزنن تا درد و حس نکنه و در نتیجه فعلا گیجه..
توی ماشین نه اون حرف میزد نه من.یه آهنگ گذاشت از محسن چاووشی...خیلی به دلم نشست...:
چشماتو باز کردی
دنیام زیر و رو شد
چشماتو بستی و باز

تاریکیام شروع شد
موهات کهکشونا و
چشات ستاره هاتن
منظومه های شمسی جفت گوشواره هاتن
کی بین مهربونا مثل تو مهربونه

نا مهربونی با تو
بد نیست بد شگونه
با من بمان،بامن بمان
با من بمان،با من بمان
ساز دهنیی که میزد تا حد مرگ آرومم میکرد...

شب بود خسته بودم
چشمام و بسته بودم
خورشید سر زد و من پیشت نشسته بودم
چشمامو باز کردم
دیدم ازت خبر نیست

دیدم برام تو دنیا
از تو عزیز تر نیست...
با من بمان،با من بمان
با من بمان،با من بمان
با من بمان، با من بمان
با من بمان، با من بمان

.......
چقد دوست داشتم منظوره این اهنگ من باشم از زبون آراد.چقد دوست داشتم از عشقش مطمئنم میکرد.چقد دوست داشتم بگه گور بابایه همه بی عقد ماله منی!!!!!!هرچند اون شب گفت اما....اون از عصبانیت بود.ولی من عشق میخواستم.چیزی که اونقدر عمیق باشه که هر شکی رو از دلم پاک کنه و ببره.
آهی کشیدم و سرم رو به شیشه ی ماشین چسبوندم.این روزای اخر سالی داشت بارون میمومد.چه بارون قشنگیم بود.قطره های سبکش به شیشه میخورد.از پشت شیشه ی بخار گرفته به خیابون مه گرفته نگاه کردم.چقد هواش شبیه حال و هوای دل من بود.یه آهنگ از نمیدونم کی شروع شد که سریع خفش کردم.آراد هم حرفی نزد.نمیدونم مراعاتمو کرد یا واقعا اونم سکوت بینمون رو بیشتر دوست داشت.
به خونه رسیدیم.بارون شدت گرفته بود و تغریبا تا وارد خونه شدیم هردوتا یکی یه موش آب کشیده شده بودیم.داشتم به اتاق میرفتم که صداش از پشت سر خشکم کرد:دوستش داری؟
صداش چقدر غمگین بود.از شخصیت مغرورش بعید بود که همینم بپرسه.میدونستم داره چه زجری میکشه.به سمتش برگشتم و بی حرف به چشماش زل زدم.دوست داشتم دهن باز کنه.با خودم میگفتم: دِ لعنتی بگو دیگه.بگو نمیخوای تنهات بزارم بگو دوسم داری.بگو بدون من هیچی.بگو این همه راه بخاطر من برگشتی...توروخدا بگو.....
اومدو با فاصله ی کمی روبه روم ایستاد و اونم مستقیم به چشمام زل زد.توی نگاه هردومون یه چیز بود.تمنا برای کنار هم بودن اما نه من نه اون هیچی نمیگفتیم.اون مغرور بود و من سرکش.اصلا منو برای همین دوست داشت که رام کسی نمیشدم...اما حالا داشتم رام چشمای ناراحت طوسی اش میشدم.رام نفس های عمیقش.رام قورت دادن آب گلوش.رام اشک های حدقه زده توی چشماش.
چند لحظه گذشت که اشکش رویه گونش چکید.نکن. توروخدا گریه نکن.من طاقت ندارم.تو باید همیشه مرد باشی.جلوی من مرد باشی.نریز اینارو که من میمیرم..
اشکاش هرلحظه تندتر میریخت.ناخوداگاه دستم رو به سمت گونش بردم و آروم اشکاش رو پاک کردم که دستم رو گرفت و روی لبش گذاشت....
دیگه تحملم سر اومد و دستم رو کشیدم و به اتاق دوییدم.در رو به هم کوبیدم و خودم رو روی تخت انداختم.خدایا این چه بدبختییه؟این چه امتحانیه؟این کارا چیه داری با من میکینی؟میخوای زجر کشم کنی خدا؟چرا یه دلم نمیکنی؟
چرا نمیزاری تو دل آراد که جلومو بگیره.بزنه تو گوشم بگه فقط باید ماله من باشی؟چرا حرف دلش رو نمیزنه؟چرا نمیگه بمون.چرا نمیگه نرو تنهام نزار..؟چرا نمیگه زن زندگیش باشم....؟

با همین فکرا خوابم برد........

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.آراد هم کنارم آروم خوابیده بود اما گونش خیس بود.معلوم بود که تازه خوابش برده چون نفس های کوتاه میکشید.این مدت فهمیده بودم وقتی خوابه خوابه نفس عمیق میکشه و تازه که میخوابه کوتاه...
سریع گوشی رو از توی کیفم دراوردم و برداشتم.زینت بود:الو..الو سلام خانوم مهندس..
از تاق بیرون رفتم و جواب دادم:سلام زینت جون.چیزی شده؟
ـ نه خانوم جون آقا فربد بهوش اومدن گفتم بهتون خبر بدم.
ـ بله بله ممنون.الان میام.
بعد از خداحافظی قطع کردم.رفتم توی اتاق و آروم یه پالتوی زرشکی با شال و ساپورت مشکی تن کردم!یکم کرم پودر و یه رژ مات زدم.دلم نیومد آراد رو بیدار کنم.فقط پتو رو رویش کشیدم و از خونه زدم بیرون.بعداز ظهر بود و هنوز یکم بارون نم نم میبارید.یه دربست گرفتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.یه هفته ی دیگه بابا قرار بود بیاد برای کارای طلاق و من هنوز تصمیم نگرفته بودم که باید چیکار کنم.افکار رو از خودم دور کردم چون باید قبل از هر تصمیمی اول فربد رو میدیدم.
به بیمارستان رسیدم زینت به استقبالم اومد و باهم به اتاق فربد رفتیم.یه اتاق خصوصی نسبتا کوچیک.دلم برای تنهایی و غربیش سوخت.اگر من میرفتم دیگه چی ازش میموند؟
از زینت خواستم بیرون بمونه.چشماشو بسته بود.بالای سرش ایستادم و زیر لب سلام کردم.چشمای بی فروغش رو باز کرد.با نگاه پر سوالش بهم خیره شد.بغض راه گلوم رو بست.با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:منو میشناسی؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد.خودم رو کنترل کردم تا گریه نکنم و اینبار با صدای رسایی گفتم:منم سئودا...زنت...

اینبار بی رمق جواب داد:زنم؟
سرم رو بالاتر گرفتم و گفتم:بله...
زیر لب زمزمه کزد:سئودا..یادم نمیاد و دوباره چشماشو بست.
دیگه حرفی نزدم.گذاشتم راحت باشه و خودم هم دیگه حرفم نمیومد.چی میگفتم؟از خاطرات پر گهر و قشنگمون؟اینکه بهم خیانت کرد؟ترجیح دادم فعلا هیچی نگم تا ببینم خدا چی میخواد.همینطوری بی حرف کنار هم بودیم که یهو آراد خیلی پر انرژی وارد اتاق شد.
ـ به سلام آقا فربد...خوبی شما..؟
و اومد و به زور به فربد دست داد.اگه بگم چشمای منو فربد شده بود اندازه ی تایر تریلی که دروغ نگفتنم.کب کرده بودیم در حد بندسلیگا.بعد اینکه دست دادنش تموم شد فربد با تعجب پرسید:ببخشید....شما؟
آراد خواست چیزی بگه که سریعتر جواب دادم:فربد ایشون برادر من هستن آراد .تازه از خارج برگشتن.مگه نه آراد جان..؟
جان آخرو محض چاپلوسی گفتم یعنی اینکه توروخدا فدات شم هیچی نگو فعلا.اونم که انگار دست گیرش شده بود حرفی نزد فقط با لبخند پلاسیده ای جواب داد:بله...
و در گوشم گفت:خیلی شیطون شدی جدیدا ها..حواست باشه به خودت نصفه شبا...
میدونستم فقط میخواد بترسونم برای همین فقط به یه لبخند افاقه کردم و چیزی نگفتم.

یه هفته ای از مرخص شدنش گذشته بود و منم همه چیرو جز خیانتش براش تعریف کردم.به ظاهر میخندید اما معلوم بود درش چه آتیشی روشنه.هنوز تصمیم خودم رو نگرفته بودم که چیکار کنم.
روی مبل نشسته بودم و تی وی تماشا میکردم.فربد رفته بود بیرون یکم قدم بزنه.سه روزه دیگه عید بود و من تمام وسایلی رو که میخواستم تهیه کرده بودم فقط نمیدونستم باید با آراد جشن بیگرم یا فرید.وقتیم از فکر خسته شدم دیگه به کل بیخال همه چی شدم و گفتم اگه خیلی ناراحت شدن دوتا میرم مسافرخونه!!بسوزه پدر محبوبیت!!
با صدای زنگ اف اف چهارمتر و پنجاه سانت از جا پریدم.یکی دستش رو روی زنگ گذاشته بود و ول نمیکرد.با عصبانیت به عکس آراد نگاه کردم.در رو زدم تا بیاد بالا.طولی نکشید که در رو باز کرد و با اخم به سمتم اومد.حرکتش انقدر ناگهانی بود که ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
داد زد:این مسخره بازیا تا کی قراره ادامه داشته باشه..؟
بازاین آمپر چسبوند!!حالا خوبه من همش یه روز سر درد ندارم ها.به ارومی گفتم:کدوم مسخره بازی؟

ـ تا کی میخوای فیلم بازی کنی؟
ـ ببخشید چه فیلمی؟
کرم از خودِ درخته دیگه.توکه میدونی منظورشو چرا سر به سرش میزاری سئودا خانوم.اینبار بلند تر از قبل داد زد:خودتو به نفهمی نزن..
منم داد زدم: توام سر من داد نزن...
و بعد از چند ثانیه خیره موندن به چشماش سریع به اتاقم رفتم که اونم دنبالم اومد و همونطور که قدم میزد گفت:یعنی میخوای من تا ابد داداشت باشم؟
ـ توروخدا آراد بس کن.بزار یه مدت آروم باشم.
ـ فقط مهم تویی؟پس من چی؟
ـ بابا چرا نمیفهمی فربد به کمکم نیاز داره.نمیتونم تو این شرایط ولش کنم.اون الان خودشم درست نمیشناسه.حالا تو میگی تک و تنها ولش کنم به امون خدا؟این انسانیته؟
پورخندی زدو گفت:اون انسانیت به خرج داد که رفت بهت خیانت کرد؟
ـ میشه انقد اونو تو سرم نزنی؟چی بهت می رسه که مدام با یاد آوریش خردم کنی؟با شکستنم میخوای به هدفت برسی؟
با این حرفم ساکت شد و فقط بهم زل زد.سرم رو انداختم پایین که با صدای فربد شوکه به پشت سر آراد نگاه کردم...

ـ یعنی این برادرت نیست؟
نفسم رو با ناامیدی دادم بیرون و روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.بلاخره چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد.پاهای فربد رو دیدم که روبه روم ظاهر شد و بعدش صداش به گوشم رسید:اینجا چه خبره؟قضیه ی خیانت که میگه چیه؟
به چشماش نگاه کردم.خدایا چرا انقدر چشماش معصوم شده؟چرا اینطوری منو نیگا میکنه.؟دوست داشتم فرار کنم که همین کارم کردم.سریع مانتوی بنفشم رو با روسریه ساتن مشکی بنفش و شلوار لوله تفنگی ام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
برام مهم نبود کجا میرم.مثل اینکه برای اونا هم مهم نبود چون هیچی نگفتن و فقط نگاهم کردن.نمیدونستم الان دارن بهم چی میگن و البته اینم برام مهم نبود.از این به بعدش رو میخواستم اونا تصمم بگیرن.یکیشون باید نگهم میداشت و اون یکی.....؟خودمم نمیدونستم دوست داشتم اون یکی کی باشه.به خاطر حس ترحمم فربد یا بخاطر عشقم آراد....؟

عشــــــــــق......
زیر لب تکرارش کردم.خدایا همه ی کسایی که عاشق میشن انقد سر دوراهی قرار میگیرن یا فقط من اینجوریم؟خدایا با همه ی بنده هات اینجوری تا میکنی یا فقط بامن؟خدایا...این کارات از روی علاقه ی به بندته یا...از روی نفرتت؟خدایاااااااا مگه نمیگی همه ی بنده هامو دوست دارم پس چرا من دوست داشتنت رو نمیبینم؟
از زمان راه رفتنم چیزی نفهمیدم.هوا دیگه سرد نبود.خنک بود.به پارکی رسیدم و روی نیمکتی زیر یه درخت چنار نشستم.خدارو شکر زمستون بود و سوسک نداشت فعلا...هه سوسک....یه زمانی با آراد بیرون میومد و با دیدن سوسک من میترسیدم و اون کلی بهم میخندید....
اما فربد هیچوقت بهم نخندد.خیلی مردونه سوسکه رو مکشت و دستم رو میگرفت ومیگفت تموم..
خنده ی آراد رو دوست دارم یا مردونه کشتن فربد رو؟سرم داشت سوت میکشید.خورشید داشت خداحافظی میکرد و میرفت خونش.باد با روسریم بازی میکرد و سعی میکرد از لابه لایش به موهام چنگ بزنه.چشمامو بستم و صورتم رو دادم به دستای لطیف باد.دوست داشتم تا اعماق وجودم خنک شه.
ـ آراد همه چیو بهم گفت...
با ترس از جا بلند شدم و برگشتم و به روبه روم نگاه کردم.فربد بود.سرش رو انداخته بود پایین و با پاش به یه سنگ کوچیک رویه زمین پیله کرده بود.

ـ ببخش ترسوندمت.
اومد و روی نیمکت نشست و من هنوز بهش با همون حالت،ایستاده نگاه میکردم.
ـچرا خودت بهم نگفتی؟چرا ازم قایم کردی؟
با این حرف به چشمام زل زد.چشماش بیش از حد خسته بود.روی نیمکت کنارش نشستم و درحالی که به فواره ی پر آب نگاه میکردم گفتم:الان موقعش نبود.
ـ پس کی وقتش بود؟میخواستی ده سال دیگه بگی چیزه به این مهمی رو؟
با بغض گفتم: میشه انقد سرم داد نزنی؟اون میزنه تو میزنی.برای چی؟که با داداتون منو به دست بیارین؟
اصلا من میرم.بخدا میرم تا دیگه هم من هم شما راحت شین.این چه دعواییه.زوتون به من رسیده دیگه؟خب اگه خیلی دوستم دارن باهم درگیر شین یکیتون زنده میمونه دیگه...
صدام اوج گرفته بود شدید.جوری که یه پسرو دختر که نزدیکمون بودن برگشتن و با تعجب نگاهم کردن.برام مهم نبود که چی فکر میکنن.دیگه خسته شده بودم.از همه چی.دوست داشتم چند روزی برم یه جایی که حال و هوام عوض شه.جایی که نه آراد باشه نه فربد.تا بتونم درست تصمیم بگیرم.فکره ناگهانیی به ذهنم حمله ور شد...چه جایی بهتر از پاریس....

مسافران پرواز 101 به مقصد پاریس،هواپیما آماده است...
صدای پسرکشِ خانومه پیج کننده فضارو پر کرد و من سریع مثل برق گرفته ها به سمت هواپیما رفتم.فردا عید بود و من درست میخواستم سالم رو تویه یه کشور غریبه تحویل کنم.اما همینم از هرجهت برام خیلی بهتر از سر و کله زدن با آراد و فربد بود.عمدا بلیطم رو برای نصف شب گرفته بودم چون نمیخواستم کسی بفهمه.بزار چند روز نگرانم شن...والله!!!!این همه منو نگران کردن حالا بزار مزشو بچشن.دنیا به آخر نمیرسه که.
توی صندلیه هواپیما جا خوش کردم.نمیدونم چرا از بچگی ترس عجیبی از هواپیما داشتم.خداروشکر صندلیه کناریم یه دختر هم سن خودم بود و اونم حالش بهتر از من نبود.بلند شدن هواپیما زا زمین مصادف شد با بالا اوردن معدم توی کیسه.از دختره کنارم که اسمشمنرگس بود خجالت کشیدم.اما اون با لبخند مهماندار رو صدا زدو دلداریم داد.و یک دقیقه ی بعد من این کار رو در حق اون کردم!!!!توی راه آمارش رو دراوردم که از همسرش یک سالی هست طلاق گرفته.خدایا چقدر آمار طلاق رفته بالا!!!منم قراره ینفر روی این آمار باشم!!؟؟واااااااای!!!!
اینم فهمیدم که یه بچه در راه داشته که به اجبار مرد سقطش کرده و در اصل مشکلشون سر همین بوده.
به محض رسیدنم دونه های برف از آسمون به مقصد زمین روانه شدند.مستقیم به هتل رفتم.میدونستم الامن تهران صبح شده و قطعا فربد تا حالا آراد رو خبر کرده.به گوشیم نگاه کردم.10 تماس از آراد و 13تا از فربد بود و سه تا پیام دوتا آراد که اولیش گفته بود:کجا بی خبر رفتی؟
و دومی چند دقیقه بعد که دیده جواب ندادم:سئودا عشقم کجایی..؟نگرانتم...
پوزخندی زدم و در جواب فقط براش نوشتم : اگه نگرانم بودی انقد بهم فشار نمیوردی.چه تو چه فربد.اینو به فربد هم بگو.اومدم یه جایی که تنها باشم شاید برای یه مدت شایدم برای....همیشه....

و بعد از ارسال خطم رو دراوردم و توی سطل زباله ی هتل انداختم.
اتاق معرکه ای بود.پولداریم این خوبی و داره که ادم همیشه همه جا بهترین جا رو میگیره!توی دکور از رنگ سفید صورتی استفاده شده بود.یه تخت دونفره ی بزرگ با ملافه ی بادیه سفید و بالشت های سفید و کوسن های صورتی.و من نفهمیدم که همه جا از کوسن برای تخت هم استفاده میکنن!!!یه تلویزیون جمع و جور متمایل تخت و یه صندلیه نرم دایره ای کنارش قرار داشت.یه پرده بود که موقع خواب دور تخت رو فرا میگرفت.و یه پنجره ی کوچیک شت تلویزیون قرارا داشت که با پرده ی صورتی و توریه سفید تزیین شده بود.محشرِ به تمام معناااا.حموم دستشوییم که کامل سفید پوش!!توی حموم چند تا ساعت بزرگ و کوچیک بود که همزمان زمان چند تا کشور رو نشون مدادن.یکیش رو با اجازه ی خودم!روی زمان ایران تنظیم کردم.یعنی الان ساعت 8 صبح بود.طبق محاصباتم پاریس از ایران دوساعت و نیم عقب بود پس بعد از دراوردن لباسام همونطوری بی هیچ لباسی روی تخت ولو شدم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم خوام برد.بیدار که شدم ساعت 10 بود.با عجله یه دوش گرفتم و درود بیکران فرصتادم بر اموات سازنده ی هتل و با پوشیدنِ یه پلیور که عکس یه خرگوش روش بود و یقه و آستینهای پیرهنی آبی پررنگ داشت تنم کردم.شلورا مشکیه راسته ی لیش رو پا کردم.کیف چرمش رو برداشتم و موهام رو متقابلا خرگوشی بستم.سنمو خیلی پایین اورد!!!شده بودم عین دخترایه 19 ساله!دست کش بافت های قهوه ای ام رو که انگشتام از نوکش بیرون بود دست کردم.ه خط چشم و یه برق لب هم زدم و رفتم از هتل بیرون.بخاطر نخوردن صبحانه دلم مالش میرفت اما تصمیم گرفتم دیگه یهویی ناهار بخورم.از اونجا که زبانم فوووووول بود مشکلی نداشتم.یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم به کلیسای نتردام.خیلی دوست داشتم ببینمش.تعریفش رو خیلی شنیده بودم.اما وقتی دیدم دیگه کب کردم به تمام معانی!!!
تا تموم شد دیگه وقت ناهار بود.دیگه داشتم از پا میوفتادم بخاطر ضعفی که داشتم .برای همین از خانومِ مسنی که از روبه رو میومد جاه یه رستوران ایرانی رو پرسیدم.اول یکم با چشمای ریز نگاهم کرد و بعد گفت:You'r an Iranian?
یعنی شما ایرانی هستید؟
لبخند پهنی زدم و با غرور جواب دادم:Yes.Lot of nice Ashnayytvn.
بله از آشناییتون خیلی خوشبختم.
ـObviously Mshkytvn the eyes and eyebrows. Chimbulak and Abryh just Iran but it should be black.
ـاز چشم و ابروی مشکیتون معلومه.فقط یه ایرانی میتونه چaم و ابر,یه به این سیاهی داشته باشه.
اولین بار بوئ کسی از چشم و ابروم تعریف میکرد برای همین ذوق زده جواب دادم: Thank you for your favor

ـ ممنونم این لطف شماست...
ادرس رو ازش گرفتم و به رستوران رفتم.بوی خورشت سبزی بینیم رو پر کرد.به به چه فضای گرمی...یه آهنگ سنتی هم که با تار و تنبک و چند تا ساز دیگه زده شده بود داشت پخش میشد.غذامو سفارش دادم و بعد از خوردنش به هتل برگشتم.هوا واقعا هنوزم سرد بود.ساعت 9 شب سال تحویل میشد...ومن....

آهی کشیدم.هرچی که بود غربت به اون همه خاری میرزیدبعد از عوض کردن لباس و چند ساعتی خواب دوباره شارژ شدم و از هتل زدم بیرون.و به نظافت چی گفتم اتاقم رو مرتب کنه و انعام هم بهش دادم.خدایی دم بابایی جونم گرم که از همون بچگی سه چهارم پولی رو که درمیورد که شامل 20 میلیون سود کارخونمون بود توی حساب مخفی برای من میریخت که الان دقیقا میشه 375 میلیون که هیشکی ازش خبر نداره.همون لباسارو پوشیدم و رفتم بازار برای خرید.به به به این همه تنوع و رنگ!!!داشتم از ذوق میمردم.زنه و بازار دیگه چه کنیم!اونم بازار پاریــــــــــــــــس...
یه ست لباس زمستونه گرفتم.درسته امروز تموم میشد اما بلاخره که سال دیگه میمومد.یه پالتویه مشکی با دکمه های طلایی با یقه ی انگلیسی خیلی شیک به همراهبوت های پاشنه 10 سانت!!!!دستکش ها ی چرم و جورابای مشکیه پشمیِ فوق العاده گرم.کیف چرم خالط مشکی و شال گردنه طوسی.واقعا معرکه بود و معرکه تر اینکه بخاطر پایان ماه مارس حراجی زده بود و داشت به قیمت خیلی خوبی میفروختشون.مهم تر اینکه خیلی با احترام باهات برخورد میکردن.براشون مهم نبود خریداری یانه.هنگام ورود خوش آمد و هنگام خروج ارزوی موفقیت...
بعد از کلی خرید به ساعت نگاه کردم.7 بود.یه ساندویچ خوردم و به سمت ایفل رفتم.جایی ه بیش از حد عاشقش بودم.اول که فقط چند دقیقه ای محوش بودم و بعد که از بهت دراومدم رفتم یه گوشه نشستم و منتظر سال تحویل شدم.ساعت 9 که شد ناخوداگاه بغضم ترکید.دلم هوای ایرانو کرده بود.دوست داشتم برمیگشتم اما هدفم خیلی مهم تر بود.دستم رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.با حس کردم حضور کسی کنارم دست و از روی صورتم برداشتم و به کنارم نگاه کردم.یه مرد حدودا 29 ساله خیل خوشتیپ کنارم نشسته بود.با وجود غمی که داشتم یهو با خودم گفتم جوووونم تیپ..بابا تیپت تو حلقم شفتالووووووووووووووو!!اونم بهم نگاه میکرد.چشمای سبز داشت وپوست سفید.بینیه سربالا و لبای صورتیه غنچه.موهای خرمایی.خیلی خوشگل بود از حق نگذریم.با صداش چشم ازش برداشتم: I Mzahmtvn?

ـ مزاحمتون شدم؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: Oh no convenient place., I'm a sit away
ـ آه نه راحت باشین.من میرم یه جایه دیگه میشینم.
از جا بلند شدم که برم که صداش متوقفم کرد: I'll speak ?
ـ میتونم باهاتون صحبت کنم؟
نمیدونم چرا اما لحن بیانش راضیم کرد.خودمم خیلی نیاز به هم صحبت داشتم.برای همین سرجایم نشستم و گفتم: Yes of course. Honestly I would love to talk with someone.
ـ بله البته.راستش منم خیلی دوست دارم با یه نفر حرف بزنم.
واقعا اون لحظه خدارو شکر کردم که تافلم رو گرفتم.وگرنه الان آبروم میرفت!!!
بی مقدمه گفت: Dashtyn Mykrdyn you cry ?

ـ شما داشتین گریه میکردین؟
منم دیدم اون که نمیشناسم بزار راحت باشم شاید کمکم کرد: Yes ……

ـ بله....
ـCan I ask why ?
ـ میتونم بپرسم چرا؟
به چشماش خیره شدم و اینبار من پرسیدم: Where Would I Know ?
ـ نمیخواین بدونین اهل کجا هستم؟

ـI know
ـ میدونم...
ـ Really ?

ـواقعا؟
ـ YES. Everyone know Mshkyh wild eyes and Abrvyh Ayranh property.
ـ بله.همه میدونن چشم و ابرویه مشکیه وحشی مال ایرانه...
خنیدم و گفتم: Nchnanm my eyes and eyebrows but not Eastern ...
ـ اما چشم و ابروی من آنچنانم شرقی نیست...
خیلی جدی جواب داد: You're a symbol of Kshvrtvn., And should be proud of. Many here like they are in the Eastern Division had shown up. Example of her sister. Saw the first photo book protector, and constantly complained that it was not east
ـ شما یک نماد از کشورتون هستین.و باید به این افتخار کنین.خیلی ها اینجا هستن که دوست دارن تیپ شرقی داشته باشن.نمونه اش خواهر من.عکس اول کتاب حافظ رو دیده و مدام گله میکنه که چرا شرقی نیست...
حرفاش خیلی برام جالب بود.پرسیدم: What is your sister's name?

ـاسم خواهرت چیه؟
ـ Veronica ... what's your name?
ـ ورونیکا.اسم شما چیه؟
ـ Syvda ... and you?

ـ سئودا..و شما؟
ـ ..Martin

ـ مارتین...
ـ Syvda What does it mean?
ـ .سئودا به چه معنی است؟

ـ Love...
ـ عشق...
معنیش رو انقدر قشنگ بیان کردم که لبخندی زد و گفت: Really nice name. Emerge very good taste and a mother.
ـ اسم واقعا قشنگیه.پدر و مادرت سلیقه ی خوبی داشتن..

ـ Thank you

ـممنون...
ـ Why did you come? Marriage did? Girls your age are usually the Hmsrshvn. Then why are you alone?
ـ چرا تنها اومدی؟ازدواج نکردی؟دخترای همسن شما معمولا با همسرشون میان.پس تو چرا تنهایی؟
آهی کشیدم و چیزی نگفتم..که خودش درحالی که سعی میکرد به چشمام نگاه کنه گفت: Aton's about to cry?
ـ مربوط میشه به گریتون؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.اینبار زمزمه وار گفت: What can I ask why Mykrdyn cry? Paris ... not all bad come not only meaningful, but a man wants a woman who is just trying to use. Should you be 'Cause girl this time Avmdybyrvn night.
ـ میتونم بپرسم چی شده؟چرا گریه میکردین؟تنها نباید بیاین پاریس...نه اینکه همه بد باشن اما آدمی که بخواد از زن تنها استفاده کنه هست.باید دختر نترسی باشی که این وقت شب هم اومدی بیرون.

ـ So long ...
ـ خیلی طولانیه....
ـ Okay., I devoted my time now ..
ـ باشه.من فعلا وقتم آزاده...
به چشمای سبزش نگاه کردم.صداقتو درش دیدم.برای همین بی هیچ بحث و مقدمه ای همش رو براش تعریف کرده بودم.خدایی خیلی با دقت بهم گوش میداد و گه گداری جاهایی رو که نمیتونستم خوب به انگلیسی بیان کنم کمکم میکرد.خیلی با صبر بهم گوش داد.تموم که شد کمی فکر کرد و متفکرانه گفت: Iranian men for their betrayal?
ـ مردای ایران هم خیانت میکنن؟
الان چی فکر کرده درمورد مردای ایران...برای اینکه سریعتر سوء تفاهم رو از بین ببرم گفتم: Oh no, it's not all. Mrdayy who are sincerely struggling for their families and their lives are satisfied., But sometimes ... um ... how to say? Then Satan job will not be to everyone's head.
ـ اوه نه!همه اینطوری نیستن.هستن مردایی هم که صادقانه برای خانواده هاشون تلاش میکنن و به زندگیشون راضی هستن.اما گاهی اوقات هم..اووم...چطوری بگم؟خب شیطان بیکار نمی مونه تا همه سر به راه باشند...
با این حرفم بلند خندید وگفت: Yes .. yes sincere. Satan is everywhere. Know about Krdnt is very interesting to me. Want to do a dinner invitation. Tomorrow night, how are you?
ـ بله..بله راست میگی.شیطان همه جا هست.میدونی صحبت کردنت برای من خیلی جالب است.می خوام به شام دعوتت کنم.فردا شب چطوره؟
با تردید بهش گاه کردم.نمیتونستم بهش اعتماد کنم.بخصوص اینکه یه خارجی بود و خارجیا بی قید وبند بودن.مثل اینکه تا ته نگاهم رو خوند برای همین گفت: Least I'll be with my sister.'m Not hurt you. Mahm like the Iranians are hospitable.
ـ همراه خواهرم میام سراغت.بهت صدمه نمی زنم.ماهم مثل ایرانی ها مهمان دوست هستیم..
بازم بهش اعتماد کردم.نمیدونم شاید فقط چون چشماش شبیه چشمای آراد بود قبول کردم...آخ آراد...

ذهر مار..خیر سرت اومدی فراموش کنیا...
بنابراین قبول کردم و قرار شد فردا شب به خونشون برم.به خونه که رسیدم ساعت 12 بود.باهم شام خوردیم.واقعا قشنگ حرف میزد.ازش کمک خواستم گفت باید فکر کنم و فردا شب بهت بگم.نباید عجله ای کار کنی.آدم منطقی ای بود و تصمیم گرفتم که به هرچی اون میگه عمل کنم.
❤رمـــان عـــشـــق ســـوم مـــــــن❤(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، هستی0611 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)
Heart ☻رمــــــان پـــــژوا و پـــــژمـــــان☻(تموم شد)
  رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان