امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه)

#11
خب نه دیگه نمی خوام چون این دختره ی احمقم داره حرصمو در میاره...
خب بزاره از خونه بره ...
نه دیگه بقیشو نمی خوام چون عصابم تا حد کافی به هم ریختهConfusedDodgy
پاسخ
آگهی
#12
(05-11-2013، 14:49)helenpak نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خب نه دیگه نمی خوام چون این دختره ی احمقم داره حرصمو در میاره...
خب بزاره از خونه بره ...
نه دیگه بقیشو نمی خوام چون عصابم تا حد کافی به هم ریختهConfusedDodgy
بی اعصاب
چــِِِِِِِِـ ـ ـ ـــرآ تـــــ ـ ـ ــــوكـِِِِِِِِِِـــ ـ ـ ـــدِِِِِِِِِري دآيـــــ ـ ـ ــــي؟!
پاسخ
#13
منتظر قسمت بعدم نزاری...Big GrinWink


بعد از تو

هر که عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم













پاسخ
#14
(05-11-2013، 18:48)lovein نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
منتظر قسمت بعدم نزاری...Big GrinWink
باشه باباواسه یه نظروسپاس چه قدرمنت میزاریBig GrinBig GrinBig Grin

رمانایه دیگه ایهم دارم که همشون جدیدا

سیاهی شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صدای ریزش باران كه سكوت خانه را می شكست صدایی به گوش نمی رسید. لیلا در حالی كه كتابی در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. این اولین شبی بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها می ماند. سعی كرد با خواندن كتاب درسی، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تیك تاكش در صدای ریزی باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصمیم گرفت با مریم تماس بگیرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهایی نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشی را از روی دستگاه برنداشته بود كه صدای در حیاط را شنید. با عجله خودش را به پنجره رسانید و پرده را كنار زد، با دیدن پدرش نفس عمیقی كشید. این اولین باری بود كه از ورود پدرش به منزل تا این حد خوشحال می شد، همیشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسایش او و مادرش، مدام با بهانه گیریها و ناسزاگویی ها، مادرش را می آزرد. 
اغلب مواقع مادر سكوت می كرد اما زمانی كه صبر و تحملش به پایان می رسید به پدر پرخاش می كرد و همین امر باعث می شد جنگ بالا بگیرد و پدرش با شكست وسایل منزل جنگ را خاتمه می داد. در همین افكار بود كه صدای پدرش او را به خود آورد:
عجب هوایی شده!
لیلا به سمت او برگشت و گفت:
سلام بابا ... خسته نباشید.
ناصر زیر چشمی به او نگاه كرد و آرام گفت:
علیك سلام.
لیلا گفت:
براتون چایی بیارم؟
ناصر گفت:
نه، چایی خوردم.
تلویزیون را روشن كرد، كنار بخاری نشست و سیگاری آتش زد. لیلا با كمی تعجب گفت:
خورده اید؟ كجا؟
ناصر فورا بی دلیل از كوره در رفت و با عصبانیت گفت:
چیه؟ نكنه قراره تو جانشین مادرت بشی، نه ... این خیالات رو از سرت بیرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجویی هاش راحت شدم اجازه نمی دم تو جانشینش بشی و روش اونو در پیش بگیری.
لیلا با دلخوری گفت:
منظورتون چیه؟ نكنه واقعا براتون مهم نیست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نیست، اگه مهم بود ....
ناصر دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
برو لیلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نری مدرسه، چرا پات رو از خونه بیرون گذاشتی؟
لیلا گفت:
مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توی این چهار دیواری چه كار كنم؟ در ثانی امسال سال آخر درسمه، حیفه كه ...
ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
بمون خبر مرگت به كارها برس، یك لقمه نون حاضر كن بذار جلوی من. 
لیلا گفت:
مگه به كارها نرسیدم؟ مگه ظهر كه آمدید ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزدید؟
ناصر گفت:
واسه این كه مثل یخ بود از گلویم پایین نمی رفت.
لیلا كه دریافت پدرش ظهر به منزل نیامده با ناراحتی گفت:
من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روی بخاری گرم بود، ظهر خونه نیومدید.
ناصر با عصبانیت فریاد زد:
برو گم شو تا دهنم باز نشده. یك عمر نق نقها و حرفهای اون زنیكه دهاتی رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
لیلا با بغضی سنگین گفت:
زنیكه ... دخترش ... پس بگید كه من دخترتون نیستم و خیالم رو راحت كنید تا بدونم علت این همه بدرفتاری شما چیه.
ناصر با همان عصبانیت گفت:
آره ... تا وقتی كه با مردم، بی ادب رفتار كنی دختر من نیستی.
لیلا كه تازه متوجه قضیه شده بود با جدیت گفت:
من خودم ناهار درست كرده بودم احتیاجی نبود كه اون زنیكه واسه ما خوش خدمتی كنه.
ناصر با عصبانیت زیرسیگاری را به سمت لیلا پرت كرد و گفت:
زبون نفهم برو توی اتاقت والا بلند می شم و ادبت می كنم.
لیلا مكث كوتاهی نمود و در حالی كه از عاقبت خود با وجود زیور می هراسید سالن را ترك كرد.

زیور چادر سفید گل دارش را كمی جلوتر كشید و وارد مغازه شد و گفت:
سلام ناصرآقا.
ناصر در حالی كه تسبیح می چرخاند لبخندی زد و گفت:
علیك سلام، این طرفها، چیزی لازم داشتی؟
زیور گفت:
یك سطل ماست.
ناصر به سمت یخچال رفت و گفت:
می گفتی خودم می آوردم.
زیور گفت:
درست نیست می ترسم در و همسایه ...

ناصر حرف او را قطع كرد و گفت: بالاخره چی؟ باید بفهمند یا نه ....
زیور سرش را با شرمی ساختگی پایین انداخت ناصر سطل ماست را از یخچال بیرون آورد و گفت:
محبوبه چطوره؟
زیور گفت:
سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
اگر زحمتی نیست یك سری هم به لیلا بزن.
زیور سطل ماست را برداشت و گفت:
چشم ... اما ... اما درست نیست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسید:
درست نیست چی؟ چرا باقی حرفت را نگفتی؟
زیور گفت:
می ترسم با خودت بگی نیومده دارم دخالت می كنم.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و گفت:
این حرفها چیه؟
زیور گفت:
می خواستم بگم درست نیست یك دختر جوون رو تا این وقت شب توی خونه تك و تنها بذارید.
ناصر گفت:
چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحید كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهای من هم كه گرفتار زندگی خودشون هستند، نمی شه از كسی توقع داشت.
زیور با كمی تردید گفت:
اگر دوست دارید تا وقتی كه كارمون جفت و جور بشه، لیلا رو شبها تا وقتی از مغازه برمی گردی ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندی زد، سر تا پای او را برانداز كرد و در حالی كه قلبا راضی بود گفت:
می ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زیور گفت:
مزاحم چیه؟ همین حالا می رم با خودم می برمش خونه، محبوبه هم از تنهایی در می یاد.
و از مغازه خارج شد. لیلا خودش را به حیاط رساند پشت در ایستاد و پرسید:
كیه؟
زیور با صدای رسایی گفت:
من هستم لیلا جان ... زیور.
لیلا با عصبانیت گفت:
كاری داشتید؟
زیور با آن كه مطمئن بود لیلا همراه او نخواهد رفت گفت:
اگه می شه در را باز كن.
لیلا با بی حوصلگی در را باز كرد و گفت:
بفرمائید.
زیور گفت:
آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشی.
خیلی ممنون، اینجا راحت تر هستم.
زیور گفت:
مردم كه این چیزها حالیشون نیست، واسه یك دختر جوون كه توی خونه تا این وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حدیث می سازند.
لیلا با ناراحتی گفت:
شما هم یكی از همین مردم، بگو مثلا چی می گن؟
زیور كه سعی می كرد در مقابل لیلا صبور باشد با لحنی ساختگی گفت:
خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفی درست كنم.
لیلا گفت:
ببین زیور خانوم غیر از هم هیچكس توی این محل دلواپس من نیست و انقدر توی كارهای من فضولی نمی كنه.
زیور گفت:
عجب زمونه ای شده، دخترجون تو دلسوزی و مادری كردن منو به حساب فضولی می گذاری؟
لیلا این بار با عصبانیت گفت:
من احتیاج به كسی ندارم كه واسم مادری كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نیستی. فهمیدی؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زیور پوزخندی زد و گفت:
كجای كاری دختر؟ خبر نداری كه قبل از مادرت توی چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگیم میندازم بیرون.
چــِِِِِِِِـ ـ ـ ـــرآ تـــــ ـ ـ ــــوكـِِِِِِِِِِـــ ـ ـ ـــدِِِِِِِِِري دآيـــــ ـ ـ ــــي؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪♫ ¥MËLØÐ ♪♫
#15
ا هلن موافقم ...Confused
هلن دیگه نمیااااااااااااااااااااااااادcrying
crying
crying
crying
crying
crying
crying
crying
پاسخ
#16
منت نزاشتم که منظورم این بود که قهر میکنمDodgyDodgyDodgyUndecidedcrying

قسمت بعدی لطفاSmile نزاری گریه میکنمcryingcrying


بعد از تو

هر که عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم













پاسخ
#17
قشنگ بود واقعاHeartHeartHeartHeartHeart
پاسخ
#18
لیلا بر سرعت گامهایش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سایه به سایه او را تعقیب می كرد جلوی یك كتابفروشی ایستاد تا شاید راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ایستاد و گفت:
- چرا فرار می كنی لیلا خانوم؟
لیلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
برو گم شو كثافت! از جون من چی می خواهی؟
جوان لبخند چندش آوری زد و گفت:
از جونت هیچی عزیزم اما از خودت ....
لیلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتی مقابل در منزلشان رسید تمام وجودش می لرزید با عجله داخل كیفش به دنبال كلید گشت. صدای زیور او را متوجه رنگ و روی پریده اش كرد.

لیلا جون چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ لیلا كلید را داخل قفل انداخت و گفت:
چیزی نیست. 
زیور گفت:
می خواهی ببرمت دكتر؟ خیلی رنگت پریده.
لیلا در را باز كرد و با ناراحتی پاسخ داد:
گفتم كه چیزیم نیست. چرا دست از سرم برنمی داری؟
و قبل از آنكه در حیاط را ببندد با دیدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها می گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالی كه می دوید وارد سالن شد. یك راست به سمت بخاری رفت آن را زیاد كرد و خودش را به بخاری چسباند. از یادآوری چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پلیسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخی بر لب نهاد و گفت:
همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا می دونست؟
از جا برخاست تا لباسهایش را درآورد كه صدای زنگ بلند شد. به خیال این كه باز هم زیور است غرغركنان به حیاط رفت و در را باز كرد. خواست چیزی بگوید، اما با دیدن جوان مزاحم جیغ كشید. خواست در را ببندد كه با فشاری محكم در باز شد و كاغذی جلوی پایش افتاد. لیلا در حالی كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشید زیور هنوز داخل كوچه ایستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده باید خودش را برای یك ستیز سخت آماده می كرد. فورا در حیاط را بست كاغذ را از روی زمین برداشت و بدون این كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ریخت.
ساعتی بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حیاط اعلام كرد. در سالن را با شدت بیشتری باز كرد و به هم كوبید و بی مقدمه فریاد زد:
لیلا ... لیلا ... كدوم گوری قایم شدی مادر مرده؟ بیا بیرون.
لیلا از اتاقش بیرون آمد و با خونسردی گفت:
سلام، باز چی شده؟
ناصر با همان لحن گفت:
اینو تو باید بگی، اون مرتیكه اجنبی كه دنبالت افتاده كیه؟
لیلا سعی كرد خونسردی اش را حفظ كند و گفت:
كدوم مرتیكه؟
ناصر گفت:
همون كه درو براش باز كردی و از دستش كاغذ گرفتی.
لیلا كه می دانست پدرش آدم بی منطقی است و گفتن جریان مساوی است با كتك خوردن خودش گفت:
بابا بس كن، این حرفها چیه، كی گفته من از یك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت دیدی؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زیور گفته و شما هم باور كردید.
ناصر با عصبانیت گفت:
برو بی شرم، برو خودت رو فیلم كن، برو فرض هم كه زیور گفته باشه چه قصدی داشته كه دروغ بگه؟
لیلا در حالی كه وارد اتاقش می شد گفت:
اینو دیگه باید از خودتون بپرسید.
با این حرف، ناصر كمی به فكر فرو رفت و بعد با صدایی نسبتا بلند كه لیلا هم بشنود گفت:
ببین لیلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكنی والا حسابت با كرام الكاتبینه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش می میری اگر یك بار دیگه حرف و حدیثی از در و همسایه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال می كنم، حالیت شد؟


وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:
هی لیلا كجایی؟
لیلا گفت:
توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.
مریم با شوخی گفت:
نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه. 

لیلا لبخندی زد و گفت: به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.
مریم گفت:
آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!
لیلا با تمسخر گفت:
آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!
مریم گفت:
معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.
لیلا گفت:
مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟ 
لیلا گفت:
مریم! مستراح چیه؟
مریم با خنده گفت:
فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.
لیلا گفت:
برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟
مریم گفت:
نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.
لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:
باز بدقولی كرده بی شرف؟!
هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:
خودشه!
مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:
كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
لیلا گفت:
چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.
لیلا ملتمسانه گفت:
مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.
مریم گفت:
چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.
لیلا گفت:
حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.
مریم گفت:
یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.
دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!
مریم با جدیت گفت:
خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟
جوان گفت:
ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.

مریم با ناراحتی گفت:
-ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟
جوان مزاحم گفت:
فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.

مریم با تنفر گفت: اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...
لیلا با كلافگی گفت:
بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی. 
مریم همراه او راه افتاد و گفت:
می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
چی دستگیرت شد خانم مارپل؟
مریم گفت:
این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!
لیلا گفت:
چه كاسه ای؟
مریم گفت:
نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.
لیلا گفت:
همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.
مریم گفت:
باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.
لیلا گفت:
اینجا ته شهره، به قول تو!
مریم گفت:
سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!
لیلا گفت:
آخرش چی؟
مریم گفت:
همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.
لیلا با حرص گفت:
تو هم همش گیر بده به شلوارش.
مریم با شوخ طبعی گفت:
چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.
لیلا با خنده گفت:
مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.
مریم گفت:
باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.
لیلا گفت:
باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.
مریم گفت:
هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.
لیلا گفت:
جدی باش.
مریم گفت:
به جون مامانم جدی هستم.
لیلا گفت:
واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
[b]مریم ادامه داد:
كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
لیلا با كلافگی گفت:
حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
مریم گفت:
خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
لیلا گفت:
شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
مریم گفت:
پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
لیلا لبخندی زد و گفت:
یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
و هر دو خندیدند.
[/b]

(08-11-2013، 0:51)lovein نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
منت نزاشتم که منظورم این بود که قهر میکنمDodgyDodgyDodgyUndecidedcrying

قسمت بعدی لطفاSmile نزاری گریه میکنمcryingcrying
ببخشیدگلم چشم قسمت بعدی روهم گذاشتم
چــِِِِِِِِـ ـ ـ ـــرآ تـــــ ـ ـ ــــوكـِِِِِِِِِِـــ ـ ـ ـــدِِِِِِِِِري دآيـــــ ـ ـ ــــي؟!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان