داستان رو من ویکی از دوستام نوشتیم بعداز خوندن نظر بدین
سارا دختری بسیار مهربان و خوبی بود وهمیشه درس هایش عالی بود او همیشه دوست داشت در اینده نویسنده شود ولی مادر و پدر او مخالف بودند آن ها حتی یک بار هم داستان هایی که می نوشت نخواندند حتی دوست های سارا هم میگفتند که تو خیلی باهوش هستی ان وقت می خواهی نویسنده شوی! ولی اون به خود ایمان داشت و به نوشتن داستان خود ادامه می داد.روزی مادر سارا به اتاق او امد سارا مدرسه بود مادر سارا چند ورقه در روی تخت دید که به هم وصل بودند مادر سارا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به سراغ برگه ها رفت برگه ها خیلی زیبا تزیین شده بودند و با روبان بسیار زیبا به هم متصل شده بودند مادر سارا یکی یکی برگه ها را ورق زد در صفحه ی اول نوشته بود[کتاب داستان] مادر سارا شروع کرد به خواندن داستان بعد از تمام شدن یکی از داستان ها واقعا به دخترش افتخار کرد در داستان بعدیش نوشته بود تقدیم به مادرم {روزت مبارک} مادر سارا یادش افتاد که چگونه در ان روز با دخترش رفتار کرد سرش داد زد و گفت:[دیگه داستان ننویس خسته ام کردی.] بعد از اتمام داستان اشک در چشمانش حلقه زد,او سریع داستان هایی که سارا نوشته بود به شوهرش نشان داد پدر سارا بعد از اتمام داستان همین عکس العمل را نشان داد پدر سارا داستان های سارا را به همکارانش نشان داد و داستان اینقدر دست به دست شد که به دست یکی از نویسندگان مشهور رسید او بعد از بررسی و تحقیق که چه کسی این داستان ها را نوشته سارا را پیدا کرد و از او خواست که با او کار کند با این که سارا عاشق این بود ولی باید به درس هایش میرسید ولی باید او چکار کند؟
ادامه در سری بعد...
ســـپاس هـــــاکـــــــــــــــــو؟
سارا دختری بسیار مهربان و خوبی بود وهمیشه درس هایش عالی بود او همیشه دوست داشت در اینده نویسنده شود ولی مادر و پدر او مخالف بودند آن ها حتی یک بار هم داستان هایی که می نوشت نخواندند حتی دوست های سارا هم میگفتند که تو خیلی باهوش هستی ان وقت می خواهی نویسنده شوی! ولی اون به خود ایمان داشت و به نوشتن داستان خود ادامه می داد.روزی مادر سارا به اتاق او امد سارا مدرسه بود مادر سارا چند ورقه در روی تخت دید که به هم وصل بودند مادر سارا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به سراغ برگه ها رفت برگه ها خیلی زیبا تزیین شده بودند و با روبان بسیار زیبا به هم متصل شده بودند مادر سارا یکی یکی برگه ها را ورق زد در صفحه ی اول نوشته بود[کتاب داستان] مادر سارا شروع کرد به خواندن داستان بعد از تمام شدن یکی از داستان ها واقعا به دخترش افتخار کرد در داستان بعدیش نوشته بود تقدیم به مادرم {روزت مبارک} مادر سارا یادش افتاد که چگونه در ان روز با دخترش رفتار کرد سرش داد زد و گفت:[دیگه داستان ننویس خسته ام کردی.] بعد از اتمام داستان اشک در چشمانش حلقه زد,او سریع داستان هایی که سارا نوشته بود به شوهرش نشان داد پدر سارا بعد از اتمام داستان همین عکس العمل را نشان داد پدر سارا داستان های سارا را به همکارانش نشان داد و داستان اینقدر دست به دست شد که به دست یکی از نویسندگان مشهور رسید او بعد از بررسی و تحقیق که چه کسی این داستان ها را نوشته سارا را پیدا کرد و از او خواست که با او کار کند با این که سارا عاشق این بود ولی باید به درس هایش میرسید ولی باید او چکار کند؟
ادامه در سری بعد...
ســـپاس هـــــاکـــــــــــــــــو؟