ارسالها: 112
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Nov 2013
سپاس ها 202
سپاس شده 398 بار در 97 ارسال
حالت من: هیچ کدام
من هر جمعه میزارم ای پستو لطفا با لایکاتون منو متوجه کنید که این رمانومیخونید
که انگیزه ای داشته باشم برای گذاشتنش
ارسالها: 851
موضوعها: 36
تاریخ عضویت: Sep 2016
سپاس ها 2981
سپاس شده 2672 بار در 1265 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ستاره جونی خواهش ادامشو بزار فقط مطمئنی این پستت ادامه رمان بود ؟ اخه تو اخرین قسمت ابشار داشت با بردیا حرف میزد بعد یهو اومد پیش افسون وبیتا
Isn’t it lovely all alone??
ارسالها: 112
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Nov 2013
سپاس ها 202
سپاس شده 398 بار در 97 ارسال
حالت من: هیچ کدام
26-09-2016، 18:50
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-09-2016، 19:00، توسط setare 92.)
این سبکه داستانه
دختره هی میره با خاطراتی که با پسره داره فکر میکنه
اینم قسمت 10 البته با تقسیم بندی من
نگاهی به اخمای درهمش انداختم:
-خوب چرا اخم می کنی؟..با هم دست به یکی کردین و منو برداشتین کجا دارین می برین؟!
اخمش غلیظ تر شد:
-اخه شده من تا حالا تو رو جای بد ببرم؟!..نه خدایی شده؟!..
-نشده اما الان یکمی مشکوک می زنین..خوب ادم می ترسه دیگه!..
برگشتم عقب و نگاهی به نیش باز افسون انداختم که با دیدن نگاه من بیشتر گسترش داده بود..چشم غره ای بهش رفتم و شاکی برگشتم سمتِ بردیا:
-نگاه نگاه..اونو نگاه چطور نیش وا کرده..توقع داری با این لبخندای ژکوند و مشکوکتون هیچی نگم و بشینم ببینم می خواهین چه بلایی سرم بیارین؟!..
بردیا پوفی کرد و برگشت سمتم:
-تو چرا اینقدر شکاکی دختر..داریم می ریم خرید..قرار یه سری وسیله بخریم..همین!..
با خیال راحت دستام و تو سینه جمع کردم:
-هومم..خوب زودتر بگین!..
بی توجه به چشم غره ش با خیال راحت چشمامو بستم..خیلی خسته بودم..با این شکم درس خوندن واقعا سخت و خسته کننده اس..از دانشگاه که اومدیم بیرون دیدیم بردیا اومده دنبالمون..
البته کاملا مشخص بود که افسون منتظرشه..تابلو بود که با هم یه نقشه ای کشیدن و قراره منو جایی ببرن..از وقتی نشستم تو ماشین یه سره دارم نق می زنم بلکه یه چیزی بگن تا اینکه الان بردیا خسته شد و گفت کجا میره..والا این دوتا اینقدر مشکوک بودن ادم می ترسید..
با ایستادن ماشین از فکر خارج شدم و نگاهی به پاساژ بزرگ و شیک روبه روم انداختم و پیاده شدم..اروم و بااحتیاط با کمکه افسون از چند پله جلوی پاساژ بالا رفتم و وارد شدیم..
بردیا مستقیم بردمون سمت اسانسور و سوار شدیم..طبقه سه رو زد و با ابروهای بالا رفته به من که تکیه داده بودم به دیواره اتاقک نگاه کرد..پشت چشمی واسش نازک کردl که خنده ش گرفت..بعد از ایستادن اسانسور سه تایی رفتیم بیرون..
همینطور که سرم تو کیفم بود دنبال اونا راه افتادم..خیالم که از کارت بانکیم راحت شد زیپ کیفمو بستم..بالاخره ادمه دیگه یه وقت از یه چیزی خوشش میاد..همین اول مطمئن بشم کارتم هست بهتره تا اینکه موقع خرید ابروم بره..
سرمو که بلند کردم خشک شدم..چشمام گرد شد و حس کردم یه چیزی تو دلم ریخت..یه حسی..یه حسی مثل باد خنکی که تو هوای گرم تابستون به صورت می خوره،از تو دلم رد شد..یه نسیم لذتبخش..
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم..سعی کردم حالت معمولی به خودم بگیرم..من هیچ حسی به این بچه ندارم..
بود و نبودش برام فرقی نداره..فقط نمی خوام تنها باشم..اره همین درسته..باید به حالت عادی برگردم..دوباره یه نفس عمیق کشیدم..وقتی حس کردم یکم از هیجان تو دلم کم شده،به ظاهر عادی و بی خیال رفتم پیش بچه ها که چند قدم ازم جلوتر بودن و داشتن نگاه می کردن تا عکس العملم رو ببینن..
این طبقه از پاساژ کلا سیسمونی و وسایل بچه می فروختن..تمام مغازه ها یا تخت و کمد و این جور چیزا بودن،یا انواع لباس و اسباب بازی..حتی کسی که بچه نداشته باشه و حسشو درک نکرده باشه بیاد اینجور جایی ذوق می کنه و دلش شاد میشه..
کل این طبقه از رنگ های شاد و روشن استفاده شده بود..هیچ رنگ تیره ای به چشم نمی خورد و همین باعث سرخوشی میشد..
بهشون که رسدیم اول به افسون نگاه کردم که خوشحال بهم خیره شده بود..پلکی زدم و نگام چرخید سمت بردیا..
خیره نگاش کردم:
-معنیه این کارا چیه؟!..
اخم نشست بین ابروهاش:
-کدوم کارا؟!..چند وقت دیگه بچه ت به دنیا میاد اونوقت تو حتی یه تیکه لباس نگرفتی تنش کنی..چرا اینقدر همه چی رو ساده گرفتی..اون بچه لوازم می خواد..لباس می خواد..می خواهی یه بچه عقده ای بزرگ بشه که از بچگی هیچی نداشته؟!..اگه می خواهی وقتی بدنیا اومد هم بی محبت بزاریش به نظر من بهتر بود وقتی هنوز خیلی کوچیک بود سقطش می کردی..خیلی چیزا خواه ناخواه از این بچه دریغ میشه..شاید تا اخر این زندگی مجبور باشی فقط محبت خودتو به پاش بریزی..شاید هیچکس این بچه رو قبول نکنه..اونوقت اگه تورو هم نداشته باشه می دونی چه ظلمی در حقش کردی؟..اگه بدنیا نمیومد که بهتر بود..یکم فکر کن..دیگه داری با این کارات شورشو درمیاری..
با بغض سرمو انداختم پایین و برای اولین بار گفتم:
-می دونم اما می ترسم..هر روز که به زمان بدنیا اومدنش نزدیک تر میشیم ترس منم بیشتر میشه..می ترسم از پسش برنیام!..
-اینقدر بچه نباش..حالا که نگهش داشتی باید در حقش هرکاری انجام بدی..ترس نداره..تو که نگهش داشتی پس یه توانی تو وجود خودت می دیدی که اینکارو کردی..باید بتونی..من هستم..افسون هم هست..تو که تنها نیستی..ما تا اخرش کمکت می کنیم..اما باید سعی کنی رفتارتو درست کنی..این بچه توئه..یه تیکه از وجودته پس باید از همه دنیا بیشتر دوسش داشته باشی..اینکه خودتو نسبت به حرکتاش که برای هر زنی شیرینه بی خیال نشون میدی یه ظلمه در حق جفتتون..باید محبت کنی تا ازش محبت ببینی و دوتاتون سیراب بشین..تو با شیرینی وجودش سختی که پشت سر گذاشتی برات کمرنگ میشه،اون بچه هم با محبت تو باید بی پدریش جبران بشه..فهمیدی؟..این بچه بازی هارو تموم کن..تو اگه به بچه ت محبت کنی ما از ته دل خوشحال میشیم و قرار نیست هیچ فکری درموردت بکنیم..داری با فکرای بی خود و مسخره ت شیرینی و لذت این دوران رو از خودت می گیری..
حرکت کرد و به ما هم اشاره کرد دنبالش راه بیوفتیم..در همون حال هم ادامه داد:
-لذت ببر از حرکتاش..از لباسای کوچولو و خوشگلی که می خواهی براش بخری..از همه وجودش..باید فراموش کنی پدر این بچه کی بوده و چیکار کرده تا بتونی راحت زندگی کنی..نمی گم کلا فراموش کن..نه..حداقل اون زمانی که مختص به این کوچولو هسته ذهنت و از هرچیزی خالی کن و فقط یه پسربچه خوشگل و شیرین رو ببین که با دست و پای تپل و سفیدش تو بغلت نشسته..حالا که خواستی مادر بشی پس باید قبل از خودت به راحتی و ارامش بچه ت فکر کنی..این دوران بد و پر از استرس بارداریت می دونی چقدر روی اون طفل معصوم اثر میزاره؟!..می دونی چقدر روی اعصاب و سلامتیش تاثیر داره؟!..پس سعی کن حداقل این ماه های اخر رو در ارامش باشی..
نفس عمیقی کشید و با لحنی متفاوت با قبل و تقریبا شاد ادامه داد:
-حالا هم میریم لباس و چیزای مورد احتیاج پسر کوچولومون رو می خریم تا برای اومدنش اماده بشیم..اخ من که برای بغل کردنش لحظه شماری می کنم!..
چقدر حرفاش بهم ارامش داده بود..حالا می فهمم اگه برای بچه م ذوق کنم و برای خریدن لباس براش هیجان داشته باشم قرار نیست کسی مسخره م کنه..فکر می کردم اگه بفهمن چقدر خوشحالم که نزدیک بدنیا اومدنشه،مسخره م می کنن که چقدر برای بدنیا اوردن و بزرگ کردن بچه بدون پدرش خوشحاله..
بردیا راست می گه هیچ حسی شیرین تر و لذتبخش تر از مادر شدن نیست..من این حسی رو که وقتی تکون می خوره تو وجودم می پیچه رو با دنیا عوض نمی کنم..
درسته شاید هنوز نسبت به خیلی چیزا حس خوبی نداشته باشم و این حسم نسبت به بقیه مادرا هیچی نباشه اما اینو می دونم که برای بدنیا اومدنش منتظرم و ته دلم برای بغلش کردنش بی تابه!..
با هیجان خاصی دنبالشون راه می رفتم..با دقت نگاه می کردم و از هر چیزی قشنگ ترین چیزیکه به چشمم میومد برمی داشتم..لباسای کوچیک و ابی رنگ..ابی روشن..چون پسر بود تقریبا تمام لباساش رو ابی گرفتیم..
تو یه مغازه بودیم که لباس بچگونه داشت..سرمو تو مغازه می چرخوندم و به لباسایی که گوشه به گوشه اویزون کرده بود نگاه می کردم که با دیدن یه شلوار جین خاکستری که اندازه ش فقط یه وجب و نیم بود لبخند شادی نشست رو لبام..
با دست به فروشنده نشون دادم:
-اون شلوار جین رو هم بیارین لطفا..
بردیا و افسون هم با دیدن شلواره کلی خندیدن و تاییدش کردن..هرچی که نیازمنده یه بچه بود خریدیم..فروشنده هم خیلی کمکمون کرد..ما که دقیق نمی دونستیم چی باید بگیریم و چه چیزایی نیازه،اون بهمون می گفت و ما هم انتخاب می کردیم..
وقتی خرید لباس و وسایل دیگه ش مثل شیشه شیر و پوشک و حوله حمامش تموم شد رفتیم از مغازه بیرون..بردیا تمام خریدارو با رضایت به دست گرفت و رفتیم سمت یه مغازه دیگه..
با دیدن تخت و کمد های خوشگل و طرح دار لبخند خاصی نشست روی لبام..لبخندی که تا الان از ترس حرفای بقیه مخفی کرده بودم..لبخندی که با یاده بچه و حرکتاش و تصوره بغل کردنش روی لبم می نشست اما همیشه زود پاکش می کردم..
بردیا و افسون داشتن تخت انتخاب می کردن که رفتم کنارشون:
-بچه ها جا نداریم تخت بزاریم..بعدم شاید یکی بیاد و وسایل رو ببینه شک می کنه..
بردیا اخم کرد:
-بالاخره وقتی یکی بیاد خوده بچه رو می بینه چرا باید با تخت شک کنه؟!..
-خوب در اون صورت می تونیم بگیم بچه یکی از دوستامونه که گذاشته پیش ما..اما اگه تخت باشه دیگه توجیهی نداریم!..
بردیا هومی کرد و افسون تایید کرد:
-راست میگه..بهتره تخت نخریم..درضمن تخت آبشار دو نفره س..وقتی بچه یکم بزرگتر شد می تونه کنار خودش بخوابونه!..
سرمو تکون دادم:
-اره..فقط یه نی نی لای لای کافیه..تا وقتی کوچیکه باید تو همون بخوابه تخت نیاز نیس..بعدم که افسون درست میگه پیش خودم می خوابه..
خلاصه با نظرِ همدیگه یه نی نی لای لای خوشگل و ابی که طرح یه ماشین بود خریدیم..ست تشک و پتو و بالش هم خریدیم براش که اونا هم ابی بودن و یه خرس گنده که مثله یه عروسک بود روی پتوش کار شده بود..
تمام خریدارو بردیا حساب کرد..هرچی باهاش چونه زدم که خودم حساب می کنم قبول نکرد و گفت "اینا یه هدیه س از طرف من به اقا پسرمون"..منم که دیدم کلی خوشحاله دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم حساب کنه..
بردیا و افسون خریدارو بین خودشون تقسیم کردن و همگی راه افتادیم سمت ماشین..با اسانسور رفتیم پایین و بعدم کلا از پاساژ زدیم بیرون..
بردیا خریدارو تو صندوق عقب گذاشت و نشست پشت فرمون..با انگشتاش ضربه ای روی فرمون زد و گفت:
-خوب برای شام بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟!..
با موافقت ما پاشو گذاشت روی گاز و راه افتاد!.....
******************************************
طبق معمول دستام رفت روی گوشام..چشمام محکم روی هم فشرده شد..دهنم باز شد و شروع به جیغ زدن کردم..جیغ می زدم تا صدای خنده های نحس اونارو نشنوم..انگار صداشون تو مغز من اکو میشد..
حالم داشت از صداهای کریه شون بهم می خورد..دستی که محکم بازوم رو گرفت باعث شد با همه ی توانی که داشتم جیغ بزنم.......
نفس نفس زنون روی تخت نشستم..نگاهی به دور اتاق انداختم..بازم کابوس..بازم وحشت..بازم ترس همیشگی..تنم خیس عرق بود..موهام به گردن و پیشونیم چسبیده بود..
دستای لرزونم هنوز روی گوشام بود..هنوز نفس نفس می زدم..موهام و از روی گردنم کنار زدم..چند نفس عمیق کشیدم تا نفسم به حالت عادی برگرده..دوتا دستمو روی صورت خیس از عرق و اشکم کشیدم..
یکم که حالم جا اومد تازه متوجه درد زیر شکمم شدم..نفسمو فوت کردم بیرون و دستمو روی شکم بزرگم کشیدم..یکم تو همون حالت نشستم تا دردش اروم تر بشه..یکم که گذشت بهتر شدم و خواستم دراز بکشم اما دوباره درده شروع شد..نفسمو بند میاورد..
بریده بریده نفسمو دادم بیرون و با صدایی که از شدت درد می لرزید افسون رو صدا زدم..صدام بیشتر شبیه ناله بود برای همین مطمئنم اصلا نشنید..
دستمو زیر شکمم که هر لحظه دردش بیشتر میشد گذاشتم و از روی تخت به سختی بلند شدم..اون یکی دست ازادمو بلند کردم و با کمک دیوار تا کنار در اتاق رفتم..دستگیره رو چرخوندم و درو که باز کردم از درد زیاد کمرم تا شد و صدای ناله م بلند..
نفسم تکه تکه بیرون میومد..به در اتاق افسون که رسیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و همونجا نشستم..دستمو بی جون بالا اوردم و ضربه ارومی به در اتاق زدم و ناله مانند صداش کردم..
خدایا چرا بیدار نمیشه..افسون که اینقدر خوابش سنگین نبود..انگار دارم جون میدم..هرلحظه بی جون تر می شدم و نفسم سخت تر بیرون میومد..
همه ی توانمو جمع کردم و ضربه نسبتا محکمی به در زدم..از شدت درد و ناتوانی حتی نمی تونستم جیغ بزنم..اون کابوس که هنوز تو حال و هواش بودم یه طرف،این درد نفس گیر هم یه طرف..دست به دست هم داده بودن تا توانی برام نمونه..
دستمو اماده کردم که ضربه دیگه ای بزنم اما یهو در به شدت باز شد و افسون با لباس خواب و چشمای پف کرده اومد بیرون..نگاش که به من افتاد جیغی کشید و نشست کنارم..
صورتمو تو دستاش گرفت و نالید:
-چی شده قربونت برم؟!..چرا اینطوری شدی؟!..خواب دیدی؟!..حرف بزن فداتشم دارم می میرم از ترس؟!..چت شده؟!..
مچ دستشو گرفتم و به سختی گفتم:
-درد..دارم..دارم می..می میرم..فک..فکر کنم..وقتشه!..
با دیدن حال و روزم به گریه افتاد و صورتمو بوسید..سریع از کنارم بلند شد تا یه کاری بکنه..بیچاره نمی دونست چیکار کنه..هول شده بود و دور خودش می چرخید..یه لحظه وایستاد و دستشو روی پیشونیش گذاشت..
از درد به خودم می پیچیدم و کم کم صدای جیغام داشت بلند میشد..هرچقدر تحمل کردم دیدم هرلحظه داره بیشتر میشه..با صدای جیغ ارومم افسون سریع پرید سمت گوشیش..تند تند به یکی زنگ زد و تو همون حالت که گوشی کنار گوشش بود دوید سمت اتاقم و پانچوم رو اورد..
گوشی رو بین شونه و گوشش نگه داشت و پانچو رو تنم کرد..شروع به حرف زدن که کرد فهمیدم به بردیا زنگ زده:
-الو بردیا تورو خدا خودتو زود برسون......آبشار دردش گرفته........می دونم هنوز وقتش نیست اما دردش شروع شده.......تورو قران زودتر بیا حالش خیلی بده من نمی دونم چیکار کنم.......باشه باشه زود باش....
گوشی رو قطع کرد و انداخت کنارش..موهام رو با یه کلیپس هول هولی جمع کرد بالا و دوید سمت اتاق خودش..خم شده بودم روی زمین و ناله می کردم..
وسط جیغ و ناله هام یه درد وحشتناکی زیر دلم پیچید و یه لحظه حس کردم زیر پام خیس شد..با ترس و لرزون جیغ زدم:
-افسون..افسون بیا تورو خدا..این چیه..چرا خیس شدم..
افسون از اتاق سریع دوید بیرون که پاش لیز خورد و پخش زمین شد..صورتش از درد جمع شد اما سریع بلند شد و اومد کنارم:
-چی شده؟..فداتشم نترس..هیچی نیست..فکر کنم کیسه ابت پاره شده..
منو از جلوی در بلند کرد و برد سمت سالن..شکممو چنگ زدم و نالیدم:
-بچه م طوریش نشه افسون..خطرناکه؟!..اره خطرناکه می دونم..یه وقت بچه م نمیره..ها؟..میمیره من می دونم..میمیره..
منو روی مبل نشوند و صورتمو تو دستش گرفت:
-نه نترس طوریش نمیشه..زنده می مونه قول میدم..نگران نباش حالت بدتر میشه..
همینطور که خم شده بودم بلندتر زدم زیر گریه..اگه طوریش بشه من چیکار کنم..نزدیک 9ماهه دارم باهاش زندگی می کنم..دردم هرلحظه شدیدتر میشد و تحمل منم کم کم داشت تموم میشد..لبمو محکم گاز می گرفتم که جیغ نزنم..طعم خون رو تو دهنم حس می کردم..
همزمان با بلند شدنه صدای ایفون تحمل منم تموم شد و جیغ بلندی کشیدم..همونطور گریون و نفس نفس زنون افسون رو دیدم که با ساک بچه دوید بیرون و درو باز کرد..اومد سمت من و زیر بازوم رو گرفت..
خم خم اروم کنارش قدم برمی داشتم و لبامو محکم گاز می گرفتم که صدام بلندتر نشه..بردیا رو دیدم که با موهای ژولیده و صورت ترسون دوید سمتمون و لرزون صدامون کرد..
تمام لباسام خیس شده بود..زیر بغلمو گرفت و اروم بردم سمت اسانسور..سه تایی تو اسانسور بودیم و بردیا داشت با افسون حرف میزد اما من هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم فقط هر لحظه به بیهوشی نزدیک تر میشدم..
اینو با تمام وجودم حس می کردم..اسانسور که ایستاد زود زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم..همینطور که هر لحظه صدای جیغام بلندتر میشد جون هم از تنم می رفت..
جلوی چشمام تار شده بود و همه چی رو محو می دیدم..سرم روی شونه افسون بود و پشتی صندلی رو چنگ میزدم..اخرین چیزی که یادم موند سرعت وحشتناکه بردیا بود و صدای گریه افسون..
چشمام بسته شد و فقط تونستم بگم:
-مـ ــ ـراقبـ ــ ـش..بـ ــ ـاشـ ــ ـین!..
دهنم خشک شده بود و به شدت به اب نیاز داشتم..زیر دلم می سوخت و به طرز عجیبی حس می کردم شکمم خالی شده..بی حال و بی جون بودم..به سختی پلکامو باز کردم و نگاهم و گرد اتاق چرخوندم..
افسون کنارم روی صندلی خواب رفته بود..امروز خیلی اذیت شده بود برای همین دلم نیومد بیدارش کنم..اینقدر بی حال بودم که دوباره چشمامو بستم و خیلی سریع خوابم برد.....
با صدای افسون بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم..بردیا هم پیشش بود و داشتن با هم حرف میزدن..زیر شکمم بیشتر از دفعه قبل می سوخت..از تشنگی و سوزش مجبور شدم لای پلکامو یکم باز کنم..
خمار به افسون و بردیا که کنار تخت نشسته بودن نگاه کردم..بردیا زودتر متوجه بیداریم شد..لبخندی زد و خم شد طرفم:
-سلام خانوم خانوما..خسته نباشی..خوبی؟!..
صدام به زور درمیومد و خیلی ضعیف بود:
-خوبم!..
افسون هم خم شد پیشونیم رو بوسید و گونه م رو نوازش کرد:
-خداروشکر که خوبی..دیگه می خواستم بیدارت کنم!..
پلکی زدم و هیچی نگفتم..یکم تو سکوت گذشت تا اینکه افسون با لبخند ارومی گفت:
-نمی خواهی درمورد گل پسرت بپرسی؟!..
-زنده است؟!..
ابروهاش رو انداخت بالا:
-پس چی فکر کردی..یه نی نی قرمزِ خوشگل..تازه پرستار گفت بخش نوزادان رو گذشته روی سرش از بس گریه کرده..گشنشه بچه..الان میارن تا بهش شیر بدی!..
یه لحظه حس بدی بهم دست داد..چطور به بچه کسی که اون کارو باهام کرد شیر بدم و بزرگ کنم..اخمام رفت تو هم..منی که تا قبل از بدنیا اومدنش بی تابی می کردم حالا حس می کنم با بغل کردن و شیر دادن بهش از کاره اون عوضی گذشتم..
بچه ای که من مادرشم یه پدر عوضی داره که منو به بدترین شکل ممکن خورد کرد..چطور می تونم با دیدن این بچه یاد اون روز نیوفتم..بدترین ظلم در حق من همین بچه س..داشتنش برام میشه مرگ تدریجی..
همین که هنوز تو دوست داشتن و نداشتنش گیر کردم برام یه عذاب بزرگ هست..حالا هر موقع که چشمم بهش بیوفته یاد اون روز میوفتم و مطمئنم دیوونه میشم....
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم اما همون موقع تقه ای به در خورد و پرستار با یه تخت نوزاد اومد داخل..سریع چشمامو بستم و محکم بهم فشردم..صدای نق نق بچه میومد..با نزدیک تر شدن صداش و بعد از اونم صدای افسون چشمامو باز کردم..
اشکم چکید و صورتمو خیس کرد..فقط مستقیم به صورت افسون نگاه می کردم و تمام تلاشم این بود که نگام روی دستاش که بچه پیچیده شده تو پتو رو بغل کرده بود،نچرخه..
لبخندی زد و دستاشو خم کرد طرفم و گفت:
-بیا مامان خانوم که بچه هلاک شد..
صورتمو چرخوندم طرف دیگه و پتو رو کشیدم روی سرم:
-ببرش..نمی خوام ببینمش!..
یه لحظه سکوت تمام اتاق رو پر کرد..حتی حس کردم نق نق بچه هم قطع شد..بعد از این سکوتی که همه تو بهت بودن،صدای بردیا رو از نزدیک شنیدم:
-آبشار یعنی چی که نمی خواهی ببینیش؟!..
با تمام بی حالیم جیغ زدم:
-نمی خوام ببینمش..بدم میاد ازش..ببرش از اینجا..
زیر پتو داشتم هق می زدم که یه دفعه پتو از روم کشیده شد..چشمای خیسم تو چشمای غمگین و ناراحته بردیا قفل شد..
کف دستشو گذاشت روی تخت کنارم و یکم خم شد طرفم:
-چرا اینقدر خودت و اذیت می کنی..تو یه تصمیم گرفتی و حالا باید تا جون داری پاش وایسی..چرا نمی خواهی بفهمی این بچه فقط بچه توئه..پدر نداره..به پدرش فکر نکن..فقط شما دو تا هستین..تو و پسرت..فکره روزی رو بکن که بزرگ بشه و ازت حمایت کنه..پرستار میگه اگه از شیشه بهش شیر بدیم دیگه شیر خودتو نمی خوره..این شیرخشک ها جای شیر خودتو نمی گیرن..پس فردا ضعیف می مونه..حالا که خودت می تونی بهش شیر بدی پس لجبازی رو بزار کنار..چرا خودت فکر نمی کنی؟!..حتما من باید از اینده برات حرف بزنم تا تو تصمیم بگیری؟!..همه کس این بچه تویی..حالا که نمی خواهیش ما چکارش کنیم؟!..ببریم بزاریم تو خیابون تا یکی ببره؟!..یا بدیم پرورشگاه؟!..ها؟!..کدومش؟!..
دلم ریخت پایین..حس کردم چشمام از عصبانیت سرخ شد..مگه بچه من بی کسه که بزارن تو خیابون یکی ببرتش..با خشم به بردیا نگاه کردم..می فهمیدم برای اینکه منو به خودم بیاره اینطوری میگه اما بازم حرفش خیلی برام گرون تموم شد..
چشمامو محکم روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم تا یکم اروم بشم..تقصیره خودمه دیگه..اگه نمی گفتم از بچه م بدم میاد اونم جرات نمی کرد اینطوری بگه..
هنوزم نمی تونستم بغلش کنم..من فقط نیاز داشتم یکم تنها باشم تا هم اروم بشم،هم بتونم بدون احساسات بده اون لحظه فکر کنم..نیاز داشتم که همه فکرمو از اون کثافت خالی کنم تا بتونم بدون توجه به اون عوضی فقط و فقط به بچه م فکر کنم..
فقط یکم وقت می خواستم تا با وجودش،بدون در نظر گرفتن پدرش،کنار بیام!.....
با صدای در اتاق چشمام و باز کردم..نگاهی به اتاق خالی انداختم..همه رفته بودن بیرون..اما...پس....
پس این صدای گریه ی اروم و ناز بچه از کجا میاد؟!..با ترس از گوشه چشم به کنارم روی تخت نگاه کردم..با دیدن پتوی ابی رنگش چشمامو محکم بستم..خدا لعنتتون کنه..
خودشون رفتن بچه رو گذاشتن برای من..حالا چطور ساکتش کنم؟..مطمئنم این کاره بردیاس..حالم بهتر بشه حالشو اساسی می گیرم....
زیر شکمم،جای بخیه هام خیلی می سوخت..یه ذره که تکون می خوردم انگار سوزن فرو می کردن تو شکمم..به سختی خودمو می کشیدم بالاتر تا بتونم تکیه بدم به پشت سرم..از سوزش و درد شکمم اشک از چشمام می ریخت..
حداقل جامو درست نکردن بی شعورا..همینطور که به سختی جابه جا می شدم تا تونستم به بردیا و افسون و هرکسی که یه اشنایی باهاشون داشت بد و بیراه گفتم..عوضی ها منو همینطور ول کردن و رفتن..
تکیه که دادم نفسمو فوت کردم بیرون..اوووف مردم و زنده شدم از درد..موهامو از تو صورتم دادم کنار..بچه رو که از گریه زیاد هق هق های ریزی می کرد و صورتش یکم کبود شده بود رو هم به زحمت برداشتم..تو بغلم که گرفتمش یه لرز خفیف افتاد تو بدنم..
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صورتش انداختم..صورت گرد و سرخو سفید..پرز های ریز مشکی روی سرش..بینی و دهن کوچولو..چشماشو بسته بود و با همه ی وجود گریه می کرد..دلم سوخت..هم برای خودم،هم برای این بچه..گناهه ما چی بود که محکوم شدیم به این زندگی؟!..
بردیا درست میگه اگه منم به این بچه بی اهمیت باشم و بهش محبت نکنم دیگه خیلی تنها میشه و حقیقتا ظلم بزرگی در حقش کردم..
دست لرزونمو بردم سمت صورتش و کشیدم روی گونه ش..یه دفعه چشماشو یکم باز کرد و صورتشو چرخوند سمت دستم..گریه م شدت گرفت..فکر میکرد دست منو می تونه بخوره..دیگه تحمل گشنه دیدنش رو نداشتم..
الهی بمیرم برای یه ذره چیزی که سیرش کنه چه گریه ای می کرد..یکم کشیدمش بالا و با گریه پیشونیش رو بوسیدم..لباسمو به سختی اما سریع زدم بالا..بلد نبودم..واقعا نمی دونستم چطور باید بهش شیر بدم..
اما هر طور که بود سینه م رو گذاشتم تو دهنش..همینکه نوک سینه م رو تو دهنش حس کرد با ولع شروع کرد به مک زدم..یه حس خیلی خیلی قشنگ بهم دست داد..یه لذتی که تا حالا تجربه نکردم..یه لذت ناب و خاص..
انگار یه تیکه از وجودم تو دستام بود..اینقدر تند تند مک میزد که می ترسیدم خفه بشه..هرچند منم هنوز شیر چندانی نداشتم..
دستمو روی سرش کشیدم و زمزمه کردم:
-ارومتر بخور مامانی..خفه نشی یه وقت پسر خوشگلم..
همینطور که دستمو روی سرش می کشیدم هق زدم:
-ما تنها نیستیم پسرم..ما همدیگه رو داریم..هیچوقت تنهات نمی زارم..همه کس من تویی مامانی..یادم نمیره تو اون روزای سخت تو بودی که از رفتنم جلوگیری کردم..درست وقتی که تصمیم گرفته بودم از این دنیا برم فهمیدم تو شکمم یه فرشته دارم..تو همه کسِ مامانی..من خیلی تنهام..حالا که تو اومدی منو از تنهایی درمیاری مگه نه؟!..منو تنها نزاری ها وگرنه میمیرم..تو رو هم نداشته باشم دیگه کلا بی کس و تنها میشم..چطور میشه تورو دوست نداشت؟..انگار یه تیکه از قلبمو گرفتم تو دستم..یه وقت ناراحت نشی از حرفای اولم و گشنه موندنت..اخه من اون موقع فقط به بابای نامردت فکر می کردم..اصلا حواسم نبود تو فقط مال منی..تو از وجود من اومدی..تو همه چیزه مامانی..ببخش منو پسرم..ببخش!..
اهی کشیدم و همینطور مشغول نوازش کردن سرش و لپاش شدم..واقعا ما تنها بودیم..بردیا با گذاشتن بچه و بیرون رفتنشون یه چیز خوب بهم یاد اوری کرد..اینکه هرچقدر هم دورم شلوغ باشه اخرش هم همه میرن و فقط من می مونم و پسرم..
حالا می فهمم تنها کسی که برای منه و باهام می مونه فقط بچمه..حالا که تو بغلمه و جز خودش به کسی فکر نمی کنم دوست دارم تمام زندگیم رو به پاش بریزم!...
اروم اروم مک زدناش کم و کمتر شد تا اینکه کلا سینه م رو ول کرد..خواب رفته بود..دستشو گرفتم و بوسه ای به دستش زدم..اروم خم شدم و کنارم روی تخت خوابوندنش..یکم که تکون می خوردم انگار شکمم و پاره می کردن..اینقدر که می سوخت و درد می کرد که دلم می خواست بمیرم اما این درد رو نداشته باشم..
نگاهی به صورت پر از ارامشش تو خواب انداختم..هنوزم هرچند دقیقه یکبار ریز هق میزد..نگام به صورتش بود که تقه ای به در خورد..لباسمو مرتب کردم اما چیزی نگفتم..در باز شد و بردیا و افسون اومدن داخل..
نگاهمو از روی صورت بچه اصلا نکندم تا نگاهشون کنم..افسون طرف دیگه تخت نشست و دستشو گذاشت روی شونه م..بردیا هم روی صندلی نشسته بود و نگام می کرد..
بازم نگاهشون نکردم..منو با یه بچه یکی دو روزه ول کردن و رفتن انگار نه انگار که من تازه عمل کردم و نمی تونم تکون بخورم..بزرگ کردن بچه رو بلد بودم چون خودم تمام کارای آرشین رو انجام می دادم اما دیگه شیر دادن و این چیزا رو که نمی تونستم خصوصا که تازه هم عمل کردم و به سختی یکم تکون می خورم..
افسون خم شد گونه م رو بوسید و گفت:
-خوابید؟!..
بدون نگاه کردن بهش جواب دادم:
-می بینی که خوابیده..خداروشکر هنوز محتاج دیگران نشدم تا تو شیر دادن به بچه خودم بهم کمک کنن!..
از گوشه چشم قشنگ درهم شدن صورتاشون رو دیدم..افسون شونه م رو فشرد:
-دیوونه این چه حرفیه..تو گفتی از بچه بدت میاد..ما گذاشتیم تنها باشی تا ببینیش..باید خودت نگاهش می کردی تا بتونی احساساتت رو درک کنی و یادت بیوفته بخاطره این بچه چقدر ریسک کردی..باید همه اون حرفایی که اون روز من فهمیدم بارداری به من زدی،یادت میومد..ما تنهاتون گذاشتیم تا اون حس بد،با دیدنش و صدای گریه ش از وجودت بره و جاش رو حس مادر و فرزندی بگیره..اگه ما اینجا می موندیم تو هی باهامون چونه میزدی و بچه رو بغلت هم نمی گرفتی..اون موقع اصلا نگاش نکردی ولی ببین الان چقدر قشنگ بهش نگاه می کنی..چشمات پر از محبت شده..می خواستیم این محبت رو تو وجودت پیدا کنی..قصدمون ناراحت کردنت نبود..باور کن!..
می دونستم بخاطره خودم اینکارو کردن برای همین زیاد موضوع رو کش ندادم..حالا دیگه هیچ چیزی به اندازه بودنه پسرم کنارم برام مهم نبود..
بردیا گلویی صاف کرد و وقتی نگاه مارو متوجه خودش دید با محبت گفت:
-حالا اسم پسرمون قراره چی باشه؟!..انتخاب کردی؟!..
نگاهمو چرخوندم سمت پسرم..یکم بهش نگاه کردم..لبخند بی اراده نشست روی لبام..پلک زدم و بهشون نگاه کردم..
بی اختیار زمزمه کردم:
-سِـپَهراد!..
********************************************
با کفش های پاشنه ده سانتی عین پنگوئن می دویدم..بند کیفم تو مشتم بود و کیف تو هوا تاب می خورد..پشت در خونه که رسیدم ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا نفسم منظم بشه..مانتوم رو مرتب کردم..
بند کیفم و کج روی شونه م انداختم..دستی به شال و موهام کشیدم و در خونه رو باز کردم..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش..
پیراهن استین کوتاه سفید پوشیده بود که یقه ش رو تا روی سینه باز گذاشته بود..زنجیر کلفت طلا سفیدش تو گردنش برق میزد..شلوار جین یخی رنگی هم پاش کرده بود..لباساش تنگ بود و هیکل عضلانی و رو فرمش رو قشنگ نشون می داد..
لبخندی زدم و درو پشت سرم بستم..با همون لبخند بهش نزدیک شدم و سلام کردم..دستاشو از روی سینه انداخت پایین و تو جیباش فرو کرد..لبخند کجشو که کم کم داشتم عاشقش میشدم به صورتم پاشید و با نگاهی خاص گفت:
-علیک سلام..وقتی اینطور مظلومانه لبخند میزنی و سلام می کنی دلم می خواد بگیرمت بغلم بچلونمت!..
لبخندم عمق گرفت و با شرم سرمو پایین انداختم..بی حیا خجالت نمیکشه هر چیزی رو میگه..نمیگه یه وقت اختیارمو از دست میدم..دستپاچه برای اینکه فکرای خاک برسری از ذهنم دور بشه رفتم اون طرف ماشین و درو باز کردم..
نگاهی بهش انداختم که هنوز با همون لبخند و نگاهه خاص خیره م بود..هول اومدم سوار بشم که سرم خورد به ستون ماشین و اخم بلند شد..دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو بستم..
سریع ماشین رو دور زد و اومد کنارم..نگاهی به سرم انداخت و دستشو اورد جلو که سریع یه قدم رفتم عقب..اوضاع خطریه و منم بی جنبه..یه وقت دیدی یه غلطی کردم و بعد پشیمون شدم..
دلخور بهم نگاه کرد و گفت:
-می خواستم ببینم سرت چی شد!..
دستمو از روی سرم برداشتم و نگاهمو تو کوچه چرخوندم و در همون حال گفتم:
-هومم هیچی نشد..یکمی درک گرفت که الان بهتر شد..بریم تا دیر نشده..
دلگیر سرشو تکون داد:
-باشه بریم!..
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون..درو که بستم پاشو گذاشت روی گاز و با یه تیک اف راه افتاد..یکم که گذشت دیدم هیچ حرفی نمیزنه..حتی برعکس همیشه اهنگی هم نذاشته بود..چرخیدم طرفش و پشتمو به در ماشین تکیه دادم..
رو بهش نشستم و به نیمرخش خیره شده:
-تو می دونستی من اینطوری ام..قبول کردی پس چرا حالا ناراحت میشی؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت:
-من که چیزی نگفتم!..
-لازم نیست چیزی بگی..اینقدر نگاهت دلخور و صورت گرفته است که بدون حرف هم می فهمم..
حرفی نزد و همچنان به جلوش نگاه می کرد..دوست نداشتم ناراحت باشه ازم..دلخوریش اذیتم می کرد..با غصه گفتم:
-ناراحت نباش دیگه..
دست چپشو روی ستون شیشه باز گذاشت و سر انگشتاش رو روی پیشونیش کشید و بدون نگاه کردن بهم گفت:
-آبشار تو دختر مورد علاقه منی..من دوست دارم دستتو بگیرم..بعضی اوقات که به چشمم خیلی خواستنی میشی دلم می خواد لمست کنم..این حق منه اما تو همش ازم دوری می کنی..حتی اجازه نمیدی نزدیکت بشم..طوری رفتار می کنی انگار من مدام می خوام بهت حمله کنم..اینطور که معلومه هنوز به من اطمینان نداری..دیگه نمی دونم باید چیکار کنم که بهم اعتماد کنی..فکر می کردم تو این مدت تونستم نظرتو جلب کنم اما انگار اشتباه می کردم..یه وقتهایی طوری رفتار می کنی که فکر می کنم تو هم به من علاقمند شدی اما بعد با یه حرکتت می فهمم اینطور نیست..من باید چکار کنم؟!..دیگه چکار باید می کردم که نکردم..کاش دلیل رفتارات رو می فهمیدم!..
غمگین بهش نگاه کردم:
-اشتباه می کنی..من فقط یه اعتقاداتی برای خودم دارم..دلم نمی خواد از حد و مرزی که همیشه برای خودم حفظ می کردم،رد بشم..خودتم می دونی همه ی حرفات درست نیست..من اینقدری که با تو راحتم و به تو اعتماد دارم تا حالا به هیچکس نداشتم..تو برام مثل یه حامی هستی..نمی خوام بخاطره احساسات لحظه ای این علاقه ی پاک بینمون رو خراب کنم!..
-فقط یه حامی؟!..بعد از این همه وقت هنوز منو مثل یه حامی می دونی؟!..من اگه از تو حمایت می کنم بخاطره علاقمه..وگرنه دیگه برای کی همچین رفتاری داشتم؟!..تو به قدری برای من عزیزی که برای راحتی خیال خودم همیشه مواظبتم..دوست ندارم حتی یه خار به پات بره..بعد تو منو فقط یه حامی می دونی؟!..
کدوم دختریه که همچین حرفایی بشنوه و بتونه احساساتشو کنترل کنه..اونم از طرف کسی که دوسش داره..
چطور می تونستم در مقابل این همه لذت نابی که تا الان کسی نتونسته بهم بده،طاقت بیارم..
من دوست پسر نداشتم..عاشق کسی هم نبودم..
تمام پسرای زندگیم خلاصه میشدن تو آرشام و پسرای فامیل..
هیچ غریبه ای نبوده که اینقدر بی پروا بهم ابراز علاقه کنه و بتونه منو اینقدر به اوج برسونه..
شهراد اولین نفر بود..
حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم جلوی لرزش دلمو بگیرم..پس هر کاری که می کردم دست خودم نبود..
من دل بسته بودم..
من وابسته شده بودم..
من شهراد رو دوست داشتم.....
لبخند مهربونی بهش زدم..دستامو تو هم پیچیدم و گفتم:
-شهراد جان منم دوست دارم با تو راحت باشم..دوست دارم بدون هیچ قید و شرطی کنارت باشم..یه چیزایی از بچگی تو گوش من خونده شده که من قبولشون دارم..چطور من برای یه لحظه احساس،دنیای بعده خودمو خراب کنم؟!..تو می گی به من علاقه داری..پس چطور دلت میاد من پا بزارم روی عقایدم..اگه دست تو به دستم بخوره می دونی من چقدر بخاطره زیر پا گذاشتن عقاید و باورهام اذیت میشم؟..اشتباه نکن..از حرفمم بد برداشت نکن..بازم می گم منم دوست دارم با گرفتن دستت اروم بشم..منم مثل تو احساس دارم و کنترل کردنشون برام سخته..اما باید به فکره روزهای دیگه م هم باشم..این لحظه شاید اروم بشم اما مدت ها بخاطره این نامحرم بودنمون احساس پشیمونی می کنم..یه لحظه لذت،مدت ها منو ازار میده که از باورهای زندگیم گذشتم..کاش یکم منو درک می کردی شهراد...
-اگه درکت نمی کردم باهات کنار نمیومدم..من همه ی رابطه هام بدون مرز بوده..تازه اونا یه هوس بودن که خیلی زود هم تموم میشدن..اما تو نه..من تو رابطه م با تو به اینده م فکر می کنم..می خوام بقیه زندگیم رو کنار تو باشم..اینم می دونم که هیچکدوم هنوز امادگی زندگی تشکیل دادن رو نداریم...به این دلیل باید صبر کنیم..این صبر کردن،با توجه به نزدیک نشدن به تو،منو که یه مردم اذیت میکنه..اگه بدونم یه راهی هست که تورو بهم نزدیک می کنه،هرکاری باشه انجامش میدم..تو که اینقدر دلیل برای دوری کردن از من داری،یه دلیل هم بیار تا بتونیم این فاصله رو برداریم..تا بتونیم بهم نزدیک بشیم!..
با شک بهش نگاه کردم..خوب من اگه می گم دوست دارم بهت نزدیک بشم،منظورم اینه که دستشو بگیرم و از این چیزا..اما منظور اون از این نزدیکی چیه؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت و وقتی نگاه مشکوک و مچ گیرمو دید تک خنده ای کرد..
ماشین رو جلوی باغ رستورانی که با بچه ها قرار داشتیم پارک کرد و برگشت طرفم..دستشو روی پشتی صندلیم گذاشت و گفت:
-من اگه اینقدر اصرار می کنم فقط برای اینکه بتونم دستتو بگیرم..وقتی اروم نیستم تو بغلم بگیرمت و اروم شم..تمام حرفم چیزی بیش از این نیست..مطمئن باش اینقدر خاطرت عزیز هست که کاری برخلاف میلت انجام ندم..
خجول سرمو پایین انداختم که یکم نزدیکتر و صداش پچ پچ شد:
-د من حالم خوب نی تو هم هی ناز کن..ببین این کارا رو می کنی کنترلمو از دست میدم و نمی تونم به خواستت احترام بزارم..
چشمام گرد شد و دستم به طور اتوماتیک و سریع به سمت دستگیره ماشین رفت..
درو که باز کردم صدای قهقه ش رفت هوا..سریع پیاده شدم و پشت انگشتام رو روی گونه های اتیش گرفته م گذاشتم..
با صدای تیکِ قفل شدن درای ماشین بدون اینکه برگردم راه افتادم..حضورشو کنارم حس کردم اما سرمو بلند نکردم..از گوشه چشم اون لبخند خواستنیش رو روی لباش دیدم..
یکم سرشو خم کرد طرفم و دم گوشم گفت:
-حالا من یه چی گفتم تو چرا اینقدر زود قرمز میشی..اینطوری که اوضاع رو بدتر می کنی..د اخه لامصب وقتی قرمز میشی و خجالت می کشی خیلی شیرین میشی..منم که کم طاقت..اوووووف.......
دوباره غش غش خندید و صاف وایستاد..حالا من چی بگم به این مرد؟!...
چی بهش بگم وقتی اینطوری بی حیا میشه..اولا که اینطوری نبود..تازگی ها خیلی بی پروا شده و هرچیزی رو میگه..
هنوز بچه ها هیچکدوم نیومده بودن..روی یه تخت تو باغ نشستیم..رو به روم نشسته بود و پاهای بلندشو دراز کرده بود..
دست به سینه و با لبخند نگاه می کرد..برای اینکه زیر نگاهه خیره ش باز سرخ نشم و بهونه دستش ندم به اطراف چشم دوخته بودم که صداش رو شنیدم:
-وقتی ازدواج کردیم باید 9ماه بعدش یه پسر خوشتیپ و جذاب مثل خودم واسم بیاری و بزاری تو بغلم!..
ای خدا این امشب می خواد منو اب کنه بفرسته تو زمین..چشم غره ای بهش رفتم و جوابشو ندارم!..
با لذت از حرص خوردن و خجالت دادن من گفت:
-ها چیه چشم غره میری..من بچه دوست دارم خصوصا که پسر باشه..باید همینکه ازدواج کردیم برام بدنیا بیاری..
مثل اینکه داره از حرص خوردن من خیلی لذت میبره..خجالت و کنار گذاشتم و مثل خودش با پررویی گفتم:
-حالا از کجا معلوم پسر بشه؟!..
نگاهشو چرخوند به سمت راستش و به فواره وسط چشم دوخت..با اینکه هوا سرد بود اما بازم همه تقریبا بیرون نشسته بودن..بدون اینکه از فواره چشم برداره گفت:
-پس چی..اگه دختر زا باشی سرت هوو میارم تا برام پسر بدنیا بیاره..
به نیمرخش خیره شدم:
-منم می شینم نگات می کنم تا سرم هوو بیاری..
-من یه پسر می خوام..حالا بقیه شون هرچی شدن مهم نیست..اولی حتما باید پسر باشه..برو تحقیق کن ببین باید چیکار کنی تا پسر بدنیا بیاری..
-نه بابا سردیت نشه یه وقت..
برگشت و بهم نگاه کرد:
-نچ نمیشه..نترس!..
-حالا اسمشو چی می خواهی بزاری؟!..
با حس خاصی خمار و خیره نگام کرد:
-می خوام پسری باشه عین خودم..خوشتیپ،جذاب و دختر کش..اسمشم باید مثل اسم خودم باشه..
-یکم از خودت تعریف کن..حالا چه اسمی مثل اسم خودته؟!....
چشماش خمار تر و نگاهش خیره تر شد:
-سِپَـهراد!......
*******************************************
پتوی سپهراد رو که تو بغلِ افسون بود رو مرتب کردم و با هم به سمت ماشین قدم برداشتیم..چند روز بود که خیلی دلش درد می کرد و همش شیرشو پس میزد..با بردیا و افسون اوردیمش دکتر..
از بس افسون هر دقیقه مجبورم می کنه بهش شیر بدم بچه معده ش قبول نمی کنه..دکتر می گفت بچه یه طرفیتی داره برای شیر خوردن وقتی زیاد بهش شیر بدیم اضافه هاش رو پس میزنه و اینطور که می گفت خطرناک نیست..
نزدیک ماشین که رسیدیم بردیا در عقب رو باز کرد و افسون با سپهراد نشستن عقب..قبل از اینکه در بسته بشه با غیض رو به افسون گفتم:
-خدا شاهده یه بار دیگه مجبورم کنی اینقدر بهش شیر بدم من می دونم و تو..
لبخند دندونی زد و گفت:
-خیلی خوب بابا..حالا چند بار من گفتم بهش شیر بده ببین چیکار می کنه..
چشم غره ای بهش رفتم و در ماشین رو بستم..دور زدم تا سوار ماشین بشم که دستی نشست روی بازوم....
قلبم ریخت..ضربان قلبم بالا رفت..رعشه ای به بدنم افتاد و دستام شروع به لرزیدن کردن.....
نفس بریده چرخیدم تا ببینم کیه..یه پسر با پوستی سفید و چشمای تیره..با چرخیدن من دستش از روی بازوم افتاد اما هنوز داغیه دستش رو حس می کردم!....
با نفس نفس یه قدم رفتم عقب که خوردم به ماشین..کلمات رو گم کرده بودم و نمی تونستم حرف بزنم و ببینم چی می خواد..
فقط یه صحنه هایی از جلوی چشمام رد میشد..چشمام بسته شد و رفتم به روزه بدبختیم.....
"وقتی با دیدن چند نفر بدون لباس می خواستم از خونه برگردم بیرون همینطوری بازوم رو محکم گرفت و اجازه نداد".....
کنار ماشین روی زمین کز کردم..پاهام رو توی بغلم جمع کردم و همه ی صداها قطع شد..دستام رو روی گوشام و پیشونیم رو روی زانوم گذاشتم..هیچی نمی شنیدم!..
نشستنه یکی رو کنارم حس کردم..وقتی دستاش رو دو طرف بازوم گذاشت بازم همون حس به سراغم اومد......
کمرمو محکم به ماشین فشردم و تقلا کردم تا دستامو ول کنه..هیچکس نمی دونست با گرفتن بازوهای من چقدر حس بدی بهم القا می شه......
من تقلا می کردم و اونم محکم تکونم می داد..دیگه نتونستم تحمل کنم..دستام روی گوشام فشرده و دهنم باز شد...
جیغ می کشیدم و تقلا می کردم تا ولم کنه اما اون محکم تر تکونم می داد..هیچ صدایی جز صدای جیغای خودم رو نمی شنیدم......
صورت خیس از اشکمو بلند کردم..تار می دیدم..بازم تقلا کردم و جیغ زدم......
یه دفعه طرف چپ صورتم سوخت..همین سیلی باعث شد دهنم بسته بشه و صداهای اطرافم به گوشم برسه.......
صدای گریه افسون بود..صدای دادهای بردیا که ازم می خواست نگاش کنم و به خودم بیام..صدای پچ پچ ادمایی که دورم جمع شده بودن!......
گیج به بردیا که جلوم روی زانوهاش نشسته بود نگاه کردم..گنگ نگاهی به اطرافم انداختم......
دوباره به صورت بردیا نگاه کردم:
-چی شده؟!.....
اینقدر مظلومانه این جمله از دهنم بیرون اومد که صورت بردیا رفت تو هم..کمکم کرد از روی زمین بلند شم و تو ماشین بشینم....
صدای یه پسر رو از بازی شیشه کنارم شنیدم:
-اگه من کاری انجام دادم که ناراحت شدین عذر می خوام..فقط می خواستم کیف پولتون رو بهتون بدم..اخه از کلینیک که بیرون اومدین افتاد روی پله ها.......
نگاهی به صورت سردش انداختم و سرمو تکون دادم..اونم دیگه چیزی نگفت و رفت..بردیا و افسون نشستن تو ماشین و بدون هیچ حرفی راه افتادیم.....
هنوز از ابروریزی که کرده بودم گیج بودم..اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که هنوز تو بهت بودم..با صداهایی که سپهراد از خودش درمیاورد چرخیدم عقب و نگاهی بهش انداختم.......
تو بغل افسون بود و با چشمای باز دستش و تو دهنش کرده بود و از خودش صدا درمیاورد..یکم بیشتر چرخیدم و دستمو دراز کردم تا از افسون بگیرمش..فقط اون بود که می تونست ارومم کنه!.....
افسون هنوز اشکاش روی صورتش روان بودن..دستای دراز شده م رو که دید سپهراد رو روی دستاش بلند کرد و گذاشت تو دستام......
صاف نشستم و به خودم فشارش دادم..سرمو تو پتوش فرو کردم و بوی ارامش بخشش رو به ریه کشیدم..بوی پودر بچه می داد.....
صورتش از قرمزی در اومده بود و مثل برف شده بود..چشمای مشکی خمار و کشیده..موهای قهوه ایش مثل موهای خودم بود..بینی قلمی کوچیکش هم همینطور..لبامو روی پوست نرم گونه ش گذاشتم و اروم بوسیدمش......
سپهراد هنوز با دستاش سرگرم بود و منم خیره به جلوم بودم و تمام سعیمو می کردم تا به کارای یکم پیشم فکر نکنم..دلم می خواست از خجالت اب بشم و برم تو زمین.......
تا خونه هیچ حرفی بین هیچکدوممون رد و بدل نشد..سپهراد با خوردن دستاش و حرکت گهواره ماننده ماشین به خواب رفته بود..همگی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت خونه.....
اروم و با احتیاط سپهراد رو توی کریرش خوابوندم و یه تیشرت راحتی با شلوار پوشیدم و برگشتم پیش بقیه......
بردیا با پاش تند تند روی زمین ضرب گرفته بود و هی دست می کشید توی موهاش..از هر حرکتش عصبانیت می بارید و حقیقتا خیلی کم پیش میومد بردیا این شکلی بشه!.....
افسون با همون لباسای بیرونش نشسته بود و ریز ریز اشک می ریخت..می دونستم این عکس العملای هیستریکیم خیلی ناراحتش می کنه..هرچقدر هم سعی می کردم جلوش کاری نکنم اخرش هم همیشه هست و می بینه!.......
روی مبل یه نفره جلوشون نشستم و سرمو انداختم پایین..رو نداشتم بهشون نگاه کنم..ابروشون رو برده بودم تو خیابون حالا چطور بهشون نگاه کنم.....
با صدای بردیا سرمو بلند کردم:
-من چکار کنم با تو؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..چرا حرف نمی زنی تا بتونم یه کاری برات بکنم....
بغض کردم:
-به خدا اصلا نفهمیدم چی شد..یه دفعه دیوونه شدم..معذرت می خوام..جلوی اون همه ادم ابروتون رو بردم..ببخشید!....
تن صداش بالا رفت:
-د من مگه حرفم اینه؟!..چرا نمی فهمی ما نگرانتیم..به درک که ابرومون رفت..هرچند تو کاری نکردی که بخواد ابروی ما بره..من می خوام تو خوب باشی..می خوام با یه تماس دست اینطور بهم نریزی..می خوام خوب ببینمت..می خوام این حمله ها تموم بشن..باید برام حرف بزنی..تا وقتی همه ی دردات رو تو خودت می ریزی همین آشه و همین کاسه..حرف بزن..اگه به من اعتماد نداری می برمت پیش یکی از همکارام..مهم اینه که تو حالت خوب باشه....
قدرشناس بهش نگاه کردم:
-می دونم..اما شما که نمی دونین حرف زدن از اون روزا چقدر برای من سخته..حتی فکر کردن بهش هم بهمم می ریزه چه برسه بخوام حرف بزنم..
-اخرش چی؟!..اگه حرف نزنی تا اخر عمرت همین طوری..به سپهراد فکر کن..اگه یکم بزرگتر بشه و جلوی اون اینطوری بشی می دونی چقدر توی روحیه ش تاثیر می زاره؟!..تا وقتی که بزرگ بشه این تصویر تو ذهنش می مونه..برای خوب شدن خودت..برای ساختن محیط ارامش بخشی برای سپهراد باید حرف بزنی..باید خودتو خالی کنی..تو هیچی رو به کسی نگفتی..باید بریزی بیرون تا من بفهمم چکار باید بکنم.....
اشکمو از روی صورتم پاک کردم:
-سخته..خیلی سخته لعنتی..چطور از من توقع داری بشینم جلوی شما و از بلایی سرم اوردن حرف بزنم..نمی تونم..نمیشه.....
-نوشتن چی؟!..می تونی تمام اتفاقات رو بیاری روی کاغذ؟!..همه چی رو بنویس..بنویس و همه چی رو از دلت بریز بیرون....
همچین توانی رو تو خودم نمی دیدم که بخوام مثل خاطره نویسی بلاهای سرم اومده رو بنویسم و ککم هم نگزه....
همون خط اول می ریزم بهم و دیوونه میشم..مستاصل به بردیا نگاه کردم......
صورت ناز و سفید سپهراد اومد جلوی چشمم..دستای تپلش که همیشه تو دهنش بودن..اگه گذشته ی دردناکه من تاثیری روی اینده تنها امیدم بزاره چه خاکی تو سرم بریزم..برای خودم هرچقدر هم بلا سرم بیاد می تونم تحمل کنم اما برای سپهراد نه....
فقط یه مادر می تونه همه چی رو خودش تحمل کنه تا کوچکترین اتفاقی برای بچه ش نیوفته...
منم حالا دیگه یه مادر بودم..مگه می تونم بزارم اتفاقی برای سپهرادم بیوفته...
بردیا دقیقا می دونه چی بگه تا ادمو دگرگون کنه....
تنها چیزی که می تونه باعث بشه من حرف بزنم فقط سپهراد و ارامش داشتنشه....
نمی خوام هیچ کمبودی داشته باشه...
نمی خوام خدایی نکرده از من چیزی تو ذهنش بمونه و اشفته ش کنه!....
دوباره صورت خوشگل و دستای تپل پر از توفش که همیشه تو دهنشه،اومد جلوش چشمام..
اشکام شره کرد روی گونه هام و دهنم ناخداگاه باز شد:
-خیلی دوسش داشتم..عاشقش بودم!....
افسون و بردیا بی حرکت موندن..توقع نداشتن اینقدر زود قانع بشم و بخوام حرف بزنم..اما اونا مادر نیستن..اونا نمی تونن درک کنن یه مادر برای ارامش داشتن بچه ش هرکاری می کنه...
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل و چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم:
-یه طوری رفتار کرد که فکر کردم دوسم داره..یعنی کاراش و حمایتاش می گفت که دوسم داره..هرچند هیچوقت ازش نشنیدم که بگه دوسم داره اما رفتاراش اینطور می گفت..می گفت بهت علاقه دارم اما این تنها ابراز علاقه ش بود..منم که کاراش رو می دیدم می گفتم با کاراش داره میگه دوسم داره..هیچوقت نه گفت دوست دارم،نه گفت عاشقتم..یه روز اومد دنبالم گفت کارم داره..منم دوسش داشتم..تا اون روز چیز غیر معقولی ازش ندیده بودم..باهاش رفتم..تو راه فهمیدم میره سمت خونه ش..دلیلشو که پرسیدم گفت باید حرف بزنیم بیرون نمیشه..یکی دو بار باهاش رفته بودم خونه ش و همیشه حد و مرز رو رعایت می کرد..گول اون چندبار رو خوردم و باهاش رفتم..........
با چشمای بسته رفتم به اون روز........
اون روزی که خیلی مهربون شده بود.....
همش لبخند میزد بهم....
دستمو یک لحظه هم ول نمی کرد......
ازم تعریف می کرد.....
اینقدر غرقم کرد که یه لحظه هم شک نکردم که چرا اینقدر امروز متفاوت شده..چرا مثل همیشه نیست......
من مهربونیش رو می خواستم..عشقشو می خواستم......
و اون روز دقیقا همونی شده بود که من می خواستم پس چه جای اعتراضی بود....
باهاش همراه شدم......جواب محبتشو دادم....
تو راهه نابودیه زندگیم قدم به قدمش رفتم و کارشو راه انداختم.....
کاش یکم به رفتارای تا اون موقع ازش ندیده شک می کردم شاید این اتفاقا نمیوفتاد....
من خودمم خیلی مقصر بودم..خیلی دل به دلش دادم و یه جاهایی هم ناخواسته بهش کمک کردم تا کارش راحت بشه.....
انگار دیگه تو اپارتمانم تو فرانسه و کناره افسون و بردیا نبودم..برگشته بودم به اون روز....
تمام حسای اون موقع دوباره داشتن تو وجودم زنده میشدن....
کاش اون روز هیچوقت از خونه بیرون نمی رفتم.....
کاش........
با لبخند در ماشین رو برام باز کرد و دستشو به طرفم دراز کرد:
-پیاده شو عزیزم!..
دستمو تو دستش گذاشتم و پیاده شدم.......
نگاهی به ساختمان چند طبقه ای که اپارتمانش داخلش بود انداختم و باهاش قدم برداشتم......
با اسانسور رفتیم طبقه هفتم..وقتی از اسانسور پیاده شدیم دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد به جلو.....
کلید انداخت و درو باز کرد..بادستش به داخل خونه اشاره کرد و گفت:
-خیلی خوش اومدی خانم!..
لبخندی به لحن شیرینش زدم:
-ممنونم اقا...
جواب لبخندمو داد و من با سر پایین وارد خونه شدم..از راهروی چند متری که گذاشتم یه عالمه صدا به گوشم رسید.....
با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم تلویزیون روشنه و حدود هفت هشتا پسر با بالا تنه برهنه روی مبلا نشستن و با شوخی و خنده با هم حرف می زنن.....
با بهت چرخیدم به سمت شهراد که پشت سرم ایستاده بود..لبخندی به روم پاشید و سرشو تکون داد:
-دیشب اینجا بودن بهشون گفته بودم تا میام رفته باشن اما انگار فکر نمی کردن اینقدر زود برگردم....
با ترس و نگرانی به شهراد نگاه می کردم که خیلی اروم و خونسرد بود..با شوخی رکیک و زشته یکی از پسرا تکون محکمی خوردم......
هنوز متوجه ما نشده بودن و داشتن با هم حرف میزدن..چرخیدم و خواستم از در بزنم بیرون که شهراد محکم بازوم رو گرفت.....
بهش که نگاه کردم کج خنده ش رو زد و کشیدم سمت خودش:
-بیا بریم داخل اونا هم الان جمع می کنن میرن..نمی دونستن مهمون دارم...
سرمو به نشونه نه تکون دادم و خواستم به راهم ادامه بدم که بازوم رو محکمتر فشرد.....
از درد صورتم جمع شد و نالیدم:
-اخ..ولم کن می خوام برم..یه روز دیگه میام..ای..ول کن.....
ابروهاش رو انداخت بالا:
-باید همین امروز حرف بزنیم..نترس من کنارتم..اینا هم الان میرن.....
فشار دستشو کم که نکرد هیچ ، بیشترم کرد و منو کشید سمت خودش..دستشو دور کمرم انداخت و با خودش بردم داخل....
با صدای بلندی رو به پسرا که انگار تو این دنیا نبودن گفت:
-مگه نگفتم وقتی برگشتم نباشین دَیو...؟!..اینجا چکار می کنین؟!..زود جمع کنین و برین دنبال کارتون....
پسرا با صدای شهراد ریلکس بلند شدن و ردیف ایستادن..لبخندای زشتی روی لبشون بود که ادمو به وحشت می انداخت....
یکیشون ابروش رو بالا انداخت و رو به من گفت:
-به به..سلام خوشگل خانم..خیلی خوش اومدین منتظرتون بودیم!...
از لحن زشتش حالم بدتر شد..دهنم خشک شده بود..با صدایی که به زور از حنجرم خارج شد نالیدم:
-بزار برم شهراد..تو رو خدا..
اما انگار نشنید..یا شنید و خودشو زد به نشنیدن..با همون دستش که دور کمرم بود محکم کشیدم سمت مبلا......
روی یه مبل یک نفره نشوندم و خودشم روی دسته ش نشست:
-خوب زود باشین دیگه..جمع کنین برین کار داریم......
سرمو پایین انداخته بودم که چشمم به پسرا نیوفته اما صدای خنده های ریز و شیطانیشون رو شنیدم.....
منتظر بودیم پسرا جمع کنن و برن..اونا هم به ظاهر مشغول جمع کردن وسایلشون بودن که صدای اروم و دلهره اور یکیشون رو شنیدم:
-تنها تنها می خواهی کیف کنی؟!..
دهنم خشک تر شد..اینجا چه خبره خدایا..من اینجا چیکار می کنم..تنها چیزی که دلمو قرص می کرد بودنه شهراد کنارم بود...
اون نمی تونست به من اسیب بزنه..اون منو دوست داره....
با همینا داشتم خودمو گول می زدم که شهراد لیوان شربتی جلوم گرفت و با مهربونی گفت:
-بیا بخور عزیزم رنگت پریده..اینا الان جمع می کنن میرن..نگران هیچی نباش!...
لحن مهربونش دلمو گرم کرد..شهرادی که من عاشقش بودم نمی تونست منو اذیت کنه..اون منو دوست داشت....
هیچوقت نمی ذاشت اذیت بشم یا بهم اسیبی برسه..خودش همیشه می گفت نمی تونم ببینم یه خار به پات بره پس الانم ازم محافظت می کنه.....
بخاطره خشکی دهنم احساس تشنگی می کردم..لیوان شربت رو گرفتم تا هم خشگی دهنم رفع بشه،هم تشنگیم......
ارسالها: 112
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Nov 2013
سپاس ها 202
سپاس شده 398 بار در 97 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قسمت 11
شربت رو تا نصفه سر کشیدم و لیوان رو تو دستم نگه داشتم..عرق سردی از تو کمرم راه گرفته بود و به پایین حرکت می کرد......
با بودن شهراد خودمو قانع می کردم اما ته دلم پر از نگرانی و دلهره بود....
همینطور که فکر می کردم قلوپ قلوپ شربت رو هم می خورم...وقتی تموم شد لیوان خالی رو دادم دست شهراد که با لبخند ازم گرفت و رو به پسرا تشر زد:
-زود باشین دیگه..چرا اینقدر معطل می کنین؟!..
نیم نگاهی به پسرا انداختم که اروم و با طمانینه اونجا رو جمع و جور می کردن و به کاراشون می رسیدن.....
یه لحظه حس کردم سرم گیج میره....
چشمامو محکم بستم و دوباره باز کردم.....
کم کم جلوی چشمام داشت تار می شد و همه چی رو دوتا می دیدم.....
یکم کج شدم و تکیه دادم به پای شهراد که کنارم بود..چشمامو دوباره باز و بسته کردم که دیدم چشمام بدتر تار شد......
سردرد شدیدی گرفته بودم و چشمام مرتب روی هم میوفتاد......
دست شهراد رو حس کردم که دور شونه هام حلقه شد و صداشو کنار گوشم شنیدم:
-خوبی آبشار؟!...
نه..خوب نبودم..سرم گیج می رفت..همه چی رو دوتا می دیدم و چشمام همش روی هم میوفتاد و به زور بازشون می کردم....
سرمو به نشونه ی "نه" تکون دادم و دستمو روی چشمام فشردم..صدام کشیده و مثل ادمای مست شده بود:
-نــــه..سر..ســـرم..گیــــج..م..میـــره.....
پیشونیم رو روی پای شهراد گذاشتم و چشمام روی هم افتاد..دیگه نتونستم بازشون کنم اما صداهارو گنگ و نامفهوم می شنیدم.....
صدای قهقه های مستانه...
شوخی های زشت و کریه...
حرفای بی شرمانه و هوس الود....
و در اخر دستی که زیر زانوم و دور شونه هام پیچیده شد و از روی مبل بلندم کرد.....
با همون حالم سست یکم تقلا کردم و خمار گفتم:
-ول..ولـــــم..کـــن..کج..کجـــــا..میـــری..چ..چـــکار..م..می کنی..
صدای ارومشو کنار گوشم شنیدم:
-هنوز که کاری نکردم آبشار پناهی...باهات کارها دارم عزیز دوردونه آرشام پناهی!......
وحشت سراسر بدنمو فرا گرفت..اما اینقدر سست و بی حال بودم که فقط تونستم یکم تقلا کنم...
با شنیدنه صدای بلنده شهراد که خطاب به پسرا بود بخاطره ترس و اون کوفتی که به خوردم داده بودن جون از تنم خارج شد و از حال رفتم:
-پسرا اگه می خواهین یه حالی از این جوجو ببرین منتظر باشین!.......
با سر درد شدیدی که داشتم چشم باز کردم..چشمام می سوخت..شقیقه هام نبض میزد.....
یه دست گرم دور شونه هام حلقه شده بود..موقعیتمو درک نمی کردم..نمی دونستم کجام..کی خوابیدم..چه اتفاقی افتاده..کی کنارمه......
یه ذره تکون خوردم تا تو اتاق رو نگاه کردم..درد وحشتناکی تو تمام تنم پیچید و یه مایع گرم و لجز روی پاهام حرکت کرد....
بی توجه به دردم نیمخیز شدم..نگاهی به اطرافم انداختم..بوی تند و گس سیگار توی بینیم پیچیده بود..سرمو یکم گرفتم بالا..چشمام دو دو زد..دهنم خشک تر از چیزی که بود شد.....
دود سیگارشو فوت کرد تو صورتم و خمار بهم نگاه کرد..خشک شده بودم و مغزم هیچ فرمانی نمی داد....
به ضرب روی تخت نشستم..ملحفه از روم کنار رفت و نگام به بدن برهنه م افتاد..چونه م لرزید و چشمام پر از اشک شد..هنوز نمی دونستم چکار باید بکنم.....
فقط تونستم ملحفه رو بکشم بالا و خودمو بپوشونم..همون ملحفه ای که روم بود هم پر از خون شده بود..منگ بودم....
چرخیدم سمت راست که نگام به یه ملحفه خونی گوشه اتاق افتاد..لباسام کنار تخت افتاده بود..خونریزی داشتم شدید.....
بی توجه بلند شدم و بدون اینکه ملحفه رو باز کنم پشت به اون عوضی که لباس پوشیده روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید لباسام رو پوشیدم.....
دردم خیلی زیاد بود و با هر تکونی که می خوردم زیادتر میشد....
تیشرت و شلوارمو که پوشیدم ملحفه رو ول کردم و بدون توجه به دردی که هر لحظه بیشتر میشد حمله کردم سمتش.....
جیغ زدم و چنگ انداختم به صورتش:
-چـــــــــرا؟!..چـــرا؟!..کثافـــــــــت..این بود دوست داشتنـــــــت..این بــــــود علاقـــــــه ت دروغــــگو..می کشمـــــــــــت..نامـــــــرد..نامــــــرد..بی وجـــــــدان..بی معرفــــــت....
چنگ می زدم به سر و صورتش و جیغ می زدم..دردم هر لحظه شدیدتر میشد و غیرقابل تحمل تر..
با یه دستش مچ جفت دستامو گرفت و با اون یکی دستش سیگارشو روی عسلی خاموش کرد..برگشت سمتم و خونسرد تو صورتم نگاه کرد....
تقلا می کردم تا دستامو ول کنه اما محکم گرفته بود..تمام شلوارم خیس شده بود و داشت حالمو بهم میزد.....
دستامو گرفته بود و کاری نمی تونستم انجام بدم..تمام صورتم خیس از اشک بود و با جیغ هق می زدم..اونم خیلی خونسرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بهم خیره شده بود....
دیوونه شده بودم..کافی بود یه لحظه به این فکر کنم که بیهوشم کرده و با دوستاش هرکاری خواستن سرم اوردن..همین تنها می تونست روانیم کنه.....
تو یه حالت گیج و منگی با سر رفتم تو صورتش..اگه صورتشو نکشیده بود عقب دماغش صد در صد می شکست و شاید یکم دلمو خنک می کرد....
با شنیدن صدای پوزخندش جیغ زدنو از سر گرفتم..فحش می دادم و همراه با تقلا جیغ میزدم تا ولم کنه:
-ولـــــم کن عوضی..ااایـــی...ااخ..کثــــافت من بهت اعتماد کردم..حیـــــــوون..ااخ..مگه من چــــکار باهات کرده بودم نامـــــــرد!.....
با دست ازادش چونه م رو محکم فشار داد و صورتمو جلوی صورتش نگه داشت:
-همینکه برای آرشام عزیز بودی برای من کافی بود!.....
از درد زیاد داشتم می مردم..اشکم و هق هقم قطع نمیشد..همینطور که هنوز دستام تو دستش بود روی شکمم خم شدم..نالیدم:
-کثافت..عوضی..چی از جون من می خواستی...مگه آرشام چکار باهات کرده بود..آخ..اون که ازارش به مورچه هم نمی رسید..چیو بهونه کردی که به هوست برسی؟!..
یه دستمو به زور از تو دستش بیرون کشیدم و شکممو چنگ زدم..انگار پاهام از کمرم داشتن جدا میشدم..شکممو محکم تو دستم فشردم..اروم که می شدم و تکون نمی خوردم دردش کمتر میشد...
حس کردم یکم دردش قابل تحمل تر شد..همینکه می تونستم تکون بخورم برام بس بود..دستمو روی شکمم مشت کردم اوردم بالا و زدم تو سینه ش..دست خودم درد گرفت چه برسه به اون که اخ غلیظی هم از دهنش دراومد....
دستمو تند کشیدم عقب و دوباره زدم تو سینه ش..سومی رو که خواستم بزنم به خودش اومد و مشتمو محکم فشرد..لبامو از درد روی هم فشار دادم.....
با شنیدن صداش رفتم تو بهت و ناخوداگاه دست از تقلا برداشتم:
-اسم شهرزاد رو شنیدی؟!.....
گنگ سرمو بلند کردم..شهرزاد....آرشام..نکنه...نه نه..امکان نداره...اما.....
نگاهه گنگمو که دید همون لبخند همیشگیش رو زد..حالا که چشمام باز شده بود می دیدم این لبخند نیست بلکه پوزخنده..مدلش این نیست بلکه جای لبخند،پوزخند حواله م می کنه....
نگاهشو دور اتاق چرخوند و با همون پوزخند گفت:
-هوم..اره..شهرزاد بزرگمهر..خواهرم بود..شنیدی چطور مُرده؟!...
وقتی دید جواب نمیدم خودش دوباره شروع کرد:
-من بهت میگم..خودکشی کرد..خیلی راحت خودشو کشت..وقتی رسیدم نفسای اخرش بود..تو بغل خودم جون داد..رگ جفت دستاشو زده بود...می خواهی دلیلشو بدونی؟!..اره؟!..می گم برات....
مچ دستامو محکم فشار میداد..انگار با یاداوری گذشته اختیارشو از دست داده بود..محکم دستامو می فشرد..منم اینقدر درد داشتم که تحمل این یکی برام کاری نداشت......
من هنوز نفهمیده بودم خودکشی خواهرش چه ربطی به من داره..خواهرش خودکشی کرده چرا زندگی منو خراب کرد....
داشتم هق میزدم و اشک می ریختم که به حرف اومد:
-خوب می گفتم...خواهر ساده ی من با یکی دوست شده بود..اینقدر براش حرفای عاشقانه زده بود که این خواهر احمق من گول خورده بود و چشماش کلا بسته شده بود..هرچی بهش گفتم اعتماد نکن، این روزا نباید اینقدر راحت اعتماد کنی اما اون یارو خوب کار خودشو بلد بوده..نمی تونستم خواهرمو تو خونه زندونی کنم تا نره بیرون..اگه یکم بهش سخت می گرفتم دیگه هیچی بهم نمی گفت..ما دوست بودیم باهم..همه حرفامون رو بهم می زدیم..می ترسیدم دیگه نیاد بهم بگه و من نفهمم داره چکار می کنه...باهاش کنار اومدم..اینطور که معلوم بود رابطه شون خیلی خوب پیش می رفت..تا اینکه یه روز گریون اومد خونه........
به اینجا که رسید فشار دستاش بیشتر شد و تند تند نفس عمیق می کشید..دستام که تو دستش بود کاملا متوجه لرزش دستاش شده بودم......
معلوم بود سخته حرف زدن براش اما انگار مصمم بود تا حرف بزنه..منم که هق هقم قطع نمیشد و تبدیل شده بود به سکسکه..داشتم دیوونه میشدم..هیچ نمی فهمیدم این حرفا چه ربطی به من داره......
یکم که گذشت انگار به خودش مسلط شد و شروع کرد:
-بالاخره اون روی مرتیکه رو شده بود و خواهر ساده و بدبخت من فهمیده بود گول خورده..یارو باهاش بهم زده بود و گفته بود "به درد هم نمی خوریم و دیگه نمی خوام این رابطه ادامه پیدا کنه"..اینقدر باهاش حرف زدم تا به ظاهر قانع شد..اما این قصه سر دراز داشت...حدود ده روز گذشته بود که خواهرمو تو حموم و غرق خون پیدا کردم..وقتی بالا سرش رسیدم هنوز زنده بود..تنها حرفی زد این بود.."منو ببخش..دیگه هیچی برای از دست دادن نداشتم..دیگه نمی تونستم زنده باشم..همه چیمو از دست دادم".....
هر لحظه فشار دستاش روی دستام بیشتر میشد و این نشون از عصبانیتش بود:
-از اون روزا هیچی برات نمی گم چون گفتنی نیست..بعد از مراسم هفت خواهرم گشتم دنبال اون مرتیکه..اسم و فامیلش رو می دونستم و خیلی راحت پیداش کردم..اما شانس باهاش یار بود و مُرده بود..تصادف کرده بود و به درک واصل شده بود...خیلی خوشحال شدم..مرگ حقش بود..باید می مُرد..اما هنوز دلم خنک نشده بود...با یکم پرس و جو فهمیدم یه عزیز دوردونه داره...تمام زندگیش دستم بود و فهمیده بودم تا قبل از مرگش چطور زندگی می کرده..نمی دونم خدا می خواست تا کارم راحت بشه یا شانسم زیاد بود اما نفسش تو همون دانشگاهی درس می خوند که منم همونجا بودم..آبشار پناهی..نفس و زندگیه آرشام پناهی...کسی که زندگی خواهرمو نابود کرد و باعث مرگش شد..اینقدر خنگ و ساده بودی که زود اعتماد کردی..بقیه ش رو که خودت می دونی..حالا می تونی بری مثل خواهر من خودتو بکشی یا تا اخر عمرت با عذاب زندگی کنی..البته من ترجیح میدم بمیری تا روحِ خواهرم ارامش بیشتری داشته باشه......
تمام تنم لرزید..شهرزاد..پس همون شهرزاد بود..عشقه آرشامم..کسی که آرشامم بخاطرش تنهام گذاشت.....
بدجور می لرزیدم..بخاطره خونریزی شدیدم و شوکه حرفایی که شنیده بودم سرم گیج می رفت و جلوی چشمام سیاه میشد..هق هقم بدجور بلند شده بود......
بازم به تقلا افتادم..دستامو به ضرب ول کرد و هولم داد عقب..پرت شدم از تخت پایین و روی زمین به کمر افتادم..کمرم تیر کشید و نفسم رفت...پوزخند غلیظی زد:
-حالا هم گمشو از خونه ی من بیرون..کارم دیگه باهات تموم شده..اهان راستی یادت باشه نخواهی بری پیش پلیس و ارتیست بازی دربیاری..بیا این دوتا فیلم و این عکسارو خوب نگاه کن تا اگه خواستی تصمیم بگیری اینا یادت بیان.....
چشمامو محکم روی هم فشردم و هق زدم..این دیگه چه مصیبتی بود..بیچاره من..بیچاره شهرزاد با این برادر..بیچاره آرشام که بخاطره ناموس این نامرد از این دنیا رفت......
لبتاب ش رو روی تخت رو به من گذاشت و یه فیلم رو پلی کرد......
با دیدنش دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..فیلمِ زمانه بیهوشیم بود و کاری که باهام کرده بود..یکم که دیدم چشمامو محکم بستم و زار زدم..روی شکمم خم شدم و زمین رو چنگ زدم..چطور دلش اومد این کارو با من بکنه..چطور تونست.....
با صداش،بی حال سرمو بلند کردم و دوباره به صفحه لبتاب نگاه کردم..این دفعه یه فیلم دیگه بود..با همون حرفای همیگیش خرم کرده بود و منم گول خوردم و حرفشو قبول کردم..اینقدر خودش رو عاشق پیشه نشون داده بود که قبول کردم و حالا همون رو به عنوان مدرک استفاده می کرد.....
با صدای سرخوشش نگاهه اشکیم رو بهش دوختم:
-ببین با این فیلم تمام اتهاما ازم مبرا میشه و هیچ غلطی نمی تونی بکنی..حالا این عکسارو نگاه کن......
تمام عکسایی که این مدت شاد و خوشحال گرفته بودیم..هم دونفریمون هم با بچه ها.....باز صدای مزخرفش بلند شد:
-ببین چقدر شادی تو این عکسا..کل صورتت رضایتت رو نشون میده..پس خواست خودت بوده و کسی مجبورت نکرده..از این خونه که بیرون رفتی مراقب کارات باش..اینم یادت باشه من جایی نمی خوابم که زیرم اب بره!.........
دیگه جای هیچ حرفی نذاشته بود..اینقدر با نقشه جلو اومده بود که هیچ کاری نمی تونستم بکنم..هم دستمو بسته بود هم زبونمو قفل کرده بود..با این همه مدرکی که داشت چطور می تونستم کاری بکنم..شکست و نابودی رو پذیرفتم..من در مقابل این شیطان هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم.....
به سختی بلند شدم..مانتو و شالم که روی عسلی افتاده بودن رو برداشتم و پوشیدم..شالمو که روی سرم انداختم با زاری بهش نگاه کردم و به سختی دهن باز کردم:
-تقاص همه ی کارات رو پس میدی..تو از هیچی خبر نداری بترس از روی که بفهمی و هیچ راهی نداشته باشی برای جبران....
دستمو روی شکمم فشردم و زار زدم:
-با اینکه قسم خوردم که هیچی به هیشکی نگم اما اگه پرسیده بودی همه چی رو بهت می گفتم و هیچ کدوم به اینجا نمی رسیدیم..
اون یکی دستمو روی سرم که گیج می رفت گذاشتم:
-من بی گناه سوختم..آرشام بی گناه متهم شد..یه روزی تقاص کاری که کردی رو پس میدی..جای اینکه دنبالِ دلیل مرگ خواهرت باشی برای خودت داستان ساختی و منم کردی نقش اولش و آتیشم زدی.....
چرخیدم و راه افتادم سمت در اتاق و در همون حال گفتم:
-یه روزی منم همینطور می ایستم و سوختنتو نگاه می کنم..من راه دارم اما تو دیگه هیچ راهی نداری و همه ی پلای پشت سرتو خراب کردی..من دنبال انتقام نیستم اما می سپرمت دسته اون بالایی..اونی که خودش می دونه باهات چکار کنه..
در اتاق رو باز کردم رفتم بیرون و چرخیدم سمتش..دستمو دور شکمم پیچیدم و یکم خم شدم..دردش وحشتناک بود:
-این وسط تنها کسی که بی گناه بود آرشام بود..دعا کن نرسه اون روزی که حقیقت رو بفهمی و ندونی چطوری ازش حلالیت بطلبی..منتظر عواقب کارت باش..شاید یه روزی فهمیدی آرشام بخاطره ناموس تو مُرد..هیچوقت نمی بخشمت..هیچوقت!...
چرخیدم و رفتم سمت در ورودی..زیر لب همینطور زمزمه می کردم:
-نمی..بخشمت..هیچ..وقت..نمی..بخشمت!...
کیفمو از جلوی در ورودی برداشتم و رفتم بیرون..هنوز زمزمه وار و منگ می گفتم "هیچوقت نمی بخشمت"..
مانتوم هم از خونی که کل شلوارمو خیس کرده بود الوده شده بود..سر ظهر بود و خیابونا خلوت..با قدمای لرزون جلو می رفتم..
قدمام تو هم می پیچید و عین ادمای مست راه می رفتم..تو یه کوچه خلوت نزدیک یه تیر چراغ برق نشستم و به سختی به افسون زنگ زدم............
هق می زدم..
نامفهوم حرف میزدم..
ناله می زدم..
افسون بغلم کرده بود و پا به پام اشک می ریخت..کمرمو می مالید..اروم باهام حرف می زد و سعی می کرد ارومم کنه..اما مگه میشد؟!..چیزایی رو مرور کرده بودم که بلای جونم بودن..چیزایی که نزدیک بود بخاطرشون بمیرم.....
سرمو تو سینه ی افسون فرو کردم و هق زدم....
تمام اتفاقات اون روز رو هق زدم...
تمام ناعدالتی های اون روز رو هق زدم....
هق زدم بلکه تموم بشن..کابوس هام تموم بشن..ترس هام تموم بشن..خاطراتش تموم بشن.....
اما نمیشدن..هرکاری می کردم..هر چی رو امتحان می کردم اما این مغز لعنتی پاک نمیشد..چه کنم تا هرچی تو اون شیش ماه بهم گذشته از ذهنم بره..هیچ راهی نیست..هیچی.....
بیشتر از خودم نگران بردیا بودم..جلز ولز می کرد..انگار داشت می سوخت..راه می رفت..می نشست..موهاشو می کشید..حتی در طول حرف زدنم چند قطره اشک دیدم که روی صورت مردونه ش جاری شد و سریع پاکشون کرد.....
صورتش سرخ شده بود و هر آن منتظر بودم رگ گردنش پاره بشه..یکی دو بار هم مشت تو دیوار کوبیده بود....
بخاطره سپهراد نمی تونست داد بزنه..خیلی به خودش فشار اورد اما بازم نتونست تحمل کنه و دو سه تا داد خفه کشید...
قشنگ حس می کردم هیچ جوره نمی تونه خودشو اروم کنه.....
دنبال راهی می گشت تا اروم بشه اما نمیشد..راهی که من خیلی وقتا دنبالش می گشتم اما پیداش نمی کردم....
تو همین یه ربع نزدیک ده نخ سیگار دود کرده بود..ما دوتا اینجا زار می زدیم و اونم روبه رومون..حقیقتا هیچکدوم هم نمی دونستیم باید چکار کنیم.....
از بغل افسون خارج شدم و دستمو روی صورتم کشیدم..هنوز هق هق می کردم....
افسون لیوان اب رو گرفت جلوم..چند قلوپ خوردم تا راهه گلوم باز بشه..موهای خیسِ عرقم رو از روی گردن و پیشونیم زدم کنار و با دست یکم خودمو باد زدم..داشتم می سوختم.....
دستمو روی پیشونیم گذاشته بودم و به قدم رو رفتنِ بردیا نگاه می کردم..افسون یه لیوان اب براش برد و مجبورش کرد بخوره..بعد دستشو گرفت و کشیدش روی مبل و به زور نشوندش....
همه سکوت کرده بودیم..واقعا چی داشتیم که بگیم..همه ی بدبختیای دنیا سر من اومده بود و منم تعریف کرده بودم...
هرچی که می تونست یه عذاب باشه برای یه دختر من براشون گفته بودم..چیزه دیگه ای نمونده بود..با چیزی نمیشد این زخم رو مرهم گذاشت یا حتی دلداری داد.....
بردیا یه نخ سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لبش..با حرص پک می زد..انگار می خواست تمام حرصش رو سر سیگار خالی کنه....
دستمو از روی پیشونیم برداشتم و بعد از نیم ساعت با صدایی گرفته سکوت رو شکستم:
-یه نخ هم به من بده!....
بهم نگاه نمی کرد..چشماش گوشه به گوشه ی خونه می چرخید اما روی من نمیومد....
بدون نگاه کردن بهم یه نخ اتیش کرد و گرفت سمتم..ازش گرفتم و یه مرسی زیر لب گفتم..سیگارو بین لبای لرزونم گذاشتم و پک زدم.....
خیلی وقت بود نکشیده بود..سیگار کشیدن من تفننی بود و خلاصه میشد تو شاید دو سه ماهی یکبار وقتی با آرشام هوس شیطنت به سرمون میزد....
خودش طرز گرفتن سیگار رو بهم یاد داده بود..بهم گفته بود چطور پک بزنم..چطور خاکسترش رو بریزم..اما قول گرفته بود که فقط با خودش و برای تفریح بکشم....
اون روزای خوبی که باهم می رفتیم بیرون و کلی خوش می گذروندیم..همون روزایی که تمام تفریحمون خندیدن و همین کارای یواشکی بود..هنوز هیچی نمی فهمیدیم و برای این شیطنتای کوچیک کلی ژانگولر بازی درمیاوردیم......
صدای بردیا منو از قعر خاطراتم کشید بیرون:
-برای چی شکایت نکردی؟!..
صداش فوق العاده عصبانی بود و می دونستم دلیلم رو که بشنوه بیشتر عصبانی میشه..اما باید می گفتم..حالا که همه چی رو بهشون گفتم باید اینم بگم و خودمو خلاص کنم.....
با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد چشمای قرمز بردیا قرمزتر میشد و صورتش ترسناک تر..رگ گردنش بیشتر می زد بیرون..موهاش و بیشتر می کشید و دستاش بیشتر مشت میشد....
با همون چند جمله ای که گفتم گریه ی افسون شدیدتر شد و بردیا هم بلند شد و مشتشو کوبید به دیوار.....
می دونم کار احمقانه ای کرده بودم و هیچ توجیحی جز اینکه عاشق بودم براش نداشتم...
بردیا با صدای فوق العاده ترسناکی گفت:
-چرا؟!..چرا اینکارو کردی؟!..اگه خانوادت بفهمن می دونی چه بلایی سرشون میاد؟!...
با ناامیدی نالیدم:
-من عاشق بودم..من دوسش داشتم..اولین رابطه م بود..خام بودم..هیچی نمی دونستم..می دونم کارم احمقانه بوده اما توجیحم فقط عاشق بودنمه..من عاشق بودم..ادم عاشق کوره و کر..هیچی جز معشوقش نمی بینه..هیچ حرفی جز حرفای معشوقش رو نمی شنوه..چطور باید تو اون برهه از زندگیم منطقی رفتار می کردم؟!..
نشست روی مبل و دستاشو فرو کرد تو موهاش:
-تو اون بیمارستان کوفتی چطور به پلیس زنگ نزدن؟!..برای این موضوع حتما باید اطلاع می دادن!...
خواستم بگم "نمی دونم" که افسون با صدای گرفته ای به حرف اومد:
-آبشار تو بیهوشیش همش تکرار می کرد کسی نباید بفهمه..ترس داشت کسی این موضوع رو بفهمه..منم فکر می کردم حتما دلیل داره..برای همین با کلی دنگ و فنگ با خانوم دکتر صحبت کردم تا نه کسی بفهمه،نه به پلیس گزارش بدن!...
بردیا دستاشو تو هم قفل کرد و خودشو کشید سر مبل:
-وای وای..شما چکار کردین..چطور تونستین همچین کاری بکنین..آبشار تو حال خودش نبوده..تو دیگه چرا این کارو کردی؟!..اون باید به سزای کارش می رسید..حالا دستمون به هیچ جا بند نیست....
صدام از زوره گریه ی زیاد گرفته و دورگه شده بود:
-اون کلی مدرک داشت..کافی بود پای پلیس وسط کشیده بشه سریع اون فیلم کوفتی رو پخش می کرد..اینطوری که زودتر ابروی پدرم می رفت..اگه می فهمیدن چه بلایی سر من اومده کمرشون می شکست..اون لحظه هیچی جز نفهمیدن پدر و مادرم و حفظ ابروشون برام مهم نبود!.....
بردیا به ضرب از جاش بلند شد و حین حرف زدنش دستشو تو هوا تکون می داد:
-اگه ثابت میشد تجاوز بوده ابرویی نمی رفت..اونم به سزای عملش می رسید...
منم با عصبانیت بلند شدم و جلوش ایستادم:
-کافی بود این موضوع پخش میشد..مردم یک کلاغ و چهل کلاغ می کنن..ابروی پدرم می رفت..من دیگه نمی تونستم تو اون اجتماع زندگی کنم..اون مدرک داشت..راحت می تونست ثابت کنه که تجاوزی تو کار نبوده..حتی عکسای زمان دوستیمون رو هم نگه داشته بود..عکسایی که هممون با خنده و شادی گرفته بودیم..یکی از اون عکسا دسته پدرم می رسید سکته می کرد..مادرم دق می کرد..چطور از من توقع داری رو سلامتی و ابروی اونا قمار می کردم!....
چشماش رو بست و نفسش رو محکم فرستاد بیرون:
-تو مثل یه ترسو جا زدی و فرار کردی..باید می ایستادی و می جنگیدی..اون دکترا می تونستن ثابت کنن تجاوز بوده..می تونستن با یه ازمایش ثابت کنن که داروی خواب اور تو خونت بوده..
با حرص جیغ زدم:
-توقع داشتی من اون لحظه به این چیزا فکر کنم..تنها چیزی که تو ذهن من بود پدرم و مادرم بودن..فقط نگران سلامتیشون بودم..نمی خواستم بخاطره منه نفهم بلایی سرشون بیاد..نمی خواستم جلوی فامیل و دوست و اشنا ابروشون بره و سرشکسته بشن..من احمق بودم..ابله بودم..کار احمقانه ای کردم..باشه..اما فقط خودم تقاص کارمو پس میدم..نمی زارم اونا بخاطره من سرشون پایین بیوفته..می فهمی؟!..
انگار صبرش تموم شد..دستشو به طرف اتاقی که سپهراد خواب بود گرفت و داد زد:
-اینو می خواهی چطور توجیه کنی؟!..می خواهی بگی جن و پری برات اوردنش؟!..ها؟!..بگو دیگه..برای این موجوده زنده چه جوابی براشون داری؟!..دیگه چطوری می خواهی سرشون شیره بمالی؟!...
-به تو چه..مگه من از تو کمک خواستم..مجبورم کردی برات بگم..وگرنه صدسال سیاه هم این موضوع رو به کسی نمی گفتم..از همین می ترسیدم که حرفی نمی زدم..اینکه وایسی جلوم و متهمم کنی..من عذاب کشیدم..من زجر کشیدم..من هر نفسی که می کشم با عذابه..دارم هر روز و هرشب خون دل می خورم..قلبم تیکه تیکه شده..دارم اتیش می گیرم..تمام وجودم می سوزه..بعد وایسادی جلوم و منو باز خواست می کنی؟!..به چه حقی؟!..اصلا تو کی هستی که تو کار من دخالت می کنی؟!..همینکه تا اینجا تونستم خودم تک و تنها باشم از این جا به بعد هم می تونم..به کمک هیچکس نیاز ندارم..
دوتامون داد می زدیم..من تحمل نداشتم که تو اون موضوع مقصر دیده بشم..درسته خیلی جاها حماقت کردم اما خیلی ها عاشق میشن..خیلی ها این دوستی هارو تجربه می کنن..
این از شانس گند من بود کسی که عاشقش شدم تو زرد از اب در اومد..گناهه من چی بود این وسط....
بردیا هم انگار فقط دنبال یکی دم دستش می گشت تا عصبانیتش رو خالی کنه..کی بهتر از من که هم تو اون ماجرا بودم،هم جلوش..
انگار یادمون رفته بود سپهراد تو اتاق خوابه که اینطور داد می زدیم..با صدای گریه ش به خودمون اومدیم...
نفسمو محکم فرستادم بیرون و بی توجه به اون دوتا راه افتادم سمت اتاق..سپهراد رو بغل کردم و اروم تکونش دادم:
-جونم مامانی..گریه نکن عزیزم..هیچی نیست..هیچی نبود پسرکم..
خوابوندمش روی پام و مشغول شیر دادن بهش شدم تا اروم بگیره..اشکاشو از روی صورتش پاک کردم و دستمو روی صورت خیس خودمم کشیدم...
من حقم نبود بردیا اینطوری باهام حرف بزنه و اشتباهاتم رو تو صورتم بکوبه..من خیلی جاها اشتباه کردم قبول دارم اما نباید همه چی گردن من میوفتاد..
مگه من علم غیب داشتم که بفهمم این ادم دنبال چیه..از کجا باید می فهمیدم که شدم طعمه ی یه ادم اشغال که بدون دونستن هیچی دنبال انتقام بی دلیل می گرده..باید حتما جای من باشن تا بتونن منو درک کنن.....
با صدای بلند کوبیده شدن در ورودی خونه پریدم و اخمامو کشیدم تو هم..پسره وحشی نمیگه بچه تو خونه داریم اینطوری درو می کوبه و میره....
سپهراد سیر که شد بلندش کردم و سرشو گذاشتم روی شونه م تا باد شکمشو بگیرم..در همون حال هم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون...
افسون روی مبل نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود..با شنیدن صدای قدمام سرشو بلند کرد..صورتش خیس از اشک بود..لبخند غمگینی زد و گفت:
-یه سری بد و بیراه هم به من گفت و عصبانیتش رو خالی کرد و رفت..میگه چرا نذاشتی بیمارستان به پلیس گزارش بده...
اروم زدم پشت کمر سپهراد و روی مبل کنارش نشستم:
-دیوونه شده پسره خر..بره اروم بشه و خوب فکر کنه میاد همه حرفاشو پس می گیره..مطمئنم!..
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..منم همینطور که می زدم پشت سپهراد رفتم تو فکر......
با لبخند از کاترین تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم..
کولمو گذاشتم کنار در اتاق و درو همونطور باز ول کردم..یه نگاه به سپهراد انداختم که غرق خواب شیرین و بچگونه ش بود...
لبخندی بهش زدم و دستاشو بوسیدم..یه لباس راحت پوشیدم و برای اینکه بیدار نشه پاکت سیگار و فندکم رو برداشتم و رفتم تو تراس...
سیگاری روشن کردم و همینطور که به رفت و امد ماشین های زیر پام نگاه می کردم رفتم تو فکر....
کاترین زنی که حدودا سی و خورده ای سال داشت..بردیا اورده بودش تا وقتی ما دانشگاه می ریم و خونه نیستیم از سپهراد مراقبت کنه....
خودش خیلی قبولش داشت و می گفت قابل اعتماده..انگار یکی از اشناهاش بود..هرچند خودم ترجیح می دادم بشینم تو خونه و پیش سپهراد باشم اما خوب نمیشد که....
به قول بردیا با این سهل انگاری ها اول از دانشگاه بعدم از این کشور دیپورت میشم...
اینطوری هم کسی هست تا مواظب سپهراد باشه،هم من از درس و دانشگاه عقب نمی مونم..باید تو هر شرایطی که بودم درسم رو بخونم..نباید مامان و بابام رو ناامید کنم....
بردیا اون روز که رفت دقیقا روز بعدش صبح زود برگشت..دوتا دسته گل برای من و افسون خریده بود و به قولی با حرفاش که عصبانی شده و نمی فهمیده چی میگه خرمون کرد و ما هم بخشیدیمش....
در حقیقت بهش حق می دادم..مرده و غیرت داشت..حالا اون غیرت برای منی که چند وقته می شناسه و به قول خودش خواهرشم،باشه یا روی یه هم شهری..فرقی نداره....
مارو شناخته بود و رومون غیرت داشت..نمی تونست ببینه همچین اتفاقی برام افتاده باشه و حالا هم مسببش خوش و خرم تو خیابونا می گرده.....
منم با یه بچه بدون پدر و بدون سایه سر از کشورم فرار کردم و خونه به دوش شدم..
بردیا و افسونی که موضوع رو از زبون من شنیدن اینقدر بهم ریختن..حالا منی که تو بطن این ماجرا ها بودم و هر روز با یاداوریش خون به دلم میشه، دارم چه عذابی می کشم....
بعد از حرفای بردیا خیلی به فکر افتادم..همش دو دوتا چهارتا می کنم..اینکه اگه می موندم و حقمو می گرفتم بهتر بود یا کاری که الان کردم...
شاید اگه مونده بودم الان کنار مامان بابام و آرشین بودم و با دوستام دانشگاه می رفتم و همونجا درسم رو ادامه می دادم..شاید سختی هایی داشت اما کنارشون بودم و با کمکشون می تونستم این روزای سخت رو بگذرونم.....
تنها چیزی که باعث میشد از این فکر منصرف بشم سپهراده..اگه مونده بودم ایران باید قیدشو می زدم..بابام و مامانم هیچوقت قبولش نمی کردن و نمی زاشتن من بدون ازدواج بچه بدنیا بیارم..البته حق داشتن....
فقط کافیه بعد از این فکرا صورت سپهراد بیاد جلوی چشمم اونوقت می فهمم بهترین کار رو کردم..من با داشتنه سپهراد خوشحالم...
از داشتنش ناراحت نیستم..بهترین هدیه ای بود که تو این روزای سخت خدا می تونست بهم بده..با فکر به سپهراد از کاری که کردم اصلا ناراحت نمیشم و تازه خدارو هم شکر می کنم که سپهرادو بهم داد..داشتنش یه نعمته....
با صدای اهنگی که از داخل خونه میومد سیگار دومم رو که به ته رسیده بود خاموش کردم و رفتم داخل اتاق...
دوباره یه بوسه به موهای کم پشت و قهوه ای سپهراد که به خودم رفته بود، زدم..دستمو روی موهاش کشیدم و از اتاق رفتم بیرون....
صدای اهنگ اینقدر بلند بود که راحت شنیده میشد:
"سختته..نفس بکشی..گریه کن سبک تر بشی..
بی دلیل،رفت،حق داری..که دورتو قفس،بکشی..
بی گناه..گریه کن...هی بگو اه..گریه کن..
گریه کن بشین..عکسه عشقتو ببین..
ولی جای گله نیست..عاشقی یعنی همین..
حق داری بهونه..از هر چیزی بگیــری..
ولی حق نداری،بـــری!"..
با دیدن افسون دلم فشرده شد..جمع شده بود تو خودش و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود..دستاشو دور پاهاش حلقه کرده بود و سرشو روی زانوهاش گذاشته بود....
شونه هاش از گریه شدیدش می لرزید..هیچوقت ندیده بودم اینقدر با شدت گریه کنه..گریه ش بود چند قطره اشک که می ریخت و زود هم پاکشون می کرد...
اهل گریه نبود..اونم به این شدت و از ته دل..روزی که من براشون تعریف کردم چه بلایی سرم اومده هق هقشو برای اولین بار دیدم....
دوست صمیمیش بودم اما تا اون روز حتی گریه از ته دل ندیده بودم ازش چه برسه به هق هق..حالا هم که از زور گریه شونه هاش می لرزید....
اینقدر با سوز گریه می کرد که اشکام ریخت روی صورتم..شاید اگه با من نمیومد می تونست یه کاری برای خودش بکنه..افسون هم پاسوز من شد...
همونجا بغل دیوار نشستم و سرمو تکیه دادم به دیوار..با گریه بهش نگاه کردم و نرفتم جلو تا سبک بشه....
"بی کسی،تمامه توئه..لحظه های شوم توئه..
گریه کــن..هیچ راهی نیست..
که ابر غم رو بـــوم،توئه..
بی گناه..گریه کن..هی بگو اه..گریه کن..
گریه کن بشین..عکسه عشقتو ببین..
ولی جای گله نیست..عاشقی یعنی همین..
حق داری،بهونه..از هر چیزی بگیــری..
ولی حق نداری..بـــری"..
دستمو به دیوار گرفتم و با کمکش بلند شدم..کاش می تونستم یه کاری براش انجام بدم..اما متاسفانه من خودم گیر کردم تو زندگیم چطور می تونم بهش کمک کنم...
اگه می دونستم میشه کاری کرد تا بهتر بشه حتما اون کارو انجام می دادم...
اینقدر غرق بدبختی و گرفتاری های خودم شدم که به کل افسون و غم بزرگش رو از یاد بردم.....
با دیدنش دلم زیر و رو میشد..یه جور غمگین نشسته بود روی مبل و گریه می کرد که ته دلم خالی میشد..عین ادمایی که کسی رو ندارن تا همراهشون باشه و تنها نمونن..انگار خیلی ازش غافل شدم....
با گریه به طرفش قدم برداشتم درحالی که صدای اهنگ هنوزم میومد:
"گریه کن بشین..عکسه عشقتو ببین..
ولی جای گله نیست..عاشقی یعنی همین..
حق داری،بهونه..از هر چیزی بگیری..
ولی حق نداری"..
(عاشقی یعنی همین..رضاشیری)
نشستم کنارش..سرشو از روی زانوهاش بلند کرد و با دیدن من خودشو پرت کرد تو بغلم..هق هقش بلند تر شد..محکم تو بغلم فشردمش....
مثل بچه بی پناهی شده بود که زیر بارون مونده و جایی نداره تا پناه بگیره خیس نشه...
تو بغلم جمع شد و صدای نامفهومش به گوشم رسید:
-چرا اینطوری شد..ما که خوش بودیم..ما که کاری به کسی نداشتیم..تنها تفریحمون جمع شدن چهار نفرمون بود و گردش رفتنمون..مگه ما چی از دنیا می خواستیم که این بلاها سرمون اومد..آبشار چرا نتونستن ببینن که ما خندونیم..که هرچقدر هم غم تو دلمون بود بازم به ظاهر می خندیدیم..آبشار دلم برای اون روزا تنگ شده..روزایی که چهارتایی می نشستیم تو حیاط دانشگاه و می گفتیم و می خندیدیم..دلم برای جمع شادمون تنگ شده..عاشقیمون دیگه برای چی بود..کاش هیچوقت نمی دیدیم اونارو..کاش قبول نمی کردیم باهاشون باشیم..شاید الان داشتیم سر شوهر نداشتن با هم کل کل می کردیم و تو سر و کله هم می زدیم..دلم برای بحث کردن با بیتا و غش کردن تبسم از خنده،تنگ شده..دلم برای دعواهامون تنگ شده..دلم برای تشر زدنای تو بخاطره بلند حرف زدنمون تنگ شده..آبشار دلم برای همه چیه اون روزا تنگ شده!..
سرمو به سرش تکیه دادم..اشکام تا زیر چونه م شره کرده بود:
-منم دلم تنگ شده..شاید تقدیر ما هم این بوده..چی بگم بهت که خودمم جوابی براشون ندارم..فقط می دونم روزای ابری ما هم تموم میشه..بالاخره روزای قشنگ ما هم می رسه..نمی دونم چی میشه اما یه حسی بهم میگه ما هم بالاخره رنگ خوشحالی و خوشبختی رو می بینیم..نگران نباش افسون..غمگین نباش..من دلم به تو خوشه..تو که غصه می خوری دل منم می گیره..یه روزی برمی گردیم به کشورمون و زندگیمون رو از نو می سازیم..من با سپهراد..تو هم با کسی که واقعا عاشقت باشه و عاشقش باشی..ما برمی گردیم افسون..برمی گردیم و می زنیم تو دهن کسایی که نتونستن خنده مارو ببینن..خنده رو از روی لباشون پاک می کنیم..برمی گردیم و روزای تلخ اونارو هم می بینیم..بزار فعلا خوش باشن..بزار فکر کنن برنده شدن..اما برنده ما هستیم که قراره برگردیم..این ساده و خام بودن رو کنار می زاریم و جلوی همه می ایستیم..دیگه کسی جرات نمی کنه حتی چپ بهمون نگاه کنه..افسون نوبت ما هم می رسه!....
نفس عمیقی کشیدم..روی موهاش رو بوسیدم و سرشو از تو بغلم بلند کردم..لبخندی بهش زدم و دستمو روی گونه هاش کشیدم:
-پاشو اماده شو که الان کاترین میاد..بردیا هم کم کم پیداش میشه..مطمئنم گیتی جون مثل دفعه های قبل کلی تدارک دیده و همش می خواد بریزه تو خیکمون..پاشو که امشب رو نباید برای خودمون خراب کنیم...
امشب خونه بردیا اینا دعوت بودیم..کاترین قرار بود بیاد از سپهراد نگهداری کنه تا ما بریم و بیاییم..هرچند دوست نداشتن تنهاش بزارم اما روی گیتی جون رو نمیشد زمین انداخت...
افسون لبخند مهربونی بهم زد و بلند شد..چند قدم به طرف اتاقش برداشت که یه دفعه ایستاد و چرخید طرفم:
-ممنون که هستی آبشار...
-من باید ممنون باشم که تنهام نذاشتی و از همه دلبستگی هات دل کندی و باهام اومدی..من یه عمر مدیون توام که باهام اومدی و داری این همه دلتنگی و سختی رو تحمل می کنی...
-بالاخره برمی گردیم پیش بقیه و تا اخر عمر کنارشون می مونیم..مهم این چند سال بود که تو تنها نباشی و من پیشت باشم..این روزا هم برامون میشن خاطره و یه روزی یادشون می کنیم....
با لبخند چشمامو باز و بسته کردم..خواست بره سمت اتاقش که صدای زنگ واحدمون بلند شد..
افسون سوالی بهم نگاه کرد که همینطور می رفتم سمت در گفتم:
-حتما کاترینِ..برو اماده شو که داره دیر میشه...
-دلم راضی نیست سپهراد رو بزاریم خونه و خودمون بریم مهمونی..
-والا خودمم راضی نیستم..چکار می تونیم بکنیم..گیتی جون زنگ زده شخصا دعوت کرده..اگه نریم دلگیر میشه..زود برمی گردیم چون خودمم چند ساعت سپهراد رو نبینم دلم شور میوفته..فعلا نباید کسی از وجود سپهراد باخبر بشه....
سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش..درو باز کردم و با دیدن کاترین دعوتش کردم داخل..روی مبل نشست و گفت:
-پس سپهراد کجاس؟!...
-خوابه کاترین جون..من برم اماده بشم اونم خیلی وقته خوابیده کم کم بیدار میشه..ببینه دارم میرم بیرون دیگه ساکت نمیشه..باید قبل از بیداریش بریم که نبینه وگرنه نمی تونی ساکتش کنی...
سرشو تکون داد و منم رفتم تو اتاقم اماده شدم....
حاضر و اماده اومدم بیرون که همون موقع صدای زنگ ایفون بلند شد....
بدون جواب دادن به ایفون رفتم پیش کاترین که تو اشپزخونه بود:
-بردیا اومد ما داریم میریم..جون شما و جون سپهراد..خیلی مراقبش باشین..اگه کارم داشتی شمارمو که داری زنگ بزن سریع خودمو می رسونم..هیچی جز شیری که دوشیدم بهش نده..اگه خواستی با چیزی سرگرمش کنی فقط عروسکای پارچه ایش رو بده دستش...
کاترین لبخند وسیعی زد..چشمای ابیش فوق العاده مهربون بودن و با اون کک مک های روی گونه هاش خیلی بامزه بود....
دستشو روی دستم که روی کانتر بود گذاشت و لبخندش عمیق تر شد:
-نگران نباش دخترم..من چند تا بچه بزرگ کردم همه ی اینارو می دونم..برین که امیدوارم خوش بگذره بهتون..اصلا هم نگران گل پسرمون نباشین من حواسم بهش هست...
-خیلی ممنونم..امیدوارم بتونم جبران کنم....
با همون لبخند مهربون سرشو تکون داد برام..این زن فوق العاده مهربون و صبور بود..خوشبحال بچه هاش...
افسون رو صدا کردم که تندی از اتاقش پرید بیرون..از کاترین خداحافظی کردیم و رفتیم پایین که بردیا منتظرمون بود.....
دستشو روی پشتی مبل دراز کرد و با چشمای خمار مشکیش نگاهی به دوستانش که هرکدوم مشغول کاری بودن انداخت....
صدای خنده ها و حرفاشون رو می شنید اما بدون توجه تو حال خودش بود...
دستی تو موهاش کشید و خم شد چند دونه گیلاس که میوه مورد علاقه ش بود از تو ظرفِ جلوش برداشت و مشغول خوردن شد....
با صدای ظریف دختری که از کنارش شنید برگشت و یه لحظه بهت زده موند..همون چشمای مشکی..همون صورت معصوم و لبخنده مهربون....
چشماشو محکم روی هم فشرد و باز کرد..
با دیدن صورت دختره که هیچ شباهتی به تصویری که چند لحظه پیش دیده بود،نداشت نفسشو عمیق فوت کرد بیرون..این چشمای آبیه روشن هیچ شباهتی به اون چشمای مشکیه براق نداشتن....
با خودش زمزمه کرد:
"دارم دیوونه میشم..دیوونه میشم..برای چی باید اونو ببینم..لعنتی!"....
با انگشتش روی چشماشو فشرد و نفس عمیقی کشید..با شنیدن صدای دختره تازه متوجه شد اون داره حرف می زنه...
سرشو تکون داد تا از گیجی خارج بشه و برای تمرکز اخم کرد:
-چیزی گفتی؟!..
دخترِ که حتی اسمشو هم نمی دونست با طنازی لبخند زد و گفت:
-دیدم تنها نشستی گفتم بیام پیشت اخه منم تنهام..اما یه لحظه حس کردم حالت خوب نیست..چیزی نیاز داری برات بیارم؟!...
یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-اسمت چیه؟!..
دخترک با ناز چتری هاش رو کنار داد و لبخند زد:
-سپیده!...
سرشو تکون داد و نگاهشو چرخوند سمت دیگه..حوصله حرف زدن با دختری که نمی شناخت رو نداشت..ترجیح می داد تنها باشه....
دوباره خم شد و مشتی گیلاس برداشت..از هرچی می گذشت از این یکی نمی تونست..علاقه ی زیادی به گیلاس داشت و همیشه هم تو خونه ش پیدا میشد..به قول دوستاش معتاد بود بهش....
همینطور که دونه دونه گیلاس هارو بالا مینداخت چشماشو ریز کرد و به اطراف نگاه کرد..مهراب هم نشسته بود و با یکی از دوستاشون حرف می زد..مشخص بود اونم بی حوصله اس...
صدای سپیده باز خط کشید روی تمرکزش:
-نمی خواهی چیزی بگی؟!..اسم تو چیه؟!....
بی حوصله و بدون نگاه کردن بهش جواب داد:
-شهراد..سواله دیگه ای نی؟!...
-چه بداخلاق....
پای راستشو روی پای چپش انداخت:
-بستگی داره طرفم کی باشه...
-یعنی میگی اخلاقت با هرکسی فرق داره؟!....
-دقیقا..تعداد خاصی شامل اخلاق خاص من میشن!..
سپیده با عشوه ی خاصی خودشو به شهراد نزدیک تر کرد:
-خوب چطور باید جز اون تعداد خاص شد؟!..
پوزخند نشست روی لبای شهراد:
-اونو دیگه باید تو خودت دنبالش بگردی..ببین چی داری، رو کنی!...
چشمک سپیده پر از ناز بود:
-من خیلی چیزا دارم..مطمئنم می پسندی!..
-امیدوارم همینطور که میگی باشه وگرنه حوصله ی وقت تلف کردن ندارم..تنهایی رو ترجیح میدم...
سپیده بلند شد جلوی شهراد ایستاد..با یه حرکت موهای موج دار و قهوه ایش رو عقب فرستاد و دستشو به طرف شهراد دراز کرد:
-با رقص شروع کنیم؟!..
شهراد بدون توجه به دست دراز شده ی سپیده بلند شد و جلوتر از اون نزدیک کسایی که می رقصیدن شد...
سپیده ابرویی بالا انداخت و دنبالش رفت...به شهراد که رسید با لوندی دستشو روی شونه هاش گذاشت....
دستای شهراد تو گودی کمر سپیده نشست و هماهنگ با هم تکون خوردن....
سپیده مسلط می رقصید و سعی می کرد تمام ناز و عشوه ای که از خودش سراغ داره رو تو رقصش بریزه....
و اما شهراد..چشماش رو بسته بود و اصلا متوجه کارایی که سپیده می کرد نبود..فقط چپ و راست خودش و تکون می داد و همراهی می کرد...
یه لحظه لای پلکاش رو باز کرد و بخاطره قده کوتاهه سپیده فقط تونست موهای قهوه ای تیره ش رو ببینه..موهایی که بخاطره موج و رنگشون شباهت زیادی به موهای آبشار داشتن....
حس عجیبی بهش دست داد..دستاش دور کمر سپیده محکم تر شد و صورتش تو موهاش فرو رفت..نفس عمیقی کشید...
سپیده که فکر می کرد تونسته شهراد رو رام کنه با لبخند سرش رو بلند کرد و صورتش رو مقابل صورت شهراد گرفت....
شهراد خمار بهش نگاه کرد اما با دیدن چشمای ابی سپیده تمام حسش پرید و بی اراده با همون دستایی که روی کمر سپیده بود محکم هولش داد عقب...
سپیده که غافلگیر شده بود سکندری خورد اما تونست تعادلش رو حفظ کنه....
شهراد با گیجی دستاش رو روی صورتش کشید و زمزمه کرد:
-داره می زنه به سرم..کم کم دارم خل میشم..
بدون توجه به سپیده که با تعجب بهش نگاه می کرد عقب گرد کرد و با سرعت از خونه زد بیرون…
کف دستاش رو روی میزِ چوبی که توی حیاط بود گذاشت و نفسش و محکم فوت کرد بیرون....
ضربان قلبش تند شده بود...
نفس نفس می زد...
با اینکه هوا سرد بود اما حرکت اروم عرق رو روی کمر و شقیقه هاش حس می کرد...
با پوف محکمی دستاشو از روی میز بلند و تو موهاش فرو کرد..کاش یکی بود میزد تو گوشش تا بهش بفهمونه فقط حواسش پرته و مشکل دیگه ای نداره....
پشت همون میز، روی صندلی نشست..با دست راستش روی میز ضرب گرفت و در همون حال فکرش و از همه چی خالی کرد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه..شاید باید کم کم تمام خاطرت اون روزها رو بیرون می ریخت و فراموش می کرد...
راهه دیگه ای نداشت..خیلی کارا کرده بود و الان فقط می تونست فراموششون کنه..بهترین کار فکر نکردن بهشون بود...
با سرانگشتاش روی میز زد و با یه حرکت بلند شد..
زیر لب با خودش گفت:
-اینقدر این روزا حرفاشو مرور می کنم طبیعیه که تو ذهنم بمونه و همش بهش فکر کنم..دیگه نه به خودش، نه به حرفاش فکر نمی کنم..
سرش و به تایید بهونه ای که برای خودش تراشیده بود تکون داد..با این فکر اعصاب بهم ریخته ش رو یکم مرتب کرد و سعی کرد اروم باشه..نباید امشب رو به کام خودش تلخ کنه....
دستی به موهاش و بعد به کت اسپرت سورمه ای و پیراهن آبی رنگش کشید و مرتبشون کرد....
جفت دستاش رو تو جیب های شلوارش فرو کرد و با نفس عمیقی به خودش مسلط شد و مثل همیشه با قدمای محکم و منظم حرکت کرد...
سرش مثل همیشه بالا بود و هرکی می دیدش حتی نمی تونست فکر کنه که این مرد چند لحظه پیش بهم ریخته بود...
از چند پله ی جلوی در بالا رفت و به در که رسید بازم نفس عمیقی کشید....
قبل از اینکه درو باز کنه، در از داخل باز شد و مهراب از خونه بیرون اومد..با دیدن شهراد اخم کرد و تشر زد:
-معلوم هست کجایی؟!..دو ساعت دارم دنبالت می گردم...
دستی سر شونه مهراب زد:
-این همه ادم تو مهمونیه..خوب برو سرگرم شو داشی..همه جا که نباید وصل باشی به من!..
مهراب چشم غره ای رفت و زودتر از شهراد رفت داخل..شهراد هم پشت سرش وارد شد و چشم چرخوند....
با دیدن سپیده که همون جای قبلی نشسته بود، با سرِ بالا و تسلط کامل و قدمای محکم و با صلابت به طرفش رفت..امشب فقط باید خوش می گذروند و به هیچکس اجازه نمیداد شبش رو خراب کنه....
بهش که رسید سپیده سر بلند کرد و با دیدنش اخماش یکم گره خورد..خوب بهش حق میداد..هرکی دیگه هم بود با کاری که شهراد کرد،ناراحت میشد...
همینطور که دستاش تو جیباش بودن یه ابروش رو بالا انداخت و چشمکی زد:
-اگه حوصله ی رقص نداری دنبال یه همراهه دیگه بگردم؟!...
سپیده که از لحن تقریبا ملایمِ شهراد تعجب کرده بود پشت چشمی نازک کرد:
-واقعا می خواهی برقصیم دیگه؟!..نکنه دوباره وسط رقص ولم کنی و بری؟!..
شهراد خنده ش گرفت از لحن سپیده که هم سعی می کرد ناز داشته باشه، هم دلخوریش رو نشون بده....
پوفی کرد و نگاهی به اطرافش انداخت:
-نترس..ول نمی کنم برم....
سپیده که انگار فقط منتظره همین حرف بود بلند شد..شهراد برخلاف دفعه قبل،دستش و دور کمر سپیده حلقه کرد و با هم به جمع رقصنده ها پیوستن......
********************************************
غرق خواب بودم که یکی شروع کرد به کشیدن موهام..از درد صورتم جمع شد و سرمو کشیدم عقب..چشمامو یکم باز کردم که نگام افتاد به صورت تپل،سفید و خندون سپهراد....
یه دسته از موهام تو دستش بود و محکم می کشید تا بیدارم کنه....
از دانشگاه که برگشتیم سپهراد خواب بود..بعد از رفتن کاترین من و افسون هم اینقدر خسته بودیم که بدون خوردن چیزی خوابیدیم....
دستاشو تو دستم گرفتم و از تو موهام بیرونشون کشیدم..دستشو بوسیدم و طاق باز دراز کشیدم:
-کی بیدار شدی که اومدی مامان و بیدار کنی قندعسل؟!..بدو یه بوس بده به خوابم بپره!..
بلندش کردم بوسیدمش و بعد نشوندمش روی شکمم..پاهاش دو طرفم بود..یه شلوارک ابی با تیشرت همرنگش تنش بود..نخی و خنک بودن و توشون راحت غلت میزد....
الان دیگه می تونست بشینه..چهار دست و پا حرکت می کرد..یه صداهایی از خودش در میاورد که جالب ترینشون "مام" بود..هنوز نمی تونست کامل حرف بزنه برای همین به مامان می گفت "مام"....
بزرگ شده پسرم..هر روزم خوشگل تر میشه..چشمای مشکیه درشت و خمارش دل میبره ازم..دوست دارم هر دقیقه بوسش کنم....
افسون که یک ساعت سپهراد رو نبینه به هول میوفته و دلش بدجور تنگ میشه..وقتی کنارش باشه همش تو بغلشه و می چلونش...
بردیا هم که روزی نیست نیاد اینجا و برای سپهراد یه چیزی نیاره..هرچند به این بهانه میاد و یکی دو ساعت هم با من حرف میزنه..تمام اسباب بازی هاش رو بردیا خریده..هرچی ببینه سریع براش می خره و میاره....
هر دوتاشون عاشقش هستن..من که می میرم برای لپای تپلش..جون میده همچین مشتی گازشون بگیری..اما خوب دلم نمیاد بچه م دردش می گیره..البته دیدم بردیا و افسون وقتی چشم منو دور می بینن بچمو گاز گازی می کنن...
بلوزمو تو مشت کوچولوش گرفته بود و می کشید..خندیدم بهش و گفتم:
-جونم عزیزممم..چی می خواهی؟!...
بازم بلوزمو گرفت کشید و از خودش یه صداهایی در اورد..این یعنی اینکه دیگه خواب بسه باید بیدار شی:
-چشم الان بلند میشم...
از روی شکمم بلندش کردم و خوابوندمش روی تخت..کنارش نشستم و دستی تو موهام کشیدم مرتبشون کردم....
نگام که به صورتش افتاد با اون لب و لوچه اویزونش دلم ضعف رفت براش...
یواش قلقلکش دادم که غش کرد از خنده..منم با خنده کلی قربون صدقه ش رفتم....
در حالی که باهاش بازی می کردم و گاهی هم قلقلکش می دادم شروع کردم به خوندن شعرای بچگونه ای که مامانم همیشه برای من و آرشین می خوند...
"خرگوش من چه نازه..گوشاش چقدر درازه..
مثل بخاری گرمه..چه خوشگل و چه نرمه..
دستاشو پیش میاره..به روی هم می زاره..
می خوره برگ کاهو..می پره مثل اهو"...
نمی دونست من چی می گم اما غش غش به صدای بچگونه م می خندید..با خنده بغلش کردم و رفتیم تو دستشویی...
دستمو خیس کردم و کشیدم روی صورتش:
-صورت پسرمو بشورم..خوشگل بشه..تمیز بشه..مثل ماه بشه....
صورتشو با حوله کوچیکِ خودش خشک کردم و ابی هم به صورت خودم زدم و رفتیم بیرون....
همینطور که می رفتیم تو سالن صورتمو تو گردنش فرو بردم و صدامو کلفت کردم:
-وای وای چه پسره خوشگلی..می خوام بخورمـــش...
محکم گردنشو بوسیدم که با خنده تقلایی کرد و یه صداهای در اورد تا ولش کنم..بیشترین چیزی هم که می گفت همون مام بود..
لبامو روی صورتش کشیدم و با همون صدای کلفت شده گفتم:
-وای چقدر خوشمزه بودی..می خوام دوباره بخورمــت....
غش کرد از خنده و همراه با مام مام گفتنش دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد..سرشو گذاشت روی شونه م و صورتشو محکم به گردنم فشرد..یه جوری صورتشو قایم کرد تا نتونم ببوسمش....
از حرکتش زدم زیر خنده و با ذوق چلوندمش:
-چقدر تو شیرینی اخه پسرم..اینطوری که بیشتر هوس می کنم بخورمت!....
هرچی تلاش کردم نتونستم سرشو از روی شونه م بردارم..محکم چسبیده بود به گردنم....
هنوز دوتایی داشتیم می خندیدیم که صدای افسون از تو اشپزخونه اومد:
-چکار می کنین مادر و پسر که صدای خنده هاتون بلند شده؟!....
سپهراد با شنیدن صدای افسون سرشو بلند کرد و با چشمای درشتش مشغول نگاه کردن به اطراف شد تا افسون رو پیدا کنه...
خندیدم و راه افتادم سمت اشپزخونه..افسون داشت عصرونه اماده می کرد..روی صندلی پشت میز نشستم و سپهرادم نشوندم روی میز....
یه اداهای بامزه ای برای افسون درمیاورد و اونم هی دست از کار می کشید و میومد سپهراد رو یه بوس می کرد و می رفت...
بالاخره عصرونه ی افسون درست شد و رفتیم تو سالن..سینی چای و کیک دست افسون بود، منم سپهراد رو با یه دستم گرفتم و با دست ازادم ظرف میوه رو از روی کانتر برداشتم....
سپهراد رو پایین مبل گذاشتم تا بازی کنه و خودمم کنار افسون نشستم....
همینطور که فنجون چای رو تو دستم می چرخوندم گفتم:
-امروز خبری از بردیا نیست..زنگ هم نزده....
سرشو تکون داد:
-اره..اما هنوز دیر نشده شاید بیاد..
-هوم...
نگاهی به سپهراد که با کمک میزِ جلوی مبل ها بلند شده و تلاش می کرد تا دستش به ظرف میوه برسه، انداختم و گفتم:
-نکن پسرم میوفتی...
بدون توجه به حرفم بازم خودشو کش داد و اخرشم دستش خورد بهش و ظرف میوه روی میز چپه شد و نصف میوه های داخلش ریختن روی زمین...
با خوشحالی از نتیجه ای که گرفته بود خندید و دوباره با کمک میز نشست و چهار دست و پا به طرف میوه ها رفت....
کلافه نگاهی به افسون که به شاهکاره سپهراد می خندید انداختم و گفتم:
-می خندی؟!..این بچه رو دو روز دیگه نمیشه کنترل کرد...
شونه هاش رو بالا انداخت:
-بچه اس دیگه..بزار هرکار دوست داره بکنه!...
فنجون تو دستمو روی میز گذاشتم و خیز گرفتم سمت سپهراد و بلندش کردم..خودم نشستم روی مبل و اونم نشوندم روی پام...
دستشو تو دستم گرفتم:
-بده من برات هسته هاشون رو دربیارم عزیزم بعد بخور...
رو به افسون که با حض به سپهراد نگاه می کرد، گفتم:
-من نمیدونم این بچه به کی رفته که اینقدر گیلاس خور شده..
دوتا دست کوچیک و تپل سپهراد رو که تو هر کدوم دوتا دونه گیلاس بیشتر جا نشده بود رو تو دستم گرفتم و به افسون نشون دادم:
-ببین تورو خدا..اون همه میوه تو ظرف بود اما فقط گیلاس برداشته...
افسون با خنده سرش و تکون داد.....
یکی یکی گیلاس هارو از تو دستش دراوردم و بعد از اینکه هسته هاشون رو می گرفتم میزاشتم تو دهنش...
جالب اینجا بود که فقط هم ابشون رو می خورد و تمام صورتش رو قرمز می کرد..بعد از اینکه خوب تو دهنش می چلوندشون و ابشون رو می خورد بقیه ش رو تف می کرد بیرون....
دستمالی از تو جعبه بیرون کشیدم و صورت و دستاش رو پاک کردم:
-اخه تو به کی رفتی گل پسر!...
سپهراد روی پام شروع کرد به ورجه وورجه کردن که بره پایین..گذاشتمش پایین و تندی رفتم ظرف میوه که افسون همه رو از روی زمین جمع کرده بود و داخلش گذاشته بود رو برداشتم و گذاشتم روی کانتر....
سپهراد هم که دید دیگه از گیلاس خبری نیست رفت طرف عروسکاش و مشغول بازی شد....
خواستم برگردم پیش افسون که صدای گوشیم از تو اتاق اومد....
پا تند کردم سمت اتاق تا قطع نشه..شماره ی خونمون بود...
لبخندی زدم و همونجا روی تخت نشستم...
مامانم و بابام تقریبا هر روز زنگ می زدن و باهم حرف می زدیم..تازه بعضی اوقات که آرشین بهونه می گرفت چندبار زنگ میزدن تا باهاش حرف بزنم و ارومش کنم....
اونا که کاری به اینترنت و این چیزا نداشتن برای همین دلتنگی هامون رو با گوشی و حرف زدن رفع می کردیم...
دستمو روی صفحه گوشی کشیدم و با شوق جواب دادم:
-جون دلم؟!...
-سلام دخترم....
با شنیدن صدای گرفته و پر از بغض مامان بند دلم پاره شد..دلشوره به جونم افتاد...دلم گواه بدی میداد....
با هول بلند شدم و دو دستی گوشی رو گرفتم:
-چیشده مامان؟!..
با همون صدای گرفته اروم گفت:
-هیچی دخترم سرما خوردم صدام گرفته شده..
صدای گرفته از مریضی با صدای گرفته پر از بغض فرق می کرد..مامانم بغض داشت..صداش گرفته بود از بغضی که نمی تونست قورتش بده...
سر انگشتام رو روی لبام گذاشتم..یه چیزی توی دلم بالا پایین میشد....
قلبم بی وقفه و به شدت می کوبید...
پاهام می لرزید و توان نگه داشتنم رو نداشت....
با بغضی که تو گلوم نشسته بود نالیدم:
-مامان؟!...
یه دفعه بغضی که مامان سعی در نگه داشتنش داشت ترکید و همراهش دل من هم....
نگران و پر از دلهره پرسیدم:
-مامان جون آبشار بگو چیشده؟!...
با صدایی لرزون ناشی از گریه و مستاصل گفت:
-آبشار می تونی بیایی ایران؟!...
از نگرانی زیاد صدام بی اراده بلند شد:
-مامان منو کشتی..بگو چه خاکی تو سرم شده؟!....
همزمان با بلند شدنه صدای گریه و هق هقش گفت:
-با..بابات..حا..حالش..خوب..نی..نیست...
دستمو روی دهنم فشردم تا صدایی ازش خارج نشه....
چشمام پر شد و بعد سرازیر....
قلبم فشرده میشد..انگار یکی تو مشتش گرفته و فشارش میده...
تو دلم خالی شده بود و می لرزید....
افتادم روی تخت و روتختی رو تو مشتم فشردم..صدام هر لحظه بیشتر تحلیل می رفت:
-چه اتفاقی براش افتاده؟!...
میون هق هق صدای پر از بیچارگی و درمونده ش رو شنیدم:
-تصادف کرده....
گوشی از دستم افتاد..روتختی رو محکمتر تو مشتم فشردم..حس کردم کمرم شکست..دردش غیر قابل تحمل بود:
-آآآخ...
خودمو از روی تخت کشیدم پایین و روی زمین نشستم..حتی نتونستم بپرسم چه بلایی سرش اومده..حتی اگه یه خراش هم برداشته باشه بازم من می میرم....
من چطور می تونم اینجا باشم و بابام اونجا تو بیمارستان معلوم نیست چه حالی داره...
یه دفعه به ضرب از روی زمین بلند شدم...
بازم کمرم درد گرفت..یکم خم شدم و دستمو روی کمرم گذاشتم:
-آآآخ....
به سختی کمرم و صاف کردم و با عجله از اتاق رفتم بیرون..افسون که صدای بلنده باز شدن در اتاق رو شنیده بود برگشت و با دیدن من،صورتش پر از وحشت شد...
به طرفم قدم برداشت و جلوم ایستاد..پر از سوال و نگرانی بهم خیره شد...
دستش و تو دستم گرفتم و هق زدم:
-بابام..تصادف..کرده!....
با ناباوری بازوهام و گفت:
-چی میگی؟!..از کجا فهمیدی؟!..حالش چطوره؟!..الان کجاس؟!...
به طرف تلفن رفتم تا یه زنگ بزنم..گوشی خودم که روی زمین افتاد و معلوم نیست چه بلایی سرش اومد...
در حالی که شماره می گرفتم جواب افسون رو هم دادم:
-مامانم زنگ زد..نمی دونم..نتونستم چیزی بپرسم..فقط همون رو شنیدم که تصادف کرده..مامانم گفت بیا ایران...
گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و همینطور که به بوق های متعدد و منظم گوش میدادم زیر لب زمزمه کردم:
-باید برم..به من احتیاج دارن..من باید کنارشون باشم..مامانم و آرشین الان تنهان...
با اولین الویی که گفت با گریه و هق هق شروع کردم به حرف زدن:
-واسه من یه بلیط برای ایران بگیر..هرچه زودتر بهتر..حتی اگه می تونی برای همین الان واسم جورش کن..باید برم..تورو خدا بردیا عجله کن من باید الان اونجا باشم....
بردیا با نگرانی گفت:
-چی شده آبشار؟!..برای کسی اتفاقی افتاده؟!....
هق زدم:
-بابام تصادف کرده بردیا!...
-الان میام اونجا....
گوشی رو قطع کردم و بی توجه به افسون دستامو روی صورتم گذاشتم و زار زدم....
بیچاره مامانم الان چه حالی داره..مطمئنم داغونه..اون دوتا روی لیلی و مجنون رو کم کردن..نفسشون به نفس همدیگه وصله..چطور می تونه طاقت بیاره بابام روی تخت بیمارستان باشه..از همین الان مطمئنم حالش بدجور خرابه.....
با صدای گریه ی سپهراد یه دفعه به خودم اومدم و دستامو از روی صورتم برداشتم....
بهش نگاه کردم که از تو بغل افسون دستاشو به طرف من دراز کرده بود و با گریه منو صدا میزد..از گریه ی من ترسیده بود و به گریه افتاده بود..حالا هم فقط خودم می تونستم ارومش کنم....
لبخند تلخی روی لبام نشست..اگه قرار باشه برم ایران سپهراد رو تو این موقعیت نمی تونم ببرم..باید همینجا بزارمش برای افسون و بردیا....
چطور دوریش رو طاقت بیارم..مگه می تونم تا زمان نامعلومی از پاره ی تنم دور باشم....
یه دفعه دیدم رنگ سپهراد داره سیاه میشه و صدای گریه ش هم قطع شده..بند دلم پاره شد...
سپهراد بخاطره بارداری سختی که داشتم وقتی به گریه میوفتاد و خیلی شدید گریه می کرد نفسش قطع میشد...
تا حالا هر موقع اینطوری شده به سختی و با هزار مکافات نفسش و برگردوندیم....
از جا پریدم و سپهراد رو از تو بغل افسون چنگ زدم..جیغ زدم:
-خدایا به دادم برس....
هر لحظه رنگش سیاه تر میشد..دهنش و تا ته باز کرده بود و برای یه ذره نفس تقلا می کرد..دستاش تو هوا تکون می خورد...
حس می کردم هر لحظه ممکنه از دستش بدم....
از ناتوانی زیاد گریه م شدت گرفته بود و نمی دوستم چیکار کنم...
خوابوندمش روی زمین و صورتش و تو دستام گرفتم..نگاهی به افسون که خشکش زده بود انداختم..رنگ به رو نداشت...
با دلهره نالیدم:
-افسون یه کاری کن بچه م داره از دستم میره....
افسون همونطور گیج کنارم نشست و دو سه تا با سر انگشتاش اروم زد تو صورتش..یکی دو بار قبل هم که اینطوری شده بود با همین تو صورتش و کمرش زدنا سریع خوب شده بود....
یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد..وقتی آرشین خیلی بچه بود یه چیزی تو گلوش می پرید یا موقع خوردن داروهاش نفس قطع میشد مامانم چند تا فوت تو صورتش می کرد و نفسش برمی گشت...
سریع خم شدم روش و تو صورتش فوت کردم..از اونطرف هم پشتش رو محکم تو دستم گرفتم..نتیجه نداد..با هق هق دو بار دیگه فوت کردم...
یه دفعه یه نفس بلند کشید و همراه با بیرون دادنش دوباره صدای گریه ش بلند شد....
-وای..خدایا شکرت..مرسی..مرسی..خدایا....
نفسم و با ناله بیرون دادم و سپهرادو بلند کردم..این اتفاقا شاید به دو سه دقیقه هم نرسید اما حس می کردم دو سه سال از عمرم و کم کرد....
رنگ صورتش کم کم داشت به حالت عادی برمی گشت..اگه طوریش میشد من می مردم..همیشه بعد از یکم کلنجار رفتن باهاش خوب میشد اما الان هرکار می کردم نفسش بالا نمیومد....
تو بغلم گرفتمش و محکم به خودم فشردمش..پابه پاش منم گریه کردم و تند تند خداروشکر کردم....
صورتش و بوسیدم و لبامو به پیشونیش چسبوندم..اگه اتفاقی براش می افتاد....محکم به سینه م فشردمش..خدانکنه....
از روی زمین بلند شدم و روی مبل نشستم....
تو بغلم نشوندمش و با گریه اروم تو گوشش شروع به حرف زدن کردم تا اروم بگیره..
نفس عمیقی کشیدم و بوی تنش رو به ریه هام کشیدم..باید یه مدت از این بوی ارامش بخشش دور بمونم...
اونم محکم بهم چسبیده بود و صورتش رو به سینه م می کشید..دیگه گریه نمی کرد اما هر چند دقیقه یکبار ریز هق میزد...
با صدای ایفون سرم و بلند و اشکام و پاک کردم....
هنوز از اتفاقی که افتاده بود دست و پام شل بود..نمی تونست بلند شم و مثل همیشه برم استقبالِ بردیا...
افسون و بردیا با هم اومدن و افسون روی مبل روبه روم نشست و بردیا هم اومد طرفِ من و سپهراد..انگار افسون بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده....
دستش و دراز کرد سمت سپهراد تا بغلش کنه اما سپهراد با تخسی بلوز منو تو مشتش گرفت و سرش و تو سینه م پنهون کرد....
نمی خواست از بغلم بیاد بیرون منم ترجیح می دادم پیش خودم باشه چون به زودی می رفتم و شاید مدت زیادی برنمی گشتم..باید بوی خوشش و تو ریه هام حفظ می کردم...
بردیا لبخندی از حرکت سپهراد زد و رفت روی کاناپه کنار افسون نشست:
-حالش چطوره؟!..
تشکری کردم و با بی قراری بهش نگاه کردم و گفتم:
-چکار کردی؟!..واسم بلیط گرفتی؟!....
دستاش و تو هم قفل کرد و روی زانوهاش گذاشت:
-به یکی از دوستام که تو فرودگاس زنگ زدم تا چک کنه ببینه اولین پرواز به ایران چه زمانیه!...
-من باید هرچه زودتر برم...
اشاره ای به سپهراد کرد:
-سپهراد رو چکار می کنی؟!..با خودت می بری؟!...
سرم و بالا انداختم:
-نمی تونم تو این موقعیت ببرمش..اونا الان گرفتاره بابامن،برم بگم یه بچه گرفتم بزرگ کنم؟!..مسلما رفتاره خوبی نخواهند داشت..تا برم و بیام زحمتش میوفته گردنه تو و افسون!...
افسون که ساکت بود به حرف اومد:
-من که از خدامه پیشم باشه خودتم می دونی...
لبخندی بهش زدم..بردیا نگاهی به صورتم کرد و گفت:
-دقیق بگو مامانت چی گفت؟!...
تمام حرفایی که مامان زده بود به همراهه حالت هایی که داشت رو توضیح دادم..وقتی ساکت شدم هیچکدوم هیچی نگفتن و همه رفتیم تو فکر....
بعد از چند دقیقه سکوته خونه رو زنگِ موبایلِ بردیا شکست..گوشیش رو از جیبش در اورد و نگاهی به صفحه ش انداخت...
بلند شد و همینطور که جواب می داد گفت:
-همون دوستمه....
من و افسون منتظر به بردیا که داشت صحبت می کرد،نگاه می کردیم که بعد از یکم حرف زدن و تشکر گوشی رو قطع کرد...
برگشت و به من نگاه کرد:
-شانس اوردی..اولین پرواز برای فردا شبه!...
چشمام و باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم..از بردیا تشکر کردم و دستم و روی موهای کم پشت و بوره سپهراد کشیدم....
بهش نگاه کردم که دیدم با همون صورت خیس از اشک و نشسته تو بغلم خواب رفته..بلند شدم به طرف اتاقم راه افتادم تا روی تخت بزارمش...
ارسالها: 1
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2017
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سلام چرا بقیه رمانو نمیزارین?????
منو خواهرم منتظر بقیشیم?
اگه ادامش نمیدین به ما هم بگین
هر روز چک می کنیم میبینیم همون قبلیه?