*گل مثل گل آرا به قلم نیاز شهریاری *
امیدوارم خوشتون بیاد ...
خدایا نکنه براش اتفاقی افتاده باشه نه نه نمیدونم
فکر میکردم باصدای آوا اروم به طرفش برگشتم :
ــ گل آرا داری به چی فکر میکنی ؟
ــ هیچی .
ــ دروغ نگو . میدونم داری به چی فکر میکنی به عشق دست نیافتنید .
برگشتم طرفش با صدای بلندی جوری که همه بچه های کلاس به طرفمون برگشتن سرش داد کشیدم :
ــ آوا
خانم محسنی دبیر (ادبیاتمون) جوری که کاملا معلوم بود از دستمون عصبانیه گفت :
ــ شما دیگه شورشو در اوردین برین بیرون هم خانوم کیانی کاشانی هم باقری .
به آوا که بغل دستم بود نگاه کردم تمام خواهشش رو داخل چماش جمع کرده بود وبه خانم محسنی نگاه میکرد . ولی من برعکس آوا بدون اینکه نگاهم به بقیه کنم از کلاس خارج شدم زیر لب زمزمه میکردم
ــ بهم بگین دیونه خیال پرداز چیزی نیس ولی بهم نگین عشقت دست نیافتنیه .
روی نیمکت همیشه گی داخل حیاط نشسته بود . اوا هم کنارم نشست با صدای که ناراحتی داخلش موج میزد گفت :
ــ حالا میخوای چیکار کنیم ؟ یه وقت منفی برامون نزاره؟
ــ خودش گفت برید بیرون .
ــ پوفف باشه .
بعد از لحظه ای سکوت گفتم :
ــ اوا
ــ ها ؟
ــ به نظرت بهش میرسم .
ــ گل آرا اگر بگم ناراحت نمیشی ؟
ــ نگو ...
نفسشو بیرون داد ادامه داد :
ــ باشه
با حرف های اوا بغض کرده بودم.هر چند که حرف جدیدی نزده بود ولی بازم دوست نداشتم بشنوم .
کلاس ها وزنگ هام مثل همیشه کسل کننده تموم شد همه وسایلمو جمع کردم وخیلی مجلسی توی کیفم پرت کردم .
ــ گلی جون میکنی ؟
به طرف آوا برگشتم باصدای گرفته ای گفتم :
ــ کاش جون میکندم !
ــ آخه چرا گل آرا؟
در جواب آوا فقط سکوت کردم کیفم رو روی دوشم انداختم چادرم رو روی سرم تنظیم کردم با آوا از درحیاط مدرسه بیرون رفتی.
ــ گلی هنوز مامانت...
وسط حرفش پریدم :
ــ اره
ــ صبر کن حرفم رو کامل کنم .
ـمیدونم میخوای چی بگی ...
ــ گل آرا تو دختر جالبی هستی
ــ میدونم .
آوا ادامه داد:
ــ رومانیک در عین حال سرد وساکت خوش خنده ولی از وقتی عاشق شده نمیخنده ...
ـ چون دلیلی برای خنده ندارم
ــ دلیلی برای ناراحتیم نداری
ــ دلیل اول : بدبختی هام .دلیل دوم: خانوادم .دلیل سوم :به قول خودت عشق دست نیافتنیم دلیل...
ــ استپ استپ فهمیدم بابا .
دیگه رسیده بودیم به درخونه ب در خونه سفید وابیمون خیره شدم وبا دقت اونو حلاجی کرم نمیخواستم نمیخواستم دوباره وارد این خونه بشم ولی چاره ی دیگیم نداشتم .
با آوا خداحافظی کردم .
زنگ درخونه روفشار دادم در باصدای تیکی باز شدکفش هام رو داخل جا کفشی گزاشتم و واردخونه شودم .
ــ سلام.
به مامان نگاه کردم در جواب مامان گفتم :
سلام بابا کجاست ؟
ــ سر کاره .
ــ باشه .
بابام سافکاری داشتم وضمون معمولی بود به قول معروف از پس خودمون برمیومدیم ...
از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم به اروین وراوین نگاه کردم مثل همیشه پشت کامپیوتر نشسته بودن ... با صدای نسبتا بلندی گفتم :
ــ میشه بلند شید ؟
آروین درجوابم گفت :
ــ برو بابا .
میدونستم بحث باهاش فایده نداره . به راوین نگاه کردم .
ــ تو پاشو .
ـنمخوام.
میدونستم هیچکدومشون حرفم رو گوش نمیدن . به اتاق نگاه کردم مثل همیشه ب لطف راوین واروین جنگل امازون شده بود.
خانوادمون پنج نفره بود من که ۱۳ سالمه اروین ۳سال ازم بزرگتره وراوین که ۵سالشه .
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم .
ــ بیاید غذا بخورید
ناهارخوردیم بعد از ناهار فقط انجام یک کاره دوست داشتم فورن به طرف تلیوزیون رفتم کنترل رو از رو یکوسن مبل برداشتم تلیوزیون رو روشن کردم مثل همیشه هیچ خبری ازش نبود .
ناامید به طرف اتاقم رفتم پشت میز نشستم وشروع کردم به درس خوندنوقتی به خودم اومدم ساعت۶بود خسته وکوفته خوابیدم.
* * *
پنج سال بعد
ـ گلی گلی...
با صدای آوا با دقت بیشتری بهش خیره شدم :
ـ بله ؟
با شور وهیجان خاصی جیغ زد :
ـ تهران قبول شدیم باورت میشه ؟
اشک داخل چشمام جمع شده بود زیر لب زمزمه کردم (بالاخر موفق شدم)بلند جیغ کشیدم:
ـ باورم نمیشه باورم نمیشه خدای من .
اشکی که حالا کاملا صورتمو خیس کرده بود پاک کردم .
من گل آرا کیانی ۱۸ ساله در رشته ای بازیگری درتهران قبول شدم .فقط به خواتر اون فقط بخواتر ارمان .
ـ گل ارا تو فکری رسیدم .
در حالی که از ماشین پیدا میشد با صدای بلندی گفتم :
ـ باشه باشه عشقی گود بای بوس
خندید :
ـ بابا شنگول میزنی .
چشمکی زدم در حالی که با حالت خاصی راه میرفتم گفتم :
ـ اگر من شنگولم توم حبه انگوری
باز هم خندید :
باشه بابا خدافس .
به نشونه خدافس دستمو براش تکون دادم .
آوا برام تک بوقی زد ورفت .
به در خونه نگاه کردم برای بار هزارمین بار حلاجیش کردم میترسیدم وارد بشم واقعان میترسیدم از اکسعمل بابا قبول میکنه برم نمیدونم ...
در خونه رو زدم در مثل همیشه باصدای تیکی باز شد . باصدای بلندی که همه بشنون گفتم:
- سلام به همه .
بابا با حالتی که معلوم بود حسابی از دست عاصیه وسعی داره صداشو کنترل کنه گفت:
ـ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
منتظر همچین سوالی بودم زمزمه کردم :
ـ ببخشید تکرار نمیشه باطریم تمومه شده بود .
بابا در حالی که به طرفم اومد گفتم:
ـ باشه ولی حواست باشه که دیگه تموم نشه .
ربروم ایستاد ادامه داد :
-امید وارم برعکس همیشه سرفرازم کرده باشی ... حالا کجا قبول شدی ؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم اروم باصدای که سعی میکردم سفت باشه گفتم :
- تـ تهران
بابا با صدای بلندی گفت :
-انقالیتو میگیرم
-چی؟
ـ همین که گفتم .
میدونستم حرفش یکیه ولی دیگه نمیخواستم ساکت بشینم دیگه نمیخوام همون گل آرای توسری خور باشم دیگه نه .
جیغ زدم :
- بابا دیگه نه دیگه من به حرف شما گوش نمیدم خسته شدم چقدر طرف پسراتو گرفتی اصلا میدونی یه دخترم داری تو خود خواهی فقط به فکر خودتی من نمیخوام شبیح تو بشم نمیخوام .
جیغ میزدم گریه میکردم موهامو میکشیدم ولی بابا هیچ اکسل عمل نشون نمیداد با جیغای من مامان و آروین و راوین هم اومده بودنو نگاهمون میکردن .
بابا گفت :
- صداتو ببر دختره ...
حرفشو نصفحه کاره گزاشتم :
- مگه من چیکارت کردم خسته شدم اصلا تو ادم نیس...
با در گوشی که از بابا خوردم حرفم نصفه کاره موند مامان فورا اومد جلو به بابا گفت :
- ایرج ولش کن چیکارش داری .
بابا ادامه داد:
- معلوم نی میخواد برا من بره تهرون چه غلتی بکنه اصلا نمیخواد درس بخونه .
- ایرج بزار بره درس میخونه کاری که نمیکنه میخوای مس خودمون توسری خور بشه ؟
- به درک توسری خورشه .
صورتم از گریه خیس شده بود دستم هنوز روی گونم بود .
این دفعه راوین پا در میونی کرد :
- بابا بزار بره درسته که خیلی احمقه ولی خوب کاریم نمیکنه چون میدونه خودم خفش میکنم .
بابا کمی نرم شده بود . با لحن ارومی گفت :
- باشه
برگشت طرفم ادامه داد :
ولی بدون فقط اگر یک خطا یک خطا ازت ببینم تیکه بزرگه گوشته .
زیر لب چشمی گفتم . واروم راه اتاقمو پیش گرفتم .تا در اتاقو بستم شرو ع کردم به جیغ زدن از خوشحالی برای خودم میرقصیدم وادا در میاوردم واینو زمزمه میکردم :
- منو این همه خوشبختب محاله محاله ...
انقدر بالا وپایین پریدم که بالاخر خوابم برد...
باصدای در آروم چشممو باز کردم .
در حالی که از روی تخت بلند می شدم زیر لب گفتم :
- اوف یک روز دیگه.
درو باز کردم بابا بود وارد اتاق شد در پشت سرش بستم .روی تخت نشسته اشاره کرد که بشینم کنارش نشسم شروع کرد :
- وسایلتو جمع کن منم میرم دنبال خونه برات اون دوستتم چی بود همون آهان همون دختره آوا باهات میاد با پدرش صحبت کردم . تا یک هفته میرم تهرون که از جات خیالم راحت شه .
با شور خواستی دستامو بهم کوبوندم وگفتم:
- قوربونت بشم بابا.
که با چشم غرش مواجه شدم ه چیزی نیس عادت داره بزنه تو برجکم ...
بابا بدون اینکه باهام حرفی بزنه از اتاق خارج شد. رفتم دوباره به خوابم برسم که صدای گوشیم بلند شده به طرفش رفتم . از روی عسلی میز برش داشتم آوا بود تا خواستم جوابشو بدم مثل همیشه اول شروع کرد :
- گل آرا چیزی نیس اگر مامان بابات قبول نکردنا نارا...
وسط حرفش پریدم :
- چی میگی دیونه قبول کردن باورت میشه ؟
آوا هم مثل من جیغی زد وگفت :
-وایییییی شوخی میکنی؟
- نه بابا قبول کرد
- واااااااااای دخـی باورم نمیشه میرم به رویا بزنگ بای ...
-بای
خوشحال بودم این خوشحالی برای من خاص بود خیلی خاص دفتر خاطراتمو برداشتم ومثل همیشه شروع کردم به خاطره نوشتن ...
***
چند ماه بعد...
آروم گفتم :
- دلم برای همتون تنگ میشه ... مامان . بابا.راوین وآروین ...
به چهارتاشون خیره شد به بابام درسته که باهام مهربون نبود ولی بازم اندازه یک دنیا دوسش داشتم ...به مامان خیره شدم کپش بودم خیلی خیلی شبیهش بودم مثل سیبی بودیم که از وسط جدامون کردن . منم مثل مامانم چشمای قهوی داشتم که خیلی خیلی تیره بود ودم به مشکی میزد لب ودماغمم زشت نبود به صورتم میومد یه دختره معمولی بودم ... به آروین خیره شدم قدش خیلی بلند بود تا سینش میرسیدم شبیه بابا بود خیلی شبیهش بود !
راوینم با اون عینک خنگولی خیلی بامزه شده بود با صدای رویا دست از افکارم کشیدم :
- گلی بیا دیگه.
به طرفش برگشتم در حالی که چمدونمو بلند میکردم تا داخل قطار شیم پرسیدم :
- کدوم کوپه ایم؟
آوا درجوابم گفت :
- فک کنم ۸
به طرف کوپه ۸ رفتم ... درکوپه رو باز کردم چمدونو همونجا ول کردم و روی تختای قطار نشستم . خوشحال بود خیلی خوشحال بالاخر از زندان بابام
آزاد شده بودم...
چند دقیقه گزشته بود آوا هدفون داخل گوشش بود ورویا هم مثل همیشه کتاب دستش بود ...
با صدای بلندی جوری که آوا بشنوه گفتم :
-آوا تبلتتو بیار فیلم ببینم...
منو آوا مشغول فیلم دیدن شدیم ورویا هم کارخودشو انجام داد.
- گل آرا؟آروم گفتم :
- دلم برای همتون تنگ میشه ... مامان . بابا.راوین وآروین ...
به چهارتاشون خیره شد به بابام درسته که باهام مهربون نبود ولی بازم اندازه یک دنیا دوسش داشتم ...به مامان خیره شدم کپش بودم خیلی خیلی شبیهش بودم مثل سیبی بودیم که از وسط جدامون کردن . منم مثل مامانم چشمای قهوی داشتم که خیلی خیلی تیره بود ودم به مشکی میزد لب ودماغمم زشت نبود به صورتم میومد یه دختره معمولی بودم ... به آروین خیره شدم قدش خیلی بلند بود تا سینش میرسیدم شبیه بابا بود خیلی شبیهش بود !
راوینم با اون عینک خنگولی خیلی بامزه شده بود با صدای رویا دست از افکارم کشیدم :
- گلی بیا دیگه.
به طرفش برگشتم در حالی که چمدونمو بلند میکردم تا داخل قطار شیم پرسیدم :
- کدوم کوپه ایم؟
آوا درجوابم گفت :
- فک کنم ۸
به طرف کوپه ۸ رفتم ... درکوپه رو باز کردم چمدونو همونجا ول کردم و روی تختای قطار نشستم . خوشحال بود خیلی خوشحال بالاخر از زندان بابام
آزاد شده بودم...
چند دقیقه گزشته بود آوا هدفون داخل گوشش بود ورویا هم مثل همیشه کتاب دستش بود ...
با صدای بلندی جوری که آوا بشنوه گفتم :
-آوا تبلتتو بیار فیلم ببینم...
منو آوا مشغول فیلم دیدن شدیم ورویا هم کارخودشو انجام داد.
آروم چشمامو باز کردم آوا بالبخند نگام میکرد گفت :
- چقدر میخوابی رسیدم .
بلند شدم در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:
- چ..عج..ب رسیدم
بلند شدم چمدون هامونو باهزار جور بدبختی و...پایین بردیم !نفس عمیقی کشیدم میخواستم بو کنم میخواستم همه این هوا رو استشمام کنم میخواستم آزادی رو حس کنم ولی شروع کردم به سلفه کردن ...آوا و رویا هردشون بهم میخندیدن ...بلند بهشون گفتم :
-یارتاقال
ولی هردشون دوباره شروع به خندیدن کردند.
کنار خیابون ایستاده بودیم برگه ای که بابا آدرس خونه رو توش نوشته بود داخل دستم بود ولی دقیقا نمیدونستم کجاست ... به پیشنهاد آوا تاکسی گرفتیم وبرگه رو به راننده دادیم...
به خیابونا نگاه میکردم ترافیک شلوغی ... هه من با چه امیدی به تهران اومدم ...؟
آرمان
رها
گل آرا
مثل همیشه پول تاکسی رودنگی حساب کردیم کمی هم گرون بود ...ماسه تا همیشه این جوری بودیم !!!
از تاکسی پیاده شدیم به آپارتمان روبروم خیره شدم خوب بود بعد نبود یک ساختمون فک کنم ۴ طبقه که با نمای سفید معمولی بود...!باصدای رویا به طرفش برگشتم :
-گلی کلید کجاس ؟
- توکیفه ...
به طرف کیفم رفتم ولی صدای ناآشنا مانعه شد تا کارمو انجام بدم به طرف صدا برگشتم :
- شماباید همسایه های جدید باشید؟
پسری بود تقریبا همسن وسال خودمون شالم رو روس سرم جابه جا کردم وگفتم :
- بله بااجازه
کلید رو کامل از کیفم در اوردم وداخل جاکیلدی چرخوندم درباز شد... با آوا و رویا وارد خونه شدیم یه خونه کاملا معمولی با امکانات .
آوا گفت :
-چرا دوتا اتاق خواب ؟
پاسخ دادم:
-نمیدونم والا حالا چیزی نیست ...!
آوا بالحنی دیگه گفت:
-گلی فردا میبینیش از نزدیک باورت میشه ؟
دستامو از خوشحالی به هم کوبیدم وگفتم :
-نه نمیشه
آوا در حالی که تکونم میداد گفتم :
-خوب بگیر بخواب فرد باید زود بیدار شیم ...
- ولی چمدو...
وسط حرف پرید :
- تو بگیر بکپ صاحب خونه بقیش با من ...
به حرف آوا گوش دادم ورفتم تا بخوابم ...
* * *