امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نهال زندگی

#1
اسم كتاب:نهال زندگى...!
تعداد صفحه: نامشخص
_خلاصه:داستان زندگي دو تا خواهره كه به هم وصل ميشه بايد ديد كيه كه ميتونه ببره و نهال زندگيش قطع نشه
_توجه: شخصيت مهرناز همه چيش از اسم و قيافه و اخلاق خودمم اما بقيه ي شخصيتها خيالين اگه جاهاييش از مهرناز تعريف شد


احساس سرگیجه دارم با اینکه تمام مدت سعی داشتم فراموشش کنم اما الان داره همه چی برمیگرده همه خاطراتش، ذهنم یاری نمیکنه که جلوشو بگیرم انگار فرودگاه از جلو چشمام محو میشه و خاطراتم برمیگردن همه اون خاطراتی که با این داشتم.

***
کلاس زبانم تازه تموم شده بود بع سمت جایی رفتم که باهاش قرار داشتم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم بیشتر مثل یه خیال بود اما نه واقعیت داشت و کیارش واقعا دوست پسرم بود و من دوسش داشتم خیلی اتفاقی با هم اشنا شدیم تو تولد یکی از دوستام اولش که فهمیدم مختلط نخواستم برم اما با اصرار فرانک همون دوستم به مامانم و بابام دروغ گفتم و رفتم و الان واقعا خوشحالم که رفتم، دیدم از دور داره میاد با تیشرت مشکی و شلوار جین که اونو رویایی تر میکرد نزدیکتر که شد برای ثانیه ای لبخندی اخمهاشو از هم باز کرد اما بازم به نظر لبخندی مغرورانه میومد.
سلامم را با سلام کوتاهی جواب داد. کمی قدم زدیم بعد تازه به یاد اوردم که ممکنه مهرناز تو خونه تنها بمونه با عجله خدافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم تموم طول راه دوباره دلشوره به سراغم اومد هر کاری میکردم دلیلش رو متوجه نمیشدم فقط میترسیدم البته ترس برای یه دختره 16 ساله بعید به نظر نمیرسید مخصوصا من که دوست پسرم داشتم ترس از فهمیدن والدین چیز عجیبی نیست. به خونه که رسیدم مامانم هنوز نرفته بود خونه خاله با یه سلام بلند وارد خونه شدم خواهرم مهرناز به صورت دمر دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند و مامانمم درحالی که با گوشیش حرف میزد از کنارم رد شد و رفت به سمت مهرناز رفتم و گفتم: مامان که تحویل نگرفت حداقل تو بتحویل!!!
با لحن نهال خر کنی گفت:نهالی من که همیشه میتحویلم تورو نتحویلم کیو بتحویلم؟ اما به خدا جای حساسه.
_مومنت مگه سال تحویلِ؟ تحویل تحویل راه انداختی سرگیجه گرفتم.
حرفی نزد به خوندنش ادامه داد. پوفی کشیدم و گفتم: اگه با دیوار حرف میزدم تا الان به یه نتیجه ای رسیده بودم.
بلند شدم و به سمته اتاقمون رفتم با دیدن صحنه ی رو به رو کپ کردم. یا اماما دستم به دامن همگی اینجا محل برگزاری جنگ جهانی سوم بوده؟ با صدای بلند به سمت بیرون گفتم:مهرناز خانوم اینجارو خودت جمع میکنی.
صدایی به معنیه موافقت در اومد ولی من خوب میشناختمش اگه میمرد هم این افتضاحا که مثل کابوس جلوم بود حمع نمیشد هر جا یه چیزی بود رو صندلیه کامپیوتر گوشه اتاق پر لباس بود یه سری هم دفتر دستک رو زمین بود روی تنها تخت اتاق هم پر دی وی دی بود بعد از اینکه لباسامو عوض کردم شروع به مرتب کردن تقریبا یک ساعت از وقتمو گرفت بیرون که اومدم دیدم هنوز داره کتاب میخونه واقعا درک نمیکردم چطور میتونه اگه ولش میکردیم دائم کتاب دستش بود کلا نقطه ی مقابل من بود. من قد بلند بودم و اون قدی متوسط داشت من موهایی خرمایی که تا کمرم میرسید و او موهایی مشکیه فر که کمی تا پایین شونه ناش میومد من پوستم سفید و اون سبزه چشم من عسلیو ماله اون مشکی. اما با این حال هر دو هوای هم و داشتیم.


نقل قول: به سمتش گفتم: مهرناز اتاقو تمیز کردم باید به فکر شام باشیم بابا الان میاد.
مهرناز:میدونی که هنر ارزنده ی من کیک همین! در حالی که بلند میشدم گفتم: میدونم کمک که میتونی بکنی؟
نگاهی به کتاب کرد و بلند شد: چی درست میکنی؟
در حالی که اداشو در میوردم گفتم: تو هم که میدونی هنر ارزنده ی من ماکارانیه.
مهرناز: نمیخواد نمیخواد خودم الان کتلت درست میکنم بابا هم دوست داره.
با دهنی باز بهش نگاه کردم که رفت تو اشپزخونه بیخیال خواهر کوچلوم شدم و رفتم تو اتاق و کامپیوتر و روشن کردم و به اینترنت وصل شدم مستقیم وارد یاهو مسنجر شدم با دیدن ایدیه روشن کیارش کلی خوشحال شدم خواستم سریع براش پی ام بدم اما نمیدونم چرا یه حسی مانعم شد با خودم گفتم:بذار اون اول سلام کنه نمیدونم 5 دقیقه یا شایدم بیشتر منتظر بودم اما به جای سلام دیدم که خاموش شد ته دلم یه حس بدی بهم دست داد با خودم فکر کردم نکنه از دستم ناراحته یا شایدم ندید روشنم ولی مگه میشه؟ پس چطور من دیدم که اون روشنه شاید این مسائل به خودیه خود بی اهمیت باشه اما برای ذهن 16 ساله ی من خیلی بود این بیتوجهی روحمو ازار داده بود کامپیوتر و خاموش کردم و همین جور داشتم با خودم بحث میکردم نکنه با یکی دیگه دوست شه؟(ا نهال توهم زدیا تو که امروز دیدیش مثله همیشه بود) اره اره مثل همیشه سرد و یخی(ولی اخه تو که واسه همین دوسش داری) اره اره دوسش دارم حالا هر جو که باشه اصلا اگه مغرور باشه به نفع منه اینجورد فقط به من اهمیت میده.
بالاخره اون روز هر جور بود به خودم قبولوندم که من دوسش دارم و اونم منو دوست داره.
اون شب با شام افتضاح مهرناز کلی خندیدیم و شاد بودیم و من تقریبا از یاد بردم که تا یه ساعت پیش چی منو اونطوری به هم ریخته بود در کنار بابا مهرناز به طور عجیبی کیارش دیگه یه دقدقه نبود.
روز بعد نزدیکای ظهر بود که از خواب پا شدم یه کم از دلشوره ی دیروزمو به همراه داشتم اما مقدارش اونقدر نبود که روزمو خراب کنه. بلند که شدم دیدم مهرناز مثله چی داره دور خودش میچرخه: چته تبدیل شدی به تازمانی؟
مهرناز:نه دقیقا دارم ادا باگزبانیو در میارم. بعد ادامه داد مامان نمیاد دارم میرم خونه خاله تو میمونی؟
_اره حوصلشونو ندارم
بعد با تعجب اضافه کردم: تنها میری؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: نه بابا پایین منتظره
اخ جون تنها در خانهی 4 تا مهرناز بیرون بره از جام تکون نخوردم.
با رفتنش یه فیلم ترسناک گذاشتم کینه ی یک که تازه اومده بود.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان