رمان نهال زندگی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان نهال زندگی (/showthread.php?tid=191599) |
رمان نهال زندگی - mahsa.love - 10-11-2014 اسم كتاب:نهال زندگى...! تعداد صفحه: نامشخص _خلاصه:داستان زندگي دو تا خواهره كه به هم وصل ميشه بايد ديد كيه كه ميتونه ببره و نهال زندگيش قطع نشه _توجه: شخصيت مهرناز همه چيش از اسم و قيافه و اخلاق خودمم اما بقيه ي شخصيتها خيالين اگه جاهاييش از مهرناز تعريف شد احساس سرگیجه دارم با اینکه تمام مدت سعی داشتم فراموشش کنم اما الان داره همه چی برمیگرده همه خاطراتش، ذهنم یاری نمیکنه که جلوشو بگیرم انگار فرودگاه از جلو چشمام محو میشه و خاطراتم برمیگردن همه اون خاطراتی که با این داشتم. *** کلاس زبانم تازه تموم شده بود بع سمت جایی رفتم که باهاش قرار داشتم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم بیشتر مثل یه خیال بود اما نه واقعیت داشت و کیارش واقعا دوست پسرم بود و من دوسش داشتم خیلی اتفاقی با هم اشنا شدیم تو تولد یکی از دوستام اولش که فهمیدم مختلط نخواستم برم اما با اصرار فرانک همون دوستم به مامانم و بابام دروغ گفتم و رفتم و الان واقعا خوشحالم که رفتم، دیدم از دور داره میاد با تیشرت مشکی و شلوار جین که اونو رویایی تر میکرد نزدیکتر که شد برای ثانیه ای لبخندی اخمهاشو از هم باز کرد اما بازم به نظر لبخندی مغرورانه میومد. سلامم را با سلام کوتاهی جواب داد. کمی قدم زدیم بعد تازه به یاد اوردم که ممکنه مهرناز تو خونه تنها بمونه با عجله خدافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم تموم طول راه دوباره دلشوره به سراغم اومد هر کاری میکردم دلیلش رو متوجه نمیشدم فقط میترسیدم البته ترس برای یه دختره 16 ساله بعید به نظر نمیرسید مخصوصا من که دوست پسرم داشتم ترس از فهمیدن والدین چیز عجیبی نیست. به خونه که رسیدم مامانم هنوز نرفته بود خونه خاله با یه سلام بلند وارد خونه شدم خواهرم مهرناز به صورت دمر دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند و مامانمم درحالی که با گوشیش حرف میزد از کنارم رد شد و رفت به سمت مهرناز رفتم و گفتم: مامان که تحویل نگرفت حداقل تو بتحویل!!! با لحن نهال خر کنی گفت:نهالی من که همیشه میتحویلم تورو نتحویلم کیو بتحویلم؟ اما به خدا جای حساسه. _مومنت مگه سال تحویلِ؟ تحویل تحویل راه انداختی سرگیجه گرفتم. حرفی نزد به خوندنش ادامه داد. پوفی کشیدم و گفتم: اگه با دیوار حرف میزدم تا الان به یه نتیجه ای رسیده بودم. بلند شدم و به سمته اتاقمون رفتم با دیدن صحنه ی رو به رو کپ کردم. یا اماما دستم به دامن همگی اینجا محل برگزاری جنگ جهانی سوم بوده؟ با صدای بلند به سمت بیرون گفتم:مهرناز خانوم اینجارو خودت جمع میکنی. صدایی به معنیه موافقت در اومد ولی من خوب میشناختمش اگه میمرد هم این افتضاحا که مثل کابوس جلوم بود حمع نمیشد هر جا یه چیزی بود رو صندلیه کامپیوتر گوشه اتاق پر لباس بود یه سری هم دفتر دستک رو زمین بود روی تنها تخت اتاق هم پر دی وی دی بود بعد از اینکه لباسامو عوض کردم شروع به مرتب کردن تقریبا یک ساعت از وقتمو گرفت بیرون که اومدم دیدم هنوز داره کتاب میخونه واقعا درک نمیکردم چطور میتونه اگه ولش میکردیم دائم کتاب دستش بود کلا نقطه ی مقابل من بود. من قد بلند بودم و اون قدی متوسط داشت من موهایی خرمایی که تا کمرم میرسید و او موهایی مشکیه فر که کمی تا پایین شونه ناش میومد من پوستم سفید و اون سبزه چشم من عسلیو ماله اون مشکی. اما با این حال هر دو هوای هم و داشتیم. نقل قول: به سمتش گفتم: مهرناز اتاقو تمیز کردم باید به فکر شام باشیم بابا الان میاد. |