ارسالها: 76
موضوعها: 29
تاریخ عضویت: Oct 2013
سپاس ها 118
سپاس شده 497 بار در 73 ارسال
حالت من: هیچ کدام
تانشستم صدف نیشگونی از پهلوم گرفت که نزدیک بود جیغ بزنم
من - ای بیشعور پهلوم درد گرفت
اونم بی ادبی مثل خر سرشو انداخت پایینو خندید
--------
سرکلاس قبل از اینکه استاد جزوه بگه بنویسیم گوشیم توجیبم لرزید دراوردمش یه اس ام اس از صدف اومده بود
خوبه کنارم نشسته اونوقت اس میده بازکردم نوشته بود
-هلیاجونم میگم این سانی باهام قهرکرده که برا نامزدیش نیومدم اخه از کجا بدونم که نامزدیه اونه ارسلان جونش اومده بهم میگه که
امشب باهلیا خانوم و خونوادش تشریف بیارین خونه ی ما منم از کجا بدونم مربوط به ساناز مییشه بیخیالش شدم
وای چجوری وقت کرده بود اینو بنویسه درجواب نوشتم
-باشه میدونم یه کاریش می کنم
-دمت جیلیز ویلیز حقا که ابجی خودمی
گوشی و گذاشتم تو جیبم دیگه به دیوونه بازی های صدف عادت کرده بودم
استادم جزوه ی امروز و شروع کرد تند تند می گفت ماهم مینوشتیم
پنج دقیقه ی بعد استاد دست برداشت گفت
-بچه ها برای امروز بسه خسته نباشید
خمیازه ای کشیدمو بلند شدم چشمم خورد به ساناز که جلوم وایساده بود و می خندید
-رو اب بخندی چته ؟
-خمیازه که میکشی دهنت سیصد متر بار میشه شکل الاغ میشی
خنده ای کرد و دوباره ادامه داد
-البته دور از جون الاغ
بدون اینکه حواسم به بچه های دورو برم باشه داد زدم
-ساناز ببند
که همه یهو برگشتن نگام کردن
منم لبخند زدمو به صندلی کناری اشاره کردمورو به ساناز ادامه دادم بنشین کارت دارم
نشست و گفت
-چیه ؟
روبه صدف گفتم تو هم بنشین
-چرا باصدف قهر کردی
-اخه لجم می گیره از اینکه تو نامزدیم حضور نداشت
-از کجا بدونه نامزدی تو هست ؟فکر کن یکی از بچه های دانشگاه بیاد بهت بگه امشب بیا خونمون برات سوپرایز دارم چیکار می کردی ؟
-خب نگفته که تنها بیا گفته باتو و خونوادت بیاد
-خب خانواده ی من با خونواده ی ارسلان ارسلان دوست خانوادگی ان ولی صدف که نسبتی باهاشون نداره
سری تکون داد و روبه صدف گفت
-اوهوم ببخشید صدفی
صدف هم روبه اون بیخیال که انگار اتفاقی نیفتاده گفت
- چیو ؟
-همین که بیخودی باهات قهر کردم
-اهان اون باشه بخشیدمت حالا میاید بریم سلف ؟
ساناز -ببخشید ولی من باید با ارسلان
غمی تودلم به وجود اومد بایه لبخند مصنوعی جواب دادم
-باشه عزیزم برو منو صدف باهم می ریم
-باز هم ببخشید تاکلاس بعدی بای
ارسالها: 76
موضوعها: 29
تاریخ عضویت: Oct 2013
سپاس ها 118
سپاس شده 497 بار در 73 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خب بریم سراغ ادامه رمان
باید بهتون بگم که داستان اصلی و تموم هیجانات از اینجا شروع میشه
***********
وقتی شنیدیم که استاد سمیعی امروز نمیادو کلاسی نداریم وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم بیرون توی محوطه ی دانشگاه وایساده بودیم و حرف می زدیم که یهو صدای ارسلان رو شنیدم
- سانازی خانومم بریم ؟؟؟؟مامانم خیلی وقته منتظر عروسشه ها
ساناز هم لبخندی که سرشار از عشق بود تحویل ارسلان داد وگفت
- باشه بریم
بعد روبه ما ادامه داد
ساناز -بچه ها بیاین میرسونیمتون
صدف -نه برو عزیزم مزاحم نمیشیم
ساناز -بیاید بریم بابا چه مزاحمتی
منم که شوک حرف ارسلان بودم همینجور ماتم برده بود
صدف - نه گلم منو هلیا چند جا کار داریم باید بریم کتاب بخریم
ساناز - باشه پس من دیگه برم بچه
صدف -برو به سلامت
بعد هم که حس کردم صدف نیشگونی نثار پهلوم کرد که از بهت در اومدم و اخم بلند شد !!!!!!!!!!
-هان..... چته ؟
صدف -مثل اینکه ساناز داره خدافظی می کنه ها !!!!!!!!!!
- چی ؟......هان .... خدافظ عزیزم به سلامت
ساناز هم لبخندی زد و از ما خدافظی کرد و دستشو تو دست ارسلان گذاشت و رفت ارسلان هم که موقع خدافظی فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد
***********
خسته راه خونه رو در پیش گرفته بودم و پیاده حرکت می کردم دوست نداشتم با تاکسی و اتوبوس برم پیاده رفتن رو ترجیح میدادم
قدم میزدم و به زندگیم فکر می کردم........چی شد که من عاشق شدم ؟؟؟...... اونم منی که با هیچ پسری غیر از پویان گرم نمی گرفتم چی شد ؟؟؟
هیچی عاشق شدم .....یکی باور می کرد من مغرور یه روزی دچار عشق یک طرفه بشم ؟....یعنی به همین راحتی ؟؟؟ نمی دونم ....نمیدونم ؟؟؟...گیج و سردرگم شدم .....خودمم جوابی برای این سوال ندارم ؟؟؟؟
همینطور که داشتم می رفتم و فکر می کردم چشمم خورد به یه مغازه ی لباس فروشی که یه پالتو خوشگل توی ویترین که تن مانکن بود چشمم رو گرفت!!!!!!!! ...یه پالتو سفیدرنگ یقه ایستاده که کمر تنگی داشت و استین هاش تا خوره بودن و با دکمه بسته شده بود و جلوش دوطرف دگمه می خوردو قد پالتو هم کوتاه بود ....با وجود سادگی که داشت خیلی شیک بود ....
الان ماه دی بود و هوا هم سرد بود منم همیشه روی مانتو هام سویی شرت می پوشیدم دو تا پالتو هم داشتم یکیش مشکی با یه قرمز اما بازم اینو می خواستم
به داخل مغازه رفتم و فروشنده یه دختر بود که پشتش به من بود و داشت قفسه ها رو مرتب می کرد با شنیدن بسته شدن در برگشت دختر خوشگلی بود پوستی سفید با چشمای ابی که یه کم به طوسی میزد و رنگ چشای خودم بود و موهای طلایی که کمی کج ریخته بود و لب هایی کوچیک مناسب داشت با صدای دختر دست از دید زدنش برداشتم :
-کجایی خانومی ؟
-هان...چیزی گفتید ؟؟؟
خنده ای کرد و موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت :
دختر -گفتم بفرمایید در خدمتم
-اهان ...اون پالتو سفید توی ویترین رو می خواستم ببینم
دختر -باشه عزیزم یه لحظه صبر کن
رفت و بعد از چند دقیقه پالتو رو به سمتم گرفت
-بفرما یید
پالتو رو گرفتم جنس لطیفی داشت خیلی ازش خوشم اومده بود سریع پرسیدم: قیمتش چنده ؟؟؟
بایه لبخند جواب داد :300هزار تومن
-من اینو بر میدارم
دختر -معلومه خیلی چشمت رو گرفته ها ولی من میگم نمیخوای اول پرو کنی ؟؟؟
-خب چرا اصلا یادم نبود
بادست به اتاق پرو که گوشه ای از مغازه بود اشاره کرد و گفت :
-برو اونجا امتحان کن
به طرف اتاق پرو رفتم در باز کردم و به داخل رفتم
مانتو و سویی شرت مشگی رنگم که روش عین روزنامه انگلیسی نوشته شده بود رو در اوردمو پالتو رو پوشیدم و دکمه هاش رو بستم فیت فیت تنم بود و عجیب بهم می اومد و کمر باریکمو به خوبی نشون میداد
انقد ذوق زده شده بودم که هی جلوی اینه واسه خودم ژست می گرفتم که باصدای در به خودم اومدم و بعد صدای اون دختر که گفت :
-خانومی نمیخوای بیای بیرون
فهمیدم که خیلی وقته اینجام و دیوونه بازی از خودم در میارم جواب دادم
-چرا الان میام
دختر -اگه پالتو الان تنته باز کن منم ببینم
درو باز کردم تا منو دید سوتی زد و گفت
- اوخ ببین چیکار کردی تو دختر خیلی بهت میاد
-واقعنی ؟؟؟؟
-اره واقعنی میگم
-میسی الان در میارم
سریع درو بستم وپالتو رو در اوردم و مانتو ی خودم وبا سویی شرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون پالتو رو گذاشتم رو ویترین و گفتم :اینو برمیدارم
-باشه عزیزم صبرکن تابرات تو نایلون بزارم
سری تکون دادم
پالتو رو برداشت و توی نایلون گذاشت و گفت
-مبارکت ......
با زنگ خوردن گوشیش لبخندی زد و گفت:ببخشید یه لحظه
دختر-الو سلام اقا داداش
....
دختر -چیزی شده ؟؟؟
......
اشکی از گوشه ی چشمش چکید دو گفت
-باشه بهش بگید یه لحظه صبر کنه الان میام
گوشی رو قطع کردو گفت :مبارکت باشه
-ممنون ببخشید چیزی شده ؟؟؟؟
سرش رو به معنی نه تکون داد
-اگه چیزی شده میتونی بهم بگی مطمن باش همدم خوبی هستم
که یهو بعد از این حرفم بلند زد زیر گریه
خوب می دونستم که براش یه اتفاقی افتاده براهمین تعجب نکردم
-هیس ....اروم باش عزیزم گریه نکن برام تعریف کن چی شده
اشکاشو پاک کردو گفت :بیخیال نمیخوام تو رو هم در گیر مشکلاتم کنم
-نه عزیزم درگیر نمیشم بگو
-از کجا شروع کنم ؟؟؟؟
-از هرجا که دوست داری
-خب من نادیام ... نادیا آریان پور تقریبا 24سالمه و بامادرم تنها زندگی می کنم و پدرم چند سال پیش فوت شده والبته ناپدریم نه پدرم !!!!!نا پدری که در حقم پدری کرد
پدرم واقعیم هم چند سال پیش تو تصادفی که با مادرم کردن فوت شد و خواهر دوسالم نسترن هم بعد از چهلم پدرم دزدیده شد موندم من و مادرم وبرادرم نیاوش که سه سال از من بزرگتره
مادرم چند سال بعد از پدرم با پسر عموش ازدواج کرد تا ماها محبت پدر کمبود نشه برامون .......از دوری نسترن هم مادرم افسردگی گرفت هرکاری کردیم پیدا نشد تا الان که بیست و یک سال گذشته هنوز چشمش به دره تا نسترنش بیاد .....بگذریم چهار سال پیش ناپدریم فوت کرد و شریکش همه ی پولامون رو بالا کشید و منم با خورده پس اندازامون یه خونه اجاره کردم و دست از دانشگاه و درس کشیدم ولی نیاوش عاشق رشتش بود و پس اندازشو خرج دانشگاه کرد درست یه ترم مونده بود که دانشگاهش تموم بشه از بی پولی کم اورد درس و ول کرد و رفت سراغ کار
ولی باز هم با اینکه دوتامون کار می کردیم گرونی شد و اجاره خونه ها و سر به فلک کشید و الانم صاحب خونمون جوابمون کرده داداشم زنگ زد و گفت که صاحب خونه اومده دادو بیداد راه انداخته برای اینکه دوماه کرایه خونش عقب افتاده ......الانم من باید برم
دیگه ادامه نداد و سرشو انداخت پایینو گریه کرد
من -باشه چرا حالا ابغوره گرفتی پاشو بریم
-کجا ؟؟؟
-خونه اقا شجاع ... خونه ی شما دیگه بریم
-توهم میای ؟؟؟؟
-اره پاشو بریم همراهت میام ...پاشو دیگه
-باشه فقط صبر کن برم مغازه بغلی اون یکی شاگرد رو خبر کنم ....راستی خودت رو معرفی نکردی ؟؟؟
-هلیا رادمنش 21ساله تهران
خنده ای کرد و گفت
- از دست تو
و رفت اون یکی شاگرد که پسر جوونی بود رو خبر کرد و بدون اینکه لحظه ای صبر کنه دست منو کشید و برد
به کنار خیابون که رسیدیم برای تاکسی دست بلند کردمو یه تاکسی دربست گرفتم و سوار شدیم به مامان هم زنگ زدمو خبر دادم که میرم خونه ی یکی از دوستامو دیرترمیام اون هم مخالفتی نکرد و فقط گفت که زود بیام
-----------------------------------
ارسالها: 76
موضوعها: 29
تاریخ عضویت: Oct 2013
سپاس ها 118
سپاس شده 497 بار در 73 ارسال
حالت من: هیچ کدام
صبح با صدای زنگ گوشی مزخرفم بیدار شدم دلم میخواست یه کم بخوابم ولی خواب تعطیل بود باید می رفتم دانشگاه
در کمدم رو باز کردم و پالتو دیروزی رو در اوردم و با جین زغالی پوشیدم و با یه مقنعه مشکی و چکمه ی مشکی پاشنه دار تیپم رو تکمیل کردم
دسته ای از موهام رو از زیر مقنعه بیرون ریختم
و رفتم سراغ آرایش کمی کرم پودر زدم و مژه های بلندم رو با ریمل صفا دادم یه رژ گونه ی گلبهی و یه رژ صورتی زدم و رفتم پایین
کسی نبود حتما مامان باز دوباره پیاده رفته بود خرید
منم از این فرصت استفاده کردم و سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم .
با ترافیکی که تو خیابان های تهران بود حدود یک ساعت بعد رسیدم دانشگاه .ماشین رو پارک کردم و وارد دانشگاه شدم داشتم از پله های ورودی دانشگاه بالا میرفتم که با صدای افشین یکی
از همکلاسیام که من رو صدا زد سر جا متوقف شدم .
افشین :خانم رادمنش ؟؟؟؟؟
برگشتم و نگاهش کردم بازم مثل همیشه خوشتیپ بود .
کت مشکی چرمی پوشیده بود که خیلی بهش می اومد و چند تار از موهای مشکی خوش حالتش رو توی موهاش ریخته بود . قبل از اینکه بفهمه دارم دیدش میزنم به خودم اومدم و گفتم :
-بله اقای جهانگیری کاری داشتید ؟
افشین :ببخشید که وقتتون رو می گیرم جزوه های دیروز همراهتون هست ؟؟؟؟
-بله چطور ؟؟؟
افشین :خواستم اگه میشه به من قرض بدید قول میدم تا دو روز دیگه بهتون پس بدم.
در کیفم رو باز کردم و جزوه ها رو که تو کاور گذاشته بودم در اوردم گفتم: بفرمایید
دیدم خیره شده به من و پلک نمیزنه باز صداش کردم که نفهمید .جزوه ها رو جلوی صورتش تکون دادم و صداش زدم که به خودش اومد وجزوه ها رو از دستم گرفت و سرش رو پایین انداخت و زیر لب
تشکری کرد . برگشتم و ازش دور شدم . چرا اون من و این جوری نگاه می کرد ؟؟؟ با بی قیدی شونم و بالا انداختم و وارد کلاس شدم .