امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

#1
سلام به دوستای گل خودم رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1

امیدوارم از این رمان که اولین رمان منه خوشتون بیاد اینم جلد و با طراحی دوستم نوشیکا

 
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1


خب بریم سراغ رمان

خلاصه

داستان دختری به اسم هلیا برای اولین با طعم عشق رو می چشه ولی به خاطر خوشبختی دوستش از این عشق میگذره و..........


مقدمه

اگر نفسی در سینه است ، تو خودت میدانی برای تو نفس میکشم
برای تویی که تمام وجودم هستی ،
تویی که به خاطرت گذشتم از همه چیز ، بی تو جای من در اینجا نیست
تمام قلبم خلاصه میشود در عشق تو ،
تمام نگاهم فدا میشود در عمق چشمان تو ،
بی وفا نشده ام که روزی دل بکنم از دنیای عاشقانه تو
دنیایی که درونش آرامم ، تا تو باشی من نیز تنها با تو میمانم ،
تا با هم برسیم به آرزوهایمان، تا نشود حسرت رویاهایمان
اگر نفسی در سینه است ،
تو هستی که بودنت برایم زندگی دوباره است
در این لحظه و همه لحظه ها ، در اینجا و همه جا تو هستی در خاطرم ،
تا چشم بر روی هم گذاشتم فهمیدم که بدجور عاشقم!
چون در همان لحظه که چشمانم را بسته بودم باز هم تو را دیدم که میدرخشی برایم...
میشود از نگاهت احساس کرد که تو چقدر با وفایی ، قدر دلم را میدانی ،
هیچگاه تنهایم نمیگذاری،
از این احساس بود که احساست کردم ، تو را دیدم و درکت کردم ،
تا اینکه دلم عاشقت شد ، دلم به لرزه افتاد و دنیا ، شاهد این عشق بی پایان شد....
من همه احساستم برای تو است ، ای با احساس من ،
همه وجودم مال تو است ، برای تو که تمام وجودم هستی ....
بیا تا همچنان برویم ، این راه مال من و تو است ،
بیا تا با هم بدویم تا برسیم به جایی که تنها من و تو باشیم ،
جایی که سکوت باشد و تنها صدای نفسهایمان ...
لحظه ای حس کن این رویای عاشقانه مان...

 


پتو را بالاتر کشیدم ولی مامان بیخیال نمی شد پتو را کنار زد گفت 

 
- بسه دختر چقدر می خوابی ساعت 12 ظهره  

 
سر جام نشستم و گفتم  

 
- مامی جونم تورو خدا بزار بخوابم کاری که ندارم انجام بدم اخه تو رو جون هرکی دوست داری بیخیال ما شو 

 
-خوب نیست انقد بخوابی  شب هم خوابت نمیبره پس فردا دانشگاهت شروع میشه صبح ها دیر بیدار می شی  من رفتم پایین تو هم  بلند شو اگه بیام ببینم خوابی خودت می دونی 

 
و بعد هم از اتاق بیرون رفت 

 
با غرولند از جام پا شدم یه نگاه حسرت امیزی به  تختم انداختم و به دستشویی رفتم   تو اینه نگاه کردم چشمای طوسیم بد جوری پف کرده بودچند مشت اب به صورتم پاشیدم بیرون اومدم

  
موهای مشکیم  رو بدو ن اینکه شونه کنم از پشت بستم  گوشیم رو برداشتم 5 تا میس کال از صدف داشتم و 2 تا از ساناز اول شماره صدف رو گرفتم بعد از دوتابوق صدای جیغش تو گوشی

 پیچید 
  - هلییییی هلیا جو نننننم  

   - هوی چته گوشم کرشد   

- بشکنه این دست که نمک نداره منو بگو زنگ زدم تولدتو تبریک بگم

   - تولدم ؟    تولد من ؟

-پ نه پ تولد من

 
-مگه امروز 15 شهریوره   ؟ 

  - هلیا حواست پرته ها نکنه عاشق شدی 

  -  برو  باووو  خب حواسم نبود دیگه  

 
- باشه امشب شام کجا مهمون شماییم؟   

 -هیچ جا امشب حوصله ندارم

- هوووی تو غلط می کنی مگه جشن تولد من قرار نشد من شام مهمونتون کنم به شرط اینکه شماهم شب تولدت به ما  شام بدی ؟

 
- باشه  ولی امشب نه یه شب دیگه  

 
 - نه خیر همین امشب .خب کجابریم ؟

 
با اینکه حوصله نداشتم گفتم 

 
 -باشه  میریم رستوران (........)    

 
باشه منتظرتم امشب من ماشین مامانم رو میارم ساعت 8  اماده باش بوووووووووس بای      

 
و قطع  کرد بعد به ساناز زنگ زدم و بعد از سرو کله زدن باساناز گوشی رو قطع کردم و به پایین رفتم تا صدای شکمم رو که اعلام گرسنگی می کرد قطع کنم .......

 

*********************************

********************
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7ونیم بود باید زود اماده میشدم چون من همیشه دیر کارام تموم می شد .رفتم سر کمدم یه شلوار جین سفید پوشیدم با مانتو تنگ مشکی و شال سفید کفشای مشکیه عرو سکیم رو هم پا کردم  زیاد اهل ارایش نبودم اما چون امشب شب تولدم بود  خواستم یه کم ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم بارز لب صورتی  عالی شده بودم به ساعت روی عسلی نگاهی انداختم  ساعت 8و 5 دقیقه  صدای زنگ گوشیم منو به خودم اورد نگاه به صفحه ی گوشیم کردم ساناز بود جواب دام 

 
- الو بله ؟

 
-  ای بمیری هلیا بیا پایین دیگه ما دم در دریم  

 
-  گاز بگیر اون زبون لا مصبتو  وایسا اومدم 

 
سریع رفتم پایین و سوار ماشین 206  صدف شدم و گفتم 

 
- سللللللاممم  دوستان عسیسم

 
صدف -  امشب شب تولدته چیزیت نمیگم به خاطر دیر رسیدنت 

 
ساناز - بیخی  دوستان من   بزن بریم صدفی 

 
(ولی باید بگما ما همیشه با هم سرو کله  نمی زدیم  ما سه تا خواهر بودیم برا همدیگه  اون دوتاهم خیلی خوشگل بودن )

 

*****************************
********************


وقتی پیاده شدیم  منتظر موندیم تا صدف ماشین رو پارکنه و بیاد باهم بریم ساناز برای امشب تیپ سرمه ای و صدف هم تیپ  طوسی زده بود و ساناز که ارایش غلیظ کرده بود ولی صدف ارایش ملایم 
وقتی صدف اومد به داخل رفتیم  بعضی وقتا می اومدیم این رستوران  کیفیت غذا هاش عالی بود  یه میز  رو انتخاب کردیم و نشتیم  وقتی گارسون اومد همه جوجه سفارش دایم ساناز یه جعبه ی کوچولو در اوردو گفت 

 
- خب خواهری این هدیه ی  قابل دار از  طرف منه  تولد دوسالگیت مبارک جوجو 

 
- متاسفم برات این چه  طرز کادو دادنه  

 
-   ایش خیلی دلتم بخواد این همه احساسا ت خرج کردم 

 
 صدف - بیخی بابا هلی جونم این کادو هم از طرف منه اینجا نمیشه اگه می شد از اون بوسا که بدت میاد  رو لپت می کاشتم 

 
من- اییییی حتما می خواستی تف مالیم کنی   

 
صدف- دقیقا  

 
 انقد چرت و پرت گفتیم و خندیدیم  و حتی وقتی غذا هارو اوردند هم بیخیال نشدیم صدف برام یه گردبند نقره خوشگل اورده بود  و ساناز هم یه ساعت مشکی که خیلی قشنگ بود  وقتی غذاهامون تموم شد صدف گفت  

 
- منو ساناز می ریم تو ماشین توهم بیا 

 
چون که رستوران شلوغ بود خیلی کسی وایساده بود تا پول غذا حساب کنه یه نفر دیگه مونده بود تا به من برسه که گوشیم زنگ خورد ساناز بود برداشتم 

 
من -بله 

 
-چی کار می کی تو اگه تا دو دقیقه دگه نیای ما رفتیم بایی 

 
چون می دونستم این کار از اینا بعید نیست سریع پول رو حساب کردم و تندی راه افتادم بیرون رستوران  بود م که  خوردم به یه چیز محکم سرم رو بالا گرفتم تا ببینم این چی بود که با دوتا چشم مشکی رو برو شدم  سریع خودم و کنار کشیدم و اون یارو گفت 

 
هوی چته ؟ مگه منو ندیدی 

 
- شما که منو می دیدین  باید می کشیدین کنار تا من بهتون نخورم 

 
- مثل اینکه یه چیزی هم بد--ار شدیم 

 
دوست پسره دستشو کشیدو گفت 

 
- بیخیال ارسلان داداش بیابریم 

 
و رفتند من هم راه افتادم تا به اونجایی که صدف ماشین رو پارک کرده بود برسم  یهو یاد پسره  افتادم  ارسلان چه اسم خوشگلی داشت موهای قهوه ای و چشای مشکی وای چه جیگری بود 
بیخیال بابا دختر شرم و حیا ت کجا رفته  همینطور که داشتم می رفتم یهو صدای بوق وحشتناکی از پشت سرم بلند شد1 متر پریدم بالا حالا من اعصاب نداشتم  این چیزا هم ول کنم نبود 
 برگشتم ببینم کیه که وای صدف اینا بودن الان برام دست می گرفتن 

 
ساناز - خانوم خوشگله بیا  برسونیمت 

 
من - خفه باوووو   

 
 و سوارشدم تا خونه انقد مسخرم کردن که  از جونم سیر شدم  وقتی وارد خونه شدم ارمیتا پای تلویزیون نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم 

 
-سلام به خواهر کوچولوی خودم مامان اینا کجان ؟

 
- سلام رفتن خونه ی خاله 

 
- براچی ؟ 
گفتن یکی از دوستای قدیمی   بابا و عمو میاد خونشون اوناهم رفتن 

 
- باشه من رفتم بخوابم

 
(منظور از عمویی که ارمیتا گفت شوهر خالم بود که  تو دوران جوونی هم با بابام دوست بوده  ما بهش می گفتیم عمو  یه پسرهم داشتن به اسم پویان که من اونو برادر خودم می دونستم )
به اتاقم رفتم بعد از عوض کردن لباسم و مسواک زدن روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم طولی نکشید که خواب قلعه ی چشامو گرفت
صبح با صدای ارمیتا از خواب بیدار شدم 

 
- هلیا هلیا پاشو 

 
- چی شده ارمیتا 

 
- مامان  امشب خاله  و دایی رو دعوت کرده برای تولدت پاشو دیگه 

 
- باشه برو میام 

 
 وقتی ارمیتا رفت بلند شدم  اه هیچ روزی نمی شد درست خوابید موهام روشونه کردم ومسواک زدم ورفتم پایین  تو اشپز خونه پیش مامان  داشت غزا درست می کرد  بلند گفتم 

 
- سلام به مامان گلم 

 
- سلام چه عجب زود بیدار شدی گفتم الان ارمیتا رو کچل کردی خب حالا هم برو 
جارو برقی رو بردار پذیرایی رو جارو بکش 

 
درسته از جارو کشدن خوشم نمی اومد ولی  چون مامان  همه کار هارو نمی تونست انجام بده گفتم 

 
-باشه مامی جونمم

************************
وای امروزچقدر خسته شدم هم جارو کشیدم ظرفای ناهار و شستم .شیشه هارو هم با ارمیتا پاک کردیم پدرم تک فرزند بود و  مادر بزرگ و پدر بزرگم هم فوت کرده بودند فقط یه خاله و  یه دایی داشتم که داییم یه دختر خوشگل به اسم عسل  داشت که سه سالش بود  خیلی هم ناز بود 
روی تختم ولو شدم ساعت  8 ونیم بود پاشدم از کمدم یه کت شلوار ابی ملایم برداشتم  کمر کت تنگ بود و کمر باریکم  تو این لباس خودنمایی می کرد بابا گفته بود همون دوست قدیمیش هم میاد .  دوست داشتم یه کم  ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم با  ریمل خیلی کم رز گونه  گلبهی  با رز کالباسی عالی شدم برای  عکس  خودم تو اینه بوسی  فرستادم  به پایین رفتم تو راه پله بودم که صدای زنگ در بلند شد مامان از اشپز خونه اومدم  بیرون  و در و باز کرد و رو به من گفت  

 
- داییت اومد 

 
وقتی داییم اینا اومدن بالا به سمتشون رفتم وگفتم 

 
-به به دایی ارش کم پیدا 

 
 دایی هم منو بوسید و گفت

 
- سلام وروجک شما کوچیکترین باید به ما سر بزنین نه ما  

 
وقتی با زندایی هم سلام و علیک کردم عسل رو از بغلش گرفتم 

 
من-زندایی جون امشب این خوشگل خانوم مال منه 

 
زندایی - باشه مال شما  

 
لپای عسل رو بوس کوچیک کردم و صدای ارمیتا زدم تابیاد 

 
حدودا یه ربع بعد دوباره صدای زنگ بلند شد این بار خاله اینابودن با دوست قدیمی بابا و عمو  همه داشتن سلام وعلیک می کردن من هم رفتم سمت خانوم دوست بابا پسر شون هم پشتش به من بود  وقتی برگشت از چیزی که دیدم دهنم باز موند همون پسر دیشبی که خوردم بهش ولی زود خودم رو جمع کردم تا کسی نفهمه بهش سلام کردم  اونم سرد  جواب داد 
ایش حالم از این کوه یخ به هم می خورد فکر کرده عاشق چشم وابرو شم که  اینطوری خودش رو می گیره 
صدای پویان پشت سرم بلند شد 

 
- به به هلیا خانوم 

 
- سلام اقا  پویان خوبین شما؟

 
-مگه میشه شما رو ببینیم و بد باشیم این خوشگله تو بغل تو چیکا ر میکنه

 
-  امشب این مال منه به کسی هم نمیدمش اصلا فکرشو نکن  ما ل خودمه

 
و با دو تا انگشتش لپم رو کشید سنگینی نگاهی رو روی صورتم حس کردم سرم رو برگردوندم و ارسلان رو دیدم که با اخم نگام می کنه وا این چشه  .نگاهم رو خیلی سرد ازش گرفتم 

*
همه گرم گفتگو  بودند ارسلان هم دل همه رو به دست اورده بود باخوشرویی با همه صحبت می کرد مثل اینکه فقط با من دشمن بود به درک پسره ی خود شیفته 
موقع شام  پویان رو صندلی کنار من نشست و گفت 

 
- شنیدم عمران قبول شدی  خیلی خوشحال شدم تبریک می گم ابجی جونم

 
- ممنون داداشی

 بعد از شام صحبت های  پویان   با ارسلان رو  نا خواسته شنیدم و فهمیدم که  دوسال به خاطر مریضی مامانش از درس عقب افتاده ارسلان امسال برای فوق  قبول شده و........

 

 *************

امروز روز اول دانشگاهم بود با صدای  الارم گوشیم از خواب بیدار شدم و شیرجه زدم تو دستشویی  صورتم رو شستم  رفتم  پایین همه سر میز بودن نشستم تند تند لقمه گرفتم و خوردم

 

 
بابا  - چته هلیا ارومتر 

 
من - نه بابایی دیرم میشه نمیخوام روز اولی دیر کنم  
 بعد هم صورت بابا رو بوس کردم و رفتم تو اتاقم بعد از مسواک زدن رفتم سر کمدم مانتو  بلند سرمه ای با مقنعه ی مشکی و شلوار جین مشکی زود رفتم پایین سوییچ ماشین مزدا 3  مامان رو گرفتمو و با یه خدا حافظی از خونه زدم بیرون 
توی حیاط دانشگاه  داشتم دنبال صدف اینا می گشتم  که صدایی از پشت سرم بلند شد 

 
-به به خانوم   راد منش   برگشتم خودش بود ارسلان بود   این اینجا چیکار می کرد ؟  مثل اینکه ما هر جا بریم باید اینو ببینیم. تپش قلبم   بالا رفت نمی دونم چه مرگم شده بود خیلی سرد گفتم 

 
- سلام اقای مهرام فر 

 
-نمی دونستم هم دانشگاهی  هستیم ؟

 
- هم دانشگاهی ؟

 
یادم افتاد اون روزی که صحبت هاشون رو شنیدم  ارسلان برای فوق می خونه اما این رو فکر نمی کردم 

 
-بله مگه شما نمی دونستین  من برای قوق امسال قبول شدم ؟

 
من که می دونستم ولی گفتم 

 
- نه فکر می کردم سنتون بیشتر از اینا باشه ؟

 
- درسته یه دوسه سالی به خاطر مریضی مامانم  عقب موندم 

 
وای چه تیپی هم زده بود  پیراهن خاکستری  چسبون با شلوار مشکی وای چی شده بود  با صداش از افکارم بیرون اومدم 

 
- دید زدنتون تموم شد خانوم  راد منش 

 

 
- بله کی گفته من شما رو دید می زدم ؟

 

 
- شما همیشه  همه رو بد--ار میدونید 

 
- من نه ولی شما چی ؟

 
- خب ببخشید اینطوری به نظر میاد 

 
- شرمنده که اینطوری نیست 

 
همینطور که داشتیم  باهم کلنجار  میرفتیم صدای ساناز رو از پشت سرم شنیدم 

 
-هلیا  چرا نمیای ؟         وقتی نگاه هلیا به ارسلان خورد  با بهت بهش خیره شد  

 
من -ساناز جان ایشون  پسر یکی از دوست های بابام هستن اقای مهرام فر     و روبه ارسلان گفتم 

 
- ایشون هم دوست صمیمی من خانوم  نصیری نیا

 
ساناز با گیجی گفت 

 
  - س   سل  سلام 

 
 ارسلان  هم معمولی جوابش روداد بعد هم ساناز سرش رو پایین  انداخت  من هم دست ساناز رو گرفتم و رو به ارسلان  گفتم 

 

 
- ببخشید اقای  مهرام فر ما باید بریم      و بدو ن اینکه  صبر کنم دست سانا ز رو کشیدم و رفتیم 

 
تو کلاس نشسته بودیم و استاد هنوز نیومده بود روبه ساناز گفتم 

 
- وای سانی داشتی  ابروم رو جلو این یارو می بردی 

 
 ساناز- چراتا حال بهم معرفیش نکرده بودی ؟ اخه .....

 
صدف یهو پرید و سط حرفش 

 
- کی ؟تو کیو به ساناز معرفی نکردی ؟

 
-  پسر دوست بابام  رو میگه با ما هم دانشگاهیه 

 
ساناز -چند سالشه 

 
من - 26-27سال    یه دو سه  سالی  به خاطر مریضی مامانش از درس عقب مونده

 
ساناز - هلیا یه چیزی بگم ؟

 
 من با تعجب - بگو ؟

 
- راستش من از ........

 
استاد وارد  کلاس شد و ساناز نتونست حرفش رو بزند 
 بعد از کلاس استاد زارع که به نظر استاد خوبی می امد به  پیشنهاد صدف به بوفه  رفتیم 

 

******
همینطور که قهوه ام رو مزه مزه  می کردم رو به ساناز گفتم 

 
- ساناز اون موقع چی می خواستی تو کلاس بهم بگی ؟

 
-  هیچی  چیز خاصی نبود 

 
من -خوب بگو دیگه 

 
- نه گفتم که چیز خاصی نبود 

*********************
بعد از  تموم شدن کلاس هام با ساناز و صدف به سمت  پارکینگ رفتیم  چون که قرار بود من اونارو برسونم من و صدف مشغول حرف زدن بودیم ولی  ساناز ساکت بود  یه لحظه کنجکاو شدم که چرا امروز یه جوری شده ؟

 
اینه رو به ساناز تنظیم کردم به بیرون نگاه می کرد و لبخند می زد نمی دونم چرا امروز عجیب شده بود چون مسیر خانه ی ساناز نزدیکتر بود  اول اونو پیاده کردم  و تصمیم گرفتم از صدف بپرسم

 
- میگم صدفی چرا ساناز امروز تو خودش بود ؟

 
- نمیدونم منم میخواستم از تو بپرسم حالا اونو بیخیال ارسلان همون پسره خوشتیپ نیست که امروز پیراهن خاکستری پوشیده بود ؟

 
- تو  کجا دیدیش 

 
-راستش دوستش بردیا بهم پیشنهاد دوستی داد

 
-واقعا ؟ 

 
نچ نچی کردم و ادامه دادم 

 
- حتما تو هم قبول کردی 

 
- نه بابا گفتم باید فکر کنم 

 
- خوب چه فرقی داره ؟

 
- تو چرا از ارسلان خوشت نمیاد ؟

 
- چون خیلی خودشیفته و مغروره خودش رو میگیره انگار کی هست حالا 

 
-خوب تو مگه خودت رو جلوی پسر هانمی گیری؟

 
- فرق داره  حالا چرا تو گیر دادی؟

 
- اخه تو هیچ وقت پسری چشم تو رو  نمی گیره همین اقا ارسلان  روز اولی همه عاشقش شدن 

 
- ببین ارسلان خوشگله درسته اما من همیشه سعی می کنم غرورم رو جلوی پسرا حفظ کنم  نکنه تو هم عاشقش شدی که انقد سنگش رو به سینه میزنی ؟

 
- چی ؟نه بابا من از  بردیا دوستش خوشم اومده

 
- باشه برو کشتی ما رو

 
- بای گلم بعدا میبینمت 

 
- بای عزیزم 

 
به خونه که رسیدم وقتی اومدم بالا ارمیتا اود جلوم وگفت 

 
- سلام ابجی جونم امشب قراره بریم  خونه ی اقای مهرام فر 

 
وای چرا من باید همش این یارو رو ببینم 

 
- باشه عزیزم  من برم پیش مامان 

 
- مامان تو اشپزخونه  مشغول اشپزی بود از پشت بغلش کردم و گفتم

 
- سلام مامی جونم 

 
- وای دختر ترسیدم 

 
- مامان چرا امشب میریم  خونه ی اقای مهرام فر ؟

 
- چرا نداره دعوتمون کردن برا شام 

 
- میشه من نیام ؟

 
- نه اصلا حرفشو نزن

 
-چرا اخه حوصله ندارم خب 

 
- گفتم که نه زشته دختر برو لباساتو عوض کن برو 

 
- رفتم تو اتاق خودم با یه دوش اب گرم خستگیم از بین رفت 
بعد از ناهار بود که تصمیم گرفتم یه کم بخوابم 
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم ساعت روی عسلی نشون دهنده ی 7 عصر بود از جام بلند شدم و به پایین رفتم بابا رو مبل نشسته بود وتلویزیون نگاه می کرد  رفتم نزدیک و خم شدم و  صورتش  رو  بوسیدم و گفتم 

 
- سلام به بابای خودم 

 
- سلام بابا  خوبی 

 
- مگه میشه شما رو ببینم و بد باشم . راستی کی میریم  خونه ی اقای مهرام فر ؟

 
- ساعت 8 

 
- پس من برم اروم روم اماده شم 

******* 
یه نگاه دیگه به خودم کردم مانتو زرشکی با شلوار قهوه ای چسبون و کفش  پاشنه بلند زرشکی و شال قهوه ای همینطور که مشغول دید زدن خودم بودم صدای مامان رو شنیدم 

 
-هلیا بیا دیگه 

 
- اومدم 

*************
بابا - اینجاس
(و با دست به خونه ی ویلایی اشاره کرد )

 
اقا و خانوم مهرام فر درو باز کردن 

 
بابا - هلیا دخترم من شیرینی رو تو ماشین جا گزاشتم برو بیا 

 
سوییچ رو از بابا گرفتم در خونه باز بود وارد شدم چه حیاط خوشگلی داشتن بوی گل رز پیچیده بود

 
- وای گل رز من عاشق گل رز هستم 

 
- منم همینطور 

برگشتم دیدم ارسلان با یه لبخند نگام می کنه دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم رومو برگردوندم که برم داخل که مچ دستمو گرفت دستم داغ شد یه حس عجیب رو تو خودم حس کردم 
- ببخشید اگه میشه مچ دستم و ول کنید 

 
فشارش رو رو دستم بیشتر کرد و گفت 

 

 
-چرا از من فرا ر می کنی 

 
- من ؟فرار نمی کنم 

 
- پس چی 

 
- میزاری برم ؟

 
- قول بده که بعدا  بهم میگی 

 
-دلیلی نداره بگم

دوباره محکم دستم رو فشار داد جوری که حس کردم استخوان ها ی دستم شکست

 

- اخ باشه باشه میگم فقط بزار برم

دستمو ول کرد منم داشتم میرفتم که


- هلیا ؟؟؟؟

 
این اولین باری بود که  منو به اسم خطاب می کرد  وای چه قشنگ منو صدا میزنه اوخی.ای بابا دوباره من بی حیا شدم .

 
- بله ؟

 
- قول بده 

 
سرمو تکون دام و گفتم - وای باشه قول میدم حالا میزاری برم ؟

با خنده


- برو
*********************
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط king0fkings ، baran.72 ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، پری استار ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، ◄Iяαи► ، sev sevil ، ըoφsիīkα ، صنوبر
آگهی
#2
وای امشب خیلی خسته شدم اون بهزاد پسر عمه ی ارسلان که با چشاش داشت منو می خورد ولی با سمانه دختر خاله ی ارسلان که  دختر خیلی خوب و مهربونی بود  اشنا شدم ولی نمی دونم چرا هی به ارسلان فکر می کنم هلیا نکنه عاشق شدی ؟ نه بابا عشق چیه شاید یه حس زود گذر باشه .... نه هلیا حس زود گذر نیست تو دوسش داری...  اره دوسش دارم نمی تونم خودمو گول بزنم اما نمی تونم جلوش  غرورم رو حفظ نکنم ......
همینطور که فکر می کردم خوابم برد 
صبح صدای ارمیتا  رو بالا سرم حس کردم اما  غرق خواب بودم و نمیخواستم 

 بلند شم 
ارمیتا - هلیییییا پاشوو
من با صدای خواب الود و اروم گفتم 

 
-  ارمیتا می زنمتا  برو بیرون 

 
- پاشو دیگه ساناز هم زنگ زد گفت کارت داره گوشیت هم خاموشه  

 
- باشه برو 

 
ارمیتا - بیدار نمیشی نه ؟

 
- نه برو 

 
-باشه از  روش  مخصوصم  استفاده  می کنم 

 
و از اتاق بیرون رفت منم که فکر کردم دیگه نیاد دوباره چشمام رو بستم که یهو  تمام صورتم خیس شد سر جام نشستم و چشمام رو باز کردم ارمیتا رو کنار خودم دیدم که دست به سینه وایساده بود  بود و لبخند می زد

 
- خب گفتم از روش مخصوصم استفاده می کنم 

 
از جام بلند شدم و دنبالش کردم

 
من - ارمیتااااااااا می کشمت 

 
ارمیتا - جوش نخور ابجی جونم پیر میشی رو دست مامان می مونی ها

 
مامان - چه خبره 

 
ارمیتا همونطور که می دوید رفت پشت مامان قایم شد 

 
ارمیتا- مامان بگیرش این وحشی امازونی رو 

 
من - حالا من وحشی شدمممم ؟

 
- هیس ارومتر یکیتون بگه چی شده 

 
- نگاه کن مامان ببین همه لباسام خیس شد اخه من چیکار کنم از دست شما ها  چیکار کنم  گیر دادین به من  هر روز یکیتون به نوبت منو از خواب بیدار میکنید

 
- ارمیتا راست میگه ؟

 
- خب مامان بیدار نشد چیکارش کنم ؟

 
- زو از خواهرت معذرت خواهی کن 

 
-ببخشید هلیا

 
انقد معصوم گفت که دلم به حالش سوخت 

 
- باشه بخشیدمت ولی اگه دفعه ی بعدی پیش بیاد زندت نمیزارم 

 
- میسی ابجی گلم 

 
-باشه برو زبون نریز من  رفتم اتاقم 

 
لباسام رو با یه تاپ طوسی صورتی و یه شلوارک طوسی عوض کردم و گوشیم و برداشتم هفت تا میس کال از ساناز   بهش زنگ زدم بعد از دوتا بوق با صدایی که معلوم بود گریه کرده دجواب داد 

 
-الو هلیا

 
- ساناز چته چرا گریه می کنی 

 
- میشه بیای خونمون 

 
- باشه اومدم 

 

************
زنگ خونه ی ساناز رو فشردم  فکر کردم به اینکه گریه ی ساناز برا چی بو د بعد از دقایقی صدای مادر ساناز که من خاله صداش می زدم  منو از فکر در اورد

 
- کیه ؟

 
- ببخشید خاله هلیام  ساناز هست ؟

 
- هلیا دخترم تویی ؟ بیا تو 

 
به داخل رفتم بعد از سلام و احوال پرسی با خاله   رفتم تو اتاق ساناز نشسته بود رو تخت و گریه می کرد رفتم کنارش نشستم و دستاش و گرفتم  دیدن گریه ی ساناز داغونم می کرد 

 
- چی شده ساناز  

 
- گفت دوستم نداره هلیا گفت یکی دیگه رو دوست داره 

 
- کی ؟ کیو داری میگی 

 
سرش رو پایین انداخت و بعد از مکسی  کوتاه  گفت 

 
-ارسلان  من از وقتی که دیدمش عاشقش شدم  انقدر که نتونستم جلوش غرورم رو نگه دارم  

 
 با شنیدن اسم ارسلان بدنم یخ زد بغض به گلوم چنگ زد 

 
با هق هق ادامه داد

 
-دیروز صبح تو فروشگا ه داشت خرید می کرد دیدمش گفت خریدا رو بزاریم تو ماشین اون بعدشم بریم یه قهوه بخوریم  تو کافی شاپ  نشسته بودیم ازم پرسید کسی رو دوست دارم گفتم اره ودوباره پرسید می تونم بدونم کی  ؟ تو چشاش نگاه کردم و گفتم اونی که روبرومه هلیا گفت باید فراموشش کنم گفت دوسم نداره و عاشق یکی دیگس هلیا باورت میشه ؟

 
 ساناز رو تو اغوش کشیدم انقد دوسش داشتم که حاضر بودم بمیرم ولی اون خوشبخت باشه  من و ساناز  راهنمایی تا الان باهم دوست  بودیم پس باید در اولین فرصت با ارسلان صحبت می کردم اما چجوری حالا که من برای اولین بار عاشق شدم اونو از دست بدم ؟اره اره هلیا تو نباید به بهترین دوستت خیانت کنی 

 
-هیس ابجی گلم گریه نکن قربون اشکات بشم گریه نکن اتیش می گیرم 

 
- من بدون اون زندگی برام جهنمه هلیا چجوری بدون اون زندگی کنم 

 
بدنم لرزید فرو دادن بغضم برام سخت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم 

 
- من باهاش صحبت می کنم 

 
- نه دیگه گفت دوسم نداره دیگه نمیشه 
و گریه اش شدت گرفت 

 
-اینو الکی گفته باور کن 

 
-فقط قول بده بهش میگی من نگفتم بهش زنگ بزنی ؟

 
-قول میدم 

 
- تا  عصر پیشم می مونی  ناهار رو باهم بخوریم

 
- نه عزیزم باید برم 

 
- بمون دیگه تورو خدا خونتون که نزدیکه 
بعد با اتماس گفت 

 
 -به خاطر من ؟

 
- باشه ولی اول باید به مامانم خبر بدم 

 
- ایول  عقشم 

****
 بعد  خوردن ناهار تو اتاق  که البته عصرونه بود نه ناهار ساناز نشستیم تا یه کم حرف بزنیم

 
- هلیا فکر می کنی چی میشه اگه با ارسلان صحبت کنی اون منو دوست نداره

 
-ثابت می کنم که دوست داره خوبه 

 
- نمی دونم فقط دیگه بعد از ارمان تحمل یه شکست دیگه رو ندارم 

 
- ساناز یه چیزی  ازت  بپرسم جوابمو میدی ؟

 
- اره بگو 

 
- برا چی تو وارمان جدا شدین  ؟

 
اشک روی گونش  رو  با دستش پاکش کرد و گفت 

 
- خیانت

 
- چی ؟ ارمان خیانت کرد / نه بابا ارمانی که من دیدم اهل خیانت نبود از چشاش عشق می بارید 

 
- ارهمنم همینطور فکر می کردم .درست  دو سال پیش بود که  فهمیدم دوستش اما سعی کردم بهش چیزی نگم  بالاخره پسر داییم بود و خجالت می کشیدم تا اینکه یه روز بهم گفت که دوسم داره و میخواد به زنداییم بگه که بیان خواستگاری یک ماه بعد ما نامزد کردیم همه خوشحال بودن  تا اینکه روز تولدش دوست داشتم  سوپرایزش کنم  کیک و هدیه گرفتم و رفتم خونه ای که تا سه ماه بعدش قرار بود خونه ی منو ارمان بشه با کلیدی که بهم داده بود  در خونش رو باز کردم اون روز هم جمعه  بودو می دونستم ارمان خونس پس رفتم به  سر بزنم در اتاق نیمه باز بود  نگاه کردم
 از چیزی که دیدم  قلبم فرو ریخت ارمان  یه دختر خوشگل و لوند  رو بغل کرده بود وروی  موهای  دختر رو که از زیر  روسریش بیرون اومده بود بود رو می بوسید دو تاشون گریه می کردن و ارمان هم میون گریش می گفت گریه نکن عزیزم  دیگه تنهات نمیزارم عروسکم گریه نکن  ....... 

 
به اینجا که رسید گریه ی ساناز شدت گرفت 

 
-  هیس ساناز ارمان لیاقت همچین دختری مثل تو رو نداشته عزیزم 

 
  ساعت 8 بود که خدا حافظی کردم و رفتم    وقتی از خونه ساناز بیرون اومدم حس کردم قطره ای بارون رو صورتم چکید هوای پاییزی رو با نفسی به ریه هام فرستادم   چون خونمون نزدیک بود تصمیم به پیاده رفتن کردم 
 زیر بارون قدم می زدم و  فکر می کردم من نمی تونستم به ساناز خیانت کنم به بهترین دوستم نه اصلا  نمی تونستم باید در اولین سرعت با ارسلان حرف می زدم که چی ؟
پس من چی من باید عشقم رو به دوستم واگزار کنم ؟ خب اره مگه من خوشبختی هر دوشون رو نمیخوام ؟پس خودم به جهنم بزار اونا خوشبخت بشن 
اشکام به سرعت از گونم  می چکید بی صدا اشک می ریختم کاش اصلا ارسلان رو ندیده بودیم کاش .....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Shadow of Death ، baran.72 ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، NeginNg ، sev sevil ، ըoφsիīkα ، صنوبر
#3
همون طور که داشتم به خونه می رفتم و گریه می کردم یهو یه پرشیای سفید جلوی پام نگه داشت خیابون خلوت بود ترس وجودم رو لرزوند سعی کردم بهشون نگاه نکنم
و راه خودم رو ادامه بدم

- خوشگله مقصدت کجاس برسونیمت

چیزی نگفتم و سرعت قدم هام روبیشتر کردم اونها هم از ماشین پیاده شدن و دنبالم اومدن یکیشون دستمو از پشت گرفت و منو به سمت خودش بر گردوند از اونایی بودن که تیپ حال به هم زن جلف می زدن
- هی عروسک کجا میری در خدمت ما باش وای چرا گریه می کنی گلم ؟

- به تو ربطی ندره گمشو عوضی دست از سرم بردار

اون یکی رو به دوستش گفت

- میگما سپند من همیشه از خانومای زیبا و بد اخلاق خوشم می یادولی بی ادب نه تو چی؟

و اون پسره که فهمیدم اسمش سپنده خندید و من گفتم


- خفه شید عوضیا بزارید من برم

سپند سرش رو نزدیک صورتم کرد

- فعلا در خدمت مایی

از صورتش و بوی عطر مزخرفش نا خود اگاه صورتم رو جمع کردم

- گمشو بزار برم

-امیر بیارش تو ماشین

اون هم کولم کرد تقلا کردم و به کمرش کوبیدم به ماشینشون که رسیدیم منو زمین گزاشت فکر کردم میخواد ولم کنه ولی دست تو جیبش کرد و چاقوش رو در اورد رو گردنم گذاشت و گفت

- اگه صدات در بیاد صورت خوشگلت رو خط خطی می کنم فهمیدی ؟
سرش رو نزدیکتر به صورتم کرد که یهو پخش زمین شد سرم رو بلند کردم ولی از دیدن کسی که رو به روم بود نزدیک بود شاخ در بیارم - سمت اون پسر رفت ولی پسره یا همون سپند

رو به من اومد و چاقوش رویه گردنم گذاشت

- باشه این عروسک مال تو اقا پسر ولی قبلش به خاطر ضربه ای که به سر دوستم زدی منم یه یادگاری به این دختر میدم
همون موقع استینم رو بالا زد و با گوشه ی چاقوش رو محکم روی دستم کشید و منو پرت کرد تو بغل ارسلان و دوستش رو سوار ماشین کرد و جیغ لاستیکای ماشینش خبر از رفتنشون رو داد
ارسلان می خواست به طرفشون حمله کنه ولی به خاطر اینکه من تو بغلش بودم نتونست دیگه جونی تو بدنم نمونده بود دستم به شدت می سوخت داشتم از حال می رفتم ارسلان هم فریاد می زد

-هلیا عزیزم خوبی هلیااا....ا وای خدا ...لعنت به من ....هلیا تو رو خدا چشماتو باز کن


دیگه هیچی نفهیدم و از حال رفتم


*************
چشمام رو باز کردم احساس تشنگی می کردم باندی دور دستم پیچیده شده بود و سرمی به دستم بود سعی کردم به یاد بیارم ....مزاحما ... دستم.... ارسلان ... فهمیدم اینجا بیمارستانه در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد

- سلام خانومی خوبی بالاخره بعد دوروز به هوش اومدی ؟
با تعجب پرسیدم

-دوروز؟
-اره شوهرت تو این دو روز خیلی اومده بهت سر زده خانوادت هم همینطور میگم شوهرت خیلی دوست داره ها ؟
شوهرم ؟ این چی میگه شوهرم دیگه کیه ؟ کی من شوهر کردم که خودم خبر ندارم حوصله نداشتم بپرسم دوباره ادامه داد

-خونوادت همین چند دقیقه پیش رفتن خیلی نگرانت بودن ولی شوهرت هنوز اینجاست من برم بگم بیاد

-شوهرم دیگه کیه ؟

-وا مگه شوهرت رو نمیشناسی همون قد بلنده وچشم و ابرو مشکیه
با تعریفایی که کرد فهمیدم ارسلان رو میگه سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم فقط سرم رو تکون دادم اونم نگاهی پر از تعجب به من انداخت و اتاق بیرون رفت
هنوز تشنم بود به سختی دستم سالمم رو بلند کردم ولیوان ابی رو که رو میز بغلی بود رو برداشتم و رو برداشتم وکمی ازش خوردم
بعد از یک ربع دوباره در اتاق باز شد با دیدن ارسلان ته دلم یه حس خوشحالی به .وجود اومد ولی این حس با به یاد اوردن گریه هایه ساناز خیلی زود از بین رفت

سرم رو پایین انداختم تا نبینمش نزدیک اومد نمی دونم چرا ولی صداش غمگین بود


-خوبی ؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم

- تو بهم یه قولی دادی یادت رفته ؟
سرم رو بلند کردم با مظلومیت نگام میکرد گفتم
- چه قولی

- مثل اینکه یادت رفته قرار بود بهم بگی چرا از من فرار می کنی

-اشتباه فکر می کنی من از تو فرار نمی کنم

- چرا فرار می کنی

- باشه یه روز باهم صحبت می کنیم منم باید در مورد یه چیز باهات حرف بزنم


- در مورد چی ؟

- بعدابهت میگم

- خب کی همدیگه رو ببینیم

- بزار مرخص بشم دو روز بعداز مرخصیم

- باشه شمارت رو میدی بهم ؟

- نه تو شمارتو بده من میزنگم

یه کاغذ از جیبش در اورد و شمارشو رو کاغذ نوشت و گفت

منتظر زنگتم باشه ؟

- باشه راستی ممنون برای اینکه از دست اونا نجاتم دادی

- خواهش می کنم . عوضش یاد گرفتی اون موقع شب تو خیابون نباشی

*******************
سه روز از مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت امروز قرار بود به ارسلان زنگ بزنم با گوشیم شمارشو گرفتم بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید

- الو بفرمایین

- سلام هلیا هستم

- سلام هلیا خانوم چه عجب زنگ زدین

- ببخشین دیر شد . می خواستم امروز باهاتون صحبت کنم

- باشه کی و کجا ؟

- یک ساعت دیگه کافی شاپ (....)

- پس منتظرم فعلا خدانگهدار


- خدا حافظ

گوش رو قطع کردم و رو تخت در از کشیدم دوباره این بغض لعنتی به سراغم اومد
هلیا قوی باش دختر تو نباید گریه کنی شاید واقعا این یه حس زود گذر باشه
نه نیست نیست من هرروز عشقم به ارسلان بیشتر و بیشتر میشه چجوری فراموشش کنم چجوری اونو در کنار بهترین دوستم ببینم
اشکام رو گونم چکید با غیض پسشون زدم ولی اونا لجوجانه روی صورتم می ریختند


ساعت 6و نیم بود سریع بلند شدم مانتو ابی پر رنگم رو پوشیدم با شال مشکی کفشای اسپرت مشکیم رو هم پاکردم و بدون هیچ ارایشی جلوی اینه ایستادم لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم
-برو هلیا برو عشقت رو واگذار کن به دوستت هلیا برو

*********
وارد کافی شاپ شدم با چشم دنبالش گشتم پشت یکی از میز هانشسته بود سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بالا اورد لبخندی زد و منم به طرفش رفتم و سلام کردم وصندلی رو کنار کشیدم ونشستم

-ببخشید دیر شد

- نه خواهش می کنم

همون موقع گارسون اومد وهر دو مون قهوه سفارش دادیم

- حالا میشه بگین چرا از من فرار می کنید

- ببینید اقای مهرام فر من هیچ وقت از شما فرار نمی کنم شما اشتباه فکر می کنید


- مطمئنین ؟

- بله کاملا

- خیلی کنجکاو شدم شما در مورد چی می خواستین با من صحبت کنید ؟

- دوستم ساناز

نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت

- دوست شما به من چه ربطی داره ؟

- راستش ساناز این رو که با شما حرف زده رو به من گفت ؟


-خب ؟

- ببینین ساناز شما رو خیلی دوست داره من از این مطمئنم می خواستم از شما بخوام یه کم بیشتر فکر کنید
بلند خندید طوری که چند نفر برگشتن و به ما نگاه کردن بعد نگاهش پر شد از عصبانیت .....تعجب .....نمی دونم چرا ولی انگار یه غمی هم تو نگاهش بود

- ببخشید خانوم راد منش از کی تا حالا دخترا به پسرا میگن دوست دارم

- می دونم من برا این خواستم با شما صحبت کنم چون دوست نداشتم ساناز یه شکست عشقی دیگه بخوره

- نمی فهمم حرفاتونو ... نمی فهمم

- ساناز قبلا قرار بود با پسر داییش ازدواج کنه نامزد کردن ولی به ساناز خیانت کرد و با یه نفر دیگه رفت ترکیه حتی یه ماه ساناز تو بمیارستان روانی ها بستری بود من شما رو اجبار نکردم من فقط گفتم یه کم در موردش فکر کنید

انگار یه لحظه نفسمو قطع کردن حالم بد بود باید زود تر میرفتم نمی تونستم بیشتر اونجا بمونم کلافه نفس عمیقی کشید و گفت

- باشه فکر می کنم اما قول نمیدم

بقیه ی حرفامون تو سکوت سپری شد خواستم پول قهوه هارو حساب کنم که ارسلان نذاشت منم تشکری کردم و سریع به بیرون اومدم
منتظر تاکسی ایستادم چند دقیقه ی بعد یه جنسیس کوپه جلویه پام ایستاد

یاد اونشب افتادم نکنه دوباره یکی مزاحمم بشه وای خدا کمکمم کن راه افتادم ویه کم اونور تر ایستادم چون شیشه های ماشین دودی بود نتونستم شخص توی ماشین رو ببینم یه لحظه شیشه ی ماشین رو داد پایین این که ارسلانه
نکنه حالا دست بندازه منو خب من که نمی دونستم ماشین این چیه

با لحنی که معلوم بود داره خندشو کنترل می کنه گفت


-بفرمایید سوار شید میرسونمتون

-نه ممنون خودم میرم

- میدونستید خیلی لجبازید ؟ دوباره که نمیخواید اون اتفاق اونشب تکرار بشه

- نه ولی دوست ندارم مزاحم شما بشم

- مزاحم نیستید بفرمایید

سری تکون دادم وسوار ماشین شدم دستشو برد و ضبط ماشین رو روشن کرد


خیلی دلم گرفته ، از این همه جدایی

گذشت قدیما حالا ، من کجا تو کجایی خیلی گرفتس حالم ، همش دلم میگیره

اونقد قدم میزنم ، تا نفسم بگیره

هر جا میرم به فکرتم ، فکرت برا دلم بسه

میخوام همش صدات کنم ، اسمت برام مقدسه


میمیرم ولم کنی ، بری فراموشم کنی

با بی کسیو انتظار ، منو هم آغوشم کنی

بی من نرو تنهام نذار ، بی کسیمو یادم نیار

واسه تو داره جون میده ، این دله تنگ و بی قرار

بی تو هوای این اتاق ، همیشه سرد و ساکته

دل پیش چشمای تو و ، پیش نگاه پاکته


(اهنگ تنهام نزار از مهدی احمدوند )


به نیم رخش نگاه کردم اخمی کرده بود و با یه ژست خاص مشغول رانندگی بود سرش رو برگردوند و نگاهم رو غافلگیر کرد اهنگ رو کم کر د و گفت



- چیزی شده ؟

- نه ....چیزه ....... ببخشید کی باهام تماس میگیرید

- دوروز بهم مهلت بدید فکر بکنم راستش یه سوال میتونم ازتون بپرسم

- بله بفرمایید

- چرا داری واسه دوستت انقد خودت رو به اب و اتیش میزنی

- خب همونطور که شما میگید برای دوستم نه برای یه غریبه تازه من دارم برای کسی که مثل خواهرم می مونه این کا رو می کنم

نمیدونم چرا چشماش رنگ غم گرفت


-یعنی انقد دوسش داری ؟

- خیلی به اندازه ی ارمیتا دوسش دارم
سری تکون داد بعد از 5 دقیقه جلوی درخونمون نگه داشت تشکری کردم و پیاده شدم درو با کلیدم باز کردم رفتم بالا همه جلوی تلویزیون نشسته بودن حالم خراب بود نمیخواستم کسی بفهمه برا همین سلام بلندی دادم و رفتم تو اتاقم

لباسام رو عوض کردمو خودمو روتخت انداختم دلم میخواست گریه کنم وخودمو خالی کنم ولی دیگه نمی تونستم بس بود برام بس بود گریه وبغض بس بود فکر های منفی بس بود ....

صدای گوشیم اومدن یه اس ام اس رو برام اعلام کرد نگاهی به گوشیم انداختم صدف بود

سلام عقشم خوبی بیمعرفت ؟


نوشتم
- سلام خوبم

- هلیا جونم خیلی دوست دارم

دوباره جواب دادم

- دیگه چی میخوای ؟

- میگم جون من فردا شب بیا بریم خرید به ساناز گفتم گفت حوصله نداره توروخداااااااااااااااا

حالش بده اخه چرا ؟

- حالا تافردا فعلا بای

و گوشیم رو خاموش کردم

به سمت حموم رفتم شیر اب سرد رو تا اخر باز کردم با لباس هایی که تنم بود رفتم زیر دوش چشمام رو بستم و سعی کردم فکرهای منفی رو از ذهنم دور کنم 10 دقیقه بعد از حموم بیرون اومدم
میلرزیدم و حالم خوب نبود به سختی لباسام رو تنم کردم

موهام رو هم به سختی و دشوار خشک کردم تا سرما نخورم
رو تخت دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد

***********
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم
نگاه به ساعت کردم 4 صبح بود امروز دانشگاه داشتم نمیخواستم غایب بشم
رفتم پایین و یه قرص برداشتم و خوردم ودوباره به اتاقم برگشتم و کمی بعد خوابم برد

*****************
به دانشگاه رسیدم خدا رو شکر زیاد حالم بد نبود فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که ارسلان و ساناز رو نبینم
وارد کلاس شدم استاد هنوز نیومده بود صدف رو دیدم که مشغول حرف زدن با مرجان هم
کلاسیمون بود رفتم رو صندلی خالیه کنار صدف نشستم و بهشون سلام کردم

- سلام به دوستای خلم

- دستت درد نکنه هلیا خانوم ما هی اس ام اس بدیم به شما یه یادی از شما بکنیم شما هم گوشیتون رو خاموش کنیو و حالا هم خل فرض کنی ما

بعد هم سرش رو رو به بالا گرفت و و گفت


- ای خدا کرمت و
شکر

منم رو به مرجان گفتم

- میگما مرجان روغن داری

-نه براچی میخوای ؟

-اخه گفتم شاید فک این صدف روغن کاری بخواد خیلی صدا می کنه

و صدفم در جواب من بلند کیفش رو بلند کرد و زد تو صورتم که حس کردم سیستم صورتم به هم ریخت ......

- الهی بمیری امازونی دماغم شیکست

زبونش رو در اورد و گفت حقته هلی جونم


مرجان- وای صدف جوری زدی تو دماغ این بد بخت که تو دلم گفتم انا لله و انا الیه راجعون

من - خاک تو سرتون به شما ها هم میگن دوست

صدف - حالا بیخیال میگم تو از علاقه ی من نسبت به خودت خبر داری

- صدف جان من امشب خرید نمیام بیخود خودتو به زحمت ننداز


- هلیا جونم تورو خدا

مرجان - میگم هلیا بیا بریم منم میام یه زنگ هم به ساناز میزنیم شاید اونم بیاد

ساناز ...... با اومدن اسم ساناز پریشون شدم پرسیدم

- راستی چرا امروز سانی نیومده

صدف - زنگش زدم گفت حالش خوب نیست و.....

استاد وارد کلاس شد و صدف نتونست حرفش رو ادامه بده

****
از بوفه سه تا چایی سفارش دادم و رفتم پیش مرجان و صدف رو نیمکت نشستم و چایی رو بهشون دادم

صدف-دستت طلا هلیا خانوم ایشاالله یکی خر بشه بیاد تو رو بگیره

من- این ارزو رو برای خودت بکن چون میدونم خرهم هیچ وقت نمیاد توروبگیره

مرجان - بسه بابا شماها که میدونید کسی نمیاد بگیره دیگه سرش بحث نکنید بیشتر اعصاب خودتو رو خورد می کنید اخه

صدف- اصلا بیخی من کم اوردم برنامه ی عصر رو چیکار میکنید ؟

من -فعلا پاشید بریم به این کلاسمون برسیم بعد تصمیم میگیریم

اونام چیزی نگفتنو به کلاس رفتیم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Shadow of Death ، baran.72 ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، sev sevil ، ըoφsիīkα ، صنوبر
#4
بروبچ شرمنده میدونم بدقولی کردم الانم پست بعدیو میزارم ولی بازم کمه
و البته +عکسای هلیا ساناز
و این رو هم بدونید که عکسای شخصیتی که برای هلیا و ساناز انتخاب کرده بودم به نظرم بهشون نمیخورد برای همین عکسای دیگه ای رو انتخاب کردم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حوله ی سفید تن پوشم رو تنم کردم و از حموم بیرون اومدم  از بچگی عاشق رنگ سفید و بنفش بودم به خاطر همین اتاقم و تمام وسایلام از رنگ بنفش و سفید

بودن   روی صندلی میز ارایشم نشستم دوست داشتم این چهره ی غگینم رو از بین ببرم با سشوار مشغول خشک کردن موهام شدم بعد از 10 دقیقه   کنار جلو

موهامو بافت افریقایی دادمو کریپس هم زدم  و یکمی کرم پودر  با یه رژ صورتی و مژه هم رو هم با کمی ریمل صفا دادمو رفتم  سراغ کمدم رفتم  مانتو ی ابی

 کاربنی بلندمو که کمرش یه کمربند نقره ای میخورد رو همراه با شلوار سفیدم و روسری سرمه ای سفید نخی بلندم رو در اوردمو پوشیدم  همراه با کفشای عروسکی مشکی که روش ی پاپیون میخورد 

حسابی جیگر شده بودم دلم میخواست به خودم شماره بدم 

قرار بود امشب من ماشین مامی و بگیرمو برم دنبال صدف اینا 

سریع مامان رو باهر ترفندی که بود راضی کردمو ماشین رو از پارکینگ در اوردم با سرعت  به سمت خونه ی صدف پرواز کردم

جلوی در خونشون توقف کردم دوتا بوق زدم تا سرو کله ی صدف همراه با مرجان  پیدا شد
  
 تا سوار ماشین شد ند  صدای جیغ صدف  گوش فلکو کر کرد 
 
- وااااااااااییییییییی بمیری الهی  چقد ناز شدی 

بعد هم چشماشو ریز کرد و با یه حالت با مزه ای گفت 
 
ادم یه هوساااااایی می کنه ...
 
- خفه شو بی تربیت
 
-وای جون هلی مستتتتت شدم مراقب خودت باش تا کار دستتت ندادممممم

کج نگاهش کردم که گفت 
 
- اینجوری نیگا نکن  دلم ضعف رفت لا مصب 
 
- صدددددددددف 
 
خندید و گفت 
باشه  بابا بزن بریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
دم یه پاساژ پارک کردم و همه پیاده شدیم وارد پاساژ که شدیم برای یه لحظه حس کردم که بردیا دوست ارسلان رو دیدم هرچیزی که مربوط به اون میشد حالم رو بد می کرد 
 
من-میگم صدف فکر کنم بردیا رودیم 

حس کردم ناراحت شد 
 
صدف - واقعا ؟
 
-اره 
 
صدف - باشه به ما چه بیا بریم 
 
مرجان -هی  کجا به ما هم بگید این اقا بردیا کیه ؟
 
من - هیچی بابا یکی از پسرای دانشگاهه 
 
- خب شماها چرا اسمشو میدونید 
 
- به خاطر اینکه رفیق ایشون دوست صمیمی ارسلان پسر دوست خانوادگیمونه 
 
همین ؟ مطمن باشم ؟
 
- اره خانوم بیا بریم 
 
یکم گشت زدیمو ساناز یه کیف و کفش لی خرید منم یه ساعت خوشگل مرجان هم یه مانتوی ابی فیروزه ای بعدبرگشتیم خونه 
-------------------
صبح دوباره صدای مامان بود که مارو از خواب بیدار کرد 
 
- هلیا هلیا پاشو
 
- ای بابا مادر من بزار بخوابم چیکارم داری 
 
- پاشو اقای مهرام فر امروز زنگ زده ما رو دعوت کرده برای شام گفته یه سوپرایز هم برامون داره
 
 سیخ سرجام نشستم 
 
- چه سوپرایزی ؟
 
نمیدونم من میرم با بابات بیرون و برگردم پاشو بروو ارمیتا رو بیدار کن  
 
و از اتاق بیرون رفت 
-------------

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
وساناز

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Shadow of Death ، گل رز آبی...!!! ، baran.72 ، پری استار ، نیلوفر جوووووووووون ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، sev sevil ، صنوبر
#5
این موضوع کلا باید بسته بشه چون اصلا بهش اهمیتی نمیدی
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .anita.14 ، .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐
#6
وارد اتاق صورتی رنگ ارمیتا شدم اخی بچم چقدر ناز خوابیده بود 
کنار تختش نشستم و صداش زدم 
 
- ارمیتا ارمی ارمیتا 
 
-هوم بزار بخوابم دیگه 
 
- پاشو پاشو ببینم 
 
- ای تو روحت براچی حالا ؟
 
- پاشو شب باید بریم خونه اقای مهرام فر 
 
نشست سرجاش و گفت 
 
- چرا ما باید هرشب خونه اینا باشیم خسته شدم خو
 
- والا منم نیدونم گفتن یه سوپرایز برامون دارن 
 
-باشه میگم حالا اونجا چی بپوشم 
 
در کمدش رو باز کردم دید زدم چشمم افتاد به یکی از  لباساش که یه پیراهن کوتاه که کمرش کج نگین کاری شده بود  با ذوق لباس رو در اوردم و گفتم 
 
- این رو بپوش 
 
- اره اینم بد نیستا هلی جون بلاخره  به یه دردی خورد 
 
 یکی از بالشتای روی تختش وبرداشتم و پرت کردم طرفش 
 
-بیشعوریییییییی دیگه 
 
- درکت می کنم ترشیدگی بد دردیه مخصوصا اگه خمره ی ترشی هم پیدا نشه
 
 با یه حرکت دویدم و دنبالش کردم اونم سریع از اتاق زد بیرون و  در روبست منم که به دنبالش می  رفتم  محکم خورم تو در بیچاره دماغ نازنینم 
 
---------------
با یه چهره ی غمگین تو ماشین  نشسته بودم و بیرون و رو دید می زدم خیلی دلشوره داشتم و حالم بد بود 
 
درست نیم ساعت بعد دم خونه ی ویلایی خانواده ی مهرام فر پیاده شدیم 
 
زنگ در رو زدیم و وارد خونه شدیم اقای مهرام فر و خانومش با خوشرویی ازمون استقبال کردن ولی گل پسرشون نبود 
خونشون هم زیادی شلوغ پلوغ بود 
 
با ارمیتا روی یکی از مبل ها نشستیم 
 
نیم ساعت گذشته بود و هیچ خبری نبود حوصلم حسابی سر رفته بود که صدای اشنایی بلند شد 
 
ارسلان بود دلم واسش یه ذره شده بود صورتش رو هزار تیغه کرده بود و و یه کت و شلوار سرمه ای با یه کروات جیگری زده بود 
 
- خانوم ها واقایون گرام ببخشید بهتون گفته بودم که امشب براتون یه سوپرایز دارم و این سوپرایز ......
 
به یکی اشاره کرد سرمو برگردوندم که با دیدن  اون  شخص  انگار نفسم وایساد 
 
چقد خوشگل شده بود  با حسرت نگاهش کردم خوش به حالش ........
 
اون شخص ساناز بود دوست صمیمیم ...........
 
ارسلان دستشو دراز کردو ساناز هم دستش رو تو دست ارسلان قرار داد 
 
- و ادامه اینکه سوپرایز ما این خانوم بود معرفی می کنم ساناز نصیری 
 
سرفه ای کرد و ادامه داد 
 
- ما برای این شما رو دعوت کردیم تا ........در جشن نامزدی منو ساناز حضور داشته باشید ودر شادی ما سهیم باشید 
 
چی این چی گفت ؟
 
بعد هم دستش رو دو طرف صورت ساناز قرار داد و پیشونیش رو بوسید 
 
چشمام رویه بار  بستم و باز کردم نفس کم اوردم هیچ کس حواسش به من نبود منم سریع  رفتم تو حیاط 
 
به  دیوار تکیه دادم و اروم  سر خورم و نشستم رو زمین تند تند اشک از چشمام می بارید 
 
اخه من مگه همینو نمیخواستم ؟
 
صدای پایی رو شنیدم 
چشمام رو باز کردم و بادیدن طرف سریع بلند شدمو اشکام رو پاک کردم .....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .amir sam. ، تلناز ، 卐 fatima 卐 ، پری خانم ، صنوبر
آگهی
#7
-داری گریه می کنی 
 
- نه .....من ....نه بابا حالم یه کم بده 
 
- گریه هاتم قشنگه 
 
جون این چی گفت ؟خودمو به اون راه زدمو گفتم 
 
- ولی من گریه نمی کردم .....
 
نزدیک تر  اومد 
 
- دوسش داری ؟
 
- کیو ؟
 
-خودت رو به اون راه نزن 
 
- ببخشید فکر کنم به سرتون زده 
 
اومدم که از کنارش رد بشم که دستمو گرفت 
 
- می دونم می دونم که ارسلان رو دوست داری .....اما اون دیگه رفت .....ولی من هنوز هستم هلیا ....... چرا منو نمی بینی 
 
- ببخشید اقا بهزاد لطفا کمتر چرت بگید بزارید منم برم 
 
-من دوست دارم هلیا ..... چرا نمی فهمی ؟ ارسلان نامزد کرد 
 
- من اونو دوست نداشتم و ندارم 
 
- دروغ میگی 
 
-نه نه نه 
وبا یه حرکت دستمو از دستش بیرون کشیدمو دویدم داخل خونه 
 
وسط ارسلان و ساناز وبا یه لبخند رو لباشون  در حال رقص بودن 
 
اهنگ که تموم شد ساناز چشمش به من خورد و اومد سمتم منم یه لبخند مصنوعی زدمو رفتم سمتش و همدیگرو بغل کردیم 
 
ساناز - سلام دوست جونم خوبی 
 
- ممنون خوبم دیگه حالتم نمی پرسم چون میدونم که خوبی 
 
- وای هلی باورت میشه دوسم داره ارسلان دوسم داشت ؟
 
- اره می دونم  خودم بهت گفتم که فقط اولش میخواست یه کوشولو کلاس بزاره . تبریک میگم خواهر گلم 
 
-ممنون فدات شم 
 
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ--ـ-ـ-ـ-ـ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .amir sam. ، تلناز ، پری خانم ، NeginNg ، sev sevil ، صنوبر
#8
داشتم با ساناز صحبت می کردم که صدای ارسلان رو از پشت سرم شنیدم

-سلام هلیا خانوم

-سلام اقا ارسلان تبریک می گم
-خیلی ممنون

یکی از مهمون ها ساناز رو صدا کرد اونم رو به ار سلان گفت

- امیر ارسلان شما پیش هلیا وایسا من الان می یام

- باشه عزیزم
وقتی ساناز رفت رو به ارسلان گفتم

- ممنون از اینکه درخواستمو قبول کردید

- برای اینکه شما از من در خواست کردید من قصد نکردم که با ساناز ازدواج کنم من واقعا ساناز رو دوست دارم

-نفس عمیقی کشیدم و گفتم

به هر حال براتون ارزوی خوشبختی می کنم ساناز دختر خوبیه و امیدوارم شما لایقش باشین

- بله که لایقش هستم

تو دلم به اعتماد به سقف کاذبش خندیدم خیلی باحال بود قیافش تو اون لحظه چشاش قرمز و فکش منقبض شده بود اخی

- ببخشید هلیا خانوم من باید برم به مهمون ها برسم شرمنده

من- خواهش می کنم بفرمایید

و رفتش . خیلی دوست داشتم تو اون لحظه من جای سانی بودم ای بی حیا خفه شو هلیا رفتم کنار ارمیتا بچم نشسته بود و کک می پروند
چقدرم ام جیگر شده بود و توی اون لباس قرمز می درخشید
کنارش نشستم و گفتم
- چطور مطوری ؟
-بد خیلی بد اجی حوصلم پوکیده
- خب برو پیش پارمیس
- کو کجاس ؟ ندیدمش
-پشت سرما روی اون مبل با دختر عمش نشسته نگاه کن
- باش اجی دستت طلا ما رفتیم

پارمیس دختر عموی امیر ارسلان بود و همسن ارمیتا بود یعنی 15 ساله خوش به حال ارسلان چقدر دختر پسر تو فامیلشون بود
بر عکس ما تو فامیل مادری غیر ازمنو پویان و ارمیتا کس دیگه ای نبود عسل هم که کوچیک بود
فامیل بابا هم درسته پدر مادر بابا فوت کرده بودن اما هنوز ما با فامیل رابطه داشتیم خب یه دختر عموی ناتنی هم سن خودم هم داشتم که اسمش باران بود و یه داداش 7 ساله داشت به اسم باربد زیاد باهاشون رابطه نداشتیم اما من و باران با هم دوستای خوبی بودیم گاهی اون خونه ی ما بود گاهی هم من خونه ی اونا گاهی هم باهم بیرون می رفتیم
اما چند وقت بود ازش خبری نداشتم شنیده بودم رشته ی روانشناسی قبول شده راستش دلم براش تنگیده بود
همینطور که تو فکر بودم احساس کردم یه کسی کنارم نشست نگاهم رو به سمت پسری که کنارم نشسته بود برگردوندم
یه پسر خوشتیپ با چشای سبز و پوستی سفید و سنش هم حدودا به 27و28 می خورد

-سلام خانوم اشکال نداره که چند دقیقه کنارتون بشینم و با هم صحبت کنیم

خواستم بگم نه بچه پرو دیدم زشته گفتم بله بفرمایین

- من نیکان صمیمی هستم پسر خاله ی ارسلان

یکی نیست بهش بگه اینا به من چه ربطی داره اخه ؟ دوباره گفت

- و شما ؟
- هلیا رادمنش هستم

- نسبتتون با ارسلان چیه فکر نکنم فامیل باشید چون من تا حالا ندیده بودم شما رو

- بله من پدرم با اقای مهرام فر دوستای قدیمی هستن

-به هر حال خوشوقتم

لبخندی زدمو گفتم

- منم همینطور اقای صمیمی

- خب دیگه بهتره از حالت رسمی دربیایم شما منو نیکان صدا بزنید منم اگه اشکال نداشته باشه شما رو هلیا صدا کنم ؟

- نه چه اشکالی هرجور راحتید

معلوم بود پسر خوبیه جا برادری ازش خوشم اومد

نیکان -بیا بریم پیش بچه ها

من - نه همین جا خوبه

-بیا بریم بابا نمیشه که تا اخر همینجور بشینی

-باشه بریم

داشتیم به طرف جوان هایی می رفتیم که اون طرف سالن نشسته بودن و می گفتن و می خندیدن که یهو چشم یکی از دختر ها به نیکان خورد

-بچه ها نیکان اومد

یکی از پسر های حاضر درجمع گفت

-سلام اقا نیکان معرفی نمی کنید ما افتخا اشنایی با چه کسی رو داریم ؟

-بله من هم امشب با ایشون اشنا شدم این خانوم هلیا رادمنش هستن پدرشون با عمو عرفان دوستای قدیمی هستن

همه در جمع باهام به گرمی برخورد کردن غیر از یه دختر بالنز های ابی و موهای بلوند که فکر کنم صد بار تاحالا رنگ شده بودن و با یه لباس نیم وجبی که همون بهتر بود که نمی پوشیدش
کناریکی از دختر ها که فهمیدم اسمش شادی بود نشستم دختر خوبی بود وفهمیدم که یک سال از من بزرگتره و مدیریت بازرگانی می خونه
خیلی زود شماره بین منو شادی رد و بدل شد و باهم صمیمی شدیم

شادی - میگم تو نامزد ارسلان رو میشناسی اخه دیدم خیلی صمیمی با هم برخورد کردین جوری که 100 ساله انگار همدیگرو می شناسید

من -اره من و ساناز دوستای صمیمی هستیم از راهنمایی تا الان با هم دوستیم

-از راهنماییی؟ شما ها چطور با هم چند ساله دوستید ؟ من هردوستی داشتم یه جور بهم نامردی کرد و رفت

- چرا ؟تو که دختر مهربونی هستی واسه چی دلشون اومد بهت نامردی کنن؟

- ماجراهای من طولانیه عزیزم یه بار زنگ میزنم بهت با هم بریم بیرون بهت میگم باشه ؟

من - باشه گلم دربست درخدمتتم

خندید و گفت
- ممنون بالاخره یکی حاضر شد حرفامو بشنوه

احساس کردم غم بزرگی داره و خیلی حالش گرفتس اما به روی خودش نمیاره .......
-----------------------
وقت رفتن شده بود همه داشتن می رفتن نیکان هم خدافظی کرد و رفت فقط خانواده ی منو شادی مونده بودن و البته +خانواده ی ساناز مادر منم هم که با مادر شادی صمیمی شده بودنو ساناز هم پیش ارسلان نشسته بود هروقت کنار هم می دیدمشون حالم گرفته می شد کمی که گذشت ساناز از جابلند شدو گفت
-ببخشید شرمنده ما باید برم

مامان ارسلان - کجا حالا که زوده عزیزم

- نه اخه صبح زود دانشگاه دارم دیگه بهتره بریم

مامان ارسلان لبخندی زد و گفت

-باشه عزیزم هرجور راحتی

وباهمه خداحافظی کرد و به من که رسید محکم بغلم کرد وگفت

-خدافظ عزیزم
من - به سلامت گلم

ورفت
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .amir sam. ، تلناز ، پری خانم ، NeginNg ، sev sevil ، صنوبر
#9
طـــرفدارای این رمــــــآن:
اگه دوس دارین که تـــــآپیکتون بسته نشه لطــفا انقد اسپم ندین!
تااینجــــآ اسپمارو پاک کردم و نادیده گرفتم!
پاسخ
 سپاس شده توسط .anita.14 ، گل رز آبی...!!! ، .amir sam. ، تلناز ، NeginNg ، صنوبر
#10
ارسلان هم تا دم در همراهیشون کردو بعد از یه مدت طولانی برگشت و به سمت اتاقش طبقه ی بالا رفت
خب همین داخل می نشستین حرفاتون رو میزدین دیگه
خب بیخیال تو حیاط که نمی تونستن کاری انجام بدن که
ای هلیا ی بی حیا خفه شو دختر
همینطور که فکر می کردم دیدم دستی رو شونم قرار گرفت شادی بود

شادی - هلیا فردا میای بریم بریم بیرون

- نمی دونم حالا کجا بریم

-بریم پارک قدم بزنیم یه بستنی خوشمزه هم بخوریم و برگردیم

-باشه فردا ساعت 6 بیا بریم

- باش با ماشین میام دنبالت خوبه؟


-اره خوبه
همون موقع هم مامان و بابا از جاشون بلند شدن که بریم
موقع خدافظی ارسلان اومد پایینو ازمون خدافظی کرد
شادی هم اومد بغلم کرد و دم گوشم گفت
- فردا شب یادت نره
لبخندی زدمو خدافظی کردیم و از خونشون بیرون اومدیم

----------------
در اتاقمو باز کردمو لباسامو در اوردم حولمو برداشتم و پریدم حموم

شیر اب رو باز کردمو رو زمین حموم نشستمو ازته دل گریه کردمو زار زدم حالم خیلی بد بود واگذار کردن عشقت به یکی دیگه کار اسونی نبود
اینکه اونو کنار یکی دیگه ببینی اسون نیست

نیم ساعت تو حموم زیر دوش نشستم دیگه نمی تونستم اونجا بمونم داشتم از بخار خفه می شدم
حولمو پوشیدم و بیرون اومدم بدون عوض کردن لباسام روی تخت خوابیدم

............
صبح باصدای موبایلم از خواب بیدار شدم سرع بلند شدم موهام هنوز خیس بود یه سشوار کشیدمشون تا خوش شدن
مانتو خردلی رنگ که یه کمربند باریک می خورد بامقنعه ی قهوه ای سوخته و شلوار جین مشکی پوشیدم یه رژلب کرم مات زدم و چشمام رو هم با ریمل صفا دادم وکیف قهوه ای یه کولم رو هم برداشتم و کتابامو ریختمو توش رفتم پایین مامان داشت جارو برقی می کشید صداش زدم

من - مامان مامااااااااااااان
جاروبرقی و خاموش کرد و گفت چته سر اوردی

-سوییج ماشینتو بشوت دانشگاهم دیر شد

-نه خیر اصلا امکان نداره با این رانندگی خرکی تو ماشین بدم دستتت

-مامان بده دیگه جون هلیا بده

-گفتم که نه امروز با تاکسی برو


-باشه من رفتم

-هلیا وایسا یه لحظه
رفت توی اشپزخونه بایه ساندویچ برگشت

- بیا اینو بگیر بدون صبحونه نرو سر کلاس

از دستش گرفتمو دویدم بیرون کفشای قهوه ایم رو هم از جاکفشی در اوردمو پوشیدمشون
در خونه رو باز کردمو رفتم بیرون سرخیابون واسه ی یه تاکسی دربست گرفتم وبه سمت دانشگاه حرکت کرد
بدبخت راننده تاکسی یه مرد مسنی بود انقد حرف زد که فکر کنم فکش درد گرفت
دم در دانشگاه نگه داشت پولشو حساب کردمو پیاده شدم
شالمو کشیدم جلو و وارد ساختمون دانشگاه شدم هیچکس اونجا نبود در کلاس رو زدم صدای استاد صامت اومد که گفت


- بفرمایید

در رو باز کردم ودوباره گفت

-فکر نمی کنید 15 دقیقه دیر کردید

-شرمنده استاد تو ترافیک گیر کردم

-بفرمایید دیگه تکرار نشه

چشمی گفتم و روفتم روی صندلی خالی بین ساناز وصدف نشستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم 1
پاسخ
 سپاس شده توسط .amir sam. ، تلناز ، پری خانم ، NeginNg ، sev sevil ، صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان