07-05-2016، 16:15
بدلیل شرایط روحی بد من تا اطلاع ثانوی معذورم..
|
رمان عشق ابدی|یاسمن قاف(جمره) |
|||||||||||
07-05-2016، 16:15
بدلیل شرایط روحی بد من تا اطلاع ثانوی معذورم..
08-05-2016، 8:44
دوید رفت ته مه های پارک پشت ی مجسمه چمنی!
نشستیم اول بعد کم کم روی پای همدیگه به نوبت خوابیدیم.سبحان سوشرتشو انداخته بود روم و رو پاش دراز کشیده بودم و آسمونو نگاه میکردم. _سبحان؟ +جونم عزیزم؟ _دوست دارم. +دیووووووووووونه میخورمتا...! _جرعت داری؟ لباشو گذوشت رو لبام وایییی این پسر دیوونه ترین پسر عالمه! _دیوونه نکن یکی میبینه! +خب ببینه! _خیلیییییییی خلی! +تازه فهمیدی؟ _نه مطمئن شدم.. یکم گذشت رو پاش لم داده بودم راجب چیزای مختلف حرف میزدیمو بوس کاریو بغلی.!چند ساعت بعد که خسته شدم باز نگام به اسمونو درختای بید مجنون پارک افتاد و مجسمه چمنی! _سبحان؟ +جانم؟ _این چیه؟ +چی چیه؟ _این مجسمه! +نمیدونم! _بنظرت چیه!؟ +شکل خره گوزنه معلوم نی! _خخخخ! +خخخ! و الان اون مجسمه و این چیه و ته پارک شده پااتوق ما و همیشگیمون! چند لحظه گذشت سبحان گرسنه اش شد منم گشنم بود!رفت ی چیزی بخره! بلند شدیم با هم را رفتیم دست تو دست دوتا زنه ک مذهبی بودن از کنارمون گذشتن و بهمون تیکه انداختن! .حرمت شهدا رو نگه نمیدارن! *نگا کن دختره لباس مدرسه تنشه! سبحان عصبانی شد. _عشقم اروم باش ولشون کن!به اونا چه! +اخه تاحالا با زن بحث نکردم وگرنه... _ول کن عشقم بیخیال! +باشه..خجالت کشیدی؟ _یکم تو چی؟ +یکم..دیگه نیایم بیرون.. _چررا؟ +آخه تا حالا اینجوری ..خجالت میکشیم دیگه فامیل میبینه ما فامیلامون زیاده ی جوریه! _باشه. خیلی ناراحت شدم آخه چ دلیلی داره ب حرف دوتا زن ما دیگه نیایم بیرون هرچی بود بهتر از قرار تو خونه بود!بعدشم من بخاطر اون همه ابرومو گذوشتم.. +باشه.من میرم تو بشین رو همین وسیله ورزشیا مواظب باشا! _باشه. رفتم رو یکی از این وسیله ورزشیا نشستم.تو پارک آدمای مختلفی بودن...
08-05-2016، 9:32
وای وای وای وای..........
09-05-2016، 16:37
اکیپ پسرای خلاف و مردم عادی و دخترایه دیگه.تو افکار خودم درباره سبحان منفی بافی میکردم اما از ی ور قلبم رد میکرد .گریم گرفت..
اشکام آروم آروم ریخت رو گونه های و گونه هامو تر کرد.. یکی از اکیپ پسرا از کنارم رد شدن .. +هو..ببین دُخیَ رو ! .نگا کن..چ غمگینه.! رومو کردم اونوری نخواستم جواب بدم پررو شن.چن لحظه بعد اون خانوم مذهبیا باز اومدن. +همون دخترسا! .اینجا چیکار میکنه؟! +دوس پسرش کو؟ .بیخیال بریم. ی تف انداختم طرفشون مث اینکه ندیدن و رد شدن. چن لحظه بعد سبحانو از دور دیدم میاد اشکامو تند تند پاک کردم و ی لبخند الکی زدم و تو دلم گفتم بیخیال حالا که باهمیم بزار بخندم. سبحان اومد کنارم چن تا چیپسو آلوچه و بادوم زمینی کچاپ گرفته بود.دستشو سریع گرفتم. _اون پسرا بهم تیکه انداختن. +چی گفتن؟ _گفتن نگا کن اون دخی رو. +ولشون کن عشقم غلط کردن.. _باشه.بریم عشقم. +بریم. رفتیم بریم سرجای همیشگی..به
11-05-2016، 17:13
به خشکی شانس جامونو گرفته بودن..رفتیم نشستیم سر پله های ی ساختمونِ نمیدونم چی چی و شروع کردیم خوردن چیپسا،چیپسا که تموم شد جامون باز شده بود برگشتیم همونجا نشستیمو اول الوچه خوردیم بعدم بادوم زمینی البته من بادوم زمینی دوست نداشتم ولی یکی امتحان کردم اون بادوم زمینیا واقعا فرق داشت عاشقشون شدم اما متاسفانه تو محله ما ازونا نیست ولی هر وقت سبحان میگیره باهم یاد اون روزو میکنیم.ساعت داشت 5 میشدو من باید میرفتم دنبال نازی سبحان برام ی تاکسی گرفتو ردم کرد تا در مدرسه با تاکسی رفتم نازی اومدو باهم رفتیم خونه.
14-05-2016، 15:46
بقیش؟
14-05-2016، 21:24
بقیش کو.....
15-05-2016، 15:47
به خواست نویسنده بسته شد .
| |||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|