13-02-2016، 10:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-03-2016، 12:44، توسط ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰.)
رمان عشق ابدی|یاسمن قاف
رمان عشق ابدی|یاسمن قربانی
خلاصه رمان:داستان زندگی من..یاسمَن..عشق ابدی من که تو قلبم نهفته شده...خیلی سختی کشیدم اما..خستگیم با عشقم در میره..امید دارم که ی روزی میاد که تا ابد باهمیم♥
مقدمه:
دیگر شعر میخواهم چکار؟
وقتی دلم خط خطیست یک کاغذ پاره است
پر ز دلواپسیست پر زغم
زشادیست ریشکن زخم بر این دل مزن
هر چه گویم انتظار هر چه گفتم هجر یار
ای شام هجران من ای شمع گریان من
ریشه بکن دلهره..
ریشه بکن انتظار..
سروده:یاسمن قربانی
بخش اول
*بدلیل اینکه نمیخوام آبروی کسی برده بشه یا .. اسم کارکترای زندگیمو تغییر دادم.
_____________________________________________
زندگی..پستی و بلندی داره..گاهی وقتا حس میکنی اینقدر خوشبختی که دنیارو فراموش میکنی..بعضی وقتا هم انگار زمین و زمان در تلاشن که ترو بشکنن،تو مثل ی آیینه ای!هر دم ممکنه بشکنی و ترک برداری..اونموقع میشه که هیچی و هیچکسی نمیتونه ترمیمت کنه..!منم زیاد شکستم..
.
.
.
بچگیمو دقیقا یادم نیست،نمیدونم شاید خاطره خوبی نداشتم یا آلزایمر گرفتم از الان!برعکس همه که از بچگیاشون خاطره های زیادی دارن من اصلا یادم نیست کی بودم از کجا اومدم و چطور شد بزرگ شدم..نمیتونم یادم بیارم..!!!
فقط از 12 سالگیم یادمه..از اونجا که ابرای دنیای من رنگ غم گرفتن غمی که اولش برام شادی و خوشبختی به همراه داشت.
تو یکی از سایتای بازیای آنلاین مشغول بازی بودم..ی بچه 12 ساله مشغول سرگرمیش(شاید خیلی ساده بنظر بیاد ولی حقیقت محضه)
که یکدفعه نظرم ناخودآگاه به انجمن اون سایت که بالاش نوشته بود جلب شد.
-وااا!یعنی انجمن چیه؟!!واسه چیه؟چیکار میکنن!..بزار ببینم چیه!
و همه چی با یک کلیک اغازشد!
رفتم تو انجمن..دیدم شبیه ی چیز علمی فرهنگیه اما کابرم داره..تصمیم گرفتم عضو بشم تا بیشتر سر در بیارم
ثبت نامو زدم ایمیل میخواست ایمیل نداشتم بنابرین ساختم..ایمیلمو وارد کردم و همه چی تکمیل و اماده بود برای ثبت نام..
ثبت نام کردمو تموم شد برام جالب بود ی چیز تازه تو زندگیم.
کم کم فهمیدم مدیر و ناظم داره انجمن و قدرت دست اوناست و نظارت دارن..
-یعنی میشه منم مدیر شم؟!
کم کم تاپیکا رو خوندم و خودم بلد شدم تاپیک ارسال کنم.
خلاصه نصف روز من تو این انجمن وقتمو میگذروندم اونم فقط موقعی که مامانم نبود (مادرم شاغله).
کم کم دو سه تا دوست پیدا کردم(مونث)با اونا حرف میزدم.
بعد مدتی که دیدم شرایط مدیریت سخته ی پیغام اومد یکی که نمیشناختمش پیغام داد و ازم خواهش کرد برم تو انجمنش منو مدیر کنه منم قبول کردم چون مدیریت ارزوم بود
رفتم تو انجمن اونم عضو شدممدیرم کرد..اما اونجا بالای انجمن ی چت باکس داشت که بقیه اعضا باهم حرف میزدن منم ی روز دلمو زدم به دریا و گفتم منم حرف بزنم.
حسین-مهرداد-شیدا-رزیتا-محمد-هما-پرنیا..تقریبا همه بچه های پایه چت اوونروز آن بودن.وارد شدم سلام و احوال پرسی و معرفی و..
یک هفته همینجوری پیش رفت تا من از حرفای مهرداد خوشم اومد و بهش گفتم که دوسش دارم اما اون گفت پرنیا دوس دخترشه من گریه کردم ..
از اونور دوروز بعدش حسین به من گفت از حرف زدن و رفتارم خوشش اومده ولی من قبول نکردم که دوست بشم باهاش
حسین خودشو جای یکی از خواننده ها جا زدو به من معرفی کرد منم تو رویاهای شیرین کودکیم خودمو نارین 15 ترکیه معرفی کردم..
از اونجا ک ساده بودم حرفای حسینو قبول کردم و فکر کردم خوانندست!
بعد ی هفته اصرار حسین بهش شماره گوشیمو دادم.. دفعه اولی که زنگ زد خاله امینا خونمون بودم و من جواب دادم :
+الو..سلام..
-س.س..س..سلام
+شماره افتاد؟
_آ..ره افتاد
بیق بیق بیق_____
دکمه آفو زدم..صداش خیلی کلفت بود ترسیده بودم اولین بار بود صدای ی پسرو میشنیدم ک با من حرف بزنه و من شماره تلفنمو داده باشم بهش.
چون صداش خیلی کلفت بود و خوف برم داشته بود بهش گفتم نمیخوام دوست شم دیگه دیگه حقیقتا هم برای هم رو کردیم +من بهت دروغ گفتم که خوانندم من حسین عامری هستم 15 تبریز
-منم بهت الکی گفتم اون رویاهام بود منم یاسمن 12*******
+چرا نمیخوای دوست بشیم؟
_صدات خیلی کلفت بود ترسیدم..
+وا..اینکه دلیل نشد
-شمارمو پاک کن ترو خدا دیگه هم زنگ نزن
رمان عشق ابدی|یاسمن قربانی
خلاصه رمان:داستان زندگی من..یاسمَن..عشق ابدی من که تو قلبم نهفته شده...خیلی سختی کشیدم اما..خستگیم با عشقم در میره..امید دارم که ی روزی میاد که تا ابد باهمیم♥
مقدمه:
دیگر شعر میخواهم چکار؟
وقتی دلم خط خطیست یک کاغذ پاره است
پر ز دلواپسیست پر زغم
زشادیست ریشکن زخم بر این دل مزن
هر چه گویم انتظار هر چه گفتم هجر یار
ای شام هجران من ای شمع گریان من
ریشه بکن دلهره..
ریشه بکن انتظار..
سروده:یاسمن قربانی
بخش اول
*بدلیل اینکه نمیخوام آبروی کسی برده بشه یا .. اسم کارکترای زندگیمو تغییر دادم.
_____________________________________________
زندگی..پستی و بلندی داره..گاهی وقتا حس میکنی اینقدر خوشبختی که دنیارو فراموش میکنی..بعضی وقتا هم انگار زمین و زمان در تلاشن که ترو بشکنن،تو مثل ی آیینه ای!هر دم ممکنه بشکنی و ترک برداری..اونموقع میشه که هیچی و هیچکسی نمیتونه ترمیمت کنه..!منم زیاد شکستم..
.
.
.
بچگیمو دقیقا یادم نیست،نمیدونم شاید خاطره خوبی نداشتم یا آلزایمر گرفتم از الان!برعکس همه که از بچگیاشون خاطره های زیادی دارن من اصلا یادم نیست کی بودم از کجا اومدم و چطور شد بزرگ شدم..نمیتونم یادم بیارم..!!!
فقط از 12 سالگیم یادمه..از اونجا که ابرای دنیای من رنگ غم گرفتن غمی که اولش برام شادی و خوشبختی به همراه داشت.
تو یکی از سایتای بازیای آنلاین مشغول بازی بودم..ی بچه 12 ساله مشغول سرگرمیش(شاید خیلی ساده بنظر بیاد ولی حقیقت محضه)
که یکدفعه نظرم ناخودآگاه به انجمن اون سایت که بالاش نوشته بود جلب شد.
-وااا!یعنی انجمن چیه؟!!واسه چیه؟چیکار میکنن!..بزار ببینم چیه!
و همه چی با یک کلیک اغازشد!
رفتم تو انجمن..دیدم شبیه ی چیز علمی فرهنگیه اما کابرم داره..تصمیم گرفتم عضو بشم تا بیشتر سر در بیارم
ثبت نامو زدم ایمیل میخواست ایمیل نداشتم بنابرین ساختم..ایمیلمو وارد کردم و همه چی تکمیل و اماده بود برای ثبت نام..
ثبت نام کردمو تموم شد برام جالب بود ی چیز تازه تو زندگیم.
کم کم فهمیدم مدیر و ناظم داره انجمن و قدرت دست اوناست و نظارت دارن..
-یعنی میشه منم مدیر شم؟!
کم کم تاپیکا رو خوندم و خودم بلد شدم تاپیک ارسال کنم.
خلاصه نصف روز من تو این انجمن وقتمو میگذروندم اونم فقط موقعی که مامانم نبود (مادرم شاغله).
کم کم دو سه تا دوست پیدا کردم(مونث)با اونا حرف میزدم.
بعد مدتی که دیدم شرایط مدیریت سخته ی پیغام اومد یکی که نمیشناختمش پیغام داد و ازم خواهش کرد برم تو انجمنش منو مدیر کنه منم قبول کردم چون مدیریت ارزوم بود
رفتم تو انجمن اونم عضو شدممدیرم کرد..اما اونجا بالای انجمن ی چت باکس داشت که بقیه اعضا باهم حرف میزدن منم ی روز دلمو زدم به دریا و گفتم منم حرف بزنم.
حسین-مهرداد-شیدا-رزیتا-محمد-هما-پرنیا..تقریبا همه بچه های پایه چت اوونروز آن بودن.وارد شدم سلام و احوال پرسی و معرفی و..
یک هفته همینجوری پیش رفت تا من از حرفای مهرداد خوشم اومد و بهش گفتم که دوسش دارم اما اون گفت پرنیا دوس دخترشه من گریه کردم ..
از اونور دوروز بعدش حسین به من گفت از حرف زدن و رفتارم خوشش اومده ولی من قبول نکردم که دوست بشم باهاش
حسین خودشو جای یکی از خواننده ها جا زدو به من معرفی کرد منم تو رویاهای شیرین کودکیم خودمو نارین 15 ترکیه معرفی کردم..
از اونجا ک ساده بودم حرفای حسینو قبول کردم و فکر کردم خوانندست!
بعد ی هفته اصرار حسین بهش شماره گوشیمو دادم.. دفعه اولی که زنگ زد خاله امینا خونمون بودم و من جواب دادم :
+الو..سلام..
-س.س..س..سلام
+شماره افتاد؟
_آ..ره افتاد
بیق بیق بیق_____
دکمه آفو زدم..صداش خیلی کلفت بود ترسیده بودم اولین بار بود صدای ی پسرو میشنیدم ک با من حرف بزنه و من شماره تلفنمو داده باشم بهش.
چون صداش خیلی کلفت بود و خوف برم داشته بود بهش گفتم نمیخوام دوست شم دیگه دیگه حقیقتا هم برای هم رو کردیم +من بهت دروغ گفتم که خوانندم من حسین عامری هستم 15 تبریز
-منم بهت الکی گفتم اون رویاهام بود منم یاسمن 12*******
+چرا نمیخوای دوست بشیم؟
_صدات خیلی کلفت بود ترسیدم..
+وا..اینکه دلیل نشد
-شمارمو پاک کن ترو خدا دیگه هم زنگ نزن