سلام .. بعد از یه مدت خواننده رمان بودن ، افکارم برای نوشتن یه رمان بلاخره خودشونو رها کردن و من تصمیم گرفتم یه رمان ترسناک بنویسم :| البته ترسناک بودنش بستگی به خود خواننده هم داره .. چون درسا سنگینه آخر هفته ها هر قسمتشو میزارم ..
سبک : ترسناک ، پر رمز و راز ..
خلاصه : داستان در مورد پسری به نام فرنامه که یه سری کابوس نزدیک به واقعیت میبینه و اتفاقای مرموزی براش میفته ، آخرین کابوسی که میبینه باعث میشه زندگیشو به خطر بندازه و ..
یه چیزی .. فقط بگم که اولین رمانمه و اشکال و ایراد توش زیاد هس .. دیگه به بزرگی خودتو ببخشین
_ یه تشکر باید بکنم از نورا که واقعا روحیه داد .. دمت گرم رفیق
_ یه تشکر باید بکنم از نورا که واقعا روحیه داد .. دمت گرم رفیق
- - - - - - - - -
آروین _ بچه ها پایه هستین پس فردا بریم کوه ؟
_ چی شده هوس کوه رفتن کردی ؟
آروین _ همینجوری برای تنوع !
فراز _ من پایه ام ..
_ منم هستم ولی از همین الان گفته باشم هیچ کوفت و زهرماری همرام نمیارم .. خودتون هر چی خواستین وردارین بیارین
فراز _ واقعا که خیلی بی حالی فرنام !
_ ببند
آروین _ به نظرم این یارو حمیدیان از اون سخت گیر خفناس .. از همین الان پدرمون در اومده
_ به هر حال همین حمیدیان از ترم تابستونی دانشگاه نجاتمون داد .. اگه همین کلاسای بسکتبال نبود الان عین این جفنگا باید تو دانشگاه به حرفای اون حسنی گوش میدادیم
فراز _ اوه اوه اسمش میاد پشتم میلرزه . مرده شور اون ریختشو ببرن بااون امتحاناش ..
آروین _ رسیدیم .. بیاین به درگاه خدا دعا کنیم حداقل این یارو حمیدیان از اون حسنی تحفه بهتر باشه ..
_ آمین !
***
_سلام آقایون ، خیلی خوشحالم از اینکه شماها رو اینجا میبینم .. همتون که با من آشنایی دارید . بنده حمیدیان مربی تیم بسکتبال فعلی شهرستان و مربی آموزشی تیم شما ، به یاری خدا بهترینای شما برای تیم شهرستان انتخاب میشن .. در هر جلسه علاوه بر تمرین های اون جلسه ، تمرین های جلسه قبلیش رو هم تمرین میکنیم و بعد از 6 هفته آموزش ، از همه شما امتحان گرفته میشه ، ناگفته نماند که در طول این 6 هفته ، امتحان های کتبی و عملی از شما گرفته میشه و در انتخابتون برای تیم شهرستان تاثیر داره .. در پایان این جلسه آقای صادقی ، منشی سالن ، برگه هایی مربوط به تغذیه رو بهتون میده که در جلسه آینده ازتون امتحان گرفته میشه .. قبل از تمرینی که قراره داشته باشیم بهتره اول گرم کنیم ..
فراز_ اوه اوه گاومون دو قلو زایید
آروین _ نگفتم این یارو پدرمونو در میاره ؟
حمیدیان _ مشکلی پیش اومده آقایون ؟
فراز _ فعلا که نه
حمیدیان _ امیدوارم دیگه هم پیش نیاد ..
* * *
فراز _ امیدوارم دیگه هم پیش نیاد ! مرتیکه .. مرده شور اون ریختتوببرن .. چه قد هم حرف میزد !
_ 6 تا صفحه .. تو معلم هیچ وقت شانس ندارم من خداا
آروین _ بسه دیگه چه قد غر میزنین .. فرنام میری خونه ؟
_ اره دیه ..
آروین _ باشه .. راستی برای جمعه ، ساعت 5 صبح بیرون باش میام دنبالت
_ 5 صبح ؟ اخه کدوم خری 5 صبح میره کوه نوردی که ما دومیش باشیم ؟
آروین _ میبندی یا ببندم ؟ همین که گفتم .. بیرون نباشی من و فرازتنهایی میریم ..
_ " همین که گفتم " .. نکبت ..
***
مثل همیشه کسی توی خونه نبود .. منم همیشه تنهایی حوصلم سر میرفت برایهمین تا جایی که میتونستم تو خونه نمیموندم. داشتم از خستگی میمردم برای همین مستقیم رفتم سمت اتاقم .. حتی حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم . رو تخت ولو شده بودم و داشت خوابم میبرد که صدای افتادن چیزی رو شنیدم .. اهمیتی ندادم ولی اون صدا بلند تر از قبل دوباره تکرار شد، انقدر خسته بودم که بی اهمیت به اون صدا خوابم برد.
-------
وارد خونه شدم. مستقیم راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم و به اتاقزیر شیروونی رسیدم .. درش نیمه باز بود و داخلش تا حدودی دیده میشد، وقتی بازی کردم صدای قیژ بلندی داد، ا تاق بزرگی بود و مثل اتاق خواب بود ، گوشه اتاق روی تخت ، دفترچه خاطراتی خودنمایی میکرد ، رفتم نزدیک و برش داشتم از بین صفحاتش ، برگه کاغذ تا خورده سوخته ای بیرون افتاد ، کاغذو باز کردم .. روی اون با خط بزرگ نوشته شده بود تو هم باید تاوان بدی .. بلافاصله قطره های خون روی کاغذ ریخته شد ، سقف رو نگا کردم ، هیچی نبود فقط قطره قطره خون از بین چوباش بیرون میومد ، احساس گرما کردم ، که دیدم برگه دستم دارهمیسوزه چشام از تعجب گرد شده بود و شوکه شده بودم ، برگه رو ول کردم و با سرعت خیلی زیاد تخت شروع به سوختن کرد ، عقب عقب میرفتم و موقعی که برگشتم یه دختر حدودا 13-12 ساله با موهای مشکی و صورتکدر و خونی جلوم وایساده بود ..
-------
_ فرنام فرنام
چشامو به سرعت باز کردم و بابا رو دیدم لبه تخت نشسته .. هنوز توی شوککابوسی که دیدم بودم .. یه کم که نفس نفس زدم و به حالت عادیم برگشتم پرسیدم :
_ چیزی شده بابا ؟
_ فریاد زدی ، خواب بدی دیدی ؟ میخوای برام تعریف کنی ؟
_ نه چیزی نیس بابا
_ باشه پس بیا شام حاضره
_ بابا
_ هوم ؟
_ میشه کلید اتاق زیر شیروونی رو بهم بدی ؟
یه کم حالت چهره ش تغییر کرد و پرسید :
_ برای چی میخوای ؟
_ میخوام کتابای اضافه سال دبیرستانمو بزارم اونجا ..
_ کلید اونجا رو ندارم ، یعنی موقعی که این خونه رو خریدیم ..صاحبخونه گفت که به اون اتاق کاری نداشته باشیم و کلیدشو بهمون نداد. ما هم کاری نداشتیم بهش ..
_ آها .. باشه بریم
بعد از شام مستقیم برگشتم اتاق خودم .. از فکر اون کابوس در اومدهبودم چون مطمئنا یه کابوس مسخره بود فقط .. با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم ..
_ هوم ؟
فراز _ پاشو بیا خونه من
_ به چه مناسبتی ؟
فراز _ حالا پاشو بیا دیگه
_ باشه 10 مین دیگه رسیدم
***
_چیکار داشتی حالا ؟
فراز _ علیک سلام .. آروینم هس .. گمشو بیا تو دیه ! حتما باید اجازهبگیری ؟
_ چیه نکنه دلتون برام تنگ شده بود ؟
آروین همون موقع از اتاق اومد بیرون و گفت :
_ همین مونده دلمون برای توی تحفه تنگ شه
_ دلت برا من تنگ نشه برای کی تنگ شه ؟ لابد این فراز نکبت ؟
فراز _ گمشو باو. چی کوفت میکنین حالا ؟ چایی ، قهوه ، نسکافه ؟
آروین _ دو تا نسکافه وردار بیار
فراز _ چرا دو تا ؟
آروین _ پ چند تا ؟
فراز _ سه تا !
آروین _ چرا سه تا ؟
فراز _ چون خودمم هستم
آروین _ خدا شفا بده !
_ حالا چیکار داشتی گفتی بیام ؟
فراز _ میدونین گفتم حالا که مامان و بابام خونه نیستن یه سری احضارروح کنیم ..
_ اَی بابا .. خو می مُردی همون پشت تلفن بگی ؟
فراز _ خو من که میدونستم تو نمیای !
_ حالا چی شد این فکر به مخت افتاد ؟
فراز _ همینجوری برای تنوع
آروین _ از تیکه کلام من اسکی کردی نکردی ها !
فراز _ باشه باشه .. حالا کوفت کنین من میرم وسیله هاشو بیارم و چراغارو خاموش کنم
--
فراز _ آیا کسی اینجا هست ؟اگه هستی ثابت کن
چند ثانیه بعد دوباره فراز همین جمله رو تکرار کرد ولی انگار نه انگار
تا اومد جمله رو یه بار دیگه تکرار کنه استکان شروع کرد تکون خوردن
فراز _ اسمت چیه ؟
استکان رفت سمت اسم ن و بعد سرعتش زیاد شد و فقط میچرخید .. یهواستکان دیگه تکون نخورد .. بعد از چند لحظه گلدون کنارمون با صدای مهیبی شکست
فراز دوید و سریع چراغا رو روشن کرد ..
بعد از چند لحظه که چشمای سه تامون گرد بود شروع کردیم خندیدن
_ چه روح بداخلاقی بود وای وای !
فراز با صدایی که رگه های خنده هنوز توش معلوم بود گفت :
_ مامانم منو میکشه .. این گلدونه رو بابا بهش هدیه داده بود
_ حالا انقد منو کشوندی اینجا گلدون مورد علاقه مامانت بشکنه ؟
فراز _ من چمیدونستم تو خونمون از این روح گند اخلاقاس ! ولی حال دادخدایی
یه پس گردنی زدم بهش : خُلی به خدا ! من دیه برم ..
آروینم همراه من بلند شد : آره بریم دیه داداش ..
_ فراز یه وخ روحه دوباره نیاد سراغت
فراز _ اخه هیچ روح خبیثی دلش میاد به این صورت مظلوم آسیب بزنه ؟
_ آره جون عمت ! خدافظ
ساعت 11 شب بود که برگشتم خونه .. بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد ومامانم نبود ..
_ سلام .. مامان کو ؟
_ سلام . رفته حموم . خوش گذشت ؟
_ آره خوش گذشت ..
لباسامو عوض کردم و یه فیلم با خودم برداشتم و رفتم پیش بابا : فیلم اکشن 2014 خوراک خودته .. امروز گرفتمش .. بزارم ببینی ؟
_ اسمش چیه ؟
The Drop _
ساعت حدودا 1 بود که فیلم تموم شد
من و بابا که چشمامون از خواب داشت بسته میشد شب بخیر گفتیم و رفتیم سمت اتاقای خودمون .. هنوز ولو نشده بودم رو تخت کاملا بیهوش شدم ..
_ چی شده هوس کوه رفتن کردی ؟
آروین _ همینجوری برای تنوع !
فراز _ من پایه ام ..
_ منم هستم ولی از همین الان گفته باشم هیچ کوفت و زهرماری همرام نمیارم .. خودتون هر چی خواستین وردارین بیارین
فراز _ واقعا که خیلی بی حالی فرنام !
_ ببند
آروین _ به نظرم این یارو حمیدیان از اون سخت گیر خفناس .. از همین الان پدرمون در اومده
_ به هر حال همین حمیدیان از ترم تابستونی دانشگاه نجاتمون داد .. اگه همین کلاسای بسکتبال نبود الان عین این جفنگا باید تو دانشگاه به حرفای اون حسنی گوش میدادیم
فراز _ اوه اوه اسمش میاد پشتم میلرزه . مرده شور اون ریختشو ببرن بااون امتحاناش ..
آروین _ رسیدیم .. بیاین به درگاه خدا دعا کنیم حداقل این یارو حمیدیان از اون حسنی تحفه بهتر باشه ..
_ آمین !
***
_سلام آقایون ، خیلی خوشحالم از اینکه شماها رو اینجا میبینم .. همتون که با من آشنایی دارید . بنده حمیدیان مربی تیم بسکتبال فعلی شهرستان و مربی آموزشی تیم شما ، به یاری خدا بهترینای شما برای تیم شهرستان انتخاب میشن .. در هر جلسه علاوه بر تمرین های اون جلسه ، تمرین های جلسه قبلیش رو هم تمرین میکنیم و بعد از 6 هفته آموزش ، از همه شما امتحان گرفته میشه ، ناگفته نماند که در طول این 6 هفته ، امتحان های کتبی و عملی از شما گرفته میشه و در انتخابتون برای تیم شهرستان تاثیر داره .. در پایان این جلسه آقای صادقی ، منشی سالن ، برگه هایی مربوط به تغذیه رو بهتون میده که در جلسه آینده ازتون امتحان گرفته میشه .. قبل از تمرینی که قراره داشته باشیم بهتره اول گرم کنیم ..
فراز_ اوه اوه گاومون دو قلو زایید
آروین _ نگفتم این یارو پدرمونو در میاره ؟
حمیدیان _ مشکلی پیش اومده آقایون ؟
فراز _ فعلا که نه
حمیدیان _ امیدوارم دیگه هم پیش نیاد ..
* * *
فراز _ امیدوارم دیگه هم پیش نیاد ! مرتیکه .. مرده شور اون ریختتوببرن .. چه قد هم حرف میزد !
_ 6 تا صفحه .. تو معلم هیچ وقت شانس ندارم من خداا
آروین _ بسه دیگه چه قد غر میزنین .. فرنام میری خونه ؟
_ اره دیه ..
آروین _ باشه .. راستی برای جمعه ، ساعت 5 صبح بیرون باش میام دنبالت
_ 5 صبح ؟ اخه کدوم خری 5 صبح میره کوه نوردی که ما دومیش باشیم ؟
آروین _ میبندی یا ببندم ؟ همین که گفتم .. بیرون نباشی من و فرازتنهایی میریم ..
_ " همین که گفتم " .. نکبت ..
***
مثل همیشه کسی توی خونه نبود .. منم همیشه تنهایی حوصلم سر میرفت برایهمین تا جایی که میتونستم تو خونه نمیموندم. داشتم از خستگی میمردم برای همین مستقیم رفتم سمت اتاقم .. حتی حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم . رو تخت ولو شده بودم و داشت خوابم میبرد که صدای افتادن چیزی رو شنیدم .. اهمیتی ندادم ولی اون صدا بلند تر از قبل دوباره تکرار شد، انقدر خسته بودم که بی اهمیت به اون صدا خوابم برد.
-------
وارد خونه شدم. مستقیم راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم و به اتاقزیر شیروونی رسیدم .. درش نیمه باز بود و داخلش تا حدودی دیده میشد، وقتی بازی کردم صدای قیژ بلندی داد، ا تاق بزرگی بود و مثل اتاق خواب بود ، گوشه اتاق روی تخت ، دفترچه خاطراتی خودنمایی میکرد ، رفتم نزدیک و برش داشتم از بین صفحاتش ، برگه کاغذ تا خورده سوخته ای بیرون افتاد ، کاغذو باز کردم .. روی اون با خط بزرگ نوشته شده بود تو هم باید تاوان بدی .. بلافاصله قطره های خون روی کاغذ ریخته شد ، سقف رو نگا کردم ، هیچی نبود فقط قطره قطره خون از بین چوباش بیرون میومد ، احساس گرما کردم ، که دیدم برگه دستم دارهمیسوزه چشام از تعجب گرد شده بود و شوکه شده بودم ، برگه رو ول کردم و با سرعت خیلی زیاد تخت شروع به سوختن کرد ، عقب عقب میرفتم و موقعی که برگشتم یه دختر حدودا 13-12 ساله با موهای مشکی و صورتکدر و خونی جلوم وایساده بود ..
-------
_ فرنام فرنام
چشامو به سرعت باز کردم و بابا رو دیدم لبه تخت نشسته .. هنوز توی شوککابوسی که دیدم بودم .. یه کم که نفس نفس زدم و به حالت عادیم برگشتم پرسیدم :
_ چیزی شده بابا ؟
_ فریاد زدی ، خواب بدی دیدی ؟ میخوای برام تعریف کنی ؟
_ نه چیزی نیس بابا
_ باشه پس بیا شام حاضره
_ بابا
_ هوم ؟
_ میشه کلید اتاق زیر شیروونی رو بهم بدی ؟
یه کم حالت چهره ش تغییر کرد و پرسید :
_ برای چی میخوای ؟
_ میخوام کتابای اضافه سال دبیرستانمو بزارم اونجا ..
_ کلید اونجا رو ندارم ، یعنی موقعی که این خونه رو خریدیم ..صاحبخونه گفت که به اون اتاق کاری نداشته باشیم و کلیدشو بهمون نداد. ما هم کاری نداشتیم بهش ..
_ آها .. باشه بریم
بعد از شام مستقیم برگشتم اتاق خودم .. از فکر اون کابوس در اومدهبودم چون مطمئنا یه کابوس مسخره بود فقط .. با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم ..
_ هوم ؟
فراز _ پاشو بیا خونه من
_ به چه مناسبتی ؟
فراز _ حالا پاشو بیا دیگه
_ باشه 10 مین دیگه رسیدم
***
_چیکار داشتی حالا ؟
فراز _ علیک سلام .. آروینم هس .. گمشو بیا تو دیه ! حتما باید اجازهبگیری ؟
_ چیه نکنه دلتون برام تنگ شده بود ؟
آروین همون موقع از اتاق اومد بیرون و گفت :
_ همین مونده دلمون برای توی تحفه تنگ شه
_ دلت برا من تنگ نشه برای کی تنگ شه ؟ لابد این فراز نکبت ؟
فراز _ گمشو باو. چی کوفت میکنین حالا ؟ چایی ، قهوه ، نسکافه ؟
آروین _ دو تا نسکافه وردار بیار
فراز _ چرا دو تا ؟
آروین _ پ چند تا ؟
فراز _ سه تا !
آروین _ چرا سه تا ؟
فراز _ چون خودمم هستم
آروین _ خدا شفا بده !
_ حالا چیکار داشتی گفتی بیام ؟
فراز _ میدونین گفتم حالا که مامان و بابام خونه نیستن یه سری احضارروح کنیم ..
_ اَی بابا .. خو می مُردی همون پشت تلفن بگی ؟
فراز _ خو من که میدونستم تو نمیای !
_ حالا چی شد این فکر به مخت افتاد ؟
فراز _ همینجوری برای تنوع
آروین _ از تیکه کلام من اسکی کردی نکردی ها !
فراز _ باشه باشه .. حالا کوفت کنین من میرم وسیله هاشو بیارم و چراغارو خاموش کنم
--
فراز _ آیا کسی اینجا هست ؟اگه هستی ثابت کن
چند ثانیه بعد دوباره فراز همین جمله رو تکرار کرد ولی انگار نه انگار
تا اومد جمله رو یه بار دیگه تکرار کنه استکان شروع کرد تکون خوردن
فراز _ اسمت چیه ؟
استکان رفت سمت اسم ن و بعد سرعتش زیاد شد و فقط میچرخید .. یهواستکان دیگه تکون نخورد .. بعد از چند لحظه گلدون کنارمون با صدای مهیبی شکست
فراز دوید و سریع چراغا رو روشن کرد ..
بعد از چند لحظه که چشمای سه تامون گرد بود شروع کردیم خندیدن
_ چه روح بداخلاقی بود وای وای !
فراز با صدایی که رگه های خنده هنوز توش معلوم بود گفت :
_ مامانم منو میکشه .. این گلدونه رو بابا بهش هدیه داده بود
_ حالا انقد منو کشوندی اینجا گلدون مورد علاقه مامانت بشکنه ؟
فراز _ من چمیدونستم تو خونمون از این روح گند اخلاقاس ! ولی حال دادخدایی
یه پس گردنی زدم بهش : خُلی به خدا ! من دیه برم ..
آروینم همراه من بلند شد : آره بریم دیه داداش ..
_ فراز یه وخ روحه دوباره نیاد سراغت
فراز _ اخه هیچ روح خبیثی دلش میاد به این صورت مظلوم آسیب بزنه ؟
_ آره جون عمت ! خدافظ
ساعت 11 شب بود که برگشتم خونه .. بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد ومامانم نبود ..
_ سلام .. مامان کو ؟
_ سلام . رفته حموم . خوش گذشت ؟
_ آره خوش گذشت ..
لباسامو عوض کردم و یه فیلم با خودم برداشتم و رفتم پیش بابا : فیلم اکشن 2014 خوراک خودته .. امروز گرفتمش .. بزارم ببینی ؟
_ اسمش چیه ؟
The Drop _
ساعت حدودا 1 بود که فیلم تموم شد
من و بابا که چشمامون از خواب داشت بسته میشد شب بخیر گفتیم و رفتیم سمت اتاقای خودمون .. هنوز ولو نشده بودم رو تخت کاملا بیهوش شدم ..