« رمان بـه سـردیِ مــرگ » - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: « رمان بـه سـردیِ مــرگ » (/showthread.php?tid=211177) |
« رمان بـه سـردیِ مــرگ » - Mason - 13-02-2015 سلام .. بعد از یه مدت خواننده رمان بودن ، افکارم برای نوشتن یه رمان بلاخره خودشونو رها کردن و من تصمیم گرفتم یه رمان ترسناک بنویسم :| البته ترسناک بودنش بستگی به خود خواننده هم داره .. چون درسا سنگینه آخر هفته ها هر قسمتشو میزارم ..
سبک : ترسناک ، پر رمز و راز ..
خلاصه : داستان در مورد پسری به نام فرنامه که یه سری کابوس نزدیک به واقعیت میبینه و اتفاقای مرموزی براش میفته ، آخرین کابوسی که میبینه باعث میشه زندگیشو به خطر بندازه و ..
یه چیزی .. فقط بگم که اولین رمانمه و اشکال و ایراد توش زیاد هس .. دیگه به بزرگی خودتو ببخشین
_ یه تشکر باید بکنم از نورا که واقعا روحیه داد .. دمت گرم رفیق - - - - - - - - -
آروین _ بچه ها پایه هستین پس فردا بریم کوه ؟
_ چی شده هوس کوه رفتن کردی ؟ آروین _ همینجوری برای تنوع ! فراز _ من پایه ام .. _ منم هستم ولی از همین الان گفته باشم هیچ کوفت و زهرماری همرام نمیارم .. خودتون هر چی خواستین وردارین بیارین فراز _ واقعا که خیلی بی حالی فرنام ! _ ببند آروین _ به نظرم این یارو حمیدیان از اون سخت گیر خفناس .. از همین الان پدرمون در اومده _ به هر حال همین حمیدیان از ترم تابستونی دانشگاه نجاتمون داد .. اگه همین کلاسای بسکتبال نبود الان عین این جفنگا باید تو دانشگاه به حرفای اون حسنی گوش میدادیم فراز _ اوه اوه اسمش میاد پشتم میلرزه . مرده شور اون ریختشو ببرن بااون امتحاناش .. آروین _ رسیدیم .. بیاین به درگاه خدا دعا کنیم حداقل این یارو حمیدیان از اون حسنی تحفه بهتر باشه .. _ آمین ! *** _سلام آقایون ، خیلی خوشحالم از اینکه شماها رو اینجا میبینم .. همتون که با من آشنایی دارید . بنده حمیدیان مربی تیم بسکتبال فعلی شهرستان و مربی آموزشی تیم شما ، به یاری خدا بهترینای شما برای تیم شهرستان انتخاب میشن .. در هر جلسه علاوه بر تمرین های اون جلسه ، تمرین های جلسه قبلیش رو هم تمرین میکنیم و بعد از 6 هفته آموزش ، از همه شما امتحان گرفته میشه ، ناگفته نماند که در طول این 6 هفته ، امتحان های کتبی و عملی از شما گرفته میشه و در انتخابتون برای تیم شهرستان تاثیر داره .. در پایان این جلسه آقای صادقی ، منشی سالن ، برگه هایی مربوط به تغذیه رو بهتون میده که در جلسه آینده ازتون امتحان گرفته میشه .. قبل از تمرینی که قراره داشته باشیم بهتره اول گرم کنیم .. فراز_ اوه اوه گاومون دو قلو زایید آروین _ نگفتم این یارو پدرمونو در میاره ؟ حمیدیان _ مشکلی پیش اومده آقایون ؟ فراز _ فعلا که نه حمیدیان _ امیدوارم دیگه هم پیش نیاد .. * * * فراز _ امیدوارم دیگه هم پیش نیاد ! مرتیکه .. مرده شور اون ریختتوببرن .. چه قد هم حرف میزد ! _ 6 تا صفحه .. تو معلم هیچ وقت شانس ندارم من خداا آروین _ بسه دیگه چه قد غر میزنین .. فرنام میری خونه ؟ _ اره دیه .. آروین _ باشه .. راستی برای جمعه ، ساعت 5 صبح بیرون باش میام دنبالت _ 5 صبح ؟ اخه کدوم خری 5 صبح میره کوه نوردی که ما دومیش باشیم ؟ آروین _ میبندی یا ببندم ؟ همین که گفتم .. بیرون نباشی من و فرازتنهایی میریم .. _ " همین که گفتم " .. نکبت .. *** مثل همیشه کسی توی خونه نبود .. منم همیشه تنهایی حوصلم سر میرفت برایهمین تا جایی که میتونستم تو خونه نمیموندم. داشتم از خستگی میمردم برای همین مستقیم رفتم سمت اتاقم .. حتی حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم . رو تخت ولو شده بودم و داشت خوابم میبرد که صدای افتادن چیزی رو شنیدم .. اهمیتی ندادم ولی اون صدا بلند تر از قبل دوباره تکرار شد، انقدر خسته بودم که بی اهمیت به اون صدا خوابم برد. ------- وارد خونه شدم. مستقیم راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم و به اتاقزیر شیروونی رسیدم .. درش نیمه باز بود و داخلش تا حدودی دیده میشد، وقتی بازی کردم صدای قیژ بلندی داد، ا تاق بزرگی بود و مثل اتاق خواب بود ، گوشه اتاق روی تخت ، دفترچه خاطراتی خودنمایی میکرد ، رفتم نزدیک و برش داشتم از بین صفحاتش ، برگه کاغذ تا خورده سوخته ای بیرون افتاد ، کاغذو باز کردم .. روی اون با خط بزرگ نوشته شده بود تو هم باید تاوان بدی .. بلافاصله قطره های خون روی کاغذ ریخته شد ، سقف رو نگا کردم ، هیچی نبود فقط قطره قطره خون از بین چوباش بیرون میومد ، احساس گرما کردم ، که دیدم برگه دستم دارهمیسوزه چشام از تعجب گرد شده بود و شوکه شده بودم ، برگه رو ول کردم و با سرعت خیلی زیاد تخت شروع به سوختن کرد ، عقب عقب میرفتم و موقعی که برگشتم یه دختر حدودا 13-12 ساله با موهای مشکی و صورتکدر و خونی جلوم وایساده بود .. ------- _ فرنام فرنام چشامو به سرعت باز کردم و بابا رو دیدم لبه تخت نشسته .. هنوز توی شوککابوسی که دیدم بودم .. یه کم که نفس نفس زدم و به حالت عادیم برگشتم پرسیدم : _ چیزی شده بابا ؟ _ فریاد زدی ، خواب بدی دیدی ؟ میخوای برام تعریف کنی ؟ _ نه چیزی نیس بابا _ باشه پس بیا شام حاضره _ بابا _ هوم ؟ _ میشه کلید اتاق زیر شیروونی رو بهم بدی ؟ یه کم حالت چهره ش تغییر کرد و پرسید : _ برای چی میخوای ؟ _ میخوام کتابای اضافه سال دبیرستانمو بزارم اونجا .. _ کلید اونجا رو ندارم ، یعنی موقعی که این خونه رو خریدیم ..صاحبخونه گفت که به اون اتاق کاری نداشته باشیم و کلیدشو بهمون نداد. ما هم کاری نداشتیم بهش .. _ آها .. باشه بریم بعد از شام مستقیم برگشتم اتاق خودم .. از فکر اون کابوس در اومدهبودم چون مطمئنا یه کابوس مسخره بود فقط .. با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم .. _ هوم ؟ فراز _ پاشو بیا خونه من _ به چه مناسبتی ؟ فراز _ حالا پاشو بیا دیگه _ باشه 10 مین دیگه رسیدم *** _چیکار داشتی حالا ؟ فراز _ علیک سلام .. آروینم هس .. گمشو بیا تو دیه ! حتما باید اجازهبگیری ؟ _ چیه نکنه دلتون برام تنگ شده بود ؟ آروین همون موقع از اتاق اومد بیرون و گفت : _ همین مونده دلمون برای توی تحفه تنگ شه _ دلت برا من تنگ نشه برای کی تنگ شه ؟ لابد این فراز نکبت ؟ فراز _ گمشو باو. چی کوفت میکنین حالا ؟ چایی ، قهوه ، نسکافه ؟ آروین _ دو تا نسکافه وردار بیار فراز _ چرا دو تا ؟ آروین _ پ چند تا ؟ فراز _ سه تا ! آروین _ چرا سه تا ؟ فراز _ چون خودمم هستم آروین _ خدا شفا بده ! _ حالا چیکار داشتی گفتی بیام ؟ فراز _ میدونین گفتم حالا که مامان و بابام خونه نیستن یه سری احضارروح کنیم .. _ اَی بابا .. خو می مُردی همون پشت تلفن بگی ؟ فراز _ خو من که میدونستم تو نمیای ! _ حالا چی شد این فکر به مخت افتاد ؟ فراز _ همینجوری برای تنوع آروین _ از تیکه کلام من اسکی کردی نکردی ها ! فراز _ باشه باشه .. حالا کوفت کنین من میرم وسیله هاشو بیارم و چراغارو خاموش کنم -- فراز _ آیا کسی اینجا هست ؟اگه هستی ثابت کن چند ثانیه بعد دوباره فراز همین جمله رو تکرار کرد ولی انگار نه انگار تا اومد جمله رو یه بار دیگه تکرار کنه استکان شروع کرد تکون خوردن فراز _ اسمت چیه ؟ استکان رفت سمت اسم ن و بعد سرعتش زیاد شد و فقط میچرخید .. یهواستکان دیگه تکون نخورد .. بعد از چند لحظه گلدون کنارمون با صدای مهیبی شکست فراز دوید و سریع چراغا رو روشن کرد .. بعد از چند لحظه که چشمای سه تامون گرد بود شروع کردیم خندیدن _ چه روح بداخلاقی بود وای وای ! فراز با صدایی که رگه های خنده هنوز توش معلوم بود گفت : _ مامانم منو میکشه .. این گلدونه رو بابا بهش هدیه داده بود _ حالا انقد منو کشوندی اینجا گلدون مورد علاقه مامانت بشکنه ؟ فراز _ من چمیدونستم تو خونمون از این روح گند اخلاقاس ! ولی حال دادخدایی یه پس گردنی زدم بهش : خُلی به خدا ! من دیه برم .. آروینم همراه من بلند شد : آره بریم دیه داداش .. _ فراز یه وخ روحه دوباره نیاد سراغت فراز _ اخه هیچ روح خبیثی دلش میاد به این صورت مظلوم آسیب بزنه ؟ _ آره جون عمت ! خدافظ ساعت 11 شب بود که برگشتم خونه .. بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد ومامانم نبود .. _ سلام .. مامان کو ؟ _ سلام . رفته حموم . خوش گذشت ؟ _ آره خوش گذشت .. لباسامو عوض کردم و یه فیلم با خودم برداشتم و رفتم پیش بابا : فیلم اکشن 2014 خوراک خودته .. امروز گرفتمش .. بزارم ببینی ؟ _ اسمش چیه ؟ The Drop _ ساعت حدودا 1 بود که فیلم تموم شد من و بابا که چشمامون از خواب داشت بسته میشد شب بخیر گفتیم و رفتیم سمت اتاقای خودمون .. هنوز ولو نشده بودم رو تخت کاملا بیهوش شدم .. RE: « رمان کابـوس مرگ » - Ξrιc logιc - 13-02-2015 حال نداشتم بخونم ولی سپاس RE: « رمان کابـوس مرگ » - ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ - 13-02-2015 وآآی خیلی بآحآل بود >.< اگه میشه هروقت تونستی ادامشو بذار (:* بی صبرانه منتظرِ قسمت بعدیِ رمانم ^ـ^ RE: « رمان کابـوس مرگ » - Mason - 15-02-2015 نمیدونم چرا بعضی از کلمه ها موقعی اینجا کپی میشه به هم می چسبه .. شرمنده دیگه ! همه جا پر درخت بود .. هوا مه گرفته بود. یه کم اونطرف تر انگار یه چیزی اتیش گرفته بود چون نورش جلوی پامو روشن کرده بود .. صداهای نا وضوحی مثل گریه دختر بچه میومد .. جلوتر که رفتم یه کلبه داشت می سوخت .. همون دختر که توی کابوس قبلیم بود وسط آتیش نشسته بود و گریه میکرد و پشت سر هم یه کلمه رو تکرار میکرد .. صداش اونقدر کم بود که چیزی نمیشنیدم ..
سریع جلو رفتم ، ولی یه چیزی ساق پامو گرفت و به سرعت منو رو زمین میکشوند .. وقتی چشامو باز کردم توی اتاق زیر شیروونی بودم و همه جارو خون گرفته بود
--
نفس نفس زنان از خواب پریدم .. اصابم به هم ريخته بود ، میدونستم اگه همینجوری ادامه پیدا کنه دیوونه میشم ! نباید جدی میگرفتم ولی ذهنمو درگیر کرده بود ، تصمیم گرفتم هر طور که شده صبح اون روز وارد اتاق زیر شیروونی بشم.
**
فراز _ ای بابا این دوباره زنگ زد اوقات منو تلخ کنه ! بنال
_ برو دنبال آروین با هم دیگه گمشین بیاین اینجا
فراز _ عروسیته ؟
_ خفه شو
فراز _ باشه باشه چشاتو ببندی ظاهر میشم ..خدافظ
20 دقیقه گذشته بود و من تو خونه منتظر اون دوتا تحفه بودم .. صدای ایفون بلند شد و من با غرغر رفتم درو براشون باز کردم.
_ احمق ! بزنم لهت کنم ؟
فراز _ خب از حموم اومده بودم بیرون داشتم به خودم میرسیدم ..
آروین _ چته لنگ ظهر مزاحم اوقات خوشم شدی ؟
شروع کردم دو تا کابوس رو براشون تعریف کردن
_ نمیدونم چرا .. احمقانه به نظر میاد که به خاطر 2 تا خواب اصابم به هم بریزه ولی به شدت ذهنمو مشغول کرده .. دلم میخواد برم تو اتاق زیر شیروونی و ببینم هیچی نیست و خیالم راحت شه !
اورین _ فراز فک کنم این خل شده
_ ای دَرد .. کمکم میکنین یا نه ؟
فراز _ خیله خب حالا چجوری میخوای قفلشو باز کنی؟
_ یکی از پنزای مامانمو ورداشتم !
آروین _ الان مثلا تو بلدی چجوری با این اون در درپیتو وا کنی ؟
_ براهمین به شما زنگ زدم !
آروین _ آخه من بابام دزد بوده یا ننم ؟
_ پس میگی چیکار کنیم ؟
فراز _ قفلش چجوریه ؟
_ از این قفل قدیمیاس .. اصلا با خونه هماهنگی نداره
فراز _ خب اینو که با پیچ گوشتی هم میشه باز کرد! البته فکر کنم
**
_ چرا باز نمیشه پس ؟
فراز _ ناراحتی بدم خودت انجامش بدی ؟ صبر کن یه لحظه .. آها .. باز شد .. چه راحت
آروین _ تو از کجا یاد گرفتی اینو ؟
فراز _ تو از اول عمرم که باهام نبودی حتما ازیه جایی یاد گرفتم دیه
_ این که باز نمیشه ؟
فراز _ چی ؟ شاید گیر کرده .. هلش بده
_ آروین عین تن لش اونجا واینسا بیا کمک بده
بعد از چند بار هل دادن در باز شد .. یه اتاق بزرگ چوبی ، دقیقا عین همون چیزی که توی خواب دیدم .. زبونم بند اومده بود .. ولی من که هیچ وقت اینجا نیومده بودم
آروین _ چته ؟
_ اونی که تو خواب دیدم دقیقا همین شکلی بود ..دنبال دقتر خاطرات بگردین .. رنگش قرمزه ..
آروین _ فرنام کم کم دارم نگرانت میشم
_ خفه شو .. مث آدم دنبال اون دفتر بگرد لعنتی
آروین _ باشه باشه ..
هر جا گشتیم خبری از اون دفتره نبود .. یه لحظه عقب عقب رفتم و به تخت خیره شدم .. سریع رفتم سمت رو تختی و شروع کردم به پاره کردنش .. عین دیوونه ها شده بودم ولی دست خودم نبود .. یه کم که تو پنبه ها دنبالش گشتم بلاخره دستم بهش خورد ، وقتی بیرون آوردمش باورم نمیشد دفتر خاطرات سوخته سوخته بود به طوری که نوشته هاش معلوم نمیشدن .. دفتر شروع کردم تکون دادن که یه برگه کاغذ از بینش افتاد ، سالم بود ، سریع برداشتمش .. عکس یه دختر بچه با موهای بلند مشکی که یه پسر بچه ..
کاغذ بی اختیار از دستم افتاد .. دو زانو افتادم رو زمین .. فراز و آروین دویدن طرفم
آروین _ چی شد ؟
_ چه اتفاقی داره میفته ؟
فراز خم شد و کاغذو برداشت :
_ این عکس چیه مگه ؟
_ این دختر همون دختریه که من تو خواب میبینم لابد اونجا ترسناک تره .. اون بچه ای که .. اون بچه ای که بغلشه منم !
فراز_ مطمئنی تویی ؟ یه بار دیگه به عکس نگاه کن! تو که گفتی مامان و بابات اصلا اینجا نیومدن !
_ اره فراز مطمئنم ..
آروین _ یعنی میگی .. مامان و بابات یه چیزیو ازت مخفی میکنن ؟
_ چیزی غیر از این نمیتونه باشه
آروین _ باشه ، پاشین فعلا بریم از اینجا بیرون، بریم پارکی جایی حال و هوات عوض شه بعدشم باید از مامان و بابات در مورد این عکسه بپرسی ..
_ هه .. به نظرت اونا واقعیتو میگن ؟
آروین _ حالا تو پاشو .. این اتاقه داره حس بدیو بهم منتقل میکنه ..
فراز _ آره پاشو داداش ..
**
_ سلام
_ سلام .. کجا بودی ؟
_ با فراز و آروین رفته بودیم بیرون .. مامان یه لحظه همین جا وایسا کارت دارم
سریع رفتم تو اتاق و تو کشوی مزم دنبال عکس میگشتم ولی نبود .. عجیب بود ولی عکسه دیگه نبود .. من مطمئن بودم که عکسه رو گذاشته بودم توی کشور کمدم .. لعنتی حالا چیکار کنم .. خدایا یه اتفاقایی داره میفته
_ فرنام ؟ چیکارم داشتی ؟
_ هیچی مامان بیخیال
سریع گوشیمو برداشتم و به آروین زنگ زدم
_ آروین اون عکسه نیست
آروین _ چی ؟
_ عکسی که توی اتاق زیر شیروونی پیدا کردم
آروین _ مطمئنی ؟ همه جا رو گشتی ؟
_ فک میکنی نگشتم ؟ آروین دارم دیوونه میشم ..کابوسا ، اتاقه ، عکسه و حالام غیب شدنش
آروین _ هی هی .. آروم باش آروم .. ببین تو فقط دو تا کابوس دیدی .. دلیل نمیشه به خاطر اون دو تا و یه عکس که ممکنه هر جایی انداخته باشیش انقد عصبی شی
_ نمیدونم نمیدونم .. فقط حس بدی دارم ..
آروین _ میخوای بیای خونه من ؟
_ نه .. خسته م .. بیخیال
آروین _ باشه پس صبح ساعت 5 منتظر باش میام دنبالت
_ پــوف باشه .. خدافظ
آروین _ خدافظ ..
رو تختم دراز کشیدم .. شاید حق با آروین بود ..فعلا تنها چیزی که میخواستم این بود که دیگه اون کابوسا سراغم نیان ..
**
فراز _ خوشگله مزاحم نمیخوای ؟
_ همینم کم مونده !
فراز _ خیلیم دلت بخواد ..
_ فک کردم گفتی ساعت 5 میای ؟ الان ساعت 6 هسجناب آروین !
آروین _ زهرمار ! تو و فراز که هیچی همراهتون نمیوردین تا الان داشتم وسیله ها رو جمع میکردم .. انگار چه تحفه ایه .. " من هیچ کوفت و زهرماری همراهم نمیارم " فرازم که فقط منتظره تو زر بزنی
_ خیله خب بابا .. معلومه سر صبح از دنده سگ بلند شدی
فراز _ پاچه منو ببینی متوجه همه چی میشی !
آروین _ بمیر بابا ! غلط کنم من دفعه دیگه به شما پیشنهادی بدم ..
_ خفه میشی یا نه ؟ تا خود 12 شب میخوای غر بزنی؟ راه بیفت تا بیش تر از این روزمونو زهرمار نکردی
فراز _ من فلشمو اوردم تا از شر آهنگای ماشین بابات خلاص شیم ..
آروین _ اوه مث اینکه زحمت حمل کردن این وسیله نقلیه رو به خودت دادی ؟ سنگین بود ؟
فراز _ چه جورم ! کمرمو داغون کرد
آروین _ مسخره
_ تا اونجا چه قدر راه هست ؟
آروین _ حدودا نیم ساعتی راهه
فراز _ حالا میخوایم بریم اونجا غاز بچرونیم ؟
آروین _ ناراحتی همینجا پیادت کنم ؟
فراز _ نه جدا خو هدفت از کوه رفتن چی بود ؟ نه که کم قیافه نحس شما دو تا رو میبینم حالا باید باهاتون کوه هم بیام !
_ حالا خوبه خودت دم به دیقه زنگ میزنی میگی بریم دَدَر .. این آروین بدبخت فقط یه بار پیشنهاد داد که من و تو زهرمارش کردیم ..
آروین _ خوبه خودتم میدونی !
_ ما اینیم دیه
آروین _ فراز فلشتو بزن اهنگ گوش کنیم دیه ! فقط میخواستی بگی دارم ؟
فراز _ همینجوری گفتم .. کی حوصله حمل فلش روداره ؟
_ جدا نیوردی ؟
فراز _ نه بابا .. حسش نبود
آروین _ فراز امروز به شدت هوش کردم یه کتک درست حسابی بهت بزنم
فراز _ اتفاقا منم تنم میخاره
_ فراز من که میدونم تو فلشو اوردی .. مسخره بازی در نیار بزار دیه ! حالم از کل کلاتون به هم خورد
فراز _ باشه بابا
تااونجا دیگه آهنگ گوش کردیم .. فک کنم همه تو عالم خواب به سر میبردیم ..
آروین _ خب همینجاس ..
فراز _ چه قد دنجه ! اگه به چشمام اطمینان نداشتم با جرئت میگفتم منو آروین اینجا نیورده !
آروین _ فراز عزیزم تو حرف نزنی نمگین لالی !
_ تا صبح همینجا دعوا کنین فقط .. پاشین وسایلو وردارین دیه ( هنوز جاهای آروم رمانه .. کم کم هیجانش بیش تر میشه .. ) |