26-07-2014، 16:28
قسمت 37
بعد از چند دقیه با یه لیوان آب و یه بسته قرص اومد توی اتاق.پاشم با یه باند بسته بود.هم خنده ام گرفته بود هم دلم به حال این بیچاره میسوخت.سر جام نیم خیز شدم و به سختی نشستم.قرص رو گرفتم لیوانم برداشتم و همون جور که بهش نگاه میکردم قرص رو خوردم.داشت در و دیوار رو نگاه میکرد.خیلی خوشم میومد اذیتش کنم!
مرد خجالتی.لیوانو گرفتم طرفش تا بگیره و بذارش توی سینی.سریع لیوانو گرفت و رفت بیرون.
خنده ام رو به زور خفه کردم که ناراحت نشه.اومد توی اتاق و شیشه های لامپ رو جمع کرد و ریخت توی سطل آشغال اتاق و با جارو برقی شیشه خورده هارو هم جمع کرد.بعدش نشست پشت میزش.منم که بوق!
دیگه حوصله ی خوابیدن نداشتم.به زور باند شدم و رفتم سمت میزش.خیلی آروم داشتم از بالا سرش برگه ها رو نگاه میردم که یهو منو دید،هل شد و دستش خورد به یه پرونده و یه کاغذ از پرونده اومد بیرون.
فقط تونستم اسم بالای پرونده رو بخونم.(ژانیا بقایی)
برگشت سمتمو گفت-کاری داری؟
همون طور که به سختی نگاهمو از برگه میگرفتم به سختی به سمتش نگاه کردمو گفتم-هان؟
برگه رو با دستش داخل پوشه کرد و گفت-پرسیدم کاری داری؟
من سریع خودمو جمع کردمو گفتم-گشنمه.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت-گشنته؟
سرمو تکون دادم یعنی آره.
گفت باشه بیا بریم بهت غذا بدم
فهمیده بود میخوام پرونده رو بخونم.منم ناچار به سمت در رفتم.با راهنکایی های اون رسیدم به آشپزخونه.آشپزخونه تغریبا لخت بود.یه موکت سبز زمینشو پوشونده بود و یه یخچال گوشه اش بود.سینک ظرف شویی هم که دیگه جا نداشت برای پذیرش ظرف بیشتر!
یوسف یه صندلی پلاستیکی زرد گذاشت وسط آشپزخونه و گفت-بیا بشین!
رفتم نشستم روی صندلی.نمیتونستم تکیه بدم.به خاطر همین با فاصله از پشتی صندلی نشستم.
یه پیتزا از یخچال آورد و داد دستم.
جعبه رو گرفتم بالا و براندازش کردم.بعد گفتم-چند هفته اس توی یخچاله؟
همون جور که که به پیتزا نگاه میکرد گفت- از دیشب تا حالا.
بیخیال تاریخچه ی پیتزا شدم و چند تا لوز خوردم.پیتزا رو دادم دستشو گفتم-میخوام برم توی اتاق.
از جام بلند شدمو رفتم سمت در آشپز خونه.دیدم مشغول جمع کردن صندلیه.سعی کردم باآخرین سرعت به سمت اتاق برم تا سر از اون پرونده در بیارم.
خوشحال رسیدم به میز که یهو یکی گفت-دست نزن!
تقریبا سکته کردم.جوری برگشتم که فکر کنم زخمم باز شد.از درد چشمامو روی هم فشار دادم.
با وحشت گفت-چی شد؟
داد زدم-دیونه زخمم باز شد.
چشمامو باز کردم و رفتم سمت تخت.به شکم روش دراز کشیدم.دستمو کشیدم روی لباسم که دیدم بله!زخمم باز شده.
با عصبانیت گفتم-عسل داری؟
گفت-آ...آره!
گفتم-پسر برو با یه باند بیار.
رفت و بعد از مدت کوتاهی اومد.
گفتم-یه پیراهنم برام بیار.از پیراهنای خودت.
گفت-پیراهنای من؟
عصبانی نگاهش کردم و گفتم-آره!
سریع رفت و با یه پیراهن برگشت.گفتم-روتو بکن اون ور!
روشو کرد اون طرف.منم سریع بلوزمو تا بالای شکمم تا زدم و دوباره به حالت اول برگشتم.گفتم-حالا برگرد.
روشو کرد سمت من ولی با دیدن من سریع برگشت.عصبانی شدمو گفتم-آدم عاقل بیا پانسمان زخممو عوض کن.
برگشت و همون طور که به زمین نگاه میکرد نشست روی تخت و باند دور کمرمو چید.
گفتم-عسل رو روی زخمم بزن.
باشه ای گفت و مشغول شد.اینقدر آروم کار میکرد که میخواستم کله اشو بکنم.یه ساعت عسل زد.اونم با کارد!هر لحظه میگفتم الآن میبره.بعدشم با پنبه دور زخمو از عسل پاک کرد و یه ساعتم باندو پیچید.خوب خجالتی بود!
کارش که تموم شد با افتخار گفت-تموم شد.
تای لباسمو باز کردمو گفتم -خوب شد تو دکتر نشدی!پیراهنو بده ببینم.
پیراهنو داد دستمو از اتاق رفت بیرون.باحرص لباسو پوشیدمو کلی بهش ناسزا های تکراری گفتم!
تا کارم تموم شد اومد توی اتاق.فکر کنم نمیخواست من اون پرونده رو ببینم.
نشست روی صندلیشو گفت-من میدونم تو برای کجا کار میکنی!
گفتم-چی؟
یوسف-میدونم چکاره ای!
من-خوب بگو ببینم!
یوسف-تو قاتل cvuهستی!
من-مزخرف نگو.
یوسف-مزخرف نمیگم.من 2 ساله روی سازمان مطالعه میکنم.
با حرص نگاهش کردم و اونم در کمال تعجب با پوزخند توی چشمام خیره شد!
ابروهامو انداختم بالا که یهو فهمید زل زده بهم،تند سرشو انداخت پایین.
یعنی بشر به این عجیبی تا حالا ندیدم.تقریبا همه ی پسرا پررو هستن!والا!ولی سوژه خنده بود!
من-من اخراج شدم!
یوسف همون طور که داشت پرونده ها رو نگاه میکرد گفت-میدونم!
من-من عملیات خراب کنم.
یوسف-100%
دیگه کفرم در اومد،سرشو رو گرفتم چرخوندم سمتمو زل زدم توی چشماشو گفتم-چی ازم میخوای؟
سرشو عقب کشید و گفت-فقط راهنمایی!
خدارو شکر یه نقطه ضعف ازش پیدا کرده بودم.یه کم فاصله رو کم کردم و چشمامو ریز کردم.حس کردم نفسشو حبس کرد.خنده ام گرفته بود!
توی همون حالت گفتم-فقط؟
سرشو تکون داد.
خودمو کشیدم عقب تا کمتر حرص بخوره.
همون جور که میرفتم سمت تخت گفتم-چکار میخوای بکنی؟مقاله بنویسی؟
یوسف-نه!میخوام مبارزه کنم!
دوباره رفت روی مغز من1برگشتم سمتشو با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم-مغز خر خوردی؟فکر کردیcvuیه شرکت ساده ست؟فکر کردی میتونی بری جلو و بگی من اومدم نابودتون کنم؟اینایی که تو دیدید جزیی ترین افرادشونن.اینقدر جزیی که حتی حسابشونم نمیکنن!
یوسف بلند شد و گفت-من میتونم.
دیگه تلاشی برای پایین بودن صدام نکردم،داد زدم-بس که خری!
یوسف دوباره اومد جلو ونگاهم کردو گفت-تو هم خری!میگم من میتونم یعنی میتونم.
با حرص پوزخند زدمو گفتم-با چی؟با اون ذکاوت نصفه نیمه ات؟
یوسف-من از پسشون بر میام!
هولش دادم عقب و گفتم-برو عمو!خیلی کم عقلی!
یوسف دستشو به علامت صبر کن جلوم گرفت و چند تا نفس عمیق کشید و گفت-نگفتم بیا بجنگ!گفتم فقط راهنمایی میخوام.
من-من حتی تورو نمیشناسم!چطور بیام کمکت کنم؟از کجا معلوم تو خطرناک نباشی؟
یوسف یهو داد زد-بس که احمقی!اگه خطرناک بودم که بلایی سرت میاوردم.
کاش لال میشدم و دههنمو باز نمیکردم که اینجوری ذوب بشم!
یهو از دهنم در رفت گفتم-مثلاچه غلطی میتونستی بکنی؟
دستشو آورد بالا که بزنه تو گوشم.منم حالت دفاع گرفتم که زنگ خونه زده شد.
خوشحال از این که بچه ها پیدام کردن لبخند پیروزمندانه ای زدم که بالافاصله خشکید.من که اخراج شده بودم!این کی بود؟
چشمای یوسف هم در اومده بود.فکر کنم اونم هنگ کرده بود.یهو دوید رفت سمت در و همون طور گفت-برو توی کمد!
من-چی؟
یوسف یهو وایستاد و گفت-اگه جونتو دوست داری برو توی کمد!
منم که جون دوست!بشمار سه توی کمد رفتم.احساس درد نمیکردم.فکر کنم به خاطر ترشح زیاد ادرنالین بود!در کمد بسته بود و من توی تاریکی گوشامو تیز کرده بودم ببینم کیه.
صدای یه زن بود که اومد توی اتاق.داشت با یوسف حرف میزد.
زن-وای خدا یوسف نمیدونی چقدر شلوغ بود.بندر اینقدر خلوت بود.اینجا برای یه قدم راه رفتن باید یه ساعت صبر کرد.
یوسف-آره ترافیکه زیاده.
زن-من برم لباسامو عوض کنم.لباسامو گذاشتی توی کمد یا کشو؟
یوسف با تعمل گفت-حالا بیا آشپزخونه یه چیزی بخور تا من لباساتو پیدا کنم.
زن-وا یوسف!خسته ام!لباسمو عوض میکنم میام.
در کمد باز که شد برای خودم فاتحه خوندم که یهو صدای یوسف اومد-یاسی!
دختر بدون دیدن من برگشت سمت یوسف.تا حالا این قدر قلبم تند نزده بود.داشتم سکته میکردم.درکمد باز بود و من قشنگ در تیرس و زن پشت به من جلوی کمد و یوسف روبه رومون.یوسف یه نگاهی بهم کرد و گفت-یاسمن میشه یه لحظه بیای؟
دختره یا همون یاسمن-یوسف حال ندارم بذار لباسامو عوض کنم بعدش میام.
یا یاسمن اومد برگرده یوسف بازوشو گرفت و بدون این که منو ببینه از اتاق بردش.صدای جیغ جیغای یاسمن هنوز میومد.نفس راحتی کشیدمو سریع از کمئ اومدم بیرون.
یاسمن کی بود دیگه؟حتما زنش بود دیگه.بیچاره به خاطر همین خجالتی بود.
وای خدا یه ساعته وایستادم اینجا فکرای چرند میکنم.حالا چکار کنم؟
صدای یاسمن میومد که داشت به اتاق نزدیک میشد.
یاسمن-وای یوسف تو دیونه شدی.یه ساعته دارم اینجا خودمو میکشم تو چرند تحویلم میدی؟میگم خسته ام!
راه دیگه ای نبود!سریع رفتم پشت در وایستادم.یاسمن اومد توی اتاق و بلافاصله یوسف هم وارد شد.
یوسف با لحنی که سعی میکرد استرس توش نباشه گفت-یاسی من توی حیاط کارد ارم و بر میگردم.
یاسمن مشکوک به یوسف نگاه کرد و شونه هاشو انداخت بالا وتا کمر رفت توی کمد تا لباس پیدا کنه.
پیراهن یوسف رو کشیدم که سشوکه سمت من برگشت و با دیدن من سریع کشیدم بیرون اتاق.در رو که بست با هم یه نفس عمیق کشیدیم
آروم پرسیدم-کیه؟
یوسف-خواهرم!
محکم زدم توی شکمش که از درد خم شد.با عصبانیت گفتم-خاک بر سرت از خواهرت میترسی؟
همون جور که داشت با چشماش خط و نشون میکشید گفت-از خواهرم نمیترسم از بابام میترسم.
دستمو زدم به کمرم و گفتم-بچه ننه!اه...
صدایی از توی اتاق اومد یه باعث شد جفتمون سریع به سمت در خونه هجوم ببریم.ببیون خونه یه حیاط بود.با باغچه ی خیلی بزرگ.
یوسف نفسی تازه کرد و گفت-اگه بدونی بابام کیه خودت همین الآن تا بیرون شهر میدوی!
با حرص گفتم-من نمیترسم بچه ننه ی خجالتی!
یوسف-میبینیم!
من-میبینیم!
صدای یاسمن از توی خونه بلند شد-یوسف کارت تموم نشد؟
یوسف صداشو بالا برد و گفت -چند دقیقه دیگه تموم میشه توی آشپزخونه غذا بردار.
یوسف به من اشاره کرد برم سمت دیوار.آروم خودمو کشیدم سمت دیوار .یه لحظه یادم افتاد که پهلوم درد نمیکنه.اومدم پیراهنمو بزنم بالا ببینم چی شده که یوسف با حرص گفت- بعدش چک کن!
یوسف گفت-میتونی از دیوار بری بالا؟
یه نگاهی به دیوار کردمو گفتم-تنهایی نه!قلاب بگیر!
یوسف با غرغر قلاب گرفت و من به زور خودمو کشیدم بالا.بالای دیوار نشستم و یه نگاه به یوسف کردم و گفتم-کجا برم؟
یوسف با دستش اشاره کرد آروم تر صحبت کن و آروم گفت-اامشبو یه کاریش کن.
مردک!میرم خونه ی رفقا.از دست یه کنه هم راحت میشم.خوشحال بودم که با دستای خودش آزادم کرده.
لبخندی زدمو خودمو از اون طرف دیوار رسونم به زمین.همین که پام رسید به زمین یهو یادم افتاد نه شال دارم نه مانتو!یه نگاه به لباسام کردم و دیدم به به!یه شلوار جین با یه پیراهن مردونه ی گشاد تنمه.
به اطاف نگاهی انداختم و با دیدن مسجد یه کم اون ور تر بال درآوردم!
رفتم توی مسجد و با یه چادر اومدم بیرون.خب حالا کمتر ضایع بودم
حالا به کی زنگ بزنم بیاد دنبالم؟کسی رو نداشتم.پژمان که ولم کرده بود!کاوه که فکر کنم رفت همراه اون زن خله!امیر حسینم 100%مرده!آرشم که بره بمیره!
خوب فکر کنم پژوا مونده و حوضش!
یه فکری کردم و سریع خودمو رسوندم به یه تلفن همگانی و با خواهش از یه نفر از کارتش استفاده کردم و به پزمان زنگ زدم.
یه بوق دوتا بوق نخیر!جواب نمیداد...از اون زن تشکر کردم و رفتم روی یه نیمکت نشستم و رفتم توی فکر.پژمان پلیس بود.شاید میتونست یه کاری برام بکنه.شاید!چرا جواب نمیداد؟
با اومدن یه خانم دیگه به سمت تلفن سمتش رفتم و کارتشو قرض گرفتم و دوباره زنگ زدم به پژمان.
گوشی رو برداشت و با صدای خواب آلودی گفت-بله؟
ساعت 10 صبح بود!امکان نداشت پژمان خواب باشه!
با صدای آرومی گفتم-پژمان میتونی بیای دنبالم؟
یهو پژمان گفت-وای! و تماس قطع شد.
حیرون به تلفن نگاه کردم و با صدای خانمه به خودم اومدم.
خانمه-خانم من کارم ضروریه!
************************ پژمان********************************
با دیدن آیلین گفتم-وای و تلفن رو قطع کردم.
من چکار کرده بودم؟
لعنت به من!
همینم کم بود...نه...نه...نه.
پاشدم و به سرعت لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و راه افتادم.فکر این که اینقدر ضعیف النفسم خونمو به جوش میاورد.میخواستم خودمو بکشم.
با این که قبلا خیلی شیطون بودم ولی بعد از پژوا به کسی فکر نکرده بودم.
واقعا خیانت کرده بودم!من!منی که از خیانت متنفر بودم.
من بار ها به پژوا،عشقم خیانت کرده ام.بهش دروغ گفتم،بازیش دادم.من یه خیانت کارم.
من باعث شدم اون زندگیش خراب بشه.
من ازش یه بازیچه ساختم.من نفرین شده ام.من...من...لعنتی!
دستمو انقدر محکم به فرمون کوبیدم و سرمو گذاشتم روش.
باید فرار میکردم.از خودم و از آیلین.
کاش میمردم!
*********************پژوا*********************
به درک!من دختر خود ساخته ای هستم!
کافیه از آموزه هام توی زندگیم استفاده کنم.من میتونم!
چادر رو محکم کردم روی سرم و رفتم کنار خیابون وایستادم.تو دلم گفتم-خدایا فقط همین یه بار.اونم خودت میبینی مجبورم!
یه ماشین جلوم متوقف شد و گفت-خانم خوشگله افتخار میدین؟
لبخند خوشگلی زدم تا دلش آب شه و گفتم-با کمال میل!!!
سوار شدم و نگاهی به ماشین انداختم.خوب بود!
لبخندی زدم و گفتم-خوب کجا بریم؟
پسره که ذوق مرگ شده بود!خنده ام رو مهار کردم و با نگاهی منتظر نگاهش کردم.
پسره همون طور که حرکت مکرد گفت-اول کافی شاپ.
توی دلم گفتم-خدا رو شکر.
داشتیم از کنار یه کوچه رد میشدیم که داد زدم-بپیچ توی کوچه!
پسره هل شد ولی سریع پیچید توی کوچه!
لبخندی به قیافه ی رسیده اش زدمو خودمو کشیدم جلو که یعی میخوام ببو سمت.
اونم از خدا خواسته اومد جلو که محکم با دستم زدم توی گردنش که بیهوش شد.
از ماشین پیاده شدمو کوچه رو برانداز کردم.کسی نبود.
هیکل گنده ی یارو رو از ماشین بیرون کشیدم و با طنابی که توی صندوق عقب ماشین بود بستمش.
گوشه ی کوچه انداختمش و سوار ماشین شدم.
یه کم رانندگی بلد بودم!فقط یه کم!!!
دل و به دریا زدمو وماشین و به سمت کرمان هدایت کردم.
توی دلم به همه ی اونایی که منو خر فرض کرده بودن خندیدم و با خوشحالی داد زدم-اگه میتونین منو پیدا کنین!پیش به سوی زندگی تازه...هورا!!!
به کرمان که رسیدم یه راست رفتم خونه امون. در زدم.مادر بزرگم اومد در رو باز کرد و با نگاه عصبیش وارسیم کرد و گفت-بفرمایید؟
سرکی تویخونه کشیدم و گفتم-خانم من اون اتاق ته خونه رو میخوام.
مادربزرگم یه نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت-مال عروسمه!
با اعتماد به نفس گفتم-سه برابر قیمت اصلیش میخرم.
مادربزرگم سریع قبول کرد.بعدش دعوتم کرد توی خونه.
آدمای فقیر اینطوری اعتماد میکردن.به خاطر همین همیشه کلاه سرشون میره!
با خوشحالی وارد خونه شدم و لبخند زدم!
توی دلم گفتم-شما رو هم با خودم میبرم تا دست کسی بهتون نرسه!
نشستم و مادربزرگم برام چایی آورد.عموی کوچیکمم از در اومد تو وبا تعجب نگاهم کرد.
فکر کنم قیافم براش آشنا بود.یه لبخند زدم تا مادربزرگم معرفیم کنه.
بعد از معرفی مادربزرگم مثل همیشه اخماشو توی هم کشید و نشست روی مبل.همیشه به خاطر زیباییش مغرور بود.
داشتم فکر میکردم که چطور عموم رو با خودم ببرم که صدای آروم عموم رو شنیدم که میگفت-کلاهبرداری؟
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم-نه1
دوباره مغرورانه به مبل تکیه داد و گفت-اگه دوساعت بیشتر اینجا ببینمت کاری میکنم از زندگیت پشیمون بشی.
پوزخندی تحویلش دادم و حرفایی که سال ها توی دلم میخواستم بهش بگم رو گفتم-خیلی مغروری ولی من نشونت میدم غرورت چطور میتونه بدبختت کنه.
اونم متقابلا پوزخند زد و گفت-کوچیکتر ازاونی که بخوام ح...
مادر بزرگم از آشپزخونه گفت-چایی بریزم؟
من گفتم-نه خانم من فقط میخوام اتاق رو ببینم.
مادربزرگم گفت باشه بریم.
حیاط رو پشت سر گذاشتیم و مادربزرگم در اتاق رو زد.مامانم در رو باز کرد.انگار شخصیت دیگه ای از من رو شده بود چون اصلا احساساتی نشدم و فقط سرد نگاهش کردم.
مادر اجازه داد اتاق رو ببینم.اتاق سرد و بی روح بود.به مادربزرگم گفتم -خانم میشه با ایشون(مامانمو نشون دادم)حرف بزنم؟
مادربزرگم سریع اتاق رو خالی کرد رو به مادر وایستادم و گفتم -شرمنده.
محکم زدم توی گردنش که بیهوش روی زمین افتاد.
حالا نوبت نفر بعدی بود.
مادربزرگم رو صدا کردم-خانم بیاین تو.
تا مادر بزرگم وارد شد اونم بیهوش کردم.
خوب حالا نوبت عموم بود!اول یه گوشمالی حسابی بهش میدم و مجبورش میکنم کمکم کنه!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت خونه ی مادربزرگم.
رفتم توی خونه و رو به عموم گفتم-میدونی من کیم؟
لیوان چاییشو سر کشید و با تمسخر گفت-یه قاتل؟
ابروهامو انداختم بالا و گفتم-دقیقا!
ابروهاشو مثل من بالا انداخت و گفت-مال این حرفا نیستی!مامانم کو؟
خیلی رک گفتم-بیهوشه.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد.اگه مینا بودم کارم تموم بود ولی از بخت خوش پژوا بودم!
اومد بزنه زیر گوشم که دستشو پیچوندم پشت سرش و گفتم-با من در نیوفت.
محکم زدم روی زمین که دادم بلند شد.یادم رفته بود استاد کنگ فوست.
اومد بالا ی سرم و گفت-کوچولو الآن پلیس میاد جمعت میکنه.
یاد فنی که روی پژمان اجرا کرده بودم افتادم و سریع پاهامو توی گردنش قفل کردم و انداختمش زمین و نشستم روش و به چشمای متعجبش خندیدم.
دیدم هنگه ضربه ی آخر رو زدم و گفتم-من مینام عمو.
بلند شدم کنارش وایستادم و دستم و دراز کزدم تا بلندش کنم.بدبخت هنوز همون جوری پخش زمین بود.
بلند شد وایستاد وگفت-میگم قیافت آشناست.چقدر تغییر کردی!
ایندفعه من متعجب گفتم-مگه فکر نمیکنین من مردم؟
عموم خندید و گفت-من میدونستم !
من-چطور؟
عموم-اعضایcvuهمدیگه رو میشناسن.نه؟
توی ذهنم گفتم-خاک بر سرت پژوا!
سریع گفتم-عمو من باید برم.مامان و مامانی توی اتاق پشتی بیهوشن.تو برو کمک اونا من برم به کارم برسم.
عموم تا اومد حرفی بزنه از توی خونه جیم شدم.
اصلا فکرشم زجر آوره!من یه عمری کنار قاتل ها زندگی میکردم.
سریع سوار ماشین شدم وتا میتونستم از خونه و خانواده ام فاصله گرفتم.
دیگه نمیفهمیدم کجا برم.ناچار به سمت بام کرمان رفتم.
روی زمین خاکی نشستم و برای اولین بار از ته دل برای خودم گریه کردم.
#سازمان اطلاعات#
یوسف نگران وارد اتاق سرهنگ میشود و میگوید-سرهنگ.واقعا شرمنده.پژوارفت.
سرهنگ میزنه روی میز و از جاش بلند میشه و میشه-بهتر.
یوسف گیج میپرسه-برای چی بهتر؟خودتون بهم گفتین که باید...
سرهنگ پرید وسط حرف یوسف و گفت-میدونم!فرمانده داره میاد ایران.من دوست ندارم بویی ببره که داریم بلایی که سرمون میاره رو سر خودش میاریم.
یوسف-سرهنگ من ردیاب رو کار گذاشتم و ماده ای که گفتین رو استفاده کردم.
سرهنگ-عالی شد.
یوسف-سرهنگ اون 13 تا ی بقیه رو چطور مخفی میکنین؟
سرهنگ دستی به ریشش کشید و گفت-همشون تعلیم دیده نیستن که راحت غیب شن.اونا رو میبریم یه شهر دور افتاده.
سرهنگ چیزی را روی کاغذ نوشت و به یوسف داد و گفت-برو بیرون بخونش!
یوسف که خیالش راحت شده بود احترام گذاشت و از در خارج شد.وقتی سرش رو بالا آوردپژمان رو دید که با خستگی داشت با سهیل صحبت میکرد.یوسف نمدونست چرا سرهنگ قصد جدایی پژمان رو از پژوا داره.
یوسف سرش رو پایین انداخت و از کنار پژمان گذشت که یکدفعه پژمان مچ دستش رو گرفت.به سمت پژمان نگاه کرد.
چشمای پژمان سرخ سرخ بود،معلوم بود اعصاب درستی نداره.
پژمان-پژوا کجاست؟
یوسف-نمی دونم.
پژمان یوسف را محکم به دیوار کوبید و با دستش گردن یوسف را فشرد و گفت-پیداش میگم.تو رو هم میکشم.بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.فهمیدی؟
همون موقع همکارای دیگه دخالت کردن و پژمان و رو از یوسف جدا کردند.
یوسف وارد اتاقش شد و برگه ای که سرهنگ به او داده بود ر باز کرد.
توی برگه نوشته شده بود:دوسال پژوا رو رها کن تا فرمانده بره.از دور مراقبش باش.کاوه دربه در دنبالشه و حتما پیداش میکنه.کاوه رو برام بیار.
یوسف برگه رو پاره کرد و توی سطل آشغال انداخت و به فکر فرو رفت.
******************************پژوا************************************
وقتی عقده های دلم خالی شد از جام بلند شدم و به شهر که حالا توی تاریکی شب میدرخشد نگاه کردم.
با خودم تکرار کردم.من شکست نمیخورم.نمی ذارم دست کسی بهم برسه.من یه زندگی ساده رو شروع میکنم.
بعد از چند دقیه با یه لیوان آب و یه بسته قرص اومد توی اتاق.پاشم با یه باند بسته بود.هم خنده ام گرفته بود هم دلم به حال این بیچاره میسوخت.سر جام نیم خیز شدم و به سختی نشستم.قرص رو گرفتم لیوانم برداشتم و همون جور که بهش نگاه میکردم قرص رو خوردم.داشت در و دیوار رو نگاه میکرد.خیلی خوشم میومد اذیتش کنم!
مرد خجالتی.لیوانو گرفتم طرفش تا بگیره و بذارش توی سینی.سریع لیوانو گرفت و رفت بیرون.
خنده ام رو به زور خفه کردم که ناراحت نشه.اومد توی اتاق و شیشه های لامپ رو جمع کرد و ریخت توی سطل آشغال اتاق و با جارو برقی شیشه خورده هارو هم جمع کرد.بعدش نشست پشت میزش.منم که بوق!
دیگه حوصله ی خوابیدن نداشتم.به زور باند شدم و رفتم سمت میزش.خیلی آروم داشتم از بالا سرش برگه ها رو نگاه میردم که یهو منو دید،هل شد و دستش خورد به یه پرونده و یه کاغذ از پرونده اومد بیرون.
فقط تونستم اسم بالای پرونده رو بخونم.(ژانیا بقایی)
برگشت سمتمو گفت-کاری داری؟
همون طور که به سختی نگاهمو از برگه میگرفتم به سختی به سمتش نگاه کردمو گفتم-هان؟
برگه رو با دستش داخل پوشه کرد و گفت-پرسیدم کاری داری؟
من سریع خودمو جمع کردمو گفتم-گشنمه.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت-گشنته؟
سرمو تکون دادم یعنی آره.
گفت باشه بیا بریم بهت غذا بدم
فهمیده بود میخوام پرونده رو بخونم.منم ناچار به سمت در رفتم.با راهنکایی های اون رسیدم به آشپزخونه.آشپزخونه تغریبا لخت بود.یه موکت سبز زمینشو پوشونده بود و یه یخچال گوشه اش بود.سینک ظرف شویی هم که دیگه جا نداشت برای پذیرش ظرف بیشتر!
یوسف یه صندلی پلاستیکی زرد گذاشت وسط آشپزخونه و گفت-بیا بشین!
رفتم نشستم روی صندلی.نمیتونستم تکیه بدم.به خاطر همین با فاصله از پشتی صندلی نشستم.
یه پیتزا از یخچال آورد و داد دستم.
جعبه رو گرفتم بالا و براندازش کردم.بعد گفتم-چند هفته اس توی یخچاله؟
همون جور که که به پیتزا نگاه میکرد گفت- از دیشب تا حالا.
بیخیال تاریخچه ی پیتزا شدم و چند تا لوز خوردم.پیتزا رو دادم دستشو گفتم-میخوام برم توی اتاق.
از جام بلند شدمو رفتم سمت در آشپز خونه.دیدم مشغول جمع کردن صندلیه.سعی کردم باآخرین سرعت به سمت اتاق برم تا سر از اون پرونده در بیارم.
خوشحال رسیدم به میز که یهو یکی گفت-دست نزن!
تقریبا سکته کردم.جوری برگشتم که فکر کنم زخمم باز شد.از درد چشمامو روی هم فشار دادم.
با وحشت گفت-چی شد؟
داد زدم-دیونه زخمم باز شد.
چشمامو باز کردم و رفتم سمت تخت.به شکم روش دراز کشیدم.دستمو کشیدم روی لباسم که دیدم بله!زخمم باز شده.
با عصبانیت گفتم-عسل داری؟
گفت-آ...آره!
گفتم-پسر برو با یه باند بیار.
رفت و بعد از مدت کوتاهی اومد.
گفتم-یه پیراهنم برام بیار.از پیراهنای خودت.
گفت-پیراهنای من؟
عصبانی نگاهش کردم و گفتم-آره!
سریع رفت و با یه پیراهن برگشت.گفتم-روتو بکن اون ور!
روشو کرد اون طرف.منم سریع بلوزمو تا بالای شکمم تا زدم و دوباره به حالت اول برگشتم.گفتم-حالا برگرد.
روشو کرد سمت من ولی با دیدن من سریع برگشت.عصبانی شدمو گفتم-آدم عاقل بیا پانسمان زخممو عوض کن.
برگشت و همون طور که به زمین نگاه میکرد نشست روی تخت و باند دور کمرمو چید.
گفتم-عسل رو روی زخمم بزن.
باشه ای گفت و مشغول شد.اینقدر آروم کار میکرد که میخواستم کله اشو بکنم.یه ساعت عسل زد.اونم با کارد!هر لحظه میگفتم الآن میبره.بعدشم با پنبه دور زخمو از عسل پاک کرد و یه ساعتم باندو پیچید.خوب خجالتی بود!
کارش که تموم شد با افتخار گفت-تموم شد.
تای لباسمو باز کردمو گفتم -خوب شد تو دکتر نشدی!پیراهنو بده ببینم.
پیراهنو داد دستمو از اتاق رفت بیرون.باحرص لباسو پوشیدمو کلی بهش ناسزا های تکراری گفتم!
تا کارم تموم شد اومد توی اتاق.فکر کنم نمیخواست من اون پرونده رو ببینم.
نشست روی صندلیشو گفت-من میدونم تو برای کجا کار میکنی!
گفتم-چی؟
یوسف-میدونم چکاره ای!
من-خوب بگو ببینم!
یوسف-تو قاتل cvuهستی!
من-مزخرف نگو.
یوسف-مزخرف نمیگم.من 2 ساله روی سازمان مطالعه میکنم.
با حرص نگاهش کردم و اونم در کمال تعجب با پوزخند توی چشمام خیره شد!
ابروهامو انداختم بالا که یهو فهمید زل زده بهم،تند سرشو انداخت پایین.
یعنی بشر به این عجیبی تا حالا ندیدم.تقریبا همه ی پسرا پررو هستن!والا!ولی سوژه خنده بود!
من-من اخراج شدم!
یوسف همون طور که داشت پرونده ها رو نگاه میکرد گفت-میدونم!
من-من عملیات خراب کنم.
یوسف-100%
دیگه کفرم در اومد،سرشو رو گرفتم چرخوندم سمتمو زل زدم توی چشماشو گفتم-چی ازم میخوای؟
سرشو عقب کشید و گفت-فقط راهنمایی!
خدارو شکر یه نقطه ضعف ازش پیدا کرده بودم.یه کم فاصله رو کم کردم و چشمامو ریز کردم.حس کردم نفسشو حبس کرد.خنده ام گرفته بود!
توی همون حالت گفتم-فقط؟
سرشو تکون داد.
خودمو کشیدم عقب تا کمتر حرص بخوره.
همون جور که میرفتم سمت تخت گفتم-چکار میخوای بکنی؟مقاله بنویسی؟
یوسف-نه!میخوام مبارزه کنم!
دوباره رفت روی مغز من1برگشتم سمتشو با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم-مغز خر خوردی؟فکر کردیcvuیه شرکت ساده ست؟فکر کردی میتونی بری جلو و بگی من اومدم نابودتون کنم؟اینایی که تو دیدید جزیی ترین افرادشونن.اینقدر جزیی که حتی حسابشونم نمیکنن!
یوسف بلند شد و گفت-من میتونم.
دیگه تلاشی برای پایین بودن صدام نکردم،داد زدم-بس که خری!
یوسف دوباره اومد جلو ونگاهم کردو گفت-تو هم خری!میگم من میتونم یعنی میتونم.
با حرص پوزخند زدمو گفتم-با چی؟با اون ذکاوت نصفه نیمه ات؟
یوسف-من از پسشون بر میام!
هولش دادم عقب و گفتم-برو عمو!خیلی کم عقلی!
یوسف دستشو به علامت صبر کن جلوم گرفت و چند تا نفس عمیق کشید و گفت-نگفتم بیا بجنگ!گفتم فقط راهنمایی میخوام.
من-من حتی تورو نمیشناسم!چطور بیام کمکت کنم؟از کجا معلوم تو خطرناک نباشی؟
یوسف یهو داد زد-بس که احمقی!اگه خطرناک بودم که بلایی سرت میاوردم.
کاش لال میشدم و دههنمو باز نمیکردم که اینجوری ذوب بشم!
یهو از دهنم در رفت گفتم-مثلاچه غلطی میتونستی بکنی؟
دستشو آورد بالا که بزنه تو گوشم.منم حالت دفاع گرفتم که زنگ خونه زده شد.
خوشحال از این که بچه ها پیدام کردن لبخند پیروزمندانه ای زدم که بالافاصله خشکید.من که اخراج شده بودم!این کی بود؟
چشمای یوسف هم در اومده بود.فکر کنم اونم هنگ کرده بود.یهو دوید رفت سمت در و همون طور گفت-برو توی کمد!
من-چی؟
یوسف یهو وایستاد و گفت-اگه جونتو دوست داری برو توی کمد!
منم که جون دوست!بشمار سه توی کمد رفتم.احساس درد نمیکردم.فکر کنم به خاطر ترشح زیاد ادرنالین بود!در کمد بسته بود و من توی تاریکی گوشامو تیز کرده بودم ببینم کیه.
صدای یه زن بود که اومد توی اتاق.داشت با یوسف حرف میزد.
زن-وای خدا یوسف نمیدونی چقدر شلوغ بود.بندر اینقدر خلوت بود.اینجا برای یه قدم راه رفتن باید یه ساعت صبر کرد.
یوسف-آره ترافیکه زیاده.
زن-من برم لباسامو عوض کنم.لباسامو گذاشتی توی کمد یا کشو؟
یوسف با تعمل گفت-حالا بیا آشپزخونه یه چیزی بخور تا من لباساتو پیدا کنم.
زن-وا یوسف!خسته ام!لباسمو عوض میکنم میام.
در کمد باز که شد برای خودم فاتحه خوندم که یهو صدای یوسف اومد-یاسی!
دختر بدون دیدن من برگشت سمت یوسف.تا حالا این قدر قلبم تند نزده بود.داشتم سکته میکردم.درکمد باز بود و من قشنگ در تیرس و زن پشت به من جلوی کمد و یوسف روبه رومون.یوسف یه نگاهی بهم کرد و گفت-یاسمن میشه یه لحظه بیای؟
دختره یا همون یاسمن-یوسف حال ندارم بذار لباسامو عوض کنم بعدش میام.
یا یاسمن اومد برگرده یوسف بازوشو گرفت و بدون این که منو ببینه از اتاق بردش.صدای جیغ جیغای یاسمن هنوز میومد.نفس راحتی کشیدمو سریع از کمئ اومدم بیرون.
یاسمن کی بود دیگه؟حتما زنش بود دیگه.بیچاره به خاطر همین خجالتی بود.
وای خدا یه ساعته وایستادم اینجا فکرای چرند میکنم.حالا چکار کنم؟
صدای یاسمن میومد که داشت به اتاق نزدیک میشد.
یاسمن-وای یوسف تو دیونه شدی.یه ساعته دارم اینجا خودمو میکشم تو چرند تحویلم میدی؟میگم خسته ام!
راه دیگه ای نبود!سریع رفتم پشت در وایستادم.یاسمن اومد توی اتاق و بلافاصله یوسف هم وارد شد.
یوسف با لحنی که سعی میکرد استرس توش نباشه گفت-یاسی من توی حیاط کارد ارم و بر میگردم.
یاسمن مشکوک به یوسف نگاه کرد و شونه هاشو انداخت بالا وتا کمر رفت توی کمد تا لباس پیدا کنه.
پیراهن یوسف رو کشیدم که سشوکه سمت من برگشت و با دیدن من سریع کشیدم بیرون اتاق.در رو که بست با هم یه نفس عمیق کشیدیم
آروم پرسیدم-کیه؟
یوسف-خواهرم!
محکم زدم توی شکمش که از درد خم شد.با عصبانیت گفتم-خاک بر سرت از خواهرت میترسی؟
همون جور که داشت با چشماش خط و نشون میکشید گفت-از خواهرم نمیترسم از بابام میترسم.
دستمو زدم به کمرم و گفتم-بچه ننه!اه...
صدایی از توی اتاق اومد یه باعث شد جفتمون سریع به سمت در خونه هجوم ببریم.ببیون خونه یه حیاط بود.با باغچه ی خیلی بزرگ.
یوسف نفسی تازه کرد و گفت-اگه بدونی بابام کیه خودت همین الآن تا بیرون شهر میدوی!
با حرص گفتم-من نمیترسم بچه ننه ی خجالتی!
یوسف-میبینیم!
من-میبینیم!
صدای یاسمن از توی خونه بلند شد-یوسف کارت تموم نشد؟
یوسف صداشو بالا برد و گفت -چند دقیقه دیگه تموم میشه توی آشپزخونه غذا بردار.
یوسف به من اشاره کرد برم سمت دیوار.آروم خودمو کشیدم سمت دیوار .یه لحظه یادم افتاد که پهلوم درد نمیکنه.اومدم پیراهنمو بزنم بالا ببینم چی شده که یوسف با حرص گفت- بعدش چک کن!
یوسف گفت-میتونی از دیوار بری بالا؟
یه نگاهی به دیوار کردمو گفتم-تنهایی نه!قلاب بگیر!
یوسف با غرغر قلاب گرفت و من به زور خودمو کشیدم بالا.بالای دیوار نشستم و یه نگاه به یوسف کردم و گفتم-کجا برم؟
یوسف با دستش اشاره کرد آروم تر صحبت کن و آروم گفت-اامشبو یه کاریش کن.
مردک!میرم خونه ی رفقا.از دست یه کنه هم راحت میشم.خوشحال بودم که با دستای خودش آزادم کرده.
لبخندی زدمو خودمو از اون طرف دیوار رسونم به زمین.همین که پام رسید به زمین یهو یادم افتاد نه شال دارم نه مانتو!یه نگاه به لباسام کردم و دیدم به به!یه شلوار جین با یه پیراهن مردونه ی گشاد تنمه.
به اطاف نگاهی انداختم و با دیدن مسجد یه کم اون ور تر بال درآوردم!
رفتم توی مسجد و با یه چادر اومدم بیرون.خب حالا کمتر ضایع بودم
حالا به کی زنگ بزنم بیاد دنبالم؟کسی رو نداشتم.پژمان که ولم کرده بود!کاوه که فکر کنم رفت همراه اون زن خله!امیر حسینم 100%مرده!آرشم که بره بمیره!
خوب فکر کنم پژوا مونده و حوضش!
یه فکری کردم و سریع خودمو رسوندم به یه تلفن همگانی و با خواهش از یه نفر از کارتش استفاده کردم و به پزمان زنگ زدم.
یه بوق دوتا بوق نخیر!جواب نمیداد...از اون زن تشکر کردم و رفتم روی یه نیمکت نشستم و رفتم توی فکر.پژمان پلیس بود.شاید میتونست یه کاری برام بکنه.شاید!چرا جواب نمیداد؟
با اومدن یه خانم دیگه به سمت تلفن سمتش رفتم و کارتشو قرض گرفتم و دوباره زنگ زدم به پژمان.
گوشی رو برداشت و با صدای خواب آلودی گفت-بله؟
ساعت 10 صبح بود!امکان نداشت پژمان خواب باشه!
با صدای آرومی گفتم-پژمان میتونی بیای دنبالم؟
یهو پژمان گفت-وای! و تماس قطع شد.
حیرون به تلفن نگاه کردم و با صدای خانمه به خودم اومدم.
خانمه-خانم من کارم ضروریه!
************************ پژمان********************************
با دیدن آیلین گفتم-وای و تلفن رو قطع کردم.
من چکار کرده بودم؟
لعنت به من!
همینم کم بود...نه...نه...نه.
پاشدم و به سرعت لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و راه افتادم.فکر این که اینقدر ضعیف النفسم خونمو به جوش میاورد.میخواستم خودمو بکشم.
با این که قبلا خیلی شیطون بودم ولی بعد از پژوا به کسی فکر نکرده بودم.
واقعا خیانت کرده بودم!من!منی که از خیانت متنفر بودم.
من بار ها به پژوا،عشقم خیانت کرده ام.بهش دروغ گفتم،بازیش دادم.من یه خیانت کارم.
من باعث شدم اون زندگیش خراب بشه.
من ازش یه بازیچه ساختم.من نفرین شده ام.من...من...لعنتی!
دستمو انقدر محکم به فرمون کوبیدم و سرمو گذاشتم روش.
باید فرار میکردم.از خودم و از آیلین.
کاش میمردم!
*********************پژوا*********************
به درک!من دختر خود ساخته ای هستم!
کافیه از آموزه هام توی زندگیم استفاده کنم.من میتونم!
چادر رو محکم کردم روی سرم و رفتم کنار خیابون وایستادم.تو دلم گفتم-خدایا فقط همین یه بار.اونم خودت میبینی مجبورم!
یه ماشین جلوم متوقف شد و گفت-خانم خوشگله افتخار میدین؟
لبخند خوشگلی زدم تا دلش آب شه و گفتم-با کمال میل!!!
سوار شدم و نگاهی به ماشین انداختم.خوب بود!
لبخندی زدم و گفتم-خوب کجا بریم؟
پسره که ذوق مرگ شده بود!خنده ام رو مهار کردم و با نگاهی منتظر نگاهش کردم.
پسره همون طور که حرکت مکرد گفت-اول کافی شاپ.
توی دلم گفتم-خدا رو شکر.
داشتیم از کنار یه کوچه رد میشدیم که داد زدم-بپیچ توی کوچه!
پسره هل شد ولی سریع پیچید توی کوچه!
لبخندی به قیافه ی رسیده اش زدمو خودمو کشیدم جلو که یعی میخوام ببو سمت.
اونم از خدا خواسته اومد جلو که محکم با دستم زدم توی گردنش که بیهوش شد.
از ماشین پیاده شدمو کوچه رو برانداز کردم.کسی نبود.
هیکل گنده ی یارو رو از ماشین بیرون کشیدم و با طنابی که توی صندوق عقب ماشین بود بستمش.
گوشه ی کوچه انداختمش و سوار ماشین شدم.
یه کم رانندگی بلد بودم!فقط یه کم!!!
دل و به دریا زدمو وماشین و به سمت کرمان هدایت کردم.
توی دلم به همه ی اونایی که منو خر فرض کرده بودن خندیدم و با خوشحالی داد زدم-اگه میتونین منو پیدا کنین!پیش به سوی زندگی تازه...هورا!!!
به کرمان که رسیدم یه راست رفتم خونه امون. در زدم.مادر بزرگم اومد در رو باز کرد و با نگاه عصبیش وارسیم کرد و گفت-بفرمایید؟
سرکی تویخونه کشیدم و گفتم-خانم من اون اتاق ته خونه رو میخوام.
مادربزرگم یه نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت-مال عروسمه!
با اعتماد به نفس گفتم-سه برابر قیمت اصلیش میخرم.
مادربزرگم سریع قبول کرد.بعدش دعوتم کرد توی خونه.
آدمای فقیر اینطوری اعتماد میکردن.به خاطر همین همیشه کلاه سرشون میره!
با خوشحالی وارد خونه شدم و لبخند زدم!
توی دلم گفتم-شما رو هم با خودم میبرم تا دست کسی بهتون نرسه!
نشستم و مادربزرگم برام چایی آورد.عموی کوچیکمم از در اومد تو وبا تعجب نگاهم کرد.
فکر کنم قیافم براش آشنا بود.یه لبخند زدم تا مادربزرگم معرفیم کنه.
بعد از معرفی مادربزرگم مثل همیشه اخماشو توی هم کشید و نشست روی مبل.همیشه به خاطر زیباییش مغرور بود.
داشتم فکر میکردم که چطور عموم رو با خودم ببرم که صدای آروم عموم رو شنیدم که میگفت-کلاهبرداری؟
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم-نه1
دوباره مغرورانه به مبل تکیه داد و گفت-اگه دوساعت بیشتر اینجا ببینمت کاری میکنم از زندگیت پشیمون بشی.
پوزخندی تحویلش دادم و حرفایی که سال ها توی دلم میخواستم بهش بگم رو گفتم-خیلی مغروری ولی من نشونت میدم غرورت چطور میتونه بدبختت کنه.
اونم متقابلا پوزخند زد و گفت-کوچیکتر ازاونی که بخوام ح...
مادر بزرگم از آشپزخونه گفت-چایی بریزم؟
من گفتم-نه خانم من فقط میخوام اتاق رو ببینم.
مادربزرگم گفت باشه بریم.
حیاط رو پشت سر گذاشتیم و مادربزرگم در اتاق رو زد.مامانم در رو باز کرد.انگار شخصیت دیگه ای از من رو شده بود چون اصلا احساساتی نشدم و فقط سرد نگاهش کردم.
مادر اجازه داد اتاق رو ببینم.اتاق سرد و بی روح بود.به مادربزرگم گفتم -خانم میشه با ایشون(مامانمو نشون دادم)حرف بزنم؟
مادربزرگم سریع اتاق رو خالی کرد رو به مادر وایستادم و گفتم -شرمنده.
محکم زدم توی گردنش که بیهوش روی زمین افتاد.
حالا نوبت نفر بعدی بود.
مادربزرگم رو صدا کردم-خانم بیاین تو.
تا مادر بزرگم وارد شد اونم بیهوش کردم.
خوب حالا نوبت عموم بود!اول یه گوشمالی حسابی بهش میدم و مجبورش میکنم کمکم کنه!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت خونه ی مادربزرگم.
رفتم توی خونه و رو به عموم گفتم-میدونی من کیم؟
لیوان چاییشو سر کشید و با تمسخر گفت-یه قاتل؟
ابروهامو انداختم بالا و گفتم-دقیقا!
ابروهاشو مثل من بالا انداخت و گفت-مال این حرفا نیستی!مامانم کو؟
خیلی رک گفتم-بیهوشه.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد.اگه مینا بودم کارم تموم بود ولی از بخت خوش پژوا بودم!
اومد بزنه زیر گوشم که دستشو پیچوندم پشت سرش و گفتم-با من در نیوفت.
محکم زدم روی زمین که دادم بلند شد.یادم رفته بود استاد کنگ فوست.
اومد بالا ی سرم و گفت-کوچولو الآن پلیس میاد جمعت میکنه.
یاد فنی که روی پژمان اجرا کرده بودم افتادم و سریع پاهامو توی گردنش قفل کردم و انداختمش زمین و نشستم روش و به چشمای متعجبش خندیدم.
دیدم هنگه ضربه ی آخر رو زدم و گفتم-من مینام عمو.
بلند شدم کنارش وایستادم و دستم و دراز کزدم تا بلندش کنم.بدبخت هنوز همون جوری پخش زمین بود.
بلند شد وایستاد وگفت-میگم قیافت آشناست.چقدر تغییر کردی!
ایندفعه من متعجب گفتم-مگه فکر نمیکنین من مردم؟
عموم خندید و گفت-من میدونستم !
من-چطور؟
عموم-اعضایcvuهمدیگه رو میشناسن.نه؟
توی ذهنم گفتم-خاک بر سرت پژوا!
سریع گفتم-عمو من باید برم.مامان و مامانی توی اتاق پشتی بیهوشن.تو برو کمک اونا من برم به کارم برسم.
عموم تا اومد حرفی بزنه از توی خونه جیم شدم.
اصلا فکرشم زجر آوره!من یه عمری کنار قاتل ها زندگی میکردم.
سریع سوار ماشین شدم وتا میتونستم از خونه و خانواده ام فاصله گرفتم.
دیگه نمیفهمیدم کجا برم.ناچار به سمت بام کرمان رفتم.
روی زمین خاکی نشستم و برای اولین بار از ته دل برای خودم گریه کردم.
#سازمان اطلاعات#
یوسف نگران وارد اتاق سرهنگ میشود و میگوید-سرهنگ.واقعا شرمنده.پژوارفت.
سرهنگ میزنه روی میز و از جاش بلند میشه و میشه-بهتر.
یوسف گیج میپرسه-برای چی بهتر؟خودتون بهم گفتین که باید...
سرهنگ پرید وسط حرف یوسف و گفت-میدونم!فرمانده داره میاد ایران.من دوست ندارم بویی ببره که داریم بلایی که سرمون میاره رو سر خودش میاریم.
یوسف-سرهنگ من ردیاب رو کار گذاشتم و ماده ای که گفتین رو استفاده کردم.
سرهنگ-عالی شد.
یوسف-سرهنگ اون 13 تا ی بقیه رو چطور مخفی میکنین؟
سرهنگ دستی به ریشش کشید و گفت-همشون تعلیم دیده نیستن که راحت غیب شن.اونا رو میبریم یه شهر دور افتاده.
سرهنگ چیزی را روی کاغذ نوشت و به یوسف داد و گفت-برو بیرون بخونش!
یوسف که خیالش راحت شده بود احترام گذاشت و از در خارج شد.وقتی سرش رو بالا آوردپژمان رو دید که با خستگی داشت با سهیل صحبت میکرد.یوسف نمدونست چرا سرهنگ قصد جدایی پژمان رو از پژوا داره.
یوسف سرش رو پایین انداخت و از کنار پژمان گذشت که یکدفعه پژمان مچ دستش رو گرفت.به سمت پژمان نگاه کرد.
چشمای پژمان سرخ سرخ بود،معلوم بود اعصاب درستی نداره.
پژمان-پژوا کجاست؟
یوسف-نمی دونم.
پژمان یوسف را محکم به دیوار کوبید و با دستش گردن یوسف را فشرد و گفت-پیداش میگم.تو رو هم میکشم.بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.فهمیدی؟
همون موقع همکارای دیگه دخالت کردن و پژمان و رو از یوسف جدا کردند.
یوسف وارد اتاقش شد و برگه ای که سرهنگ به او داده بود ر باز کرد.
توی برگه نوشته شده بود:دوسال پژوا رو رها کن تا فرمانده بره.از دور مراقبش باش.کاوه دربه در دنبالشه و حتما پیداش میکنه.کاوه رو برام بیار.
یوسف برگه رو پاره کرد و توی سطل آشغال انداخت و به فکر فرو رفت.
******************************پژوا************************************
وقتی عقده های دلم خالی شد از جام بلند شدم و به شهر که حالا توی تاریکی شب میدرخشد نگاه کردم.
با خودم تکرار کردم.من شکست نمیخورم.نمی ذارم دست کسی بهم برسه.من یه زندگی ساده رو شروع میکنم.