در ماشین رو باز کردم روبه پرمیس گفتم :
تروخدا منو برسون خونه که دارم میمیرم !
پرمیس دوتا دستش رو از دو طرف بدنش باز کرد و همونجور که نفس عمیقی میکشید گفت :
وای من چقده سرحالم !...
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و گفتم :
بیا بشین آتیش ک ....
يهو نگار همونجور که کوله پشتیش رو توی ماشین میذاشت پريد وسط حرفم و روبه پرمیس گفت :
پرمیس....داداشت رشته اش چیه؟
پرمیس جوابش رو داد....اينم امروز بدجور مشکوک میزنه !...
خارج از کشور بوده؟ !
صدای مردونه پارسا بود :
چرا از خودم نمیپرسین نگار خانوم؟ !
نگار با ترس برگشت و گفت :
وای...ترسیدم !
ووی ووی موش بخورتت!...ترسیدی!...عه وا خاک به سر دشمنم واسش آب قند بیارين !
نگاهم به پارسا افتاد....اوهو...جذبه رو!...نگار سعی کرد لبخند بزنه :
آخه....گفتم ...
اين چرا به تته پته افتاده؟!...صدای آرشام بود :
واسه چی ايستاديم؟!...حرکت کنیم ديگه ...
و به سمت ماشین رفت ....
بقیه پسرا هم به سمت ماشین رفتن....ماهم سوار ماشین پرمیس شديم .....
***** پرمیس ماشین رو روشن کرد....از توی آينه به نگار نگاه کردم...بدجور تو فکر بود!...انقدر فکر میکنی به
انیشتین میگی زکی!والا !
نگاهم رو ازش گرفتم و به جاده دوختم ....
****
پرمیس جلوی خونه نگه داشت...همه پیاده شديم...نگار با اينکه توی ماشین پکر بود ولی تا پیاده شديم دوباره شد
همون دختره لوس و ننر که ازش بدم میاد !...
رفت سمت پارسا و گفت :
میشه من رو سر راه برسونید خونه؟ !
اوی!...عجب آدمیه اين!...پارسا با اينکه تعجبش گرفته بود خواست يه چیزی بگه که نويد گفت :
نه دختر عمه!...سوار ماشین شو خودم میرسونمت ...
نگار با ناراحتی شونه ای بالا انداخت و تنها گفت :
باش ...
وبه سمت ماشین نويد رفت...وقتی سوار ماشین شد پرمیس زمزمه وار گفت :
اين دختر عمه تو هم خل وضعه!؟...چرا همچین میکنه؟ !
لبخندی زدم و گفتم :
چه بگیم والا !...
با نزديک شدن پارسا بهمون حرفم رو تموم کردم....اين چرا همچین اخم کرده؟ !....
روبه پرمیس گفت :
سوار شو بريم ....
پرمیس هم مطیعانه رفت و نشست...چه بچه مودبی اين پرمیس و من نمیدونستم !...
خوشحال شدم از ديدنتون نفس خانوم ....
با صدای پارسا به خودم اومدم....سرم رو بالا آوردم....چرا جرعت نگاه کردن به چشماش رو نداشتم؟!..درحالی که
نگاهمو ازش میگرفتم گفتم :
بهمچنین....خداحافظ ...
دستی برای پرمیس تکون دادم....پارسا ماشین رو دور زد و پشت رل نشست ....
چند لحظه بعد حرکت کردن و رفتن....نويد هم رفت که نگار رو برسونه خونه ....
پس آرشام کو؟!...نبودش!...بهتر!..بايد تا اطلاع ثانوی ازش دوری کنم !....
کوله رو از روی شونم برداشتم و کلید های خونه رو درآوردم....به سمت در ورودی رفتم و خواستم کلید رو بذارم
توی قفل که در خودش باز شد !
يا بسم الله....تا اونجايی که میدونم خونه مون جن نداشت!...ينی چی جن نداشت؟!...پس اين آرشام چیه؟!....آها
درسته از وقتی آرشام اومده خونه مون جن دار شده !
آب دهنم رو قورت دادم و در رو باز کردم....خوب حیاط که خبری نیست!...رفتم داخل حیاط....در چسبید به
چارچوب و با صدای بلندی بسته شد !...
جدی جدی داشتم میگرخیدم!...يهو يه نفر با صدای مرتعشی گفت :
حالا گوشی منو پرت میکنی توی دره؟ !
ای وای!...اينو کجای دلم بذارم؟!...با ترس برگشتم و خودم رو برای به قول پارسا جنگ جهانی سوم آماده کردم !
******* آروم آروم برگشتم...آرشام نزديک تر اومد و گفت :
خب .....
با اينکه ترسیده بودم ولی مثل بچه های تخس گفتم :
خب که خب!..بیا بزن !
جلو تر اومد...نفسم حبس شد....خدايا خودم رو به خودت سپردم!....با قیافه میرغضبش گفت :
چر اينکارو کردی نفس؟!...ه ان؟
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
اوهو!...صداتو تو خونه خودم واسم بلند نکنیااااا ...
دستاش رو روی شونه ام گذاشت....اونقدر با قدرت شونه هام رو گرفته بود که گفتم استخونام دارن میترکن !....
شونه هام رو گرفت و به شدت چسبوندم به ديوار....با عصبانیت بهم خیره شده بود!....ولی من....ترسیده بودم!...اين
آرشام اون آرشام نبود !
چشمای زمرديش چندتا رگه های سرخ داشت...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
برو کنار!....عصبی میشما ....
هیچی نگفت....عصبی تر شدم....داد زدم :
اوهوی!...برو کنار....عصاب مصاب ندارما !...
منتظر بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه....بدجور اخماش تو هم بود!....کم کم اخماش باز شد و لبخند محوی زد!!...با
ديدن لبخندش چشمام گرد شد ...
چیشد که تصمیم گرفتی گوشیم رو پرت کنی تو دره؟ !
با تعجب گفتم :
چرا اين سوال رو میپرسی؟!...اونم با اين لبای کش اومده !
لبخندش پهن تر شد و گفت :
اولا سوال منو با سوال جواب نده....دوما...ممنون !
چشمام شدن اندازه توپ بسکتبال!...با تعجب خیلی خیلی زيادی گفتم :
چرا تشکر میکنی؟ !
دستاش رو از روی شونه هام برداشت و همونجور که عقب تر میرفت گفت :
با ين تلافی شر يه نفر رو از سرم کم کردی !....
و رفت!...با تعجب بهش که داشت جلوی چشمم کوچیک تر میشد خیره شدم....واقعا ديوونه بود !....
*****
مقنعه م رو سرم کردم...اوه اوه آخه روز شنبه اونم اول صبحی آدم انقدر خواب آلود؟ !....
خدايا من خوابم میاد!....اون از پنجشنبه نذاشتن من بخوابم...فقط يه جمعه خوابیدم!...اينم از امروز !..
مقنعه رو روی سرم تنظیم کردم....اسپری "رکسونا" رو برداشتم باهاش دوش گرفتم!!....دوش اسپری !
کیفم رو روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم....قرار بود امروز پرمیس بیاد دنبالم ....
البته ديگه مجبورش کردم هر روز بیاد دنبالم!...ينی چی؟!...پس رفیق به چه درد آدم میخوره؟ !...
به سمت آشپزخونه رفتم.....طبق معمول همه دور میز نشسته بودن...خمیازه ای کشیدم....از اون خمیازه بلندا که تا
زبون کوچیکم مشخص میشه !
وقتی خمیازه م تموم شد گفتم :
سلام ....
و نشستم جفت مامان....قوری رو برداشتم و فنجونم رو پر کردم....صدای ويز ويز آرشام و نويد رو مخم بود....نويد
زمزمه وار گفت :
خانم پلنگه اومد!....آخه مگه پلنگه که اينجوری خمیازه میکشه؟ !
همونجور که توی چايیم شکر میريختم گفتم :
پس تو هم برادرِ پلنگی !
همه خنديدن!...نويد اين بار با صدای معمولی طوری که همه بشنون گفت :
چه گوش هايی تو داری نفس....چطور شد خرگوش نشدی؟
اينبار با غیض گفتم :
نويد ديشب تو باغ وحش خوابیدی؟!....پلنگ و خرگوش و کوفت و زهرمار خودتی !
آرشام که تا اين موقع ساکت بود هرهر خنديد و گفت :
خوردی آق نويد؟
بابا اخمی کرد و گفت :
اول صبح موقع دعوا س؟ ....
ويبره گوشیم بلند شد....عه...پری اومد!...چايیم رو سر کشیدم و گفتم :
از اين پسر شاخ شمشادتون بپرسین پدرجان !
و از روی صندلی بلند شدم....همونجور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم :
خداحافظ...ما رفتیم !
***** بند کفشای آل استار م رو بستم و از خونه بیرون اومدم...در کوچه رو باز کردم...نگاهم به ماشین پرمیس
افتاد...لبخندی زدم و به سمتش رفتم ....
سوار ماشین شدم و گفتم :
سلام چطوری؟
لبخندی زد و گفت :
سلام تو خوبی؟
مرسی....چه خبرا؟
ماشین رو روشن کرد و گفت :
سلامتی ....
يهو انگار چیزی يادم اومده باشه بلند گفتم :
راستی ....
پرمیس چشماش گرد شد و گفت :
مرض!....چرا داد میزنی؟ !
تو کوه میخواستی درمورد نگار و پارسا يه چیزی بگی !
چینی به پیشونیش داد و گفت :
آها...خوب شد گفتی يادم نبود !
با کنجکاوی گفتم :
خب بگو ببینم !
خندش گرفت و گفت :
خب راستش....ديروز که نگار رفت دنبال پارسا منم رفتم دنبالشون!...اين پارسا که از دخترای آويزون بدش میاد
همچین اخماش رفته بود تو هم بیا و به ديدن!...نگار هم که عین ديوونه ها هی دور و ورش رو نیگا میکرد!...يه
سوالای چرتی هم میپرسید از پارسا !
با تعجب گفتم :
واقعا؟
سرشو تکون داد وگفت :
آره بابا...همشم اينور و اونور رو نگاه میکرد!...انگار منتظر کسی بود !
بدجور تو فکر رفته بودم...شايد...شايد دنبال پارسا رفته بود که ببینه آرشام غیرتی میشه يا نه؟ !...
پرمیس که ديد ساکتم گفت :
ها؟...چرا ساکتی؟
گفتم :
نمیدونم...ولی شايد دنبال پارسا رفته بود که ببینه آرشام غیرتی میشه يا نه؟ !...
سرشو تکون داد و گفت :
آره خب....يه بار گفتی که اومده گفته آرشام ماله منه و از اين چرت و پرتا !
خنديدم و گفتم :
آره ديوونه اس اين دختر !
سرشو تکون داد....پشت چراغ قرمز ايستاد....هردومون ساکت شديم ...
****** پرمیس ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شديم و به سمت دانشگاه رفتیم ...
*****
وارد کلاس شديم...روی صندلی ها نشستیم....پرمیس پاش رو گذاشت رو پاش و کیفش رو گذاشت روی
زانوش...گفت :
راستی...از زبانکده بهت زنگ زدن؟
با تعجب گفتم :
نه!...به تو زنگ زدن؟
نوچی کرد و گفت :
ولی اين دختر خاله من ديگه آروم شده!...هرچند وقتی فهمید بدجور دِپ شد !
خنديدمو گفتم :
گناه داشت بیچاره !...
چند دقیقه ديگه هم باهم حرف زديم که استاد اومد توی کلاس...و ماهم مثله دوتا بچه خوب و مودب ساکت شديم !
*****
آخرين کلاس هم تموم شد....همه با خسته نباشید استاد از جاشون بلند شدن ....
آخیش بالاخره تموم شد!...چقدر امروز خسته کننده بود خدايیش!...با پرمیس از کلاس بیرون اومديم....پرمیس
همونجور که خنده ش گرفته بود گفت :
وای نفس...امتحان استاد علوی رو گند زدم !
گفتم :
اين کجاش خنده داره؟!....البته منم گند زدم!...من کلا با اين استاد علوی مشکل دارم!...چون صبحا همش دير میام
و درسشم خیلی سخته!...واسه همینه !
خنديد و چیزی نگفت....با هم دانشگاه خارج شديم....به سمت جايی که ماشین رو پارک کرده بود رفتیم و سوار
شديم ...
****
به خونه که رسیدم بدجور خسته بودم...نگاهی به ساعت کردم...اوه اوه 4 بعدظهره!....واسه همینه من از شنبه ها بدم
میاد!...عین چی ازمون بیگاری میکشن !
لباسام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد !
*****
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ خوری گوشیم بیدار شدم...بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم :
بله؟
يه صدای نا آشنا بود که باعث شد خوابم کاملا بپره !:
خانوم نفس مجد؟
روی جام نیم خیز شدم و با تعجب گفتم :
بفرمايین ....
از زبانکده "پرتو" بهتون زنگ میزنیم ...
اينو که گفت سريع گفتم :
آها....بله...خب بفرمايید امرتون؟
و گوش دادم به حرفاش :
فردا ساعت 1 بعداز ظهر تشريف بیارين برای کارای نهايی ثبت نام و ....
و کلی حرف زد....وقتی حرفاش تموم شد تشکری کردم و تماس رو قطع کردم....نگاهم به ساعت گوشیم افتاد...اوهو
7 عصره !...
چقد من خوابیدم؟ !
خمیازه ای کشیدم و با دستم پشت گردنم رو ماساژ دادم....از روی تخت بلند شدم....جلوی آينه ايستادم ...
خب اينا که موهای من نیستن!....اينا درختای جنگل آمازونن که کوچیک شدن !...
برس رو برداشتم و موهام رو برس کشیدم و با کش بالای سرم جمع کردم ...
خب حالا قیافه ام درست شد!....لبخندی از روی رضايت و اعتماد به سقف زدم و از اتاق بیرون اومدم ....
همه توی هال نشسته بودن....با همون لبخندم گفتم :
سلام ....
همه جواب دادن که نويد گفت :
نفس خیلی کم میخوابی!....من نگرانتم با اين کم خوابی که تو داری !
از رو نرفتم و همونجور که روی مبل مینشستم گفتم :
آره والا!...بايد ساعت بیولوژيکیم رو درست کنم!...خیلی بده !
همه خنديدن...عجیب بود آرشام ساکته!....نگاهی بهش انداختم....داشت پرتقال پوست میگرفت و ساکت
بود!....عجیب بود!...خیلی هم عجیب بودا !
*******
آخر شب...وقتی همه رفتن بخوابن رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پرمیس....جواب داد :
الو....تو هنوز نخوابیدی؟ !
پوفی کردم و گفتم :
علیک سلام ....
خنديد و گفت :
سلام....خوبی؟ ...
مرسی تو خوبی؟...امروز از زبانکده به من زنگ زدن....به تو زنگ زدن؟
آره راستی خوب شد گفتی....به منم زنگ زدن...فردا ساعت 1 و خورده ای میام دنبالت با هم بريم اوکی؟
باشه...فردا صبح کلاس نداريما!...ساعت 1 صبح بیدار نشی !
نه من اول وقت بايد برم دانشگاه کف بوفه رو تمیز کنم!...خوب شد گفتی !
خنديدمو گفتم :
مرض خودتو مسخره کن...منو بگو تو فکر تو ام!....خب ديه برو بگیر بخواب فردا بايد بری کف بوفه رو تمیز
کنی ....!
جیغش درومد :
کار ديگه نبود من برم کف بوفه رو تمیز کنم؟
با لحن خشن ولی تصنعی گفتم :
اوی اوی...کار که عار نیست!...اين همه مردم میرن اينجور جاها رو تمیز میکنن عار نمیدونن!...بايد افتخارم کنی !
بالحن مسخره که همیشه داشت گفت :
باشه بابا....خانوم معتقد به حقوق بشر!..بای بای من برم بخوابم بايد فردا کف بوفه رو برق بندازم !
خنديدمو گفتم :
خلی تو پری....بای بای ...
و تماس رو قطع کردم....چقدر خوب بود فردا حداقل صبح کلاس نداشتم بیشتر میخوابیدم!...از توی کتابخونه ام
رمان"ياسمین"رو برداشتم و مشغول خوندن شدم ....
********
يه هفته گذشت....توی اين يه هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاد!....ولی اين آرشام آروم تر شده!...البته شايد داره نقشه
چینی میکنه از اين بعید نیست !...
با صدای مامان نگاهم رو از جزوه ای که مثلا داشتم میخوندم گرفتم و گفتم :
بله مامان؟
و از جام بلند شدم....خدايا چی شده باز مامان منو احضار کرده؟!..هیچی نیست....به خودت مسلط باش نفس!...از توی
اتاقم بیرون اومدم و رفتم به سمت هال ...
هیشکی توی هال نبود به جز مامان....لبخندی زد و گفت :
بیا اينجا بشین عزيزم ...
مشکوک به مامان نگاه کردم....مامان دقیقا وقتی هم میخواست خبر اومدن آرشام رو بده همینجوری مهربون شده
بود !....
کنار مامان نشستم و گفتم :
بقیه کجان؟
بابا و نويد که سر کارن...آرشامم بیرونه ...
غرغر کنون گفتم :
اينجا اومده وثلا درس بخونه؟!....والا من اينو ديدم 64 ساعت بیرونه!...خجالت نمیکشه واقعا؟!...اگه به زن عمو
نگف ...
مامان پريد وسط حرفم و گفت :
عه...نفس...چیکار اين آرشام داری؟!..چرا بیخودی گناهشو میشوری؟ !
چشمام رو گرد کردم و گفتم :
من گناهشو میشورم؟!...اين کلا گناهش شسته هست !
مامان خنده اش گرفت و اخمش محو شد...يهو بی مقدمه گفت :
راستی....میدونستی که آقای محمودی بیماری قلبی داره؟
منظور مامان از آقای محمودی شوهره عمه آزاده ينی بابای نگار و نیلو بود...گفتم :
آره...به ديار باقی شتافت؟ !
مامان لبشو گاز گرفت و گفت :
اين چه طرز حرف زدنه نفس؟...من چقدر بايد اين چیزارو به تو ياد بدم؟ !
سیبی از توی ظرف میوه برداشتم و همونجور که گاز میزدم گفتم :
بیخیال مامان من.....حالا بیماری قلبی آقای محمودی به من چه ربطی داره؟ !
مامان تک سرفه ای کرد و گفت :
خب میدونی....يک ماه پیش بود که سکته کرد!....دکترش بهش گفته که بايد عمل کنه....ولی نگار و نیلوفر بهش
گفتن که بايد بره خارج از کشور عمل کنه ...
و سکوت کرد وبهم خیره شد...با خنگی گفتم :
خب خدا شفا بده...خوب شد صدام کردی يه دعای خیری براش بکنم !
خواستم بلند شم که مامان گفت :
هنوز حرفم تموم نشده...بشین به حرف مادرت احترام بذاره !
و چشم غره حسابی بهم رفت....برگشتم و نشستم...گفتم :
امر بفرمايین مامان جان ...
ببین....قول بده جیغ و داد نکنی !....
با شک گفتم :
بگو مادری....من طاقتشو دارم !
مامان تند تند شروع کرد به حرف زدن :
خب....هفته آينده نیلوفر و آقای محمودی میرن آمريکا برای عمل...ولی چون نگار درس داره نمیره
باهاشون...میدونی که...نیلوفر تا ديپلم هم به زور خوند !
با خنگی بیش از حد گفتم :
خب نگار م مرخصی بگیره از دانشگاش ...
مامان گفت :
خب نه....معلوم نیست اينا کی برگردن!...واسه همین آقای محمودی و نیلوفر میرن آمريکا برای درمان....نگار
هم....برای اينکه تنها نباشه میاد اينجا !!!
احساس کردم مامان داره شوخی میکنه!....گفتم :
دروغ میگی !!
مامان اخمی کرد و گفت :
دروغم چیه؟ !
دو دستی زدم توی سرم و گفتم :
ای خدا....چرا من انقدر بدشانسم!؟
مامان با ديدن قیافم گفت :
چیشده حالا؟!...من میدونستم الان حرصت میگیره....ولی خب...اين نگار هم چشم امیدش به دايیشه !
با حرص گفتم :
اين آرشامم چشم امیدش به باباس!...کلا بابا چشم امید همه اس !...
و از جام بلند شدم...خیلی عصابم خورد بود....آخه آرشام کم بود؟!..حالا نگار هم اضافه شد؟
اين آقای محمودی واسه چی مريض شد؟!...وقت مريض شدن نبود؟!...عه نفس...عیب نکن مگه خودش خواسته
مريض شه؟ !..
نه خودش نخواسته ولی خب مريضی اون باعث شده نگار آوار بشه روی سر من !
اصلا چند روز؟!...چند ماه؟!..نکنه تا يک سال بمونه اينجا؟!..نه بابا يک سال کجا بود خل شدی نفس؟ !
ووووووووی....بلا به دور...من يه روزشم نمیتونم تحمل کنم چه برسه به يه سال !
حالا اگه بیاد اينجا شب کجا میخوابه؟!...ما يه اتاق مهمان بیشتر نداشتیم اونم داديم به اين آرشام!....نگو که نگار شبا
میاد تو اتاق من !
خب بیاد!...منم اونقدر حرصش میدم تا با پای خودش از خونه بره !
بعله نفس خانوم!...کاملا مشخصه!...موقعی هم که آرشام میخواست بیاد همین تهديد رو کردی !
با عصابی خورد در اتاقم رو باز کردم....نگاهم به ساعت افتاد....اوه اوه کلاس زبان دارم !
هفته پیش بود که با پرمیس رفتیم و ثبت نام کرديم....امروز اولین جلسه کلاس بود ....
ساعت 5 بود و کلاس ساعت 1 شروع میشد....سعی کردم زياد به بلايی که قراره سرم نازل بشه فکر نکنم...گوشیم
رو برداشتم و شماره پرمیس رو گرفتم ...
جواب داد :
بله؟
سلام پری...چه خبر؟
سلام خوبی؟....امروز که میای کلاس؟
با غیض گفتم :
په نه په !
چته باز داری باچه میگیری؟!...بازم کل کل با آرشام؟ !
نه بابا...کاش کل کل با آرشام بود!...نگار قراره بیاد خونه مون تِلِپ شه !
پقی زد زير خنده!..با تعجب گفتم :
جوک گفتم؟
خنده اش قطع نشد که هیچ تازه بیشتر میخنديد!...اين دفعه گفتم :
مرررررررگ!...پرمیس يه چیزی بت میگما !
خنده شو خورد و گفت :
وای...وای چه شود!.....حالا میخوای چیکار کنی؟ !
يه گلی به سرم بايد بگیرم ديه!...پری....تا يه هفته ديگه من بدبخت میشم !
بازم ريز ريز خنديد که گفتم :
نخند خو....عه ....
خنده اش قطع شد و گفت :
حالا واسه چی میخواد بیاد؟
با غیض مشغول تعريف کردن قضیه شدم ....
وقتی همه چیز رو برای پرمیس تعريف کردم گفت :
تسلیت میگم نفس !
و دوباره هرهر زد زير خنده!...بدجور عصبیم کرده بود!...گفتم :
من تا يه ساعت ديگه تورو میبینم خانم خوش خنده...حالا هی بخند !
خنده اش بیشتر شد و منم با حرص گوشی رو قطع کردم....خیلی بی شعوری پرمیس...به جای اينکه منو دل داری
بده هرهرکرکر میخنده !
خدايا اينم رفیقه من دارم؟!...تو آينه به خودم نگاه کردم...هرکی از 61 کیلومتريم رد میشد میفهمید دپرسم !
نشستم روی صندلی و همونجور که موهام رو برس میکشیدم خیره شده توی آينه به چهره خودم و مثله اين خل و
چلا با خودم حرف زدم :
نفس جونم..اصلا خودتو ناراحت نکنیا!...نگارم يه خر ديگه اس!...مگه آرشام رو تحمل نکردی؟!...اونم تحمل
میکنی!....اشکال نداره عزيزم!...اعصاب خودتو خورد نکن نگار به فدات !
و بعدم يه لبخند فرا ژکوند به خودم زدم که با تقه ای که به در خورد لبخندم محو شد...خواستم بگم بفرما که يهو در
باز شد و آرشام اومد داخل !
با ديدنش گفتم :
اوی...مگه من اجازه دادم بیای داخل؟ !
آرشام با پروئی گفت :
مگه من در زدم که تو اجازه بدی؟!...در زدم که خودتو جمع و جور کنی !
از جام بلند شدم و نزديکش رفتم...حالا مگه من عصاب دارم که تو سورتمه میری روش؟ !
خیلی جدی گفتم :
برو عقب؟ !
با تعجب گفت :
برای چی؟ !
اخمی کردم و گفتم :
اصلا خوشم نمیاد کسی بیاد توی خلوتم!...عقب تر ...
وقتی ديد بدجور جدی ام با تعجب يه قدم عقب تر رفت...دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم :
عقب تر !...
بازم رفت عقب و با تعجب بهم خیره شده بود...چقد وقتی حرف گوش کن میشه خوبه!...بازم گفتم :
عقب تر برو ...
اين بار گفت :
میخوای برم بیرون؟ !
گفتم :
نوچ...تو يه قدم ديگه برو عقب ...
همراه اون که رفت عقب من رفتم جلو به محض اينکه عقب تر رفت ناخودآگاه از اتاق بیرون افتاد و منم سريع در رو
پشت سرش بستم !
تک سرفه ای کردم و گفتم :
يادت باشه هیچوقت بدون اجازه وارد اتاقم نشی !
و گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم چی بلغور میکنه!...صدای خونسردش بود :
باشه...ولی يادت باشه از اين به بعد ممکنه با نگار هم اتاق شی!...اگه نگار بیاد صد در صد خودش دست منو
میکشونه میاره تو اتاق ...
خیلی بی شعور بود!..با غیض گفتم :
اين همه اعتماد به سقف رو از کجا میاری آقای خود شیفته!...ببین سعی نکن به خاطر اومدن نگار منو حرص
بدی!...اومدن نگار برای من هیچ فرقی نداره ...
و گوشم رو چسبوندم به در :
باشه...ولی يادت باشه از اين به بعد قراره علاوه بر من نگار رو هم تحمل کنی !
نفس عمیقی کشیدم تا به عصابم مسلط بشم ...
با عصبانیت داد زدم :
هوی آرشام خیلی داری میری رو مخم!...يه بلايی سر تو اون نگار میارم که مرغای آسمون به حالتون پرپر بزنن !
صداش ته خنده داشت :
معمولا میگن مرغای آسمون به حالتون گريه کنن !
جیغ زدم :
تو نمیخواد به من ضرب المثل ياد بدی....اصلا واسه چی اومدی توی اتاقم؟ !....
هیچی!...میخواستم جريان اومدن نگار رو بهت بگم ديدم خودت در جريان هستی !
و با پايان رسیدن جمله اش صدای پا اومد...ينی رفت از جلوی در؟!...بره گم شه!...گوريل انگوری نفهم بیشعور !....
ديگه گريه م گرفته بود!...خدايا اين چه بدشانسی من دارم؟!...از جلوی در کنار رفتم...داشت ديرم میشد !
يه شلوار جین مشکی و يه مانتو ياسی و يه شال بادمجونی از توی کمدم درآوردم ....
لباس هارو پوشیدم....وارد آذر ماه شده بوديم و هوا کم کم داشت سرد میشد...ولی با اين حال اونقدر از شدت
عصبانیت در حال آتیش گرفتن بودم که فکر کنم اصلا سرما رو حس نکنم !
موهام رو ساده با کش بالای سرم بستم و شالم رو انداختم روی سرم...خدارو شکر که زبانکده مقنعه رو اجباری
نکرد!...وگرنه عمرا اگه میرفتم !
نگاهم به قیافم افتاد....ای الهی آرشام و نگار جز جیگر بگیرن من راحت شم!....خدايا ببین به خاطر اون دوتا چه قیافه
ای شدم !
قیافم خیلی ناجور بود دقیقا انگار شوهر نداشته م مُرده بود !
لبخند پهنی زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم و پشت سر هم با صدای تقريبا بلند گفتم :
همه چیز خوبه...همه چیز عالیه!...من حالم خوبه !
هیچ چیز تغییر نکرد که...کی گفته تلقین خوبه؟!...مثلا الان همه چیز خوبه؟ !
آره خوبه!يه لبخند بزن که آرشام فکر نکنه حرص خوردی!...راست میگه وجدانم اينم حرفیه !
لبخند تصنعی زدم و کیفم رو برداشتم و گذاشتم روی شونم...چراغ اتاقم رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم ...
رفتم توی هال....نويد و بابا هم اومده بودن و با آرشام نشسته بودن روی مبل ها...گفتم :
من دارم میرم کلاس...خدافظ ...
صدای جدی نويد بود :
کلاست که ساعت 1 شروع میشه...هنوز 5 و نیمه !
همینم کم مونده اين برام غیرتی شه!....عصبی و شمرده شمرده با لحنی که انگار داشتم با بچه پیش دبستانی حرف
میزدم گفتم :
اگه در جريان نیستی بهتره بگم که درسته زبانکده نزديکه ولی حداقل يه نیم ساعتی توی راه هستم!...الان فهمیدی
چرا دارم زود میرم؟ !
نويد سرشو تکون داد و گفت :
باشه میتونی بری !
با حرص گفتم :
از رو نری يه وقت !
*****
بدون حرف ديگه ای از هال بیرون رفتم...کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم
عزیزان دل یه سپاسی چیزی