به نام خالق خنده ها و گریه ها
با دهن باز به مامان نگاه کردم....مامان با دیدنم با حرص گفت:
ـ هان؟...چته ماتم گرفتی؟....پسرعموته غریبه که نیست!
قبل از اینکه جلوی دهنم رو بگیرم داد زدم:
ـ آرشـــــــــام!
مامان کلافه تر شد و گفت:
ـ بله آرشام....یه بار دیگه بگم؟
ـ اگه زحمتی نیست! ـ آرشام پسرعموی تو برای ادامه تحصیل از اصفهان میخواد بیاد تهران...باباتم بهش اجازه نداد بره خوابگاه....واسه همینم میاد اینجا!
هرچی مامان میگفت رو با حرکاتای لبم تکرار میکردم تا شاید توی مغز پوکم بره ولی آخرسرگفتم:
ـ آرشام که خبرش لیسانس داره!
مامان خدانکنه ای زیرلب گفت و یهو بهم خیره شد و گفت:
ـ من نمیدونم تو به کی رفتی انقد خنگی!
بیا...اینم از مادرمون....ینی من کم کم دارم به این نتیجه میرسم از تو جوب پیدا شدم!با اعتراض گفتم:ـ مامان....
ـ خب راست میگم....میخواد واسه فوق لیسانسش بیاد تهران...
ـ ینی دوسال اینجا پلاسه؟!
مامان درحالی که سعی میکرد لبخند نزنه گفت:
ـ چه عجب....خوبه میدونی فوق لیسانس دو ساله!
با این حرفش نوید از خنده پهن زمین شد...روبه نوید گفتم:
ـ زهرمار...به خودت بخند!
با این حرفم خفه خون نگرفت که هیچ تازه خندشم بیشتر شد!....شیطونه میگه یه نر و ماده بیام واسش!...
مامان فنجون چاییش رو سر کشید و گفت:
ـ من نمیدونم....تا یه هفته دیگه که سال تحصیلی شروع میشه آرشام میاد اینجا....
با لحن تهدید آمیزی ادامه داد: ولی نفس....نبینم مثله قبلا بلا سرش بیاری! ـ نیگاش کن چه حرصی میخوره!
با صدای نوید سرمو بالا آوردمو این بار گفتم:
ـ نوید سرت روی بدن سنگینی نمیکنه احیانا؟!
اینو گفتمو از روی صندلی بلند شدم.....داشتم میرفتم که مامان گفت:
ـ بیا صبحونه تو بخور!...
برگشتمو گفتم:
ـ من کوفت بخورم!!
از آشپرخونه بیرون اومدم....ای خدا آخه اینم شانسه من دارم!؟....چرا من انقدر بدیختم؟...آخه چرا از بین فامیل باید آرشام لیسانسشو توی تهران بگیره؟!..
.اصلا مگه آرشام بچه دوساله اش که باید زیرنظر بابا باشه؟!...خب خبر مرگش میره یه خونه ای خوابگاهی چرا باید بیاد اینجا؟!
با حرص زیرلب غر میزدمو از پله ها بالا رفتم....با حرص در اتاقم رو باز کردم وبا جنگل آمازون روبه رو شدم....
به به چه اتاق زیبایی!....اصن من عشق میکنم با این اتاق درهم و برهم!
روی پارکت اتاقم پر از پوست تخمه بود و لپ تاپمم اون وسط روی زمین بود...از روی زمین برش داشتم...
.اعصاب ندارم که یه وخت دیدی پام رفت روش زدم ناکارش کردم!
لپ تاپ رو روی میز گذاشتمو روی تخت ولو شدم....
به آرشام فکر کردم...پسر عموم بود و توی اصفهان زندگی میکردن....از بچگی با هم کارد و پنیر بودیم!...پنج سالی ازم بزرگتر بود و از حرص دادنم خر کیف میشد!
همیشه گوریل انگوری صداش میکردم!!چون قدش خیلی بلند بود و به تیر چراغ برق میگه زکی!!البته نکه خیلی دیلاق باشه ها!
خیلیه نه؟!بگذریم منو آرشام هم دعوای لفظی میکردیم هم فیزیکی!!!البته اون موقع 651ولی نسبت به من که قدم که بچه تر بودیم الان که من جرئت نمیکنم با این گوریل انگوری کتک کاری کنم که!
یادش بخیر یادمه پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهان وقتی زن عمو پذیرایی کرد دیدم قهوه آورده!از اونجایی که از قهوه متنفرم گفتم نمیخورم!
***** یهو این آرشام عین سوپرمنا پاشد و گفت:چی میخوری؟...منم با قدردانی نیگاش کردمو گفتم:چایی لب دوز!... .لبخند پهنی زد و چند دیقه بعد با یه چایی اومد....همچین با محبت چایی رو داد دستم که همه مونده بودن نیگامون میکردن! آخه تو فامیل معروفه منو این چه جومونگ و تسو ای هستیم! داشتم میگفتم....چایی رو داد دستم....لامصب توی فنجون چینی هم ریخته بود که رنگشو نبینم.. منم خوب نیگاش کردمو خوردم... .چشمتون روز بد نبینه!....داشتم میمردم!...جیغ زدم:این چه کوفتی بود؟!....با پروئی میگه:چاییه ولی یه کمی با فلفل و نمک قاطیه! اینو گفت و با نوید پهن زمین شدن!....اونقدر خندیدن که داشتن زمینو گاز میگرفتن!....انگشتمو توی چایی گذاشتم...داغ داغ بود.. .از جام بلند شدمو با خونسردی نگاهی به آرشام انداختمو کل فنجون رو ریختم رو سینه اش!!! یهو کل خونه از خنده پکید!....حتی نویدم داشت میخندید!....آرشام سر جاش بی حرکت مونده بود!.....یادش بخیر.... یه دفعه بلند گفتم:ولی اگه آرشام بیاد اینجا کلی میخندم!...یهو زدم پس کله مو گفتم:خب خنگ خدا...اون موقع هم که بلا ملا سرت آورد هم میخندی! یهو در باز شد نوید سرشو آورد داخل و گفت ـ ای خدا خواهرمون خود درگیری مزمن داره! اینو گفتو سرشو بیرون برد و درو بست....نوید داداش بزرگترم بود که هم سن آرشام بود....زیاد با نوید صمیمی نبودم!...چون همش حرصم رو درمیورد و عصبیم میکرد!
صبح بود....کله سحر مامان اومد با مهربونی و محبت اومد بیدارم کرد و گفت بیا 61نگاهی به ساعت کردم..... صبحونه بخور....
با دهن باز به مامان نگاه کردم....مامان با دیدنم با حرص گفت:
ـ هان؟...چته ماتم گرفتی؟....پسرعموته غریبه که نیست!
قبل از اینکه جلوی دهنم رو بگیرم داد زدم:
ـ آرشـــــــــام!
مامان کلافه تر شد و گفت:
ـ بله آرشام....یه بار دیگه بگم؟
ـ اگه زحمتی نیست! ـ آرشام پسرعموی تو برای ادامه تحصیل از اصفهان میخواد بیاد تهران...باباتم بهش اجازه نداد بره خوابگاه....واسه همینم میاد اینجا!
هرچی مامان میگفت رو با حرکاتای لبم تکرار میکردم تا شاید توی مغز پوکم بره ولی آخرسرگفتم:
ـ آرشام که خبرش لیسانس داره!
مامان خدانکنه ای زیرلب گفت و یهو بهم خیره شد و گفت:
ـ من نمیدونم تو به کی رفتی انقد خنگی!
بیا...اینم از مادرمون....ینی من کم کم دارم به این نتیجه میرسم از تو جوب پیدا شدم!با اعتراض گفتم:ـ مامان....
ـ خب راست میگم....میخواد واسه فوق لیسانسش بیاد تهران...
ـ ینی دوسال اینجا پلاسه؟!
مامان درحالی که سعی میکرد لبخند نزنه گفت:
ـ چه عجب....خوبه میدونی فوق لیسانس دو ساله!
با این حرفش نوید از خنده پهن زمین شد...روبه نوید گفتم:
ـ زهرمار...به خودت بخند!
با این حرفم خفه خون نگرفت که هیچ تازه خندشم بیشتر شد!....شیطونه میگه یه نر و ماده بیام واسش!...
مامان فنجون چاییش رو سر کشید و گفت:
ـ من نمیدونم....تا یه هفته دیگه که سال تحصیلی شروع میشه آرشام میاد اینجا....
با لحن تهدید آمیزی ادامه داد: ولی نفس....نبینم مثله قبلا بلا سرش بیاری! ـ نیگاش کن چه حرصی میخوره!
با صدای نوید سرمو بالا آوردمو این بار گفتم:
ـ نوید سرت روی بدن سنگینی نمیکنه احیانا؟!
اینو گفتمو از روی صندلی بلند شدم.....داشتم میرفتم که مامان گفت:
ـ بیا صبحونه تو بخور!...
برگشتمو گفتم:
ـ من کوفت بخورم!!
از آشپرخونه بیرون اومدم....ای خدا آخه اینم شانسه من دارم!؟....چرا من انقدر بدیختم؟...آخه چرا از بین فامیل باید آرشام لیسانسشو توی تهران بگیره؟!..
.اصلا مگه آرشام بچه دوساله اش که باید زیرنظر بابا باشه؟!...خب خبر مرگش میره یه خونه ای خوابگاهی چرا باید بیاد اینجا؟!
با حرص زیرلب غر میزدمو از پله ها بالا رفتم....با حرص در اتاقم رو باز کردم وبا جنگل آمازون روبه رو شدم....
به به چه اتاق زیبایی!....اصن من عشق میکنم با این اتاق درهم و برهم!
روی پارکت اتاقم پر از پوست تخمه بود و لپ تاپمم اون وسط روی زمین بود...از روی زمین برش داشتم...
.اعصاب ندارم که یه وخت دیدی پام رفت روش زدم ناکارش کردم!
لپ تاپ رو روی میز گذاشتمو روی تخت ولو شدم....
به آرشام فکر کردم...پسر عموم بود و توی اصفهان زندگی میکردن....از بچگی با هم کارد و پنیر بودیم!...پنج سالی ازم بزرگتر بود و از حرص دادنم خر کیف میشد!
همیشه گوریل انگوری صداش میکردم!!چون قدش خیلی بلند بود و به تیر چراغ برق میگه زکی!!البته نکه خیلی دیلاق باشه ها!
خیلیه نه؟!بگذریم منو آرشام هم دعوای لفظی میکردیم هم فیزیکی!!!البته اون موقع 651ولی نسبت به من که قدم که بچه تر بودیم الان که من جرئت نمیکنم با این گوریل انگوری کتک کاری کنم که!
یادش بخیر یادمه پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهان وقتی زن عمو پذیرایی کرد دیدم قهوه آورده!از اونجایی که از قهوه متنفرم گفتم نمیخورم!
***** یهو این آرشام عین سوپرمنا پاشد و گفت:چی میخوری؟...منم با قدردانی نیگاش کردمو گفتم:چایی لب دوز!... .لبخند پهنی زد و چند دیقه بعد با یه چایی اومد....همچین با محبت چایی رو داد دستم که همه مونده بودن نیگامون میکردن! آخه تو فامیل معروفه منو این چه جومونگ و تسو ای هستیم! داشتم میگفتم....چایی رو داد دستم....لامصب توی فنجون چینی هم ریخته بود که رنگشو نبینم.. منم خوب نیگاش کردمو خوردم... .چشمتون روز بد نبینه!....داشتم میمردم!...جیغ زدم:این چه کوفتی بود؟!....با پروئی میگه:چاییه ولی یه کمی با فلفل و نمک قاطیه! اینو گفت و با نوید پهن زمین شدن!....اونقدر خندیدن که داشتن زمینو گاز میگرفتن!....انگشتمو توی چایی گذاشتم...داغ داغ بود.. .از جام بلند شدمو با خونسردی نگاهی به آرشام انداختمو کل فنجون رو ریختم رو سینه اش!!! یهو کل خونه از خنده پکید!....حتی نویدم داشت میخندید!....آرشام سر جاش بی حرکت مونده بود!.....یادش بخیر.... یه دفعه بلند گفتم:ولی اگه آرشام بیاد اینجا کلی میخندم!...یهو زدم پس کله مو گفتم:خب خنگ خدا...اون موقع هم که بلا ملا سرت آورد هم میخندی! یهو در باز شد نوید سرشو آورد داخل و گفت ـ ای خدا خواهرمون خود درگیری مزمن داره! اینو گفتو سرشو بیرون برد و درو بست....نوید داداش بزرگترم بود که هم سن آرشام بود....زیاد با نوید صمیمی نبودم!...چون همش حرصم رو درمیورد و عصبیم میکرد!
صبح بود....کله سحر مامان اومد با مهربونی و محبت اومد بیدارم کرد و گفت بیا 61نگاهی به ساعت کردم..... صبحونه بخور....