29-07-2015، 18:20
قسمت 20
صبح با اولین زنگ گوشی پریدم از جام. با ذوق گوشی و خفه کردم که دیگه زنگ نزنه. دوییدم تو دستشویی. اصلا" نمی دونم چه جوری حاضر شدم اما حواسم بود که خوشگل و تو دل برو بشم. حس صبحونه هم نداشتم فقط دوییدم تو آشپزخونه که از مامان و بابا خداحافظی کنم. پریدم یکی یه ماچ از گونه مامان و یه ماچم از بابا کردم و تندی گفتم: من باید برم دیرم میشه. مامان یه ابروش و داده بود بالا و با لبخند گفت: بله برو دیرت میشه. خوشگل کردنت زیاد وقتتو گرفت. تو چشمهای مامان و رو لبخندش هزار حرف نگفته بود اما من نمی تونستم چیزی بهش بگم. فقط خندیدم و یه دستی براشون تکون دادم و دوییدم بیرون. یه دربست گرفتم و یه راست رفتم شرکت. دانشگاه هم که نداشتم. وارد شرکت شدم. با لبخند به منشی سلام کردم و جواب گرفتم. انگاری اونقدر عجله کرده بودم که جزو اولین نفرات بودم که اومده بودن. ببین ترو خدا چه کنفی شدم. الان من نمی تونم همین جلوی در بشینم تا ماهان بیاد ببینمش؟؟؟ نمیشه آنا پاشو برو تو اتاقت بتمرگ و دعا کن فرصتش پیش بیاد و بتونی ماهان و ببینی. خوب چه فرصتی گیر بیادآخه اتاق من که به در ورودی دید نداره چی ببینم. دست از پا درازتر و با صورت آویزون رفتم تو اتاقم. اصلا" دست و دلم به کار نمی رفت. منم پامو انداختم رو پام و دستمو زدم زیر چونه امو نشستم با کامپیوترم بازی کردم. خوب الان حس کار نداشتم هر کار می کردم خراب میشد. یه یه ساعتی بازی کردم که با تقه ای به در دست کشیدم و صاف نشستم. من: بفرمایید. در باز شد و کیا با لبخند وارد شد. کیا: به سلام آنا خانم. رسیدن بخیر. می بینم که بالاخره پریسا ولت کرد. خودش زودتر خندید. منم خندیدم و گفتم: حالا خوبه منو ول کرد تو برو به فکر خودت باش که یه عمر از دستش خلاصی نداری. کیا با لبخند گفت: تا باشه از این بی خلاصیها. آخی ناز بشی پسر چه پریسا رو دوست داره. از کلامش محبت و عشق به پریسا می بارید. برق چشمهاش همه چیز و لو می داد. کیا: اومدم بگم که برای یه ساعت دیگه اماده باشی. یه جلسه توجیهی داریم و باید نقشه ها رو توضیح بدیم. با چشمهای گرد گفتم: جلسه؟؟؟ ولی کسی چیزی به من نگفت. من اصلا" آماده نیستم. کیا مطمئن گفت: نگران نباش تو فقط تو جلسه حضور داشته باش من خودم همه چیز و ردیف می کنم. نمی خواد اصلا" حرف بزنی. خیالم یکم راحت شد. یه باشه ای گفتم. کیا یه سری کاغذ دستش بود و گذاشتشون رو میز و گفت: فعلا" اینا رو بخون که در جریان باشی. ازش تشکر کردم و اون رفت و منم بی خیال بازی شدم و خودمو با کاغذها سرگرم کردم. بعد یه ساعت از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق کنفرانس. چند تا مرد تو اتاق نشسته بودن و تنها خانمشون انگاری من بودم. با ورودم از جاشون بلند شدن و سلام علیک و خوش آمد و اینا. نشستم سمت راست میز. کیا خودش بالای میز و رو به روی همه نشسته بود. اما ماهان کجا بود؟ یه اشاره به کیا کردم که ماهان کجاست. یه اخمی کرد و گفت: هنوز نیومده. از ماهان بعید بود دیر برسه. یعنی چی شده بود؟ کجا مونده بود؟؟؟ مشغول آماده شدن بودیم. نگاهمو چرخوندم سمت آقایونی که اومده بودن. چهار تا مرد بودن. سه تا مرد میانسال که دوتاشون شکمهای گنده داشتن. با تعجب به شکمشون نگاه کردم. اینا چرا مثل زنهایین که تو ماه نهم بارداریشونن. یاد حرف ماهان افتادم: شکم برای مرد یعنی اعتبار بازار. من نمی دونستم این شکم تو بازار و داد و ستد چه نقشی و ایفا می کرد که اینا هی تو بزرگ کردنش تلاش می کردن. فکر کنم اینا اگه بخوان برن جایی سه ساعت زودتر از خودشون شکمشون وارد میشه بعد سه ساعت بدن و دست و پاشون میرسه. یکی از آقایون میانسال به نسبت هیکل میزونی داشت. موهاش جوگندمی بود و با اون عینک باریکی که رو چشمهاش بود منو یاد استادای دانشگاهمون می نداخت. اما مرد چهارم یه پسر جوون بود هم سن و سال کیا و ماهان. تر و تمیز و شیک. چقدرم به خودش رسیده بود و مهمتر از همه هیکلش میزون و خوب بود. برو بازو داشت آه..... بازوها چی میگن .... ایول ورزشکار .. ایول عضله .. داشتم برای خودم هیزی می کردم که چشمش به من افتاد. بد ضایع و غافلگیر شدم. برای اینکه خودمو از تک و تا نندازم یه سری براش تکون دادم. اونم با لبخند سر تکون داد برام. الان این لبخندت چی میگی؟ می خوای بگی داشتم هیز بازی در میاوردم مچمو گرفتی؟ خوب که چی ؟ چی کار می تونی بکنی؟ چشمهای خودمه دوست داره به هر چی دلش می خواد نگاه کنه. به تو چه؟ داشتم لبخند پسره رو تجزیه تحلیل می کردم. هر چی هم فکر می کردم اسم هیچ کدومشون به ذهنم نمی رسید. انقده که تو لحظه اول با چشم دنبال ماهان می گشتم که اصلا" حواسم به معارفه نبود. از شانس خوشگل ما پروژکتورمون خراب شده بود و مجبوری کیا یه لبتاپ گذاشته بود رو میز و رو به ماها و می خواست با اون نقشه ها رو نشون بده. لب تاپش دقیقا" وسط میز بود. یهو در با شتاب باز شد و ماهان پرت شد تو. ماها تقریبا" سکته کردیم. این چه وضع وروده پسر قلبم در اومد. وایــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــی ماهان ........ عشقم ....... چقده دلم براش تنگ شده بود. وقتی صاف ایستاد و تازه تونستم صورتش و ببینم یه گرمای شیرین تو وجودم پیچید. دلم که تا امروز مثل چی به در و دیوار می کوبید آروم گرفت. اون حس گم شدگی که تو این چند روز داشتم یهو نیست و نابود شد. پس این بود. گمشده ای که دنبالش بودم. اون چیزی که تو خونه خاله اینا جا گذاشته بودم این بود. ماهان ... ماهان مفتون کسی بود که 4 روز بی قرارم کرده بود و همه کلافگی و سردرگمیم به خاطر نبود اون بود. به خاطر ندیدنش. تقریبا" با چشمهام داشتم قورتش می دادم. البته فکر نکنید داشتم خریداری نگاش می کردما نه همه حواسم به چشمهاش بود که با ورودش از در تو نگاهم قفل شده بود. چون من دقیقا" رو به روی در ورودی نشسته بودم و هر کی از در وارد می شد اول منو می دید. ماهانم بعد از دیدن من هنوز نگاهش و بر نداشته بود. یه نگاه متعجب. منتظر و در عین حال غافلگیر و خوشحال. لبش به لبخندی باز شد اما سریع به خودش اومد و جمعش کرد و نگاهش و جدا کرد. با بقیه مهندسا که به احترامش سر پا ایستاده بودن دست داد و سلام علیک کرد. اومد و درست نشست رو به روی من. کیا با دندونای بهم فشرده گفت: کدوم گوری بودی تو؟ این چند روزه حسابی گیج می زنی. ماهان فقط نگاش کرد و این بیشتر حرص کیا رو در آورد. یه چشم غره به ماهان رفت و گلوش و صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن.
کیا حرف می زد و تصاویر و نقشه ها رو نشون می داد. همه حواسشون به کیا و تصاویر بود و همه نگاهشون به لب تاپ اما من ..... من مثل خیره ها به جای اینکه سرمو بچرخونم سمت راست و به لب تاپ نگاه کنم سرمو صاف نگه داشته بودم و زل زده بودم به ماهان. ماهان بود ... خودش بود .. اما فرق داشت ... مثل همیشه نبود ... شایدم بود اما .... یه جورایی نامرتب بود .. نه که بگم مثلا" لباسش از تو شلوارش بیرون بود و دکمه های بلوز مردونه اشو جا به جا بسته بودا نه .... هنوزم خوشتیپ بود. هنوزم حواسش به لباس پوشیدنش بود اما ... صورتش خسته بود .. گرفته ... ته ریش قهوه ای رنگی هم که رو صورتش بود این حس نامرتبی و به آدم القاء می کرد. تا به امروز به یاد ندارم ماهان ته ریش گذاشته باشه. دروغ چرا یه بار اونم چند سال پیش ته ریش گذاشته بود. چون ته ریشش قهوه ای بود و یه جاهاییش رنگ قهوه ایش روشن میشد کلی بهش گیر داده بودم. مدام می گفتم این ریشتو رنگ کردی. مال خودت نیست. چرا ریشت مثل موهای های لایت خانمها رنگا رنگه. هر چی این بیچاره قسم می خورد که به جون خودم رنگ خودش این جوریه من می گفتم نه ... تو یه کاری با ریشت کردی که این رنگی شده. اما راست می گفت. موهاشم قهوه ای بود و یه جاهاییشم چند رنگ می شد. اما چون همیشه کوتاه بود رنگش زیاد نمود پیدا نمی کرد. از اون روز که من گیر دادم به ریشش و رنگش دیگه تا به امروز اونو با ریش ندیدم. همیشه و هر روز ریشش و می زنه اما امروز ... عجیب تر این بود که این ته ریش یه روزه نبود بلکه چند روزه بود. معلوم نیست چند روزه که ریشش و نزده. با صدای دست به خودم اومدم و چشم از ماهان برداشتم. وای خاک عالم به سرم. جلسه تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم. الان لب تاپ صفحه اش سیاه بود و نشون دادن عکسها و نقشه ها تموم شده بود. کیا داشت به سوالای مهندسا جواب می داد. سرمو انداختم پایین. اما زیر چشمی به ماهان نگاه کردم. در تمام این مدت سرش و چرخونده بود سمت لب تاپ و داشت به اون نگاه می کرد. بوزینه یه نیم نگاهیم به من نمی نداخت. الاغ بی احساس منو بگو که با نگاهم خودمو رسوا کردم دریغ از یه گوشه چشم. با حرص رومو برگردوندم. بزغاله با اینکه حرفهای کیا تموم شده بود بازم داشت به لب تاپ سیاه نگاه می کرد. رومو کردم سمت کیا و خیره شدم بهش و با یه اخم تمرکز کردم رو حرفهاش. هر از چند گاهی هم نگاهم می رفت سمت ماهان. پسره ی شوت انگار تو این دنیا نبود. مشنگ هنوز به لب تاپ نگاه می کرد. دیوانه شده بود رفته بود. تو عوالم خودش سیر می کرد. آخرای حرفهای کیا و مهندسا بود. از سر فضولی به لب تاپ نگاه کردم ببینم چی داره که تونسته باعث بشه 2 ساعت این ماهان زومش بشه. هر چی نگاه می کردم می دیدم یه لب تاپ ساده با صفحه سیاه بیشتر نیست. لب تاپ ماهان از این قشنگ تر بود. تو سیاهی صفحه خاموش لب تاپ چشمم به تصویر ماهان افتاد که اون سمت میز نشسته بود. عکسش تو اون صفحه سیاه دیده میشد که نگاهش زوم بود رو این کامپیوتر فنچول. یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت و یه خوشحالی عظیم تو دلم رخنه کرد. نمی دونم کلاس چندم تو کدوم درسمون یاد گرفته بودیم که وقتی تو آینه از یه زاویه ای نگاه می کنی و تصویر کسی که با فاصله ازت ایستاده رومی بینی و نه تصویر خودتو اون شخصم تصویر تو رو می بینه نه خودشو. با ذوق لبخند زدم. یعنی ممکن بود که تو تمام این مدت ماهان تو لب تاپ به تصویر منعکس شده من نگاه کرده باشه؟؟؟؟ از کشف این موضوع آنچنان ذوقی کردم که دوست داشتم همون لحظه بپرم هوا. ای جونــــــــــــــــــــــ م ماهان عزیـــــــــــــــــــــز می عشقم. آنا فدای اون نامحسوس نگاه کردنت. داشتم تو دلم قربون صدقه اش می رفتم که دیدم همه بلند شدن. منم خود به خود از رو صندلی پریدم. ماهانم که گیج و منگ بود آخر از همه بلند شد. آقای مهندسین کارشون تموم شده بود و می خواستن برن. باهاشون خداحافظی کردیم و من تا اون سمت میز بدرقه اشون کردم. ماهانم که اصلا" به خودش زحمت نداد همون جا کنار صندلیش ایستاد. فقط کیا بود که دنبالشون تا دم شرکت رفت. خواستم برم کاغذ ماغذامو از رو میز جمع کنم برم تو اتاقم. تا برگشتم سینه به سینه ماهان شدم. رسما" رفتم تو شکمش. ترسیده یه قدم رفتم عقب. ماهان اونقدر عجیب و قشنگ نگاهم می کرد که دلم نمیومد چشم ازش بردارم. دلتنگی تو چشمهاش فریاد می زد. ماهان آروم گفت: پس بالاخره برگشتی..... دلم غنج رفت برای لحن گفتنش. پیدا بود که خیلی دلتنگه. خبیثانه به این فکر می کردم که این آشفتگیش می تونه به خاطر دوری از من باشه. ته دلم خوشحال بودم. یعنی دوری و نبود من انقده روش تاثیر داشت. دوباره پلید شده بودم. یه فکر شیطانی اومد تو سرم. صاف تو چشمهاش نگاه کردم یه لبخند ملیح زدم. با ناز گفتم: وای عزیزم...... چشمهای ماهان گرد گرد شد. یهو ذوق کرد. با هیجان و خوشحال گفت: به من گفتی عزیزم؟؟؟؟ یعنی یه عزیزم من انقده خوشنودش میکنه. خوب بترکی پسر حرف بزن منم قول میدم تا همیشه بهت بگم عزیزم. اصلا" اسمتو می زارم عزیزم نه ماهان. اما الان خبیث بودم. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: به تو چرا باید بگم عزیزم؟؟؟؟؟ منظورم این ته ریش هایلایت شده ات بود. بدجنس خندیدم و آروم دستمو بالا بردمو کشیدم رو صورتش. با حرکت دست من رو صورتش، ماهان چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید. تپش قلبم تند شد. گر گرفتم. اذیت کردن ماهان و تلنگر زدن بهش یه چیزی بود اما من خودم داشتم تو این تلنگر آتیش می گرفتم. من نمی تونستم تحمل کنم. سریع دستمو کشیدم و بی خیال برگه هام شدم. چرخیدم و از اتاق رفتم بیرون و چپیدم تو اتاق خودم. در و بستم و تکیه دادم به پشت در. نفس نفس می زدم انگار مسافت طولانی و دوییده بودم. دستمو گذاشتم رو قلبمو بهش گفتم: آروم باش .. آروم ... چیزی نیست .. چیزی نیست .... نفسهای عمیق کشیدم و خودمو آروم کردم. رفتم و پشت میزم نشستم. بعد از دیدن ماهان انگار جون تازه گرفته بودم. الان می تونستم تا فردا هم یه کله کار کنم. کامپیوترم و روشن کردم و مشغول شدم. بعد یه کم کار موبایلم زنگ زد. مامان بود. گفت امشب می ریم خونه خاله اینا. کلا" ما همیشه خال خاله بازی می کنیم. یا ما خونه خاله ایناییم یا اونا خونه ما. این چند روزم چون مامان تازه برگشته بود آوانس داده بودن به هم. اما ظاهرا" دوباره بازی شروع شده بود. مامان گفت با ماهان برم خونه اشون. این پسره هم نافش و با من بستن. خودشم بکشه نمی تونه یا نمی زارن از من جدا شه. جون خودم. من هر چی ازش دوری کنم... اون هر چی خودشو کنار بکشه دستهای قدرتمندی ماهارو می زاره کنار هم و هم مسیر و همراه میکنه. منم که عاشق این دست قدرتمندام...... تا باشه این کنار هم بودن. خدا ابدیش کنه .... ماهان اومد دنبالمو با هم رفتیم خونه. ماهان به کل عجیب شده. درسته قیافه اش داغون به نظر میرسه اما تو کل مسیر اونقدر آهنگ شاد گذاشت و رقصید و خوند و ادا در آورد که من کف بر شده بودم. اصلا" این ماهان با ماهانی که صبح تو جلسه دیدمش زمین تا آسمون فرق می کرد. از این رو به اون رو شده بود. جون گرفته بود. رسیدیم خونه و رفتیم بالا. وارد خونه که شدم، وارد محیط آشنا لبخند زدم. اینجا بهترین خاطراتمو داشتم. رفتم جلو و خاله رو بوسیدم. خاله: سلام دختر بی معرفت من. رفتی دیگه حالی از من نمی پرسی. مامانت و دیدی خاله رو فراموش کردی. من: نه به خدا خاله من مگه می تونم فراموشتون کنم. اگه بدونید پریسا ازم بیگاری میکشه نمی زاره نفس بکشم. خاله خندید و گفت: ایشا... قسمت تو بشه. با لبخند تشکر کردم. به مامان سلام کردم. عمو و بابا هنوز نیومده بودن. رفتم کنار مامان. مامان: آنا برات لباس آوردم. می دونستم زیر مانتوت لباس مناسب نمی پوشی. به مامان لبخند زدم و همون جا مانتوم و در آوردم. یه تیشرت شیک پوشیده بودم. مامان چشمهاش گرد شد. من: مامان جان هنوز باور نکردی دخترت خانم شده؟ حالا دقت می کنم که زیر مانتوم چی می پوشم. مامان با لبخند و لذت بهم نگاه کرد و یه دستی یه بازوم کشید. خاله رفته بود تو آشپزخونه. ماهانم رفت لباسش و عوض کنه. وقتی برگشت رفت تو آشپزخونه. یکم با مامان حرف زدم و گزارش روز دادم بعد بلند شدم و گفتم: میرم کمک خاله ببینم کاری نداره؟ مامان عشق می کرد وقتی می دید انقدر خانم و با ملاحظه شدم. قبلا" محال بود که یه همچین حرفی بزنم. اما من عوض شده بودم. شده بودم یه آنای جدید. رفتم سمت آشپزخونه. صدای صحبت کردن خاله و ماهان و می شنیدم. خاله: پس کی می خوای بگی؟؟؟ نمی تونی بزار من بگم. ماهان کلافه جواب داد: نه مادر من نمیشه الان وقتش نیست. خاله یکم عصبی گفت: وقتش کیه پس؟؟؟ تو همه اش میگی وقتش نیست. می ترسم دیر بشه. ماهان: نمی دونم مادر نمی دونم. فقط می دونم الان نمیشه. خاله با اخم دهن باز کرد کرد که یه چیزی بگه که چشمش به من که تو وارد آشپزخونه شده بودم افتاد. اخمش و باز کرد و با لبخند گفت: آنا جان چیزی می خواستی؟؟؟ ماهان برگشت سمت من. کلافه بود. بی حرف راه افتاد و از کنارم رد شد و رفت بیرون. من: اومدم ببینم کمک لازم ندارین؟ خاله لبخند زد و گفت: حالا که اومدی بیا این چایی ها رو ببر گلم. رفتم جلو و سینی چایی و گرفتم و بردم بیرون. تو فکر حرفهای خاله و ماهان بودم. داشتم از فضولی می مردم. اما هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم موضوع چی بود و بحث سر چیه. تا آخر مهمونی موقعیتی پیش نیومد که فضولیم ارضاء شه. ***** آروم چشمهامو باز می کنم. دلم نمی خواد از تو تخت بیرون بیام. پتومو دورم می پیچم و از این دنده به اون دنده میشم. به گوشیم که رو میز بغله تخته نگاه کردم. دست دراز کردم و گوشیو برداشتم. هیچی ... هیچکی یادی از من نکرده. دریغ از یه اس ام اس. دلم نمی خواد از تو اتاقم برم بیرون. دوست دارم تموم روز تو اتاقم مچاله شده تو خودم بمونم. حوصله شرکت رفتن ندارم. شماره شرکت و می گیرم و زنگ می زنم. صدام به خاطر تازه بیدار شدنم خش داره. راحت خودمو به مریضی می زنم. به منشی شرکت می گم برام مرخصی رد کنه. چون مریضم. داشتم با منشی حرف می زدم که صدای ماهان و از اون ور خط شنیدم. بی معرفت ..... منشی گفت: مهندس مفخم یه لحظه گوشی دستتون. صدای ماهان اومد: مهندس مفخمه؟ منشی: بله. میگن مریضن و نمی تونن امروز بیان شرکت. ماهان: گوشیو بدین به من. گوشیو از منشی گرفت. صداش تو گوشی پیچید: الو آنا خوبی؟ چی شده چرا شرکت نمیای؟؟؟ صدامو خش دار تر کردم و گفتم: سلام ماهان. نه خوب نیستم. فکر کنم سرما خوردم. نمی تونم بیام شرکت. میشه امروز و بهم مرخصی بدی؟؟؟ ماهان یکم تو سکوت به حرفهام فکر کرد و بعد آرومتر گفت: مطمئنی مریضی؟؟؟ خاک به سرم ماهان صدای خوابالودمو از مریضم تشخیص میده تقریبا" هر روز صبح به مدت چند ماه به طور مداوم صدای خوابالودمو شنیده. یکم سرفه می کنم و می گم: آره حالم اصلا" خوب نیست. این بار صدای قوی ماهان و تو گوشی می شنوم. ماهان: باشه .. اگه واقعا" مریضی بمون خونه. مشکلی نیست. ازش تشکر و خداحافظی میکنم. دوباره به گوشی نگاه می کنم. با لج میگم: ماهان دیوونه بی مصرف .... ازش دلخورم از همه دلخورم. دوباره تو تختم غلت می زنم. دستمو می زارم زیر سرمو به سالهای قبل فکر میکنم. عمر مثل برق و باد می گذره بدون اینکه اصلا" بفهمیم. گوشیم زنگ خورد. سریع برش داشتم. پریساست. می دونستم منو فراموش نمیکنه. خوشحال گوشیو جواب دادم. پریسا: سلام آنا خوبی؟ دستم به دامنت به دادم برس. با چشمهای گرد شده تند پرسیدم: سلام. مرسی. چی شده؟؟؟ نگران شده بودم. پریسا: آنا .. کیا همین الان زنگ زده میگه امشب تولد دوستش دعوتیم. من تنهایی نمی تونم برم. این اولین مهمونیه که بعد نامزدیمون می خوایم با هم بریم. کیانا اینا هم هستن. من گفتم من بدون آنا جایی نمی رم. آنا دستم به دامنت. باهام بیا من به حضورت احتیاج دارم. تو باشی من قوت قلب می گیرم و اعتماد به نفسم زیاد میشه. انگار این دوستش یه نسبتی هم باهاشون داره. خواهش می کنم. نفسمو به صورت فوت می دم بیرون. سکته ام داد دختره دیوونه. اخم کردم و گفتم: مهمونی دوست کیاست منو می خوای سر خر کنی که چی؟ پریسا با ناله گفت: آنـــــــــــــــــــــــ ــا خواهش .. خواهش ... خواهش خواهری بیا دیگه .... خنده ام گرفته بود. با خنده گفتم: خیله خوب خودتو لوس نکن میام. یه جیغ خوشحال کشید و گفت: پس من ظهر میام خونه اتون که با هم حاضر بشیم. یه باشه گفتم و تلفن و قطع کردم. پریسا هم بی معرفت شده بود. هر چند اون دلیلش موجه بود. کلی مشغله فکری داشت حق داشت فراموش کنه. به زور از جام بلند شدم و رفتم بیرون. دست و رومو شستمو رفتم تو آشپزخونه. مامان تا منو دید لبخند زد. و گونه امو بوسید. مامان: صبح بخیر بر دختر گلم. خوب خوابیدی؟ چرا حاضر نشدی؟ مگه شرکت نداری؟ یکم زل زل نگاش کرد مو لب ورچیده گفتم: نمیرم. مرخصی گرفتم. مامان با چشمهای گرد گفت: چرا؟ رومو برگردوندم و دلخور نشستم پشت میز و گفتم: گفتم سرما خوردم. حوصله شرکت رفتن نداشتم. منتظر بودم مامان سوال پیچم کنه اما خیلی شیک روشو برگردوند و هیچی نگفت. اشکم داشت در میومد. چرا همه انقدر بی معرفت و فراموش کار و کم توجه شده بودن آخه؟؟؟؟ به زور 2 تا لقمه صبحونه خوردم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم. دیگه تا اومدن پریسا از تو اتاقم بیرون نیومدم. هیچ کاریم نمی کردما فقط رو تخت ولو بودم و بی حوصله به سقف نگاه می کردم. ننه بابامونم به فکرمون نبودن. ساعت 2 پریسا با سر و صدا وارد خونه شد. از همون دم در با صدای جیغ جیغوش حضورشو اعلام کرد. وای که همینو کم داشتم تو این روز که بی حوصله ترین روز زندگیم بود پریسا بیاد و جیغ جیغ راه بندازه. داشتم فکر می کردم که چه جوری ولوم پریسارو کم کنم که در با شتاب باز شد و پریسا پرید تو اتاق و بلند سلام کرد. پشت سرش مامان با لبخند وارد شد. پریسا: سلام بر تنبل ترین دختر دنیا و چاخان ترین. اخم کردم. دلخور گفتم: بی تربیت خودت تنبل و چاخانی. اومد کنارم رو تخت نشست و یکی زد تو سرم و گفت: دیوونه تو علاوه بر اینا خنگم هستی. نمیگی برای ماهان خالی می بندی سرما خوردی با من هماهنگ کنی لو ندم؟؟؟ با چشمهای گرد گفتم: لو دادی؟؟؟ بی تفاوت شونه اشو انداخت بالا و گفت: آره. یکی زدم تو سرش و با حرص گفتم: خاک بر سر سوتی بدهت کنن. با دست سرش و مالید و رو به مامان گفت: خوب خاله شما یه چیزی بهش بگید. به من که نگفت چاخان کرده. منم زنگ زدم به کیا و گفتم میام اینجا با آنا حاضر شیم برای شب. کیا هم گفت: آنا مریضه. من که خبر نداشتم کلی خندیدم گفتم: مریض کجا بود من زنگ زدم تو خونه خواب بود صداش مثل خرس شده بود از خواب. دوباره یکی زدم تو سرش. من: خرس خودتی. مامان فقط از کارهامون می خندید. خنده اش که تموم شد گفت: آنا جان من دارم میرم بیرون. می خوایم با سیمین و فرخنده جون بریم بیرون. احتمالا" شب هم میرم خونه فرخنده جون. این مامان ما هم بد رقمه با ننه کیا مچ شده بودا. با خاله شده بودن سه تفنگدار. سری تکون دادم و مامان رفت بیرون. برگشتم دیدم پریسا داره با اخم نگام می کنه. ابرومو بالا انداختم و گفتم: چیه؟ چرا این جوری نگام می کنی؟ پریسا: مرده شورتو ببرن تو که هیچ کاری نگردی. یه دوش می گرفتی حداقل. صورتمو چین دادم و بی حوصله پاهامو دراز کردم زیر پتو و پتومو کشیدم روم و دراز کشیدم و گفتم: ول کن پریسا اصلا" حوصله ندارم. اومدم سرمو بزارم رو بالشت که یهو یه بالشت محکم کوبیده شد تو صورتم. پریسا: خفه بلند شو برو دوش بگیر. اگه فکر کردی من تو رو با این ریخت زاغارتت می برم مهمونی اشتباه کردی. اومد سمتمو پتو رو از سرم کشید و پرت کرد یه وری. دستمو کشید و بلندم کرد و کشون کشون بردم سمت حمام و هولم داد تو و گفت: خوب خودتو بشور. گربه شور نکنیا. آب بازی هم نکن. زود باش. از لجم براش زبون در آوردم و در و بستم. حالا که اومدم حمام نامردم آب بازی نکنم. با دل امن نشستم کلی آب بازی و کف بازی کردم. انقده حرصم گرفته بود که زوری فرستادم حمام از لجم کیسه هم کشیدم. اما عجیب چسبید حمامه و یکم خلقمو وا کرد. بعد 1:30 حمام حسابی اومدم بیرون. هیچکی خونه نبود. رفتم تو اتاقم دیدم پریسا خانم آرایش کرده خوشگل نشسته داره ناخناشو سوهان میکشه. یه نگاه بی تفاوت بهم کرد و گفت: بالاخره اومدی؟ چشمهام گرد شد. آماده بودم که نیش باز و دندونای ردیفمو بهش نشون بدم که خوب حرص بخوره برای دیر بیرون اومدنم. اما این پریسا خیلــــــــــــــــــــــ ـــی ریلکس بود. آروم و کنف شده گفتم: عصبانی نیستی دیر کردم؟ پریسا یه فوتی به ناخناش کرد و از جاش بلند شد. سوهان و گذاشت رو میز و خونسرد اومد سمتم. پریسا: فکر کردی چرا 2 بعد از ظهر اومدم اینجا؟ می دونستم تو فس فسویی و 2 ساعت فقط حمامت طول میکشه. منم تو این 2 ساعت آرایشمو کردمو حاضرم. حالا نوبت توئه. باید تو رو حاضر کنم. فکم افتاد. نه انگاری بعد این همه سال دوستی اخلاق من خوب دستش اومده بود. پریسا دستش و گذاشت پشتمو منو به سمت میز توالتم هل داد. صندلی چرخون میز کامپیوترمو برداشت و نشوندم روش. گیج به حرکات پریسا نگاه می کردم. منک داری چی کار می کنی؟ پریسا: هیشششششش هیچی نگو. امشب در اختیار منی. نمی خوام با اون آرایشای نصفه نیمه ات آبروی منو جلو دوستای کیا ببری. امشب خودم همه کارهاتو انجام می دم. نمی خوام بین اون همه دلشوره و اضطراب، دلهره تو رو هم داشته باشم که وای آنا چه ریختیه آبرومو نبره. از تو آینه یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: بی ادب من کی آبروتو بردم. پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: حالا ... همیشه یه بار اولی وجود داره. می خوام امشب خوشگلت کنم بلکه یکی چشمش تو رو گرفت و خاله از دستت خلاص شد. حرصی براش زبون درآوردم. پریسا بی توجه به من مشغول شد. وقتی میومد تو اتاق متوجه 2 تا نایلون بزرگ تو دستش نشده بودم. رفت سمتشون و از توشون یکی یکی وسیله در آورد. اومد پشتم ایستاد و مثل یه آرایشگر حرفه ای دست کشید تو موهام. یکم کله امو این ور اون ور کرد. یکم فکر کرد و بعد دست به کار شد. اول از همه کل موهامو با سشوار خشک کرد. بعد یه بابیلیس گنده زد به برق و بعد از اینگه داغ شد شروع کرد موهامو فر درشت کردن. بعد دوباره سشوار کشید. بعد با لوازم آرایش دست به کار شد. همچینم جلوی آینه ایستاده بود که من نمی تونستم خودمو ببینم. بعد 2 ساعت کار رو صورت و کله ام جلوم ایستاد و با رضایت بهم نگاه کرد و لبخند زد. سرشو تکون داد و گفت: عالی شدی. فکر کنم واقعا" خوشگل شده بودم که چشمهای پریسا از رضایت برق می زد. سرمو کج کردم خواستم خودمو تو آینه ببینم که پریسا با یه حرکت صندلی و چرخوند اون ور و رومو برگردوند. معترض گفتم: چرا همچین می کنی؟ حالا یه بار خوب درستم کردیا. می خوام ببینم اژدهام نکرده باشی. اومد جلوم و بهم چشم غره رفت و گفت: خیلی هم دلت بخواد. من درستت کنم عمرا" اژدها شی. فرشته شاید. تا کارم تموم نشده نمی تونی خودتو ببینی. مظلوم گفتم: خوب تموم شد دیگه. ابرو بالا انداخت و گفت: نشده هنوز. صندلی و کشید کنار تخت و از تو بساطش یه لاک قرمز در آورد و سوهانشم از رو میز برداشت. خودش نشست رو تخت. اول ناخونامو درست و حسابی سوهان کشید و فرم داد و بعدش دستهام و پاهام و لاک زد. شده بودم مثل این دخترا که تو فیلمها میرن سونا یا یه آرایشگاه با حوله میشینن یکی رو ناخن های دست و پاشون کار می کنه. مهلت نداده بود لباس تنم کنم. هنوز حوله پیچ بودم. انقده حال می داد. بسی ریلکس کردیم. خوبه آدم بشینه یکی همه کارها رو براش انجام بده. فاز میده. کار پریسا که تموم شد گفت: دست و پاتو صاف بزار و تکون نده تا خشک بشن. خراب بشن می کشمت. منم مثل بچه های حرف گوش کن 5 تا انگشتم و باز کردم و تو هوا نگه داشته ام. یادمه بچه هم که بودم وقتی برام لاک می زدن همین جوری دستهامو تا 2-1 ساعت تو هوا نگه می داشتم تا خراب نشه. ماهانم از لجش که این جور وقتها تحویلش نمی گرفتم و حس یه دختر خانم خوشگل و با کلاس بهم دست می داد نامردی نمی کرد و میومد مدام به ناخنام انگشت میزد تا خراب بشه و عر عر منو هوا می کرد. منم لــــــــــــــــوس شیون کنون می رفتم پیش خاله. خاله هم یکم ماهان و دعوا می کرد و دوباره برام لاک می زد. منم خوشنود روز از نو روزی از نو. صدای خش خش نایلون پریسا منو از خاطرات بچگیم بیرون آورد. صندلی و چرخوندم سمت پریسا ببینم چی کار می کنه که دهنم با دیدن چیزیکه جلوم بود باز موند. رسما" فکم افتاد کف اتاق. جلو روم پریسا ایستاده بود و یه لباس خیلی خوشگل و گرفته بود جلوش. یه لباس مشکی رنگ کوتاه که از زیر سینه اش تنگ می شد و کلی چپنهای ریز ریز در جهتای مختلف داشت. پارچه رو انگار ریزه ریزه جمع کرده بودن و شکل خطهای ریز در آورده بودن. از زیر سینه به سمت بالا با حریر کار شده بود. یقه اش هفت یکم باز بود که یه گل سینه خوشگل برای بستن اون بازیش داشت. آستینای حریرش تا آرنج بود و گشاد بود. انگار آستینش بیشتر برای قشنگی و تزئین بود. رو قسمت پایین آستین و رو سینه اش خط های نقره ای شلاقی کار شده بود. خیلی قشنگ بود. در عین سادگی شیک بود. با دهن باز گفتم: وایــــــــــــــــــــــ ــی خیلی خوشگله پریسا. مطمئنم خیلی ناز میشی تو این لباس. پریسا خندید و گفت: ناز میشی نه ناز میشم. کله تکون دادم و گفتم: آره دیگه منم همین و گفتم. این لباس باید خیلی بهت بیاد. پریسا دوباره خندید و گفت: چرا گیج می زنی. این لباس توئه نه من. چشمهام گرد شد. با بهت و ناباوری گفتم: لباس من؟؟؟؟؟ پریسا با لبخند گفت: آره لباس تو. می دونستم که تو همیشه سر لباس انتخاب کردن عزا می گیری. برای همین برات لباس آوردم. از ذوقم پریدم ماچش کردم. و لباس و از دستش قاپیدم که نکنه یه وقت پشیمون بشه. با کمک پریسا لباس و پوشیدم. کفش مشکی پاشنه دارمم پام کردم. رسیدم به طاق آسمون. گوشواره نگینی الماسی شکلمم گوشم کردم. با تهدید پریسا گردنبند ستاره امو که تا اون روز از گردنم در نیاورده بودم در آوردم و جاش یه گردنبند ظریف و کوتاه که اونم از سر گوشواره های نگینیم، الماسی شکل بود انداختم گردنم. حالا اجازه داشتم خودمو تو آینه ببینم. برگشتم سمت آینه. نـــــــــــــــــــــــه .......................... یعنی این من بودم؟ موهای بلند و همیشه صافم از زیر گوشم فرهای درشت خوشگل شده بود و بالای موهام که کوتاه تر بودن و می ریختن رو این فرها صاف و خوشگل سشوار شده بود. موهام کج رو صورتم می ریخت. یه آرایش خیلی خوشگل هم داشتم. سایه نقره ای و دودی و خط چشمی که چشمهامو کشیده کرده بود و حالت زیبایی بهشون داده بود. رژ گونه ای که گونه هامو برجسته تر نشون می داد و یه رژ قرمز هم رنگ لاک ناخن هام. تو اون لباسم که معرکه شده بودم. دلم نمیومد چشم از خودم بردارم. هی می چرخیدم و در زوایای مختلف به خودم نگاه می کردم. برگشتم که از پریسا تشکر کنم که با دیدنش بی اختیار یه سوت بلند بالا کشیدم. من: اوه اوه دختر چه کردی؟ پریسا یه لباس طوسی رنگ پوشیده بود که توپ توپای نقره ای براق داشت. با یه یقه هفت که یه تیکه پارچه هم به صورت هفت پرچین از یقه ی پشت و جلوش شروع میشد و آویزون بود و بلندی 7 می رسید تا رو شکمش. لباسش کوتاه بود و خیلی خوشگلش کرده بود. پریسا یه تشکری کرد و بهم نگاه کرد و گفت: آنا کمرت چه باریک شده تو این لباس. یه نگاه دوباره تو آینه به خودم کردم و گفتم: به خاطر باشگاه رفتنای مداوممه. از وقتی که ماهان مجبورم کرده برم باشگاه مثل چی کیشیکمو میده اگه یه روز جیم بزنم پدرمو در میاره. قیافه امو کج و کوله کردم و گفتم: دو هفته پیش یه بار جلوش زمین خوردم انقدر سرم داد کشید که داشتم سکته می کردم. حالا زمین زمینم نخوردما داشتم می افتادم که آویزون آستین اون شدم. میگفت اگه یه وقتی من کنارت نباشم که بگیرمت با مخ میای زمین و یه بلایی سرت میاد. لوس نمیبینه از وقتی میرم باشگاه خیلی کم زمین می خورم. جدیدا" اصلا" پاهام تو هم نمی پیچه. اون بارم چون کفشم پاشنه داشت پام پیچ خورد. اما خدا خیرش بده که گفت برو پاهاتو تقویت کن. داشتم به خاطر زمین خوردنام ساییدگی زانو پیدا می کردم. پریسا با حرفم بلند بلند خندید. هر دو حاضر شدیم و من این بار برخلاف همیشه که یه جوراب شلواری مشکی میپوشیدم با تهدید پریسا یه جوراب شلواری رنگ پا تنم کردم. چون پریسا جیغ کشید و گفت: مگه می خوای بری عزا که خودتو تو مشکی خفه می کنی. یه مانتوی بلند پوشیدم که لباس کوتاهمو بپوشونه. ساعت 7 حاضر و آماده بودم. شال حریرمو انداختم رو موهام. قبل از خارج شدن از در اتاق یواشکی گردنبند ستاره امو گرفتم و مثل دستبند پیچیدم دور مچ دستم. دلم نمی یومد یه لحظه هم از خودم دورش کنم. از اتاق اومدم بیرون و رو به پریسا گفتم: بریم ... پریسا از جاش تکون نخورد. ایستادم و نگاش کردم. من: چرا راه نمی افتی؟؟؟ پریسا: خوب زنگ بزن آژانس بیاد دیگه. وا رفته گفتم: مگه ماشین نیاوردی؟؟؟ پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: نه .. قراره با کیا بریم خوب. با حرص گفتم: کیا کجا بود آخه. حالا ما آلالگارسون کرده باید سوار آژانس بشیم. اه ..... پریسا ریلکس گفت: فکر کردی فقط خودتی که من باید برم دنبالش؟ باید بریم خونه کیا اینا دنبال کیانا. از اونجا کیا ماها رو می بره. با حرص پوفی کردم و رفتم زنگ زدم به آژانس. رسیدیم خونه کیا اینا. رفتیم بالا و زنگ زدیم. کیانا پر سر و صدا در و باز کرد. داشت گوشواره هاشو گوشش می کرد. در و باز کرد و گفت: الان میام . بیاین تو. رفتیم تو اما همون جلوی در ایستادیم. کیانا سریع رفت تو اتاق و مانتوشو پوشید و با دکمه های باز اومد پیشمون شالشم انداخت سر شو گفت بریم. پریسا اشاره کرد: پس چرا کیا نمیاد؟ کیانا ایستاد و با تعجب گفت: کیا مگه با شما نیست؟ پریسا گفت: نه ... قرار بود بیایم اینجا با هم بریم. آرشام کجاست؟ کیانا گفت: آرشام رفته پایین پیش ماهان. پریسا با حرص گوشیشو برداشت و زنگ زد به کیا. پریسا: الو .. سلام. تو کجای؟؟ مگه قرار نبود ماها رو ببری؟؟ -:................... پریسا: من چه می دونم خونه دوستت کجاست آخه. -: ................ پریسا: من نمی تونم بگم زشته. پس خودت زنگ بزن بگو. منم به آنا میگم بگه. گفتم روم نمیشه. من چی به کی باید بگم؟ اصلا" چی می خوان بگن که پریسای پررو روش نمیشه بگه؟ وای می خوان من حرف بی ناموسی بزنم؟ پرو تر از من پیدا نکردن اینا؟ پریسا تلفنش و قطع کرد و برگشت سمت منو گفت: آنا زنگ می زنی به ماهان بگی ماها رو برسونه خونه دوست کیا؟ یکم نگاش کردم و گفتم: چرا من بگم؟ پریسا یهو آتیشی شد. با اخم و یه صدای جیغی گفت: چون پسر خاله توئه و تو هم باهاش راحتی و همیشه هم راننده آژانس تو بوده پس مشکلی نداری. آرومتر گفتم: خوب میگم بهش چرا اژدها میشی. ولی آخه من صبح گفتم مریضم و مرخ ... پریسا دوباره جیغ کشید: اونو که لو رفتی چاخان کردی. کیا گفته سالمی. چیششششش پریسا بزغاله همه اش داد می زنه. براش پشت چشم نازک کردم و گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به ماهان. با دومین بوق گوشیو برداشت. من: الو ماهان سلام خوبی؟ ماهان با یه صدای شاد گفت: سلام آنا خانم شما خوبی؟؟؟ حالتون بهتر شد؟ اخم کردم. لوس داشت تیکه می نداخت. من: خودتو لوس نکن می دونم فهمیدی چاخان کردم. الان زنگ زدم چون پریسا مجبورم کرد. به اخم پریسا، چشم غره رفتم. ماهان: بله بفرمایید. مگر مجبور باشی یه زنگی به ماهان بیچاره بزنی. من: ماهان.... خودتو لوس نکن دیگه. ببین پریسا اینا امشب خونه دوست کیا دعوتن. منتها اینا آدرسو نمی دونن. کیا هم گفته نمی تونه بیاد ببرتمون. میشه تو لطف کنی و ماها رو ببری؟ ماهان سر خوش گفت: بله البته من افتخار می کنم 3 تا خانم خوشگل و سوار ماشینم کنم. من راننده شمام. در ضمن کیا همین الان زنگ زد بهم گفت ببرمتون. جیغ کشیدم: بچه پرو تو می دونستی و مجبورم کردی انقدر فک بزنم؟ صدای قهقهه ماهان تو گوشی پیچید. خنده اش که تموم شد آروم گفت: وقتی حرف می زنی دوست دارم صداتو بشنوم. لحنش خیلی خاص بود. لبمو به دندون گرفتم و قرمز شدم. ماهان با همون صدای و لحن آرومش گفت: بیاین پایین تا من حاضر شم. آرشامم اینجاست. منتظرم. یه باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم. برگشتم سمت دخترا و گفتم: بریم پایین تا حاضر شه. بچه ها خوشحال کیفهاشون و برداشتن و رفتیم بیرون و سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. از آسانسور پیاده شدیم. پریسا و کیانا مشغول حرف زدن بودن و دنبال من راه می اومدن. من جلو تر رفتم و زنگ خونه خاله اینا رو زدم. با دست موهامو از تو صورتم کنار زدم. در با یه تق باز شد و صدای ماهان اومد. ماهان: بچه ها بیاین تو تا من حاضر شم. این پسره هم قر و فرش از 10 تا دختر بیشتر بود. در و هل دادم و رومو برگردوندم پشتم و به پریسا و کیانا گفتم: بیاید تو تا این شازده خوشتیپ کنه پامو گذاشتم تو خونه و تا رومو برگردندم یهو همزمان صدای سوت و جیغ و دست و ترکیدن یه چیزایی و فرود اومدن کلی کاغذ رنگی و روبان رو سرم باعث شد شوکه و سکته ای نفسم حبس بشه. با بهت به یه ایل آدمی که جلو روم ایستاده بودن و دست می زدن و با لبخند نگام می کردن خیره شدم. اینجا چه خبر بود. جلوی همه این آدمهای آشنا و نا آشنا اول ماهان و پشتشم کیا و آرشام ایستاده بودن و دست می زدن. هنوز تو شوک بودم که پریسا و کیانا هم دست زنون و خندون از کنارم رد شدن و رفتن هر کدوم کنار شوهر و نامزدشون ایستادن. ماهان چند قدم جلو اومد و رسید به من. با چشمهای ناباور بهش نگاه کردم. هنوز دستهام که از آرنج بالا اومده بود تو همون حالت مونده بود. اونقد مبهوت بودم که نمی تونستم حتی دستمو بیارم پایین. تو چشمهام نگاه کرد و با لبخند عمیق گفت: آنا خانمی ... تولدت مبارک ..... یهو از پشت ماهان این لشگر عظیم بلند داد زدن تولدت مبارک. باورم نمیشد باورم نمیشد همه این آدمها به خاطر من اینجا جمع شده بودن. همه این آدمها می دونستن امروز ... روز 27 اردیبهشت .... تولد منه و من ..... من از صبح چقدر غمگین و مغموم بودم و فکر می کردم دوستام و دوروبری هام چقدر به من بی توجه ان و چقدر بی معرفتن که مهمترین تاریخ زندگیمو فراموش کردن. بغض کردم. از خوشحالی تو چشمهام اشک حلقه زده بود. سرمو کج کردم و خیره به چشمهای ماهان خواستم یه چیزی بگم اما فقط یک کلمه از بین لبهام بیرون اومد .... من: ماهان ........ ماهان با دست به پشتش اشاره کرد. یهو همه خودشون و کنار کشیدن و همزمان یه آهنگ ملایم پخش شد. پریسا جلو اومد و شال و مانتو و کیفمو گرفت ازم. ماهان دستش و جلو آورد و خیره به چشمهام دستمو تو دستش گرفت و منو به سمت وسط سالن برد. سالن بزگ خونه خاله اینا بدون اون همه مبل و صندلی و وسیله خیلی بزگتر نشون میداد. ماهان وسط سالن ایستاد و من و هم نگه داشت. دستی که تو دستش بود و بالا برد و دست دیگه اشو دور کمرم پیچید و شروع کرد هماهنگ با آهنگ تکون دادن خودش و همراه کردن من. ماهان همراه آهنگ هم تکون می خورد هم آهنگ و زمزمه می کرد. آهنگ اگه یه عاشق از حمید و عماد طالبزاده اگه يه عاشق تو دنيا باشه منم منم منم اون كه نميخواد عشقو ببازه منم منم منم اون كه تو چشماش صد قصه داره تويي تويي تويي اون كه از اين عشق صد گله داره منم منم منم حالا اوني كه يه بي قراره چشماش هميشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون كه لحظه هاش براش يه ساله دل كندن از تو براش محاله نيستي ببيني الان چه حاله منم منم منم هنوز بهت زده بودم. سرمو بلند کردم و تو چشمهای ماهان نگاه کردم. چشمهاش ... زمزمه شعرش داشت وجودمو به آتیش می کشوند. نگاهش ذوبم می کرد. آروم پرسیدم. همه اینا نقشه بود؟ یه لبخند قشنگ زد و گفت: خیلی حرفه ای بود. تو هم با شرکت نیومدنت خیلی کمکمون کردی. من: حتی پریسا و کیانا؟ خندید.... ماهان: حتی مامانت .... ناباور نگاش کردم. با بهت گفتم: مامانم ؟؟؟؟ با لبخند حلقه دستش و تنگ تر کرد و گفت: خانم کوچولو فکر نکردی چرا روز تولدت هیچ کس بهت تبریک نمیگه؟ با بغض گفتم: فکر کردم همه یادشون رفته. ماهان کمرمو فشرد و با اخم گفت: همه یادشون رفته؟ چه طور فکر کردی که می تونیم تولدت و فراموش کنیم؟ بدجنس گفتم: فکر کردم همه تون بی معرفتید. دوباره خندید. دوباره با آهنگ زمزمه کرد. اكه يه عاشق تو دنيا باشه منم منم منم اون كه نميخواد عشقو ببازه منم منم منم اون كه تو چشماش صد قصه داره تويي تويي تويي اون كه از اين عشق صد گله داره منم منم منم حالا اوني كه يه بي قراره چشماش هميشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون كه لحظه هاش براش يه ساله دل كندن از تو براش محاله نيستي ببيني الان چه حاله منم منم منم ماهان آروم گفت: هیچ وقت فکر نکن که بتونم روز تولدتو فراموش کنم. روز تولد مهمترین آدم زندگیم و . با استفهام نگاش کردم تا منظورشو بگه. اما هیچی نگفت و دوباره زمزمه کرد. منم این قسمت شعرو باهاش زمزمه کردم. خیره تو چشمهای هم. تو چشمهامون پر حرف بود. حرفهای نا گفته که از عمق وجودمون سرچشمه می گرفت. كاش اون زماني كه مياي دل از تو سير نباشه شراره هاي عشق ما خاموش و پير نباشه ما با گذشته هاي عشقهر دو غريبه باشيم واسه پشيموني تو يه لحظه دير نباشه حالا اوني كه يه بي قراره چشماش هميشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون كه لحظه هاش براش يه ساله دل كندن از تو براش محاله نيستي ببيني الان چه حاله منم منم منم آهنگ تموم شد و همه برامون دست زدن. یهو آهنگ شاد شد و همه ریختن وسط. پریسا و کیانا با لبخند اومدن دورم. هر دوشونو بغل کردم و بوسیدم. با ذوق گفتم: خیلی بدجنس و فیلمید. نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم. پریسا یه چشمک بهم زد و گفت: این یه شب و بهت مدیون بودم. منظورشو نفهمیدم. اما معنی همه اون حرص خوردناش، برای بهترین بودنمو فهمیدم. بعد سه دور رقص پشت سر هم تازه به فکر افتادم که با مهمونا سلام علیک کنم. با کیانا دوتایی رفتیم و یکی یکی با مهمونا دست دادم و ازشون برای حضورشون تشکر کردم. یه سریشون دوستای مشترک من و پریسا بودن. یه سری بچه های دانشگاه. دوستای ماهان که تومهمونیا دیده بودم. چقدر آدم اینجا بود. در حال دست دادن با عاطفه و محبوبه بودم که یکی از پشت زد رو شونه ام. با لبخند برگشتم سمت کسی که به شونه ام زده بود و ..... من: حامد ....... با بهت به حامد که رو به روم با لبخند ایستاده بود نگاه کردم. حامد ... اینجا .. تو خونه ماهان .... اصلا" درک نمی کردم که اون اینجا چی کار میکنه. مخصوصا" که یه لبخند عظیم و مهربونم رو لبهاش بود. گیج گفتم: حامد تو .. اینجا .... حامد: تولدت بود. از دست نمی دادم. گیج به دور وبر نگاه کردم. حامد چرا باید اینجا می بود؟ نمی دونستم اخم کنم... لبخند بزنم... شوکه باشم .. خوش آمد بگم ... گیج گفتم: نامزدت .... سرش و کج کرد و خیره بهم گفت: آنا من هیچ وقت نامزد نکردم. دیگه چشمهام گشاد تر از این نمیشد. با دهن باز گفتم: نامزد نکردی؟ پس اون دختره که تو مهمونی بود... پرید وسط حرفمو گفت: تو با اصرار میگفتی نامزدت اما غیر مهمونی اول دیگه اون باهام نبود. اون فقط یه دوست بود. واقعا" فکر کردی من ازدواج می کنم؟؟؟ گیج شونه ای بالا انداختم. حامد اینجا چی می خواست؟ برای چی اومده بود. سر چرخوندم. ماهان اون سمت سالن ایستاده بود و تو دستش یه گیلاس مشروب بود و داشت بالا می نداخت. دوباره نگاهمو گردوندم این بار پریسا رو دیدم. کنار دی جی ایستاده بود و یه چیزی بهش می گفت. بعد برگشت و دست به سینه با یه اخم غلیظ به منو حامد نگاه کرد. دی جی بعد یکم یه آهنگی گذاشت که فکمو انداخت زمین. کار کار پریسا بود. ببین چه آهنگی هم گذاشته اونم تو تولد. ((آهنگ نزدیک میشم از مهسا ناوی)) نزدیک میشم وقتی حواست نیست اونقد که مرزی جز لباست نیست از پشت سر چشماتو می گیرم بگو کیم وگرنه می میرم نزدیک میشم وقتی حواست نیست اونقد که مرزی جز لباست نیست از پشت سر چشماتو می گیرم بگو کیم که برگشتم بگو وگرنه می میرم منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی شاید واسه همینم هست که دستامو نمی شناسی منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست که با تمومه دلتنگیش تولد تو دعوت نیست شاید از صورت خستم ، از این لحن غم آلودم بفهمی من کیم امشب ، کجای زندگیت بودم نمیخواستم بدونی تو چرا به گریه افتادم اگر اصرار می کردم تورو از دست می دادم منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی شاید واسه همینم هست که دستامو نمی شناسی منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست که با تمومه دلتنگیش تولد تو دعوت نیست با چشمهای گرد شده به پریسا نگاه کردم. دست به سینه با اخم با سر یه اشاه ای به حامد کرد. منظورشو نفهمیدم. حامد اومد جلوتر و با یه حرکت دستهامو گرفت بین دستهاش. شوکه یکم خودمو کشیدم عقب اما دستهامو محکم گرفته بود. یکم نزدیک تر شد و خیره به چشمهای گرد من گفت: آنا .. آنای من ... عزیزم متاسفم .. بابت همه کارهام متاسفم. اومدم اینجا که ازت خواهش کنم که منو ببخشی. شاید من خوب تو رو درک نکردم. خوب نشناختمت. اما این همه دوری باعث شد که به روز به روز دوستیمون فکر کنم. به همه اون ماجراها. به همه اون خنده ها و خوشی ها و شادی ها. ما تو دوستیمون غم و ناراحتی نداشتیم. همه اش خوبی و خوشی بود. آنا .. برای من هیچکی مثل تو نبود. هیچ کس به اندازه تو منو نشناخت. هیچکی مثل تو درکم نکرد. من اشتباه می کردم. من مغرور بودم. فکر می کردم برای ارضای حس خودم باید تو رو کنار بزارم. برای اینکه خودمو بزرگ نشون بدم. برای اینکه بگم برای رسیدن به هدفم هیچ کس نمی تونه مانعم بشه تو رو کنار گذاشتم. بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب شدم. که بگم من اراده دارم می تونم تصمیم بگیرم. با دهن باز شده گیج به حامد نگاه می کردم. مطمئنم قیافه اش شکل منگلا شده بود. یکم بر بر نگاش کردم. چشمهامو بستم و سرمو تکون دادم تا حواسمو جمع کنم. چشمهام و باز کردم. با زبون لبهای خشکمو تر کردم. سعی کردم رو حرفهام تمرکز کنم و به اینکه حامد الان، امشب چه جوری اومده اینجا فکر نکنم. من: اما .. اما تو گفتی .. که من به تو حس مرد بودن و نمی دم. تو حس یه تکیه گاه و نداری. حس یه موجود قدرتمند و ... اینا بهترین چیزایی بود که از حرفهاش یادم مونده بود. حامد با چشمهای ناراحت گفت: آنا .. آنا من اشتباه کردم .. من خودخواه بودم... فقط به خودم فکر می کردم.... اما الان پشیمونم .. الان اومدم که تا اخرش با تو و کنارت باشم.... اینو گفت و یه لبخند گشاد و خوشحال زد. خون به صورتم هجوم آورد. سرخ شدم .. نه از شرم و خجالت از عصبانیت. این پسره احمقه؟ اخم کردم. یه اخم غلیظ ... با یه حرکت، دستمو از بین دستهاش بیرون کشیدم و یه قدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم. عصبی گفتم: حامد ... دیوونه ای؟؟؟ چشمهاش گرد شد. حالم بدتر از اون بود که بخوام مودب حرف بزنم. عصبی و کلافه یه دست به صورتم کشیدم و موهامو فرستادم بالا. دستمو بالا آوردم و گرفتم طرفش. من: مطمئنن تو یه مشکلی داری. دفعه قبل بهم گفتی چون من رو پای خودم بودم و مستقل نمی تونستی باهام کنار بیای و برای همینم باهام بهم زدی. اینو گفتی مگه نه؟ حامد با سر تایید کرد. کلافه پوفی کردم. سرم داشت منفجر می شد. من: تو هیچ وقت تو طول 5 سال بهم نگفته بودی که از استقلالم خوشت نمیاد. بدون اینکه بهم چیزی بگی خودت تصمیم گرفتی و یه رابطه دو طرفه و 5 ساله رو بهم زدی. اونم با بهانه های الکی. الان اومدی و میگی که پشیمونی چون هیچ کس مثل من تو رو درک نمی کرد. هیچ کس مثل من تو رو نمی شناخت. حامد دوباره با سر تایید کرد. عصبی تر گفتم: تو فکر می کنی که من باید برگردم؟ حامد دوباره با سر گفت: آره. عصبی و کمی بلند گفتم: حامد احمقی؟؟؟ حامد دیگه کله تکون نداد. ماتش برد. هیچ وقت .. هیچ وقت تو اون 5 سال بهش تو نگفته بودم. خیلی پیش اومده بود که از رفتارش از حرفهاش ناراحت بشم اما هیچ وقت بهش حتی یه کلمه بی ادب نگفته بودم. حالا داشتم بهش میگفتم احمق .. دیوونه ... این از من بعید بود و اونو شوکه می کرد. من: حامد فکر نمی کنی زیادی خودخواهی؟ فکر نمی کنی زیادی خودتو دست بالا گرفتی؟ فکر کردی من یه عروسکم که هر وقت خواستی بری بخریش و یه مدت باهاش بازی کنی و وقتی دلتو زد بندازیش بالای کمد و دیگه یادش نکنی. بعد چند وقت وقتی حوصله ات سر رفت دوباره بری پیداش کنی و برش داری و باهاش بازی کنی؟ می فهمی من آدمم ؟ می فهمی منم حس دارم؟ فکر دارم؟ شعور دارم؟ ناراحت می شم؟ میشکنم؟ نابود میشم؟ فکر کردی وقتی ولم کردی چی بر من گذشت؟ وقتی بی حرف بدون توضیح لگد زدی به اون همه خاطره و سال، من نابود شدم. وقتی رفتی و سراغی ازم نگرفتی؟ می فهمی وقتی هنوز خودم منتظر و چشم به راهت بودم تو رو با یکی دیگه دیدم که شاد .. دست تو دست هم این ور اون ور میرین چه حسی داشتم؟ نابود شدم... شکستم .. خرد شدم ... می دونی چه جوری ... با چه زحمتی اون تیکه های خورد شده رو به هم بند زدم تا اینی بشه که الان جلوته؟ می دونی با چه سختی اون همه خاطره رو فرستادم یه جایی تو ذهنم که فقط یادشون بمونه. که بتونم فراموشت کنم. که بشه زندگی کرد. بی تو .. بی حضورت ... حالا برگشتی که چی بگی؟؟ که بگی منو می خوای؟ که من برگرم به خاطر تو؟؟؟ زیادی خودخواه نیستی؟؟؟ زیادی به خودت بها نمی دی؟؟؟ کی گفته که هر وقت تو بخوای من بر می گردم؟ کی گفته که برای برگشتنم نیاز به اشاره تو دارم؟ حامد یه قدم به سمتم اومد و گفت: آنا .. ما 5 سال خاطره داریم باهم . نمی تونی به همین راحتی فراموشش کنی. خاطرات نمی زارن... با حرص گفتم: حامد اونا فقط یه مشت خاطره ان... خاطره ها نیرویی ندارن. یه یادن که می تونن تو باد پرواز کنن... جاشونو خاطرات جدید می گیرن..... حامد یکم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: اما آنا تو هنوز منو دوست داری. نمی تونی فراموشم کنی.... عصبی تر از همیشه گفتم: دوست دارم ؟؟ دوست دارم ؟؟ کی اینو بهت گفته؟ کی گفته که هنوزم حسی از تو تو وجودم مونده؟ تو همه رو کشتی ... تو نابودش کردی .... هیچی ازش نذاشتی همه اش رفت ... نیست ... حالا اومدی دنبال چی می گردی .... من دیگه دوستت ندارم دوستت ندارم .... حامد: داری اشتباه می کنی خودتم می دونی که دوستم داری. نمی خوای قبول کنی... با حرص چنگ زدم تو موهام. چشمهامو بستم و آروم گفتم: خدایا ... من چه جوری به این آدم خودخواه بفهمونم که من گوسفند نیستم که با اشاره تو برم و با یه اشاره ات برگردم. دستمو انداختم پایین و با اخم زل زدم تو چشمهاش و گفتم: اصلا" می خوام بدونم تو اینجا چی کار می کنی؟ کی تو رو اینجا راه داده؟ کی بهت اجازه داده که بیای و مهمونیمو بهم بزنی؟ حامد نگاهش و گردوند و به پشت سرم نگاه کرد. برگشتم ببینم کدوم احمقی به این آدم خودخواه اجازه داده که بیاد و تولدم و برام زهر کنه. برگشتم و .... نــــــــــــــــــــه .... نـــــــــــــــــــــه این دروغه.... دروغه ..... بغض کردم. چشمهام پر اشک شد. چکید رو گونه ام. با بهت به ادمی که جلوم بود نگاه کردم. باورم نمیشد باورم نمیشد... با بغض و اشکهایی که سرازیر میشد ناباور سرمو به چپ و راست تکون دادم. آروم با بهت گفتم: باورنمی کنم .. باور نمی کنم که کار تو باشه .. بگو کار تو نیست .. بگو ماهان .. بگو تو نیاوردیش .. بگو ..... ماهان با چشمهایی که غم و پشیمونی و خیلی چیزهای دیگه ازش می بارید ناراحت و نگران تو چشمهام خیره شد. ناراحت لب باز کرد و گفت: آنا من .... نـــــــــــــــــــه ... نــــــــــــــــــــــــ ـه..... خودش بود ... کار خودش بود .... سرمو به چپ و راست تکون دادم. چه طور باید باور می کردم که ماهان کسی که عاشقش بودم و براش بی تاب، با من این کار و بکنه. یعنی انقدر براش بی ارزش بودم که حامد و آورد که منو دو دستی تقدیمش کنه. اون که می دونست. می دونست حامد باهام چی کار کرد. اون که از همه چیز خبر داشت چرا با من این کار و کرد. اشک ریزون سر تکون دادم و چند قدم به عقب برداشتم. تو چشمهای ماهان زل زدم و اشکهام رو گونه ام چکید. به همون آرومی که من به عقب قدم بر می داشتم تا ازش دور بشم ماهان به جلو و سمت من قدم بر می داشت. سریع برگشتم و از بین آدمهایی که چند تا چند تا کنار هم ایستاده بودن و بی توجه به من و حامد و ماهان به جشن و رقصشون می رسیدن رد شدم و با دو خودمو به پله ها رسوندم. تند ازشون بالا رفتم با مشت اشکهام و پاک می کردم. چشمهام اونقدر اشک توش بود که درست جلومو نمی دیدم. پیچیدم سمت اتاقم. تندی جلو رفتم و دستگیره رو چرخوندم و رفتم تو اتاق. می خواستم از ماهان و حامد دور شم از آدمهایی که بی توجه به من و شعور و احساسم برام تصمیم می گرفتن. خودمو پرت کردم تو اتاق. با مشت اشکهامو پاک کردم. تازه تونستم جلومو ببینم. اینجا اتاق من نبود. اتاق ماهان بود. سریع برگشتم که از اتاق برم بیرون که ماهان زودتر اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بودم. می خواستم از اینجا برم. نمی خواستم الان ماهان و ببینم. می ترسیدم بزنم لهش کنم. بزنم خوردش کنم. بزنم ناقصش کنم. بدون اینکه به ماهان نگاه کنم سرمو انداختم پایین و بلاتکلیف یه قدم به جلو بر می داشتم دوباره میومدم عقب. ماهان چند قدم به سمتم برداشت و آروم و با احتیاط گفت: آنا من باید توضیح بدم. دوست داشتم خفه اش کنم. دوست داشتم بزنمش. با داد گفتم: هیچی نگو ماهان هیچی نگو.. نمی خوام ببینمت نمی خوام صداتو بشنوم. نمی خوام برام توضیح بدی. می خوام برم بزار برم. اومدم تند از جلوش رد شم و بزنم بیرون از اتاق. اما تا به ماهان رسیدم و خواستم از کنارش رد بشم دستشو انداخت دور کمرمو منو به سمت خودش کشید و مانع از رفتنم شد. دستهاش و دور کمرم حلقه کرده بود. سعی می کردم با تقلا کردن با تکون دادن بدنم و دستهام و زدن مشت یه کتف و سینه ماهان خودم و از بین دستهاش خلاص کنم تا بتونم برم. من: ولم کن ماهان ولم کن بزار برم.. ولم کن نمی خوام باهات حرف بزنم. ولم کن.. دیگه هیچ حرفی نمونده هیچی .... تو یه حرکت ماهان یه دستشو از دور کمرم جدا کرد و حلقه کرد دور کتفمو منو کشید تو بغلش. سرمو گذاشت رو سینه اش. خودمو با همه قدرت تکون می دادم. دستهای مشت شدم و به سینه اش فشار می دادم که بتونم ازش جدا شم اما بی فایده بود. زورش خیلی بیشتر از من بود و عجیب تر اینکه تو اون وضع بد روحیم، صدای ضربان قلبش بهم آرامش می داد و باعث میشد دست از تقلا بردارم و آروم بگیرم. زیر گوشم زمزمه کرد: هیـــــــــــــــــــــــ ــــش ........ آنا آروم باش آروم باش خواهش می کنم. میری ..... بعد از شنیدن حرفهام اگه بخوای بری قول میدم جلوتو نگیرم. اذیتت نکنم. ولی تو باید به حرفهام گوش کنی باشه؟؟ باشه آنا .. گوش می کنی؟؟؟ تو بغلش آروم گرفتم یه صدای نامفهومی مثل اوممم برای تایید از خودم در آوردم. یه دستی رو موهام کشید و دستش و از دور کتفم باز کرد و اجازه داد ازش جدا شم. صاف ایستادم اما خیلی نزدیک بهش. هنوزم بینمون فاصله زیادی نبود. مثل بچه های تخس سرمو بلند کردم. بالا آوردم و چشمهای اشکی و شماتتگرمو به چشمهاش دوختم. با حرص و بغض گفتم: چی می خوای بگی؟ چی داری که بگی؟ می خوای بگی من چقدر کم ارزشم؟ چقدر برات بی اهمیتم. می خوای بگی چقدر وبالت بودم ... چقدر آویزونت بودم که ازم خسته شدی... ازم زده شدی تا جایی که راضی شدی بری دنبال حامد و بیاریش اینجا تا شاید از شرم خلاص شی که دست از سرت بردادم؟ اینکه این همه زحمت نداشت. بغضم شکست و دوباره اشکهای شورم رو گونه ام چکید. من: کافی بود به خودم بگی. من که رفتم. من که دیگه اینجا نبودم. اگه می خواستی اگه می گفتی دیگه شرکتم نمیومدم. تا راحت باشی. تا خلاص شی. تا دیگه آنای آویزون و دردسر ساز جلوت نباشه تا ..... حرفهام با قرار گرفتن دست ماهان جلوی دهنم قطع شد. ماهان اون یه ذره فاصله بینمون و با یه قدم کوچیک از بین برد چسبید به من و کف دستشو کج گذاشت جلوی دهنم. خیره به چشمهاش بودم. با اخم غلیظ و چشمهایی که برق اشک توش بود بهم نگاه می کرد. ناراحت و غمگین. دست دیگه اشو بالا آورد انگشت اشاره اشو گذاشت جلوی لبها و بینیش و آروم گفت: هیـــــــــــــــــــــــ ــــــــش آنا هیچی نگو .. اینا رو نگو.... کی تو برام وبال بودی؟ کی آویزون بودی؟ هر بار که باهام همراه میشدی برام افتخاری بود. هر وقت که یکی از مشکلاتت و بهم می گفتی و من می تونستم کمکت کنم برام شیرین بود. حضورت اینجا تو این خونه نعمتی بود برای همه امون. دیدن هر روزه ات. بودن کنارت همه جا و همیشه آرزویی بودت که سالها باهام بود و با اومدنت به این خونه حقیقی شد. نگو این حرفها رو نگو .. خواهش می کنم. سعی کردم با وجود دستهای جلوی دهنم حرف بزنم اما جز اصوات نامفهوم چیز دیگه ای شنیده نشد. با حرص دو تا دستمو بالا آوردم و دست ماهان و از جلوی دهنم پایین کشیدم و گفتم: پس حامد اینجا چی کار میکنه؟ چه طور تونستی با آوردنش اینجا و تو این مجلس بهترین روز زندگیمو کوفتم کنی؟ چرا آوردیش؟ چرا؟ ماهان زل زد تو چشمهام و مظلوم و با بغض گفت: چون تو گفتی .. چون تو خواستی؟؟؟؟ چون مطمئن نبودم. چون حاضرم همه زندگیم و بدم تا تو خوشحال باشی. از خودم بگذرم تا تو به اونی که می خوای برسی. با دهن باز بهش نگاه کردم. ماهان چی میگفت؟ چی .....
صبح با اولین زنگ گوشی پریدم از جام. با ذوق گوشی و خفه کردم که دیگه زنگ نزنه. دوییدم تو دستشویی. اصلا" نمی دونم چه جوری حاضر شدم اما حواسم بود که خوشگل و تو دل برو بشم. حس صبحونه هم نداشتم فقط دوییدم تو آشپزخونه که از مامان و بابا خداحافظی کنم. پریدم یکی یه ماچ از گونه مامان و یه ماچم از بابا کردم و تندی گفتم: من باید برم دیرم میشه. مامان یه ابروش و داده بود بالا و با لبخند گفت: بله برو دیرت میشه. خوشگل کردنت زیاد وقتتو گرفت. تو چشمهای مامان و رو لبخندش هزار حرف نگفته بود اما من نمی تونستم چیزی بهش بگم. فقط خندیدم و یه دستی براشون تکون دادم و دوییدم بیرون. یه دربست گرفتم و یه راست رفتم شرکت. دانشگاه هم که نداشتم. وارد شرکت شدم. با لبخند به منشی سلام کردم و جواب گرفتم. انگاری اونقدر عجله کرده بودم که جزو اولین نفرات بودم که اومده بودن. ببین ترو خدا چه کنفی شدم. الان من نمی تونم همین جلوی در بشینم تا ماهان بیاد ببینمش؟؟؟ نمیشه آنا پاشو برو تو اتاقت بتمرگ و دعا کن فرصتش پیش بیاد و بتونی ماهان و ببینی. خوب چه فرصتی گیر بیادآخه اتاق من که به در ورودی دید نداره چی ببینم. دست از پا درازتر و با صورت آویزون رفتم تو اتاقم. اصلا" دست و دلم به کار نمی رفت. منم پامو انداختم رو پام و دستمو زدم زیر چونه امو نشستم با کامپیوترم بازی کردم. خوب الان حس کار نداشتم هر کار می کردم خراب میشد. یه یه ساعتی بازی کردم که با تقه ای به در دست کشیدم و صاف نشستم. من: بفرمایید. در باز شد و کیا با لبخند وارد شد. کیا: به سلام آنا خانم. رسیدن بخیر. می بینم که بالاخره پریسا ولت کرد. خودش زودتر خندید. منم خندیدم و گفتم: حالا خوبه منو ول کرد تو برو به فکر خودت باش که یه عمر از دستش خلاصی نداری. کیا با لبخند گفت: تا باشه از این بی خلاصیها. آخی ناز بشی پسر چه پریسا رو دوست داره. از کلامش محبت و عشق به پریسا می بارید. برق چشمهاش همه چیز و لو می داد. کیا: اومدم بگم که برای یه ساعت دیگه اماده باشی. یه جلسه توجیهی داریم و باید نقشه ها رو توضیح بدیم. با چشمهای گرد گفتم: جلسه؟؟؟ ولی کسی چیزی به من نگفت. من اصلا" آماده نیستم. کیا مطمئن گفت: نگران نباش تو فقط تو جلسه حضور داشته باش من خودم همه چیز و ردیف می کنم. نمی خواد اصلا" حرف بزنی. خیالم یکم راحت شد. یه باشه ای گفتم. کیا یه سری کاغذ دستش بود و گذاشتشون رو میز و گفت: فعلا" اینا رو بخون که در جریان باشی. ازش تشکر کردم و اون رفت و منم بی خیال بازی شدم و خودمو با کاغذها سرگرم کردم. بعد یه ساعت از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق کنفرانس. چند تا مرد تو اتاق نشسته بودن و تنها خانمشون انگاری من بودم. با ورودم از جاشون بلند شدن و سلام علیک و خوش آمد و اینا. نشستم سمت راست میز. کیا خودش بالای میز و رو به روی همه نشسته بود. اما ماهان کجا بود؟ یه اشاره به کیا کردم که ماهان کجاست. یه اخمی کرد و گفت: هنوز نیومده. از ماهان بعید بود دیر برسه. یعنی چی شده بود؟ کجا مونده بود؟؟؟ مشغول آماده شدن بودیم. نگاهمو چرخوندم سمت آقایونی که اومده بودن. چهار تا مرد بودن. سه تا مرد میانسال که دوتاشون شکمهای گنده داشتن. با تعجب به شکمشون نگاه کردم. اینا چرا مثل زنهایین که تو ماه نهم بارداریشونن. یاد حرف ماهان افتادم: شکم برای مرد یعنی اعتبار بازار. من نمی دونستم این شکم تو بازار و داد و ستد چه نقشی و ایفا می کرد که اینا هی تو بزرگ کردنش تلاش می کردن. فکر کنم اینا اگه بخوان برن جایی سه ساعت زودتر از خودشون شکمشون وارد میشه بعد سه ساعت بدن و دست و پاشون میرسه. یکی از آقایون میانسال به نسبت هیکل میزونی داشت. موهاش جوگندمی بود و با اون عینک باریکی که رو چشمهاش بود منو یاد استادای دانشگاهمون می نداخت. اما مرد چهارم یه پسر جوون بود هم سن و سال کیا و ماهان. تر و تمیز و شیک. چقدرم به خودش رسیده بود و مهمتر از همه هیکلش میزون و خوب بود. برو بازو داشت آه..... بازوها چی میگن .... ایول ورزشکار .. ایول عضله .. داشتم برای خودم هیزی می کردم که چشمش به من افتاد. بد ضایع و غافلگیر شدم. برای اینکه خودمو از تک و تا نندازم یه سری براش تکون دادم. اونم با لبخند سر تکون داد برام. الان این لبخندت چی میگی؟ می خوای بگی داشتم هیز بازی در میاوردم مچمو گرفتی؟ خوب که چی ؟ چی کار می تونی بکنی؟ چشمهای خودمه دوست داره به هر چی دلش می خواد نگاه کنه. به تو چه؟ داشتم لبخند پسره رو تجزیه تحلیل می کردم. هر چی هم فکر می کردم اسم هیچ کدومشون به ذهنم نمی رسید. انقده که تو لحظه اول با چشم دنبال ماهان می گشتم که اصلا" حواسم به معارفه نبود. از شانس خوشگل ما پروژکتورمون خراب شده بود و مجبوری کیا یه لبتاپ گذاشته بود رو میز و رو به ماها و می خواست با اون نقشه ها رو نشون بده. لب تاپش دقیقا" وسط میز بود. یهو در با شتاب باز شد و ماهان پرت شد تو. ماها تقریبا" سکته کردیم. این چه وضع وروده پسر قلبم در اومد. وایــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــی ماهان ........ عشقم ....... چقده دلم براش تنگ شده بود. وقتی صاف ایستاد و تازه تونستم صورتش و ببینم یه گرمای شیرین تو وجودم پیچید. دلم که تا امروز مثل چی به در و دیوار می کوبید آروم گرفت. اون حس گم شدگی که تو این چند روز داشتم یهو نیست و نابود شد. پس این بود. گمشده ای که دنبالش بودم. اون چیزی که تو خونه خاله اینا جا گذاشته بودم این بود. ماهان ... ماهان مفتون کسی بود که 4 روز بی قرارم کرده بود و همه کلافگی و سردرگمیم به خاطر نبود اون بود. به خاطر ندیدنش. تقریبا" با چشمهام داشتم قورتش می دادم. البته فکر نکنید داشتم خریداری نگاش می کردما نه همه حواسم به چشمهاش بود که با ورودش از در تو نگاهم قفل شده بود. چون من دقیقا" رو به روی در ورودی نشسته بودم و هر کی از در وارد می شد اول منو می دید. ماهانم بعد از دیدن من هنوز نگاهش و بر نداشته بود. یه نگاه متعجب. منتظر و در عین حال غافلگیر و خوشحال. لبش به لبخندی باز شد اما سریع به خودش اومد و جمعش کرد و نگاهش و جدا کرد. با بقیه مهندسا که به احترامش سر پا ایستاده بودن دست داد و سلام علیک کرد. اومد و درست نشست رو به روی من. کیا با دندونای بهم فشرده گفت: کدوم گوری بودی تو؟ این چند روزه حسابی گیج می زنی. ماهان فقط نگاش کرد و این بیشتر حرص کیا رو در آورد. یه چشم غره به ماهان رفت و گلوش و صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن.
کیا حرف می زد و تصاویر و نقشه ها رو نشون می داد. همه حواسشون به کیا و تصاویر بود و همه نگاهشون به لب تاپ اما من ..... من مثل خیره ها به جای اینکه سرمو بچرخونم سمت راست و به لب تاپ نگاه کنم سرمو صاف نگه داشته بودم و زل زده بودم به ماهان. ماهان بود ... خودش بود .. اما فرق داشت ... مثل همیشه نبود ... شایدم بود اما .... یه جورایی نامرتب بود .. نه که بگم مثلا" لباسش از تو شلوارش بیرون بود و دکمه های بلوز مردونه اشو جا به جا بسته بودا نه .... هنوزم خوشتیپ بود. هنوزم حواسش به لباس پوشیدنش بود اما ... صورتش خسته بود .. گرفته ... ته ریش قهوه ای رنگی هم که رو صورتش بود این حس نامرتبی و به آدم القاء می کرد. تا به امروز به یاد ندارم ماهان ته ریش گذاشته باشه. دروغ چرا یه بار اونم چند سال پیش ته ریش گذاشته بود. چون ته ریشش قهوه ای بود و یه جاهاییش رنگ قهوه ایش روشن میشد کلی بهش گیر داده بودم. مدام می گفتم این ریشتو رنگ کردی. مال خودت نیست. چرا ریشت مثل موهای های لایت خانمها رنگا رنگه. هر چی این بیچاره قسم می خورد که به جون خودم رنگ خودش این جوریه من می گفتم نه ... تو یه کاری با ریشت کردی که این رنگی شده. اما راست می گفت. موهاشم قهوه ای بود و یه جاهاییشم چند رنگ می شد. اما چون همیشه کوتاه بود رنگش زیاد نمود پیدا نمی کرد. از اون روز که من گیر دادم به ریشش و رنگش دیگه تا به امروز اونو با ریش ندیدم. همیشه و هر روز ریشش و می زنه اما امروز ... عجیب تر این بود که این ته ریش یه روزه نبود بلکه چند روزه بود. معلوم نیست چند روزه که ریشش و نزده. با صدای دست به خودم اومدم و چشم از ماهان برداشتم. وای خاک عالم به سرم. جلسه تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم. الان لب تاپ صفحه اش سیاه بود و نشون دادن عکسها و نقشه ها تموم شده بود. کیا داشت به سوالای مهندسا جواب می داد. سرمو انداختم پایین. اما زیر چشمی به ماهان نگاه کردم. در تمام این مدت سرش و چرخونده بود سمت لب تاپ و داشت به اون نگاه می کرد. بوزینه یه نیم نگاهیم به من نمی نداخت. الاغ بی احساس منو بگو که با نگاهم خودمو رسوا کردم دریغ از یه گوشه چشم. با حرص رومو برگردوندم. بزغاله با اینکه حرفهای کیا تموم شده بود بازم داشت به لب تاپ سیاه نگاه می کرد. رومو کردم سمت کیا و خیره شدم بهش و با یه اخم تمرکز کردم رو حرفهاش. هر از چند گاهی هم نگاهم می رفت سمت ماهان. پسره ی شوت انگار تو این دنیا نبود. مشنگ هنوز به لب تاپ نگاه می کرد. دیوانه شده بود رفته بود. تو عوالم خودش سیر می کرد. آخرای حرفهای کیا و مهندسا بود. از سر فضولی به لب تاپ نگاه کردم ببینم چی داره که تونسته باعث بشه 2 ساعت این ماهان زومش بشه. هر چی نگاه می کردم می دیدم یه لب تاپ ساده با صفحه سیاه بیشتر نیست. لب تاپ ماهان از این قشنگ تر بود. تو سیاهی صفحه خاموش لب تاپ چشمم به تصویر ماهان افتاد که اون سمت میز نشسته بود. عکسش تو اون صفحه سیاه دیده میشد که نگاهش زوم بود رو این کامپیوتر فنچول. یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت و یه خوشحالی عظیم تو دلم رخنه کرد. نمی دونم کلاس چندم تو کدوم درسمون یاد گرفته بودیم که وقتی تو آینه از یه زاویه ای نگاه می کنی و تصویر کسی که با فاصله ازت ایستاده رومی بینی و نه تصویر خودتو اون شخصم تصویر تو رو می بینه نه خودشو. با ذوق لبخند زدم. یعنی ممکن بود که تو تمام این مدت ماهان تو لب تاپ به تصویر منعکس شده من نگاه کرده باشه؟؟؟؟ از کشف این موضوع آنچنان ذوقی کردم که دوست داشتم همون لحظه بپرم هوا. ای جونــــــــــــــــــــــ م ماهان عزیـــــــــــــــــــــز می عشقم. آنا فدای اون نامحسوس نگاه کردنت. داشتم تو دلم قربون صدقه اش می رفتم که دیدم همه بلند شدن. منم خود به خود از رو صندلی پریدم. ماهانم که گیج و منگ بود آخر از همه بلند شد. آقای مهندسین کارشون تموم شده بود و می خواستن برن. باهاشون خداحافظی کردیم و من تا اون سمت میز بدرقه اشون کردم. ماهانم که اصلا" به خودش زحمت نداد همون جا کنار صندلیش ایستاد. فقط کیا بود که دنبالشون تا دم شرکت رفت. خواستم برم کاغذ ماغذامو از رو میز جمع کنم برم تو اتاقم. تا برگشتم سینه به سینه ماهان شدم. رسما" رفتم تو شکمش. ترسیده یه قدم رفتم عقب. ماهان اونقدر عجیب و قشنگ نگاهم می کرد که دلم نمیومد چشم ازش بردارم. دلتنگی تو چشمهاش فریاد می زد. ماهان آروم گفت: پس بالاخره برگشتی..... دلم غنج رفت برای لحن گفتنش. پیدا بود که خیلی دلتنگه. خبیثانه به این فکر می کردم که این آشفتگیش می تونه به خاطر دوری از من باشه. ته دلم خوشحال بودم. یعنی دوری و نبود من انقده روش تاثیر داشت. دوباره پلید شده بودم. یه فکر شیطانی اومد تو سرم. صاف تو چشمهاش نگاه کردم یه لبخند ملیح زدم. با ناز گفتم: وای عزیزم...... چشمهای ماهان گرد گرد شد. یهو ذوق کرد. با هیجان و خوشحال گفت: به من گفتی عزیزم؟؟؟؟ یعنی یه عزیزم من انقده خوشنودش میکنه. خوب بترکی پسر حرف بزن منم قول میدم تا همیشه بهت بگم عزیزم. اصلا" اسمتو می زارم عزیزم نه ماهان. اما الان خبیث بودم. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: به تو چرا باید بگم عزیزم؟؟؟؟؟ منظورم این ته ریش هایلایت شده ات بود. بدجنس خندیدم و آروم دستمو بالا بردمو کشیدم رو صورتش. با حرکت دست من رو صورتش، ماهان چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید. تپش قلبم تند شد. گر گرفتم. اذیت کردن ماهان و تلنگر زدن بهش یه چیزی بود اما من خودم داشتم تو این تلنگر آتیش می گرفتم. من نمی تونستم تحمل کنم. سریع دستمو کشیدم و بی خیال برگه هام شدم. چرخیدم و از اتاق رفتم بیرون و چپیدم تو اتاق خودم. در و بستم و تکیه دادم به پشت در. نفس نفس می زدم انگار مسافت طولانی و دوییده بودم. دستمو گذاشتم رو قلبمو بهش گفتم: آروم باش .. آروم ... چیزی نیست .. چیزی نیست .... نفسهای عمیق کشیدم و خودمو آروم کردم. رفتم و پشت میزم نشستم. بعد از دیدن ماهان انگار جون تازه گرفته بودم. الان می تونستم تا فردا هم یه کله کار کنم. کامپیوترم و روشن کردم و مشغول شدم. بعد یه کم کار موبایلم زنگ زد. مامان بود. گفت امشب می ریم خونه خاله اینا. کلا" ما همیشه خال خاله بازی می کنیم. یا ما خونه خاله ایناییم یا اونا خونه ما. این چند روزم چون مامان تازه برگشته بود آوانس داده بودن به هم. اما ظاهرا" دوباره بازی شروع شده بود. مامان گفت با ماهان برم خونه اشون. این پسره هم نافش و با من بستن. خودشم بکشه نمی تونه یا نمی زارن از من جدا شه. جون خودم. من هر چی ازش دوری کنم... اون هر چی خودشو کنار بکشه دستهای قدرتمندی ماهارو می زاره کنار هم و هم مسیر و همراه میکنه. منم که عاشق این دست قدرتمندام...... تا باشه این کنار هم بودن. خدا ابدیش کنه .... ماهان اومد دنبالمو با هم رفتیم خونه. ماهان به کل عجیب شده. درسته قیافه اش داغون به نظر میرسه اما تو کل مسیر اونقدر آهنگ شاد گذاشت و رقصید و خوند و ادا در آورد که من کف بر شده بودم. اصلا" این ماهان با ماهانی که صبح تو جلسه دیدمش زمین تا آسمون فرق می کرد. از این رو به اون رو شده بود. جون گرفته بود. رسیدیم خونه و رفتیم بالا. وارد خونه که شدم، وارد محیط آشنا لبخند زدم. اینجا بهترین خاطراتمو داشتم. رفتم جلو و خاله رو بوسیدم. خاله: سلام دختر بی معرفت من. رفتی دیگه حالی از من نمی پرسی. مامانت و دیدی خاله رو فراموش کردی. من: نه به خدا خاله من مگه می تونم فراموشتون کنم. اگه بدونید پریسا ازم بیگاری میکشه نمی زاره نفس بکشم. خاله خندید و گفت: ایشا... قسمت تو بشه. با لبخند تشکر کردم. به مامان سلام کردم. عمو و بابا هنوز نیومده بودن. رفتم کنار مامان. مامان: آنا برات لباس آوردم. می دونستم زیر مانتوت لباس مناسب نمی پوشی. به مامان لبخند زدم و همون جا مانتوم و در آوردم. یه تیشرت شیک پوشیده بودم. مامان چشمهاش گرد شد. من: مامان جان هنوز باور نکردی دخترت خانم شده؟ حالا دقت می کنم که زیر مانتوم چی می پوشم. مامان با لبخند و لذت بهم نگاه کرد و یه دستی یه بازوم کشید. خاله رفته بود تو آشپزخونه. ماهانم رفت لباسش و عوض کنه. وقتی برگشت رفت تو آشپزخونه. یکم با مامان حرف زدم و گزارش روز دادم بعد بلند شدم و گفتم: میرم کمک خاله ببینم کاری نداره؟ مامان عشق می کرد وقتی می دید انقدر خانم و با ملاحظه شدم. قبلا" محال بود که یه همچین حرفی بزنم. اما من عوض شده بودم. شده بودم یه آنای جدید. رفتم سمت آشپزخونه. صدای صحبت کردن خاله و ماهان و می شنیدم. خاله: پس کی می خوای بگی؟؟؟ نمی تونی بزار من بگم. ماهان کلافه جواب داد: نه مادر من نمیشه الان وقتش نیست. خاله یکم عصبی گفت: وقتش کیه پس؟؟؟ تو همه اش میگی وقتش نیست. می ترسم دیر بشه. ماهان: نمی دونم مادر نمی دونم. فقط می دونم الان نمیشه. خاله با اخم دهن باز کرد کرد که یه چیزی بگه که چشمش به من که تو وارد آشپزخونه شده بودم افتاد. اخمش و باز کرد و با لبخند گفت: آنا جان چیزی می خواستی؟؟؟ ماهان برگشت سمت من. کلافه بود. بی حرف راه افتاد و از کنارم رد شد و رفت بیرون. من: اومدم ببینم کمک لازم ندارین؟ خاله لبخند زد و گفت: حالا که اومدی بیا این چایی ها رو ببر گلم. رفتم جلو و سینی چایی و گرفتم و بردم بیرون. تو فکر حرفهای خاله و ماهان بودم. داشتم از فضولی می مردم. اما هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم موضوع چی بود و بحث سر چیه. تا آخر مهمونی موقعیتی پیش نیومد که فضولیم ارضاء شه. ***** آروم چشمهامو باز می کنم. دلم نمی خواد از تو تخت بیرون بیام. پتومو دورم می پیچم و از این دنده به اون دنده میشم. به گوشیم که رو میز بغله تخته نگاه کردم. دست دراز کردم و گوشیو برداشتم. هیچی ... هیچکی یادی از من نکرده. دریغ از یه اس ام اس. دلم نمی خواد از تو اتاقم برم بیرون. دوست دارم تموم روز تو اتاقم مچاله شده تو خودم بمونم. حوصله شرکت رفتن ندارم. شماره شرکت و می گیرم و زنگ می زنم. صدام به خاطر تازه بیدار شدنم خش داره. راحت خودمو به مریضی می زنم. به منشی شرکت می گم برام مرخصی رد کنه. چون مریضم. داشتم با منشی حرف می زدم که صدای ماهان و از اون ور خط شنیدم. بی معرفت ..... منشی گفت: مهندس مفخم یه لحظه گوشی دستتون. صدای ماهان اومد: مهندس مفخمه؟ منشی: بله. میگن مریضن و نمی تونن امروز بیان شرکت. ماهان: گوشیو بدین به من. گوشیو از منشی گرفت. صداش تو گوشی پیچید: الو آنا خوبی؟ چی شده چرا شرکت نمیای؟؟؟ صدامو خش دار تر کردم و گفتم: سلام ماهان. نه خوب نیستم. فکر کنم سرما خوردم. نمی تونم بیام شرکت. میشه امروز و بهم مرخصی بدی؟؟؟ ماهان یکم تو سکوت به حرفهام فکر کرد و بعد آرومتر گفت: مطمئنی مریضی؟؟؟ خاک به سرم ماهان صدای خوابالودمو از مریضم تشخیص میده تقریبا" هر روز صبح به مدت چند ماه به طور مداوم صدای خوابالودمو شنیده. یکم سرفه می کنم و می گم: آره حالم اصلا" خوب نیست. این بار صدای قوی ماهان و تو گوشی می شنوم. ماهان: باشه .. اگه واقعا" مریضی بمون خونه. مشکلی نیست. ازش تشکر و خداحافظی میکنم. دوباره به گوشی نگاه می کنم. با لج میگم: ماهان دیوونه بی مصرف .... ازش دلخورم از همه دلخورم. دوباره تو تختم غلت می زنم. دستمو می زارم زیر سرمو به سالهای قبل فکر میکنم. عمر مثل برق و باد می گذره بدون اینکه اصلا" بفهمیم. گوشیم زنگ خورد. سریع برش داشتم. پریساست. می دونستم منو فراموش نمیکنه. خوشحال گوشیو جواب دادم. پریسا: سلام آنا خوبی؟ دستم به دامنت به دادم برس. با چشمهای گرد شده تند پرسیدم: سلام. مرسی. چی شده؟؟؟ نگران شده بودم. پریسا: آنا .. کیا همین الان زنگ زده میگه امشب تولد دوستش دعوتیم. من تنهایی نمی تونم برم. این اولین مهمونیه که بعد نامزدیمون می خوایم با هم بریم. کیانا اینا هم هستن. من گفتم من بدون آنا جایی نمی رم. آنا دستم به دامنت. باهام بیا من به حضورت احتیاج دارم. تو باشی من قوت قلب می گیرم و اعتماد به نفسم زیاد میشه. انگار این دوستش یه نسبتی هم باهاشون داره. خواهش می کنم. نفسمو به صورت فوت می دم بیرون. سکته ام داد دختره دیوونه. اخم کردم و گفتم: مهمونی دوست کیاست منو می خوای سر خر کنی که چی؟ پریسا با ناله گفت: آنـــــــــــــــــــــــ ــا خواهش .. خواهش ... خواهش خواهری بیا دیگه .... خنده ام گرفته بود. با خنده گفتم: خیله خوب خودتو لوس نکن میام. یه جیغ خوشحال کشید و گفت: پس من ظهر میام خونه اتون که با هم حاضر بشیم. یه باشه گفتم و تلفن و قطع کردم. پریسا هم بی معرفت شده بود. هر چند اون دلیلش موجه بود. کلی مشغله فکری داشت حق داشت فراموش کنه. به زور از جام بلند شدم و رفتم بیرون. دست و رومو شستمو رفتم تو آشپزخونه. مامان تا منو دید لبخند زد. و گونه امو بوسید. مامان: صبح بخیر بر دختر گلم. خوب خوابیدی؟ چرا حاضر نشدی؟ مگه شرکت نداری؟ یکم زل زل نگاش کرد مو لب ورچیده گفتم: نمیرم. مرخصی گرفتم. مامان با چشمهای گرد گفت: چرا؟ رومو برگردوندم و دلخور نشستم پشت میز و گفتم: گفتم سرما خوردم. حوصله شرکت رفتن نداشتم. منتظر بودم مامان سوال پیچم کنه اما خیلی شیک روشو برگردوند و هیچی نگفت. اشکم داشت در میومد. چرا همه انقدر بی معرفت و فراموش کار و کم توجه شده بودن آخه؟؟؟؟ به زور 2 تا لقمه صبحونه خوردم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم. دیگه تا اومدن پریسا از تو اتاقم بیرون نیومدم. هیچ کاریم نمی کردما فقط رو تخت ولو بودم و بی حوصله به سقف نگاه می کردم. ننه بابامونم به فکرمون نبودن. ساعت 2 پریسا با سر و صدا وارد خونه شد. از همون دم در با صدای جیغ جیغوش حضورشو اعلام کرد. وای که همینو کم داشتم تو این روز که بی حوصله ترین روز زندگیم بود پریسا بیاد و جیغ جیغ راه بندازه. داشتم فکر می کردم که چه جوری ولوم پریسارو کم کنم که در با شتاب باز شد و پریسا پرید تو اتاق و بلند سلام کرد. پشت سرش مامان با لبخند وارد شد. پریسا: سلام بر تنبل ترین دختر دنیا و چاخان ترین. اخم کردم. دلخور گفتم: بی تربیت خودت تنبل و چاخانی. اومد کنارم رو تخت نشست و یکی زد تو سرم و گفت: دیوونه تو علاوه بر اینا خنگم هستی. نمیگی برای ماهان خالی می بندی سرما خوردی با من هماهنگ کنی لو ندم؟؟؟ با چشمهای گرد گفتم: لو دادی؟؟؟ بی تفاوت شونه اشو انداخت بالا و گفت: آره. یکی زدم تو سرش و با حرص گفتم: خاک بر سر سوتی بدهت کنن. با دست سرش و مالید و رو به مامان گفت: خوب خاله شما یه چیزی بهش بگید. به من که نگفت چاخان کرده. منم زنگ زدم به کیا و گفتم میام اینجا با آنا حاضر شیم برای شب. کیا هم گفت: آنا مریضه. من که خبر نداشتم کلی خندیدم گفتم: مریض کجا بود من زنگ زدم تو خونه خواب بود صداش مثل خرس شده بود از خواب. دوباره یکی زدم تو سرش. من: خرس خودتی. مامان فقط از کارهامون می خندید. خنده اش که تموم شد گفت: آنا جان من دارم میرم بیرون. می خوایم با سیمین و فرخنده جون بریم بیرون. احتمالا" شب هم میرم خونه فرخنده جون. این مامان ما هم بد رقمه با ننه کیا مچ شده بودا. با خاله شده بودن سه تفنگدار. سری تکون دادم و مامان رفت بیرون. برگشتم دیدم پریسا داره با اخم نگام می کنه. ابرومو بالا انداختم و گفتم: چیه؟ چرا این جوری نگام می کنی؟ پریسا: مرده شورتو ببرن تو که هیچ کاری نگردی. یه دوش می گرفتی حداقل. صورتمو چین دادم و بی حوصله پاهامو دراز کردم زیر پتو و پتومو کشیدم روم و دراز کشیدم و گفتم: ول کن پریسا اصلا" حوصله ندارم. اومدم سرمو بزارم رو بالشت که یهو یه بالشت محکم کوبیده شد تو صورتم. پریسا: خفه بلند شو برو دوش بگیر. اگه فکر کردی من تو رو با این ریخت زاغارتت می برم مهمونی اشتباه کردی. اومد سمتمو پتو رو از سرم کشید و پرت کرد یه وری. دستمو کشید و بلندم کرد و کشون کشون بردم سمت حمام و هولم داد تو و گفت: خوب خودتو بشور. گربه شور نکنیا. آب بازی هم نکن. زود باش. از لجم براش زبون در آوردم و در و بستم. حالا که اومدم حمام نامردم آب بازی نکنم. با دل امن نشستم کلی آب بازی و کف بازی کردم. انقده حرصم گرفته بود که زوری فرستادم حمام از لجم کیسه هم کشیدم. اما عجیب چسبید حمامه و یکم خلقمو وا کرد. بعد 1:30 حمام حسابی اومدم بیرون. هیچکی خونه نبود. رفتم تو اتاقم دیدم پریسا خانم آرایش کرده خوشگل نشسته داره ناخناشو سوهان میکشه. یه نگاه بی تفاوت بهم کرد و گفت: بالاخره اومدی؟ چشمهام گرد شد. آماده بودم که نیش باز و دندونای ردیفمو بهش نشون بدم که خوب حرص بخوره برای دیر بیرون اومدنم. اما این پریسا خیلــــــــــــــــــــــ ـــی ریلکس بود. آروم و کنف شده گفتم: عصبانی نیستی دیر کردم؟ پریسا یه فوتی به ناخناش کرد و از جاش بلند شد. سوهان و گذاشت رو میز و خونسرد اومد سمتم. پریسا: فکر کردی چرا 2 بعد از ظهر اومدم اینجا؟ می دونستم تو فس فسویی و 2 ساعت فقط حمامت طول میکشه. منم تو این 2 ساعت آرایشمو کردمو حاضرم. حالا نوبت توئه. باید تو رو حاضر کنم. فکم افتاد. نه انگاری بعد این همه سال دوستی اخلاق من خوب دستش اومده بود. پریسا دستش و گذاشت پشتمو منو به سمت میز توالتم هل داد. صندلی چرخون میز کامپیوترمو برداشت و نشوندم روش. گیج به حرکات پریسا نگاه می کردم. منک داری چی کار می کنی؟ پریسا: هیشششششش هیچی نگو. امشب در اختیار منی. نمی خوام با اون آرایشای نصفه نیمه ات آبروی منو جلو دوستای کیا ببری. امشب خودم همه کارهاتو انجام می دم. نمی خوام بین اون همه دلشوره و اضطراب، دلهره تو رو هم داشته باشم که وای آنا چه ریختیه آبرومو نبره. از تو آینه یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: بی ادب من کی آبروتو بردم. پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: حالا ... همیشه یه بار اولی وجود داره. می خوام امشب خوشگلت کنم بلکه یکی چشمش تو رو گرفت و خاله از دستت خلاص شد. حرصی براش زبون درآوردم. پریسا بی توجه به من مشغول شد. وقتی میومد تو اتاق متوجه 2 تا نایلون بزرگ تو دستش نشده بودم. رفت سمتشون و از توشون یکی یکی وسیله در آورد. اومد پشتم ایستاد و مثل یه آرایشگر حرفه ای دست کشید تو موهام. یکم کله امو این ور اون ور کرد. یکم فکر کرد و بعد دست به کار شد. اول از همه کل موهامو با سشوار خشک کرد. بعد یه بابیلیس گنده زد به برق و بعد از اینگه داغ شد شروع کرد موهامو فر درشت کردن. بعد دوباره سشوار کشید. بعد با لوازم آرایش دست به کار شد. همچینم جلوی آینه ایستاده بود که من نمی تونستم خودمو ببینم. بعد 2 ساعت کار رو صورت و کله ام جلوم ایستاد و با رضایت بهم نگاه کرد و لبخند زد. سرشو تکون داد و گفت: عالی شدی. فکر کنم واقعا" خوشگل شده بودم که چشمهای پریسا از رضایت برق می زد. سرمو کج کردم خواستم خودمو تو آینه ببینم که پریسا با یه حرکت صندلی و چرخوند اون ور و رومو برگردوند. معترض گفتم: چرا همچین می کنی؟ حالا یه بار خوب درستم کردیا. می خوام ببینم اژدهام نکرده باشی. اومد جلوم و بهم چشم غره رفت و گفت: خیلی هم دلت بخواد. من درستت کنم عمرا" اژدها شی. فرشته شاید. تا کارم تموم نشده نمی تونی خودتو ببینی. مظلوم گفتم: خوب تموم شد دیگه. ابرو بالا انداخت و گفت: نشده هنوز. صندلی و کشید کنار تخت و از تو بساطش یه لاک قرمز در آورد و سوهانشم از رو میز برداشت. خودش نشست رو تخت. اول ناخونامو درست و حسابی سوهان کشید و فرم داد و بعدش دستهام و پاهام و لاک زد. شده بودم مثل این دخترا که تو فیلمها میرن سونا یا یه آرایشگاه با حوله میشینن یکی رو ناخن های دست و پاشون کار می کنه. مهلت نداده بود لباس تنم کنم. هنوز حوله پیچ بودم. انقده حال می داد. بسی ریلکس کردیم. خوبه آدم بشینه یکی همه کارها رو براش انجام بده. فاز میده. کار پریسا که تموم شد گفت: دست و پاتو صاف بزار و تکون نده تا خشک بشن. خراب بشن می کشمت. منم مثل بچه های حرف گوش کن 5 تا انگشتم و باز کردم و تو هوا نگه داشته ام. یادمه بچه هم که بودم وقتی برام لاک می زدن همین جوری دستهامو تا 2-1 ساعت تو هوا نگه می داشتم تا خراب نشه. ماهانم از لجش که این جور وقتها تحویلش نمی گرفتم و حس یه دختر خانم خوشگل و با کلاس بهم دست می داد نامردی نمی کرد و میومد مدام به ناخنام انگشت میزد تا خراب بشه و عر عر منو هوا می کرد. منم لــــــــــــــــوس شیون کنون می رفتم پیش خاله. خاله هم یکم ماهان و دعوا می کرد و دوباره برام لاک می زد. منم خوشنود روز از نو روزی از نو. صدای خش خش نایلون پریسا منو از خاطرات بچگیم بیرون آورد. صندلی و چرخوندم سمت پریسا ببینم چی کار می کنه که دهنم با دیدن چیزیکه جلوم بود باز موند. رسما" فکم افتاد کف اتاق. جلو روم پریسا ایستاده بود و یه لباس خیلی خوشگل و گرفته بود جلوش. یه لباس مشکی رنگ کوتاه که از زیر سینه اش تنگ می شد و کلی چپنهای ریز ریز در جهتای مختلف داشت. پارچه رو انگار ریزه ریزه جمع کرده بودن و شکل خطهای ریز در آورده بودن. از زیر سینه به سمت بالا با حریر کار شده بود. یقه اش هفت یکم باز بود که یه گل سینه خوشگل برای بستن اون بازیش داشت. آستینای حریرش تا آرنج بود و گشاد بود. انگار آستینش بیشتر برای قشنگی و تزئین بود. رو قسمت پایین آستین و رو سینه اش خط های نقره ای شلاقی کار شده بود. خیلی قشنگ بود. در عین سادگی شیک بود. با دهن باز گفتم: وایــــــــــــــــــــــ ــی خیلی خوشگله پریسا. مطمئنم خیلی ناز میشی تو این لباس. پریسا خندید و گفت: ناز میشی نه ناز میشم. کله تکون دادم و گفتم: آره دیگه منم همین و گفتم. این لباس باید خیلی بهت بیاد. پریسا دوباره خندید و گفت: چرا گیج می زنی. این لباس توئه نه من. چشمهام گرد شد. با بهت و ناباوری گفتم: لباس من؟؟؟؟؟ پریسا با لبخند گفت: آره لباس تو. می دونستم که تو همیشه سر لباس انتخاب کردن عزا می گیری. برای همین برات لباس آوردم. از ذوقم پریدم ماچش کردم. و لباس و از دستش قاپیدم که نکنه یه وقت پشیمون بشه. با کمک پریسا لباس و پوشیدم. کفش مشکی پاشنه دارمم پام کردم. رسیدم به طاق آسمون. گوشواره نگینی الماسی شکلمم گوشم کردم. با تهدید پریسا گردنبند ستاره امو که تا اون روز از گردنم در نیاورده بودم در آوردم و جاش یه گردنبند ظریف و کوتاه که اونم از سر گوشواره های نگینیم، الماسی شکل بود انداختم گردنم. حالا اجازه داشتم خودمو تو آینه ببینم. برگشتم سمت آینه. نـــــــــــــــــــــــه .......................... یعنی این من بودم؟ موهای بلند و همیشه صافم از زیر گوشم فرهای درشت خوشگل شده بود و بالای موهام که کوتاه تر بودن و می ریختن رو این فرها صاف و خوشگل سشوار شده بود. موهام کج رو صورتم می ریخت. یه آرایش خیلی خوشگل هم داشتم. سایه نقره ای و دودی و خط چشمی که چشمهامو کشیده کرده بود و حالت زیبایی بهشون داده بود. رژ گونه ای که گونه هامو برجسته تر نشون می داد و یه رژ قرمز هم رنگ لاک ناخن هام. تو اون لباسم که معرکه شده بودم. دلم نمیومد چشم از خودم بردارم. هی می چرخیدم و در زوایای مختلف به خودم نگاه می کردم. برگشتم که از پریسا تشکر کنم که با دیدنش بی اختیار یه سوت بلند بالا کشیدم. من: اوه اوه دختر چه کردی؟ پریسا یه لباس طوسی رنگ پوشیده بود که توپ توپای نقره ای براق داشت. با یه یقه هفت که یه تیکه پارچه هم به صورت هفت پرچین از یقه ی پشت و جلوش شروع میشد و آویزون بود و بلندی 7 می رسید تا رو شکمش. لباسش کوتاه بود و خیلی خوشگلش کرده بود. پریسا یه تشکری کرد و بهم نگاه کرد و گفت: آنا کمرت چه باریک شده تو این لباس. یه نگاه دوباره تو آینه به خودم کردم و گفتم: به خاطر باشگاه رفتنای مداوممه. از وقتی که ماهان مجبورم کرده برم باشگاه مثل چی کیشیکمو میده اگه یه روز جیم بزنم پدرمو در میاره. قیافه امو کج و کوله کردم و گفتم: دو هفته پیش یه بار جلوش زمین خوردم انقدر سرم داد کشید که داشتم سکته می کردم. حالا زمین زمینم نخوردما داشتم می افتادم که آویزون آستین اون شدم. میگفت اگه یه وقتی من کنارت نباشم که بگیرمت با مخ میای زمین و یه بلایی سرت میاد. لوس نمیبینه از وقتی میرم باشگاه خیلی کم زمین می خورم. جدیدا" اصلا" پاهام تو هم نمی پیچه. اون بارم چون کفشم پاشنه داشت پام پیچ خورد. اما خدا خیرش بده که گفت برو پاهاتو تقویت کن. داشتم به خاطر زمین خوردنام ساییدگی زانو پیدا می کردم. پریسا با حرفم بلند بلند خندید. هر دو حاضر شدیم و من این بار برخلاف همیشه که یه جوراب شلواری مشکی میپوشیدم با تهدید پریسا یه جوراب شلواری رنگ پا تنم کردم. چون پریسا جیغ کشید و گفت: مگه می خوای بری عزا که خودتو تو مشکی خفه می کنی. یه مانتوی بلند پوشیدم که لباس کوتاهمو بپوشونه. ساعت 7 حاضر و آماده بودم. شال حریرمو انداختم رو موهام. قبل از خارج شدن از در اتاق یواشکی گردنبند ستاره امو گرفتم و مثل دستبند پیچیدم دور مچ دستم. دلم نمی یومد یه لحظه هم از خودم دورش کنم. از اتاق اومدم بیرون و رو به پریسا گفتم: بریم ... پریسا از جاش تکون نخورد. ایستادم و نگاش کردم. من: چرا راه نمی افتی؟؟؟ پریسا: خوب زنگ بزن آژانس بیاد دیگه. وا رفته گفتم: مگه ماشین نیاوردی؟؟؟ پریسا شونه ای بالا انداخت و گفت: نه .. قراره با کیا بریم خوب. با حرص گفتم: کیا کجا بود آخه. حالا ما آلالگارسون کرده باید سوار آژانس بشیم. اه ..... پریسا ریلکس گفت: فکر کردی فقط خودتی که من باید برم دنبالش؟ باید بریم خونه کیا اینا دنبال کیانا. از اونجا کیا ماها رو می بره. با حرص پوفی کردم و رفتم زنگ زدم به آژانس. رسیدیم خونه کیا اینا. رفتیم بالا و زنگ زدیم. کیانا پر سر و صدا در و باز کرد. داشت گوشواره هاشو گوشش می کرد. در و باز کرد و گفت: الان میام . بیاین تو. رفتیم تو اما همون جلوی در ایستادیم. کیانا سریع رفت تو اتاق و مانتوشو پوشید و با دکمه های باز اومد پیشمون شالشم انداخت سر شو گفت بریم. پریسا اشاره کرد: پس چرا کیا نمیاد؟ کیانا ایستاد و با تعجب گفت: کیا مگه با شما نیست؟ پریسا گفت: نه ... قرار بود بیایم اینجا با هم بریم. آرشام کجاست؟ کیانا گفت: آرشام رفته پایین پیش ماهان. پریسا با حرص گوشیشو برداشت و زنگ زد به کیا. پریسا: الو .. سلام. تو کجای؟؟ مگه قرار نبود ماها رو ببری؟؟ -:................... پریسا: من چه می دونم خونه دوستت کجاست آخه. -: ................ پریسا: من نمی تونم بگم زشته. پس خودت زنگ بزن بگو. منم به آنا میگم بگه. گفتم روم نمیشه. من چی به کی باید بگم؟ اصلا" چی می خوان بگن که پریسای پررو روش نمیشه بگه؟ وای می خوان من حرف بی ناموسی بزنم؟ پرو تر از من پیدا نکردن اینا؟ پریسا تلفنش و قطع کرد و برگشت سمت منو گفت: آنا زنگ می زنی به ماهان بگی ماها رو برسونه خونه دوست کیا؟ یکم نگاش کردم و گفتم: چرا من بگم؟ پریسا یهو آتیشی شد. با اخم و یه صدای جیغی گفت: چون پسر خاله توئه و تو هم باهاش راحتی و همیشه هم راننده آژانس تو بوده پس مشکلی نداری. آرومتر گفتم: خوب میگم بهش چرا اژدها میشی. ولی آخه من صبح گفتم مریضم و مرخ ... پریسا دوباره جیغ کشید: اونو که لو رفتی چاخان کردی. کیا گفته سالمی. چیششششش پریسا بزغاله همه اش داد می زنه. براش پشت چشم نازک کردم و گوشیمو درآوردم و زنگ زدم به ماهان. با دومین بوق گوشیو برداشت. من: الو ماهان سلام خوبی؟ ماهان با یه صدای شاد گفت: سلام آنا خانم شما خوبی؟؟؟ حالتون بهتر شد؟ اخم کردم. لوس داشت تیکه می نداخت. من: خودتو لوس نکن می دونم فهمیدی چاخان کردم. الان زنگ زدم چون پریسا مجبورم کرد. به اخم پریسا، چشم غره رفتم. ماهان: بله بفرمایید. مگر مجبور باشی یه زنگی به ماهان بیچاره بزنی. من: ماهان.... خودتو لوس نکن دیگه. ببین پریسا اینا امشب خونه دوست کیا دعوتن. منتها اینا آدرسو نمی دونن. کیا هم گفته نمی تونه بیاد ببرتمون. میشه تو لطف کنی و ماها رو ببری؟ ماهان سر خوش گفت: بله البته من افتخار می کنم 3 تا خانم خوشگل و سوار ماشینم کنم. من راننده شمام. در ضمن کیا همین الان زنگ زد بهم گفت ببرمتون. جیغ کشیدم: بچه پرو تو می دونستی و مجبورم کردی انقدر فک بزنم؟ صدای قهقهه ماهان تو گوشی پیچید. خنده اش که تموم شد آروم گفت: وقتی حرف می زنی دوست دارم صداتو بشنوم. لحنش خیلی خاص بود. لبمو به دندون گرفتم و قرمز شدم. ماهان با همون صدای و لحن آرومش گفت: بیاین پایین تا من حاضر شم. آرشامم اینجاست. منتظرم. یه باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم. برگشتم سمت دخترا و گفتم: بریم پایین تا حاضر شه. بچه ها خوشحال کیفهاشون و برداشتن و رفتیم بیرون و سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. از آسانسور پیاده شدیم. پریسا و کیانا مشغول حرف زدن بودن و دنبال من راه می اومدن. من جلو تر رفتم و زنگ خونه خاله اینا رو زدم. با دست موهامو از تو صورتم کنار زدم. در با یه تق باز شد و صدای ماهان اومد. ماهان: بچه ها بیاین تو تا من حاضر شم. این پسره هم قر و فرش از 10 تا دختر بیشتر بود. در و هل دادم و رومو برگردوندم پشتم و به پریسا و کیانا گفتم: بیاید تو تا این شازده خوشتیپ کنه پامو گذاشتم تو خونه و تا رومو برگردندم یهو همزمان صدای سوت و جیغ و دست و ترکیدن یه چیزایی و فرود اومدن کلی کاغذ رنگی و روبان رو سرم باعث شد شوکه و سکته ای نفسم حبس بشه. با بهت به یه ایل آدمی که جلو روم ایستاده بودن و دست می زدن و با لبخند نگام می کردن خیره شدم. اینجا چه خبر بود. جلوی همه این آدمهای آشنا و نا آشنا اول ماهان و پشتشم کیا و آرشام ایستاده بودن و دست می زدن. هنوز تو شوک بودم که پریسا و کیانا هم دست زنون و خندون از کنارم رد شدن و رفتن هر کدوم کنار شوهر و نامزدشون ایستادن. ماهان چند قدم جلو اومد و رسید به من. با چشمهای ناباور بهش نگاه کردم. هنوز دستهام که از آرنج بالا اومده بود تو همون حالت مونده بود. اونقد مبهوت بودم که نمی تونستم حتی دستمو بیارم پایین. تو چشمهام نگاه کرد و با لبخند عمیق گفت: آنا خانمی ... تولدت مبارک ..... یهو از پشت ماهان این لشگر عظیم بلند داد زدن تولدت مبارک. باورم نمیشد باورم نمیشد همه این آدمها به خاطر من اینجا جمع شده بودن. همه این آدمها می دونستن امروز ... روز 27 اردیبهشت .... تولد منه و من ..... من از صبح چقدر غمگین و مغموم بودم و فکر می کردم دوستام و دوروبری هام چقدر به من بی توجه ان و چقدر بی معرفتن که مهمترین تاریخ زندگیمو فراموش کردن. بغض کردم. از خوشحالی تو چشمهام اشک حلقه زده بود. سرمو کج کردم و خیره به چشمهای ماهان خواستم یه چیزی بگم اما فقط یک کلمه از بین لبهام بیرون اومد .... من: ماهان ........ ماهان با دست به پشتش اشاره کرد. یهو همه خودشون و کنار کشیدن و همزمان یه آهنگ ملایم پخش شد. پریسا جلو اومد و شال و مانتو و کیفمو گرفت ازم. ماهان دستش و جلو آورد و خیره به چشمهام دستمو تو دستش گرفت و منو به سمت وسط سالن برد. سالن بزگ خونه خاله اینا بدون اون همه مبل و صندلی و وسیله خیلی بزگتر نشون میداد. ماهان وسط سالن ایستاد و من و هم نگه داشت. دستی که تو دستش بود و بالا برد و دست دیگه اشو دور کمرم پیچید و شروع کرد هماهنگ با آهنگ تکون دادن خودش و همراه کردن من. ماهان همراه آهنگ هم تکون می خورد هم آهنگ و زمزمه می کرد. آهنگ اگه یه عاشق از حمید و عماد طالبزاده اگه يه عاشق تو دنيا باشه منم منم منم اون كه نميخواد عشقو ببازه منم منم منم اون كه تو چشماش صد قصه داره تويي تويي تويي اون كه از اين عشق صد گله داره منم منم منم حالا اوني كه يه بي قراره چشماش هميشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون كه لحظه هاش براش يه ساله دل كندن از تو براش محاله نيستي ببيني الان چه حاله منم منم منم هنوز بهت زده بودم. سرمو بلند کردم و تو چشمهای ماهان نگاه کردم. چشمهاش ... زمزمه شعرش داشت وجودمو به آتیش می کشوند. نگاهش ذوبم می کرد. آروم پرسیدم. همه اینا نقشه بود؟ یه لبخند قشنگ زد و گفت: خیلی حرفه ای بود. تو هم با شرکت نیومدنت خیلی کمکمون کردی. من: حتی پریسا و کیانا؟ خندید.... ماهان: حتی مامانت .... ناباور نگاش کردم. با بهت گفتم: مامانم ؟؟؟؟ با لبخند حلقه دستش و تنگ تر کرد و گفت: خانم کوچولو فکر نکردی چرا روز تولدت هیچ کس بهت تبریک نمیگه؟ با بغض گفتم: فکر کردم همه یادشون رفته. ماهان کمرمو فشرد و با اخم گفت: همه یادشون رفته؟ چه طور فکر کردی که می تونیم تولدت و فراموش کنیم؟ بدجنس گفتم: فکر کردم همه تون بی معرفتید. دوباره خندید. دوباره با آهنگ زمزمه کرد. اكه يه عاشق تو دنيا باشه منم منم منم اون كه نميخواد عشقو ببازه منم منم منم اون كه تو چشماش صد قصه داره تويي تويي تويي اون كه از اين عشق صد گله داره منم منم منم حالا اوني كه يه بي قراره چشماش هميشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون كه لحظه هاش براش يه ساله دل كندن از تو براش محاله نيستي ببيني الان چه حاله منم منم منم ماهان آروم گفت: هیچ وقت فکر نکن که بتونم روز تولدتو فراموش کنم. روز تولد مهمترین آدم زندگیم و . با استفهام نگاش کردم تا منظورشو بگه. اما هیچی نگفت و دوباره زمزمه کرد. منم این قسمت شعرو باهاش زمزمه کردم. خیره تو چشمهای هم. تو چشمهامون پر حرف بود. حرفهای نا گفته که از عمق وجودمون سرچشمه می گرفت. كاش اون زماني كه مياي دل از تو سير نباشه شراره هاي عشق ما خاموش و پير نباشه ما با گذشته هاي عشقهر دو غريبه باشيم واسه پشيموني تو يه لحظه دير نباشه حالا اوني كه يه بي قراره چشماش هميشه در انتظاره طاقت نداره ، طاقت نداره منم منم منم اون كه لحظه هاش براش يه ساله دل كندن از تو براش محاله نيستي ببيني الان چه حاله منم منم منم آهنگ تموم شد و همه برامون دست زدن. یهو آهنگ شاد شد و همه ریختن وسط. پریسا و کیانا با لبخند اومدن دورم. هر دوشونو بغل کردم و بوسیدم. با ذوق گفتم: خیلی بدجنس و فیلمید. نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم. پریسا یه چشمک بهم زد و گفت: این یه شب و بهت مدیون بودم. منظورشو نفهمیدم. اما معنی همه اون حرص خوردناش، برای بهترین بودنمو فهمیدم. بعد سه دور رقص پشت سر هم تازه به فکر افتادم که با مهمونا سلام علیک کنم. با کیانا دوتایی رفتیم و یکی یکی با مهمونا دست دادم و ازشون برای حضورشون تشکر کردم. یه سریشون دوستای مشترک من و پریسا بودن. یه سری بچه های دانشگاه. دوستای ماهان که تومهمونیا دیده بودم. چقدر آدم اینجا بود. در حال دست دادن با عاطفه و محبوبه بودم که یکی از پشت زد رو شونه ام. با لبخند برگشتم سمت کسی که به شونه ام زده بود و ..... من: حامد ....... با بهت به حامد که رو به روم با لبخند ایستاده بود نگاه کردم. حامد ... اینجا .. تو خونه ماهان .... اصلا" درک نمی کردم که اون اینجا چی کار میکنه. مخصوصا" که یه لبخند عظیم و مهربونم رو لبهاش بود. گیج گفتم: حامد تو .. اینجا .... حامد: تولدت بود. از دست نمی دادم. گیج به دور وبر نگاه کردم. حامد چرا باید اینجا می بود؟ نمی دونستم اخم کنم... لبخند بزنم... شوکه باشم .. خوش آمد بگم ... گیج گفتم: نامزدت .... سرش و کج کرد و خیره بهم گفت: آنا من هیچ وقت نامزد نکردم. دیگه چشمهام گشاد تر از این نمیشد. با دهن باز گفتم: نامزد نکردی؟ پس اون دختره که تو مهمونی بود... پرید وسط حرفمو گفت: تو با اصرار میگفتی نامزدت اما غیر مهمونی اول دیگه اون باهام نبود. اون فقط یه دوست بود. واقعا" فکر کردی من ازدواج می کنم؟؟؟ گیج شونه ای بالا انداختم. حامد اینجا چی می خواست؟ برای چی اومده بود. سر چرخوندم. ماهان اون سمت سالن ایستاده بود و تو دستش یه گیلاس مشروب بود و داشت بالا می نداخت. دوباره نگاهمو گردوندم این بار پریسا رو دیدم. کنار دی جی ایستاده بود و یه چیزی بهش می گفت. بعد برگشت و دست به سینه با یه اخم غلیظ به منو حامد نگاه کرد. دی جی بعد یکم یه آهنگی گذاشت که فکمو انداخت زمین. کار کار پریسا بود. ببین چه آهنگی هم گذاشته اونم تو تولد. ((آهنگ نزدیک میشم از مهسا ناوی)) نزدیک میشم وقتی حواست نیست اونقد که مرزی جز لباست نیست از پشت سر چشماتو می گیرم بگو کیم وگرنه می میرم نزدیک میشم وقتی حواست نیست اونقد که مرزی جز لباست نیست از پشت سر چشماتو می گیرم بگو کیم که برگشتم بگو وگرنه می میرم منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی شاید واسه همینم هست که دستامو نمی شناسی منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست که با تمومه دلتنگیش تولد تو دعوت نیست شاید از صورت خستم ، از این لحن غم آلودم بفهمی من کیم امشب ، کجای زندگیت بودم نمیخواستم بدونی تو چرا به گریه افتادم اگر اصرار می کردم تورو از دست می دادم منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی شاید واسه همینم هست که دستامو نمی شناسی منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست که با تمومه دلتنگیش تولد تو دعوت نیست با چشمهای گرد شده به پریسا نگاه کردم. دست به سینه با اخم با سر یه اشاه ای به حامد کرد. منظورشو نفهمیدم. حامد اومد جلوتر و با یه حرکت دستهامو گرفت بین دستهاش. شوکه یکم خودمو کشیدم عقب اما دستهامو محکم گرفته بود. یکم نزدیک تر شد و خیره به چشمهای گرد من گفت: آنا .. آنای من ... عزیزم متاسفم .. بابت همه کارهام متاسفم. اومدم اینجا که ازت خواهش کنم که منو ببخشی. شاید من خوب تو رو درک نکردم. خوب نشناختمت. اما این همه دوری باعث شد که به روز به روز دوستیمون فکر کنم. به همه اون ماجراها. به همه اون خنده ها و خوشی ها و شادی ها. ما تو دوستیمون غم و ناراحتی نداشتیم. همه اش خوبی و خوشی بود. آنا .. برای من هیچکی مثل تو نبود. هیچ کس به اندازه تو منو نشناخت. هیچکی مثل تو درکم نکرد. من اشتباه می کردم. من مغرور بودم. فکر می کردم برای ارضای حس خودم باید تو رو کنار بزارم. برای اینکه خودمو بزرگ نشون بدم. برای اینکه بگم برای رسیدن به هدفم هیچ کس نمی تونه مانعم بشه تو رو کنار گذاشتم. بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب شدم. که بگم من اراده دارم می تونم تصمیم بگیرم. با دهن باز شده گیج به حامد نگاه می کردم. مطمئنم قیافه اش شکل منگلا شده بود. یکم بر بر نگاش کردم. چشمهامو بستم و سرمو تکون دادم تا حواسمو جمع کنم. چشمهام و باز کردم. با زبون لبهای خشکمو تر کردم. سعی کردم رو حرفهام تمرکز کنم و به اینکه حامد الان، امشب چه جوری اومده اینجا فکر نکنم. من: اما .. اما تو گفتی .. که من به تو حس مرد بودن و نمی دم. تو حس یه تکیه گاه و نداری. حس یه موجود قدرتمند و ... اینا بهترین چیزایی بود که از حرفهاش یادم مونده بود. حامد با چشمهای ناراحت گفت: آنا .. آنا من اشتباه کردم .. من خودخواه بودم... فقط به خودم فکر می کردم.... اما الان پشیمونم .. الان اومدم که تا اخرش با تو و کنارت باشم.... اینو گفت و یه لبخند گشاد و خوشحال زد. خون به صورتم هجوم آورد. سرخ شدم .. نه از شرم و خجالت از عصبانیت. این پسره احمقه؟ اخم کردم. یه اخم غلیظ ... با یه حرکت، دستمو از بین دستهاش بیرون کشیدم و یه قدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم. عصبی گفتم: حامد ... دیوونه ای؟؟؟ چشمهاش گرد شد. حالم بدتر از اون بود که بخوام مودب حرف بزنم. عصبی و کلافه یه دست به صورتم کشیدم و موهامو فرستادم بالا. دستمو بالا آوردم و گرفتم طرفش. من: مطمئنن تو یه مشکلی داری. دفعه قبل بهم گفتی چون من رو پای خودم بودم و مستقل نمی تونستی باهام کنار بیای و برای همینم باهام بهم زدی. اینو گفتی مگه نه؟ حامد با سر تایید کرد. کلافه پوفی کردم. سرم داشت منفجر می شد. من: تو هیچ وقت تو طول 5 سال بهم نگفته بودی که از استقلالم خوشت نمیاد. بدون اینکه بهم چیزی بگی خودت تصمیم گرفتی و یه رابطه دو طرفه و 5 ساله رو بهم زدی. اونم با بهانه های الکی. الان اومدی و میگی که پشیمونی چون هیچ کس مثل من تو رو درک نمی کرد. هیچ کس مثل من تو رو نمی شناخت. حامد دوباره با سر تایید کرد. عصبی تر گفتم: تو فکر می کنی که من باید برگردم؟ حامد دوباره با سر گفت: آره. عصبی و کمی بلند گفتم: حامد احمقی؟؟؟ حامد دیگه کله تکون نداد. ماتش برد. هیچ وقت .. هیچ وقت تو اون 5 سال بهش تو نگفته بودم. خیلی پیش اومده بود که از رفتارش از حرفهاش ناراحت بشم اما هیچ وقت بهش حتی یه کلمه بی ادب نگفته بودم. حالا داشتم بهش میگفتم احمق .. دیوونه ... این از من بعید بود و اونو شوکه می کرد. من: حامد فکر نمی کنی زیادی خودخواهی؟ فکر نمی کنی زیادی خودتو دست بالا گرفتی؟ فکر کردی من یه عروسکم که هر وقت خواستی بری بخریش و یه مدت باهاش بازی کنی و وقتی دلتو زد بندازیش بالای کمد و دیگه یادش نکنی. بعد چند وقت وقتی حوصله ات سر رفت دوباره بری پیداش کنی و برش داری و باهاش بازی کنی؟ می فهمی من آدمم ؟ می فهمی منم حس دارم؟ فکر دارم؟ شعور دارم؟ ناراحت می شم؟ میشکنم؟ نابود میشم؟ فکر کردی وقتی ولم کردی چی بر من گذشت؟ وقتی بی حرف بدون توضیح لگد زدی به اون همه خاطره و سال، من نابود شدم. وقتی رفتی و سراغی ازم نگرفتی؟ می فهمی وقتی هنوز خودم منتظر و چشم به راهت بودم تو رو با یکی دیگه دیدم که شاد .. دست تو دست هم این ور اون ور میرین چه حسی داشتم؟ نابود شدم... شکستم .. خرد شدم ... می دونی چه جوری ... با چه زحمتی اون تیکه های خورد شده رو به هم بند زدم تا اینی بشه که الان جلوته؟ می دونی با چه سختی اون همه خاطره رو فرستادم یه جایی تو ذهنم که فقط یادشون بمونه. که بتونم فراموشت کنم. که بشه زندگی کرد. بی تو .. بی حضورت ... حالا برگشتی که چی بگی؟؟ که بگی منو می خوای؟ که من برگرم به خاطر تو؟؟؟ زیادی خودخواه نیستی؟؟؟ زیادی به خودت بها نمی دی؟؟؟ کی گفته که هر وقت تو بخوای من بر می گردم؟ کی گفته که برای برگشتنم نیاز به اشاره تو دارم؟ حامد یه قدم به سمتم اومد و گفت: آنا .. ما 5 سال خاطره داریم باهم . نمی تونی به همین راحتی فراموشش کنی. خاطرات نمی زارن... با حرص گفتم: حامد اونا فقط یه مشت خاطره ان... خاطره ها نیرویی ندارن. یه یادن که می تونن تو باد پرواز کنن... جاشونو خاطرات جدید می گیرن..... حامد یکم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: اما آنا تو هنوز منو دوست داری. نمی تونی فراموشم کنی.... عصبی تر از همیشه گفتم: دوست دارم ؟؟ دوست دارم ؟؟ کی اینو بهت گفته؟ کی گفته که هنوزم حسی از تو تو وجودم مونده؟ تو همه رو کشتی ... تو نابودش کردی .... هیچی ازش نذاشتی همه اش رفت ... نیست ... حالا اومدی دنبال چی می گردی .... من دیگه دوستت ندارم دوستت ندارم .... حامد: داری اشتباه می کنی خودتم می دونی که دوستم داری. نمی خوای قبول کنی... با حرص چنگ زدم تو موهام. چشمهامو بستم و آروم گفتم: خدایا ... من چه جوری به این آدم خودخواه بفهمونم که من گوسفند نیستم که با اشاره تو برم و با یه اشاره ات برگردم. دستمو انداختم پایین و با اخم زل زدم تو چشمهاش و گفتم: اصلا" می خوام بدونم تو اینجا چی کار می کنی؟ کی تو رو اینجا راه داده؟ کی بهت اجازه داده که بیای و مهمونیمو بهم بزنی؟ حامد نگاهش و گردوند و به پشت سرم نگاه کرد. برگشتم ببینم کدوم احمقی به این آدم خودخواه اجازه داده که بیاد و تولدم و برام زهر کنه. برگشتم و .... نــــــــــــــــــــه .... نـــــــــــــــــــــه این دروغه.... دروغه ..... بغض کردم. چشمهام پر اشک شد. چکید رو گونه ام. با بهت به ادمی که جلوم بود نگاه کردم. باورم نمیشد باورم نمیشد... با بغض و اشکهایی که سرازیر میشد ناباور سرمو به چپ و راست تکون دادم. آروم با بهت گفتم: باورنمی کنم .. باور نمی کنم که کار تو باشه .. بگو کار تو نیست .. بگو ماهان .. بگو تو نیاوردیش .. بگو ..... ماهان با چشمهایی که غم و پشیمونی و خیلی چیزهای دیگه ازش می بارید ناراحت و نگران تو چشمهام خیره شد. ناراحت لب باز کرد و گفت: آنا من .... نـــــــــــــــــــه ... نــــــــــــــــــــــــ ـه..... خودش بود ... کار خودش بود .... سرمو به چپ و راست تکون دادم. چه طور باید باور می کردم که ماهان کسی که عاشقش بودم و براش بی تاب، با من این کار و بکنه. یعنی انقدر براش بی ارزش بودم که حامد و آورد که منو دو دستی تقدیمش کنه. اون که می دونست. می دونست حامد باهام چی کار کرد. اون که از همه چیز خبر داشت چرا با من این کار و کرد. اشک ریزون سر تکون دادم و چند قدم به عقب برداشتم. تو چشمهای ماهان زل زدم و اشکهام رو گونه ام چکید. به همون آرومی که من به عقب قدم بر می داشتم تا ازش دور بشم ماهان به جلو و سمت من قدم بر می داشت. سریع برگشتم و از بین آدمهایی که چند تا چند تا کنار هم ایستاده بودن و بی توجه به من و حامد و ماهان به جشن و رقصشون می رسیدن رد شدم و با دو خودمو به پله ها رسوندم. تند ازشون بالا رفتم با مشت اشکهام و پاک می کردم. چشمهام اونقدر اشک توش بود که درست جلومو نمی دیدم. پیچیدم سمت اتاقم. تندی جلو رفتم و دستگیره رو چرخوندم و رفتم تو اتاق. می خواستم از ماهان و حامد دور شم از آدمهایی که بی توجه به من و شعور و احساسم برام تصمیم می گرفتن. خودمو پرت کردم تو اتاق. با مشت اشکهامو پاک کردم. تازه تونستم جلومو ببینم. اینجا اتاق من نبود. اتاق ماهان بود. سریع برگشتم که از اتاق برم بیرون که ماهان زودتر اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بودم. می خواستم از اینجا برم. نمی خواستم الان ماهان و ببینم. می ترسیدم بزنم لهش کنم. بزنم خوردش کنم. بزنم ناقصش کنم. بدون اینکه به ماهان نگاه کنم سرمو انداختم پایین و بلاتکلیف یه قدم به جلو بر می داشتم دوباره میومدم عقب. ماهان چند قدم به سمتم برداشت و آروم و با احتیاط گفت: آنا من باید توضیح بدم. دوست داشتم خفه اش کنم. دوست داشتم بزنمش. با داد گفتم: هیچی نگو ماهان هیچی نگو.. نمی خوام ببینمت نمی خوام صداتو بشنوم. نمی خوام برام توضیح بدی. می خوام برم بزار برم. اومدم تند از جلوش رد شم و بزنم بیرون از اتاق. اما تا به ماهان رسیدم و خواستم از کنارش رد بشم دستشو انداخت دور کمرمو منو به سمت خودش کشید و مانع از رفتنم شد. دستهاش و دور کمرم حلقه کرده بود. سعی می کردم با تقلا کردن با تکون دادن بدنم و دستهام و زدن مشت یه کتف و سینه ماهان خودم و از بین دستهاش خلاص کنم تا بتونم برم. من: ولم کن ماهان ولم کن بزار برم.. ولم کن نمی خوام باهات حرف بزنم. ولم کن.. دیگه هیچ حرفی نمونده هیچی .... تو یه حرکت ماهان یه دستشو از دور کمرم جدا کرد و حلقه کرد دور کتفمو منو کشید تو بغلش. سرمو گذاشت رو سینه اش. خودمو با همه قدرت تکون می دادم. دستهای مشت شدم و به سینه اش فشار می دادم که بتونم ازش جدا شم اما بی فایده بود. زورش خیلی بیشتر از من بود و عجیب تر اینکه تو اون وضع بد روحیم، صدای ضربان قلبش بهم آرامش می داد و باعث میشد دست از تقلا بردارم و آروم بگیرم. زیر گوشم زمزمه کرد: هیـــــــــــــــــــــــ ــــش ........ آنا آروم باش آروم باش خواهش می کنم. میری ..... بعد از شنیدن حرفهام اگه بخوای بری قول میدم جلوتو نگیرم. اذیتت نکنم. ولی تو باید به حرفهام گوش کنی باشه؟؟ باشه آنا .. گوش می کنی؟؟؟ تو بغلش آروم گرفتم یه صدای نامفهومی مثل اوممم برای تایید از خودم در آوردم. یه دستی رو موهام کشید و دستش و از دور کتفم باز کرد و اجازه داد ازش جدا شم. صاف ایستادم اما خیلی نزدیک بهش. هنوزم بینمون فاصله زیادی نبود. مثل بچه های تخس سرمو بلند کردم. بالا آوردم و چشمهای اشکی و شماتتگرمو به چشمهاش دوختم. با حرص و بغض گفتم: چی می خوای بگی؟ چی داری که بگی؟ می خوای بگی من چقدر کم ارزشم؟ چقدر برات بی اهمیتم. می خوای بگی چقدر وبالت بودم ... چقدر آویزونت بودم که ازم خسته شدی... ازم زده شدی تا جایی که راضی شدی بری دنبال حامد و بیاریش اینجا تا شاید از شرم خلاص شی که دست از سرت بردادم؟ اینکه این همه زحمت نداشت. بغضم شکست و دوباره اشکهای شورم رو گونه ام چکید. من: کافی بود به خودم بگی. من که رفتم. من که دیگه اینجا نبودم. اگه می خواستی اگه می گفتی دیگه شرکتم نمیومدم. تا راحت باشی. تا خلاص شی. تا دیگه آنای آویزون و دردسر ساز جلوت نباشه تا ..... حرفهام با قرار گرفتن دست ماهان جلوی دهنم قطع شد. ماهان اون یه ذره فاصله بینمون و با یه قدم کوچیک از بین برد چسبید به من و کف دستشو کج گذاشت جلوی دهنم. خیره به چشمهاش بودم. با اخم غلیظ و چشمهایی که برق اشک توش بود بهم نگاه می کرد. ناراحت و غمگین. دست دیگه اشو بالا آورد انگشت اشاره اشو گذاشت جلوی لبها و بینیش و آروم گفت: هیـــــــــــــــــــــــ ــــــــش آنا هیچی نگو .. اینا رو نگو.... کی تو برام وبال بودی؟ کی آویزون بودی؟ هر بار که باهام همراه میشدی برام افتخاری بود. هر وقت که یکی از مشکلاتت و بهم می گفتی و من می تونستم کمکت کنم برام شیرین بود. حضورت اینجا تو این خونه نعمتی بود برای همه امون. دیدن هر روزه ات. بودن کنارت همه جا و همیشه آرزویی بودت که سالها باهام بود و با اومدنت به این خونه حقیقی شد. نگو این حرفها رو نگو .. خواهش می کنم. سعی کردم با وجود دستهای جلوی دهنم حرف بزنم اما جز اصوات نامفهوم چیز دیگه ای شنیده نشد. با حرص دو تا دستمو بالا آوردم و دست ماهان و از جلوی دهنم پایین کشیدم و گفتم: پس حامد اینجا چی کار میکنه؟ چه طور تونستی با آوردنش اینجا و تو این مجلس بهترین روز زندگیمو کوفتم کنی؟ چرا آوردیش؟ چرا؟ ماهان زل زد تو چشمهام و مظلوم و با بغض گفت: چون تو گفتی .. چون تو خواستی؟؟؟؟ چون مطمئن نبودم. چون حاضرم همه زندگیم و بدم تا تو خوشحال باشی. از خودم بگذرم تا تو به اونی که می خوای برسی. با دهن باز بهش نگاه کردم. ماهان چی میگفت؟ چی .....