امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم

#1
پتو را بالاتر کشیدم ولی مامان بیخیال نمی شد پتو را کنار زد گفت


- بسه دختر چقدر می خوابی ساعت 12 ظهره


سر جام نشستم و گفتم


- مامی جونم تورو خدا بزار بخوابم کاری که ندارم انجام بدم اخه تو رو جون هرکی دوست داری بیخیال ما شو


-خوب نیست انقد بخوابی شب هم خوابت نمیبره پس فردا دانشگاهت شروع میشه صبح ها دیر بیدار می شی من رفتم پایین تو هم بلند شو اگه بیام ببینم خوابی خودت می دونی


و بعد هم از اتاق بیرون رفت


با غرولند از جام پا شدم یه نگاه حسرت امیزی به تختم انداختم و به دستشویی رفتم تو اینه نگاه کردم چشمای طوسیم بد جوری پف کرده بودچند مشت اب به صورتم پاشیدم بیرون اومدم


موهای طلاییم رو بدو ن اینکه شونه کنم از پشت بستم گوشیم رو برداشتم 5 تا میس کال از صدف داشتم و 2 تا از ساناز اول شماره صدف رو گرفتم بعد از دوتابوق صدای جیغش تو گوشی

پیچید
- هلییییی هلیا جو نننننم

- هوی چته گوشم کرشد

- بشکنه این دست که نمک نداره منو بگو زنگ زدم تولدتو تبریک بگم

- تولدم ؟ تولد من ؟

-پ نه پ تولد من


-مگه امروز 15 شهریوره ؟

- هلیا حواست پرته ها نکنه عاشق شدی

- برو باووو خب حواسم نبود دیگه


- باشه امشب شام کجا مهمون شماییم؟

-هیچ جا امشب حوصله ندارم

- هوووی تو غلط می کنی مگه جشن تولد من قرار نشد من شام مهمونتون کنم به شرط اینکه شماهم شب تولدت به ما شام بدی ؟


- باشه ولی امشب نه یه شب دیگه


- نه خیر همین امشب .خب کجابریم ؟


با اینکه حوصله نداشتم گفتم


-باشه میریم رستوران (........)


باشه منتظرتم امشب من ماشین مامانم رو میارم ساعت 8 اماده باش بوووووووووس بای


و قطع کرد بعد به ساناز زنگ زدم و بعد از سرو کله زدن باساناز گوشی رو قطع کردم و به پایین رفتم تا صدای شکمم رو که اعلام گرسنگی می کرد قطع کنم .......



*********************************

********************
یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7ونیم بود باید زود اماده میشدم چون من همیشه دیر کارام تموم می شد .رفتم سر کمدم یه شلوار جین سفید پوشیدم با مانتو تنگ مشکی و شال سفید کفشای مشکیه عرو سکیم رو هم پا کردم زیاد اهل ارایش نبودم اما چون امشب شب تولدم بود خواستم یه کم ارایش کنم یه کم کرم پودر زدم بارز لب صورتی عالی شده بودم به ساعت روی عسلی نگاهی انداختم ساعت 8و 5 دقیقه صدای زنگ گوشیم منو به خودم اورد نگاه به صفحه ی گوشیم کردم ساناز بود جواب دام


- الو بله ؟


- ای بمیری هلیا بیا پایین دیگه ما دم در دریم


- گاز بگیر اون زبون لا مصبتو وایسا اومدم


سریع رفتم پایین و سوار ماشین 206 صدف شدم و گفتم


- سللللللاممم دوستان عسیسم


صدف - امشب شب تولدته چیزیت نمیگم به خاطر دیر رسیدنت


ساناز - بیخی دوستان من بزن بریم صدفی


(ولی باید بگما ما همیشه با هم سرو کله نمی زدیم ما سه تا خواهر بودیم برا همدیگه اون دوتاهم خیلی خوشگل بودن )
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان