امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جدبد با نام (زیادی عاشقت شدم )نوشته خودم ( مخصوص دوستداران رمان )

#1
سلام این همون رمانی هست که قولشو بهتون داده بودم.حالا از امروز پستاش اینجا گذاشته میشود.
من به عنوان کاربر این انجمن به حمایتاتون نیاز دارم پس از رمانم حمایت کنید.
همین و در کلام آخر امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد.
منتظر نظرات خوبتون هستم.
ممنون از همتون.
درضمن من چندتا عکس پیشنهادی برای رمان گذاشتم.شما هم میتونید تو نظراتتون عکسای پیشنهادیتون رو بذارید.
♥♥♥ عکسهای پیشنهادی رمان ♥♥♥
(عکس اول)
رمان جدبد با نام (زیادی عاشقت شدم )نوشته خودم ( مخصوص دوستداران رمان ) 1
(عکس دوم )
رمان جدبد با نام (زیادی عاشقت شدم )نوشته خودم ( مخصوص دوستداران رمان ) 1
( عکس سوم )
رمان جدبد با نام (زیادی عاشقت شدم )نوشته خودم ( مخصوص دوستداران رمان ) 1
HeartHeartHeart
خلاصه***
من یه پسرم.یه پسر متنفر از دوستی با دخترا و خود دخترا.خوشگذرونم چون عادتمه.اما زندگی هیچ وقت کسالت بار نیست.هرکس تو زندگیش یه تلنگر اساسی داره.مثل تلنگری برای من...
( پست اول )
- وای بسه دیگه سهند بس کن به خدا تورو باید به یه سیرک معرفی کنم هم واسه تو یه درآمدیه هم واسه اون سیرکیه بدبخت.سهند-نه داداش تو فکر خودت باش من بیشتر از خودم نگران توام.با این حرفش دوباره همه ترکیدیم از خنده.سهند بهترین رفیقم بود که از اول راهنمایی تا الان که سال سوم دانشگاهیم با همیم و رابطمون هم مثل لقبیه که بهم دادیم ((داداش)) .البته من به سهند یه لقب دیگه ام دادم که ((black)).آخه سهند همه چیش مشکی بود.موهاش-ابروهاش-چشماش همه و همه مشکی بود.بیشتر اوقات موهای پرپشتشو که همیشه تو چشم بود و یه وری به صورت خامه ای درست میکرد یا ساده بود که سادش هم خیلی خوشگل بود.ابروهاش تقریبا مثل من هلالی بود و چشمای مشکیش در برابر جنگل انبوه مژه هاش خودنمایی میکرد.دماغش قلمی بود یعنی نه کوچیک بود که اصلا معلوم نشه نه بزرگ بود که تو ذوق بزنه.لباش هم همینطور متوسط رو به کوچیک که همیشه یه رنگ خاصی بود که قابل توصیف نیست.تو این همه لامصب یه پوست سفید داشت که از همه بیشتر تو چشم بود.خلاصه گاهی وقتا مثل دیوونه ها بهش حسودیم میشد.ولی خدایی هیچی ازش کم نداشتم شاید بهترم بودم.وقتی با هم اکیپی میزدیم به جاده چالوس سهند میشد دلقکمون.تا اونجا اینقدر ما رو میخندوند که نمیفهمیدیم کی رسیدیم.یعنی در هر حالی میخندید و آدم در کنارش حس میکرد هیچ غمی نداره و حتی گاهی یادش میرفت چند سالشه.در عین حال همیشه تو سختی ها کنار آدم میموند و درکش میکرد جوری که فکر نمیکردی این سهند همون سهندیه که آدم از دستش از خنده روده بر میشد.اکیپ ما معمولا چهار نفری بود.سهند-امین-احسان و من.من و سهند خیلی خوشگل بودیم یعنی تعریف از خود نباشه خوشگل هم از حد گذرونده بودیم ولی خدایی هیچوقت مغرور نشدیم.یعنی اینقدر خوشگل بودیم که هر وقت باهم یا تنهایی میرفتیم بیرون چندتا دختر جلف می افتادن دنبالمون تا باهامون دوست شن حالا فرض کنید باهمم میرفتیم که دیگه هیچی.دوره زمونه عوض شده دیگه.یه هیکلی داشت دیدنی که دل هر آدمی براش ضعف میرفت.از اولم اینجوری بود ولی وقتی رفت باشگاه پدر سوخته دیگه فوق العاده شد.یه خواهر داشت که تقریبا مثل خودش بود.چشم-ابرو-مو و پوستش شبیه سهند بود.موهای مشکیش بلند و لخت بود که تا کمرش شایدم بیشتر میرسید.اونم واقعا خوشگل بود.البته هیز نیستما فقط به چشم برادری نگاه کردم.اونم همیشه مزاحمای خودشو داشت.اسمش سحر بود.سه سال از ما کوچیکتر بود یعنی نوزده سالش بود.همینجوری که داشتم پیش خودم فکر میکردم یه دفعه حس کردم یه چیزی محکم خورد پس کلم.به خودم اومدم که دیدم سهند بود که با دست قویش زدتم.منم بی انصافی نکردم و محکم تر از خودش زدمش که صدای آخش بلند شد.آخه من کمتر از اون که شایدم زورم ازش بیشتر بود.دوباره رفتم فکر فکر که سهند گفت - آرمین خل وچل چرا اینجوری میکنی ؟میخواستم از تو فکر دربیارمت ببینم چته که دوباره رفتی تو عالم هپروت؟به عقب نگاه کردم.امین و احسان داشتن با گوشیاشون با دوست دختراشون حرف میزدن.هر وقت بیکار میشدن و حوصلشون سر میرفت میرفتن سراغ اینجور کارا وگرنه بچه های خوبی بودن.آخه اوناهم همه چیشون عالی بود ولی نه در حد منو سهند.اصلا حواسشون به ما نبود یعنی اصلا تو این دنیا نبودن که دوباره با صدای سهند به خودم اومدم - لاالهه الله.میزنم فکتو میارم پایینا چرا تا دو دقیقه ولت میکنیم میری تو هپروت؟ - داشتم فکر میکردم - خب خسته نباشی منم میگم به چی فکر میکردی؟ - به خودمون-به اکیپمون-به شخصیتامون-به دوستامون-به....سهند حرفمو قطع کرد و گفت - باز دوباره این عاطفی شد - خب چی بگم؟هرچی میگم تو یه زری میزنی.میدونی چی؟اصلا دلم واسه الناز تنگ شده.میخوام بهش فکر کنم.پس خفه شو ذهنمو بهم نریز - باشه بابا بالاخره تو دلت برا یکی تنگ شد.
♥♥♥ ( پایان پست اول ) ♥♥♥
لطفا با نظراتون برای نوشتن ادامه بهم انگیزه بدین
دوستون دارم ♥♥♥HeartHeartHeart
(20/11/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، hanieyh ، Mιѕѕ UηυѕυαL ، PARTO.18 ، kimia kimia1378 ، نازنین* ، _mozhdeh_ ، rana m ، Aesthetic
آگهی
#2
( پست دوم )
الناز ابجیم بود.اونم دقیقا مثل سحر که کپ سهند بود-کپی من بود.من موهام و ابروهام به رنگ طلایی تیره بود.چشمام هم آبی تیره بود.بینی قلمی با لب های کوچیک و صورتی کمرنگ.النازم دقیقا شبیه من بود.مو و ابروی طلایی تیره با چشمای آبی تیره.چشمامون یه جذابیت خاصی داشت که هرکس بی اختیار توش زل میزد و ازش دل نمیکند.مخصوصا که مژه هامون اینقدر بلند بود که همه فکر میکردن فرمژه میزنیم!!!حالا الناز خوبه منو چی میگینکه پسرم.ولی هر موقع با الناز میرفتم بیرون آبروم در این مورد به خاطر شباهتمون حفظ میشد.پوست سفیدی داشتیم با صورتی کشیده.اندام الناز خیلی دخترونه و پسرکش بود و اندام من خیلی پسرونه و دخترکش.با اینکه با الناز دوقلو نبودیم ولی شباهت عجیبی به هم داشتیم که از همه مهمتر خیلی هم بهم وابسته بودیم.حتی من به پدر و مادرم هم به حد الناز وابسته نبودم.دقیقا الناز هم نسبت به یه همچین حسی داشت و برای خودمون هم این حس خیلی عجیب بود.الناز هم دقیقا همسن سحر بود و با فاصله چند ماه ازش کوچیکتر بود.من و الناز هر دو اردیبهشتی بودیم.سهند شهریوری و سحر هم آبانی بود.
(21/11/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، hanieyh ، _mozhdeh_ ، rana m ، Roz77 ، Aesthetic
#3
( پست سوم )
منو سهند هر دو رشته ی ریاضی میخوندیم.سحر تجربی و الناز هم معماری.همینجوری که فکر میکردم به خواب رفتم.بعد از مدتی با صدای سهند بلند شدم - نگا عین خرس قطبی خوابیده.پاشو بابا رسیدیم جناب خرس.چشمامو باز کزدم و به چشمای مشکی سهند خیره شدم - سهند تو آخر آدم نشدی!چند بار بهت بگم منو با ملایمت بیدار کن؟ - برو گمشو انقدرم ادا اصول واسه من در نیار مگه من النازم که اینجوری بیدارت کنم؟ - آخ آخ اسمشو نیار که دلم واسش یه ذره شده - منم همینطور - چی گفتی سهند؟یه بار دیگه بگو نشنیدم! - ببخشید منظورم این بود که منم خیلی دلم برای سحر تنگ شده.چیه حالا بیا بزن.هزار بار گفتم انقدر روی الناز جونت غیرتی نباش پسر - چیکار کنم؟دست خودم که نیست.در ضمن من این غیرتو دوست دارم. - باشه آقای غیرتی حالا پیاده شو وگرنه تا فردا باید همینجا بمونی چون میخوام درماشینو قفل کنم.باحالتی کسل پیاده شدم و رو به سهند گفتم - پس احسان و امین کجا رفتن؟ - هنوز عین این زنای وراج دارن با گوشیشون زر میزنن - از اون موقع تا حالا دارن حرف میزنن؟؟؟!!! - نه باب قطع کردن الان شیفت دومشونه.آرمین هزار بار گفتم بیا ما هم یه حالی بکنیم یه چندتایی پیدا کنیم که حوصلمون سر نره.آخه کسی به ما نه نمیگه که ولی تو گوش کرت نمیره - خجالت بکش سهند برو تو تا پ و راستت نکردم - باشه حالا چرا میزنی؟رفتم و منم پشت سرش با خنده راه افتادم.عاشق این شباهتام با سهند بودم.شایدم واسه همین دوستیمون انقدر محکم و جدی شد.رفتم تو یه راست رفتم سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود و روی تخت بدون اینکه به شام و بقیه فکر کنم با همون لباسا ولو شدم.ویلای سهند اینا بود.اکیپ ما کلا خیلی پولدار بودن و هر کدوممون یه ویلا تو شمال داشتیم تو جاهای مختلفش.مال من و سهند هم تو سلمانشهر بود که حالا دست کمی از اروپا نداشت.ایندفعه هم با ماشین سهند که یه مزدا تیری آبی بود اومدیم.یعنی ایندفعه کلا مهمون سهند بودیم.چشمامو بستم که کم کم پلکام سنگین شد.به النازم فکر کردم که باعث شد با یه لبخند به خواب برم.
(22/11/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، hanieyh ، _mozhdeh_ ، rana m ، ...loveis ، Aesthetic
#4
( پست چهارم )
صبح با حس کردن یه نور شدید تو چشمم بازشون کردم.بلللللله بازم این خورشید خانم بی خوابمون کرده بود.همه ی بدنم خشک شده بود.تازه فهمیدم با همون لباسا بدون اینکه شام بخورم خوابم برده.فقط یه پتو روم بود.یه لبخند زدم و زمزمه کردم باریکلا به معرفتت داش سهند.از روی تخت بلند شدم.بدنم بدجور درد میکرد و داشتم سعی میکردم با نرمش خوبشون کنم اما فایده نداشت.یه دفعه با فکر یه دوش آب گرم یه لبخند گنده زدم و به سمت حموم راه افتادم.هم خستگیمو در میکرد هم تمیز میشدم و هم از شر این بدن درد لعنتی خلاص میشدم و چی از این بهتر که با یه تیر چندتا نشون میزدم.به سمت در حموم که بغل اتاقم بود راه افتادم.کلا آدم خوشگذرونی بودم و مامان و بابا به خصوص مامان خیلی از دستم حرص میخورد و خودمم ناراحت بودم ولی کاریش نمیشد کرد چون خودمم به خوشگذرونی عادت کرده بودم.فقط یه وقتایی هم به خاطر الناز از این کار دست میکشیدم و مامان هم یه نفس راحت از دستم میکشید.بابا هم مثل مامان حرص میخورد ولی دوزش کمتر بود.رفتم تو حموم و تا دوش آب گرم رو باز کردم و آب گرو رو تنم هجوم آورد احساس کرد آرامش به بدنم سرازیر شد.بعد از 45 دقیقه از حموم اومدم بیرون و خواستم برم سمت اتاقم که لباس بپوشم کگه یه دفعه صدای هرهرکرکر و ناخداگاه خندیدم و وارد اتاق شدم.یه لباس مشکی آستین حلقه ای و یه شلوار گرمکن مشکی پوشیدم و از پله ها اومدم پایین.اولین نفری که منو دید احسان بود که گفت - به به ستاره سهیل.بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد.با این حرف سهند و امین هم برگشتن و دوتاشون با هم گفتن - به داش آرمین - لال بمیرین انگار دوساله که منو ندیدن.سهند با صدای بلندی گفت - زهر مار!!!به خاطر تو ما دیشب از عشق و حالمون زدیم و تازه حاضری کوفت کردیم - خب به من چه میخواستین مثه آدم بخورین من گشنم نبود تازه خسته هم بودم - بله معلوم بود چون حموم هم نرفتین - خب سهند بسه دیگه انقدر فک نزن و با این حرف دستی روی شکمم کشیدم و شروع به خوردن کردم.وقتی صبحونه خوردنمون تموم شد گفتم - امین و احسان یالا پاشین ظرفا رو جمع کنین.سهن تو ام زنگ بزن طیبه خانم زودتر بیاد تا اینجا آشغالی نشده.امین و احسان زود بلند شدم و مشغول شدن یعنی کلا منو سهند رو خیلی دوست داشتن و هرکاری میگفتیم که بکنن نه نمیاوردند و خدایی ما بعضی وقتا بی انصافی میکردیم و زور میگفتیم ولی سهند با یه لحن مسخره گفت - امری باشه!!!؟؟؟با یه حالت قلدری میخواستم بپرم روشو بزنمش که سهند سریع گفت - باشه بابا دیوونه گفتم دیگه امری نداری؟چرا رم میکنی؟وبعد از این حرف پاشد و سریع با گلکسیش شماره ی طیبه خانم-خدمتکار اونجا که هر وقت سهند اینا میومدن اونم میومد و هفته ای یه بار هم به ویلا برای نظافت و سرکشی سر میزد-زنگ زد.منم آیفونم رو برداشتم و شماره ی الناز رو گرفتم.بعد از چند بوق صدای آروم و نازش تو گوشی پیچید - جانم - جانت بی بلا عشقم سلام
(23/11/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط دریا24 ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، hanieyh ، _mozhdeh_ ، kimia kimia1378 ، rana m ، Aesthetic
#5
(پست پنجم )
-وای آرمین سلام چه خبر؟ - خبرا که پیش شماست ولی ما هم میگذرونیم - میخواستی چه خبر باشه؟از وقتی تو رفتی دوباره مامان تب کرده.آرمین تورو خدا انقدر اذیتش نکن - چی میگی الناز؟دفعه ی اول نیست که من با دوستام میام مسافرت و مامان اینجوری میشه!؟خب به من چه که خوشگذرونم - خیلی خب بابا حالا خودت خوبی؟ - خوب!با این خبرای شما مگه میشه خوب بود؟در ضمن هرکس یه ساعت تورو نبینه امکان نداره خوب باشه.همینجوری که حرف میزدم امین و احسان هم اومدن جلوم و رو راحتی قهوه ای رنگ نشستن و من همینجوری حرف میزدم - خب حال تو چطوره؟ - خیلی خب خودشیرینی نکن من خوبم ولی دلم برای داداشیم تنگ شده - باشه عشقم منم دلم برات تنگ شده تا 2-3 روز دیگه هم برمیگردم و هم تورو هم خودمو از دلتنگی درمیارم - باشه داداشی راستی الان سحرم پیشمه میگه به سهند سلام برسون و بهش بگو به زودی بهش زنگ میزنم - باشه گلم بهش سلام برسون با اینکه دلم نمیخواد قطع کنم ولی مجبورم کاری نداری عزیزم؟ - نه مواظب خودت باش به همه هم سلام برسون - باشه فدات شم توهم به همه سلام برسوم و خیلی مواظب خودت باش تا برگردم - باشه کاری نداری؟ - کار که باهات خیلی دارم ولی تو برو به کارت برس - باشه پس خدافظ - خدافظ عشقم.گوشی رو که قطع کردم دیدم امین و احسان دارن با تعجب به من نگاه میکنن آخه تا حالا جلوشون با الناز حرف نزده بودم.یه دفعه احسان با همون دهن باز گفت - آرمین توام؟؟؟!!!بعد یه دفعهسهند که بغل دست من رو مبل راحتی یه نفر نشسته بود قهقه ای سر داد و گفت - آرمین هزار بار گفتم آدم با خواهرش اینجوری صحبت کنه که بقیه فکر بد کنن - بقیه غلط میکنن فکر بد بکنن.یه دفعه امین و احسان با هم گفتند - خواهرش؟؟؟!!!سهند ادامه داد - بله آرمین عادت داره با الناز اینجوری حرف بزنه و فکر کنم الناز تنها کسیه که عاشقانه دوسش داره و این حسو حتی به مادر و پدرو آرمان هم نداره.آرمان داداش کوچیکم بود که 15 سالش بود ولی اون به بابام رفته بود یعنی مثل سهند همچیش مشکی بود ولی من و الناز به مامان رفته بودیم تو فکر بودم که گفتم - راستی سهند الناز گهت سحرم اونجاست وقت کنه بهت یه زنگ میزنه و سلام رسوند - سلامت باشه.امین و احسان هنوز تو شک بودن که گفتم - پاشین بریم لب دریا مهمون من قلیون و چایی.اونا هم خدا خواسته بلند شدن و رفتیم لب دریا.3 روز دیگه هم اونجا به همین روال گذشت تا روز برگشت رسید.وقتی نشستیم تو ماشین دوباره سهند شروع کرد به چرت و پرت گفتن و ما خندیدن ولی من زیاد حوصله نداشتم و دلمم واسه خونه و الناز و آرمان و بابا و مامان حسابی تنگ شده بود.رسیدیم تهران.سهند اول امین بعدهم احسان رو رسوند.یه ربع بعد هم منو رسوند دم خونه.منم مثل امین و احسان ازش تشکر و خداحافظی کردم.کلید رو تو در چرخوندم و در و باز کردم و رفتم تو.طبق معمول خونه سوت و کور بود.مامان به آرایشگاه بزرگ و مجهزش رفته بود.اون واقعا یه آرایشگر بی نظیر بود.بابا هم یه شرکت تجاری بزرگ داشت.اونم تو کارش یه تاجر بزرگ و فوق العاده بود.اما حتی اگه کارم نمیکرد تا آخر عمر خوشبخت و پولدار بودیم.شاید دوتا نسل دیگمون هم تامین بود.پدربزگ بابام دندون پزشک بود . بابای اونم جراح بود و بابای اونم...کلا نسل اندر نسل پزشک و جراح بودن ولی یه دفعه بابام به بابابزرگم گفته که نمیخواد پزشک بشه و در عوض میخواد یه تاجر بشه.چون اون زمان هم تجارت رونق داشت باباش با یه کم سختگیری قبول کرده و منم به گفتم که نمیخوام تاجر بشم و اون در جواب من گفت - تو رفتگر هم بخوای بشی من جلوتو نمیگیرم فقط باید موفق بشی و اگه موفق نشی نمیتونی رو من حساب کنی و منم بهش گفتم میخوام یه شرکت تبلیغاتی و مد بزنم و بابا گفتامیدوارم موفق بشی.من بابا فرهادمو خیلی دوست داشتم.البته مامان فریبا رو هم دوست داشتم ولی یه کم به همه چیز سخت میگرفت.آرمان خان هم طبق معمول مدرسه بود.الناز عزیزم هم دانشگاه بود.
(24/11/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_ ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، hanieyh ، rana m ، Aesthetic
#6
(پست ششم)
دانشگاه من و الناز تهران بود.ما خانوادگی درس خون بودیم برای همین هم دانشگاه تهران قبول شده بودیم ولی در هفته فقط یه روز تو دانشگاه جفتمون کلاس داشتیم چون الناز سال اول بود و من سال سوم.آرمان هم فقط در مورد درس خوندن به ما رفته بود و در هیچ موردی مثل ما نبود و با مشورت بابا قرار شد بره رشته تجربی.اتاق من بغل اتاق الناز بود و اتاق آرمان بغل اتاق من یعنی من وسط الناز و آرمان بودم.خونمون شش تا اتاق داشت.سه تا اتاق بالا در اختیار ما بچه ها بود.یکی از اتاق های پایین مال بابا فرهاد و مامان فریبا بود و دو تا اتاق اتاق مهمون بود که همچیم داشت.داشتم میرفتم سمت اتاقم که حس کردم از اتاق الناز یه صدایی میاد.سریع درو باز کردم که دیدم النازم مثل یه فرشته چشمای خوشگلشو بسته و موهای طلاییش رو روی بالش ملو کرده و خوابیده.امروز یکشنبه بود پس چرا الناز نرفته بود دانشگاه؟!سریع به سمتش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم که چشم باز کرد.وقتی منو دید چند بار پلک زد و بعد یهو پرید تو بغلم و منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم - عشقم چطوره؟ - وای آرمین دلم خیلی برات تنگ شده بود - منم همینطور خانمی.پس چرا دانشگاه نرفتی؟ - به همه دانشجو ها ایمیل زدن و با بعضی هم تماس گرفتن که دانشگاه دستگاهاش مشکل فنی داره و تا یک هفته تعطیله و منم خدا خواسته خوابیدم - پس حالا به افتخار تعطیلیمون پاشو آماده شو که ناهار مهمون منی - الان پا میشم - باشه پس زود باش تا ماشینو بیارم بیرون - باشه داداشی.یه bmw قرمز رنگ داشتم.رفتم سمت اتاقم و یه لباس آبی تیره به رنگ چشمام با شلوار جین آبی و یه سوئی شرت مشکی با کالج مشکی پوشیدم.
(26/11/92)
ببخشید فقط همین قدر تونستم بزارم شرمنده
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط hanieyh ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، rana m ، Aesthetic
آگهی
#7
(پست هفتم)
فوق العاده شده بودم.رفتم پایین ماشینو در اوردم که النازم اومد.وای!!!چه ناز شده بود.تیپ قرمز هم رنگ ماشین زده بود.تا سوار شد گونشو بوسیدم و گفتم - خیلی ناز شدی - مرسی تو هم خیلی دخترکش شدیا من حسودیم میشه بهت بعدم زنگ زد به مامان و بهش گفت من اومدم و ناهاز میرین بیرون.ناهار رو تو یه رستوران شیک با اون همه نگاه خوردیم.بعد از تموم شدن غذا من به الناز گفتم - سیر شدی قشنگم؟ - آره آرمین دستت درد نکنه - خواهش عزیز.بیا سوییچ رو بگیر و برو تو ماشین تا منم بیام - باشه زود بیا.بعد با کفش های قرمز براق و پاشنه بلند در حالی که توجه همه پسرا رو جلب کرده بود و پسرا به من چپ چپ نگاه میکردن رفت تو ماشین.منم سریع پول غذاها رو دادم و رفتم نشستم تو ماشین که یه دفعه الناز گفت - آرمین یه چیزی بگم نه نمیگی؟ - چی؟ - میشه من رانندگی کنم؟ - بله خانومم با کمال میل.لامصب الناز چه دست فرمونی داشت.رسیدیم خونه که الناز گفت - آرمین جون تو خسته ای برو استراحت کن - باشه گلم .بعد از زدن این حرف راه افتادم سمت اتاقم.حدود دوساعتی خوابیدم و بعد بلند شدم و رفتم پایین.ساعت حدودای شش بود و آرمان و مامان و بابا اومده بودن.به همه سلام بلندی کردم که آرمان پرید تو بغلم و ماچ بارونم کرد و منم به تقلید از اون اینکارو کردم.بعد با بابا دست دادم و نشستم پیش مامان و گفتم - مامان خوشگلم چطوره؟بعد محکم گونشو بوسیدم اما مامان هنوز ازم ناراحت بود چون اخماش تو هم بود.من سریع رو به آرمان گفتم - داداشی برو چمدون مشکیه منو از تو اتاقم بیار - چشم و بعد راه افتاد سمت بالا.بابا و الناز داشتن با هم حرف میزدن و اصلا حواسشون به ما نبود.یواش در گوش مامان گفتم - مامانی چیکار کنم که شما از دست من ناراحت نباشید؟ - بگم خوشگذرون نباش دیگه نیستی؟ - آخه مامان عادتم این شده چیکار کنم؟ - من یه راهی پیشنهاد میکنم که کارسازه - چشم رو چشم بفرمایید - باید زن بگیری.با صدای بلندی شبیه عربده گفتم - چی؟؟؟!!! و مامان هم با صدای بلندی گفت - همین که گفتم - ولی مامان من سنی ندارم همش بیست و دو سالمه - همین که گفتم.یه لحظه به خودم اومدم که دیدم الناز و بابا دارن با بهت نگامون میکنن.با سرعت از اونجا درز شدم که برم تو اتاقم که دیدم آرمان داره به سختی چمدون مشکیه منو از پله ها میاره پایین.رفتم ازش گرفتم و گذاشتم وسط پذیرایی و گفتم - سوغاتیای همتون این توئه به جز الناز.الناز جان بعدا بیا از خودم بگیر و با سرعت به سمت اتاقم رفتم و دیگه تا فردا حتی برای شام هم بیرون نیومدم.صبح چشمامو باز کردم و تو همون حالت کسل کننده زیر لب زمزمه کردم - چه روز کسل کننده ای.از اول صبحش معلومه تا آهر شبش مسخرس.اصلا زندگی من کلا کسل کننده شدهباید از این حالت درش بیارم.یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.فکر بدی هم نبود برای گذروندن وقت و از کسلی در اوردن زنگیم برم خواستگاری!بعد هم یه ایراد الکی از دختره میگیرم و نفر بعد...
(28/11/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط hanieyh ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، rana m ، Aesthetic
#8
(پست هشتم)
همینجوری که داشتم فکر میکردم از اتاق اومدم بیرون که دیدم الناز دست به کمر وایساده.رفتم جلو و گفتم - صبح بخیر - گیرم که صبح بخیر - چی شده؟ - اولن دیشت سوغاتی همه رو دادا الا من دومن یه دفه رفتی تو اتاقت و دیگه نیومدی بیرون سومن تازگیا مشکوک میزنی - اولن دیشت که بت گفتم بیا سوغاتی هاتو از خودم بگیر دومن با مامان بحثم شد برا همین اعصاب نداشتم سومن کجای من مشکوکه؟؟؟ - خب حالا یالا سوغاتیام - تو اتاقم تو چمدون قرمزس.الناز سریع دوید تو اتاق و یه دفه جیغ کشید و گفت - همش ماله منه؟ - اره مال توئه و بعد راه افتادم سمت پایین و مامان و دیدم و گفتم - سلام و صبح بخیر به مامان گلم - علیک - مامان من دیشب فکرامو کردمو بعد سریع بی مقدمه گفتم - بریم خواستگاری.مامان با چشای گشاد گفت - چی؟! - مگه چیه!!!خب مگه خودت نگفتی؟ - چرا ولی فکر کردم داری سر به سرم میذاری - نه بابا سر به سر چیه - پس بالاخره سر عقل اومدی - بله حالا اون دختر خوشبختی که برام انتخاب کردی کیه؟ - سحره .اندفه نوبت من بود گه با صدای بلند بگم - چی؟؟؟!!! - مگه چیه؟دختره همه چی تمومه دیگه چی میخوای - ه...ه...هیچی - پس خودتو آماده کن که زنگ بزنم و برای پنجشنبه قرار بزارم - با...با...باشه و راه افتادم سمت اتاقم.با خودم گفتم سحر خواهر بهترین دوستمه نامردیه اگه اینکارو بکنم و در ضمن سهند هم خیلی ناراحت میشه پس باید مامانو منصرف کنم پس دوباره راه افتادم سمت پایین و یه راست رفتم تو آشپزخونه و گفتم - من با سحر ازدواج نمیکنم .مامان با تعجب نگام کرد و بعد گفت - آخه چرا؟ - چون دوست ندارم پس بگرد یکی دیگه رو برام پیدا کن - خیلی خب باشه قبول هرچی تو بگی - فقط از دوستای النازم نباشه - دیگه چرا؟ - همین که گفتم - چشم رو چشم دیگه چی - هیچی چشمت بی بلا - پس پنجشنبه آماده باش - چشم و بعد رفتم تو اتاقم.پنجشنبه هم خیلی زود رسید.خونه دختره خیلی از خونه ما دور بود و اسم دختر مورد نظر مریم بود.رسیدیم و رفتیم تو بعد از سلام علیک نشستیم و دختره با نیش باز قد دهن شتر چایی اورد و تو صورتم زل زد.خیلییییییی بدم اومد.دختره خیلی معمولیه رو به زشت بود.نمیدونم مامان پیش خودش چی فکر کرده بود که اینو واسه من انتخاب کرده بود مخصوصا منم که حساسم و از دخترا زیاد خوشم نمیاد کلا زده شدم از هرچی دختره.دختره همینجوری با همون نیش شتریش داشت نگام میکرد.واقعا در عذاب بودم.اه اه دختره ی احمق عقده ای!!!بالاخره تموم شد.آخیش راحت شدم.دختره هنوزم نیشش باز بود.مامان بالاخره دل کند و اومد بیرون.تا اومدیم بیرون مامان گفت - دختره خیلی با کمالات بود.
(8/12/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط hanieyh ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، kimia kimia1378 ، rana m ، Aesthetic
#9
(پست نهم)
یه دفعه انگار ترکیدم چون با داد گفتم - مامان تو با خودت چی فکر کردی که منو آوردی خواستگاری یه همچین دختری ؟؟؟ - مگه چش بود دختر مردم ؟ - چش نبود گوش بود . سطح خانوادگیش که از ما پایین تر بود قیافش هم مثل میمون بود بی حیا و عقده ای و خواستگار ندیده بود خیلی هم ... یه دفه الناز قهقه زد و گفت - مامان خدایی راست میگه خیلی زشت بود و تا آخر نیشش باز بود و به آرمین خیره شده بود - خب آخه پسرم خیلی خوشگله که همه رو زشت میبینه - آخه نداره مامان من اینو نمیخوام .مامان بعد از اون گشت یه چندتا دیگه همسطحمون و خیلی خیلی خوشگل پیدا کرد ولی من که نقشه داشتم بازم ازشون ایراد گرفتم .نازنین و ملیکا و مبینا هم رد شدن . تا اینکه الناز یه روز اومد تو اتاقم و گفت - داداشی یه چیزی بگم نه نمیگی ؟ -
بگو - یه دوست دارم اسمش سوگنده . بیا بریم خواشستگاریش شاید این یکی شد و با هم ازدواج کردین . خیلی خیلی خوشگل و نازه یه داداش داره اسمش سهیله به خدا خیلی دختره خوبیه . بیچاره الناز خبر نداشت چه خبره . -آرمین به خدا اگه نیای دلمو میشکونی بد . وای خدایا حالا چیکار کنم ؟ به ناچار گفتم - باشه واسه اخر هفته قرار بذار - باشه داداش گلم . از این خوشحال بودم که الناز رو خوشحال کردم و از این ناراحت که باید یه ایراد بیخودی رو دوست الناز میذاشتم اونم که خیلی از دختره تعریف میکنه ودوسش داره .مثه خر تو گل گیر کرده بودم . خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم شب پنجشنبه هم رسید . من دوباره باید قیافه با نیش باز اون دخترا رو تحمل میکردم . شاید فقط به خاطر تفریح نبود به خاطر اینم بود که مامان دست از سر منه بدبخت برداره . اندفه با دفه های دیگه فرق داشت چون دلشوره گرفته بودم و یه حسی بهم میگفت باید بهترین تیپ عمرمو بزنم . چون پوستم سفید بود مشکی خیلی بهم میومد برای همین یه کت و شلوار مشکی با یه بلوز سفید و کروات مشکی زدم
(15/12/92)
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، hanieyh ، kimia kimia1378
#10
(پست دهم)
bmw قرمزم رو سوار شدیم و راه افتادیم.استثنائا اندفه با ماشین من رفتیم خواستگاری !!! وقتی رسیدیم برگشتم به طرف الناز و گفتم - اولالا الناز ما رو کجا آوردی اینجا خونس یا قصره؟؟؟(البته خونه خودمونم مثل همون بود ولی خب باور نمیکردم سطح خانواده دختره مثل ما باشه) - من که بهت گفتم . مطمئنا اندفه هیچ ایرادی نمیتونی از سوگند بگیری - ببینیم و تعریف کنیم . زنگ رو زدیم وارد خونه شدیم . اولین نفر آقای پناهی بود که پدر سوگند بود بود بعد سهیل و بعد مادرش اومدن پیشواز و سلام کردیم . خیلی خانواده خوب و محترمی بودن و من به الناز به خاطر داشتن چنین دوستی با اینکه حتی خودشم ندیده بودم قبطه میخوردم . ما رو راهنمایی کردن تو و نشستیم . بعد از چند دقیقه تو فکر بودم که یه دختر با قد بلند و هیکل خوش فرم اومد . موهاش که از زیر روسریش زده بود بیرون قهوه ای بود . ابروهاش کشیده و مدل دار و رو به بالا بود .چشماش !!! لا مصب چه چشمایی داشت . قهوه ای تیره بود . بینی خیلی کوچیک با لبای کوچیک و صورتی ملایم . گونه هاشم یه هاله صورتی ملایم داشت . یه مانتو قهوه ای کرم با شلواز قهوه ای و کفش پاشنه بلند کرم و یه روسری قهوه ای بلند که موهای جلوشو کج داده بود . ای خدا چرا من دلم داره اینجوری میشه ؟؟؟!!! داشتم فکر میکردم که یه سینی اومد جلوم اما قبلش بوی عطر خوشبوی سوگند که آدم و مست میکرد رفت تو بینیم که چشمامو بستم و با لذت یه نفس عمیق کشیدم که یه دفه سوگند گفت - بفرمایید - ممنون .سرم رو بلند کردم که چشمای آبیم تو چشمای قهوه ایش گره خورد اما برعکس همه دخترا که نگاه نکرده نیششون باز بود سوگند یه اخم قشنگ کرده بود . یه لحظه حس کردم دلم لرزید . همینجوری داشتم نگاش میکردم که احساس کردم پام داغ شد بعد هم مثل دخترا چشمامو بستم و از ته دل جیغ بنفش کشیدم . سوگند با نگرانی سینی رو روی میز گذاشت و اومد جلوی منو گفت - چی شدین ؟ یه نگاه به الناز انداختم که به جای اینکه بیاد جلو بگه داداش چی شدی داشت از ته دل یه خنده بی صدا میکرد . منم وقتی النازو دیدم نا خداگاه قهقه زدم . یه دفه انگار همه منتظر بودن چون اونا هم زدن زیر خنده اما سوگند با همون اخم داشت منو نگاه میکرد ( چه بد اخلاق ) . چون من اخرین نفری بودم که چایی برمیداشتم سوگند رفت نشست . یه ساعتی بود که همه داشتن با هم حرف میزدن اما من نمیدونم چم شده بود چون از همون اول زو مکرده بودم رو قیافه سوگند اما اون خودشو به ندیدن زده بود . این جلسه برای آشنایی بود برای همین هم حرف خاصی توش زده نشد . بعد از یه ساعت و نیم اماده رفتن شدیم . از همه خدافظی و بابت مهمون نوازیشون تشکر کردیم . کلا از همون لحظه اول از این خانواده خوشم اومده بود و انگار که چند ساله میشناسمشون.
( 22/12/92 )

اینم پست جدید .
دوستان دقت داشته باشین که اخر هر هفته پست گذاشته میشه چون هنوز تموم نشده و دارم مینویسمش . اگه پستاشو تند تند بزارم مجبورم رمانم تند تند و بدون فکر و تمرکز بنویسم و اون موقع خراب میشه پس لطفا نظر و پیام خصوصی ندین که زود بزار و چرا نمیزاری .
باز هم از حمایتاتون بی نهایت ممنون و سپاسگزارم و میخوام بدونید که خیلی دوستون دارم و قدردان محبتاتون هستم و فراموششون نمیکنم .
باز هم ممنون.
HeartHeartHeart
دلگیر شدم از این شبا از هرچی عشقه بعد تو
دستی نبود باور کنه سردی دستای منو
این رابطه تموم شد و روزای خوب یادت نموند
یادت میاد کی با تو بود
کی تو رو تا اینجا رسوند ؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط hanieyh ، kimia kimia1378 ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، Roz77


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان