18-01-2014، 15:45
جمعه ساعت 8 صبح راه افتادیم .
حدود ساعت 12 من رفتم خونه .
شومینه و بخاری ها رو روشن کردم .
گوشیم زنگ خورد . وحید بود .
سلام ستاره
سلام چی کار داری؟
منو رضا میایم اون جا .
باشه بیاید.
خدافظ وحید
خدافظ
حدود ساعت 6 اومدن
رفتن نشستن رو مبل
رضا و - وحید حجوم بردن سر یخچال هر چی بود برداشتن .
ساعت 8 شام رو خوردیم .
جادو شد که اینا ساعت 9 خوابیدن آخه همیشه ساعت1 شب می خوابیدن.
صبح ساعت 7 پاشدم صبحانه شون رو آماده کردم .
بیدارشون کردم صبحانه رو خوردن .
2 تاشون رفتن پارک برای نهار اومدن .
نهار رو خوردن رفتن .
ساعت 5 به النا و بهی زنگ زدم
با هم رفتیم رستوران .
شام رو خوردیم .
اونا اومدن خونه ی من .
شب موندن .
صبح که رفتم سر یخچال دیدم خالیه
رو در یخچال یه یاداشته که نوشته : آبجی ستاره من و النا یخچال رو خالی کردیم نگران نشی بابای
یعنی دیگه روانی شدم
زنگ زدم به مامانم گفتم : سلام من میام اونجا
گوشی رو قطع کردم .
رفتم آماده شدم
حدود ساعت 12 من رفتم خونه .
شومینه و بخاری ها رو روشن کردم .
گوشیم زنگ خورد . وحید بود .
سلام ستاره
سلام چی کار داری؟
منو رضا میایم اون جا .
باشه بیاید.
خدافظ وحید
خدافظ
حدود ساعت 6 اومدن
رفتن نشستن رو مبل
رضا و - وحید حجوم بردن سر یخچال هر چی بود برداشتن .
ساعت 8 شام رو خوردیم .
جادو شد که اینا ساعت 9 خوابیدن آخه همیشه ساعت1 شب می خوابیدن.
صبح ساعت 7 پاشدم صبحانه شون رو آماده کردم .
بیدارشون کردم صبحانه رو خوردن .
2 تاشون رفتن پارک برای نهار اومدن .
نهار رو خوردن رفتن .
ساعت 5 به النا و بهی زنگ زدم
با هم رفتیم رستوران .
شام رو خوردیم .
اونا اومدن خونه ی من .
شب موندن .
صبح که رفتم سر یخچال دیدم خالیه
رو در یخچال یه یاداشته که نوشته : آبجی ستاره من و النا یخچال رو خالی کردیم نگران نشی بابای
یعنی دیگه روانی شدم
زنگ زدم به مامانم گفتم : سلام من میام اونجا
گوشی رو قطع کردم .
رفتم آماده شدم