امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو تا داستان کوتاه...

#1
روزی مردی عقربی را دید که درون اب دست و پا میزند،

او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد
.

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از اب بیرون بیاورد
،

اما عقرب بار دیگر او را نیش زد
.

رهگذری او را دید وپرسید
: برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟

مرد پاسخ داد
: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.


دو تا داستان کوتاه... 1شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.

روزی حضرت عیسی او را دید
، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است.


فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست.


پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
خدایا
کمی بیا جلوتر...میخواهم در گوشت چیزی بگویم...!
این یک اعتراف است...
من بدون او دوام نمی آورم...حتی تا صبح فردا...!.!

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  ۱۰ مدل موی کوتاه که ده سال از سن تان کم می کند!همراه فیلم آموزش کوتاهی مو
  داستان کوتاه عاشقانه
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین
  داستان واقعی ترسناک درباره اتفاقات عجیب

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان