امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#21
تاکی باید منتظر باشیم دوست عزیزHuh
پاسخ
آگهی
#22
cryingبقیشو کی میزاری
پاسخ
#23
با تکون دادن دستی از خواب بیدار شدم.....چشمامو مالیدمو پرسیدم:
_ساعت چنده؟
مامی:
_ 10 شب !....
_ خب بذار یه ذره دیگه بخوابم!
که یهو یادم افتاد ساعت 8 باید می رفتم فرودگاه.....با جیغ نشستم رو تخت و گفتم:
_گفتی ساعت چنده؟
مامی که ترسیده بود:
_10 !
محکم زدم تو سرمو گفتم:
_خاک بر سرم!
مامی خیلی جدی دستمو کشید و گفت:
_نزن تو سرت دیوانه.....بده برای بچه!
خدایا این مادر منو شفا بده .....کدوم بچه آخه؟....هنوز نه به باره نه به داره!......
حوصله ی جواب دادنشو نداشتمو فوری از جام بلند شدمو به فرید زنگ زدم:
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!....the mobile set is off
زیر لب "لعنتی " گفتمو گوشی رو پرت کردم رو تخت!
مامی هراسون اومد سمتم:
_چی شد دختر؟...این کارا چیه؟....
نشستم لبه تختو دستمو گرفتم جلوی صورتم:
_قرار مهمی داشتم ساعت 8 !....
سری تکون داد و گفت:
_ خب به کلمه به من می گفتی که بیدارت کنم.
عصبی دستمو از روی صورتم برداشتم:
_خب منِ لامصب کف دست بو نکرده بودم که خوابم می بره که!
مامی:
_حالا عیب نداره....ناراحت نباش...برات بده!
عین دیوانه ها یهویی زدم به سیم اخر ....بالشمو برداشتمو محکم نه یکبار . نه دوباره بلکه چند بار زدم تو سرمو با فریاد گفتم:
_ مامی دست از سر من بردار....من حامله نیستم.....ولم کن......خسته ام کردی....خدایا منو مرگ بده راحت بشم!
مامی با چشمای گنده شده نگاهم کرد و بعد در حالی که زیر لب یه چیزایی می گفت رفت بیرون از اتاق!
دوباره شماره فرید و گرفتم....بازم خاموش بود....گفتم شاید تو هواپیماست!.....فحش نثار خودم می کردم که چرا بی موقع خوابم برده!....تف به این شانس سگی.....اه !!!!!
.................................................. .................................................. .......................................
فصل57
دوباره تو دستشویی بودمو بالا می آوردم.....
هیوا:
_ای بابا این که هنوز داره بالا میاره!....
از دستشویی اومدم بیرون و دوباره خودمو پرت کردم رو مبل!
هیوا رو به مامی کرد:
_ باید آزمایش بده!...این جوری که نمیشه!
با خشم گفتم:
_حرفشم نزن !
مامی:
_ آوا اینقدر منو حرص نده!....از کجا اینقدر مطمئنی که باردار نیستی؟!
هیوا با تردید:
_ یعنی میخوای بگی....
حرفشو قطع کردم:
_دقیقا همون چیزیو که تو می خواستی بگیو میخوام بگم!....منو بهواد اصلا با هم رابطه نداشتیم!
نمی دونم چرا دروغ گفتم....نمی دونم چرا رابطمون با بهواد پنهونش کردم؟...مگه خلاف شرع بود؟...خلاف قانون بود؟.....خلاف هنجار های جامعه بود؟....پس چرا قایمش کردم؟....
مامی با دهان باز نگاهم کرد:
_داری دروغ میگی دیگه؟.
سر تکون دادم!
هیوا که دید الان ِ منو مامی دعوامون بشه سریع مانتوشو تنش کرد و عزم رفتن کرد!
مامی:
_کجا میری؟!
نگاه با منظوری به من انداختو گفت:
_ می رم داروخونه baby check بگیرم!
تا اومدم مخالفت کنم رفت!....بذار بره بخره.....وقتی که ضایع شدن حالیشون میشه!....مسخره ها!

بی منظور رفتم تو اتاقم...حوصله ام سر رفته بود!....دوباره یه نگاه به صفحه گوشیم انداختم که ببینم بهواد پیامی چیزی داده که گوشیم زنگ خورد....با دیدن شماره لبامو جمع کردمو با لبخند جواب دادم:
_ سلام!
صدای گرم و با محبت مادر بهواد تو گوشم پیچید:
_سلام آوا جان خوبی دخترم؟
_مرسی من خوبم....شما خوبید؟.....آقای بهرامی؟...بهناز؟...بهنام؟
بهوادو نپرسیدم.
_همه خوبن گلم....مامان اینا چطورن؟
_خدا رو شکر اونا هم خوبن!
_راستش یه چیزایی شنیدم که باورم نشد....گفتم زنگ بزنم از خودت بشنوم.
با ترس گفتم:
_چی شنیدین؟
لحنش یه کم غم دار شد:
_ تو و بهواد با هم مشکل دارید
_......
_ یک ماه و خرده ای هست که تو خونه مامانت اینایی!
_.......
_ در خواست طلاق دادی!
_......
_بازم بگم؟
مثل یخ وا رفتم!.....بهواد اینقدر لوس و بچه ننه ست که همه چیو واسه مامانش تعریف کرده؟....چه توقعی داری آوا؟.....تا کی می تونست از خانوادش مخفی کنه؟....بالاخره که می فهمیدن!....
سعی کردم عادی باشم:
_ منو بهواد با هم یه مشکل جزیی داریم!....طلاق و جدایی فقط برای ترسوندن بهواده!....یا بهتره بگم برای عاقل شدنش!
_واسه یه مشکل جزیی نزدیک دو ماهه که رفتی؟!
_......
_به من دروغ نگو آوا جان!.....
_نه باور کنید دروغ نمیگم!....بهواد کاری کرده که ازم نخواید براتون توضیح بدم!....فقط بدونید یه جریمه کوچیک واسش لازمه!...باید به خودش بیاد!
حالا خودمم می دونستم که دارم الکی میگم.....من جدی می خواستم طلاق بگیرم!....
ادامه دادم:
_ شما که خودتون می دونید چقدر بهوادو دوست دارم!....مطمئن باشید اگر موضوع جدی نبود هیچ وقت ترکش نمی کردم!
_می دونم عزیزم....ولی بهواد خیلی داغون شده!....اگه ببینیش نمیشناسیش!....همش تو خودشه!....حرف نمی زنه!....ساکته!....اون قدر بهناز به پرو پاش پیچید تا آخر سر به بهناز جریانو گفت!....
من خوبیتونو می خوام.....دوست ندارم بیشتر از این شاهد ضجر کشیدن بچه ام باشم!....نمی خوام ببینم که روز به روز بیشتر دارید از هم فاصله می گیرید!

ادامه پست:


_من به شما حق میدم رکسانا جون!.....شما نگران بهواد هستین!
پرید وسط حرفم:
_نه تنها نگران بهواد....نگران تو هم هستم!
_می دونم شما محبت دارین!...ولی من فعلا بر نمی گردم!.....مدتی باید از هم دور باشیم!برای جفتمون بهتره.هم بهواد کمی نیاز به تنهایی داره و هم من.
نفس صدا داری کشید:
_نمی دونم چی بگم آوا جان...بیشتر از این اصرار نمی کنم که ناراحت بشی!...ولی ازت خواهش می کنم...نه به عنوان مادر شوهرت بلکه به عنوان مادر خودت!....زودتر برگرد!...این جدایی اخر و عاقبت خوشی نداره!
_چشم رکسانا جون!...زود بر می گردم....فقط شما هم لطف کنید به بهواد حرفی نزنید.
خنده ی مصنوعی کرد:
_باشه دخترم....امان از دست تو.
یه سری حرفای دیگه زدیم و قطع کردم!....پوفی کشیدم و تو یاهو رفتم!.....دیدم باز دوباره از طرف بهواد پی ام نیومده....ولی عوضش از فرید پیام داشتم:
_ خیلی بچه ای آوا....خیلی!....بهت گفته بودم که حرفام مهمه!....ولی تو گوش نکردی!...به هر حال دیگه همه چی گذشت!...من دیگه ایران نمیام....تو هم بهتره کاری به کارم نداشته باشی.خدا نگهدار
اهی کشیدم!...دلم میخواست بدونم چی میخواسته بهم بگه.....یه حس خاصی نسبت به شنیدن حرفای فرید داشتم....با اینکه آنلاین نبود ولی واسش تایپ کردم:
_تورو خدا فرید!...بهم بگو چی میخواستی بگی...باور کن خواب موندم...نتونستم خودمو برسونم!....واقعا کنجکاوم که حرفاتو بشنوم.خواهش میکنم بهم بگو!....
منتظر شدم تا شاید جواب بده ولی بی فایده بود!...لب تاپو بستمو برگشتم تو هال!
هیوا:
_ بیا آوا !
از پله ها پایین اومدم رفتم سمتش...کیسه ای رو گرفت جلوم:
_ بلدی که باهاش کار کنی؟
شونه بالا انداختم!...واسم توضیح داد که چجوری از بیبی چک استفاده کنم!.....با دستای لرزون و قلبِ به تاپ تاپ افتاده جعبه رو ازش گرفتمو رفتم بالا تو اتاقم!...بسته رو باز کردمو یه دور دیگه پشتشو خوندم!....
پس اگه قرمز بشه یعنی حامله ام!....جون مادرت قرمز نشــــــــو !

مامی تقه ای به در زد:
_چی شد؟
با بغض از جام بلند شدم!....یه بار دیگه به نتیجه نگاه کردم!.....عوض نشده بود!.....پس یعنی؟!.....درو سریع باز کردمو با چهره ی اشکی خودمو انداختم تو بغل مامی:
_مثبتِ مامی!
و هق هق گریه ام!
هیوا سراسیمه وارد اتاق شد:
با دیدن منو مامی که تو بغل همیم و من عین مادر مرده ها گریه می کنم با تعجب پرسید:
_مثبت بود؟
مامی چشماشو باز و بسته کرد و منو از آغوشش جدا کرد....سرمو انداختم پایین و گریه کردم!....مامی چونه امو گرفت بالا و صورتمو نگاه کرد و بعد با لحن خوشحالی:
_ مبارکِ عزیزم!.....گریه نکن شگون نداره!....
بعد با شوخی گفت:
_اونی که باید گریه کنه منم که مادربزرگ شدم پیر شدم!
خندیدم!...
هیوا:
_مامی یه دقیقه بذار منم بغلش کنم!....
و مامی رو کشید کنار و منو گرفت تو بغلش:
_وای آوا....من دارم خاله میشم؟.....خدای من!.....دیدی شیطون چاخان کردی؟.....گفتی با بهواد رابطه نداشتم....پس این بچه از باد هواست؟
لبخند نصفه نیمه ای زدم و چیزی نگفتم!
مامی از اتاق بیرون رفت و قبل از رفتنش گفت:
_بیاین پایین با هم به باباتون بگیم داره پدربزرگ میشه!...آوا تو هم دیگه گریه نکن قربونت برم!
اشکامو پاک کردمو سر تکون دادم!....هیوا دستمو کشید و برد سمت دستشویی:
_ ناشکری نکن خواهری!...می دونی خیلیا حسرت بچه رو با خودشون به گور می برند؟.....باید شکرگذار باشی نه این که گریه و زاری کنی!
_........
_واسه بچه ات هم خوب نیست!....غم باد می گیره!
_..........
_ فردا با هم میریم دکتر!....باید تحت نظر باشی.
شیر آبو باز کرد و خودش صورتمو شست!....دیگه گریه ام بند اومده بود...ولی صدام بغضی بود:
_هیوا؟
_جونم؟
_بهوادو چیکار کنم؟....من درخواست طلاق دادم.
با صبوری تو چشمام زل زد:
_ خب تا بچه به دنیا که نمیذارن طلاق بگیرید!....
با یکدندگی گفتم:
_فعلا نمی خوام بهواد چیزی بدونه.
_یعنی چی؟.....گناه داره...پدر بچه ست.
_باشه....فعلا نباید بدونه!...تا ببینم با این لامصب چیکار میتونم بکنم!
و با مشت زدم تو شکمم و دوباره گریه کردم!
هیوا با عجله دستمو از روی شکمم برداشت:
_این چه کاریه روانی؟....اذیتش نکن
درمیون هق هق:
_کیو؟
_بچه اتو !
بچه ی من؟....خدایا دارم درست می شنوم؟....این من بودم که مادر می شدم؟.....پس چرا اصلا خوشحال نیستم؟...چرا واسم مهم نیست؟...چرا از نبودنش بیشتر راضی ام؟....چرا ؟....من چه جور مادریم؟....چه طور اصلا تو خودم حسش نمی کنم؟....نکنه اشتباه شده باشه و من حامله نباشم!
سوالمو بلند پرسیدم!
هیوا لبخند زد:
_ممکنه اشتباه باشه اما 90 در صد درسته!
آهی کشیدمو وا رفتم!
_بیا بریم پایین به بابا بگیم!....حتما از خوشحالی سکته می زنه.
پوزخندی زدم:
_ بفهمه دختره اش از نامردی مثل بهواد حامله ست از ناراحتی سکته می زنه!
_چرا اینقدر منفی بافی؟!
_چون این اتفاق منفی هم هست!.....حامله شدن من تو این موقعیت....
بعد یهو با غصه گفتم:
_من همش 22 سالمه....تازه اول جوونیم ِ !
به آرومی به شونه ام زد:
_ به این چیزا فکر نکن

بابام در حالی که حلقه اشکی تو چشماش نشست:
_راست میگی آوا؟....
_بله بابا....
خندید:
_یعنی من دارم پدربزرگ میشم؟.....خدایا شکرت!
تو دلم گفتم چی چیو شکر پدر من؟.....من به فکر از بین بردن بچه ام اون وقت شما شکر می کنی؟!
چیزی نگفتم و با لبخند سر تکون دادم!
پرید و بغلم کرد:
_خوشحالم آوا....مبارکتون باشه!.....بهواد حتما پدر خوبیِ!
چشمام 8 تا شد!....بابام که از بهواد متنفر بود!...چی شده الان؟
گونه امو بوسید و بازم تبریک گفت.....
بابام:
_ هیوا زنگ بزن کسری بیاد امشب شام مهمون من!
هیوا هم با خوشحالی دوید سمت تلفنو خبر مهم و به کسری داد!.....
یه لحظه دلم گرفت!...اگه الان بهواد بود....اگه منم مثل زنای دیگه خونه زندگی داشتم....اگه بهواد واقعا دوستم داشت....اگه من ولش نمی کردم....اگه بهواد عذرخواهی می کرد....اگه من طلاق نمی خواستم!...اگه به وقتش حامله می شدم!..اگه اگه....شاید می تونستیم با بهواد یه جشن دو نفره بگیریم!...از اونا که تو رمانا می خونیم!....که پسره کلی ذوق می کنه و دختره رو غرق بوسه می کنه!
یا اصلا مهمونی دو نفره هم نخواستیم!...چرا امشب نباید بهواد هم باشه؟....چرا بابام فقط از هیوا خواست تا به کسری زنگ بزنه و دعتوش کنه!....؟
چرا؟چرا ؟چرا؟
پوفی کشیدمو خودم رشته افکار خودمو چیدم!....لعنت به این زندگی که هر روزش یه مشکلی داره!

واسه فرار کردن از نگاه های مامی و بقیه جمعو ترک کردم و رفتم تو اتاقم!....بی هدف دوباره رفتم یاهو....فرید جواب داده بود:
_نمی دونم از خوش شانسیته یا از دل پاکت !...هر چی که هست مامانم تو ایران حالش بد شده!....بیمارستانِ...مجبورم هنوز نیومده یه سفر کوتاه برگردم ایران!
اگه واقعا دوست داری به حرفام گوش کنی منتظر باش تا بیام!....پس فردا اونجام!...بهت زنگ می زنم!فعلا بای.

با خوش حالی بالا و پایین پریدمو الکی خندیدم!.....بعد یهویی دستم با ترس رفت سمت شکمم!.....با احتیاط نوازشش کردم!.....الهی بمیرم که گیر همچین مادر دیوونه و پدر نامردی افتادی!....کاش اصلا به دنیا نیای.
چیش!...چه حرفا می زنی آوا....بچه اته!از پوست و خونته!....اونوقت آرزوی مرگشو می کنی!؟

پست جدید:
.................................................. .................................................. ......................................
فصل58
ساعت 3 نصف شب بود که با صدای زنگ یاهو مسنجر از خواب پریدم!....یادم رفته بودSIGN OUT کنم!
سریع از جام بلند شدم و به سمت لپ تاپم رفتم....دعا دعا می کردم که فرید باشه....ولی نبود!....با دیدن اسم پیام دهنده یه لحظه قلبم از تپیدن ایستاد...بهــــــــواد ؟؟!
خدای من!...دارم درست می بینم؟...بالاخره دلش واسم تنگ شد؟....
فوری پیامو باز کردمو چراغ رو روشن کردمو با صدای بلند خوندمش:
_ سلام آوا....خوبی؟....دلم خیلی برات تنگ شده!...می دونم ازم متنفری!...می دونم که خودم باعث این تنفر شدم...می دونم که حتی دلت نمی خواد صدامو بشنوی!...همه ی اینا رو می دونم اما دلم خیلی هواتو کرده!......من....بهوادی که غرورش عالم و آدمو تباه می کرد به خواری افتادم!....دیگه غرورم واسم مهم نیست!....دیگه مهم نیست که همه راجع بهم چی فکر می کنن....مهم نیست خانواده ام واسم نگرانن!....هیچی مهم نیست.....فقط تو مهمی آوا....تورو خدا منو ببخش!...آوا بدون تو نمی تونم نفس بکشم....بدون تو هوا کم میارم....بدون تو زندگیم سیاهِ!...حق داری ناراحت باشی....حق داری ازم بدت بیاد!
ولی غلط کردم....غلط کردم بهت تجاوز کردم!....غلط کردم زن صیغه کردم....غلط کردم بهت بی توجهی کردم...غلط کردم سرت داد زدم!...غلط کردم ترکت کردم!....غلط کردم!....غلط کردم....غلط کردم!....
غلط کردم بابت کارام ازت عذرخواهی نکردم!.....غلط کردم لعنتی!....می فهمی؟....می فهمی چه حالی دارم؟....
می فهمی چند شبه نخوابیدم!.....می فهمی چند روزه سر کار نرفتم!...همش دارم تو رو تعقیب می کنم!.....دارم از دور می بینمت تا بلکه آروم بشم!
آوا به خدا اگه طلاق بگیری من می میرم!.....اگه هم نمیرم خودم خودمو می کشم!....آوا من یه خاطر تو از همه گناهام گذشتم!....
من خانواده مذهبی داشتم ولی بعد از اینکه خدا تورو بهم داد نماز خون شدم!.....به شکرانه ی وجود تو اهل شدم!....
آوا به جون خودم!....به جون مامانم!....به جون خودت که بدون تو منم می میرم پشیمونم!.....به خدا پشیمونم!منو ببخش!....دوباره برگرد.....قول میدم دیگه اذیتت نکنم...دیگه بی احترامی نکنم!...دیگه سر و گوشم نجنبه!.....قول میدم اوا !....فقط تو برگرد!...باور کن همه اش تنم می لرزه که همین امروز فرداست تو درخواست نامه طلاقتو بفرستی برام!....به خدا بریده ام!...به خدا تحمل ندارم!آوا بهم رحم کن!
نمی دونم الان که دارم پیام میدم بیداری یا نه؟!...ولی خواهش میکنم جوابمو بده!...حتی شده بعدا!
خداحافظ عشق من!

با خودندن پیام نه گریه ام گرفت....نه بغض کردم....نه تحت تاثیر قرار گرفتم!....مثل کوه یخی همینجور پیامشو خوندم!...ولی نه اشکی ریختمو نه لبخندی رو لبام نشست!
هیچی!....شاید واسه بخشیدن بهواد کمی دیر بود!...شایدم دیگه من به اندازه قدیم بهوادو نمی خواستم!...البته چرا...هنوز همون قدر می خوامش ولی نمی تونم ببخشمش!....بهواد بنیان منو نابود کرده!...حالا یادش افتاده منو دوست داره؟...حالا یادش افتاده پشیمونه؟...حالا یادش افتاده که بهم بد کرده؟!

در جواب پیام بلند بالاش نوشتم:
_ واسه این حرفا کمی دیر شده آقا بهواد !....امیدوارم اینو درک کنی که نباید مزاحم بشی!
خدا نگهدار برای همیشه!
نفسمو با صدا دام بیرون و لپ تاپو بی درنگ بستمو دوباره گرفتم خوابیدم!....فکر کرده من همون اوای قدیمم که با دو کلمه خر بشم!...پسره ی ابله!
سرمو به بالش نذاشته خوابم برد.....صبح که بیدار شدم هیوا اومده بود تا ببرتم دکتر ولی پامو تو یه کفش کردم که نمیام....دلم نمیخواست وجود این بچه برام خیلی مهم بشه!....حتی ته دلم شک داشتم که واقعا بچه ای در کار باشه....با خودم می گفتم ممکنه که بیبی چک غلط نشون داده باشه!....والا....استغفرالله خدا که نیست....اشتباه می کنه.

با صدای زنگ گوشیم به سمت میز توالتم دویدم!.....شماره ای بود از خارج کشور....حدس زدم فریده پس بی درنگ جواب دادم:
_الو؟....فرید؟
صدای آشناش تو گوشم پیچید:
_سلام آوا...من کارام زودتر آماده شده!....فردا شب اونجام!....
از ذوق پریدم بالا ولی سعی کردم صدام عادی باشه:
_باشه پس می بینمت!
_فعلا
_خدانگهدار!

ادامه ی قبلی:

مسواک زدمو رفتم پایین صبحانه ی مفصلی خوردم و از خونه زدم بیرون!...دلم نمی خواست خودمو خونه نشین کنم!....اونم به خاطر چی؟....به خاطر بچه ای که هنوز از وجودش مطمئن نیستم.....
ماشینو از پارکینگ در آوردمو با سرعت از کوچه زدم بیرون......دلم می خواست امروز تا شب تو خیابون باشم....دلم میخواست بترکونم....فوری زنگ زدم به نگین و بهش گفتم دارم میام دنبالش که بریم بگردیمو اونم از خدا خواسته قبول کرد!....بعدش زنگ زدم به آیناز و از اونم خواستم باهامون بیاد!
دلم می خواست به پگاه هم بزنگم ولی دیدم نه هر چی باشه اون دختر خاله ی بهواده!...همون بهتر سایه اش کمرنگ باشه!

نگین با جیغ و ویغ سوار ماشین شد و طبق عادت دیرینه امون دستامونو محکم بهم کوبیدیمو هورا کشیدیم.
نگین:
_ چطوری تو؟!!!!!
_خوب!...بهتر از این نمیشم!..حالا کجا بریم؟
با تعجب گفت:
_تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی!....
_حالا که دارم می کنم.
ابروشو انداخت بالا و گفت:
_ بریم دربند!
چشمکی زدم:
_موافقم!
_خودمون دو تاییم؟
دنده رو جابجا کردم:
_نه آیناز هم هست.
چشماشو ریز کرد و چرخید سمت من:
_آیناز کیه؟
_یکی از دوستای دانشگاهم!
خندید:
_رابطه ات با تارا شکرآب شده که رفتی سراغ یکی دیگه؟
_نه بابا....اون تارا انگار ماکروفر بود هنوز شوهر نکرده حامله ست!
یکی نبود بگه احمق جون خودتم با یه بار رابطه حامله شدیا!
نگین :
_خدایی؟....چرا اینقدر زود؟
با تحکم گفتم:
_بشین سر جات بچه!...به تو چه مربوط؟
_خودت گفتی.
_من فرق دارم...من دوست صمیمی اش هستم.
_اوهو....چه نوشابه ای هم واسه خوش باز میکنه!
_......
_راستی بهواد خوبه!؟
واسه این که بحث رو عوض کنم:
_ از توی داشبورد یه سی دی دربیار!...آهنگ سوز شدیم....
متوجه پیچوندنم نشد و سری تکون داد و یه سی دی تو ضبط گداشت!....و صدای خواننده بود که فضای ماشینو پر می کرد!
نگین:
_ خونه دوستت کجاست؟
_ نزدیکه...چطور؟
_هیچی!


آیناز خیلی سنگین سوار ماشین شد و منو نگین جیغ جیغ کنان بالا پایین می پریدیم:
_وای سلام آینازی....دلم برات تنگ شده بود
لبخند ملیحی زد:
_جدا؟....ما که تازه همو دیدیم!
لبامو جمع کردمو با چشم غره گفتم:
_حالا می میری نزنی تو ذوق آدم؟....چیش!
خندید:
_شرمنده حواسم نبود سیاه بازیه!
سه تایی خندیدیمو من استارت زدم!.....
نگین:
_آوا یه ذره آهنگو زیادش کن!
_به روی چشم دختر خاله!
به مسخره گفتم دختر خاله!....چون نگین بدش می اومد از این لفظ.می گفت دهاتی ها همدیگرو با نسبت فامیلی صدا می کنن!
نگین:
_کوفت!
واسش بوسی فرستادمو صدای آهنگو زیاد کردم!
یک ساعت بعد توی یکی از رستورانای دربند بودیم....خیابونا خیلی ترافیک بود!....هفته ی دیگه عید بود و هیچ کس حال و هوای عیدو نداشت!...هر سال این موقع منو به زور از مرکز خرید ها جمع می کردن!....همه اش خرید می کردمو شور و اشتیاق زیادی برای سال تحویل داشتم!
اما امسال.....
آهی کشیدم!
آیناز:
_چرا آه می کشی؟...
-هیچی!
نگین که مثلا می خواست مزه بریزه:
_جدی اش نگیر آیناز حون....این آوا همیشه تو خودشه!...یه جورایی خوددرگیری داره!
من:
_اونی که خود درگیری داره تویی!....
بعد رو کردم به آیناز:
_اینقدر درس خونده ها دیگه شب و روزو قاطی می کنه!
نگین دستشو گذاشت زیر چونه اش:
_ آخه همه که مثل شما هنرستانی نبودن!....
آیناز:
_خیلی خب حالا دعوا نکنید!
واسه نگین خط و نشون کشیدم و دلم یه خرده خنک شد!.....اونم فقط یه خرده!
چند دقیقه بعد سفارش غذا دادیم!....نگاهم افتاد به نگین که روی تخت دراز کشیده بود و کفش هاشم درآورده بود....با چشمای گشاد گفتم:
_ تعارف نکنی نگین جان !....انگار نه انگار اینجا آدم نشسته!
نگین خندید و خودشو جمع کرد!
آیناز:
_بعد از ناهار کجا بریم؟
کمی فکر کردم:
_ بریم قلیون بکشیم!
نگین:
_ نابغه این جا خودش قلیون داره.
آیناز:
_خب حالا بعد از اینکه قلیون کشیدیم کجا بریم؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_بی خیال آینازی!....حالا یه جا میریم دیگه!....
نگین آهی کشید!...منو آیناز همزمان با هم چرخیدیم سمتشو یک صدا گفتیم:
_ چت شد؟
این کار باعث شد سه تامون خنده مون بگیره!
نگین:
_هیچی بابا....به خاطر کنکور امسال عید مسافرت نمی تونم برم!
با حرص گفتم:
_-ای خدا لعنت کنه اون باعث و بانی کنکورو !
_آیناز:
_آره والا.
نگین:
_شهاب واسه کارش می مونه تهران اما مامان و بابام میرن شیراز پیش فامیلای بابام!
آیناز:
_ منو خواهرم آیلار و شوهرشو بچه اش هم میریم تبریز پیش مامان و بابام!
آخه آیناز به خاطر درس اومده بود تهران و خواهرش هم شوهرش تهرانی بود و این جا زندگی می کرد.
نگین:
_ شما کجا میرید آوا؟
نفس صداداری کشیدم:
_مامان اینا رو نمی دونم!....خودم هیچ جا.
نگین:
_بهواد چی؟....با خانواده اش جایی نمی رید؟
خودمو عادی نشون دادم:
_وقتی من نمیرم بهواد تنها بره؟.....یه حرفی می زنی ها !
آیناز خندید:
_ پس می خواین دوتایی باهم تنها باشید!....همه خاندانو می خوای راهی مسافرت کنی ولی خودتو عشقت تنها بمونید!
با بی تفاوتی گفتم:
_ آیناز تو هم مغزت اندازه نخوده ها !...آی کیو منو بهواد که چند ماهه با هم تو خونه تنهاییم!...مثلا شوهرمه ها !
نگین زد تو سرم:
_ خاک تو سرت که اینقدر شوهر شوهر می کنی.
با لنگم لگد زدم بهش:
_ به تو چه حسود!



پول غذا رو من حساب کردم...یعنی اونا خیلی اصرار کردن ولی من دلم خواست مهمونشون کنم!....سوار ماشین شدیم:
من:
_ به اینم می گن رستوران؟؟....یه قلیون نداشت خیر سرش!
آیناز:
_ بهتر بابا ضرر داره!
_خب تو نکش!....به من چیکار داری؟!
نگین:
_حالا کجا بریم؟
آیناز:
_ خرید!
منو نگین هم زمان گفتیم:
_ اه !!!!!!!!....
من:
_خسته نشدی از بس خرید کردی!؟
آیناز مظلوم شد و چیزی نگفت!
نگین:
_شهربازی!
آیناز:
_ آخه الان کدوم شهر بازی ای بازه؟
من:
_ خب میریم استخر !
نگین:
_ میشه بگی کدوممون الان مایو همراهمون هست؟
دیدم چرت گفتم ساکت شدم!
همون موقع یه بنز سفید مدل بالا چنان لایی کشید و از بغل ما رد شد که آیناز و نگین یه جیغی کشیدن و منم کلی ترسیدم!.....
آیناز:
_پسره ی احمق!
نگین:
_روانی!
آیناز:
_ آشغال!
_من:
_ عوضی!
_نگین:
_ مردم از ترس!
آیناز:
_کی بهش گواهینامه داده من موندم!
منم که یهو جو گیر شدم و گفتم:
_سفت بشینید!
نگین:
_ ولش کن آوا.
_.......
آنیاز:
_بی خیال....
_نوچ!..نمیشه!....درسته که من دختر آرومی ام ولی بعضی اوقات اون رگ دیووونگی ام هم می زنه بالا !....
و چنان گازی دادم که موتور ماشین به صدا افتاد !....از بین تک تک ماشینا لایی کشیدمو خودمو به ماشین مورد نظر رسوندم!....شیشه رو کشیدم پایین:
_ هوی آقا ؟
از شانس بد ما سه تا پسر تو ماشین بودن که حواسشون به ما نبود!.....
نگین:_ آقا پسر؟!
اونی که صندلی عقب نشسته بود متوجه ما شد و به راننده اشاره داد....پسره برگشت سمت ماشین ما:
_ چته آلوچه؟!
مثلا می خواست خر کنه ما رو !
سرعت ماشینو بیشتر کردمو ویراژ دادم و از بغلش سبقت گرفتم!...
آیناز با جیغ :
_چته دیوونه داریم تصادف می کنیم!...
ولی من حالیم نبود!..نگین برگشت و از شیشه ی پشت نگاهی انداخت:
_اوا داره دنبالمون میاد !
رو کردم به آیناز که حسابی ترسیده بود:
_سفت نشستی آیناز؟
سری تکون داد و من بیشتر گاز دادم!....با سرعت 160 می رفتم!....اون بنز لعنتی هم دنبالم می اومد!....پیچیدم جلوی یه پراید تا ازش سبقت بگیرم که پرایده چنان بوق بلندی برام زد که فهمیدم از دستم شاکی شده!....
نگین:
_رسیدن بهمون!
سرمو چرخوندمو شیشه رو دادم بالا !.....داشت با دست اشاره هایی می کرد....
آیناز:
_ شیشه رو بکش پایین ببینیم چی میگه!
همین کارو کردم!...پسره که عقب نشسته بود:
_ چه سرعتی میری لامصب!

_......

پسره:
_اسمت چیه خوشگله؟!
نگین از اونور:
_ اسمش سکینه ست!
سه تاشون خندیدن و پسره راننده با یه حرکت پیچید جلوم و منم مجبور شدم بزنم زو ترمز که به دنبال ترمز من صدای جیغ هم زمان آیناز و نگین پرده ی گوشمو پاره کرد!
ار ماشین پیاده شدم!صدای التماس های آیناز رو می شنیدم:
_اوا تورو خدا کوتاه بیا!...خطرناکن بیخیال شو!
من بدو بدو به سمت ماشینشون حرکت کردمو نگین هم پشت سرم می اومد....اون سه تا هم پیاده شدن...من با عصبانیت:
_چرا دنبال ما میای؟
پسره 1:
_ چون خوشگلید !
و صدای خنده های نکره شون!
نگین:
_رو آب بخندین ایشالله!
پسره 2:
_ ماشین باباته!؟
من:
_فضولی؟
پسره2:
_ آخه به سنت نمیاد همچین ماشینی!
و باز هم خنده شون!...نگین دستمو کشید:
_بیا بریم آوا !
اومدم دور بشمو همراه نگین برم که پسره گفت:
_ عجب ک-ون-ی داره لا کردار !
منو میگی عین بمب منفجر شدمو برگشتم با خشم تو چشماش نگاه کردمو باز به سمتش خیز برداشتم:
_ به چیزی که سهم تو نیست فکر نکن !
_می تونی سهمم باشی!
قیافمو جمع کردم:
_ گم شو بابا...لایق نیستی!
نگین:
_ اوا بیا بریم!
بی توجه به نگین:
_ آشغال !
اون یکی پسره:
_شماره بدی بد نمی بینی!
من به مسخره:
_ من که هم جنس باز نیستم!
پسره پوزخند زد:
_ خب تیز هوش ما که دختر نیستیم!
و به دنبال این حرفش دوتا پسر دیگه هر هر خندیدن!
خنده تلخی کردمو و با چشمام سرتا پاشو برانداز کردمو گفتم:
_ از اون ابرو های نخ کرده ات و سینه های بزرگ شده ات و گوشواره تو گوشت معلومه!
نگین پقی زد زیر خنده منم خندیدم و ازشون فاصله گرفتیم!.قیافشون دیدنی بود....اگه یه ذره دیگه بلبل زبونی می کردم حتما به قصد کشت کتکمون می زدن!..اومدیم از خیابون رد بشیم که ماشینی خیلی وحشتناک پیچید جلوم!...اومدم برگردم فحشی بهش بدم که با دیدن بهواد خشکم زد!....ماشین بهواد بود!....یه نگاه به من و یه نگاه به پسرای کنارم انداخت و با چشمای به اشک نشسته و صورت پکر گازشو داد و رفت!
هنوز تو شوک بودم!....این بهواد بود؟...چرا اینقدر لاغر؟....چرا اینقدر زرد و رنگ پریده؟....چرا اینقدر ژولیده پولیده؟.....
نگین دستمو کشید و برد سمت ماشین خودمون!...سوار شدم ولی اراده این که ماشینو روشن کنم نداشتم!
آیناز با هراس:
_چی شد؟....پسرا چی گفتن؟
_.........
رو کرد به نگین:
_ نگین این چرا اینجوری شده؟
احتمال می دادم که نگینم همون چیزی که من دیدمو دیده باشه و مثل من تو فکر باشه که آیا این بهواد همون بهواد شاداب و سرزنده ی قبلِ؟
نگین سکوت کرد و سرشو انداخت پایین ! دیگه آبروم برام مهم نبود!....مهم نبود که نگین هم فهمید که یه چیزی بین و بهواد هست!....مهم نبود که آیناز هم الان می فهمه که منو بهواد قهریم!...هیچی مهم نبود !....تنها چیزی که مهم بود صورت داغون و پکر بهواد بود....چشمای مغمومش!.....من طاقت شکسته شدنشو نداشتم!.....
آیناز با فریاد:
_ می گین چی شده یا نـــــــه ؟!
چرخیدم سمت آیناز یه نگاه بهش انداختمو بعد برگشتم سمت عقب ماشینو به نگین خیره شدمو یهویی زدم زیر گریه و از ته دل هق هق کردم

سلام دوستای عزیزم!این پست و پست بعدی آن پست هایی هستند ک انتظارش را می کشیدید!
پست جدید:

.................................................. .................................................. ...................................
فصل59
بلند بلند گام بر می داشتم و با چشمام همه جا رو می گشتم!..هر کاری کردم پیداش نکردم..گوشیمو از توی کیفم درآوردم تا باهاش تماس بگیرم!...که همون موقع خودش زنگ زد!
_الو فرید؟...کجایی پس؟
_ بیا طبقه 3 !....کافی شاپ (......)
_باشه اومدم
و با پله برقی از طبقه اول رفتم بالا !...
به طبقه سوم که رسیدم دور تا دورمو نگاه کردم!...پر از فروشگاه بود که البته چند تاشون بیشتر باز نبودن!...به پشت سرم نگاه کردم تابلویی به اسم کافی شاپ ندیدم!....روبرومم که هیچی نبود!
تو دلم گفتم الهیی بمیری فرید با این آدرس دادنت!
به سمت یکی از مغازه ها رفتم!....زن جوونی فروشنده لوازم برقی بود!
_سلام خانم...
_سلام
_ببخشید وقتتونو گرفتم!...کافی شاپ (......) کجای این طبقه ست؟
_انتهای راهرو سمت چپ!
_متشکرم.
و به سمت انتهای راهرو حرکت کردم.....گوشیم زنگ خورد دوباره .
_بله؟
_ پیدا کردی؟
_آره دارم میام.
و قطع کردم....
به هر مکافاتی که بود کافی شاپو پیدا کردم و فریدو دیدم که پشت یکی از میزای دو نفره نشسته!...واسم دست تکون داد و منم به سمتش رفتم!
صندلی رو کشیدم بیرون و نشستم.
من:
_سلام
خیلی عادی گفت:
_سلام..چطوری؟
_مرسی بد نیستم.
نفس صداداری کشید:
_بهواد می دونه اومدی پیش من؟
دستامو گذاشتم رو میز و سرمو تکیه داده به دستام:
_تو که می دونی منو بهواد با هم کاری نداریم...پس واسه چی می پرسی؟
خودشو به صندلی پشتش تکیه داد....طوری که شکمش کشیده می شد....گفتم الانه که دکمه ی پیراهنش در بره!
_ حالشو درک می کنم!
_حال کیو؟
_بهوادو دیگه!
تا اومدم حرفی بزنم به گارسون اشاره کرد که بیاد ازمون سفارش بگیره!
گارسون:
_چی میل می کنید؟
فرید همین سوالو از من پرسید...میلی نداشتم!.....ولی خب واسه خالی نبودن عریضه گفتم:
_ آب پرتقال !
فرید:
_منم قهوه اسپرسو !
گارسون:
_بسیار خب...کیک میل نمی کنید؟
فرید:
_ دو تا کیک شکلاتی هم اضافه کنید.
گارسون که سفارشو گرفت بلافاصله رفت و من سریع گفتم:
_ خب می شنوم.
بی هیچ حرفی تو چشمام خیره شد!....انگاری که نمی تونست حرف بزنه یا شایدم دل کندن براش سخت بود!....هر چی که بود من نفهمیدم چرا اون جوری نگاه می کنه!...با کم طاقتی گفتم:
_بگو دیگه...دارم دیوونه میشم!...
دستی به گردنش کشید:
_ می دونی اگه هم هچیو واست تعریف کنم از اینی که الان هستی دیوونه تر میشی؟
کلافه از بازی کردنش با کلمات گفتم:
_ حرفتو بزن!
خنده ی تلخی کرد دستاشو تو هم مشت کرد:
_ قول میدی آخرش تف نندازی تو صورتم؟!
_.......
_قول میدی این جا جیغ و فریاد نکنی؟....قول میدی؟
بی درنگ گفتم:
_آ..آره قول میدم....فقط تو حرف بزن....بگو چی می خوای بگی؟....
پوفی کشید و خودشو حائل میز کرد:
_ پس خوب گوش کن چون اصلا دلم نمیخواد این حرفا رو دو بار بزنم!
به نشونه ی تایید سر تکون دادم!
_ 4 سال پیش بود...زمانی که دانشگاه قبول شدمو وارد دنیای دیگه ای شدم!.....همه اش واسم عقده شده بود که دوست دختر داشته باشم...چون تو ایام کنکور و حتی قبل از کنکور فقط و فقط به فکر درسم بودم اصلا دنبال شیطنت و دختر بازی و این جور کارا نبودم!...
دوستام هر جمعه با هم می رفتن فرحزاد و قلیون و سیگار و..... خونه خالی که گیر می آوردن فوری دختر می بردن خونه و هزار تا کثافت کاری دیگه!
منم پسر بودم...جوون بودم...بابا که نداشتم...مامانمم که همه اش پی کارای خاله زنکی و پچ پچ های پای تلفن و چشم و هم چشمی با همسایه ها بود!
خواهر برادری هم نداشتم لااقل سرمو باهاشون گرم کنم....من بودمو جفت گوش هام!.....یه چند تا دوست داشتم که اونا هم پی لَش بازی های خودشون بودن!
واسم عقده شده بود که منم مثل اونا باشم.....به محض اینکه پامو گذاشتم تو دانشگاه شروع کردم به دختر بازی و دور دور تو خیابونا و هزار جور گند کاری دیگه!
روز اول که تو دانشگاه دیدمت پیش خودم گفتم طعمه ی خوبی هستی واسه خواسته هام!هم خوشگل بودی و هم بی شیله پیله!
چند ماهی حسابی تو نخت بودم تا اینکه دیدم هیچ پسری دور و برت نیست!...خوشحال شدم!...فکر می کردم که اینجوری پاکی تو بهم ثابت شده ست....ولی تا اومدم بیام طرفت شادی(یکی از هم کلاسی ها) بهم پا داد...هی دورم می چرخید....عشوه می اومد....چراغ سبز نشون می داد....ازش خوشم نمی اومد.....یعنی از نظر ظاهری حرف نداشت.....بی تعارف می گم حتی از تو هم خوشگلتر بود آوا....ولی از اخلاق و منشش خوشم نمی اومد.....زیادی فتنه بود....می دیدم با همه پسرا رابطه داره!

ادامه:
منم یه چند ماهی رو باهاش بودم.....به عنوان یه دختر معمولی....مثل دخترای دیگه....ولی درکنار شادی به تو هم فکر می کردم...با خودم و احساسم درگیر شده بودم....تا این که به جایی رسید که دیدم دیگه نمی تونم به دوستیم با شادی ادامه بدم!...دلم پیش توئه!...فکر و ذکرم پیش توئه!.....
رابطمو با شادی کات کردمو دوباره اومدم سراغ تو !
به این جا که رسید گارسون سفارشاتمون رو آورد.....گذاشت جلومون.....
فرید:
_بخور!
_می خورم حالا....ادامه اشو بگو!
باشه ای گفت و ادامه داد:
_ حتما یادت هست که چقدر اومدم دور و برت تا راضیت کنم باهام دوست بشی ولی تو هربار گفتی نه و من اهل دوست پسر داشتن نیستمو هزار تا حرف دیگه!
با خودم گفتم این دختر چقدر سنگینِ....چقدر با شخصیته!....خلاصه گفتم حالا که حاضر نمیشه باهام دوست بشه منم به قصد خواشتگاری میریم جلو!
خوشگل نبودی که بودی!....خانوم نبودی که بودی!.....نجیب نبودی که بودی!
آوا اگه حتی اون دوتا مورد اول رو هم نداشتی به خدا برام مهم نبود....من دنبال یکی بودم که نجیب باشه!...که بدونم قبل از خودم با کسی نبوده!....حالم بهم میخورد وقتی می دیدم اطرافم پره از دخترایی که یک دونشون محض رضای خدا سالم نیست!....همه از دم مشکل داشتن!.....نجابت تو بود که چشم منو گرفت!
خلاصه بهت پیشنهاد دادمو تو هم رد کردی و منم که دیوونه و روانی تو !....افتادم دنبالت....کلید کردم روت!....هر جا رفتی اومدم....هر کاری کردی کردم...هر واحدی رو که برداشتی منم برداشتم!....ولی فایده نداشت....
تا اینکه تقریبا 2 سال پیش بود!......تولد و پگاهو یادت میاد؟
من:
_ آره یادمه!....
_ اونجا بود که نگاه های مشکوکی بین تو و بهواد دیدم!...خون خونمو می خورد!....رگ غیرتم زده بود بالا !...تو یا باید مال من می شدی یا هیچ کس!....همه اش خودمو با بهواد مقایسه می کردم!.....اون وضعش خوب بود....وضع مالی منم خوب بود....اون لیسانس داشتو منم داشتم لیسانسمو می گرفتم!...اون خوش تیپ و خوش هیکل بود....خب منم بودم!.....هی با خودم می گفتم تو چطور با من سرسخت بودی ولی از دور به بهواد لبخند می زدی!
فرید:
_ حالا میگم برات ادامه اشو...آب پرتقالتو بخور!
یه ذره خوردمو دوباره به فرید نگاه کردم!.....فهمید منظورم چیه...پس ادامه داد:
_ تا اینکه اومدم بهت پیشنهاد رقص دادمو تو هم باهام شدیدا برخورد کردی و جلوی همه ریدی روم!...خیلی اعصابم خراب بود....بهواد هم شده بود زخم روی نمکم!....وقتی دید تو باهام نرقصیدی چنان پوزخندی بهم زد که نگو!....تازه آخر مجلس هم اومد بهم گفت: اون دختر دوستت نداره....اذیتش نکن!
دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد.....کسی حق نداشت این حرفو بهم بزنه....کسی حق نداشته بگه که تو منو نمی خوای.....چه برسه به اون که اون شخص بهواد باشه....آدمی که حدس می زدم رقیب عشقیمه!

یه قلوپ از قهوه اش خورد و چند ثانیه بعد دوباره شروع کرد:
_ بعد از تولد عزممو جزم کردم که بهوادو پیدا کنم!....همین کارو هم کردم!....رفتم بهش گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن!....گفتم آوا مال منه!
بهواد گفت:
_ زیادی به خودت غره نشو!....همین آوایی که میگی مال توئه دیروز به من شماره داد !
گفتم:
_داری دروغ میگی مثل سگ!....آوا به هیچ کس شماره نمیده...آوا خیلی نجیبه!...اون حتی به منم پا نداد!
گفت:
_من مرض ندارم بهت دروغ بگم.....ایناهاش اینم شمارش!
و بعد شماره ی تورو بهم داد !....اول فکر کردم یه شماره قلابی داده بهم ولی بعد که با گوشیم شمارتو گرفتم دیدم صدای خودت داره از پشت تلفن میاد و فهمیدم که بهواد راست میگه و تو باهاش دوست شدی!
نمی دونی چقدر غصه خوردم آوا.....اگه یادت باشه دو هفته دانشگاه نیومدم!.....خونه نشین شده بومد...باورش برام غیر ممکن بود....تو منو به اون صراحت رد کردی و در عوض با بهواد در عرض چند روز دوست شدی؟....
من پریدم وسط حرفش:
_فرید من نمی....
با دستش بهم اشاره کرد که ادامه ندم:
_ مهم نیست اوا....گذشته ها گذشته.....به باقی حرفام گوش کن!
ادامه داد:
_ بعد از اون دو هفته دوباره زنگ زدم به بهواد ....اونم گفت که هم چنان با هم دوستین و رابطتتون پا برجاست!
ازش پرسیدم:
_ تو آوا رو دوست داری؟
خیلی رک گفت:
_ نه...مگه بچه دبیرستانی ام که در عرض یک ماه عاشق بشم؟
_پس ولش کن....بذار من بهش برسم....من واقعا دوسش دارم!
بهواد:
_ من ولش نمی کنم....اینو مطمئن باش!
و بعد تماسو روم قطع کرد!....چند ماه دیگه صبر کردم....اومدم دم خونتون تا باهات حرف بزنم!....ولی تا اومدم بهت نزدیک بشم ماشین بهوادو دیدم که سوارت کرد و تو هم با خنده و خوشی همراهش شدی!
فرداش زنگ زدم به بهواد و دوباره همو دیدیم!...این دفعه دیگه نمی خواستم از راه التماس وارد بشم....
گفتم:
_ یا آوا رو ول می کنی یا اینکه مادرتو به عزات بشونم؟
بهواد هم خیلی جدی گفت:
_ هر غلطی می خوای بکن!...من آوا رو دوست دارم!....
مثل یخ وا رفتم!...با خودم گفتم این که تا الان تو رو دوست نداشت حاضر نشد ولت کنه....وای به حال الان که میگه دوستت داره!.....
اومدم حرفی بزنم که بهواد با تحکم گفت:
_ اوا دیگه شرعا زن من حساب میشه....صیغه اش کردم!
بماند که چه بر من گذشت!....ولی با خودم حدس می زدم سر کاری باشه....گفتم شاید تو ازش خواستی همچین حرفیو بزنه که من دست از سرت بردارم.....گفتم آوا دختری نیست که بره صیغه ی پسر غریبه بشه!.....اونم بدون اینکه خانوادش بدونن!.....
از تارا پرسیدم....اون که چیزی نمی دونست گفت:
_ آوا صیغه ی بهواد شده؟...غیر ممکنه!...خواستن سیاهت کنن!
منم دوزاریم افتاد که شما ها میخواین منو فیلم کنید!....
دوباره با بهواد قرار گذاشتم....کلی صبحت کردیم!....بهواد گفت:
_من از اوا نمی گذرم!

ادامه ی پست قبلی:
_منم نمی گذرم!
_آوا الان زن من محسوب میشه!
منم با یکدندگی:
_ خب می تونه زن منم محسوب بشه!
اینو که گفتم آتیشی شد و کتک کاریمون شد!....آخر دعوا من گفتم:
_ داغ آوا رو به دلت میذارم!....
دوباره مدتی گذشت!....این دفعه بهواد بهم زنگ زد!.....پیش خودم گفتم شاید میخواد بگه که دست از سر تو بر میداره اما اون گفت:
_ چقدر میگیری آوا رو بی خیال بشی؟!
من گفتم:
_ دنیا رو باهاش عوض نمی کنم!
بهواد:
_ ولی آوا زن منه!...ما حتی با هم رابطه ای فراتر از دوستی داشتیم!
منظورشو فهمیدم....منظورش رابطه ج-ن-س-ی بود!

به اینجا که رسید من سرخ شدمو خجالت کشیدم!.....بهواد دروغ گفته بود!....طبق محاسبات من اون موقع هنوز بهواد بهم تجاوز نکرده بود!....
فرید ادامه داد:
_منم حرفشو باور نکردم.....اون می دونست نجابت تو برای من مهمه!....اون می خواست با این حرفش من قید تورو بزنم!....به بهواد گفتم:
_ نامه پزشک قاونی نیاری ولش نمی کنم!
بهواد هم عصبانی شد:
_ حرف دهنتو بفهم مرتیکه عوضی!....نامه پزشک قانونی زن خودمو بیارم برای تــــــــو!؟
منم که از حرص دادن بهواد لذت می بردم گفتم:
_پس معلومه داری زر می زنی!...با آوای من رابطه نداشتی!...
بهواد:
_هر جور دوست داری فکر کن!
_نه تنها هرجور دوست دارم فکر میکنم بلکه هر کاری هم که دوست دارم میکنم!
بهواد:
_ مثلا؟
_میرم سراغ آوا....دوباره ازش میخوام باهام عروسی کنه!
_اون قبول نمی کنه!
_با خانوادم میرم!
بهواد کلافه شد:
_تو همچین غلطی نمی کنی!
_وقتی واست کارت عروسی اومد می فهمی !
پوزخندی تلخ زد:
_ چی میتونه تورو از فکر آوا دربیاره؟
_این که بدونم دختر نیست!....این که بفهمم قبل از من با کس دیگه ای بوده!....این تنها دلیلی که منو از فکرش میاره بیرون!....من نجابت میخوام....!
بهواد:
_ نامه پزشک قانونی بیارم که آوا دختر نیست چی؟....حله؟
_آره حله!
بهواد:
_تا چند روز دیگه میارم ببینی که منو آوا رو ول کنی!
من که چشمم آب نمی خورد و فکر میکردم داره خالی می بنده:
_ منتظرم!


فرید سکوت کرد!...من که حسابی مشتاق شنیدن بقیه داستان بودم!
_بقیه اش چی؟
فرید خندید:
_ میگم بابا بذار یه گلویی تازه کنم!
و بعد یه ذره از قهوه و کیکشو خورد....منم از فرصت استفاده کردمو آب پرتقالمو سر کشیدم!...چند دقیقه بعد فرید شروع کرد به حرف زدن:
_ چند هفته گذشت و بهواد بهم زنگ نزد....باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمی داد!....آخر سر اومدم دم نمایشگاهش خواستم پیاده بشمو باهاش حرف بزنم که یهویی با عجله از در زد بیرون و منم که بلا تکلیف وسط خیابون بودم تصمیم گرفتم تعقیبش کنم....اومد دم خونتون....تو سوار شدی...خیلی رنگ پریده و بی رنگ و رو!....
تعقیبتون کردم تا رسیدین به آزمایشگاه!...انگار به پارچ آب یخ ریخته باشن روم!.....با خودم فکر کردم که لابد واقعا چیزی بین تو و بهواد هست که سر از آزمایشگاه در اوردین!
ولی هم چنان صبوری کردمو منتظرتون شدم تا بیاید بیرون!....بعدش دوباره تعقیبتون کردم!....چند بار وسط راه پیاده شدی و بالا اوردی!اولین فکری که به ذهنم رسید: حامله ست!
راهمو کشیدمو برگشتم!.....واسه من همه چیز تموم شده بود!...تو دیگه واسه من نجیب نبودی!....کسی که صیغه ی دوست پسرش می شد مطمئنا زن زندگی نبود!
خیلی طول کشید تا با خودم کنار اومدم.داشتم کم کم فراموشت می کردم که یهو فکری به ذهنم رسید!....نکیسا رو که می شناسی؟.....دوست دختر سابق من بود!...من ازش خواستم بیاد سمت بهواد...می خواستم زندگیتو خراب کنم!...حالا که تو رویاهای منو خراب کردی منم میخواستم خوشبختی برات بشه رویا!....
بعدش خبر مراسم عروسیتونو اوردن!....هم چنان نکیسا از من نخ می گرفت!.....نکیسا می گفت که از بهواد شنیده تو و بهواد رابطه ای باهم ندارید و اونم به خاطر هوسش روی آورده به نکیسا !
اینو که شنیدم مخم هنگ کرد!...اگه تو و بهواد همو نمی خواستین پس تو چطور با بهواد رابطه نداشتی؟....چرا بهواد باید برای هوسش زن صیغه می کرد؟....
کمی فکر کردمو دیدم که این مسئله یه جاش داره می لنگه!....فکر کردم آزمایشگاه و عق زدنای تو هم سیاه کاری بوده....دوباره جون گرفتمو بهت نزدیک شدم!...ولی تو باز پسم زدی!
با خودم گفتم اینا با هم رابطه نداشتن!....اوا هنوزم می تونه عشق پاک من باشه!....همه ی کارای این مدتم هم واسه این نیت بود!....تا اینکه تو بهوادو ترک کردی و بهواد زنگ زد به من و باهام قرار گذاشت:
من که حال و روز خراب بهواد و دیدم به تمسخر گفتم:
_ چی شده ؟..آوا جونت ولت کرد؟.....دیدی که شب آخرم اومد پیش من!
می خواستم با این حرفا بسوزونمش!...می خواستم تلافی کنم!
بهواد با لحن بی جونی گفت:
_ اره ولم کرد!...من یه احمقم!....یه دیوانه!.....یه آدمی که عقل نداره!
دیدم اوضاعش داغون تر از اونی ِ که بخوام خردش کنم با لحن ملایم تر پرسیدم:
_ چطور؟...چی شد مگه؟

با بغض همه ی جریانو تعریف کرد!...از اول دوستیتونو !....همه چیو گفت آوا...گفت :
_ من خودمو زدم به مستی!...اوا تو خونه ام بود!...مثل همیشه!...آروم و پاک!....ولی من الکی خودمو مست نشون دادم!......بهش حمله کردم!....دست و پاشو گرفتم!...پرتش کردم رو تخت!....با کلامم ضجرش دادم و در آخر بهش تجاوز کردم!....چرا ؟...چون می خواستم شرِ توی لعنتی رو از زندگیم کم کنم!...چرا چون میخواستم آوا دیگه نجیب نباشه...می خواستم دیگه دختر نباشه...می خواستم با اون چیزی که تو می خوای زمین تا آسمون فرق داشته باشه!....من اینو می خواستم فرید!....ولی این نشد!...بعد از اون رابطه اوا ازم متنفر شد!...حق هم داشت!....فکر می کرد من از روی هوس بهش دست زدم!
فکر می کرد من هوسباز ترین مرد روی زمینم!....فکر می کرد قبل از این همه اش داشتم بازی اش می دادم که به خواسته ام برسم!....
منم که بی عرضه تر از همه ی عالم به جای اینکه محبتمو بهش بیشتر کنم که بفهمه هنوز دوسش دارم بد تر کردم!.....از روی قصد نه!....خودم از خودم شاکی بودم!....این که به خاطر خودم و تو اون دختر معصوم و بدبخت کردم از خودم بدم می اومد!.....دلم می خواست بهش جریانو بگم اما نمیشد!....مطمئنا اون باور نمی کرد!....
منم مثل یه آدم روانی!...مثل متهمی که به جای گفتن ببخشید سعی میکنه خودشو تبرئه کنه!....من شده بودم گناهکاری که می خواستم وانمود کنم گناهی نکردم!.....آوا رو ترک کردم!.....شاید احمقانه به نظر بیاد ولی میخواستم خودش بیاد سمتم!
توقعم بی جا بود!...من اون بلا رو سرش آورده بودم!....بهش تجاوز کرده بودم!....بیچاره اش کرده بودم...آبروشو جلوی خانوادش برده بودمو توقع داشتم اون بیاد سمتم!....
هیچ فکری به دهنم نمی رسید که آوا بهم اعتماد کنه!....من بهش دست درازی کرده بودم که مال خودم باشه..که خودش با تمام جرعت بیاد مقابلم وایسته بگه باید باهام ازدواج کنی!...باید پای اشتباهی که کردی وایسی....
اما آوا چیکار کرد؟.....گریه!....اشک و آه.....نفرین!......خودزنی!....از خودش ضعف نشون داد!...
سرمو با دخترای اطرافم گرم کردم تا اوا رو کمتر به یاد بیارم!....می دونم کارم نامردی بود ولی باور کن فکر گناهکار بودن مدام ذهنمو می خورد!....عشقم ازم ناراحت بود و من نمی تونستم از دلش در بیارم!....
از شانس گندم هم یه بار که با دختر یکی از بزرگترین مدیرای گمرک رفته بودم بیرون تا خرش کنم از باباش رضایت بگیره آوا سر رسید!.....داشتیم بستنی سفارش می دادیم که اومد جیغ و داد کرد و دختره هم که فهمید منو آوا همو می شناسیم ولم کرد و رفت!....بعدش هم که جریان نکیسا!.....بهش گفتم واسه رفع نیازمه که حسودی کنه!...که بهم نزدیک بشه!...که به غیرت زنونه اش بر بخوره که شوهرش با کس دیگه بخوابه و خودش بیاد سمتم اما بازم آوا این کارو نکرد!....بازم ازم متنفر شد!....بازم طردم کرد!....

بعدش ازم خواست:
_ فرید تورو خدا اوا رو بهم برگردون!...مگه نمی گی که برات مهمه طرفت قبل از تو با کسی دیگه ای نباشه؟....من همه این کارارو کردم که آوا با اون چیزی که تو مخیله ی توئه متفاوت باشه!فرید من اوا رو با یه دنیا عوض نمیکنم!.....به خاطر داشتن آوا همه رو از خودم رنجوندم!...حتی خودشو!.....حتی به خودشم واقعیتو نگفتم !....اون هنوز فکر میکنه من از روی مستی و هوس بهش تجاوز کردم!...نمی دونه که من در صحت عقل بودم!...نمی دونه که خوبم می فهمیدم دارم چیکار می کنم!....الهی بمیرم براش!....صدای جیغ زدنا و گریه کردناش هنوز تو گوشمه!....التماس می کرد که ولش کنم...می گفت تو مستی بهواد....بعدا پشیمون میشی ولی من جواباشو چرت و پرت می دادم که واقعا باورش بشه من مستم!.....فرید آوا ترکم کرده!....بدجوری داغونم!....هر کی ندونه تو که می دونی من چرا باهاش اون کارو کردم!.....فرید کمکم کن!...از زندگیم برو بیرون!....
فرید یهو ساکت شد!...با دهان باز و چشمای اشکی نگاهش می کردم!.....شنیدنی ها رو شنیدم!....دونستنی ها رو هم دونستم!....بهواد؟....بهواد من؟.....بی گناه بود؟....بی تقصیر بود؟....نه نبود!....هزار تا دلیل دیگه هم برام بیارن بازم میگم بهواد بی تقصیر نبود!....ولی !...ولی اشتباهی که کرد به خاطر من بود!....وجود من بود که گولش زد!....که باعث شد همچنین کار بچه گانه ای رو بکنه!....آخه کدوم آدم عاقلی برای رسیدن به عشقش بهش تجاوز می کنه>؟....
فرید که سکوتمو دید:
_ چرا ساکتی؟....ازم دلخوری؟!
سرمو به طرفین تکون دادم!.....
_ می خوای بخوابونی تو صورتم؟....
به زور دهن باز کردم:
_نه!....تو مقصر نیستی!.....یعنی بیشتر از بهواد مقصر نیستی!....
فرید آخرین جرعه ی قهوه شو هم سر کسید و گفت:
_بهوادو می بخشی؟!
_نمی دونم!....
_یعنی این همه حرفی که من زدم دلتو نرم نکرد؟!
_ من آدم احساساتی نیستم که با چند تا جمله نظرم عوض بشه!
کلافی دستی لای موهاش کشید:
_ دوسش داری؟
_............
_ آوا ، تو بهوادو دوسش داری؟!
_اوهوم!....
_پس برو سراغش!
_دیگه دیره!
_چرا دیگه دیره؟...تو که فهمیدی اون از روی هوس بهت تجاوز نکرده!تو که فهمیدی مست نبوده!....تو که فهمیدی نکیسا رو من فرستادم!...پس دیگه حرف حسابت چیه دختر جون؟
بغض کردم:
_ ممکنِ دیگه بهواد منو نخواد !
_چرا همچین فکری میکنی؟....خودش ازم خواست بهش کمک کنم که برگردی پیشش!
_آره....ولی اون دیشب منو با چند تا پسر دید و گازشو گرفت و رفت!
با حرص گفت:
_پسرا کی بودن؟
_هیچی بابا...مزاحم!....به خدا داشتم باهاشون دعوا می کردم!...نگین و آیناز هم شاهدن!
پوزخند زد!با تعجب پرسیدم:
_چیه؟...به چی می خندی؟
_هزار تا خطا کردی بهواد ازت به دل نگرفته حالا با دیدن چند تا پسر در کنارت اونم وسط دعوا ازت ناراحت بشه؟....حرفایی می زنی ها !
_............
_باز چی شده؟...
با بغض عمیق گفتم:
_د...دل...دلم برای ب...بهواد می سوزه!.....یک سال ِ تمومه که مدام بهش سرکوفت زدم فرید!..توی هر دعوایی بحث کاری که باهام کرد رو پیش می کشیدم!....بهش میگفتم باید ازم عذرخواهی کنی....باید شرمنده ام باشی!.....فرید من خیلی اذیتش کردم!
و به دنبال این حرف زدم زیر گریه و سرمو با شدت کوبیدم رو میز!
فرید بدون این که بهم دست بزنه خم شد روی میز و خودشو بهم نزدیک کرد:
_ این بچه بازیا چیه آوا؟...چرا گریه می کنی؟!....مگه بهواد مُرده که داری گوله گوله اشک می ریزی؟!
سرمو از روی میز بلند کردم!....ولی هم چنان فین فینم ادامه داشت....فرید از روی میز دستمالی بهم داد:
_ میری سراغش .....بهش میگی که همه چیو می دونی.....میگی که میخوای ببخشیش!.....
پریدم وسط حرفش:
_ اون باید منو ببخشه!
خنده ی ملیحی کرد:
_ دیگه زیادی هم مهربون نشو !...کار بهوادم غلط بود....واسه این که من تورو ول کنم که نباید بهت تجاوز می کرد!
با کلافگی گفتم:
_ اه فرید میشه اینقدر این کلمه رو تکرار نکنی؟....تجاوز ...تجاوز !
_.........
_ میرم پیشش!...حتی شده به پاش میفتم که ببخشتم!....آخرین شانس خودمو هم امتحان می کنم....
با صدای آروم گفت:
_ خوبــــــه !
از جام بلند شدم!.....اشکامو با دستمال پاک کردمو سعی کردم که دیگه گریه نکنم....
من:
_ وقت زیادی ندارم فرید....باید بهوادو پیدا کنم!....باید همه چیو بهش بگم.....
بعد از مکثی ادامه دادم:
_ مرسی فرید !....زندگیمو مدیون توئم !...خواهش میکنم اگه ناراحتت کردم منو ببخشی !....آدم وقتی کس دیگه ای رو دوست داره نمی تونه به یکی دیگه فکر کنه....
فرید با مهربونی:
_ وظیفه ام بود...بالاخره منم یه جورایی مقصر بودم...اگه بهوادو جری نمی کردم و اگه زیادی پا پیچ تو نمی شدم الان این اتفاقا نمی افتاد !
_............
_قدر بهوادو بدون !...خیلی خاطرتو می خواد !
چشمامو آروم باز و بسته کردمو با گفتن خداحافظ آرومی ازش دور شدم!......خیلی عجله داشتم....باید با بهواد حرف می زدم.....خودم باعث داغون شدن و لاغر شدن بهواد شده بودمو و حالا می خواستم خودم دوباره شاداب و با نشاطش کنم!.....رفتم خونه مامی اینا خوش بختانه کسی نبود !...سریع لباسامو با لباسای مرتبی عوض کردمو آرایش شیکی هم کردمو از خونه زدم بیرون!
دوباره دست گلی خریدمو به سمت خونه ی بهواد حرکت کردم....

وقتی ماشینو دم خونه اش پارک کردم قلبم به شدت در حال تپیدن بود....با دست لرزانم دسته کلیدو در قفل چرخوندم...نگاهی به ساعتم انداختم.....فقط امیدوار بودم که بهواد طبق روال هرروز الان خونه باشه...درو با احتیاط باز کردم و قبل از این که قدم به داخل پارکینگ بذارم چشمامو بستمو آروم زیر لب زمزمه کردم:
_خدایا با من باش....کمکم کن خواهش می کنم!
بعد نفس عمیقی کشیدم و قدم به پارکینگ گذاشتم.....با دیدن ماشین بهواد که داخل پارکینگ پارک شده بود قلبم لرزید...آشفته حال زیر لب زمزمه کردم:
_ اون اینجاست!
مسیر در پارکینگ تا ساختمان خونه رو با حس و حال عجیبی طی کردم....در خونه رو که باز کردم حس خوشایندی تو قلبم جوشید و گرمای مطبوعی را در رگ هام به جریان انداخت!اینجا خونه ی منو بهواد بود!
دور تا دور خونه رو گشتم!....اما بهواد نبود....به سمت اتاقش رفتم...باز قلبم به تپش افتاد....لب های خشکمو با زبون خیس کردم....نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست ضربه ای به در زدم!
لحظه ای منتظر موندم اما وقتی از تو اتاق صدایی نشنیدم دست لرزونمو پیش بردمو دستگیره ی درو به پایین فشردم.
نگاهمو داخل اتاق چرخوندم...کسی اونجا نبود !...تخت بهواد خالی بود...وارد اتاق شدم....به یکباره سرما و سکوت اتاق حالمو بد کرد!
بازوهامو در بغل گرفتم و لحظه ای همان جا در آستانه ی در ایستادم.نگاهم به برگه ای که روی میزش بود افتاد ! آروم آروم به سمت برگه حرکت کردم!....برگه رو برداشتمو نگاهش کردم!
روی تخت بهواد نشستمو به پشت برگه چشم دوختم!.....در ادامه ی نامه ای که من روز آخر براش نوشتم بهواد چیزی نوشته بود...با صدای بلند خوندمش:
شبیه برگ پاییزی
پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت
از یادم
خداحافظ و این یعنی
در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق که می بندد 
به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی
دلم طاقت نمیاره
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می باره
خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ
به پایان آمد 
این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو خیال کردی که می مانم؟
خدا حافظ
بدون من یقین دارم که می مانی!
آوای زندگی من....آهنگ لذت بخش شب های تار و روزای آفتابی من!....بی رحمی بود بی خداحافظی بری....آخه من چجوری بدون چشمات دووم بیارم؟
اشکم روی نوشته های بهواد چکید....تاریخ پایین صفحه دقیقا تاریخ همون روزی بود که من خونه رو ترک کرده بودم.....به یکباره قلبم از شدت غم تیر کشید.خودمو روی تخت بهواد انداختمو صدای گریه ی غم انگیزم رو از سینه رها کردم.....میون گریه زیر لب زمزمه کردم:
_خدایا چطور این همه عشقو ندیدم؟.....چرا اینقدر دیر؟....چرا الان؟....
باید بهوادو پیدا می کردم.....باید اونو می دیدم....همون طور که روی تخت افتاده بودم گوشیمو از توی کیفم در آوردم....اشک چشمامو با پشت دست پاک کردم و در حالی که شماره ی ایمان رو می گرفتم با خود گفتم:
_پیدات می کنم بهواد ! حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی.....وقتی که ببینی چقدر می خوامت دوباره عاشقم میشی!
وقتی صدای ایمان تو گوشم پیچید با لحن محکمی گفتم:
_ سلام ایمان...بهواد کجاست؟
ایمان که از سوال بی مقدمه ی من جا خورده بود با لحن طنزآلودی گفت:
_ اینجا تو جیبمه !...چی کارش داری؟
نگاهمو بار دیگه روی نوشته های بهواد دوختمو گفتم:
_ شوخی نکن ایمان....جدی پرسیدم!
ایمان:
_منم جدی گفتم. چیکارش داری؟
آهی کشیدم:
_باید ببینمش !
ایمان مکثی کرد و با لحن جدی تری پرسید:
_ اگه بگم اون نمی خواد چی؟
لبامو جمع کردم:
_بازم میگم باید ببینمش!
ایمان با لحن مرددی پرسید:
_ مطمئنی آوا؟...فکراتو کردی؟....ممکنه بهواد دیگه نخواد تورو....
پریدم وسط حرفشو عاجزانه گفتم:
_ حتما باید پیداش کنم ایمان .
ایمان با لحن عصبی:
_ آوا بهواد مسخره ی تو نیست!...
سعی کردم خودمو کنترل کنم:
_ خواهش میکنم ایمان...فقط یه کلمه بهم بگو!....بهواد کجاست؟
ایمان نفس عمیقی کشد و گفت:
_بسیار خب...اون رفته کیش!
من با تعجب:
_کیــــــــــش؟!
_آره کیش....رفته ویلای خودشون !
تازه دوزاریم افتاد.....مامان و بابای بهواد سر عقد به منو بهواد یه ویلای کیش کادو دادن!...حتما رفته همون جا !
_آدرس ویلاشونو میدی؟
ایمان:
_برات اس ام اس میکنم!
تلفنو که قطع کردم سریع خودمو جمع و جور کردمو از جام بلند شدم و فورا شماره ی کسری رو گرفتم و بعد از احوال پرسی و حرفای روزمره گفتم:
_برای اولین پرواز یه بلیط میخوام برای کیش کسری....می تونی برام جورش کنی؟
کسری:
_سعی خودمو میکنم!....فقط به محض اینکه رسیدی زنگ بزن بپرس سوغاتی چی میخوام !
.................................................. .................................................. ..................................


سلام بر خواننده های عزیز!
مرسی که تا الان باهام بودین!
مرسی که حمایتم کردین!
واقعــــــــــا مرسی!
امیدوارم ارزششو داشته باشمرمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 3

پست آخـــــــــــــــر Sadویرایش شد)
[color][size][font]


[/font][/size][/color]
وقتی که وارد ویلا شدم حس و حال عجیبی داشتم....کل طول حیاطو با قدم های بلند طی کردمو خودم به در اصلی ساختمون رسوندم...ویلای شیکی بود....رونمای مشکی داشت.....با باغچه هایی پر از درخت نخل و گل های رنگی!


نگاهمو از منظره ی اطرافم گرفتم.وقت دید زدنو نداشتم!...خانوم مسنی که به ظاهرش می اومد خدمتگذار باشه درو برام باز کرد...خیلی آروم واسش توضیح دادم که همسر بهوادمو نمیخوام بهواد بدونه که این جام!


وارد سالن بزرگی شدم که سنگ های سفید مرمرین داشت...و با یه دست مبلمان شیک پر شده بود.با راهنمایی سرایدار به سمت یکی از اتاق ها رفتم.


مانتومو در آوردم و با شالم آویزون کردم.....کیفمو هم انداختم روی تخت.جلوی آینه قدی به خودم نگاه کردم...شلوار جین تنگ آبی با تاپ سفید توری تنم بود!


موهامو باز کردمو و هول هولکی مرتبش کردم.....رژ لب قرمزی هم زدمو به سمت پایین حرکت کردم!...


سرایدار که فکر میکرد داره فیلم پلیسی بازی می کنه با صدای آروم دم گوشم گفت:


_آقا توی ایوان هستن!


سری تکون دادمو به سمت بالکنی که به ته سالن منتهی می شدم حرکت کردم.


از پشت شیشه بهوادو دیدم که روی صندلی کنار دریا نشسته بود و پیانو می زد ! صدای پیانوشو می شنیدم اما نمی فهمیدم چه آهنگی میخونه...با تعجب از سرایدار پرسیدم:


_ بهواد پیانو داره؟؟


_بله...اینجا که میان پیانو می زنن...پیانو همیشه گوشه سالنِ...ولی به خواست خودشون دیشب بردیمش دم دریا !....


و بعد ادامه داد:


_راستش خانوم...از دیشب همش دارن می نوازن و شعر میخونن!


خنده ام گرفت...چه رمانتیک!


خیلی آروم پنجره ی بلند بالکنو باز کردم...بارون نم نم می بارید....بهواد لباسشو روی سرش کشیده بود و می نواخت....صدای آهنگ غمگینش دلمو لرزوند:


دستشو می گیری


نگرانت میشم
دور میشی ، میری
نگرانت میشم
دستتو میگیره
دور میشه ، میره
تو رو از دست دادن
تلخه ، نفس گیره
دستام یخ کردن
تو سرم آتیشه
وقتی هم از دورین
نگرانت میشه



هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوبُ خوش نیست
بی تو نا آروم ـم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم
نگرانت میشم ؛ نازکی، رنجوری
توی ظاهرم اما ،یاغی و مغروری
چشمات میخندن ، توی قاب ِ چوبی
نگرانت هستم ، روبراهی ، خوبی



هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوبُ خوش نیست
بی تو نا آروم ـم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم



بگو این بار، به دلش پابندی 
تویه عکس تازه ـت باز هم میخندی
اون که پیشش هستی ، عشق هم حالیشه
اگه باز عاشقی شی
نگرانت میشه
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوب و خوش نیست
بی تو نا آرومم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم



به خودم جرعت دادم که برم جلو....فوقش بهم میگفت:


_ برو گمــــــــشو ! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم!


چشمامو آروم باز و بسته کردم!...ایشالله که همچین چیزی نمیگه!..بهش نزدیک شدم:


_ با این شعر و ملودی غم انگیزت حسابی اشک آسمونو درآوردی!


بهواد لحظه ای شوکه شد....صدای سازشو قطع کرد و به سمت من برگشت...بدون هیچ حرفی نگاهم می کرد...از بالا به پایین!...از پایین به بالا !...داشتم زیر نگاهش ذوب می شدم..به شوخی گفتم:


_ اینجوری نگام نکن...تموم میشما !


بی توجه به حرفی که زدم برگشت سمت پیانوشو گفت:


_ از این جا برو !


ناراحت نشدم...خودمو برای عکس العملی بد تر از این آماده کرده بودم....رفتم جلوتر....تکیه دادم به پیانوش:


_من اومدم که بمونم!


بی اهمیت به من دوباره مشغول نواختن شد!....آهنگ ملایمی می زد اما نمی خوند....دوباره گفتم:


_دیگه نمی خوام طلاق بگیرم...


هنوز می نواخت....با صدای بلند تری گفتم:


_من می خوام با تو باشم...از اولش دوسِت داشتم..الانم دارم.


بازم سکوت کرده بود و پیانو می زد....


_ بهواد من نمی خوام ازت جدا بشم...می دونم اشتباه کردم اما تو هم کمتر از من تقصیری نداری!


بازم صدای پیانو......ای تف به هر چی پیانوئه!...با حرص دستمو محکم کوبیدم روی کلاویه که باعث شد صدای نا به هنجاری بده!


بهواد دندوناشو روی هم سایید و بدون این که نگاهم کنه گفت:


_ چرا اومدی این جا؟


ابرو بالا انداختم:


_دلایلی که گفتم کافی نبود؟


پوفی کشید...داشت حرص می خورد....برگشتو بهم نگاه کرد:


_فراموشت کردم..حالا برو!


و بعد دوباره دستاشو روی کلاویه کشید.....این دفعه با مشت محکم تری آهنگشو خراب کردم:


_زبونت دروغ میگه اما چشمات نمی تونه!...


باحرص از جاش بلند شد و لباسشو از روی سرش کشید....بارون نم نم می بارید هنوز!...


صداش عصبی بود:


_ ببین آوا...نمیخوام دوباره قلبمو بهت ببازم...اومدنت بی فایده ست...سریع جول و پلاستو جمع کن از اینجا برو!


لبامو دادم جلو:


_ ولی من قلبمو خیلی وقته که بهت باختم.


عـــــــق !!!! خودمم حالم بهم خورد از این همه رمانتیک بازی!


بهواد نگاهشو به زمین دوخت...


من:


_ فکرشو بکن!...من ...تو...یه زندگی رویایی....


و بعد مثل دیوونه ها با خوشحالی دستامو بهم کوبوندمو گفتم:


_تازه بچه مون رو تصور بکن!...یه پسر بچه ی تخس و شیطون درست مثل تو !


لبخند محوی گوشه لبش بود...ولی نه حرف میزد و نه نگاهم می کرد!...


من:


_ آشتی کن دیگه!


جوابی نداد...با سرعت پریدم بالا و دستمو انداختم دور گردنشو پاهامو حلقه کردم دور کمرش....هیچ عکس العملی نشون نمی داد....


با غر گفتم:


_ نگهم دار دیگه...دارم میفتم!


چند ثانیه طول کشید تا دستش دور کمرم حلقه شد....


صورتمو از گردنش دور کردمو به چشماش خیره شدم:


_ آشتی؟؟؟؟؟


بهواد:


_مطمئنی می خوای باهام بمونی؟....دبه در نیاری یه وقت!


مثل دختر بچه ها نیشم شل شد:


_ آره...مطمئنم...نه بابا...دبه چیه؟!


چیزی نگفت و خندید!


من:


_حالا آشتی؟


بهواد:


_نه...این همه زجر نکشیدم که با یه رژ لب خر بشم!


رژلبمو با حرص خوردمو گفتم:


_خوب شد؟؟؟ حالا آشتی! 


جوابی نداد....با گله گفتم:


_بابا به خدا منم کمتر از تو زجر نکشیدم!


بهواد:


_ نمی تونم باور کنم که میخوای باهام بمونی!...می دونی باورش یه جورایی سخته!


من با یک دندگی:


_ سخت هست اما ممکنه!...من بخشیدمت بهواد !...تو هم ببخش دیگه...اینقدر کینه ای نباش!


ابروشو بالا انداختو لبخند کجی زد...


با ذوق گفتم:


_ آشتی؟!!!!!


بهواد هم خندید:


_آشتی!


سریع گونه اشو بوسیدم...بهواد صورتمو از گونه اش جدا کرد و جلوی صورتش گرفت...


بهواد:


_چی شد که منو بخشیدی؟....دیگه فریدو نمیخوای؟


من:


_از اولشم فریدو نمیخواستم!


پیشونیشو آروم چسبوند به پیشونیمو گفت:


_ دلم برات خیلی تنگ شده بود آوا .


_منم همینطور!...برای تو...برای چشمات...برای لبات!..برای...


پرید وسط حرفم:


_بسه بسه...الان به جاهای حساس می رسی!


خندیدمو گفتم:


_ امشب یه نی نی خوشگل شبیه خودت با چشمای مشکی بهم میدی؟!


خندید:


_از کجا معلوم شبیه من باشه؟...شاید به تو بره...چشماش روشن باشه.


فکمو جمع کردم:


_نـــه!...من چشم مشکی دوست دارم!


لبخندی زد و با یه حرکت ناگهانی لباشو گذاشت رو لبام....حال خودمو نمی فهمیدم که بخوام توصیف کنم...شاید با چند تا صفت بشه وصفش کرد ولی این همه اش نیست!...


بعد از چند بار بوسیدن بلاخره رضایت داد که ولم کنه!....بعدش خیلی آروم گذاشتم رو زمین!...دستمو گرفت و بی هیچ حرفی به سمت داخل سالن حرکت کرد ...در حالیکه در بالکنو باز میکرد و منو دنبال خودش می کشوند گفت:


_ دوستم داری دیگه؟


من:


_ معلومه!...آره.


چشماش داغ شدن..نگاهش گر گرفت!


بی توجه به سرایدار که داشت زمینو تی می کشید دست منو کشید و برد تو همون اتاقی که لباس عوض کرده بودم!...وارد اتاق شدیم...درو از پشت بست!


زودتر از بهواد رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم....رژلبم کاملا پاک شده بود!....


من:


_ ببین چی کار کردی؟


و لبامو به بهواد نشون دادم!....


بهواد:


_ اوه!...حالا انگار چی شده!..خب دوباره رژ بزن!...


به مسخره خندیدم:


_ اِ؟...خوب شد گفتی...آخه خودم عقلم نمی رسید!


با بی خیالی رفتم و روی تخت دراز کشیدم...میگن کرم از خود درخته راست میگن !...کرمم گرفته بود!...بهواد اومد نزدیکم:


_ خیلی مسخره ست!


غلت زدم به سمتش:


_ چی خیلی مسخره ست؟!


_این که چند ماه دعوا و مرافعه توی 10 دقیقه حل شد !


چشمکی زدم:


_ بگو خدا رو شکر!


_آره خدا رو شکر ولی من هنوزم باورم نمیشه...تو واقعا منو بخشیدی؟...یعنی ناراحت نیستی که چرا بهت تجاوز کردمو..


با دست بهش فهموندم که ادامه نده:


_ اینقدر این کلمه رو به کار نبر!...یاد تیتر روزنامه ها میفتم!


خودشو انداخت رومو با چشمای شیطون گفت:


_ خیلی پررویی!...یعنی من مثل اون اراذل و اوباشی ام که تو تیتر روزنامه ها می نویسن؟


هیچی نگفتم و چشمامو گرد کردم....


بهواد از روی بلند شد:


_نکن چشماتو اینجوری..عین گربـــــــه !


دیدم از روی تخت بلند شد....با عجله پرسیدم:


_کجا؟؟؟؟؟


_.....


_مگه قرار نبود به من یه نی نی بدی؟!...اونم شبیه خودت!


با بدجنسی گفت:


_الان عذر دارم...عذر شرعــــی!


بی شعور داشت ادای دخترایی که الکی بهونه میارن برای فرار از رابطه رو در میوورد!...با حرص نگاهش کردم...


قهقهه ای زد:


_ چیه خب؟....ندیدی دخترا واسه فرار همچین حرفی می زنن؟!


بهم بر خورد:


_ تو میخوای از دست من فرار کنی؟!...برو به جهنم !


و بعد از جام بلند شدمو نشستم روی تخت!


اومد نزدیکم:


_من غلط بکنم از همچین هلویی فرار کنم!


_.......


با دستش گونه امو نوازش کرد:


_ ببخش دیگه!...


_.......


_ اگه بخندی قول میدم 10 تا نی نی بهت بدم!


خنده ام گرفت!...نی نی؟!!!!...ای وای!!!!!!!...من که حامله بودم!...چرا اصلا یادم نبود!....آخ آخ آخ...البته همچین مطمئنم نیستما !!!!...لبامو گاز گرفتم!


_چی شد؟....


جوابی ندادم....بیشتر بهم نزدیک شد با یه حرکت خوابوندم رو تخت و لباشو رو لبام گذاشت....به زور پسش زدمو گفتم:


_نمیخوام ...برو اونور!


_لوس نشو دیگه!...مگه خودت گیر ندادی؟!


من با تته پته:


_چرا...ولی یه چیزیو یادم نبود !


به مسخره گفت:


_ لابد عذر شرعی داری؟!!!!


و بعد هر هر خندید !...


من:


_نخیر!


_پس چی؟


تو چشماش زل زمو گفتم:


_ من واسه چی به تو گیر داده بودم؟


بهواد با گیجی گفت:


_ منظورت چیه؟


من:


_یعنی همین الان بهت گفتم که باید امشب بهم چی بدی؟!


بهواد یه کم فکر کردو با شک پرسید:


_ بچـــــــه ؟!!!!!


تایید کردمو گفتم:


_آفریـــــــــن !


سکوت کرد و بعد یهو با سر در گمی گفت:


_خب...خب این چه ربطی داشت؟...


نفس صدا داری کشیدمو موهامو از روی صورتم کنار زدم:


_ ببین عزیزم!...احتمالش هست که من حامله باشم!


پوزخندی زد:


_مثل اون دفعه که فکر می کردی حامله ای!؟...فقط نمی دونم چرا بچه هات پوچ تشریف دارن!


نوچی کردم:


_ قبل از اینکه بیام با بیبی چک آزمایش کردم...مثبت بود!


دهانش اندازه هندونه باز شد!...دیدم بیچاره خیلی شوکه شده سعی کردم آرومش کنم:


_نه..نه...نگران نشو...میگن زیادی به جوابای بیبی چک اطمینانی نیست...باید آزمایش بدم تا قطعی معلوم بشه!


بهواد کم کم خندید و لبخند شیرینش جای تعجبشو گرفت!....باز دوباره لباشو رو لبام گذاشت و دستشو از زیر لباس به بدنم کشید و نوک زبونشو رو لبام حرکت داد...در حالی که نفس نفس می زدم پسش زدمو با اعتراض گفتم:


_مگه من همین الان برات توضیح ندادم که ممکنه حامله باشم؟


_خب باش...مبارکه!


_بچه ام میفته!...چرا متوجه نیستی!؟


با بیخیالی گفت:


_ عزیز من تو که هنوز مطمئن نیستی بچه ای در کار باشه...اگه نباشه که امشب یه کاری میکنیم که بوجود بیاد....اگه هم باشه که دیگه مشکلی نداریم!


با حرص گفتم:


_تو میخوای بچه ی منو بکشی!


دستشو روی بینی ام کشید:


_هیس!...بچه من نـــــه!...بچه ی مـــــا !...بعدشم کی گفته من میخوام بکشمش؟..تا سه ماه آزاده!


چشمام 4 تا شد:


_تو این همه اطلاعاتو از کجا داری؟


خنده ی دندون نمایی کرد و گفت:


_از رسانه ی مـــــلی !


من:


_بانمک شدی!..مزه میریزی!


_حالا که بانمک شدم بیا یه ذره بچش !


و بعد دوباره لباشو رو لبام گذاشت!...


آره دیگه!...بلاخره هر شروعی یه پایانی داره....یه شروع تلخ که پایان شیرینش باعث میشه تلخی اولشو فراموش کنی!...باعث میشه یادت بره همین آغوشی که الان توشی یه روزی دلیل تمام غصه ها و گریه هات بوده!...


من فراموش کردم...هر چیز بدی که توی اول ماجرا بودو فراموش کردم....بهوادی که سخت و تلخ و مغرور و گزنده بود رو فراموش کردمو حالا تنها به یه بهواد فکر میکنم!...


بهواد مهربونو عاشق خودم!


به بهوادی فکر میکنم که قرار دست تو دست هم دیگه دنیامونو عوض کنیم....یه زندگی جدید بسازیم...زندگی ای که روشن و زیباست....زندگی ای که نه بهواد توش مقصره و نه من!....نه من کینه به دل دارمو نه بهواد !....زندگی ای که فقط محض جمع آوری خاطرات خوب و شیرینِ ! نه خاطرات غم انگیز و تلخ!


3/5/1392


(ملیکا_ش)
[color][size][font]




[/font][/size][/color]
امیدوارم از پایان راضی باشین!
[color][size][font]


[/font][/size][/color]
به هر حال کار اولم تو سایت بود و تجربه نداشتم!
[color][size][font]


[/font][/size][/color]
قول میدم کارای بعدیم بهتر باشه!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 3
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط キム尺刀ム乙 ، maryamam ، Roz77 ، mosaferkocholo
#24
رمان قشنگی بود ولی نه دراون حد
رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا 3
پاسخ
#25
pas baghiash kooooooooo??????????
mishe zood poste jadid bezari????????
khahesh mikonam zoodUndecidedSad
خدا پرسيد:ميخوري يا ميبري؟؟؟؟؟؟؟؟
و من گرسنه پاسخ دادم:ميخورم!!!!!!
چه ميدانستم لذت هارا مي برند و
حسرت هارا ميخورند!!!!!!!!Huh
پاسخ
#26
خوب بود
پاسخ
آگهی
#27
سلام آوا جان ، من واقعا از داستان شما خوشم اومد تا حالا همچین قصه جالبی نخنوده بودم !چقد زیبا تمام حرفاتو بیان کرده بودی چ زیبا داستانتو گفتی هم میخندیدم به قشنگی قصه ب اون لحن زیبایی ک توضیح میدادی بعضی ج جاها ناراحت میشدم ک چقد زجر کشیدی عزیزم! خوشحالم الان خوشحالی ایشاببه خوشبخت و شاد باشی ، دیگه غصه هارو فراموش کن گذشته رو ب یاد نیار ، ضمنا خیلی دوست دارم ببینمتون یک پیچ تو اینستگرام نداری عکساتو ببینم ؟

منظر پاسخ شما هستم آوا جان. موفق باشی   .

منظر پاسخ شما هستم آوا جان. موفق باشی   .

منظر پاسخ شما هستم آوا جان. موفق باشی   .
پاسخ
#28
خیلیییی قشنگ بود
ممنون
ولی کاش یکم خلاصه بود
چشمام دراومد تا خوندم !!!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان