ارسالها: 3,467
موضوعها: 94
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 10039
سپاس شده 21354 بار در 3473 ارسال


حالت من:
17-05-2011، 18:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 17-05-2011، 18:19، توسط SABER.)
ادامه داستان.
فریاد زدم گفتم بیا این جا اشغااااااااااال بیا اینجا. تو هیچی نیستی
(اینو برای این گفتم که بیاد طرف من و بچه ها فرار کنن)
هیولا اومد طرف من من وایستاده بودم و تو چشاش زل زده بودم. صورتش خیلی عصبانی بود و خیلی جدی.
به سرعت داشت طرف من می اومد و نعره می کشید.
ضربان قلبم زد بالا ولی هنوز ایستادم تا همه دور بشن.
دیگه دیدم خیلی نزدیک شده دیگه پا به فرار گذاشتم از ترس کلم داغ کرده بود!
پا تمام توانم داشتم می دویدم و اصلا عقب و نگاه نمی کردم
......ادامه بده
برای "تشکر کردن" و یا گفتن"خوب و جالب بود" از دکمه
سپاس استفاده کنید
سوالات و مشکلات خود مربوط به انجمن را در دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اینجا مطرح کنید،
به پیغام خصوصی در این مورد جواب داده نمی شود.
آپلود سنتر عکس اختصاصی فلش خور! عکس خور!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.akskhor.ir
ارسالها: 278
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 286
سپاس شده 1755 بار در 299 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامه داستان:
ترس تمام وجودم رو گرفته بود همینطور پا به فرار بودم دیدم چند هیولا دیگر هم اومدن ( این هیولا ها وقتی مردم رو گاز میگرفتن مثل خودشون میدشدن) نگاهم افتاد به مردم دیدم بعضی از اون ها هم مثل هیولا شدن ولی ایندفعه خواستم کاری بکنم ولی هنوز حیرون و پا به فرار بودم...
ادامه بده....
ارسالها: 396
موضوعها: 22
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 131
سپاس شده 5284 بار در 456 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ادامه داستان
بعد لیز خوردم و افتادم زمین هیولا ها به من نزدیک شدن،یه توپ بولینگ پیدا کردم.بهشون گفتم:اگه تونستی من رو تو بولینگ ببری خودم میام که تو من رو بخوری و اگر من بردم حق خوردن هیچ کسی رو نداری.سردسته ی هیولا ها کمی فکر کرد و گفت:«باشه کوچولو....
ادامه بده....
ارسالها: 278
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 286
سپاس شده 1755 بار در 299 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ای بابا این داستان تخیلی کمدی عاشقونه شد ...
ارسالها: 3,467
موضوعها: 94
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 10039
سپاس شده 21354 بار در 3473 ارسال


حالت من:
28-05-2011، 20:57
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-05-2011، 20:58، توسط SABER.)
دوستان عزیز سن شما به این برنامه ها نمی خوره.
لطفا مسیر داستان رو عوض کنین .
اگه بابا مامانتون بیان اینجا می گن عجب سایت ..... است فکربچه های مردم ....
البته شما هم دیگه لوس کرده بودین داستانو !
با عرض پوزش.
برای "تشکر کردن" و یا گفتن"خوب و جالب بود" از دکمه
سپاس استفاده کنید
سوالات و مشکلات خود مربوط به انجمن را در دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اینجا مطرح کنید،
به پیغام خصوصی در این مورد جواب داده نمی شود.
آپلود سنتر عکس اختصاصی فلش خور! عکس خور!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.akskhor.ir
ارسالها: 396
موضوعها: 22
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 131
سپاس شده 5284 بار در 456 ارسال
حالت من: هیچ کدام
باشه
ادامه ی داستان:
من سردسته ی هیولا ها رو داشتم می بردم.
فقط یک بار دیگه می تونستیم بازی کنیم.سردسته ی هیولا ها گفت:هر کی بار آخر را برد،برنده ی بازی است...
ادامه بده
ارسالها: 314
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 16
سپاس شده 2793 بار در 328 ارسال
حالت من: هیچ کدام
صصصصصااااااااااااااااااااااااااابببببببببببببببببببببببررررررررررررررررررر
من بیچاره که یکم دیگه 14 سالم میشه چیکار کنمممممممممممممممممممممم؟
ارسالها: 396
موضوعها: 22
تاریخ عضویت: Mar 2011
سپاس ها 131
سپاس شده 5284 بار در 456 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یه آیینه تو جیبم بود.
درش آوردم و بهش نشون دادم و صدای یه کلاغ عصبانی رو در آوردم.ترسید و فرار کرد.
همه ی مردمی که تبدیل به اژدها شده بودند نیز به حالت اول برگشتند.
و این داستان نیز به پایان رسید.
فقط سپهر تایپک رو نبند که یه داستان دیگه شروع کنیم.