داستان نویسی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: داستان نویسی (/showthread.php?tid=65) |
داستان نویسی - amin - 13-05-2011 سلام در این جا من یه داستان نیمه تموم می گم و بعد می گم یکی دیگه که خودم انتخابش می کنم داستان رو ادامه بده و اون بعد از ادامه دادن حرف من میگه یکی دیگه داستان رو ادامه بده و... یه روز رفتیم شهر بازی اون جا یه هیولا به مردم حمله کرد من اومدم در مقابلش ایستادم و گفتم:«... مهرانی تو ادامه بده RE: داستان نویسی - SABER - 17-05-2011 ادامه داستان. فریاد زدم گفتم بیا این جا اشغااااااااااال بیا اینجا. تو هیچی نیستی (اینو برای این گفتم که بیاد طرف من و بچه ها فرار کنن) هیولا اومد طرف من من وایستاده بودم و تو چشاش زل زده بودم. صورتش خیلی عصبانی بود و خیلی جدی. به سرعت داشت طرف من می اومد و نعره می کشید. ضربان قلبم زد بالا ولی هنوز ایستادم تا همه دور بشن. دیگه دیدم خیلی نزدیک شده دیگه پا به فرار گذاشتم از ترس کلم داغ کرده بود! پا تمام توانم داشتم می دویدم و اصلا عقب و نگاه نمی کردم ......ادامه بده RE: داستان نویسی - mehrani - 17-05-2011 ادامه داستان: ترس تمام وجودم رو گرفته بود همینطور پا به فرار بودم دیدم چند هیولا دیگر هم اومدن ( این هیولا ها وقتی مردم رو گاز میگرفتن مثل خودشون میدشدن) نگاهم افتاد به مردم دیدم بعضی از اون ها هم مثل هیولا شدن ولی ایندفعه خواستم کاری بکنم ولی هنوز حیرون و پا به فرار بودم... ادامه بده.... RE: داستان نویسی - amin - 18-05-2011 ادامه داستان بعد لیز خوردم و افتادم زمین هیولا ها به من نزدیک شدن،یه توپ بولینگ پیدا کردم.بهشون گفتم:اگه تونستی من رو تو بولینگ ببری خودم میام که تو من رو بخوری و اگر من بردم حق خوردن هیچ کسی رو نداری.سردسته ی هیولا ها کمی فکر کرد و گفت:«باشه کوچولو.... ادامه بده.... RE: داستان نویسی - mehrani - 28-05-2011 ای بابا این داستان تخیلی کمدی عاشقونه شد ... RE: داستان نویسی - SABER - 28-05-2011 دوستان عزیز سن شما به این برنامه ها نمی خوره. لطفا مسیر داستان رو عوض کنین . اگه بابا مامانتون بیان اینجا می گن عجب سایت ..... است فکربچه های مردم .... البته شما هم دیگه لوس کرده بودین داستانو ! با عرض پوزش. RE: داستان نویسی - amin - 29-05-2011 باشه ادامه ی داستان: من سردسته ی هیولا ها رو داشتم می بردم. فقط یک بار دیگه می تونستیم بازی کنیم.سردسته ی هیولا ها گفت:هر کی بار آخر را برد،برنده ی بازی است... ادامه بده RE: داستان نویسی - sepehr - 29-05-2011 صصصصصااااااااااااااااااااااااااابببببببببببببببببببببببررررررررررررررررررر من بیچاره که یکم دیگه 14 سالم میشه چیکار کنمممممممممممممممممممممم؟ RE: داستان نویسی - SABER - 29-05-2011 (29-05-2011، 10:16)sepehr نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. بی خیال داستانو ادامه بده.... (29-05-2011، 8:26)amin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. خیلی دلهره داشتم ولی گفتم یا خدا و پرتاب کردم همه رو انداختم. هیولا که دید این طوری و اگه پرت کنه حتما می بازه از عصبانیت حمله کرد به من و بازومو گاز گرفت از درد فریاد زدم اون هیولا هم سرشو رو تکون می داد تا دستمو بکنه و بخوره ! و من هم به این ور و اون ور تکون می خوردم. با خودم گفتم ای خدا چیکار کنم داره الان منو می کشه ای خداااااااااااااااااااااااااا کمکککککککککککککککککککککککککک ادامه بده.... RE: داستان نویسی - amin - 29-05-2011 یه آیینه تو جیبم بود. درش آوردم و بهش نشون دادم و صدای یه کلاغ عصبانی رو در آوردم.ترسید و فرار کرد. همه ی مردمی که تبدیل به اژدها شده بودند نیز به حالت اول برگشتند. و این داستان نیز به پایان رسید. فقط سپهر تایپک رو نبند که یه داستان دیگه شروع کنیم. |