12-10-2013، 8:21
دختر انگلیسی؛ از سراب تا سعادت حقیقی
دختری بود از اهالی بریتانیا که در شهر لندن سکونت داشت. این دختر در آغاز جوانیاش قرار داشت که پدرش به او گفت:«تو الان میتوانی بر خودت تکیه کنی». (ای برادرانم! بنگرید به این جدایی و این شهرنشینیهای بیارزش و اینکه هیچ مسئولیتی در قبال عزیزترین مردم خودشان نمیپذیرند).
بالفعل این دختر بیهدف به راه افتاد. او به دنبال کسی بود که شریک زندگیاش شود. او دنبال پسری بود، هر پسری که میدید تا با او چند روزی روابط دوستانه برقرار کند، نه برای عشق و شهوت، آنگونه که خود دختر ذکر میکند… او فقط پناهگاهی میخواست که تا به آن پناه برد و پشتیبانی میخواست که به آن تکیه کند و سینهی مهربانی که آرزوها و دردهایش را احساس کند… ولی در سرزمینی مانند بریتانیا چنین چیزی بسیار بعید است…
نکتهی مهم در این ماجرا این است که این دختر پس از چندین سال که از دوستی به دوست پسری دیگر جا به جا میشد، از این عده سه فرزند به دنیا آورده بود که دو دختر و یک پسر بودند و پس از مدت زمانی که با آنها گذرانده بود دیگر هیچ رغبتی به زندگی نداشت و دنیا با همهی وسعتش برای او تنگ شده بود. زیادی غمها و رنجهایش او را به فکر کردن برای خودکشی وادار میکرد، چون او هیچ مسکنی و حتی غذایی که برای فرزندانش کافی باشد نمییافت؛ و این در حالی بود که حکومت بریتانیا برای افرادی در وضعیت او مستمریهای ماهانه اختصاص داده بود ولی این مستمریها برای او و فرزندانش کافی نبود. به همین دلیل این مادر بیچاره تصمیم گرفت به کلیسا برود تا شاید آنچه را میجوید در آنجا بیابد. هنگامی که به کلیسا رفت و ماجرای خود را برای آنها بازگو کرد، کشیشها فقط به دعا کردن و نماز برای او بسنده کردند. او بازگشت و اقدام به خودکشی کرد. او با خود اکسید آرسنیک که بسیار سمّی نیز بود، حمل میکرد. به کوچهی ساختمانی رفت که غالباً کسی به آن نزدیک نمیشد و میخواست آن را بنوشد که در همین لحظه جوانی از کنار او گذر کرد و متوجه شد که او میخواهد خودکشی کند. به سرعت تصمیم گرفت که او را از این فکر بازدارد. این جوان مسلمانی عربی بود.
در آن لحظه دختر، سخن جوان مسلمان را قبول کرد و شیشهی محتوی اکسید آرسنیک را به زمین انداخت. پس از آن جوان دختر را برای شام به خانهاش دعوت کرد ولی او به شدت امتناع ورزید و گفت:«از من چه میخواهی؟ آیا میخواهی کاری را که دیگر جوانان انجام میدهند با من انجام بدهی؟».
ولی جوان به نرمی در جواب او گفت: «نه، خواهرم. دین من مرا از ارتکاب گناهان و انجام دادن فواحش بازمیدارد». و بعد از اینکه داستان [علت خودکشی] او را فهمید، تصمیم گرفت تا بر دعوت او برای شام اصرار ورزد.
دختر پس از اینکه آسوده خاطر شد و نسبت به او اطمینان حاصل کرد، دعوت وی را پذیرفت. پس از اینکه برای آوردن فرزندانش از او کسب اجازه کرد با او به خانهاش رفت. بعد از خوردن غذا جوان از او خواست که در مورد زندگیاش مفصلاً با او صحبت کند.
دختر خجالتزده شده و گریان به وی گفت که او تنها کسی نیست که دچار این مشکلات شده است، ولی او به عکس بسیاری از دختران دیگر قادر به تحمل آنها نبوده است. به صورت اجمالی از سختیها، عذاب وجدانها و از راضی نبودنش نسبت به این آزادی تباه کننده زندگی سخن به میان آورد و در خلاصهی سخنان خود ذکر کرد که فرزندانش هر یک گل باغی دیگر هستند. (العیاذ بالله)
در پایان جوان مسلمان توانست تا برای او راه نجات و سعادت دائمی را شرح دهد که فقط در دین مبین اسلام است و در غیر آن یافت نمیشود. دختر خوشحال شد و با گریه گفت:«چگونه ممکن است که مسلمان شوم در حالی که اینگونه آلوده به گناه هستم؟».
جوان به او پاسخ داد:«هر گناهی با توبهی نصوح و خالصانه به نیکی تبدیل میشود و خداوند اجر تو را دو بار به تو عطا میکند».
دختر جوان از این رخداد نیکو و این سرانجام زیبا بسیار خوشحال شد. او همراه با جوان مسلمان به محلّهای رفت که اغلب ساکنان آن مسلمان بودند و با آنها آشنا شد. لباس زیبای اسلام (حجاب) را به تن کرد. او با مرد انگلیسی مسلمانی که به دنبال همسری مسلمان و اهل انگلستان بود، ازدواج کرد و زندگیاش پس از شکست روحی به سعادتی که حد و مرزی نداشت و به زندگیای پر از سازگاری، عشق و محبت تبدیل گشت.
دختری بود از اهالی بریتانیا که در شهر لندن سکونت داشت. این دختر در آغاز جوانیاش قرار داشت که پدرش به او گفت:«تو الان میتوانی بر خودت تکیه کنی». (ای برادرانم! بنگرید به این جدایی و این شهرنشینیهای بیارزش و اینکه هیچ مسئولیتی در قبال عزیزترین مردم خودشان نمیپذیرند).
بالفعل این دختر بیهدف به راه افتاد. او به دنبال کسی بود که شریک زندگیاش شود. او دنبال پسری بود، هر پسری که میدید تا با او چند روزی روابط دوستانه برقرار کند، نه برای عشق و شهوت، آنگونه که خود دختر ذکر میکند… او فقط پناهگاهی میخواست که تا به آن پناه برد و پشتیبانی میخواست که به آن تکیه کند و سینهی مهربانی که آرزوها و دردهایش را احساس کند… ولی در سرزمینی مانند بریتانیا چنین چیزی بسیار بعید است…
نکتهی مهم در این ماجرا این است که این دختر پس از چندین سال که از دوستی به دوست پسری دیگر جا به جا میشد، از این عده سه فرزند به دنیا آورده بود که دو دختر و یک پسر بودند و پس از مدت زمانی که با آنها گذرانده بود دیگر هیچ رغبتی به زندگی نداشت و دنیا با همهی وسعتش برای او تنگ شده بود. زیادی غمها و رنجهایش او را به فکر کردن برای خودکشی وادار میکرد، چون او هیچ مسکنی و حتی غذایی که برای فرزندانش کافی باشد نمییافت؛ و این در حالی بود که حکومت بریتانیا برای افرادی در وضعیت او مستمریهای ماهانه اختصاص داده بود ولی این مستمریها برای او و فرزندانش کافی نبود. به همین دلیل این مادر بیچاره تصمیم گرفت به کلیسا برود تا شاید آنچه را میجوید در آنجا بیابد. هنگامی که به کلیسا رفت و ماجرای خود را برای آنها بازگو کرد، کشیشها فقط به دعا کردن و نماز برای او بسنده کردند. او بازگشت و اقدام به خودکشی کرد. او با خود اکسید آرسنیک که بسیار سمّی نیز بود، حمل میکرد. به کوچهی ساختمانی رفت که غالباً کسی به آن نزدیک نمیشد و میخواست آن را بنوشد که در همین لحظه جوانی از کنار او گذر کرد و متوجه شد که او میخواهد خودکشی کند. به سرعت تصمیم گرفت که او را از این فکر بازدارد. این جوان مسلمانی عربی بود.
در آن لحظه دختر، سخن جوان مسلمان را قبول کرد و شیشهی محتوی اکسید آرسنیک را به زمین انداخت. پس از آن جوان دختر را برای شام به خانهاش دعوت کرد ولی او به شدت امتناع ورزید و گفت:«از من چه میخواهی؟ آیا میخواهی کاری را که دیگر جوانان انجام میدهند با من انجام بدهی؟».
ولی جوان به نرمی در جواب او گفت: «نه، خواهرم. دین من مرا از ارتکاب گناهان و انجام دادن فواحش بازمیدارد». و بعد از اینکه داستان [علت خودکشی] او را فهمید، تصمیم گرفت تا بر دعوت او برای شام اصرار ورزد.
دختر پس از اینکه آسوده خاطر شد و نسبت به او اطمینان حاصل کرد، دعوت وی را پذیرفت. پس از اینکه برای آوردن فرزندانش از او کسب اجازه کرد با او به خانهاش رفت. بعد از خوردن غذا جوان از او خواست که در مورد زندگیاش مفصلاً با او صحبت کند.
دختر خجالتزده شده و گریان به وی گفت که او تنها کسی نیست که دچار این مشکلات شده است، ولی او به عکس بسیاری از دختران دیگر قادر به تحمل آنها نبوده است. به صورت اجمالی از سختیها، عذاب وجدانها و از راضی نبودنش نسبت به این آزادی تباه کننده زندگی سخن به میان آورد و در خلاصهی سخنان خود ذکر کرد که فرزندانش هر یک گل باغی دیگر هستند. (العیاذ بالله)
در پایان جوان مسلمان توانست تا برای او راه نجات و سعادت دائمی را شرح دهد که فقط در دین مبین اسلام است و در غیر آن یافت نمیشود. دختر خوشحال شد و با گریه گفت:«چگونه ممکن است که مسلمان شوم در حالی که اینگونه آلوده به گناه هستم؟».
جوان به او پاسخ داد:«هر گناهی با توبهی نصوح و خالصانه به نیکی تبدیل میشود و خداوند اجر تو را دو بار به تو عطا میکند».
دختر جوان از این رخداد نیکو و این سرانجام زیبا بسیار خوشحال شد. او همراه با جوان مسلمان به محلّهای رفت که اغلب ساکنان آن مسلمان بودند و با آنها آشنا شد. لباس زیبای اسلام (حجاب) را به تن کرد. او با مرد انگلیسی مسلمانی که به دنبال همسری مسلمان و اهل انگلستان بود، ازدواج کرد و زندگیاش پس از شکست روحی به سعادتی که حد و مرزی نداشت و به زندگیای پر از سازگاری، عشق و محبت تبدیل گشت.