امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان میراث(فصل5)

#1
یه مقداری برنز شده بود و چقدر بهش میومد اونقدر خوشکل شده بود که فقط میخواستم بشینم شب و روز نگاش کنم خودش هم فهمید و گفت: چیه چرا این جوری به من زل زدی؟
شونه هامو انداختم و دوباره بهش زل زدم کلافه دستاشو کشید روی موهاشو گفت: اگه این قدر دلتنگی خوب میتونی به جوری جبران کنی
یه لحظه فکر کردم و بعد که فهمیدم چی گفته یه هقی کشیدم و گفتم: خجالت بکش بی ادب
خندید و گفت: تو منحرفی اصلا منظور من اون نبود که منظور من یه غذای خیلی خیلی خوشمزست
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: اره جون خودت در ضمن مگه نوکرتم غذای خوشمزه میخوای یه ذره سیب زمینی هست میخواستم واسه خودم سرخ کنم تو رو دیدم اشتهام کور شد برو خودت سرخ کن و بعد بخور
گفت: سمیرا ...خیلی نامردی من تازه از سفر کاری اومدم و اونوقت پاشم برم سیب زمینی بخورم اون هم خودم سرخ کنم ؟ خیلی بدی
- میخواستی منو نترسونی
گفت: حالا یه این بارو .....باشه؟....باشه؟....
مثله این بچه تخسا شده بود خندم گرفت گفتم: فقط یه این بار همچین خوشبحالت نشه
گفت: باشه باشه هر چی تو بگی
مثل قحطی زده ها افتاد به جون سیب زمینی های بخت برگشته و من داشتم با خنده بهش نگاه میکردم
یه لحظه دست از خوردن کشید و گفت: ها؟ چیه؟
- اونجا بهت غذا میدادن؟
با خنده گفت: از بسکه به دستپخت مسخرت عادتم دادی غذای خوب از گلوم نمیره پایین هی کم میخوردم
گفتم: آها ... پس خوردی ظرفارو بشور شب بخیر من رفتم بخوابم
همونطور که میخورد گفت: برو الام منم میام
یه دفه جا خوردم پله هارو برگشتمو گفتم: چی گفتی؟
گفت: ای منحرف...منظورم این بود که میام سوغاتیتو میدم
با ذوق گفتم: آخ جون مرسی پس من میرم آماده شم
رفتم بالا تو اطاقم لباس خوابمو پوشیدم تاپ صورتی گلدار با شلوارکش ست شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بهترین باشم
زنگولکو گرفتم دستمو گفتم: این جوری نگام نکن خودم هم توش موندم ...نمیدونم میترسم زنگولم خیلی زیاد اون یه دخترباز حرفه ایه و من...میخوام با مانیا درسمو ادامه بدم خودمو و مانیا فقط ما دوتا
و ناگهان چهره ی سامان با ان خنده ی قشنگش تو ذهنم اومد تموم بدنم گرم شد
ناگهان در باز شد و سامان وارد شد هنوز کرواتش بسته بود دوتا چمدون با یه کیف رو شونه هاش بود اومد تو و درو با پاهاش بست و همونجا وسایلو روی زمین گذشات با اون چشمای شیطونش نگاهم کرد و گفت: بیا این جا تا سوغاتیاتو بدم رفتم کنارش و همونطور که زنگولک رو تو بغلم گرفته بودم رو زمین نشستم
- به نظرت کی میشه همونطور که این عروسکو محکم بغل میکنی منو هم بغل کنی؟
سرمو انداختم پایین راستش حرفی برای گفتن نداشتم با خنده ی زورکی گفت: اصلا خجالت کشیدن بهت نیمیاد بیا ببین خوشت میاد من که سلیقه شما زنهارو نمیدونم از هرچی دیدم و خوشم اومد یکی گرفتم اگه خوشت نیومد بده آلما
این قسمتو با خنده گفت چمدون اولو باز کرد یه لباس شب صورتی بود که جنس براق بود لباس دکلته بود و از بالا تنگ میشد و در قسمت پاها آزاد میشد با ذوق زنگولکو گذاشتم کنار و پیرهنو گرفتم دستمو و گفتم: سامان؟
- بله؟
نگاش کردمو گفتم: سامان عالیه خیلی خوشکله خیلی خیلی
با نگاه مهربونش گفت: قابل تو رو نداره
گفت: حالا بعدی دوباره دستشو کرد تو چمدون و این دفه با یه کت چرمی که چند روز پیش تن یه هنر پیشه دیده بودم بیرون اومد نزدیک بود بزنم زیر گریه خیلی این کت خوشکل بود
- سامان تو بی نظیری میدونی چقدره من دنبال این کتم؟ کل تهرانو گشتم ولی مثلشو پیدا نکردم مرسییییییییییییی
سامان با همون نگاه قبل آروم گفت: خواهش میکنم
دوباره دستشو برد تو چمدون و یه لباس شب کوتاه آورد رنگش مشکی بود و یه آستینه بود
دوباره گفتم : خیلی قشنگه سامان نامرد تو که گفتی سلیقه ی خانومارو بلد نیستی
دوباره رفت تو جلد اون سامان شیطون و گفت: درمورد شما استثناست در ضمن تو بقیرو ندیدی شاید شانسکی تا این جا قشنگی بود
با ناراحتی گفتم: ولی سامان چرا این قدر گرفتی؟ لازم نبود
همونطور که یه قاب عینک در میآورد گفت: زنمی دلم خواست به تو چه؟ و قاب عینکو داد دستم قابو باز کرد و یه عینک دیدیم کپ عینک پندار یه دفه اخمام رفت تو هم
با نگرانی گفت: چی شد؟ خوشت نمیاد؟
با لبخند گفتم: نه اتفاقا خیلی قشنگه ولی با دیدنش یاد یکی افتادم
- خوب بده یا خوب؟
- مهم نیست مهم اینه که برای من قشنگه
ساک اولش خالی شد و رفت سراغ دومی و درشو باز کرد و گفت: تو این فقط عطره کیفشو بو کردم پر بود از بوی عطر های فرانسوی
نگاهش کردم رو دستاش تکیه کرده بود و داشت منو نگاه میکرد گفتم: چیه؟
شاانه هاشو انداخت بالا که یعنی هیچی نیست
وسایلو کنار گذاشتمو و رفتم کنارشو و گفتم: سامان؟
گفت: جانم؟
گفتم: خیلی دستت درد نکنه خیلی دوستشون دارم منظورم وسایله
یه دفه دستامو دور گردنش انداختمو گفتم: مرسی و اورا بغل کردم بغلی گرمم و دوست داشتنی که میخواستم تا ابد ادامه پیدا کنه میخواستم دیگر به هیچ چیز فکر نکم نه به پندار نه به مانیا و نه به تمام دختر هایی که این بغل پر مهر رو تجربه کردن و ناگهان چشمانم را باز کردم نه.......نباید خودم رو لور بدهم هنوز ذره ای به نام غرور در وجودم هست که نیمدانستم این قدر قویست خودم را از او جدا کردمو و به او نگاهی انداختم که چشمانش را بسته بسته
کمی نگاهش کردم که کم کم چشمانش باز شد بوی عطرش تا وجودم نفوذ کرده بود سرش را جلو آورد و آرام آرام لبهایش را روی لبهایم گذاشت گرمایی در وجودم شروع به فوران کرد حسی در وجودم شعله ور شد که هیچ نمیتوانست نامش باشد مگر عشق لبهاش را برداشت ودو دوباره روی لبهاشم گذاشت چشمانش را بسته بود انگار میخواست با تمام وجود از این لحظه استفاده کند با حرارت بود و این حرارت تا عمق مرا میسوزاند ناگهان خود را از من جدا کرد و تند گفت: منو ببخش و با سرعت از اتاق خارج شد
************************************************** ******
نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا سامان از در خارج شد یعنی این قدر از من بدش می امد ولی اصلا به سامان نمیومد که از من بدش بیاد حتما اون هم نمیخواست که من دوستش داشته باشم و میخواست همونجوری باشیم اگر یه لحظه هم تو تصمیمم تردید داشته بودم دیگه ندارم من تا پایان محلت یکساله از ایران خارج میشدممیراث---فصل نوزدهم
داشتم تو اتاقم بالا و پایین میپریدم میترسیدم سامان پایین باشه و من ببینمیش و من اصلا نمیخواستم این اتفاق بیوفته خیلی از کارم پشیمون بودم یعنی چی رفتم بغلش حالا انگار چند تا سوغاتی چقدر می ارزه
با شنیدن صدای در فهمیدم رفته بیرون تند اومدم پایین داشتم از گشنگی هلاک میشدم
مثله قحطی زده ها افتادم به جون غذا سرم پایین بود که ناگهان حس کردم کسی کنارمه سرمو برگردوندم و با دیدن سامان لقمه تو گلوم گیر کردو شروع کردم به سرفه داشتم خفه میشدم سامان خندش گرفته بود و داشت با دست میزد رو پشتم آروم لیوان آبی بهم داد و گفت: بخور سرمو انداختم پایین و گفتم: مرسی و آب خوردم نشست روبه روم و زل زد بهم سرمو انداختم پایین که گفت: اوه اوه چه خجالتی هم شده اصلا بهت نیماد
با اخم نگاش کردمو گفتم: خجالتی عمته با کی بودی؟
با خنده گفت: با عمم بودم با تو نبودم راحت باش
دیدم همینجور زل زده به من گفتم: دیرت نشه
بی خیال شونه هاشو انداخت پایینو گفت: رئیس شرکتم کسی کاری به کارم نداره
گفتم: آها همه اینارو گفتی پز بدی رئیسه شرکتی؟
نگاهم کرد و با شیطنت گفت: نوچ من مهندسم به اضافه رئیس شرکت
از جام پا شدم و رفتم سمت پله ها گفت: اهه کجا رفتی؟
نگاهش کردمو گفتم: دانشگاه همه که مثله شما بی کار نیستن آقا مهندس
گفت: وایسا برسونمت
نوچی کردمو و از رو پله ها گفتم: خودم ماشین دارم
وقتی سوار ماشینم شدم فکر کردم به اون سختی که فکر میکردم نبود جفتمون طوری رفتار میکردیم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده پس میتونستم
وقتی ماشینمو تو پارکینگ گذاشتم و به سمت دانشگاه رفتم حس کردم کسی داره کنارم راه میره دیدم پنداره دستامو رو به آسمون گرفتمو گفتم: تو رو خدا میبینی نحسی روز مارو گرفت
گفت:نترس من باید نگران نحسی باشم که نیستم تو دیگه چرا نگرانی؟
چشمانم را بهش دوختم یه پیرهن آستین سه رب آبی آسمونی پوشیده بود با شلوار سفید عینک آفتابیشم جدید بود انگار یه کلکسیون عینک آفتابیه مارک داره بچه قرطی
- چیه چرا زل زدی؟ خوشکل ندیدی؟
چشمامو ریز کردمو گفتم: من خوشکلی نمیبینم داشتم به سامان فکر میکردم اشتباهی به قیافه نحس تو نگه کردم حالا عیب نداره برو اسفند تو خونتون دود کن برو دعانویس بلکه فرجی بشه از نحسی زائدالوصف شما کاسته شه اگه خدا بخواد بای
و از او دور شدم همونطور که احساس خوبی داشتم چه حالی میده این پندار جونو کنف کنی
سر کلاس نشسته بودم و داشتم با معصومه حرف میزدم که استاد وارد کلاس شد و تو دستش یه کاسه بود که پر بود از کاغذ های مچاله شده سلامی کرد به کلاس و گفت : واسه پروژه لیسانستون باید واسه من یه تحقیق بیارید که دونفریه
خوشحال شدم گفتم الانه که منو معصومه با هم بیوفتیم ولی استاد ادامه داد: تو این کاسه 15تا اسم است که 15 نفری که این اسم هارو شانسکی از تو این کاسه در میارن هم گروهی میشوند این ها دونفری هستند و من نمیخواهم به بحث های شما گوش کنم که منو عوض کنید و از این برنامه ها باشه
حالا از این جا یکی یکی بیاید و اسم هارو بردارید
به نفر سوم نرسیده بود که یکی از دخترا اسم معصومرو شانسکی از تو کاسه در آورد و به این صورت بود که معصومه خارج شد و نوبت به من رسید لبم را گاز گرفتمو رفتم از زیر یک کاغذ مچاله در آوردم از خدا میخواستم پر نباشه چون حوصله کل کل نکردم ولی مثله این خدا امروز با من سر لجه چون تنها اسمی که از خوش شانسی میتونم در بیارم پندار ارسلان وای!!!!!
- استاد ...استاد خواهش میکنم تو رو خدا یه لحظه به من گوش بدید
ایستاد و رو شو به سمت من برگردوند معلوم بود حوصله ی منو نداره گفت: بفرمایید خانم
گفتم: استاد خواهش میکنم منو با این آقا نندازید منو این آقا اصلا با هم سازگار نیستیم استاد خواهش میکنم
- خانم عزیز منکه نمیگم برو با ایشون ازدواج کن برو دو صفحه بنویس بده بهش قال قضیه رو بکن
- استاد من حتی تحمل همون دو صفحرو با ایشون ندارم
استاد کلافه شد پندارو صدا کرد و گفت: آقای ارسلان شما هم با حرف خانم موافقید؟
پندار خودشو زد به اون راه و با قیافه ای احمقانه گفت: با کدوم حرف خانم؟
استاد دستی به سرش کشید و گفت: شما هم نمیخواید این خانم هم گروهتون باشه؟
پندار سعی کرد نیشخند نامردانه خودشو نشون نده و گفت: استاد من هیچ مشکلی با این خانم ندارم
استاد همک گفت: پس حل شد تا آخر این ماه تحقیقتونو ارائه میدید
- استاد....
ولی او دور شده
صدای پندارو کنار گوشم شنیدم که با لبخندی پیروزمند گفت: نترس به سامان چیزی نمیگم
و خنده کنان دور شد
********************************************
روی مبل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چجوری پندارو به طرز ماهرانه ای بپیچونم دیگه حوصلم سر رفت و با خود گفتم: اه پس این سامان کوش؟
در همین حین فکری به مغزم رسید برم خونه !
لباس پوشیدمو و درهای خونرو قفل کردمو به سامان اس ام اس دادم که من دارم میرم خونمون خواستی تو هم بیا
سوار ماشینم شدمو به سمت خونه حرکت تقریبا هرروز با مامانم حرف میزدم ولی خوب حرف کجا و دیدار کجا
رسیدم خونه دیدم چندتا از قشنگترین گلدونهای مامان شکسته و و افتاده روی زمین گفتم: سلام این جا چی شده؟
سپیده گفت: ته تغاری مامان جون سهند خان داشت فوتبال بازی میکرد زد تمام گلدونارو شکست
یه بار دیگه گفتم: سلام
نوچی کردو گفت: ببخشید این بچه جن که حواس نمیزاره واسه من حالا باید بشینم گندشو درست کنم قبل از اومدن مامان راستی سمانه زنگ گفت بهت بگم: دختره شوهر ذلیل خاک برسر شوهر کردی خواهرتو فراموش کردی
- همین بود؟ چیزی جا نزاشتی ؟
- ها؟...نه فقط آخرش یه ذلیل مرده هم گفت ولی نمیدونم با تو بود یا من
نگاهش کردم داشت با جارو خاک انداز گندورا جمع میکرد حداقل اونچه که ازش باقی مونده بود
-حالا خودش کو؟
موهای بلندشو از رو صورتش کنار زد و گفت: کی؟ سمانه؟
-گرما زده سرت داغ کردی میگم خود سهند کو؟
اخماش رفت تو همو گفت: میخوای کجا باشه طبق معمول وله تو کوچه ها
خندیدمو گفتم: حالا کمک میخوای؟
اونم خندید و گفت: نیکی و پرسش برو یه جارو اونجا هست بیا کمک
راستش میخواستم با سپیده صحبت کنم
حیاطو تمیز کردیمو و خواستیم بشوریمش که تا میخواستم حرف بزنم یه دفه مامان از خرید برگشت
برای ناهار مامان خورشت سبزب درست کرد و تا خرخره ذخیره غذا کردم
دیگه فرصت نشد با سپیده صحبت کنم موکولش کردم
وارد خونه که شدم سامان را ندیدم زیر لبی گفتم: این پسره ی پررو کجاست؟
همه جا رو گشتم تا رسیدم به اتاقش ردرش بسته بود اول در زدم و گفتم: سامان؟ سامان اون تویی؟
دیدم جواب نمیده و در را باز کردم و رفتم تو اگه کسی بدون اجلزه داخل اتاق م میشد سرشو از گزدنش جدا میکردم ولی خودم...باید توشو ببینم دارم از فضولی میمیرم
رفتم داخل بلا یه بار اتاقشو دیده بود یه اتاق ساده رفتم سمت میز توالت و انواع ژل مو و عطر و اودکلن و اسپری دیده میشد
زیر لب گفتم: بچه پررو از من بیشتر عطر و اودکلن داره اونی که بیشترش خالی شده بود را برداشتم و بوییدم مست شدم بوی عطر همیشگی سامانو میداد از اعماقم آن عطر را بو کردم و چشمانم را بستم به یاد بوسه ی آنشبمان افتادم و این که سامان از اتاق بیرون رفت یعنی من چه کار اشتباهی انجام داده بودم؟ هنوز شیشه ی اودکن دستم بود که صدایی از پشت سرم گفت: این قدر بوش خوبه؟
سرمو تند برگردوندم سامان بود باز هم بوی همان اودکلن را میداد آن را از میان دستانم بیرون کشید و همانطور که آن را بو میکرد به من نگاه کرد و آرام آرام به من نزدیک شد و من آرام آرام عقب رفتم تا این که خوردم به میز و دیگر جایی واسه رفتن نبود نفسم را گرفتم سامان ارام با خونسردی جلو می آمد و هنوز شیشه عطر دستش بود صورتش را اورد جلو آنقدر نزدیک که پلک هایش به پیشانیم میخورد سپس سرش را پایین آورد با تمام وجود میخواستم فرار کنم ولی ...
سامان نزدیک شد و وقتی میخواست دوباره اتفاق بیوفتد دستشرا دراز کرد و شیشه عطر را گذاشت سرجایش و پوزخندی به من زد نفسم را دادم بیرون و با نگاهی عصبانی به او خیره شدم هنوز اون پوزخند مسخره روی لبانش بود خواستم برم
که شروع کرد به خندیدن با اخم گفتم: نیشتو ببند ولی خندش بلندتر شد زیر لب با خود گفتم: نامرد
و از اتاق بیرون رفتممیراث ---فصل 20
زل زدم تو صورت پندار و گفتم: خسته نشدی انقدر نگاه کردی بس نیست ناسلامتی من زن دوستتم
شونه هاشو بی خیال بالا انداخت و گفت: زن دوستمی باش ولی وقتی نه تو اونو دوست داری و نه اون تو رو دوست داره خوب خدا خوشکلت کرده تا بقیه لذت ببرن
از عصبانیت به مرز ترکیدن رسیدن میخواستم دستمو ببرم بالا و یکی بخوابونم تو گوش این موجود بی خاصیت ولی در عوضش کتابامو برداشتمو و گفتم: من با تو به هیچ تفاهمی نمیرسم من رفتم
پاشدم که برم که ناگهان دستمو گرفت و گفت: خوب ببخشید بیا بشین دیگه نگات نمیکنم
یه نگاه به دستش که دستمو گرفته بود انداختم و به چشماش نگاه کردمو گفت: تا دو میشمارم ول نکردی پارکو رو سرت خراب میکنم دستمو ول پررو
دستشو ول کرد و سعی کرد که خندشو نشون نده فکر میکنه خوشم میاد ازش ایکبیری
داشتم بداخلاق میشدم حالا اگه سامان این حرفو میشنید میگفت: نکه تو همیشه خوش اخلاقی
با فکر سامان لبخندی روی لبهام اومد پندار فکر کرد با اونم اونم لبخند زد که با خشم نگاش کردمو گفتم: خواهش میکنم بیا زودتر اینو تموم کنیم باید برم خونه تازه شام هم درست نکردم
با پوزخندی گفت: حالا شام هم واسه آقا درست میکنی؟
بی توجه شروع کردم روی نیمکت دنبال تحقیقم کتابارو گشتم پندار هم این کار را کرد هردو مشغول بودیم تا این که موبایلم زنگ زد سامان بود ناگهان گرمایی درونم حس کردم حس دوست داشتن کسی گفتم: الو سلام
- الو سلام خوبی سمی؟
- اره خوبم واسه چی زنگ زدی بهت که گفته بودم که درس دارم
- میدونم ولی من که بهت اجازه نداده بودم تازه امشب خونه ی مامان من دعوتیم تا هشت خونه باش خداحافظ
بردون این که صدای خداحافظی منو بشنوه قطع کرد پندار با طعنه پوزخند زد نتونستم خودمو بگیرمو گفتم: درد رو یخ بخندی
پندار گفت: تا حالا کسی بهت گفته خیلی بی ادبی
با اخم گفتم: به تو ربطی نداره زودتر اینو تموم کنیم باید برم
-خونه ی مامان بابای سامان دعوتید؟
-به تو ربطی نداره
ساعت هشت و ربع بود که به خونه رسیدم داشتم از خستگی میمیردم نصف قدرت و جونم با کل کل با پندار از دست رفت مرده شور برده
وارد خونه که شدم دیدم همه چراغا خاموشه با تعجب رفتم داخل و دیدم کسی خونه نیست رفتم تو اتاقم و تا مقنعم را در ااوردم یکی گفت: میزاشتی فردا صبح میومدی خودتو راحت میکرد
تند سرمو برگردوندم قلبم از جاش در اومد دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم: این چه وضعشو ؟ من فکر کردم کسی نیست و اونوقت تو یه دفه میای خوب ادم سکته میکنه
پوزخندی زد و خیلی سرد گفت: تا هشت و نیم اماده میشی میریم یه دقیقه دیر کنی من رفتم
راستش اولین بار بود که از سامان ترسیدم دیگه اون پسر مهربون نبود این دفه یه مرد عصبانی شده بود حالت تعادل نداشت رفتم حمخوم و یه دوش گرفتم و زود اومدم بیرون موهامو سشوار زدمو و صاف انداختم پایین وقت نداشتم که حالت بدم صورتم داشت از خستگی به رنگ قهوا ای در میومد کمی کرم پودر شزدمو چشمامو مداد کشیدم و رژ صورتی زدم شلوار لوله تفنگی تنگ پوشیدمو یه تاپ دکمه دار صورتی تنگ مانتومو پوشیمو یه شال صورتی هم زدم یه کفش مشکی پاشنه بلند هم پوشیمو و کلی عطر رو خودم خالی کردم و رفتم پایین
سامان جلوی ایینه ی قدی ایستاده بود و داشت کراواتش رو درست میکرد یه لحظه موندم یه کت و شلوار نوک مدادی پوشیده بود با یه پیرهن سفید و کراوات صورتی قشنگ خیلی خوشکل شده بود موهاشو کامل داده بود بالا و و صورتشو اصلاح کرده بود باز هم از اون عطر دیوانه کننده زده بود
یه لحظه برگشت و منو دید و گفت: بلدی کراوات ببندی؟
سرمو تکون دادم گفت: بیا اینو ببند
با خودم گفتم: آها یعنی تو بلد نیستی عمم هر روز یه کراوات جدید میبنده میره سرکار
خودش را کشید سمت من و کراوات را داد دشتم و شروع کرد به دید زدن من همینطور زل زده بود به من هی میخواستم تمرکز کنم و کراوات رو ببندم نمیشد عصبانی گفتم: چشماتو ببند
پوزخندی زد و با طعنه گفت: چرا؟
ولی نبست با هر جون کندنی بود کراواترو بستمو گفتم: بریم؟
بی توجه به من سرشو برگردوند و همونطور که به سمت در میرفت گفت: شما اول بفرما من باید درا رو قفل کنم
رفتمو تو ماشین شاسیبلندش نشتمویه ذره اذت بودم برای بالا رفتن به خاطر کفش پاشنه بلندم ولی نشستم سامان هم اومد نشست در را باز کرد و از در بیرون رفت و به سمت خانه ی مادر پدرش به راه افتاد
**************************************************
خانه ی پدر مادر سامان در سعد آباد بود خانه ی به اندازه ی خانه ی شاه که با ان همه عظمت و زیبایی دره ای گرما و عشق در اون وجود نداشت با وارد شدن به خانه فک سامان منقبض شد میدانستم خاطرات خوبی از اون خانه ندارد
پدرو مادر سامان ادم های خشکی بودند که همه چیز را در پول میدیدند حتی من را هم فقط به خاطر شغل پدرم میخواستند و وقتی به خاستگاری من امدند با دید احتقار به خانه ی قدیمی و دوست داشتنی من نگاه میکردند از مادر سامان بدم میامد چون هر کدام از لباس هایش به اندازه ی در امد سالیانه ی یک خانواده متوسط بود از او به خاطر پول دار بودنش بدم نمی امد از او به این خاطر بدم میامد که به هر کس که از او پایین تر باشد را تحقیر میکرد و برایش مهم نبود که ان شخص چه احساسی دارد آلما هم دست کمی از او نداشت هیچ شاید بدتر هم بود
وارد خانه ی سلطنتی ان ها شدیم سامان دنده را محکم میفشرد دستم را روی دستش گذاشتم که سالمان دستش را برداشت و نگاهی بهم کرد که تا عمق وجودم تیر کشید اون منو نمیخواست برام غریبه شده بود نمیدانم چه باعث شده بود اون سامان دوست داشتنی به این ادم بی احساس تبدیل شود نگاهش سرد بود انگار از صبح شستشوی مغزی داده شده بود
ایستاد. تا به عمرم این قدر ماشین های مدل بالا ندیده بودم جز در شب عروسیم به سامان گفتم: مگه تو نگفتی که فقط شامه؟ این که بیشتر شبیه مهمونی های ملکه انگلیسه
فکر کردم اگه سامان همون سامان قدیمی بود میگفت: مگه تو مهمونی های ملکه انگلیس رفتی که اینومیگی ولی این همون سامان نبود و این منو متعجب میکرد
وقتی تعجبم بیشتر شد که سامان بی خیال شانه هایش را بالا انداخت و بی احساس گفت: یادم رفته بود بگم بهتره بریم بالا
و خودش جلوتر رفت با بغض به او نگاه کردم داشت اخلاقش کلافم میکرد اخه چرا این جوری میکرد
یه دفه سامان برگشت و اومد سمتمو گفت: رفتیم اونجا میشینی کنارمو از جات تکون نمیخوری مثل ادم هم رفتار میکنی کل انداختن با من هم ممنوع مثل یک زن وظیفه شناس عمل میکنی فهمیدی نمی خوام پس فردا مامانم برام کی بدتر از تو رو برام بگره میفهمی؟
سرش رو برگردوند و زیر لبی گفت: هرچند فکر نکنم بدتر از تو هم وجو داشته باشه
داشتم خورد میشدم سامان با نامردی تموم برگشت و به راهش ادامه داد یه لحظه حس کردم دیگه اون سمیرای سرکش نیستم سامان خیلی با خودش دور برداشته در مورد من چی فکر کرده دو روزه باهاش راه اومدم فکر کرده کیه حالا هم برام داره اقا بالا سر بازی در میاره چشمام رو تنگ کردمو گفتم: من از این سمیرای خاک تو سر خوشم نمیاد
احساس گرمی درونم به وجو امد سمیرای سرکش را در وجودم حس کردم لبخندی زدمو و به رفتن سامان نگاه کردم
سامان ایستاد وسرشو به طرفم برگردوند و با همون لحن بی احساس گفت: مردی؟چرا نمیای؟
با سرعت به سمتش رفتم و گفتم: میخواستم بدونم فضولم کیه حالا فهمیدم
و زودتر خودمو رسوند به در و در را باز کردم و داخل شدم

نگاه متعجبه سامان رو حس میکردممیراث--21اوه اوه چه خبره این جا ای سامان الهی سقط شی چرا نگفتی اینا مهمونی گرفتن
نگاهی به پشت سرم انداختم اقا ریلکس اومد داخل و با لبخندی به سویی رفت و کاملا منو نادیده گرفت پسره ی پررو به طرفی که سامان رفت برگشتم و مامان سامان را دیدم یه کت و دامن شیک گرفته بود مانند ژورنال های فرانسوی و کلی به خودش رسیده بود با لبخندی متکبر سامان را بغل کرد سامان هم زورکی لبخندی زد و سلام کرد و مادرش را بغل کرد و عقب آمد و به سمت پدرش رفت پدرش هم کت و شلوار بسیار شیکی پوشیده بود
به سمت مادر سامان رفتم رفتم که دیدم دارد سر تا پایم را نگاه میکند و گفت: سلام عزیزم مگه نمیدونستی مهمونی داریم؟
فهمیدم از لباسام راضی نیست خوشحال شدم چون فهمیدم ناراحت شد
جلوی زبونمو گرفتمو و گفتم: سامان دیر بهم خبر داد
نگاهی انداخت و بدون حرف دیگه ای رفت رفتم جلو و با پدر سامان سلام و علیک کردم که یه دفه سامان دستشو انداخت دور گردنموو سرمو بوسید و گفت: خوب بابا من و سمیرا دیگه بریم
و دستمو گرفت و به سمت سالن
صدای موسیقی می امد تعداد نفرات خیلی زیاد نبود حدود پنجاه نفر که همه هم لباس مجلسی پوشیده بودن بعضی هارو روز عروسیم دیده بودم و باید با همه سلام علیک میکردم تعداد اندازه ماشین ها بود انگار هرکس با ماشینش اومده بود تا پز بده رفتم بالا که مانتومو در بیارم که صدای خنده های کسی رو شنیدم منم که فضول رفتم سمت صدا که دیدم در بالکن بازه و آلما و یه پسر دیگه چسبیدن به دیوار و دارن همدیگرو میبوسن اه اه اه حالم بهم خورد تو فیلمای بد هم این جوری کسی کسی رو نمیبوسید ولی ببینم این که نامزد الما نیست از سامان هم نشنیدم که نامزدیشونو بهم زده باشن
راهمو کج کردمو وارد اتاق سامان شدم عجب اتاقی سه برابر اتاق حالاش بود بی چاره زن گرفت بدبخت شد لباسامو عوض کردمو و یکمی دیگه آرایش کردمو و رفتم بیرون صداشون از تو بالکن نمی اومد رفته بودن با خودم گفتم چشم مامان باباشون روشن با این بچه هاشون یکی رو زن دادن دوست دختراش بیشتر شد یکی رو شوهر دادن تو بغل یه پسر دیگست
اومدم پایین و به دنبال سامان گشتم احساس میکردم همه دارن نگام میکنن به خاطر لباس ساده ای پوشیدم به درک مگه من خواستم بیام اونا منو دعوت کردن یه حرفا میزنم من ها اوه اوه چه بساطیه این جا انواع و اقسام مشروب های الکلی یکیشون رنگش آبی بود با تعجب یه لیوان برداشتم که که دست کسی را دور لیوانم دیدم سامان اروم گفت: فکر نمیکنم تو از این خوشت بیاد
با خشم گفتم: به تو چه دوست دارم میخورم
لیوانو از دستش گرفتمو و به لبام نزدیک کردم و قبل از این که کار احمقانه ای ازم سر بزنه سامان از دستم گرفت و گفت: تو که نمیخوای اون رو قشنگمو نشونت بدم؟ هان ؟ میخوای؟
با اخم نگاش کردم و پشتم بهش کردمو گفتم: اصلا تو تا حالا کجا بودی؟
- نگرانم شده بودی؟
به سمتش برگشتمو و پوزخندی زدمو گفتم: حتما فقط تنهام و این جا غریبه زودتر بریم
لبخندی زد و گفت: باشه دیگه تنهات نمیزارم
دستشو انداخت دور کمرمو و منو به خودش نزدیک کرد و گفت: یادت نره ما زوج خوشبختی هستیم و سرمو بوسید و به سمت یکی از همکارهای پدرش رفت
تا موقع شام هی این و ر و اونور رفتیم
شام رو که خوردیم نگاهی به اطراف انداختم
اصلا چیزای دور و رمو باور نمیکردم الما خیلی ریلکس تو بغل نامزدش نشسته بود و داشت با موهای چربش بازی میکرد و از اون طرف داشت به همون پسره که داشت میبوسید نگاه میکرد
سامان هم قربونش برم فقط واسه من زرنگه نذاشت بمونم سرکارم و ...استغفرالله
سرمو انداخت پایین که چشمم افتاد به لیوان های مشروب و اون لیوان آبیه بلند شدمو و رفتم سمتشون و لیوان آبیه رو برداشتم واسه لج سامان هم که شده لیوان رو بردم بالا و همه اش را سر کشیدم ا ه ه ه ه ه ه ه ه سرم سوت کشید موجی از گرما روتو کل بدنم حس کردم و سرم گیج شد
-سمیرای کله شق چشمالتو باز کن حداقل ببینم زنده ای
لبخندی زدموبه سامان نگاه کردم این چرا این قدر خوشکله چرا دارم این جوری نگاهش میکنم حالت خودمو نمیفهمیدم اصلا برام مهم نبود چی درموردم میگه
در خونه رو با پا باز کرد و منو بلند کردو گذاشت روی مبل خواست بره که از کرواتش گرفتمو و گفتم: کجا میری؟ و خنده ی مستانه ای سر دادم
سامان هم خندش گرفت و گفت: میرم یه چیزی بیارم مستی از سرت بپره
با گیجی خندیدمو گفتم: من؟....من مستم؟ من خیییییییلی هم عالیم توپه توپ
لبخند زد
-چیه چرا داری میخندی
با لبخند گفت : هیچی فقط گردنم داره میشکنه ول کن کرواتمو
کرواتشو ول کردمو و از جام پا شدم اومد کنارم نشست کم کم داشت چشمام روی هم می افتاد حال خوشی نداشتم به سامان تکیه کردمو و خندیدم حس کردم نفس هاش تند شده نگاهش کردم هنوز حالت صورتش سفت و سخت بود
دستامو گذاشتم دو طرف صورتشو گفتم: چی شده سامانی؟
نگاهم کرد و گفت: امروز با پندار چی کار میکردی؟
با گیجی خندیدمو و گفتم: پندار دیگه کیه؟
-همون باهاش تو پارک بودی؟
قهقهه ای زدمو گفتم: منظورت ارسلان دیوونهست؟ استاد زورکی...مارو همگروه کرد ...برای پروژه فارق التح...صیلی وگرنه چش...ندارم تو روش نگاه کنم
و خودمو انداختم تو بغل سامان بدنش گرم گرم بود بوی عطرش داشت دیوونم میکرد سرمو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد ته چشماش یه غم بود گفت: سمیرا پشیمون نمیشی؟
با لبخند گفت: واسه چی؟
نگاهی به چشمانم کرد و گفت: واسه این و لبهاش رو گذاشت رو لبهام
دستانش رو دور کمرم انداخت و منو به خودش میفشرد دستانم را بی اختیار انداختم دور گردنش وموهایش را نوازش کردم بوسه ای لذت بخش
ارام ارام میبوسید و سرش را تکان میداد تو دلم گفتم ماشالله چه حرفه ای عمل میکنه و خندم گرفت خودش را کشید عقب و با خنده گفت: چیه میخندی؟
شونهامو انداختم بالا و لبخندی زدم خوابم میومد سامان لبخندی شیطنت امیز زد و گفت: نخواب خانم مست حالا حالاها باهات کار دارم
تغییر حالت داد و و منو گذاشت رو مبل و خودش روم افتاد و شروع کرد به بوسیدم لبم داشتم نفس کم می آورم میخواستم یکمی عقب بکشم ولی اون بیشتر خودشو مینداخت روی من دست راستش را روی لپم گذاشت و سرش را به سمت گوشم برد و بوسه ای به روی ان گذاشت مور مور شدم تمام بدنم بی حس شد لبخندی زد و لاله ی گوشم را به سمت لبانش برد
سپس به سمت گردنم رفت داشتم میسوختم تمام بدنم سفت شده بود
سامان دستانش را به همه جای بدنم میکشید
ناگهان موبایلش زنگ خورد فحشی داد و گوشی را برداشت
از رویم بلند شد چشمانم بسته بود وقتی چشمانم را باز گردم دیدم کرواتش را دارد میبندد سپس با سرعت از در خارج شدمیراث--22

آی خدا به دادم برس چرا این قدر سرم درد میکنه؟ یاامام من این جا چی کار میکنم ؟ اه اه اه چرا بدنم این قدر درد میکنه؟
از روی مبل بلند شدمو و به دورورم نگاه کردم روی مبل خوابم برده بود کی ما اومدیم خونه؟ اخرین چیزی که یادمه...ای خدا من احمق از اون زهرماری خوردم اصلا بهش فکر میکنم میخوام بالا بیارم این موجود بی خاصیت سامان کجاس؟
از جایم بلند شدمو از پله ها رفتم بالا و افتادم رو تختم کمی بعد بلند شدمو و رفتم تا یه دوش بگیرم وقتی از حموم اومدم بیرون بیشتر سست شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک بود و من داشتم هلاک میشدم
لباس پوشیدمو و زیر لب گفتم: پس این جن بوداده سامان کوش همیشه این موقع خونه پلاسه پس کوش شونه هامو بی خیال انداختم بالا و گفتم: حتما با دوست دخترش رفته بیرون ناگهان احساس حسادت کردم غلط کرده مگه شهر هر...
-سلاااااااااااااااااااااام
وسط فکر کردنم بودنم که این جن بوداده پرید تو پله ها از ترس خوردم تو دیوار و اهم بلند شد
-اه اه اه وحشی این چه وضع سلامه؟ تو ادم نمیشی؟
با شیطنت لبشو گاز گرفت و گفت: پناه برخدا این چه حرفیه؟ من فرشتم
همونطور که سرمو میمالیدم گفتم: اره عزرائیل هم فرشتست
نشستم پشت میز که اومد کنارم نشست با شک بهش نگاه کردمو گفتم: وا؟ مگه مرض داری برو رو اون یکی صندلی ها بشین
صندلیشو عوض نکرد و همونطور که جا به جا میشد گفت: میدونی چیه سمیرا من عاشق این فن بیان تو هستم این قدر عاشقانه ما رو مورد عنایت خودت قرار میدی ادم هز میکنه
زیرلبی گفتم: برو بابا که فکر کنم شنید و این دفه بلند گفتم: ناهار چی داریم؟
شونه هاشو انداخت بالا و نگاهم کرد
-چیه؟ چرا این جوری نگام میکنی؟ من که غذا درست کردن بلد نیستم
کلافه گفتم: تو چی بلدی؟
با شیطنت و لبخندی موزی بر لب گفت: اوم من کارهای زیادی بلد نباشم یه کارو خوب بلدم میخوای نشونت بدم؟
با عصبانیت گفت: میکشمت سامان بی ادب
خندید و گفت: اااامنحرف من که منظورم اون نبود بیا شرکت نشونت میدم نقشه کشی چجوریه
چشمامو ریز کردمو گفت: اره جون عمت منظورت نقشه کشی بود
با لبخندی شیطنت امیز گفت: جون عمم منظورم اون بود
روی مبل نشسته بودم و داشتم با کنترل شبکه ها رو عوض میکردم که یه دفه اومد چسبید بهم و کنارم نشست یذره جا به جا شدم دیدم دوباره اومد چسبید بهم عصبانی گفتم: چته ؟ چرا این قدر میچسبی بهم؟
مظلومانه بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پایین یذره که گذشت حس کردم یه چیزی لای موهامه نگاش که کردم فهمیدم داره با دستش با موهام بازی میکنه داد زدم: اه انقدر به من دست نزن دیگه
لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: دیشب که بدت نمیومد تازه کلی هم خوشت اومده بود
یدفه گفتم: چی؟
گفت: چی چی؟
-چی گفتی؟
-چی گفتم؟
-همون که الان گفتی چی بود؟
-منظورت (چی) بود؟
کلافه کوسن را به طرف سامان پرت کردم و گفتم: سامان! درست جواب بده چی گفتی؟
کوسن را گرفت بغلش و با موزی ترین لبخندی که تا حالا دیده بودم گفت: اها منظورت دیشبه؟
نگران پرسیدم: دیشب ...مگه چی شده بود؟
لبخندی زد و گفت: دیشب یه لیوان مشروب زدی داغ کردی نزدیک بود به من تجاوز کنی
-غلط کردی
اخمی کرد و گفت: اه...درست حرف بزن بی ادب به من چه تو جنبه نداری یه پسر خوشکل ببینی
کم کم یادم اومد لبخند شیطنت امیز سامان که گفت: حالا حالا ها باهات کار خانم مست

واااااااااااااااااااااااا ااااای!!!!!!!!!!میراث---23
نه...نه..نه...نه...نهههههههههه� �� �ه هههههههههههه هههههههههه هههههههه
امکان نداره که منو ...منو ........منو سامان باهم...........نه امکان نداره سامان داره خالی میبنده ولی نه همه میدونن سامان هرچی باشه دروغگو نیست موبایلم هی زنگ میخوره ولی برام مهم نیست ولی خدا را شکر موبایل سامان به موقع زنگ زد وگرنه....خدا نکنه زبونتو گاز بگیر سمیرا تلفن خونه زنگ میخوره ولی جواب نمیدم سامان جواب میده وایسا ببینم چرا این تا حالا خونه مونده؟ حالا یه امروز که تحمل قیافه نحسشو ندارم خونست واسه حرص منم شده میمونه
سرمو تو بالشتم گذاشتم و خودمو با بالشت خفه کردم
-بله بله ...نه خواهش میکنم چه زحمتی این جاست بی چاره خیلی خوابش میاد ...نه نه بیداره گوشی یه لحظه
بالشت رو از روی صورتم برداشت به سختی داشت جلوی خودشو میگرفت یه موز دستش بود و داشت با شیطنت بهش گاز میزد تلفمو به سمتم گرفت و گفت: عشقم تلفن با شما کار داره

تلفنو انداخت رو تخت و دوید از در بیرون رفت
-سامان الهی خودم کفنتو تنت کنم ...الهی بیام سر قبرت ادامس پخش کنم الهی
نفس عمیقی کشیدمو گوشی را گرفتمو گفتم: الو ؟
صدای معصومه تو گوشم پیچید
-داشتی چی کار میکردی که سامان این قدر سرحاله تو انقدر خسته
ای سامان الهی به زمین گرم بخوره الهی...بری جهنم راحت شم
-اه ...منحرف دیشب رفته بودیم مهمونی خسته شده بودم اعصاب ندارم این سامان هم بدتر رو اعصاب منه
-خوب بابا چرا رگبار به سمتم گرفتی واسه این زنگ زدم که بدونم خبرت کجا رفتی؟چرا نمیای دانشگاه این ارسلان دهن همه رو سرویس کرده از بس ازت سراغ گرفته
صدامو اوردم پایینو گفتم: معصوم خر نشی شمارمو بدی بهش
-باشه بابا مگه دیوونم ولی زودتر پروژتو باهاش تموم کن تا دیگه از این گرفتاری ها نداشته باشی امیروز میای ساعت 2کلاس داریم؟
یادش افتادم که امروز سامان افتاده رو دور تیکه پرونی مخصوصا با گندی که من بالا اوردم گفت: اره میام

-میخوای بیام دنبالت؟
-نه بابا مهربون شدی ...نه با ماشین میام کاری نداری

-نه

-خدافظ

-----------------------------------------------------------
-امشب یه مهمونی گرفتم ...به سامان گفتم و دعوتش کردم تو رو هم همینطور حتما بیا بلکه چندتا از دوست دخترای سامانو ببینی دست از سرش برداری بدونی چه ادمیه
کلافه عینکمو از رو چشمام برداشتمو گفت: سامان هرچی باشه از تو بهتره که داری زندگیمونو خراب میکنی تمومش کن ارسلان خسته شدم از دستت بزار این تموم شه بریم پی کار و زندگیمون
فقط نگاهم کرد و سپس گفت: امشب که اومدی میفهمی

-----------------------------------------------------------
-سمیرا اگه دوست نداری باور کن لازم نیست بیای
با عصبانیت نگاهی به صورت نگرانش انداختمو گفتم: نخیر من مشکلی ندارم اتفاقا خیلی هم دوست دارم به این مهمونی برم تا اخرین تکه های تحقیقمو بدم ارسلان تموم شه این پروژه که جز بدبختی واسه من هیچی نداره

-میخوای من بدم
یدفه به سامان گفتم: نکنه چیزی داری که میخوای از من مخفی کنی؟ هرچند مهم هم نیست فقط خواستم بهت بگم برام مهم نیست من میخوام برم بدون تو یا باتو
یدفه عصبانی شدو گفت: به به خودسر شدی میخوای بری پارتی اونم تنهایی اونوقت پارتی کی ؟ پندار ارسلان یکی از خطرناک ترین پسرهایی که میشناسم
نگاهی بهش کردمو گفتم: هیچ کی خطرناکتر از تو نیست
چشماش قرمز شد از عصبانیتو گفت: میخوای خطرناکی رو نشونت بدم؟
تا خواست بیاد نزدیک ناگهان موبایلش زنگ زد چشماشو بست و گوشی را جوا ب داد و با خونسردی ساختگی گفت: بله؟ داریم میایم توهم انقدر زنگ نزن ملکه انگلیسو که نمیخوام بیارم و نگاهی به من کرد

-باشه خدافظمیراث24
در یک جمله نور، موسیقی ،حرکت
دیوانه خونه رو این مهمونی گذاشته بود تو جیب کوچیکش
یادش بخیر وقتی هجده سالمون بود منو مانیا و سپیده پیچونده بودیم رفتیم پارتی نیم ساعت نشده خسته شدیم اومدیم بیرون رفتیم شهربازی
پارتی رفتنمون هم مثل ادم نبود یاد اون روزا افتادم
سامان دستم رو فشرد و گفت: سمیرا هرچی دیدی و هر چی شنیدی به من اعتماد داشته باش به من باور داشته باش که من دیگه اون ادم قبلی نیستم
سرم را انداختم پایین
–به من نگاه کن
نگاهش کردم ادامه داد: من ادم قبلی نیستم سمیرا من کارای بد زیادی انجام دادم ولی ادما عوض میشن مگه نه؟
سرمو تکون دادم اروم پیشونیمو بوسید و جلو رفت
پندار با وضعی که در دانشگاه میدیدمش خیلی فرق میکرد یه تاپ پوشیده بود به رنگ طوسی که روش به انگلیسی نوشته شده بود من ستاره ی راکم
با یه شلوار جین تنگ موهاشو رنگ شرابی زده بود و کاملا فشن و سیخ کرده بود یه لیوان مشروب دستش و داشت وسط با یه دختری میرقصید
وقتی ما رو دید با خنده دست دختره رو گرفت و اومد پیش ما تا چشمان سامان روی دختر افتاد به واضحی روز رنگش پرید چشماش از حد معمول گشاد تر شده بود با پندار نگاه کردم لبخندی پیروزمندانه روی لبهایش داشت و داشت واکنش سامان را نگاه میکرد دست دختر را کشید وسط و گفت: سلام بچه ها این ساراست سارا خودت سامان رو میشناسی و اینم...زنش سمیراست
دختر نگاهی به من کرد موهایش را بلوند کرده بود و لنز طوسی گذاشته بود خیلی ارایش کرده بود ولی نتوانسته بود معصومیته صورتشو قایم کنه خدایا! مگه این دختر چند سالش بود که گیر اینا افتاده بود
نگاهی به سامان انداختم زل زده بود به سارا و همونطور رنگ پریده به نظر میرسید به قدری محکم دستم را گرفته بود به سفیدی میزد
بین اینا چه بود که سامان این قدر نگران بود و ترسیده پندار این قدر خوشحال و این دختر این قدر بی خیال بود
پندار که تازه انگار منو دیده بود و ما دوستان قدیمی و صمیمی هستیم با خوشحالی در حالی که چشمانش برق میزد گفت: سمیراااااااا چطوری تو دختر از صبح که ندیدمت دلم برات تنگ شده بود
بدون این که حالت سر سامان عوض بشه چشم از روی سارا برداشت و به پندار نگاه کرد دندونهاشو روی هم فشار میداد تا بلایی سر پندار نیاره
با صدایی دورگه گفت: این مسخره بازی ها چیه داری در میاری پندار؟ بازی جدیدته از پدر مادر و دوستات و دوست دخترات خسته شدی اومدی سراغ منو زنم؟
سارا پوزخندی زد و سرشو پایین انداخت و با ناخوناش بازی کرد
پندار در حالی که کمی مست شده بود گفت: بازی؟ کدوم بازی مگه بده دارم زنتو با گذشتت اشنا میکنم؟
و خندیدو به سارا نگاه کرد
لحظه ای به فکرم رسید نکنه سامان این دختررو دوست داره نه از سامان بعید نیست ولی شیفتگی در چشمهای سامان موج نمیخوره فقط ترس
ترس از چی نمیدانم سارا داشت با حسرت به سامان نگاه میکرد
سامان نگاهش را روی سارا متمرکز کرد و گفت: سارا یه لحظه بیا بیرون کارت دارم دستش را از دستم خارج کرد و گفت: تو این جا باش برگه ها رو بده پندار زود بریم الان من میام
با نگرانی نگاهش کردم که زور کی لبخندی زد و گفت: زود میام قول میدم
و رفت تو حیاط
نگاهی به پندار کردمو گفتم: بیا ارسلان این برگه های پروژه امیدوارم دیگه با هم دیگه در ارتباط نباشیم
چشماش قرمز بود انگار عصبانیه و گفت: گذاشتی اون عوضی با اون دخترهی هرزه برن بیرون و تو اینجا داری به من برگه میدی؟
با خشم به او گتم: چته تو ارسلان چه مرگته؟ چرا به سامان میگی عوضی؟ مرض داری؟ مگه خیر سرت دوستت نیست؟
داد زد: من غلط بکنم که دوست اون باشم از ادمی که یه دفه میاد همه چیز ادمو برمیداره میره ککش هم نمیگزه متنفرم
-منظورت چیه؟
فقط با نفرت نگاهم کرد
گوشه ی لباسشو گرفتمو کشون کشون بردمش گوشه ی سالن و گفت: منظورت چیه یه دفه همه چیزه ادمو برمیداره میره ؟
نگاهم کرد و گفت: مهم نیست حالا بدونی بهتر از اینه که اون سامان بی همه چیز هیچ وقت بهت نگه
-از همون روزای اول دانشگاه ازت خوشم میومد هی میخواستم باهات دوست شم ولی خوب هم میدونستم پا نمیدی هم هیچ واسطه ای نبود که به وسیلش شمارتو گیر بیارم کم کم دوست داشتنی شدی برام کم کم تو دلم جا باز کردی تو فرشته نبودی ولی خوب مال این زمین هم نبودی تو نه محجبه بودی که رو اعصاب بری نه جلف بودی که زود از دستت خسته بشم تو ازاد بودی مال کسی نبودی و چقدر دوست داشتم مال من بشی هر روز از تو برای سامان میگفتم از خوشگلیت از دوست داشتنی بودنت از اخلاقت که با بقیه فرق میکرد اوایل براش مهم نبود ولی کم کم براش جالب شدی یه روز پا شدم فهمیدم زن سامان شدی کسی که نه میشناختیش نه دوستش داشتی و میدونستم هیچ وقت قبولش نمیکنی
-نمیدونستم تو هم از این حرفای عاشقونه بلدی پندار اونم وسط پارتی که خودت گرفتی
با صدای سامان سرمو تند برگزدوندم سامان با عصبانیت ایستاده بود داشت نگاه میکرداومد جلو
-تو خجالت نمیکشی به زن دوستت نه نه دوست دختر دوستت به زن دوستت این حرفارو میزنی ؟ تو فکر میکنی سمیرا خره این چرت و پرت های تو رو قبول کنه؟ تو نمیدونی منو سمیرا همدیگرو دوست داریم؟
پندار توجهی به حرف سامان نکرد و فقط به من نگاه میکرد و گفت: حقایقی تو زندگی سامان وجود داره حقایقی که میدونم دوست داری بدونی میدونم سامانو دوست نداری ولی نمیدونم چرا باهاش ازدواج کردی فقط میدونم منتظرت میمونم تا بیای پیشم تا اونوقت لذت زندگی و خوشبختی رو نشونت بدم
سامان داد زد : خفه شو آشغال ! و با مشت افتاد به جون پندار
پندار گیج تر از اونی بود که واکنشی نشون بده داد زدم: سامان ولش کن
و دستش گرفتمو و کشیدمش به سمت خودم یذره عقب رفتم و گفتم: سامان تو رو خدا تمومش کن
خواست دوباره حمله کنه که صورتشو بین دوتا دستام گرفتمو و گفت: به من نگاه کن من تو رو دوست دارم سامان...من فقط تو رو تو این دنیا دوست دارم
دست مشت شدش رو پایین اورد نگاهی به اطراف انداختم همه داشتند ما رو نگاه میکردند از دهن و دماغ پندار داشت خون میومد و خودش هم افتاده بود روی زمین
خبری از سارا هم نبود
دست سامان را گرفتمو کشون کشون بردمش وسط راه بودیم که صدای پندار را شنیدم که اسممو صدا میکرد برگشت که گفن: سمیرا دوستت دارم باور کن
در چشمانش صداقت موج میزد من گفتم: ولی من سامانو دوست دارم پندار شوهرمو دوست دارم
دست سامانو گرفتمو و با هم رفتیم بیرون
^__^

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان میراث(فصل5) 1

پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان