02-10-2013، 19:35
رمان صنم
نور ماه ، اتاق را سایه روشن کرده بود . زیبایی حیرت انگیز ماه ، راحله را به سوی پنجره کشاند ، و او لحظاتی به نظاره ایستاد.با تک ضربه ای که به در نواخته شد ، افکار سرگردان او در هم ریخت و لحظه ای بعد قامت بلند پدرش را دید که در استانه در ظاهر شد . به سویش لبخند زد و او را دعوت به نشستن نمود.
اقای ایمانی به دخترش که اکنون در مقابل او نشسته بود خیره شد . راحله خوب می دانست که پدر برای چه به اتاقش امده است ، سرش را پایین انداخت و خود را به مرتب نمودن چین های دامنش مشغول کرد . اقای ایمانی سکوت را شکست و در حالی که لحنی ملایم و غمگین به کلامش داده بود ، گفت :
- دخترم ! بلاخره تصمیمت رو گرفته ای یا نه ؟ تا وقتی که خیال من و مادرت از طرف تو اسوده نشه ، نمی تونیم به هلند بریم .
راحله چشمان در اشک نشسته اش را به پدر دوخت و به ارامی گفت :
- ولی پدر ، من بعد از مرگ سعید به هیچ مرد دیگه ای فکر نکردم ، نمی تونم هیچ کس رو به جای او قرار بدم !
اقای ایمانی سیگاری از جیبش در اورد و ان را گوشه لب نهادو گفت :
- می دونم برات خیلی سخته ، از علاقه تو به سعید همه اگاه اند، تو چهار ساله که گوشه این اتاق نشستی و اشک ریختی ، ولی آخرش چی ؟! تو هنوز جوونی... ، تازه صنم هم پدر می خواد، ولی اگر دیرتر اقدام کنی ، سن او بالاتر می ره و وجود یک غریبه رو به سختی نمی تونه تحمل کنه .
راحله دسته ای از موهای بلندش را که بر روی پیشانی لغزیده بود ، کنار زد و گفت :
- پدر جان شما مطمئنین که صنم... !
راحله نتوانست بیشتر ادامه دهد و دوباره سکوت کرد اقای ایمانی اهی کشید و گفت :
- دخترم خوب فکراتو بکن ببین از این سه تا خواستگار ، کدام یک می تونند شوهر خوبی برای تو و پدر مهربانی برای صنم باشن !
این را گفت و راحله را با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت.
********
راحله هشت سال پیش وقتی که هنوز نوزده سال بیشتر نداشت ، عاشقانه بر سر سفره عقد نشت . او به پسر عمویش بسیار علاقه داشت . زندگی انها رویائی بود ، که برای هر دو رنگ حقیقت یافته بود .
راحله همچنان که با انگشتان خود قطرات اشک را از گونه اش، پاک می کرد ، روزی را به خاطر اورد که با خجالت در حالی که گونه هایش سرخ شده بود گفت :
- سعید تو... !
- من چی ؟!
- تو به زودی... به زودی پدر می شی !
و سعید ناباورانه او را در اغوش کشیده بود و ان دو مشتاق و بی قرار تا تولد صنم ،نه ماه را در انتظار سپری کردند.
وقتی که سعید با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد ، راحله را در بستر خوابیده بود . به ارامی بوسه ای بر پیشانی او زد و گل را داخل گلدان بلوری و زیبایی قرار داد. لحظه ای بعد وقتی پرستار بچه را برای شیر دادن به مادرش تحویل داد ، سعید با دیدن دختری سفید پوست ، با موهای سیاه و چشمانی درشت ، به رنگ میشی ، او را در اغوش کشیده و با شوخ طبعی شروع به اواز خوانی و رقص در اتاق کرده بود .
پرستار با عجله خود را به انها رساند و سعید را به خاطر عمل کودکانه اش سرزنش کرد .
راحله با یاد اوری ان روز لبخند تلخی بر چهره نشاند و به ارامی زیر لب زمزمه کرد :
- یعنی این انصافه که دختر نازپرورده سعید را به مرد دیگه ای بسپارم ، آخ سعید ! چرا رفتی و این گونه تنهام گذاشتی ؟
و بعد به ارامی گریست .
********
فردا صبح راحله با چشمانی پف کرده که اثار گریه و بی خوابی نمایان بود ، برای خوردن چای و صبحانه به پدر و مادرش ملحق شد . خانم ایمانی اندامی باریک و استخوانی داشت . او مدت ها بود که از بیماری کلیه رنج می برد و اکنون برای مداوا و نیز گذراندن بقیه عمر به نزد تنها پسر و عروسش به هلند می رفت . او با دیدن چهره غمزده دخترش احساس اندوه کرد و با نگرانی به همسرش نگریست . اقای ایمانی که خود نیز نگران اینده و سرنوشت تنها دخترش بود ، به ارامی به راحله گفت :
- می تونم نظر نهایی ات رو بپرسم ؟
راحله سرش را بلند کرد . در حالی که رنگ پریدگی صورتش اندوه درونی او را نشان می داد ، گفت :
- من می خوام شما کمکم کنین . من در زندگی ام یه بار انتخاب کردم حالا می خوام شما منو راهنمایی کنین و... پدر ؟!
- چیه عزیزم ؟
نور ماه ، اتاق را سایه روشن کرده بود . زیبایی حیرت انگیز ماه ، راحله را به سوی پنجره کشاند ، و او لحظاتی به نظاره ایستاد.با تک ضربه ای که به در نواخته شد ، افکار سرگردان او در هم ریخت و لحظه ای بعد قامت بلند پدرش را دید که در استانه در ظاهر شد . به سویش لبخند زد و او را دعوت به نشستن نمود.
اقای ایمانی به دخترش که اکنون در مقابل او نشسته بود خیره شد . راحله خوب می دانست که پدر برای چه به اتاقش امده است ، سرش را پایین انداخت و خود را به مرتب نمودن چین های دامنش مشغول کرد . اقای ایمانی سکوت را شکست و در حالی که لحنی ملایم و غمگین به کلامش داده بود ، گفت :
- دخترم ! بلاخره تصمیمت رو گرفته ای یا نه ؟ تا وقتی که خیال من و مادرت از طرف تو اسوده نشه ، نمی تونیم به هلند بریم .
راحله چشمان در اشک نشسته اش را به پدر دوخت و به ارامی گفت :
- ولی پدر ، من بعد از مرگ سعید به هیچ مرد دیگه ای فکر نکردم ، نمی تونم هیچ کس رو به جای او قرار بدم !
اقای ایمانی سیگاری از جیبش در اورد و ان را گوشه لب نهادو گفت :
- می دونم برات خیلی سخته ، از علاقه تو به سعید همه اگاه اند، تو چهار ساله که گوشه این اتاق نشستی و اشک ریختی ، ولی آخرش چی ؟! تو هنوز جوونی... ، تازه صنم هم پدر می خواد، ولی اگر دیرتر اقدام کنی ، سن او بالاتر می ره و وجود یک غریبه رو به سختی نمی تونه تحمل کنه .
راحله دسته ای از موهای بلندش را که بر روی پیشانی لغزیده بود ، کنار زد و گفت :
- پدر جان شما مطمئنین که صنم... !
راحله نتوانست بیشتر ادامه دهد و دوباره سکوت کرد اقای ایمانی اهی کشید و گفت :
- دخترم خوب فکراتو بکن ببین از این سه تا خواستگار ، کدام یک می تونند شوهر خوبی برای تو و پدر مهربانی برای صنم باشن !
این را گفت و راحله را با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت.
********
راحله هشت سال پیش وقتی که هنوز نوزده سال بیشتر نداشت ، عاشقانه بر سر سفره عقد نشت . او به پسر عمویش بسیار علاقه داشت . زندگی انها رویائی بود ، که برای هر دو رنگ حقیقت یافته بود .
راحله همچنان که با انگشتان خود قطرات اشک را از گونه اش، پاک می کرد ، روزی را به خاطر اورد که با خجالت در حالی که گونه هایش سرخ شده بود گفت :
- سعید تو... !
- من چی ؟!
- تو به زودی... به زودی پدر می شی !
و سعید ناباورانه او را در اغوش کشیده بود و ان دو مشتاق و بی قرار تا تولد صنم ،نه ماه را در انتظار سپری کردند.
وقتی که سعید با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد ، راحله را در بستر خوابیده بود . به ارامی بوسه ای بر پیشانی او زد و گل را داخل گلدان بلوری و زیبایی قرار داد. لحظه ای بعد وقتی پرستار بچه را برای شیر دادن به مادرش تحویل داد ، سعید با دیدن دختری سفید پوست ، با موهای سیاه و چشمانی درشت ، به رنگ میشی ، او را در اغوش کشیده و با شوخ طبعی شروع به اواز خوانی و رقص در اتاق کرده بود .
پرستار با عجله خود را به انها رساند و سعید را به خاطر عمل کودکانه اش سرزنش کرد .
راحله با یاد اوری ان روز لبخند تلخی بر چهره نشاند و به ارامی زیر لب زمزمه کرد :
- یعنی این انصافه که دختر نازپرورده سعید را به مرد دیگه ای بسپارم ، آخ سعید ! چرا رفتی و این گونه تنهام گذاشتی ؟
و بعد به ارامی گریست .
********
فردا صبح راحله با چشمانی پف کرده که اثار گریه و بی خوابی نمایان بود ، برای خوردن چای و صبحانه به پدر و مادرش ملحق شد . خانم ایمانی اندامی باریک و استخوانی داشت . او مدت ها بود که از بیماری کلیه رنج می برد و اکنون برای مداوا و نیز گذراندن بقیه عمر به نزد تنها پسر و عروسش به هلند می رفت . او با دیدن چهره غمزده دخترش احساس اندوه کرد و با نگرانی به همسرش نگریست . اقای ایمانی که خود نیز نگران اینده و سرنوشت تنها دخترش بود ، به ارامی به راحله گفت :
- می تونم نظر نهایی ات رو بپرسم ؟
راحله سرش را بلند کرد . در حالی که رنگ پریدگی صورتش اندوه درونی او را نشان می داد ، گفت :
- من می خوام شما کمکم کنین . من در زندگی ام یه بار انتخاب کردم حالا می خوام شما منو راهنمایی کنین و... پدر ؟!
- چیه عزیزم ؟