ارسالها: 262
موضوعها: 59
تاریخ عضویت: Jul 2013
سپاس ها 236
سپاس شده 931 بار در 210 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سلام به بروبچ خوب
اینم قسمت اول رمان عاشقانه یه دفتر خاطرات
به نام خدا
یه دفتر خاطرات....
مامان میگه21 سال از اون ماجرا گذشته امشب که تولدمنو مهرانه و میریم تو 18 سال میده دفتر رو بخونم وای مهشید نمیدونی چقد هیجانزده من چیز زیادی از خالم نمیدونستم فقط میدونستم که درگیر یه رابطه ی عشقی بوده اسم منم که گذاشتن چیترا به یاد خالمه اسم مهرانم بابام گذاشته به یاد داداشش
ایناروداشتم به مهشید رفیق فابم میگفتم همه چیز زندگی منو میدون بهش قول دادم هر قسمت از دفتر خاطراتو که خوندم بیام براش تعریف کنم..........بالاخره زنگ خورد امسال پیش دانشگاهی بودم و بالاخره این درس لعنتی من تموم میشد و راحت میشدم
سوار سرویس مدرسه شدم تا خونه تو سرویس کلی با بچه ها مسخره بازی در اوردیم و خندیدم..
ماشین جلوی کوچه مون توقف کرد پیاده شدم و برا بچه ها دست تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم طبق عادت همیشگیم که کرم داشتم دستمو روی زنگ فشار دادم و بر نداشتم بازم مهران دربان خونه ( من بهش میگم دربان چون همش اونه که باید پاشه و درب خونه رو باز کنه ) از پشت آیفون شروع کرد غر زدن سر من خوش به حالش چقد راحته مریض شده چند روزه نرفته مدرسه
وارد خونه که شدم مهران رو جلوم دیدم که دار بااون نگاه های تهدید آمیز همیشه گیش منو برانداز میکنه........
من-چیه دختر به خوشگلی من ندیدی هان؟
مهران-تو خوشگلی قزمیت؟
من- پ ن پ تو خوشگلی پسره علاف
مهران-حوصله ندارم چیترا با من یکی به دو نکن اه....راستی تولدت و تلودمو و تولدمون مبارک صبح که داشتی میرفتی مدرسه خواب بودم نتونستم تبریک بگم
مهران همیشه همینطوری بود در ظاهر همیشه با من جنگ و دعوا مکیرد ولی همیشه هم هواموداشت......
من- مرسی ممنون حالا مامان کجاست ؟راستی از توهم تبریک داداشی
مهران-تو آشپزخونه است .........
من-سلام بربانوی منزل ما آژند خانوم گل و گلاب چطوری؟
مامان-سلام دختر عزیزم
من-واای مامان نمیدونی چقد هیجان زده بلاخره میتونم دفتر خاطرات خاله چیترا رو بخونم
مامانم در حالی که توی اون چشمای قشنگش اشک جمع شده بود به من نگاهی کرد وگفت آره دخترم منم مثل تو هیجانزده برای اینکه یکی دیگه از زندگی پردرد چیترای من با خبر میشه...
و من نمیدونستم همین دفتر خاطرات قراره با زندگی من چیکارکنه
ارسالها: 262
موضوعها: 59
تاریخ عضویت: Jul 2013
سپاس ها 236
سپاس شده 931 بار در 210 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بچه ها قسمت دوم
بچه ها این رمانم جذابه فقط باید بذارید تا داستان شروع بشه
قسمت دوم
همه مهمونا از جمله دایی سامان و مامان بزرگ وبابابزرگ و اپامه و زانیار اومده بودن
دایی سامان من 1 سال بعد از فوت چیترا جون با آشااونی ازدواج میکنه اولش باورش براهمه سخت بوده که آشااونی و سامان ولی آشاونی کم کم به زندگی برگشته بوده خودش میگفت تاثیر حرفای چیترا بوده و الان هم برا هم میمیرن دایی سامان یه تک پسر داره به نام سهیل که جونشم براش میده 20 سالشه و دانشجوی حقوق ...........
آپامه و زانیار هم دوتا دختر داشتند و یه پسر..ماشاالله ...
با دختراش خیلی جور بودم اسم دختراش تمنا و ترنج و اسم پسرش طاها تمنا و ترنج 17 ساله و 15 ساله بودندبه ترتیب و طاها 19 ساله بود ...
منم یه ماکسی پوشیدیم که خیلی خوشمل بود موهامم خودم خیلی خوشمل بالا سرم جمع کرده بودم و یه ارایش خیلی محو ولی زیبا کرده بودم
خیلی بهم داشت خوش مگیذشت کیک رو بریدیم و عکس انداختیم و بعدش نوبت به بخش هیجان آور کادوها رسید
اول از همه بابا ماهانم برام یه آی پد گرفته بود و برامهرانم همینطور
مامانم دفترخاطرات رو به دوتامون داد ازش خواسته بودم چیزدیگه ای نگیره چون این دفترخودش بهترین هدیه است
مامان بزرگ و بابابزرگ هم برامهران یه گوشی گرفته بودن و برا من یه دستبند طلا
دایی سامان و آشااونی هم برامنو مهران کتاب های موردعلاقه مون که تو کتابخونه بزرگ دیده بودیم گرفته بود
تمنا و ترنج برامن یه کیف خیلی خوشمل سنتی گرفته بودند و طاها هم یه عطر CHANEL اصل و.... بقیه هم این جور چیزا اینطور پیش بره تاصبح باید توضیح بدم