13-09-2013، 18:21
سلام دوستان ... این داستان خیلی قشنگــــــــــــه
فصل سوم حادثه صبح وقتی چشمانم را باز کردم، چیزي عوض شده بود. آن نور بود ، باز هم نوري سبز رنگ و متمایل به خاکستري که می توان در یک روز ابري در جنگل دید. فهمیدم که پنجر ه ام را هم مه نگرفته است. از جا پریدم تا بیرون را تماشا کنم و بعد از وحشت ناله اي کردم. لایه اي از برف حیاط را پوشانده بود و غباري از برف سقف وانتم را در برگرفته و جاده را هم سفید کرده بود اما این قسمت بدش نبود . تمام دیروز باران بارید و حالا همه جا به سختی یخ زده بود، پوششی از بلورهاي سوزنی مثل نقش هاي پر زرق و برق بر سطح درختان نشسته و از جاده سطح صاف مرگباري از یخ ساخته بود . وقتی که زمین خشک بود، به اندازه کافی براي زمین نخوردن مشکل داشتم، حالا که زمین یخ زده بود، رفتن به رختخواب و خوابیدن براي من امن تر بود. پیش از آنکه به طبقه پایین بروم، چارلی به سر کار رفته بود . در بسیار از موارد، زندگی کردن با چارلی مثل آن بود که جایگاه خاصی داشته باشم و در عوض آنکه احساس تنهایی کنم، خوشحال بودم. به سرعت یک کاسه برشتوك و شیر با کمی آب پرتغال خوردم. از اینکه میخواستم به مدرسه بروم، هیجان زده بودم و این مرا میترساند. می دانستم که این هیجان بخاطر درس خواندن یا دیدن دوستان جدیدم نیست . اگر بخواهم با خودم صادق باشم، مشتاق بودم که به مدرسه بروم، زیرا می خواستم ادوارد کالن را ببینم و این خیلی خیلی احمقانه بود. بعد از یاوه گویی هاي بی فکرانه و خجالت آور دیروزم، باید کاملا از او فاصله بگیرم . به علاوه نسبت به او بدگمان بودم . چرا در مورد چشمانش دروغ می گفت؟ هنوز هم از رفتار خصمانه او می ترسیدم و هنوز هم وقتی چهره بی عیب و نقص او را مجسم می کردم، زبانم بند می آمد. به خوبی می دانستم که ما از یک قماش نیستیم.بنابراین به هیچ وجه نباید مشتاق به دیدن او باشم. از تمام حواسم استفاده کردم تا از ورودي آجري یخ زده خانه به سلامت عبور کنم. وقتی به وانتم رسیدم، چیزي نمانده بود که تعادلم را از دست بدهم، ولی توانستم با گرفتن آینه ماشین خودم را نجات دهم. واضح بود که امروز به یک کابوس تبدیل خواهد شد. در حال رانندگی به سمت مدرسه، سعی کردم ترس از زمین خوردن را از ذهنم بیرون کنم و با فکر کردن به مایک و اریک، حدسیات ناخواسته ام را درباره ادوارد کالن به فراموشی بسپارم. به تفاوت هاي آشکار در واکنش هاي پسرهاي نوجوان نسبت به خودم در اینجا فکر کردم. مطمئن بودم ظاهرم در اینجا با فینیکس فرقی ندارد . شاید به این خاطر بود که پسرهاي مدرسه فقط شاهد گذر آهسته من از دوران عجیب نوجوانی بودند ، مسیري که همچنان در آن بودم . شاید به این خاطر که من یک تازه وارد بودم . جایی که تازه واردهاي کمی وجود داشت و بینشان تفاوت زیادي بود . شاید هم دست پاچلفتی بودنم مرا ترحم برانگیز کرده بود و از من دختري رنج دیده می ساخت. به هرحال علت رفتارهاي مایک که مثل یک بچه سگ پاسبان بود یا چشم و هم چشمی هاي اریک با او مرا گیج میکرد . با این تفاسیر ترجیح میدادم نادیده گرفته شوم. به نظر می رسید وانتم در عبور کردن از یخ هاي سیاهی که جاده را پوشانده بودند، مشکلی نداشت. خیلی آرام حرکت می کردم، به هر حال نمی خواستم در وسط خیابان اصلی خرابی ایجاد کنم. وقتی به مدرسه رسیدم و از وانتم پیاده شدم ، فهمیدم که چرا براي حرکت بر روي یخ ها با مشکل زیادي رو به رو نشده بودم . در حالی که دستم را با احتیاط به لبه وانت گرفته بودم تا به عقب ماشین بروم و لاستیک هایم را امتحان کنم، شیئی نقر ه اي رنگ ی نظرم را جلب کرد. دور لاستیک هاي ماشین زنجیرهاي نازکی به صورت ضربدري بسته شوده بودند . احتمالا چارلی صبح زود بیدار شده بود تا آن ها را به چرخ هاي وانتم ببندد. ناگهان احساس کردم بغض گلویم را گرفت، عادت نداشتم دیگران از من مراقبت کنند و این توجه بی سر و صداي چارلی مرا غافلگیر کرده بود. گوشه عقبی وانتم ایستاده بودم و تلاش می کردم بر موج ناگهانی احساساتم که از دیدن زنجیرها به من دست داده بود، غلبه کنم که ناگهان صداي عجیبی شنیدم. صداي بلند ترمز ماشینی بود که با سرعت به سمت من می آمد . سرم را بالا آوردم و با وحشت نگاه کردم. چیزهاي مختلفی را در یک لحظه دیدم . برخلاف فیلم ها هیچ چیز آهسته پیش نمی رفت . در عوض به نظر می رسید هجوم آدرنالین سرعت کار ذهنیم را بیشتر کرده است و قادر بودم جزئیات چندین چیز متفاوت را همزمان تحلیل کنم! ادوارد کالن که چهار ماشین پایین تر از من ایستاده بود، با وحشت به من نگاه می کرد . چهره اش در میان دریایی از چهره هاي وحشت زده متمایز بود . اما چیزي که اهمیت داشت، ون تیره آبی رنگی بود که با لاستیک هاي قفل شده اش لیز می خورد و با هر ترمز صداي جیغ چرخش هایش بلند می شد و به سرعت بر روي یخ هاي پارکینگ به دور خود می چرخید. چیزي نمانده بود که با پشت وانتم برخورد کند و من بین این دو ایستاده بودم. حتی فرصت بستن چشم هایم را هم نداشتم. درست قبل از اینکه صداي خرد شدن ون را در برخورد با ماشینم بشنوم، چیزي ضربه سختی به من وارد کرد، ولی از جهتی نبود که من انتظارش را داشتم . سرم به آسفالت یخ زده خورد و احساس کردم چیز سرد و سفتی مرا به زمین میخ کوب کرده است. پشت ماشین قهوه اي رنگی که کنارش پارك کرده بودم، به روي زمین دراز کشیده بودم . اما فرصت نکردم که هیچ چیز دیگري را متوجه شوم، زیرا ون هنوز به سمت من می آمد که با صداي دلخراشی با انتهاي وانتم برخورد کرد و باز هم می چرخید و سر می خورد و حالا در شرف برخورد با من بود. یک نداي ضعیف مرا از تنها نبودنم آگاه کرد و امکان نداشت این صدا را با صداي دیگري اشتباه بگیرم. دو دست سفید و کشیده براي مراقبت از من در جلویم قرار گرفتند و ون در فاصله یک فوتی صورتم متو قف شد . دست هاي کشیده با قدرت غریبی با ون برخورد کردند و در بدنه آن فرو رفتند. سپس دست هایش با چنان سرعتی حرکت کردند که دیده نمی شدند . ناگهان یکی از دست هایش زیر بدنه ماشین را محکم گرفت و دست دیگرش من را کشید . پاهایم مثل عروسک هاي پارچه اي در هوا تاب می خوردند، تا اینکه با لاستیک ماشین قهوه اي رنگ برخورد کردند. چند لحظه اي صداي ضربه هاي متوالی فلزات به همدیگر گوشم را آزار داد و بعد ون ثابت ماند. شیشه ماشین ترکید و خرده هاي آن بر روي آسفالت ریخت، دقیقا جایی که یک لحظه پیش، پاهایم آنجا بود. براي لحظه اي سکوت مطلق برقرار شد و بعد صداي فریادها بلند شدند . می توانستم صداهاي زیادي را بشنوم که نام مرا صدا می زدند. اما به وضح در بین تمام فریادها توانستم صداي ادوارد کالن را بشنوم که با صدایی آهسته و عصبانی در گوشم گفت «بلا؟ حالت خوبه ؟ » با لحن عجیبی گفتم« خوبم » و سعی کردم بایستم که فهمیدم او مرا در کنارش خودش با پنچه هاي آهنینش نگه داشته است. در حالی که سعی می کردم بایستم، او هشدار داد «مواظب باش، فکر کنم سرت بدجوري ضربه خورد» ناگهان درد شدیدي را در بالاي گوش سمت چپم احساس کردم. با تعجب گفتم « آي » «همون چیزیه که فکرش و می کردم » صدایش به طرز عجیبی، شبیه کسی بود که می خواهد جلوي خنده اش را بگیرد. گفتم « چطوري ...» و ادامه ندادم، سعی کردم افکارم را مرتب کنم تا وضعیت بهتر شود و ادامه دادم « چطوري تونستی انقدر سریع خودت و به اینجا برسونی؟ » گفت« بلا، من دقیقا کنار تو ایستاده بودم » دوباره صدایش جدي شده بود. برگشتم تا بنشینم و اینبار او کمکم کرد . دستش را از دور کمرم برداشت و تا آنجا که در آن فضاي محدود ممکن بود، از من فاصله گرفت . به چهره معصوم و مضطرب او نگاه کردم و دوباره با دیدن چشمان طلایی رنگش، گیج شدم. چی داشتم ازش می پرسیدم؟ و بعد عده اي مارا پیدا کردند . از چهره بعضی ها اشک سرازیر بود و بعضی ها بر سر دیگران و ما فریاد میکشیدند. یک نفر دستور داد «. تکون نخورید » کس دیگري فریاد زد « تایلر و از ون بیارید بیرون » تکاپوي زیادي اطراف ما در جریان بود . سعی کردم از جایم بلند شوم، اما دستهاي سرد ادوارد شانه هایم را پایین کشید «الان فقط بی حرکت بمون ». غرزدم« ولی سردمه » صداي هرهر آرام خنده اش حیرت زده ام کرد . چیز خاصی در صدایش وجود داشت ناگهان سوالم را به یاد آوردم «. تو اونجا بودي ». ناگهان خند ه اش قطع شد. « کنار ماشین خودت بودي ». چهره اش را در هم کشید« نه، نبودم ». « من دیدمت » در اطراف ما هرج و مرجی برپا بود. صداي خشن بزرگترها را می شنیدم که به تدریج وارد صحنه می شدند. اما لجوجانه بحثمان را ادامه دادم، حق با من بود و او باید اعتراف می کرد. « بلا من کنار تو ایستاده بودم و از سر راه ون کنار کشیدمت ». نگاه ویرانگر خود را با تمام قدرت روي من انداخت، گویی می خواست چیز بسیار مهمی را به من بفهماند با لحن محکمی گفتم «نه » چشمان طلاییش درخشید « بلا، لطفا ». پافشاري کردم « چرا؟ ». ملتمسانه گفت « به من اعتماد کن » صداي ملایمش، در هم کوبنده بود. حالا می توانستم صداي آمبولانس را بشنوم« قول می دي بعدا همه چیز رو برام تعریف کنی؟» با لحن تندي گفت « باشه » ناگهان عصبانی شده بود. من هم با عصبانیت تکرار کردم«باشه » شش مسئول اورژانس و دو تن از معلم ها؛ آقاي وارنر و معلم ورزش ، آقاي کلپ به کمک یکدیگر ون را به اندازه کافی از سر راه کنار کشیدند تا برانکار ر ا بیاورند . ادوارد برانکاري را که برایش آورده بودند به سرعت کنار زد و من هم سعی کردم همان کار را بکنم، اما ادوارد خائن به آن ها گفت که ضربه اي به سرم وارد شده و احتمالا ضربه مغزي شده ام. وقتی نگه دارنده را دور گردنم انداختند، نزدیک بود از احساس حقارت بمیرم . به نظر می رسید همه افراد مدرسه آنجا بودند و با حالت جدي به صحنه بردن من درون آمبولانس نگاه می کردند. ادوارد جلوي آمبولانس کنار راننده نشست. این دیوانه کننده بود! با از راه رسیدن پلیس سوآن پیش از اینکه مرا به سلامت از آنجا دور کنند، اوضاع بدتر شد. وقتی مرا روي برانکار شناخت، وحشت زده فریاد زد« بلا...» آهی کشیدم و گفتم « من خوبم چار...پدر هیچ صدمه اي ندیدم » او به سمت نزدیک ترین تکنسین فوریت هاي پزشکی رفت تا نظر او را هم بداند. از او رو برگرداندم تا بتوانم به تصاویر درهم ریخته اي که در سر داشتم فکر کنم . وقتی مرا بلند می کردند، برروي سپرماشین قهوه اي فرورفتگی عمیقی را دیدم؛ فرورفتگی که به وضوح شبیه به جاي شانه هاي ادوارد بود . مثل اینکه خودش را در برابر ماشین با نیروي کافی محکم کرده تا به بدنه فلزي آن آسیب برساند. و بعد خانواده او را دیدم که از فاصله دوري این صحنه ها را با چهر ه هاي غضبناك و ناراضی تماشا می کردند، اما در چهره هیچ یک از آن ها نگرانی براي سلامتی برادرشان دیده نمی شد. سعی کردم به راه حل منطقی فکر کنم که بتواند آنچه دیده بودم را توضیح دهد. راه حلی که من را دیوانه نشان ندهد! طبیعتاً یک ماشین پلیس آمبولانس را تا بیمارستان همراهی می کرد. در تمام مدتی که مرا از آمبولانس بیرون می آوردند، احساس بدي داشتم. چیزي که حالم را بدتر کرد این بود که دیدم ادوارد به راحتی و روي پاهاي خودش وارد بیمارستان شد. دندان هایم را بر روي هم فشردم. مرا به اتاق اورژانس بردند. یک اتاق بزرگ با ردیفی از تخت ها که با پرده هاي طرح دار از هم جدا شده بودند . پرستاري فشارسنج را به بازویم بست و دماسنجی زیر زبانم گذاشت. چون کسی زحمت کشیدن پرده ي دور تختم را به خود نداده بود و نمی توانستم با خودم خلوت کنم،به این نتیجه رسیدم که دیگر مجبور نیستم آن گردنبند طبی مسخره را نگه دارم. وقتی پرستار رفت به سرعت گردنبند را باز کردم و زیر تخت انداختم. گروه دیگري از کارکنان بیمارستان از راه رسیدند و برانکار دیگري را کنار تختم آوردند. تایلر کراولی را که در کلاس علوم سیاسی با من بود شناختم . باندها یی که محکم به سرش بسته بودند به لکه هاي خون آغشته بود .اوضاعش صد برابر ازآنچه فکر می کردم بدتر بود. اما نگاه مضطربش را به من دوخته بود. « بلا،متاسفم » « من خوبم تایلر، به نظر میاد اوضاعت خیلی بده ، الان خوبی ؟ » درحالی که صحبت می کردیم،پرستارها باند چرك شده او را باز کردند و من توانستم هزاران زخم سطحی را که پیشانی و گون هاش را بریده بودند، ببینم. با بی خیالی گفت« فکر می کردم باعث مرگت می شم! من خیلی تند می روندم و یخ روي زمین باعث شد ...» در حالی که پرستار مشغول پاك کردن زخم هاي صورتش شده بود، از درد تکانی خورد. « نگرانش نباش، تو به من نخوردي » «چطور انقدر سریع از جلوي راه کنار رفتی؟ تو که اون جا بودي و بعد یه دفعه از اونجارفته بودي... » « اومم...ادوارد منو از مسیر ماشینت کنار کشید » « کی؟ ». سردرگم شده بود هیچ وقت دروغگوي خوبی نبودم؛ لحنم به هیچ وجه متقاعد کننده نبود «. ادوارد کالن ...کنارم ایستاده بود. » « کالن؟من که ندیدمش...فکر می کنم همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده، حالش خوبه ؟» «فکر می کنم خوب باشه .اون الان یه جایی همین اطرافه ،اما مجبورش نکردن از برانکار استفاده کنه » می دانستم که دیوانه نشده ام. چه اتفاقی افتاده بود؟ به نظر می رسید هیچ راهی براي توضیح آنچه دیده بودم وجود نداشت. مرا بردند تا با اشعه ي ایکس از سرم عکس برداري کنند . به آن ها گفتم هیچ مشکلی ندارم و حق با من بود حتی ضربه اي به سرم وارد نشده بود . پرسیدم« آیا می توانم آنجا را ترك کنم؟ » اما یکی از پرستاران گفت « اول باید با یکی از پزشکان صحبت کنم » احساس کردم در اتاق اورژانس گیر افتاده ام. انتظار می کشیدم و از عذر خواهی هاي بی وقفه ي تایلر و قول هایی که براي جبران این حادثه به من می داد، به ستوه آمده بودم . بارها سعی کردم او را قانع کنم که حالم خوب است، اما او همچنان خودش را آزار می داد. سرانجام چشمانم را بستم و او را نادیده گرفتم . اما او همچنان ادامه می داد و با پشیمانی زیر لب حرف می زد. صداي خوش آهنگی شنیدم که پرسید « خوابیده؟ » چشمانم را باز کردم. ادوارد پاي تختم ایستاده بود و نیشخند می زد. خصمانه به او نگاه کردم که کار آسانی نبود، به طور طبیعی آسان تر بود که با محبت به او نگاه کنم. « هی، ادوارد، واقعا متاسفم »: تایلر شروع کرد ادوارد دستش را بالا برد تا او را ساکت کند. « نه خونی، نه مشکلی » دندان هاي براقش درخشیدند. به طرف تخت تایلر حرکت کرد و لبه تختش نشست و در حالی که رویش به من بود، دوباره نیشخند زد. از من پرسید « خوب،نتیجه ي معاینه چی شد ؟» غرولندکنان گفتم « هیچ مشکلی ندارم، ولی بهم اجازه ندادن که برم . چطور تو رو مثل ما به تخت نبستن » جواب داد: «به خاطر کسی که تو می شناسیش . ولی نگران نباش، من اومدم که هواتو داشته باشم » بعد یک پزشک از گوشه اتاق وارد شد و دهان من از حیرت باز ماند . او جوان بود، بور بود....از هر ستاره سینمایی که تا آن موقع دیده بودم خوش سیما تر بود . اما رنگ پریده بود، با آنکه خسته به نظر می رسید و حلقه هاي کبودي زیر چشمش وجود داشت . با توجه با توصیفات چارلی او باید پدر ادوارد می بود. دکتر کالن با صداي بسیار دل انگیزي گفت « خوب،دوشیزه سوان،الان حالتون چطوره؟ » گفتم. «. خوبم » امیدوار بودم آخرین باري باشد که این جمله را به زبان آوردم . به طرف صفحه درخشانی رفت که بر دیوار بالاي سرم نصب شده بود و آن را روشن کرد. دکتر گفت «جواب عکس برداري با اشعه ایکس خوب به نظر می رسه . ادوارد.. می گفت ضربه شدیدي خوردي » به ادوارد اخمی کردم و آهی کشیدم، سپس گفتم « خوبه » دکتر کالن انگشت هاي سردش را به آرامی بر سرم می کشید و وقتی خودم را از درد عقب کشیدم، پرسید« حساسه؟ » « نه واقعا » اما واقعا درد می کرد. صداي خنده دهان بسته اي را شنیدم و سر م را پایین آوردم تا ادوارد کالن را ببینم که لبخند حق به جانبی بر لب داشت. از ناراحتی چشمانم را تنگ کردم. « خب، پدرت توي اتاق انتظاره . می تونی باهاش بري خونه ولی اگر سر گیجه یا اشکالی تو دیدت داشتی برگرد » چارلی را در حالی که سعی می کردم مواظبم باشد، در خیالم تصور کردم و پرسیدم « نمی تونم به مدرسه برگردم؟ » « بهتره امروز خودتو خسته نکنی » به ادوارد نگاهی انداختم و پرسیدم « اون به مدرسه برمی گرده؟ » ادوارد با حالتی ازخودراضی گفت« همیشه باید یکی باشه تا خبر هاي خوبی ر ا که اتفاق افتادن به همه اعلام کنه» دکتر کالن حرف ادوارد را تصحیح کرد «در واقع، به نظر می رسه کل مدرسه توي یک اتاق انتظار بزرگه» در حالی که صورتم را با دستانم می پوشاندم، نالیدم « اوه، نه » دکتر کالن ابروهایش را بالا برد « می خواي بمونی؟ » پافشاري کردم« نه، نه! » پاهایم را از تخت خارج کردم و سریع پایین جستم چیزي نگذشت که تلو تلو خوردم و دکتر کالن مرا گرفت. او با نگرانی نگاه کرد. دوباره به او اطمینان دادم« من خوبم » نیازي نبود به او بگویم مشکلات تعادل ی ام هیچ ارتباطی با ضربه خوردن به سرم ندارند. همانطور که مرا سر جایم ثابت نگه می داشت، پیشنهاد داد «براي دردت چند تا تایلینول بگیر ». اصرار کردم «به اون بدي هم صدمه ندیده » دکتر کالن گفت« به نظر می رسه واقعا خوش شانس بودي » در حالی که برگه ترخیصم را امضا می کرد، لبخند می زد. با دید بهتري که به قضیه داشتم، اصلاح کردم «خوش شانس بودم که اتفاقی ادوارد پیشم بود» دکتر کالن موافقت کرد « اوه، خب، بله » و یکدفعه مشغول بررسی کاغذهاي جلویش شد سپس به طرف دیگر، به تایلر نگاه کرد و به طرف تخت کناري حرکت کرد . حسی درونی به من می گفت که دکتر از همه چیز اطلاع دارد. او به تایلر گفت«می ترسم شما مجبور بشی کمی بیشتر با ما بمونی » و مشغول بررسی کردن زخم هاي او شد. به محض اینکه دکتر برگشت، به کنار ادوارد رفتم. آهسته گفتم« می توانم یک دقیقه با تو صحبت کنم ؟» همانطور که دندان هایش را بر هم می فشرد، یک قدم از من دور شد. در حالی که هنوز دندان هایش را بر هم می فشرد ،گفت « پدرت منتظرته » به دکتر کالن و تایلر نگاهی انداختم و اصرار کردم «اگر می شه، می خوام باهات خصوصی صحبت کنم » به من خیره شد و سپس برگشت و قدم زنان به انتهاي اتاق طویل اورژانس رفت . تقریبا باید می دویدم تا به او برسم . خیلی سریع به گوشه ورودي اتاق رسیدم و او برگشت تا رو در روي من قرار بگیرد. چشمانش سرد بودند. با صدایی ناراحتی پرسید « چی می خواي؟ » نامهربانی او، مرا وحشت زده کرد . کلمات با سفتی کمتري، از آن چه می خواستم، از دهانم خارج شدند. به او یاد آوري کردم « تو یک توضیح به من بدهکاري » « من زندگیت رو نجات دادم...هیچ چی به تو بدهکار نیستم » از آزردگی صدایش خود را عقب کشیدم « تو قول دادي ». بریده بریده گفت « بلا،تو سرت ضربه خورده، نمیدونی درباره چی صحبت میکنی » از کوره در رفتم و جسورانه به او چشم غره رفتم « سر من هیچ چیزیش نیست ». نگاهی غضب آلود کرد « بلا...از من چی میخواي؟ » گفتم « من میخوام حقیقتو بدونم، می خوام بدونم چرا باید بخاطر تو دروغ بگم! » با لحن زننده اي گفت « فکر میکنی چه اتفاقی افتاده؟ » «تمام چیزي که میدونم اینه که تو اصلا نزدیک من نبود ي، تایلر هم تو رو ندید، پس به من نگو که به سرم ضربه سختی خورده، اون ون داشت جفتمونو خورد خاك شیر میکرد و تو بدون اینکه آسیبی ببینی گودي هایی در بدنه ماشین به جا گذاشتی و یک فرو رفتگی دیگه هم تو اون یکی ماشین ایجاد کردي و اون ون باید پاهاي من و خرد می کرد ولی تو... بالا نگهش داشته بودي» و نتوانستم دیگر ادامه بدهم، و از شدت عصبانیت، احساس کردم هر آن ممکن است اشک هایم جاري شوند، ولی با فشردن دندان هایم بر هم، مانع از جاري شدن آن ها شدم. با ناباوري به من خیره شده بود . اما چهره اش هنوز جدي بود و حالت تدافعی داشت با لحنی که بیشتر قصد داشت سلامت عقلانی مرا زیر سوال ببرد گفت « فکر می کنی من ون رو بالا گرفتم تا روي تو نیفته ؟» اما این حرف مرا بیشتر بدگمان کرد . شبیه این بود که اداي یک هنرپیشه را در آورد. من فقط سرم را تکان دادم. با حالت تمسخر آمیزي گفت «خودت می دونی هیچ کس این و باور نمی کنه » با دقت سعی کردم خشمم را کنترل کنم و شمرده گفتم « من به هیچکس نخواهم گفت » شگفتی از چهره اش بیرون زد « پس چه اهمیتی دارد؟ ». تاکید کردم«برای من اهمیت دارد ...دوست ندارم دروغ بگم ، پس بهتر دلیلی خوبی براي انجام اینکار باشه ». « نمیتونی از من تشکر بکنی و تمامش بکنی؟ » با عصبانیت و نگرانی منتظر ماندم. « ممنون » « نمی خواي از این قضیه بگذري، نه؟ » « نه » « در این صورت...امیدوارم از ناامیدي لذت ببري » در سکوت به یکدیگر اخم کردیم . چهره زیبا و رنگ پریده اش مرا گیج می کرد. مثل این بود که به فرشته خرابکاري خیره شده باشم . سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و سکوت را شکستم. به سردي گفتم « چرا گفتنش نگرانت می کنه؟ » مکثی کرد و براي لحظه اي در چهره گیج کننده اش راه نفوذي دیدم. اما بعد نجواگونه گفت « نمی دونم » و سپس به من پشت کرد و رفت. خیلی عصبانی بودم، چند لحظه اي طول کشید تا بتوانم حرکت کنم . وقتی توانستم راه بروم، به آرامی به سمت درب خروجی در انتهاي اتاق رفتم. اتاق انتظار از آنچه که فکر می کردم هم ناخوش ایندتر بود . انگار هر کسی در فرکس می شناختم آن جا بود و به من خیره شده بود . چارلی به سمتم آمد، دستم را بالا بردم و با ترش رویی به او اطمینان دادم « من چیزیم نشده » هنوز عصبانی بودم و اصلا حوصله ي صحبت کردن را نداشتم. « دکتر چی گفت ؟» آهی کشیدم و گفتم «دکتر کالن مرا دید، او گفت حالم خوب است و می توانم به خانه بروم » مایک و جسیکا و اریک ، همگی آنجا بودند و داشتند به ما ملحق می شدند . اصرار کردم «. بریم » چارلی یک دستش را پشتم گذاشت، به طوريکه بدنم را کامل لمس نمی کرد و من را به سمت درب خروج شیشه اي هدایت کرد . با کمرویی براي دوستانم دست تکان دادم، به امید آنکه دیگر برایم نگران نباشند. براي اولین بار بود که از سوار شدن در کروزر احساس آرامش می کردم. وقتی ماشین در حرکت بود، ساکت بودیم . در افکارم غرق شدم و به سختی متوجه حضور چارلی بودم برایم مسلم بود که رفتار مدافعانه ي ادوارد تاییدي بر چیزهاي عجیبی است که هنوز هم به سختی باور می کنم که شاهد آنها بوده ام. وقتی به خانه رسیدیم، چارلی بالاخره حرف زد. سرش را با احساس گناه تکان داد «هوم...تو باید با رنی صحبت کنی » با وحشت گفتم « به مامان گفتی !» « متاسفم » وقتی از کروز پیاده شدم، در آن را کمی محکمتر از معمول بستم. مادرم به شدت نگران شده بود حداقل سی بار به او گفتم« حالم خوبه » تا آرام شد . از من خواهش کرد که به خانه برگردم . گویا یادش نبود که خانه در حال حاضر خالی است، اما مقاومت در مقابل درخواستش راحتتر از آن بود که فکرش را می کردم. بخاطر معماي ادوارد از پا در آمده بودم و حالا بیشتر از یک ذره مجذوب ادوارد شد ه ام. احمق، احمق، احمق . بر خلاف هر آدم عاقل و عادي که حالا می باید از فرکس فرار کند ، من علاقه اي به این کار نداشتم.
آن شب تصمیم گرفتم بهتر است زودتر بخوابم . چارلی همچنان با نگرانی به من نگاه می کرد و این اعصابم را خرد می کرد. او سر راهم ایستاد تا سه تایلینول از حمام بردارم . آنها کمکم کردند و همانطور که دردم تسکین پیدا می کرد، به خواب فرو رفتم. آن اولین شبی بود که ادوارد کالن را در خواب دیدم.
فصل چهارم دعوت ها خواب دیدم در جاي تاریکی هستم و تنها نور کم سویی که وجود دارد از پوست ادوارد ساطع میشود. نمی توانستم صورتش را ببینم، تنها پشتش را میدیدم که از من دور می شد و مرا در سیاهی تنها میگذاشت. هرچه سریع تر می دویدم،نمی توانستم به او برسم؛ هر چه بلند تر صدایش می کردم، او برنمیگشت تا نگاهم کند. نیمه شب آشفته از خواب پریدم و براي مدتی نسبتا طولانی خوابم نبرد. بعد از آن شب، او تقریبا در تمام خواب هایم حضور داشت، اما همیشه دور بود و به او نمیرسیدم. تا یکماه پس از تصادف پریشان، ناراحت و از همه مهمتر خجالتزده بودم. در ادامه ي هفته با وجود ترسی که در سر داشتم، متوجه شدم در مرکز توجه همه هستم. تایلر کراولی به طرز ناخوشایندي دنبالم می کرد و در تلاش بود تا کارش را به نحوي جبران کند. سعی کردم متقاعدش کنم برایم از همه مهمتر این است که همه چیز را در مورد تصادف فراموش کند، مخصوصا حالا که هیچ صدمه اي به من وارد نشده بود. ولی او مصرانه به کارش ادامه می داد. در فاصله ي بین کلاسها دنبالم کرد و پشت میز ناهار شلوغمان نشست. مایک و اریک با او آنطور که خودشان احساس دوستی میکردند، راحت نبودند. این مرا نگران میکرد، زیرا اکنون یکنفر دیگر به جمع هواداران ناخواستهام اضافه شده بود. با آن که بارها و بارها توضیح دادم که ادوارد قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم له شود، چگونه مرا از جلوي مسیر ون کنار کشید، اما به نظر نمی رسید کسی چندان توجهی به او داشته باشد. سعی کردم متقاعد کننده جلوه کنم. جسیکا، مایک، اریکو دیگران، همیشه توضیح میدادند که تا وقتی ون از سر راه کنار کشیده نشده بود، ادوارد را ندیده اند. در تعجب بودم که چرا قبل از اینکه یکباره جانم را به طرز غیرممکنی نجات دهد، هیچ کس متوجه او نشده است که خیلی دور تر از من ایستاده بود. با دلخوري به دلیل احتمالی آن پی بردم. هیچ کس به اندازه ي من متوجه رفتار او نبود. هیچ کس به اندازه ي من به او توجه نمی کرد. چقدر رقت انگیز بود. هیچ وقت جمعیت تماشاگرهاي مشتاق و کنجکاو، براي شنیدن داستان دست اول ادوارد، دور او حلقه نزدند. طبق معمول همه از او دوري می کردند. افراد خانواده ي کالن و هیل مثل همیشه پشت یک میز می نشستند و بی آن که چیزي بخورند، با همدیگر صحبت می کردند. هیچ یک از آنها، به خصوص ادوارد، حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت. وقتی در کلاس کنارم نشست و تا جایی که میز به او اجازه می داد، از من فاصله گرفت. به نظر میرسید کاملا از حضورم بی خبر است. فقط گاهی اوقات که مشت هایش را محکم گره می کرد و پوستش به سفیدي استخوانهایش می شد، متوجه میشدم که آنقدرها هم بی خبر نبود. آرزو می کرد کاش مرا از سر راه ون تایلر کنار نکشیده بود. این تنها نتیجه اي بود که می توانستم بگیرم. میخواستم با او بیشتر صحبت کنم. روز بعد از تصادف سعی کردم این کار را انجام دهم. آخرین باري که او را بیرون از اورژانس دیدم، هر دویمان بسیار عصبی بودیم. هنوز هم از اینکه با من رو راست نبود عصبانی بودم، هرچند به قول و قرارمان کاملاً پایبندم. اما در حقیقت او جان مرا نجات داده بود، اهمیتی نداشت چطور. در طول شب شعله ي خشمم به قدرشناسی احترام آمیز تبدیل شد. وقتی به کلاس زیست شناسی رسیدم، او آنجا نشسته بود و به روبرویش خیره شده بود. نشستم و منتظر شدم تا به سمتم برگردد. هیچ نشانه اي از اینکه فهمیده باشد من آنجا هستم، نشان نداد. میخواستم به او نشان دهم رعایت ادب را میکنم. با خوشرویی گفتم « سلام ادوارد » او سرش را بدون آنکه چشمش در چشم من بیفتد، برگرداند. سري تکان داد و سپس به سمت دیگر نگاه کرد. هرچند او هر روز آنجا بود و به اندازه ي یکقدم با من فاصله داشت، این آخرین برخوردي بود که با او داشتم. گاهی او را می پاییدم، نمیتوانستم جلوي خودم را بگیرم. حتی از فاصله ي دور ، کافه تریا یا در پارکینگ. حواسم بود که چشمهاي طلاییش روز بروز تاریکتر می شدند. اما در کلاس توجهی بیشتر از آنچه او به من ابراز میکرد، نشانش نمیدادم. رویاها ادامه داشت و من بیچاره بودم. علی رغم دروغهاي آشکاري که در اي-میلهایم نوشتم، محتواي آنها براي رنی هشداري بود که افسرده شده باشم. او چند بار با نگرانی تماس گرفت. سعی کردم او را متقاعد کنم که علت بی حوصله بودنم تنها وضعیت هواست. دستکم مایک از سردي آشکار من و همکار آزمایشگاهیم خوشحال بود. میتوانستم ببینم، او نگران بود که شهامتادوارد در نجات دادن من، رویم اثر گذاشته باشد. اما حالا که به نظر میرسید تاثیر عکس داشته، خیالش راحت شد. وقتی لبه ي میزم نشسته بود تا قبل از شروع کلاس زیست شناسی با من صحبتکند، به خودش مطمئنتر شده بود و به همان اندازه که ادوارد نسبت به ما بی اعتنا بود او نیز به ادوارد بی اعتنایی میکرد. برف؛ بعد از یکروز بسیار سرد و خطرناك کاملا شسته شده بود. مایک از پیدا کردن فرصتی براي برفبازي نا امید شد، اما از اینکه گردش ساحلی به زودي امکانپذیر میشد، خوشحال بود. همچنانکه هفته ها میگذشت باران به سختی ادامه داشت. جسیکا مرا از یک رویداد که به زودي رخ میداد، مطلع کرد. او اولین سه شنبه ي ماه مارس با من تماس گرفت تا اجازه ي دعوت مایک به مجلس رقص بهاري انتخاب دخترها را در دو هفته ي بعد بگیرد. وقتی به او گفتم کمترین اهمیتی به این قضیه نمیدهم، اصرار کرد « مطمئنی که برات مهم نیست؟... قصد نداشتی که ازش درخواست کنی؟» به او اطمینان دادم « نه جس، نمیخواستم » برایم روشن بود که رقصیدن از دامنه ي تواناییهایم خارج است. « واقعا خوش می گذره » تلاش او براي متقاعد کردنم چندان جدي نبود. شک کردم که جسیکا از معروفیت غیر قابل وصف من بیشتر از رفاقت واقعیمان لذت می برد. تشویقش کردم « با مایک بهت خوش بگذره » روز بعد، از اینکه جسیکا در زنگ مثلثات و اسپانیایی اشتیاق همیشگی را نداشت، شگفت زده بودم. همچنانکه کنارم بین کلاسها راه میرفت ساکت بود، و من ترسیدم که دلیلش را بپرسم. اگر مایک او را نپذیرفته بود، من آخرین شخصی بودم که میخواست به او بگوید. وقتی جسیکا در طول ناهار خوردن تا جاي ممکن از مایک دور نشست و با اشتیاق با اریک صحبت کرد، ترسهایم بیشتر شد. مایک بشکل فوقالعادهاي ساکت بود. وقتی مایک با من تا کلاس بعدي قدم میزد، هنوز ساکت بود. ناراحتی در صورتش علامت بدي به نظر میآمد. اما تا وقتی که من بر صندلی و او روي میزم نشست، چیزي نگفت. مثل همیشه با احساسی منحصر به فرد اگاه بودم که ادوارد به قدري نزدیک است که حتی میشود لمسش کرد، به همان فاصله اي که تنها در تصوراتم بود. مایک در حالی که به زمین نگاه میکرد، گفت «خوب...جسیکا از من درخواست رقص بهاره کرد » «عالیه » لحنم را ذوق زده و علاقه مند نشان دادم « با جسیکا کلی بهت خوش می گذره ». «خوب ..... » همچنانکه لبخندم را میدید، دنبال کلمات میگشت که سرهمشان کند. واضح بود که از پاسخم خوشش نیامده است « بهش گفتم باید در موردش فکر کنم » . « چرا میخواي این کارو بکنی ؟» گذاشتم صدایم رنگ مخالفت به خود بگیرد، هرچند خیالم راحت بود که به طور قطعی به جسیکا "نه" نگفته. دوباره به پایین نگاه میکرد و صورتش سرخ شده بود. احساس ترحم تصمیمم را عوض کرد. « من می خواستم بدونم اگر...اگر بخواي از من درخواست کنی » براي لحظه اي مکث کردم. از احساس گناهی که داشتم متنفر بودم. اما از گوشه ي چشمم، سر ادوارد را دیدم که به شکل غافلگیر کننده اي به سمت من کج شده بود. گفتم « مایک، فکر میکنم باید بهش جواب مثبت بدي » «قبلا از کسی درخواست کردي؟ » آیا ادوارد متوجه شد چگونه چشمان مایک به سمت او نظر انداخت؟ « نه » به او اطمینان دادم « من اصلا به مجلس رقص نمیرم » اصرارکرد « چرا نمیري؟ » معلم در جستجوي پاسخ به سوالی که نشنیدم، صدا زد« آقاي کالن؟ » ادوارد پاسخ داد . « چرخه ي کرِبز » با بی میلی برگشت تا به آقاي بنر نگاه کند براي آگاهی از جوابم، به من نگاه کرد. به محض اینکه چشمهایش را از من برداشت، سرم را پایین انداختم و به کتابم نگاه کردم. مثل همیشه از روي نامردي موهایم را براي مخفی کردن صورتم روي شانه ي راست انداختم. نمیتوانستم این همه هیجان را که در من به وجود امده بود باور کنم، زیرا او براي اولین بار در تمام شش هفته گذشته به من نگاه کرده بود. نمیتوانستم به او اجازه بدهم تا این حد روي من نفوذ داشته باشت. رقت انگیز بود و حتی بیشتر از آن، زیان اور. من خیلی سعی کردم در زمان باقی مانده به او فکر نکنم. اما از آنجایی که این کار غیر ممکن بود، حداقل اجازه ندادم بفهمد حواسم به اوست. سرانجام وقتی که زنگ به صدا در آمد، پشتم را به او کردم تا وسایلم را جمع کنم. سعی کردم با این کار از او بخواهم که طبق معمول فوراً کلاس را ترك کند. « بلا؟ » صدایش نباید تا این حد برایم آشنا به نظر میرسید، به طوري که انگار تمام عمرم صداي او را میشناسم، نه در این چند هفته ي کوتاه. آهسته و با بی میلی به طرفش برگشتم. می دانستم به محض نگاه کردن به چهره ي بی عیب و نقصش، دچار چه احساسی خواهم شد اما نمی خواستم دچار آن حس شوم. وقتی سرانجام روبه رویش قرار گرفتم، حواسم کاملا جمع بود. اما از حالت او چیزي دستگیرم نشد. او هیچ چیز نگفت. سرانجام پرسیدم « چیه؟دوباره باهام حرف می زنی؟ » گستاخی ناخواسته اي در صدایم وجود داشت. لبهایش را بر هم فشرد،گویی می خواست جلوي لبخندش را بگیرد گفت.« نه،واقعا نه» چشمهایم را بستم و به آرامی از بینی ام تنفس کردم. می دانستم که دارم دندانهایم را به هم می فشارم. او منتظر ماند. اگر با او منسجم تر صحبت می کردم کارم راحت تر میشد چشمانم را بسته نگه داشتم، پرسیدم « پس،چی می خواي،ادوارد؟ » صادقانه گفت «متاسفم، خیلی بی ادبانه است، اما واقعاً این طور بهتره » چشم هایم را باز کردم. چهره اش کاملا جدي بود. با احتیاط گفتم «. نمیفهمم منظورت چیه »توضیح داد « بهتره باهم دوست نباشیم. به من اعتماد کن » چشمانم تنگ شدند. این جمله را قبلا شنیده بودم. از پشت دندان هایم هیس هیس کنان گفتم « خیلی بده که زودتر متوجه این موضوع نشدي. وگرنه لازم نبود الان تا این حد پشیمون باشی» « متاسف؟ » معلوم بود که این کلمه و لحنم غافل گیرش کرده است « متاسف براي چی؟». « براي این که نذاشتی اون ون لِعنتی منو له کنه » هاج و واج مانده بود. با نا باوري به من خیره شده بود. وقتی سرانجام به حرف آمد، تقریبا عصبانی به نظر می رسید «تو فکر می کنی از این که جانت را نجات دادم پشیمونم ؟ » به تندي گفتم « می دونم که هستی » حالا واقعا عصبانی بود « تو هیچی نمی دونی » به سرعت رویم را برگرداندم و دهانم را بستم تا مانع از خروج سیل اتهاماتی شوم که می خواستم بر سرش رها کنم. یکدفعه کتاب هایم را جمع کردم و بلند شدم. به سمت در رفتم. میخواستم با یک حرکت ناگهانی از اتاق خارج شوم اما همانطور که انتظار میرفت نوك چکمه ام به چهارچوب در گیر کرد و کتابها از دستم افتادند. براي لحظه اي ایستادم و فکر کردم آن ها را همان جا رها کنم و بروم. آهی کشیدم و خم شدم تا برشان دارم. او آنجا بود؛ و پیش از من آن ها را در یکدسته جمع کرده بود. آن ها را به من داد. صورتش سخت و جدي بود. به سردي گفتم « متشکرم » چشمهایش باریک شدند. پاسخ داد « خواهش می کنم » به سرعت راست ایستادم، دوباره برگشتم و بی آن که به پشت سرم نگاه کنم، خرامان از او دور شدم و خودم را به سالن ورزش رساندم. باشگاه به طرز وحشیانه اي خشونت آمیز بود. مشغول بازي بسکتبال شدیم. هیچ کدام از اعضاي گروه به من پاس نمی داد. البته این خوب بود، ولی با این حال چندین بار زمین خوردم.گاهی دیگران را همراه خودم میانداختم. امروز بد تر از همیشه بودم، زیرا فکر ادوارد تمام ذهنم را پر کرده بود. سعی کردم روي پاهایم تمرکز کنم، اما درست وقتی که به تعادل نیاز داشتم، وارد افکارم می شد. مثل همیشه، موقع رفتن نفس راحتی کشیدم. تقریبا به سمت وانت دویدم؛ افراد زیادي بودند که میخواستم از آن ها دوري کنم. وانت در تصادف تنها آسیب جزئی دیده بود. باید چراغهاي عقب را عوض می کردم و اگر می توانستم آن را رنگ کنم، ظاهر بهتري پیدا می کرد. والدین تایلر مجبور شده بودند ونشان را براي قطعاتش بفروشند. وقتی از گوشه اي پیچیدم، پیکره اي بلند و تیره را دیدم که به پهلوي وانتم تکیه داده بود. تقریبا جا خوردم. متوجه شدم که او اریک است. دوباره شروع به قدم زدن کردم. صدایش زدم « هی، اریک » « سلام،بلا » همان طور که قفل در را باز میکردم گفتم « چه خبر ؟» توجهی به لحن ناراحت صدایش نکرده بودم، به همین دلیل کلمات بعديش شگفت زده ام کرد. « من فقط داشتم فکر می کردم که...میخواي با من به جشن مهمونی رقص بهاره بیاي ؟» صدایش در حین به زبان آوردن کلمات آخر آرام تر شد. آنقدر شوکه بودم که نمیتوانستم سنجیده صحبت کنم. گفتم « فکر میکردم انتخاب با دختراست » او خجالتزده قبول کرد «خوب،همین طوره » آرامشم را به دست آوردم و سعی کردم به گرمی لبخند بزنم « ممنون از دعوتت، اما من آن روز به سیاتل میرم ». گفت « اوه ،باشه، شاید دفعه ي بعد » موافقتکردم «حتماً » و بعد لبم را گاز گرفتم. نمیخواستم حرفم را آنقدر جدي بگیرد با نا امیدي برگشت و به سمت مدرسه رفت. صداي خنده ي آهسته اي شنیدم. ادوارد روبروي وانتم در حرکت بود. لبهایش را بر هم میفشرد و به جلویش نگاه میکرد. با تکانی شدید در را باز کردم و داخل رفتم، سپس در را پشت سرم به شدت کوبیدم. موتور ماشین را با صدایی گوشخراش به دور تند رساندم و در راهرو ماشین را عقب جلو کردم. ادوارد در ماشینش بود، دو قسمت پایینتر از من به آرامی، جلوي من به حرکت درآمد و راهم را بست. همانجا توقف کرد تا منتظر خانواده اش بماند. میتوانستم چهارتایشان را ببینم که به این سمت می آمدند، اما هنوز اطراف کافه تریا بودند. با خود فکر کردم به پشت وولوي براقش بزنم و بروم، اما حیف که شاهدان زیادي آنجا بودند. به آینه ي پشتم نگاه انداختم. صفی در حال تشکیل شدن بود. درست پشت سرم، تایلر کراولی در اتوموبیل سنترایی که اخیراً صاحبش شده بود برایم دست تکان میداد. براي جواب دادن به او بیش از حد عصبی بودم. وقتی در صندلی ام نشسته بودم و به هرجایی جز ماشین جلویم نگاه میکردم، ضربه اي از پنجره ي مسافرم شنیدم. به آنجا نگاه کردم، تایلر بود. نگاهی به آینه ي پشتم انداختم، گیج شدم. ماشینش همچنان روشن و درب آن باز بود. در کابین راننده خم شدم تا پنجره را پایین بکشم. سفت بود. تا نیمه پایین کشیدم و بیخیالش شدم. با ناراحتی گفتم « متاسفم تایلر، پشت ادوارد گیر افتادم » واضح بود که راهبندان تقصیر من نیست. لبخندي زد و گفت « میدونم، فقط خواستم در این حین که اینجا گیر افتاده ایم چیزي ازت بپرسم » این نمیتوانست واقعیت داشته باشد. ادامه داد « ممکنه منو به مهمونی رقص بهاري دعوت کنی ؟» با لحن تندتري گفتم « من تو شهر نیستم، تایلر » باید یادم میماند که اگر مایک و اریک کاسه ي صبرم را به سر آورده اند، تقصیر تایلر نیست. حرفم را تصدیق کرد« آره، مایک گفت » « پس چرا... » شانه بالا انداخت « امیدوار بودم اینو براي خلاص شدن از دستش گفته باشی » بسیار خوب، کاملاً تقصیر او بود. درحالی که سعی میکردم خشمم را پنهان کنم،گفتم « متاسفم تایلر. من واقعا به خارج از شهر میرم » « مشکلی نیست. در هر صورت مجلس رقصمان پا برجاست » قبل از آنکه بتوانم به او جواب دهم، به سمت اتومبیلش راه افتاده بود. میتوانستم بهت زدگی را در چهره ام احساس کنم. به جلویم نگاه کردم. آلیس، رزالی، امت و جسپر را دیدم که به آرامی وارد ولوو شدند. چشمان ادوارد برآینه ي عقبش به من دوخته شده بود. مسلما داشت به ریش من میخندید، گویی تک تک کلماتی که تایلر بر زبان آورد را شنیده است. پایم میل شدیدي به فشردن پدال گاز داشت...یک برخورد کوچک به هیچ کدام از آنها آسیبی نمیرساند، جز آن ولووي نقره اي رنگ. دور موتور را تند کردم. اما همه ي آنها سوار اتوموبیلشان شده بودند و ادوارد به سرعت در حال دور شدن بود. آهسته و با احتیاط به سمت خانه حرکت کردم. تمام طول راه را زیر لب با خود زمزمه می کردم. وقتی به خانه رسیدم،تصمیم گرفتم براي شام انچیلاداي مرغ درست کنم. دستورالعملی سخت و طولانی داشت، اما فکرم را براي مدتی مشغول میکرد. وقتی داشتم پیاز و فلفل را در آب میجوشاندم، تلفن زنگ زد. از برداشتن گوشی واهمه داشتم، اما ممکن بود چارلی یا مادرم باشد. جسیکا بود و خوشحال به نظر می رسید؛ بعد از مدرسه، مایک سراغش رفت و او دعوتش را پذیرفت. سعی کردم براي مدتی کوتاه هم که شده در شادیش شریک باشم. او باید میرفت تا این خبر مسرت بخش را به آنجلا و لورن هم بدهد. صادقانه به او گفتم که آنجلا ، همان دختر خجالتی که با من کلاس زیست شناسی داشت، می تواند از اریک براي شرکت در مهمانی دعوت کند. همچنین پیشنهاد کردم لورن که دختر سرد و نجوشی بود و بر سر میز ناهار به من هیچ توجهی نمی کرد، از تایلر دعوت کند. شنیده بودم هنوز کسی از او دعوت نکرده است. جس فکر میکرد ایده ي خوبیست. حالا که دیگر خیالش از بابت مایک راحت بود، وقتی آرزو کرد که من هم در آن مهمانی رقص شرکت کنم، صداقت بیشتري در صدایش احساس کردم. اما من رفتن به سیاتل را بهانه کردم. بعد از این که گوشی را گذاشتم، سعی کردم ذهنم را روي آماده کردن شام متمرکز کنم. مرغ را با دقت زیادي قطعه قطعه کردم. دلم نمی خواست دوباره به اتاق اورژانس برگردم، اما ذهنم آشفته بود و سعی می کرد تک تک کلماتی را که ادوارد امروز به کار برده بود، تجزیه تحلیل کند. منظورش از این حرف چه بود « بهتره با هم دوست نباشیم؟» وقتی منظور واقعیش را درك کردم، معده ام پیچ خورد. او حتما فهمیده بود چقدر مجذوبش شده ام. او نباید مرا امیدوار می کرد... پس ما حتی نمی توانستیم دوست باشیم... چون او اصلا به من علاقه اي نداشت. پیازي که در دستم بود، چشمهایم را سوزاند با عصبانیت فکر کردم.« طبیعیه که اون هیچ علاقه اي به من نداشته باشه » من آدم جالب و جذابی نبودم، اما او بود. جذاب...باشکوه...زیبا...بی عیب و نقص...! و احتمالا می توانست با یکدست ون بزرگ را از زمین بلند کند. خوب شد. میتوانستم تنهایش بگذارم. باید ترکش میکردم. باید به مجازات خودم در این برزخ میرسیدم، و با امید به مدرسه اي در جنوب غربی یا هاوایی میرفتم تا کمک هزینه ي تحصیلی بگیرم. درحالی که انچیلادا را داخل فر میگذاشتم، فکرم را روي سواحل آفتابی و درختان نخل متمرکز کردم. وقتی چارلی به خانه آمد و بوي فلفل سبز به مشامش رسید،کمی مردد شد. من نمی توانستم او را سرزنش کنم. احتمالا نزدیکترین جایی که در آن غذاي مکزیکی پیدا میشد،کالفرنیاي جنوبی بود. اما او یک پلیس بود،گرچه فقط پلیس یک شهر کوچک اما آنقدر شجاع بود که بتواند اولین گاز را بزند. به نظر میرسید از غذا خوشش آمده است. دیدن اینکه به تدریج در امور آشپز خانه به من اعتماد می کرد، جالب بود. وقتی که تقریباً غذایش را تمام کرد، پرسیدم « بابا، میتونم یه چیزي بگم؟ » « بله،چی بلا؟ » « اوم، فقط میخواستم بدونی شنبه میرم سیاتل...قبوله؟ ». نمیخواستم از او اجازه بگیرم، این کارسابقه ي خوبی نداشت، اما احساس گستاخی کردم بنابراین دست آخر تصمیم گرفتم موضوع را با او درمیان بگذارم. در حالی که از سوالم تعجب کرده بود گفت. « چرا ؟» براي او تصور این که چیزي در فرکس نباشد، غیر ممکن بود « راستش می خوام چند تا کتاب بخرم. کتاب خونه ي اینجا خیلی محدوده و شاید هم نگاهی به لباسا انداختم » پول بیشتري نسبت به گذشته داشتم. از چارلی ممنون بودم که دیگرلازم نبود پول ماشین بدهم. البته هزینه ي بنزین به عهده ي خودم بود.گفت « احتمالاً ماشینت میزان مصرف سوخت و خیلی خوب نشون نمیده » این همان چیزي بود که خودم هم به آن فکر میکردم. «میدونم. بین راه توي مونته سانو و المپیا توقف می کنم، اگر هم لازم شد تاکوما » پرسید « تنهاي میري ؟» نمیتوانم بگویم چارلی نگران خرابی اتومبیل بود یا از این می ترسید که دوست پسر پنهانی داشته باشم. « بله » با نگرانی گفت « سیاتل شهر بزرگیه. ممکنه گم بشی » « بابا،فنیکس از نظر بزرگی، پنج برابره سیاتله...در ضمن میتونم نقشه رو بخونم، نگران نباش » « نمیخواي باهات بیام؟ » سعی کردم به بهترین شکل ممکن، وحشتم را پنهان کنم. « مشکلی نیست بابا. احتمالا تمام روزم توي رختکن لباس فروشیا میگذره. خیلی خسته کننده است » فکر نشستن در لباسفروشی هاي زنانه حتی براي یک مدت کوتاه، بلافاصله او را خلع سلاح کرد و گفت: « اوه، باشه » همراه با لبخندي گفتم « ممنون » « براي رقص به موقع بر میگردي » اَه! فقط در چنین شهر کوچکی امکان داشت پدري از زمان برگزاري مهمانیهاي رقص دبیرستان مطلع باشد. « نه...من نمیرقصم بابا »او بهتر از دیگران، باید میفهمید که من مشکل عدم تعادل را از مادرم به ارث نبرده ام. بلکه از خود او به ارث برده ام. البته پیش از این متوجه شده بود گفت « اوه.درسته » . صبح روز بعد وقتی وارد محوطه ي پارکینگ شدم، در دورترین نقطه ي ممکن از ولووي نقره اي پارك کردم. نمیخواستم خودم را در معرض وسوسه قرار دهم و دست آخر هم به او یک ماشین نو بدهکار شوم. از اتومبیلم پیاده شدم و همان طور که با کلید ور میرفتم، از دستم سر خورد و جلوي پایم،داخل چاله ي آبی افتاد. وقتی خم شدم تا کلید را بردارم، دست سفیدي ظاهر شد و قبل از این که بتوانم کاري بکنم، آن را برداشت. سریع بلند شدم و راست ایستادم. ادوارد کالن درست کنار من به وانتم تکیه داده بود. با رنجشی آمیخته به تعجب، پرسیدم« چطور این کارو میکنی؟ » « چیو چطور میکنم ؟» همان طور که حرف میزد،کلید را جلویم گرفت. وقتی دستم را براي گرفتنش دراز کردم، آن را در دستم انداخت. « همین که یهویی از ناکجاآباد پیدات میشه » صدایش مثل همیشه آرام بود به لطافت مخمل.. « بلا، تقصیر من نیست که به طرز خارق العادهاي نسبت به اطرافت بی توجهی » به چهره ي بی عیب و نقصش اخم کردم. چشمهایش دوباره روشن بودند؛ نوعی طلائی درخشان و عمیق. مجبور شدم سرم را پایین بیندازم تا افکار در هم و برهمم را مرتب کنم. در حالی که نگاهم را از او می دزدیدم، مصرانه پرسیدم «چرا دیشب راهو بستی؟ فکر میکردم قراره تظاهر کنی من وجود ندارم، نه این که با رفتارت زجر کشم کنی » زیر لب خندید و گفت « به خاطر تایلر این کارو کردم، نه خودم. باید این شانسو بهش میدادم » بریده بریده گفتم« تو... » نتوانستم کلمه اي پیدا کنم که به خوبی احساساتم را بیان کند. انتظار داشتم آتش خشمم تا مغز استخوانش را بسوزاند، اما تنها مایه ي خنده اش شد او ادامه داد« وانمود نمیکنم تو وجود نداري » «پس می خواي منو تا سرحد مرگ آزار بدي؟ وقتی ماشین تایلر نتونست این کارو بکنه خواستی خودت انجامش بدي » خشم در چشمان تیرهاش شعله کشید. لبهایش به هم فشرده شدند و هیچ اثري از شوخ طبعی در او دیده نمیشد. « بلا، تو واقعا احمقی » کف دستهایم می سوخت. خیلی دوست داشتم چیزي را بزنم. از خودم تعجب کردم. معمولا فرد آرامی بودم. رویم را برگرداندم و از ادوارد دور شدم. فریاد زد « صبر کن » شلپ شلوپ کنان به راه رفتن ادامه دادم. اما او کنارم آمد و به راحتی همراهم حرکت میکرد. همان طور که راه میرفت، گفت «متاسفم، خیلی گستاخ بودم » به حرفش توجهی نکردم ادامه داد « من نمیگم حرفم دروغ بوده، ولی به هر حال لحنم بی ادبانه بود » غر و لند کردم « چرا تنهام نمیذاري؟ » « میخواستم یه چیزي ازت بپرسم، ولی حواسمو پرت کردي » به آرامی خندید. به نظر میرسید دوباره شوخ طبعیشگل کرده بود. به سختی پرسیدم « تو اختلال روانی چند شخصیتی نداري؟ » « باز داري همون حرفا رو تکرار میکنی » آهی کشیدم و گفتم « باشه، خب؟ چی میخواي بپرسی؟» « داشتم فکر میکردم ...اگر شنبه ي هفته ي بعد...میدونی که روز رقص بهاره رو میگم » حرفشرا قطع کردم« داري سعی میکنی خوشمزگی کنی؟ » وقتی سرم را بالا گرفتم تا به چهره اش نگاه کنم، صورتم کاملا از باران خیس شده بود. برق شیطنت آمیزي در چشمانش دیده میشد « میشه لطف کنی و بذاري من حرفمو تموم کنم؟ » . لبم را گاز گرفتم و دستهایم را بهم قلاب کردم، طوري که انگشتانم در هم قفل شدند. این طور میتوانستم جلوي خودم را بگیرم تا کار عجولانهاي انجام ندهم. « شنیدم اون روز به سیاتل میري و فکر کردم یه نفر هست که تو رو با ماشینش برسونه » خیلی غیرمنتظره بود. مطمئن نبودم که منظورش چیست. پرسیدم « چی؟ » « میخواي کسی تو رو تا سیاتل همراهی کنه؟» هاج و واج پرسیدم« کی؟ » « معلومه، خودم »هر کدام از حرفها را طوري بیان میکرد که گویی در حال صحبت کردن با یک عقب افتاده ي ذهنی بود. هنوز سردرگم بودم « چرا ؟». «خب، قصد داشتم تو چند هفته ي آینده برم سیاتل، همین طوري خواستم کمکی کرده باشم. مطمئن نبودم که وانتت بتونه به اونجا برسه » « وانت من خیلی هم عالی کار میکنه. به خاطر این که برام نگران بودي خیلی ممنونم » دوباره شروع به راه رفتن کردم. بیشتر متعجب بودم تا عصبانی. دوباره خودش را به من رساند « ولی مگه وانتت میتونه با یه باك بنزین تو رو به سیاتل برسونه؟ » . « نمیدونم این چه ربطی به تو داره » پسره ي احمق با اون ولووي مسخرش «جلوگیري از به هدر رفتن منابع طبیعی وظیفه ي همه ي ماست » «راستشو بخواي ادوارد » وقتی اسمش را بر زبان آوردم،هیجان عجیبی وجودم را فرا گرفت و من از این احساس متنفر بودم « نمیتونم باهات رابطه اي داشته باشم. فکر میکنم تو دوست نداري با من دوست بشی » . « گفتم بهتره باهم دوست نباشیم، نه این که دوست ندارم » با لحن کنایه آمیزي گفتم « اوه، متشکرم، حالا همه چی برام روشن شد » تازه آن موقع بود که متوجه شدم دیگر راه نمیروم. زیر سایبان کافه تریا ایستاده بودیم و من راحت تر میتوانستم به صورتش نگاه کنم. با این وجود دیدن چهره اش به روشن شدن ذهنم کمکی نمیکرد. توضیح داد « این...عاقلانه تره که دوستم نباشی. اما منم از این که همش سعی میکنم ازت فاصله بگیرم خسته شدم، بلا » وقتی جمله ي آخر را به زبان آورد، چشمانش به طرز باشکوهی سرشار از احساس و صدایش پر از شور و حرارت بود. با همان لحن پرشور پرسید « با من به سیاتل میاي ؟» هنوز نمیتوانستم صحبت کنم، بنابراین فقط سر تکان دادم. لبخند کوتاهی زد و بعد چهرهاش جدي شد. هشدار داد « تو باید واقعا از من فاصله بگیري. سر کلاس می بینمت » با حرکتی ناگهانی برگشت و از همان راهی که آمده بودیم، رفت.
فصل پنجم گروه خون با سر در گمی راهم را به سمت کلاس انگلیسی باز کردم. زمانی که قدم به درون کلاس گذاشتم، حتی نفهمیدم درس تقریباً شروع شده است. آقاي میسون با لحن تحقیر کنندهاي گفت «ممنون از اینکه به ما ملحق شدین،خانم سوان » از خجالت سرخ شدم و با عجله نشستم. تا آخر کلاس متوجه نشدم که مایک در جاي همیشگی خود، یعنی کنار من ننشسته است. احساس گناه کردم، اما طبق معمول او و اریک هر دو کنار در منتظرم بودند. بنابراین پیش خودم حساب کردم که در کل بخشیده شدم. به نظر می رسید مایک بیشتر شبیه سابق شده است همانطور که راه می رفتیم با ذوق و شوق درباره ي گزارش آبو هواي آخر هفته صحبتمیکرد. گمان می رفت بارش باران قرار است براي مدت کمی متوقف بشود و در این صورت شاید برنامه ي سفر ساحلی اش امکان پذیر می شد. سعی کردم براي جبران نا امید کردن او در دیروز، خود را مشتاق نشان دهم. کار سختی بود. هوا بارانی باشد یا بارانی نباشد. باران می آمد یا نمی آمد، دما حداکثر به چهل درجه میرسید. باقی صبح در تیرگی گذشت. به سختی میتوانستم قبول کنم طرز نگاه ادوارد و همه ي آنچه گفته بود، خیال واهی نبوده باشد. شاید این هم فقط رویاي قانع کننده اي بود که با واقعیت اشتباه گرفته بودم.امکان آنکه رویا دیده باشم خیلی بیشتر از این بود که واقعاً مورد توجه او واقع شده باشم از اینرو زمانی که همراه جسیکا وارد کافه تریا شدم، بی قرار و بی تاب بودم. میخواستم چهره اش را ببینم که آیا دوباره به شکل همان آدم خونسرد و بی احساس قبل در آمده است یا شاید معجزه اي رخ داده و آنچه را که فکر می کردم امروز صبح شنیده ام، به راستی شنیده بودم. جسیکا همچنان درباره ي برنامه هاي جشن رقصش وراجی می کرد. لورن و آنجلا پسر هاي دیگري را دعوتبه رقص کرده بودند و همه میخواستند با هم به جشن بروند. آنها اصلاً نفهمیدند که چه قدرگیج و حواس پرت هستم! همانطور که با دقت به میز او چشم دوخته بودم، نا امیدي بر من چیره شد. چهارتاي دیگرشان آنجا بودند، اما او نبود،آیا به خانه رفته بود؟ همانطور که گوشم به وراجی هاي جسیکا بود، وارد صف شدم. اشتهایم را از دستداده بودم، به خاطر همین تنها یک بطري لیموناد خریدم. فقط میخواستم بنشینم و بق کنم. جسیکا گفت « ادوارد کالن دوباره به تو خیره شده. در تعجبم که چرا امروز تنها نشسته !» سرانجام با به زبان آمدن اسم او رشته ي افکارم پاره شد. سرم ناگهان بالا پرید. نگاه خیره اش را دنبال کردم تا ادوارد را ببینم، پشت میز خالی، در آن سوي کافه تریا مقابل جایی که همیشه می نشست با لبخندي کج به من خیره شده بود. یکبار نگاهمان با هم گره خورد. دستش را بالا برد و با انگشت اشاره کرد که پیشش بروم، همچنان که با ناباوري خیره شده بودم، چشمکی به من زد. جسیکا با تعجب توهین آمیزي پرسید « منظورش تویی؟ » براي اینکه خیالش را راحت کنم زیر لب گفتم «شاید در تکلیف زیست شناسی نیاز به کمک داره. اوم، بهتره برم، ببینم چی میخواد» همچنان که می رفتم میتوانستم نگاه خیره ي جسیکا را پشت سرم احساس کنم. وقتی که به میزش رسیدم، با تردید پشت صندلی روبرویش ایستادم. او لبخند زنان پرسید« چرا امروز پیش من نمیشینی؟ » در حالی که با احتیاط نگاهش می کردم نا خود آگاه نشستم. او هنوز لبخند بر لب داشت. باور کردن اینکه فردي تا این حد زیبا، میتواند وجود خارجی داشته باشد، برایم مشکل بود. میترسیدم که ناگهان در یک چشم به هم زدن محو شود و من از خواب بیدار شوم. به نظر میرسید منتظر است تا من چیزي بگویم. سرانجام از عهده اش بر آمدم« رفتارت فرق کرده! » « خوب..... » او مکث کرد، سپس بقیه ي کلمات را پشت سر هم ادا کرد«تصمیم گرفتم حالا که دارم به جهنم میرم، درست حسابی این کارو بکنم» منتظر ماندم حرفی بزند که معنی اشرا بفهمم. ثانیه ها همانطور می گذشتند. سرانجام متذکر شدم « میدونی، نظر خاصی درباره ي این حرفت ندارم » « میدونم ». دوباره لبخند زد و بعد موضوع را عوض کرد «فکر میکنم دوستات براي اینکه من قاپت رو دزدیدم شاکی هستند ». « اونا دوام میارن » میتوانستم نگاه سنگینشان راکه در حال گلوله باران کردن پشتم بود، احساس کنم. با درخششی از روي بدجنسی در چشمهایش گفت «گرچه ، ممکنه من تو رو بهشون پسندم » آب دهانم را قورت دادم. او خندید « به نظر نگران میاي » گفتم« نه» اما به شکل مضحکانهاي صدایم ضعیف شد « غافل گیر شدم، راستش...چی باعث این کارها شده؟ » «بهت گفتم، از دوریت خسته شدم. براي همین دارم بی خیال میشم » هنوز لبخند بر لب داشت اما چشمهاي اُخرایی اش جدي بودند. با گیجی تکرار کردم « بی خیال میشی؟ » « آره. از تلاش براي خوب بودن منصرف شدم. حالا میخوام اون کاري رو که دوستدارم انجام بدم. هر چه بادا باد!» در حین توضیح دادن لبخندش محو شد و صدایش لحنی جدي بر خود گرفت. « دوباره گیجم کردي » لبخند کجکی و هیجان انگیزش دوباره ظاهر شد. « این یکی از مشکلاتمه که هر وقت با تو هستم زیاد حرف میزنم »با طعنه گفتم « حالا نگران نباش. از حرف از حرفات هیچی سر در نمیارم » « امیدوارم همینطور باشه! » « خوب حالا به زبان ساده: رفیق هستیم ؟» با تردید به فکر فرو رفت «رفیق... » زیر لب گفتم « یا نه! » پوزخند زد «خوب، به نظرم میتونیم امتحان کنیم. ولی من از حالا بهت هشدار میدم که دوست خوبی برات نیستم » در پس خنده، هشدارش جدي بود. سعی کردم لرزش ناگهانی شکمم را نادیده بگیرم و صدایم را متعادل نگهدارم یادآوري کردم « تو این رو خیلی میگی » « آره، به خاطر اینکه تو به حرفم گوش نمیدي. من هنوز منتظرم که حرفم را باور کنی. اگر باهوشباشی، از من دوري می کنی» چشمهایم را تنگ کردم « فکر میکنم با این حرفت، میزان هوش منو به طور واضحی مشخص کردي » با حالت عذرخواهانه اي لبخند زد. «بنابراین تا وقتی که... من باهوش نباشم، میتونیم سعی کنیم دوست هم باشیم؟ » سعی کردم تا به این تبادل نظر گیج کننده خاتمه بدهم. «. به نظرم...درسته » به پایین نگاه کردم، به دستانم که دور بطري لیموناد پیچیده شده بودند، مطمئن نبودم که حالا باید چه کار کنم. از روي کنجکاوي پرسید « به چی فکر میکنی؟ » به چشمهاي عمیق طلائی اش نگاه کردم، سر مستش شدم و طبق معمول حقیقت از دهانم بیرون پرید. « من سعی میکنم کشف کنم تو چی هستی؟ » چهره اش جدي شد، اما با کمی تلاش لبخندش را در همان حالت حفظ کرد. بی مقدمه پرسید « شانسی هم داشتی؟ » گفتم « نه آن چنان! » خندید « فرضیه هات چی هستن؟ » صورتم از خجالت سرخ شد. در طول ماه گذشته بین بروسوین و پیتر پارکر دودل بودم. هیچ راهی نداشت که به آنها اشاره اي نکنم. در حالی که سرش را به یک سمت خم میکرد، با لبخندي به شدت وسوسه کننده پرسید « نمی خواي به من بگی؟ » سرم را تکان دادم « خیلی خجالت آوره ». غر زد «خودت میدونی، واقعا نا امید کننده است » به سرعت مخالفت کردم « نه» چشمانم را تنگ کردم «نمیتونم تصور کنم که چرا باید نا امید کننده باشه. فقط به این دلیل که کسی نمیخواد چیزي که تو مغزش میگذره بهت بگه؟ حتی اگر حرفهاي گیج کننده و مشکوکی بهت بزنه که تمام شب رو بیدار نگهت داره تا به منظورش فکر کنی؟... حالا کجاي این موضوع نا امید کننده است؟» اخم کرد. خشم فروخورده ام اکنون درحال آزاد شدن بود، ادامه دادم «یا بهتره بگیم اون آدم کارهاي عجیب و غریب زیاد کرده. از نجات دادن زندگیت در غیر ممکنترین وضعیت گرفته تا وقتی که با تو مثل یک آدم پست و نفرین شده رفتار میکنه. حتی وقتی هم قول میده در مورد این چیزها توضیح بده، چیزي نمیگه . اینا هم نمیتونه نا امید! کننده باشه» « یک کم زود از کوره در رفتی، مگه نه ؟» « از برخورد هاي دوگانه خوشم نمیاد » بی هیچ لبخندي به یکدیگر خیره شدیم. از روي شانه ام نگاهی کوتاه انداخت، و یکدفعه پوزخند زد. « چیه ؟» « دوست پسرت فکر میکنه برخورد من با تو خوب نیست. داره سبک سنگین میکنه که بیاد به دعواي ما فیصله بده یا نه» دوباره با تمسخر پوزخند زد. به سردي گفتم « نمیدونم درباره ي کی صحبت می کنی؟ ولی به هر صورت مطمئنم که در اشتباهی » « نیستم. بهت گفته بودم، بیشتر مردم دستشون راحت رو میشه » « البته به جز من » «بله، به جز تو » ناگهان حالتش تغییر کرد، چشمهایش به فکر فرو رفتند« تعجب می کنم چرا اینطوره ». باید چشمهایم را از سنگینی نگاه شدور میکردم. بر باز کردن درپوش لیمونادم متمرکز شدم. و در حالی که خیره ي میز بودم بدون آنکه نگاه کنم، جرعهاي نوشیدم. با حواسپرتی پرسید« گرسنه نیستی؟ » نمیخواستم به یاد بیاورم که شکمم خالیست است و دل و روده ام به هم می پیچد. به میز خالی روبرویش نگاه کردم و گفتم « نه. تو چی؟ » متوجه حالتش نشدم. انگار که از لطیفه اي خصوصی لذت میبرد. « نه گرسنه ام نیست » بعد از لحظهاي درنگ پرسیدم « میشه یه لطفی بهم بکنی؟ » ناگهان هوشیار شد « بستگی داره چی بخواي ؟» . « چیز زیادي نیست » خاطر جمعش کردم با کنجکاوي آمیخته به احتیاط منتظر ماند. «داشتم فکر میکردم...کاش می تونستی دفعه ي بعد که تصمیم گرفتی بخاطر منافع خودم منو نادیده بگیري از قبل بهم اخطار بدي! حداقل اینجوري خودم رو آماده میکنم ».درحین صحبتکردن به در بطري لیموناد که انگشت کوچکم در حال باز کردن آن بود چشم دوختم. وقتی سرم را بالا آوردم او لبهایش را بهم میفشرد، تا خنده اش نگیرد. « به نظر منصفانه میاد » «. ممنونم » پرسید « خوب حالا میتونم درعوضاین، یه چیزي بپرسم؟ » « فقط یکی! » « یکی از فرضیههاتو بهم بگو .» فریاد زدم «. این یکی رو نه » به من یادآوري کرد « تو منو در سوال پرسیدن محدود نکردي، فقط قول دادي یه جواب بدي » من هم یادآوري کردم « و تو هم قبلا زیر قولهاي خودت زدي » « فقط یه فرضیه...نمیخندم » « چرا، میخندي »هیچ شکی نداشتم. سرش را پایین انداخت. و بعد با چشمهاي اخرایی و نافذش از میان مژه هاي بلند سیاهش نگاه کوتاهی به من انداخت..به طرفم خم شد و پرسید «خواهش میکنم » پلک زدم. مغزم داشت قفل میشد! چطور این کار را انجام داده بود؟ گیج شدم. از او پرسیدم«؟ هان! چی » چشمانشهنوز خیره به من بود «لطفا فقط یه فرضیهي کوچکترو بهم بگو » آیا او هیپنوتیزم هم میکرد؟ یا من فقط یک آدم ضعیف و بی اراده بودم؟ « خب... یک عنکبوت رادیواکتیویته نیشت زده » او با تمسخر گفت « خیلی خلاقانه نیست » با رنجیدگی خاطر گفتم « متاسفم. این همه ي چیزي بود که من فهمیدم » او مرا دستانداخت « تو حتی نزدیک هم نشدي » « هیچ عنکبوتی در کار نیست؟ » « هیچی » « و هیچ رادیواکتیویته اي » « هیچکدوم » آهی کشیدم « لعنت! » او با دهان بسته خندید « حتی گاز کریپتوناید هم منو اذیت نمیکنه » «قرار نبود بخندي، یادته؟ » سعی کرد صورتش را جدي کند. به او اخطار دادم « بالاخره جوابو پیدا میکنم » او دوباره جدي شد « کاش اصلا این کارو انجام ندي » «چون که... ؟» او با بازیگوشی لبخند زد. اما چشمانش رسوخ ناپذیر بودند. « اگر من یک ابر قهرمان نباشم چی؟ اگر پسر بدي باشم چی؟ » « اوه. درك میکنم » ناگهان قیافه اش به شدت جدي شد انگار ترسیده بود نکند به طور اتفاقی حقیقتی را بروز داده باشد. صورتش یکدفعه جدي شد، طوري که انگار بدون این که بخواهد زیادي حرف زده باشد. « واقعاً میفهمی؟ » همانطور که به معنی واقعی سخن خودم پی می بردم، ضربان قلبم تندتر شد. او خطرناك بود. « تو خطرناکی ؟» در تمام این مدت تلاش می کرد تا این مطلب را به من بفهماند. او فقط به من نگاه کرد. چشمانش پر از احساساتی بود که نمیتوانستم درکشان کنم. سر تکان دادم و زیر لب گفتم « ولی بد نیستی. نه، من باور نمی کنم که تو بد باشی » صدایش تقریبا غیر قابل شنیدن بود. سرشرا پایین انداخت. در بطري ام را برداشت و بعد آن را بین انگشتانشچرخاند. «تو اشتباه می کنی » به او خیره شدم. تعجبکردم که چرا احساس ترس نمیکردم. منظورش همان بود که گفت. که البته واضح هم بود. اما فقط مشتاق و بی صبر ...و بیشتر از هر چیز دیگري مجذوب او بودم. همان احساسی که هر وقت کنار او بودم داشتم. سکوت تا زمانی که متوجه شدم کافه تریا تقریبا خالی شده، طول کشید. روي پاهایم پریدم « داره دیرمون میشه » او گفت « من امروز کلاس نمیرم » درپوش بطري را چنان می چرخاند که اصلا دیده نمیشد. « چرا ؟» لبخند زد « براي سلامتی خوبه که هر چند وقت کلاس رو بپیچونیم » اما چشمانش هنوز هم نگران بود. من که دل و جرات این کارها را نداشتم، به او گفتم « خب، من میرم » توجهش را به درپوش معطوف کرد. « بعداً میبینمت » مردد که بروم یا نه! اما با صداي زنگ اولین کلاس نیم نگاهی به او انداختم تا مطمئن شوم از جایش یکسانتی متر هم تکان نخورده باشد و سپس با عجله از در بیرون رفتم. وقتی به سمت کلاس آرام میدویدم، سرم سریع تر از آن درپوش بطري دور خود میچرخید. در مقابل سوالات بسیار زیادي که حالا مطرح شده بود، جواب سوالات بسیار کمی را گرفته بودم. اما حداقل باران بند آمده بود. خوش شانس بودم؛ وقتی وارد کلاس شدم آقاي بنر هنوز نیامده بود. سریع خود را در صندلی ام جا دادم ولی حواسم بود که مایک و آنجلا هر دو به من خیره شده اند. مایک با بی میلی و آنجلا شگفتزده و با مقداري ترس نگاه میکردند. آقاي بنر وارد کلاس شد و به بچه ها گفت که منظم شوند. او داشت با تعدادي جعبه مقوایی کوچککه در دست داشت بازي می کرد.آن ها را روي میز مایک گذاشت و به مایک گفت که شروع کند آن ها را دست به دست، به همه کلاس بدهد. او در حالی که یک جفت دستکش پلاستیکی را از جیب ژاکتش بیرون می آورد و به دست می کرد، گفت « خیلی خب بچه ها. من می خواهم که همه ي شما یک قطعه از هر جعبه اي بردارید » صداي چسبیدن دستکشها به مچ دستشبه نظرم بدشگون آمد. کارت سفیدي را با چهار مربع در رویش برداشت و ادامه داد« اولی باید یک کارت معرف باشد » سپس چیزي برداشت که شبیه یکشانه ي بی دندانه بود « دومی یک وسیله چهار شاخه است » .« و سومی یک نیشتر جراحی کوچک ضدعفونی شده است » او یک قسمت از پلاستیک آبی را برداشت و بازش کردنوکش از این فاصله غیر قابل دیدن بود. ولی شکم من لرزید. «من با قطره چکان میام سر میزتون تا کارت هاتون رو آماده کنم پس لطفاً تا وقتی نیومدم کارتون رو شروع نکنید » او دوباره از میز مایک شروع کرد. با دقت در هر یک از چهار مربع یک قطره ي آب می چکاند« بعد.. من از شما می خواهم که با دقت انگشتتان را با نیشتر سوراخ کنید.» او دست مایک را گرفتو نیشتر را در نوك انگشت میانی او فرو کرد. واییی! نه! روي پیشانی ام عرق سردي جاري شد. دست مایک را آنقدر فشار داد تا خون از آن بیرون بزند و توضیح داد« یک قطره ي کوچک خون را روي هر شاخه قرار بدهید» حالت تهوع بهم دست داد و بی اختیار آب دهانم را قورت دادم. « و بعد آن را روي کارت بگذارید » حرفش را تمام کرد و کارت قرمز که ازآن خون می چکید را بالا گرفت تا ما آن را ببینیم. چشم هایم را بستم و سعی کردم از میان صداي زنگی که در گوشم می پیچید به حرفهاي معلم گوش کنم. با غرور گفت« صلیب سرخ آخرهفته ي آینده در پورت آنجلس یک دوره ي مربوط به خون دارد. پس من فکر کردم همه ي شما باید گروه خونیتان را بدانید. فقط آنهایی که هنوز هجده سالشون نشده اجازه ي والدینشان را لازم دارن. رضایتنامه هم رو میزم هست» او با قطره هاي آب در طول کلاس می رفت.گونه ام را بر روي قسمت خنک میز گذاشتم و سعی می کردم هوشیاري ام را حفظ کنم. می توانستم از تمام اطرافم صداي جیغ غرولند و خنده هاي ریز همکلاسیانم وقتی که دستشان را می بریدند بشنوم. به ارامی توسط دهانم نفس کشیدم. آقاي بنر پرسید« بلا، تو خوبی؟ » صدایش به من نزدیک بود و وحشتزده به نظر می رسید. می ترسیدم سرم را بالا بگیرم. با صداي ضعیفی گفتم « من گروه خونی ام را می دانم،آقاي بنر » « احساس ضعف می کنی » من من کنان گفتم« بله آقا » از درون خود را براي رها نکردن کلاس وقتی که فرصتش پیش آمده بود، سرزنش می کردم. او با صداي بلند گفت « خواهش می کنم کسی بلا رو پیش پرستار ببره » لزومی نداش تسرم را بلند کنم تا ببینم مایک داوطلب شده است من را از کلاس بیرون ببرد. آقاي بنر پرسید « میتونی راه بري » زمزمه کردم« بله » پیش خودم گفتم فقط بگذارید از اینجا بیرون بروم، سینه خیز هم شده، می روم. مایک با اشتیاق بازویش را دور کمرم بست و دستم را روي شانه اش گذاشت. در راه بیرون از کلاس سنگینی ام را روي او انداختم. مایک مرا از این سو به آن سوي محوطه ي مدرسه دنبال خود کشید. در نزدیکی کافه تریا ایستادم. آنجا خارج از دید ساختمان شماره ي چهار و موقعیتی بود که آقاي بنر بتواند تماشایمان کند. خواهش کردم « لطفا اجازه بده یه دقیقه بشینم » کمکم کرد تا روي لبه ي پیاده رو بنشینم. هنوز به شدت، منگ بودم. به مایک گفتم« هر کاري که میخواي بکن ولی دستاتو از جیبت بیرون نیار » به پهلو خم شدم. سرگیجه ام هنوز خوب نشده بود. ناگهان از حال رفتم، چشمهایم را بستم وگونه ام را روي سیمان سرد و مرطوب پیاده رو قرار دادم. با این کار حالم قدري بهتر شد. مایکبا نگرانی گفت « واي بلا، رنگت پریده » صدایی متفاوت از فاصله ي دور آمد « بلا؟» نه! لطفا بگذارید آن صداي به شدت آشنا را در ذهنم بشنوم. « چی شده؟ صدمه دیده؟ »اکنون صدایش نزدیکتر بود و به نظر ناراحت می رسید. این صدا را فقط در ذهنم تصور نکرده بودم. چشمهایم را بر هم فشردم،آرزو میکردم بمیرم. یا حداقل جلوي بالا آوردنم را بگیرم. به نظر میرسید مایک تحت فشار قرار گرفته است «فکرکنم از حال رفته. نمیدونم چه اتفاقی افتاد. حتی انگشتشو هم سوراخ نکرد» « بلا» صداي ادوارد دقیقاً کنارم بود و حالا آرامتر شده بود « صدامو میشنوي؟ » . ناله کردم« نه، برو » او خندید مایکبا لحنی تدافعی توضیح داد «من داشتم اونو پیش پرستار می بردم ولی اون دیگه نمی تونه بیشتر از این راه بیاد » ادوارد گفت« من می برمش » میتوانستم نیشخندي که هنوز در صدایشبود را بشنوم «میتونی به کلاس برگردي» مایک مخالفت کرد « نه! این کارو به عهده ي من گذاشتن ». ناگهان پیاده رو از زیر پایم محو شد. چشمانم از تعجب باز مانده بود. ادوارد مرا در آغوشش گرفته بود.آن قدر راحت که گویا به جاي صد و ده پوند، ده پوند وزن داشته باشم. خدایا! لطفا نگذار رویش بالا بیاورم« منو بزار زمین » اما قبل از اینکه صحبتم را تمام کنم، راه افتاده بود. مایک که تقریباً ده قدم پشت سر ما بود با صداي بلند گفت « هی! » ادوارد به او توجهی نکرد. با خنده به من گفت« به نظرم زیاد حالت خوب نیست » تکان خوردن قدم هایش حالم را بدتر میکرد. ناله کردم« منو بذار رو پیاده رو » او محتاطانه مرا از بدنش دور نگه داشت. تمام وزنم را تنها با بازوهایش نگه داشته بود که البته به نظر نمیرسید برایش زحمتی باشد. به نظر می رسید این حرفها سرگرمش میکند. پرسید « پستو با دیدن خون از حال میري؟ »جوابی ندادم. چشمانم را دوباره با تمام قدرت بستم و لبهایم را به محکمی فشردم که با حالت تهوع بجنگم. با گفتن این حرف از خودش لذت برد. ادامه داد «... تازه نه با دیدن خون خودت » نمیدانم چطور در حین اینکه مرا حمل میکرد در را باز کرد. اما ناگهان احساس گرما به من دست داد. بنابراین متوجه شدم که وارد ساختمان شده ایم. « اي واي » صداي زنی را شنیدم که نفسش را در سینه حبس کرده بود ادوارد توضیح داد « سر کلاس زیست شناسی غش کرده » چشمهایم را باز کردم در دفتر بودم و ادوارد با گام هاي بلندي از کنار پیشخوان جلویی می گذشت تا به سوي در اتاق پرستار برود. مسئول پذیرش مو قرمز دفتر، خانم کوپ ، جلوتر دوید تا در را برایش باز نگه دارد. پرستار پیر سرش را از روي کتاب بلند کرد و با حیرت به ادوارد نگاه کرد که مرا تا داخل اتاق حمل کرده و با ملایمت روي کاغذ چین خورده اي میگذارد که تشک شرابی رنگ روي برانکار را پوشانده بود. بعد دوباره به سمت دیوار رفت و تا آنجا که اتاق کم عرض و باریک اجازه میداد از تخت فاصله گرفت. چشمهایش درخشندگی تحریک آمیزي داشت. به پرستار وحشتزده قوت قلب داد «اون فقط یکمی ضعف کرده. توي کلاس زیست شناسی درس تعیین گروه خون داشتن» پرستار سرش را تکان داد تا نشان دهد موضوع را فهمیده است « همیشه یکنفر اینطوري میشه » ادوارد بی صدا پوزخند زد. « فقط یک دقیقه دراز بکش، عزیزم. تموم میشه » حالت تهوعم کم کم برطرف می شد. آهی کشیدم « میدونم » او پرسید « خیلی این حالت بهت دست میده؟ » اقرار کردم « گاهی اوقات » ادوارد سرفه اي کرد تا خنده ي دیگري را پنهان کند پرستار به او گفت « حالا میتونی برگردي سر کلاست » «اما قراره من پیشش بمونم » اون این حرفرا با چنان قاطعیتی گفتکه هرچند پرستار لبهایش را بر هم فشرد بیش از این با او بحث نکرد. پرستار به من گفت «عزیزم، می روم برایت یکمی یخ بگیرم تا روي پیشانیت بگذاري » و سپس با سر و صدا بیرون رفت چشمهایم را بستم غر زدم. «. حق با تو بود » « من معمولا درستمیگم. ولی این دفعه در چه موردي به من حق میدي؟ » تلاش کردم تنفسم را منظم کنم « پیچوندن کلاس! براي سلامتی خوبه ». « اونجا یه لحظه منو ترسوندي »لحن صدایش طوري بود که انگار به ضعف و حقارت خودش اعتراف میکند بعد از مکثی کوتاه اقرار کرد « فکر کردم نیوتن جسدت رو تا جنگل کشونده تا دفن کنه » «ها ها ها! » هنوز چشمانم را بسته بودم. ولی هر لحظه که می گذشت حالم بهتر می شد. « صادقانه بگم، من جسدهایی با رنگو روي بهتر هم دیدم. نگران بودم که ممکنه مجبور بشم از قاتلت انتقام بگیرم» «بیچاره مایک. شرط می بندم خیلی عصبانی شده بود » ادوارد با خوشرویی گفت « او کاملاً از من متنفره » نظرش را نپذیرفتم و با او بحث کردم« تو از کجا می دونی »اما بعد ناگهان از خودم پرسیدم شاید هم بتواند این مطلب را بداند. « قیافه اشرو دیدم... می تونم بگم » تقریبا حالم خوبشده بود. « چطور منو دیدي؟ فکر کردم داشتی جیم می شدي » هرچند اگر چیزي براي ناهار خورده بودم احتمالاً حالت تهوعم زودتر رفع می شد. به هر حال از طرفی شانس آوردم که معده ام خالی بود. « من توي ماشینم بودم. سی دي گوشمی دادم »چه پاسخ مناسبی! غافلگیرم کرد.صداي در را شنیدم و چشمهایم را باز کردم تا پرستار را با یک کمپرس یخ در دستش ببینم. « بهتر به نظر میرسی » آن را روي پیشانیام گذاشتو اضافه کرد « بفرما عزیزم » بلند شدم و نشستم. فقط زنگ آرامی در گوشم می شنیدم اما صداي آزار دهنده اي نبود گفتم «. فکر کنم حالم خوبش ده » دیوارهاي سبز همان جایی بودند که باید باشند. متوجه شدم که پرستار سعی میکند من را دوباره بخواباند اما همان لحظه در باز شد و خانم کوپسرشرا به داخل اتاق خم کرد. «او اطلاع داد یکی دیگه داریم » من براي بیمار بعدي از روي برانکار پایین جهیدم. کمپرس یخ را به پرستار برگرداندم وگفتم«بفرمایید، من دیگه نیاز ندارم » و سپس مایک تلو تلو خوران از در وارد شد. این بار لی استیفنز رنگپریده را که پسر دیگري در کلاس زیست شناسیمان بود، همراهی میکرد. من و ادوارد دوباره خودمان را به دیوار چسباندیم تا اتاق را در اختیار آنها قرار دهیم. ادوارد زمزمه کرد « بهم اعتماد کن. برو » . گیج و سردرگم نگاهش کردم «. واي، نه! از دفتر برو بیرون بلا » : قبل از آنکه در بسته شود به طرفش چرخیدم و به سرعت از درمانگاه بیرون پریدم. میتوانستم حضور ادوارد را که درست پشت سرم بود احساس کنم. « تو واقعا به حرف من گوش کردي !». او گیج شده بود لی برخلاف من از دیدن خون دیگران غش نکرده بود بینی ام را چین انداختم و گفتم « بوي خون حس کردم » او نظرم را رد کرد «. مردم که بوي خون رو استشمام نمیکنن » «. خب، من میتونم. براي همین هم حالم بد میشه. یه بویی شبیه زنگ آهن و... نمک میده » با نگاهی مرموز به من خیره شده بود پرسیدم « چیه » « هیچی » مایک از در بیرون آمد. نگاه کوتاهی به من و سپس به ادوارد انداخت. نگاهش به ادوارد، چیزي را که او درباره ي تنفرگفته بود تصدیق میکرد. او دوباره برگشت تا مرا ببیند. چشمهایش رنجیده و دلخور بود. با لحن اتهام آمیزي گفت «به نظر بهتر شدي » دوباره به او هشدار دادم «. فقط دستهات رو توي جیبتنگه دار » من من کنان گفت « دیگه خونریزي نداره. بر میگردي کلاس؟ » «. شوخی میکنی؟ اگر برگردم که دوباره میام همین جا » وقتی صحبت میکرد باز هم به ادوارد نگاه میانداخت « آره. حدس میزدم...پس آخر این هفته ساحل میاي دیگه ؟». ادوارد به پیشخوان شلوغ تکیه داده بود و مثل مجسمه، بی حرکت به فضا خیره شده بود. سعی کردم لحنم تا جایی که امکان دارد دوستانه باشد « حتماً. گفتم که هستم » چشمهایش دوباره به ادوارد افتاد. شاید فکر میکرد اطلاعات زیادي بروز داده است «ساعت ده کنار مغازه ي پدرم جمع میشیم ». حرکاتش روشن میکرد که این یک دعوت صریح و علنی براي دیگران نیست. به او قول دادم « منم همان جا میام » او گفت« پس توي باشگاه می بینمت » و با تردید به سمت در حرکت کرد. جواب دادم« می بینمت ». یکبار دیگر به من نگاه کرد. صورت گردش کمی اخمو بود. و بعد درحالی که داشت به طرف در آهسته قدم برمیداشت، شانه هایش یکباره فرو افتاد. احساس ترحم تمام وجودم را گرفت. به این فکر بودم که مجبورم دوباره صورت ناامیدش را در باشگاه ببینم. ناله کنان گفتم « باشگاه! » اصلاً متوجه نشدم که ادوارد کنارم آمده است. اما او اکنون در گوشم صحبت میکرد.« من می تونم از پسش بر بیام » او زیر لب گفت « برو بشین و وانمود کن رنگت پریده » اینکه زحمتی نداشت. من همیشه رنگپریده بودم. و این ضعف اخیر هم قطرات عرق درشت و براقی را روي صورتم ایجاد کرده بود. روي یکی از صندلیهاي تاشو که غژغژ میکرد نشستم و با چشمهاي بسته سرم را به دیوار تکیه دادم. ضعف ناشی از غش کردن همیشه مرا از پاي در می آورد. شنیدم که ادوارد به نرمی در باجه صحبتمیکند «خانم کوپ... » وقتی به سر میزش برگشت، صدایش را نشنیده بودم. « بله؟ » «بلا زنگ بعد باشگاه داره، و من فکر نمیکنم حالش زیاد خوب باشه. راستش فکر کنم بهتر باشه الان ببرمش خونه. فکر میکنید بتونید از کلاس رفتن معافش کنید؟ » صدایش مثل عسل روان و نرم بود. میتوانستم تصور کنم که چشمهایش چقدر آدم را دستپاچه میکرد. چرا من نمیتوانستم این کار را با دیگران بکنم؟ خانم کوپ با لرزشی در صدایش گفت « تو هم معافی میخواي ادوارد؟ » « نه، من با خانم گوف کلاس دارم. از نظر ایشون اشکالی نداره » « باشه، همهي کارهاي لازم انجام میشه. تو بهتري بلا ؟» سرم را فقط کمی بالا بردم و به علامت تایید تکانش دادم. حالا که پشتش را به پذیرش کرده بود، ظاهرش طعنه آمیز بود « میتونی راه بري یا میخواي که دوباره ببرمت؟ » « راه میام » با احتیاط ایستادم. هنوز حالم خوب بود. او در را برایم نگه داشت، لبخندش مودبانه بود اما نگاهش تمسخر آمیز بود. به درون سرما قدم گذاشتم. بیرون مه رقیقی بود که خبر از آغاز پاییز می داد. احساس خوبی داشت. اولین بار بودکه از باریدن قطرات ریز و نمناك روي صورتم لذت می بردم. آنها عرق چسبناك روي پیشانی ام را شستند و به من احساس خوبی هدیه کردند. همانطور که پشت سرم از دفتر بیرون می آمد، گفتم« ممنونم، از دست دادن باشگاه، ارزش مریض شدن رو داره» « خواهش میکنم ». مستقیم به جلویش نگاه میکرد. زیر باران چشمهایش به حالت نیمه بسته درآمده بود «خب تو هم میاي؟ منظورم یکشنبه ي همین هفته است » امیدوار بودم او هم بیاید، هرچند بعید بود. نمیتوانستم او را تصور کنم که در کنار بقیه ي بچه هاي مدرسه در یک ماشین چپیده باشد. او به این دنیا تعلق نداشت. فقط آرزو میکردم او اولین جرقه ي اشتیاق را براي بیرون رفتن به من نشان دهد. او هنوز با قیافهاي مبهم به روبرو نگاه میکرد« شماها دقیقا کجا میرین ؟». بر روي چهره اش متمرکز شدم و سعی کردم متوجه حالتش شوم. به نظر می رسید چشمهایش خیلی جزئی باریک شده باشند «. پایین شهر... لاپوش. اولین ساحل ». او یک نظر با گوشه چشم به من نگاه کرد و لبخندي کنایه. آمیز و کج و کوله زد «. من واقعاً فکر نمیکنم دعوت شده باشم » من با حسرت گفتم « من همین الان دعوتت کردم » « بیا من و تو این هفته دیگه بیش از این مایک بیچاره رو اذیت نکنیم. ماکه نمیخوایم یه دفعه به سرش بزنه » در نگاهش شادي موج میزد. حسابی داشت از فکرش لذت می برد. شیفته ي لحن "من و تو" گفتنش شدم. بیشتر از آنچه باید از این حرف خوشم آمد. با غرولند گفتم «مایک واي مایک!. » حالا نزدیک محوطه ي پارکینگ بودیم. من به سمت چپ یعنی به طرف وانتم چرخیدم. چیزي ژاکتم را گرفت و ناگهان مرا برگرداند. قسمتی از ژاکتم را در یک مشت گرفته و نگه داشته بود. با عصبانیت پرسید« فکر کردي کجا داري میري؟! » دستپاچه شدم « دارم میرم خونه » «نشنیدي من قول دادم تورو صحیح و سالم به خونه برسونم؟ فکر میکنی من بهت اجازه میدم با این وضعت رانندگی کنی؟ » صدایش هنوز خشمگین بود. غر زدم « کدوم وضع؟ پس وانتم چی میشه؟ » من را با ژاکتم داشت دنبال خود به طرف ماشینش می کشید « به آلیس میگم بعد از مدرسه اونو برگردونه » . تمام تلاشم را می کردم که زمین نخورم. احتمالاً اگر می افتادم تمام مسیر مرا روي زمین می کشید. من اصرار کردم « بزار برم! » هیچ توجهی به حرفم نکرد. در امتداد پیاده روي خیس تلو تلو خوران جلو رفتم تا اینکه به ولوو رسیدیم. بالاخره رهایم کرد و من محکم به در شاگرد ماشین خوردم. غرولند کردم « تو خیلی زورگویی! » تمام واکنشی که او نشان داد این بود« در بازه » و خودش طرف راننده نشست. با عصبانیت کنار ماشین ایستادم « من خودم توانایی کامل دارم که تا خونه برونم !» . اکنون باران شدیدتر شده بود و من که کلاه کاپشنم را روي سرم نیانداخته بودم، قطرات آب از موهایم به پشتم چکه میکردند. او پنجره ي اوتوماتیک را پایین آورد و از روي صندلی به طرفم خم شد « سوارشو، بلا » . من جوابی ندادم. در ذهنم مشغول بررسی بودم که چطور میتوانم قبل از اینکه مرا بگیرد، به وانت برسم. باید اقرار کنم که شانس زیادي نداشتم. او که به نقشه ام پی برده بود، تهدیدم کرد « من هرطور شده برت می گردونم » سعی کردم در حالی که سوار ماشینش می شدم وقارم را حفظ کنم. اما زیاد موفق نبودم، چرا که شبیه گربه اي خیس و غرق آب، شده بودم و چکمه هایم جِر جِر میکرد. با لحن سفتو سختی گفتم « نیازي به این کار نبود » او جوابی نداد. با کنترل روي فرمان ماشین ور میرفت تا درجه ي حرارت بخاري را زیاد و میزان صداي موزیک را کم کند. وقتی از پارکینگ بیرون میآمد، خود را آماده کردم که با او حرف نزنم. صورتم را کاملا اخمو و در هم کشیده کرده بودم. اما بعد موسیقی اش را شناختم و حس کنجکاویم تصمیمم را تغییر داد. با شگفتی پرسیدم « کلیر دو لونه؟ » لحن صداي او هم شگفتزده بود « تو دبوسی رو می شناسی؟ » اقرار کردم «نه خیلی خوب... مادرم توي خونه خیلی موسیقی کلاسیک گوش میده اما من فقط اونهایی که دوستشون دارم رو میشناسم » غرق افکارش شد و به باران چشم دوخت. « این یکی از اهنگهاي مورد علاقه ي منم هست » من به صندلی چرمی خاکستري رنگ لم دادم و به موسیقی گوش کردم. غیر ممکن بود که نسبت به آن ملودي آرامش بخش و آشنا بی تفاوت باشم. باران هرچیزي را که بیرون از پنجره بود، در مه تاریکی فرو برد و به لکه هاي سبز و خاکستري تبدیل کرد. تازه متوجه شدم که ما با سرعت زیادي در حال حرکت بودیم، اگرچه ماشین ثابتو یکنواخت حرکت میکرد. من حتی این سرعت زیاد را احساس نمیکردم و فقط چشمک زدن تصاویري از شهر در اطرافم بودکه مرا متوجه سرعت ماشین میکرد. او ناگهان پرسید « مادرت چه شکلیه ؟» یک نگاه او را برانداز کردم تا ببینم که با چشمهاي کنجکاوش به من خیره شده است. گفتم« اون خیلی شبیه منه. ولی قشنگتر از من» او ابرویی بالا انداخت «من بیشتر خصوصیتهاي چارلی رو در خودم دارم. مادر از من اجتماعی تره و شجاع تر. اون یک کم عجیب و بی مسئولیته، و آشپزیش غیرقابل پیش بینیه. اون بهترین دوست منه » حرفم را ادامه ندادم. حرف زدن در باره ي او باعث می شد احساس دلتنگی کنم « چند سالته بلا؟ » . صدایش بدون آن که دلیلش را بدانم، یأس آلود بود ماشین را متوقف کرد. فهمیدم که به خانه ي چارلی رسیده ایم. باران به قدري شدید بود که به زحمتمی توانستم خانه را ببینم. مثل این بود که ماشین در یک رودخانه غرق شده باشد. کمی هول شدم و جوابدادم « هفده سالمه » « به نظر نمیاد هفده ساله باشی » لحنش سرزنش آمیز بود و مرا به خنده انداخت. دوباره کنجکاو شد و پرسید « چیه؟ » خندیدم و سپس آهی کشیدم « مادرم همیشه میگه من سی و پنج ساله به دنیا آمدم و هر سال بیشتر شبیه میانسال. ها میشم. خوبیه نفر هم باید بزرگسال باشه دیگه» لحظه اي مکث کردم و خاطرنشان شدم « خودت هم زیاد شبیه بچه مدرسه اي ها نیستی » قیافه اش را در هم کشید و بحث را عوض کرد « خب، چرا مادرت با فیل ازدواج کرد؟ » . از اینکه میتوانست اسمش را به یاد آورد، شگفتزده بودم. من فقط یکبار آن هم دو ماه پیش به آن اشاره کرده بودم. لحظه اي طول کشید تا جوابش را بدهم. سر تکان دادم. دلیل علاقه ي آن دو هنوز هم برایم یک راز بود« مادرم...نسبت به سنش خیلی جوونه. فکر میکنم فیل هم باعث میشه احساس جوونی اون بیشتر بشه .به هر حال مادرم عاشق اونه» « تو با این قضیه موافقی ؟» با تندي جواب دادم « اهمیتی داره؟ من میخوام که اون خوشبخت باشه.....و فیل کسیه که مادرم میخواد » به فکر فرو رفت « خیلی سخاوتمندانه است........من تعجب میکنم » « چی؟ » یک آن جدي شد چشمهایش در چشمهاي من به دنبال چیزي میگشت « فکر میکنی اگه مادرت جاي تو بود، همین اندازه به خواسته ي تو اهمیت میداد؟ و براش اهمیتی نداشت که انتخابت کیه ؟» با لکنت زبان گفتم «. ف...فکر کنم همین طور باشه. به هرحال مادره. موضوع یک کم درباره ي اون فرق داره » او به شوخی گفت « پس طرف اون قدرها هم آدم ترسناکی نیست» به جاي جواب دادن، دندان هایم را به هم ساییدم «منظورت از ترسناك چیه؟ شکافهاي پهن روي صورت یا خال کوبی هاي بزرگ؟» . « تصور میکنم این هم یه تعریفش باشه » « تعریف تو چیه؟ » اما او توجهی به سوالم نکرد و به جایش سوال دیگري پرسید « فکر میکنی که من بتونم ترسناك باشم؟ » او با این حرف یک ابرویش را بالا انداخت و نشانه اي ضعیف از یک لبخند صورتش را شاد کرد. لحظه اي فکر کردم. نمیدانستم گفتن حقیقت بهتر است یا دروغ. تصمیم گرفتم که حقیقت را بگویم «هومم..... فکر کنم اگه بخواي می تونی ترسناك باشی» لبخندش محو شد و چهره ي زیبایش ناگهان جدي شد « الان از من میترسی؟ » گفتم« نه» اما این را خیلی سریع پاسخ دادم دوباره لبخند زد.براي آنکه حواسش را پرت کنم، پرسیدم. «پس حالا دلت میخواد درباره ي خانواده ات بهم بگی؟ باید جذابتر از داستان زندگی من باشه» فوراً هوشیار شد « چی میخواي بدونی؟ ». « کالن ها تو رو به فرزندي قبول کردن؟ » « آره » « چه اتفاقی براي پدر و مادرت افتاد؟ » «خیلی سال پیشمردن » . لحن صدایش خبر از گفتن حقیقت میداد « متاسفم» خیلی خوب اونا رو به یاد نمییارم. حالا دیگه کارلایل و ازمی براي مدت زیادیه که پدر و مادر من هستن » « و تو دوستشون داري » این یکسوال نبود. از طریقه ي صحبت کردنش درباره ي آنها واضح بود که همینطور است. لبخند زد «آره. نمیتونم دو نفر دیگه رو که بهتر از اونا باشن، تصور کنم » « تو خیلی خوش شانسی » «میدونم که خوششانسم » « و برادر و خواهرت؟ » نگاه مختصري به ساعتروي داشبورد انداخت «موضوع اینه که برادر و خواهرم و جسپر و رزالی اگر مجبور بشن تو بارون منتظر من وایسن خیلی ناراحت میشن» « اوه ببخشید،فکر کنم باید بري » اما دلم نمیخواست از ماشین بیرون بروم. نیشخندي به من زد« ولی حتماً دلت می خواد که قبل از رسیدن رئیسسوآن وانتت توي خونه باشه تا اون نفهمه امروز سر کلاس زیست شناسی چه اتفاقی افتاده» آهی کشیدم « مطمئنم که تا حالا با خبر شده. هیچ رازي توي فورکس مخفی نمی مونه » او خندید. کنایه اي در قهقه اش وجود داشت. به باران شدید بیرون پنجره نگاه مختصري انداخت « تو ساحل خوش بگذره...براي آفتاب گرفتن هواي خوبیه » « فردا نمی بینمت؟ » « نه. من و امت تعطیلات آخر هفته مون رو زود شروع میکنیم » « میخواین چی کار کنین »یک دوست میتواند این را بپرسد، درسته؟ امیدوار بودم نومیدي زیاد در صدایم مشخص نباشد. « ما میخوایم براي پیاده روي به گوت راکز ویلدرنس بریم، در جنوب رینر » به یاد آوردم که چارلی گفته بود خانواده ي کالن بیشتر اوقات به اردو میروند. سعی کردم خود را علاقه مند نشان دهم « خوبه، خوشبگذره » گرچه، فکر نمیکردم توانسته باشم او را متقاعد کنم اما لبخندي در گوشه ي لبش ظاهر شد. برگشت تا مستقیماً به صورتم نگاه کند. از تمام نیروي چشمهاي طلایی و سوزانش بهره می جست «میتونی آخر هفته کاري برام انجام بدي؟» . به ناچار سر تکان دادم « دلخور نشی ها، ولی به نظر میاد از اونهایی هستی که درست مثل آهنربا حوادث رو به خودشون جذب می کنن. پس... سعی کن توي اقیانوس نیفتی یا زیر ماشین نري» کجکی خندید همچنان که صحبت می کرد نومیدي ام از بین رفت. به او خیره شدم و با خشونت گفتم « ببینم چی کار می تونم بکنم » به زیر باران رفتم و در را پشت سرم به شدت کوبیدم.. همچنان که با ماشینش دور میشد، هنوز لبخند بر لب داشت.
فصل سوم حادثه صبح وقتی چشمانم را باز کردم، چیزي عوض شده بود. آن نور بود ، باز هم نوري سبز رنگ و متمایل به خاکستري که می توان در یک روز ابري در جنگل دید. فهمیدم که پنجر ه ام را هم مه نگرفته است. از جا پریدم تا بیرون را تماشا کنم و بعد از وحشت ناله اي کردم. لایه اي از برف حیاط را پوشانده بود و غباري از برف سقف وانتم را در برگرفته و جاده را هم سفید کرده بود اما این قسمت بدش نبود . تمام دیروز باران بارید و حالا همه جا به سختی یخ زده بود، پوششی از بلورهاي سوزنی مثل نقش هاي پر زرق و برق بر سطح درختان نشسته و از جاده سطح صاف مرگباري از یخ ساخته بود . وقتی که زمین خشک بود، به اندازه کافی براي زمین نخوردن مشکل داشتم، حالا که زمین یخ زده بود، رفتن به رختخواب و خوابیدن براي من امن تر بود. پیش از آنکه به طبقه پایین بروم، چارلی به سر کار رفته بود . در بسیار از موارد، زندگی کردن با چارلی مثل آن بود که جایگاه خاصی داشته باشم و در عوض آنکه احساس تنهایی کنم، خوشحال بودم. به سرعت یک کاسه برشتوك و شیر با کمی آب پرتغال خوردم. از اینکه میخواستم به مدرسه بروم، هیجان زده بودم و این مرا میترساند. می دانستم که این هیجان بخاطر درس خواندن یا دیدن دوستان جدیدم نیست . اگر بخواهم با خودم صادق باشم، مشتاق بودم که به مدرسه بروم، زیرا می خواستم ادوارد کالن را ببینم و این خیلی خیلی احمقانه بود. بعد از یاوه گویی هاي بی فکرانه و خجالت آور دیروزم، باید کاملا از او فاصله بگیرم . به علاوه نسبت به او بدگمان بودم . چرا در مورد چشمانش دروغ می گفت؟ هنوز هم از رفتار خصمانه او می ترسیدم و هنوز هم وقتی چهره بی عیب و نقص او را مجسم می کردم، زبانم بند می آمد. به خوبی می دانستم که ما از یک قماش نیستیم.بنابراین به هیچ وجه نباید مشتاق به دیدن او باشم. از تمام حواسم استفاده کردم تا از ورودي آجري یخ زده خانه به سلامت عبور کنم. وقتی به وانتم رسیدم، چیزي نمانده بود که تعادلم را از دست بدهم، ولی توانستم با گرفتن آینه ماشین خودم را نجات دهم. واضح بود که امروز به یک کابوس تبدیل خواهد شد. در حال رانندگی به سمت مدرسه، سعی کردم ترس از زمین خوردن را از ذهنم بیرون کنم و با فکر کردن به مایک و اریک، حدسیات ناخواسته ام را درباره ادوارد کالن به فراموشی بسپارم. به تفاوت هاي آشکار در واکنش هاي پسرهاي نوجوان نسبت به خودم در اینجا فکر کردم. مطمئن بودم ظاهرم در اینجا با فینیکس فرقی ندارد . شاید به این خاطر بود که پسرهاي مدرسه فقط شاهد گذر آهسته من از دوران عجیب نوجوانی بودند ، مسیري که همچنان در آن بودم . شاید به این خاطر که من یک تازه وارد بودم . جایی که تازه واردهاي کمی وجود داشت و بینشان تفاوت زیادي بود . شاید هم دست پاچلفتی بودنم مرا ترحم برانگیز کرده بود و از من دختري رنج دیده می ساخت. به هرحال علت رفتارهاي مایک که مثل یک بچه سگ پاسبان بود یا چشم و هم چشمی هاي اریک با او مرا گیج میکرد . با این تفاسیر ترجیح میدادم نادیده گرفته شوم. به نظر می رسید وانتم در عبور کردن از یخ هاي سیاهی که جاده را پوشانده بودند، مشکلی نداشت. خیلی آرام حرکت می کردم، به هر حال نمی خواستم در وسط خیابان اصلی خرابی ایجاد کنم. وقتی به مدرسه رسیدم و از وانتم پیاده شدم ، فهمیدم که چرا براي حرکت بر روي یخ ها با مشکل زیادي رو به رو نشده بودم . در حالی که دستم را با احتیاط به لبه وانت گرفته بودم تا به عقب ماشین بروم و لاستیک هایم را امتحان کنم، شیئی نقر ه اي رنگ ی نظرم را جلب کرد. دور لاستیک هاي ماشین زنجیرهاي نازکی به صورت ضربدري بسته شوده بودند . احتمالا چارلی صبح زود بیدار شده بود تا آن ها را به چرخ هاي وانتم ببندد. ناگهان احساس کردم بغض گلویم را گرفت، عادت نداشتم دیگران از من مراقبت کنند و این توجه بی سر و صداي چارلی مرا غافلگیر کرده بود. گوشه عقبی وانتم ایستاده بودم و تلاش می کردم بر موج ناگهانی احساساتم که از دیدن زنجیرها به من دست داده بود، غلبه کنم که ناگهان صداي عجیبی شنیدم. صداي بلند ترمز ماشینی بود که با سرعت به سمت من می آمد . سرم را بالا آوردم و با وحشت نگاه کردم. چیزهاي مختلفی را در یک لحظه دیدم . برخلاف فیلم ها هیچ چیز آهسته پیش نمی رفت . در عوض به نظر می رسید هجوم آدرنالین سرعت کار ذهنیم را بیشتر کرده است و قادر بودم جزئیات چندین چیز متفاوت را همزمان تحلیل کنم! ادوارد کالن که چهار ماشین پایین تر از من ایستاده بود، با وحشت به من نگاه می کرد . چهره اش در میان دریایی از چهره هاي وحشت زده متمایز بود . اما چیزي که اهمیت داشت، ون تیره آبی رنگی بود که با لاستیک هاي قفل شده اش لیز می خورد و با هر ترمز صداي جیغ چرخش هایش بلند می شد و به سرعت بر روي یخ هاي پارکینگ به دور خود می چرخید. چیزي نمانده بود که با پشت وانتم برخورد کند و من بین این دو ایستاده بودم. حتی فرصت بستن چشم هایم را هم نداشتم. درست قبل از اینکه صداي خرد شدن ون را در برخورد با ماشینم بشنوم، چیزي ضربه سختی به من وارد کرد، ولی از جهتی نبود که من انتظارش را داشتم . سرم به آسفالت یخ زده خورد و احساس کردم چیز سرد و سفتی مرا به زمین میخ کوب کرده است. پشت ماشین قهوه اي رنگی که کنارش پارك کرده بودم، به روي زمین دراز کشیده بودم . اما فرصت نکردم که هیچ چیز دیگري را متوجه شوم، زیرا ون هنوز به سمت من می آمد که با صداي دلخراشی با انتهاي وانتم برخورد کرد و باز هم می چرخید و سر می خورد و حالا در شرف برخورد با من بود. یک نداي ضعیف مرا از تنها نبودنم آگاه کرد و امکان نداشت این صدا را با صداي دیگري اشتباه بگیرم. دو دست سفید و کشیده براي مراقبت از من در جلویم قرار گرفتند و ون در فاصله یک فوتی صورتم متو قف شد . دست هاي کشیده با قدرت غریبی با ون برخورد کردند و در بدنه آن فرو رفتند. سپس دست هایش با چنان سرعتی حرکت کردند که دیده نمی شدند . ناگهان یکی از دست هایش زیر بدنه ماشین را محکم گرفت و دست دیگرش من را کشید . پاهایم مثل عروسک هاي پارچه اي در هوا تاب می خوردند، تا اینکه با لاستیک ماشین قهوه اي رنگ برخورد کردند. چند لحظه اي صداي ضربه هاي متوالی فلزات به همدیگر گوشم را آزار داد و بعد ون ثابت ماند. شیشه ماشین ترکید و خرده هاي آن بر روي آسفالت ریخت، دقیقا جایی که یک لحظه پیش، پاهایم آنجا بود. براي لحظه اي سکوت مطلق برقرار شد و بعد صداي فریادها بلند شدند . می توانستم صداهاي زیادي را بشنوم که نام مرا صدا می زدند. اما به وضح در بین تمام فریادها توانستم صداي ادوارد کالن را بشنوم که با صدایی آهسته و عصبانی در گوشم گفت «بلا؟ حالت خوبه ؟ » با لحن عجیبی گفتم« خوبم » و سعی کردم بایستم که فهمیدم او مرا در کنارش خودش با پنچه هاي آهنینش نگه داشته است. در حالی که سعی می کردم بایستم، او هشدار داد «مواظب باش، فکر کنم سرت بدجوري ضربه خورد» ناگهان درد شدیدي را در بالاي گوش سمت چپم احساس کردم. با تعجب گفتم « آي » «همون چیزیه که فکرش و می کردم » صدایش به طرز عجیبی، شبیه کسی بود که می خواهد جلوي خنده اش را بگیرد. گفتم « چطوري ...» و ادامه ندادم، سعی کردم افکارم را مرتب کنم تا وضعیت بهتر شود و ادامه دادم « چطوري تونستی انقدر سریع خودت و به اینجا برسونی؟ » گفت« بلا، من دقیقا کنار تو ایستاده بودم » دوباره صدایش جدي شده بود. برگشتم تا بنشینم و اینبار او کمکم کرد . دستش را از دور کمرم برداشت و تا آنجا که در آن فضاي محدود ممکن بود، از من فاصله گرفت . به چهره معصوم و مضطرب او نگاه کردم و دوباره با دیدن چشمان طلایی رنگش، گیج شدم. چی داشتم ازش می پرسیدم؟ و بعد عده اي مارا پیدا کردند . از چهره بعضی ها اشک سرازیر بود و بعضی ها بر سر دیگران و ما فریاد میکشیدند. یک نفر دستور داد «. تکون نخورید » کس دیگري فریاد زد « تایلر و از ون بیارید بیرون » تکاپوي زیادي اطراف ما در جریان بود . سعی کردم از جایم بلند شوم، اما دستهاي سرد ادوارد شانه هایم را پایین کشید «الان فقط بی حرکت بمون ». غرزدم« ولی سردمه » صداي هرهر آرام خنده اش حیرت زده ام کرد . چیز خاصی در صدایش وجود داشت ناگهان سوالم را به یاد آوردم «. تو اونجا بودي ». ناگهان خند ه اش قطع شد. « کنار ماشین خودت بودي ». چهره اش را در هم کشید« نه، نبودم ». « من دیدمت » در اطراف ما هرج و مرجی برپا بود. صداي خشن بزرگترها را می شنیدم که به تدریج وارد صحنه می شدند. اما لجوجانه بحثمان را ادامه دادم، حق با من بود و او باید اعتراف می کرد. « بلا من کنار تو ایستاده بودم و از سر راه ون کنار کشیدمت ». نگاه ویرانگر خود را با تمام قدرت روي من انداخت، گویی می خواست چیز بسیار مهمی را به من بفهماند با لحن محکمی گفتم «نه » چشمان طلاییش درخشید « بلا، لطفا ». پافشاري کردم « چرا؟ ». ملتمسانه گفت « به من اعتماد کن » صداي ملایمش، در هم کوبنده بود. حالا می توانستم صداي آمبولانس را بشنوم« قول می دي بعدا همه چیز رو برام تعریف کنی؟» با لحن تندي گفت « باشه » ناگهان عصبانی شده بود. من هم با عصبانیت تکرار کردم«باشه » شش مسئول اورژانس و دو تن از معلم ها؛ آقاي وارنر و معلم ورزش ، آقاي کلپ به کمک یکدیگر ون را به اندازه کافی از سر راه کنار کشیدند تا برانکار ر ا بیاورند . ادوارد برانکاري را که برایش آورده بودند به سرعت کنار زد و من هم سعی کردم همان کار را بکنم، اما ادوارد خائن به آن ها گفت که ضربه اي به سرم وارد شده و احتمالا ضربه مغزي شده ام. وقتی نگه دارنده را دور گردنم انداختند، نزدیک بود از احساس حقارت بمیرم . به نظر می رسید همه افراد مدرسه آنجا بودند و با حالت جدي به صحنه بردن من درون آمبولانس نگاه می کردند. ادوارد جلوي آمبولانس کنار راننده نشست. این دیوانه کننده بود! با از راه رسیدن پلیس سوآن پیش از اینکه مرا به سلامت از آنجا دور کنند، اوضاع بدتر شد. وقتی مرا روي برانکار شناخت، وحشت زده فریاد زد« بلا...» آهی کشیدم و گفتم « من خوبم چار...پدر هیچ صدمه اي ندیدم » او به سمت نزدیک ترین تکنسین فوریت هاي پزشکی رفت تا نظر او را هم بداند. از او رو برگرداندم تا بتوانم به تصاویر درهم ریخته اي که در سر داشتم فکر کنم . وقتی مرا بلند می کردند، برروي سپرماشین قهوه اي فرورفتگی عمیقی را دیدم؛ فرورفتگی که به وضوح شبیه به جاي شانه هاي ادوارد بود . مثل اینکه خودش را در برابر ماشین با نیروي کافی محکم کرده تا به بدنه فلزي آن آسیب برساند. و بعد خانواده او را دیدم که از فاصله دوري این صحنه ها را با چهر ه هاي غضبناك و ناراضی تماشا می کردند، اما در چهره هیچ یک از آن ها نگرانی براي سلامتی برادرشان دیده نمی شد. سعی کردم به راه حل منطقی فکر کنم که بتواند آنچه دیده بودم را توضیح دهد. راه حلی که من را دیوانه نشان ندهد! طبیعتاً یک ماشین پلیس آمبولانس را تا بیمارستان همراهی می کرد. در تمام مدتی که مرا از آمبولانس بیرون می آوردند، احساس بدي داشتم. چیزي که حالم را بدتر کرد این بود که دیدم ادوارد به راحتی و روي پاهاي خودش وارد بیمارستان شد. دندان هایم را بر روي هم فشردم. مرا به اتاق اورژانس بردند. یک اتاق بزرگ با ردیفی از تخت ها که با پرده هاي طرح دار از هم جدا شده بودند . پرستاري فشارسنج را به بازویم بست و دماسنجی زیر زبانم گذاشت. چون کسی زحمت کشیدن پرده ي دور تختم را به خود نداده بود و نمی توانستم با خودم خلوت کنم،به این نتیجه رسیدم که دیگر مجبور نیستم آن گردنبند طبی مسخره را نگه دارم. وقتی پرستار رفت به سرعت گردنبند را باز کردم و زیر تخت انداختم. گروه دیگري از کارکنان بیمارستان از راه رسیدند و برانکار دیگري را کنار تختم آوردند. تایلر کراولی را که در کلاس علوم سیاسی با من بود شناختم . باندها یی که محکم به سرش بسته بودند به لکه هاي خون آغشته بود .اوضاعش صد برابر ازآنچه فکر می کردم بدتر بود. اما نگاه مضطربش را به من دوخته بود. « بلا،متاسفم » « من خوبم تایلر، به نظر میاد اوضاعت خیلی بده ، الان خوبی ؟ » درحالی که صحبت می کردیم،پرستارها باند چرك شده او را باز کردند و من توانستم هزاران زخم سطحی را که پیشانی و گون هاش را بریده بودند، ببینم. با بی خیالی گفت« فکر می کردم باعث مرگت می شم! من خیلی تند می روندم و یخ روي زمین باعث شد ...» در حالی که پرستار مشغول پاك کردن زخم هاي صورتش شده بود، از درد تکانی خورد. « نگرانش نباش، تو به من نخوردي » «چطور انقدر سریع از جلوي راه کنار رفتی؟ تو که اون جا بودي و بعد یه دفعه از اونجارفته بودي... » « اومم...ادوارد منو از مسیر ماشینت کنار کشید » « کی؟ ». سردرگم شده بود هیچ وقت دروغگوي خوبی نبودم؛ لحنم به هیچ وجه متقاعد کننده نبود «. ادوارد کالن ...کنارم ایستاده بود. » « کالن؟من که ندیدمش...فکر می کنم همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده، حالش خوبه ؟» «فکر می کنم خوب باشه .اون الان یه جایی همین اطرافه ،اما مجبورش نکردن از برانکار استفاده کنه » می دانستم که دیوانه نشده ام. چه اتفاقی افتاده بود؟ به نظر می رسید هیچ راهی براي توضیح آنچه دیده بودم وجود نداشت. مرا بردند تا با اشعه ي ایکس از سرم عکس برداري کنند . به آن ها گفتم هیچ مشکلی ندارم و حق با من بود حتی ضربه اي به سرم وارد نشده بود . پرسیدم« آیا می توانم آنجا را ترك کنم؟ » اما یکی از پرستاران گفت « اول باید با یکی از پزشکان صحبت کنم » احساس کردم در اتاق اورژانس گیر افتاده ام. انتظار می کشیدم و از عذر خواهی هاي بی وقفه ي تایلر و قول هایی که براي جبران این حادثه به من می داد، به ستوه آمده بودم . بارها سعی کردم او را قانع کنم که حالم خوب است، اما او همچنان خودش را آزار می داد. سرانجام چشمانم را بستم و او را نادیده گرفتم . اما او همچنان ادامه می داد و با پشیمانی زیر لب حرف می زد. صداي خوش آهنگی شنیدم که پرسید « خوابیده؟ » چشمانم را باز کردم. ادوارد پاي تختم ایستاده بود و نیشخند می زد. خصمانه به او نگاه کردم که کار آسانی نبود، به طور طبیعی آسان تر بود که با محبت به او نگاه کنم. « هی، ادوارد، واقعا متاسفم »: تایلر شروع کرد ادوارد دستش را بالا برد تا او را ساکت کند. « نه خونی، نه مشکلی » دندان هاي براقش درخشیدند. به طرف تخت تایلر حرکت کرد و لبه تختش نشست و در حالی که رویش به من بود، دوباره نیشخند زد. از من پرسید « خوب،نتیجه ي معاینه چی شد ؟» غرولندکنان گفتم « هیچ مشکلی ندارم، ولی بهم اجازه ندادن که برم . چطور تو رو مثل ما به تخت نبستن » جواب داد: «به خاطر کسی که تو می شناسیش . ولی نگران نباش، من اومدم که هواتو داشته باشم » بعد یک پزشک از گوشه اتاق وارد شد و دهان من از حیرت باز ماند . او جوان بود، بور بود....از هر ستاره سینمایی که تا آن موقع دیده بودم خوش سیما تر بود . اما رنگ پریده بود، با آنکه خسته به نظر می رسید و حلقه هاي کبودي زیر چشمش وجود داشت . با توجه با توصیفات چارلی او باید پدر ادوارد می بود. دکتر کالن با صداي بسیار دل انگیزي گفت « خوب،دوشیزه سوان،الان حالتون چطوره؟ » گفتم. «. خوبم » امیدوار بودم آخرین باري باشد که این جمله را به زبان آوردم . به طرف صفحه درخشانی رفت که بر دیوار بالاي سرم نصب شده بود و آن را روشن کرد. دکتر گفت «جواب عکس برداري با اشعه ایکس خوب به نظر می رسه . ادوارد.. می گفت ضربه شدیدي خوردي » به ادوارد اخمی کردم و آهی کشیدم، سپس گفتم « خوبه » دکتر کالن انگشت هاي سردش را به آرامی بر سرم می کشید و وقتی خودم را از درد عقب کشیدم، پرسید« حساسه؟ » « نه واقعا » اما واقعا درد می کرد. صداي خنده دهان بسته اي را شنیدم و سر م را پایین آوردم تا ادوارد کالن را ببینم که لبخند حق به جانبی بر لب داشت. از ناراحتی چشمانم را تنگ کردم. « خب، پدرت توي اتاق انتظاره . می تونی باهاش بري خونه ولی اگر سر گیجه یا اشکالی تو دیدت داشتی برگرد » چارلی را در حالی که سعی می کردم مواظبم باشد، در خیالم تصور کردم و پرسیدم « نمی تونم به مدرسه برگردم؟ » « بهتره امروز خودتو خسته نکنی » به ادوارد نگاهی انداختم و پرسیدم « اون به مدرسه برمی گرده؟ » ادوارد با حالتی ازخودراضی گفت« همیشه باید یکی باشه تا خبر هاي خوبی ر ا که اتفاق افتادن به همه اعلام کنه» دکتر کالن حرف ادوارد را تصحیح کرد «در واقع، به نظر می رسه کل مدرسه توي یک اتاق انتظار بزرگه» در حالی که صورتم را با دستانم می پوشاندم، نالیدم « اوه، نه » دکتر کالن ابروهایش را بالا برد « می خواي بمونی؟ » پافشاري کردم« نه، نه! » پاهایم را از تخت خارج کردم و سریع پایین جستم چیزي نگذشت که تلو تلو خوردم و دکتر کالن مرا گرفت. او با نگرانی نگاه کرد. دوباره به او اطمینان دادم« من خوبم » نیازي نبود به او بگویم مشکلات تعادل ی ام هیچ ارتباطی با ضربه خوردن به سرم ندارند. همانطور که مرا سر جایم ثابت نگه می داشت، پیشنهاد داد «براي دردت چند تا تایلینول بگیر ». اصرار کردم «به اون بدي هم صدمه ندیده » دکتر کالن گفت« به نظر می رسه واقعا خوش شانس بودي » در حالی که برگه ترخیصم را امضا می کرد، لبخند می زد. با دید بهتري که به قضیه داشتم، اصلاح کردم «خوش شانس بودم که اتفاقی ادوارد پیشم بود» دکتر کالن موافقت کرد « اوه، خب، بله » و یکدفعه مشغول بررسی کاغذهاي جلویش شد سپس به طرف دیگر، به تایلر نگاه کرد و به طرف تخت کناري حرکت کرد . حسی درونی به من می گفت که دکتر از همه چیز اطلاع دارد. او به تایلر گفت«می ترسم شما مجبور بشی کمی بیشتر با ما بمونی » و مشغول بررسی کردن زخم هاي او شد. به محض اینکه دکتر برگشت، به کنار ادوارد رفتم. آهسته گفتم« می توانم یک دقیقه با تو صحبت کنم ؟» همانطور که دندان هایش را بر هم می فشرد، یک قدم از من دور شد. در حالی که هنوز دندان هایش را بر هم می فشرد ،گفت « پدرت منتظرته » به دکتر کالن و تایلر نگاهی انداختم و اصرار کردم «اگر می شه، می خوام باهات خصوصی صحبت کنم » به من خیره شد و سپس برگشت و قدم زنان به انتهاي اتاق طویل اورژانس رفت . تقریبا باید می دویدم تا به او برسم . خیلی سریع به گوشه ورودي اتاق رسیدم و او برگشت تا رو در روي من قرار بگیرد. چشمانش سرد بودند. با صدایی ناراحتی پرسید « چی می خواي؟ » نامهربانی او، مرا وحشت زده کرد . کلمات با سفتی کمتري، از آن چه می خواستم، از دهانم خارج شدند. به او یاد آوري کردم « تو یک توضیح به من بدهکاري » « من زندگیت رو نجات دادم...هیچ چی به تو بدهکار نیستم » از آزردگی صدایش خود را عقب کشیدم « تو قول دادي ». بریده بریده گفت « بلا،تو سرت ضربه خورده، نمیدونی درباره چی صحبت میکنی » از کوره در رفتم و جسورانه به او چشم غره رفتم « سر من هیچ چیزیش نیست ». نگاهی غضب آلود کرد « بلا...از من چی میخواي؟ » گفتم « من میخوام حقیقتو بدونم، می خوام بدونم چرا باید بخاطر تو دروغ بگم! » با لحن زننده اي گفت « فکر میکنی چه اتفاقی افتاده؟ » «تمام چیزي که میدونم اینه که تو اصلا نزدیک من نبود ي، تایلر هم تو رو ندید، پس به من نگو که به سرم ضربه سختی خورده، اون ون داشت جفتمونو خورد خاك شیر میکرد و تو بدون اینکه آسیبی ببینی گودي هایی در بدنه ماشین به جا گذاشتی و یک فرو رفتگی دیگه هم تو اون یکی ماشین ایجاد کردي و اون ون باید پاهاي من و خرد می کرد ولی تو... بالا نگهش داشته بودي» و نتوانستم دیگر ادامه بدهم، و از شدت عصبانیت، احساس کردم هر آن ممکن است اشک هایم جاري شوند، ولی با فشردن دندان هایم بر هم، مانع از جاري شدن آن ها شدم. با ناباوري به من خیره شده بود . اما چهره اش هنوز جدي بود و حالت تدافعی داشت با لحنی که بیشتر قصد داشت سلامت عقلانی مرا زیر سوال ببرد گفت « فکر می کنی من ون رو بالا گرفتم تا روي تو نیفته ؟» اما این حرف مرا بیشتر بدگمان کرد . شبیه این بود که اداي یک هنرپیشه را در آورد. من فقط سرم را تکان دادم. با حالت تمسخر آمیزي گفت «خودت می دونی هیچ کس این و باور نمی کنه » با دقت سعی کردم خشمم را کنترل کنم و شمرده گفتم « من به هیچکس نخواهم گفت » شگفتی از چهره اش بیرون زد « پس چه اهمیتی دارد؟ ». تاکید کردم«برای من اهمیت دارد ...دوست ندارم دروغ بگم ، پس بهتر دلیلی خوبی براي انجام اینکار باشه ». « نمیتونی از من تشکر بکنی و تمامش بکنی؟ » با عصبانیت و نگرانی منتظر ماندم. « ممنون » « نمی خواي از این قضیه بگذري، نه؟ » « نه » « در این صورت...امیدوارم از ناامیدي لذت ببري » در سکوت به یکدیگر اخم کردیم . چهره زیبا و رنگ پریده اش مرا گیج می کرد. مثل این بود که به فرشته خرابکاري خیره شده باشم . سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و سکوت را شکستم. به سردي گفتم « چرا گفتنش نگرانت می کنه؟ » مکثی کرد و براي لحظه اي در چهره گیج کننده اش راه نفوذي دیدم. اما بعد نجواگونه گفت « نمی دونم » و سپس به من پشت کرد و رفت. خیلی عصبانی بودم، چند لحظه اي طول کشید تا بتوانم حرکت کنم . وقتی توانستم راه بروم، به آرامی به سمت درب خروجی در انتهاي اتاق رفتم. اتاق انتظار از آنچه که فکر می کردم هم ناخوش ایندتر بود . انگار هر کسی در فرکس می شناختم آن جا بود و به من خیره شده بود . چارلی به سمتم آمد، دستم را بالا بردم و با ترش رویی به او اطمینان دادم « من چیزیم نشده » هنوز عصبانی بودم و اصلا حوصله ي صحبت کردن را نداشتم. « دکتر چی گفت ؟» آهی کشیدم و گفتم «دکتر کالن مرا دید، او گفت حالم خوب است و می توانم به خانه بروم » مایک و جسیکا و اریک ، همگی آنجا بودند و داشتند به ما ملحق می شدند . اصرار کردم «. بریم » چارلی یک دستش را پشتم گذاشت، به طوريکه بدنم را کامل لمس نمی کرد و من را به سمت درب خروج شیشه اي هدایت کرد . با کمرویی براي دوستانم دست تکان دادم، به امید آنکه دیگر برایم نگران نباشند. براي اولین بار بود که از سوار شدن در کروزر احساس آرامش می کردم. وقتی ماشین در حرکت بود، ساکت بودیم . در افکارم غرق شدم و به سختی متوجه حضور چارلی بودم برایم مسلم بود که رفتار مدافعانه ي ادوارد تاییدي بر چیزهاي عجیبی است که هنوز هم به سختی باور می کنم که شاهد آنها بوده ام. وقتی به خانه رسیدیم، چارلی بالاخره حرف زد. سرش را با احساس گناه تکان داد «هوم...تو باید با رنی صحبت کنی » با وحشت گفتم « به مامان گفتی !» « متاسفم » وقتی از کروز پیاده شدم، در آن را کمی محکمتر از معمول بستم. مادرم به شدت نگران شده بود حداقل سی بار به او گفتم« حالم خوبه » تا آرام شد . از من خواهش کرد که به خانه برگردم . گویا یادش نبود که خانه در حال حاضر خالی است، اما مقاومت در مقابل درخواستش راحتتر از آن بود که فکرش را می کردم. بخاطر معماي ادوارد از پا در آمده بودم و حالا بیشتر از یک ذره مجذوب ادوارد شد ه ام. احمق، احمق، احمق . بر خلاف هر آدم عاقل و عادي که حالا می باید از فرکس فرار کند ، من علاقه اي به این کار نداشتم.
آن شب تصمیم گرفتم بهتر است زودتر بخوابم . چارلی همچنان با نگرانی به من نگاه می کرد و این اعصابم را خرد می کرد. او سر راهم ایستاد تا سه تایلینول از حمام بردارم . آنها کمکم کردند و همانطور که دردم تسکین پیدا می کرد، به خواب فرو رفتم. آن اولین شبی بود که ادوارد کالن را در خواب دیدم.
فصل چهارم دعوت ها خواب دیدم در جاي تاریکی هستم و تنها نور کم سویی که وجود دارد از پوست ادوارد ساطع میشود. نمی توانستم صورتش را ببینم، تنها پشتش را میدیدم که از من دور می شد و مرا در سیاهی تنها میگذاشت. هرچه سریع تر می دویدم،نمی توانستم به او برسم؛ هر چه بلند تر صدایش می کردم، او برنمیگشت تا نگاهم کند. نیمه شب آشفته از خواب پریدم و براي مدتی نسبتا طولانی خوابم نبرد. بعد از آن شب، او تقریبا در تمام خواب هایم حضور داشت، اما همیشه دور بود و به او نمیرسیدم. تا یکماه پس از تصادف پریشان، ناراحت و از همه مهمتر خجالتزده بودم. در ادامه ي هفته با وجود ترسی که در سر داشتم، متوجه شدم در مرکز توجه همه هستم. تایلر کراولی به طرز ناخوشایندي دنبالم می کرد و در تلاش بود تا کارش را به نحوي جبران کند. سعی کردم متقاعدش کنم برایم از همه مهمتر این است که همه چیز را در مورد تصادف فراموش کند، مخصوصا حالا که هیچ صدمه اي به من وارد نشده بود. ولی او مصرانه به کارش ادامه می داد. در فاصله ي بین کلاسها دنبالم کرد و پشت میز ناهار شلوغمان نشست. مایک و اریک با او آنطور که خودشان احساس دوستی میکردند، راحت نبودند. این مرا نگران میکرد، زیرا اکنون یکنفر دیگر به جمع هواداران ناخواستهام اضافه شده بود. با آن که بارها و بارها توضیح دادم که ادوارد قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم له شود، چگونه مرا از جلوي مسیر ون کنار کشید، اما به نظر نمی رسید کسی چندان توجهی به او داشته باشد. سعی کردم متقاعد کننده جلوه کنم. جسیکا، مایک، اریکو دیگران، همیشه توضیح میدادند که تا وقتی ون از سر راه کنار کشیده نشده بود، ادوارد را ندیده اند. در تعجب بودم که چرا قبل از اینکه یکباره جانم را به طرز غیرممکنی نجات دهد، هیچ کس متوجه او نشده است که خیلی دور تر از من ایستاده بود. با دلخوري به دلیل احتمالی آن پی بردم. هیچ کس به اندازه ي من متوجه رفتار او نبود. هیچ کس به اندازه ي من به او توجه نمی کرد. چقدر رقت انگیز بود. هیچ وقت جمعیت تماشاگرهاي مشتاق و کنجکاو، براي شنیدن داستان دست اول ادوارد، دور او حلقه نزدند. طبق معمول همه از او دوري می کردند. افراد خانواده ي کالن و هیل مثل همیشه پشت یک میز می نشستند و بی آن که چیزي بخورند، با همدیگر صحبت می کردند. هیچ یک از آنها، به خصوص ادوارد، حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت. وقتی در کلاس کنارم نشست و تا جایی که میز به او اجازه می داد، از من فاصله گرفت. به نظر میرسید کاملا از حضورم بی خبر است. فقط گاهی اوقات که مشت هایش را محکم گره می کرد و پوستش به سفیدي استخوانهایش می شد، متوجه میشدم که آنقدرها هم بی خبر نبود. آرزو می کرد کاش مرا از سر راه ون تایلر کنار نکشیده بود. این تنها نتیجه اي بود که می توانستم بگیرم. میخواستم با او بیشتر صحبت کنم. روز بعد از تصادف سعی کردم این کار را انجام دهم. آخرین باري که او را بیرون از اورژانس دیدم، هر دویمان بسیار عصبی بودیم. هنوز هم از اینکه با من رو راست نبود عصبانی بودم، هرچند به قول و قرارمان کاملاً پایبندم. اما در حقیقت او جان مرا نجات داده بود، اهمیتی نداشت چطور. در طول شب شعله ي خشمم به قدرشناسی احترام آمیز تبدیل شد. وقتی به کلاس زیست شناسی رسیدم، او آنجا نشسته بود و به روبرویش خیره شده بود. نشستم و منتظر شدم تا به سمتم برگردد. هیچ نشانه اي از اینکه فهمیده باشد من آنجا هستم، نشان نداد. میخواستم به او نشان دهم رعایت ادب را میکنم. با خوشرویی گفتم « سلام ادوارد » او سرش را بدون آنکه چشمش در چشم من بیفتد، برگرداند. سري تکان داد و سپس به سمت دیگر نگاه کرد. هرچند او هر روز آنجا بود و به اندازه ي یکقدم با من فاصله داشت، این آخرین برخوردي بود که با او داشتم. گاهی او را می پاییدم، نمیتوانستم جلوي خودم را بگیرم. حتی از فاصله ي دور ، کافه تریا یا در پارکینگ. حواسم بود که چشمهاي طلاییش روز بروز تاریکتر می شدند. اما در کلاس توجهی بیشتر از آنچه او به من ابراز میکرد، نشانش نمیدادم. رویاها ادامه داشت و من بیچاره بودم. علی رغم دروغهاي آشکاري که در اي-میلهایم نوشتم، محتواي آنها براي رنی هشداري بود که افسرده شده باشم. او چند بار با نگرانی تماس گرفت. سعی کردم او را متقاعد کنم که علت بی حوصله بودنم تنها وضعیت هواست. دستکم مایک از سردي آشکار من و همکار آزمایشگاهیم خوشحال بود. میتوانستم ببینم، او نگران بود که شهامتادوارد در نجات دادن من، رویم اثر گذاشته باشد. اما حالا که به نظر میرسید تاثیر عکس داشته، خیالش راحت شد. وقتی لبه ي میزم نشسته بود تا قبل از شروع کلاس زیست شناسی با من صحبتکند، به خودش مطمئنتر شده بود و به همان اندازه که ادوارد نسبت به ما بی اعتنا بود او نیز به ادوارد بی اعتنایی میکرد. برف؛ بعد از یکروز بسیار سرد و خطرناك کاملا شسته شده بود. مایک از پیدا کردن فرصتی براي برفبازي نا امید شد، اما از اینکه گردش ساحلی به زودي امکانپذیر میشد، خوشحال بود. همچنانکه هفته ها میگذشت باران به سختی ادامه داشت. جسیکا مرا از یک رویداد که به زودي رخ میداد، مطلع کرد. او اولین سه شنبه ي ماه مارس با من تماس گرفت تا اجازه ي دعوت مایک به مجلس رقص بهاري انتخاب دخترها را در دو هفته ي بعد بگیرد. وقتی به او گفتم کمترین اهمیتی به این قضیه نمیدهم، اصرار کرد « مطمئنی که برات مهم نیست؟... قصد نداشتی که ازش درخواست کنی؟» به او اطمینان دادم « نه جس، نمیخواستم » برایم روشن بود که رقصیدن از دامنه ي تواناییهایم خارج است. « واقعا خوش می گذره » تلاش او براي متقاعد کردنم چندان جدي نبود. شک کردم که جسیکا از معروفیت غیر قابل وصف من بیشتر از رفاقت واقعیمان لذت می برد. تشویقش کردم « با مایک بهت خوش بگذره » روز بعد، از اینکه جسیکا در زنگ مثلثات و اسپانیایی اشتیاق همیشگی را نداشت، شگفت زده بودم. همچنانکه کنارم بین کلاسها راه میرفت ساکت بود، و من ترسیدم که دلیلش را بپرسم. اگر مایک او را نپذیرفته بود، من آخرین شخصی بودم که میخواست به او بگوید. وقتی جسیکا در طول ناهار خوردن تا جاي ممکن از مایک دور نشست و با اشتیاق با اریک صحبت کرد، ترسهایم بیشتر شد. مایک بشکل فوقالعادهاي ساکت بود. وقتی مایک با من تا کلاس بعدي قدم میزد، هنوز ساکت بود. ناراحتی در صورتش علامت بدي به نظر میآمد. اما تا وقتی که من بر صندلی و او روي میزم نشست، چیزي نگفت. مثل همیشه با احساسی منحصر به فرد اگاه بودم که ادوارد به قدري نزدیک است که حتی میشود لمسش کرد، به همان فاصله اي که تنها در تصوراتم بود. مایک در حالی که به زمین نگاه میکرد، گفت «خوب...جسیکا از من درخواست رقص بهاره کرد » «عالیه » لحنم را ذوق زده و علاقه مند نشان دادم « با جسیکا کلی بهت خوش می گذره ». «خوب ..... » همچنانکه لبخندم را میدید، دنبال کلمات میگشت که سرهمشان کند. واضح بود که از پاسخم خوشش نیامده است « بهش گفتم باید در موردش فکر کنم » . « چرا میخواي این کارو بکنی ؟» گذاشتم صدایم رنگ مخالفت به خود بگیرد، هرچند خیالم راحت بود که به طور قطعی به جسیکا "نه" نگفته. دوباره به پایین نگاه میکرد و صورتش سرخ شده بود. احساس ترحم تصمیمم را عوض کرد. « من می خواستم بدونم اگر...اگر بخواي از من درخواست کنی » براي لحظه اي مکث کردم. از احساس گناهی که داشتم متنفر بودم. اما از گوشه ي چشمم، سر ادوارد را دیدم که به شکل غافلگیر کننده اي به سمت من کج شده بود. گفتم « مایک، فکر میکنم باید بهش جواب مثبت بدي » «قبلا از کسی درخواست کردي؟ » آیا ادوارد متوجه شد چگونه چشمان مایک به سمت او نظر انداخت؟ « نه » به او اطمینان دادم « من اصلا به مجلس رقص نمیرم » اصرارکرد « چرا نمیري؟ » معلم در جستجوي پاسخ به سوالی که نشنیدم، صدا زد« آقاي کالن؟ » ادوارد پاسخ داد . « چرخه ي کرِبز » با بی میلی برگشت تا به آقاي بنر نگاه کند براي آگاهی از جوابم، به من نگاه کرد. به محض اینکه چشمهایش را از من برداشت، سرم را پایین انداختم و به کتابم نگاه کردم. مثل همیشه از روي نامردي موهایم را براي مخفی کردن صورتم روي شانه ي راست انداختم. نمیتوانستم این همه هیجان را که در من به وجود امده بود باور کنم، زیرا او براي اولین بار در تمام شش هفته گذشته به من نگاه کرده بود. نمیتوانستم به او اجازه بدهم تا این حد روي من نفوذ داشته باشت. رقت انگیز بود و حتی بیشتر از آن، زیان اور. من خیلی سعی کردم در زمان باقی مانده به او فکر نکنم. اما از آنجایی که این کار غیر ممکن بود، حداقل اجازه ندادم بفهمد حواسم به اوست. سرانجام وقتی که زنگ به صدا در آمد، پشتم را به او کردم تا وسایلم را جمع کنم. سعی کردم با این کار از او بخواهم که طبق معمول فوراً کلاس را ترك کند. « بلا؟ » صدایش نباید تا این حد برایم آشنا به نظر میرسید، به طوري که انگار تمام عمرم صداي او را میشناسم، نه در این چند هفته ي کوتاه. آهسته و با بی میلی به طرفش برگشتم. می دانستم به محض نگاه کردن به چهره ي بی عیب و نقصش، دچار چه احساسی خواهم شد اما نمی خواستم دچار آن حس شوم. وقتی سرانجام روبه رویش قرار گرفتم، حواسم کاملا جمع بود. اما از حالت او چیزي دستگیرم نشد. او هیچ چیز نگفت. سرانجام پرسیدم « چیه؟دوباره باهام حرف می زنی؟ » گستاخی ناخواسته اي در صدایم وجود داشت. لبهایش را بر هم فشرد،گویی می خواست جلوي لبخندش را بگیرد گفت.« نه،واقعا نه» چشمهایم را بستم و به آرامی از بینی ام تنفس کردم. می دانستم که دارم دندانهایم را به هم می فشارم. او منتظر ماند. اگر با او منسجم تر صحبت می کردم کارم راحت تر میشد چشمانم را بسته نگه داشتم، پرسیدم « پس،چی می خواي،ادوارد؟ » صادقانه گفت «متاسفم، خیلی بی ادبانه است، اما واقعاً این طور بهتره » چشم هایم را باز کردم. چهره اش کاملا جدي بود. با احتیاط گفتم «. نمیفهمم منظورت چیه »توضیح داد « بهتره باهم دوست نباشیم. به من اعتماد کن » چشمانم تنگ شدند. این جمله را قبلا شنیده بودم. از پشت دندان هایم هیس هیس کنان گفتم « خیلی بده که زودتر متوجه این موضوع نشدي. وگرنه لازم نبود الان تا این حد پشیمون باشی» « متاسف؟ » معلوم بود که این کلمه و لحنم غافل گیرش کرده است « متاسف براي چی؟». « براي این که نذاشتی اون ون لِعنتی منو له کنه » هاج و واج مانده بود. با نا باوري به من خیره شده بود. وقتی سرانجام به حرف آمد، تقریبا عصبانی به نظر می رسید «تو فکر می کنی از این که جانت را نجات دادم پشیمونم ؟ » به تندي گفتم « می دونم که هستی » حالا واقعا عصبانی بود « تو هیچی نمی دونی » به سرعت رویم را برگرداندم و دهانم را بستم تا مانع از خروج سیل اتهاماتی شوم که می خواستم بر سرش رها کنم. یکدفعه کتاب هایم را جمع کردم و بلند شدم. به سمت در رفتم. میخواستم با یک حرکت ناگهانی از اتاق خارج شوم اما همانطور که انتظار میرفت نوك چکمه ام به چهارچوب در گیر کرد و کتابها از دستم افتادند. براي لحظه اي ایستادم و فکر کردم آن ها را همان جا رها کنم و بروم. آهی کشیدم و خم شدم تا برشان دارم. او آنجا بود؛ و پیش از من آن ها را در یکدسته جمع کرده بود. آن ها را به من داد. صورتش سخت و جدي بود. به سردي گفتم « متشکرم » چشمهایش باریک شدند. پاسخ داد « خواهش می کنم » به سرعت راست ایستادم، دوباره برگشتم و بی آن که به پشت سرم نگاه کنم، خرامان از او دور شدم و خودم را به سالن ورزش رساندم. باشگاه به طرز وحشیانه اي خشونت آمیز بود. مشغول بازي بسکتبال شدیم. هیچ کدام از اعضاي گروه به من پاس نمی داد. البته این خوب بود، ولی با این حال چندین بار زمین خوردم.گاهی دیگران را همراه خودم میانداختم. امروز بد تر از همیشه بودم، زیرا فکر ادوارد تمام ذهنم را پر کرده بود. سعی کردم روي پاهایم تمرکز کنم، اما درست وقتی که به تعادل نیاز داشتم، وارد افکارم می شد. مثل همیشه، موقع رفتن نفس راحتی کشیدم. تقریبا به سمت وانت دویدم؛ افراد زیادي بودند که میخواستم از آن ها دوري کنم. وانت در تصادف تنها آسیب جزئی دیده بود. باید چراغهاي عقب را عوض می کردم و اگر می توانستم آن را رنگ کنم، ظاهر بهتري پیدا می کرد. والدین تایلر مجبور شده بودند ونشان را براي قطعاتش بفروشند. وقتی از گوشه اي پیچیدم، پیکره اي بلند و تیره را دیدم که به پهلوي وانتم تکیه داده بود. تقریبا جا خوردم. متوجه شدم که او اریک است. دوباره شروع به قدم زدن کردم. صدایش زدم « هی، اریک » « سلام،بلا » همان طور که قفل در را باز میکردم گفتم « چه خبر ؟» توجهی به لحن ناراحت صدایش نکرده بودم، به همین دلیل کلمات بعديش شگفت زده ام کرد. « من فقط داشتم فکر می کردم که...میخواي با من به جشن مهمونی رقص بهاره بیاي ؟» صدایش در حین به زبان آوردن کلمات آخر آرام تر شد. آنقدر شوکه بودم که نمیتوانستم سنجیده صحبت کنم. گفتم « فکر میکردم انتخاب با دختراست » او خجالتزده قبول کرد «خوب،همین طوره » آرامشم را به دست آوردم و سعی کردم به گرمی لبخند بزنم « ممنون از دعوتت، اما من آن روز به سیاتل میرم ». گفت « اوه ،باشه، شاید دفعه ي بعد » موافقتکردم «حتماً » و بعد لبم را گاز گرفتم. نمیخواستم حرفم را آنقدر جدي بگیرد با نا امیدي برگشت و به سمت مدرسه رفت. صداي خنده ي آهسته اي شنیدم. ادوارد روبروي وانتم در حرکت بود. لبهایش را بر هم میفشرد و به جلویش نگاه میکرد. با تکانی شدید در را باز کردم و داخل رفتم، سپس در را پشت سرم به شدت کوبیدم. موتور ماشین را با صدایی گوشخراش به دور تند رساندم و در راهرو ماشین را عقب جلو کردم. ادوارد در ماشینش بود، دو قسمت پایینتر از من به آرامی، جلوي من به حرکت درآمد و راهم را بست. همانجا توقف کرد تا منتظر خانواده اش بماند. میتوانستم چهارتایشان را ببینم که به این سمت می آمدند، اما هنوز اطراف کافه تریا بودند. با خود فکر کردم به پشت وولوي براقش بزنم و بروم، اما حیف که شاهدان زیادي آنجا بودند. به آینه ي پشتم نگاه انداختم. صفی در حال تشکیل شدن بود. درست پشت سرم، تایلر کراولی در اتوموبیل سنترایی که اخیراً صاحبش شده بود برایم دست تکان میداد. براي جواب دادن به او بیش از حد عصبی بودم. وقتی در صندلی ام نشسته بودم و به هرجایی جز ماشین جلویم نگاه میکردم، ضربه اي از پنجره ي مسافرم شنیدم. به آنجا نگاه کردم، تایلر بود. نگاهی به آینه ي پشتم انداختم، گیج شدم. ماشینش همچنان روشن و درب آن باز بود. در کابین راننده خم شدم تا پنجره را پایین بکشم. سفت بود. تا نیمه پایین کشیدم و بیخیالش شدم. با ناراحتی گفتم « متاسفم تایلر، پشت ادوارد گیر افتادم » واضح بود که راهبندان تقصیر من نیست. لبخندي زد و گفت « میدونم، فقط خواستم در این حین که اینجا گیر افتاده ایم چیزي ازت بپرسم » این نمیتوانست واقعیت داشته باشد. ادامه داد « ممکنه منو به مهمونی رقص بهاري دعوت کنی ؟» با لحن تندتري گفتم « من تو شهر نیستم، تایلر » باید یادم میماند که اگر مایک و اریک کاسه ي صبرم را به سر آورده اند، تقصیر تایلر نیست. حرفم را تصدیق کرد« آره، مایک گفت » « پس چرا... » شانه بالا انداخت « امیدوار بودم اینو براي خلاص شدن از دستش گفته باشی » بسیار خوب، کاملاً تقصیر او بود. درحالی که سعی میکردم خشمم را پنهان کنم،گفتم « متاسفم تایلر. من واقعا به خارج از شهر میرم » « مشکلی نیست. در هر صورت مجلس رقصمان پا برجاست » قبل از آنکه بتوانم به او جواب دهم، به سمت اتومبیلش راه افتاده بود. میتوانستم بهت زدگی را در چهره ام احساس کنم. به جلویم نگاه کردم. آلیس، رزالی، امت و جسپر را دیدم که به آرامی وارد ولوو شدند. چشمان ادوارد برآینه ي عقبش به من دوخته شده بود. مسلما داشت به ریش من میخندید، گویی تک تک کلماتی که تایلر بر زبان آورد را شنیده است. پایم میل شدیدي به فشردن پدال گاز داشت...یک برخورد کوچک به هیچ کدام از آنها آسیبی نمیرساند، جز آن ولووي نقره اي رنگ. دور موتور را تند کردم. اما همه ي آنها سوار اتوموبیلشان شده بودند و ادوارد به سرعت در حال دور شدن بود. آهسته و با احتیاط به سمت خانه حرکت کردم. تمام طول راه را زیر لب با خود زمزمه می کردم. وقتی به خانه رسیدم،تصمیم گرفتم براي شام انچیلاداي مرغ درست کنم. دستورالعملی سخت و طولانی داشت، اما فکرم را براي مدتی مشغول میکرد. وقتی داشتم پیاز و فلفل را در آب میجوشاندم، تلفن زنگ زد. از برداشتن گوشی واهمه داشتم، اما ممکن بود چارلی یا مادرم باشد. جسیکا بود و خوشحال به نظر می رسید؛ بعد از مدرسه، مایک سراغش رفت و او دعوتش را پذیرفت. سعی کردم براي مدتی کوتاه هم که شده در شادیش شریک باشم. او باید میرفت تا این خبر مسرت بخش را به آنجلا و لورن هم بدهد. صادقانه به او گفتم که آنجلا ، همان دختر خجالتی که با من کلاس زیست شناسی داشت، می تواند از اریک براي شرکت در مهمانی دعوت کند. همچنین پیشنهاد کردم لورن که دختر سرد و نجوشی بود و بر سر میز ناهار به من هیچ توجهی نمی کرد، از تایلر دعوت کند. شنیده بودم هنوز کسی از او دعوت نکرده است. جس فکر میکرد ایده ي خوبیست. حالا که دیگر خیالش از بابت مایک راحت بود، وقتی آرزو کرد که من هم در آن مهمانی رقص شرکت کنم، صداقت بیشتري در صدایش احساس کردم. اما من رفتن به سیاتل را بهانه کردم. بعد از این که گوشی را گذاشتم، سعی کردم ذهنم را روي آماده کردن شام متمرکز کنم. مرغ را با دقت زیادي قطعه قطعه کردم. دلم نمی خواست دوباره به اتاق اورژانس برگردم، اما ذهنم آشفته بود و سعی می کرد تک تک کلماتی را که ادوارد امروز به کار برده بود، تجزیه تحلیل کند. منظورش از این حرف چه بود « بهتره با هم دوست نباشیم؟» وقتی منظور واقعیش را درك کردم، معده ام پیچ خورد. او حتما فهمیده بود چقدر مجذوبش شده ام. او نباید مرا امیدوار می کرد... پس ما حتی نمی توانستیم دوست باشیم... چون او اصلا به من علاقه اي نداشت. پیازي که در دستم بود، چشمهایم را سوزاند با عصبانیت فکر کردم.« طبیعیه که اون هیچ علاقه اي به من نداشته باشه » من آدم جالب و جذابی نبودم، اما او بود. جذاب...باشکوه...زیبا...بی عیب و نقص...! و احتمالا می توانست با یکدست ون بزرگ را از زمین بلند کند. خوب شد. میتوانستم تنهایش بگذارم. باید ترکش میکردم. باید به مجازات خودم در این برزخ میرسیدم، و با امید به مدرسه اي در جنوب غربی یا هاوایی میرفتم تا کمک هزینه ي تحصیلی بگیرم. درحالی که انچیلادا را داخل فر میگذاشتم، فکرم را روي سواحل آفتابی و درختان نخل متمرکز کردم. وقتی چارلی به خانه آمد و بوي فلفل سبز به مشامش رسید،کمی مردد شد. من نمی توانستم او را سرزنش کنم. احتمالا نزدیکترین جایی که در آن غذاي مکزیکی پیدا میشد،کالفرنیاي جنوبی بود. اما او یک پلیس بود،گرچه فقط پلیس یک شهر کوچک اما آنقدر شجاع بود که بتواند اولین گاز را بزند. به نظر میرسید از غذا خوشش آمده است. دیدن اینکه به تدریج در امور آشپز خانه به من اعتماد می کرد، جالب بود. وقتی که تقریباً غذایش را تمام کرد، پرسیدم « بابا، میتونم یه چیزي بگم؟ » « بله،چی بلا؟ » « اوم، فقط میخواستم بدونی شنبه میرم سیاتل...قبوله؟ ». نمیخواستم از او اجازه بگیرم، این کارسابقه ي خوبی نداشت، اما احساس گستاخی کردم بنابراین دست آخر تصمیم گرفتم موضوع را با او درمیان بگذارم. در حالی که از سوالم تعجب کرده بود گفت. « چرا ؟» براي او تصور این که چیزي در فرکس نباشد، غیر ممکن بود « راستش می خوام چند تا کتاب بخرم. کتاب خونه ي اینجا خیلی محدوده و شاید هم نگاهی به لباسا انداختم » پول بیشتري نسبت به گذشته داشتم. از چارلی ممنون بودم که دیگرلازم نبود پول ماشین بدهم. البته هزینه ي بنزین به عهده ي خودم بود.گفت « احتمالاً ماشینت میزان مصرف سوخت و خیلی خوب نشون نمیده » این همان چیزي بود که خودم هم به آن فکر میکردم. «میدونم. بین راه توي مونته سانو و المپیا توقف می کنم، اگر هم لازم شد تاکوما » پرسید « تنهاي میري ؟» نمیتوانم بگویم چارلی نگران خرابی اتومبیل بود یا از این می ترسید که دوست پسر پنهانی داشته باشم. « بله » با نگرانی گفت « سیاتل شهر بزرگیه. ممکنه گم بشی » « بابا،فنیکس از نظر بزرگی، پنج برابره سیاتله...در ضمن میتونم نقشه رو بخونم، نگران نباش » « نمیخواي باهات بیام؟ » سعی کردم به بهترین شکل ممکن، وحشتم را پنهان کنم. « مشکلی نیست بابا. احتمالا تمام روزم توي رختکن لباس فروشیا میگذره. خیلی خسته کننده است » فکر نشستن در لباسفروشی هاي زنانه حتی براي یک مدت کوتاه، بلافاصله او را خلع سلاح کرد و گفت: « اوه، باشه » همراه با لبخندي گفتم « ممنون » « براي رقص به موقع بر میگردي » اَه! فقط در چنین شهر کوچکی امکان داشت پدري از زمان برگزاري مهمانیهاي رقص دبیرستان مطلع باشد. « نه...من نمیرقصم بابا »او بهتر از دیگران، باید میفهمید که من مشکل عدم تعادل را از مادرم به ارث نبرده ام. بلکه از خود او به ارث برده ام. البته پیش از این متوجه شده بود گفت « اوه.درسته » . صبح روز بعد وقتی وارد محوطه ي پارکینگ شدم، در دورترین نقطه ي ممکن از ولووي نقره اي پارك کردم. نمیخواستم خودم را در معرض وسوسه قرار دهم و دست آخر هم به او یک ماشین نو بدهکار شوم. از اتومبیلم پیاده شدم و همان طور که با کلید ور میرفتم، از دستم سر خورد و جلوي پایم،داخل چاله ي آبی افتاد. وقتی خم شدم تا کلید را بردارم، دست سفیدي ظاهر شد و قبل از این که بتوانم کاري بکنم، آن را برداشت. سریع بلند شدم و راست ایستادم. ادوارد کالن درست کنار من به وانتم تکیه داده بود. با رنجشی آمیخته به تعجب، پرسیدم« چطور این کارو میکنی؟ » « چیو چطور میکنم ؟» همان طور که حرف میزد،کلید را جلویم گرفت. وقتی دستم را براي گرفتنش دراز کردم، آن را در دستم انداخت. « همین که یهویی از ناکجاآباد پیدات میشه » صدایش مثل همیشه آرام بود به لطافت مخمل.. « بلا، تقصیر من نیست که به طرز خارق العادهاي نسبت به اطرافت بی توجهی » به چهره ي بی عیب و نقصش اخم کردم. چشمهایش دوباره روشن بودند؛ نوعی طلائی درخشان و عمیق. مجبور شدم سرم را پایین بیندازم تا افکار در هم و برهمم را مرتب کنم. در حالی که نگاهم را از او می دزدیدم، مصرانه پرسیدم «چرا دیشب راهو بستی؟ فکر میکردم قراره تظاهر کنی من وجود ندارم، نه این که با رفتارت زجر کشم کنی » زیر لب خندید و گفت « به خاطر تایلر این کارو کردم، نه خودم. باید این شانسو بهش میدادم » بریده بریده گفتم« تو... » نتوانستم کلمه اي پیدا کنم که به خوبی احساساتم را بیان کند. انتظار داشتم آتش خشمم تا مغز استخوانش را بسوزاند، اما تنها مایه ي خنده اش شد او ادامه داد« وانمود نمیکنم تو وجود نداري » «پس می خواي منو تا سرحد مرگ آزار بدي؟ وقتی ماشین تایلر نتونست این کارو بکنه خواستی خودت انجامش بدي » خشم در چشمان تیرهاش شعله کشید. لبهایش به هم فشرده شدند و هیچ اثري از شوخ طبعی در او دیده نمیشد. « بلا، تو واقعا احمقی » کف دستهایم می سوخت. خیلی دوست داشتم چیزي را بزنم. از خودم تعجب کردم. معمولا فرد آرامی بودم. رویم را برگرداندم و از ادوارد دور شدم. فریاد زد « صبر کن » شلپ شلوپ کنان به راه رفتن ادامه دادم. اما او کنارم آمد و به راحتی همراهم حرکت میکرد. همان طور که راه میرفت، گفت «متاسفم، خیلی گستاخ بودم » به حرفش توجهی نکردم ادامه داد « من نمیگم حرفم دروغ بوده، ولی به هر حال لحنم بی ادبانه بود » غر و لند کردم « چرا تنهام نمیذاري؟ » « میخواستم یه چیزي ازت بپرسم، ولی حواسمو پرت کردي » به آرامی خندید. به نظر میرسید دوباره شوخ طبعیشگل کرده بود. به سختی پرسیدم « تو اختلال روانی چند شخصیتی نداري؟ » « باز داري همون حرفا رو تکرار میکنی » آهی کشیدم و گفتم « باشه، خب؟ چی میخواي بپرسی؟» « داشتم فکر میکردم ...اگر شنبه ي هفته ي بعد...میدونی که روز رقص بهاره رو میگم » حرفشرا قطع کردم« داري سعی میکنی خوشمزگی کنی؟ » وقتی سرم را بالا گرفتم تا به چهره اش نگاه کنم، صورتم کاملا از باران خیس شده بود. برق شیطنت آمیزي در چشمانش دیده میشد « میشه لطف کنی و بذاري من حرفمو تموم کنم؟ » . لبم را گاز گرفتم و دستهایم را بهم قلاب کردم، طوري که انگشتانم در هم قفل شدند. این طور میتوانستم جلوي خودم را بگیرم تا کار عجولانهاي انجام ندهم. « شنیدم اون روز به سیاتل میري و فکر کردم یه نفر هست که تو رو با ماشینش برسونه » خیلی غیرمنتظره بود. مطمئن نبودم که منظورش چیست. پرسیدم « چی؟ » « میخواي کسی تو رو تا سیاتل همراهی کنه؟» هاج و واج پرسیدم« کی؟ » « معلومه، خودم »هر کدام از حرفها را طوري بیان میکرد که گویی در حال صحبت کردن با یک عقب افتاده ي ذهنی بود. هنوز سردرگم بودم « چرا ؟». «خب، قصد داشتم تو چند هفته ي آینده برم سیاتل، همین طوري خواستم کمکی کرده باشم. مطمئن نبودم که وانتت بتونه به اونجا برسه » « وانت من خیلی هم عالی کار میکنه. به خاطر این که برام نگران بودي خیلی ممنونم » دوباره شروع به راه رفتن کردم. بیشتر متعجب بودم تا عصبانی. دوباره خودش را به من رساند « ولی مگه وانتت میتونه با یه باك بنزین تو رو به سیاتل برسونه؟ » . « نمیدونم این چه ربطی به تو داره » پسره ي احمق با اون ولووي مسخرش «جلوگیري از به هدر رفتن منابع طبیعی وظیفه ي همه ي ماست » «راستشو بخواي ادوارد » وقتی اسمش را بر زبان آوردم،هیجان عجیبی وجودم را فرا گرفت و من از این احساس متنفر بودم « نمیتونم باهات رابطه اي داشته باشم. فکر میکنم تو دوست نداري با من دوست بشی » . « گفتم بهتره باهم دوست نباشیم، نه این که دوست ندارم » با لحن کنایه آمیزي گفتم « اوه، متشکرم، حالا همه چی برام روشن شد » تازه آن موقع بود که متوجه شدم دیگر راه نمیروم. زیر سایبان کافه تریا ایستاده بودیم و من راحت تر میتوانستم به صورتش نگاه کنم. با این وجود دیدن چهره اش به روشن شدن ذهنم کمکی نمیکرد. توضیح داد « این...عاقلانه تره که دوستم نباشی. اما منم از این که همش سعی میکنم ازت فاصله بگیرم خسته شدم، بلا » وقتی جمله ي آخر را به زبان آورد، چشمانش به طرز باشکوهی سرشار از احساس و صدایش پر از شور و حرارت بود. با همان لحن پرشور پرسید « با من به سیاتل میاي ؟» هنوز نمیتوانستم صحبت کنم، بنابراین فقط سر تکان دادم. لبخند کوتاهی زد و بعد چهرهاش جدي شد. هشدار داد « تو باید واقعا از من فاصله بگیري. سر کلاس می بینمت » با حرکتی ناگهانی برگشت و از همان راهی که آمده بودیم، رفت.
فصل پنجم گروه خون با سر در گمی راهم را به سمت کلاس انگلیسی باز کردم. زمانی که قدم به درون کلاس گذاشتم، حتی نفهمیدم درس تقریباً شروع شده است. آقاي میسون با لحن تحقیر کنندهاي گفت «ممنون از اینکه به ما ملحق شدین،خانم سوان » از خجالت سرخ شدم و با عجله نشستم. تا آخر کلاس متوجه نشدم که مایک در جاي همیشگی خود، یعنی کنار من ننشسته است. احساس گناه کردم، اما طبق معمول او و اریک هر دو کنار در منتظرم بودند. بنابراین پیش خودم حساب کردم که در کل بخشیده شدم. به نظر می رسید مایک بیشتر شبیه سابق شده است همانطور که راه می رفتیم با ذوق و شوق درباره ي گزارش آبو هواي آخر هفته صحبتمیکرد. گمان می رفت بارش باران قرار است براي مدت کمی متوقف بشود و در این صورت شاید برنامه ي سفر ساحلی اش امکان پذیر می شد. سعی کردم براي جبران نا امید کردن او در دیروز، خود را مشتاق نشان دهم. کار سختی بود. هوا بارانی باشد یا بارانی نباشد. باران می آمد یا نمی آمد، دما حداکثر به چهل درجه میرسید. باقی صبح در تیرگی گذشت. به سختی میتوانستم قبول کنم طرز نگاه ادوارد و همه ي آنچه گفته بود، خیال واهی نبوده باشد. شاید این هم فقط رویاي قانع کننده اي بود که با واقعیت اشتباه گرفته بودم.امکان آنکه رویا دیده باشم خیلی بیشتر از این بود که واقعاً مورد توجه او واقع شده باشم از اینرو زمانی که همراه جسیکا وارد کافه تریا شدم، بی قرار و بی تاب بودم. میخواستم چهره اش را ببینم که آیا دوباره به شکل همان آدم خونسرد و بی احساس قبل در آمده است یا شاید معجزه اي رخ داده و آنچه را که فکر می کردم امروز صبح شنیده ام، به راستی شنیده بودم. جسیکا همچنان درباره ي برنامه هاي جشن رقصش وراجی می کرد. لورن و آنجلا پسر هاي دیگري را دعوتبه رقص کرده بودند و همه میخواستند با هم به جشن بروند. آنها اصلاً نفهمیدند که چه قدرگیج و حواس پرت هستم! همانطور که با دقت به میز او چشم دوخته بودم، نا امیدي بر من چیره شد. چهارتاي دیگرشان آنجا بودند، اما او نبود،آیا به خانه رفته بود؟ همانطور که گوشم به وراجی هاي جسیکا بود، وارد صف شدم. اشتهایم را از دستداده بودم، به خاطر همین تنها یک بطري لیموناد خریدم. فقط میخواستم بنشینم و بق کنم. جسیکا گفت « ادوارد کالن دوباره به تو خیره شده. در تعجبم که چرا امروز تنها نشسته !» سرانجام با به زبان آمدن اسم او رشته ي افکارم پاره شد. سرم ناگهان بالا پرید. نگاه خیره اش را دنبال کردم تا ادوارد را ببینم، پشت میز خالی، در آن سوي کافه تریا مقابل جایی که همیشه می نشست با لبخندي کج به من خیره شده بود. یکبار نگاهمان با هم گره خورد. دستش را بالا برد و با انگشت اشاره کرد که پیشش بروم، همچنان که با ناباوري خیره شده بودم، چشمکی به من زد. جسیکا با تعجب توهین آمیزي پرسید « منظورش تویی؟ » براي اینکه خیالش را راحت کنم زیر لب گفتم «شاید در تکلیف زیست شناسی نیاز به کمک داره. اوم، بهتره برم، ببینم چی میخواد» همچنان که می رفتم میتوانستم نگاه خیره ي جسیکا را پشت سرم احساس کنم. وقتی که به میزش رسیدم، با تردید پشت صندلی روبرویش ایستادم. او لبخند زنان پرسید« چرا امروز پیش من نمیشینی؟ » در حالی که با احتیاط نگاهش می کردم نا خود آگاه نشستم. او هنوز لبخند بر لب داشت. باور کردن اینکه فردي تا این حد زیبا، میتواند وجود خارجی داشته باشد، برایم مشکل بود. میترسیدم که ناگهان در یک چشم به هم زدن محو شود و من از خواب بیدار شوم. به نظر میرسید منتظر است تا من چیزي بگویم. سرانجام از عهده اش بر آمدم« رفتارت فرق کرده! » « خوب..... » او مکث کرد، سپس بقیه ي کلمات را پشت سر هم ادا کرد«تصمیم گرفتم حالا که دارم به جهنم میرم، درست حسابی این کارو بکنم» منتظر ماندم حرفی بزند که معنی اشرا بفهمم. ثانیه ها همانطور می گذشتند. سرانجام متذکر شدم « میدونی، نظر خاصی درباره ي این حرفت ندارم » « میدونم ». دوباره لبخند زد و بعد موضوع را عوض کرد «فکر میکنم دوستات براي اینکه من قاپت رو دزدیدم شاکی هستند ». « اونا دوام میارن » میتوانستم نگاه سنگینشان راکه در حال گلوله باران کردن پشتم بود، احساس کنم. با درخششی از روي بدجنسی در چشمهایش گفت «گرچه ، ممکنه من تو رو بهشون پسندم » آب دهانم را قورت دادم. او خندید « به نظر نگران میاي » گفتم« نه» اما به شکل مضحکانهاي صدایم ضعیف شد « غافل گیر شدم، راستش...چی باعث این کارها شده؟ » «بهت گفتم، از دوریت خسته شدم. براي همین دارم بی خیال میشم » هنوز لبخند بر لب داشت اما چشمهاي اُخرایی اش جدي بودند. با گیجی تکرار کردم « بی خیال میشی؟ » « آره. از تلاش براي خوب بودن منصرف شدم. حالا میخوام اون کاري رو که دوستدارم انجام بدم. هر چه بادا باد!» در حین توضیح دادن لبخندش محو شد و صدایش لحنی جدي بر خود گرفت. « دوباره گیجم کردي » لبخند کجکی و هیجان انگیزش دوباره ظاهر شد. « این یکی از مشکلاتمه که هر وقت با تو هستم زیاد حرف میزنم »با طعنه گفتم « حالا نگران نباش. از حرف از حرفات هیچی سر در نمیارم » « امیدوارم همینطور باشه! » « خوب حالا به زبان ساده: رفیق هستیم ؟» با تردید به فکر فرو رفت «رفیق... » زیر لب گفتم « یا نه! » پوزخند زد «خوب، به نظرم میتونیم امتحان کنیم. ولی من از حالا بهت هشدار میدم که دوست خوبی برات نیستم » در پس خنده، هشدارش جدي بود. سعی کردم لرزش ناگهانی شکمم را نادیده بگیرم و صدایم را متعادل نگهدارم یادآوري کردم « تو این رو خیلی میگی » « آره، به خاطر اینکه تو به حرفم گوش نمیدي. من هنوز منتظرم که حرفم را باور کنی. اگر باهوشباشی، از من دوري می کنی» چشمهایم را تنگ کردم « فکر میکنم با این حرفت، میزان هوش منو به طور واضحی مشخص کردي » با حالت عذرخواهانه اي لبخند زد. «بنابراین تا وقتی که... من باهوش نباشم، میتونیم سعی کنیم دوست هم باشیم؟ » سعی کردم تا به این تبادل نظر گیج کننده خاتمه بدهم. «. به نظرم...درسته » به پایین نگاه کردم، به دستانم که دور بطري لیموناد پیچیده شده بودند، مطمئن نبودم که حالا باید چه کار کنم. از روي کنجکاوي پرسید « به چی فکر میکنی؟ » به چشمهاي عمیق طلائی اش نگاه کردم، سر مستش شدم و طبق معمول حقیقت از دهانم بیرون پرید. « من سعی میکنم کشف کنم تو چی هستی؟ » چهره اش جدي شد، اما با کمی تلاش لبخندش را در همان حالت حفظ کرد. بی مقدمه پرسید « شانسی هم داشتی؟ » گفتم « نه آن چنان! » خندید « فرضیه هات چی هستن؟ » صورتم از خجالت سرخ شد. در طول ماه گذشته بین بروسوین و پیتر پارکر دودل بودم. هیچ راهی نداشت که به آنها اشاره اي نکنم. در حالی که سرش را به یک سمت خم میکرد، با لبخندي به شدت وسوسه کننده پرسید « نمی خواي به من بگی؟ » سرم را تکان دادم « خیلی خجالت آوره ». غر زد «خودت میدونی، واقعا نا امید کننده است » به سرعت مخالفت کردم « نه» چشمانم را تنگ کردم «نمیتونم تصور کنم که چرا باید نا امید کننده باشه. فقط به این دلیل که کسی نمیخواد چیزي که تو مغزش میگذره بهت بگه؟ حتی اگر حرفهاي گیج کننده و مشکوکی بهت بزنه که تمام شب رو بیدار نگهت داره تا به منظورش فکر کنی؟... حالا کجاي این موضوع نا امید کننده است؟» اخم کرد. خشم فروخورده ام اکنون درحال آزاد شدن بود، ادامه دادم «یا بهتره بگیم اون آدم کارهاي عجیب و غریب زیاد کرده. از نجات دادن زندگیت در غیر ممکنترین وضعیت گرفته تا وقتی که با تو مثل یک آدم پست و نفرین شده رفتار میکنه. حتی وقتی هم قول میده در مورد این چیزها توضیح بده، چیزي نمیگه . اینا هم نمیتونه نا امید! کننده باشه» « یک کم زود از کوره در رفتی، مگه نه ؟» « از برخورد هاي دوگانه خوشم نمیاد » بی هیچ لبخندي به یکدیگر خیره شدیم. از روي شانه ام نگاهی کوتاه انداخت، و یکدفعه پوزخند زد. « چیه ؟» « دوست پسرت فکر میکنه برخورد من با تو خوب نیست. داره سبک سنگین میکنه که بیاد به دعواي ما فیصله بده یا نه» دوباره با تمسخر پوزخند زد. به سردي گفتم « نمیدونم درباره ي کی صحبت می کنی؟ ولی به هر صورت مطمئنم که در اشتباهی » « نیستم. بهت گفته بودم، بیشتر مردم دستشون راحت رو میشه » « البته به جز من » «بله، به جز تو » ناگهان حالتش تغییر کرد، چشمهایش به فکر فرو رفتند« تعجب می کنم چرا اینطوره ». باید چشمهایم را از سنگینی نگاه شدور میکردم. بر باز کردن درپوش لیمونادم متمرکز شدم. و در حالی که خیره ي میز بودم بدون آنکه نگاه کنم، جرعهاي نوشیدم. با حواسپرتی پرسید« گرسنه نیستی؟ » نمیخواستم به یاد بیاورم که شکمم خالیست است و دل و روده ام به هم می پیچد. به میز خالی روبرویش نگاه کردم و گفتم « نه. تو چی؟ » متوجه حالتش نشدم. انگار که از لطیفه اي خصوصی لذت میبرد. « نه گرسنه ام نیست » بعد از لحظهاي درنگ پرسیدم « میشه یه لطفی بهم بکنی؟ » ناگهان هوشیار شد « بستگی داره چی بخواي ؟» . « چیز زیادي نیست » خاطر جمعش کردم با کنجکاوي آمیخته به احتیاط منتظر ماند. «داشتم فکر میکردم...کاش می تونستی دفعه ي بعد که تصمیم گرفتی بخاطر منافع خودم منو نادیده بگیري از قبل بهم اخطار بدي! حداقل اینجوري خودم رو آماده میکنم ».درحین صحبتکردن به در بطري لیموناد که انگشت کوچکم در حال باز کردن آن بود چشم دوختم. وقتی سرم را بالا آوردم او لبهایش را بهم میفشرد، تا خنده اش نگیرد. « به نظر منصفانه میاد » «. ممنونم » پرسید « خوب حالا میتونم درعوضاین، یه چیزي بپرسم؟ » « فقط یکی! » « یکی از فرضیههاتو بهم بگو .» فریاد زدم «. این یکی رو نه » به من یادآوري کرد « تو منو در سوال پرسیدن محدود نکردي، فقط قول دادي یه جواب بدي » من هم یادآوري کردم « و تو هم قبلا زیر قولهاي خودت زدي » « فقط یه فرضیه...نمیخندم » « چرا، میخندي »هیچ شکی نداشتم. سرش را پایین انداخت. و بعد با چشمهاي اخرایی و نافذش از میان مژه هاي بلند سیاهش نگاه کوتاهی به من انداخت..به طرفم خم شد و پرسید «خواهش میکنم » پلک زدم. مغزم داشت قفل میشد! چطور این کار را انجام داده بود؟ گیج شدم. از او پرسیدم«؟ هان! چی » چشمانشهنوز خیره به من بود «لطفا فقط یه فرضیهي کوچکترو بهم بگو » آیا او هیپنوتیزم هم میکرد؟ یا من فقط یک آدم ضعیف و بی اراده بودم؟ « خب... یک عنکبوت رادیواکتیویته نیشت زده » او با تمسخر گفت « خیلی خلاقانه نیست » با رنجیدگی خاطر گفتم « متاسفم. این همه ي چیزي بود که من فهمیدم » او مرا دستانداخت « تو حتی نزدیک هم نشدي » « هیچ عنکبوتی در کار نیست؟ » « هیچی » « و هیچ رادیواکتیویته اي » « هیچکدوم » آهی کشیدم « لعنت! » او با دهان بسته خندید « حتی گاز کریپتوناید هم منو اذیت نمیکنه » «قرار نبود بخندي، یادته؟ » سعی کرد صورتش را جدي کند. به او اخطار دادم « بالاخره جوابو پیدا میکنم » او دوباره جدي شد « کاش اصلا این کارو انجام ندي » «چون که... ؟» او با بازیگوشی لبخند زد. اما چشمانش رسوخ ناپذیر بودند. « اگر من یک ابر قهرمان نباشم چی؟ اگر پسر بدي باشم چی؟ » « اوه. درك میکنم » ناگهان قیافه اش به شدت جدي شد انگار ترسیده بود نکند به طور اتفاقی حقیقتی را بروز داده باشد. صورتش یکدفعه جدي شد، طوري که انگار بدون این که بخواهد زیادي حرف زده باشد. « واقعاً میفهمی؟ » همانطور که به معنی واقعی سخن خودم پی می بردم، ضربان قلبم تندتر شد. او خطرناك بود. « تو خطرناکی ؟» در تمام این مدت تلاش می کرد تا این مطلب را به من بفهماند. او فقط به من نگاه کرد. چشمانش پر از احساساتی بود که نمیتوانستم درکشان کنم. سر تکان دادم و زیر لب گفتم « ولی بد نیستی. نه، من باور نمی کنم که تو بد باشی » صدایش تقریبا غیر قابل شنیدن بود. سرشرا پایین انداخت. در بطري ام را برداشت و بعد آن را بین انگشتانشچرخاند. «تو اشتباه می کنی » به او خیره شدم. تعجبکردم که چرا احساس ترس نمیکردم. منظورش همان بود که گفت. که البته واضح هم بود. اما فقط مشتاق و بی صبر ...و بیشتر از هر چیز دیگري مجذوب او بودم. همان احساسی که هر وقت کنار او بودم داشتم. سکوت تا زمانی که متوجه شدم کافه تریا تقریبا خالی شده، طول کشید. روي پاهایم پریدم « داره دیرمون میشه » او گفت « من امروز کلاس نمیرم » درپوش بطري را چنان می چرخاند که اصلا دیده نمیشد. « چرا ؟» لبخند زد « براي سلامتی خوبه که هر چند وقت کلاس رو بپیچونیم » اما چشمانش هنوز هم نگران بود. من که دل و جرات این کارها را نداشتم، به او گفتم « خب، من میرم » توجهش را به درپوش معطوف کرد. « بعداً میبینمت » مردد که بروم یا نه! اما با صداي زنگ اولین کلاس نیم نگاهی به او انداختم تا مطمئن شوم از جایش یکسانتی متر هم تکان نخورده باشد و سپس با عجله از در بیرون رفتم. وقتی به سمت کلاس آرام میدویدم، سرم سریع تر از آن درپوش بطري دور خود میچرخید. در مقابل سوالات بسیار زیادي که حالا مطرح شده بود، جواب سوالات بسیار کمی را گرفته بودم. اما حداقل باران بند آمده بود. خوش شانس بودم؛ وقتی وارد کلاس شدم آقاي بنر هنوز نیامده بود. سریع خود را در صندلی ام جا دادم ولی حواسم بود که مایک و آنجلا هر دو به من خیره شده اند. مایک با بی میلی و آنجلا شگفتزده و با مقداري ترس نگاه میکردند. آقاي بنر وارد کلاس شد و به بچه ها گفت که منظم شوند. او داشت با تعدادي جعبه مقوایی کوچککه در دست داشت بازي می کرد.آن ها را روي میز مایک گذاشت و به مایک گفت که شروع کند آن ها را دست به دست، به همه کلاس بدهد. او در حالی که یک جفت دستکش پلاستیکی را از جیب ژاکتش بیرون می آورد و به دست می کرد، گفت « خیلی خب بچه ها. من می خواهم که همه ي شما یک قطعه از هر جعبه اي بردارید » صداي چسبیدن دستکشها به مچ دستشبه نظرم بدشگون آمد. کارت سفیدي را با چهار مربع در رویش برداشت و ادامه داد« اولی باید یک کارت معرف باشد » سپس چیزي برداشت که شبیه یکشانه ي بی دندانه بود « دومی یک وسیله چهار شاخه است » .« و سومی یک نیشتر جراحی کوچک ضدعفونی شده است » او یک قسمت از پلاستیک آبی را برداشت و بازش کردنوکش از این فاصله غیر قابل دیدن بود. ولی شکم من لرزید. «من با قطره چکان میام سر میزتون تا کارت هاتون رو آماده کنم پس لطفاً تا وقتی نیومدم کارتون رو شروع نکنید » او دوباره از میز مایک شروع کرد. با دقت در هر یک از چهار مربع یک قطره ي آب می چکاند« بعد.. من از شما می خواهم که با دقت انگشتتان را با نیشتر سوراخ کنید.» او دست مایک را گرفتو نیشتر را در نوك انگشت میانی او فرو کرد. واییی! نه! روي پیشانی ام عرق سردي جاري شد. دست مایک را آنقدر فشار داد تا خون از آن بیرون بزند و توضیح داد« یک قطره ي کوچک خون را روي هر شاخه قرار بدهید» حالت تهوع بهم دست داد و بی اختیار آب دهانم را قورت دادم. « و بعد آن را روي کارت بگذارید » حرفش را تمام کرد و کارت قرمز که ازآن خون می چکید را بالا گرفت تا ما آن را ببینیم. چشم هایم را بستم و سعی کردم از میان صداي زنگی که در گوشم می پیچید به حرفهاي معلم گوش کنم. با غرور گفت« صلیب سرخ آخرهفته ي آینده در پورت آنجلس یک دوره ي مربوط به خون دارد. پس من فکر کردم همه ي شما باید گروه خونیتان را بدانید. فقط آنهایی که هنوز هجده سالشون نشده اجازه ي والدینشان را لازم دارن. رضایتنامه هم رو میزم هست» او با قطره هاي آب در طول کلاس می رفت.گونه ام را بر روي قسمت خنک میز گذاشتم و سعی می کردم هوشیاري ام را حفظ کنم. می توانستم از تمام اطرافم صداي جیغ غرولند و خنده هاي ریز همکلاسیانم وقتی که دستشان را می بریدند بشنوم. به ارامی توسط دهانم نفس کشیدم. آقاي بنر پرسید« بلا، تو خوبی؟ » صدایش به من نزدیک بود و وحشتزده به نظر می رسید. می ترسیدم سرم را بالا بگیرم. با صداي ضعیفی گفتم « من گروه خونی ام را می دانم،آقاي بنر » « احساس ضعف می کنی » من من کنان گفتم« بله آقا » از درون خود را براي رها نکردن کلاس وقتی که فرصتش پیش آمده بود، سرزنش می کردم. او با صداي بلند گفت « خواهش می کنم کسی بلا رو پیش پرستار ببره » لزومی نداش تسرم را بلند کنم تا ببینم مایک داوطلب شده است من را از کلاس بیرون ببرد. آقاي بنر پرسید « میتونی راه بري » زمزمه کردم« بله » پیش خودم گفتم فقط بگذارید از اینجا بیرون بروم، سینه خیز هم شده، می روم. مایک با اشتیاق بازویش را دور کمرم بست و دستم را روي شانه اش گذاشت. در راه بیرون از کلاس سنگینی ام را روي او انداختم. مایک مرا از این سو به آن سوي محوطه ي مدرسه دنبال خود کشید. در نزدیکی کافه تریا ایستادم. آنجا خارج از دید ساختمان شماره ي چهار و موقعیتی بود که آقاي بنر بتواند تماشایمان کند. خواهش کردم « لطفا اجازه بده یه دقیقه بشینم » کمکم کرد تا روي لبه ي پیاده رو بنشینم. هنوز به شدت، منگ بودم. به مایک گفتم« هر کاري که میخواي بکن ولی دستاتو از جیبت بیرون نیار » به پهلو خم شدم. سرگیجه ام هنوز خوب نشده بود. ناگهان از حال رفتم، چشمهایم را بستم وگونه ام را روي سیمان سرد و مرطوب پیاده رو قرار دادم. با این کار حالم قدري بهتر شد. مایکبا نگرانی گفت « واي بلا، رنگت پریده » صدایی متفاوت از فاصله ي دور آمد « بلا؟» نه! لطفا بگذارید آن صداي به شدت آشنا را در ذهنم بشنوم. « چی شده؟ صدمه دیده؟ »اکنون صدایش نزدیکتر بود و به نظر ناراحت می رسید. این صدا را فقط در ذهنم تصور نکرده بودم. چشمهایم را بر هم فشردم،آرزو میکردم بمیرم. یا حداقل جلوي بالا آوردنم را بگیرم. به نظر میرسید مایک تحت فشار قرار گرفته است «فکرکنم از حال رفته. نمیدونم چه اتفاقی افتاد. حتی انگشتشو هم سوراخ نکرد» « بلا» صداي ادوارد دقیقاً کنارم بود و حالا آرامتر شده بود « صدامو میشنوي؟ » . ناله کردم« نه، برو » او خندید مایکبا لحنی تدافعی توضیح داد «من داشتم اونو پیش پرستار می بردم ولی اون دیگه نمی تونه بیشتر از این راه بیاد » ادوارد گفت« من می برمش » میتوانستم نیشخندي که هنوز در صدایشبود را بشنوم «میتونی به کلاس برگردي» مایک مخالفت کرد « نه! این کارو به عهده ي من گذاشتن ». ناگهان پیاده رو از زیر پایم محو شد. چشمانم از تعجب باز مانده بود. ادوارد مرا در آغوشش گرفته بود.آن قدر راحت که گویا به جاي صد و ده پوند، ده پوند وزن داشته باشم. خدایا! لطفا نگذار رویش بالا بیاورم« منو بزار زمین » اما قبل از اینکه صحبتم را تمام کنم، راه افتاده بود. مایک که تقریباً ده قدم پشت سر ما بود با صداي بلند گفت « هی! » ادوارد به او توجهی نکرد. با خنده به من گفت« به نظرم زیاد حالت خوب نیست » تکان خوردن قدم هایش حالم را بدتر میکرد. ناله کردم« منو بذار رو پیاده رو » او محتاطانه مرا از بدنش دور نگه داشت. تمام وزنم را تنها با بازوهایش نگه داشته بود که البته به نظر نمیرسید برایش زحمتی باشد. به نظر می رسید این حرفها سرگرمش میکند. پرسید « پستو با دیدن خون از حال میري؟ »جوابی ندادم. چشمانم را دوباره با تمام قدرت بستم و لبهایم را به محکمی فشردم که با حالت تهوع بجنگم. با گفتن این حرف از خودش لذت برد. ادامه داد «... تازه نه با دیدن خون خودت » نمیدانم چطور در حین اینکه مرا حمل میکرد در را باز کرد. اما ناگهان احساس گرما به من دست داد. بنابراین متوجه شدم که وارد ساختمان شده ایم. « اي واي » صداي زنی را شنیدم که نفسش را در سینه حبس کرده بود ادوارد توضیح داد « سر کلاس زیست شناسی غش کرده » چشمهایم را باز کردم در دفتر بودم و ادوارد با گام هاي بلندي از کنار پیشخوان جلویی می گذشت تا به سوي در اتاق پرستار برود. مسئول پذیرش مو قرمز دفتر، خانم کوپ ، جلوتر دوید تا در را برایش باز نگه دارد. پرستار پیر سرش را از روي کتاب بلند کرد و با حیرت به ادوارد نگاه کرد که مرا تا داخل اتاق حمل کرده و با ملایمت روي کاغذ چین خورده اي میگذارد که تشک شرابی رنگ روي برانکار را پوشانده بود. بعد دوباره به سمت دیوار رفت و تا آنجا که اتاق کم عرض و باریک اجازه میداد از تخت فاصله گرفت. چشمهایش درخشندگی تحریک آمیزي داشت. به پرستار وحشتزده قوت قلب داد «اون فقط یکمی ضعف کرده. توي کلاس زیست شناسی درس تعیین گروه خون داشتن» پرستار سرش را تکان داد تا نشان دهد موضوع را فهمیده است « همیشه یکنفر اینطوري میشه » ادوارد بی صدا پوزخند زد. « فقط یک دقیقه دراز بکش، عزیزم. تموم میشه » حالت تهوعم کم کم برطرف می شد. آهی کشیدم « میدونم » او پرسید « خیلی این حالت بهت دست میده؟ » اقرار کردم « گاهی اوقات » ادوارد سرفه اي کرد تا خنده ي دیگري را پنهان کند پرستار به او گفت « حالا میتونی برگردي سر کلاست » «اما قراره من پیشش بمونم » اون این حرفرا با چنان قاطعیتی گفتکه هرچند پرستار لبهایش را بر هم فشرد بیش از این با او بحث نکرد. پرستار به من گفت «عزیزم، می روم برایت یکمی یخ بگیرم تا روي پیشانیت بگذاري » و سپس با سر و صدا بیرون رفت چشمهایم را بستم غر زدم. «. حق با تو بود » « من معمولا درستمیگم. ولی این دفعه در چه موردي به من حق میدي؟ » تلاش کردم تنفسم را منظم کنم « پیچوندن کلاس! براي سلامتی خوبه ». « اونجا یه لحظه منو ترسوندي »لحن صدایش طوري بود که انگار به ضعف و حقارت خودش اعتراف میکند بعد از مکثی کوتاه اقرار کرد « فکر کردم نیوتن جسدت رو تا جنگل کشونده تا دفن کنه » «ها ها ها! » هنوز چشمانم را بسته بودم. ولی هر لحظه که می گذشت حالم بهتر می شد. « صادقانه بگم، من جسدهایی با رنگو روي بهتر هم دیدم. نگران بودم که ممکنه مجبور بشم از قاتلت انتقام بگیرم» «بیچاره مایک. شرط می بندم خیلی عصبانی شده بود » ادوارد با خوشرویی گفت « او کاملاً از من متنفره » نظرش را نپذیرفتم و با او بحث کردم« تو از کجا می دونی »اما بعد ناگهان از خودم پرسیدم شاید هم بتواند این مطلب را بداند. « قیافه اشرو دیدم... می تونم بگم » تقریبا حالم خوبشده بود. « چطور منو دیدي؟ فکر کردم داشتی جیم می شدي » هرچند اگر چیزي براي ناهار خورده بودم احتمالاً حالت تهوعم زودتر رفع می شد. به هر حال از طرفی شانس آوردم که معده ام خالی بود. « من توي ماشینم بودم. سی دي گوشمی دادم »چه پاسخ مناسبی! غافلگیرم کرد.صداي در را شنیدم و چشمهایم را باز کردم تا پرستار را با یک کمپرس یخ در دستش ببینم. « بهتر به نظر میرسی » آن را روي پیشانیام گذاشتو اضافه کرد « بفرما عزیزم » بلند شدم و نشستم. فقط زنگ آرامی در گوشم می شنیدم اما صداي آزار دهنده اي نبود گفتم «. فکر کنم حالم خوبش ده » دیوارهاي سبز همان جایی بودند که باید باشند. متوجه شدم که پرستار سعی میکند من را دوباره بخواباند اما همان لحظه در باز شد و خانم کوپسرشرا به داخل اتاق خم کرد. «او اطلاع داد یکی دیگه داریم » من براي بیمار بعدي از روي برانکار پایین جهیدم. کمپرس یخ را به پرستار برگرداندم وگفتم«بفرمایید، من دیگه نیاز ندارم » و سپس مایک تلو تلو خوران از در وارد شد. این بار لی استیفنز رنگپریده را که پسر دیگري در کلاس زیست شناسیمان بود، همراهی میکرد. من و ادوارد دوباره خودمان را به دیوار چسباندیم تا اتاق را در اختیار آنها قرار دهیم. ادوارد زمزمه کرد « بهم اعتماد کن. برو » . گیج و سردرگم نگاهش کردم «. واي، نه! از دفتر برو بیرون بلا » : قبل از آنکه در بسته شود به طرفش چرخیدم و به سرعت از درمانگاه بیرون پریدم. میتوانستم حضور ادوارد را که درست پشت سرم بود احساس کنم. « تو واقعا به حرف من گوش کردي !». او گیج شده بود لی برخلاف من از دیدن خون دیگران غش نکرده بود بینی ام را چین انداختم و گفتم « بوي خون حس کردم » او نظرم را رد کرد «. مردم که بوي خون رو استشمام نمیکنن » «. خب، من میتونم. براي همین هم حالم بد میشه. یه بویی شبیه زنگ آهن و... نمک میده » با نگاهی مرموز به من خیره شده بود پرسیدم « چیه » « هیچی » مایک از در بیرون آمد. نگاه کوتاهی به من و سپس به ادوارد انداخت. نگاهش به ادوارد، چیزي را که او درباره ي تنفرگفته بود تصدیق میکرد. او دوباره برگشت تا مرا ببیند. چشمهایش رنجیده و دلخور بود. با لحن اتهام آمیزي گفت «به نظر بهتر شدي » دوباره به او هشدار دادم «. فقط دستهات رو توي جیبتنگه دار » من من کنان گفت « دیگه خونریزي نداره. بر میگردي کلاس؟ » «. شوخی میکنی؟ اگر برگردم که دوباره میام همین جا » وقتی صحبت میکرد باز هم به ادوارد نگاه میانداخت « آره. حدس میزدم...پس آخر این هفته ساحل میاي دیگه ؟». ادوارد به پیشخوان شلوغ تکیه داده بود و مثل مجسمه، بی حرکت به فضا خیره شده بود. سعی کردم لحنم تا جایی که امکان دارد دوستانه باشد « حتماً. گفتم که هستم » چشمهایش دوباره به ادوارد افتاد. شاید فکر میکرد اطلاعات زیادي بروز داده است «ساعت ده کنار مغازه ي پدرم جمع میشیم ». حرکاتش روشن میکرد که این یک دعوت صریح و علنی براي دیگران نیست. به او قول دادم « منم همان جا میام » او گفت« پس توي باشگاه می بینمت » و با تردید به سمت در حرکت کرد. جواب دادم« می بینمت ». یکبار دیگر به من نگاه کرد. صورت گردش کمی اخمو بود. و بعد درحالی که داشت به طرف در آهسته قدم برمیداشت، شانه هایش یکباره فرو افتاد. احساس ترحم تمام وجودم را گرفت. به این فکر بودم که مجبورم دوباره صورت ناامیدش را در باشگاه ببینم. ناله کنان گفتم « باشگاه! » اصلاً متوجه نشدم که ادوارد کنارم آمده است. اما او اکنون در گوشم صحبت میکرد.« من می تونم از پسش بر بیام » او زیر لب گفت « برو بشین و وانمود کن رنگت پریده » اینکه زحمتی نداشت. من همیشه رنگپریده بودم. و این ضعف اخیر هم قطرات عرق درشت و براقی را روي صورتم ایجاد کرده بود. روي یکی از صندلیهاي تاشو که غژغژ میکرد نشستم و با چشمهاي بسته سرم را به دیوار تکیه دادم. ضعف ناشی از غش کردن همیشه مرا از پاي در می آورد. شنیدم که ادوارد به نرمی در باجه صحبتمیکند «خانم کوپ... » وقتی به سر میزش برگشت، صدایش را نشنیده بودم. « بله؟ » «بلا زنگ بعد باشگاه داره، و من فکر نمیکنم حالش زیاد خوب باشه. راستش فکر کنم بهتر باشه الان ببرمش خونه. فکر میکنید بتونید از کلاس رفتن معافش کنید؟ » صدایش مثل عسل روان و نرم بود. میتوانستم تصور کنم که چشمهایش چقدر آدم را دستپاچه میکرد. چرا من نمیتوانستم این کار را با دیگران بکنم؟ خانم کوپ با لرزشی در صدایش گفت « تو هم معافی میخواي ادوارد؟ » « نه، من با خانم گوف کلاس دارم. از نظر ایشون اشکالی نداره » « باشه، همهي کارهاي لازم انجام میشه. تو بهتري بلا ؟» سرم را فقط کمی بالا بردم و به علامت تایید تکانش دادم. حالا که پشتش را به پذیرش کرده بود، ظاهرش طعنه آمیز بود « میتونی راه بري یا میخواي که دوباره ببرمت؟ » « راه میام » با احتیاط ایستادم. هنوز حالم خوب بود. او در را برایم نگه داشت، لبخندش مودبانه بود اما نگاهش تمسخر آمیز بود. به درون سرما قدم گذاشتم. بیرون مه رقیقی بود که خبر از آغاز پاییز می داد. احساس خوبی داشت. اولین بار بودکه از باریدن قطرات ریز و نمناك روي صورتم لذت می بردم. آنها عرق چسبناك روي پیشانی ام را شستند و به من احساس خوبی هدیه کردند. همانطور که پشت سرم از دفتر بیرون می آمد، گفتم« ممنونم، از دست دادن باشگاه، ارزش مریض شدن رو داره» « خواهش میکنم ». مستقیم به جلویش نگاه میکرد. زیر باران چشمهایش به حالت نیمه بسته درآمده بود «خب تو هم میاي؟ منظورم یکشنبه ي همین هفته است » امیدوار بودم او هم بیاید، هرچند بعید بود. نمیتوانستم او را تصور کنم که در کنار بقیه ي بچه هاي مدرسه در یک ماشین چپیده باشد. او به این دنیا تعلق نداشت. فقط آرزو میکردم او اولین جرقه ي اشتیاق را براي بیرون رفتن به من نشان دهد. او هنوز با قیافهاي مبهم به روبرو نگاه میکرد« شماها دقیقا کجا میرین ؟». بر روي چهره اش متمرکز شدم و سعی کردم متوجه حالتش شوم. به نظر می رسید چشمهایش خیلی جزئی باریک شده باشند «. پایین شهر... لاپوش. اولین ساحل ». او یک نظر با گوشه چشم به من نگاه کرد و لبخندي کنایه. آمیز و کج و کوله زد «. من واقعاً فکر نمیکنم دعوت شده باشم » من با حسرت گفتم « من همین الان دعوتت کردم » « بیا من و تو این هفته دیگه بیش از این مایک بیچاره رو اذیت نکنیم. ماکه نمیخوایم یه دفعه به سرش بزنه » در نگاهش شادي موج میزد. حسابی داشت از فکرش لذت می برد. شیفته ي لحن "من و تو" گفتنش شدم. بیشتر از آنچه باید از این حرف خوشم آمد. با غرولند گفتم «مایک واي مایک!. » حالا نزدیک محوطه ي پارکینگ بودیم. من به سمت چپ یعنی به طرف وانتم چرخیدم. چیزي ژاکتم را گرفت و ناگهان مرا برگرداند. قسمتی از ژاکتم را در یک مشت گرفته و نگه داشته بود. با عصبانیت پرسید« فکر کردي کجا داري میري؟! » دستپاچه شدم « دارم میرم خونه » «نشنیدي من قول دادم تورو صحیح و سالم به خونه برسونم؟ فکر میکنی من بهت اجازه میدم با این وضعت رانندگی کنی؟ » صدایش هنوز خشمگین بود. غر زدم « کدوم وضع؟ پس وانتم چی میشه؟ » من را با ژاکتم داشت دنبال خود به طرف ماشینش می کشید « به آلیس میگم بعد از مدرسه اونو برگردونه » . تمام تلاشم را می کردم که زمین نخورم. احتمالاً اگر می افتادم تمام مسیر مرا روي زمین می کشید. من اصرار کردم « بزار برم! » هیچ توجهی به حرفم نکرد. در امتداد پیاده روي خیس تلو تلو خوران جلو رفتم تا اینکه به ولوو رسیدیم. بالاخره رهایم کرد و من محکم به در شاگرد ماشین خوردم. غرولند کردم « تو خیلی زورگویی! » تمام واکنشی که او نشان داد این بود« در بازه » و خودش طرف راننده نشست. با عصبانیت کنار ماشین ایستادم « من خودم توانایی کامل دارم که تا خونه برونم !» . اکنون باران شدیدتر شده بود و من که کلاه کاپشنم را روي سرم نیانداخته بودم، قطرات آب از موهایم به پشتم چکه میکردند. او پنجره ي اوتوماتیک را پایین آورد و از روي صندلی به طرفم خم شد « سوارشو، بلا » . من جوابی ندادم. در ذهنم مشغول بررسی بودم که چطور میتوانم قبل از اینکه مرا بگیرد، به وانت برسم. باید اقرار کنم که شانس زیادي نداشتم. او که به نقشه ام پی برده بود، تهدیدم کرد « من هرطور شده برت می گردونم » سعی کردم در حالی که سوار ماشینش می شدم وقارم را حفظ کنم. اما زیاد موفق نبودم، چرا که شبیه گربه اي خیس و غرق آب، شده بودم و چکمه هایم جِر جِر میکرد. با لحن سفتو سختی گفتم « نیازي به این کار نبود » او جوابی نداد. با کنترل روي فرمان ماشین ور میرفت تا درجه ي حرارت بخاري را زیاد و میزان صداي موزیک را کم کند. وقتی از پارکینگ بیرون میآمد، خود را آماده کردم که با او حرف نزنم. صورتم را کاملا اخمو و در هم کشیده کرده بودم. اما بعد موسیقی اش را شناختم و حس کنجکاویم تصمیمم را تغییر داد. با شگفتی پرسیدم « کلیر دو لونه؟ » لحن صداي او هم شگفتزده بود « تو دبوسی رو می شناسی؟ » اقرار کردم «نه خیلی خوب... مادرم توي خونه خیلی موسیقی کلاسیک گوش میده اما من فقط اونهایی که دوستشون دارم رو میشناسم » غرق افکارش شد و به باران چشم دوخت. « این یکی از اهنگهاي مورد علاقه ي منم هست » من به صندلی چرمی خاکستري رنگ لم دادم و به موسیقی گوش کردم. غیر ممکن بود که نسبت به آن ملودي آرامش بخش و آشنا بی تفاوت باشم. باران هرچیزي را که بیرون از پنجره بود، در مه تاریکی فرو برد و به لکه هاي سبز و خاکستري تبدیل کرد. تازه متوجه شدم که ما با سرعت زیادي در حال حرکت بودیم، اگرچه ماشین ثابتو یکنواخت حرکت میکرد. من حتی این سرعت زیاد را احساس نمیکردم و فقط چشمک زدن تصاویري از شهر در اطرافم بودکه مرا متوجه سرعت ماشین میکرد. او ناگهان پرسید « مادرت چه شکلیه ؟» یک نگاه او را برانداز کردم تا ببینم که با چشمهاي کنجکاوش به من خیره شده است. گفتم« اون خیلی شبیه منه. ولی قشنگتر از من» او ابرویی بالا انداخت «من بیشتر خصوصیتهاي چارلی رو در خودم دارم. مادر از من اجتماعی تره و شجاع تر. اون یک کم عجیب و بی مسئولیته، و آشپزیش غیرقابل پیش بینیه. اون بهترین دوست منه » حرفم را ادامه ندادم. حرف زدن در باره ي او باعث می شد احساس دلتنگی کنم « چند سالته بلا؟ » . صدایش بدون آن که دلیلش را بدانم، یأس آلود بود ماشین را متوقف کرد. فهمیدم که به خانه ي چارلی رسیده ایم. باران به قدري شدید بود که به زحمتمی توانستم خانه را ببینم. مثل این بود که ماشین در یک رودخانه غرق شده باشد. کمی هول شدم و جوابدادم « هفده سالمه » « به نظر نمیاد هفده ساله باشی » لحنش سرزنش آمیز بود و مرا به خنده انداخت. دوباره کنجکاو شد و پرسید « چیه؟ » خندیدم و سپس آهی کشیدم « مادرم همیشه میگه من سی و پنج ساله به دنیا آمدم و هر سال بیشتر شبیه میانسال. ها میشم. خوبیه نفر هم باید بزرگسال باشه دیگه» لحظه اي مکث کردم و خاطرنشان شدم « خودت هم زیاد شبیه بچه مدرسه اي ها نیستی » قیافه اش را در هم کشید و بحث را عوض کرد « خب، چرا مادرت با فیل ازدواج کرد؟ » . از اینکه میتوانست اسمش را به یاد آورد، شگفتزده بودم. من فقط یکبار آن هم دو ماه پیش به آن اشاره کرده بودم. لحظه اي طول کشید تا جوابش را بدهم. سر تکان دادم. دلیل علاقه ي آن دو هنوز هم برایم یک راز بود« مادرم...نسبت به سنش خیلی جوونه. فکر میکنم فیل هم باعث میشه احساس جوونی اون بیشتر بشه .به هر حال مادرم عاشق اونه» « تو با این قضیه موافقی ؟» با تندي جواب دادم « اهمیتی داره؟ من میخوام که اون خوشبخت باشه.....و فیل کسیه که مادرم میخواد » به فکر فرو رفت « خیلی سخاوتمندانه است........من تعجب میکنم » « چی؟ » یک آن جدي شد چشمهایش در چشمهاي من به دنبال چیزي میگشت « فکر میکنی اگه مادرت جاي تو بود، همین اندازه به خواسته ي تو اهمیت میداد؟ و براش اهمیتی نداشت که انتخابت کیه ؟» با لکنت زبان گفتم «. ف...فکر کنم همین طور باشه. به هرحال مادره. موضوع یک کم درباره ي اون فرق داره » او به شوخی گفت « پس طرف اون قدرها هم آدم ترسناکی نیست» به جاي جواب دادن، دندان هایم را به هم ساییدم «منظورت از ترسناك چیه؟ شکافهاي پهن روي صورت یا خال کوبی هاي بزرگ؟» . « تصور میکنم این هم یه تعریفش باشه » « تعریف تو چیه؟ » اما او توجهی به سوالم نکرد و به جایش سوال دیگري پرسید « فکر میکنی که من بتونم ترسناك باشم؟ » او با این حرف یک ابرویش را بالا انداخت و نشانه اي ضعیف از یک لبخند صورتش را شاد کرد. لحظه اي فکر کردم. نمیدانستم گفتن حقیقت بهتر است یا دروغ. تصمیم گرفتم که حقیقت را بگویم «هومم..... فکر کنم اگه بخواي می تونی ترسناك باشی» لبخندش محو شد و چهره ي زیبایش ناگهان جدي شد « الان از من میترسی؟ » گفتم« نه» اما این را خیلی سریع پاسخ دادم دوباره لبخند زد.براي آنکه حواسش را پرت کنم، پرسیدم. «پس حالا دلت میخواد درباره ي خانواده ات بهم بگی؟ باید جذابتر از داستان زندگی من باشه» فوراً هوشیار شد « چی میخواي بدونی؟ ». « کالن ها تو رو به فرزندي قبول کردن؟ » « آره » « چه اتفاقی براي پدر و مادرت افتاد؟ » «خیلی سال پیشمردن » . لحن صدایش خبر از گفتن حقیقت میداد « متاسفم» خیلی خوب اونا رو به یاد نمییارم. حالا دیگه کارلایل و ازمی براي مدت زیادیه که پدر و مادر من هستن » « و تو دوستشون داري » این یکسوال نبود. از طریقه ي صحبت کردنش درباره ي آنها واضح بود که همینطور است. لبخند زد «آره. نمیتونم دو نفر دیگه رو که بهتر از اونا باشن، تصور کنم » « تو خیلی خوش شانسی » «میدونم که خوششانسم » « و برادر و خواهرت؟ » نگاه مختصري به ساعتروي داشبورد انداخت «موضوع اینه که برادر و خواهرم و جسپر و رزالی اگر مجبور بشن تو بارون منتظر من وایسن خیلی ناراحت میشن» « اوه ببخشید،فکر کنم باید بري » اما دلم نمیخواست از ماشین بیرون بروم. نیشخندي به من زد« ولی حتماً دلت می خواد که قبل از رسیدن رئیسسوآن وانتت توي خونه باشه تا اون نفهمه امروز سر کلاس زیست شناسی چه اتفاقی افتاده» آهی کشیدم « مطمئنم که تا حالا با خبر شده. هیچ رازي توي فورکس مخفی نمی مونه » او خندید. کنایه اي در قهقه اش وجود داشت. به باران شدید بیرون پنجره نگاه مختصري انداخت « تو ساحل خوش بگذره...براي آفتاب گرفتن هواي خوبیه » « فردا نمی بینمت؟ » « نه. من و امت تعطیلات آخر هفته مون رو زود شروع میکنیم » « میخواین چی کار کنین »یک دوست میتواند این را بپرسد، درسته؟ امیدوار بودم نومیدي زیاد در صدایم مشخص نباشد. « ما میخوایم براي پیاده روي به گوت راکز ویلدرنس بریم، در جنوب رینر » به یاد آوردم که چارلی گفته بود خانواده ي کالن بیشتر اوقات به اردو میروند. سعی کردم خود را علاقه مند نشان دهم « خوبه، خوشبگذره » گرچه، فکر نمیکردم توانسته باشم او را متقاعد کنم اما لبخندي در گوشه ي لبش ظاهر شد. برگشت تا مستقیماً به صورتم نگاه کند. از تمام نیروي چشمهاي طلایی و سوزانش بهره می جست «میتونی آخر هفته کاري برام انجام بدي؟» . به ناچار سر تکان دادم « دلخور نشی ها، ولی به نظر میاد از اونهایی هستی که درست مثل آهنربا حوادث رو به خودشون جذب می کنن. پس... سعی کن توي اقیانوس نیفتی یا زیر ماشین نري» کجکی خندید همچنان که صحبت می کرد نومیدي ام از بین رفت. به او خیره شدم و با خشونت گفتم « ببینم چی کار می تونم بکنم » به زیر باران رفتم و در را پشت سرم به شدت کوبیدم.. همچنان که با ماشینش دور میشد، هنوز لبخند بر لب داشت.