امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قصه عشق ترگل (خنده دار وعاشقانه)

#1
خلاصه رمان قصه عشق ترگل:داستان در مورد دختري شيطون وبازيگوش به اسم ترگل است که دل خوشي از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره وهزار تا بلا سرش مياره حالا بماند که ارمين هم تلافي مي کرده ولي ...



فصل اول

-ترگل؟ترگل دخترم کجایی؟
-الان میام مامان جونم.تو اتاقم ام.چکارم دارید؟
-دخترم بیا می خوام باهات حرف بزنم.
داد زد:چی می خواید بگید؟!
در اتاق باز شد ومادر ترگل وارد شد.
با اخمه شیرینی که مخصوصه خودش بود رو به ترگل گفت:دختر چرا داد وهورا راه انداختی؟
ترگل با تعجب نگاهش کرد تا حالا نشده بود مادرش اینگونه با او حرف بزند.با دهانی باز و چشمانی گرد شده گفت:مامی جونم...چیزیت شده؟
با همون اخم گفت:نخیر چیزیم نیست.زود بیا بیرون کارت دارم.
ودر حالی که از اتاق خارج می شد خیلی محکم گفت :تا 5 دقیقه دیگه بیرون باش
ودر را محکم بست.
-وااااامامان چش بود؟چرا همچین کرد؟باید زودتر برم ببینم چه خبره.بدو بدو ترگل تا از اخبار روز عقب نموندی.
موهاشو شونه زد وبا گیره پشته سرش بست زیادی بلند بود تا پایینه باسنش می رسید.چند بار خواسته بود کوتاهش بکند ولی پدرش به شدت باهاش مخالفت کرده بود. ترگل دختری بود با قدی نسبتا بلندواندامی توپر متناسب و زیبا چشمانی عسلی با رگه های سبز که خیلی جذابش کرده بود.گونه هایی برجسته وپوستی به سفیدیه برف ولی موهای مشکی و براق که درست تضاد پوستش بودوگیراییه خاصی را به اومی داد.20 ساله بود ولی مثل اکثر دختران فعلا قصد ازدواج نداشت .یه خواهرکه5 سال از او بزرگتر بود به اسم نازگل داشت.که البته الان با پسری به اسم ارش ازدواج کرده بود وتو ایتالیا زندگی می کرد.
با صدای داد مادرش از خیالاتش بیرون اومد وبه سمت در اتاق رفت. کنجکاو بود زودتر بداند مادرش چه حرفی با او دارد که اینگونه باعث شده او مانند روز های دیگر ارام نباشد.رفت تو هال کنار مادرش روی مبل نشست و
دست به سینه چشم به دهان او دوخت وگفت:مامی جونم بنده سراپا گوشم امری اوامری چیزی اگه دارید بفرمایید.
-دختر خودتو لوس نکن.مگه نگفتم خانومانه حرف بزن؟!
-واا مامان من که دارم خانومانه حرف می زنم .شما چرا الکی گیره سه پیچ می دید به ادم؟
مادرش لبخندی زد وگفت:اهان اونوقت الان خانومانه حرف زدی دیگه.نه؟
ترگل وقتی فهمید چه گفته زد زیر خنده ومیان خنده گفت:خب مامان جونم شما..هم با اون جذبه گرفتنتون باعث..شدین من برا یه لحظه یادم بره باید چطوری حرف بزنم.
-یعنی بار اولت بود؟
-نبود؟
-نه که نبود.دختر من چقدر...
ترگل که دیگه داشت کم کم حوصله اش سر می رفت پرید وسط حرف مادرش و گفت:باشه باشه ببخشید .قوله مردونه می دم دیگه تکرار نشه.شما همون امرتون رو که منو از اتاقم کت بسته کشیدید بیرون رو بفرمایید.!
مادرش لبخندی زد وبا ملایمت گفت:حدس بزن امروز کی زنگ زد؟
-بابا؟
-نه!
-نازگل؟
-نه!
-عمو؟
نه!
ترگل با حرص گفت: خواستگار؟
مادرش با تعجب گفت:ا وااا..ترگل خجالت بکش این حرفا چیه دختر خواستگار هم نبود (بعدخندید وگفت:نمی خواد زیاد فکر بکنی عزیزم.
-خب مامان جان خودت بگو قال قضیه رو بکن دیگه؟
-ترگللل!!
-اخه مامان من ...از کی تا حالا داری برام بیست سوالی طرح می کنی .بگید کدوم بدبختی زنگ زده وچی گفته دیگه .ای بابا.
مادرش در حالی که داشت به لحن پر از حرص ترگل می خندیدو سرش را تکان می داد گفت:دختر ما رو نگاه کن تو رو خدا.باشه می گم ولی ...
-ولی چی!
-امروز عمه عاطفه ات زنگ زده بود!!!!!!!
ترگل سریع از روی مبل بلند شد وگفت:کییییییی؟!!!!!عمه؟!!!
مادرش با همون لبخند سرشو به علامت تایید تکان داد.
-چی می گفت؟!!چه کار داشت؟ اصلا چرا زنگ زده بود؟!!
مادرش با خوشحالی و نگاهی که در ان برقه خاصی داشت گفت:دارن میان ایران!!!
-دا...دارن میان...ایران؟یعنی با کی؟!
-وااا.خب با آرمین دیگه.
ترگل رسما داشت بیهوش می شد.با بهت گفت:با ...ارمین؟!!!!!!!S

داستان تازه می خواد به جاهای جالبش برسه پس منتظر باشید

مادرش با همان لبخند ادامه داد:اره عزیزم امروز عمه ات زنگ زد وخبر داد که هواپیماشون فردا شب میشینه.خواست به ما هم خبر بده که دارن میان.
ترگل که همچنان داشت با بهت نگاهش می کرد گفت:یعنی چی دارن میان؟!اخه واسه چی؟!
-وا اینم پرسیدن داره اخه؟خوب دلشون خواسته بعد از عمری بر گردن ایران و پیش بقیه فامیل باشن.
- ولی مامان اونا...
-می دونم عزیزم...ولی اون قضیه اش ماله گذشته است پس همون طور هم تو گذشته می مونه.لازم نیست که الان هم بکشیمش وسط؟
-یعنی شما مشکلی ندارید؟
مادرش با رویی گشاده گفت:نه.اصلا.چرا باید مشکلی داشته باشم؟اتفاقا برعکس تو که می دونی من چقدر آرمین رو دوست دارم.برام مثل پسر نداشتم می مونه.ارزو داشتم دامادم بشه ولی...
و اهی بلند کشید.ترگل که حالا کمی ارامتر شده بود وراحت رو مبل نشسته بود گفت:ولی تقصیره نازگل هم نبود.خب هیچ علاقه ای به آرمین نداشت.عشق که زوری نمی شه.
-اره ...ولی خب اینو تو و من می گیم.خب دل عاشقه اون بچه که اینو
نمی گه.
ترگل از لحن مادرش خندید وگفت:همچین می گید بچه انگار آرمین 2 سالشه.اون موقع که از ایران رفتن تا الان 8 سال گذشته ها.
-می دونم.تا الان پیش خودم می گفتم آرمین با اون کاری که نازگل باهاش کرد دیگه ما رو نمی بخشه وایران بیا نیست... ولی امروز که خبر دادن دارن میان انگار دنیا رو بهم دادن.اولش کمی ناراحت بودم چون فکر
می کردم هنوز ناراحته ولی بعد که عمه ات گفت آرمین خودش این پیشنهاد رو داده که بیان... خوشحال شدم.
-وا مامان مگه نازگل چکار کرد؟ خب آرمین اون موقع 22 سالش بود واومد از خواهر من خواستگاری..نازگل هم نمی خواستش وجواب منفی داد. این که ناراحت شدن نداره.
مادرش لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.
-ولی مامان نگران نباش (با حرص ادامه داد:شازده پسرت که داره میاد ونازگلت هم که داره تو ایتالیا با آرش جونش عشق وصفا می کنه.این وسط منه بدبخت رو دریاب که از گشنگی دارم تلف می شم.
مادرش از جاش بلند شد ودر حالی که به سمت اشپزخونه می رفت گفت:خیلی خب دختره ی شکمو...صبر داشته باش الان دیگه پدرت میاد وناهارومی کشم.
ترگل همیشه از اینکه می دید مادرش اینگونه با علاقه طرفه آرمین را می گیرد ومرتب اون را جای پسرش می دانست حرص می خورد .از اونجایی که کمی هم حسود بود وته تغاری... رفتارش را نمی توانست کنترل کندوناخداگاه در مقابله آرمین جبهه می گرفت.با ناراحتی فکر کرد که فردا رو بگو که اقا می خوان تشریفشون رو بیارن.!
عمه اش را دوست داشت ولی آبش هیچ وقت با آرمین تو یه جوب
نمی رفت .با اینکه الان 8 سال گذشته بود واونو ندیده بود ولی بازهم همان ندیده از آرمین خوشش نمی امد.اون موقع که آرمین از ایران رفت ترگل 12 سالش بود وبه خاطر همین چیز زیادی از چهره اش به یاد نداشت .تنها چیزی که خوب به خاطر داشت چشمان مشکی ونافذش بود که تو ذهن ترگل به خوبی Hک شده بود.
×××××××
رفت تو اشپزخونه تا به مادرش کمک کندو دیدمادرش دارد سیب زمینی قیمه ناهار را سرخ می کند.ترگل گفت:مامی جونم کمک نمی خوای؟تو رو خدا تعارف نکنیدا.
-نه دخترم(وبا خنده ادامه داد:تو کمک نکنی خودش یه جور کمک برای من حساب میشه.
ترگل که منظور مادرش رو فهمیده بود با ناراحتی گفت:وا...مامان اخه چرا؟
-دختر جون مگه یادت رفته اون سری که می خواستی سالاد الوویه درست بکنی؟اخ که چه به روز اشپزخونه بیچاره من اوردی.انگار توش بمب سس مایونز وسیب زمینی منفجر کرده بودند.تا 1 هفته داشتم اشپزخونه رو
می سابیدم.
ترگل که با یاداوریه اون روز داشت می خندیدگفت:تقصیر من نبود که...شیشه ی سس از دستم افتاد .اومدم با دستم جمعش بکنم از اونور ظرفه سیب زمینی له شده ها ریخت زمین.اومدم اونا رو جمع بکنم دیدم
تخمه مرغا پخته وآبش سر رفته رو گاز هول شدم با همون دستا رفتم شیر گازو بستم و...برگشتن من همانا رو هوا معلق شدنم هم همانا.اومدم از برخوردم با زمین جلوگیری بکنم ..خیر سرم رومیزی رو کشیدم که اونم با تموم محتویات روش ریخت روم که سرتا پای خودمو اشپزخونه رو با سس یکی شد.بعد هم خودتون اومدیدو.....ولی باز هم می گم تقصیر من نبود.
مادرش در حالی که می خندید گفت:اره می دونم تقصیر تو که نبود؟...تقصیره سس وسیب زمینی ورومیزی بود.(وبعد با لحنی جدی که رگه هایی از خنده هم در ان پیدا بود گفت:اخه دختر تو الان 20 سالته.چند وقت دیگه شوهر می کنی .اخه اینم شد کار؟به جای اینکه هی سربه سراینو اون بذاری بیا کنار من تو اشپزخونه وایسا ویه کم کارمفید یاد بگیر.
- وا مامان.. مگه الان دیگه عهد قل قلی میرزاست که صبح تا شب هی بشورم وبسابمو بپزم وکلفتی بکنم؟الان دیگه تکنولوژی پیشرفت کرده اشاره بکنی ظرف تو ظرفشویی شسته میشه.اشاره بکنی لباس تو ماشین لباس شویی شسته میشه.اشاره بکنی غذا تو فر و آرام پز و زودپزهای برقی پخته میشه....بازم بگم؟
-نه دیگه نمی خواد بگی .اونوقت شما تو خونه حکم چی رو دارید؟!
- ا خب مامی جونم... این دستگاه هایی که برات نام بردم که سرخود کار نمی کنند بالاخره باید یه کد بانویی مثل من باشه تا راهشون بندازه دیگه.
-به به عجب کدبانویی هم بشی تو.
-پس چی؟طرف کوزت که نیاورده که از صبح تا شب بشینم رخت چرکاشو براش چنگ بزنم.
-نمی دونم والله...صلاحه خویش را خسروان دانند وبس.
(با صدای در هر دو برگشتند واقای سمایی رو دیدند که با خستگی در حال در اوردن کت از تن بود.هر دو به استقبالش رفتند وسلا م و خسته نباشید گفتند و اقای سمایی هم با روی گشاده جوابشان را داد.برگشتند تو اشپزخونه .پدر هم رفت تو اتاقش تا لباسش را عوض کند و حاضر واماده سر میز بیاید.
تازه ناهارشان را خورده بودند بودند که مریم خانم(مادر ترگل)موضوع امدن عمه عاطفه وآرمین را برای اقای سمایی گفت.
بعد هم اقای سمایی بدون هیچ حرفی رفت تو فکر. بعد از دقایقی به حرف امد واروم گفت:خب ناراحتی نداره.سرنوشتشون این بوده دیگه .آرمین هم باید دنبال قسمت دیگه ای برای خودش باشه.
مادرش گفت:ولی عاطفه امروز می گفت ارمین الان خیلی وقت هست که دیگه اسمی از نازگل نمیاره وبه گفته خودش گذشته رو به کل فراموش کرده.
ترگل هم جفت پا پرید وسط وگفت:حالا چون خواهر من عاشقش نبود و آرمین رو نخواست که نباید تقصیر کسی باشه.من فقط موندم که آرمین الان باید 30 سالش باشه ...پس چرا هنوز تارک دنیا مونده وبه فکر ازدواج نیافتاده؟!
مارش گفت:بذار بیاد ایران خودم براش استین بالا می زنم وبهترین دخترا رو براش پیدا می کنم.(و بعد با شوق به شوهرش نگاه کرد.ترگل از لحن شاد مادرش خنده اش گرفته بود.بعد از کمک کردن به مادرش تو شستنه ظرفا..به اتاقش رفت وشروع کرد با نگین اس ام اس بازی کردن.نگین براش اس داده بود:سلام جوجو کجایی؟!
- تو اتاقم ...مگه صدبار بهت نگفتم به من نگو جوجو.
-اینا رو وله لش.حاله ترگل مرگل ما چطوره؟
-سرومرو گنده.تو چی نگ نگ؟
-نگ نگ هفت جد واباده پس وپیشته ...ولی در جوابت باید بگم از زور بیکاری داشتم با ماهی های توی اکواریوم اتاقم حرف می زدم.
ـ ااا... راست می گیا یادم نبود تو زبونه حیوونا رو خوب میفهمی.خب حالابگو ببینم بهشون چی می گفتی نگ نگ؟
- مگه اینکه من تو رو نبینم.
- ببینی هم نمی تونی کاری بکنی.
-ااا.مطمئنی؟
- حالاااا.
-اخه تو که مثلا رفیقمی یه اس خشک وخالی بهم نمی زنی تا دلمون خوش باشه. منم مجبور میشم برم با جک وجونورها هم کلام بشم دیگه.
- مگه بده مفت ومجانی یه زبونه جدید هم یاد می گیری؟
نگین ایکن جیغ وعصبانیت رو براش فرستاد وبعد نوشت:من که تو رو یه جا گیرت میارم اون وقت سلامت می کنم.. جو جو خانم.
- بی حیا گیرم بیاری که چی بشه؟گفته باشم من صاحب دارم.چپ نگام بکنی همچینت می کنه تا اخره عمرت نتونی گلابی رو از سیب زمینی تشخیص بدی نگ نگ جونم.
بیخی بابا. میای امروز بعداظهر بریم پارک ...؟
- واسه چی؟!
- هیچی بابا حوصله ام سر رفته.
- باشه ساعته 5 میام دنبالت.
ـ باشه جوجو.
- بای نگ نگ.
نگین دوسته صمیمی ..همین طور هم رشته وهم کلاسش بود که هر دو هم دیگرو مثل خواهر دوست داشتند.
ساعت رو برای 4/5 کوک کرد و
با لبخند رو تختش دراز کشید ... بشمارسه هم به خوابه شیرینی فرو رفت.

تو پارک نشسته بودند ودر حالی که نگین برای ترگل جک می گفت می خندیدند وبستی می خوردند.دوران جوانی بود وشور وحالی وصف نشدنی ...
نگین:به یارو می گن می دونی نصف النهار چیه؟ طرف هم می گه شامیه که از ناهار مونده.(و خودش بلند زد زیز خنده ولی ترگل لبخندی زد وگفت:بی مزه ترین جکی بود که تا حالا شنیدم.تو اگه جک نگی کسی نمی گه بی مزه ای... پس بهتره دیگه نگی عزیزم.
-ااااا...زدی حالمونو پروندی ها. دختر چه مرگته اخه نه که تو خودت خدای جکی. اگه همین الان بهت بگم یه خوشگله شو بگو بلدی؟
-پس نه فقط تو بلدی بقیه لال تشریف دارن.
- خب جون من یه خوبشو بگو که من و این پارک از خنده منفجر بشیم.
-ببین اگه ترکیدی به من ربطی نداره ها.
- تو بگو من ترکیدگیش رو هم رفع می کنم.
پس داشته باش:یارو تو اتوبوس کبریت میخواسته به بغلی میگه
اسمت چیه؟*
*طرف می گه: یوسف!
*به به شغلت چیه ؟
* زنبوردار!
*به به کجا می ری؟
*اهواز
*عجب جایی خیلی خوبه حالا بگو ببینم کبریت داری؟
*نه!
*طرف عصبانی میشه ومی گه: نه و نکمه، با اون اسمت، پدرس... پشه باز، تو این گرما سگ میره اهواز که تو میرى؟مرتیکه یه ساعته منو به حرف گرفتی که اخرش بگی کبریت نداری؟ پاشو خودتو جمع کن.
نگین زد زیر خنده انقدر بلند می خندید که هر کسی از اونجا رد
می شد با تعجب وپسرهای جوون وشیطون هم با لبخند نگاهش
می کردند.ترگل که خودش لبخند بزرگی روی لبانش بود با ارنج زد توی پهلو نگین که اون بیچاره هم هول شد ...هم زمان با قطع شدنه خنده اش بستنی از دستش افتاد جلوی پاش. خیلی شانس اورد که نریخت روی لباسش.
- دختر مگه مرض داری هم پهلوم سوراخ شد ..هم بستنیه
خوشمزه ام حروم شد.
-اخه چرا اینجوری می خندی تو؟همه مخصوصا پسرا داشتند نگات می کردند.اگه من ساکتت نکرده بودم که الان با چشماشون درسته خورده بودنت نگ نگ جونم.
-ای درد 3 ماهه بگیری تو... چرا تو هی این دو تا کلمه مزخرف رو می گی به منه بدبخت؟
-پس چی صدات کنم؟نو نو خوبه؟
-نو نو دیگه چیه؟ باز صد رحمت به نگ نگ... لااقل شبیه هست .اصلا نگین مگه چشه ؟خب مثل ادم بگو نگین.انقدر هم اسم منه بدبخت رو پیچ وتاب نده جونه عزیزت...راستیییی خدایی جکت باحال بودا.اگه جفت پا پارازیت نیومده بودی الان غش کرده بودم خیلی ....
-خیله خب بابا .می خواستم یه خبر بهت بدم.
-چی ؟چه خبری بگو ببینم؟
نگین کلا دختر کنجکاوی بود واینو ترگل خوب میدونست.
ترگل:نمی گم تا از فضولی دق کنی.
-نترس من با این چیزا دق نمی کنم.. مطمئنم خبر مهمی نیست.
-از کجا می دونی مهم نیست؟
-هست؟
-برای خانواده ام که خیلی مهمه.
-اهاااااان داری شوور می کنی.دیدی دق نکردم؟برعکس شنگولم شدم.خب حالا بگو دوماد کی هست؟
-چی داری برای خودت می بری و می دوزی؟شوور چیه...دوماد کیه دیگه؟خبرم یه چیز دیگه است.
-خیر ندیده بگوو خلاصم کن دیگه.
ترگل با شیطنت گفت:الان داری دق می کنی نه؟
-نه.
-باشه پس پاشو بریم دیگه داره دیرم میشه.
همین که اومد از روی صندلی بلند بشه نگین دستش رو کشید وگفت:کجاااا...تا نگی خبرت چیه از اینجا تکون نمی خوری و نمی خورم.
ترگل با لبخند گفت:بلند شو تو راه برات می گم. داره شب میشه.
- پس بزن بریم جوجو.
ترگل چپ چپ نگاش کرد که نگین هم خودشو زد به اون راه وانگار نه انگار.
ترگل موضوع امدن عمه اش وآرمین رو برای نگین تعریف کرد.
نگین:حالا تو چرا ناراحتی؟
-نمی دونم چرا اصلا ازش دل خوشی ندارم.کاری هم باهام
نداشته ها ولی نمی دونم چرا من نمی تونم باهاش کنار بیام.
-خب شاید حالا که دیدیش ازش خوشت اومد .
- می خوام صد سال نیاد.تو نیمی خوای بری خونتون؟
- چیه مگه رو چمشای تو راه می رم؟
-خب من که رسیدم دم خونمون تو هم برو دیگه دیر شده.
- تو نگران من نباش مگه فاصله خونه هامون چقدره؟دو تا خونه بینمونه دیگه.
-نمیای تو؟
-نه جیگر... باید برم فردا میای دانشگاه؟
-چرا نیام؟
-همینجوری خواستم کسب تکلیف کرده باشم.
-نه فردا میام .
- اینبار نوبت ماشینه جنابعالیه هاااا.
-بله متوجه شدم حالا برو شرت کم.
-یعنی من عاشق این لحنه پر مهرت هستم عشقم.انقدر منو شرمنده نکن تو رو خدا.
-برو دیگه چقدر حرف می زنی تو.
- باشه بابا رفتم پس تا فردا جوجو.
ترگل خواست دنبالش بکنه که دید جلوی همسایه ها صورته خوشی نداره.وبه همون چشم غره بسنده کرد و وارد خونه شد.
وجود دوستی شاد ومهربون مثل نگین برایش نعمتی بود.البته خودش هم روحیه شادی داشت وتو فامیل ترگل وشهاب بودند که تو شیطونی نظیر نداشتند.
شهاب پسر عموی بزرگش بود که 26 ساله ومهندس معماری بود ویه شرکت هم داشت که خودش رییس خودش بود

ترگل تازه از دانشگاه برگشته بود .بعد از ناهار استراحت کرد وکمی به درس ها وتحقیق هایش که استاد رو سرش ریخته بود نظم داد .امشب خانواده عمو اردلان شام خونشون بودند تا از اونطرف هم ساعت 12 بروند فرودگاه.ترگل تصمیم خودشو گرفته بود که به هر طریقی شده با خانواده اش به فرودگاه نرود.
پیش خودش گفت:مار از پونه بدش میاد حالا دم به دم هم جلوش سبز میشه.
انقدر تو گوش مامانش خواند که فردا امتحان مهمی داردو...خودش را برای پدرش لوس کرد و زبون ریخت تا توانست راضیشون بکند بدون اون بروندفرودگاه.
زنگ در به صدا در امد وخانواده عمو اردلان وارد شدن.عمویش اقای اردلان سمایی که ترگل.. خان عمو صدایش می کرد و از (امیر) پدر ترگل چند سالی بزرگتر بود.همسر مهربانش یلدا خانم ..که زنی آروم وخون گرم بود.شیدا وشیوا وشهاب هم بچه هاشون بودند.شیدا به بداخلاقی تو فامیل مشهور بود.یعنی انقدر مغرور و خودخواه بود که اصلا کسی را جز خودش ادم حساب نمی کرد.اما شیوا که هم سن وسال ترگل ودختری شاد بود .. کارش فقط فضولی وسرک کشیدن تو کار این و اون بود.همه ی اخبار دست اول رو چه تو فامیل چه اشنا.. باید می اومدی و از شیوا
می گرفتی.
وشهاب پسری شوخ وشیطون که خوب با ترگل جور بود.درست مثل خواهر وبرادر پشت هم را داشتند ولی وقتی نوبت به تلافی وشیطونی می رسیدخواهر وبرادری به کل از یادشون می رفت.
شهاب عاشقه نگین دوست ترگل بود که به هیچ وجه رو نمی کرد. ولی ترگل با شیطنت توانسته بود کمی از زیر زبانش حرف بکشد.
شهاب خوش تیپ وجذاب بود وخواهان هم زیاد داشت ..ولی چشمان عاشقش فقط نگین را میدید وبس.
درکارش موفق بود وروز به روز تو کارش پیشرفت چشم گیری داشت.هر دو خانواده از خانواده های مرفه بودند .ولی خود خواه نبودند یا اینکه به مال ومنالشان نمی نازیدند.تکبر را قبول نداشتند .
جوونها یک گوشه برای خودشان بحث تشکیل داده بودند..ان هم برسر عمه و پسر عمه ...و بزرگترها هم یک
گوشه ی دیگر در مورد دلتنگی برای خواهروخواهرزاده شان حرف می زدند.شام رو در کنار هم با شوخی وخنده خوردند .وقتی جوانها تنها شدند شهاب گفت:
شهاب:خیلی دلم می خواد پسر عمه رو زودتر ببینم.
ترگل :واسه جی مگه نوبره حالا تحفه.
شهاب:اینش مهم نیست.فقط می خوام زودتر ببینمش.
ترگل ناخداگاه اخم کرد وگفت:واسه چی؟اونم یکی مثل بقیه.مگه فرقی داره؟
شیوا مثل همیشه فضولیش گل کرد وبه قول ترگل پا برهنه دوید رو ی اعصاب ترگل وگفت:حالا تو چرا ناراحتی ترگل جون؟مگه قراره اتفاقی بیافته اخم کردی؟
- من؟نه ...اشتباه نکن .واسه چی باید ناراحت باشم.فقط...
شیوا رو هوا زدش وگفت:فقط چی؟
ترگل عصبی شد وبا اخم غلیظی گفت:اصلا مگه تو مفتشی که هی راه به راه به من گیر می دی؟مگه این وسط چی گیرت میاد هان؟چرا می خوای سر از کار همه در بیاری؟
شیوا که بدجور بهش بر خورده بود پشت چشمی نازک کرد وبا حرص رو به شهاب گفت:تو بگو مگه دروغ می گم؟ببین چطور رنگش مثل لبو قرمز شده ...انگار از چیزی ناراحته.خب نمی خوای بگی نگو دیگه چرا...
شهاب:بسه دیگه تمومش کن.ای بابا...
شیوا:تو چرا همه اش طرف اینو می گیری ؟خیره سرت من خواهرتم نه این.
ترگل که امشب منتظر بهونه بود با (این)گفتنه شیوا هم دستش امد واز روی مبل بلند شد با حرص گفت:اصلا به تو چه...از بس تو کار این واون فضولی می کنی خوب می دونی طرف رنگش واسه چی عوض شده یا چه موقع از چیزی ناراحته.نه؟...ولی از من نمی تونی آتو بگیری خانم.
وبا عصبانیت از بینشون گذشت وبه سمت اتاقش رفت .در رو هم محکم بست.
شیوا که از اخم شهاب می ترسید گفت:مگه..من..چی گفتم اینطوری رم کرد؟
شهاب:بسه دیگه.چرا ناراحتش کردی؟تو که می دونی اون دوست نداره کسی تو کاراش سرک بکشه یا دخالت بکنه...پس چرا هی به پر وپاش می پیچی؟
شیوا با بغض گفت:به من چه؟من که کاریش نداشتم...اون...
شهاب از جایش بلند شد وگفت:بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
و رو به جمع بزرگترا گفت:بهتره زودتر بریم .پروازشون تا 1 ساعت دیگه می شینه.
بقیه که از نیم ساعت قبل اماده بودند موافقتشون رو اعلام کردند وحرکت کردند.وقتی ترگل صدای ماشین ها وبعد صدای بسته شدن در را شنید اولش از اینکه تو خونه تنها بود ترسید . ولی بعد به خودش خندید وسعی کرد اروم باشد.
لباس خواب حریرسفیدش را که زیرش از ساتن سفید کار شده بود ویقه اش هم تور بود ...بلندیش تا زیر زانو انش می رسید را پوشید.رنگ سفید لباسش با رنگ مشکی موهایش تضاد جالبی داشت.
روی تختش دراز کشید وبه فکر فرو رفت.به خانواده عمویش به شیوا که امشب زیادی در مقابلش تند رفته بود وعامل اصلی اش را هم وجود آرمین می دانست .با اخم زمزمه کرد: بذار پاش برسه به ایران بلایی سرش بیارم که چند تا پا هم قرض بکنه وباز برگرده ولایت خودش...هنوز ترگل رو نشناخته...وایسا وتماشا کن ارمیییین جون.
به نازگل فکر کرد که بعد از رفتن آرمین... وقتی وارد دانشگاه شد به آرش علاقه مند شد وبا هم ازدواج کردند ورفتن ایتالیا.الان هم پسری به اسم ماهان داشتند که عشق خاله اش بود.
آرمین هم از ایران رفت تا بتوانداین عشق بی خود و یک طرفه را فراموش بکندکه به خوبی هم توانست... همون سالهای اول از پسش بر بیاد.
او حالا پزشک توانایی شده بود وتوانسته بود تخصصش رودر رشته قلب تو بهترین دانشگاه امریکا بگیرد وتو کارش هم پیشرفت بکند.الان ترگل ذهنیت دقیقی نسبت به چهره ی آرمین نداشت جز رنگ چشمانش که مشکی بود.ولی الان آرمین دیگر ان جوان خام و
بی تجربه ی22 ساله نبود.
خانواده سمایی ها یک دوست خانوادگی مشترک به اسم سمیعی داشتند که همه توشون مهندس بودند.اقای مهندس حمید سمیعی وخانومش مهتاب که اون هم زنی مهربان ولی کم حرف بود.کلا از دیوار شاید یه صدایی به گوش برسد ولی این خانم با حرف زدن چه زیاد وچه کمش مشکل داشت و حداکثر اوقات تو سکوت به سر می برد.
دختر خانواده نازنین و پسرشان مهندس کامیار سمیعی مهندس کامپوتر بود وخدای استعداد ...خاطرخواه وعاشق ترگل هم بود.ولی ترگل به او پا نمی داد.کلا تو این خط ها نبود.خانواده سمیعی وسمایی ها نزدیک به 5 سال دوست بودند ورابطه خانوادگی داشتند.
ترگل خواستگاران زیادی داشت که هنوز (خ )خواستگاری از دهانشان خارج نشده ترگل جواب رد می داد.
کم کم خوابش برد واز اطرافش غافل شد.
من از اینکه فرزندانم. در آینده چه مامان باحالی دارن بهشون غبطه میخورمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر اتشي ، MONA-GH ، جيمزباند ، دختر اتش ، دايانا ، OGAND$ ، کابوس عشق ، جوجه طلاz ، هیلدا 82 ، قاصدک57 ، orkide77 ، صنوبر ، **zeinab** ، ملودیv ، الوالو ، -Demoniac- ، M.AMIN13 ، atrina81 ، Sana mir ، دریای بی موج ، نرسا
آگهی
#2
تو فقط بگو کي حال خوندنشو داره HuhHuh
مگه مي خوام کور شم که بخونمSleepyUndecided
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos ، دختر اتشي ، MONA-GH ، جيمزباند ، اسلی ، کابوس عشق
#3
فصل دوم

هواپیما با نیم ساعت تاخیر روی باند فرودگاه نشست وچشمان منتظر کسانی که برای دیدن مسافران وعزیزانشان امده بودند را به در ورودی خیره کرد.
ههمهمه داخل فرودگاه زیاد بود ولی این باعث نمی شد ان شوقی که در
دل های خانواده سمایی جای گرفته بود ذره ای ازش کم شود.
بالاخره انتظار به پایان رسید وهمه باصدای شهاب به مسیری که اشاره
می کرد خیره شدند.
شهاب:اوناهاشن...عمه رو دیدم.فکر می کنم خودش بود.
اردلان خان گفت:پسر تو الان چطوری از این فاصله می تونی تشخیص بدی؟! بذار بیان نزدیک تر بعد ببینیم شاید خودشون باشند.
شهاب با شیطنت به پدرش لبخند زد وگفت:پدرمن.. شما بنده رو دست کم گرفتیدها. چشمای من از چشم عقاب هم تیزتر می بینه.حالا می گید نه ببین درست می گم یا نه اون مگه عمه نیست؟
اردلان خان به همراه بقیه به ان سمت دقیق نگاه کرد ...نه.. درست بود خود عاطفه بود که هنوز متوجه حضور برادرانش وخانواده هاشون نشده بود واطراف را با چشم جستجو می کرد.پسری قد بلند وچهار شانه هم در کنارش همراه با چمدان ایستاده بود وبه جمعیت نگاه می کرد.عاطفه تو این 8 سال کلا 4 بار به ایران امده بود که از اخرین بار 2 سال می گذشت.
اردلان رو به بقیه گفت:شماها همین جا باشید من وداداش
می ریم بیاریمشون تو این جمعیت نمیشه راحت راه رفت.
بقیه موافقت کردند . شهاب هم می خواست برود که پدرش گفت :پیش خانم ها باش نمیشه تنها شون گذاشت.
چند لحظه بعد شاهد در اغوش کشیدن عاطفه توسط برادرانش بودند که چه با مهر واشک او را در اغوش امن خود گرفته بودند ومی بوسیدند.همین یک خواهر را داشتند وکلی هم دلتنگش بودند. آرمین با لبخند واشکی که در چشمانش حلقه زده بود به انها نگاه می کرد.هنوز متوجه حضور سایر اعضای خانواده عموهایش نشده بود.
بالاخره نوبت به خواهر زاده شان رسید. اول کمی با نگاه شیفته شان براندازش کردند وبعد در اغوش هم فرو رفتند.اردلان با محبت صورت خواهرزاده اش را بوسید وخوش امد گفت وبعد هم نوبت به امیر رسید که با چه مهری آرمین را بغل کرده بود ومی بوسید او هم خوش امد گفت واظهار خوشحالی کرد.
هر 4 نفر به سمت بقیه حرکت کردند .شیوا وشیدا با شیفتگی به آرمین نگاه می کردند.شهاب هم با لبخند نظاره گر بود.آرمین مودبانه با زن دایی هایش ودختر دایی ها سلام واحوال پرسی کرد... تا نوبت رسید به شهاب وبا بهت ولبخند گفت:ببینم ...شهاب خودتی؟
شهاب با همان لبخند گفت:نه من بدل شهابم..خودش کار داشت جاش منو فرستاد.
آرمین با خنده او را در اغوش کشید وگفت:میبینم که هنوزهم مثل قدیما شیطونی پسر...ولی از ظاهر خیلی عوض شدی ها.
شهاب از اغوشش جدا شد وبا اخمی ظاهری گفت:چطور شدم؟...( وبا شیطنت ادامه داد :زشت شدم یا خوشگل...
آرمین با نگاهی دقیق او را برانداز کرد وگفت:نه میشه بهت گفت خوشگل.
- اااا چه خوب شد اومدی ارمین جون...بالاخره بخت منم باز شد.می دونستم اونی که من انتخابش بکنم ومنو بخواد تو ایران پیدا نمیشه ..اصلا دیدم امروز ضربان قلبم بیشترمی زنه ها ...نگو عشقم قرار بوده بیاد...اخ اخ!!
اردلان خان با خنده گفت: پسر خجالت بکش اینجا بزرگتر وایساده. یه کم هم حیا خوب چیزیه .بهتره دیگه بریم صبح شد.
امیر هم در جواب حرف برادرش گفت:درسته بریم من نگران ترگل هم هستم.
آرمین که تا اون موقع هنوز ترگل را ندیده بود ومتوجه شده بود بین جمعیته حاضر در انجا هم نیست رو به عمو امیر گفت:عمو پس ترگل کجاست؟اینجا نمی بینمش.
شهاب زودتر گفت:نترس پسرعمه جان... زلزله الان باید خواب باشه.کم کم اون رو هم می بینی غصه اش رو نخور که وقتی ببینیش غصه ات میشه.
- واسه چی؟زلزله دیگه کیه؟
اینبار امیر با لبخند جواب داد:ترگل رو می گه عمو جان...اخه شهاب ترگل رو زلزله صدا می زنه.
.اردلان در ادامه حرفش گفت:که البته شهاب خودش یه پا زمین لرزه است و تازه به ترگل می گه زلزله.
ارمین لبخند زد وعمه عاطفه رو به شهاب گفت:نگید تو رو خدا... بچه ام شهاب خیلی هم ماهه...جوونه وپر از انرژی ...راستی هنوز براش زن نگرفتین؟
شهاب هل شد وتند گفت:کی زن خواست عمه جان قربونت بشم؟...من می گم دیگه دیره بریم بهتره.
وخودش جلوتراز بقیه به سمت در خروجی حرکت کرد..
از این حرکت شهاب همه خندیدند وهمراهش شدند.قرار بود عمه وآرمین مدتی در خانه امیر باشند تا بتوانند خونه ای در همون نزدیکی بخرند .البته اردلان خیلی اصرار کرده بود که به خانه او بروند ولی آرمین گفته بود که خانه عمو امیر به بیمارستانی که قراربود دران کار بکند نزدیکتراست.وقتی هنوز در امریکا بود یک دوست ایرانی به اسم دکترشفیع کارهایش را در ایران در یک بیمارستان خصوصیه خیلی بزرگ درست کرده بود تا وقتی به ایران امد با ارائه مدارکش در انجا مشغول به کار شود.
خانواده عمو اردلان از همانجا خداحافظی کردند و به سمت خانه شان رفتند وبقیه هم در ماشین امیربه سمت خانه حرکت کردند.
وقتی رسیدند چراغ راهرو وهال روشن بود که این کار فقط کاره ترگل بود. چون می ترسید تو تاریکی مطلق بخوابد. با اینکه تو اتاقش بود ولی همین هم برایش دلگرمی بود.
از چشمان همه شان معلوم بود که فقط خواب را می طلبند.عمه خانم چون پاهایش درد می کرد مریم (مادر ترگل)یکی از اتاق های پایین را برایش در نظر گرفته بود وکاملا اماده اش کرده بود.آرمین داشت اطراف وداخل هال را با کنجکاوی ونگاهی خسته از نظر می گذراند .مریم در حالی که عمه عاطفه را به اتاقش راهنمایی می کرد رو به آرمین گفت:پسرم...اتاق شما بالاست .ببخش تو رو خدا شما با این چمدون اینجا خسته میشی می دونم که خیلی هم خوابت میاد... پس برو پسرم استراحت بکن .من عاطفه جون رو
می برم تا اتاقش رو نشونش بدم .
آرمین با لبخند خسته ای گفت:زن دایی ببخشید این چند روز رو باید
مهمون های ناخوندتون رو تحمل بکنید. قول می دم جبران کنم.
امیر به جای مریم با اخم ساختگی جواب داد:دیگه این حرف رو نزن پسرم.اگه نمی خوای ناراحتمون بکنی دیگه اینو نگو.اینجا تمام وکمال در اختیار تو خواهرمه... پس حرفشو هم نزن.
مریم هم تایید کرد وآرمین با لبخندی زیبا تشکر کرد.
مریم که متوجه صدای خسته آرمین شده بود با مهربانی گفت:آرمین جان برو بخواب .معلومه خیلی خسته ای.
امیر رو به ارمین گفت:برو پسرم حتما تو هواپیما خسته شدی ..الانم که دیگه نزدیک سپیده است برو بخواب .
آرمین تشکر کرد وچمدان را برداشت وشب بخیر گفت ...وقتی جواب شب بخیرش را شنید به سمت پله ها رفت.اگر کمی دیگر انجا می ایستاد حتما از زور خواب بی هوش می شد. امیرهم به خواهرش شب بخیر گفت و به اتاق خودشان که ان طرفتر بود رفت.مریم هم عمه عاطفه را به اتاقش راهنمایی کرد تا ببیند به چیزی نیاز دارد یا نه.
آرمین با خستگی به طبقه بالا رفت وبه اطرافش نگاه کرد .سمت چپش
دو درقرارداشت وسمت راستش هم دو در دیگر .دو تا در سمت چپ یکی دستشویی ودیگری حمام بود.ومانده بود دو دردیگرکه نمی دانست کدام را باید باز کند!می ترسید یکی مال ترگل باشد واصلا نمی خواست نصفه شبی او را بترساند.
خواست بر گردد واز زن عمو بپرسد که با شنیدن صدای در اتاق فهمید انها وارد اتاقهایشان شدند وصلاح ندید پایین برود.
یاد بچگیش افتاد که هروقت برسردوراهی گیرمی کرد 10 ..20 ..30 ..40 ... بازی می کرد تا بتواند راحت ترانتخاب بکند.به سرش زد همین کار را هم الان بکند.خنده اش گرفته بود نصف شبی بر سر انتخاب اتاق باید بازی می کرد.دیگر داشت از خواب هلاک میشد . تصمیم گرفت از راه همان بازی انتخاب بکند لااقل تکلیفش زودتر مشخص میشد .شروع کرد با لبخند خواندن:10.......100 ازبین اون دوتا دریکیش شد 100 ...وبا نفس عمیقی در را اروم باز کرد.
اتاق تاریک بود وچیزی معلوم نبود.ازهمان بدو ورود بوی عطری دلپذیر از گل های محمدی به مشامش رسید.توانست پنجره اتاق را ببیند که بازبودوحتما این بوهم از گل های محمدی درون باغچه به مشام می رسید.نفس عمیقی کشید .چمدان را کنار دیوارگذاشت وبه سمت پنجره رفت.نور مهتاب به زیبایی به داخل اتاق افتاده بود ومسیری را در همان ابعاده پنجره روشن کرده بود.خیلی زیبا بود.آرمین کنار پنجره ایستاد ونفس عمیقی کشید وان بوی اشنا را به ریه هایش کشید.چه دل انگیزوخاطر ساز بود. به راحتی خاطرات کودکی را برایش زنده
می کرد...با خود اه کشید.
به 8 سال پیش فکر کرد وپوزخند مسخره ای روی لبانش نقش بست.چه مسخره به خاطر یک عشق ...که نه... یک حس زود گذره جوانی این همه خوشی وارامش را ول کرد ورفت.یادش امد وقتی چند ماه از امدنش به امریکا می گذشت با تعجب فهمیده بود که دیگر حتی به نازگل فکرهم
نمی کند.پیش خودش می گفت از بس از کودکی در گوشم خواندند که نازگل برای آرمین است واونها قسمت هم هستند.. این حس مسخره ی مالکیت رو در من به وجود اوردند.
وباز به ماه خیره شد.یادش امد وقتی می خواست برگردد دکتر شفیع گفته بود که اینجا می توانی زمینه پیشرفت داشته باشی وپزشک ماهری شوی وبعد برگردی ایران .آرمین هم به راحتی پذیرفته بود وتصمیم گرفته بود تا تخصصش را نگرفته به ایران بر نگردد ..فقط هر از گاهی نامه ای می داد تا ابراز وجودی کرده باشد. اون حالا نسبت به نازگل هیچ گونه احساسی نداشت...
چرا یه حسی بود ان هم حس برادر نسبت به خواهرش .1سال از امدنش به امریکا می گذشت که در نامه ای برای نازگل ازاینکه فهمیده بود اون احساس عشق نبوده بلکه یک احساس زودگذری بوده که خیلی زودتر از انچه فکرش را می کرد توانسته بودفراموشش کند وحالا جز حس برادری احساس دیگری نمی توانست به نازگل داشته باشد همه اینها را در نامه ای برانی نازگل نوشت ودر اخر برایش با احساسی برادرانه ارزوی خوشبختی کرد .نامه ای که نازگل به هیچ کس در موردش نگفته بود واین هم خواسته خود آرمین بود چون می خواست خودش به صورت حضوری به همه بگوید وعکس العمل دیگران را به چشم بیند.
وقتی هم نامه ای از نازگل دریافت کرد مبنی برخبر ازدواجش با آرش..آرمین از ته قلب خوشحال شد که نازگل توانسته بود عشق زندگیش را پیدا کند وخوشبخت شود .برایش با شادی ارزوی خوشبختی کرده بود.او این حس را دوست داشت...حس برادری که از سرو سامان گرفتن خواهرش شاد بود و وقتی به عشق کاذبش نسبت به نازگل می اندیشید فقط متوجه می شد این خودش یک تجربه است که با احساس زود گذر تصمیم نگیرد .فکر کرد اگر با نازگل هم ازدواج می کرد این ازدواج دوامی نداشت.چون اصلا عشق وعلاقه ای در بین نبود.
لبخندی زد واز کنار پنجره دور شد.از داخل چمدانش لباس راحتی برداشت وبا لباس های بیرونش عوض کرد.اتاق خیلی تاریک بود ومهتاب فقط قسمتی از اتاق را روشن کرده بود.انقدر ان مهتابه زیبا را دوست داشت که حاضر نبود با روشن کردن چراغ از بین ببردش.
تخت دونفره ای گوشه اتاق بود که او را به خوابی شیرین می طلبید.با یک خیز روی ان دراز کشید. بوی خوشی می داد که باعث ارامشش شد .دستش را روی پلک های خسته اش فشرد. بعد از لحظه ای روی پهلوی چپ خوابید وچشمانش را بست.هنوز لحظه ای نگذشته بود که احساس کرد هرم گرمی به صورتش می خورد.اول فکر کرد توهم است ولی بعد که دید دوباره تکرار شد با ترس چشمانش را باز کرد ونیمخیز شدو چراغ خوابه کنارتخت را روشن کرد.با ترسی مبهم صورتش را برگرداند واز چیزی که میدید
چشمانش گرد شد.با بهت وتعجب به پری که در کنارش خوابیده بود نگاه
می کرد ودر همون حال با لکنت وبهت زیر لب زمزمه کرد:این...این دیگه کیه؟...وای خدا نکنه...
و سریع به اطرافش نگاه کرد و اه بلندی کشید.حالا در روشنایی کم چراغ خواب متوجه اطرافش شده بود .زیر لب با صدایی ناله مانند گفت:اینجا که...اینجا که اتاقه یه دختره...پس این...
وبه سمتش برگشت وبا چشمانی گرد شده گفت:ترگل؟!

دهانش از زور اضطراب خشک شده بود.از طرفی باورش نمی شد این دختر ترگل باشد واز طرفی هم می ترسید او بیدار شود وآرمین را در کنار خود ببیند خب اصلا خوشایند نبود نیمه شب از خواب بپری وببینی که پسری در کنارت خوابیده وبه تو زول زده است. هر کارمی کرد تا بتواند از او چشم بردارد نمی توانست.از خودش بدش امد که چرا باید خیلی راحت انجا بنشیند وبی پروا به ان دختر که مطمئنا از حضورش اگاه نیست نگاه کند.اما انگار کنترل چشمانش را از دست داده بود.در نظراول فکرمی کرد چرا ان فرشته سر از اتاق او دراورده ولی بعد که متوجه اطرافش شده بود فهمید.. این خودش است که اتاق را اشتباه امده.
بالاخره با هر جان کندنی بود نگاهش را دزدید.در دل گفت:پس این عطر خوش بویی که وقتی روی تخت خوابیدم وحسش کردم ماله این بود؟
و با تردید نگاهش را به او دوخت.کلا خواب از سرش پریده بود.باورش نمی شد ترگل کوچولو انقدر بزرگ شده باشد.دیگر هیچ شباهتی به ان دختر کوچولویی که خیلی وقته پیش در ذهنش نقش بسته بود نداشت.ناگهان یادش امد اگر هران ترگل بیدار شود واو را انجا ببیند بی شک از ترس سکته خواهد کرد.سریع ولی با کمترین سر وصدا از تخت پایین امد وبه سمت چمدانش رفت.وقتی خواست از اتاق خارج شود یک بار دیگر نگاهی به او که خیلی ارام خوابیده بود انداخت ودر دل گفت:ببین این اشتباه اتاقا چطوری نصفه شبی خوابو از سرم پروندا...
وبا لبخندی کمرنگ ارام از اتاق خارج شد وبه همان ارامی هم وارد اتاقه کناری شد. بدون فوت وقت دنبال پریز برق گشت. تا اینکه دستش روی دیوار با ان برخورد کردوبا زدنش نور در اتاق تابید . وقتی نگاهش به تخت 1 نفره ی خالی افتاد نفس عمیقی کشید.خودش هم از کار خودش خنده اش گرفته بود.حالا چون این بار اشتباه کرده بود قرار نبود باز هم تکرارشود.با خستگی روی تخت دراز کشید ودر همان حال اطراف اتاق را از نظر گذراند.اتاقی نسبتا بزرگ بود دریک طرف قفسه کتاب ودرطرف دیگر..میزوکامپیوتر ودر کنارش کمد دیواری قرار داشت.چشمش به رو به رو افتاد که تابلویی از موج های ارام وزیبای دریا ونمایی کوچک هم از ساحل در ان کار شده بود وغروب زیبای خورشید را به رخ بیننده می کشید.از دیدن تابلو لبخندی زد .دلش برای دریای شمال تنگ شده بود.تصمیم گرفت در اولین فرصت بحث اش را پیش بکشد تا بتواند بار دیگر دریا را ببیند.
بالای سرش را نگاه کرد یک تابلوکه با خط زیبایی (ان یکاد...)را در خود جای داده بود.
همیشه این دعا را دوست داشت وبا خواندنش ارامشی به او دست میداد عمیق و
وصف نشدنی.شروع کرد ارام ارام دعا را زمزمه کردن.تا اینکه به همان ارامی چشمانش گرم شد وروی هم افتاد .به ثانیه ای نکشیدکه به خوابی عمیق فرو رفت.
**************
ترگل چشمانش را باز ودر رختخواب کش وقوسی به بدنش داد .همین که نگاهش به ساعت روی میز عسلی افتاد با دیدنش چشمانش گرد شد وسریع از جاش پرید .در حالی که با سرعت از اتاقش خارج می شد تا دست وصورتش را بشوید زیر لب غرغر می کرد:واااای دیرم شد ساعت هشته ...خدا به دادم برسه امروز با استاد زارع کلاس دارم..ااااااه حالا چه وقت تموم شدنه این بود....
وبا حرص درکمد کوچکی که به دیوار نصب شده بود را باز کرد انجا مخصوص صابون وشامپو وخمیر دندون ها... بود .سریع یک خمیر دندان برداشت ومشغول مسواک زدن شد.بعد از اینکه کارش تمام شد به سرعت نور وارد اتاقش شد ولباس پوشید.
آرمین طبق عادت همیشگی صبح ساعت 7/5 بیدارشده بود وبعد ورزش صبحگاهی وارد اشپزخونه شد وبا دیدن میزکه توسط مریم خانم رویش صبحانه اشتهااوری چیده شده بود با شادی لبخندی زد ورو به زن دایی اش سلام بلند بالایی داد :سلاااام زن دایی جانه خودم...
مریم با تحسین به آرمین که در ان لباسه گرم کن چهار شانه تر دیده میشد خیره شد وبعد گفت:سلام پسرم...صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
آرمین سرحال وقبراق سر میز نشست ودر همون حال گفت:صبح شما هم بخیر...بله چرا باید بد بخوابم؟باور کنید هیچ شبی مثل دیشب با ارامش نخوابیده بودم.
مریم خانم هم سر میز نشست وبا شوق گفت:خوشحالم پسرم...این به خاطر اینه که دیشب رو تو خاک وطنت گذروندی وحالا ارامش گرفتی.
-گل گفتی زن دایی.. هیچ جای دنیا وطن ادم نمیشه.اینو بیاید از من بپرسید.
مریم می خواست بگوید پس چرا این همه سال تصمیم نگرفتی به ایران برگردی.ولی بعد پشیمان شد.. الان وقت پرسیدن این سوال نبود پس موکولش کرد به بعد.
آرمین در حالی که صبحانه اش را میخورد گفت:مادر هنوز خوابه؟
-اره پسرم...بنده خدا خیلی خسته شده بود.بذار راحت استراحتشو بکنه .
آرمین لبخند زد ومشغول خوردن بقیه صبحانه اش شد.با یاداوریه دیشب دلش می خواست در مورد ترگل هم سوالی بپرسد.حسابی کنجکاو شده بود.دلشو به دریا زد وگفت:ترگل هم هنوز خوابه؟
مریم خانم با لبخند جواب داد:اره ...امروز دانشگاه کلاس داره.الان دیگه نگین باید بیاد دنبالش.
-نگین؟
-دوست وهم کلاسیشه.دختر خوبیه فقط یه کم شیطونه که از این نظر درست شبیه خود ترگله...فقط دوتا خونه با ما فاصله دارند.
-اگه الان میاد دنبالش پس چرا ترگل هنوزبیدارنشده؟دیرش نشه.
مریم خانم اروم خندید وگفت:عادتشه .کارهاشو میذاره برای دقیقه ی نود.همیشه تازه 5 دقیقه مونده به اومدن نگین ...خانم تازه از خواب نازشون بیدار میشن.اخه می دونی کمی خوابش سنگینه.
آرمین لبخند زد ولی در دل گفت:یه کم نه زن دایی.هر چی خوش خوابه از رو برده.من دیشب نزدیک یه ربع تو اتاقش بودم ورو تختش خوابیدم اما خانم انگار نه انگار.
مریم خانم که دید آرمین رفته تو فکربا ملایمت گفت:آرمین جان چرا تو فکری؟
آرمین در جواب با لبخندی دلنشین سری تکان داد وحرفی نزد.
مریم خانم از سر میز بلند شد وگفت:الان دیگه باید پیداش بشه...بدون شک الان یا داره دنباله جوراباش می گرده یا کیف پولش یا خودکارش..دیگه من هم به سربه هوایی هاش عادت کردم.
و به ساعت تو اشپزخونه نگاه کرد وگفت:بله.. الان دیگه هر جا باشه سر وصداش بلند میشه.
وهنوزجمله( بلند میشه )از دهانش خارج نشده بود صدای داد وهوار ترگل کل خونه رو برداشت .داشت از پله ها پایین می امدودرهمون حال در داخل کیفش به دنبال چیزی می گشت
داد زد:مامااااااااان دیرم شد.چرا بیدارم نکردید؟الان نگین پوست از سرم می کنه.(وبدون اینکه به داخل اشپزخانه نگاه بکندبه سمت جا کفشی رفت .در حالی که کفش هایش را می پوشید با همان صدای بلندادامه داد:مامان با من کاری نداری ؟فکر کنم امروز زودتر بیام خونه...مطمئنم امروز دیگه اخراج میشم. یا اخراجم می کنند یا این درسو حذف میشم .تو رو خدا برام دعا کن وپشت سرم فوت کن ..تا بلایی که امروز می خواد بر فرق سرم نازل بشه و هنوز نیومده ازم دور بشه...وای خدا حالا این چرا بندش خراب شده؟ ای خدا امروز از همین اولش داره برام می باره .وای به حال منه بدبخت..استاد زارع رو چکار کنم؟...
کفشش راعوض کرده بود ودرحالی که با عجله ازدرخارج میشد بلند ترداد زد:من رفتم مامی جونم...محتاجه دعاتم به خدا..خداحافظ.
ازدرخارج شد.به خوبی می دانست که مادرش هر روزداخل اشپزخانه نظارگر رفتارش هست. پس لازم نبود نگاهش بکندوبا چشمان پرازسرزناش او رو به رو شود.
نگین جلوی درازعصبانیت قرمز شده بود.ترگل تا دید اوضاع بر وفق مراد نیست قیافه مظلومی به خود گرفت وسریع تو ماشین نشست ونگین هم به سرعت حرکت کرد.
احساس می کرد طبق معمول باید به خاطر تاخیرش توضیح بدهد. با صدای ارومی رو به نگین گفت:وای نگین جونم ببخشید.دیشب دیر خوابیدم صبح هم دیر بیدار شدم.
نگین که از درون حرص می خورد ولی به ظاهر خونسرد بود گفت:پس اون ساعت کوفتیت واسه چی بالای سرته؟...(نیم نگاهی به ترگل انداخت وادامه داد: می خوای بهت بگم؟واسه ی اینه که توی خرس رو از خواب زمستونیت بیدارکنه دیگه مگه غیر از اینه؟
ترگل عصبانی شد وبا اخم گفت:صد بار گفتم به من نگو خرس..هم به این کلمه وهم به جوجو گفتنت آلرژی پیدا کردم.خوشت میاد منم به تو بگم دلقک؟
نگین که از حرص خوردن ترگل خنده اش گرفته بود و عصبانیته چند لحظه قبل رافراموش کرده بود گفت:شما غلطه زیادی می کنید به من بگی دلقک.همچین ...
-خیله خوب گفتم ببخشید دیگه مگه به خاطر دیر اومدنم ناراحت نبودی ؟خب گفتم که دیشب دیر خوابیدم.دست خودم که نبود.
-پس لابد دست من بود..اخه من تا کی باید چوبه خوش خوابیه جنابعالی رو بخورم؟اخرش استاد هم منو حذف می کنه هم تورو...این وسط منه بی گناه چه تقصیری دارم اخه؟
ترگل خودشو ناراحت نشون داد ودر حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد گفت:اگه خیلی ناراحتی می خوای دیگه نیا دنبالم .مگه زورت کردم؟
نگین خواست بحث راعوض کند به خاطرهمین گفت:حالا عزیزم ناراحت نشو.منه فلک زده از همون اول قسم خوردم که گاری کشت باشم .پس غصه نخور حالا حالا ها جورکشت هستم وخشم استاد رو به جون می خرم...راستیییییی.. بگوببینم مهموناتون از فرنگ برگشتن یا نه؟
ترگل با تعجب گفت :مهمونامون؟
-اخه خنگ من به تو چی بگم؟بابا آرمین وعمه ات رو می گم دیگه؟
ترگل با به یاد اوردن آرمین وعمه عاطفه سیخ سر جایش نشست و همان موقع نگین هم جلوی دانشگاه ماشین راپارک کرد و گفت:اخر خطه ابجی پیاده شو.راستی جواب ندادی اومدن یا نه؟
ترگل که هنوز مات بود در حالی که پیاده میشد زمزمه کرد:اره...اره فکر کنم اومدن من که خواب بودم نفهمیدم کی اومدن.
-خیله خوب بعد از کلاس حرف می زنیم. فعلا بریم تا استاد بلایی سرمون نیاورده.
ودرهای پژو 206 البالویی اش را قفل کرد.
ولی ترگل هنوز تو فکر بود .به این فکر می کرد که حتما آرمین وعمه سرصبحی صدای داد وهوارش را شنیدند .زیر لب زمزمه کرد:وااای چه ابروریزی شد.با اون داد وهوارم حتما میگن از باغ وحش فرار کردم.
ناگهان دستش توسط نگین کشیده شد وباعث شد به دنبالش بدود.نگین در حالی که او را به دنبال خود می کشید گفت:بیا دیگه دختر مگه عروس می بری؟خیر سرمون دیرمون شده.خدا به دادمون برسه.
ولی وقتی وارد کلاس شدن با دیدن جای خالیه استاد نفس حبس شده شان را بیرون دادند. یکی از بچه ها گفت که امروز استاد زارع مشکلی داشته ونمیاد.
نگین وترگل نگاهی به هم انداختند وهمانجا بلند زدن زیر خنده.ان همه ناراحتی واضطراب به خاطر ترس ازتنبیه استاد ..همه اش بیخود بود ؟واین باعث میشد بیشتر بخندند.همان چند نفری که در کلاس بودند وداشتند حرف می زدند.. با تعجب نگاهشان می کردند ودر دل می گفتند :اینا چقدر از نیومدن استاد خوشن.
با لبخندی که هنوزبرلب داشتند از کلاس خارج شدند.
*********
بعد از رفتن نگین مریم خانم رو به آرمین که لبخند روی لبانش بود گفت:دیدی پسرم؟ من که دیگه به این کاراش عادت کردم.
- زن دایی چرا شما خودتون بیدارش نمی کنید؟
-فکر می کنی این کار رو نکردم؟ولی خانم از بس خوش خوابه بمب هم بقل گوشش منفجر بشه باز هم همچنان در خوابه نازبه سر می بره...بیچاره استاداش از دستش چی می کشند خدا عالمه.
-چطور مگه زن دایی؟
مریم خواست جواب بدهد که عمه عاطفه و امیر(پدر ترگل) وارد اشپزخانه شدند ظاهرا هر دو از سر وصدای زیاد ترگل دیگر نتوانسته بودند بخوابند.بعد از سلا م وصبح بخیر.مریم خانم با شرمندگی رو به عمه خانم گفت:واقعا باعث شرمندگیه عاطفه جون...حتما از سر وصدای ترگل بیدار شدید نه؟
عمه خانم لبخند مهربانی زدوگفت:نه مریم جون این حرفا چیه؟به ترگل جان چکارداری؟آرمین
می دونه که من همیشه صبح زودتر بیدار میشم دیگه برام عادت شده .
مریم خانم هم لبخندی زد که آرمین گفت:خب زن دایی داشتید می گفتید.
-یادم رفت.چی می گفتم؟!
-داشتید برای استادای ترگل از خدا طلب صبر می کردید....
امیر ومریم خندیدن ومریم خانم گفت:اره راست می گی ..می خوای یکی از شیطونی هاشو برات بگم؟
امیر وعمه خانم مشغول خوردن صبحانه بودند وآرمین هم با اشتیاق سری به تایید تکان داد.
مریم خانم:این قضیه اش مال دوران دبیرستان ترگله...اینطور که من ازنگین شنیدم دارم برات
می گم اخه نگین همکلاس دوران دبیرستان ترگل هم بود...این طور که نگین می گفت اون موقع که ترگل سال اخر بوده یه خانم معلم بداخلاق ومغروری داشتند که خیلی به بچه هاسخت می گرفته که ازقضا ترگل هم تو لیستش بوده.مثل اینکه یه روز ترگل رو بدجور پیش همکلاسی هاش کنف می کنه.اخه روز قبلش ترگل مریض میشه ونمیتونه برای امتحان فرداش درسش رو بخونه وفرداش که میره مدرسه از پس امتحانش بر نمیاد.منم به کل یادم رفته بود زنگ بزنم واطلاع بدم.خلاصه ترگل هم انتقام بدی از این معلم بیچاره می گیره...
و در حالی که اروم می خندید به جمع نگاه کرد. همه با اشتیاق گوش میدادند.مریم خانم ادامه داد:هیچی دیگه روز اخر مدرسه ها بوده که وقتی زنگ تفریح می خوره ترگل تو کلاس میمونه وجلوی میز وصندلیه معلمش رو خوب با روغن چرب می کنه. وقتی همون معلمه میاد سر کلاس ترگل خودشو کاملا بی تفاوت نشون میده.اون خانم معلم خشک وجدی مثل همیشه میره سمت صندلیش وقدم اول روکه بر می داره می افته زمین وپاش رو روغنا پیچ می خوره ولی خدارو شکر چیزیش نمیشه.نگین می گفت کلاس از خنده منفجر شده بوده.
آرمین وبقیه بلند زدند زیرخنده که مریم خانم بین خنده هاش ادامه داد:معلمه طفلک سریع بلند میشه که بیشتر از این بچه ها نخندند ودرحالی که صورتش از عصبانیت قرمز شده بوده سعی می کنه
بی تفاوت باشه واسه ی همین خیلی عادی می ره سمت صندلیش ولی اینبار با دقت راه می رفته. والله منم همه اینا رو از زبون نگین شنیدم ...اون ورپریده هم معلوم نیست چطوری روغن مالیده بوده کف زمین که معلمه بیچاره اصلا متوجه نشده بود.اروم میره بشینه روی صندلیش همین که میشینه صندلی لیز می خوره ومیافته زمین وازاونورهم معلمه بیچاره باهاش میافته ومیره زیر میز.خب زمین هم لیز بوده دیگه.اینطور که نگین می گفت از خنده اشک بچه های کلاس در اومده بوده.خلاصه اون روز با اینکه روزاخربوده ولی ازیه طرف یه خاطره ی پرازخنده برای
بچه های کلاس واز طرفی یه خاطره ی بد هم برای معلمه بیچارشون شده بوده.
آرمین که از زور خنده سرخ شده بود به زحمت خودش رو کنترل کرد وگفت:شما وقتی فهمیدید چکار کردید؟
اینبار امیر جواب داد:هیچی دایی جان .. من بهش گفتم اگه با یه دسته گل نره واز معلمشون معذرت نخواد باید تا 1 ماه هر روز صبح ساعت 5 توی حیاط به مدت نیم ساعت بدوه.(و در حالی که به خواهرش نگاه می کرد ادامه داد:واز اونجایی که ترگل خیلی خوش خوابه سریع قبول کرد وبه زحمت از مدرسشون ادرس معلمشون رو گرفیتم ورفتیم برای عذرخواهی.معلم بیچاره که انگار اتفاق اون روزرو به کل فراموش کرده بود با دیدن ما خیلی محترمانه ازمون استقبال کرد که این باعث شد ترگل بیشتر شرمنده بشه وبره جلوو معلمشو ببوسه.
آرمین لبخندی زد وسرش رو تکون داد وبه مادرش خیره شد.مریم خانم گفت:درسته شیطونه ولی دل مهربونی داره.
عمه خانم گفت:خب مریم جون جوونیه وهزارجورشور وهیجان...بالاخره باید یه جوری این هیجان رو تخلیه بکنه دیگه.وگرنه بعد ها این براشون یه عقده روحی میشه.
آرمین هم گفت:با حرف مادر موافقم...اون الان جوونه وهیجانش زیاده .باور کنید من خودم هم با این سن گاهی اوقات ازاینجورهیجانات دارم که سر دوستای بیچارم خالی می کنم.
همه به حرف آرمین که جمله اش را با لحنی بامزه بیان کرده بود خندیدند.
با صدای در خانه که باز وبسته شد هر 4 نفر با تعجب برگشتند وبه ترگل نگاه کردند وهمین که نگاه ترگل به انها افتاد مات ومبهوت ایستاد .نگاهش مرتب بین آرمین وعمه اش در حرکت بود.


فصل سوم

نگاهش روی آرمین ثابت ماند.با اینکه چیز زیادی از چهره اش به یاد نداشت ولی با دیدن چشمانش به خوبی دریافته بود او کسی جز آرمین نمی تواند باشد.ناخداگاه اخم کرد وبه سمت اشپزخانه رفت.با این عمل عمه از جایش بلند شد ودر حالی که در چشمانش تحسین وخوشحالی موج می زد به طرف برادرزاده اش رفت.ترگل با دیدن عمه اش لبخند شیرینی زد وگفت:سلام عمه جون خیلی خیلی خوش اومدید.
عمه عاطفه با خوش رویی ترگل را در اغوش کشید وصورتش را بوسید.
گفت: سلام عزیزم.ماشاالله...دختر گلم چقدر بزرگ وخانم شدی تو....
برگشت و رو به برادرش که با لبخند نظارگر انها بود گفت:اخرین بار که دیدمش 2 سال پیش بود.الان هزار ماشاالله خیلی خانم تر شده.
ترگل لبخند شرمگینی زد وصورت عمه اش را بوسید .با همان شیطنت مخصوص به خودش گفت:عمه جون..الهی قربونتون برم من..چقدر دلم براتون تنگ شده بود.حالا که دیدمتون نمی دونید چقدر خوشحالم.
عمه عاطفه که با دیدن ترگل به یاد دوران جوانیش افتاده بود با لبخند خاصی نگاهش کرد وگفت:ببینم عزیزم واسه ی این خوشحالی که منو دیدی یا چون ازت تعریف کردم ؟..شیطونکه عمه؟
ترگل در حالی که از شوخیه عمه هول شده بود با اخم شیرینی گفت:واااا..عمه جون این حرفا چیه من خودتون رو دوست دارم ...باور کنید دارم راستشو می گم.
همه از این عکس العمل ترگل خندیدند وعمه با مهربانی دستی به صورتش کشید وگفت:می دونم عزیزدلم.من خودم هم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
آرمین که تا ان لحظه درسکوت ترگل را نگاه می کرد ازاشپزخانه خارج شد وکنار مادرش ایستاد .در حالی که با لبخند جذابی ترگل را نگاه می کرد گفت:سلام دختر دایی مشتاق دیدارت بودم.(وبا شیطنت افزود:البته صبح سعادتش رو داشتم که ببینمت ولی شما متوجه من نشدی.
ترگل که فهمیده بود آرمین دارد موضوعه داد وهوار صبحش را به رویش می اورد کمی
اخم هایش در هم رفت .بدون اینکه به او نگاهی بکند با لحنی نه چندان دوستانه گفت:سلام پسر عمه ..خوش اومدید.(وروی کلمه پسرعمه تاکید بیشتری کرد ..که او زیاد احساس صمیمیت نکند.برای اینکه حرصش را در اورد اینبار در چشمان مشکی ونافذ آرمین خیره شد وگفت:ببخشید من اول سلام نکردما. به هر حال شما از من خیلی بزرگترید واین درست نبود که شما اول سلام کنید.
آرمین که به نیش کلام ترگل کاملا پی برده بود ابروهای خوش فرمش را بالا انداخت ودر همان حال با لبخند به دایی وزن دایی اش نیم نگاهی انداخت .اینبار نگاهش را به چهره ی ترگل دوخت وگفت:اخه می دونی دختر دایی .. من هر چی صبر کردم سلامی از شما نشنیدم که حالا بخواید منتظر جوابش هم بوده باشید.به خاطر همین گفتم شاید می خواید من پیش دستی کنم.
مریم خانم که می دانست ترگل دل خوشی از آرمین ندارد به میان دوئل مکالمات ان دوامد وگفت:ترگل جان چرا امروز انقدر زود اومدی ؟(ودر حالی که چشم غره ی غلیظی نثارش می کرد ادامه داد:نکنه اخراج شدی؟
ترگل که فهمیده بود مادرش خوشش نمی اید با آرمین بحث کند با بی خیالی به او نگاه کرد وگفت:نه ..فقط امروز استاد نیومد منم با نگین برگشتم خونه همین.
وبعد از این حرف به سمت اتاقش رفت .اصلا حوصله ی آرمین وغرغر های مادرش را نداشت.
مریم خانم گفت:کجا می ری ترگل؟
ترگل وسط پله ها برگشت ورو به مادرش گفت:دارم می رم لباساموعوض کنم.یه کمی هم کار دارم ممکنه تاظهر نتونم بیام پایین.
وبعد از این حرف به آرمین خیره شد که با نگاهش به او بفهماند به خاطر حضور او است که پایین نمیاید.
با حرص به اتاقش رفت ودر را بست.در حالیکه لباسهایش راعوض می کرد با خودش فکر کرد.. که چرا انقدر از آرمین بدش می اید؟مگراو چکارش کرده بود؟8 سال که تمام وکمال خارج بوده وحتی جلوی چشمش هم نبوده.. پس چرا ازوجودش در خانه شان به هیچ وجه راضی نیست؟
بلوز استین بلندی به همراه شلوار جین ابی پوشید وروی تختش نشست.همیشه از اینکه تو خونه هم جین بپوشد خوشش می امد.کلا کلکسیونی از شلوار های جین در رنگهای مختلف در کمدش داشت.در حالی که به تابلوی بالای تختش نگاه می کردلبخند زد.این تابلو کار نگین بود او تابلوها ونقاشی های زیبایی را به تصویر می کشید که چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کرد.
به تخش ورو تختیه آبیه ملایمش خیره شد که دور تا دورش را شکوفه های ریز سفید پوشانده بودند.لبخندش پر رنگ تر شد یادش امد که وقتی روی تخت یک نفره اش می خوابید بارها
شده بود نیمه شب از تخت بیافتد ودست وپایش ضرب ببیند.و درهمان حال یا دچار کبودی
می شد ویا به شدت درد می گرفت.از انجایی که خوابش سنگین بود ودر خواب زیاد قلت می زد. انقدرازاین طرف به ان طرف تخت می رفت تا انکه در این رفت وامدها ناگهان از تخت می افتاد وان موقع بود که با درد بدی از خواب نازش بیدار می شد.پدرش که وضع دخترش را این چنین دید تصمیم گرفت تختی دو نفره برایش بگیرد تا دیگر از این بلایا بر سرش نازل نشود.
تا ظهر خود را با کامپیوتر واینترنت سرگرم کرد .تااینکه مادرش برای ناهار صدایش زد.بعد از اینکه کمی خودش را درآینه بررسی کرد از اتاق خارج شد.حالا چون آرمین در خانه بود که نمی توانست از ناهارش چشم پوشی کند.با خود گفت:عمرا.
همه سر میز بودند به جز آرمین خوشحال شد.. ولی دیری نگذشت که سر وکله او هم پیدا شد وباعث شد ترگل اخمی ناخواسته بر پیشانی بنشاند.از بد شانسی تنها صندلیه خالی هم یکی کنارعمه ودیگری کنار خودش بود ..آرمین هم صاف روی صندلیه کنار ترگل نشست.همه مشغول صرف ناهار بودند که ترگل ناخداگاه زیرچشمی محو غذا خوردن آرمین شد که با چه ارامشی غذایش را می خورد.انقدر مودب وزیبا لقمه را به دهان می برد که ترگل به جای اینکه حواسش به غذا خوردنش باشد بی اختیار به غذا خوردن او خیره شده بود.ولی از انجایی که هر کس مشغول بود متوجه این حرکت ترگل نشده بودند.
ترگل حرصش گرفته بود که نمی توانست الان هم یک آتویی چیزی از او بگیرد.ولی ناگهان چشمش به نمکدانی که درست کنار دست آرمین بود افتاد.لبخندی شیطانی زد.کاملا حواسش را به آرمین جمع کرد ودرست وقتی که آرمین برای برداشتن پارچه اب دستش را دراز کرد... ترگل هم به ارامی نمکدان را برداشت وبه سرعت نور سرش را شل کرد ودوباره ان را گذاشت کنار دست آرمین.آرمین نیمی از غذایش را خورده بود ولی به نمکدان دست
نمی زد واین بیشتر حرص ترگل را بالا می اورد ..ولی بالاخره صبرش نتیجه داد و آرمین نمکدان را برداشت تا بر روی سالادش کمی نمک بزند.ولی همین که نمکدان را کج کرد با همان تکان اول درش باز شد وتمام نمک های داخلش درسالادش سرازیر شد.
با صدای وای گفتنه آرمین همه سرها بالا امد وهمه نگاه ها به او خیره شد.آرمین حاضر بود قسم بخورد که وقتی همان اول که هنوزغذایش را شروع نکرده بود نمکدان را برداشته بود در ش محکم بود. ولی حالا...با خودش گفت:اخه چطور ممکنه؟من که ...
و با تردید به ترگل که در کمال ارامش خودش را بی تفاوت نشان می داد و با لذت مشغول غذا خوردن بود نگاه کرد.حسی در وجودش می گفت :کار کاره خودشه.
مریم خانم که دست آرمین راخشک شده درحالی که همان طورنمکدانه خالی را دست داشت دید با شرمندگی گفت:وای پسرم چی شد؟..من که در نمکدونا رو محکم بسته بودم؟
آرمین به خاطر اینکه زن دایی اش بیش از این احساس شرمندگی نکند گفت:نه زن دایی تقصیر خودم بود.همون اول درش رو کمی شل کرده بودم که(وبه سالادش اشاره کرد وادامه داد:اینجوری شد.
اقا امیر گفت:پسرم بشقابت رو بده مریم تا برات دوباره سالاد بریزه.این که ناراحتی نداره.
مریم خانم سریع بلند شد وبشقاب آرمین را که پرازنمک شده بود را برداشت .. به اشپزخانه برد وبعد از شستنه ان سر میزاورد ودوباره برایش سالاد ریخت وبا مهربانی جلویش گذاشت.
آرمین:ممنون زن دایی تو روخدا شرمنده اینطوری شد؟
-نه آرمین جان این حرفا چیه؟غذاتو بخور از دهن افتاد.
ترگل دردلش از خنده ریسه رفته بود .درهمان حال با خود زمزمه کرد:اه اه چقدر هم خودشو لوس می کنه...خودشیرین.
وبه او خیره شد.. آرمین هم سرش را بلند کرد ونگاهشان درهم گره خورد. چیزی در نگاه آرمین بود که ترگل را مجبور کرد سرش را پایین بیاندازد .دوباره در دل گفت:یعنی فهمید کار منه؟(وبه خودش جواب داد:اخه دختره ی خنگ معلومه که می فهمه کار توه...اخه جز توکه کسی با این سر جنگ نداره.مثل اینکه خودش هم فهمیده من باهاش زیاد خوب نیستم که داشت اینجوری نگام می کرد.ولی حقش بود.
و در حالی که زیرچشمی او را نگاه می کرد ادامه داد:ولی خداییش عجب چشمایی داره ها مثل این می مونه که بخواد با چشماش ادم رو هیپپنوتیزم بکنه از بس نافذه .انگار می خواد به درون ادم نفوذ بکنه .
از این فکرش لبخندی ناخواسته بر لبانش نقش بست که از دید آرمین مخفی نماند او هم متعجب بود که این دختر چرا انقدر بااو بد تا می کند ولی خب ناخداگاه این حس را در آرمین به وجود اورده بود که هر عملی یک عکس العملی هم دارد ..زیر لب با خود زمزمه کرد: که اینطور ...خودت اینجوری دوست داری؟پس ترگل خانم منتظره اون عکس العمله باش.

خانواده ی عمواردلان برای شام خانه ی امیردعوت بودند.ترگل از بعد ازناهاردیگرازاتاقش خارج نشده بود.در حالی که روی تختش دراز کشیده بود به این فکر می کرد که امشب باید علاوه بر وجود مزاحمی چون آرمین ...شیوا را هم تحمل کند.با این فکر پوزخندی زد واز روی تختش بلند شد .به سمت کمد لباس هایش رفت.با اینکه از وجود این دو موجود مزاحم در مهمانی ناراحت بود ولی در هیچ حال حاضر نبود بد به نظر برسد.در همه حال به تمیزی وزیبایی اهمیت می داد.ولی هیچ وقت انقدر دران افراط نمی کرد که رویش کلمه وسواس گذاشته شود.. فقط در حدی متعادل بود وبس.
بلوزی آبی با استین های بلند که روی سینه اش طرح های زیبایی داشت انتخاب کرد.کلا رنگ آبی وسفید را بیشتر از رنگ های دیگر می پسندید.از داخل کلکسیون شلوارهایش یک جین سفید انتخاب کرد وپوشید.صندل های سفیدش را که با شکوفه های ابی تزیین شده بود را هم پایش کرد.موهایش را به زحمت شانه زد وهمان طور روی شانه هایش ریخت.ساده ولی زیبا... .
کمی کرم پودر ورژ صورتی ورژگونه ی گل بهی آرایشش را کامل کرد.با رضایت نگاهی به آینه انداخت .همان موقع صدای زنگ در خبر ازامدن مهمان ها داد.لبخندی زد واز اتاقش خارج شد.همزمان در اتاق مجاور هم باز شد وآرمین هم که حسابی به خودش رسیده بود از آن خارج شد.ترگل برای یک لحظه در جا خشکش زد وبه او خیره شد.درست کاری که آرمین در همان لحظه انجام داد.هر دو بدون آنکه حرفی بزنند به سرتاپای همدیگر نگاه
می کردندوهیچ ایرادی هم نمی توانستند از همدیگربگیرند.آرمین هم شلوار جین ابی نفتی وبلوز سفید پوشیده بود که به زیبایی جذب بدنش شده بود وعضله های محکم ومردانه اش را به نمایش گذاشته بود.هیکل ورزیده ومتناسبی داشت .همزمان نگاهشان در هم گره خورد به ثانیه نکشید که ترگل نگاهش را دزدید .خواست از کنارش رد شود که با صدای آرمین میخکوب شد.
آرمین:ببینم ..این خانمه زیبایی که یه دفعه جلوم ظاهر شد..همون ترگل کوچولویی نیست که با اصرار از من می خواست براش کتاب داستان بخرم؟
ذهن ترگل به سالهای قبل رفت درسته اون زمان ترگل رابطه خوبی با آرمین داشت وهر وقت هوس کتاب های داستان می کرد یک راست می رفت سراغ آرمین ..ولی الان...
ترگل قیافه ای متعجب ودرعین حال بی تفاوتی به خود گرفت ورو به آرمین گفت:چه
حافظه ی خوبی دارید.مطمئنا چیزای دیگه هم یادتون مونده نه؟
آرمین با تعجب نگاهی به او انداخت وگفت:کدوم چیزا؟
ترگل با شیطنت لبخندی زد وگفت:یعنی نمی دونید؟
آرمین که بیشتر کنجکاو شده بود گفت:نه نمی دونم. داری در مورد چی حرف می زنی؟
ترگل در حالی که به سمت پله ها می رفت با شیطنتی که در صدایش موج می زد گفت:مهم نیست شاید بعدا یادت بیاد.
از قیافه ی متعجب آرمین که شبیه علامت سوال هم شده بود خنده اش گرفته بود.هنوز قدم اول را بر روی پله ها نگذاشته بود که دستش کشیده شد.با ترس برگشت وآرمین را در یک قدمیه خود دید .در حالی که انگشتان مردانه اش بازوی ظریفه ترگل را محاصره کرده بودند با لبخندی بر لب به ترانه خیره شده بود.ترگل با دیدن او در ان حالت اخمی کرد وگفت:به چه حقی دست منو گرفتی؟ ولم کن.(ودر همان حال تقلا می کرد تا دستش را آزاد کند ولی در مقابل آرمین باید زورش بیشتر از اینها می بود.
-ولم کن ..بهت می گم ولم کن...اااااه..
ولی آرمین با همان لبخند در کمال خونسردی نظارگر تقلای او بود.نمیدانست چرا از اینکه او اینطور حرص می خورد وجوش می زند حسی خوش بهش می داد.تا اینکه ترگل خسته شد ودر حالی که نفس نفس می زد گفت:خیلی خب بگو چی می خوای.. که اینطوری منو چسبیدی در نرم.
صدای ارام ولی گیرای آرمین در گوشش پیچید:هیچی دخترعمه فقط کنجکاوم بدونم اون چیزچی بوده؟
ترگل خودش را به آن راه زد وگفت:کدوم چیز؟
-همون چیزی که من یادم رفته ولی تو خوب یادته .
ترگل با تردید نگاهش کرد در اصل منظورش چیزخاصی نبود فقط می خواست چیزی گفته باشد ویک جوری حالش را بگیرد. ولی الان...
در دل با خود گفت:ای خداجون نجاتم بده .حالا من چیز از کجام بیارم تحویله این غول تشن بدم؟..بابا ولم کن من چیز ندارم به خدا...یه غلطی کردم یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی؟خداجون خواهشی که ازت دارم منو پیش این کنف نکن.اگه بفهمه چیزی درکار نبوده حتما تا آخر مهمونی میشم مزحکه ی دستش...
وقتی چشمان منتظر آرمین را خیره به لبهای خود دید فهمید چاره ای ندارد. در حالی که لبش را با زبان تر می کرد.. دهان باز کرد تا اعتراف بکند که صدای مادرش هر دویشان را از جا پراند.
مریم خانم:ترگل دخترم پس چرا نمیای؟
ترگل در حالی که لبخندی بزرگ بر لب داشت دید دست آرمین از دور بازویش اول شل شد وبعد هم برداشته شد.ترگل با خوشحالی در دل خدا را شکر کرد ودر حالی که باز نگاه شیطانش را بازیافته بود به آرمین نیم نگاهی کرد وگفت:برو بشین خودت فکر کن ببین اون چیز چی بوده پسر عمه...می بینی که مامان جونم داره صدام میکنه پس وقت ندارم برات قصه تعریف بکنم با اجازه.
وبا همان لبخند از پله ها پایین رفت وبه خانواده عمویش پیوست.ولی آرمین با تعجب به مسیری که ترگل طی کرده بود نگاه می کرد.زمزمه کرد:یعنی منظورش چی بود؟نکنه سرکارم گذاشته بوده؟...(و وقتی به یاد رنگ پریدگیه ترگل افتاد که چگونه تقلا می کرد از چنگ او نجات پیدا کند لبخند کم رنگی زد و گفت:حتما این وروجک منو بازی داده وگرنه من فقط اون زمان هم تو خرید کتاب کمکش می کردم وسر جمع هفته ای 2 بار هم نمیدیدمش...پس.. واه کوتاهی کشید ولی لبخندش را همچنان روی لب حفظ کرد.
از پله ها پایین آمد.در دلش به شیطنت کودکانه ی ترگل می خندید وآثارآن لبخنده کمرنگی بود بر لبانش...
ترگل کنار شهاب نشسته ومشغول صحبت با او بود.شیوا وشیدا هم در کنار هم نشسته بودند ودر سکوت به حرف های پدرشان که در مورد وضعیت اقتصادی بازارفرش بود گوش
می دادند.
شیوا مثل همیشه بدون آنکه به روی خود بیاورد که قبلا با ترگل بحث وجدالی داشته با همان خونسردیه ذاتی خود روی مبل نشسته بود وگاهی به ترگل وشهاب نگاهی می انداخت وحواسش به همه جا بود.شیدا هم با همان اخم همیشگیش به صحبت های پدرش گوش می داد وهر از گاهی سری تکان میداد ..ان هم ازروی خالی نبودن غریزه بود که ابراز وجودی کرده باشد.
با پایین امدن آرمین از پله ها عمو صحبتش را قطع کرد وهمزمان اخم های شیدا هم باز شد ولی همان اخم بر چهره ترگل نشست.همه ی نگاه ها به جز ترگل به آرمین دوخته شده بود.شیوا مثل همیشه دوباره حس فضولیش به قول ترگل.. گل کرده بود وموجب این نگاهه خیره شده بود .انگار تمام خبرهای دنیا در وجود آرمین نهفته بود که آنطور بی پروا نگاهش می کرد.
شیدا هم از همان لحظه ای که آرمین را در فرودگاه دیده بود حسی به او پیدا کرده بود که موجب شده بود فقط در مقابل آرمین آن اخم وغرور را زیر پای بگذارد.شهاب با شیطنت آرمین را نگاه کرد وچشمکی بامزه نثارش کرد که با این کارش باعث شد لبخنده آرمین
پررنگتر شود.بزرگترها هم که با دیده ی تحسین و مهربانی نگاهش می کردند.آرمین با متانت خاص خودش در حالی که دیگر از ان شیطنت درنگاهش اثری نبود با دایی اردلانش و زن دایی یلدا سلام واحوال پرسی کرد.به شیوا وشیدا فقط سلامی کرد ودر کنار شهاب نشست وبا او مشغول صحبت شد.بزرگترها هم که انگار آرمین برایشان مانند پیام بازرگانی ای بود میان بحثشان.. حالا دنباله ی موضوعه قبل را در پی گرفته بودند.ولی این وسط نگاه شیدا بود که همچنان بی پروا روی آرمین قفل شده بود ودیگراثری از آن اخم همیشگیه روی پیشانیش نبود.ترگل ناخداگاه تمام حواسش جمع حرف های بین شهاب وآرمین شده بود.
شهاب با لبخند روبه آرمین گفت:خب پسر عمه جان تعریف کن ببنیم این مدت که تو ولایته غریب بودی چکارا می کردی ؟...ببینم واسه خودت زندگی وزن وبچه تشکیل دادی یانه؟
آرمین با لبخند گفت:نه بابا زن وبچه کجا بود؟کار خاصی نمی کردم...تا چند سال که درسم رو می خوندم تا رسیدم به اینی که الان می بینی...
-ببینم دکی جون یعنی الان امپول هم بلدی بزنی؟
آرمین خنده اش گرفته بود ولی گفت:واسه ی چی می پرسی؟می خوای امپول بزنی؟!
شهاب در حالی که کمی از آرمین فاصله می گرفت گفت:نه پسر عمه جون مگه از جونم سیر شدم؟مگه تو نمی دونی من از امپول به اندازه نیش مار بدم میاد؟وامونده هر دوتاش هم درد داره هم اثردرد تا مدتها تو ادم می مونه.
آرمین با همان خنده گفت:بدت میاد یا می ترسی؟پسر..واقعا توبا این قد وهیکل هنوز از امپول می ترسی؟من گفتم تا الان فرجی شده و تو این عادت بدت رو ترک کردی.اخه یعنی چی که همیشه از امپول فرار می کنی؟مگه بچه ای؟
-آرمین باور کن اصلا دست خودم نیست.همین که سرنگ امپول رو می بینما روح از بدنم جدا میشه.تا او سوزن ازتنم بیرون بیاد من هزار بار می رم اون دنیا وبر می گردم.در ضمن مگه نشنیدی که می گن ترک عادت موجبه مرگه؟
شیوا که به حرف های انها گوش می داد گفت:داداشی چرا ضرب المثل رو عوضی می گی؟می گن ترک عادت موجبه مرضه نه مرگ.(رو به آرمین ادامه داد: حاضره دو تا گونی قرص وشربت بخوره هاولی یه دونه امپول ناقابل نثار تن عزیزش نکنه.
شهاب گفت:بیا دو کلوم هم از مادرشوهر عروس بشنو...تو باز گوشاتو اینجا جا گذاشتی؟اخه به تو چه که سرتو کردی تو بحث ما ؟..اخه دختر جان شاید ما بخوایم چند کلام حرف خصوصی بزنیم وشما نباید بشنوی .تازه امپول برای من حکمه مرگ رو داره نه مرض گرفتی؟...
شیوا:خیلی خب بابا.. حالا چرا ترش کردی؟ مگه من چی گفتم؟
آرمین با لبخند رو به شهاب گفت: راستی تو چرا هنوز زن نگرفتی؟
شهاب اه بلند بالایی کشید وبعد مانند جوانی که همه چیزش را از دست داده و به اخر خط رسیده به صدایش غم داد وگفت:یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها... که عشق آسان نمود اول ولی تالار و شام و عاقد و عکاس و آرایشگر و لباس و تاج و کفش و کیف و از همه
مهمتر سکه وآینه شمعدان و ساعت و سرویس طلا ..اونم از اون سرویس خوشگلها که همچین سنگیین منگینه هااا...(وبا اه ادامه داد: و از این جور مشکلها...بله آرمین جون اینه..
همه داشتند می خندیدند ..حتی شیدا هم به خاطرحضور آرمین لبخند ماتی بر لب داشت.
آرمین با همان خنده گفت:ولی تو که وضع مالیت توپه پس دیگه غمت چیه؟
شهاب به سمتی اشاره کرد وگفت:غمم اونه.
همه مسیری را که انگشت شهاب به سمتش اشاره شده بود را با چشم دنبال کردند وباکمال تعجب به دیوار اشپزخانه رسیدند.
آرمین با تعجب وخنده گفت:شهاب جان دردت اشپزخونه است.نکنه خونه ات اشپزخونه نداره.
شهاب خندید و سکوت کرد. ولی نگاهش همچنان به ان دیوار بود انگار صورت زیبا و
بانمک نگین را در قاب سفید ان دیوار می دید.ترگل با لبخند به شهاب نگاه کرد خوب
می دانست منظور شهاب چیست.آن سمت درست مسیر خانه ی نگین بود..که کسی از وجودش اگاه نبود.
شهاب با نشستنه دستی بر روی شانه اش از آن حالت خارج شد و آرمین را دید که دستش را روی شانه اش گذاشته وبا لبخند نگاهش می کند.انگار راز ان چشمها را خوانده بود.. با لبخندی برادرانه به شهاب نگاه می کرد.ولی شهاب تنها به لبخندی کم رنگ بسنده کرد.
نگاه آرمین به ترگل افتاد ودر همان لحظه هم ترگل نگاهش کرد .ولی با اخمی غلیظ که برای یک لحظه آرمین خشکش زد.اخر چرا این دختر با او اینگونه رفتار می کرد؟یاد شاهکار ظهرش افتاد ولبخندی شیطنت امیز روی لبش نقش بست.فکری در ذهنش جرقه زد.اگر او لج باز بود.آرمین هم پسر عمه اش بود ولج بازتر.هر چه باشد تجربه اش از ترگل
بیشتر بود ومی دانست با او باید فعلا مثل خودش تا کند.. تا ترگل کم کم پی به رفتارش ببرد
می دانست ترگل فعلا دل خوشی از او ندارد ونرم نمی شود .ان را از نگاهش خوانده بود ولی دلیلش را نمی دانست .اهسته چیزی در گوش شهاب زمزمه کرد که شهاب هم مانند او لبخندی
شیطنت امیز زد وبعد هم با هم وارد اشپزخانه شدند.ترگل با نگاهش انها را تا اشپزخانه دنبال کرد ودر دل گفت:این دوتا چشونه؟چرا رفتن اونجا؟
من از اینکه فرزندانم. در آینده چه مامان باحالی دارن بهشون غبطه میخورمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر اتشي ، MONA-GH ، جيمزباند ، دختر اتش ، OGAND$ ، صنوبر ، **zeinab** ، ملودیv ، الوالو ، -Demoniac- ، atrina81 ، نرسا ، میا
#4
باز هم هست؟
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos
#5
اره میذارم
من از اینکه فرزندانم. در آینده چه مامان باحالی دارن بهشون غبطه میخورمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط MONA-GH
#6
ممنون خیلی خوب بودBig Grin
اکنون گور او را بس است




آنکه جهان اورا کافی نبود
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos ، sub fc
#7
ممنون يك چهارمشو خوندم بقيش روزاي بعد
رمان قصه عشق ترگل (خنده دار وعاشقانه) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos
#8
ممنونHeart
.HuhHuh






دنیاچه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط arooos
#9
آرمین وشهاب وارد اشپزخانه شدند کسی نبود.. نفس راحتی کشیدند .آرمین بلافاصله به سمت یخچال رفت.شیشه های نوشابه را یکی یکی بیرون اورد ورو به شهاب با چشمک گفت:یاالله شروع کن. می خوام ببینم توی این بازوهای پفکیت چقدر زورخوابیده.
شهاب سریع منظورش را گرفت وهر کدام از نوشابه ها را با تمام قدرت تکان می داد.وقتی کارش تمام شد آرمین انها را داخل یخچال گذاشت.همان موقع مریم ویلداوترگل وارد اشپزخانه شدند.که با وارد شدن ترگل شهاب وآرمین لبخند زدند.ترگل با تعجب نگاهشان کرد وگفت:چتونه؟دارید به من می خندید؟
شهاب در همان حال گفت:نه دختر عمو کی جرات داره به شما بخنده.این لبخند هم به خاطر گل وجود شما بود وگرنه منظوری در کار نبوده.
ترگل می دانست که هر وقت شهاب با او اینگونه حرف بزند حتما کاسه ای زیر نیم
کاسه اش است.ولی هر چه کرد نتوانست رازی را که در چشمان آرمین وپشت لبخند شهاب پنهان شده بود را بفهمد.خواست دیس برنج را بردارد که شهاب سریع ازش گرفت وگفت: شما برو بشین ترگل جون مگه منو این هرکول مردیم که شما کار کنی؟توبا خیال راحت برو بشین سر میز ما هستیم... برو.
ترگل نگاهی مشکوک به شهاب انداخت.سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد.از حربه همیشگیش استفاده کرد وبا معصومیت به آرمین وشهاب نگاه کرد.شهاب که به خوبی ترگل را می شناخت ..گولش را نخورد ولی.... آرمین محو صورت معصوم ترگل شده بود که با ان معصومیت صورتش را زیباتر جلوه می داد.حس کرد اصلا دوست ندارد بلایی برسرش بیاید .پشیمان بود که می خواست ان کاررا با او بکند.حتی برای لحظه ای از خودش بدش امد.سعی کرد دیگر نگاهش نکند ولی مگر میشد چشم از ان صورت ملیح برداشت.ترگل که دید
نمی تواند در شهاب نفوذ کند ...زیرا دستش به راحتی برای او رو شده بود.. پس بر خلاف میلش به سمت آرمین رفت وبا همان نگاه به خیره شد که برای یک لحظه ضربان قلب آرمین بالا رفت.احساس می کرد امکانش هست که هر ان از سینه اش بیرون بزند.دستانش به لرزش افتاده بود. چشمان ان دختر داشت با او چه می کرد؟
صدای شهاب ترگل را متوجه او کرد:حالا ترگل جون اگه می خوای کاری بکنی میتونی بری نوشابه ها رو بریزی تو پارچ.
ترگل با سر تایید کرد وبه سمت یخچال رفت .متعجب بود که نگاهش روی آرمین تاثیری نداشته.ولی همین که خواست در نوشابه را باز کند با صدای نسبتا بلند آرمین دستش همان طور خشک شد.
-آرمین:صبرکن.
شهاب که فهمیده بود آرمین الان کار را خراب می کند با آرنجش اروم زد توپهلویش و
زیرلب طوری که فقط آرمین بشنود گفت:کوفت...دیوونه بذار باز کنه دیگه.گول نگاشو نخور.اون همیشه همین کارو می کنه.(وبلند تر گفت:چرا صبر بکنه آرمین؟الان نوشابه ها گرم میشه اینو ول کن ترگل بازش کن تا منم برم یخ بیارم بریزیم توش زود باش دیگه.
ولی آرمین اگر می خواست ان نگاه را هم انکار کند.. ضربان قلبش را نمی توانست نادیده بگیرد ..نه نمی توانست...
به سمت ترگل رفت نوشابه را از دستش گرفت و در حالی که به ترگل خیره شده بود با لحنی بی نهایت ارام وگیرا که کاملا ترگل را جذب خود کرده بود گفت:نمی خواد بازشون بکنی تو همون دیس برنج ها روببری کافیه. من اینا رو بازش می کنم.
ترگل سعی کرد چشم از آن نگاه.. که حرف ها داشت بگیرد ودر همان حال گفت:چرا؟خب خودم هم می تونم بازشون کنم لازم نیست شما این کارو بکنید.
شهاب در سکوت به انها نگاه می کرد ومنتظر بود ببیند کدام یک پیروز میدان می شود آرمین یا ترگل...
آرمین زیر لب گفت:لج نکن دختر.. تو برو همون دیس رو ببر .اصلا نمی خواد برو بشین منو شهاب هستیم.
ترگل که عادتش بود هر چی بیشتر او را از کاری منع می کردند بیشتر راغب می شد همان کار را انجام دهد با لجاجت نوشابه ی سیاه را از دست آرمین کشید وگفت:بده به من...شما خودت برو بشین. این کاره خانماست نه اقایون.
در همان حال مریم خانم ویلدا با ظرف سالاد از اشپزخانه خارج شدند.آرمین که لجاجته ترگل را دید پوزخندی زد واینبار در چشمان ترگل خیره شد وگفت:بهت می گم نمی خواد بازش کنی.(و نوشابه را از دستش کشید .ولی ترگل ان را گرفت وبه سمت خودش کشید.شهاب هم با لبخند به کشمکشه میان انها نگاه می کرد ولذت می برد.
بالاخره ترگل موفق شد نوشابه را از دست آرمین بگیرد .چند قدم از او دور شد وبا لبخند پیروزمندانه ای گفت:من درشو بازمی کنم تا ببینم کی می تونه حرف بزنه.
و با یک حرکت درش را باز کرد و....
با جیغ ترگل همه ریختند توی اشپزخانه وبا چشمانی گرد شده به او که از سر تا پاش نوشابه می چکید نگاه کردند.تمام صورت ولباس هایش نوشابه ای شده بود.با خنده ی بلند شهاب از شک خارج شد .به سمت آرمین رفت وبا نفرت در چشمانش خیره شد.ولی آرمین با لبخندی که سعی در برطرف کردنش داشت سرش را مانند بچه های خرابکار پایین انداخت وگفت:من که گفتم بازش نکن.
ولی ترگل در ان لحظه فقط با تنفر نگاهش می کرد وبا صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت:خیلی نامردی...مطمئن باش بلایی به سرت میارم که تا عمر داری نتونی فراموشش کنی.ببین با من چکار کردی؟
شهاب کنار گوش ترگل گفت:هر چی عوض داره گله نداره.
ترگل فهمید آرمین موضوع ظهر را برای شهاب تعریف کرده.. ولی باز هم انها حق نداشتند با او اینگونه رفتار کنند.با حرص چشم غره ی غلیظی به شهاب کرد وبه سرعت از اشپزخانه خارج شد.کسی حرفی نمی زد ولی عمه عاطفه با آخم به آرمین نگاه می کرد.امیر و اردلان با لبخندی محو از اشپزخانه خارج شدند امیر می دانست که آرمین کار ترگل را تلافی کرده.همان موقع سرناهار به خوبی فهمیده بود که کار..کاره ترگل است به هر حال پدر بود ودخترش را بهتر می شناخت.قضیه را برای اردلان هم تعریف کرد وهر دوبه شیطنت های انها خندیدند.شیدا با پوزخندی مسخره از اشپزخانه خارج شد .شیوا هم در همون حال که هنوز از اتفاقاتی که افتاده بود.. بهت زده و متعجب بود به دنبال خواهرش رفت.مریم خانم ویلدا خانم بدون اینکه به روی خودشان بیاورند با دیس برنج از اشپزخانه خارج شدند و وقتی وارد حال شدند به روی یکدیگر لبخند زدند.انها هم دلیل ان رفتارها را
می دانستند.خب با سابقه ای که ترگل داشت جای تعجب هم نبود .ولی آرمین نمی خواست آن اتفاق بیافتد. ولی لجبازیه ترگل کار دستش داد.
شهاب همچنان کنار آرمین ایستاده بود.عمه عاطفه با همان اخم به سمت آرمین امدوگفت:پسرم این چه کاری بود با این طفلک کردی؟می دونی چقدر ترسید؟اگه خدایی نکرده بلایی سرش می اومد اون موقع دلت راضی میشد؟
آرمین همچنان سرش پایین بود و سکوت کرده بود خودش هم از کارش راضی نبود در دل گفت:ولی کاریه که شده...خداییش از پزشک این مملکت این کارا بعیده.
ولی آرمین از همان دوران نوجوانی شیطنت داشت.
شهاب برای دفاع از آرمین گفت:نترسید عمه جان ترگل به این کارا عادت داره.قرار نیست با دوتا چیکه نوشابه بره تو کما که...(و در حالی که صورت عمه اش را می بوسید گفت:شما حرص نخور عمه جون خدای نکرده رو صورتت چروک میافته.اینارو ولشون کن بذار مثله تام وجری بیافتن به جون هم ...فقط شما خودتو ناراحت نکن.
عمه با مهربانی صورت برادرزاده اش را بوسید ودر حالی که از اشپزخانه خارج میشد گفت:نمی دونم والله. فقط اینو می دونم جوونیه وهزار دردسر.شماها هنوز جوونید پس از جوونیتون استفاده کنید.(ودر حالی که به آرمین نگاه می کرد گفت:ولی از راه درستش نه اینکه اینو اونو سکته بدید.
در حالی که سرش را تکان می داد از اشپزخانه خارج شد.شهاب رو به آرمین که در فکر بود گفت:آرمین چرا تو فکری؟
آرمین نیم نگاهی به شهاب کرد وگفت:از یه چیز مطمئنم.
شهاب گنگ نگاهش کرد وگفت:منظورت چیه؟!
-می دونی... الان مطمئنم که ترگل این کار امشب منو حتما تلافی می کنه.
- از کجا می دونی؟...(ادامه داد:البته اینو می دونم که ترگل هیچ کاری رو بی جواب نمیذاره ولی ...تو می خوای چکار کنی؟
-من؟!قرار نیست من کاری بکنم.خودش باید برای خودش کاری بکنه.اون باید بتونه این حسه کودکانه ولجاجتش را در حد متعادل کنترل بکنه.ترگل دیگه یه دختر10 یا 15 ساله نیست اون باید کم کم بفهمه که این رفتارهاش دیگه داره دوره اش تموم میشه .
-یعنی تو با این روحیه ی شاد وشیطونش مخالفی؟
-نه اصلا ..ولی همون طور که گفتم من فقط در حد متعادلش رو باهاش موافقم وگرنه شیطنت کمش وسالمش خوبه.شاید بگی خود من هم امشب داشتم همون کار بچگانه رو انجام میدادم ولی من می خواستم بهش بفهمونم که تلافیه کار دیگران فقط بازتابش برای خود ادمه وامکان داره دردسر بزرگتری رو به وجود بیاره...البته درسته در وجود همه یه شیطنت ..حالا چه کم چه زیاد هست.ولی باید بشه کنترلش کرد وگرنه این خود ما هستیم که آسیب می بینیم.(با خنده ادامه داد:دیدی که همون کاری رو که من با ترگل کردم بازتابش به خودم برگشت والان حسابی عذاب وجدان دارم...ولی باز من سعی کردم از اون کار منعش کنم.ولی خودش نخواست.پس تا خودش نخواد نمی تونه کنترلی روی شیطنتاش داشته باشه.
-آرمین تو مطمئنی متخصصه قلبی؟
آرمین خندید وگفت:اره مطمئنم...ولی خب کتاب زیاد مطالعه می کنم.در ضمن تجربه ام هم بیشتره.ببینم ترگل تو دانشگاه چطوریه؟
شهاب کمی فکر کرد وگفت:من خودم که نمی دونم ولی از چیزهایی که از زن عمو شنیدم مثل اینکه ترگل تو دانشگاه استاداش وهمکلاسی هاشو زیاد اذیت می کرده.البته نه از اون اذیت هایی که بد وخطر ناک باشه ها نه دیگه انقدر هم بچه نیست...فقط در حد همون شیطونی وهیجاناتش...سر همین شیطنتاش استاداش مرتب شاکایتشو به حراست می کردند و این وسط استادی هم به اسم استاد زارع بوده که این زیادی با ترگل لجه حتی دیر اومدنه ترگل رو هم پای شیطنتاش میذاره ومرتب راپورتش رو به حراست می داده.اولش فقط بهش اخطار دادن.. ولی بعد که دیدن فایده نداره از بعضی از درس هاش حذفش کردند.که باز هم تاثیر نداشت.وبیشتر مواقع اینطور که زن عمو می گفت..
صبح هاخواب
می مونه.اینبار بهش می گن که اگه دیگه بخواد به این کاراش ادامه بده با اینکه از اون بچه درس خوناس.. ولی مجبور میشن اخراجش کنند.البته ترگل می دونسته که اینکار امکان نداره واون حرفشون فقط در حد یه اخطار بوده ولی اینبار یه کم می ترسه وبه کل شیطنتاشو میذاره کنار .ولی خب خوش خوابیش دیگه دسته خودش نبوده...نمیتونسته ترکش بکنه .ولی همچنان از این استاد زارع می ترسه چون فقط اونه که هنوز بهش گیر می ده...
-ماشاالله پسر توچقدر اطلاعات داشتی ومن نمی دونستم.تواینارواز کجا می دونی؟
-همه رو از زن عمو شنیدم ؟
-اخه به این دقیقی؟مگه میشه؟
-خب بیشترش رو هم از زبون شیوا شنیدم.اخه ایشون به خانم مارپل مشهورن.
آرمین خندید که همان موقع صدای عمو امیر به گوششون رسید:بچه ها پس چرا نمی آید ؟غذا از دهن افتاد.
شهاب وآرمین از اشپزخانه خارج شدند.ترگل لباس هایش را عوض کرده بود وبا اخم غذاشو می خورد.آرمین تصمیم گرفت در اولین فرصت ازش معذرت بخواد.آن شب تصمیم گرفته شد ..که برای 2 شبه دیگر به مناسبت ورود عمه عاطفه وآرمین مهمانی بگیرند وتمام فامیل دورهم جمع شوند. برای پنجشنبه ی هفته ی آینده قرار شمال را گذاشتند.که این باعث خوشحالیه آرمین شد.ولی همین که چشمش به قیافه ی ناراحت وگرفته ی ترگل افتاد دلش لرزید وبه کل خوشحالی اش را فراموش کرد .

فصل چهارم
ـ ترگل بلند شو مادر ..صبحونه همین طور رو میزه.بلند شو من امروز کلی کار دارم.
- با صدای مامان اروم چشمامو باز کردم.یه امروز که کلاس نداشتم هم نمی تونستم با خیال راحت بخوابم.در حالی که هنوز گیجه خواب بودم با کشیده شدن پتو از روم..توجام سیخ نشستم وبه مامانم که پتوم تو دستاش بود نگاه کردم.
گفتم:ااااه..مامی جون بذار بخوابم دیگه.شما کار داری چرا منو اول صبحی بیدار می کنی؟
مامان که داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:پاشو دختر.. انقدر تنبل نباش من امروز کلی کار ریخته رو سرم.تو هم باید کمکم بکنی.بیا پایین صبحونه اتو بخور...(و در حالی که نیم نگاهی بهم می کرد گفت:بهت می گم بلند شو..چرا منو بروبر نگاه می کنی؟پایین منتظرم.زودباش.
واز اتاق بیرون رفت.منم که دیدم هم خواب از سرم پریده وهم چاره ای جر اطاعت ندارم مجبور شدم دیگه به خواب فکرهم نکنم.ولی نگاه پر از حسرتم روی تختم مونده بود.لباسم رو عوض کردم و موهامو شونه زدم وبعد از اینکه دست وصورتم رو یه ابی زدم تا خواب کاملا از چشمام بپره..رفتم تو اشپزخونه.به جز مامانم و عمه کسی نبود.
-سلااام .صبح دل انگیزتون بخیر.
عمه:سلام عزیزم.صبح تو هم بخیر.
مامان:سلام ترگل ..بشین تا برات چای بریزم.
برام چای ریخت وگذاشت جلوم وهمون طور هم که از اینور اشپزخونه می رفت اونور وبه کاراش می رسید گفت:زودباش ترگل بخور که باهات کلی کار دارم.
تو دلم اشهدم رو خوندم می دونستم هر وقت مامانم اینو بهم بگه یعنی رسما باید جای کوزت رو براش پر بکنم.منه بدبخت هم که حرف گوش کن..دیگه کاری نمی تونستم بکنم.دیدم از پسرعمه ی گرام خبری نیست با اینکه دوست نداشتم در موردش چیزی بپرسم ولی خب از طرفی هم نمی تونستم این حس کنجکاوی روندید بگیرم.لقمه رو قورت دادم وگفتم:اقای دکتر تشریف ندارن؟
مامانم با تعجب نگام کرد... ولی عمه با مهربونی جوابم رو داد وگفت:نه عزیزم رفته بیمارستان؟
-بیمارستان؟!
-اره ..وقتی هنوز امریکا بودیم یه دوستی داشت به اسم دکتر شفیع اون همه ی کاراشو تو ایران براش درست کرد تا بتونه وقتی اومد اینجا تو یه بیمارستان مشغول به کار بشه.الان هم رفته مدارکشو ارائه بده وبا محیطش ورییس اونجا اشنا بشه.
زیر لب به طوری که کسی نشنوه گفتم:اااا نه بابا..پس آرمین خان فکر همه جاشو هم کردند.چه هوا خودشو داره.هه...
عمه عاطفه رو به مامانم گفت:مریم جون داداش تونست خونه ای همین اطراف برامون پیدا بکنه؟
-هنوز داره می گرده عاطفه جون..می شناسیش که چقدر بدپسنده تا اون چیزی رو که به دلش بشینه رو پیدا نکنه دست بردار نیست.
-ببخشید تو رو خدا این چند روز هم شما رو حسابی می ندازیم تو زحمت..ایشاالله اگر عمری باقی بود حتما جبران می کنم.
مامان با لبخند.. اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه عاطفه جون..تو رو خدا اینجوری نگید ناراحت میشم.اینجا خونه ی خودتونه.اصلا لازم به جبران نیست شما همین که ما رو قابل دونستی واینجا موندید برای ما خودش یه جور جبرانه.ایشاالله سایه ات همیشه بالای سر آرمین جون باشه ویه زن خوب براش پیدا کنی.
-تو لطف داری عزیزم.
من هم تو سکوت به تعارف تیکه پاره کردنه اونا نگاه می کردم و صبحانه ام رو
می خوردم.بعد هم مامی جونم وقتی به همه ی فامیل خبر اومدن عمه عاطفه وآرمین رو داد همه روبرای مهمونی فرداشب دعوت کرد.که این خودش 2ساعت وقت برد.
اکرم خانم برای کمک اومده بود خونمون .هراز گاهی روزهای پنجشنبه ..جمعه که تو خونمون مهمونی ترتیب می دادیم ..برای کمک اکرم خانم می اومد اینجا.
*********
با خستگیه فراوووووون افتادم رو مبل.وای خدا دارم از کمر درد میمیرم.اخه من ..بابام کلفت بوده یا مامانم؟خب همین اکرم خانم بس بود دیگه.ولی اکرم خانم بیچاره هم کلی خسته شدا.حتما باید مامان همین امروز تسته خونه داری رو ازم می گرفت؟..
-ترگلم خسته شدی؟
به مامان که با یه لیوان اب پرتقال بالا سرم وایساده بود نگاه کردم وگفتم:نه مامی جون خستگی چیه؟اصلا الان خستگی معنا نداره...(تا مامان اومد لبخند بزنه ادامه دادم:رسما دارم میمیرم.دارم تلف میشم.3 ساعته تموم روی این دوتا پای بدبختم وایسادم شیشه پاک
کردم.اخه من می خوام بدونم مهمون که میاد خونه ی ادم چکار به شیشه ها داره؟چرا منه بدبخت باید برای اینکه اون قوم تاتار می خوان برای 2 ساعت بیان اینجا خودمو قربونی بکنم ؟
مامانم با اخم اب پرتغال روداد دستم وگفت:دختر جون مگه صدبار بهت نگفتم اینجوری حرف نزن ..خوب نیست؟قوم تاتار دیگه چیه؟تازه کارکردن برای زن عار نیست که تو اینجوری اه وناله راه انداختی.بلند شو برو یه دوش بگیر ولباس عوض کن الاناست که دیگه پدرت وآرمین بیان.بلند شو.
با خستگی بلند شدم ولی قبل از اینکه برم اتاقم محکم صورت مامی رو بوسیدم وبغلش کردم.
-مامی جونم عاشقتممممممم.
مامان در حالی که می خندید منو از خودش جدا کرد وگفت:برو دختر کم زبون بریز...برو دیگه دیر شد.
-چشم.
وبه سمت اتاقم رفتم.یه دوش اب گرم گرفتم که حسابی سرحالم اورد .لباس پوشیدم و موهامو به زحمت خشک کردم.وقتی دیدم دیگه کاری نمونده از اتاق اومدم بیرون.بابا وآرمین اومده بودند وتو پذیرایی داشتند حرف می زدند.همون جا وایسادم .هنوز به شدت از دسته آرمین ناراحت وعصبانی بودم اون حق نداشت با من اون کارو بکنه..به چه حقی هنوز از گرد راه نرسیده می خواد با من مقابله کنه؟..ولی خب..درسته که منم کار درستی نکردم ولی بازم..اصلا حقش بود..(وبعد با خودم گفتم:واقعا حقش بود؟..اره بود..نه نبود...
حالا هر چی ولش کن...ای خدا چرا نمی تونم اونو هم مثل بقیه حرصش بدم؟چرا اون برعکس بقیه کارامو تلافی می کنه؟چراااااااا..وای که چقدر من از دست این بشر حرص می خورم.تا این بخواد از این خونه بره منه بدبخت کمه کم 3 تا سکته ی ناقص می زنم..(با خنده به خودم گفتم:خیر سرش دکتر قلبه ولی تو سکته دادنه ادما استاده.
با صدای مامانم از جام پریدم وبا ترس نگاش کردم.
-دختر چرا با خودت می خندی؟
-چیزه...یعنی چیزه مهمی نیست.همینجوری..
-وا همینجوری می خندیدی؟حالا چرا اینجا وایسادی.بروبه پدرت وآرمین بگو بیان برای ناهار.
وخودش رفت تو اشپزخونه.منم با یه نفس عمیق رفتم تو پذیرایی که همزمان صحبتاشون قطع شد.به آرمین نگاه هم نکردم .در حالی که صورتم سمته بابا بود گفتم:مامان گفت بیاید برای ناهار.
بابا با لبخند از روی مبل بلند شد ورفت.منم خواستم پشت سرش برم که آرمین دستمو گرفت.وای خدا باز این مثله کنه منو چسبید.هنوز نگاش نمی کردم.ولی همین که صداش تو گوشم پیچید ضربانه قلبم رفت بالا.
آرمین:ترگل نگام کن.
تو دلم گفتم :نمی کنم.
این بار لحنش جدی شد وگفت:ترگل گفتم به من نگاه کن.
باز هم تو دلم گفتم:نمی کنم تا دق کنی مرتیکه ی...
ولی با صدای پر از خشمش که عصبی هم بود خشکم زد:مگه بهت نمی گم منو نگاه کن؟
و موچ دستمو محکم فشار داد.که صدای آخم بلند شد.دیگه لجبازی رو جایز ندونستم.این که حالیش نبود یهو دیدی مچمو شکست.با تردید نگامو بهش دوختم وتو چشماش خیره شدم.بدون اینکه پلک بزنم نگامو تو نگاهش قفل کردم.انقدراین کارو ادامه دادم که خودش از رو رفت وسرشو انداخت پایین..ولی لبخند کم رنگی روی لباش بود.دوباره سرشو بلند کرد وبهم نگاه کرد .
گفت:منو می بخشی؟
خشکم زد. انقدر اروم وقشنگ این جمله رو گفت که دلم یه جوری شد.یعنی داشت معذرت خواهی می کرد؟نگاش مهربون شده بود ودیگه اون شیطنت توش نبود.دوباره صداش به گوشم خورد:ترگل...منو به خاطر کار احمقانه ی دیشبم می بخشی؟
چی می گفتم؟اصلا فکرش رو هم نمی کردم بخواد عذرخواهی بکنه.پیش خودم می گفتم لابد بازی ه جدیدشه که بعدش بخواد باز منو اذیت کنه ولی تو نگاش جز مهربونی چیز دیگه ای نبود.اینبار دستشو بالاتر اورد وبا دوتا دستاش بازوهامو گرفت ودر حالی که نگاهش رنگ خاصی داشت گفت:چرا جوابمو نمی دی؟...ترگل.. منکه...
-اره.
با تعجب نگام کرد وگفت:چی؟
-چی چی؟
-چی گفتی؟
-من؟!
-اره دیگه.. می گم الان چی گفتی؟
خودم هم مونده بودم چی گفتم..یعنی من بخشیدمش؟اونم فقط به خاطر یه نگاه؟...نه فقط یه نگاه نبود .نمی دونم...
منتظر چشم به لبام دوخته بود.از این حالتش معذب بودم واسه ی همین سریع گفتم:اره..بخشیدمت.
خندید..وای چقدر ناز می خن..
هوی هوی ترگل جو نگیردت تو هنوز ازش بدت میاد پس این حرفا رو نزن که به گروه خونیت نمی خوره...
دستاشو از روی بازوم برداشتودر حالی که هنوز همون لبخند روی لباش بود از کنارم رد شد. ولی بین راه وایساد وصدام کرد:ترگل؟
نگاش کردم در حالی که شیطنته چشماش برگشته بود گفت:منم بخشیدمت.
با تعجب گفتم:واسه ی چی؟
با شیطنت لبخند زد وگفت:من وقت قصه گفتن ندارم..برو بشین خودت فکر کن شاید یادت بیاد.
و رفت بیرون.داشتم حسابی حرص می خوردم.می دونستم قضیه ی نمک رو می گه وبا گفتنه اون جمله ی اخرش هم می خواست حرفمو به خودم پس بده .هه..(با حرص گفتم:چه غلطی کردم بخشیدمشا.اصلا جنبه نداره ..پسره ی پررو...من که بالاخره حاله تو رو
می گیرم ..حالا می بینی.
ولی نمی دونم چرا یه کوچولو ازاون شدتی که ازش بدم میومد کم شده بود.یعنی هنوزم
دل خوشی ازش نداشتما ولی دیگه به اون اندازه هم نبود...وای خدا این آخرش منو دیوونه میکنه.
خیلی گشنم بود پس تندی رفتم بیرون که دیدم قرمه سبزیه مامان روی میز داره بهم چشمک می زنه منم اولش با آرامش نشستم وبه هیچ کس هم نگاه نکردم .بعد هم با همون ارامش افتادم به جون قرمه سبزی..این غذای مورد علاقه ام بود پس نمی شد ازش گذشت.زیر چشمی آرمین رو نگاه کردم ..که سرشو بلند کرد ونگامو غافلگیر کرد.لبخندی زد که باز اون حسه مبهم اومد سراغم.اخه این بشر چش بود؟داشت رسما منو دیوونه می کرد؟ای خدا اخر وعاقبته منو با این بخیر کن.

شب شده بود. رو تختم نشسته بودم وبه رفتار آرمین فکر می کردم که باصدای زنگ گوشیم از فکرش اومدم بیرون.
اوه نگین بود.سریع جواب دادم.
-الو سلاممممم رفیقه شفیقه خودم.
-سلام .چیه شنگولی؟
-نه بابا همینجوری ...چه خبرا ؟چکار می کردی؟
-کار خاصی نمی کردم گفتم تو که معرفت نداری یه حالی ازم بپرسی این بود که من معرفتم رو به خرج دادم وبهت زنگیدم.
-نه بابا.. دست رو دلم نذار .امروز مامانه گلم کلی کار ریخته بود رو سرم ومجبورم کرده بود به اسم مهمونی خونه داری یاد بگیرم.
-مهمونی؟
-اره دیگه..اخ ببخشید نمی دونستم که تو خبر نداری.بابام برای امشب مهمونی گرفته.
-مهمونی واسه چی؟
پوزخندی زدم وگفتم:به خاطرعمه وآرمین ..می خواد کل فامیل رو دعوت کنه.
صدای خنده ی نگین تو گوشی پیچید:حالا تو چرا جوش می زنی؟
- کی گفته من جوش می زنم؟نه اصلا این طور نیست.
نگین متعجب گفت:ببینم مگه تو نمی گفتی از آرمین خوشت نمیاد پس چی شد؟
-هنوزم می گم زیاد ازش خوشم نمیاد.ولی خب...به هر حال..
نگین با شیطنت گفت:به هر حال چی؟یاالله بگو ..زود باش.
خندم گرفته بود. بیچاره معلوم نبود پیش خودش چه فکرایی کرده بود.
-هیچی بابا...فقط می دونی.. یه حسی بهم می گه دیگه مثل گذشته زیاد ازش بدم نمیاد.انگار این آرمین دیگه اون آرمینه گذشته که مرتب به این و اون فخر می فروخت نیست.دیگه اون غروره بی خود رو نمیشه توش پیدا کرد.(با خنده ادامه دادم:به نظرم شیطون تر هم شده.
نگین که معلوم بود از لحن وصدای من خیلی تعجب کرده گفت:هیچ می فهمی چی داری
می گی؟یعنی احساست یه شبه بهش عوض شده؟!
-نه ..ولی خودم هم نمی دونم چرا ..یه چیزی این وسط هست که
نمیذاره به این اخلاق ورفتارش اعتماد کنم.می فهمی چی می گم؟
در کمال تعجب نگین گفت:آره می فهمم!
-چی؟یعنی تو می تونی بفهمی من چرا از آرمین خوشم نمیاد؟
لحنش جدی بود گفت:ببین ترگل جون به نظرمن تو به این خاطر که آرمین خیلی راحت تونسته با اون همه عشق خواهرتو ول کنه وبره خارج وبه راحتی به زندگیش ادامه بده ازش دلخوری وچیزی که این وسط باعث نفرتت میشه اینه که الان آرمین بدون اینکه به روی خودش بیاره که روزی عاشقه خواهرت بوده ..داره خوش خوشان زندگیشو می کنه وبه قول تو شیطون تر هم شده.
-ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد ویه حس نفرت نسبت بهش داشتم.
-می دونم.. ولی اینو بدون که هر چی یه نفر ازت دور باشه و نبینیش ..اونم در صورتی که به قول خودت ازش بدت هم بیاد این دیده منفیت نسبت به اون باعث میشه ریشه کنه ونفرت ازش بزنه بیرون.ولی خوب توی بعضی از آدما هم این نفرت با دوری از بین میره.ولی ظاهرا توی تو برعکس عمل کرده.(خندید.
-یعنی تو می گی من به خاطر اینکه آرمین به راحتی عشقش رو نسبت به خواهرم فراموش کرد و ولش کرد رفت خارج من ازش خوشم نمیاد؟ولی من اون موقع فقط 12 سالم بود.
-دقیقا.تازه به سن وسال اصلا ربطی نداره.شاید یه دختر بچه ی10 ساله از یه زن 50 ساله درکش تو بعضی چیزا بالا تر باشه.نمی گم همه.. تو بعضی ها اینجوریش هم هست.
-نمی دونم باید روش فکر کنم شاید حق با تو باشه.(با خنده گفتم:ببینم بلا گرفته ..تو این همه اطلاعات رو از کجات میاری؟خیلی خوب ادمو مجاب می کنی ها.
نگین خندید وگفت:می دونی چیه؟ حسنه یه مادر روانشناس داشتن.. توی خونه این مزیت ها رو هم داره دیگه.در ضمن من کتاب روانشناسی زیاد می خونم.تا مثل مامانم بتونم خل و چلایی مثل تو رو درمان کنم.
-ولی به نظر من اونی که نیاز به درمان داره تویی.پس خودتو به مامانت نشون بده ضرری نداره.....حالا بحث وعوض کنیم بگو ببینم ...
-شوما چه خبر؟
صدای نگین گرفته شد وگفت:خبر خاصی نیست.فقط قراره فرداشب دوست بابام وخانواده اش بیان خونمون..اینه که...
- حالا چرا صدات گرفته؟ناراحتی که می خوان بیان؟!
-واسه اومدنشون که نه ..ولی از وجود شاهین ناراحتم.
-شاهین؟!
-پسر دوست بابامه. اصلا از نگاهاش به خودم خوشم نمیاد.
تو دلم گفتم:به به. جای شهاب خالی ...اگه بفهمه...(یه فکری به ذهنم رسید.
-نگین جونم..یه فکری دارم تا بتونی فردا شب خونتون نباشی.
نگین با شوق گفت:چه فکری؟!
-ببین من می رم وبه مامانم می گم زنگ بزنه خونتون وتوروبرای همون مهمونیه فرداشب دعوت بکنه.چطوره؟
-اخه دیوونه تو هم با اون فکرات...اونوقت مامانت می خواد بگه من برای چی باید
بیام واونجا باشم؟واسه ی دیدنه عمه ات یا آرمین؟نه بابا فکر نکنم شدنی باشه.
- تو منو دسته کم نگیر.بهش می گم تو هم باید حتما تو این مهمونی پیشم باشی و هزار تا دلیله دیگه میارم.فقط تو اکیو بده..بقیه اش با من.
-من که اوکیه اوکی ام.. اگه اینجوری بشه که خیلی خوبه..
-پس اگه جور شد یه اس بهت می دم. فعلا کاری نداری؟
-نه برو جوجو.. فعلا.
خواستم چند تا فحشه آبدار بهش بدم که سریع تلفنو قطع کرد.دختره ی چشم سفید می دونه من از این کلمه بدم میادا ولی باز می گه.خوبی هم بهش نیومده.
به یاد حرفاش که در مورد آرمین واحساس نفرتم بهش گفته بود..افتادم.یعنی می تونه این دلیلش باشه؟نمی دونم شاید ..چون من کلا خیلییییییییییی زیاد از کسایی که زود جا می زنند ویا عشقشون رو به راحتی فراموش می کنند بدم میاد..پس می تونه این هم دلیلش باشه...ولی آرمین واقعا همچین ادمیه؟
با خودم گفتم:بله که هست وگرنه نازگل رو به این راحتی ولش نمی کرد بره واسه ی خودش درس بخونه ودکتر بشه...بعد هم با خیال راحت بیاد ایران .
با کمال تعجب دیدم با این یه جمله حرصم نسبت بهش بیشتر شد .یعنی واقعا من به این خاطره که ازش بدم میاد؟اگه فقط به این خاطرباشه که خیلی به نظرم خیلی بی خوده ..چون الان هم نازگل ازدواج کرده که خیلی هم با آرش خوشبخته وهم ...
نمی دونم به هر حال آرمین هم کار درستی نکرد. شاید توضیحی برای این کارش داشته باشه...ولی اگه توضیحی هم هست چرا رو نمی کنه؟...
با کلافگی از روی تخت بلند شدم ورفتم کنار پنجره وبا تمام وجود عطر گلهای محمدی رو به ریه هام کشیدم..وای که چه عطری هم داشتند.همیشه منو به آرامش می رسوند.یادمه مادربزرگم همیشه بهم می گفت :ترگلم هر وقت گل محمدی رو بو می کنی حتما بعدش یه صلوات بفرست. این کار باعث میشه همراه با اون بوی خوش و معطر یه آرامشه
وصف نشدنی بهت دست بده.
ناخداگاه صلوات فرستادم واقعا مادربزرگ راست می گفت.آرامشش وصف نشدنی بود.اون شب رو به آرومی ودر آرامشه کامل خوابیدم.به فردا وفرداهای دیگه فکر کردم که قرار بود چه اتفاقی بیافته..نمی دونم چرا ..ولی یه حس خوبی تو من بود که باعث شد با لبخند چشمامو ببندم وهمزمان خوابی خوش من را در آغوش کشید.

-خب مامی جونم دوباره زنگ بزن.
مامان به سمت اشپزخونه رفت ودر همون حال گفت:ترگل چند بار بگم زنگ زدم منتها مادرش گفت با اقای سعادت صحبت می کنه تا ببینه میذاره نگین بیاد یا نه.
با اخم گفتم:یعنی چی؟مگه ما غریبه ایم؟خوبه همه اش 2 تا خونه با ما فاصله دارنا.
-خب عزیزه من... پدرشه.. باید اجازه بده یا نه؟تازه مثل اینکه امشب خودشون مهمون دارن. فکر نکنم بتونه بیاد.
-ولی نگین امشب باید اینجا باشه.
-دختر جون زور که نیست. اگه پدرش اجازه بده میاد پس دیگه انقدر اصرار نکن.
با حرص به سمت پله ها رفتم که طبقه ی بالا سینه به سینه ی آرمین در اومدم.وای خدا همینو کم داشتم که برام رسوندیش.
باز باهمون لبخنده حرص درارش داشت بهم نگاه می کرد.تو دستاش دو تا کادو بود که با کاغذ کادوهای خوشگلی بسته بندی شده بود. دستاشو به سمت من دراز کرد.با تعجب نگاش کردم.وقتی نگامو اونطوری دید خندید و با صدای آرومی گفت:اینا رو برای تو گرفتم.
-چی؟برای من؟
دیگه رسما داشت چشمام ازحدقه می زد بیرون.این چرا رفته برای من کادو گرفته؟!
-نمی خوای بگیریشون؟دستام خسته شد.
اخم غلیظی کردم وگفتم:نخیر نمی خوام بگیرم.اصلا شما به چه مناسبت برای من کادو خریدی؟
از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو چشماش بود فهمیدم اصلا انتظار چنین برخوردی رو از جانب من نداشته.ولی خب اونم حق نداشت بی دلیل به من کادو بده.اصلا چه معنا داره...؟
ابروهاشوبه طرز زیبایی انداخت بالا وگفت:ولی من که این...
پریدم وسط حرفشو گفتم:اصلا هر چی. من از شما کادو نمی گیرم.حالا هم برید کنار
می خوام رد بشم.
اومدم از کنار رد شم که مچ دستمو گرفت.ای واااای این چرا هی دم به دقیقه مچه منو میگره؟به خدا دستم کنده شد دیگه.. ولش کن.
با حرص رومو کردم طرفش ...ولی همین که نگام تو نگاهه ارومش افتاد بی حرکت شدم.این چرا اینجوری نگاه می کنه ؟ توی چشماش یه چیزی بود که باعث می شد ناخداگاه بهشون خیره بشم.نمی دونم چی بود... ولی یه برق خاصی داشتند که همه ی وجودم رو به اتیش
می کشید.
نمی دونم چرا بی خودی عصبانی شدم.به قول نگین تعادل روحی نداشتما.
-دستمو ول کن.مگه دزد گرفتی ؟چراهی دم به دقیقه مچ منو می گیری؟(در حالی که تقلا می کردم تا دستمو ازاد بکنم باحرص نگاش کردمو گفتم:بهت می گم ولم کن...ول کن دستمواز جا کندیش.
اون برعکس من اروم بود وبا لبخند نگام می کرد انگار داره فیلم سینمایی می بینه...ترگله بدبخت... شدی مزحکه ی دستش ..که داره اینطوری بهت می خنده.
صداش تو گوشم پیچید.
آرمین:هر چی هم تقلا بکنی من ولت نمی کنم.
-اخه چراااااا؟!
-باید به حرفام گوش کنی؟
-نمی خوام گوش کنم. بهت می گم ولم کن.
مثل اینکه حرصش در اومده بود که دستمو محکم کشید سمت خودش و منم که اصلا انتظارشو نداشتم نا خواسته افتادم تو بغلش. اونم که انگار بدش نیومده بود ..چون با لبخند بزرگی داشت نگام می کرد.عوضی چی فکر کرده؟مرتیکه ی...شیطونه می گفت ...
می گفت...حالا یادم نیست چی می گفت. ولی خودم دوست داشتم یکی بخوابونم تو گوشش..
-آرمین ولم کن..چی از جونم می خوای؟
-نترس با جونت کاری ندارم..فقط می خوام دو تا کلمه باهات تو ارامش حرف بزنم. همین.
با حرص گفتم:خیلی خب ولم کن تا به حرفات گوش کنم.
-از کجا مطمئن باشم که وقتی ولت کردم به حرفام گوش می کنی ودر نمی ری؟
-ای بابا عجب گرفتاری شدما. بهت می گم ولم کن گوش می دم دیگه.. اه...
دستاش شل شد. اومدم ازش فاصله بگیرم که اینبار محکمتر منو به خودش چسبوند.دیگه به اوج عصبانیت رسیده بودم.این چش بود؟انگار محیط امریکا بدجور روش تاثیر گذاشته بود.
-دیگه چیه؟چرا ولم نمی کنی؟
-قول؟
با تعجب گفتم:چی قول؟
-قول می دی در نری؟
حالا تو این هاگیر واگیر با اینکه عصبانی بودم خنده ام هم گرفته بود.یعنی انقدر نسبت بهم
بی اعتماد بود؟
-قوله قوله قوله قول می دم.خوبه؟حالا ولم کن.
با شیطنت نگام کرد وخندید.
گفت:حالا اگه ولت نکنم چکار می کنی؟
از حرفش جا خوردم.این چی داره می گه؟این که بدتر از من تعادله روحی.. روانی نداره.
-یعنی چی؟ولم کن.الان اگه مامان بیاد بالا ..هم برای من بد میشه هم تو..
-تو نمی خواد نگران من باشی خانمی..جوابمو بده.اگه ولت نکنم می خوای چکار بکنی؟
با حرص بهش توپیدم:مگه کاری هم می تونم بکنم؟(سرمو بالا گرفتمو با ناله گفتم:ای خدا چرا ما زنا رو انقدر ضعیف افریدی که یه همچین قلچماقایی بهمون زور بگن؟
فکر کردم با این حرفم عصبانیش می کنم.ولی وقتی نگاش کردم دیدم تازه لبخندش پر رنگتر هم شده.نخیر...مثل اینکه اینو هیچ جوری نمیشه حرصش داد.
بدون اینکه به حرفم فکر بکنم گفتم:اگه ولم نکنی جیغ می زنم.
اینبار بلند خندید ولی نه اونقدر بلند که مامان صداشواز پایین بشنوه.
-افرین افرین...چه کار خوبی ..خوب جیغتو بزن چون من ولت نمی کنم.
-چی داری می گی؟ولم کن.اصلا مگه نمی خواستی باهام حرف بزنی؟
-چرا می خواستم.
-پس ولم کن و حرفتو بزن.
-اینجوری هم می تونم حرفمو بزنم.
- من اینجوری راحت نیستم.معذبم.. می فهمی؟
-اره می فهمم.ولی من راحتم.پس به حرفام گوش کن.
دیگه داشت گریه ام می گرفت. نمی دونم چی تو نگام دید که اون شیطنت ازچشماش پرید وجاشوبه یه غمه بزرگ داد.اروم دستاش شل شد ومنم با یه حرکت ازش جدا شدم.آخیش راحت شدما. مرتیکه داشت منو له می کرد.
دیگه نگام نمی کرد .با صدای ارومی کادوها رو گرفت سمتم وگفت:بگیرشون.اینا اون چیزی که فکرش رو می کنی نیستند.اینا رو به عنوان سوغات از اونجا اوردم.منتها تو این مدت یامرتب داشتیم به هم می پریدیم ویا همدیگرو اذیت می کردیم... دیروز وامروز هم که بیمارستان بودم.این شد که وقتش نبود تا سوغاتی هاتو بدم.سهمه دایی وزن دایی رو هم دیشب دادم.ماله شهاب وبقیه رو هم امشب بهشون می دم.
به سمت اتاقش رفت.برای یه لحظه ناراحت شدم که چرا بهش مهلت ندادم تا حرف بزنه. ولی ..
-خب اینارو می تونستی بدونه اینکه منو حرص بدی بهم بگی.
به ارومی به سمتم برگشت ودر حالی که تو چشمام خیره شده بود.. با لبخندی ملایم گفت:اینجوریشو بیشتر دوست داشتم.
و سریع رفت تو اتاقش.منظورش چی بود؟یعنی خوشش میاد منو حرص بده؟
یاد نگاه شیطونش افتادم وآغوشش...ولی نمی دونم چرا اون موقع که بغلم کرده بود ..زیاد ناراضی هم نبودم.یعنی بودما.. ولی نه به اون صورت...اخه آغوشش انقدر داغ بود که ...
بی خیالش دختر شرم وحیات کجا رفته؟واقعا خجالت داره...
ولی من بی توجه به حرفای وجدانم.. لبخند بزرگی زدم ورفتم تو اتاقم.
********
واااای خداجون بالاخره بابای نگین راضی شده بود تا نگین امشب بیاد اینجا.مثل اینکه دیگه نتونسته بودند روی مامی جونم رو زمین بندازند.خب منم برای همین مامانو انداختم جلو دیگه...به به امشبو بگو چه شود.
آرمین یه کت وشلوار مارک دار وخوشگله دخترونه ویه کت ودامن ناز وخوشرنگ برام گرفته بود.وبا تعجب دیدم کاملا اندازمه.از بینشون کت وشلوار رو برای امشب انتخاب کردم.کمرش تنگ بود وباعث می شد کمر باریکم بیشتر معلوم بشه.رنگش آبیه ملایم بود که دور یقه اش سنگ های نقره ای وابیه خوشگلی کار شده بود.خیلی ناز بود.
نگین برای ساعت 6 اومد خونمون.وای چه خوشگل شده بود. یه کت ودامن بنفش ملایم وخوش رنگ پوشیده بود که بی اندازه بهش می اومد.نگین دختری بود با چشمای قهوه ای وابروهای کمونی وموهای خرمایی که تا کمرش بود.حالت دار بود وزیبا.صورت گرد وگونه های نسبتا برجسته ای داشت.صورتش خوشگل بود وهمین چهره وصد البته خانمیش شهاب رو اسیر خودش کرده بود.
یادمه شهاب برای اولین بار نگین رو خونه ی ما دید .اون روز نگین اومده بود اینجا تا با هم درس بخونیم.تو اتاق من بودیم وخبر نداشتیم که شهاب پایین تو پذیرایی نشسته.نگین سرش توی کتاب بود که منم بی هوا زدم پسه کله اش .. اونم محکم با کله رفت تو کتاب.افتاد دنبالم منم که می دونستم اگه عصبانی بشه درسته اتیشم میزنه... رفتم از اتاق بیرون واز پله ها دویدم پایین.اونم افتاده بود دنبالم وبا صدای بلند سرم داد می زد و
می خواست که وایسم. پایین پله ها منو گرفت وموهامو کشید.وقتی هر دوتامون کلی خندیدیمو تو سر وکله ی هم زدیم اون موقع بود که من تازه متوجه شهاب شدم.بنده خدا با چشمای گرد شده ودهان باز من ونگین رو نگاه می کرد.نگین پشتش به شهاب بود واونو ندیده بود ولی وقتی نگاه منو به اون سمت دید برگشت و...
وبرگشتنش همانا وبرقی که توی چشمای شهاب از دیدنه نگین نشست هم همانا...بیچاره نگین هول کرده بود ونمی دونست سلام بکنه یا معذرت بخواد...وقتی دیدم داره از خجالت اب میشه دستشو گرفتم وکشیدمش بالا توی اتاقم .تا لحظه ی اخر نگاه شهاب با همون حالت به پله ها بود.از قیافه اش خنده ام گرفته بودودرست بعد از اینکه نگین رفت خونشون افتاد به جون من که... این کی بد؟دوستت بود؟کجا میشینند؟شوهر داره یا نه؟خلاصه منم که هر چی بودم ..خنگ نبودم که نفهمم برای چی داره اینا رومی پرسه .این بود که دستشو خوندم و از همون موقع هر وقت حرفه نگین میشه همون برق می شینه تو نگاش.ولی این وسط متوجه یه چیزشدم.. اونم اینه که نگین هم همچین نسبت به شهاب بی میل نیست.چون هر وقت صحبت
اون روز وشهاب میشه بیچاره هول می کنه ودر جا گونه هاش سرخ میشه. که اینم برای خودش یه نشونه است دیگه...
-ترگل می خوای موهاتو برات حالت بدم؟
-به نظرت اونجوری بهتره؟
-اره خیلی ..یه کم حالت دارش بکن تا از این بی ریختی در بیاد.
به سمتش برگشتم وبا حالت تهدید گفتم:به موهای من می گی بی ریخت؟بار اخرت باشه بهشون توهین می کنی ها.
-برو بابا...اخه تو این همه مو رو می خوای چکار؟هر وقت می بینمت یاد کیسو کمند.. شخصیت کارتونیه اون دختره.. میافتم.
با ناز گفتم:مگه بده؟مو به این خوشگلی...
-من که نگفتم زشته.می گم یه کم کوتاهشون کن.
-دلم می خواد کوتاه بکنم ..ولی بابامو چکار کنم؟بهم اولتیماتوم داده که به هیچ وجه حق ندارم حتی یه سانتشو کوتاه بکنم.تازه مامانم هم باهاش دست به یکی کرده ونمیذاره.
-خب حقم دارن اینطوری خیلی خوشگلتره .ولی یه کمی مرتبش کنی فکر نکنم بد بشه.
-حالابحث سرموهای منو ول کن.. بیا هر کاری می خوای باهاش بکن زودتر بریم ..الان مهمونا دیگه می رسن.
موهامو کمی حالت داد وریخت دورم.نگین هم موهاشو بسته بود بالای سرش و
تیکه ای ازاونا روانداخته بود روی شونه اش.کفشهای پاشنه بلند ابیم رو پوشیدم وبعد از اینکه خودمو تو عطر خفه کردم ..با نگین از اتاق اومدیم بیرون.که همزمان شد با بلند شدنه صدای زنگه در...این زنگ که 2 تا پشته سرهم زده می شد مخصوصه شهاب بود. فهمیدم خان عمو اینا اومدن.

با عمو اینا سلام واحوال پرسی گرمی کردم.تا اینکه نوبت به شهاب رسید ...دلم می خواست همونجا بلند بزنم زیر خنده.بیچاره همچین با تعجب وذوق به نگین نگاه می کرد که انگار نگین یه موجود ناشناخته است وشهاب داره کشفش می کنه.نگین بیچاره که گونه هاش از شرم سرخ شده بود وسرشو پایین انداخته بود با تته پته به شهاب سلام کرد.. ولی شهاب اصلا انگار اینجا نبود.نگین وقتی جوابی از شهاب نشنید اروم سرشو بلند کرد ووقتی نگاشون تو نگاه هم افتاد... شهاب سریع گفت:سلام.
دیگه نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم بیچاره خیلی تابلو بود..فقط تنها شانسی که اورده بوداین بود که عمو اینا تو پذیرایی بودند وکسی متوجهش نمی شدوگرنه شیوا سه سوت ته قضیه رو در
می اورد واونوقت بود که یه بلندگو می گرفت دستشو همه رو خبردار می کرد که شهاب هم بله... دلش یه جا اسیر شده و...
فکر می کردم فقط من شاهد نگاهای اونها به هم هستم ولی وقتی سنگینیه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرمو برگردوندم دیدم آرمین درست پشت سرم وایساده.فاصله اش باهام خیلی کم بود.ناخداگاه یه قدم ازش فاصله گرفتم که با این کارم اخماش حسابی رفت تو هم.
خودم هم نمی دونستم چرا دارم ازش فرار می کنم .فقط می دونستم دوست نداشتم زیاد سمتم بیاد.نه اینکه بدم بیادا ..نه...ولی خب یه جورایی هم تحمله در کنارش بودن رو نداشتم.
نگام افتاد به شهاب که قفل دهانش باز شده بود وداشت با نگین خوش وبش می کرد.نگین هم با شرم جوابش رو می داد.تا اینکه دوشادوشه هم از کنارم رد شدن و انگار نه انگار که من اصلا اونجا حضور دارم با هم رفتن تو پذیرایی.بابا اینا رو باش ..روی هر چی عاشقه کم کرده بودند.
منم که دیدم آرمین همین طور اخماش توهمه وداره با غضب نگام می کنه...فهمیدم هوا پسه ومی خواد یه جوری حالمو بگیره.سریع دستامو زدم زیر بغلم که هر کاری هم خواست بکنه لااقل با مچه دستم کاری نداشته باشه...اخ اخ هنوزم جای انگشتاش دور مچم درد می کرد.
با این حرکتم چشماش خندید.. ولی لباش به هیچ وجه...
نخیر مثل اینکه توپش خیلی پره...خواستم بدونه اینکه نگاش کنم از کنارش رد بشم که با شنیدن صدای پر ازجذبش دیگه از جام جم نخوردم.
آرمین:فکر کردی که اگه مچتو پنهون کنی ...بازم نمی تونم نگهت دارم؟
-آرمین الان وقته این حرفا نیست..زشته من وتو اینجا وایستادیم .خوب ن...
با پوزخند فاصله اش رو باهام کم کرد که دیگه داشتم همون جا سکته رو می زدم.کاملا یادم رفت می خواستم چی بگم.
-تو نمی خواد بگی چکار بکنم وچکار نکنم.ببینم نکنه من یه مرض واگیردار دارم وخودم ازش بی خبرم؟
با تعجب نگاش کردم ..کاملا جدی بود.
-چی؟چرا این حرفو می زنی؟
با کلافگی دستی تو موهای خوش حالتش کشید وگفت:چون درست همین چند دقیقه پیش دیدم چطور ازم فرار می کردی...بگو...می خوام بدونم دلیلت برای این کارا چیه.چرا مرتب بهم
بی محلی می کنی؟چرا از وقتی اومدم ایران فقط تو هستی که ازم بدت میاد وفرار می کنی؟..بگو می خوام بشنوم.
ای خدا این چش بود؟چرا یه دفعه جوش اورد؟حالا چکار کنم؟
بازبدون فکر گفتم:آرمین الان نمی تونم باهات حرف بزنم..زشته مااینجا وایستادیم که چی بشه؟ بذارالان برم پیشه عمو اینا .وقتی همه ی مهمونا رفتن اون موقع می یام وباهات حرف می زنم ...خوبه؟
انگار یه کم قانع شد. ابروشو انداخت بالا وبا نگاه شیطونش گفت:باشه..فکر بدی هم نیست.پس بعد از رفتنه مهمونا میای تو اتاقم تا باهم حرف بزنیم..منتظرتم و..(چشماشو ریز کرد و بهم خیره شد و ادامه داد:اگه نیای من میام سراغت. فهمیدی؟
وسریع بدون اینکه به من اجازه بده جوابشو بدم رفت سمته سالن پذیرایی.
ببینممممم.. !حالا چرا تو اتاقش قرار گذاشت؟!!وای نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟این که معلومه تو امریکا به جز پزشکی چیزای دیگه ای هم یاد گرفته ..نکنه بخواد رو منه بدبخت پیاده کنه؟
ولی بعد با خودم گفتم :غلط کرده .مگه شهر هرته .پاشو کج بذاره من می دونم واون...بلایی به سرش بیارم که تا عمر داره یادش نره.
در حالی که داشتم خودمو دلداری می دادم رفتم تو اشپزخونه تا یه کم به مامان کمک کنم.که همون موقع سر وکله ی نگین هم پیدا شد.
-به به نگین خانم...چی شد؟تا پسرعموی خوشگله ما رو دیدی به کل رفیقت یادت رفت؟
نگین جا خورد ولی بدون اینکه خودشو ببازه گفت:ترگل چی داری می گی؟تو رو خدا ارومتر.. ممکنه مامانت بشنوه؟معلوم هست چته؟!
-نترس مامانم اون طرفه...تو بگو ببینمممم...از شهاب خوشت میاد؟
بیچاره بدفرم هول شد:چی داری می گی تو؟توهم زدی؟!
-توهم رو که شهابه بیچاره زده.
یه برقی تو نگاش نشست که سریع خودشو لو داد:واسه ی چی شهاب؟مگه چیزی گفته؟!
-اولا.. شهاب نه واقا شهاب..با غیرت من بازی مازی نکن که بد می بینیا ..داداشمو به اسمش صدا نکن به جاش یه کم حیا کن.دوما.. مثلا شهاب باید چی گفته باشه؟
-م..من چه می دونم؟تو داری می گی؟
-من چی دارم می گم؟
-اه..ترگل می خوای گیجم کنی؟
خندیدم وگفتم:اونو که خدادادی هستی..واسه ی امروز ودیروز نیست که...فقط بیچاره شهاب..
که صدای زنگ در باعث شد نتونم ادامه ی حرفمو بگم.
به به دوست شفیقه بابا وخان عموهم که تشریف آوردن.خانواده ی مهندس سمیعی بودند مهندس سمیعی ومهتاب خانم اومدن تو.بهد هم نازنین و..اوه اوه این چرا انقدر خوش تیپ شده؟البته خوش تیپ بودا ولی امشب یه چیزه دیگه شده.منظورم کامیار پسر بزرگ مهندس سمیعی بود.صورت جذابی داشت و چند بارهم پیغام داده بودند برای خواستگاری... که من هر بار ردش می کردم.نه اینکه اون بیچاره ایرادی داشته باشه ها... نه ..فقط دوست نداشتم فعلا به ازواج فکر بکنم.
رفتم جلو با نازنین و مهتاب خانم روبوسی کردم وخوش امد گفتم.مهندس سمیعی هم با اون لبخند همیشه مهربونش جواب سلاممو داد وهمراه پدرم رفت توسالن...همه برای استقبال از مهمونا اومده بودند دم در. به کامیار سلام کردم که اونم بدونه اینکه نگاشو برگردونه سمته دیگه تو چشام نگاه کرد و گفت:سلام ترگل خانم.حالتون چطوره؟(وبا صدای ارومتری کمی سرشو اورد جلوتر وگفت:ما رو نمی بینید خوشی؟
لحنش انقدر با مزده بود که بی اختیار لبخند زدم.وبا همون لبخند گفتم:ممنونم.ما که اون هفته خونتون بودیم.
-ا.. راست می گیا. ولی برای من این یه هفته یه عمر گذشت.
دیگه داشت زیادی جلو می رفت.سعی کردم لبخندمو داشته باشم ولی جدی نگاش کردمو گفتم:بهتره بیاید تو...دم در خوب نیست.
خنده ی مردونه ای کرد واز کنارم رد شد.بوی تلخ ادکلنش پیچید تو دماغم وباعث شد بی اختیار عطسه کنم.همیشه به عطرهایی که بوی تلخ داشتند حساس بودم.زیر لب گفتم:اه..عطرش چه بوی تلخی داشت...
-منم از بوش خوشم نیومد.
با ترس برگشتم ودر کمال تعجب آرمین رو دیدم که پشتم وایستاده .این اینجا چکار می کرد؟داشت با همون لبخند شیطونش نگام می کرد.وقتی نگامو متوجه ی خودش دید لبخندش پررنگتر شد واروم زیر گوشم گفت:من کلا از بوی تلخ بدم میاد.ملایم وسردش خوبه نه؟
وسرشو بلند کرد.گرمیه نفسش که به گوشم خورد داغ شدم.قلبم داشت از دهنم می زد بیرون نمی دونم متوجه حالت هام شد که اروم دست های سردمو گرفت تو دستاش وبا تعجب گفت:دختر تو چرا انقدر سردی؟
نمی تونستم جوابشو بدم.محو کاراش بودم.همه رفته بودند تو پذیرایی وصدای خندشون هم میومد.دستام سرد بود وتنم داغ وقتی دستمو کمی فشار می داد وبین دستای مردونش تند تند تکون میداد تا گرم بشه یه حالی بهم دست می داد که برام غریب بود.همین حالم هم باعث شد بشمار سه داغ بشم وحرارته بدنم بره بالا.من چرا هی سرد وگرم میشم؟!این چه مرضی بود؟!آرمین وقتی دید دستام گرم شده ودیگه نیازی به گرم کردنشون نیست.سرشو بلند کرد وتو چشمام خیره شد.همون غم تو نگاش بود...صورتشو نزدیک تر اورد که اینبار گرمی نفسش می خورد تو صورتم...وای ادکلنش چه بوی خوبی می داد.انقدر ملایم وخوب بود که ناخداگاه یه نفس عمیق کشیدم.ولی وقتی نگاه خندونش رو از این عکس العملم دیدم درجا از شرم سرخ شدم.می دونستم چون پوستم سفیده الان گونه هام سرخ شده وبه راحتی میشه اینو تشخیص داد.همونطور تو چشمای هم خیره بودیم گفت:ترگل ..من...می خواستم..می خواستم...
-ترگل یه دقیقه بیا کارت دارم؟
با صدای نگین به سرعت از هم فاصله گرفتم.که اون چون بیشتر هول شده بود وجا کفشی هم پشتش بود محکم خورد بهش وپاش درد گرفت ..که صدای آخش در اومد.خم شده بود وپای راستش وچسبیده بود و تو جاش بالا پایین می پرید.یه چیزایی زیر لب می گفت که جز خودش هیچکی نمی تونست بفهمه چی داره می گه.خیلی خودمو کنترل کردم که یه دفعه نزنم زیر خنده ولی وقتی صورتشو بالا اورد ونگاش به من افتاد دیگه نتونستم خودمو کنترل بکنم وبلند خنیدیم.اونم که از خنده ی من حرصش گرفته بود.با همون پاش می خواست بیافته دنبالم که من سریع در رفتم ..تو اشپزخونه.نگین اونجا بود و وقتی دید خم شدم ودارم از خنده منفجر می شم با تعجب ودهان باز نگام کرد.سعی کردم یه کم خودمو جمع وجور کنم که موفق هم شدم.
-ترگل چرا داری غش می کنی؟
با لبخند بزرگی گفتم:وای نگین دمت گرم .خوب حالشو گرفتی.
نگین که از تعجب چشاش داشت می زد بیرون گفت:دختر دیوونه شدی ؟معلوم هست چی داری می گی؟می گم چرا داری می خندی؟...من حاله کیو گرفتم که خودم خبر ندارم؟
-آرمین.
-آرمین!کی ؟کجا؟منه بدبخت که همش یا تو پذیرایی ام یا تو اشپزخونه...کی حاله دکیه.. شما رو گرفتم که خودم خبر ندارم؟
-ولش کن بعدا برات می گم...فقط خواستم بگم ای ول ...خوب اومدی.
-نه واجب شد تورو حتما به مامانم نشون بدم..من می دونم تو یه مشکلی داری.وگرنه بی خودی اینجوری چل نمی زدی؟
خواستم جوابشو بدم که زنگ در و زدند.اه..هر وقت ما خواستیم دوکلوم حرف بزنیم صدای این زنگ بلند شد...بی خیاله توضیح دادن شدم ورفتم بیرون.مهمونا یکی یکی می اومدن تو.تعدادشون زیاد بود.تو دلم گفتم:یعنی همه ی اینا محضه گله روی عمه وآرمین اومدن؟!
نگام به آرمین افتاد که یه کوچولو می لنگید.ولی تمام سعیش رو می کرد که کسی نفهمه.باز خنده ام گرفت که وقتی نگاش بهم افتاد یه چشم غره رفت وبا چشاش برام خط ونشون کشید.اوه اوه حالا نکه من هم ترسیدم...وای وای...
نمی دونم چرا دیگه به اون صورت ازش بدم نمی اومد.یعنی تو این مدته کم دیدم نسبت بهش تغییر کرده بود؟اصلا به من چه..بذار هر کار می خواد بکنه...این وسط من چکاره ام؟
می خواستم خودمو بزنم به بی خیالی وانگار نه انگار که قبلا ازش بدم می اومده.یعنی هنوز دل خوشی نداشتم ازشا ..ولی خوب سربه سرش گذاشتن هم عالمی داشت که من کلی توش خوش می گذروندم.
شیدا دیگه اخمی رو صورتش نبود برعکس تا به آرمین می رسید با شوق وخنده تحویلش
می گرفت.شاید باورتون نشه تا به این سن رسیدم حتی یه بار خنده ی این دختر رو ندیده بودم.برام از عجایبه هفت گانه هم جالب تر بود.یعنی آرمین رو دوست داشت.حتما همین طوره وگرنه با کسه دیگه ای این برخورده خوب رو نداشت...
اه اه اصلا هم بهم نمی خورن..آرمین شیطون وگرم...شیدا اخمو ویخ...چی از آب در می اومدن خدا می دونه..اصلا دوست نداشتم زیاد سمته آرمین بره یا بهش آویزون بشه ودلیلش رو هم نه میدونستم نه برام مهم بود که بدونم ...شیدا اون شب یه تاپ مشکی که خیلی روش کار شده بود وپر از سنگای خوشگل بود با یه دامن لی کوتاه که اون هم خوشگل بود به تن داشت.خدایی خوشگل بود ولی رو
نمی کرد.اخلاقش هم که انقدر خوب بود ...هیچکی جرات نمی کرد سمتش بره..چه برسه که بخواد باهاش حرف هم بزنه.
کلا اون شب هر جا رو که چشم می گردوندی تا آرمین رو ببینی بدون شک شیدا هم کنارش یا وایساده بودویا داشت باهاش حرف می زد یا یه چیزی تو گوشش پچ پچ می کرد وخودش هم می زد زیر خنده ..ولی آرمین همون جور صاف وایساده بود وفقط لبخند مردونه وجذابشو
تحویلش می داد.
همه شامشون رو خورده بودند وبا هم می گفتند ومی خندیدند .منو نگین هم کنار هم نشسته بودیم وحرف می زدیم. ولی من هرازگاهی نگام می افتاد به آرمین که درست روبه روی ما نشسته بود. داشت به حرفای شهاب گوش میداد ودر جوابه حرفای صدمن یه غاز شیدا سرشو تکون می داد...البته شهاب بیشتر توجه ونگاش اینور بود.. درست کنار من .ولی باز هم با آرمین چند کلمه ای حرف می زد .
-چرا تنها نشستید ترگل خانم؟
صدای کامیار بود.نگاش کردم ...کنارم نشسته بودو لبخند به لب داشت.باز بوی عطرش پیچید تو دماغم..و بی برو برگرد عطسه ام گرفت.رو بهش گفتم:اما الان دیگه تنها نیستم.در ضمن نگین هم پیشمه.
-شما به چیزی الرژی دارید؟
تو دلم گفتنم:اره به تو..
-بله به گوجه.
با تعجب گفت: گوجه؟
-تو سالاد ناهارم گوجه بود ..خوردم وحالا اینجوی شدم.
-ولی فکر نکنم گوجه باعث عطسه شما شده باشه..شاید باعثه خارش و... ...
به تو چه..من می دونم یا تو؟ حالا اینم برای من دکتر شده..
-ولی همون گوجه باعث میشه عطسه بکنم ..تازه الرژی... الرژیه .عطسه وخارش نداره.. جفتش یکیه.
خندید ودیگه چیزی نگفت.با حس سنگینیه نگاهی ...چشمامو چرخونم تا اینکه نگام رو آرمین زوم شد.اوه اوه چه اخمی هم کرده.انگار ارثشو خوردم یه ابم روش...این چرا داره با خشم نگام می کنه؟
ابرومو انداختم بالا که یعنی چته؟ولی اون بی توجه نگاشو برگردوند ومشغول حرف زدن با شیدا شد.حرصم گرفت.عوضی به من بی محلی می کنه؟من نمی دونم این دوتا پس کی حرفاشون می خواد تموم بشه؟والله اگه زن و شوهرم هم بودن اینقدر حرف واسه گفتن نداشتند.تو گوش نگین گفتم بیا بریم بیرون .
اونم قبول کرد واز سالن اومدیم بیرون.چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم.
-ترگل حالت خوبه؟
نگاش کردم:اره .چطور؟
-اخه رنگت پریده.
-نه از شلوغی بدم میاد...
دیگه حرفی نزد. اونم رفته بود تو فکر. لابد به شهاب فکر می کرد.
بالاخره مهمونا رفتن وفقط خانواده ی خان عمو موندن.شیدا پیش مامانش نشسته بود اخماش توهم بود وبا غضب به آرمین نگاه می کرد.واه این چش شد؟تا قبل از اینکه من برم بیرون که خوب بود.همچین به آرمین نگاه می کرد انگارداره به دشمن خونیش نگاه می کنه.حتما گازش گرفته بود که اینجوری نگاش می کرد دیگه... از حرف خودم خنده ام گرفت.
کنار شهاب نشستم ونگین هم نشست کنار من.نگین می خواست بره خونشون که من اجازه ندادم وگفتم یه کم دیگه باشه . بعد من خودم با بابا تا دمه خونشون می بریمش.خوبه همه اش 2تا خونه با هم فاصله داشتیما..با اینکه ساعت 12 بود ولی کسی هنوز خوابش نمی اومد.آرمین از حرفای شهاب بلند می خندید که باعث شد کنجکاو بشم ببینم چی دارن به هم می گن.شهاب نیم نگاهی به من کرد ورو به آرمین گفت:می خوای یه خاطره از ترگل بگم؟
پسره ی بی شعور... این همه ادم چرا از منه بدبخت می خوای خاطره بگی؟
-تو بی خود می کنی ..
ولی آرمین با خنده گفت:چکارش داری ترگل بذار بگه.(رو به شهاب گفت:بگو شهاب...
شهاب هم نگاهی به نگین انداخت ولبخند زد وگفت:


شهاب:یکی از دوستای من اومده بود خواستگاریش.ولی این بلایی به سرش آورد که هنوز هنوزه جرات نکرده خواستگاریه دختره دیگه ای بره...حالا بذار برات بگم این خانم چکار کرد با اون بیچاره..
ما هم اون شب اینجا بودیم. وقتی خواستگارا اومدن وبا هزار جور تعارف روی مبل ها نشستند...من نگام افتاد به شایان...منظورم همون اقا دوماده.پسر بدی نبودا.. فقط خیلی خجالتی بود وبه زور سرشو می گرفت بالا تا ببینه طرفه مقابلش داره با اون حرف می زنه یا دیوار.
ترگل تو اشپزخونه بود وبا هزار جور ترفند که.. آره ...تابستونه وچای خوب نیست وشربت بدیم خواستگارو ..و ..و ...زن عمو رو مجبور کرد که همون شربت بدن بهشون بهتره.تا اینکه ترگل با سینی شربت وارد شد وما با تعجب دیدم تو سینی همه ی لیوانا شربت توت فرنگی توشونه ویکیشون شربت پرتقال بود.همه می دونستیم اونی که متفاوتتره مال کسی نیست جز اقا داماده بخت برگشته.وقتی ترگل شربت بهش تعارف کرد فکر کنم تو همون مدت زمان شایان 2 لیتر اب بدنش کم شد از بس عرق کرده بودبیچاره .حالا یا از خجالتش بود یا از گرما یه ضرب شربت رو داد بالا وتا تهشو خورد.هیچی دیگه بزرگترا داشتن درباره ی ازدواجه جوونا وبحث مهریه و اینا حرف می زدند که یهو چشمتون روز بد نبینه...
داماد مثل چی از جاش پرید وسریع سراغ دستشویی رو گرفت که ترگل هم بلند شد وبا دست راهنماییش کرد.اونم که انگار دنیا رو دو دستی تقدیمش کردن یه چند تا پا هم از منو عمو وبابا قرض گرفت ودوید سمت دستشویی ودر و هم همچین محکم بست که همه تقریبا چسبیدیم به طاق سالن پذیرایی...همه جا رو سکوت گرفته بود وهمه هم داشتند با دهان باز وچشمای گرد شده به در دستشویی نگاه می کردند.انگار حالا اون پشت چه خبره که اینجوری نگاش
می کردندا.ترگل یه چشمک به من زد که تا تهشو خوندم.ورپریده گرفته بود تو شربته اون بخت برگشته قرص ریخته بود که این بلا هم بهش نازل بشه.
خلاصه من هم خنده ام گرفته بود هم... خب نمی تونستم جلوی اون همه ادم به این کار شایان بخندم این بود که از زور فشاری که به خودم اورده بودم کبود شده بودم.به یه بهانه رفتم تو حیاط وتا می تونستم خندیدم وقی از خنده سیر شدم برگشتم تو خونه که دیدم شایان ازدستشویی اومده بیرون. ولی رنگش با دیوارخونه ی داییشون یکی بود.خلاصه پدر ومادرش که رنگ وروی بچشون رو اونطوری دیدن سریع از جاشون بلند شدن وگفتن یه وقته دیگه میان.همه کفشاشونو پوشیدند وداشتن خداحافظی می کردند که یهو صدای (تاپپپ) افتادن اومد...
همه برگشتن سمت در که دیدیم بله....شایان بیچاره است که شیرجه زده تو در خونه.حالا اگه گفتید چرا؟...
ترگل رفته بوده بند کفشای اون فلک زده رو به هم گره زده تا اون دیگه به فکر زن گرفتن نیافته. ولی از اونجایی که شایان پرروتر از این حرفا بوده باز هم فردا مادرش زنگ که می خوان بیان باز صحبت بکنند که عمو می گه دیگه هیچ خواستگاری بدون رضایت ترگل حق نداره پاشو بذاره تو این خونه.بیچاره جوونه مردم با هزارتا ارزو میاد تو این خونه واین دختر تا به کشتنش نده نمی ذاره از اینجا بره بیرون.
ولی باور کنید شایان هنوز به خواستگاریه هیچ دختری نرفته حالا یا به خاطر ترگل یا اون بلاهایی که سرش اورده نمی دونم ولی هنوز همونجور یالغوز مونده.
وای این شهاب چقدر حرف زد سرمو خورد اخه این موضوع هم تعریف کردن داشت؟
چشمام به آرمین افتاد که داشت با خنده بهم نگاه می کرد ولی وقتی اخم وحشتناکمو دید حساب کار دستش اومد وخفه شد.
می خواستم با بابا برم نگین رو برسونم که شهاب پیش قدم شد وگفت خودش باهامون میاد ودیگه لازم نیست بابام هم باشه.بیچاره چقدر تابلو کار می کرد یکی نبود بگه اخه به تو چه؟نگین رو رسوندیم دم خونشون وبرگشتیم.موقع رفتن چشمای شهاب می خندید ولی برگشتنه فقط نگاهش پر از غم بود.خیلی دوست داشتم براش کاری بکنم ولی اون باید خودش هم
می خواست بعد من قدمی برمی داشتم.
عمو اینا هم رفتن وخونه تو سکوت غرق شد.مامان وعمه تو اشپزخونه بودند وداشتن اونجا رو جمع وجور می کردند .منم رفتم کمکشون و وقتی کارا تموم شد دیگه ساعت 1/5 بود.بابا ومامان بعد از شب بخیر رفتن تو اتاقاشون عمه هم که ایستاده چرت می زد رفت تو اتاقش.آرمین هم که معلوم نبود کجاست.منم که از بس خوابم می اومد پله هارو زیگزاگ بالا می رفتم.چشمام نیمه باز بود.دستم رو دستگیره ی در اتاقم بود که یهو ...
یکی از پشت دستمو گرفت وکشید.با ترس برگشتم وخواستم جیغ بزنم که دیدم آرمینه.چشمام از ترس گرد شده بود ونفس نفس می زدم.به کل خواب از سرم پرید.چشماش همراه با لباش
می خندید.همونطور دستمو چسبیده بود.یه کم نزدیکم شد وگفت:مگه قرار نبود با هم حرف بزنیم؟
ای خدا این که هنوز یادشه.حالا من یه غلطی کردم تو چرا جدی گرفتی؟
-خب حرف می زنیم ..ولی فردا .من الان خیلی خوابم میاد.
دستمو کشید .داشت منو می برد سمت اتاقش ودر همون حال گفت:نخیر خانمی حرف زدی سر حرفت هم وایسا. من تا امشب با تو حرفامو نزنم ولت نمی کنم. پس بی خودی بهونه نیار.
هم ازش می ترسیدم هم خجالت می کشیدم که باهاش تنها باشم .اونم کجا...تو اتاقش.. اوه اوه..
در وباز کرد ومنو اول فرستاد تو بعد خودش اومد ودر وبست.هنوز دستمو محکم گرفته بود.انگار می ترسید فرار کنم.خب اگه ول می کرد امکانش بود...
نشوندم رو تخت وخودش هم کنارم نشست.ساکت بود.نه اخم داشت نه میخندید.عادی بود وهمینش منو گیج می کرد...
-ترگل بگو...من می شنوم.
با تعجب گفتم:چی بگم؟
باز کلافه شد بدونه اینکه نگام کنه گفت:همه چی رو..اینکه چرا از من بدت میاد؟چرا هر وقت منو می بینی فرار می کنی؟چرا با من لجبازی می کنی؟ودر حالی که صداش اوج گرفته بود دیگه رسما داشت داد می زد گفتSadچرا دوست داری منو عصبی کنی؟چرا من جنم تو
بسم الله...وهمه ی چراهایی که از وقتی اومدم مرتب تو مغزمه ونمی تونم اروم باشم.
سرمو انداختم پایین. چی می گفتم ؟می گفتم نمی دونم؟نمی دونم چرا اینجوریم؟نمی دونم چه مرگمه؟ از خودت بپرس؟...
گرمیه انگشتشو زیر چونم حس کردم.اروم صورتمو برگردوند سمت خودش. چشماش معصوم بود ..خیلی معصوم واون تهش می شد یه غمی رو دید...
-ترگل داری گریه می کنی؟اخه چرا؟ناراحت شدی؟
با تعجب به صورتم دست کشیدم .اره راست می گفت. من کی گریه ام گرفت وخودم نفهمیدم؟
-نمی خوای جواب بدی؟
با بغض نگاش کردم وگفتم :نمی دونم!
حالا اون بود که تعجب کرده بود گفت:نمی دونی؟مگه میشه کسی دلیله کاراشو ندونه؟
عصبی شدم واز روی تخت بلند شدم ورفتم سمت پنجره. بوی عطر گل محمدی بهم ارامش داد ولی از عصبانیتم کم نکرد.
من از اینکه فرزندانم. در آینده چه مامان باحالی دارن بهشون غبطه میخورمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر اتش ، OGAND$ ، صنوبر ، **zeinab** ، ملودیv ، الوالو ، -Demoniac- ، دریای بی موج
#10
-من نمی دونم آرمین.نمی دونم چرا از وقتی که یادم می اومده از تو خوشم نمیاد.نمی دونم این چه حسیه که گریبانگیرم شده.
اون موقع که ایران بودی یادته؟با نازگل اومده بودیم خونتون تا نازگل رو دیدی به کل من رو فراموش کردی.داشتی با نازگل حرف می زدی.. من اومدم گفتم: آرمین یه کتاب می خوام که فقط همون کتابفروشیه که صاحبش دوستته داره.میای با هم بریم بخریمش؟
اما تو اصلا بهم محل هم ندادی..وقتی برای بار دوم درخواستمو گفتم با بی تفاوتی گفتی اسمشو بگو خودم می گیرمش ومی دم بهت.وباز نازگل رو نگاه کردی.انگار اصلا منو اونجا
نمی دیدی.
یادته با عمه اومده بودید خونمون؟اون موقع 10 سالم بود خودکارت رو ازت می خواستم تا باهاش یه چیزی رو که الان درست یادم نیست چی بود رو بنویسم که گفتی :نیاوردیش.ولی وقتی من تو راهرو بودم دیدم که نازگل داشت جدول حل می کرد واز تو خودکار خواست وتو با جون ودل بهش دادی.یعنی از همون اول تو جیبت بود ولی نمی خواستی بدیش به من..
یه بار هم 4 نفری من ونازگل وشهاب وتو رفته بودیم بستنی بخوریم که نازگل چشمش افتاد به یه مغازه که توش الوچه ولواشک واین جور چیزا می فروخت تو وقتی نگاه پر حسرت نازگل رو دیدی که دلش از اونا می خواد بدونه اینکه بهش بگی رفتی وبراش خریدی وهمون موقع منم دلم خواست تا کمی بخرم که دیدم پول با خودم نیاوردم .ازت خواستم برای من هم بخری که با بیتفاوتی گفتی به درد بچه ها نمی خوره...(پوزخند زدم:هه بچه ها ...از اون کلمه خیلی بدم اومد. من 11 سالم بود وتو باهام اونجوری برخورد می کردی .
همیشه می گفتم خودشیفته ای.مغروری و فقط خودتو قبول داری.منو بچه فرض می کردی ولی نازگل...نازگل (با داد گفتم:همه اش نازگل برات مهم بود..همه اش اونو تحویل می گرفتی..(برگشتم سمتش ودیدم صورتش از اشک خیسه بدون اینکه به روم بیارم گفتم:درسته اون موقع سنم خیلیی کم بود. نباید به این چیزا توجه می کردم ولی این کارای تو توی ضمیر ناخداگاهه من به خوبی Hک شده بود وهر لحظه باهام بود. چرا بخوام دروغ بگم.. اره... بعد از 2 سال که از ایران رفتی به کل هم تو رو ...هم اون کاراتو فراموش کردم .ولی وقتی اون روز مامان گفت داری میای دوباره به یادش افتادم تا اینکه نگین بهم گفت بشینم وفکر بکنم ببینم دلایلم برای تنفر از تو چیه؟من با اینکه به خوبی دلیلشومی دونستم بازم فکر کردم و می دونی به چه نتیجه ای رسیدم؟
دستاشو گذاشته بود روی صورتش ودر همون حال سرشو تکون داد.من هم ادامه دادم:پس خوب گوش کن. به این نتیجه رسیدم که با اینکه اون موقع ازت خوشم نمی اومد با ترک کردنه نازگل وکنار گذاشتنه عشقت به اون راحتی... ازت متنفر شدم چون می دیدم که به خاطر نازگل منو بچه فرض می کردی به خاطر نازگل منو تحویل نمی گرفتی ووبه خاطر نازگل حاضر شدی از ایران بری وخواستی باز هم به خاطر نازگل فراموشش بکنی.(خنده ی عصبی کردم و به خودم اشاره کردم گفتم:ومن..منه احمق. این وسط چی بودم ؟بگو...حالا تو بگو چرا با من اونجور رفتار می کردی در حالی که نازگل رو هم نمی خواستی؟چرا از وقتی یادم میاد برات مهم نبودم؟چرا غرورمو خورد می کردی؟چرا جوری رفتار می کردی که با اون سن کمم خودمو کوچکتر از اون چیزی که هستم فرض بکنم؟...
اگه الان اون کارارو می کردی مطمئن باش به روم هم نمیاوردم.. ولی چون اون موقع سنم کم بود ودنیا ومردمانش رو یه جور دیگه می دیدم این کارای تو برام گرون تموم می شد. چون تو خونه ی ما همه ...همه جوره روت حساب باز می کردند وقبولت داشتند ومن فکر می کردم چقدر ناچیزم که به چشمت نمیام.چرااااااااااااا .اخه چرا؟
دیگه داشتم هق هق می کردم.دویدم سمت در اتاق که آرمین از پشت بازومو گرفت.تقلا
می کردم تا ولم کنه... ولی اون ولم نکرد که هیچ ..منو محکم گرفت تو بغلش.آغوشش گرم بود خیلی گرم ..ولی من همچنان گریه می کردم.
صدای ضربان قلبش رو به خوبی احساس می کردم.موهامو نوازش کرد وروشو بوسید.
شونه هاش داشت می لرزید.یعنی داره گریه می کنه؟اخه چرا؟اون که از ازار من لذت
می بره..پس چرا می خواد اینجوری ارومم کنه.این اون آرمین نبود.آغوشش گرم بود ..
بوسه هاش از مهر بود .نه... این اون آرمین نبود.نه...دیگه هق هق نمی کردم.
صداش زمزمه وار تو گوشم پیچید:ترگل...تو باید حرفای منو هم گوش کنی..توروخدا یه طرفه به قاضی نرو.
سرمو تو دستاش گرفت وتو چشمام خیره شد.چشمای اونم اشکی بود گفت:به حرفام گوش کن باشه؟بذار برات توضیح بدم.
نگاهش خالصانه بود.دیگه غمی توش نبود فقط التماس بود..خواهش بود...مهر بود محبت ومهربونی بود...
لبام از هم باز شد وگفتم:باشه ...ولی می دونی ساعت چنده؟
لبخند خسته ای زد وگفت:آره می دونم ولی اگه امشب باهات حرف نزنم نمی تونم بخوابم.پس خواهش می کنم گوش کن.
لحنش انقدر اروم وگیرا بود که بی اختیار لبخند زدمو سرمو تکون دادم.
دستمو گرفت ونشوندم روی تخت .خودش رفت پشت پنجره.چندتا نفس عمیق کشید وگفت:یادمه وقتی دایی وزن دایی از بیمارستان اومدن تو بغلشون یه فرشته کوچولوی خوشگل بود.خیلی ناز وبامزه بود. سفید مثل برف وچشمای عسلیه خوشگل وموهای مشکی.. درست به سیاهیه شب...خیلی زیبا بود.با دیدنش دلم می خواست بغلش کنم وتا جون دارم ببوسمش.تابلوی زیبایی بود که خداوند با دستای خودش نقاشیش کرده بود.
وقتی برای اولین بار با احتیاط بغلش کردم دیگه دلم نمی خواست بذارمش زمین...یادمه انقدر بوسیدمش که اخرش به گریه افتاد وزن دایی ازم گرفتش.من 10 سالم بود واون 1 سالش . از همون موقع می گفتند نازگل باید برای آرمین باشه...ولی من هم بچه بودم وهم گوشم به این حرفا بدهکار نبود چشمای من فقط تو یا همون فرشته کوچولو رو می دید.هر وقت تو رو با نازگل مقایسه می کردم می دیدم تو کجا واون کجا..تو فرشته ای بودی از بهشت..
بیشتر مواقع که می اومدم خونه ی دایی به شوق دیدار تو بود.تا اینکه به خاطر بیماریه مامان رفتیم المان.2 سال اونجا بودیم.سنم کم بود و یه پسربچه ی 11 ساله که می شد با یه توپ هم کنترلش رو در دست گرفت.13 سالم بود که برگشتیم ایران از همون موقع مامانم شروع کرد به تعریف کردن از نازگل که نازگل اینجوریه نازگل اونجوریه نازگل...(اه کشید وادامه داد:همه اش نازگل..اسمش از زبون مامانم نمی افتاد .به هر بهانه ای باهاش رو به روم
می کرد. آرمین نازگل ریاضیش ضعیفه کمکش کن بهتر یاد بگیره...آرمین نازگل کتاب دوست داره امروز تولدشه براش کتاب بگیر..آرمین اینو بخر بده بهش ..اونو بخر بده بهش.دیگه وقتی تو رو می دیدم بهت توجه ای نداشتم هم تو دیگه اون نوزاد کوچولو نبودی وهم من دیگه تموم فکر و ذکرم شده بود نازگل...
همیشه قبل از اینکه بیایم خونتون مامان کلی سفارش می کرد که حتما نازگل رو تحویل بگیرم وباهاش حرف بزنم وبراش کتاب بگیرم.(پوزخندی زد وگفت:اونا هم می دونستند نازگل به همین راحتی عاشقم نمیشه ومی خواستند با این روش های مسخره اونو به من علاقه مند بکنند.
حتما می پرسی چرا جمع می بندم چون هم مادرم وهم دایی وهم زن دایی به این وصلت راضی بودند.ولی نمی دونم چرا هر وقت مامان بیشتر اصرار می کرد من بیشتر عصبی
می شدم.در حالی که یه عاشق واقعی با جون ودل برای معشوقش خرج می کنه ومهرشو به پاش میریزه ولی من...
(اومد وکنارم نشست وسرشو گرفت تو دستاش در همون حال گفت:خب عشق تحمیلی هم همین جوریه و بیشتر از این نمی شه ازش توقع داشت.
22 سالم بود که بالاخره رفتم خواستگاریش ولی اون خیلی بی تفاوت وراحت منو رد کرد.نمی دونم از غرور له شدم بود یا جواب رد اون که عصبی شدم وبا همون عصبانیت تصمیم گرفتم برای همیشه برم امریکا.تا اینکه کارامو درست کردم ورفتم .مامان هم که به دوریه من عادت نداشت بعدازاینکه کاراشو کرد اومد پیشم.
سرشو بلند کرد ونگاهشو دوخت تو چشمام وگفت:وقتی رفتم امریکا کارامو ردیف کردم تا اونجا درس بخونم.که این خودش کمی طول کشید .تو رشته ی پزشکی درسمو ادامه دادم. ودر کمال تعجب دیدم 6 ماه گذشته ومن تو این مدت اصلا به نازگل فکر هم نمی کنم.1 سال گذشت ودیدم نه تنها بهش فکر نمی کنم بلکه پشیمون هم هستم که رفتم خواستگاریش و اونجوری غرورم له شده این همه سال تو گوشم خوندن که تو باید با نازگل ازدواج بکنی ومن طبق همون حرفا بزرگ شدم وباز هم تحت تاثیر همون حرفا رفتم خواستگاریش وجواب رد شنیدم.
برای اینکه کمی خودم رو اروم کنم که هنوز غروری هست برای نازگل نامه نوشتم.(چشمام گرد شد وقتی این حالت منو دید با لبخندی تلخ گفت:می دونم داری به چی فکرمی کنی ...نازگل از اون نامه به شماها چیزی نگفت چون من خواستم.براش نوشتم که اون حسی که نسبت بهش داشتم عشق نبوده وفقط بر پایه ی یک احساس زود گذر بوده که تو وجود هر جوونی هم می تونه باشه .ولی من فکر می کردم عشقه و قدم جلو گذاشتم.نوشتم که به کل خودش وخاطراتشو فراموش کردم.نوشتم که دیگه منو به عنوان کسی که روزی ازش خواستگاری کرده وجواب رد شنیده نبینه واون وبه کل فراموش کنه.نوشتم برای اینکه بتونم خودم رو به خاطر داشتن چنین حس بی خودی سرزنش نکنم می خوام منو جای برادر نداشتش بدونه ومن اونو جای خواهر نداشتم.چون براش قسم خوردم که به هیچ وجه اونو جز خواهرم به هیچ چشم دیگه ای نمی بینم.به هر حال من پسر عمه اش بودم وقبوله حس برادری می تونست براش راحت تر باشه.
می خواستم برگردم ایران که دوستم گفت همین جا تو کارم پیشرفت بکنم وبعد با دست پر برگردم وطنم ..فکر خوبی بود همین کار و کرد درسمو خوندم وشدم پزشک جراح ومتخصص قلب .نازگل برام نامه نوشت که با عشق ازدواج کرده والان خوشبخته واونم همون حس خواهرانه رو نسبت به من داره و خیلی خوشحاله...راستش خیلی زیاد خوشحال شدم. هم اینکه اون عشقش رو تو زندگی پیدا کرد وهم اینکه الان خوشبخته ومهمتر از همه اینکه منو مثل یه برادر دوست داشت.خیلی خوشحال شدم واز ته قلبم براش ارزوی خوشبختی کردم.ارزویی که هر برادری برای خواهرش می کنه.یه حس خاصی داشتم احساس می کردم یه خواهر داشتم که حالا از سرو سامون گرفتنش شادم .بعد از تموم شدن درسم ومدتی تو یکی از بیمارستان های اونجا مشغول به کار شدم وبعد هم برگشتم ایران.همون دوستم برام تو ایران کارامو ردیف کرد تا بتونم تو یکی از بهترین بیمارستانای اینجا مشغول به کار بشم.ولی وقتی اومدم دیدم اول مشکلاتمه (تو چشمام نگاه کرد وبا شیطنت گفت:اونم سروکله زدن با یه دختر داییه شیطون ولج باز که به خونم تشنه است.
با لبخندی جذاب داشت نگام می کرد.نگاهش صادق بود ...
نمی دونم چرا با اعترافاتش به همه ی چیزایی که می خواستم بدونم تموم اون نفرتم که باقی مونده بود به کل از ذهن وقلبم پاک شد .من هم با لبخند نگاش کردم.بهم نزدیکتر شد ودر حالی که لباشو به گوشم نزدیک می کرد زمزمه کرد:حالا این خانم کوچولو منو بخشیده یا نه می خواد بیشتربراش اعتراف بکنم؟
در سکوت لبخند زدم گونه ام از حرارت داشت می سوخت که با حرکت آرمین آتیش گرفت. لبای داغشو گذاشت رو گونه امو پر حرارت بوسید.با این کارش از جام پریدم و وایستادم.با بهت نگام کرد. هول شدم وگفتم:من ...من دیگه می رم بخوابم..چون... چون خیلی خوابم میاد .می دونی...
نمیدونستم چی بگم.همه چی توی مغزم قاطی پاتی شده بود.احتیاج به تنهایی وسکوت داشتم.اون موقع به تنها چیزی که فکر نمی کردم خواب بود.
با همون لبخند ونگاه شیطونش از روی تخت بلند شد وایستاد.درست روبه روم بود.ضربان قلبم باز رفته بود بالا وقلبم محکم خودشو می کوبید به قفسه سینه ام.سرشو اورد نزدیکتر وگفت:شب بخیر خانمی.
نفهمیدم چطوری شب بخیرش رو جواب دادم واومدم تو اتاقم ودر رو هم محکم بستم وپشتمو چسبوندم بهش.نفس نفس می زدم ولی لبخندی روی لبام بود که به هیچ وجه پاک نمی شد.

فصل پنجم

-سلام نگین جون بزن بریم که دیره.
نگین همچنان با بهت وتعجب نگاهش می کرد.
ترگل:چیه..چرا اینجوری نگام می کنی؟برو دیگه.می خوای امروزم دیر برسیم؟
نگین با تته پته گفت:تر..ترگل توامروز...چطوری.. انقدر زود اومدی؟
ترگل خنده اش گرفته بود. پس تعجبش از این بود.
-این که تعجب نداره.خب دیشب اصلا نخوابیدم.
نگین ماشین رو روشن کرد و در همون حال نیم نگاهی هم به چشم های پف کرده و قرمز ترگل انداخت.
نگین:چرا نخوابیدی؟دیشب که می خواستم برم چشمات از زور خواب دیگه باز نمی شد.
ترگل اه کشید وگفت:اره..خیلی هم خوابم می اومد ولی بعدش به کل از سرم پرید.
نگین با تعجب نگاش کرد وگفت:اخه چرا؟
ترگل کلافه شد و گفت:اه..نگین چقدر سوال می کنی؟خب خوابم نبرد دیگه.
نگین که دید ترگل حوصله ی حرف زدن ندارد تصمیم گرفت که دیگر سوالی نپرسد.
در کلاس نشسته بودند ودر مورد بحثی که قرار بود امروز استاد زارع در موردش با
بچه ها داشته باشد با هم حرف می زدند ...با تقه ای که به درخورد.. استاد وارد کلاس شد ومثل همیشه یک راست به سمت صندلیش رفت ووقتی نشست جواب سلام دانشجویانش را داد.نگاهش به ترگل افتاد.با تعجب ابرویی بالا انداخت وگفت:به به..خانم سمایی هم که امروز زود تشریف اوردند.(وبا لحن شوخی گفت:خانم سمایی حتما ساعتتون رو دیشب اشتباهی یکم عقبتر کوک کردید که امروز زودتر بیدار شدید... درسته؟
کلاس از خنده منفجر شد واین باعث شد ترگل اخم غلیظی بکند وبا حرص سرش را پایین بیاندازد.
با خودش گفت:مرتیکه فکر کرده چون استاده می تونه هر حرفی دلش خواست بهم بزنه؟ببین تو رو خدا یه امروز که من زودتر تو کلاسش حاضر شدم خودش دست بردار نیست وهی به پرو پام می پیچه ا.شیطونه می گه همین الان از کلاسش برم بیرون وبی خیالش بشم.(بعد سریع به خودش جواب داد:شیطونه غلط کرده با تو..دختره ی دیوونه می خوای باز آتو دستش بدی که بره چغولیت رو بکنه ؟(نگاهی کوتاه به استادش کرد که در حال صحبت کردن با بچه ها بود.
ترگل:این همین جوریش دنبال بهانه هست ..فقط کافیه یکی بده دستش .
بالاخره ان کلاس خسته کننده {البته برای ترگل این طور بود} تمام شد.به پیشنهاد نگین با هم از دانشگاه خارج شدند وبه سمت کافی شاپی که درست در نزدیکیه دانشگاه بود رفتند..ترگل در حال مزه مزه کردن قهوه اش بود ودر همان حال به اتفاقات دیشب فکر می کرد... که با صدای نگین به خودش اومد :چیزی گفتی؟!
-چرا امروز انقدر تو فکری؟!چیزی شده؟!
ترگل سرش را پایین انداخت وگفت:نه چیزی نیست.
نگین با شیطنت خندید وگفت:چیزی که هست ...منتها تو نمی خوای بگی.
-خب می دونی؟من و آرمین دیشب با هم حرف زدیم.
نگین جدی شد وگفت:خب!
ترگل با تردید نگاهش کرد وگفت:هیچی دیگه...همه ی حرفایی که تو این مدت می خواستم بهش بگم وتموم اون حرفایی که دلم می خواست از زبونش بشنوم رو ...
-اینا رو ول کن.بگو ببینم چیا گفتید.
ترگل وقتی نگاه جدی نگین رو دید همه ی حرفای دیشب که بین خودش وآرمین زده شده بود را البته با سانسوره اتفاقای بینشون... برایش گفت.
-پس بالاخره تونستی باورش بکنی؟یعنی دیگه ازش دلخور یا متنفر نیستی؟
ترگل مکث کوتاهی کرد وگفت:نه دیگه ازش متنفر نیستم .اصلا.. دیگه ازش بدم هم نمیاد. ولی...
نگین حرفش را رو هوا زد وگفت:ولی چی؟!
-تردید دارم.نمی دونم یه حس گنگ وناشناخته که باعث میشه بهش بی اعتماد بشم.
نگین با تعجب گفت :اخه چرا؟
ترگل با دسته ی فنجون قهوه اش بازی می کرد. در همون حال گفت:نمی دونم...حس می کنم تو چشماش یه محبت بی اندازه ای نسبت به من وجود داره.هر وقت منو می بینه یا باهام حرف می زنه با وجود شیطتنت نگاش اون حس رو از تو چشماش به من منتقل می کنه که...
-که سریع قلبت شروع می کنه تند تند زدن وبدنت سرد وگرم شدن... درسته؟
ترگل با دهانی باز از تعجب زمزمه کرد:تو اینا رو از کجا می دونی؟!
-تو بگو درسته یا نه؟
-خب..ا...اره.فکر می کنم درست باشه.
-خب دیوونه اینا همه اش از نشونه های عاشق شدنه.
ترگل با ترس نگاهش کرد وگفت:عشق؟!
-چرا رنگت پرید؟
-نگین من اینو نمی خوام.
-چیو؟
-همی...همین عشقو..من می ترسم .من از عشق می ترسم نگین.
نگین با چشمهای گرد شده نگاش کرد وگفت:دیوونه معلوم هست چی میگی؟مگه عشق هم ترس داره؟
ترگل با حرص گفت:نداره؟
-معلومه که نه.عشق یه موهبته که خدا تو قلبای ما بنده هاش قرار می ده.هر کسی لایقش نیست.خدا به بنده هایی عشق رو عطا می کنه که اونا لیاقتش رو داشته باشند.تو قلبت واحساست پاکه به خاطر همین هم می ترسی.
-ولی نگین..
نگین از جاش بلند شد وگفت:پاشو بریم تو راه با هم حرف می زنیم.
هر دو از کافی شاپ خارج شدند وبه سمت دانشگاه حرکت کردند.
نگین:ترگل اگه می دونی آرمین لایقه عشقته پس پسش نزن. بذار بیاد وبشه صاحبه قلبت.
-ولی نگین من چیزی از زندگی وشخصیت آرمین نمی دونم.می ترسم اگه اون هم منو بخواد بعدش.. به راحتی ترکم بکنه و...اصلا مگه میشه تو این مدت کم عاشقش بشم؟!
-عشق تو یه ثانیه هم اتفاق میافته. شما که چند روزه هم تو یه خونه اید هم مرتب با هم حرف می زدید. ترگل اگه از عشق اون نسبت به خودت مطمئن شدی همه ی اینا رو
می تونی از خودش بپرسی.
ترگل با تردید نگاهش کرد وگفت:ولی نگین اگه...اگه اون منو دوست نداشته باشه چی؟
نگین کلافه شده بود.گفت:ترگل هیچ می فهمی چی داری می گی؟مگه خودت نمی گی وقتی به تو نگاه می کنه می تونی مهر ومحبت رو تو چشماش بخونی؟
-خب ...خب چرا.
-اخه دیگه دردت چیه؟ وااای دختر من کم کم دارم پی به دیوونگیت می برما.ولی اینو هم باید بدونی که تو... باید حتما از عشق آرمین به خودت مطمئن بشی.اینجوری خودت هم کمتر ...
و ادامه نداد.
ترگل سرشو پایین انداخت.جلوی دانشگاه بودند گفت:اخه چطوری؟من که نمی تونم برم بگم من دوست دارم تو هم منو دوست داشته باش.بعدش بیا با هم بیشتر اشنا بشیم.
-نه دیگه انقدر ریلکس نباش.اگه این آرمینی که ازش برام گفتی اخلاقش اینجوریه واگه همون طور که من فکر می کنم باشه...که باید بهت بگم همین روزا همه چیز معلوم میشه.
-ولی باز هم من اون تردیده رو دارما.
نگین خیلی دوست داشت همون موقع دونه دونه موهای ترگل رو بکنه وبذاره کف دستش.حسابی عصبانی شده بود.
با حرص گفت:ترگل ... بیا از این بحث عشق وعاشقیه تو خارج بشیم خوب؟بیا بریم تا یه ربع ساعت دیگه با استاد محمدی کلاس داریم .بیا بریم گلم... من تا صبح هم با تو حرف بزنما یه کلمه از حرفای تو رو نمی فهمم.خودم خنگ شدم ولی نتونستم حرفمو بهت بفهمونم.
ترگل خواست بگه چه حرفی؟که نگین دستشو کشید ومجبور شد دنبالش بدود

-ترگل زود باش بیا دیگه.پدرت خیلی وقته بیرون منتظره.
-اومدم مامی جونم.دارم مانتومو تنم می کنم.
دیگه صدای مامان ونشنیدم.تند تند دکمه های مانتومو بستم واز اتاقم رفتم بیرون.از قبل چمدونم رو برده بودم تو ماشینه بابا وفقط مونده بود که حاضر بشم .
مامان داشت سبد خوراکی ها رو میذاشت صندلیه عقب ماشین من هم با دیدن نگاه پر از سرزنش مامانم سریع پریدم تو ماشین وخودمو زدم به اون راه.
بالاخره حرکت کردیم سمت خونه ی عمه عاطفه.تازه خونه خریده بودند والان دو روز بود که از خونمون رفته بودند اونجا.یه باغ بزرگ با یه ساختمون ویلایی سفید..عالی بود وبه سبک خونه های امروزی ساخته شده بود..باغش پر از درختای میوه وگلهای رنگارنگ بود.
می دونستم عمه خیلی به گل علاقه داره .واقعا سلیقه ی بابام حرف نداشت.
بابا جلوی خونه ی عمه عاطفه ماشینو پارک کردو پیاده شدیم.همزمان عمو اینا هم رسیدند.از چشمای شیدا خوشحالی می بارید.اه ..اه... چه آرایشی هم کرده بود.تا حالا شیدا رو اینجوری وبا این تیپ ندیده بودم.یه مانتوی سفید کوتاه وشلوار جین ابی نفتی که خیلی خوشگل بود با یه شال ابی ویه کفش پاشنه بلند مشکی وسفید که با کیفش ست بود.خیلی به خودش رسیده بود سایه ی ابی که پشت چشمش کشیده بود بهش می اومد.
یه نگاه به خودم کردم یه مانتوی مشکی که 5 سانت از زانوم بالاتر بود.یه شلوار جین ابی ویه شال که توش از رنگای ابی ومشکیه خوشگلی استفاده شده بود.کفشم هم اسپرت مشکی بود کیفم هم ابی ومشکی که کمی با شالم ست شده بود.نه همچین بد هم نبودم لباسام خوب بود ارایش هم نکرده بودم... فقط یه کم کرم مرطوب کننده زده بودم که این کارو هر وقت از حموم می اومدم می کردم.
با صدای بابام از خیر دید زدن تیپ خودم وشیدا گذشتم .
بابا:ترگل بیا اینور بذار ماشین آرمین رد بشه.دختر حواست کجاست؟
بابا چی می گفت؟به رو به روم نگاه کردم دیدم ماشین آرمین درست تو 2 سانتیه من وایساده وآرمین هم با یه لبخند خیلی جذاب پشت فرمون نشسته بود وبه من نگاه می کرد.عمه هم کنار ماشین وایساده بود وبا خان عمو حرف می زد.
هنوز تو بهت اون لبخند جذاب آرمین بودم که... با بلند شدن صدای بوق وحشتناک ماشینش روح از بدنم در اومد.فکر کنم دقیقا 6 یا 7 متری در جا پریدم هوا...که با این کارم خنده ی بلند شیوا وشهاب به گوشم رسید.سریع رومو کردم سمتشون وگفتم:مرض...رو اب بخندید..این کجاش خنده داشت؟
با همون خشم وعصبانیت رو به آرمین که همچنان می خندید کردم وگفتم:منه به این گندگی رو اینجا نمی بینی؟این همه جا حتما باید از اینجا رد بشی؟
شهاب با خنده گفت:راست می گه آرمین..این همه جا فکر کنم از تو دیوار هم بتونی رد بشی.امتحان کن شاید شد.
اومدم یه چیز دیگه به شهاب بگم که دیدم...
ای وای عجب سوتی دادم من درست جلوی در خونه وایساده بودم واگه نمی رفتم کنار آرمین نمی تونست هیچ جور دیگه ای بیاد بیرون.
سرخ شده بودن وترجیح دادم خفه شم.رو لبای شیدا لبخند بود اه اه اینم انگار تازه یادش اومده خنده چیه وبه چه درد می خوره....منظورنم همون دلبری بود..
از جلوی ماشین رفتم کنار که چشمم به آرمین افتاد بهم چشمک زد.که ناخداگاه منم لبخند زدم.کمی ماشین رو حرکت داد و اومد بیرون ودقیقا جلوی پای من وایساد .رو به بابام گفت:دایی... شهاب وشیوا وشیدا هم بامن میان...(به من خیره شد وگفت:بذارید ترگل هم با ما باشه...(وباز رو به بابا گفت:از نظر شما اشکالی نداره؟
بابام به طرف ماشینش رفت وگفت:از نظر من که مشکلی نیست ولی باید ببینی ترگل هم
می خواد باشما بیاد یا نه.
چی از این بهتر ..از خدام بود با اونا باشم مخصوصا که...
Lexusماشین ارمین
بود.تازه خریده بودش..همیشه عاشق ماشینای شاسی بلند بودم.اونم سفیدش ...به به ...
رو به بابا گفتم:بابا جون من با بچه ها میام.
لبخند آرمین پررنگ تر شد وبابام هم سر تکون داد ورفت سوار ماشینش شد.رو به آرمین اروم ولی با اخم گفتم:نیشتو ببند...انگار براش جک گفتم.تو چرا هر وقت منو می بینی می زنی زیر خنده؟...
بیچاره چشماش چهارتاشده بود. دیگه نه لبخند می زد ونه نگام می کرد.سرشو برگردوند ودر همون حال با لحن جدی گفت:سوار شو.
پسره ی پررو انگار داره با زیر دستش حرف می زنه اداشو در اوردم و رفتم صندلیه عقب نشستم.با اون حرفم می خواستم تلافیه اون بوق مسخره اشو کرده باشم که معلوم بود خوب حرصیش کردم.شیدا کنارم نشست که همون موقع آرمین آینه رو به سمت ما تنظیم کرد .یعنی می خواد تو راه مرتب صورت بزک کرده ی شیدا رو ببینه؟نکنه که...
سرمو تکون دادم نمی خواستم به چیزای منفی فکر کنم.چشماشو تو آینه دیدم که منو نگاه
می کرد جوری آینه رو تنظیم کرده بود که هم من می تونستم بینمش ..هم شیدا...
شیوا کنار شیدا نشست وشهاب هم جلو کنار آرمین نشست.اول عمو.. بعد بابا ..وبعد هم آرمین پشت سر هم حرکت کردند.عمه تو ماشین ما بود.
قرار بود بریم ویلای ما...یه ویلای خیلی خوشگل وبزرگ که من عاشق گلخونه اش بودم.از اونجایی که بابام به گل وگیاه علاقه داشت از انواع گونه های گل های خوشگل و ناز جمع کرده بود وتو گلخونه اش کاشته بود.یه باغبون اونجا بود که همیشه بهشون رسیدگی می کرد.
حوصله ام سر رفته بود .کسی هم حرف نمی زد تا لااقل خوابم نگیره.تا اینکه آرمین رو به شهاب گفت:شهاب یکی از اون خاطره های خوبتو بگو ما هم بشنویم.من که تو این سکوت خوابم گرفته.
اخی بیچاره... پس درد من هم به این سرایت کرده بود.
شهاب که بیرون رو نگاه می کرد برگشت سمت آرمین وگفت:حالا چرا از خاطره های من؟
-چون خاطره های جنابعالی بامزه تره.
-ا اینجوریاس؟حالا چون زیاد اصرار می کنی یکیش رو می گم.
من وشیوا مشتاق بهش خیره شدیم.اخه خاطراتش همه اش خنده دار وبامزه بود.
شهاب یه تک سرفه کرد وگفت:یه دوستی داشتم که این عاشق یکی از همکلاسیاش شده بودولی دختره هیچ جوری بهش پا نمی داد.از اونجایی که این دوست ما یه کم چل می زد وهمه اش تو فازهای رمانتیک وعاشقانه سیرمی کرد.. نمی تونست درست وحسابی حرف دلشو بزنه.این دختره هم خیلی مغرور بود.. یه بار تو دانشگاه بدجور حال منو گرفته بود.خلاصه تصمیم گرفتم در این را ه مقدس..منظورم رسوندن اون به عشقش ...کمکش بکنم.
به دوستم که اسمش فربد بود گفتم :بهتره یه کم باهاش بد تا کنی واذیتش بکنی بعد می ریم یه خودی نشون می دیم وتو هم کم کم برو جلو ابراز عشق بکن.
از اونجایی که یه نمه بالا خونه اش رو داده بود رهن کامل ...قبول کرد.اخه یکی نبود بهش بگه مگه میشه با اذیت کردن یکی اون طرف بیاد عاشقت هم بشه؟بهش گفتم :تو می دونی معمولا روی کدوم صندلی می شینه؟گفت: اره.می خوای بدونی چکار؟گفتم: تو با اونش کاری نداشته باش فقط جاشو نشونم بده.خلاصه بهم گفت.
قبل از اینکه بچه ها بیان تو کلاس چند تا سوزن ته گرد به حالت ایستاده گذاشتم رو صندلیش واومدم بیرون...(شهاب با لبخند شیطنت امیزش به همون نگاه کرد وگفت:مطمئنم شماها بالا خونتون رو ندادید رهن ...ومی تونید بفهمید بعدش چی شد.
هیچی دیگه وقتی جیغه دختره رفت هوا .. شروع کرد تو سالن دویدن..من که هیچی.. بچه ها هم رو پاشون بند نبودند از بس که می خندیدن.دیدم فربد داره با چشمای به خون نشسته نگام می کنه واز دماغش هم بخار می زنه بیرون...درست مثل این گاو وحشی هایی که می خوان به ادم حمله کنند ..حالا بامزه تر اینکه اون روز بلوز قرمزه مات هم پوشیده بودم فکر کنم بیشتر مال این بود...دوید دنبالم من هم فرار کردم و رفتم تو حیاط دانشگاه... دیدم دختره داره گریه می کنه. راستش یه کم دلم براش سوخت.فربد رسید بهم و یقه ی بلوزمو چسبید وگفت :مرتیکه مگه مرض داشتی؟چرا اون کارو کردی؟مگه تو...
که دیدم ساکت شده وداره پشت منو نگاه میکنه. من هم برگشتم دیدم اون دختره با چشمای گرد شده که غرق اشک بود پشتم وایساده وداره به ما نگاه می کنه.یه فکری کردم ورو به فربد اروم گفتم:بزن تو گوشم.با تعجب گفت:چی؟ارومتر گفتم:بزن تو گوشم تو کاریت نباشه فقط بزن..ولی اروم بزنیاچون اگه محکم بزنی محکمترشو می خوری.
هنوز حرفم تموم نشده بود که...همچین خوابوند تو گوشم که هر چی مرده وزنده داشتم اومدن جلوی چشمام رژه رفتند.هر چی صلوات تو دنیا بودنثار روح امواتش کردم.
فربد باز داشت بهم دری وری می گفت.. که دیدم دختره اومد جلو... اونم یکی خوابوند اون طرف صورتم.این دفعه چون امادگیش رو هم نداشتم مرده های اون دوتا رو هم دیدم.با حرص نگاش کردم وگفتم :تو چرا می زنی؟گفت:مگه من با تو شوخی دارم؟اون چکاری بود که کردی؟
و سریع رفت به سمت در دانشگاه.فربد همچنان با خشم نگام می کرد. بهش گفتم:دیوونه این برات بهتر هم شد.گفت: چی؟گفتم: برو دنبالش باهاش قرار بذار..فردا توپارک پایین دانشگاه..د بدو رفت ...دیوونه.
فربد سریع دوید دنبالش وبعد از کمی حرف زدن دختره رفت وفربد اومد پیشم وگفت :اکیه.
خلاصه فردا بعد از کلاس رفتیم تو پارک ولی من جلو نیومدم وپشت درختا وایسادم. بهش گفته بودم از موقعیت استفاده بکنه وبهش بگه دوستش داره..الکی که نبود این وسط منه بدبخت 2 تا کشیده خورده بودم ...بالاخره باید جواب می داد یا نه؟
وای که چقدر این بشر شل بود یه ساعت داشت من و من می کرد ولی یه کلام نگفت دوست دارم.دیگه اعصابم خورد شده بود دیدم این که کاری نمی کنه الان گشت ارشاد می یاد وبهشون گیر می ده فقط واسه ی اینکه اون زودتر حرفش وبزنه داد زدم:بچه ها ..مامورا بدویید... مامورا اومدن.
حالا اگه گفتید چی شد؟
دختر که حرکتی نکرد فکر کنم خشک شد. ولی بگم براتون از اون شیربرنج که فقط تو
ابرازعلاقه شیربرنجه تو دویدن ...سگ خونمون هم به گرد پاش نمی رسه.مثل چی می دوید به سمت درپارک..تازه جالبترش اینجاش بود که مرتب داد می زد:اگه بگیرنمون لوتون می دم.
حالا من مونده بودم این چی رو می خواد لو بده؟همین طور هاج وواج داشتم نگاش
می کردم.دختره هم به سنگی که جلوی پاش بود با حرص لگد زد وداد زد:برو به جهنم..به درک.
و خیلی اروم از پارک رفت بیرون.
من وبقیه بچه ها از زور خنده کبود شده بودیم.آرمین که نمی دونست فرمون رو بگیره یااشکشو که از زور خنده به چشمش نشسته بود رو پاک بکنه.
آرمین که خوب خنده هاشو کرد رو به شهاب گفت:الان دوستت چکار می کنه؟
شهاب لبخند زد وگفت:هیچی تو شرکت باهام شریکه.امسال هم ازدواج کرد.(وبا خنده گفت:ولی نه با اون دختره ...زنش دخترعموشه.
آرمین سر تکون داد ولبخند زد.کمی میوه و ساندویچ خوردیم.نصف بیشتر راه رو رفته بودیم.فضای اطراف خیلی زیبا بود.کوه های پوشیده از درختای سبز وخوشگل ...غرق در لذت به اون منظره نگاه
می کردم.که آرمین ضبط ماشین رو روشن کرد وصداشو تا میتونست زیاد کرد.از تو آینه ی ماشین نگام کردولبخند زد .تو همون حالت گفت:این اهنگ رو خیلی دوست دارم.(رو به شهاب گفت:همراهیم می کنی؟
-پایه ام آرمین جون اساسی.
آرمین صداشو بیشتر کرد وصدای اهنگ تو ماشین پخش شد.
حس خوبی دارم،وقتی تو رو دارم
تا هستی کنارم،تنهات نمیذارم
حس خوبی دارم،وقتی کنارمی
بگو تا همیشه،بگو که یارمی
بگو که یارمی
بگو که یارمی
*******
اینجای اهنگ که رسید شهاب سرشو کرد از ماشین بیرون وبلند با آرمین شروع کردند به خوندن...ما رو هم جو گرفته بود وهمراهیشون می کردیم. ولی من خیلی ارومتر می خوندم.آرمین نگاش تو اینه ی ماشین بود وداشت منو نگاه می کرد.
دوست دارم قد اسمون
اخ اگه تو مال من نباشی
دوست دارم
دوست دارم،محاله یه لحظه از دلم جدا شی
*******
ارمین دستشو از ماشین کرده بود بیرون وهمراه شهاب می خوند
زندگیم شیرینه،خوشبختیم می بینه،دلم وقتی دوری بی تو چه غمگینه
زندگیم شیرینه،وقتی کنارمی،بگو تا همیشه،
بگو که یارمی،دوست دارم قد اسمون،اخ اگه تو مال من نباشی
دوست دارم،دوست دارم محاله یه لحظه ازم جدا شی
دوست دارم
وقتی اهنگ تموم شد صدای جیغ ودست وسوت بود که تو ماشین پیچید وهمزمان رسیدیم به ویلا.
تو این مدت که تو ماشین بودیم خیلی بهمون خوش گذشته بود وهیچ کدوممون لبخند از رو لبامون پاک نمی شد.

همگی از ماشین پیاده شدیم.هوا اونقدر خوب بود که ناخداگاه چند تا نفس عمیق کشیدم.صدای آرمین رو به ارومی کنار گوشم شنیدم که گفت:اگه نفس کم اوردی می تونم نفس مصنوعی بهت بدما.
بدون اینکه نگاش کنم به سمت ماشین بابا رفتم ودر همون حال با حرص رومو کردم سمتش وبهش گفتم:برو به دختر عمه ات نفس مصنوعی بده...مرتیکه ی مزاحم.
درصندوق عقب ماشین بابا رو باز کردم تا چمدونمو بردارم.که احساس کردم آرمین کنارم وایساده. بعد هم صداش و شنیدم.
تو صداش شیطنت موج می زد:حالا چرا به دختر داییم نفس مصنوعی ندم؟مگه تو چیت از دختر عمه ام کمتره؟
حالا نه عمه داشت نه دختر عمه ها ولی باز دوست داشت سربه سرم بذاره.
رومو کردم سمتش ودیدم داره با لبخند نگام می کنه.گفتم:اتفاقا هیچیم از بقیه کمتر که نیست هیچ بیشتر هم هست...فقط تو رو قابل نمی دونم..گرفتی؟
یه سوت زد وسرشو تکون داد.گفت:اوه اوه بابا نمی دونستم خدای اعتماد به نفسم هستی...یه کمش رو هم به من بده.
-شما که خودت از این یه نظر کم وکسری نداری...اتفاقا اگه هیچی هم نداشته باشی..اعتماد به نفس خوبی داری..(وتو چشماش نگاه کردمو با موزی گری گفتم:البته از نوع کاذبش اقای دکتر...
معلوم بود از تو داره حرص می خوره ولی به روش نمیاورد.به زور چمدون رو از ماشین کشیدم بیرون وگذاشتمش رو زمین تا درشو ببندم...همین که خم شدم تا دسته ی چمدونو بگیرم دست آرمین هم همزمان نشست رو دستم ...زیرچشمی نگاش کردم وگفتم:ولش کن خودم میارم.
ولی اون بدون حرف به دستم فشار اورد که دردم گرفت ...ولی صدام در نیومد.دیگه داشت پابرهنه روی عصابم مسابقه ی دو می دادا...با لحن نه چندان دوستانه بهش توپیدم:مگه با تو نیستم می گم دستتو بردار؟
خیلی خونسرد یه فشار دیگه به دستم اورد که صدای استخوناشو به راحتی... هم من شنیدم هم خودش.یه اخ اروم گفتم خداییش خیلی درد داشت.بعد هم با همون خونسریش که منو باهاش خوب می تونست عصبی بکنه گفت:بهتره کوتاه بیای وبا من مثل بچه ها لج نکنی...وگرنه...
سریع گفتم:وگرنه چی؟
پوزخندی زد وصورتش واورد جلو...نگام سریع اطرافم رو کاوید نه خداروشکر کسی نبود.باز بهش نگاه کردم تو چشمام خیره شده بود زمزمه کرد :وگرنه...(و نگاهش اروم اروم اومد به سمت پایین ودقیقا روی لبام استپ کرد وزمزمه وارادامه داد:اونوقته که یه جواب خوب از جانب من دریافت بکنی.(نگاهش باز به چشمام افتاد وبا شیطنت و البته پوزخندی که روی لباش بود گفت:ببینم ...نکنه تو هم همینو می خوای؟!
خشک شدم...سنگ شدم..نه نه اصلا داشتم بی هوش می شدم.عرق سردی نشست پشت کمرم.این چقدر پررو بود.عوضی می خواست با این کاراش حرص منو در بیاره.کور خوندی اقای دکتر...حیف که الان حالم روبه راه نیست..وگرنه... ولی جوابتو موکول می کنم به بعد. کاری بکنم که دیگه اینجوری منو تهدید نکنی.
دستام خود به خود شل شد واونم از فرصت استفاده کرد وچمدون روبرداشت.تو چشماش برق پیروزی رو دیدم.پس بچرخ تا بچرخیم.با اینکه احساس می کردم دوسش دارم ولی از طرفی هم همون حس گنگ که خودم بهش می گفتم{ احساس بی اعتمادی }رو تو خودم می دیدم واین رفتارهای ضد ونقیض ازم سر می زد.واسه ی اینکه تلافیه اون نگاه پیرزمندانه اش رو در بیارم گفتم:البته بد هم نشدا یه باربره مفت گیرم اومد که بتونه چمدونمو برام بیاره تو...(بهش نگاه کردم و دیدم وایساده ولی پشتش به من بود ادامه دادم:این خیلیییی بهتره.اینطور فکر
نمی کنی اقای دکتر؟! بی توجه به من راهشو ادامه داد..ای خدا باز این رفت کانال
بی تفاوتی...مثلا می خواست بگه من به حرفات بی توجهم ..ای خدا یه کاری بکن این موجود ناشناخته ات یه کم هم محض رضای خودت حرص بخوره..والله چیزی ازش کم نمیشه که.آرمین جلو می رفت ومن پشت سرش.خدایی خوب هیکلی هم داشتا...قدش بلند بود وچهارشونه وبالا تنه ی عضله ای دشت که از روی تیشرت اسپرتش هم به راحتی می شد تشخیصش داد...نه بابا سلیقه ام هم خوبه ...خودم هم موندم بین این دوتا احساسم...که یکیش علاقه بود ویکیش بی اعتمادی...حالا از چی ...نمی دونستم.
اتاقا مون که مشخص بود.من تو اتاق خودم وشهاب وآرمین هم تو یه اتاق سمت راسته اتاقه من... شیوا وشیدا هم تو یه اتاق سمته چپه من بودند.بابا ومامانا هم طبقه ی پایین بودند که اونجا هم 3 تا اتاق بود که همونا کفایت می کرد.
چشم دوخته بودم به موج های ملایمی که روی دریا سرگردون بودند...تابلوی زنده ای که به دست خالقش به زیبایی ترسیم شده بود...
برای شام جوجه خوردیم به من که خیلی مزه داد بقیه رو نمی دونم...
دور اتیش نشسته بودیم که شهاب گفت:بچه ها پایه اید فردا شب رو تو جنگل بخوابیم؟
دخترا که مخالف بودند ...جوابی ندادند. ولی آرمین همون اول موافقتش رو تمام وکمال اعلام کرد.واسه ی اینکه فکر نکنند من از ترسه که نمی خوام باهاشون بیام منم قبول کردم که شهاب ابرو بالا انداخت وگفت:اوخی ...نازنازی خانم... یه وقت با ما میای لولو نخوردتا؟
دهنمو براش کج کردمو وگفتم:خیار شور بازی در نیار...که بد می بینی ها.
شهاب هم خندید وگفت:می بینیییییم.
همه خندیدند به جز من.با رای اکثریت فقط شیوا قرار شد باهامون بیاد چون شیدا که نه اهلش بود ونه دلشو داشت...حالا نه که منم خیلی شجاع بودم..از ترس اون شب تا صبح نتونستم خوب بخوابم وهمه اش فکر می کردم فردا یه خرس یا یه شیر تو جنگل بهمون حمله می کنه...حالا یکی نبود بگه خرس وشیر تو جنگلای شمال چکار می کنند اخه...
ولی وقتی از یه چیز واهمه داشته باشی دیگه نمی تونی راحت ازش بگذری...همه اش صحنه های اون فیلم ترسناکایی رو که شهاب برام میاورد ومنم میذاشتم می دیدم میومدند تو ذهنم.. که چطوری چند نفر تو جنگل خوراک خرسا شده بودند...بالاخره با هر جون کندنی بود صبح شد...
منه بدبخت هم کل اون روز رو اصلا نفهمیدم چطور گذشت...مرتب به شب وخوابیدنمون تو جنگل فکر می کردم که خب همچین بی موردم نبود...واقعا هر چی بلای فقط واسه ی کسایی ه که ترس وجودشون رو پر کرده باشه.این هم مصداق منه بدبخته...که اون بلا اون شب سرم بیاد...که...
بالاخره با هر جون کندنی بود شب شد وما هم ماهی های شسته واماده رو همراه با پتو ودو تاچادر مسافرتی برداشتیم وبردیم.البته کیسه خواب هم بود ولی چادر به خاطر هوا بود که معلوم نبود می خواد بباره یا همون طور صاف بمونه...
با ماشین آرمین رفتیم...درست وسط جنگل توقف کردیم.کمی اون طرف تر یه کلبه ی چوبی بود که فکر می کنم ماله جنگل بانه اونجا باشه.
هوا هنوز زیاد تاریک نبود ومی شد سکوت اونجا رو تحمل کرد.صد بار به خودم فحش دادم وشهاب رو نفرین کردم با این ایده های مسخره تر از خودش که منه بدبخت رو انداخت تو این هچل...
اولش بعداظهر می خواستم خودمو بزنم به مریضی ونیام ولی می دونستم این شهاب مارمولک می فهمه که می خواستم گولش بزنم واونوقت خودم ضایع می شدم.این بود که جونمو گذاشتم کفه دستمو وراهیه این ناکجا آباد شدم که تا چشم کار می کرد درخت بود ودرخت...آرمین وشهاب آتیش روشن کردند ومن وشیوا هم ماهی هارو اماده می کردیم...ولی من هر از گاهی اطراف رو دید می زدم که یه وقت یه خرس از بین درختا بهم حمله نکنه...اصلا تا حالا نشده بود که تنهایی شب بیام توی جنگل بخوابم که این هم یه حماقتی بود برای اول واخرم .البته با اون بلایی که اونشب بر سر منه کم شانس ...اومد....

دور هم نشسته بودیم وهمین طور که به اتیش خیره بودیم اروم اروم ماهی های کباب شده رو می خوردیم.نمی دونم ماهیه خوشمزه بود یا تو اون فضای بازو هوای دلپذیرانقدر بهمون مزه داد.بعد از شام آرمین از تو ماشینش گیتارشو اورد تا برامون ساز بزنه.اوه اوه اقای دکتر و این حرفا...اصلا بهش نمی اومد...
نمی دونستم آرمین می تونه گیتار بزنه ...ولی با خوندنش وشنیدن صدای گیرا وخوشگلش دیگه داشتم از زور تعجب شاخ در می اوردم.این که وقتی تو ایران بود همیشه می گفت از گیتار بدم میاد و اصلا صدای خوبی برای خوندن ندارم...پس چی شده حالا...
با لبخندی زیبا به جمع نگاه کرد ونگاهش روی من ثابت موند.چیزی رو نمی شد از تو چشماش خوند..اگر هم می خواستم نمی شد چون سریع صورتشو برگردوندو وبه اتیش خیره شد.شروع کرد به زدن وخوندن...
صداش که به گوشم خورد از زمین وزمان غافل شدم وفقط تونستم خیره بشم بهش...دیگه حتی به اطراف هم توجه نداشتم و ترس رو به کل فراموش کرده بودم.
برای تو به عشق تو
می خوام ترانه ببارم
واسه تو می نویسمو
از ته دل دوست دارم
برای تو به عشق تو
قطره رو دریا می کنم
عکس چشماتو می گیرم
تو اسمون جا می کنم
اینجای اهنگ سرشو بلند کرد وبه من نگاه کرد که با دیدن چشماش تپش قلبم بالا رفت وباز سرد وگرم شدم...این هم مرضی بود برای من ها...
برای تو می میرمو
به عشق تو جون می گیرم
برای تو وبه عشق تو
سختی رو اسون می کنم
به عشق تو دل میکنم
از تموم بهانه هام
یه لحظه به اتیش خیره شد وباز تو چشمام نگاه کرد نگاهی عمیق که تو تموم
سلول های بدنم نفوذ کرد...
دلم می خواد از ته دل داد بزنمتو رو می خوام
داد بزنم تو رو می خوام
داد بزنم تو رو می خوام
*******
لینک اهنگ بالا دانلود کنید و گوش کنید امیدوارم خوشتون بیاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl10.tehranmusic156.com/t/Sal...0%5B128%5D.mp3




با تموم شدن اهنگ وصدای دست زدنه بلند شهاب به خودم اومدم ومتوجه شدم خیلی وقته دارم همین طور به آرمین نگاه می کنم.آرمین هنوز متوجه نبود که بهش خیره شدم ...به همین خاطر سرمو انداختم پایین که بیشتر از این لو نرم...ولی خداییش خیلی خوشگل می خوندا ...
گیتار و داد به شهاب تا اونم بزنه که همون موقع از بین بوته ها صدای خش خش شنیدم.سریع چسبیدم به شیوا که بغلم نشسته بود وبه همون سمت که صدا ازش بلند شده بود نگاه کردم.بوته تکون خورد وباز صدای خش خش اومد که ناخداگاه یه جیغ بنفش کشیدم که با اون جیغ... از یه طرف رنگ شیوا پرید واونم محکم چسبید به شهاب واز طرفی هم شهاب گیتار از دستش افتاد وبا این کار صدای اعتراض آرمین هم بلند شد.
شهاب وقتی من وشیوا رو با رنگای پریده دید گفت:شما دوتا چتونه؟چرا مثل قورباغه چسبیدید به من؟
با سر اون طرفو نشون دادم که منظورم رونگرفت وگفت:چی می گی؟
زبونم بند اومده بود باز سر تکون دادم که گفت:ترگل این موقع شب بازیت گرفته؟رو به آرمین گفت:برا من داره پانتومیم اجرا می کنه.
با تته پته گفتم:شه..شهاب..اون پشتو..اون پشت..
-کدوم پشت؟پشت من؟
سریع برگشت وپشتش رو نگاه کرد ووقتی دید چیزی نیست باز برگشت سمت من ولی رو به آرمین گفت:من هی می گم این دو تا ضعیفه رو نیاریما...ببین تو رو خدا نصف شبی بازیشون گرفته.(رو به ما گفت:اخه شماها که انقدر ترسویید چرا پا شدید با ما اومدید که...
باز همون صدا ...ولی این بار بلند تر بود که صدای جیغ بلند شهاب هم پشت سرش شنیدیم.
شهاب با یه جیغ از جاش پا شد ورفت تو بغل آرمین وگفت:آر...آرمین جون به فریادم برس...برو اون تفنگتو بیار..کار کاره خودته داداش برو ...
نمی دونستم بخندم یا بزنم زیر گریه...آرمین با خنده شهاب رو از تو بغلش هل داد وبلند شد وگفت:من میرم ببینم اون پشت چیه.(رو به شهاب گفت:تو هم خجالت بکش خیر سرت مردی.
شهاب چیزی نگفت ..اونم نگاش به همون بوته بود.
آرمین چراغ قوه رو روشن کرد وهمین که خواست بره شهاب هم بلند شد وگفت:داداش می خوای منم باهات بیام؟
آرمین خندید ونگاش کرد:نه شهاب جون شما پیش خانوما باش ...تا بیشتر از این نترسن.
شهاب که انگار منتظر همچین تعارفی بود سریع نشست وگفت:آی گل گفتی ..خانوما خیلی واجب تر از اون بوته وصداهاش هستند...من که می گم کار کاره خودته آرمین جون. برو.. ببینم می تونی امشب یه شیر شکار کنی یا نه...
با گفتنه اسم شیر رنگ از رخ من وشیوا پرید واین بار محکمتر به هم چسبیدیم.آرمین به اون سمت رفت. مرتب زیر لب دعا می کردم تا اتفاقی براش نیافته که صدای آخش در اومد...
هر سه تامون از جا پریدیم وشهاب از همونجا داد زد:چی شدی آرمین؟
شیره خوردت؟
صدای آرمین اومد.. ولی چون یه کم دورتر بود صداش واضح نمی اومد.
-شهاب بیا.
رنگ شهاب پرید ویه نگاه به من وشیوا کرد وگفت:آرمین صدات نمیاد.
-لوس نشو شهاب بهت می گم بیا..کارت دارم.
-اخ..اخه خانوما رو که نمی تونم تنهاشون بذارم...تو خودت بیا ببینم چکار داری.
-شهاب به کمکت نیاز دارم زود باش.
شهاب این پا اون پا می کرد معلوم بود میترسه..خب هر کی هم بود تو اون ظلمات وسکوت می ترسید:آرمین من زور مور ندارما...به این عضله ها نگاه نکن همه اش باده...به جون تو نه به مرگت قسم ..جون عزیزت... رو من یکی حساب نکن.
-اصلا معلوم هست چی داری می گی؟
-مگه نمیگی بیام تو رو از دهن شیر بکشم بیرون؟خب بابا جان تو رو جدت ...رو من حسابه برادری باز نکن ...خودت یه کاریش بکن دیگه.
انگار آرمین عصبانی شده بود:شهاب دیوونه شدی؟بیا اینجا یه خرگوش افتاده تو تله می خوام نجاتش بدم بیا دیگه..
شهاب با تردید گفت:جون من راست می گی؟
آرمین که معلوم بود کلافه شده داد زد:اره بابا راست می گم..بیا خودت ببین.
شهاب اروم اروم رفت پیش آرمین... مرتب نفس عمیق می کشید.وقتی فهمیدم اون سرو صداها واسه ی چی بوده و رفتار شهاب رو می دیدم دلم می خواست همون جا بلند بزنم زیر خنده.. ولی به همون خنده ی کوچولوی زیر لبی بسنده کردم .چون
می دونستم شهاب از اینکه بهش بخندی خیلی بدش میاد وکارت رو بی تلافی
نمی ذاره..البته تلافی هاش اصلا مثبت نبودا..هر کاری می کرد اخرش طرف به غلط کردن می افتاد...
چند دقیقه بعد در حالی که تو دستای آرمین یه خرگوش سفید وخوشگل بود وتو دست شهاب هم یه تله ی شکاری... برگشتن پییش ما.
پای خرگوش صدمه دیده بود ولی نه اونقدر که نتونه راه بره.آرمین با الکل پاشو شست و شو داد وکمی برگ و نمک گذاشت رو اتیش ووقتی گرم شد گذاشتش رو پای خرگوشه وبا یه دستمال بست.خرگوش هی تقلا می کرد تا بتونه فرار بکنه... اخرش هم آرمین گذاشتش رو زمین واونم سریع رو پاهای خوشگلش پرید ورفت ...تا اینکه تو سیاهی گم شد.
هنوز می ترسیدم وباز چهار چشمی اطرافمو نگاه می کردم.اخه ابمون کم بود.. نونمون کم بود.. تو جنگل خوابیدنمون دیگه چی بود؟.شیوا رفت تو چادر تا بخوابه.شهاب وآرمین رفتند تو کیسه خواباشون دوست داشتند همون بیرون بخوابند.خداییش هوا عالی بود من هم هوس کردم همون بیرون بخوابم که ای کاش نمی خوابیدم چون اون شب حسابی زهره ترک شدم....


شهاب اونطرفه آتیش وآرمین هم اینطرف خوابید. من هم نزدیک چادر خوابیده بودم تا اگه یه وقت سردم شد یا خواستم برم تو چادر بخوابم نزدیک تر باشم.
با خوابیدن ما سکوت همه جا رو گرفت.. فقط صدای ارومه سوختنه چوبهای تو اتیش به گوش می رسید.چون زمستون نبود می دونستم که از گرگ خبری نیست. ولی خب... برای منه ترسو همون مجسم کردن قیافه ی یه گرگ گرسنه هم کافی بود تا به حد مرگ بترسم.تا اونجایی که می تونستم پتورو کشیدم بالا که فقط چشمام بیرون بود...اونم محضه احتیاط..
نمی دونم کی خوابم برد.. ولی خیلی خوب می دونم چرا از خواب پریدم...
با احساس اینکه یه چیزی داره رو پام وول می خوره چشمام سریع باز شد.اون چیز که نمی دونم چی بود..همین طور داشت رو پام تکون می خورد واز اون طرف هم روحم داشت کم کم از تنم جدا میشد.همه ی تنم از ترس می لرزید...
اومدم از جام بپرم وجیغ بکشم که یکی دستشو محکم گذاشت رو دهانم واز پشت چسبیدم.
دیگه ایندفعه واقعا 10 بار مردم وزنده شدم.اون موجود هم داشت همین طور رو پام وول
می خورد .احساس می کردم داره بالاتر هم میاد واز این طرف هم یکی منو محکم چسبونده بود به خودش وتازه جلوی دهانم هم گرفته بود...با تمام وجود تو دلم از خدا کمک خواستم...
-ترگل ساکت باش.تکون نخور.شنیدی چی گفتم؟...تکون خوردنت مساویه با مرگت...فهمیدی؟
ای خدا اینکه آرمین بود؟پس چرا جلوی دهنمو گرفته بود؟این دری وری ها چی بود داشت بلغور می کرد؟اگه تکون نخورم پس چکار کنم؟
اومدم پامو تکون بدم که اون زودتر فهمید وبا پاهاش قفلم کرد.
-مگه با تو نیستم دختره ی لج باز؟می خوای خودتو به کشتن بدی؟
فعلا که تو داری منو می کشی...بابا دستت رو بردار خفه شدم..ولی مجبور بودم همه ی اینا رو تو دلم بگم.
-ترگل اروم باش..من دستمو بر می دارم ...ولی نباید تکون بخوری باشه؟
با سر تایید کردم...اروم دستشو برداشت که چند تا نفس عمیق کشیدم وبهش توپیدم:معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟دستی دستی داشتی خفه ام می کردی.
-هیسسسسس...ساکت الان بقیه بیدار می شن.
باز اون موجود رو پام وول خورد. با ترس به آرمین گفتم:آرمین..یه چیزی رو پام داره وول می خوره.
-می دونم...تو فقط اروم باش.
با تعجب گفتم:می دونی؟اون چیه؟
-قول میدی جیغ نکشی وداد وهوار راه نندازی؟چون برای خودت بد میشه...ممکنه بمیری.
چشمام چهار تا شده بود نمی تونستم ببینمش چون پشتم بود ودر همون حال کاملا تو بغلش بودم ولی صداش درست کنار گوشم بود.
-یع..یعنی چی؟مگه اون چیه؟
آرمین بعد از مکث کوتاهی گفت:مار!
وای سکته کردم..وای مردم...وای که جوون مرگ شدم..مااااااار!!!!!!!...
الان رو پای من یه ماره...وای خدا از فکرش هم چندشم میشه...اومدم یه جیغ بنفشه خوشگل بکشم که آرمین سریع دستشو گذاشت روی دهنمو گفت:هیسسس..ترگل اروم باش .اگه سرو صدا بکنی هم بچه ها بیدار میشن هم اون مار ممکنه بهت اسیب برسونه...اگه جیغ نمی زنی دستمو بردارم.
مگه میشد؟فرض کنید بهتون بگن الان رو پاتون یه ماره اون وقت شما جیغتون نمیاد؟...ای خدا چه گناهی کرده بودم که تو ای سن باید جوون مرگ بشم؟منه بدبخت کلی ارزو دارم.خدا جون کمکم کن...
محبوری سرمو تکون دادم تا دستشو برداره ...چون اینجوری به خاطر خفگی زودتر
می مردم.به هر حال چند دقیقه زندگی هم ..چند دقیقه بود....هر چی دیرتر بهتر
چی چی روهر چی دیرتر بهتر؟اصلا من نمی خوام بمیرم ..خداجون خودت به فریادم برس..به جوونیم رحم کن...
آرمین دستشو برداشت وهمون موقع مار هم وول خورد. خیلیییییی تلاش کردم جیغ نزنم ولی یه جیغ خفیف رو دیگه نشد ازش بگذرم وهمونو زدم.
-ترگل اروم باش هر کاری که من می گم رو می کنی ...باشه؟
با تته پته گفتم:می..خوای چه کار ب..بکنی؟
نفسشو فوت کرد بیرون وگفت:می خوام بگیرمش...
با چشمای گرد شده گفتم:چییییی؟می خوای مار رو بگیریش؟ ا...اخه چطوری؟
-من کارمو بلدم تو فقط درهیچ صورتی حرکت نکن.باشه؟ببین دارم تاکید می کنم ...اگه حرکتی بکنی مساوی میشه با مرگت.. فهمیدی؟
-اره بابا گرفتم چی گفتی ؟چند بار میگی؟نفهم که نیستم.
با لحن کشداری گفت:دوررراز جووون.
تو دلم گفتم منظور داشت؟یعنی من نفهمم؟وای آرمین دعا کن از دست این ماره نجات پیدا بکنم اون وقته که ...وای ترگل خفه شو. داری مرگو جلوی چشمات می بینی باز هم دست بر
نمی داری؟....
نتونستم اینا رو بلند بگم چون به هر حال الان جون من تو دستای اون بود ونباید عصبانیش
می کردم...سیاست های زنانه به درد همین وقتا می خورد دیگه...
اروم منو از تو بغلش جدا کرد واز کنارم بلند شد.رفت یه چوب از تو اتیش برداشت که سرش درست شکل عدد 7 بود البته یه سمتش بلند تر بود. اومد سمتم ونشست کنارم.یه کیسه هم تو دستش بود.اضطراب واسترس از سر و روش می بارید. ولی اصلا ...حتی یه کوچولو هم نگام
نمی کرد. مثل اینکه تمرکزش فقط روی اون چوب بود ومار.
با یه حرکت پتو رو زد کنار ومن تونستم سر مار رو ببینم که درست روی زانوی راستم بود.وای خدا از دیدن این صحنه اومدم جیغ بکشم که محکم با دستم جلوی دهنم رو گرفتم.
نمی خواستم مار تحریک بشه ویه نیش اساسی بزنه و منو بفرسته اون دنیا...
آرمین با اون چوب مار رو متوجه خودش کرد.سر مار برگشت سمت آرمین اولش حرکتی نمی کرد ولی ارمین با تکون دادن چوب توجه مار رو جلب کردومار اروم اروم رفت به سمتش.
با حرص وترس به مار نگاه می کردم..چرا انقدر اروم می ره ؟دلم می خواست یه لگد بزنم پشتش وبگم ...د برو دیگه مگه ماست خوردی؟
ولی نههههه ...مگه از جونم سیر شدم؟بازی بازی با مار هم خاله بازی؟عمراااااا...
مار کاملا از من دور شد وداشت دنبال آرمین می رفت .این ارمین هم عجب موجودی بودا ..حتی روی این مار هم نفوذ داشت .انگار مار رو هیپنوتیزمش کرده بود که اینطوری اروم می رفت سمتش..وقتی مار چند متری ازم دور شد... آرمین با یه حرکت خیلی سریع با چوب سر مار رو گرفت وانداختش تو کیسه..درش رو با طناب بست.ماره هم اون تو تندتند تکون می خورد.یه جعبه از پشت ماشین اورد بیرون ومار رو گذاشتش اون تو وجعبه رو برگردوندش تو ماشین.
یه نفس راحتی کشیدم..اخیش اه..قلبم هنوز تند تند می زد ودستام از ترس یخ زده بود و
می لرزید...
آرمین بطریه اب معدنی رو باز کرد وکمی از اب داخل بطری به صورتش زد وکمی هم خورد .معلوم بود اونم خیلی استرس داشته...خداییش جونم رو مدیونش بودم...
با یه بطری اب معدنی اومد سمتم ونشست جلوم.یه شکلات از تو جیبش در اورد وبا بطری اب گرفت سمتم وگفت:بیا بگیرش...رنگت پریده. بدون شک فشارت هم افتاده.. بهتره از این بخوری تا حالت بهتر بشه.
با همون دستای لرزون ازش گرفتم .ولی از بس دستام می لرزید نمی تونستم در بسته ی شکلات رو باز کنم.اونم فهمید وشکلات رو ازم گرفت ودرشو باز کرد وشکلات رو اورد بیرون وگرفتش جلوی دهانم...
تو چشماش نگاه کردم اون هم نگاش تو چشمام بود.نگاهش مهربون بود و روی لباش لبخند شیرینی نشسته بود.به دستش نگاه کردم که همچنان جلوی دهنم گرفته بود تا شکلات رو بخورمش...راستش کمی معذب بودم...ولی از طرفی هم ارزوم بود...
به خاطر همین اروم دهنمو باز کردم واونم شکلات رو به همون ارومی گذاشت تو دهانم ...ولی دستشو بیرون نیاورد...با تعجب نگاش کردم..اوه اوه ..این که باز شیطون شد...
دیدم حرکتی نمی کنه دستشو یه گاز کوچولو گرفتم که لبخندش پررنگتر شد ولی باز انگشتش رو در نیاورد.مثل اینکه شوخیش گرفته بود.خیلی خب... منم شوخی شوخی یه گاز محکمتراز انگشتش گرفتم که اخماش رفت تو هم و انگشتش رو در اورد ...اخیش..
اخماش همچنان تو هم بود با تعجب گفتم:چته؟
با اینکه نگاهش شیطون بود ولی همچنان اون اخم خوشگلش رو داشت.
آارمین:تو یه ذره ظرافته زنانه نداریا؟خیلی ....(دیگه ادامه اش نداد.
ولی گفت:یخ کردی؟
به دستام نگاه کردم وگفتم:نه...فکر کنم از ترسه.
-می خوای گرم بشی؟
با تعجب نگاش کردم وگفتم:چطوری؟(بعد فکری به ذهنم رسید وگفتم:اهان برم کنار اتیش؟
ابروشو انداخت بالا وگفت:نه..تو از لحاظ روحی یخ کردی اتفاقا جسمت گرمه گرمه...
با تعجب گفتم:یعنی چی؟
نگاهش همونجوری بود: یعنی تو از لحاظ روحی الان احساس سرما می کنی ..جسمت سرد نیست که بخوای با اتیش گرمش کنی...باید...
-باید چی؟چطوری می تونم خودمو گرم بکنم؟
اخماش باز شد وشیطون خندید: باید از لحاظ روحی گرم بشی...واونم یه راه داره...
-ابروهامو انداختم بالا وگفتم:چه راهی؟
صورتش واورد جلو دقیقا تو 5 سانتیه صورتم نگه داشت و در حالی که هرم گرم نفسش
می خورد تو صورتم گفت:می خوای بدونی؟
تو چشماش نگاه نکردم وفقط نگام به شونه اش بود زمزمه کرد: تو چشمام نگاه کن...
امتناع کردم ..
- ترگل تو چشمام نگاه کن..
با تردید سرمو بلند کردمو ونگامو دوختم تو چشماش...چشماش تو اون تاریکی
می درخشید...درخشش از ستاره های اسمون شب هم پر نور تر بود...محوش شده بودم...
که دیدم ا
آرمین صورتش رو داره میاره نزدیکتر...وای باز داغ شدم...اینبار هرم نفساش
می خورد روی لبم ومن هم...
هیچ حرکتی نکردم فقط داشتم نگاش می کردم...می خواستم خودمو بکشم عقب ..ولی اون چشما ...نمی ذاشتند کاری بکنم.
آرمین نگاهشو دوخت تو چشمام وگفت:گرم شدی؟
با تعجب ودهانی باز گفتم:چیییی؟
خودشو کشید عقب ودستامو گرفت تو دستاش...ولبخند مهربونی زد..وقتی دستامو ول کرد در کمال تعجب دیدم دیگه نه از سردیه دستام خبری هست ونه از لرزش بدنم...تموم اون استرس ها از بین رفته بود وجاش یه حس شیرین تو قلبم نشسته بود...
آرمین رفت تو جاش دراز کشید ودر همون حال دو تا نفس عمیق کشید وبدون اینکه نگام بکنه گفت:ترگل برو تو چادر بخواب...اینجوری امنیتش بیشتره.
این چش بود؟چرا حال و هواش یه دقیقه صاف بود یه دقیقه بعد باورنی می شد؟
خیلی دوست داشتم بدونم آرمین اون موقع شب چه طوری متوجه اون مار شده بود که رفته زیر پتوی من...
با این کنجکاوی نمی تونستم بخوابم.صداش زدم:آرمین؟
موچ دست راستش رو ی چشماش بود .درهمون حالت گفت:هوم.
تو دلم گفتم:هومو مرض...باز من به این رو دادم اینم پررو شد...
-اولا هوم نه بله...بعدش آرمین تو چطوری متوجه ی اون مار شدی؟
مکث کوتاهی کرد وبدون اینکه از اون حالت خارج بشه گفت:تشنه ام بود بلند شدم اب بخورم که صدای خش خش شنیدم. وقتی برگشتم دیدم یه مار داره درست میاد به سمت تو..حرکتی نکردم... چون هرحرکته بی موقع من مساوی بود با مرگ تو یا حتی جونت رو به خطر
می انداخت...اروم اومدم سمتت که بعدش هم خودت متوجه شدی...
-ازت ممنونم .اگه تو امشب متوجه نشده بودی معلوم نبود...
نذاشت ادامه بدم وگفت:بهتره دیگه بهش فکر نکنی.
-ولی خداییش مارگیریت حرف نداره ها؟
پوزخندی زد وگفت:کاری نداره..فقط یه کم دقت می خواد وتمرکز...یه جورایی باید مار رو گول بزنی ...تا بتونی درش نفوذ کنی.. وگرنه اون زرنگ تر از این حرفاست...
-از کجا یاد گرفتی؟
-بماند...( سکوت کرد .فکر کردم خوابیده ولی گفت:ترگل بیشتر مواظب خودت باش...تو..
دیگه ادامه نداد .
من هم یه باشه وپشتش یه شب بخیر گفتم ورفتم تو چادر وزیپش رو هم تا اخر کشیدم.شیوا تو خواب ناز بود و طفلک نمی دونست عجب سوژه ای رو امشب از دست داده...
به جمله ی اخر آرمین فکر کردم .یعنی اون به فکرمه؟...یعنی من براش اهمیت دارم؟
اه...نمی دونم خدا اخرو عاقبت من و با این عشق وعاشقیم بخیر کنه.
با ترس تو چادر رو گشتم...اه.. نه خدارو شکر هیچ جک و جونوری این تو نیست. وقتی مطمئن شدم... با یه نفس راحت چشمامو بستم واز زور خستگی سریع خوابم برد..وای که چه شب پر هیجانی داشتم...

فصل ششم

بالاخره صبح شد وما هم از اون جنگل پردردسر و البته پرماجرا اومدیم بیرون.با خودم عهد بسته بودم که حتی اگه پای غرورم هم وسط بود دیگه به حرف شهاب گوش نکنم وفکراینکه یه بار دیگه شب رو تو جنگل بگذرونمو به کل از سرم بیرون کنم.
وقتی رسیدیم بزرگترا صبحونه اشون رو خورده بودند وفقط شیدا سر میز بود.هر کدوممون رفتیم تو اتاقامون تا لباس عوض کنیم.احساس می کردم به یه دوش اب گرم نیاز دارم پس بدون فوت وقت رفتم تو حموم وسریع دوش گرفتم وموهامو خشک کردم ولباس مناسب پوشیدم واومدم پایین.حالا نمی دونم از هیجانات دیشبم بود یا کلا خیلی بهم خوش گذشته بود که اشتهام زیاد شده بود.با ولع چای رو سرکشیدم که یکی از پشت زد پشت کمرم وگفت:بپا چای نپره تو گلوت؟چقدر هولی...
چای جست تو گلوم وبه شدت به سرفه افتادم...برگشتم دیدم آرمینه..با اون دستای مردونش محکم می کوبید تو کمرم که رسما داشت نفسم بند می اومد...مرتیکه ی ...چشم شور...
چشم نداری ببینی دارم یه چای کوفت می کنم؟حتما باید یه جوری حالم رو بگیری؟
خودمو از زیر دستش کشیدم کنار تا یه وقت با اون ضربه های کاریش..قطع نخاع نشم...عوضی انگار داره به کیسه بوکسش ضربه می زنه...
-ترگل بهتر شدی؟
با حرص نگاش کردم وگفتم:خیلی پررویی ...اول که میای وبی هوا اون حرفو می زنی که منم هول شدم وچای جست تو گلوم... بعدش منو با کیسه بوکست اشتباه می گیری ومی خوای کمرم وبشکنی .اون وقت می گی بهترم؟بابا روتو برم.
خنده ی بلندی کرد که تو دلم گفتم:مرض ...رو اب بخندی ...انگار جدیدترین جک سال روبراش تعریف کردم.
-باور کن نمی خواستم بترسونمت...
با بی تفاوتی شونمو انداختم بالا وگفتم:اره منم باورکردم.
سرشو ارود پایین ودرست کنارم وایساده بود.نفسای گرمش می خورد به گردنم ومور مورم می شد.چشم چرخوندم دیدم شیدا نیست ...نفس راحتی کشیدم.صداش زمزمه وار تو گوشم پیچید:یعنی باور نکردی؟
ناخداگاه صدای منم اروم شده بود:گفتم که باور کردم.
-ولی لحنت یه چیز دیگه می گه...(یه نفس عمیق کشید وگفت:ترگل به موهات چه شامپویی
می زنی؟بوش عالیه.(وباز یه نفس عمیق کشید.داشتم پس میافتادم.اینم یه چیزیش میشه ها .دم به دقیقه به یه رنگ در میاد.الان اروم بود یعنی ابیه.. دودقیقه ی دیگه می شدقرمز یعنی عصبانیه.. ویه وقتایی هم سبز ومهربون بود...یه دفعه یاد آفتاب پرست افتادم.خداییش خیلی شبیه بود...
از این فکرم اروم خندیدم که آرمین متوجه شد.تو یه حرکت سرشو از پشتم اورد کنار صورتم که ترسیدم وجیغ زدم.وای خدا...این امروز تا منو با این کاراش سکته نده ول کنم نیست.
با تعجب نگام کرد وگفت:ترگل چرا می خندی؟نکنه حرف من خنده دار بود؟
پشت چشم نازک کردم وگفتم:نخیر..اتفاقا من خودم خوب می دونم که شامپوم خیلی خوش بو ه.من به یه چیز دیگه خندیدم.
باز شیطون شد وبا همون شیطنتش گفت:به چی می خندیدی شیطونک؟
اومدم جوابشو بدم که با تک سرفه ی شهاب هر دوتامون از جامون پریدیم. من که همچین از رو صندلی پریدم.. اگه آرمین از پشت نگرفته بودم حتما پخش زمین می شدم.سریع از بغلش در اومدم و رو به شهاب که داشت با لبخند مرموزی نگامون می کرد گفتم:درد بی دوا درمون بگیری ....داشتی سکته ام می دادی.این چه وضع اومدنه؟
شهاب با همون لبخند حرص درارش گفت:ببخشید...یادم باشه از این به بعد خواستم پیش شما دوتا ابراز وجود بکنم حتما قبلش خبر بدم تا یه وقت وسط بحث شیرینتون مزاحم نشم.
با این حرفش آرمین خندید.که برگشتم سمتش وگفتم:هرهر..مثله اینکه توهم همچین از حرفش بدت نیومده...(رو به هر دوتاشون گفتم:اگه یه بار دیگه منو بترسونید اون وقت من می دونم چه بلایی به سر دوتاتون بیارم.
شهاب با خنده اومد جلو گفت:هیچ کاری نمی تونی بکنی.
مرموز نگاش کردم وگفتم:مطمئنی؟
خودشو خونسرد نشون داد ودست به سینه گفت:مطمئنه مطمئن...تو اگه تونستی حرص منو در بیاری یا یه جوری بتونی حالمو بگیری من امشب می برمتون شام بیرون...مهمون من..چطوره؟
با خوشحالی گفتم:عالیه...مرد وقولش دیگه؟زیرش که نمی زنی؟
-عمرا...تو تلاش خودتو بکن.(مرموز خندید وگفت:اونوقت اگه نتونستی عصبانیم بکنی.. تو باید هر کاری من گفتم بکنی..چطوره؟
سرمو تکون دادمو گفتم:موافقم..
بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم .باید یه فکر درست وحسابی می کردم.. چون می دونستم شهاب به این راحتیا حالش گرفته نمیشه.رفتم کنار پنجره..آرمین مثل همیشه خوش تیپ وجذاب شده بود وداشت می رفت سمت ماشینش که...
دیدم شیدا هم لباسای بیرون تنشه وداره دنبال آرمین میدوه.سیخ سر جام وایستاده بودم وبه اون دوتا نگاه می کردم.صداشون رو نمی شنیدم ولی فکر کنم شیدا آرمین رو صدا زد وآرمین هم برگشت سمتش...بعد کمی حرف زدند وبا هم رفتند سمت ماشین ...شیدا جلو نشسته بود ولبخند می زد.قلبم داشت از حرکت می ایستاد.اینا تنهایی دارن کجا می رن؟چرا شیدا هم با آرمین رفت؟اینا سوالایی بود که مرتب تو ذهنم می اومد ومی رفت.
سرم درد گرفته بود .می دونستم شیدا به آرمین علاقه داره... اینو از نگاه های تابلویی که به آرمین می کرد می شد فهمید ولی آرمین چی؟ اونم... .کلافه شده بودم.
شهاب با موهایی ژل زده.. یه تیشرت جذب خاکستری تنش بود با یه شلوار جین مشکی...اونم با ماشین عمو از ویلا خارج شد...یه فکری به ذهنم رسید...شهاب امروز حموم نکرده بود...یعنی وقتی بیاد حتما می ره حموم..عادتش بود که یا صبح زود می رفت یا ظهر قبل از ناهار..چون می گفت ادم قبل از ناهارکه بره حموم هم غذا بیشتر بهش مزه می ده هم خواب بعداظهر بیشتر می چسبه.
حالا من نمی دونم حموم رفتن چه ربطی به ناهار وخواب داشت...ولی شهاب بهش اعتقاد داشت وهمیشه همین طوری می رفت حموم...می دونستم برای ناهار میاد وقبلش هم می ره دوش بگیره...لبخند مرموزی زدم..دارم برات اقا شهاب...
باز یاده آرمین وشیدا افتادم واخمام رفت تو هم...اخه کجا رفتند؟چرا به من چیزی نگفتن؟
از اتاق رفتم بیرون از فاطمه خانم زن سرایدار ویلامون پرسیدم که بقیه کجان؟اون هم گفت بزرگترا رفتن کنار دریا وشیوا هم تو حیاط ویلا داره می گرده...حرفی از آرمین و شیدا نزد منم سوالی نکردم.
الان بهترین موقع بود برای اجرای نقشه ام...رفتم سمت اشپزخونه واز تو فریزر کره ی یخ زده رو برداشتم. نصفش کافی بود ...با تلاش فراوون با چاقو نصفش کردم وبقیه شو برگردوندم تو فریزر...رفتم سمت حموم...فقط دعا می کردم کسی تا اومدن شهاب هوس نکنه بره حموم...تو ویلا دوتا حموم بود یکی بالا یکی پایین...پایین واسه ی بزرگترا بود بالا هم واسه ی ما...
در حموم رو باز کردم ولامپ رو روشن کردم.سردوش رو باز کردم وکره روکه حسابی یخ زده بود گذاشتم اون تو وسردوش رو مثل اولش بستم.کره یخ زده بود وتا اومدن شهاب دیرتر اب می شد.
با شنیدن صدای در ویلا خواستم بیام بیرون که صدای آرمین وشیدا رو شنیم.همون جا وایسادم وبه حرفاشون گوش دادم.مثل اینکه داشتند از پله ها می اومدند بالا.شیدا با ناز گفت:آرمین میای بعداظهر بریم کنار دریا؟
صدای جدی آرمین به گوشم خورد:بعداظهر کمی کار دارم...وقت نمی کنم باهات بیام.
مثل اینکه شیدا دست بردار نبود:فردا چطور؟فردا دیگه حتما باید باهام بیای باشه؟
صدای آرمین رو نشنیدم... ولی بعد از چند لحظه گفت:حالا ببینم چی میشه.
شیدا با ذوق خندید وگفت:مرسی آرمین...پس فعلا.
بعد صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم شیدا رفته تو اتاقش...صدای آرمین نمی اومد..یواش از تو حموم سرک کشیدم.دیدم درست روبه روی حموم وایساده ...ولی پشتش به من بود.سریع پشت در حموم مخفی شدم وبعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاق ارمین وشهاب رو شنیدم.
اروم از حموم اومدم بیرون که همزمان در ویلا هم باز شد وشهاب وبقیه هم اومدن تو.سریع رفتم پایین وبه همه سلام کردم وکنار عمو روی مبل نشستم.به شهاب نگاه کردم ولبخند زدم.با تعجب ابروشو انداخت بالا وبعد هم نگاه مشکوکی بهم کرد....ولی زیاد طول نکشید که بی خیال شد ورفت به سمت پله ها ودر همون حال گفت:من می رم یه دوش بگیرم...
خداروشکر برنگشت وگرنه لبخند منو می دید وهمه چی لو می رفت.تو دلم عروسی بود...کلی ذوق داشتم...حرص دادن شهاب هم خیلی با حال بودا.
آرمین وشیدا هم اومدن پیش ما نشستند.شیدا درست کنار آرمین روی مبل دونفره نشست که با این کارش نگاه عمه وعمو به هم برخورد کرد ویه لبخند مات نشست روی لباشون.
وای خدا یعنی عمه وعمو الان دارن به چی فکر میکنند؟با نگاهی خصمانه به شیدا زل زدم ولی اون شیش دنگ حواسش به آرمین بود وداشت باهاش حرف می زد.هنوز 2 دقیقه نگذشته بود که صدای داد شهاب از تو حموم بلند شد.همه از جاشون پریدند به جز من...سرمو انداختم پایین تا یه وقت کسی از چشمام پی به کارم نبره...هیچ وقت ادم توداری نبودم وهمیشه سریع خودم رو لو می دادم.
صدای داد شهاب بلند تر شده بود ومی گفت:ترگللللل...دختره ی بلا به جون گرفته...بیام بیرون حسابت رو می رسم...می کشمت دختره ی چشم سفید.
بیشتر داد زد:ببین با من چکار کرده؟ از سر وتنم همین طور داره روغن می چکه...ترگللل مگه اینکه دستم بهت نرسه...
دیگه صداش نیومد.همه به من نگاه می کردند.مامان گفت:ترگل چکار کردی؟چرا شهاب انقدر از دستت عصبانیه؟
با تته پته گفتم:من...من چه می دونم؟
عمو گفت:ولش کن زن داداش..بذار بیاد بیرون می فهمیم.
دقیقه 1 ساعت کشید تا شهاب از حموم بیاد بیرون.همون طور که حوله ی لباسی تنش بود اومد سمت ما...البته حوله اش بلند بود ومی تونست تو جمع با همون باشه...
صورتش سرخ بود ..همین که چشماش به من افتاد خواست بیاد سمتم که آرمین جلوشو گرفت. اونم از همون جا داد زد:ای که الهی رو اب دریا ببینمت..ای که الهی دندونات دونه دونه سیاه بشه تا نتونی اینجوری هرهر بخندی..الهی بچه هات کچل وچپول به دنیا بیان.الهی خیر از جوونیت نبینی...الهی بترشی ومن از دستت راحت شم...الهی..(عمو پرید وسط حرفشو گفت:چه مرگته پسر؟...چرا هی مثل پیرزنا داری این بچه رو نفرین می کنی؟
شهاب با حرص نشست رو مبل وآرمین هم نشست کنارش...شهاب همون طور که با چشماش داشت نقشه ی قتلمو می کشید گفت:این بچه است؟این اعجوبه است..این فتنه است...این زلزله ی 10 ریشتریه...این خوده خوده سونامیه.این...(باز عمو پرید وسط حرفشو با عصبانیت گفت:اههههه...بسه دیگه..چقدر حرف می زنی؟بگو ببینم... مگه چکارت کرده؟
شهاب چند تا نفس عمیق کشید وگفت:اخه چی بگم من؟رفتم حموم هنوز چند دقیقه نگذشته دیدم یه بویی میاد وتموم تنم چرب شده...گفتم هر چی هست از این دوشه...بازش کردم ..می دونید چی توش دیدم؟
همه به علامت نه سرتکون دادند وشهاب با حرص نگام کرد وگفت:کره.
همه با تعجب نگام کردند که ارمین زد زیر خنده...شیوا هم می خندید.. ولی بقیه متعجب نگام می کردند.شهاب با ارنج زد تو پهلوی آرمین که اونم فورا خنده اش رو خورد.
ادامه داد:کره اب شده بود وبا اب گرم ریخته بود رو تنم وحالا هر کاریش می کردم پاک
نمی شد.معلوم نبود کره ی حیوانی بود یا گیاهی که بی صاحاب انقدرچرب وچیلی بود.اخرش ورداشتم رو کیسه سفیداب مالیدم وکشیدم به تنم.وااااای نمی دونید چه چرکی می اومد...هر کدوم این هوا بزرگیش بود.(یه چیزی تو مایه های 10 سانت با دستاش نشون داد.استینشو زد بالا وگفت:نزدیک نیم ساعت داشتم کیسه می کشیدم تو رو خدا ببینیید چه بلایی به سر پوستم اومده..سرتا پام شده عین لبو...فکر نکنم دیگه تا 1 ماه احتیاج به حموم داشته باشم...می بینید تو رو خدا...
همه داشتند می خندیدند ومامان هم با چشماش سرزنشم می کرد.ارمین زل زده بود بهم وهمراه با خنده سرشو تکون می داد.حتی شیدا هم لبخند می زد.من هم خنده ام گرفته بود هم می ترسیدم بخندم وشهاب بیشتر عصبانی بشه..همین جوریش هم می دونستم این کارمو بدون تلافی
نمی ذاره..عمو با خنده گفت:شهاب پسرم... از کجا می دونی کار ترگله؟
شهاب نگاه مرموزی بهم کرد وگفت:می دونم...خیلی خوب هم می دونم...همون طور که
می دونم الان روزه از این هم مطمئنم که کار کاره خود مارمولکشه.
با اعتراض گفتم:ا..درست صحبت کنه ا...اصلا تقصیر خودت بود ...مگه خودت نبودی
می گفتی اگه تونستی حرصمو در بیاری شام مهمون من؟ خوب بفرما...امشب باید بهم شام بدی.
شهاب با یه جست از رو مبل پرید واومد سمتم. منم سریع از جام بلند شدم وفرار کردم.اونم افتاد دنبالم...رو پله ها موهامو کشید و منو نگه داشت.همونطور که موهامو می کشید گفت:که شام می خوای اره؟یه شامی بهت بدم که تاحالا تو عمرت نخورده باشی.
همه داشتند به این موش وگربه بازیه ما می خندیدند.آرمین اومد سمتمون ورو به شهاب گفت:اینبار ببخشش ویه شام بهش بده...فکر نکنم دیگه تکرارش بکنه ...نه ترگل؟
با حرص گفتم:چی رو؟
شهاب موهامو بیشتر کشید که جیغ زدم وگفتم:اره ..اره قول می دم..ولم کن شهاب موهامو کندی.
همین که موهام ازاد شد یه لگد نیمچه محکمی به ساق پاش زدم وفرار کردم تو اتاقم ودر رو هم قفل کردم.صدای داد وفریاد شهاب به گوشم می رسید وباعث می شد لبخندم پررنگتر بشه.
از برادرم بیشتر دوستش داشتم.از بچگی انقدر که با شهاب جور بودم با شیدا وشیوا اینجوری نبودم.درهمه حال مثل یه برادر پشتم بود ویه وقتایی هم ابجی صدام می کرد ومنم بهش
می گفتم داداشی.با اینکه همیشه هوای همو داشتیم ولی تو لج ولجبازی دیگه خواهر وبرادری حالیمون نبود وتا می تونستیم همدیگرو حرص میدادیم ولی الان میدونستم این عصبانیتش تا شبه وبعد مثل همیشه شوخ وشیطون میشه...با ذوق گفتم :ای ول...اقا شهاب امشب باید ببریمون یه رستوران شیک وبهمون شام بدی..به به چه شود.

غذا سفارش داده بودیم ومنتظر بودیم تا بیارن.همون موقع گوشیم زنگ زد ودیدم اسم نگین روش افتاده.برای اینکه یه کم حال شهاب رو بگیرم جواب دادم وتقریبا بلند گفتم:سلام نگین جون؟چکار می کنی عزیزم؟
به شهاب نگاه کردم که چشماش زوم شده بود رو من تا ببینه نگین اونور خط چی بهم
می گه.منم همینطور ریلکس با نگین حرف می زدم.صدای خنده ی نگین اومد که گفت:جوجو با منی؟
وای که اگه دمه دستم بود بدجور حالشو می گرفتم ولی مجبوری لبخند زدم وگفتم:معلومه عزیزم.حالت چطوره؟
فکر کنم بیچاره اون پشت از زور تعجب داشت پس می افتاد گفت:ترگل خودتی؟حالت خوبه؟
-اره نگین جون.چکارم داشتی؟
اون هم که انگار تازه یادش افتاده بود واسه ی چی زنگ زده اه عمیقی کشیدوبا لحن ارومی گفت:می خواستم یکم باهات درد و دل کنم.
تو دلم گفتم:این بیچاره هم وقت گیر اورده ها...
-نگین چیزی شده؟چرا صدات گرفته؟
شهاب چشماش گرد شد وبا چشم وابرواشاره کرد چی شده؟
حداقل پیش خواهراش سعی نمی کرد یه کم خودشو کنترل بکنه که اونا هم شک نکنند.البته شیوا که داشت اطراف رو بررسی می کرد وشیدا هم گواشای آرمین رو مفت گیر اورده بود و هی کنار گوشش پچ پچ می کرد ولی آرمین عین عصاقورت داده ها نشسته بود وحتی سرشو هم تکون نمی داد.
-ترگل دیشب همون خانواده ی دوست بابام با شاهین اومده بودن خونمون...بعد..
-خب؟ بعدش چی شد؟
-هیچی اومده بودند خواستگاری من.. حتی پدر ومادرم هم چیزی بهم نگفته بودند.
-با افسوس به شهاب نگاه کردمو سر تکون دادم بیچاره داشت سنکوب می کرد.
-چی جوابشون رو دادید؟
-بابام موافق بود وبهشون گفت تا شاهین از این سفر 1 ماهه اش برگرده ما هم جواب قطعی رو می دیدم تا بعدش ببینیم چی میشه.
-داره می ره مسافرت؟
با حرص گفت:اره...خیر سرش مسافرت کاری...1 ماهه میره ومیاد.
-حالا می خوای چکار بکنی؟
با بغض گفت:چکار می تونم بکنم؟باید بشینم دعا کنم تا توی این 1 ماهه معجزه ای بشه و اینا منصرف بشن.
شهاب با نگاهش داشت کلافه ام می کرد رومو برگردوندم و اروم گفتم:پس...شهاب چی؟
صدایی نیومد .فکر کردم قطع شد.چند بار گفتم الو الو تا باز صداش تو گوشی پیچید .ولی اینبارداشت گریه می کرد:ترگل مگه شهاب حرفی زده؟
-فقط به من...
هق هق کرد وگفت:چ...چی گفته؟
-تو الان حالت خوب نیست عزیزم.ما هم الان جای خوبی نیستیم که بتونم راحت باهات حرف بزنم. 2 ساعت دیگه خودم بهت زنگ می زنم .خوبه؟
از زور گریه صداش گرفته بود گفت:باشه ترگل جون...فعلا.
تو چشمای خودم هم اشک جمع شده بود.نگین رو به اندازه ی نازگل دوست داشتم شاید بیشتر . باید حتما یه کاری براش می کردم.
گوشی رو قطع کردم و سرجام صاف نشستم..شهاب وقتی چشمای به اشک نشسته ی منو دید... رنگش پرید و اروم زیر لب پرسید:چی شده؟
من هم که نمی تونستم درست حرف بزنم زمزمه کردم: هیچی.
سنگینیه نگاهی رو احساس کردم سرمو که چرخوندن دیدم آرمین با نگرانی نگام میکنه.وقتی نگامو متوجه خودش دید لبخند مهربونی زد واروم پرسید: حالت خوبه؟
فقط تونستم سر تکون بدم.لبخند ماتی زدمو سرمو انداختم پایین...دوستش داشتم..خیلی زیاد.نگاهش بهم ارامش می داد ودستاش باعث میشد حس خوبی رو تجربه بکنم ..حسی که تا به الان به هیچ وجه تجربه اش نکرده بودم..این حس رو فقط با آرمین داشتم...دوباره نگاش کردم .اینبار به گل های رز روی میز خیره شده بود.همه چیزشو دوست داشتم ومی خواستم فقط مال خودم باشه...با تردید از خودم پرسیدم:واقعا می خوام که مال من باشه؟...
بهش نگاه کردم ..یعنی اونم منو دوست داره یا این یه عشق یک طرفه است؟اونم همین اندازه که من می خوامش به من علاقه داره؟...این سوالای بی جواب باعث میشد تو عشقم تردید بکنم وبترسم...از روزی بترسم که باید مجبور به فراموشش بشم...ای خدا این تردید ودودلی چیه که به جونم افتاده...؟
غذامون رو اوردن.. من تو همه حال جوجه کباب رو انتخاب می کردم.آرمین هم مثل من سفارش داده بود .وقتی غذاهامون رو روی میز گذاشتند ..فقط مال منو آرمین مثل هم بود بقیه کباب سفارش داده بودند.آرمین نگام کرد ویه چشمک بامزه بهم زد .منم در جوابش لبخند زدم.همون موقع شهاب تک سرفه کرد .نگاه هر دومون بهش افتاد که دیدیم با یه لبخند مرموز داره به ما نگاه می کنه...اروم طوری که فقط ما بشنویم گفت:چیه؟ابراز وجود کردم دیگه...
خنده ام گرفته بود..این بشر در همه حال دست ازشیطنتش بر نمی داشت.
بعد از خوردن شام با ماشین آرمین برگشتیم خونه.شهاب مرتب می گفت :دیدید چه جای باحالی اوردمتون ومنم می گفتم: به نظر من مامانم بهتر از این رستوران جوجه کباب درست می کنه وشهابم حرص می خورد.
بزرگترا داشتند فیلم می دیدند.. من که می خواستم زودتر با نگین حرف بزنم سریع شب بخیر گفتم ورفتم تو اتاقم.بعد از اینکه لباسامو عوض کردم.. بهش زنگ زدم . بعد از 2 تا بوق جواب داد:تویی ترگل؟
-اره نگین جون...می تونی حرف بزنی؟
-اره..خوش گذشت؟
با خنده گفتم: چه جورم. امشب مهمونه شهاب بودیم جات حسابی خالی بود.
چند لحظه صدایی نیومد تا اینکه گفت:خوش به حالتون...
برای اینکه روحیش عوض بشه قضیه ی ظهر رو براش تعریف کردم . نگین غش کرده بود از خنده.. وقتی خوب خنده هاشو کرد گفت:دیوونه ..این چه کاری بود باهاش کردی؟گناه داره.
-برای تو شاید گناه داشته باشه. ولی برای من نه..اصلا ...نمی دونی اذیت کردنش چه حالی میده.
-خب چرا نمیری آرمین جونت رو اذیت بکنی؟اونم باید اذیت کردنش حال بده.
با لبخند گفتم:نگو تو رو خدا...دلت میاد؟گناه داره...اون عسسسسسیسمه.
نگین هوی بلندی کشید وگفت:مرد ذلیل به تو می گن به خدا...دختر یه کم زجرش بده شاید این شیربرنجت یه تکونی به خودش داد واز این حالت شلی در اومد؟
-منظورت چیه؟
-ببینم هنوز اعتراف معتراف نکرده؟
اه بلندی کشیدمو گفتم:نه...نگین خودم هم موندم کدومشو باور کنم.. لحنشو که باهام مهربون وبا محبته..نگاهشو که از توش عشق می باره...حرفاشو که معلومه همه اش به فکرمه..اینا رو که می بینم ..فکر می کنم دوستم داره. ولی دریغ از یه کلمه حرف که به زبون بیاره...همچنان ساکته.
-خودت چی فکر می کنی؟
-در مورد چی؟
-اینکه شاید اون منتظره تو پیش قدم بشی وفکر می کنه تو دوستش نداری.
-اولا که من عمرا پیش قدم بشم..دوما من باید چکار کنم تا باور بکنه بهش علاقه دارم؟
-اینشو دیگه من نمی دونم .خودت باید بشینی واون مغز اکبندتو به فکر بندازی وبگردی دنبال راه چاره اش...
-واقعا مرسی از این همه کمکت.
-شرمنده ام نکن جوجو.
-جوجو ومرض...شیطونه می گه...
-شیطونه غلط کرد با تو .می ذاری درد و دلمو بکنم یا نه؟
-خداییش نگین تو حیفی بخوای زن شاهین بشی...تو و شهاب خیلی به هم می اید.
باز سکوت کرد. گفتم:نگین تو هم شهاب رو دوست داری؟
-اول تو بگو اون درباره ی من چی گفته بعد بیا اعتراف بگیر.
خندیدم وگفتم:می دونی شهاب خیلی تو داره وهمه چیزشو به راحتی بروز نمی ده...اون روز که تو از خونه ی ما رفتی از بس از تو سوال پرسید که منم شک کردم تو رو می خواد.دیگه ولش نکردم وانقدر بهش گیر دادم تا ازش اعتراف گرفتم که....
نگین با ذوق گفت:خب چی گفت؟
-گفت که نگین رو می خوام واسه ی یکی از دوستام...اخه مدتیه دنبال زن می گرده وقصد ازدواج داره.
صدای جیغ نگین پیچید تو گوشی وبعد هم با داد گفت:بمیری ترگل تا از دستت راحت بشم.خیلیییی دیونه ای.
داشتم از خنده غش می کردم.. گفتم:چیه کلک...توقع داشتی یه چیز دیگه بشنوی اره؟
بی تفاوت گفت:نخیر...اصلا هم برام مهم نیست.
-یعنی اصلا برات مهم نیست که... من الان بهت بگم شهاب عاشقته؟
سکوت کرد وبعد جیغ کشید وگفت:جون نگین راست می گی ترگل؟
از کاراش خنده ام گرفته بود:بیچاره لااقل یه کم خودتو بگیر ..الان تو مرد ذلیلی یا من؟
بی توجه به حرفام گفت:ترگل شهاب چی گفت؟
-هیچی بابا...گفت فکر میکنه تو همون کسی هستی که مدتها دنبالش می گشته واز ته قلبش دوستت داره.
نگین با ذوق گفت:اگه اینطوریه که من هم باید بگم خیلی دوستش دارم.از همون روز اول که خونتون دیدمش همیشه تو فکرمه واحساس می کنم اون تنها مردیه که من می تونم باهاش خوشبخت باشم.
با دودلی گفتم:پس شاهین چی؟
اهی کشید وگفت:فعلا اونو ولش کن...تا 1 ماهه دیگه یه فکری می کنم.
-باشه گلم...دیگه کاری نداری؟
-خوابت میاد؟
-اره خیلی.
-باشه...پس فعلا.
گوشیمو قطع کردم وبا سر شیرجه زدم رو تشکم وبشمار سه هم به خواب رفتم.
فرداش برای عصرونه یه پیک نیک کوچولو کنار ساحل ترتیب دادیم وکلی خوش گذروندیم.فقط فردا رو می موندیم وبعد بر می گشتیم تهران..
حسابی عرق کرده بودم.بزرگترا رفتن شهر تا خرید بکنند وشیوا وشیدا هم با مامان و بابا ها رفتنه بودند تا برای خودشون چیزایی رو که لازم داشتند رو بخرند.شهاب هم رفت خونه ی یکی از دوستاش و گفت که باهاش کار داره وزود بر می گرده.آرمین هم که بعد از عصرونه به کل غیبش زده بود.اون موقع من لب دریا بودم ومتوجه نشده بودم که کجا رفته.
هوا تاریک شده بود ..رفتم حموم ویه دوش اب گرم گرفتم که.. حسابی حالمو سرجاش اورد.دیگه داشتم می اومد بیرون که برقا قطع شدن وحموم تو تاریکی فرو رفت.
وای خدا کسی که خونه نبود ..حموم هم که تاریک بود ومنم که از همون بچگی از تاریکی
می ترسیدم ووحشت داشتم...
شروع کردم به جیغ زدن وکمک خواستن داشتم قبض روح می شدم که یه دفعه یکی محکم کوبوند به در حموم...بیشتر جیغ کشیدم. کسی که خونه نبود پس این کیه؟
-ترگل دروباز کن.. چی شده؟چرا جیغ می زنی؟ترگل بهت می گم در وباز کن.عزیزم اروم باش.
وای خدا اینکه آرمین بود .انگار دنیا رو دو دستی تقدیمم کرده بودند...رفتم پشت در حموم وداد زدم:آرمین تو روخدا کمکم کن اینجا خیلی تاریکه من از تاریکی وحشت دارم...(با هق هق صداش زدم:آرمین...آرمین...(بین گریه هام فقط اسمش رو صدا می کردم.
-ترگلم اروم باش عزیزم...بگو حوله ات کجاست بهت بدم ..تا بتونم در وباز بکنم.عزیزم اروم باش.
با شنیدن حرفاش یه ارامش خاصی بهم دست داد... ولی هنوز از اون تاریکی تا سر حد مرگ
می ترسیدم. با هق هق گفتم:آرمین ..حوله همین جلوی در تو رختکنه...چون اونجا هم تاریک بود نتونستم بیام بیرون...آرمین...
-باشه عزیزم چند لحظه صبر کن..
چند لحظه صدایی نیومد فکر کردم رفته داد زدم:آرمین رفتی؟تو رو خدا منو اینجا تنها نذار. آرمین...
صداش به گوشم خورد:نه ترگلم اینجام...اروم درو باز کن تا حوله رو بهت بدم.
سریع در وباز کردم وتو تاریکی دستمو تکون دادم تا تونستم حوله رو ازش بگیرم...حوله ام خیلی کوتاه وتابالای زانوهام بود.وفقط با یه بند پهن که دورش پیچیده می شد می تونستم ببندمش.وقفسه ی سینه وشونه هام برهنه بود.انقدر هول بودم که تو اون تاریکی نمی دونستم چطوری تنم بکنم به زور تنم کردم وآرمین رو صدا زدم.
در حموم رو باز کردم وآرمین اومد تو. من نمیدیدمش ولی از بوی خوش ادکلنش فهمیدم خودشه...صداش تو حموم پیچید :ترگل؟کجایی.
-من اینجام...پشت در.
یه نور افتاد تو چشمام که سریع چشماموبستم وگفتم:بگیرش اونور آرمین.
ولی اون نور همین طور تو چشمام بود.وقتی بهش عادت کردم اروم اروم چشمامو باز کردم که دیدم ارمین جلوم وایساده وچراغ قوه تودستشه..نور چراغوانداخته بود تو صورتم...البته صورت آرمین رو هم به راحتی می تونستم تو همون نور کم بینم.
دیدم حرکتی نمی کنه ونگاهش یه جای دیگه است...مسیر نگاهشو گرفتم ورسیدم به شونه ها وبازوهای برهنه ام...وای خدا این چرا زوم کرده روی من...حالا تو این تاریکی فکرای بد به سرش نزنه؟
به کل ترسو فراموش کرده بودم .هم به خاطر وجود ارامش بخش ارمین وهم اون نور کم که کمی حموم رو روشن کرده بود ودیگه از اون تارکیه محض خبری نبود.آرمین کمی نزدیکم شد وخیلی نزدیک به من ودرست روبه روم ایستاد.قدم تا زیر چونه اش بود وباید برای دیدن چشماش سرمو بلند می کردم.از شرم سرخ شده بودمو نمی تونستم نگاهش کنم.سرشو اورد جلو.. درست کنار گوشم زمزمه کرد:چرا سرتو بلند نمی کنی؟از من خجالت می کشی؟
با تته پته گفتم:ن...نباید بکشم؟
-نه..چرا باید از من خجالت بکشی؟
نمی دونستم با این حرفاش می خواست به چی برسه ..ولی از اینکه پیشم بود و وجودشو کنارم حس می کردم.. خوشحال بودم ودیگه هیچی نمی خواستم جز وجود خودشو..اونم برای همیشه...
گونه شو چسبوند به لپم و موهامو بو کشید.وای خدا داشتم پس می افتادم.گونه اش داغ بود واز حرارتش در حال ذوب شدن بودم.کم کم دستاشو دور کمرم حس کردم.. دوست نداشتم بدون اینکه چیزی بینمون معلوم شده باشه ..اینقدر پیش روی داشته باشیم. چون من هنوز از علاقه اش به خودم مطمئن نبودم. ولی از طرفی هم همون جاذبه ی همیشگیش منو از اینکه بخوام از این کاراش جلوگیری بکنم منع می کرد.مثل یه تیکه سنگ وایساده بودم وقدرت هیچ حرکتی نداشتم تا اینکه...
نور چراغ قوه کم وزیاد شد وبالاخره از شانس منه بدبخت خاموش شد...به به اینم از این...فقط همینو کم داشتم...همه جا تاریک شد ..ولی اینبار آرمین کنارم بود. پس جیغ نزدم فقط منم از اون حالت سنگی در اومدم ومحکم بغلش کردم.اونم که انگار از خدا همچین چیزی رو خواسته بود منو محکمتر به خودش فشرد.سرشو کرده بود تو موهامو ونفس عمیق می کشید با این کارش مور مورم می شد ویه حس خوبی بهم دست می داد.اغوشش گرم بود وهمین منو جذب می کرد...تو گوشم زمزمه کرد:ترگلم...من..
که برق اومد واونم نتونست حرفشو ادامه بده.سریع منو از تو بغلش جدا کرد وبا یه ببخشید ..بدون اینکه نگام بکنه از حموم رفت بیرون .ای خدا چی می شد که یه 5 دقیقه دیرتر برق
می اومد؟...بیچاره داشت حرفشو می زدا...اخه چه وقت برق اومدن بود؟از حرفای خودم خنده ام گرفته بود..ببین تو رو خدا چطوری چشم وگوش بچه ی مردمو باز می کنندا...انگار تو تاریکی هر کار می خواست بکنه راحت تر بود که تو روشنایی فرار کرد...
یه دوش سریع گرفتم واز حموم اومدم بیرون و سریع رفتم تو اتاقم..هنوز هیچ کس نیومده بود...لباسامو پوشیدم وموهامو خشک کردم ورو تختم دراز کشیدم وبه رفتار آرمین فکر
می کردم.به اغوش گرمش به گونه های داغش به زمزمه های ارامش بخشش به ترگلم گفتنش...به هرم گرم نفساش که تو موهام میپیچید ویه حس خوبی رو در من به وجود
می اورد...به همه ی اینا فکر کردم ودر اخر با یه لبخند عمیق به خواب رفتم...حتی فکر کردن بهش هم منو به ارامش می رسوند...

سر میز شام بودند وهیچ کس حرفی نمی زد.ترگل وآرمین از ترس اینکه نگاهشون به هم بیافتد اصلا سرشان را هم بلند نمی کردند.ترگل با اشتها غذا می خورد ولی آرمین تو فکر بود وتوجه ای به غذایش نداشت.ناگهان با جیغ ترگل همه ی سرها بلند شد وچشمها به ترگل خیره شد...آرمین با نگرانی به ترگل که رنگش پریده بود نگاه کرد وسریع از روی صندلی بلند شد.از پارچ روی میز برای ترگل اب ریخت و به دستش داد. ولی ترگل بدون انکه به لیوان اب لب بزند از سر میز بلند شد وبه سرعت به سمت در ویلا رفت ولحظه ای بعد در محکم بسته شد.همه ازرفتار ترگل متعجب بودند ...که با دیدن سوسک پلاستیکی در دستان آرمین پی به ماجرا بردند و
اینبارنگاه ها با شماتت به شهاب که با خونسردی غذا می خورد خیره شد.
نگاهشون کرد وگفت:چیه؟چرا اینجوری به من نگاه می کنید؟
پدرش داد زد:یعنی تو نمی دونی؟
- نه .چیوباید بدونم؟
اردلان خان خیلی عصبانی بود.می دانست که ترگل به شدت از سوسک متنفر است ..ولی از این متعجب بود که شهاب هم از این موضوع باخبر بود و باز هم دست به چنین کاری زده بود.اردلان خان با صورتی سرخ شده از عصبانیت بر سر شهاب فریاد زد: د...پسره ی نفهم.. من که تو مارمولک رو خوب می شناسم...می دونم که این شوخیه مزخرف کار تو بوده..
شهاب حرفهای پدرش را به روی خودش نیاورد وگفت:شما از کجا فهمیدید؟یعنی انقدر تابلو بود؟
بدون شک اگر اردلان خان با شهاب تنها بود حسابی از خجالت پسرش در میامد...او ترگل را خیلی دوست داشت واصلا حاضر نبود یک خار به پایش برود...وحالا پسرش ...
همه داشتند به بحث ان دو گوش می کردند...حتی نگاه آرمین هم پر از سرزنش بود...توی دلش می گفت:اخه اینم شوخی بود که شهاب با ترگل کرد؟یعنی الان کجاست؟
نگاهش را به در دوخت امید داشت الان ترگل در را باز کند وبه داخل بیاید.....از طرفی هم آرمین نمی توانست به دنبالش برود ..چون حتما همه شک می کردند وممکن بود فکر هایی در موردشان بکنند.چند بار خواست به سمت در بدود ولی با تلاش فراوان توانست جلوی خودش را بگیرد.اردلان خان کلافه شده بود دستی به موهای جو گندمیش کشید ورو به شهاب تقریبا با حرص گفت:اگه اتفاقی براش بیافته من می دونم وتو...
-فکر نکنم برای اون...(اما وقتی نگاه ترسناک پدرش را دید با تته پته گفت:من که از کی تاحالا دارم می گم بذارید برم دنبالش شما هی جلومو می گیرید نمی ذارید برم...(نگاه معصومی به پدرش کرد وگفت:حالا کجا برم دنبالش اقا جون؟
آرمین که دیگر صبرش تمام شده بود گفت:من می رم دنبالش...
وبه سمت در دوید واز ویلا خارج شد.شهاب هم خواست دنبالش برود که اردلان خان گفت:تو دیگه نمی خواد بری.
شهاب با تعجب گفت:چرا؟
-چون می دونم اگه تو بری بلایی به سر او طفلک میاری که مجبور میشه از دست تو خودشو تو دریا غرق بکنه.
-نه بذارید برم...
-مگه با تو نیستم می گم بشین سرجات..نمی خواد بری...
با داد اردلان خان شهاب مظلوم نشست وسرش را انداخت پایین وبا لحنی معصومانه گفت:چشم اقا جون..هر چی شما بگید...بچه که زدن نداره؟
همه ..حتی اردلان خان هم خندید وشهاب یک نفس راحت کشید.در دل نگران ترگل بود
می دانست کار درستی نکرده ولی باید یک جوری تلافیه کار دیروز ظهرش را می کرد...با خودش خندید توی دلش گفت:خداییش ما فقط قد بلند کردیما وگرنه مغزمون مثل یه بچه ی 5 ساله کار می کنه وهمه اش در پی لج بازیه...
به یاد مادربزرگش افتاد که همیشه از دست شیطنت های شهاب می نالید ومی گفت:شهاب مادر پس تو کی بزرگ می شی؟
*******
با عصبانیت از ویلا بیرون اومدم وبه سمت ساحل دویدم...مرتب زیر لب به شهاب فحش
می دادم..پسره ی بی شعور... داشت سکته ام می داد...عوضی..اگه من گذاشتم نگین رو بگیری؟حیف نگین نیست گیر تو بیافته؟
با فکر به اینکه با استفاده از نگین می تونم خوب حالشو بگیرم یه لبخند اومد روی لبم ولی باز هم از دستش حرصی بودم.یه صخره ی بزرگ اونطرفتر بود که رفتم پشتش نشستم وبه دریا خیره شدم...چراغ ویلا واطرافش روشن بود و اطراف رو کاملا روشن کرده بود وبا این وجود ترسی از تاریکی نداشتم..
چشمامو بستم وبه صدای امواج دریا گوش دادم که... صدای چند تا پا که بهم نزدیک میشدند رو شنیدم. فکر کردم شهاب وآرمین هستند که اومدند دنبالم. ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم سه تا پسر بالا سرم ایستادن و با لبخند بدی دارند نگام می کنند.خداییش خیلی ترسیده بودم.اینا دیگه کی بودند؟
به اطرافم نگاه کردم.. وای من چرا اومدم پشت این صخره نشستم؟اگه اون طرفش بودم لااقل شهاب یا آرمین وقتی می اومدن بیرون می تونستن منو ببینند .ولی پشت این صخره به این بزرگی اصلا امکانش نبود...خواستم از جام بلند شم که یکی از اون پسرا نشست جلوم وبا لحن بدی گفت:کجا خوشگله...بودی حالا...
داد زدم:گم شو عوضی...چی از جونم می خوای؟
با لبخند چندش اوری صورتشو اورد جلو گفت:تو رو عزیزم...جونت مال خودت خانمی..
-خفه شو اشغال ...برید گمشید عوضیا...
به دوستاش نگاه کرد وبهشون چشمک زد...فهمیدم نقشه ای دارند..اون دوتا هر کدوم یکی از دستامو نگه داشتند تا نتونم تکون بخورم واون اشغال هم که جلوم نشسته بود منو خوابوند روی شنا وروی پاهام نشست...هر سه تاشون تقریبا هیکل توپری داشتند وقد بلند بودند...اون دوتا قیافه ی معمولی داشتند ولی اینی که روی پاهام نشسته بود میشه گفت خیلی جذاب بود... ولی من از نگاهاش به خودم چندشم میشد...از سروشکلشون معلوم بود ادم حسابین.. پس چرا با این
دک وپزشون این کارا رو می کردند؟
اون دوتا دستامو محکم چسبیده بودند که یکیشون گفت:کامران زود باش دیگه...
پسره عصبانی شد وداد زد:مگه بهت نگفتم اسممو نگو...خفه شو...
باز نگاهشو دوخت تو چشمام واون لبخند هم اومد روی لباش ..چشماش ابی بود .وقتی بهم خیره می شده از ترس هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم...تو دلم گفتم: یکی نیست بهش بگه حیف این قیافه وهیکل نیست که ازش واسه ی این کارا استفاده میکنی؟اخه بی ابرو کردن دختر مردم چه لذتی براتون داره؟...
از زور ترس چشمام تار میدید...خدا خدا می کردم بی هوش نشم که اونوقت کارم ساخته بود...پسره که فهمیده بودم اسمش کامرانه صورتشو اورد نزدیکتر...ادکلنش بوی تلخی میداد که همون موقع یه عطسه ی بلند کردم...
کامران خندید و گفت:اخی.. موش موشی سرما خوردی؟...اشکال نداره دوات پیش خودمه خوشگله...
صورتشو بهم نزدیک کرد ومنم دیگه داشتم رسما سکته رو میزدم. از طرفی هم بینیم حسابی
می خارید وباعث می شد کنترلی روی اعصابم نداشته باشم...خواستم داد بزنم که دستشو گذاشت جلوی دهانم وبهم توپید:اگه فقط جیکت در بیاد...مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار میکنم.. گرفتی؟
با ترس نگاش کردم ودر همون حال سرمو تکون دادم. اروم اروم دستشو برداشت ونگاهی شیطانی به لبام کرد وبا انگشتش روی لبام کشید ..چندشم شد و ناخداگاه صورتم جمع شد...مثل اینکه با این کارم عصبانیش کردم که محکم چونمو تو دستاش گرفت ولباشو به لبام نزدیک کرد وتو لحظه ی اخر که اومد ببوستم ...
دیدم بی هوش شد وافتاد تو بغلم... نگام افتاد به چشمای به خون نشسته ی آرمین که دستاشو مشت کرده بود وبا حرص لبشو گاز می گرفت.
با یه خیز رفت سمت اون دوتا و باهاشون درگیر شد..با اینکه آرمین از اونا هیکلی تر بود ..ولی اون دوتا هم خوب زوری داشتند ...تا اینکه آرمین یک مشت تو گردن اون ویکی هم توشکم اون یکی زد وهر دوتاشون پخش زمین شدند ومثل مار به خودشون می پیچیدند.آرمین در حالی که نفس نفس می زد ...داد زد: بلند شید برید گمشید تا نکشتمتون...این عوضی رو هم با خودتون ببرید..یاالله..
دو تا شون به زور پاشدن وزیر بغل دوستشون رو گرفتند وکشون کشون بردنش...انقدر ترسیده بودم که تموم بدنم سرد شده بود ودستام می لرزید...نگام داشت تار می شد...چشمامو چند بار بازو بسته کردم ولی همچنان تار می دیدم...
صدای آرمین رو شنیدم وبعد احساس کردم توی بغلشم .تکونم داد وصدام زد:ترگل...ترگل صدامو می شنوی؟عزیزم چشماتو باز کن...
مچ دستمو گرفت تو دستش ونبضمو گرفت:ترگلم فشارت پایینه..نبضت کند می زنه...عزیزم چشماتو باز کن..
به زور چشمامو باز کردم و...انگار داشتم صورت آرمین رو در هاله ای از مه می دیدم..برام واضح نبود.
متوجه شدم منو بغل کرد واون طرف تر نزدیک اب دریا خوابوند وازاب دریا پاشید توی صورتم:عزیزم بلند شو..من اگه تو رو اینجوری ببرمت تو ویلا بقیه حتما سکته می کنند ...بلند شو ترگلم...
دستام از زور فشاری که بهش وارد شده بود درد می کرد...ماه درست بالای سرمون بود ونور مهتابیش روی صورتم افتاده بود..سعی کردم چشمامو باز کنم چند بار پلک زدم تا تونستم خوب ببینم...آرمین با نگرانی نگام می کرد و وقتی دید چشمامو باز کرد م و دارم نگاهش می کنم.. نفس راحتی کشید ومنو محکم کشید توی بغلش وزمزمه وار زیر گوشم گفت:عزیزم خدارو شکر حالت خوبه...چند لحظه توی بغلش منو به خوش فشار داد با این کارش بدن سردم دوباره گرم شد وباز اون حس شیرین توی قلب و تمام تنم پیچید ...کمی منو از خودش دور کرد وتو چشمام خیره شد..لبخند مهربونی زد وگفت:ترگلم حالت خوبه؟جاییت درد نمی کنه؟(با نگرانی گفت:باهات که کاری نکردند؟منظورم...
ساکت شد وفقط نگام کرد .منظورشو فهمیدم وسرخ شدم..با شرم نگاهش کردم وگفتم :نه...خوبم.
نفس عمیقی کشید وگفت:داشتم دنبالت می گشتم که با شنیدن صدای عطسه ای که از پشت صخره اومد..دویدم اینطرف وتو رو دیدم...
برای چند لحظه تو چشمام زل زد وگفت :می دونی من این چشما رو چقدر دوست دارم؟
قلبم دیوانه وار می تپید .هیجان داشتم ..سرمو تکون دادم ... گفت:انقدر که حاضرم جونمو براش بدم.
ای خدا این چی می گه؟یعنی می خواد بگه دوستم داره؟یعنی من اشتباه فکر نکردم واین نگاه آرمین به من می گه که اونم مثل من عاشقه؟
هنوز تو بغلش بودم ومی تونستم تپش های بلند قلبشو از روی لباس هم حس کنم.یعنی این قلب برای من می تپید؟نگاهش سوزان بود اتیش به جونم میزد..خواستم نگامو ازش بگیرم که با لحن محکمی گفت:نه ترگل...نگاهتو ندزد ...
به ارومی چشمامو چرخوندم وباز تو چشماش خیره شدم ..اونم صورتش رو اورد جلو.. خیلی نزدیک ..وباز هم نزدیک ودرست به اندازه ی یه تماس کوچولو لباشو جلوی لبام نگه داشت وزمزمه کرد:دیگه هیچ وقت این نگاه و ازم نگیر..بذار مال من باشه...(به لبام خیره شد وگفت:وبرای همیشه هم مال من بمونه.
لباشو محکم روی لبام فشار داد ..برق از سرم پرید .انگار از بلندی پرت شدم پایین...وقتی به خودم اومدم دیدم که آرمین با ولع داره منو می بوسه ومن هم همونجوری خشکم زده...مگه منتظر یه همچین لحظه ای نبودم؟پس چرا خشکم زده؟چرا توان هیچ حرکتی رو ندارم؟
دستاش که به دور کمرم حلقه شده بود رو محکمتر کرد ومنو بیشتر به خودش فشرد.خیلی محکم منو می بوسید ..مثل تشنه ای که بعد از مدتها به اب رسیده باشه ...بالاخره یخ من هم اب شد ومنم همراهیش کردم .ولی فقط در حد یه بوسه ی کوچولو ...چون همین جوریش هم کلی از خجالت داشتم اب می شدم.بعد از مدتی لباشو از روی لبام برداشت وبا عشق بهم خیره شد.لبخند جذابی روی لباش بود که باعث می شد ته دلم قیلی ویلی بره.. که بپرم ویه بوسه ی خیلی ناز از اون لبای خوشگلش بکنم ..ولی به خودم یه تشر زدم وگفتم:دختر رو چه به این کارا...
واسه ی همین گذاشتم به وقتش...دیگه از اون تردید ودودلی هیچ خبری نبود وفقط با تمام وجودم خواهانه آرمین بودم...
گونه شو چسبوند به لپم و زیر گوشم زمزمه کرد:دوست دارم ترگلم...عاشقتم.
با این دو تا جمله یه لبخند بزرگ نشست روی لبام وهمین که اومدم بگم منم عاشقتم...صدای تک سرفه ی شهاب مارو متوجهش کرد.این بار آرمین منو از بغلش جدا نکرد.. ولی صورتشو برگردوند به سمت شهاب که داشت می خندید وگفت:باز تو خروس بی محل پیدات شد؟
شهاب همون طور که می خنیدید گفت:ببخشید وسط بحث عاشقانه تون مزاحم شدما...اصلا شما به من نگاه نکنید.. راحت باشید و فکر کنید منو این صخره یکی هستیم.
آرمین خندید. که شهاب گفت:
ولی خداییش نمی دونم چه حکمتیه که من همیشه باید بین بحثای رمانتیک شما دوتا سر برسم...اگه فهمیدید به منم بگید .چون عجیب ذهنمو به خودش مشغول کرده.
آرمین با خنده گفت :از کی اینجایی؟
شهاب مرموز خندید وگفت:چیه دیر رسیدم.. اره؟نتونستم مچتون رو بگیرم؟ ...ولی عیب نداره باشه دفعه ی بد...
از بغل آرمین اومدم بیرون وبا حرص بهش گفتم:دارم برات اقا شهاب...یه کاری می کنم نگین به همون شاهین برسه نه به تو...منه ابله رو بگو می خواستم یه کاری برات بکنم .ولی تو لیاقتشو نداری.
رنگ از رخ شهاب پرید ..اومد کنارم نشست وبا تته پته گفت:چی ..داری می گی ترگل؟
بی توجه بهش رومو کردم اونور و گفتم:همون که شنیدی؟
با دادی که سرم زد محکم چسبیدم به آرمین : یاالله بگو این شاهین کدوم خریه...زودباش بگو...
خداییش از خشمش ترسیدم وتند تند گفتم:من چه می دونم؟ظاهرا پسر دوست بابای نگینه واومده خاستگاریه نگین وباباش هم پسندیده.. قرار شده 1 ماه دیگه جواب مثبت بدن.
کلافه دست کشید تو موهای خوشگلش ونفسشو با عصبانیت داد بیرون .سرشو گرفت تو دستاش...فکر نمی کردم انقدر قاطی بکنه...معلوم بود خیلی نگین رو دوست داره.
بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد وتو چشمام خیره شد.. برق اشک رو به راحتی می شد تو چشماش دید گفت:نگین هم اونو می خواد؟
معلوم بود به زور تونسته این جمله رو بگه...به آرمین نگاه کردم که به نگاهش به شهاب بودو با لبخند ماتی که بر لبش بود.. سرش رو تکون می داد..مثل اینکه درد شهاب رو خوب حس
می کرد و کاملا حال و روزشو درک می کرد.
رو به شهاب گفتم:نه..نگین اونو دوست نداره...یکی دیگه رو می خواد.
شهاب حرفمو رو هوا زد وگفت:کیو می خواد؟...زودباش بگو..اون عوضی کیه؟
خنده ام گرفت .. گفتم:خداییش خیلی عوضیه شهاب..یه پسره ..بی شعوره.. نفهمه.. که تو دنیا لنگش پیدا نمیشه.
وقتی لبخند مرموزم رو دید گارد گرفت وگفت :ترگل زود باش بگو اون کیه؟
-خیلی دوست داری بدونی؟
با حرص گفت:ترگل بهت...
-خیلی خب بابا می گم...این دوسته خله من عاشق وخاطرخواهه پسرعموی خل و چل بنده شده...راحت شدی؟
چشماش برق زد. روی لباش یه لبخند جذاب نشست وگفت:ترگل.. جونه داداشی راست می گی؟
-اره بابا.. می خوای زنگ بزنم از خودش بپرسی؟
هول شد وگفت:نه نه الان نه...وای خدا...
از جاش بلند شد وچند دور... دوره خودش چرخید و رو به دریا داد زد:خداجون ممنونتم..نوکرتم...یوهوووووو. ..
منو آرمین به دیوونه بازی های شهاب می خندیدیم.بیچاره چقدر عاشق بود ومن
نمی دونستما...اگه نگین الان اینجا بود ومی دید شهاب چطوری داره واسش بال بال می زنه حتما ذوق مرگ میشد.
سنگینیه نگاه آرمین رو روی صورتم حس می کردم.صورتمو برگردوندم سمتش و دیدم با همون لبخند دوست داشتنیش داره منو نگاه می کنه.
ابرو بالا انداختمو گفتم:نگاه داره؟
پسره ی حاضر جواب سریع گفت:عشقمی... دوست دارم نگات کنم.
با شرم سرمو انداختم پایین که با خنده بغلم کرد وگفت:جانم عزیزم...ترگلم ..عاشقتم..خیلی
می خوامت..خیلی.
تو دم کله قند اب می کردند.خواستم بگم منم دوست دارم که یاد یه چیزی افتادم...
از بغلش اومدم بیرون وگفتم :ولی آرمین تو یه توضیحی به من بدهکاری.
با تعجب گفت:چی؟
-اینکه چرا تو این مدت باهام اونجوری رفتار می کردی ؟گاهی باهام خوب بودی وگاهی از دستم عصبانی می شدی.
با لبخند ملایمی گفت:باشه خانومم ...حتما برات توضیح میدم.
سریع گونمو بوسید که صدای شهاب در اومد:هوی هوی ...بکش کنار ببینم...پسره پررو پررو جلوی من خواهرمو می بوسه...دیگه چی؟ غیرتم خوب چیزیه ها..پاشو ببینم؟
وقتی دید آرمین یه ذره هم تکون نمی خوره وفقط داره می خنده.. دستشو گرفت وکشیدش و بلندش کرد...من هم از جام بلند شدم وهر سه تاییمون با خنده برگشتیم ویلا...

فصل هفتم

چشمامو که باز کردم احساس کردم امروز سرحالتر از همیشه هستم.عشق آرمین توی قسمت عمیق قلبم نفوذ کرده بود وتا ابد ماندگار بود ..می خواستم تا همیشه وبرای همیشه اونو فقط متعلق به خودم بدونم.
توی اشپزخونه بودم و صبحونه می خوردم که مامانم اومد تو ...یه سبد پر از ریحون و
تربچه ی تازه توی دستاش بود ...که حدس زدم از توی باغچه ی ویلا چیده...
دو تا باغچه ی کوچولو کنار هم داشتیم که بابا یکیش رو تربچه و یکیشوهم ریحون کاشته بود...
سرمو بلند کردم وگفتم:سلام مامی جونم؟صبح بخیر...
نگاه مهربونی بهم کرد وگفت:سلام دخترم...خوب خوابیدی؟
سریع گفتم:عالیه عالی...
لبخند زد وسرگرم پاک کردن سبزی ها شد.ویلا خیلی ساکت بود. گفتم:مامی جونم چرا ویلا انقدر ساکته؟پس بقیه کجا هستند؟
همون طور که سرگرم سبزی پاک کردن بود گفت:پدرت وعموت رفتند برای ناهار ماهی تازه بگیرند.البته شهاب هم باهاشون رفت وگفت یه سری خرید داره ومی خواد یه کم هم تو شهر بگرده...شیوا و زن عموت هم رفتند ساحل...آرمین وشیدا هم همین نیم ساعت پیش با هم رفتند بیرون..
با شنیدن جمله ی اخر مادرم چای پرید تو گلوم وبه شدت به سرفه افتادم.مامانم سریع اومدسمتم و اروم زد پشتم تا اینکه کم کم حالم بهتر شد وسرفه هام قطع شد.ولی صورتم از اشک خیس بود.. که اونم به خاطر سرفه های زیاد بود...
با صدای گرفته که به خاطر سرفه خش دارهم شده بود ..گفتم:آرمین وشیدا کجا رفتند؟
مامان نگاه مرموزی بهم کرد وگفت:چطور؟واسه ی چی می خوای بدونی؟
دیدم الانه که همه چیزو لو بدم ..واسه ی همین شونه امو انداختم بالا وگفتم:همین جوری پرسیدم...اخه با شیدا کارداشتم.
اینم یه سوتیه دیگه بود...اخه من با اون شیدای عبوس وبداخلاق چکار می تونستم داشته باشم؟نگاه مامان هنوز مشکوک بود گفت:شیدا می خواست بره برای یکی از دوستاش یه چیزی بخره.. البته قبلا سفارششو بهش داده بود وچون کسی تو ویلا نبود تا ببردش از آرمین خواست که باهاش بره...آرمین هم قبول کرد و رفتند پاساژ(...)که شیدا خریداشو بکنه..
کارد می زدی به هیچ وجه خونم در نمی اومد..انقدر از این کار آرمین حرصی شده بودم که اگه همون موقع دم دستم بود بدون فوت وقت خفه اش می کردم..اون که می دید من چقدر نسبت به شیدا حساسم پس چرا باز باهاش می ره خرید؟اصلا شاید همین الان منم خرید داشتم.. نباید پیشم باشه تا منو ببره بیرون؟
دیگه از خیر صبحونه گذشتم ورفتم تو اتاقم..بدون شک مامانم یه چیزایی بو برده بود ولی به روی خودش نمی اورد...
طول اتاقم رو صد بار طی کردم وصد وبیست بار دست کردم تو موهامو به هم ریختمشون ودویست بار هم به پایه ی تختم لگد زدم که دیگه نوک انگشتای پام ذوق ذوق می کرد...
شمارشو داشتم و می دونستم اون شمارمو نداره به خاطر همین می خواستم یه اس بهش بدم وهر چی از دهنم در میشه بهش بگم ولی بعد پیش خودم گفتم:حالا چرا من انقدر خودمو زجر کش می کنم؟خب بذار بیاد شاید اونجوری که من فکر می کردم نباشه...شاید همینطوری توی رودروایسی بردتش...
با این فکرا یه کم از عصبانیتم کم شده بود. ولی فقط همون یه کم ..چون بازم دلم میخواست خفه اش کنم.صدای ماشینشو که شنیدم ... با سر رفتم کنار پنجره وتا تونستم چشمامو باز کردم تا صحنه ای رو از دست ندم.آرمین از ماشین پیاده شد و همزمان شیدا هم در جلو رو باز کرد واومد پایین..از سر و روش خوشی می بارید..خب باید هم خوشحال باشه..مگه میشه با آرمین بری بیرون وبهت بد بگذره؟
با دیدن آرمین که بی توجه به شیدا به سمت درمی رفت فقط تونستم با اشتیاق بهش خیره بشم...چقدر خوش تیپ شده بود..یه تیشرت جذب ابی ویه شلوار جین ابی نفتی تنش بود ...دلم می خواست الان اینجا بود ومی پریدم بغلش..ای جان..
با دیدنش عصبانیتم وفراموش کرده بودم..من عاشقش بودم وعاشقا هم که کور بودند .پس فقط می تونستم خوبی هاشو ببینم وبدی هاش به هیچ وجه به چشمم نمی اومد واگر هم می اومد لحظه ای بود...
یه بلوز استین کوتاه ابی پوشیدم ویه شلوار جین ابی نفتی هم پوشیدم .دوست داشتم لباسام با لباسای آرمین ست باشه..موهای بلندم رو شونه زدم وبا گیره ی بزرگی که شبیه گل سرخ بود بالای سرم بستم ..ولی با این حال تره ای از موهام افتاد روی شونه ام ...از بس بلند بود هیچ جوری نمی شد جمعش کرد...با دیدن خودم توی آینه لبخند رضایت نشست روی لبام واز اتاقم اومدم بیرون...ولی ضد حالی خوردم.. اساسی..
آرمین تو اتاقش بود وفقط مامانم تو اشپزخونه بود و داشت بساط ناهار رو اماده
می کرد...حالم گرفته شده بود و با اخم روی مبل نشستم..خداروشکراشپزخونه به پذیرایی دید نداشت..
دست به سینه نشسته بودم وحسابی تو فکر بودم که یکی از پشت گونه امو بوسید وکنار گوشم زمزمه کرد:حال خانم خوشگله ی خودم چطوره؟
وای خودش بود..بدون اینکه برگردم یا تغییری تو حالت صورتم بدم سکوت کردم.دستاشو از پشت دور گردنم انداخت وگونه اشو چسبوند به لپم ومنو فشار داد به خودش...حالا خوبه تا دیروز ازم فرار می کردا...ولی از دیشب که به عشقش اعتراف کرده بود دیگه اون آرمین سابق نبود واز حالت یخچالی در اومده بود وشده بود یه گلوله اتیش..اتیشی که منو هم تو شعله های عشقش می سوزوند..
ترسیدم یه وقت مامان یا یکی بیاد تو و من و اونو توی اون حالت ببینه ..به خاطر همین سعی کردم دستاشو از دور گردنم باز بکنم که اون هم اوردشون پایین واینبار دور شونه هام حلقه کرد واینبار محکم تر فشارم داد...
دیدم..نخیر این تا ابروی منو خودشو نبره دست بردار نیست با صدای ارومی گفتم:آرمین ولم کن... یکی میاد وبرامون بد میشه ا.
صداشو زمزمه وار شنیدم که گفت:عزیزم نگران نباش ..همه رفتند کنار دریا..
با کنایه گفتم:حتی شیدا؟
دستشو برداشت واومد کنارم نشست وچسبید بهم...تو چشمام نگاه کرد وگفت:ترگلم... از چیزی ناراحتی؟
خودمو بی تفاوت نشون دادم وگفتم:نه..چرا باید ناراحت باشم؟
شونه هامو گرفت .منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید. گفت:عزیزم من عاشقتم..به راحتی می تونم بفهمم که چی تو رو زجرت می ده وچی خوشحالت می کنه...می دونی چرا؟
جوابی ندادم که گفت:چون...برام مهمی..چون بهت اهمیت می دم..چون تو توی قلبمی ومن نمی تونم هیچ جوری ازت بگذرم وناخداگاه همه چیزت برام مهم میشه واینا همه از عشقه عزیزم...
حرفاش ارومم کرده بود..توی صداش ارامشی بود که به شنیدنش..تو اوج ناراحتی ..منو به ارامش می رسوند...صدای در ویلا اومد ..که هر دوتامون سریع از هم جدا شدیم و وقتی نگاهامون به هم افتاد لبخند شیرینی روی لبامون نشست...اروم کنار گوشم گفت:به همین زودیا مال خودم میشی و دیگه این ترس ونگرانی ها هم از بین می ره...
تو دلم کیلو کیلو قند اب شد...یعنی می شد منو آرمین با هم ازدواج بکنیم و...
با ورود شیدا وشیوا سکوت کردیم ومن خودمو با مجله ی رو میز سرگرم کردم .آرمین هم با کنترل تلویزیون ور می رفت...شیوا وشیدا داشتند در مورد لباس شبی که شیدا دیده بود حرف
می زدند و به به وچه چه می کردند.
اصلا توجهی بهشون نداشتم . آرمین از روی مبل بلند شد و رفت بیرون ومنم که حوصله ی اون دوتا رو نداشتم رفتم توی اتاقم...از پشت پنجره دیدم که می رفت به سمت ساحل...همونجور بهش زل زده بودم که دیدم شیدا هم داره دنبال آرمین می دوه..ای خدا باز این کنه چسبید به آرمین...اگه اخرش از راه به درش نکرد ...
باز دوباره داشتم حرص می خوردم.. سریع مانتو و شالی که دمه دستم بود رو پوشیدم واز ویلا رفتم بیرون...اروم اروم رفتم سمت ساحل ولی با چیزی که دیدم در جا خشکم زد...
شیدا وآرمین روی یه تخته سنگ درست کنارهم نشسته بودند وحرف می زدند.شیدا حرف
می زد وآرمین هم با سر تایید می کرد.بغض بدی توی گلوم بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم صورتم خیس از اشکه وخودم متوجه نشدم...
وقتی شیدا دست آرمین رو گرفت وبه سمت خودش کشید... دیگه نتونستم تحمل بکنم ودر حالی که با دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هقم بلند نشه به سمت مخالف شروع کردم دویدن...ولی نباید همین جوری ازشون می گذشتم .رومو کردم سمت آرمین که نمی دونم چطور شد واونم سرشو برگردوند ومنو دید...اولش با تعجب بهم نگاه کرد وبعد از جاش بلند شد .با دادی که من زدم در جا خشکش زد ودیگه حرکتی نکرد...شیدا هم از جاش بلند شده بود وکنار آرمین ودرست چسبیده بهش ایستاده بود واونم با چشمای گرد شده منو نگاه می کرد...
با دیدن اون دوتا کنار هم ...نگاهمو دوختم توی چشمای آرمین و داد زدم:ازت متنفرم... دیگه نمی خوام ببینمت...
دویدم سمت ویلا که دستم از پشت به شدت کشیده شد..از سنگینیه دستش فهمیدم آرمینه. اصلا نگاهش نمی کردم ..ولی گریه ام گرفته بود..دوست نداشتم جلوی چشمش گریه بکنم وضعیف جلوه بکنم ..ولی روی اشکام هیچ کنترلی نداشتم. صدای عصبانیش رو کنار گوشم شنیدم:ترگل...معلوم هست چه مرگته؟چرا اینجوری می کنی؟چرا...
با عصبانیت برگشتم سمتش وتو چشماش نگاه کردم وگفتم:ولم کن..نمی خوام صداتو بشنوم..
به دستم فشار بیشتری اورد و از بین دندون هاش که محکم به هم می فشرد گفت:ترگل اون چه حرفی بود که زدی؟چرا گفتی از من متنفری؟هیچ معلوم هست چته؟
انگار تازه متوجه اشکام شده بود که با لحن ارومی گفت:عزیزم ..اگه چیزی اذیتت می کنه به من بگو...نریز توی خودت تا باعث نابودیت بشه...ترگلم...
داد زدم:به من نگو ترگلم ...من نه ترگل تو هستم ونه هیچ کس دیگه...اینو تو گوشات فرو کن..
با تمام قدرت دستمو از دستش کشیدم بیرون ودویدم سمت ویلا .ولی صداشو می شنیدم که مرتب صدام می کرد ومی خواست که وایسم ..ولی من بی توجه رفتم توی ویلا و رفتم تو اتاقم ودرو هم قفل کردم.روی تخت نشستم وزدم زیرگریه انقدر گریه کردم که خوابم برد..
وقتی چشمامو باز کردم ..دیدم هوا تاریک شده ومن نه ناهار خوردم ونه شام..خواستم از اتاق برم بیرون که یادم اومد یه بسته بیسکوبیت توی کوله ام دارم وهمونو خوردم واز
شیشه ی اب معدنی کمی اب خوردم.ابش گرم بود ولی لااقل تشنگیمو برطرف
می کرد.روی تخت دراز کشیدم ..عجیب بود... یعنی هیچ کس برای صدا کردنم نیومده بود پشت در؟شاید هم اومدنو فکر کردن خوابم و رفتند.
به آرمین فکر کردم وبا خودم گفتم:یعنی اون منو بازی داد؟اگه غیر از اینه پس چرا انقدر جیک تو جیکه شیدا نشسته بود وباهاش حرف می زد ومی خندید؟چرا مرتب شیدا رو
می برد بیرون می گردوندش ..ولی به من یه پیشنهاد هم نمی داد؟
با فکر به اینا درجه ی حرصم می رفت بالا وباعث می شد بیشتر ازش بدم بیاد..ولی باز هم احساس می کردم دوستش دارم و...ولی ...ای خدا.. کلافه شدم چکار باید بکنم؟
فردا بر می گشتیم تهران ...هم آرمین باید می رفت و کارشو تو بیمارستان شروع می کرد وهم من باید از پس فردا می رفتم دانشگاه...تو این چند روز با استاد زارع کلاس نداشتیم وفقط یه روزش رو باید می رفتم دانشگاه که اونم با استاد شکوری بود واونم که رفته بود مسافرت ونبود..یه جلسه هم با استاد فرهمند داشتیم که اون هم در حال تدارک دیدن برای عروسیش بود ونمی اومد ...
روی پهلو خوابیدم وبه این چند روز فکر کردم..خیلی خوش گذشته بود واگه این اتفاق اخری هم نمی افتاد ..حتما جز بهترین سفرهام توی خاطراتم ثبت می شد...
*******
ای کاش انقدر لجبازی نمی کردم وخودمو با حرفام گول نمی زدم تا اون اتفاق شوم هم نیافته...ای خدا چرا عاشقا انقدر حسود می شن که حتی عشقشون رو هم با وجود حسادت نادیده می گیرند؟چرا من باید انقدر با آرمین بد رفتار می کردم تا اون اتفاق تو زندگیم بیافته؟...چرا من نذاشتم اونم برام توضیح بده تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم؟چرا خدا..چرا؟...


صبح سر میز صبحانه نگاه های خیره ی آرمین کلافه ام کرده بود.حداقل نگاهای مشکوک بقیه رو هم در نظر نمی گرفت وهمین طور بی پروا زل زده بود به من.شهاب هم از گوشه ی چشم رفتارهای سرد من ونگاهای خیره ی آرمین رو زیر نظر داشت.
زودتر از همه از سر میز بلند شدم وبه اتاقم رفتم..تموم وسایلم رو جمع کردم ..که صدای مامان رو شنیدم که می گفت... زودتر حاضر بشم.
لباسامو عوض کردم وبا چمدونم از اتاق اومدم بیرون که همزمان آرمین هم با چمدونش از اتاقش اومد بیرون...با دیدن من همون جلوی در خشک شد و زل زد بهم..نگاهش غمگین بود .قلبم با دیدن نگاهش پرسرعت می تپید .هر چی سعی می کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم باز هم نمی تونستم ودوست داشتم کنارش باشم واز عطر تنش مست بشم .
ولی پس غرورم چی؟نه نباید من پیش قدم می شدم..دلم می خواست یه بار دیگه بهم بگه.. ترگلم... تا بگم جانم و بهش فرصت توضیح بدم ..داشت می اومد سمتم که مامان از پله ها اومد بالا وآرمین هم وسط راه ایستاد...وبعد که نگاه مامان رو.. روی خودش دید با یه ببخشید رفت پایین..مامان متعجب نگام کرد وگفت:ترگل..آرمین چش بود؟
سرمو انداختم پایین ودر حالی که به سمت پله ها می رفتم زمزمه کردم:نمی دونم مامان..چرا دارید از من می پرسید؟
سنگینیه نگاه مامان رو روی خودم حس می کردم ولی سعی کردم بی توجه بهش از کنارش رد بشم که گفت:کار دلو فقط خود دله که میفهمه...و چیزی که لهش می کنه ..غروره...
وبا یه ..اه.. زودتر از من رفت پایین...وسط پله ها خشک شدم..نمی دونم چرا احساس بدی بهم دست داد..یعنی می خواست اتفاقی بیافته؟چرا انقدر دلشوره داشتم؟یادمه آخرین بار که این دلشوره ی لعنتی رو داشتم زمانی بود که خواب دیده بودم مادربزرگم تو یه باغ زیبا ایستاده وبه روم لبخند می زنه و وقتی از خواب پریده بودم با اینکه خواب خوبی بود ولی باز دلشوره داشتم که فرداش خبر رسید مادربزرگ دیشب تو خواب سکته کرده.ولی باز این دلشوره با حرف مامان افتاده بود توی دلم واین منو می ترسوند...یعنی چی می خواست بشه؟
سعی کردم بهش فکر نکنم ولی نمی شد و نمی تونستم...
از پله ها که اومدم پایین دیدم همه با چمدوناشون دارن می رن سمته در ویلا...به اطراف نگاه کردم ..اه..چه خاطرات خوبی اینجا داشتم..همه اش خوب بود به جز...دیگه نمی خواستم بهش فکر بکنم.. ولی ناخداگاه می دیدم که شیدا دست آرمین رو گرفته ولبخند می زنه و این منو حسابی حرص می داد...
خواستم برم سمت ماشینه بابا که نمی دونم آرمین تو گوش بابا چی گفت که بابا سرشو تکون داد ورو به من گفت: ترگل ..دخترم تو با آرمین بیا وخواهرم با ما میاد...
متعجب به آرمین نگاه کردم که داشت می رفت سمت ماشینش...شهاب که خیلی تیز بود و
می دونست آرمین می خواد باهام حرف بزنه دست شیوا وشیدا رو گرفت وبرد تو ماشین عمو وگفت:ما هم با ماشین بابا می ایم...با بابا کار دارم...
فهمیدم این حرفو به خاطر این زده که کسی شک نکنه که چرا اونا هم با ما نیومدند...
آرمین اومد سمتم وبدون هیچ حرفی چمدون رو از دستم گرفت وگذاشتش تو ماشین ودر جلو رو هم برام باز کرد تا سوار بشم..جلوی بقیه از این کاراش معذب بودم وبا گونه های سرخ شده از شرم نشستم که اون هم در رو بست ونشست پشت فرمون.
به شیدا نگاه کردم که پنجره ی ماشین خان عمو رو کشیده بود پایین وبا لبخند نگام می کرد .این چش بود؟چرا به جای اینکه عصبانی یا ناراحت بشه با لبخند نگام می کنه؟..دیگه کم کم داشتم شاخ در میاوردم .
بعد از عمو ..بابا..وبعد آرمین پشت سرشون حرکت کرد...بینمون فقط سکوت بود وسکوت...هیچ کدوم حتی به هم نگاه هم نمی کردیم..آرمین خونسرد بود وهمین منو متعجب
می کرد...باز اون دلشوره رو داشتم ...این لعنتی دیگه چی بود که افتاده بود به جونم؟....
آرمین دستشو برد سمت پخش ماشین و دکمه شو فشار داد واهنگه ملایم وزیبایی تو ماشین پخش شد..کمی صداشو زیاد کرد وباز تو سکوت مشغول رانندگی شد.
این هم لینک اهنگش دوستای خوبم: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl10.tehranmusic156.com/t/Sal...ze%20(128).mp3




من تو رو تو خواب و رویا با خودم می دیدم
اون دوتا چشم سیا تو شبا می بوسیدم
دو تا شاخه گل مریم واسه تو می چیدم
تا بگی به اخر راه ...من به پات می شینم
اینجای اهنگ که رسید آرمین دستمو گرفت تو دستش و به لباش نزدیک کرد ویه بوسه ی داغ روی دستم نشوند.خودش هم با اهنگ زمزمه می کرد...
حالا گذشتن اون شبا وتو هستی کنارم
دیگه حق نداره کسی بگه من بی قرارام
دلمو به تو بستمو شدم پابند عشقت
حالا به شوق بودن کنارت تا سحر بیدارم
*دستمو ملایم ونرم فشار داد و زمزمه کرد...
عشقه من لبریزه/جون من ناچیزه/با یه گوشه چشمت/دل من می ریزه
یه لحظه برگشت وتو چشمام نگاه کرد..اشک خود به خود بدون اینکه بتونم روشون کنترلی داشته باشم از چشمام می چکید واروم اروم صورتمو خیس می کرد...با عشق نگاهم می کرد.. زمزمه کرد...
عشق من اتیشه/با تو بارون میشه/من به تو محتاجم/بی تو نه نمیشه
به روبه رو خیره شد ..ولی معلوم بود حواصش اصلا جمع رانندگی نیست...دستم از گرمیه دستاش داغ شده بود واین گرما قلبمو اتیش می زد..خداجون.. خیلی دوستش داشتم..چرا اون حرفا رو بهش زدم؟ چرا؟
عشقه من لبریزه/جون من ناچیزه/با یه گوشه چشمت/دل من می ریزه
عشق من اتیشه/با تو بارون میشه/من به تو محتاجم/بی تو نه نمیشه
نفس عمیقی کشید و ارنچ دستشو گذاشت لبه ی پنجره ومچ دستشو هم گذاش روی لباش...ولی دستمو ول نکرد وهمچنان نوازشش می کرد و...
چشمام ..وقتی چشمای تو رو دیدن
لباهام..طعم بوست و چشیدن
ای وای..زنده شدم با تو دوباره
دنیام..بی تو معنایی نداره
شبهام..بی تو عین شب تاره
اما من تو رو دارم ستاره...

اهنگ اروم وزیبا بود وباعث می شد از ته دل گریه بکنم...اخه چرا بهش گفتم ازش متنفرم؟چطور تونستم با یه ندونم کاری وبدون اینکه فکر بکنم اون حرفو بهش زدم؟
اهنگ که تموم شد اومدم لب باز بکنم وبگم آرمین دوستت دارم و منو ببخش که انگشت
اشاره اشو گذاشت روی لبم و تو چشمام نگاه کرد وگفت:هیسسسس...ترگلم...دوستت دارم...منو تنها نذار...
تو عمق چشماش غرق شده بودم واز خودم خجالت می کشیدم که چرا اون رفتارو باهاش کردم..اون عاشقم بود و نم اشک رو به خوبی تو چشمای خوشگلش می دیدم ولی...
با صدای بوق بلند ماشینی هر دو تامون همزمان به جلو نگاه کردیم ومن با دیدن کامیونی که مستقیم به سمتمون می اومد همراه با جیغ داد زدم:آرمین مواظب باش...
آرمین هول شد وفرمون رو چرخوند به سمت چپ و....

اردلان خان و امیر با شنیدن صدای بلند بوق ماشینه آرمین وبعد از ان جیغ وحشتناک ترمزلاستیک ها بر روی جاده ...سریع کنار جاده ترمز کردند وسرنشین های هر دو ماشین پیاده شدند وبا ترس و وحشت به سمت پیچ جاده دویدند .اولین نفر شهاب بود که وقتی ماشین آرمین را ندید وبا دیدن راننده ی کامیونی که لبه پرتگاه ایستاده بود وبا بیچارگی زار می زد وبا دست برسرش می کوبید با پاهایی لرزان به سمتش رفت..
اردلان خان وامیر هم خود را به او رساندند وهر سه نفر با ترس به پایین دره نگاه کردند واز چیزی که دیدند اشک بر چشمانشان نشست .
با فریاد :یا حسین شهاب و...یا ابوالفضل اردلان خان... زن ها توی سر خودشان می زدند وگریه وشیون به راه انداخته بودند...زانوان امیر خم شد وهمان جا نشست .سرش را در دستانش گرفته بود وزار می زد ودختر وخواهر زاده اش را صدا می زد...شهاب سعی کرد ذهنش را متمرکز کند..با دستانی لرزان شماره ی اورژانس وبعد امداد را گرفت ودرخواست کمک کرد وآدرس جاده ای که در ان بودند را داد وانها هم قول دادند هر چه سریعتر خودشان را به محل حادثه برسانند.
عمه عاطفه بی هوش شده بود وشیوا وشیدا شانه هایش را می مالیدند تا حالش بهتر شود. ولی
بی فایده بود...مادر ترگل گوشه ی روسریش را جلوی دهانش گرفته بود وهای های گریه
می کرد ومرتب چهره ی زیبای دخترش جلوی دیدگانش را می گرفت وباعث می شد از ته دل زار بزند...
شهاب واردلان خان زیر بغل امیر را گرفتند وبا تلاش بسیار او را به داخل ماشین بردند .شهاب یک شیشه ی اب معدنی باز کرد و کمی به امیر داد وبعد در لیوانی ریخت وبه مریم خانم هم داد.. بر صورت عمه عاطفه چند قطره اب پاشید تا او هم کم کم به هوش امد .ولی وقتی متوجه اطرافش شد ..او هم کنار مریم خانم گریه می کرد و سلامتیه پسر یکدانه اش و ترگل را از خدا می خواست.
متاسفانه با اینکه دره عمق زیادی نداشت ..ولی شیب تندی داشت وهمین باعث می شد هیچ کس نتواند به راحتی به پایین دره برود تا از حال ان دو با خبر شوند .بنابراین با بی قراری منتظر گروه امداد شدند.
بالاخره بعد از 10 دقیقه ..گروه امداد همراه با ارژانس رسید و با مهارت خاص خودشان توانستند ترگل وآرمین را از داخل ماشین خارج کنند..ماشین کاملا له شده بود وبه سختی توانستند انها را بیرون بیاورند.
هر دو بی هوش بودند.. ولی صورت آرمین غرق خون بود واین انها را وحشت زده کرده بود.
ترگل بی هوش بود و فقط دستش آسیب دیده بود و روی پیشانیش خراش افتاده بود.ظاهرا وضعیت آرمین وخیم تر از این حرفها بود و حالش اصلا خوب نبود..
پزشک نبض آرمین را گرفت ودستور داد هر چه سریعتر باید او را به بیمارستان منتقل کنند وحالش به هیچ وجه مساعد نیست ونبضش به کندی می زند..
بعد از حرکت کردن آمبولانس ..اردلان خان وامیر هم پشت سرشان راه افتادند.حال امیر خوب نبود وبه همین خاطر شهاب رانندگی می کرد...اردلان خان هم صورتش از اشک خیس بود ودر دل برای ان دو جوان دعا می کرد..
به بیمارستان منتقل شدند وکارهای اولیه به سرعت انجام شد..آرمین را به اتاق عمل بردند وترگل هم بعد از معاینه معلوم شد فقط دستش شکسته وهیچ مشکل جدی ندارد و وقتی امیر پرسید :که پس چرا هنوز بی هوش است ..دکتر در جواب گفته بود: او دچار شک شدیدی شده وامروز یا فردا حتما به هوش می اید وجای نگرانی نیست..
همه از اینکه ترگل حالش خوب است وزنده می ماند نفس راحتی کشیدند ولی با یاد آرمین که در ان اتاق با مرگ دست وپنجه نرم می کند ..باز بغض بر گلویشان چنگ زد وهمه به جز مادر ترگل که کنار تختش ایستاده بود به سمت اتاق عمل رفتند وبا بی قرارای ونگرانی پشت ان در ایستادند..عاطفه و زن عمو وشیوا وشیدا کنار هم نشسته بودند وبا ماتم به در خیره شده بودند وهر لحظه منتظر خبری بودند...
شهاب طول راهرو را با کلافگی می رفت ومی امد واز درون دچار استرس شده بود..امیر واردلان هم به ساعت بالای در خیره شده بودند وثانیه ها را می شمردند.
بالاخره بعد از ساعتها پزشکی با روپوش سبز رنگ از اتاق عمل بیرون امد وهمه با دیدنش تقریبا به سمت او حمله کردند ..دکتر ایستاد وبه تک تک انها نگاه کرد..ماسک را از چهره اش کنار زد ..همه چشم به دهانش دوخته بودند .کسی جرات نمی کرد حتی بپرسد :دکتر حال بیمار ما چطور است؟ که عمو اردلان زودتر از بقیه به خود امد وبا نگرانی گفت:دکتر حال آرمین چطوره؟خطر رفع شد؟
دکتر سرش را تکان داد و وقتی حال عمه و زن ها را انطور اشفته دید رو به سه مرد گفت:شما اقایون بیاید به اتاق من ..باید باهاتون صحبت بکنم.
اردلان خان سری تکان داد وبه شیدا گفت که عمه را از محیط بیمارستان بیرون ببرد و یک ابمیوه یه یک لیوان اب قند به او بدهد تا کمی حالش بهتر شود..شیدا هم در حالی که استرس ودلشوره رهایش نمی کرد واو هم صورتش از اشک خیس بود... حرف پدرش را قبول کرد وعمه و بقیه بلند شدند وشیدا زیر بغل عمه اش را گرفت واو را به حیاط برد..
وقتی خانم ها رفتند..در اتاق عمل باز شد وتختی که آرمین روی ان بی هوش بود از ان اتاق خارج شد . دو پرستار هر کدام در دو طرف تخت ایستاده بودند ویکی از انها سرمی در دستانش بود و ان دیگری دستگاه اکسیژن را روی دهان آرمین نگه داشته بود...اردلان خان وامیر وشهاب با چشمانی گریان به آرمین که معصوم روی ان تخت خوابیده بود.. نگاه کردند...شهاب در دل گفت:چقدر صورتش رنگ پریده است...خدایا کمکش کن...نذار چیزیش بشه...اون..
اشک از چشمانش بر روی صورتش چکید.. که سریع با انگشتان سرد ولرزانش انها را از روی صورتش پاک کرد..
اردلان خان رو به دکتر که به سمت اتاقش می رفت گفت:اقای دکتر الان کجا بردنش؟
دکتر کمی مکث کرد وگفت:مراقبت های ویژه..
هر سه ایستادند وبا ترس نگاهی به هم کردند ومطمئنا فقط این جمله در ذهنشان می چرخید که:چرا مراقبت های ویژه؟مگه آرمین...
وقتی دکتر وارد اتاقش شد ..انها هم پشت سرش وارد شدند وبا تعارف دکتر هر کدام روی مبلی که در اتاق بود نشستند.
دکتر پرونده ای که روی میزش بود را باز کرد وبا چشم مشغول خواندن ان شد..شهاب کلافه شده بود و رو به دکتر گفت:اقای دکتر میشه به ما بگید بیمارمون الان در چه وضعیتیه؟به خدا داریم از نگرانی می میریم..
دکتر سرش را از روی پرونده بلند کرد وبه تک تک انها نگاه کرد..بعد با لحنی شمرده شروع کرد:ببینید..ظاهرا حال بیمارتون زیاد خوب نیست ...اون یکی مصدوم منظورم همون دختر خانمیه که همراهش بود. ایشون آسیب جدی ندیدند واینطور که من از پزشک امداد شنیدم آرمین یعنی همون پسر جوان ...کاملا خودشو روی بدن اون دختر انداخته بوده تا اون دختر کمتر اسیب ببینه وبه همین خاطر بیشترین آسیب توی اون حادثه ...به آرمین رسیده و در نتیجه...
مکث کرد وبا اه عمیقی که کشید دل در سینه ی هر سه نفرفرو ریخت...
دکتر ادامه داد:آرمین الان حالش خوبه .و می تونم بگم از نظر جسمی ..خدا رو شکر جاییش نشکسته وبه بدنش اسیبی نرسیده..فقط سرش..
شهاب سریع گفت: سرش چی اقای دکتر؟
دکتر که اسمش دکترعلیرضا هدایت بود و می خورد33 سال داشته باشد رو به شهاب با لحنی گرفته گفت:آرمین به سرش ضربه ی بدی خورده ومتاسفانه باید بگم..بیمارتون..الان توی کماست.
هر سه تقریبا داد زدند:کما؟!
دکتر هدایت سرش را تکان داد ودر حالی که به انگشتان دستش نگاه می کرد گفت:بله..علایم حیاتیش میشه گفت نسبتا نرماله واگر همین طور بمونه و افتی نداشته باشه میشه گفت... حتما با یاری خدا امیدی هست ...اما...اما اگر علایمش کاهش پیدا بکنه...اونوقت..دیگه از دست ما کاری بر نمیاد وباید به خدا توکل کنید...
امیر با دست صورتش را پوشاند وبه گریه افتاد. حال شهاب واردلان خان هم بهتر از او نبود. ولی انها بی صدا اشک می ریختند و دلشان برای جوانیه آرمین می سوخت..او تازه اول راه بود و..
دکتر هدایت رو به شهاب گفت:می بخشید..می دونم حال مساعدی نداری.. ولی میشه بدونم شغل آرمین چیه؟
شهاب اشک هایش را پاک کرد وسر تکان داد وزمزمه کرد:اتفاقا همکار خودتونه...متخصص قلبه...8 سال تو امریکا زندگی کرده بود وهمون جا هم مدرکش رو گرفته بود...تازه میشه گفت 3 هفته است که برگشته وقرار بود از فردا تو یه بیمارستان خصوصی توی تهران مشغول به کار بشه که....اینجوری شد.
دکتر با افسوس سرش را تکان داد وگفت:جوون رعنا وخوش چهره ایه...(ودر حالی که از پشت میزش بلند می شد گفت:بهتره براش دعا کنید..خداوند هیچ وقت بنده هاشو فراموش نمی کنه...(بعد رو به امیر که انها هم ایستاده بودند گفت:ترگل دختر شماست؟منظورم همون خانمی هستش که همراه آرمین توی ماشین بوده..
امیر سرش را تکان داد وگفت:بله..دخترمه.
دکتر کمی من ومن کرد ودر اخر گفت:ایشون...و آرمین..نسبت به هم...منظورم اینه که..
شهاب سریع گرفت که دکتر چه چیزی می خواهد بگوید رو به پدر و عمویش گفت:بابا ..عموجون.. می خوام با دکتر تنها صحبت بکنم..البته اگه اشکالی نداشته باشه؟
انها هر دو سری تکان دادند وبا تشکر از دکتر از اتاق خارج شدند.شهاب رو به دکتر هدایت گفت:اقای دکتر من متوجه شدم منظورتون چیه... آرمین وترگل به هم علاقه دارند...
دکتر ابرویی بالا انداخت وگفت:شما مطمئنید؟
-بله...من توی همین سفر متوجه شدم..آرمین عاشق ترگله ...
دکتر در فکر فرو رفت وبعد از سکوت نسبتا طولانی گفت:این می تونه خوب باشه...
شهاب متعجب گفت:چی دکتر؟
-اینکه آرمین به ترگل احساس داره...می دونی اون الان درسته که توی کماست... ولی می تونه با احساسش با محیط اطرافش ارتباط برقرار بکنه..امیدوارم متوجه منظورم بشی...همون کششی که توی قلبها ی هر دوتاشون هست شاید بتونه کمکی بکنه وآرمین با انگیزه ی بیشتری با مرگ بجنگه وبه زندگی برگرده..متوجه اید؟
شهاب گفت:بله اقای دکتر..ولی ترگل که الان بی هوشه و..
-می دونم..ولی مطمئن باشید به زودی به هوش میاد .اونوقت باید ببینیم چی میشه...
شهاب با دکتر دست داد وگفت:از کمک هاتون ممنونم..امیدوارم همین طور که شما می گید باشه.
دکتر لبخندی زد وگفت:امیدت به خدا باشه ...انشاالله حالش خوب میشه...
-ممنونم...فعلا با اجازه.
دکتر هدایت سری تکان داد وشهاب از اتاق خارج شد و در دلش گفت:یعنی ترگل می تونه به آرمین کمک بکنه؟..ولی اگه جواب نداد چی؟اگه آرمین از کما در نیاد واونوقت...
باز بغض بر گلویش نشست..آرمین را چون برادرش دوست داشت وتوی این چند روزحسابی با او صمیمی شده بود. به طوری که اصلا انگار نه انگار که آرمین سال ها دور از انها زندگی
می کرده است...در دل امید داشت وبا همان امید سعی کرد به چیزهای منفی فکر نکند وبه خدا توکل کند.
به سمت پذیرش ان بخش رفت واز مسئول انجا پرسید: اتاق مراقبتهای ویژه در کدام طبقه است؟..با شنیدن طبقه ی چهارم ..به سمت اسانسور رفت...
فردای ان روز ترگل به هوش امد وبا باز کردن چشمانش و با دیدن اینکه در بیمارستان است وبا یاداوریه ان تصادف ..ترس در دلش نشست وناخداگاه اشک هایش روی صورتش چکید .در دل نگران آرمین بود..دلش گواهی بدی می داد ...با دیدن مادرش که کنار تختش به خواب رفته با دست سالمش ملحفه ی سفید را روی سرش کشید وبی صدا گریه کرد..خودش هم نمیدانست چرا انقدر دلش گرفته...احساس می کرد قلبش دارد از جایش کنده می شود وقفسه ی سینه اش
می سوخت..نگران آرمین بود و در دل می گفت:یعنی آرمین زنده است؟الان کجاست؟حالش چطوره؟
دلش نیامد مادرش را بیدار کند...ساعت از نیمه شب گذشته بود.
در همین فکر ها بود که با همان صورت خیس از اشکش ..باز به خواب رفت...

فصل هشتم

با سردرد بدی چشمامو باز کردم.اطرافمو نگاه کردم وباز یاد اون اتفاق شوم افتادم.به شدت نگران آرمین بودم...نگاه مامان به چشمام افتاد و وقتی دید بیدارم با خوشحالی گونه ام رو بوسید وگفت:ترگل..مادر حالت خوبه؟جاییت درد نمی کنه؟...
سرمو تکون دادم که سرشو گرفت بالا وگفت:خدارو صدهزار مرتبه شکر ...عزیزم.
با صدای ضعیفی گفتم:مامان آرمین کجاست؟حالش خوبه؟
چشمای مامانم پر از غم شد که با دیدنشون قلبم لرزید...با بغض گفتم :مامی جونم...آرمین زنده است؟
با صدای لرزونی گفت:اره عزیزم.حالش خوبه..
-پس...پس کجاست؟اگه حالش خوبه بگید بیاد اینجا می خوام ببینمش.
مامان هول شده بود ومن ومن می کرد.گفت:ترگل..دخترم گفتم که...حالش خوبه اون هم مثل تو توی همین بیمارستان بستریه...
خواستم از روی تخت بیام پایین که مامان نذاشت:چکار می کنی دخترم...بخواب تو هنوز حالت کاملا خوب نشده..باید استراحت کنی.
با گریه گفتم:اما مامان من می خوام همین حالا آرمین رو ببینم.
سرمو در اغوش پر مهرش گرفت وگفت:می دونم عزیزم..می دونم که نگرانشی...کمی تحمل بکن..مطمئن باش حالش خوبه.
با گفتن جمله ی اخرش به هق هق افتاد واز اتاق بیرون رفت.مطمئن بودم داره یه چیزی رو از من پنهون میکنه.وگرنه قلبم اینطور پر اضطراب نمی تپید وبا اوردن اسم آرمین خودشو بی تاب نمی کرد.
خداروشکر سرمی به دستم نبود و از روی تخت بلند شدم.به سمت در رفتم .از اتاق اومدم بیرون.یکی از پرستارها داشت از اونجا رد می شد که ازش پرسیدم :پذیرش کجاست..اون هم راهنماییم کرد.
رفتم و جلوی پذیرش ایستادم گفتم:ببخشید خانم..اقای آرمین کامیاب رو توی کدوم بخش بستری کردند؟
دختر جوونی پشت کامپیوتر نشسته بود و بدونه اینکه نگاهی به من بندازه گفت:گفتید اقای آرمین کامیاب؟
-بله...آرمین کامیاب.
-چند لحظه صبر کنید...
بعد که توی کامپیوتر اسم و مشخصاتش رو پیدا کرد اون وقت سرشو بلند کرد وبا دیدن من گفت:شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
وای چقدر سوال می کنه؟خب یه کلام بگو آرمین الان کجاست وحالش چطوره دیگه.
-من دختر داییش هستم..حالا میشه بگید آرمین الان کجاست؟
باز سرشو کرد تو کامپوتر وبعد گفت:اقای آرمین کامیاب... تو بخش مراقبت های ویژه بسترین.

تقریبا بلند گفتم:چی؟
وقتی دید حال و روزم حسابی به هم ریخته است از جاش بلند شد وگفت:خانم حالتون خوبه؟
با تته پته گفتم:خانم تو رو خدا...به من ..بگید آرمین حالش چطوره؟..اصلا مراقبتهای ویژه کدوم طبقه است؟لطفا بهم بگید...
-باشه خانم خودتونو کنترل کنید..پزشکشون اقای دکتر هدایت هستند...می تونید وضعیت بیمارتون رو از ایشون بپرسید.اتاقشون انتهای راهروست...مراقبتهای ویژه هم طبقه چهارمه...
با یه مرسی...دویدم سمت اسانسور ودکمه ی طبقه ی 4 رو فشار دادم.دل تو دلم نبود...یعنی چی شده بود؟چرا آرمین رو اونجا بستری کرده بودند؟می دونستم بیمارانی که وضعیتشون خیلی وخیمه رو اونجا بستری می کنند و این یعنی آرمین من حالش خیلی بده...وای خدا...
وقتی تابلوی راهنمای بخش مراقبت های ویژه رو دیدم سریع به همون سمت دویدم واز دور عمه وشهاب وبابام رو دیدم..شهاب زودتر متوجه من شد واز جاش پرید وبا چشمای گرد شده به من خیره شد...بعد بابا وعمه عاطفه از جاشون بلند شدند وبا چشمای به غم نشسته به من نگاه کردند..یعنی انقدر حالش بده که ...چشماشونو غم پر کرده؟
شهاب به سمتم اومد ورو به روم ایستاد وبا لحن مهربونی گفت:ابجی جونم حالت خوبه؟چرا از اتاقت اومدی بیرون؟تو هنوز...
وسط حرفش پریدم وگفتم:شهاب تو رو خدا بگو حال آرمین چطوره؟چرا اوردنش اینجا؟شهاب ....
بلند زدم زیر گریه که بعد از چند لحظه خودم رو توی اغوش شهاب حس کردم.سرمو نوازش کرد وگفت:ترگل...آبجیه گلم ..گریه نکن...آرمین حالش خوبه...فقط..(توی صداش بغض بود ادامه داد:فقط..الان...
سرمو بلند کردم وتوی چشماش نگاه کردم..چشماش از اشک خیس بود. با ناباوری سرمو تکون دادم وگفتم:نه..نگو که حالش خوب نیست...نه.. شهاب نگو که آرمین داره میمیره..نه...نه..
شهاب دستامو توی دستاش گرفت وگفت:ترگل..اروم باش .گفتم که آرمین حالش خوبه. یعنی وضعیت جسمیش نرماله فقط...سرش ضربه دیده و...
با هق هق گفتم :بگو شهاب تورو خدا بهم بگو..با این من و من کردنت داری نابودم میکنی...بگو وخلاصم کن.
سرشو انداخت پایین وزمزمه کرد:آرمین..الان..توی کماست.
با شنیدن کلمه ی کما نقش زمین شدم واگه شهاب به موقع زیر بغلم رو نگرفته بود مطمئنا سرم با سنگه کف راهرو برخورد می کرد وزخمی می شد...
ولی اون موقع این ها برام مهم نبود...فقط آرمین برام مهم بود..اون موقع از ته دلم آرمین رو صحیح وسالم می خواستم...شهاب بلندم کرد وخواست بنشوندم روی صندلی که دستشو پس زدم وبه سمت شیشه ی بخش دویدم واز پشتش به آرمین خیره شدم..وای خدا..آرمین من بین اون همه سیم ودستگاه خوابیده بود...سرم به دستش بود ودستگاه اکسیژن روی دهانش بود. معلوم نبود اگه اون دستگاه رو ازش جدا می کردند.. الان باز هم آرمینه من می تونست نفس بکشه یا نه...ای خدا این چه سرنوشتی بود؟چرا حالا که فهمیده بودم دوستم داره وعاشقشم این کار وبا ما کردی؟خدایا اخه اینکه آرمین روی این تخت... بی جون افتاده چه حکمتی می تونه توش باشه که من الان بگم حتما حکمتی توی کاره وکار خدا بی حکمت نیست؟...زیر لب خدا رو صدا می کردم وبه آرمین خیره شده بودم...تا اینکه زانو هام خم شد وافتادم روی زمین..
بابا وشهاب زیر بغلم رو گرفتند ومنو نشوندند روی صندلی...از چشمای بابا می خوندم که بهم مشکوک شده...اخه اگه رابطه ی احساسی بین من وآرمین وجود نداشت که من نباید انقدر بی تابی بکنم و هی آرمین آرمین بکنم...خب بنده خداها معلومه شک می کنند..ولی اینا اهمیتی نداره...هر چی می خوان فکر بکنند .اصلا برام مهم نیست.فقط آرمین...
وقتی چشمامو باز کردم دیدم سرمی به دستم وصله وتوی اتاق.. فقط شیدا حضور داره...کنار پنجره ایستاده بود وبیرون رو نگاه می کرد.وقتی برگشت ودید چشمام بازه اخم ملایمی روی چهره اش نشوند وگفت:به هوش اومدی؟
با تعجب گفتم:مگه بی هوش بودم؟
سرشو تکون داد وگفت:الان دو روزه که بی هوشی.
با دهانی باز از تعجب گفتم:دو روز؟ وای آرمین...حال آرمین چطوره؟
پوزخندی زد وگفت:مگه برات مهمه؟
بهش توپیدم:ساکت شو.معلوم هست چی داری می گی؟
اومد و روی صندلیه کنار تخت نشست گفت:یعنی تو نمی دونی؟یعنی تو نمی دونی که تو آرمین رو به این روز انداختی؟تو باعث شدی آرمین الان... بی جون بیافته روی تخت بیمارستان..چون با بهانه های بچگانه ات وبی خودت.. ارمین رو از خودت روندی..ولی اون عاشقت بود..آرمین دوستت داره...اما تو قدر عشق آرمین رو ندونستی...تازه این بلا رو هم سرش آوردی.
با گریه داد زدم:ساکت شو...تو هیچی نمی دونی.این تو بودی که بین ما اختلاف انداختی.تو باعثه دوریه ما شدی.تو همه اش خودتو بهش می چسبوندی.پس تو هم بی تقصیر نیستی.
غم نشست توی چشماش وگفت:می دونم...ولی من آرمین رو دوست داشتم..عاشقش نبودم ولی احساس می کردم اون اولین مردیه که من می تونم باهاش مهربون باشم وبا دیده حقارتی که به تموم مردا نگاه می کردم به اون اینطور نگاه نمی کردم.آرمین کامل بود...همه چیز تموم بود..مهربون بود..قلب بزرگی داشت...جذاب بود وهمه ی موقعیت های مثبت رو تو زندگی داشت...
من از گذشته اش چیزی نمی دونستم.نمی دونستم که با کسی قبلا رابطه داشته یا نه...توی امریکا چطور زندگی می کرده.. ولی من وجود خودش رو می خواستم ...ولی...
تو چشمام خیره شد گفت:ولی اون منو نمی دید...منو نمی خواست.اون تورو دوست داشت..اون عاشق تو بود.همیشه متوجه... توجه زیادش به تو می شدم..متوجه می شدم که به تو چطوری نگاه می کنه...سربه سرت میذاشت وبهت اهمیت می داد .ولی به من یه نیم نگاه هم نمی انداخت وهر وقت هم می خواستم باهاش حرف بزنم اون از من دوری
می کرد...انگار هیچ دختری رو به جز تو قبول نداشت..اون چشماش فقط تو رو می دید نه هیچ دختر دیگه ای رو...
با بغض گفت:اون روز توی مهمونی وقتی تو رو با کامیار دید که به روی هم لبخند می زنید از عصبانیت سرخ شده بود وتند تند نفس می کشید.کلافگی از صورت وحرکاتش مشخص بود.وقتی ازش خواستم با هم برقصیم با لحن بدی بهم توپید وگفت:بهتره یکی دیگه رو برای همپای رقصت پیدا کنی...اصلا من رقص بلد نیستم.
وقتی اینجوری باهام حرف زد فهمیدم به خاطر تو الان عصبانیه وهمون موقع یه جورایی ازت بدم اومد که باعث شده بودی آرمین با من اینطور رفتاربکنه.من هم با اخم از کنارش بلند شدم ورفتم پیش مامان نشستم.غرورمو له شده می دیدم.و همه ی اینا رو فقط از چشم تو
می دیدم.
توی شمال به هر بهانه ای مجبورش می کردم باهام بیاد خرید ..که اون هم توی رودروایسی پیش بابام قبول می کرد .ولی هر دفعه من خودم تنهایی می رفتم واون توی ماشین می موند وحتی همراهیم هم نمی کرد.
اون روز وقتی داشت می رفت سمت ساحل می خواستم بهش بگم که دوستش دارم...من دوستش داشتم ...ولی عشق رو تجربه نکرده بودم.
وقتی دید صداش می کنم با بی میلی برگشت .ولی چیزی نگفت ..که من گفتم :می خوام باهاش حرف بزنم. اون هم قبول کرد.می خواستم اخرین تیر رو هم رها بکنم حالا یا به هدف می خورد یا ...(تو چشمام نگاه کرد وگفت:ولی قلب اونو قبلا یکی اسیر کرده بود..اون قلب مال من نبود که بخوام خودمو به زور توش جا کنم...اون نه خودش ونه قلبش ونه روحش هیچ کدوم متعلق به من نبود...
روی تخته سنگی نشستیم وبی مقدمه ازش پرسیدم:آرمین تو تا حالا به کسی علاقه مند شدی؟اولش با تعجب نگام کرد ..ولی بعد به دریا خیره شد وبا شوقی که توی صداش بود گفت:اره.
دلم لرزید می دونستم اون تویی ولی باز خودمو نباختم وگفتم:اون دختره خوشبخت کیه؟
گفت:چرا می خوای بدونی؟
با بی تفاوتی شونه امو انداختم بالا وگفتم :همینجوری.
لبخند جذاب وزیبایی زد وگفت:اون تموم زندگیه منه...اون کسیه که من چه توی واقعیت و چه توی رویاهام می بینمش واز دیدن چشماش ارامش می گیرم...اون ترگل منه...
دستشو گرفتم وگفتم: ارمین تو ترگل رو دوست داری؟
با تعجب به دستش نگاه کرد وهمین که اومد دستشو از دستم در بیاره نمی دونم چی شد به عقب برگشت وتو رو دید.سریع از جاش بلند شد ومنم دستشو ول کردم.هر دوتامون با تعجب به تو که صورتت خیس از اشک بود نگاه می کردیم.آرمین خواست بیاد جلو که با جیغی که توسرش کشیدی وگفتی :نه.. اون هم دیگه حرکتی نکرد.من اون موقع نزدیکش بودم..به خوبی می دیدم که دستاش می لرزید ونفس نفس می زد...انگار از چشمات خونده بود که چه حسی نسبت بهش پیدا کردی..
وقتی با بی رحمیه تمام بهش گفتی ازش متنفری... من به جای آرمین دلم گرفت...اون عاشقت بود وتو...تو با سنگدلی از خودت روندیش اون هم به خاطر اینکه منو آرمین رو در حال صحبت با هم دیده بودی و بدونه اینکه بخوای حرفای اونو هم بشنوی از اونجا رفتی وبهش مهلت ندادی.همین که از اونجا رفتی.. کلی صدات کرد ولی تو فقط می دویدی.
وقتی رفتی توی ویلا ..آرمین برگشت سمتم وچشمای به خون نشسته وپر از خشمش رو به من دوخت وسرم داد زد:راحت شدی؟ترگلم و ازم گرفتی؟چرا این کارو با من کردی چرا؟شیدا برو دعا کن اون حرفی که ترگل بهم زد از ته دلش نباشه...وگرنه ...
نفس نفس می زد .روشو کرد اونطرف وخواست بره که صداش زدم:آرمین.
داشتم گریه می کردم ولی آرمین با همون خشم برگشت وسرم داد زد:دست از سرم بردار شیدا...شنیدی؟خواهش می کنم دست از سرم بردار.
خواست بره که گفتم:آرمین...امیدوارم با ترگل خوشبخت بشید...اون..اون دختر خوبیه...هر دوتاتون لیاقت همو دارید.
نگاهش دیگه پر از خشم نبود ولی غمگین بود.برگشت ورفت توی ویلا .من هم کمی کنار دریا موندم تا با خودم کنار بیام.من آرمین رو دوست داشتم ولی وقتی می دیدم اون ذره ای به من علاقه نداره دیگه نمی خواستم بیشتر از این پیش برم . کنار همون دریا برای همیشه اون حس دوست داشتن رو فراموش کردم.من آرمین رو فراموش کردم والان خیلی خوشحالم چون...
لبخند شرمگینی زد وگفت:چون الان عشق رو پیدا کردم.
در حالی که گریه می کردم ولی با تعجب گفتم:چی؟
-اره ...درست شنیدی. من و علیرضا به هم علاقه داریم.
-علیرضا دیگه کیه؟
خندید وگفت:دکتره معالجه آرمین...اسمش دکتر علیرضا هدایته...امروز بهم پیشنهاد ازدواج داد...وای ترگل نمی دونی چقدر اقا ومتینه...احساس می کنم عشق حقیقیم رو پیدا کردم.
لبخند ماتی زدم وگفتم:برات خوشحالم..ایشاالله خوشبخت بشی.
باز اخم کرد وگفت:ولی ترگل تا آرمین به هوش نیاد.. من تو رو نمی بخشم..چون یه قسمت قضیه من هستم وخودم هم از دست خودم گله دارم ومطمئن باش خومو هم مقصر می دونم ولی تو بیشتر مقصری چون تو عاشق آرمین بودی وبهش بی اعتمادی کردی ...
اون شب شاید بیش از پنجاه بار اومد پشت دراتاقت ودر زد.. ولی تو در و باز نکردی..شهاب مرتب بهش متلک می نداخت واذیتش می کرد .ولی آرمین بی حوصله و عصبی بود وجوابشو نمی داد.(تو چشمام نگاه کرد وگفت:ترگل تو باهاش بد کردی...اون عشقش خیلی پاک بود...خیلی...من می دونم که.. تو اگه بهش نمی گفتی ازش متنفری.. اون اینطور داغون نمی شد که توی جاده حواصش پرت بشه و...اون...اتفاق بیافته.
وبعد از اتاق بیرون رفت.داشتم به حرفاش فکر می کردم.یعنی من مقصرم؟..
وقتی خوب فکر می کردم می دیدم حق با شیداست..من به عشق آرمین بی اعتماد بودم...من با اینکه چیزی بین آرمین وشیدا ندیده بودم ..باز هم نسبت بهش تردید کرده بودم واونو از خودم روندم..ای خدا اگه من اونو اونطور کلافه اش نمی کردم..اگه بهش نمی گفتم ازش متنفرم ...اون هم فکرش مشغول نمی شد وحواصش پرت نمیشد وشاید این اتفاق هم
نمی افتاد..یادم اومد توی ماشین..چقدر بی تاب بود وهمه اش با کلافگی رانندگی
می کرد...یاد جمله ی اخرش افتادم...ترگلم ..دوستت دارم...هیچ وقت تنهام نذار..
ملحفه رو کشیدم روی سرم وزدم زیر گریه...من باید کمکش کنم..من هیچ وقت تنهاش
نمی ذارم..من آرمین رو دوستش دارم..نه..بی نهایت عاشقشم...نمی ذارم کسی اونو ازم بگیره..حتی مرگ...نه...مرگم نمی تونه اونو ازم بگیره...نمی تونه..
سرمو از زیر ملحفه بیرون اوردم ورفتم سمت دستشویی که توی اتاق بود وچند تا مشت اب سرد به صورتم زدم وتوی اینه به خودم خیره شدم ومحکم گفتم:نه...نمی ذارم...آرمین مال منه...عشق اون به قلب من پیوند خورده...پس من هم نمی ذارم هیچ چیزی این پیوند رو از بین ببره...
داد زدم:نمی ذارم...نمی ذارم...من کمکش می کنم...
سرمو گرفتم بالا وبلند گفتم:خدایا کمکم کن تا بتونم...خدایا کمکم کن.

یک هفته گذشته بود وآرمین هنوز توی کما بود.به هیچ وجه اجازه نمی دادند برم کنارش وباهاش حرف بزنم.فقط از پشت شیشه می دیدمش که هر روز رنگ پریده تر از روز قبل میشد ودکتر می گفت :علایم حیاتیش کمی افت داشته واین اصلا خوب نیست.
دکتر هدایت رو دیده بودم. واقعا مرد خوب ومتشخصیه..با دیدنش به انتخاب شیدا افرین گفتم.شیدا توی این مدت کمی باهام سر سنگین بود ولی با این حال من براش خوشحال بودم که لااقل اون به عشقش رسید... ولی عشق من..تمام زندگیه من ...روی این تخت بود وبین مرگ وزندگی دست وپا می زد.
دیگه همه متوجه عشق من نسبت به آرمین شده بودند. ولی چیزی به روی خودشون
نمی آوردند.یعنی سرنوشت آرمین و من چی میشه؟...خداجون کمکمون کن.
دلم می خواست باهاش حرف بزنم. ولی دکتر حق ملاقات نمی داد.. ولی نمی دونم امروز چی شده بود که خودش اومد پیش من وازم خواست برم داخل اتاق وبا آرمین حرف بزنم..دل توی دلم نبود ...کلی ذوق داشتم...توی این مدت خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم وحالا موقعیتش داشت جور می شد..
لباس مخصوصی که استریل شده بود رو به تنم کردم و وارد اتاق شدم.شیدا و دکتر بیرون پشت در ایستاده بودند وبا هم حرف می زدند.سکوتی که در اتاق بود رو صدای (بیب بیب) دستگاه ها می شکست ویه حس بدی رو در من به وجود می اورد.با پاهای لرزان به کنار تختش رفتم...انگار که به خواب رفته صداش زدم:آرمین؟
ولی جوابی نداد..اشکام سرازیر شد واینبار بلندتر صداش زدم:آرمین صدامو می شنوی؟آرمین خواهش می کنم بیدار شو..آرمین نذار از بین برم..نذار نابود بشم..آرمین من بی تو نمی تونم طاقت بیارم..
آرمین یادته؟یادته ...اون شب توی اشپزخونه نوشابه ها رو دادی دستم وازم خواستی دراشون رو با بکنم؟وقتی توی چشمات خیره شدم.. رنگ نگاهت عوض شد ومرتب بهم می گفتی ترگل نمی خواد درشو باز بکنی .ولی من با لج بازی بازش کردم واون بلایی بود که خودم به سر خودم اوردم...با اینکه تو بهم گفته بودی ..ولی من اون کارو کردم واین وسط خودم ضرر کردم. اون شب کلی فکر کردم وبه این نتیجه رسیدم که اگه بخوام با تو لج بکنم بازتاب کارام روی خودمه...می دونی...تو تنها کسی بودی که هیچ جوری نمی تونستم در مقابلت قد علم بکنم وحالتو بگیرم .چون تو زودتر حرصم می دادی ومنو خلع صلاح
می کردی..
با هق هق گفتم:یادته توی مهمونی توی راهرو دستمو گرفته بودی ؟یادته از نزدیکیه زیادمون به هم تموم تنم گرم شده بود ؟
یادته توی تاریکی توی حموم گیر کرده بودم وتو اومدی وچراغ قوه رو انداختی توی چشمام واز اونور خودت داشتی به من نگاه می کردی؟ وقتی بغلم کردی وتوی موهام نفس عمیق می کشیدی یه حس شیرینی تمام وجودمو می گرفت.. که این برام تازگی داشت ودر عین حال خوشایند بود.
یادته اون شب تو جنگل؟یادته چقدر از اون مار ترسیده بودم وتو با وجود پرحرارتت گرمم کردی واون ترسو از دلم روندی؟
یادته لب دریا منو از دست اون اراذل نجات دادی واون شب چه شب خوبی بود وتو به عشقت اعتراف کردی وشهاب مچمون رو گرفت؟
یادته فرداش تو با شیدا رفته بودی بیرون.. وقتی برگشتی ومنو با اون صورت اخمو دیدی گفتی: عزیزم از چیزی ناراحتی؟ولی من سرباز زدم وانکار کردم ..ولی تو منو درک
می کردی وبا مهربونی ازم می خواستی خودمو با این حرفا نابود نکنم ...ولی من گوش نکردم..
لب دریا وقتی با شیدا دیدمت وتو اونجا باز هم با نگاه مهربونت بهم گفتی: اگه چیزی ناراحتم می کنه بهت بگم وتوی خودم نریزم تا نابود نشم.. ولی من باز گوش نکردم...
اونجا نگاه تو عاشق بود ومن...(با هق هق گریه بلندتر گفتم:منه احمق تو رو از خودم روندم..من با بچه بازی هام باعث شدم تو ناراحت بشی وفکر بکنی دوستت ندارم.
سرمو گذاشتم روی تختش وگفتم:ولی من الان پشیمونم آرمین...بلند شو آرمین ...بلند شو ببین من اومدم کنارت تا بهت اعتراف بکنم...
سرمو بلند کردم وصورتم رو بردم جلو وکنار گوشش زمزمه کردم:آرمین من می خوام اعتراف بکنم...من تا الان از عشقم به تو چیزی نگفتم ولی الان می گم..آرمین دوستت دارم... عاشقتم وهیچ وقت تنهات نمی ذارم..آرمین تو رو به عشقمون قسم تو هم منو تنها نذار...من عهدمو نمی شکنم تو هم نشکن...(صورتمو اوردم عقب ودستشو گرفتم توی دستام وتقریبا داد زدم:آرمین بلند شو..آرمین دوستت دارم بلند شو.. تو رو به عشقمون قسم بلند شو...آرمین..
بلند گریه می کردم وصداش می زدم روی دستشو بوسیدم وگفتم:عشقه من بیدار شو...بذار باز توی نگاه جذابت گم بشم..بذار بتونم باز هم توی چشمات خیره بشم وتو بهم بگی که چقدر چشمامو دوست داری..آرمین بلند شو..به خاطر من بلند شو...اگه منو دوست داری از این حالت لعنتی در بیا وبه زندگیت برگرد...آرمین برگرد..
وباز دستشو بوسیدم که... صدای دستگاه ها بلند شد و یه صدایی که شبیه به آژیر خطر بود هم کل اتاق رو برداشت...با بهت به صفحه ی مانیتور نگاه می کردم...آرمین تند تند نفس می کشید وسینه اش بالا وپایین می شد...
داد زدم:دکتر کمک کنید...دکتر...
در اتاق باز شد ودکتر وچند تا پرستار وارد اتاق شدند واومدند سمت تخته آرمین .من هم با ترس به آرمین خیره شده بودم ودر حالی که عقب عقب می رفتم به دیوار تکیه داد م وبه تلاش دکتر وپرستارها نگاه می کردم.دکتر مرتب دستور یه چیزی رو می داد وپرستارها هم انجامش میدادند. تا اینکه صدای دستگاه ها قطع شد وهمه چیز نرمال شد...
دکتر نبض آرمین رو گرفت وتوی چشماش نور انداخت ودقیق نگاه کرد.سینه اش رو با گوشی معاینه کرد و از پرستارها خواست اتاق رو ترک کنند.شیدا توی درگاه ایستاده بود وبه دکتر نگاه می کرد.
اون روز عمو وپدرم رفته بودند تهران تا به یه سری کارهاشون رو انجام بدند وعمه ومامان هم توی حیاط بیمارستان بودند.زن عمو شیوا هم برگشته بودند تهران...توی این مدت نگین با تلفن هاش دلداریم می داد وازم می خواست زیاد غصه نخورم..ولی مگه میشد؟اصلا امکانش وجود نداشت...
دکتر رو به من گفت:چیزی بهش گفتی؟
با تعجب گفتم:به کی؟
-خب معلومه ...به آرمین.
سرمو انداختم پایین وگفتم:بله.
-می شه بپرسم چی گفتی؟
با شرم گفتم:من..من..آرمین رو دوست دارم واینو تا به حال بهش نگفته بودم .ولی الان بهش گفتم دوستش دارم وبه خاطر من برگرده وبلند بشه... که صدای دستگاه ها بلند شد.
دکتر زمزمه کرد:خیلی خوبه...این نشونه ی خوبیه..آرمین علایمش بالا رفته ومی شه گفت الان وضعیتش کاملا نرماله...
با خوشحالی گفتم:یعنی اون خوب میشه؟
لبخند ماتی زد وگفت:انشاالله...امیدت به خدا باشه..
شیدا نگاه خاصی به من کرد ورفت سمت دکتر وکنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دکتر بعد از اون کمی توی فکر رفت وبعد به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد وبا یه ببخشید از اتاق بیرون رفت.
با تعجب به شیدا نگاه کردم که با اخم نگام می کرد..با صدای بلندی رو به من گفت:برو بیرون.. تو دیگه نباید اینجا باشی .تو باعث شدی آرمین به این روز بیافته...تو باعثش هستی...پس بهتره انقدر دم از عشق وعاشقیت نزنی...تو آرمین رو دوست نداری ونداشتی.. برو بیرون.
با دهانی باز از تعجب به شیدا خیره شده بودم.این چش بود؟چرا اینجوری می کرد؟از حرفاش عصبانی شدم ومثل خودش داد زدم:خفه شو شیدا...تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی.اصلا تو کی هستی که منو از اتاق بیرون می کنی؟این تویی که باید بری بیرون نه من.من آرمین رو دوستش دارم..می پرسستمش..عاشقشم .می فهمی؟
شیدا تمام مدت توی صورت آرمین خیره شده بود .گفت:نه تو آرمین رو دوست نداری. تو یه دختر بچه ی لجبازی که همه رو از دید کودکانه ات می بینی.ترگل آرمین عروسک تو نیست که باهاش بازی بکنی..اون ادمه..اینو بفهم.
ای خدا این چی می گفت؟این حرفا چی بود که می زد؟
-ساکت شو وبرو بیرون...
شیدا به سمتم اومد ودر حالی که منو از اتاق هل می داد بیرون گفت:نه ...این تویی که از اتاق میری بیرون. برو...ترگل از اینجا برو...
در حالی که مقاومت می کردم داد زدم:ولم کن شیدا..تو چت شده؟من آرمین رو دوست دارم..نمی خوام تنهاش بذارم.آرمین...آرمین تورو خدا نذار منو ازت جدا بکنه..آرمین.
گریه می کردم وصداش می زدم وبا تعجب دیدم شیدا هم گریه می کنه. ولی همچنان سعی داشت منو از اتاق بیرون بکنه که باز صدای بوق دستگاه ها بلند شد ودکتر همراه پرستارها اومدن توی اتاق ولی شیدا همچنان می خواست منو بیرون کنه.
داد زدم:آرمین تو رو خدا بلند شو...آرمین نذار منو از تو دور کنند..آرمین پاشو بگو که توهم منو دوست داری..آرمین تو رو خدا بلند شو..
صدای دستگاه ها بلند تر شده بود و دکتر هر کاری می کرد صداها قطع نمی شد.آرمین تند تند نفس می کشید وچشماش باز شده بود وبه سقف زل زده بود.دکتر چند تا امپول توی سرمش زد وچند تا دستور به پرستاران داد.
بالاخره از اتاق اومدم بیرون ولی زار می زدم وفقط آرمین رو صدا می کردم...
داشتم از راهرو رد می شدم که صدای فریاد یکی از پرستاران رو شنیدم که می گفت:دکتر بیمار نبض نداره...علایم حیاتیش قطع شده.
نمی تونم براتون توصیف بکنم که چطوری خودمو انداختم توی اتاق وداد زدم:آرمین نه..آرمین منو تنها نذار ..آرمین.
پرستارا با تعجب نگام می کردند .ولی دکتر همچنان در تلاش بود و به ارمین با دستگاه ..شک می داد ولی اون خط لعنتی روی مانیتور می گفت که ارمین رفته...نمی دونستم دارم چکار میکنم به سمت تخت رفتم ودست سرد آرمین رو توی دستام گرفتم .
داد زدم:آرمین بلند شو...تو رو خدا نمیر...آرمین من به تو احتیاج دارم...دوستت دارم..ببین حالا که دارم بهت اعتراف می کنم...پس برگرد...سرمو گذاشتم روی سینه اش ودر حالی که اشکام سینه اش رو خیس کرده بود با هق هق گفتم:آرمین بلند شو. تو رو به جون خودم قسم می دم بلند شو...تو نباید بمیری...برگرد آرمین...برگرد.
روی سینه اش می کوبیدم وازش می خواستم برگرده...که یکی از پرستارا با خوشحالی گفت: بیماربرگشت...دکتر بیمار برگشت...
با تعجب سرمو بلند کردم وچشم دوختم به مانیتور که ضربان قلب آرمین رو نشون
می داد..باورم نمی شد که داره منظم کار می کنه...خدایا یعنی...
به صورت آرمین نگاه کردم که پلکاش تکون خورد وبا چند بار لرزش تونست بازشون بکنه ویه چیزی رو زیر لب زمزمه بکنه...دکتر سرشو برد جلو وگفت:نامفهوم حرف می زنه...
انگشتای آرمین تکون خورد با شوق به این صحنه نگاه می کردم واشک شوق می ریختم.صورتمو بردم مقابل صورتش وزمزمه کردم:آرمینم...چشماتو باز کن...عزیزم منم ترگل...تو رو خدا چشماتو باز کن...
چشماشو باز کرد ونگاهش تو نگام گره خورد...اشک شوق می ریختم .ناخداگاه بدون در نظر گرفتن وجود دکتر ودیگران گونه ی آرمین رو بوسیدم وگفتم:تو برگشتی آرمین...تو برگشتی.
زیر لب زمزمه کرد:تر..گل...
ای کاش دکتر وپرستارا وشیدا اونجا نبودند تا می تونستم اون لباشو ببوسم وبگم:جان ترگل عشق من...
ولی فقط با ذوق گفتم:جانم.
باز خواست حرف بزنه که چشماش بسته شد با ترس به دکتر نگاه کردم که دیدم داره با لبخند به من وآرمین نگاه می کنه. روی لبای شیدا وبقیه هم لبخند بود وبعضی از پرستار ها صورتاشون از اشک خیس بود.دکتر که ترس رو توی چشمام دیده بود با لبخند گفت :نگران نباش الان خوابیده...ولی قول می دم به زودی بیدار بشه وبشه همون آرمین عاشقه سابق...
با لبخند نفس راحتی کشیدم وبه آرمین خیره شدم...دوستش داشتم...و الان می تونستم بگم هیچ چیزی رو توی دنیا به اندازه ی ارمین نمی خواستم...حتی جونمو..
وقتی از اتاق اومدم بیرون.. بدون توجه به شیدا رفتم سمت اسانسور. می خواستم به مامان وعمه هم خبر به هوش اومدن آرمین رو بدم...شیدا صدام کرد واومد کنارم وگفت:ترگل از من ناراحتی؟البته حقم داری ولی این کار لازم بود.
ایستادم وبا تعجب گفتم:یعنی چی که لازم بود؟
لبخندی زد وگفت:من این پیشنهاد رو به علیرضا دادم .وقتی دیدم آرمین به حرفات و وجودت عکس العمل نشون داده این نقشه رو کشیدم وبه علیرضا هم گفتم .اونم قبول کرد.من
می خواستم با این کارم آرمین رو وادار کنم که به خاطر تو هم که شده برگرده وبا مرگ مبارزه بکنه...
چشمک زد وگفت:که متوجه شدم عشقش به تو خیلی بیشتر از این حرفاست وحتی تونست در مقابل مرگ بایسته وتو رو انتخاب بکنه...
گونه ام رو بوسید وگفت:بهت تبریک می گم عزیزم...امیدوارم خوشبخت بشید.
با لبخند گفتم:ممنون.
دکتر صداش کرد واونم رفت پیشش...خداییش من درمورد شیدا چه فکرایی می کردم وحالا می دیدم که اون با اون چیزی که توی تصورات من بود کاملا متفاوت بود..من این شیدا رو دوست داشتم..شیدایی که از خودش گذشت وبرای سلامتیه آرمین اون کارو کرد...من این شیدا رو دوست داشتم نه اون شیدای عبوس وبداخلاق...
عمه وقتی خبر سلامتیه آرمین رو شنید بی هوش شد که به لطف سرم به هوش اومد واون موقع بود که اشک شوق می ریخت ومی خواست پسرشو ببینه...در کمتر از چند ساعت همه اومدند وبیمارستان شلوغ شد...همه از این خبر خوشحال بودند واشک شوق می ریختند.
آرمین شب باز چشماشو باز کرد ..ولی 5 دقیقه ی بعد به خواب رفت.ولی فرداش کاملا به هوش اومد وعصر به بخش منتقل شد.من هنوز ندیده بودمش...ولی بقیه همه به ملاقاتش رفته بودند..شیدا می گفت: آرمین مرتب سراغ منو می گرفته که همه می گفتن اون حالش خوبه وبعدا میاد..وشیدا می گفت: با شنیدن این حرفا اخمای آرمین می رفته توی هم و دیگه حرفی نمی زده...
تصمیم گرفتم برم ببینمش...
کسی توی راهرو نبود...خوشبختانه وقت ملاقات بود ومی دونستم الان کسی برای ملاقاتش نمیاد.یه دسته گل خوشگل از رزهای سرخ وسفید گرفته بودم و روش هم یه کارت که روش با خط زیبایی نوشته شده بود (دوستت دارم) گذاشته بودم.
بدون در زدن وارد اتاق شدم.چشماش بسته بود..این هم از شانس من...این که خواب بود...ولی اینجوری بهتر بود ومی تونستم یه دل سیر نگاهش کنم...رفتم کنار تختش ودسته گل رو گذاشتم روی میز کنار تخت وکنارش روی تخت نشستم...اخی..چه خوابی هم رفته بود...
انگشتای لرزونمو بردم به سمت صورتش واروم گونه اش رو نوازش کردم همه جای صورتشو نوازش می کردم واز زور ذوق نمی دونستم چکار بکنم...انگشتمو روی لباش کشیدم .بدجور هوس کرده بودم ببوسمش ...سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم..ولی مگه میشد؟توی دلم گفتم:فقط یه کوچولو...اون که خوابه نمی فهمه...
با این بهانه صورتمو بردم جلو و وقتی نفس های گرمش خورد توی صورتم لبخند زدم...این نفس ها برای من دنیایی ارزش داشت...
لبامو اروم بردم جلو و به همون ارومی گذاشتم روی لباش ویه بوسه ی ریز از لباش گرفتم..قلبم بی قرار بود وتند تند می زد.. همین که چشمامو باز کردم و خواستم لبامو از روی لباش بردارم...دیدم ای وای.. این که چشماش بازه...
با ترس خواستم خودمو بکشم عقب که اون نذاشت و یه دستشو حلقه کرد دور کمرم واون یکی دستش رو هم گذاشت پشت سرم و خودش اینبار لبامو محکم بوسید وانقدر محکم
می بوسید که نفس کم اوردم...وقتی لباشو از لبام جدا کرد توی چشمام خیره شد و زمزمه کرد:دلم برات تنگ شده بود ترگلم..
با لبخند گفتم:منم دلم برات تنگ شده بود...ولی الان اومدم که هیچ کس مزاحممون نباشه.
لبخند زیبایی زد وگونه ام رو بوسید وسرمو در اغوش گرفت.
با شنیدن صدای ضربان قلبش .. ارامش گرفتم...خدایا ازت ممنونم که آرمین رو به من برگردوندی...خدایا شکرت


ادامه دارد
من از اینکه فرزندانم. در آینده چه مامان باحالی دارن بهشون غبطه میخورمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر اتش ، ღSηow Princessღ ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، OGAND$ ، ارامدخت ، صنوبر ، negin7915 ، **zeinab** ، ملودیv ، -Demoniac- ، Âπâlîâ ، mousavi13881


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان