16-07-2013، 9:54
خلاصه رمان قصه عشق ترگل:داستان در مورد دختري شيطون وبازيگوش به اسم ترگل است که دل خوشي از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره وهزار تا بلا سرش مياره حالا بماند که ارمين هم تلافي مي کرده ولي ...
فصل اول
-ترگل؟ترگل دخترم کجایی؟
-الان میام مامان جونم.تو اتاقم ام.چکارم دارید؟
-دخترم بیا می خوام باهات حرف بزنم.
داد زد:چی می خواید بگید؟!
در اتاق باز شد ومادر ترگل وارد شد.
با اخمه شیرینی که مخصوصه خودش بود رو به ترگل گفت:دختر چرا داد وهورا راه انداختی؟
ترگل با تعجب نگاهش کرد تا حالا نشده بود مادرش اینگونه با او حرف بزند.با دهانی باز و چشمانی گرد شده گفت:مامی جونم...چیزیت شده؟
با همون اخم گفت:نخیر چیزیم نیست.زود بیا بیرون کارت دارم.
ودر حالی که از اتاق خارج می شد خیلی محکم گفت :تا 5 دقیقه دیگه بیرون باش
ودر را محکم بست.
-وااااامامان چش بود؟چرا همچین کرد؟باید زودتر برم ببینم چه خبره.بدو بدو ترگل تا از اخبار روز عقب نموندی.
موهاشو شونه زد وبا گیره پشته سرش بست زیادی بلند بود تا پایینه باسنش می رسید.چند بار خواسته بود کوتاهش بکند ولی پدرش به شدت باهاش مخالفت کرده بود. ترگل دختری بود با قدی نسبتا بلندواندامی توپر متناسب و زیبا چشمانی عسلی با رگه های سبز که خیلی جذابش کرده بود.گونه هایی برجسته وپوستی به سفیدیه برف ولی موهای مشکی و براق که درست تضاد پوستش بودوگیراییه خاصی را به اومی داد.20 ساله بود ولی مثل اکثر دختران فعلا قصد ازدواج نداشت .یه خواهرکه5 سال از او بزرگتر بود به اسم نازگل داشت.که البته الان با پسری به اسم ارش ازدواج کرده بود وتو ایتالیا زندگی می کرد.
با صدای داد مادرش از خیالاتش بیرون اومد وبه سمت در اتاق رفت. کنجکاو بود زودتر بداند مادرش چه حرفی با او دارد که اینگونه باعث شده او مانند روز های دیگر ارام نباشد.رفت تو هال کنار مادرش روی مبل نشست و
دست به سینه چشم به دهان او دوخت وگفت:مامی جونم بنده سراپا گوشم امری اوامری چیزی اگه دارید بفرمایید.
-دختر خودتو لوس نکن.مگه نگفتم خانومانه حرف بزن؟!
-واا مامان من که دارم خانومانه حرف می زنم .شما چرا الکی گیره سه پیچ می دید به ادم؟
مادرش لبخندی زد وگفت:اهان اونوقت الان خانومانه حرف زدی دیگه.نه؟
ترگل وقتی فهمید چه گفته زد زیر خنده ومیان خنده گفت:خب مامان جونم شما..هم با اون جذبه گرفتنتون باعث..شدین من برا یه لحظه یادم بره باید چطوری حرف بزنم.
-یعنی بار اولت بود؟
-نبود؟
-نه که نبود.دختر من چقدر...
ترگل که دیگه داشت کم کم حوصله اش سر می رفت پرید وسط حرف مادرش و گفت:باشه باشه ببخشید .قوله مردونه می دم دیگه تکرار نشه.شما همون امرتون رو که منو از اتاقم کت بسته کشیدید بیرون رو بفرمایید.!
مادرش لبخندی زد وبا ملایمت گفت:حدس بزن امروز کی زنگ زد؟
-بابا؟
-نه!
-نازگل؟
-نه!
-عمو؟
نه!
ترگل با حرص گفت: خواستگار؟
مادرش با تعجب گفت:ا وااا..ترگل خجالت بکش این حرفا چیه دختر خواستگار هم نبود (بعدخندید وگفت:نمی خواد زیاد فکر بکنی عزیزم.
-خب مامان جان خودت بگو قال قضیه رو بکن دیگه؟
-ترگللل!!
-اخه مامان من ...از کی تا حالا داری برام بیست سوالی طرح می کنی .بگید کدوم بدبختی زنگ زده وچی گفته دیگه .ای بابا.
مادرش در حالی که داشت به لحن پر از حرص ترگل می خندیدو سرش را تکان می داد گفت:دختر ما رو نگاه کن تو رو خدا.باشه می گم ولی ...
-ولی چی!
-امروز عمه عاطفه ات زنگ زده بود!!!!!!!
ترگل سریع از روی مبل بلند شد وگفت:کییییییی؟!!!!!عمه؟!!!
مادرش با همون لبخند سرشو به علامت تایید تکان داد.
-چی می گفت؟!!چه کار داشت؟ اصلا چرا زنگ زده بود؟!!
مادرش با خوشحالی و نگاهی که در ان برقه خاصی داشت گفت:دارن میان ایران!!!
-دا...دارن میان...ایران؟یعنی با کی؟!
-وااا.خب با آرمین دیگه.
ترگل رسما داشت بیهوش می شد.با بهت گفت:با ...ارمین؟!!!!!!!S
داستان تازه می خواد به جاهای جالبش برسه پس منتظر باشید
مادرش با همان لبخند ادامه داد:اره عزیزم امروز عمه ات زنگ زد وخبر داد که هواپیماشون فردا شب میشینه.خواست به ما هم خبر بده که دارن میان.
ترگل که همچنان داشت با بهت نگاهش می کرد گفت:یعنی چی دارن میان؟!اخه واسه چی؟!
-وا اینم پرسیدن داره اخه؟خوب دلشون خواسته بعد از عمری بر گردن ایران و پیش بقیه فامیل باشن.
- ولی مامان اونا...
-می دونم عزیزم...ولی اون قضیه اش ماله گذشته است پس همون طور هم تو گذشته می مونه.لازم نیست که الان هم بکشیمش وسط؟
-یعنی شما مشکلی ندارید؟
مادرش با رویی گشاده گفت:نه.اصلا.چرا باید مشکلی داشته باشم؟اتفاقا برعکس تو که می دونی من چقدر آرمین رو دوست دارم.برام مثل پسر نداشتم می مونه.ارزو داشتم دامادم بشه ولی...
و اهی بلند کشید.ترگل که حالا کمی ارامتر شده بود وراحت رو مبل نشسته بود گفت:ولی تقصیره نازگل هم نبود.خب هیچ علاقه ای به آرمین نداشت.عشق که زوری نمی شه.
-اره ...ولی خب اینو تو و من می گیم.خب دل عاشقه اون بچه که اینو
نمی گه.
ترگل از لحن مادرش خندید وگفت:همچین می گید بچه انگار آرمین 2 سالشه.اون موقع که از ایران رفتن تا الان 8 سال گذشته ها.
-می دونم.تا الان پیش خودم می گفتم آرمین با اون کاری که نازگل باهاش کرد دیگه ما رو نمی بخشه وایران بیا نیست... ولی امروز که خبر دادن دارن میان انگار دنیا رو بهم دادن.اولش کمی ناراحت بودم چون فکر
می کردم هنوز ناراحته ولی بعد که عمه ات گفت آرمین خودش این پیشنهاد رو داده که بیان... خوشحال شدم.
-وا مامان مگه نازگل چکار کرد؟ خب آرمین اون موقع 22 سالش بود واومد از خواهر من خواستگاری..نازگل هم نمی خواستش وجواب منفی داد. این که ناراحت شدن نداره.
مادرش لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.
-ولی مامان نگران نباش (با حرص ادامه داد:شازده پسرت که داره میاد ونازگلت هم که داره تو ایتالیا با آرش جونش عشق وصفا می کنه.این وسط منه بدبخت رو دریاب که از گشنگی دارم تلف می شم.
مادرش از جاش بلند شد ودر حالی که به سمت اشپزخونه می رفت گفت:خیلی خب دختره ی شکمو...صبر داشته باش الان دیگه پدرت میاد وناهارومی کشم.
ترگل همیشه از اینکه می دید مادرش اینگونه با علاقه طرفه آرمین را می گیرد ومرتب اون را جای پسرش می دانست حرص می خورد .از اونجایی که کمی هم حسود بود وته تغاری... رفتارش را نمی توانست کنترل کندوناخداگاه در مقابله آرمین جبهه می گرفت.با ناراحتی فکر کرد که فردا رو بگو که اقا می خوان تشریفشون رو بیارن.!
عمه اش را دوست داشت ولی آبش هیچ وقت با آرمین تو یه جوب
نمی رفت .با اینکه الان 8 سال گذشته بود واونو ندیده بود ولی بازهم همان ندیده از آرمین خوشش نمی امد.اون موقع که آرمین از ایران رفت ترگل 12 سالش بود وبه خاطر همین چیز زیادی از چهره اش به یاد نداشت .تنها چیزی که خوب به خاطر داشت چشمان مشکی ونافذش بود که تو ذهن ترگل به خوبی Hک شده بود.
×××××××
رفت تو اشپزخونه تا به مادرش کمک کندو دیدمادرش دارد سیب زمینی قیمه ناهار را سرخ می کند.ترگل گفت:مامی جونم کمک نمی خوای؟تو رو خدا تعارف نکنیدا.
-نه دخترم(وبا خنده ادامه داد:تو کمک نکنی خودش یه جور کمک برای من حساب میشه.
ترگل که منظور مادرش رو فهمیده بود با ناراحتی گفت:وا...مامان اخه چرا؟
-دختر جون مگه یادت رفته اون سری که می خواستی سالاد الوویه درست بکنی؟اخ که چه به روز اشپزخونه بیچاره من اوردی.انگار توش بمب سس مایونز وسیب زمینی منفجر کرده بودند.تا 1 هفته داشتم اشپزخونه رو
می سابیدم.
ترگل که با یاداوریه اون روز داشت می خندیدگفت:تقصیر من نبود که...شیشه ی سس از دستم افتاد .اومدم با دستم جمعش بکنم از اونور ظرفه سیب زمینی له شده ها ریخت زمین.اومدم اونا رو جمع بکنم دیدم
تخمه مرغا پخته وآبش سر رفته رو گاز هول شدم با همون دستا رفتم شیر گازو بستم و...برگشتن من همانا رو هوا معلق شدنم هم همانا.اومدم از برخوردم با زمین جلوگیری بکنم ..خیر سرم رومیزی رو کشیدم که اونم با تموم محتویات روش ریخت روم که سرتا پای خودمو اشپزخونه رو با سس یکی شد.بعد هم خودتون اومدیدو.....ولی باز هم می گم تقصیر من نبود.
مادرش در حالی که می خندید گفت:اره می دونم تقصیر تو که نبود؟...تقصیره سس وسیب زمینی ورومیزی بود.(وبعد با لحنی جدی که رگه هایی از خنده هم در ان پیدا بود گفت:اخه دختر تو الان 20 سالته.چند وقت دیگه شوهر می کنی .اخه اینم شد کار؟به جای اینکه هی سربه سراینو اون بذاری بیا کنار من تو اشپزخونه وایسا ویه کم کارمفید یاد بگیر.
- وا مامان.. مگه الان دیگه عهد قل قلی میرزاست که صبح تا شب هی بشورم وبسابمو بپزم وکلفتی بکنم؟الان دیگه تکنولوژی پیشرفت کرده اشاره بکنی ظرف تو ظرفشویی شسته میشه.اشاره بکنی لباس تو ماشین لباس شویی شسته میشه.اشاره بکنی غذا تو فر و آرام پز و زودپزهای برقی پخته میشه....بازم بگم؟
-نه دیگه نمی خواد بگی .اونوقت شما تو خونه حکم چی رو دارید؟!
- ا خب مامی جونم... این دستگاه هایی که برات نام بردم که سرخود کار نمی کنند بالاخره باید یه کد بانویی مثل من باشه تا راهشون بندازه دیگه.
-به به عجب کدبانویی هم بشی تو.
-پس چی؟طرف کوزت که نیاورده که از صبح تا شب بشینم رخت چرکاشو براش چنگ بزنم.
-نمی دونم والله...صلاحه خویش را خسروان دانند وبس.
(با صدای در هر دو برگشتند واقای سمایی رو دیدند که با خستگی در حال در اوردن کت از تن بود.هر دو به استقبالش رفتند وسلا م و خسته نباشید گفتند و اقای سمایی هم با روی گشاده جوابشان را داد.برگشتند تو اشپزخونه .پدر هم رفت تو اتاقش تا لباسش را عوض کند و حاضر واماده سر میز بیاید.
تازه ناهارشان را خورده بودند بودند که مریم خانم(مادر ترگل)موضوع امدن عمه عاطفه وآرمین را برای اقای سمایی گفت.
بعد هم اقای سمایی بدون هیچ حرفی رفت تو فکر. بعد از دقایقی به حرف امد واروم گفت:خب ناراحتی نداره.سرنوشتشون این بوده دیگه .آرمین هم باید دنبال قسمت دیگه ای برای خودش باشه.
مادرش گفت:ولی عاطفه امروز می گفت ارمین الان خیلی وقت هست که دیگه اسمی از نازگل نمیاره وبه گفته خودش گذشته رو به کل فراموش کرده.
ترگل هم جفت پا پرید وسط وگفت:حالا چون خواهر من عاشقش نبود و آرمین رو نخواست که نباید تقصیر کسی باشه.من فقط موندم که آرمین الان باید 30 سالش باشه ...پس چرا هنوز تارک دنیا مونده وبه فکر ازدواج نیافتاده؟!
مارش گفت:بذار بیاد ایران خودم براش استین بالا می زنم وبهترین دخترا رو براش پیدا می کنم.(و بعد با شوق به شوهرش نگاه کرد.ترگل از لحن شاد مادرش خنده اش گرفته بود.بعد از کمک کردن به مادرش تو شستنه ظرفا..به اتاقش رفت وشروع کرد با نگین اس ام اس بازی کردن.نگین براش اس داده بود:سلام جوجو کجایی؟!
- تو اتاقم ...مگه صدبار بهت نگفتم به من نگو جوجو.
-اینا رو وله لش.حاله ترگل مرگل ما چطوره؟
-سرومرو گنده.تو چی نگ نگ؟
-نگ نگ هفت جد واباده پس وپیشته ...ولی در جوابت باید بگم از زور بیکاری داشتم با ماهی های توی اکواریوم اتاقم حرف می زدم.
ـ ااا... راست می گیا یادم نبود تو زبونه حیوونا رو خوب میفهمی.خب حالابگو ببینم بهشون چی می گفتی نگ نگ؟
- مگه اینکه من تو رو نبینم.
- ببینی هم نمی تونی کاری بکنی.
-ااا.مطمئنی؟
- حالاااا.
-اخه تو که مثلا رفیقمی یه اس خشک وخالی بهم نمی زنی تا دلمون خوش باشه. منم مجبور میشم برم با جک وجونورها هم کلام بشم دیگه.
- مگه بده مفت ومجانی یه زبونه جدید هم یاد می گیری؟
نگین ایکن جیغ وعصبانیت رو براش فرستاد وبعد نوشت:من که تو رو یه جا گیرت میارم اون وقت سلامت می کنم.. جو جو خانم.
- بی حیا گیرم بیاری که چی بشه؟گفته باشم من صاحب دارم.چپ نگام بکنی همچینت می کنه تا اخره عمرت نتونی گلابی رو از سیب زمینی تشخیص بدی نگ نگ جونم.
بیخی بابا. میای امروز بعداظهر بریم پارک ...؟
- واسه چی؟!
- هیچی بابا حوصله ام سر رفته.
- باشه ساعته 5 میام دنبالت.
ـ باشه جوجو.
- بای نگ نگ.
نگین دوسته صمیمی ..همین طور هم رشته وهم کلاسش بود که هر دو هم دیگرو مثل خواهر دوست داشتند.
ساعت رو برای 4/5 کوک کرد و
با لبخند رو تختش دراز کشید ... بشمارسه هم به خوابه شیرینی فرو رفت.
تو پارک نشسته بودند ودر حالی که نگین برای ترگل جک می گفت می خندیدند وبستی می خوردند.دوران جوانی بود وشور وحالی وصف نشدنی ...
نگین:به یارو می گن می دونی نصف النهار چیه؟ طرف هم می گه شامیه که از ناهار مونده.(و خودش بلند زد زیز خنده ولی ترگل لبخندی زد وگفت:بی مزه ترین جکی بود که تا حالا شنیدم.تو اگه جک نگی کسی نمی گه بی مزه ای... پس بهتره دیگه نگی عزیزم.
-ااااا...زدی حالمونو پروندی ها. دختر چه مرگته اخه نه که تو خودت خدای جکی. اگه همین الان بهت بگم یه خوشگله شو بگو بلدی؟
-پس نه فقط تو بلدی بقیه لال تشریف دارن.
- خب جون من یه خوبشو بگو که من و این پارک از خنده منفجر بشیم.
-ببین اگه ترکیدی به من ربطی نداره ها.
- تو بگو من ترکیدگیش رو هم رفع می کنم.
پس داشته باش:یارو تو اتوبوس کبریت میخواسته به بغلی میگه
اسمت چیه؟*
*طرف می گه: یوسف!
*به به شغلت چیه ؟
* زنبوردار!
*به به کجا می ری؟
*اهواز
*عجب جایی خیلی خوبه حالا بگو ببینم کبریت داری؟
*نه!
*طرف عصبانی میشه ومی گه: نه و نکمه، با اون اسمت، پدرس... پشه باز، تو این گرما سگ میره اهواز که تو میرى؟مرتیکه یه ساعته منو به حرف گرفتی که اخرش بگی کبریت نداری؟ پاشو خودتو جمع کن.
نگین زد زیر خنده انقدر بلند می خندید که هر کسی از اونجا رد
می شد با تعجب وپسرهای جوون وشیطون هم با لبخند نگاهش
می کردند.ترگل که خودش لبخند بزرگی روی لبانش بود با ارنج زد توی پهلو نگین که اون بیچاره هم هول شد ...هم زمان با قطع شدنه خنده اش بستنی از دستش افتاد جلوی پاش. خیلی شانس اورد که نریخت روی لباسش.
- دختر مگه مرض داری هم پهلوم سوراخ شد ..هم بستنیه
خوشمزه ام حروم شد.
-اخه چرا اینجوری می خندی تو؟همه مخصوصا پسرا داشتند نگات می کردند.اگه من ساکتت نکرده بودم که الان با چشماشون درسته خورده بودنت نگ نگ جونم.
-ای درد 3 ماهه بگیری تو... چرا تو هی این دو تا کلمه مزخرف رو می گی به منه بدبخت؟
-پس چی صدات کنم؟نو نو خوبه؟
-نو نو دیگه چیه؟ باز صد رحمت به نگ نگ... لااقل شبیه هست .اصلا نگین مگه چشه ؟خب مثل ادم بگو نگین.انقدر هم اسم منه بدبخت رو پیچ وتاب نده جونه عزیزت...راستیییی خدایی جکت باحال بودا.اگه جفت پا پارازیت نیومده بودی الان غش کرده بودم خیلی ....
-خیله خب بابا .می خواستم یه خبر بهت بدم.
-چی ؟چه خبری بگو ببینم؟
نگین کلا دختر کنجکاوی بود واینو ترگل خوب میدونست.
ترگل:نمی گم تا از فضولی دق کنی.
-نترس من با این چیزا دق نمی کنم.. مطمئنم خبر مهمی نیست.
-از کجا می دونی مهم نیست؟
-هست؟
-برای خانواده ام که خیلی مهمه.
-اهاااااان داری شوور می کنی.دیدی دق نکردم؟برعکس شنگولم شدم.خب حالا بگو دوماد کی هست؟
-چی داری برای خودت می بری و می دوزی؟شوور چیه...دوماد کیه دیگه؟خبرم یه چیز دیگه است.
-خیر ندیده بگوو خلاصم کن دیگه.
ترگل با شیطنت گفت:الان داری دق می کنی نه؟
-نه.
-باشه پس پاشو بریم دیگه داره دیرم میشه.
همین که اومد از روی صندلی بلند بشه نگین دستش رو کشید وگفت:کجاااا...تا نگی خبرت چیه از اینجا تکون نمی خوری و نمی خورم.
ترگل با لبخند گفت:بلند شو تو راه برات می گم. داره شب میشه.
- پس بزن بریم جوجو.
ترگل چپ چپ نگاش کرد که نگین هم خودشو زد به اون راه وانگار نه انگار.
ترگل موضوع امدن عمه اش وآرمین رو برای نگین تعریف کرد.
نگین:حالا تو چرا ناراحتی؟
-نمی دونم چرا اصلا ازش دل خوشی ندارم.کاری هم باهام
نداشته ها ولی نمی دونم چرا من نمی تونم باهاش کنار بیام.
-خب شاید حالا که دیدیش ازش خوشت اومد .
- می خوام صد سال نیاد.تو نیمی خوای بری خونتون؟
- چیه مگه رو چمشای تو راه می رم؟
-خب من که رسیدم دم خونمون تو هم برو دیگه دیر شده.
- تو نگران من نباش مگه فاصله خونه هامون چقدره؟دو تا خونه بینمونه دیگه.
-نمیای تو؟
-نه جیگر... باید برم فردا میای دانشگاه؟
-چرا نیام؟
-همینجوری خواستم کسب تکلیف کرده باشم.
-نه فردا میام .
- اینبار نوبت ماشینه جنابعالیه هاااا.
-بله متوجه شدم حالا برو شرت کم.
-یعنی من عاشق این لحنه پر مهرت هستم عشقم.انقدر منو شرمنده نکن تو رو خدا.
-برو دیگه چقدر حرف می زنی تو.
- باشه بابا رفتم پس تا فردا جوجو.
ترگل خواست دنبالش بکنه که دید جلوی همسایه ها صورته خوشی نداره.وبه همون چشم غره بسنده کرد و وارد خونه شد.
وجود دوستی شاد ومهربون مثل نگین برایش نعمتی بود.البته خودش هم روحیه شادی داشت وتو فامیل ترگل وشهاب بودند که تو شیطونی نظیر نداشتند.
شهاب پسر عموی بزرگش بود که 26 ساله ومهندس معماری بود ویه شرکت هم داشت که خودش رییس خودش بود
ترگل تازه از دانشگاه برگشته بود .بعد از ناهار استراحت کرد وکمی به درس ها وتحقیق هایش که استاد رو سرش ریخته بود نظم داد .امشب خانواده عمو اردلان شام خونشون بودند تا از اونطرف هم ساعت 12 بروند فرودگاه.ترگل تصمیم خودشو گرفته بود که به هر طریقی شده با خانواده اش به فرودگاه نرود.
پیش خودش گفت:مار از پونه بدش میاد حالا دم به دم هم جلوش سبز میشه.
انقدر تو گوش مامانش خواند که فردا امتحان مهمی داردو...خودش را برای پدرش لوس کرد و زبون ریخت تا توانست راضیشون بکند بدون اون بروندفرودگاه.
زنگ در به صدا در امد وخانواده عمو اردلان وارد شدن.عمویش اقای اردلان سمایی که ترگل.. خان عمو صدایش می کرد و از (امیر) پدر ترگل چند سالی بزرگتر بود.همسر مهربانش یلدا خانم ..که زنی آروم وخون گرم بود.شیدا وشیوا وشهاب هم بچه هاشون بودند.شیدا به بداخلاقی تو فامیل مشهور بود.یعنی انقدر مغرور و خودخواه بود که اصلا کسی را جز خودش ادم حساب نمی کرد.اما شیوا که هم سن وسال ترگل ودختری شاد بود .. کارش فقط فضولی وسرک کشیدن تو کار این و اون بود.همه ی اخبار دست اول رو چه تو فامیل چه اشنا.. باید می اومدی و از شیوا
می گرفتی.
وشهاب پسری شوخ وشیطون که خوب با ترگل جور بود.درست مثل خواهر وبرادر پشت هم را داشتند ولی وقتی نوبت به تلافی وشیطونی می رسیدخواهر وبرادری به کل از یادشون می رفت.
شهاب عاشقه نگین دوست ترگل بود که به هیچ وجه رو نمی کرد. ولی ترگل با شیطنت توانسته بود کمی از زیر زبانش حرف بکشد.
شهاب خوش تیپ وجذاب بود وخواهان هم زیاد داشت ..ولی چشمان عاشقش فقط نگین را میدید وبس.
درکارش موفق بود وروز به روز تو کارش پیشرفت چشم گیری داشت.هر دو خانواده از خانواده های مرفه بودند .ولی خود خواه نبودند یا اینکه به مال ومنالشان نمی نازیدند.تکبر را قبول نداشتند .
جوونها یک گوشه برای خودشان بحث تشکیل داده بودند..ان هم برسر عمه و پسر عمه ...و بزرگترها هم یک
گوشه ی دیگر در مورد دلتنگی برای خواهروخواهرزاده شان حرف می زدند.شام رو در کنار هم با شوخی وخنده خوردند .وقتی جوانها تنها شدند شهاب گفت:
شهاب:خیلی دلم می خواد پسر عمه رو زودتر ببینم.
ترگل :واسه جی مگه نوبره حالا تحفه.
شهاب:اینش مهم نیست.فقط می خوام زودتر ببینمش.
ترگل ناخداگاه اخم کرد وگفت:واسه چی؟اونم یکی مثل بقیه.مگه فرقی داره؟
شیوا مثل همیشه فضولیش گل کرد وبه قول ترگل پا برهنه دوید رو ی اعصاب ترگل وگفت:حالا تو چرا ناراحتی ترگل جون؟مگه قراره اتفاقی بیافته اخم کردی؟
- من؟نه ...اشتباه نکن .واسه چی باید ناراحت باشم.فقط...
شیوا رو هوا زدش وگفت:فقط چی؟
ترگل عصبی شد وبا اخم غلیظی گفت:اصلا مگه تو مفتشی که هی راه به راه به من گیر می دی؟مگه این وسط چی گیرت میاد هان؟چرا می خوای سر از کار همه در بیاری؟
شیوا که بدجور بهش بر خورده بود پشت چشمی نازک کرد وبا حرص رو به شهاب گفت:تو بگو مگه دروغ می گم؟ببین چطور رنگش مثل لبو قرمز شده ...انگار از چیزی ناراحته.خب نمی خوای بگی نگو دیگه چرا...
شهاب:بسه دیگه تمومش کن.ای بابا...
شیوا:تو چرا همه اش طرف اینو می گیری ؟خیره سرت من خواهرتم نه این.
ترگل که امشب منتظر بهونه بود با (این)گفتنه شیوا هم دستش امد واز روی مبل بلند شد با حرص گفت:اصلا به تو چه...از بس تو کار این واون فضولی می کنی خوب می دونی طرف رنگش واسه چی عوض شده یا چه موقع از چیزی ناراحته.نه؟...ولی از من نمی تونی آتو بگیری خانم.
وبا عصبانیت از بینشون گذشت وبه سمت اتاقش رفت .در رو هم محکم بست.
شیوا که از اخم شهاب می ترسید گفت:مگه..من..چی گفتم اینطوری رم کرد؟
شهاب:بسه دیگه.چرا ناراحتش کردی؟تو که می دونی اون دوست نداره کسی تو کاراش سرک بکشه یا دخالت بکنه...پس چرا هی به پر وپاش می پیچی؟
شیوا با بغض گفت:به من چه؟من که کاریش نداشتم...اون...
شهاب از جایش بلند شد وگفت:بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
و رو به جمع بزرگترا گفت:بهتره زودتر بریم .پروازشون تا 1 ساعت دیگه می شینه.
بقیه که از نیم ساعت قبل اماده بودند موافقتشون رو اعلام کردند وحرکت کردند.وقتی ترگل صدای ماشین ها وبعد صدای بسته شدن در را شنید اولش از اینکه تو خونه تنها بود ترسید . ولی بعد به خودش خندید وسعی کرد اروم باشد.
لباس خواب حریرسفیدش را که زیرش از ساتن سفید کار شده بود ویقه اش هم تور بود ...بلندیش تا زیر زانو انش می رسید را پوشید.رنگ سفید لباسش با رنگ مشکی موهایش تضاد جالبی داشت.
روی تختش دراز کشید وبه فکر فرو رفت.به خانواده عمویش به شیوا که امشب زیادی در مقابلش تند رفته بود وعامل اصلی اش را هم وجود آرمین می دانست .با اخم زمزمه کرد: بذار پاش برسه به ایران بلایی سرش بیارم که چند تا پا هم قرض بکنه وباز برگرده ولایت خودش...هنوز ترگل رو نشناخته...وایسا وتماشا کن ارمیییین جون.
به نازگل فکر کرد که بعد از رفتن آرمین... وقتی وارد دانشگاه شد به آرش علاقه مند شد وبا هم ازدواج کردند ورفتن ایتالیا.الان هم پسری به اسم ماهان داشتند که عشق خاله اش بود.
آرمین هم از ایران رفت تا بتوانداین عشق بی خود و یک طرفه را فراموش بکندکه به خوبی هم توانست... همون سالهای اول از پسش بر بیاد.
او حالا پزشک توانایی شده بود وتوانسته بود تخصصش رودر رشته قلب تو بهترین دانشگاه امریکا بگیرد وتو کارش هم پیشرفت بکند.الان ترگل ذهنیت دقیقی نسبت به چهره ی آرمین نداشت جز رنگ چشمانش که مشکی بود.ولی الان آرمین دیگر ان جوان خام و
بی تجربه ی22 ساله نبود.
خانواده سمایی ها یک دوست خانوادگی مشترک به اسم سمیعی داشتند که همه توشون مهندس بودند.اقای مهندس حمید سمیعی وخانومش مهتاب که اون هم زنی مهربان ولی کم حرف بود.کلا از دیوار شاید یه صدایی به گوش برسد ولی این خانم با حرف زدن چه زیاد وچه کمش مشکل داشت و حداکثر اوقات تو سکوت به سر می برد.
دختر خانواده نازنین و پسرشان مهندس کامیار سمیعی مهندس کامپوتر بود وخدای استعداد ...خاطرخواه وعاشق ترگل هم بود.ولی ترگل به او پا نمی داد.کلا تو این خط ها نبود.خانواده سمیعی وسمایی ها نزدیک به 5 سال دوست بودند ورابطه خانوادگی داشتند.
ترگل خواستگاران زیادی داشت که هنوز (خ )خواستگاری از دهانشان خارج نشده ترگل جواب رد می داد.
کم کم خوابش برد واز اطرافش غافل شد.
فصل اول
-ترگل؟ترگل دخترم کجایی؟
-الان میام مامان جونم.تو اتاقم ام.چکارم دارید؟
-دخترم بیا می خوام باهات حرف بزنم.
داد زد:چی می خواید بگید؟!
در اتاق باز شد ومادر ترگل وارد شد.
با اخمه شیرینی که مخصوصه خودش بود رو به ترگل گفت:دختر چرا داد وهورا راه انداختی؟
ترگل با تعجب نگاهش کرد تا حالا نشده بود مادرش اینگونه با او حرف بزند.با دهانی باز و چشمانی گرد شده گفت:مامی جونم...چیزیت شده؟
با همون اخم گفت:نخیر چیزیم نیست.زود بیا بیرون کارت دارم.
ودر حالی که از اتاق خارج می شد خیلی محکم گفت :تا 5 دقیقه دیگه بیرون باش
ودر را محکم بست.
-وااااامامان چش بود؟چرا همچین کرد؟باید زودتر برم ببینم چه خبره.بدو بدو ترگل تا از اخبار روز عقب نموندی.
موهاشو شونه زد وبا گیره پشته سرش بست زیادی بلند بود تا پایینه باسنش می رسید.چند بار خواسته بود کوتاهش بکند ولی پدرش به شدت باهاش مخالفت کرده بود. ترگل دختری بود با قدی نسبتا بلندواندامی توپر متناسب و زیبا چشمانی عسلی با رگه های سبز که خیلی جذابش کرده بود.گونه هایی برجسته وپوستی به سفیدیه برف ولی موهای مشکی و براق که درست تضاد پوستش بودوگیراییه خاصی را به اومی داد.20 ساله بود ولی مثل اکثر دختران فعلا قصد ازدواج نداشت .یه خواهرکه5 سال از او بزرگتر بود به اسم نازگل داشت.که البته الان با پسری به اسم ارش ازدواج کرده بود وتو ایتالیا زندگی می کرد.
با صدای داد مادرش از خیالاتش بیرون اومد وبه سمت در اتاق رفت. کنجکاو بود زودتر بداند مادرش چه حرفی با او دارد که اینگونه باعث شده او مانند روز های دیگر ارام نباشد.رفت تو هال کنار مادرش روی مبل نشست و
دست به سینه چشم به دهان او دوخت وگفت:مامی جونم بنده سراپا گوشم امری اوامری چیزی اگه دارید بفرمایید.
-دختر خودتو لوس نکن.مگه نگفتم خانومانه حرف بزن؟!
-واا مامان من که دارم خانومانه حرف می زنم .شما چرا الکی گیره سه پیچ می دید به ادم؟
مادرش لبخندی زد وگفت:اهان اونوقت الان خانومانه حرف زدی دیگه.نه؟
ترگل وقتی فهمید چه گفته زد زیر خنده ومیان خنده گفت:خب مامان جونم شما..هم با اون جذبه گرفتنتون باعث..شدین من برا یه لحظه یادم بره باید چطوری حرف بزنم.
-یعنی بار اولت بود؟
-نبود؟
-نه که نبود.دختر من چقدر...
ترگل که دیگه داشت کم کم حوصله اش سر می رفت پرید وسط حرف مادرش و گفت:باشه باشه ببخشید .قوله مردونه می دم دیگه تکرار نشه.شما همون امرتون رو که منو از اتاقم کت بسته کشیدید بیرون رو بفرمایید.!
مادرش لبخندی زد وبا ملایمت گفت:حدس بزن امروز کی زنگ زد؟
-بابا؟
-نه!
-نازگل؟
-نه!
-عمو؟
نه!
ترگل با حرص گفت: خواستگار؟
مادرش با تعجب گفت:ا وااا..ترگل خجالت بکش این حرفا چیه دختر خواستگار هم نبود (بعدخندید وگفت:نمی خواد زیاد فکر بکنی عزیزم.
-خب مامان جان خودت بگو قال قضیه رو بکن دیگه؟
-ترگللل!!
-اخه مامان من ...از کی تا حالا داری برام بیست سوالی طرح می کنی .بگید کدوم بدبختی زنگ زده وچی گفته دیگه .ای بابا.
مادرش در حالی که داشت به لحن پر از حرص ترگل می خندیدو سرش را تکان می داد گفت:دختر ما رو نگاه کن تو رو خدا.باشه می گم ولی ...
-ولی چی!
-امروز عمه عاطفه ات زنگ زده بود!!!!!!!
ترگل سریع از روی مبل بلند شد وگفت:کییییییی؟!!!!!عمه؟!!!
مادرش با همون لبخند سرشو به علامت تایید تکان داد.
-چی می گفت؟!!چه کار داشت؟ اصلا چرا زنگ زده بود؟!!
مادرش با خوشحالی و نگاهی که در ان برقه خاصی داشت گفت:دارن میان ایران!!!
-دا...دارن میان...ایران؟یعنی با کی؟!
-وااا.خب با آرمین دیگه.
ترگل رسما داشت بیهوش می شد.با بهت گفت:با ...ارمین؟!!!!!!!S
داستان تازه می خواد به جاهای جالبش برسه پس منتظر باشید
مادرش با همان لبخند ادامه داد:اره عزیزم امروز عمه ات زنگ زد وخبر داد که هواپیماشون فردا شب میشینه.خواست به ما هم خبر بده که دارن میان.
ترگل که همچنان داشت با بهت نگاهش می کرد گفت:یعنی چی دارن میان؟!اخه واسه چی؟!
-وا اینم پرسیدن داره اخه؟خوب دلشون خواسته بعد از عمری بر گردن ایران و پیش بقیه فامیل باشن.
- ولی مامان اونا...
-می دونم عزیزم...ولی اون قضیه اش ماله گذشته است پس همون طور هم تو گذشته می مونه.لازم نیست که الان هم بکشیمش وسط؟
-یعنی شما مشکلی ندارید؟
مادرش با رویی گشاده گفت:نه.اصلا.چرا باید مشکلی داشته باشم؟اتفاقا برعکس تو که می دونی من چقدر آرمین رو دوست دارم.برام مثل پسر نداشتم می مونه.ارزو داشتم دامادم بشه ولی...
و اهی بلند کشید.ترگل که حالا کمی ارامتر شده بود وراحت رو مبل نشسته بود گفت:ولی تقصیره نازگل هم نبود.خب هیچ علاقه ای به آرمین نداشت.عشق که زوری نمی شه.
-اره ...ولی خب اینو تو و من می گیم.خب دل عاشقه اون بچه که اینو
نمی گه.
ترگل از لحن مادرش خندید وگفت:همچین می گید بچه انگار آرمین 2 سالشه.اون موقع که از ایران رفتن تا الان 8 سال گذشته ها.
-می دونم.تا الان پیش خودم می گفتم آرمین با اون کاری که نازگل باهاش کرد دیگه ما رو نمی بخشه وایران بیا نیست... ولی امروز که خبر دادن دارن میان انگار دنیا رو بهم دادن.اولش کمی ناراحت بودم چون فکر
می کردم هنوز ناراحته ولی بعد که عمه ات گفت آرمین خودش این پیشنهاد رو داده که بیان... خوشحال شدم.
-وا مامان مگه نازگل چکار کرد؟ خب آرمین اون موقع 22 سالش بود واومد از خواهر من خواستگاری..نازگل هم نمی خواستش وجواب منفی داد. این که ناراحت شدن نداره.
مادرش لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.
-ولی مامان نگران نباش (با حرص ادامه داد:شازده پسرت که داره میاد ونازگلت هم که داره تو ایتالیا با آرش جونش عشق وصفا می کنه.این وسط منه بدبخت رو دریاب که از گشنگی دارم تلف می شم.
مادرش از جاش بلند شد ودر حالی که به سمت اشپزخونه می رفت گفت:خیلی خب دختره ی شکمو...صبر داشته باش الان دیگه پدرت میاد وناهارومی کشم.
ترگل همیشه از اینکه می دید مادرش اینگونه با علاقه طرفه آرمین را می گیرد ومرتب اون را جای پسرش می دانست حرص می خورد .از اونجایی که کمی هم حسود بود وته تغاری... رفتارش را نمی توانست کنترل کندوناخداگاه در مقابله آرمین جبهه می گرفت.با ناراحتی فکر کرد که فردا رو بگو که اقا می خوان تشریفشون رو بیارن.!
عمه اش را دوست داشت ولی آبش هیچ وقت با آرمین تو یه جوب
نمی رفت .با اینکه الان 8 سال گذشته بود واونو ندیده بود ولی بازهم همان ندیده از آرمین خوشش نمی امد.اون موقع که آرمین از ایران رفت ترگل 12 سالش بود وبه خاطر همین چیز زیادی از چهره اش به یاد نداشت .تنها چیزی که خوب به خاطر داشت چشمان مشکی ونافذش بود که تو ذهن ترگل به خوبی Hک شده بود.
×××××××
رفت تو اشپزخونه تا به مادرش کمک کندو دیدمادرش دارد سیب زمینی قیمه ناهار را سرخ می کند.ترگل گفت:مامی جونم کمک نمی خوای؟تو رو خدا تعارف نکنیدا.
-نه دخترم(وبا خنده ادامه داد:تو کمک نکنی خودش یه جور کمک برای من حساب میشه.
ترگل که منظور مادرش رو فهمیده بود با ناراحتی گفت:وا...مامان اخه چرا؟
-دختر جون مگه یادت رفته اون سری که می خواستی سالاد الوویه درست بکنی؟اخ که چه به روز اشپزخونه بیچاره من اوردی.انگار توش بمب سس مایونز وسیب زمینی منفجر کرده بودند.تا 1 هفته داشتم اشپزخونه رو
می سابیدم.
ترگل که با یاداوریه اون روز داشت می خندیدگفت:تقصیر من نبود که...شیشه ی سس از دستم افتاد .اومدم با دستم جمعش بکنم از اونور ظرفه سیب زمینی له شده ها ریخت زمین.اومدم اونا رو جمع بکنم دیدم
تخمه مرغا پخته وآبش سر رفته رو گاز هول شدم با همون دستا رفتم شیر گازو بستم و...برگشتن من همانا رو هوا معلق شدنم هم همانا.اومدم از برخوردم با زمین جلوگیری بکنم ..خیر سرم رومیزی رو کشیدم که اونم با تموم محتویات روش ریخت روم که سرتا پای خودمو اشپزخونه رو با سس یکی شد.بعد هم خودتون اومدیدو.....ولی باز هم می گم تقصیر من نبود.
مادرش در حالی که می خندید گفت:اره می دونم تقصیر تو که نبود؟...تقصیره سس وسیب زمینی ورومیزی بود.(وبعد با لحنی جدی که رگه هایی از خنده هم در ان پیدا بود گفت:اخه دختر تو الان 20 سالته.چند وقت دیگه شوهر می کنی .اخه اینم شد کار؟به جای اینکه هی سربه سراینو اون بذاری بیا کنار من تو اشپزخونه وایسا ویه کم کارمفید یاد بگیر.
- وا مامان.. مگه الان دیگه عهد قل قلی میرزاست که صبح تا شب هی بشورم وبسابمو بپزم وکلفتی بکنم؟الان دیگه تکنولوژی پیشرفت کرده اشاره بکنی ظرف تو ظرفشویی شسته میشه.اشاره بکنی لباس تو ماشین لباس شویی شسته میشه.اشاره بکنی غذا تو فر و آرام پز و زودپزهای برقی پخته میشه....بازم بگم؟
-نه دیگه نمی خواد بگی .اونوقت شما تو خونه حکم چی رو دارید؟!
- ا خب مامی جونم... این دستگاه هایی که برات نام بردم که سرخود کار نمی کنند بالاخره باید یه کد بانویی مثل من باشه تا راهشون بندازه دیگه.
-به به عجب کدبانویی هم بشی تو.
-پس چی؟طرف کوزت که نیاورده که از صبح تا شب بشینم رخت چرکاشو براش چنگ بزنم.
-نمی دونم والله...صلاحه خویش را خسروان دانند وبس.
(با صدای در هر دو برگشتند واقای سمایی رو دیدند که با خستگی در حال در اوردن کت از تن بود.هر دو به استقبالش رفتند وسلا م و خسته نباشید گفتند و اقای سمایی هم با روی گشاده جوابشان را داد.برگشتند تو اشپزخونه .پدر هم رفت تو اتاقش تا لباسش را عوض کند و حاضر واماده سر میز بیاید.
تازه ناهارشان را خورده بودند بودند که مریم خانم(مادر ترگل)موضوع امدن عمه عاطفه وآرمین را برای اقای سمایی گفت.
بعد هم اقای سمایی بدون هیچ حرفی رفت تو فکر. بعد از دقایقی به حرف امد واروم گفت:خب ناراحتی نداره.سرنوشتشون این بوده دیگه .آرمین هم باید دنبال قسمت دیگه ای برای خودش باشه.
مادرش گفت:ولی عاطفه امروز می گفت ارمین الان خیلی وقت هست که دیگه اسمی از نازگل نمیاره وبه گفته خودش گذشته رو به کل فراموش کرده.
ترگل هم جفت پا پرید وسط وگفت:حالا چون خواهر من عاشقش نبود و آرمین رو نخواست که نباید تقصیر کسی باشه.من فقط موندم که آرمین الان باید 30 سالش باشه ...پس چرا هنوز تارک دنیا مونده وبه فکر ازدواج نیافتاده؟!
مارش گفت:بذار بیاد ایران خودم براش استین بالا می زنم وبهترین دخترا رو براش پیدا می کنم.(و بعد با شوق به شوهرش نگاه کرد.ترگل از لحن شاد مادرش خنده اش گرفته بود.بعد از کمک کردن به مادرش تو شستنه ظرفا..به اتاقش رفت وشروع کرد با نگین اس ام اس بازی کردن.نگین براش اس داده بود:سلام جوجو کجایی؟!
- تو اتاقم ...مگه صدبار بهت نگفتم به من نگو جوجو.
-اینا رو وله لش.حاله ترگل مرگل ما چطوره؟
-سرومرو گنده.تو چی نگ نگ؟
-نگ نگ هفت جد واباده پس وپیشته ...ولی در جوابت باید بگم از زور بیکاری داشتم با ماهی های توی اکواریوم اتاقم حرف می زدم.
ـ ااا... راست می گیا یادم نبود تو زبونه حیوونا رو خوب میفهمی.خب حالابگو ببینم بهشون چی می گفتی نگ نگ؟
- مگه اینکه من تو رو نبینم.
- ببینی هم نمی تونی کاری بکنی.
-ااا.مطمئنی؟
- حالاااا.
-اخه تو که مثلا رفیقمی یه اس خشک وخالی بهم نمی زنی تا دلمون خوش باشه. منم مجبور میشم برم با جک وجونورها هم کلام بشم دیگه.
- مگه بده مفت ومجانی یه زبونه جدید هم یاد می گیری؟
نگین ایکن جیغ وعصبانیت رو براش فرستاد وبعد نوشت:من که تو رو یه جا گیرت میارم اون وقت سلامت می کنم.. جو جو خانم.
- بی حیا گیرم بیاری که چی بشه؟گفته باشم من صاحب دارم.چپ نگام بکنی همچینت می کنه تا اخره عمرت نتونی گلابی رو از سیب زمینی تشخیص بدی نگ نگ جونم.
بیخی بابا. میای امروز بعداظهر بریم پارک ...؟
- واسه چی؟!
- هیچی بابا حوصله ام سر رفته.
- باشه ساعته 5 میام دنبالت.
ـ باشه جوجو.
- بای نگ نگ.
نگین دوسته صمیمی ..همین طور هم رشته وهم کلاسش بود که هر دو هم دیگرو مثل خواهر دوست داشتند.
ساعت رو برای 4/5 کوک کرد و
با لبخند رو تختش دراز کشید ... بشمارسه هم به خوابه شیرینی فرو رفت.
تو پارک نشسته بودند ودر حالی که نگین برای ترگل جک می گفت می خندیدند وبستی می خوردند.دوران جوانی بود وشور وحالی وصف نشدنی ...
نگین:به یارو می گن می دونی نصف النهار چیه؟ طرف هم می گه شامیه که از ناهار مونده.(و خودش بلند زد زیز خنده ولی ترگل لبخندی زد وگفت:بی مزه ترین جکی بود که تا حالا شنیدم.تو اگه جک نگی کسی نمی گه بی مزه ای... پس بهتره دیگه نگی عزیزم.
-ااااا...زدی حالمونو پروندی ها. دختر چه مرگته اخه نه که تو خودت خدای جکی. اگه همین الان بهت بگم یه خوشگله شو بگو بلدی؟
-پس نه فقط تو بلدی بقیه لال تشریف دارن.
- خب جون من یه خوبشو بگو که من و این پارک از خنده منفجر بشیم.
-ببین اگه ترکیدی به من ربطی نداره ها.
- تو بگو من ترکیدگیش رو هم رفع می کنم.
پس داشته باش:یارو تو اتوبوس کبریت میخواسته به بغلی میگه
اسمت چیه؟*
*طرف می گه: یوسف!
*به به شغلت چیه ؟
* زنبوردار!
*به به کجا می ری؟
*اهواز
*عجب جایی خیلی خوبه حالا بگو ببینم کبریت داری؟
*نه!
*طرف عصبانی میشه ومی گه: نه و نکمه، با اون اسمت، پدرس... پشه باز، تو این گرما سگ میره اهواز که تو میرى؟مرتیکه یه ساعته منو به حرف گرفتی که اخرش بگی کبریت نداری؟ پاشو خودتو جمع کن.
نگین زد زیر خنده انقدر بلند می خندید که هر کسی از اونجا رد
می شد با تعجب وپسرهای جوون وشیطون هم با لبخند نگاهش
می کردند.ترگل که خودش لبخند بزرگی روی لبانش بود با ارنج زد توی پهلو نگین که اون بیچاره هم هول شد ...هم زمان با قطع شدنه خنده اش بستنی از دستش افتاد جلوی پاش. خیلی شانس اورد که نریخت روی لباسش.
- دختر مگه مرض داری هم پهلوم سوراخ شد ..هم بستنیه
خوشمزه ام حروم شد.
-اخه چرا اینجوری می خندی تو؟همه مخصوصا پسرا داشتند نگات می کردند.اگه من ساکتت نکرده بودم که الان با چشماشون درسته خورده بودنت نگ نگ جونم.
-ای درد 3 ماهه بگیری تو... چرا تو هی این دو تا کلمه مزخرف رو می گی به منه بدبخت؟
-پس چی صدات کنم؟نو نو خوبه؟
-نو نو دیگه چیه؟ باز صد رحمت به نگ نگ... لااقل شبیه هست .اصلا نگین مگه چشه ؟خب مثل ادم بگو نگین.انقدر هم اسم منه بدبخت رو پیچ وتاب نده جونه عزیزت...راستیییی خدایی جکت باحال بودا.اگه جفت پا پارازیت نیومده بودی الان غش کرده بودم خیلی ....
-خیله خب بابا .می خواستم یه خبر بهت بدم.
-چی ؟چه خبری بگو ببینم؟
نگین کلا دختر کنجکاوی بود واینو ترگل خوب میدونست.
ترگل:نمی گم تا از فضولی دق کنی.
-نترس من با این چیزا دق نمی کنم.. مطمئنم خبر مهمی نیست.
-از کجا می دونی مهم نیست؟
-هست؟
-برای خانواده ام که خیلی مهمه.
-اهاااااان داری شوور می کنی.دیدی دق نکردم؟برعکس شنگولم شدم.خب حالا بگو دوماد کی هست؟
-چی داری برای خودت می بری و می دوزی؟شوور چیه...دوماد کیه دیگه؟خبرم یه چیز دیگه است.
-خیر ندیده بگوو خلاصم کن دیگه.
ترگل با شیطنت گفت:الان داری دق می کنی نه؟
-نه.
-باشه پس پاشو بریم دیگه داره دیرم میشه.
همین که اومد از روی صندلی بلند بشه نگین دستش رو کشید وگفت:کجاااا...تا نگی خبرت چیه از اینجا تکون نمی خوری و نمی خورم.
ترگل با لبخند گفت:بلند شو تو راه برات می گم. داره شب میشه.
- پس بزن بریم جوجو.
ترگل چپ چپ نگاش کرد که نگین هم خودشو زد به اون راه وانگار نه انگار.
ترگل موضوع امدن عمه اش وآرمین رو برای نگین تعریف کرد.
نگین:حالا تو چرا ناراحتی؟
-نمی دونم چرا اصلا ازش دل خوشی ندارم.کاری هم باهام
نداشته ها ولی نمی دونم چرا من نمی تونم باهاش کنار بیام.
-خب شاید حالا که دیدیش ازش خوشت اومد .
- می خوام صد سال نیاد.تو نیمی خوای بری خونتون؟
- چیه مگه رو چمشای تو راه می رم؟
-خب من که رسیدم دم خونمون تو هم برو دیگه دیر شده.
- تو نگران من نباش مگه فاصله خونه هامون چقدره؟دو تا خونه بینمونه دیگه.
-نمیای تو؟
-نه جیگر... باید برم فردا میای دانشگاه؟
-چرا نیام؟
-همینجوری خواستم کسب تکلیف کرده باشم.
-نه فردا میام .
- اینبار نوبت ماشینه جنابعالیه هاااا.
-بله متوجه شدم حالا برو شرت کم.
-یعنی من عاشق این لحنه پر مهرت هستم عشقم.انقدر منو شرمنده نکن تو رو خدا.
-برو دیگه چقدر حرف می زنی تو.
- باشه بابا رفتم پس تا فردا جوجو.
ترگل خواست دنبالش بکنه که دید جلوی همسایه ها صورته خوشی نداره.وبه همون چشم غره بسنده کرد و وارد خونه شد.
وجود دوستی شاد ومهربون مثل نگین برایش نعمتی بود.البته خودش هم روحیه شادی داشت وتو فامیل ترگل وشهاب بودند که تو شیطونی نظیر نداشتند.
شهاب پسر عموی بزرگش بود که 26 ساله ومهندس معماری بود ویه شرکت هم داشت که خودش رییس خودش بود
ترگل تازه از دانشگاه برگشته بود .بعد از ناهار استراحت کرد وکمی به درس ها وتحقیق هایش که استاد رو سرش ریخته بود نظم داد .امشب خانواده عمو اردلان شام خونشون بودند تا از اونطرف هم ساعت 12 بروند فرودگاه.ترگل تصمیم خودشو گرفته بود که به هر طریقی شده با خانواده اش به فرودگاه نرود.
پیش خودش گفت:مار از پونه بدش میاد حالا دم به دم هم جلوش سبز میشه.
انقدر تو گوش مامانش خواند که فردا امتحان مهمی داردو...خودش را برای پدرش لوس کرد و زبون ریخت تا توانست راضیشون بکند بدون اون بروندفرودگاه.
زنگ در به صدا در امد وخانواده عمو اردلان وارد شدن.عمویش اقای اردلان سمایی که ترگل.. خان عمو صدایش می کرد و از (امیر) پدر ترگل چند سالی بزرگتر بود.همسر مهربانش یلدا خانم ..که زنی آروم وخون گرم بود.شیدا وشیوا وشهاب هم بچه هاشون بودند.شیدا به بداخلاقی تو فامیل مشهور بود.یعنی انقدر مغرور و خودخواه بود که اصلا کسی را جز خودش ادم حساب نمی کرد.اما شیوا که هم سن وسال ترگل ودختری شاد بود .. کارش فقط فضولی وسرک کشیدن تو کار این و اون بود.همه ی اخبار دست اول رو چه تو فامیل چه اشنا.. باید می اومدی و از شیوا
می گرفتی.
وشهاب پسری شوخ وشیطون که خوب با ترگل جور بود.درست مثل خواهر وبرادر پشت هم را داشتند ولی وقتی نوبت به تلافی وشیطونی می رسیدخواهر وبرادری به کل از یادشون می رفت.
شهاب عاشقه نگین دوست ترگل بود که به هیچ وجه رو نمی کرد. ولی ترگل با شیطنت توانسته بود کمی از زیر زبانش حرف بکشد.
شهاب خوش تیپ وجذاب بود وخواهان هم زیاد داشت ..ولی چشمان عاشقش فقط نگین را میدید وبس.
درکارش موفق بود وروز به روز تو کارش پیشرفت چشم گیری داشت.هر دو خانواده از خانواده های مرفه بودند .ولی خود خواه نبودند یا اینکه به مال ومنالشان نمی نازیدند.تکبر را قبول نداشتند .
جوونها یک گوشه برای خودشان بحث تشکیل داده بودند..ان هم برسر عمه و پسر عمه ...و بزرگترها هم یک
گوشه ی دیگر در مورد دلتنگی برای خواهروخواهرزاده شان حرف می زدند.شام رو در کنار هم با شوخی وخنده خوردند .وقتی جوانها تنها شدند شهاب گفت:
شهاب:خیلی دلم می خواد پسر عمه رو زودتر ببینم.
ترگل :واسه جی مگه نوبره حالا تحفه.
شهاب:اینش مهم نیست.فقط می خوام زودتر ببینمش.
ترگل ناخداگاه اخم کرد وگفت:واسه چی؟اونم یکی مثل بقیه.مگه فرقی داره؟
شیوا مثل همیشه فضولیش گل کرد وبه قول ترگل پا برهنه دوید رو ی اعصاب ترگل وگفت:حالا تو چرا ناراحتی ترگل جون؟مگه قراره اتفاقی بیافته اخم کردی؟
- من؟نه ...اشتباه نکن .واسه چی باید ناراحت باشم.فقط...
شیوا رو هوا زدش وگفت:فقط چی؟
ترگل عصبی شد وبا اخم غلیظی گفت:اصلا مگه تو مفتشی که هی راه به راه به من گیر می دی؟مگه این وسط چی گیرت میاد هان؟چرا می خوای سر از کار همه در بیاری؟
شیوا که بدجور بهش بر خورده بود پشت چشمی نازک کرد وبا حرص رو به شهاب گفت:تو بگو مگه دروغ می گم؟ببین چطور رنگش مثل لبو قرمز شده ...انگار از چیزی ناراحته.خب نمی خوای بگی نگو دیگه چرا...
شهاب:بسه دیگه تمومش کن.ای بابا...
شیوا:تو چرا همه اش طرف اینو می گیری ؟خیره سرت من خواهرتم نه این.
ترگل که امشب منتظر بهونه بود با (این)گفتنه شیوا هم دستش امد واز روی مبل بلند شد با حرص گفت:اصلا به تو چه...از بس تو کار این واون فضولی می کنی خوب می دونی طرف رنگش واسه چی عوض شده یا چه موقع از چیزی ناراحته.نه؟...ولی از من نمی تونی آتو بگیری خانم.
وبا عصبانیت از بینشون گذشت وبه سمت اتاقش رفت .در رو هم محکم بست.
شیوا که از اخم شهاب می ترسید گفت:مگه..من..چی گفتم اینطوری رم کرد؟
شهاب:بسه دیگه.چرا ناراحتش کردی؟تو که می دونی اون دوست نداره کسی تو کاراش سرک بکشه یا دخالت بکنه...پس چرا هی به پر وپاش می پیچی؟
شیوا با بغض گفت:به من چه؟من که کاریش نداشتم...اون...
شهاب از جایش بلند شد وگفت:بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
و رو به جمع بزرگترا گفت:بهتره زودتر بریم .پروازشون تا 1 ساعت دیگه می شینه.
بقیه که از نیم ساعت قبل اماده بودند موافقتشون رو اعلام کردند وحرکت کردند.وقتی ترگل صدای ماشین ها وبعد صدای بسته شدن در را شنید اولش از اینکه تو خونه تنها بود ترسید . ولی بعد به خودش خندید وسعی کرد اروم باشد.
لباس خواب حریرسفیدش را که زیرش از ساتن سفید کار شده بود ویقه اش هم تور بود ...بلندیش تا زیر زانو انش می رسید را پوشید.رنگ سفید لباسش با رنگ مشکی موهایش تضاد جالبی داشت.
روی تختش دراز کشید وبه فکر فرو رفت.به خانواده عمویش به شیوا که امشب زیادی در مقابلش تند رفته بود وعامل اصلی اش را هم وجود آرمین می دانست .با اخم زمزمه کرد: بذار پاش برسه به ایران بلایی سرش بیارم که چند تا پا هم قرض بکنه وباز برگرده ولایت خودش...هنوز ترگل رو نشناخته...وایسا وتماشا کن ارمیییین جون.
به نازگل فکر کرد که بعد از رفتن آرمین... وقتی وارد دانشگاه شد به آرش علاقه مند شد وبا هم ازدواج کردند ورفتن ایتالیا.الان هم پسری به اسم ماهان داشتند که عشق خاله اش بود.
آرمین هم از ایران رفت تا بتوانداین عشق بی خود و یک طرفه را فراموش بکندکه به خوبی هم توانست... همون سالهای اول از پسش بر بیاد.
او حالا پزشک توانایی شده بود وتوانسته بود تخصصش رودر رشته قلب تو بهترین دانشگاه امریکا بگیرد وتو کارش هم پیشرفت بکند.الان ترگل ذهنیت دقیقی نسبت به چهره ی آرمین نداشت جز رنگ چشمانش که مشکی بود.ولی الان آرمین دیگر ان جوان خام و
بی تجربه ی22 ساله نبود.
خانواده سمایی ها یک دوست خانوادگی مشترک به اسم سمیعی داشتند که همه توشون مهندس بودند.اقای مهندس حمید سمیعی وخانومش مهتاب که اون هم زنی مهربان ولی کم حرف بود.کلا از دیوار شاید یه صدایی به گوش برسد ولی این خانم با حرف زدن چه زیاد وچه کمش مشکل داشت و حداکثر اوقات تو سکوت به سر می برد.
دختر خانواده نازنین و پسرشان مهندس کامیار سمیعی مهندس کامپوتر بود وخدای استعداد ...خاطرخواه وعاشق ترگل هم بود.ولی ترگل به او پا نمی داد.کلا تو این خط ها نبود.خانواده سمیعی وسمایی ها نزدیک به 5 سال دوست بودند ورابطه خانوادگی داشتند.
ترگل خواستگاران زیادی داشت که هنوز (خ )خواستگاری از دهانشان خارج نشده ترگل جواب رد می داد.
کم کم خوابش برد واز اطرافش غافل شد.