سلام.امیدوارم از این رمان خوشتون بیاد.
به قلم: ..VICTORGIRL..@
دوست عزیزم.
الهی برینم به هفت جد ابادت ساعت مونگول بیریخت!
یدونه زدم تو سر ساعت بد بختم.
رفتم جلوی اینه گندم.یه اینه که کل دیوارم رو گرفته بود.معمولا برای رقص یا موقعی که میخوام برم مهمونی ازش استفاده میکنم.خلاصه که بعد از کلیغوحش دادن به سر و وضعم یه دوش گرفتم و از اتاقم رفتم بیرون.بله دیگه همه اعضای خانواده در حال خوردن ناهارن ولی من بد بخت اینجا رهای رها!
دوباره بیخیالش شدم و برگشتم تو اتاقم.
یه استین کوتاه و یه شلوارک که تا زانوم بود رو پوشیدم.
درمو زدن.
من:کیه؟
باران:منم دنیزمیشه بیام؟
من:اره بیا بیا.
من:چه خبرا بارون جونم.
باران:هیچی والا.
من:کی اومدی؟
باران:از ساعت 9 صب اینجام.ولی تو خواب بودی.
من:ساعت چنده؟
باران:ساعت به اون گندگی رو نمیبینی؟
نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت2 بعد از ظهر بود.
من:وای چقدر خوابیدم!
باران:خیلی خوابیدی!حالا هم برو پیش مامان و بابات میخوا یه چیزی بهت بگن.
قلبم ریخت.
من:باران مگه کاری کردم؟
باران:چه میدونم والا.
من:نکنه فهمیدن!
باران:چیو؟
اون موقع کل نمک ها رو خالی کردم تو غذای پیشخدمتا!
باران:نمیدونم!والا تو هر گوه کاری میکنی میای بم میگی!اینبار نمیدونم چیکار کردی!
خلاصه کل کارهایی که تو طول زندگیم انجام دادم رو مرور کردم تا فکر کنم ببینم ممکنه چی رو فهمیده باشن.
اب دهنمو قورت دادم و رفت از اتاقم بیرون.
مامان:به به!دنیز خانم یکم بیشتر میخوابیدی!
من:وای مامان جون خودت.
حتما یه کاری کردم که اینطوری حرف میزنه!
بابا:سلام.ظهرت بخیر.
من:سلام بابا.
مامان:میخوام یه چیزی بهت بگم.
من:چی شده مامان؟
مامان:راستش.....پادشاه انگیلیس با خانوادش میخوان بیان ایران.
افتادم به سرفه.
تا مامان خواست بزنه پشت کمرم خوب شدم(جلل خالق)
من:برای چی اخه؟
مامان:برای جشن عروسی برادرت یا بهتر بگم ولیعهد.یه سری کار های اداری هم داریم که باید انجام بدیم.
من:اخه اونا برای چی باید بیان؟
مامان:بالاخره اگر اونا بخوان تو جشن عروسی ولیعهد ایران شرکت کنن چیز عجیبی نیست.اتفاقا این یکی از رسم ها بین پادشاهی ها هست.
من:این چه قانون چرتیه؟من حوصله مهمونداری ندارما!
بابا:بالاخره که دعوتشون کردیم و اونا هم قبول کردن.
من:ه مدت اینجا میمونن؟
بابا در حالی که قهوشو میخورد گفت:1 ماه
من:1 مااااه؟چه خبره؟
مامان:عزیزم نمیشه بیرونشون کنیم که.بعدشم این به نفع اینده کشورمونم هست.
من:کی قراره بیان؟
مامان:ساعت 6 عصر میرسن تهران.الان باید تو هواپیما باشن.ما باید شخصا بریم برای خوش امد گوییشون.
بلند شدم و در حالی که پاهامو به زمین میکوبیدم رفتم تو اتاقم.
بله به درست فهمیدید من پرنسس یا بهتره بگم شاهزاده ایرانم.بهتره یه بیوگرافی از خودم بدم:
سلام بنده دنیز هستم .16 سالمه و در حال حاضر با 1 داداش بزرگترم شاهزاده ایران هستم و الان تو یه قصر ...قصر که نه.یه عمارت خیلی خیلی گنده زندگی میکنیم.
الان سال 1500 شمسیه.ایران تو قرن اخیر به یکی از بهترین کشور های دنیا تبدیل شده و یه پادشاهی داره. تازه حجاب اجباری هم که رفت تو اشغال دونی .فقط6 کشور تو دنیا هست که پادشاهی داره مثل ما.ایران،انگیلیس،فرانسه،چین،
روسیه و کره جنوبی. ولی در کل بگم از رندگیم راضیم ولی خیلی از اوقات مثل ادم رفتار کردن برام سخته.مخصوصا وقتی از کشورای دیگه مهمون داریم.این باران خانم هم که ندیمه یا همون خدمتکار بنده هستن.همسن خودمه و بهترین دوستمه.خلاصه سرتون رو درد نیارم.ولی خوب باید میفهمیدید چی به چیه دیگه!
باران رو صدا زدم.
اومد پیشم.
من:باران فهمیدی چی شده؟
باران:نه
من:پادشاه انگیلیس میخواد بیاد ایران.
باران:واقعا؟
من:اوهوم!یه ماه تمام اینجا پلاسن!
باران:اونو ول کن!شنیدم یه 3 تا پسر دارن.
من:واقعا؟
باران:اره!اینقدرم جیگر و خوشگلن!
من:جمع کن خودتو!
گوشیمو برداشتم و بعد از یه سرچ تو تو گوگل عکسای سه تا گل پسر اقای پادشاه اینگیلیس رو دیدم.
من:چه جیگرایین!بیان مخشونو بزنم.
باران یدونه زد تو سرم و گفت:خجالت بکش!
من:شوخی کردم بابا!منو چه به این کارا!اونا اینقدر خوشگل تو کشورشون دارن که نخوان به من نگاه کنن(و خنده ای کردم).
هی تویی که داری میخونی!سپاس یادت نره تا بهمم خوشت اومده یا نه!
به قلم: ..VICTORGIRL..@
دوست عزیزم.
الهی برینم به هفت جد ابادت ساعت مونگول بیریخت!
یدونه زدم تو سر ساعت بد بختم.
رفتم جلوی اینه گندم.یه اینه که کل دیوارم رو گرفته بود.معمولا برای رقص یا موقعی که میخوام برم مهمونی ازش استفاده میکنم.خلاصه که بعد از کلیغوحش دادن به سر و وضعم یه دوش گرفتم و از اتاقم رفتم بیرون.بله دیگه همه اعضای خانواده در حال خوردن ناهارن ولی من بد بخت اینجا رهای رها!
دوباره بیخیالش شدم و برگشتم تو اتاقم.
یه استین کوتاه و یه شلوارک که تا زانوم بود رو پوشیدم.
درمو زدن.
من:کیه؟
باران:منم دنیزمیشه بیام؟
من:اره بیا بیا.
من:چه خبرا بارون جونم.
باران:هیچی والا.
من:کی اومدی؟
باران:از ساعت 9 صب اینجام.ولی تو خواب بودی.
من:ساعت چنده؟
باران:ساعت به اون گندگی رو نمیبینی؟
نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت2 بعد از ظهر بود.
من:وای چقدر خوابیدم!
باران:خیلی خوابیدی!حالا هم برو پیش مامان و بابات میخوا یه چیزی بهت بگن.
قلبم ریخت.
من:باران مگه کاری کردم؟
باران:چه میدونم والا.
من:نکنه فهمیدن!
باران:چیو؟
اون موقع کل نمک ها رو خالی کردم تو غذای پیشخدمتا!
باران:نمیدونم!والا تو هر گوه کاری میکنی میای بم میگی!اینبار نمیدونم چیکار کردی!
خلاصه کل کارهایی که تو طول زندگیم انجام دادم رو مرور کردم تا فکر کنم ببینم ممکنه چی رو فهمیده باشن.
اب دهنمو قورت دادم و رفت از اتاقم بیرون.
مامان:به به!دنیز خانم یکم بیشتر میخوابیدی!
من:وای مامان جون خودت.
حتما یه کاری کردم که اینطوری حرف میزنه!
بابا:سلام.ظهرت بخیر.
من:سلام بابا.
مامان:میخوام یه چیزی بهت بگم.
من:چی شده مامان؟
مامان:راستش.....پادشاه انگیلیس با خانوادش میخوان بیان ایران.
افتادم به سرفه.
تا مامان خواست بزنه پشت کمرم خوب شدم(جلل خالق)
من:برای چی اخه؟
مامان:برای جشن عروسی برادرت یا بهتر بگم ولیعهد.یه سری کار های اداری هم داریم که باید انجام بدیم.
من:اخه اونا برای چی باید بیان؟
مامان:بالاخره اگر اونا بخوان تو جشن عروسی ولیعهد ایران شرکت کنن چیز عجیبی نیست.اتفاقا این یکی از رسم ها بین پادشاهی ها هست.
من:این چه قانون چرتیه؟من حوصله مهمونداری ندارما!
بابا:بالاخره که دعوتشون کردیم و اونا هم قبول کردن.
من:ه مدت اینجا میمونن؟
بابا در حالی که قهوشو میخورد گفت:1 ماه
من:1 مااااه؟چه خبره؟
مامان:عزیزم نمیشه بیرونشون کنیم که.بعدشم این به نفع اینده کشورمونم هست.
من:کی قراره بیان؟
مامان:ساعت 6 عصر میرسن تهران.الان باید تو هواپیما باشن.ما باید شخصا بریم برای خوش امد گوییشون.
بلند شدم و در حالی که پاهامو به زمین میکوبیدم رفتم تو اتاقم.
بله به درست فهمیدید من پرنسس یا بهتره بگم شاهزاده ایرانم.بهتره یه بیوگرافی از خودم بدم:
سلام بنده دنیز هستم .16 سالمه و در حال حاضر با 1 داداش بزرگترم شاهزاده ایران هستم و الان تو یه قصر ...قصر که نه.یه عمارت خیلی خیلی گنده زندگی میکنیم.
الان سال 1500 شمسیه.ایران تو قرن اخیر به یکی از بهترین کشور های دنیا تبدیل شده و یه پادشاهی داره. تازه حجاب اجباری هم که رفت تو اشغال دونی .فقط6 کشور تو دنیا هست که پادشاهی داره مثل ما.ایران،انگیلیس،فرانسه،چین،
روسیه و کره جنوبی. ولی در کل بگم از رندگیم راضیم ولی خیلی از اوقات مثل ادم رفتار کردن برام سخته.مخصوصا وقتی از کشورای دیگه مهمون داریم.این باران خانم هم که ندیمه یا همون خدمتکار بنده هستن.همسن خودمه و بهترین دوستمه.خلاصه سرتون رو درد نیارم.ولی خوب باید میفهمیدید چی به چیه دیگه!
باران رو صدا زدم.
اومد پیشم.
من:باران فهمیدی چی شده؟
باران:نه
من:پادشاه انگیلیس میخواد بیاد ایران.
باران:واقعا؟
من:اوهوم!یه ماه تمام اینجا پلاسن!
باران:اونو ول کن!شنیدم یه 3 تا پسر دارن.
من:واقعا؟
باران:اره!اینقدرم جیگر و خوشگلن!
من:جمع کن خودتو!
گوشیمو برداشتم و بعد از یه سرچ تو تو گوگل عکسای سه تا گل پسر اقای پادشاه اینگیلیس رو دیدم.
من:چه جیگرایین!بیان مخشونو بزنم.
باران یدونه زد تو سرم و گفت:خجالت بکش!
من:شوخی کردم بابا!منو چه به این کارا!اونا اینقدر خوشگل تو کشورشون دارن که نخوان به من نگاه کنن(و خنده ای کردم).
هی تویی که داری میخونی!سپاس یادت نره تا بهمم خوشت اومده یا نه!