پارت 2-سفر خانواده به انگیلیس
تو راه بیمارستان همینجوری گریه میکردم.چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم.وقتی رسیدم بیمارستان رفتم به بخش اورزانس .باران و پیدا کردم و بقلش کردم.داشت گریه میکرد.خیلی ناراحت بودم.
-بابا کجاست؟
-هنوز نرسیده.
-دور خواهر خوشگلم بگردم گریه نکن.
همون موقع بابا رسید و گفت:حالش چطوره؟
-نمیدونم
بعد از 20 دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت:خداروشکر حالشون بهتره .ولی...
داشتم ممیمردم از نگرانی.د جون بکن گو دیگه.
-شما باید برای ادامه درمان همسرتون برید به خارج کشور.
همون موقع چشمام سیاهی رفت و افتادم.
وقتی چشمام روباز کردم تو یه بخش دیگه بودم و سرم بهم وصل بود.
باران کنارم نشسته بود و داشت با یه تسبیح ذکر میگفت.
-چی شد؟
بابا با دکتر صحبت کرد و قرار شد من و مامان و بابا برای ادامه درمان بریم انگلیس.به مدت 3 ماه
-تو برا چی بری. من تنها میشم
هبچ جوابی نداد.من تونستم بااین قضیه کنار بیام.ولی انگار باران نتونسته کنار بیاد برای همینم رفته.البته برای یک بچه 18 ساله عادیه.
ولی خداروشکر من دوستام هستن.
فردا صبح وقتی بیدار شدم تو اینه به خودم نگاه کردم.از بس گریه کرده بودم چشام پف کرده بود.یکم اب به دست و صورتم زدم تا پفش بخوابه.
من ادمیم که خیلی به خودم میرسم.ولی اون روز اصلا حال ارایش کردن نداشتم.
فقط یه خط چشم و ریمل زدم تا شبیه عقب مونده ها نشم. لبامم که خود به خود قرمز بودن.ولی بازم خوشگل شدم.
یه مانتو سرمه ای ساده با یه شلوار جین تنگ پوشیدم و زدم بیرون.
وقتی رسیدم دانشگاه طبق معمول پریا برام جا گرفته بود.
-سلام اواجونم خوبی!مامانت خوبه !
با حاللتی ناراحت گفتم:اره ولی قراره مامان و بابام و باران برای ادامه درمان برن انگلیس.
تبسم که داشت شاخ در میاورد.
همون موقع استاد وارد شد.
-سلام به همه.دیروز نتونستم خودم رو معرفی کنم و قوانین رو بگم.من اروین لطیفی هستم و تا یکترم استادتون هستم.من فقط دوتا قانون دارم.
اینکه تقلب نکنید و بیشتر از 4 جلسه غیبت نکنین.وگرنه حذفید.
شروع کردیم.وقتی داشتم مطالب روی تخته رو یادداشت میکردم.متوجه یک نگاه سنگین رو خودم شدم.
ولی انگار دو نفر بودن.
بیخیال شدم و یادداشت کردم.
وقتی کلاس تمام شد یکی از پسرای خوشتیپو جذاب کلاس اومد سمتم و گفت:سلام خانم درخشان!خوب هستین؟
-بله ممنون!امری داشتید؟
-بله لطفا اگه میشه جزوه هاتون رو به من غرض بدید.اخه دیدم شما خیلی با دقت و کامل نت برداری میکنین.
پس بگو کی نگام میکرد.ولی دومی کی بود؟
پسره ی هیز خودش خواهر و مادر نداره!
با بیمیلی جزوه هارو دادم بهش و گفت که تا فردا میاره.
ساعت 5 رسیدم خونه.باران خونه بود.گفت که قراره هفته بعد عازم انکیلیس بشن.پرسیدم پولشو از کجا میاریم؟
-خونه رو میفروشیم و برای تو یه خونه کوچیک اجاره ای میگیریم و با بقیش میریم انگیلیس.
شام خوردیم و بعدش انقد خسته بودم که خوابم برد.
دوستان عزیزم اگه دوست داشتید نظر و سپاس بدید.
اگه دوست داشتید بقیش رو بزارم بگید.
راستی عشق اوا و اقای......... از پارت 3و 4 شروع ممیشه
تو راه بیمارستان همینجوری گریه میکردم.چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم.وقتی رسیدم بیمارستان رفتم به بخش اورزانس .باران و پیدا کردم و بقلش کردم.داشت گریه میکرد.خیلی ناراحت بودم.
-بابا کجاست؟
-هنوز نرسیده.
-دور خواهر خوشگلم بگردم گریه نکن.
همون موقع بابا رسید و گفت:حالش چطوره؟
-نمیدونم
بعد از 20 دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت:خداروشکر حالشون بهتره .ولی...
داشتم ممیمردم از نگرانی.د جون بکن گو دیگه.
-شما باید برای ادامه درمان همسرتون برید به خارج کشور.
همون موقع چشمام سیاهی رفت و افتادم.
وقتی چشمام روباز کردم تو یه بخش دیگه بودم و سرم بهم وصل بود.
باران کنارم نشسته بود و داشت با یه تسبیح ذکر میگفت.
-چی شد؟
بابا با دکتر صحبت کرد و قرار شد من و مامان و بابا برای ادامه درمان بریم انگلیس.به مدت 3 ماه
-تو برا چی بری. من تنها میشم
هبچ جوابی نداد.من تونستم بااین قضیه کنار بیام.ولی انگار باران نتونسته کنار بیاد برای همینم رفته.البته برای یک بچه 18 ساله عادیه.
ولی خداروشکر من دوستام هستن.
فردا صبح وقتی بیدار شدم تو اینه به خودم نگاه کردم.از بس گریه کرده بودم چشام پف کرده بود.یکم اب به دست و صورتم زدم تا پفش بخوابه.
من ادمیم که خیلی به خودم میرسم.ولی اون روز اصلا حال ارایش کردن نداشتم.
فقط یه خط چشم و ریمل زدم تا شبیه عقب مونده ها نشم. لبامم که خود به خود قرمز بودن.ولی بازم خوشگل شدم.
یه مانتو سرمه ای ساده با یه شلوار جین تنگ پوشیدم و زدم بیرون.
وقتی رسیدم دانشگاه طبق معمول پریا برام جا گرفته بود.
-سلام اواجونم خوبی!مامانت خوبه !
با حاللتی ناراحت گفتم:اره ولی قراره مامان و بابام و باران برای ادامه درمان برن انگلیس.
تبسم که داشت شاخ در میاورد.
همون موقع استاد وارد شد.
-سلام به همه.دیروز نتونستم خودم رو معرفی کنم و قوانین رو بگم.من اروین لطیفی هستم و تا یکترم استادتون هستم.من فقط دوتا قانون دارم.
اینکه تقلب نکنید و بیشتر از 4 جلسه غیبت نکنین.وگرنه حذفید.
شروع کردیم.وقتی داشتم مطالب روی تخته رو یادداشت میکردم.متوجه یک نگاه سنگین رو خودم شدم.
ولی انگار دو نفر بودن.
بیخیال شدم و یادداشت کردم.
وقتی کلاس تمام شد یکی از پسرای خوشتیپو جذاب کلاس اومد سمتم و گفت:سلام خانم درخشان!خوب هستین؟
-بله ممنون!امری داشتید؟
-بله لطفا اگه میشه جزوه هاتون رو به من غرض بدید.اخه دیدم شما خیلی با دقت و کامل نت برداری میکنین.
پس بگو کی نگام میکرد.ولی دومی کی بود؟
پسره ی هیز خودش خواهر و مادر نداره!
با بیمیلی جزوه هارو دادم بهش و گفت که تا فردا میاره.
ساعت 5 رسیدم خونه.باران خونه بود.گفت که قراره هفته بعد عازم انکیلیس بشن.پرسیدم پولشو از کجا میاریم؟
-خونه رو میفروشیم و برای تو یه خونه کوچیک اجاره ای میگیریم و با بقیش میریم انگیلیس.
شام خوردیم و بعدش انقد خسته بودم که خوابم برد.
دوستان عزیزم اگه دوست داشتید نظر و سپاس بدید.
اگه دوست داشتید بقیش رو بزارم بگید.
راستی عشق اوا و اقای......... از پارت 3و 4 شروع ممیشه