سلام بچه های رمان دوست براتون یهرمان خیلی قشنگ با نام مخاطب خاص اوردم
پارت 1:
با زنگ خوردن ساعت از خواب بیدار شدم.ساعت 5 صب بود.دوباره ساعت رو برای 6 کوک کردم.عاشق این کار بودم .یه حالی میده.
با زنگ خوردن دوباره ساعت به زور بیدار شدم .دانشگاه تا خونه خیلی فاصله نداشت برای همین مجبور نبودم خیلی زود بیدار شم.
یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم.موهام رو خشک کردم و رفتم سراغ لباس پوشیدن.
یه مانتوی مشکی که سر استین سفید اکلیلی داشت به همراه یک شلوار لی و مقنعه پوشیدم.
تو اینه به خودم نگاه کردم.خوشتیپ شده بودم ولی صورتم خیلی رنگ پریده شده بود.به علاوه اون روز نمایشگاه داشتیم.
باید حداقل یکمکی به خوددم میرسیدم.ولی در کل خوشحالم که خدا چنین زیبایی به من داده.چشم و ابروی مشکی داشتم و لبم قرمز و قلوه ای بود.
با یکم کانسیلر صورتم رو پوشوندم.یه کم رزگونه نارنجی رنگ به گونم زدم.یه خط چشم خوشگل با ریمل زدم.مزه هام خیلی بلند و پر بود .هر کی ندونه فکر میکنه مزه مصنوعی زدم.خلاصه که با یک رز لب صورتی کم رنگ ارایشم رو تکمیل کردم.
حاجی پشمام!خیلی خوشگل شده بودم.
با خودم گفتم:امروز پسرای دانشگاه دست از سرت برنمیدارن.
با این فکر خندم گرفت.
یه بوس برای خوذدم فرستادم و رفتم.
خیلی سرحال بودم.
وارد دانشگاه شدم و به طرف کلاس رفتم.
دیدم پریا و دوستام برام جا گرفتن.(پریا و تبسم و ترنم)
با خوشحالی سمتشون رفتم و گفتم:سلام بروبکس!چه خبرا.
پریا:به به خانم خره !کیف کوکه ها!چی شده؟
گفتم نمیدونم
-باشه شما راست میگی ولی حتما از زیر زبونت میکشمش بیرون.
ترنم :به به خانم خانما!خوشگل شدیا شماره بدم؟یه بوس میدی؟
خندیدم
همون لحظه استاد با چند ورقه اومد داخل کلاس .خیلی پیر بود ولی مخش اندازه جوونا کار میکنه.
-سلام بچه ها.یه خبر بد براتون دارم.متاسفانهنمایشگاه افتده برای پس فردا.
بقیه هی عکس العملی نشون ندادن.یعنی به کتفم
بعد شروعکرد به حاضر و غایب کردن.
-پریا پرویزی-اوا درخشان!اوا درخشان
همون موقع که تو فکر بودم پریا زد به پهلوم و گفت:کر شدی استاد صدات میکنه!
همون موقع با صدای بلند گفتم :حاضر
همه زدن زیر خنده . بعد متوجه سوتیم شدم.
بعد از حاضر و غایب کردن گفت :خانم درخشان لطفا بیا و این ورقه ها رو پخش کن .
-استاد امتحان داریم؟
-خیر
-پس اینا چین؟
-لطفا پخش کنید تا توضیح بدم.
گفت:متاسفانه ورقه رضایت اردو گم شده.لطفا تا فردا پر کنید و به من تحویل بدید.
اردو میخواستیم بریم کاشان و 3 روز بمونیم .
با بیمیلی پاشدم و ورقه ها رو پخش کردم.
نام:اوا ترم:2
نام خانوادگی:درخشان رشته تحصیلی:معماری
امضا...
کلاس تموم شد و با پریا و ترنم و تبسم به بوفه حمله اوردیم.یه کیک شیر خریدیم و با هم خوردیم.
بعد از خوردن خوراکی با بپه ها وارد ساختمون شدیم.همون لحظه دیدیم یه پسر جذاب و خوشگل دم در دفتر مدیریت وایساده.
یه دست کت و شلوار مشکی با یه کراوات سرمه ای زده بود و معلوم بود که کفشاش خیلی گرونن.
همون لحظه متوجه 3 تا دختر هیز شدم که داشتن ازش تعریف میکردن.
-وای نگاه چه جیگریه!
-خیلی هم خوشتیپه
خاک تو سر پسر ندیدتون بکنن.
همون موقع تبسم با نیشی باز گفت:اولالا چه جیگریه!
-حاجی پشمام چقد خوشگله
با صدای بلند گفتم:خاک تو سر پسر ندیدتون بکنن!
یه دفعه دیدم همون پسره هم داره نگام میکنه.
بدین ترتیب من متوجه سوتی عظیمم شدم.
با خجالت گفتم:اوخی
بچه ها هم همینجور با خنده نگام میکردن.
تو فکر سوتیم بودم که ترنم گفت:اوا کر شدی؟گوشیت میزنگه!
با دیدن اسم باران روی صفحه جواب دادم و گفتم:به به سلام به اجی کوچیکه!...خوبم مرسی !...تو خوبی..چی شده باران..چرا گریه میکنی؟یا خدا کدوم بیمارستان؟
اومدم.
بچه ها داشتن با بهت نگام میکردن.
-بچه ها مامانم!
و با بغض به طرف دفتر مدیریت که معلما توش استراحت میکردن رفتم .
همون موقع که خواستم برم در باز شد و با یک جسم محکم تصادف کردم.سرم رو اوردم بالا و دیدم...بللللله!همون داف پسر خودمونه!با وحشت به چشمای عسلیش نگاه کردم که یهو برق زد.
با گریه گفتم:ببخشید شما استاد لطیفی رو ندیدید؟
خندید و گفت:همین الان از دانشگاه رفتن بیرون!
-چرا ؟کار واجب داشتم!
-من تا یکترم فعلا به جای عموم اومدم!
عه پس این دافی برادرزادشه
با گریه گفتم :ببخشید اگه اجازه میدید من برم چون مادرم حالشون بد شده .
با حالتی تعجب زده گفت:باشه برو ولی فردا باشیا.
قبول کردم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
پارت 1:
با زنگ خوردن ساعت از خواب بیدار شدم.ساعت 5 صب بود.دوباره ساعت رو برای 6 کوک کردم.عاشق این کار بودم .یه حالی میده.
با زنگ خوردن دوباره ساعت به زور بیدار شدم .دانشگاه تا خونه خیلی فاصله نداشت برای همین مجبور نبودم خیلی زود بیدار شم.
یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم.موهام رو خشک کردم و رفتم سراغ لباس پوشیدن.
یه مانتوی مشکی که سر استین سفید اکلیلی داشت به همراه یک شلوار لی و مقنعه پوشیدم.
تو اینه به خودم نگاه کردم.خوشتیپ شده بودم ولی صورتم خیلی رنگ پریده شده بود.به علاوه اون روز نمایشگاه داشتیم.
باید حداقل یکمکی به خوددم میرسیدم.ولی در کل خوشحالم که خدا چنین زیبایی به من داده.چشم و ابروی مشکی داشتم و لبم قرمز و قلوه ای بود.
با یکم کانسیلر صورتم رو پوشوندم.یه کم رزگونه نارنجی رنگ به گونم زدم.یه خط چشم خوشگل با ریمل زدم.مزه هام خیلی بلند و پر بود .هر کی ندونه فکر میکنه مزه مصنوعی زدم.خلاصه که با یک رز لب صورتی کم رنگ ارایشم رو تکمیل کردم.
حاجی پشمام!خیلی خوشگل شده بودم.
با خودم گفتم:امروز پسرای دانشگاه دست از سرت برنمیدارن.
با این فکر خندم گرفت.
یه بوس برای خوذدم فرستادم و رفتم.
خیلی سرحال بودم.
وارد دانشگاه شدم و به طرف کلاس رفتم.
دیدم پریا و دوستام برام جا گرفتن.(پریا و تبسم و ترنم)
با خوشحالی سمتشون رفتم و گفتم:سلام بروبکس!چه خبرا.
پریا:به به خانم خره !کیف کوکه ها!چی شده؟
گفتم نمیدونم
-باشه شما راست میگی ولی حتما از زیر زبونت میکشمش بیرون.
ترنم :به به خانم خانما!خوشگل شدیا شماره بدم؟یه بوس میدی؟
خندیدم
همون لحظه استاد با چند ورقه اومد داخل کلاس .خیلی پیر بود ولی مخش اندازه جوونا کار میکنه.
-سلام بچه ها.یه خبر بد براتون دارم.متاسفانهنمایشگاه افتده برای پس فردا.
بقیه هی عکس العملی نشون ندادن.یعنی به کتفم
بعد شروعکرد به حاضر و غایب کردن.
-پریا پرویزی-اوا درخشان!اوا درخشان
همون موقع که تو فکر بودم پریا زد به پهلوم و گفت:کر شدی استاد صدات میکنه!
همون موقع با صدای بلند گفتم :حاضر
همه زدن زیر خنده . بعد متوجه سوتیم شدم.
بعد از حاضر و غایب کردن گفت :خانم درخشان لطفا بیا و این ورقه ها رو پخش کن .
-استاد امتحان داریم؟
-خیر
-پس اینا چین؟
-لطفا پخش کنید تا توضیح بدم.
گفت:متاسفانه ورقه رضایت اردو گم شده.لطفا تا فردا پر کنید و به من تحویل بدید.
اردو میخواستیم بریم کاشان و 3 روز بمونیم .
با بیمیلی پاشدم و ورقه ها رو پخش کردم.
نام:اوا ترم:2
نام خانوادگی:درخشان رشته تحصیلی:معماری
امضا...
کلاس تموم شد و با پریا و ترنم و تبسم به بوفه حمله اوردیم.یه کیک شیر خریدیم و با هم خوردیم.
بعد از خوردن خوراکی با بپه ها وارد ساختمون شدیم.همون لحظه دیدیم یه پسر جذاب و خوشگل دم در دفتر مدیریت وایساده.
یه دست کت و شلوار مشکی با یه کراوات سرمه ای زده بود و معلوم بود که کفشاش خیلی گرونن.
همون لحظه متوجه 3 تا دختر هیز شدم که داشتن ازش تعریف میکردن.
-وای نگاه چه جیگریه!
-خیلی هم خوشتیپه
خاک تو سر پسر ندیدتون بکنن.
همون موقع تبسم با نیشی باز گفت:اولالا چه جیگریه!
-حاجی پشمام چقد خوشگله
با صدای بلند گفتم:خاک تو سر پسر ندیدتون بکنن!
یه دفعه دیدم همون پسره هم داره نگام میکنه.
بدین ترتیب من متوجه سوتی عظیمم شدم.
با خجالت گفتم:اوخی
بچه ها هم همینجور با خنده نگام میکردن.
تو فکر سوتیم بودم که ترنم گفت:اوا کر شدی؟گوشیت میزنگه!
با دیدن اسم باران روی صفحه جواب دادم و گفتم:به به سلام به اجی کوچیکه!...خوبم مرسی !...تو خوبی..چی شده باران..چرا گریه میکنی؟یا خدا کدوم بیمارستان؟
اومدم.
بچه ها داشتن با بهت نگام میکردن.
-بچه ها مامانم!
و با بغض به طرف دفتر مدیریت که معلما توش استراحت میکردن رفتم .
همون موقع که خواستم برم در باز شد و با یک جسم محکم تصادف کردم.سرم رو اوردم بالا و دیدم...بللللله!همون داف پسر خودمونه!با وحشت به چشمای عسلیش نگاه کردم که یهو برق زد.
با گریه گفتم:ببخشید شما استاد لطیفی رو ندیدید؟
خندید و گفت:همین الان از دانشگاه رفتن بیرون!
-چرا ؟کار واجب داشتم!
-من تا یکترم فعلا به جای عموم اومدم!
عه پس این دافی برادرزادشه
با گریه گفتم :ببخشید اگه اجازه میدید من برم چون مادرم حالشون بد شده .
با حالتی تعجب زده گفت:باشه برو ولی فردا باشیا.
قبول کردم و به سمت بیمارستان راه افتادم.