امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#22
یادتون باشه شما سپاس ندادین ولی من
همین طور دارم ادامش میدما!



فکر نمی کنم تو زندگیم هیچ وقت انقدر آروم خوابیده باشم. یه حس آرامش عجیب، یه امنیت خاص که خیلی کم تو زندگیم تجربه اش کرده بودم. آروم چشمام و باز کردم. دست شروین و روی شکمم حس می کردم. نگاش کردم. همون جور کج و رو به من دراز کشیده بود . دستش زیر سرش بود.یه حسی تو دلم داشتم. نمی دونم چی بود. یه حس تشکر، قدر دانی. شروین نسبتی باهام نداشت. اما تا حالا کم کمکم نکرده بود. تو اوج ناراحتی و نیاز کنارم بود. آروم، بی حرف، اما تأثیری که می ذاشت خیلی زیاد بود. دیگه دلم نمی خواست سر به تنش نباشه. خیلی وقت بود که دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد البته به جز یه حرص خوردن و ضایع شدن. نمی خواستم کلشو بکنم. دوست داشتم حالش خوب باشه. دوست داشتم لبخندش و ببینم. می خواستم شاد باشه.صورتم سمتش بود. خیلی بهم نزدیک بود. چقدر آروم خوابیده. چی ممکنه خنده رو از این صورت گرفته باشه؟ چی تو رو یه آدم خشک و بی تفاوت کرده؟ چرا سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی؟ چرا از دنیا و آدماش دوری می کنی؟آروم زیر لب گفتم:

راز تو چیه؟ کاش بهم می گفتی. همون جور که من همه رازهامو بهت گفتم.دستم بی اختیار بالا اومد. به صورتش نزدیک شد. یه حسی انگار دستمو می کشید. چقدر پوستش صافه. یعنی چه جوریه؟ یعنی نرمه صورتش؟ دلم می خواست صورتش و لمس کنم. خوب مگه چیه؟ واسه ارضای حس کنجکاویه خوب. برام سوال شده. اینا رو زیر لبی واسه خودم می گفتم.انگشتام آروم رو صورتش نشست. دلم یه جوری شد. صورتش گرم بود. صاف با یه پوست نرم و لطیف. آروم با انگشتام صورتشو ناز کردم. دستم از گوشه صورتش کشیده شد تا زاویه فکش.لبخندی رو صورتم نشست. واقعا" ازش بدم نمیومد. دوست فوق العاده ای بود. میشه گفت با اینکه پسره اما بهترین دوستیه که دارم. آروم گفتم: گودزیلا جون خیلی خوبی.

چه جوری کاراتو جبران کنم؟اومدم آروم از جام بلند بشم که صداش و شنیدم.شروین: برام صبحونه حاضر میکنی؟با چشمای گرد شده از تعجب برگشتم سمتش.من: هان؟؟؟؟؟آروم چشماش و باز کرد و با یه لبخند نگام کرد. به همون آرومی با یه حالت مظلوم گفت: برام صبحونه حاضر میکنی؟ از اون صبحونه معروفات که همه چی داره. دلم از گشنگی داره ضعف میره. یعنی شروین بیدار بود؟ از کی بیدار بود؟ اونقدی بهم نزدیک بوده که راحت بتونه حرفای زیر لبیمو بشنوه. یعنی وقتی نازش کردم بیدار بود؟آروم و مشکوک پرسیدم: تو از کی بیداری؟شروین: همین الان بیدار شدم. نه چیزی شنیدم نه چیزی حس کردم. از چشماش شیطنت می بارید. محکم کوبوندم به بازوش و از جام بلند شدم و با حرص گفتم: خیلی بی شعوری وقتی بیداری باید اعلام کنی.ابروش رفت بالا و با یه لبخند نصفه نیمه گفت:

اگه اعلام می کردم خیلی چیزا رو از دست می دادم. با صدای جیغی گفتم: خیلی بدی. هجوم بردم سمتش که بهش حمله کنم که سریع جا خالی داد و از تخت پرید پایین و در رفت تو دستشویی. من واسه خودم دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص رفتم پایین. رفتم سرویس پایین دست و صورتمو شستم. رفتم تو آشپزخونه. برا تشکر هم که شده باشه باید صبحانه رو آماده کنم. خدایی تنها وعده غذایی که خوب بلدم. ناهار و شام که .....کتری و آب کردم و گذاشتمش رو گاز. رفتم سراغ یخچال. خوب چی بیارم؟نیشم باز شد. همه چی.کره، مربا، پنیر،شیر ،عسل ، حلوا شکری، تخم مرغ هم در آوردم که هم آبپز کنم هم نیمرو.وسایل و رو میز چیدم . رفتم یه قابلمه پر آب کردم و تخم مرغا رو گذاشتم توشون و گاز و روشن کردم.خوب اینم از این. حالا برم سراغ نیمرو. ماهیتابه رو پیدا کردم و با روغن گذاشتم رو گاز. روشنش کردم. صبر کردم که روغن داغ بشه. داشتم زیر لب برا خودم آهنگ می خوندم منتها حواسم بود که کلماتم نا مفهوم باشه که اگه شروین سر رسید دوباره برام دست نگیره به خاطر آواز خوندنم.واسه خودم آواز می خوندم که صدای پاش و شنیدم.

با لبخند و تخم مرغ به دست برگشتم گفتم: تقریبا" همه چیز آماده است یکم صبر کنی نیمرو هم حاضر میشه.تا چشمم بهش افتاد نیشم بسته شد.آرشام: به دستت درد نکنه راضی نبودم. چه میزی هم چیدی برام.دستش رفت سمت صندلی که بشینه. دوست نداشتم صبحم با قیافه اون شروع بشه. نمی خواستم اینجا باشه. این میز و صبحونه برا شروین بود نه این لاشخور.با دندونایی که از حرص بهم فشرده شده بود گفتم: نشین.یه ابروش بالا رفت و با تعجب گفت: نشینم؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ پس چه جوری صبحونه بخورم؟؟؟یه پوزخند زدم و گفتم:

خوب نخور. خوب نیست آدم چشمش دنبال سهم دیگران باشه.تیکه امو گرفت.صاف ایستاد و گفت: من به سهم خودم قانعم به شرطی که بقیه دنبال سهمم نباشن.صاف و بی احساس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: سهمت اونیه که قسمتت باشه نه اونی که تو توهماتت بخوایش.آرشام: سهم برای من اون چیزیه که می خوام. برای بدست آوردنش توهم و واقعیت و یکی میکنم.من: اینبار باید تو همون توهم بمونی. اون چیزی که تو می خوای هیچ وقت سهمت نمیشه.تیز تو چشمام نگاه کرد و با اخم بهم نزدیک شد. انگار بد حالش و گرفته بودم. جلوم ایستاد و با شدت بازوهامو گرفت. تو چشمام زوم کرد سرش و پایین آورد. تو حلقم بود دیگه. نفسهای داغ و عصبیش پوستم و اذیت می کرد. محکم گفت:

اگه شده به زور سهمم و میگیرم. هنوز نفهمیدی؟ تو براش یه سرگرمی. اولین دوست دخترش نیستی آخریشم نمیمونی. خیلی زود ازت زده میشه. دیگه اون موقع این میز عاشقونه و این شیرین کاریات بدردت نمی خوره.یه پوزخندی زد و گفت: فکر کردی خیلی زرنگی؟ من شروین و خوب میشناسم. به دختری مثل تو محل نمی ذاره. تا حالا ندیدم عشقتون فوران بکنه.با یه نیش خند تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی زود از نقش بازی کردن خسته میشید. فشار رو بازوهام و بیشتر کرد و من و به سمت خودش کشید و گفت: فکر نمیکنم شروین حتی یه بار بغلت کرده باشه.چشماش رو صورتم چرخید. پایین اومد و رو لبام زوم شد.آرشام: یا یه بار بوسیده باشدت.دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ حرکت عاشقونه ای ندیدم. واقعا" انقدر من و احمق فرض کردین؟دوباره چشمهاش زوم لبام شد و گفت: شروین واقعا" احمقه. چه طور از اینا گذشته؟چندشم شده بود. گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد داشت حالمو بهم می زد. دلم می خواست لهش کنم.

تمام حرصم و تو دستام جمع کردم. تو دستام تخم مرغ بود. اونقدر با حرص فشارشون دادم که تخم مرغها شکستن از فشار. صدای تقشون تو سکوت اونجا پیچید. با همه قدرت دستای تخم مرغیمو بالا آوردم و گذاشتم رو سینه آرشام. یه لبخند ملیح زدم بهش.آرشام خنگول که فکر کرد از حرفاش خوشم اومد و رام شدم یه لبخند بهم زد.با همون نیش بازم تو چشماش نگاه کردم. دستمو رو لباسش یکم تکون دادم که فکر کرد دارم نوازشش می کن. نیشش گشاد تر شد.لبخند ملیحم تبدیل شد به نیشخند و با یه حرکت هلش دادم عقب. از حرکتم جا خورد. دستاش از بارزوهام جدا شد و چند قدم رفت عقب.با پوزخند دستامو بالا آوردم و بهش نشون دادم. با چشمای گرد یه نگاه به من یه نگاه به دستام کرد. سرش و پایین آورد و به لباسش نگاه کرد. اخم کرد. عصبی شده بود. با حرص اومد سمتم که....

- آنید عزیزم..... ای من قربون این وقت شناسیت برم شروینم. چه خودمو تحویل گرفته بودم شروینم.صدای شروین که اومد آرشام تو دو قدمیم استپ شد. با حرص دستاش و مشت کرد و زیر لب گفت: رامت میکنم ....یه پوزخند عصبی بهش زدم. اونم روش و برگردوند و رفت بیرون از آشپزخونه.عصبی بودم. بوی روغن سوخته میومد. سریع برگشتم و دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرتش کردم تو سینک. با حرص دستامو تکیه دادم به کابینت و چشمام و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم و نفسهای عصبیم و تنظیم کنم. مرده شورتو ببرن آرشام که زندگیمو خراب کردی. به همه مردا بی اعتمادم کردی. ازت متنفرم. محاله دوباره خام حرفات بشم. دیگه یه دختر نوجون و احمق نیستم.حس کردم یکی بهم نزدیک شده. فکر کردم آرشام برگشته. بدنمو که ول داده بودم رو کابینت صاف کردم. اومدم بیام عقب که یه دستی دور کمرم پیچیده شد و رو شکمم قفل شد.

نفسم بند اومد و چشمام از حدقه زد بیرون. ترسیده بودم نکنه آرشامه. ازش متنفر بودم حاضر نبودم حتی دستش اتفاقی بهم بخوره.با شنیدن صدای شروین از کنار گوشم نفسم آزاد شد و چشمام بسته شد. خیالم راحت شده بود. دوباره بدنم شل شد. آروم شدم. دیگه عصبی نبودم. انگار یه خونه امنی پیدا کرده بودم که توش بهم آرامش می داد.یه لحظه چشمام باز شد. شروین چرا بغلم کرده؟ یعنی که چی؟یه تکون خوردم و اومدم دستاش و از دور کمرم باز کنم که صدای آرومش و تو گوشم شنیدم. شروین: آروم باش. تکون نخور.

آرشام داره نگاهمون میکنه.بعد با صدای بلندی که آرشام حتما" میشنید گفت: عزیزم چه میزی چیدی. تو معرکه ای.موقع حرف زدن لباش به گوشم می خورد. شروین سرش و خم کرد و چونه اش و رو شونه ام گذاشت. نفسهاش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسم بند اومده بود ولی این بار عصبی نبود. هر موقع دیگه ای بود.

وقتی دستش به شکمم خورد یا نفسهاش به گردنم باید ریسه می رفتم از خنده. مثل دیروز ولی چرا قلقلکم نمیومد؟ چرا به جای خندیدن احساس رخوت و سستی داشتم؟ چرا فکر می کردم این حالت نهایت آرامش و بهم میده؟ چرا از این که شروین این جوری بغلم کرده بود اذیت نمی شدم؟یه چیزی مثل برق از گردنم گذشت. داغ شدم. زیر چشمی بدون اینکه سرمو تکون بدم به شروین نگاه کردم. اونقدر چشمام و به سمت چپ بردم که فکر کردم الانه که چپ بمونه و لوچ بشم.شروین لبش و رو گودی گردنم گذاشت و یه بوسه آروم روش نشوند.

احساس کردم یکی دلم و چنگ زد. چشمم خود به خود بسته شد و نفسم حبس شد.شاید سه ثانیه هم نشد. دستای شروین شل شد و از دور کمرم آزاد شد. خودش و ازم جدا کرد. دو ثانیه طول کشید تا تونستم چشمام و باز کنم و تکیه امو از کابینت بگیرم. برگشتم به شروین نگاه کردم. پشت میز نشسته بود و اخم کرده بود.

کتری جوش اومده بود. رفتم چایی درست کردم. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. چایی ریختم و یکیش و جلوی شروین گزاشتم و نشستم پشت میز.من: چیزه... می خواستم تشکر کنم.... راستش... خیلی به موقع رسیدی.اخماش باز شد. برگشت بهم نگاه کرد. با قیافه آرومی تو چشمام نگاه کرد که بهم آرامش داد. یه لبخند زد و گفت: مرسی واسه صبحونه. نگران آرشام هم نباش. دیگه روش خیلی زیاد شده. باید حالش و بگیرم.ای جان که همه تحت تاثیر مدل حرف زدن من فرم کلامشون عوض میشه. حالا می فهمم بهترین کار برای من معلمیه وقتی تونستم رو شروین و خانم احتشام اثر بذارم و یه کاری کنم مدل خودم حرف بزنن بقیه راحت ترن.با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست.با آرامش صبحونه امون و خوردیم.


ماها که صبحونه امون و خوردیم یکی یکی بچه ها بیدار شدن و اومدن برای خوردن صبحونه. منم رفتم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین کردم.آرشام اومد کنارم: شنیدم دانشجویی.یه نیم نگاه بهش کردم. وقتی دید جواب نمی دم دوباره گفت: کشاورزی می خونی؟ رشته اتو دوست داری؟ حتما" باید خیلی هیجان انگیز باشه که با گل و گیاه سر و کار داری.تا این و گفت یهو سر ذوق اومدم و هیجانی برگشتم سمتش و گفتم: آره خیلی باحاله وقتی میریم تو مزرعه و می بینیم چیزایی که کاشتیم میوه دادن اونقدر حس خوبی داره که نگو. یه بار خیار بوته ای کاشته بودیم بعد چند وقت که رفتیم سراغشون که بهشون آب بدیم دیدیم چند تا خیار کوچولو موچولو در آوردن. وای که چه ذوقی کردیم. عجب مزه ای داشت. هنوز که هنوزه خیار به اون خوشمزگی نخوردم. مزه اش معرکه بود.با ذوق و لبخند و هیجان به آرشام نگاه می کردم و حرف می زدم. یه لحظه یادم رفته بود دارم با کی حرف می زنم. بدی منم این بود که تا در مورد رشته ام می پرسیدن از خود بی خود می شدم و زمان ومکان یادم می رفت.داشتم به آرشام نگاه می کردم که یه لحظه چشمم خورد به لبخند عریضش. همچین با ذوق به من نگاه می کرد که انگاری اومده موزه و داره به یکی از این کوزه های 1000 ساله با ارزش که خدا تومن قیمتشه نگاه می کنه.داشتم با ذوق براش تعریف می کردم که از پشتش دیدم شروین اومده و درست نشسته رو مبل جلوی ماها و با اخم نگام میکنه. یه جور بدی نگام می کرد که گفتم الانه که بیاد بزنه لهم کنه.خود به خود دهنم بسته شد. یعنی همچین که نگاه می کرد منم شک زده دستام تو هوا موند و دهنم جمع شد.آرشام هم که دید ساکت شدم متعجب نگام کرد و دستش و گذاشت رو پامو یه فشار کوچیک داد و گفت: آناهید چی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمی دی؟با چشمای گرد شده به دست آرشام که رو پام بود نگاه کردم این چه پسر خاله شد. کی گفته می تونه دستشو بزاره رو پام؟ بکش دست خرو. چون هنوز تو شک نگاه شروین بودم مغزم فرمان حرکت نمی داد. داشتم با مغزم بحث می کردم که دستوری چیزی بده بی خاصیت که یه دفعه دستم که هنوز تو هوا بود کشیده شد و من از جام کنده شدم. دهن آرشام باز مونده بود.شوین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش می برد. از در ساختمون داشت می رفت بیرون. آرشامم که از بهت حرکت شروین بیرون اومده بود با اخم دنبالمون میومد.آرشام: شروین داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟ کجا داری می بریش؟؟؟؟شروین از در رفت بیرون و منم دنبالش کشیده می شدم. آرشامم 6-7 قدم پشت ما میومد. شروین اخم کرده و بی توجه به آرشام و حتی من تو حیاط با قدمای بلند به سمت در ویلا می رفت. صدای آرشامم رو اعصاب بود. اما خدایی اون لحظه ترجیح می دادم که آرشام بتونه شروین و نگه داره تا من از دستش فرار کنم. خیلی ترسناک شده بود. نمی دونستم منظورش از این کارا چیه. آخه چی شد یه دفعه؟ چرا رم کرد؟تو یه لحظه دستم کشیده شد. همزمان شروین ایستاد منم یه دور رفتم جلو و با کشیده شدن دستم مثل کش پرت شدم عقب و رفتم تو شکم شروین که ایستاده بود. اصلا" آمادگی متوقف شدن نداشتم. چشمام گشاد شده بود این چرا همچین می کرد. سرمو بلند کردم که بپرسم چته بابا؟ که جفت دستهای شروین بالا اومدن و دو طرف صورتم و قاب گرفتن. یه لحظه شک کردم که واقعا" دستهای شروینه که دو طرف صورتمه یا نه. با بهت چشمام و به چپ و راست چرخوندم. نه این دستها مال شروین بود. اما این چه کاریه؟دوباره به چشماش نگاه کردم که حس کردم چشماش داره نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشه. تازه مغزه ام جرقه زد. نکنه.... نکنه..... تو فیلما دیده بودم این حرکات یعنی اینکه پسره می خواد یه حرکتی بره. نههههههههههههه. یعنی شروین؟؟؟؟؟؟......... یعنی من؟؟؟؟............... نهههههههههههه......منتظر بودم که ببینم چه جوری می خواد این حرکت و انجام بده. می دونستم، الان باید حلش بدم باید خودمو بکشم عقب، باید مخالفتم و یه جوری نشون می دادم. نمی شد که یهو بی مقدمه بیاد و من و ببوسه. اما جای همه این کارها فقط ناخوداگاه چشمام رفت سمت لباش. لبهای درشت و قشنگی داشت. با یه فرم زیبا. برجسته بود انگار لبش می خواست که حتما" دیده بشه. دیگه چشمام داشت کج می شد بس که به لبهاش نگاه کردم و لباش نزدیک و نزدیکتر شدن.ناچاری مجبور شدم نگاهم و از لبهاش بگیرم و به چشماش بدوزم. یه جور خاصی نگاه می کرد. خدایا اگه بلد بودم بفهمم تو نگاهش چیه چقدر خوب بود.می دونستم چرا خودمو عقب نمیکشم چرا هنوز ایستادم و منتظرم.... آره من منتظر بودم که ببینم شروین چه جوری میبوستم. واقعا" کنجکاو بودم بدونم بوسیده شدن چه جوریه.همیشه از پسرا دوری کرده بودم همیشه ازشون متنفر بودم اما این دلیل نمیشد که نخوام بدونم یه بوسه چه جوریه. اونم شروین. واقعا" کنجکاو بودم بدونم شروین چه جوری یه نفرو می بوسه. کسی که به داشتن دوست دخترای متعدد معروف بوده پس تجربه زیادی داشته. همینها باعث می شد که از جام تکون نخورم. اما چرا انقدر طول کشیده؟ پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟ چشمم به شروین بود اما غرق فکر کردن بودم جوری که اصلا شروین و نمی دیدم. وقتی از فکر شروین بیرون اومدم یه جفت چشم سورمه ای که توش رگه های سبز و قهوه ای داشت جلوی چشمام بود. یه جورایی خوشحال بودن. بازم این چشم هفت رنگ متعجبم کرده بود. نگاهمو از چشمای شروین گرفتم و با کمال تعجب چشمم خورد به آرشام که پشت سر شروین ایستاده بود و با دستای مشت شده و صورت کبود به ماها نگاه می کرد. نفسی با حرص بیرون داد و پشت کرد و به سمت ویلا رفت.خدایا تازه منظور شروین و از این کارش می فهمیدم. بوسیدنی در کار نبود. این حرکت و انجام داده بود تا آرشام و مثل خود من به اشتباه بندازه که ما در حال رد و بدل عشقی هستیم تا حسابی بسوزونتش. باید از حرص خوردن آرشام خوشحال می شدم. باید از اینکه بدون اینکه واقعا" کاری بکنم تونسته بودم آرشام و عصبی کنم شاد می بودم. باید از شروین که وانمود به بوسیدن کرده بود بدون اینکه کاری بکنه ممنون باشم اما.....نبودم.... خوشحال نبودم..... نمی دونم از چی؟ ..... از نمایشی بودن کارمون..... از اینکه بوسیدنمون تقلبی بود؟..... از اینکه این همه کنجکاویم بدون جواب موند؟..... از اینکه خودمم باورم شده بود که شروین می بوستم؟.... از اینکه نبوسیده بود؟.....عصبی بودم؟؟؟ ناراحت بودم؟؟؟؟ کلافه بودم؟؟؟؟؟ واقعا" نمی دونستم چه حسی دارم. شاید بیشتر از اینکه بی حرکت و منتظر ایستاده بودم ناراحت بودم. باید یک کاری می کردم. معنی نداشت که مثل ماست اینجا بایستم. بی اختیار دستم بالا اومد و کشیده آروم بیشتر در حد نوازش به صورت شروین زدم.اونقدر خودم از این حرکتم تعجب کردم که ناخوداگاه همزمان با کشیده یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم رفت جلوی دهنم تا صدای هههههههههههه بلندی که از دهنم داشت بیرون میومد و خفه کنم.چشمای ناباور شروین بهم خیره شده بود. دستاش از دور صورتم شل شد و دست راستش به سمت گونه اش رفت و با بهت گونه ای که سیلی خورده بود و گرفت و گفت: این برای چی بود؟خودمم نمی دونستم فقط تو اون لحظه ذهنم فرمان داد که یک کاری بکنم و تنها چیزی که تو اون ثانیه یادم اومد صحنه بوسیده شدن ناخواسته دخترا تو فیلما بود که بعد از بوس یه کشیده هم زیر گوش پسره می زدن. حالا من خر هم همون حرکت وانجام داده بودم و حالا داشتم خودم و لعنت می کردم که بابا ابله پسره که تو رو نبوسید، جو فیلم گرفتتت. حالا چی جوابش و می دی؟پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و با یه اخم سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم. من: دفعه آخرت باشه که من و تو این موقعیتها قرار می دی. این و گفتم و با آخرین سرعتم از کنار شروین رد شدم و تند خودم و به اتاقمون رسوندم. در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم. سر خوردم و نشستم پشت در. زانوهام و تو بغلم گرفتم. واقعا" که دیونه ام این چه کاری بود که من کردم؟ ابلهانه ترین کار ممکن بود.نمی دونم چقدر تو اون حال نشستم و خودمو سرزنش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که حس کردم یکی داره در و از بیرون هل می ده. خودمو کنار کشیدم. در باز شد و شروین متعجب تو اتاق سرک کشید. یه نگاهی به کل اتاق انداخت و وقتی من وپشت در دید اومد تو اتاق و دست تو جیب گفت: پشت در نشسته بودی ؟ چرا؟شونه هامو بالا انداختم.من: همین جوری.شروین: پاشو حاضر شو می خوایم بریم بیرون.من: کجا؟شروین: چه فرقی می کنه؟ حاضر شو. از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
سوار ماشین شدیم و رفتیم یه دور تو شهر زدیم. وای که من چقدر از دست ندید بدید بازیهای اینا باید حرص بخورم.اگه قراره توریست باشین مثل آدم توریستی کنید نه خل و چلا.بعد دو ساعت چرخیدن قرار شد بریم بستنی بخوریم. بد هوس بستنی قیفی کرده بودم. همچین بگیری لیس بزنی به بستی. سرماش و یخیش روحت و تازه کنه.یه جا نگه داشتن و همه مون پیاده شدیم. هوا هنوز ابری بود و بارون داشت اما بارون نمیبارید. شروین، آتوسا، ماکان و ملیسا رفتن تو بستنی فروشی که بستنی بگیرن. همه قیفی می خواستن. برا اولین بار یه کوچولو خوشم اومده بود ازشون. البته بچه های بدی نبودن اگه آرشام پیله و آتوسای کنه رو فاکتور می گرفتیم.من و فرناز تکیه دایم به ماشین شروین و منتظر ایستادیم. آرشام و مهیارم به ماشین آرشام تکیه داده بودن و رو به روی ماها به فاصله یه ماشین ایستاده بودن و حرف می زدن. ماشینا کنار هم پارک شده بودن. بعد چند دقیقه بچه ها بستنی به دست از راه رسیدن. هر کدوم دوتا بستنی تو دستشون بود. ملیسا اومدو یه بستنی به فرناز داد و در کمال تعجب من آتوسام اومد و یکی از بستنیهای تو دستش و بهم داد. نه انگاری این دختره هم یکم شعور داره. ولی نمیدونم چرا رو لبش لبخند خبیثی بود. بی خیال بستنی و گرفتم و با لذت شروع کردم به لیسیدنش. آتوسا رفت رو به روی من و ملیسا و فرناز و بین شروین و مهیار به زور خودشو چپوند و هی خودش و می نداخت وسط حرفای ماکان و شروین. من بی توجه به اینا مشغول لذت بردن از بستنیم بودم. از بچگی دوست داشتم بستنی و یه ذره، یه ذره بخورم که هم زود تموم نشه و هم لذتش بیشتر بشه بهتر مزه اش و حس می کردم. اما وسطاش که طاقتم تموم میشد یهو یه هورتی از بستنیه می خوردم. مشغول کار خودم بودم و جز بستنیم کس دیگه ایو نگاه نمی کردم. یه هورتی از بستنیم کشیدم و یه تیکه گنده از بستنی و فرستادم تو دهنم. سرمو بلند کردم و با لذت تو دهنم مزه مزه کردم تا آب بشه. شروین درست رو به روی من ایستاده بود و چشمش به من بود. یه اخم کوچیکی هم کرده بود. تا دید دارم نگاش می کنم زبونش و کج به سمت راست برام در آورد.بی تربیت بی شخصیت. الان من باهاش کاری داشتم زبون در میاره؟ انقد بهم برخورد که برا تلافی منم زبونم و یه کوچولو در آوردم براش. مات موند رو من. خوب شد خوردی؟ دیدی منم بلدم زبون در بیارم؟اخمش یکم بیشتر شد و دوباره همون مدلی زبونش و در آورد این بار انگاری زبونش کش اومده بود و درازتر شده بود.اوا خجالتم نمیکشه. مثل بچه ها هی زبون درازی میکنه. بابا فهمیدم نیم متر زبون داری. اما خوب نمیشه که فکر کنی من لالم.منم زبونم و خیلی خوشگل براش در آوردم.چشماش گرد شد یه هه همراه با یه پوزخندی زد و چشماش و چرخوند اما سریع برگشت سمتم و اینبار با اخم غلیظ و عصبانی با یه چشم غره توپ آتیشی تا جایی که می تونست زبونش و در آورد.الاغ چرا همچین میکنه؟ من و یاد زغالی سگ ویلا انداخت همون شبی که بهم حمله کرد بکشتم بعد دیدن شروین زبونش همین قدر بیرون اومده بود از دهنش.کفری و حرصی همچین زبونم و در آوردم براش قد یه فرش قرمز شد. بعدم یه اخم و چشم غره رفتم بهش. به من چشم غره میره ؟ فکر کردی بلد نیستم؟چشمش به من بود و مات نگام می کرد. یهو دیدم تکیه اش و از ماشین برداشت و به سمت من اومد.یا امام زاده هاشم رحم کن الان میاد من و میکشه جلو فامیلاش. جلوی اینا یکم آبروداری کردم که اونم ریخت تموم شد شرف مرف نموند دیگه.آتوسا که آویزون شروین بود و ماکانم که داشت با شروین حرف می زد با این حرکت شروین مات و ساکت نگاش کردن. تعجب کرده بودن.شروین با یه لبخند که سعی می کرد ملیح باشه و مطمئنن اونای دیگه فکر می کردن ملیحه اما من که می دونستم حرصیه و معنیش اینه که (( میگشمت )) اومد سمت من و کنارم ایستاد. منم که مات مثل این مارها هیپنوتیزم شده بودم و نمی تونستم چشم از اون نگاهش بردارم همراه با شروین چرخیدم به بغل و رخ به رخ شروین که اومد کنارم ایستاد قرار گرفتم.شروین با همون لبخند یه دستش و به بازوم گرفت که اگه یه وقتی این مغز کند من فرمان فرار داد نتونم در برم. بعد اون یکی دستش و آروم آورد بالا. خدایا به جون خودم این دفعه می رم امامزاده دوتا شمع روشن میکنم فقط این شروین جلو این فک و فامیل غربتیش نزنه تو صورتم. از ترس چشمام و بستم و آماده که اگه سیلیش خورد به صورتم لااقل اشکم در نیاد بیشتر آبروم بره.داشتم تو دلم نذر شمع و آجیل مشکل گشا و صلوات می کردم که با حس گرمی یه دستی رو صورتم و کنار لبم گیج و بهت زده چشمام باز شد. نگام خورد به چشمای شروین که روی لبم مونده بود. تا شروین چشمای باز شده من و دید یه اخمی کرد و انگشتاش که تا حالا آروم و نوازشگر کنار لبم کشیده می شد و سفت و محکم کشید به صورتمو، با کف دست دو بار، محکم کشید به لبم و تقریبا" همه رژمو پاک کرد.با اخم . حرصی گفت: مثل بچه های دو ساله بستنی خوردن بلد نیستی. یه ساعته وایساده زبون میزنه به بستنیش. این چه کاریه؟ نمی بینی آرشام چه جوری نگات می کنه؟ همه دور لبتم که بستنی شده یک ساعته دارم اشاره میکنم. خانم واسه من زبون در میاره.اینا رو می گفت و با حرص دستشو می کشید به لبم.با اینکه سعی می کرد اخم کنه و جدی باشه اما چشماش و نگاهش یه جوری بود. نه خشک بود نه سرد بود نه عصبانی. آروم آروم بود. چشماش سبز شده بود. نم نم بارون شروع شده بود و قطره هاش فرود میومد رو صورتم . یه قطره بارون افتاد رو لبم. نگاه شروین دوباره رفت سمت لبم. دوباره انگشتاش آروم و ملایم کشیده شد گوشه لبم انگاری نوازشم می کرد بعد آروم انگشتش و گذاشت رو قطره بارون رو لبم و آروم و نرم سر انگشتاش رو لبم حرکت کرد. سرش کاملا" خم شده بود رو صورتم. یه جوری شده بودم. یه حس خوب. انگار دوست داشتم به نوازش لبم ادامه بوده. تو یه حس قشنگی غرق شده بودم.- بریم دیگه بارون گرفته.با یه پارازیت کل حس و حالمون پرید. انگار از یه خواب بیدار شده باشیم. من سریع سرمو انداختم پایین و خودم و کشیدم عقب.شروینم با یه اخم دستش و کشید پشت گردنش. این آتوسا بی شخصیتم که جفت پا میاد و سط تیک و تاک کردن ما. بی تربیت.همه برگشتیم سمت ماشینها تا سوار شیم. آتوسا اومد و رو صندلی جلوی ماشین شروین نشست. منم آروم رفتم که برم تو ماشین شروین بشینم. اومدم در عقب ماشین و باز کنم که نرسیده به در یه دستی اومد و دستم و هل داد پایین و در سمت آتوسا رو باز کرد.با تعجب برگشتم نگاه کردم دیدم شروین ایستاده کنارم. چرا حالا در و باز کرده؟شروین رو به آتوسا گفت: آتوسا بیا برو عقب بشین.آتوسا با ابروهای بالا رفته و متعجب گفت: چی؟شروین یه اخمی کرد و گفت: گفتم بیا برو عقب بشین. الان آرامش می خوام حوصله آهنگای پر سرو صدای تو رو ندارم.آتوسا: باشه. خوب آهنگ نمی زارم.شروین: آتوسا.... بیا برو .... می خوام آنید جلو بشینه.من و آتوسا هم زمان دهنمون از تعجب باز موند. اول یه نگاه به هم و بعد به شروین کردیم. جفتمون گیج شده بودیم.اخمای آتوسا رفت تو هم و عصبانی رو به من گفت: حالا پرستار مامان بزرگمون پشت بشینه چیزیش نمیشه. جلو براش زیادی......با نگاه آتیشی شروین حرفش نصفه موند.شروین آروم اما محکم و جدی گفت: دفعه آخرت باشه که در مورد دوست دختر من این جوری حرف می زنی. در ضمن اسم داره آنید . پرستار مامان بزرگ دیگه چیه. حواستو جم کن می دونی که چقدر بدم میاد حرفمو تکرار کنم.با همون اخم و جدیت به آتوسا زل زد. خداییش من یکی که از جذبه اش حسابی ترسیده بودم دیگه آتوسا رو نمی دونم.آتوسا یکم نگاش کرد و بعد پیاده شد و یه تنه ای هم به من زد و با اخم اومد بره تو ماشین آرشام که دید آرشام اینا راه افتادن. به ناچار رفت و با حرص رو صندلی عقب کنار فرناز که فقط نظاره گر جدل این دوتا بود نشست.شروین دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: سوار شو.یه نگاه به دستش کردم. می خواست کمکم کنه سوار شم. یعنی نمی خواست الان قورباغه ای سوار شم؟؟؟؟؟دستش و گرفتم و سوار شدم. خودشم رفت و پشت فرمون نشست. منم گیج با خودم کل کل می کردم که بفهمم شروین چرا یهو این کارو کرد.شاید از دست آتوسا خسته شده. شایدم حسش بیدار شده. یاد نوازش لبام افتادم. یه لبخند کوچیک اومد رو لبم. نه پس بالاخره این لبای قلوه ای تونستن یه کاری بکنن.یهو دستم گرم شد. نگاه کردم دیدم شروین دستمو گرفته و گذاشته رو دنده. نهههههههههههههه این یهو چه متحول شد. من چه لبای جادویی دارم معجزه میکنه.به شروین نگاه کردم. دیدم از تو آینه داره پشت و نگاه میکنه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم آتوسا چشمش به دستای ماست و یه اخم غلیظم کرده.چیششششش آنید چه توهمی زدی واسه خودتا. کدوم لب کدوم جادو کدوم معجزه. شروین برای اینکه از شر این چسب راحت شه همه این کارها رو کرد.دیگه تا رسیدن به ویلا با خودمم حرف نزدم. آروم نشستم تا آتوسا خوشگل حرصش و بخوره.آرشام اینا هنوز نرسیده بودن رفته بودن غذا بگیرن بیان.رفتم تو اتاقم و مانتو شالمو در آوردم و ولو شدم رو تخت. همش صورت شروین میومد جلو چشمم. آخی چه بانمک شده بود وقتی سعی می کرد عصبانی و جدی باشه اما نبود. چه خوب این آتوسا رو جز داد. کلی کیف کردم. با اینکه یه جورایی از من برای جز دادنش استفاده کرد اما مهم نبود مهم نفس عمل بود. شاید این دختره آویزون یکم ول می کرد. اه..... خانوادگی پیله ان.صدای خاموش شدن ماشین آرشام از تو حیاط اومد. آخ جون غذا.سریع از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. هیچی جای غذا رو نمی گیره.پامو رو پله آخر گذاشتم که یهو آرشام جلوم ظاهر شد. نزدیک بود سکته کنم. اخمام تو هم رفت و اومدم از کنارش رد بشم که بازوم و گرفت. واه این دیگه چی میگه؟؟؟؟برگشتم با تعجب نگاش کردم. با اخم تو چشمام زل زد و عصبی گفت: اخمت مال منه خنده و نازت مال شروین؟؟؟؟من کی ناز کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟؟فقط نگاش کردم.آرشام: وقتی با من بودی از این ناز کردنا و دلبریا بلد نبودی.به سر تو هنوزم بلد نیستم.کنار ش ایستاده بودم بازومو فشار داد و کشیدم سمت خودش. پهلو به پهلو ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم.آرشام: نمیشه یکم با من مهربونتر باشی؟؟؟؟ همش اخم؟؟؟با حرص بازومو کشیدم. چه انتظاراتی داره انتر.من: مهربونتر؟؟؟ لزومی نداره با پسر عموی دوست پسرم مهربونتر باشم. چه فرقی بین تو و ماکان و مهیار هست. مهربونیم واسه دوست پسرمه.از قصد رو کلمه دوست پسر تکیه کردم و با یه لبخند حرص درآر جمله امو تموم کردم.بی خیال پله آخرم اومدم پایین و رفتم سمت مبلا. هیچ کدوم از بچه ها نبودن. فقط شروین رو یه مبل سه نفره نشسته بود. درست رو به روی پله. به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. پس آرشام و ندیده بود چون اگه چشمش باز بود ماها درست رو به روش بودیم. با صدای پام چشماش و باز کرد. برگشتم دیدم آرشام هنوز همون جا ایستاده و بهم نگاه میکنه.حالا که تهمت زدی برا شروین نازو عشوه میام بزار یکم قمزه بیام لااقل دروغگو نشی. منم حلیم نخورده و دهن سوخته نشم، تو هم بیشتر لجت در آد.با یه لبخند ملیح رفتم کنار شروین ویه وری رو به شروین نشستم. کنارش بودم اما کامل برگشته بودم سمت شروین. شروین که از کارام سر در نمیاورد فقط نگاهم می کرد. صورتمو بردم جلو و یه لبخند زدم که یه کوچولو دندونامو نشون می داد.یادمه واسه عروسی خواهرم وقتی رفته بود آتلیه عکس بگیره عکاسه هی می گفت بخند دندونتم پیدا باشه. پس حتما" قشنگ می شد دیگه. منم برای عشوه اومدن به چیزای قشنگ نیاز داشتم. خدایی تا حالا فکر نکردم ببینم چه جوری عشوه باید بریزم. ای درسا کجایی که الان لازمت دارم که یه دونه از اونن کلاسای فشرده دو دقیقه ای ناز اومدن و برام بزاری. درسا همیشه می گفت: عشوه هات خیلی شتریه.شروین فقط نگام می کرد. شروع کردم به تند تند پلک زدن همراه لبخندم. سرمو کج کرده بودم و تو چشماش نگاه می کردم و می خندیدم. تو همه فیلما و کارتونا موقعی که دختره می خواد ناز کنه پلکاشو تند تند باز و بسته می کنه. شاید کارگر بیوفته شایدم..... خوب راستش چشمای گرد شده شروین نشون می داد که این روش مزخرفه و اصلا" مفید نیست. بهتره هیثچ کس دیگه امتحانش نکنه.شروین با بهت آروم گفت: داری چی کار می کنی؟تا قبل این حرفش یه کوچولو امید داشتم که شاید موفق به قمزه اومدن شده باشم اما با این حرف وا رفتم. من: چیش یعنی نفهمیدی؟ خیر سرم داشتم برات عشوه میومدم. آرشام گفت برات ناز می کنم منم خواستم این کارو بکنم که حرفش تهمت نشه.گونه های شروین رفت بالا و چشماش ریز شد یهو یه قهقهه ای زد که چشمام باز موند. تو بهت خنده بلندش بودم که دست راستش حلقه شد دور شونه هامو و کشیده شدم تو بغلش. سرم رفت رو سینه اش.اونقدر شکه شده بودم که نگو. آرشامم با چشمای قرمز و حرص نگامون می کرد.سعی کردم آروم بدون اینکه آرشام بفهمه دست شروین و از دورم باز کنم.آروم گفتم: چی کار می کنی؟؟؟؟ دستت و ول کن.شروین که خنده اش آروم شده بود گفت: مگه نمی خوای آرشام و حرص بدی؟؟؟؟ خوب بزار فکر کنه عشوه اتو اومدی و موفق شدی. من هنوز با دستش ور می رفتم که خودمو آزاد کنم. حلقه دستش تنگتر شد و گفت: کمتر وول بخور. یکم تحمل کن بزار نقشه ات خوب بگیره.ناچاری آروم گرفتم. راستش خوشمم اومده بود از این وضعیت توفیق اجباری بود دیگه بزار فیضش و ببریم بعدنم منتش سر من نیست چون شروین این کارو کرد.داشتم به حس خوبم لبخند می زدم که حس کردم دست شروین رفت تو موهای فرم. ای بمیری تو که نمی زاری یه دقیقه آروم بگیرم.سریع دستش و از تو موهام بیرون کشیدم و نشستم و بهش زل زدم. سوالی نگام می کرد.شروین: چت شد یهو؟؟؟؟آروم سعی کردم موهامو با دست صاف کنم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟شروین متعجب به دستش نگاه کرد و گفت: داشتم موهاتو ناز می کردم.من: نه دیگه نه. ناز نمی کردی داشتی موهامو بهم می ریختی. آخه کی تو موهای فر دست می بره؟؟؟؟ موهای فر و که مثل موهای صاف ناز نمی کنن؟ کلی زحمت کشیدم که تو این هوا این خوب وایسه الان اگه این جوری دست تو موهام بکنی همش وز میشه میشم مثل گوسفند پف کرده.از حرفم خنده اش گرفته بود. در حالی که سعی می کرد جلو خنده اش و بگیره گفت: خوب مثلا" موهای فرو چه جوری نوازش می کنن؟؟؟گلومو صاف کردم و با یه نگاه گفتم: سوال خوبی بود. باید این جوری ناز کنی.دستمو گذاشتم رو سرم. رو سرم که نه یک سانتیمتر کف دستم با موهام فاصله داشت. آروم دستمو کشیدم عقب که یعنی دارم ناز میکنم. فقط یه کوچولو از موهام کشیده می شد به کف دستمو قلقلکم می داد.شروین دوباره یه خنده ای کرد و با یه حرکت همچین منو کشید سمتش که پرت شدم رو پاش.خودش سرمو رو پاش جا به جا کرد و همون مدلی شروع کرد به نوازش موهام.من: دیدی. این جوری بهتره. دیگه هم دستت تو فرای موهام گیر نمیکنه.دوباره خندید. این پسره امروز چقدر خوش خنده شده بود. همچین موهامو نوازش می کرد که مثل گربه چشمام بسته شد. چه حس خوبی داشت. تا حالا تجربه اش نکرده بودم. یعنی راستش هیچ کس اونقدر بی کار نبود که بخواد بشینه و این مدلی که به قول درسا خرکیه موهامو ناز کنه. اما شروین داشت این کارو می کرد. دستت مرسی پسر. ماهی.- غذا حاضره بیاین ناهار.ای بمیری پسر که یا خودت یا خواهرت همیشه سر خرید. تازه تو حس خوب نوازش شدن غرق شده بودما این نره خر با صدای نکرش عیشمو منقش کرد. همین بود کلمه اش؟ چه میدونم بابا.البته بگم تا صدای نکره آرشام و شنیدم همچین از جام پریدم که دست شروین پرت شد تو هوا. بدبخت فقط با بهت بهم نگاه می کرد. منم انگار در حین دزدی مچم و گرفته باشن سریع پاشدم نشستم و موهام و درست کردم. یه سرفه ای کردم که خونسردیم و بدست بیارم. آخه قلبم همچین تند می زد که نگو. حسابی ترسیده بودم.آرشامم خوشنود با نیش باز و خوشحال از اینکه موفق شده بود حال خوبمو خراب کنه نگام می کرد. آی دوست داشتم برم بزنم تو فکش.خلاصه بی حرف بلند شدیم رفتیم سراغ ناهار. بعد ناهار رفتم تو اتاق یکم بخوابم. هوا بارونی بود و نمی شد رفت بیرون. خوشم میاد هوا هم زده تو حال این غرب دیده ها. چشمام و باز کردم. همه جا تاریک بود. وای یعنی چقدر خوابیدم من؟ پریدم و گوشیمو از میز کنار تخت برداشتم.ساعت 9 شب بود. خوب وقتی صبحونه رو ساعت 12 می خوریم و ناهارم 5 عصر خواب بعد از ظهرم تا 9 طول میکشه.بلند شدم و رفتم دستو رومو شستم و لباسهامو مرتب کردم و رفتم پایین. طبق معمول همه دور تلویزیون نشسته بودن و هر کی یه جوری سر خودش و گرم کرده بود.رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم. بعد خواب چی فاز میده؟؟؟؟ یه چایی داغ توپ.تا کتری جوش بیاد تو آشپزخونه موندم. چایی درست کردم و گذاشتم دم بکشه. خواستم واسه خودم بریزم بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمیره. برا همه چایی ریختم و رفتم پیششون. ماکان اولین نفری بود که من و دید.ماکان: به دستت درد نکنه. چقدر چایی تو این هوا میچسبه.منظورش بارون بیرون بود . خواستم سینی و بزارم رو میز که هر کی خودش برداره که دیدم ماکان نیم خیز نشسته و منتظره چایی تعارفش کنم. برای اینکه دلش نشکنه رفتم جلوش و بهش تعارف کردم. بعدم مجبوری به بقیه تعارف کردم. آتوسا با یه پشت چشم بهم گفت نمی خورم. آرشام هم یه سال طول داد تا چایی و برداره فکر کرده چایی خواستگاری براش آوردم. بقیه بی حرف چاییشون و برداشتن. منم چاییم و بر داشتم و کنار شومینه خاموش نشستم. مهیار داشت کانالها رو بالا پایین می کرد.مهیار: بچه ها بیاین بشینیم فیلم ترسناک نگاه کنیم الان شروع میشه.خودش زودتر از همه رفت رو مبل چسبیده به تلویزیون نشست. ماکانم رفت رو زمین جلوی تلویزیون نشست. بقیه هم اومدن و دور تا دور تلویزیون رو مبل یا رو زمین نشستن یا دراز کشیدن. شروینم رو یه مبل سه نفره همراه آتوسا نشسته بود. چندتا کوسن برداشت و نشستن رو زمین. آتوسام که چسب.از اونجایی که نشسته بودم تلویزیون خوب دیده نمیشد. کلی خودم و کج کرده بودم اما بازم نمیدیدم. شروین بهم اشاره کرد که برم پیشش بشینم. منم چون اینجا دید نداشتم رفتم کنارش نشستم. البته مثل آتوسا نچسبیدم بهش یکم بینمون فاصله بود. یه نگاه به من کرد و یکی از کوسنارو با یه لبخند سمتم گرفت. به کوسن نگاه کردم. یادش بود اون یه باری که با هم فیلم دیدیم اگه کوسنه نبود من از وحشت خودمو زخم و زیلی می کردم.با یاد آوری اون شب یه لبخند زدم و کوسن و گرفتم. و گذاشتم تو بغلم. مهیار بلند شد و رفت همه چراغها رو خاموش کرد که ترسناکتر بشه. منم کلی تو دلم بهش فحش دادم. آخه موضوع فیلم در مورد چند تا دختر و پسر بود که از مسیرشون تو جاده منحرف میشن و مجبوری باید از یه راه دیگه از وسط جنگل برن و حالا این جنگله توش چند تا آدم خوار زشت و وحشتناک داشت. با این تاریکی و این درختهای تو باغ و بارون و رعد و برق حسابی ترسیده بودم. همچین کوسنه رو فشار می دادم که هر لحظه انتظار داشتم جر بخوره. خودم هیچ وقت از این فیلمایی که دل و روده طرف و در میارن و می خورن نگاه نمی کردم. اینا ترسناک نبودن چندش بودن. داشتم حرص می خوردم و می ترسیدم که یه دست گرمی اومد رو دستم. یه لحظه ترسیدم. سریع برگشتم ببینم این جک و جونورای انسان خوار نیومده باشن سراغم. منم که از همه بدبخت تر قبل همه اینا میومدن من و می خوردن. تا برگشتم فیس تو فیس شروین شدم. دستش و رو دستم گذاشته بود و فشار می داد که آروم بشم. زمزمه وار گفت: می ترسی. ناراحت فقط سرمو تکون دادم که یعنی آره.شروین: بیا نزدیکتر. نترس فیلمه.خودمو کشیدم سمتش. بازوهامون بهم چسبیده بود.من: می دونم فیلمه اما چندشه. فقط یه لبخند آرامش دهنده زد. یکم حالم بهتر شد. یه لبخندی زدم و به تلویزیون نگاه کردم.وای که چقدر فیلمش حال بهم زن بود. در عجب بودم که این خنگولا با چه ذوقی داشتن این فیلم مزخرف و نگاه می کردن. جاهای ترسناکشم که می رسید این دخترا هی جیغ می کشیدن و حالمو از اینی که هست بدتر می کردن منم تیریپ شجاعت صدام در نمیومد. فقط لبمو گاز می گرفتم.وسطای فیلم بود. یه صحنه اش که یکی از این دخترا از دست این هیولاها در میره و هی پشت این درخت و اون درخت می دوئه. یه جاش می ایسته فکر می کنه گمشون کرده. ایستاده و با ترس نفس نفس می زنه که یهو یه دست کثیف و وحشتناک از پشت درخت می گیرتش و با یه اره برقی از بین پاهاش تا فرق سرش دو شقه اش می کنن.همزمان با این صحنه صدای جیغ دختر و صدای وحشتناک اره برقی و صدای جیغ ملیسا، فرناز، آتوسا و مهیار بلند شد. اونقدر ترسیده بودم که فقط تونستم چشمام و ببندم و با دست راستم چنگ بزنم به بازوی شروین و سرمو تا جایی که ممکن بود تو بازوش فرو کنم. انگار با این کارم اون صحنه ای که دیده بودم و از ذهنم پاک می کرد. صدای ملایم شروین تو گوشم پیچید.شروین: حالت خوبه؟همون جور که صورتمو به بازوش فشار می دادم فقط سرمو تکون دادم. خودمم نفهمیدم گفتم آره یا نه .شروین سرمو بلند کرد و گذاشت رو سینه اش و دستش و انداخت دورم و کشیدم تو بغلش. هنوزم با اصرار سعی داشتم سرمو تو تنش فرو کنم. حالا به جای بازوش سینه اش بود. شروینم آروم آروم بازوهام و نوازش می کرد. حس بازوی ورزیده و قوی شروین که دورم حلقه شده بود بهم این و القا می کرد که هیچ کدوم از این هیولاهای آدم خوار نمی تونن بهم آسیب برسونن.هنوزم دلم نمی خواست به صفحه تلویزیون نگاه کنم می ترسیدم بالا بیارم.شروین آروم دم گوشم گفت: اگه اذیتت میکنه دیگه نگاه نکن. خوشحال بودم که حالمو درک کرده و سعی میکنه یه کاری کنه که بهتر شم نه اینکه با مسخره کردنم حالمو بدتر کنه.ازش ممنون بودم. چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به سینه اش. بالا پایین رفتن سینه اش و زیر سرم حس می کردم. چه حس عجیبی بود. تا حالا یادم نمیومد کسی این جور که شروین ازم حمایت می کرد ازم حمایت کنه. مواظبم بود. همیشه به موقع مثل یه فرشته سر می رسید. چه طور یه زمانی میگفتم گودزیلاست؟؟؟؟؟تو افکارم غرق شده بودم. داشتم به حس خوبی که از وجود شروین بهم منتقل می شد فکر می کردم که صدای بچه ها رو شنیدم. صدای حرصی آتوسا: به شما دوتا انگار خیلی خوش گذشته.شروین: شک داری؟آروم چشمام و باز کردم. چراغا روشن شده بودن و همه داشتن از جاهاشون تکون می خوردن. مهیار و ماکان ایستاده بودن و آتوسا که کنار شروین نشسته بود بلند شده بود و ایستاده بود جلومون و با حرص و عصبانیت بهمون نگاه می کرد. یه جورایی نگاه می کرد انگار ما دوتا سرش کلاه گذاشتیم.مهیار چشمکی زد بهم و گفت: خوبی اینجور فیلما هم همینه دیگه باعث نزدیکی بیشتر آدمها میشه. راستش خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم کنار که شروین با یه فشار دست نزاشت تکون بخورم. مهیار: حالا آتوسا تو چرا ناراحتی؟؟؟ آهان ناراحتی که چرا یکی تو رو بغل نکرده؟ خوب این که جیغ کشیدن نداره بیا قربونت بیا خودم بغلت میکنم. و با این حرف رفت سمت آتوسا که بغلش کنه. دستاش و حلقه کرد دور آتوسا که آتوسام عصبی یه جیغ کوتاه کشید و دستای مهیارو پرت کرد کنارو با حرص رفت سمت اتاقش.مهیارم وایساده بود و سرشو می خواروند و متفکر به رفتن آتوسا نگاه می کرد. بعد سرشو کج کرد و برگشت سمت ماکان و گفت: فکر کنم آتوسا تو رو می خواست خوشش نیومد من بغلش کردم.انقدر این جمله و حرکاتش بامزه بود که یهو جمع ترکید تنها کسی که نمی خندید و عصبی نگاهمون می کرد آرشام بود. تو دلم براش زبون درآوردم. گمشو فضول. گل راضی بلبل راضی گور بابای توی ناراضی.خلاصه بعد یه نیم ساعت خنده و شوخی بلند شدیم بریم بخوابیم. داشتم از پله ها بالا می رفتم اما پاهام می لرزید.ای بمیری مهیار با این پیشنهاد فیلم دادنت. حالا نمیشد جای فیلم ترسناک یه فیلم عشقولانه باحال می دیدیم. آره جون خودت با فیلم ترسناک اینجوری چسبیدی به شروین اگه فیلمش عشقی بود حتما" می خوردی پسر رو. نه بابا تو هم توهمیا. من اون موقع ترسیده بودم شروینم خواست لطف کنه.اما بازم تف تو رو حت مهیار همش فکر می کنم الانه که از پشت دیواری، لای نرده ای از دری جاییی یکی از این آدمخوار زشتا بپرن بیان من و نصف کنن.با ترس و لرز از پله بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق. سریع هر چی لامپ بود روشن کردم. تندی لباسمو عوض کردم و پریدم رو تخت و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم.یه دقیقه بعد در باز شد و شروین اومد تو اتاق. رفت سمت کمد و لباسش و عوض کرد. منم سریع بستم تا چشمم به اون اندام نیفته هنوز تو فاز بغلش بودم دیگه چشمم هیکلشم می گرفت هیچی امشب برنامه داشتیم.خاک بر سر بی تربیتت کنن آنید. خوب تقصیر من چیه آدم قد و هیکل و کلا" پسر خوب و چشمش می گیره دیگه مگه من آدم نیستم؟ خوب ......تکونای تخت افکارمو بهم ریخت. آروم چشمم و باز کردم. وای مامان اینجا چقدر تاریک شده بود. حالا چرا شروین همه چراغها رو خاموش کرده؟ می زاشت یکیش روشن باشه.صدای باد و بارون و شاخه ای که به شیشه پنجره می خورد حسابی ترسناک بود. همش توهم می زدم که الانه که پنجره باز بشه و یکی بپره تو و جفتمون و بگیره واسه صبحونه اش. وای همش صحنه دل و جیگر این دختر پسرای تو فیلم میومد جلو چشمم.حالا من همیشه سر این فیلما می ترسیدما اما خودمو به هر بدبختی بود آروم می کردم. هر چند پیش نمیومد که فیلم دل و روده ای ببینم. ترسناک با این چندشا فرق داشت. این وضعیت جسمیم هم باعث شده بود که بدتر حساس بشم و احساساتم خیلی زود تحریک بشه
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، LOVE8 ، kiana.a ، الوالو ، نفسممممممم ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، S.mhd ، Doory ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 16-03-2013، 15:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان