امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#19
دلم طاقت نمیاره!

چون همه اونجا جمع بودن و خانم گفت که منم برم پیششون.ای خدا.............. خوب شما برید حالشو ببرید منم تو اتاقم می مونم دیگه. یه باشه گفتم و حاضر شدم رفتم پایین. همه بودن تندی رفتم کنار طراوت جون رو صندلیهایی که رو چمنا زیر سایبون گذاشته بودن نشستم. چشمم خورد به گلهام. خیلی وقت بود بهشون نرسیده بودم همه کارها افتاده بود گردن مش جعفر. بذار از شر این نوه نتیجه ها راحت شم میام پیشتون عزیزان دلبندم.با صدای طراوت جون به خودم اومدم داشت یه چیزی میگفت: چشمم خورد به آرشام که با لبخند بهم نگاه می کرد یک چشم غره آتیشی بهش رفتم. این چند وقته کارم شده بود چشم غره رفتن به این و اون بیشتر هم آرشام.پرو پرو اومد کنارم نشست و خواست حرف بزنه که سریع با اخم گفتم: حرف زدی نزدیا. با دهن باز بهم نگاه کرد. طراوت جون صدام کرد و بهم گفت برم به مهری خانم بگم قرصای خانم رو هم بیاره. آخه مهری رفته بود تو آشپزخونه تا شربت بیاره.یه چشمی گفتم و بلند شدم. رفتم تو آشپزخونه به مهری گفتم و اومدم بیرون داشتم از جلوی پله ها رد می شدم که یهو دستم کشیده شد. منم تعادلمو از دست دادم و پرت شدم عقب و خوردم به دیوار کنار پله ها یهو یکی چسبید بهم و صورتش اومد تو حلقم. از ترس چشمام و بسته بودم اما وقتی حس کردم هنوز سالمم و رو پام چشمم و باز کردم. تو فاصله 5 سانتی از صورتم صورت آرشام بود. با اخم بهم نگاه می کرد.همچین من و به دیوار منگنه کرده بود که جای تکون خوردن نداشتم. عصبانی گفتم: این چه کاریه. ولم کن دیوونه.آرشام: تا باهات حرف نزنم ولت نمی کنم.من: عمرا" . اومدم با دست هلش بدم عقب که با دستاش جفت دستامو گرفت با فشار بیشتری منو به دیوار چسبوند. مثل اعلامیه روی دیوار شده بودم. ای بمیره با این زورش نفسم درنمی اومد.آرشام: سه روزه همش دنبالتم که باهات حرف بزنم اما تو همش فرار میکنی. چرا آناهید؟ چرا؟با نفرت نگاش کردم و گفتم: چرا؟ روت میشه این سوال و ازم بپرسی؟آرشام: آناهید.... منم آرشام ... آرشام تو ... یه زمانی دوستم داشتی دیگه نداری؟من: هنوزم پرویی و اعتماد به نفس کاذب داری. تو هیچ وقت آرشام من نبودی. همش توهم بود. اگه یه زمانی دوست داشتم به خاطر حماقتم بود. ولم کن بذار برم.آرشام: کجا ؟ شاید تو دوستم نداشته باشی اما من هنوز دوست دارم مثل همون وقتا.پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: واقعا" . .... هنوزم دوستم داری؟؟؟؟ مثل همون وقتا؟؟؟؟ همون وقتایی که من و فریبا و پریسا و عاطفه و مهشید و دوست داشتی؟ البته اینا فقط اسم دوست دخترایی بودن که تو کلاس ما داشتی. می خوای اسم بقیه رو هم بگم؟ عصبانی شدم دیگه نمی تونستم خودمو آروم نگه دارم با داد گفتم: ولم کن آرشام من احمق بودم که فکر می کردم تو آدمی. فکر می کردم تو دنیا فقط یه مرد خوب هست و اونم تویی. من بی شعور بودم که آدمی مثل تو رو دوست داشتم. یه آدم که سرتاپاش پر دروغه، که دلش باند فرودگاست همه توش جا میشن. بچه بودم که خام حرفات شدم. ولم کن، اون دختری که تو میشناختی مرد ، ازش هیچی نمونده. همون روزی که بی خبر رفتی و دوست دخترات نگران دنبالت می گشتن مرد. همون روزی که فهمیدم کسی که دوسش داشتم غیر من با 4 تا از همکلاسیای دیگه ام هم دوسته. روزی که فهمیدم با نصف دخترای مدرسه دوست بودی و برای من دم از پاکی و عشق می زدی. گمشو آرشام نمی خوام حتی اسمتم بشنوم. ولم کن.هر چی من بیشتر حرص می خوردم فشار آرشام بهم بیشتر می شد و صورتش نزدیکتر. از گرمی نفساش که به صورتم می خورد چندشم شده بود صورتمو چرخوندم سمت راست و شروع کردم به تقلا کردن بلکه از دستش نجات پیدا کنم اما اون زورش بیشتر بود.- آنید...........با شنیدن اسمم انگارکه آرشام از خواب بپره سریع خودش و ازم جدا کرد و من تونستم نفس بکشم.با لبخند و تشکر به صورت ناجیم نگاه کردم. از صداشم می تونستم بفهمم که این همون فرشته محافظ منه. همون شروین جون که سر بزنگاه میرسه.آرشام چند قدم به سمت شروین برداشت و گفت: شروین ما...اما شروین بی توجه به آرشام با دو قدم بلند خودش و به من که خم شده بودم رو زانوم و سعی میکردم نفس بکشم رسوند و کمرمو گرفت و صافم کرد و گفت: حالت خوبه؟ با دست چپم مچ دست راستمو گرفتم و ماساژ دادم نفله اونقدر محکم دستمو گرفته بود که نزدیک بود دستم از مچ قطع بشه.من: خوبم.شروین نگاهش به دستام افتاد سریع دستامو گرفت و به مچشون نگاه کرد اخماش که تو هم بود غلیظ تر شد . با همون اخم برگشت سمت آرشام و گفت: یکی به من بگه اینجا چه خبر بوده؟آرشام ریلکس گفت: خبری نبوده من و آناهید داشتیم با هم حرف می زدیم.شروین زیر لبی با بهت گفت: آناهید.....اخمش بیشتر شد و محکم به آرشام گفت: این چه جور حرف زدنیه که دست این دختر این جور کبود شده و نفسشم بالا نمیاد؟آرشام دستاش و تو جیب شلوارش کرد و رو به شروین گفت: یه حرف خصوصی بین من و آناهید بود به تو ربطی نداره.ای بمیری آرشام با این آناهید گفتنات. غلط کردی من چه حرفی دارم که با تو بزنم ؟ عمومیشم ندارم حالا بیام خصوصی حرف بزنم. بیشعور بی شخصیت نفهم گوریل.به شروین نگاه کردم، یه لحظه ترسیدم انقد که بد اخم کرده بود.رو به آرشام گفت: اتفاقا هر چیزی که مربوط به آنید باشه به من ربط پیدا میکنه. مخصوصا" خصوصیاش.ایول دفاع خوشم اومد شروین جون خودمونی دیگه. ببخشید قبلنا کلی فحش بارت کردم. ماهی تو. جیگرتو.یکی از ابروهای آرشام بالا رفت با تمسخر گفت: چرا اونوقت؟ شما چی کارشی؟شروین بدون کوچکترین حس دوستانه ای خیلی جدی به آرشام نگاه کرد و گفت: نمی دونی؟ آنید دوست دخترمه.از دهنم پرید: من؟نه فقط آرشام که فک منم افتاد پایین. اونقدر آروم و با بهت گفتم که فقط شروین صدامو شنید. فشار دستش روی کمرم زیادتر شد که یعنی خفه حرف نزن. من که بدتر از آرشام تو بهت بودم می خواستم هم حرفم نمیومد. نگام به آرشام افتاد. با دهن باز و متعجب ومبهوت یه نگاه به من یه نگاه به شروین می کرد انگشت اشاره اشو بالا آورد و هی رو به من هی رو به شروین گرفت. بدبخت گیج شده بود. خوبش شد بمیری اصلا".آرشام: تو...!!! اون...!!! دوست دختر...!!!!یکم مبهوت نگامون کرد و بعد اخماش رفت تو هم و عصبی برگشت سمت در و بدون هیچ حرفی رفت بیرون.از سوسک شدنش ذوق مرگ شده بودم می خواستم بپرم شروین وماچ کنم. اما خوب زشت بود نمیشد که.برگشتم با همه وجودم به شروین نگاه کردم و یک لبخند عریض زدم و گفتم: ممنونم ، ممنونم که سوسکش کردی خیلی ورجه وورجه می کرد خوب لهش کردی. اما این و از کجا درآوردی؟ دوست دختر.زدم زیر خنده.همون جور که با اخم دستش و تو جیبش می کرد گفت: تنها چیزی بود که می تونست جلوش و بگیره که آویزونت نشه چون من و خوب میشناسه می دونه تو این موارد دروغ نمیگم. بهم نگاه کرد و گفت: مشکل تو با آرشام چیه؟ این چند روزه همش می دیدم که ازش فرار میکنی و بهش چشم غره میری.من: وای تو همه رو دیدی؟ یعنی بقیه هم فهمیدن؟شروین: نه فکر نکنم.صدای خانم احتشام از تو حیاط میومد که من و شروین و صدا می کرد.شروین رو به من گفت: شب میام اتاقت برام بگو که قضیه آرشام چیه. فکر کنم تا یه مدت باید نقش بازی کنیم چون کافیه آرشام بفهمه چاخان کردیم دیگه ولت نمیکنه.یه قدم رفت جلو. ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و کلافه یه دستی به گردنش کشید و گفتک آخر این فضولی تو به منم سرایت کرد.نیشم تا بناگوش باز شد. وای که چقدر من ممنون این انسان با شعور و دوست خوب بودم. چقدر فهمیده بود. خدایا من و ببخش که بهش می گفتم گودزیلا و غول بیابونی. همه حرفامو پس می گیرم همه اونایی که تشریح کردم آرشام بود شروین خوبه، گل پسره. داشتم تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که صداش اومد که می گفت: نمی خوای بیای؟از خواب و خیال در اومدم و سریع گفتم: چرا چرا دارم میام. دوییدم تا به شروین که جلوی در ایستاده بود برسم. با هم رفتیم تو باغ و رفتیم نشستیم. شروینم نشست جفت من. چشمم خورد به آرشام که با اخم وحرص به شروین نگاه می کرد تو دلم عروسی بود. ایول شروینی که خوب پوز این پسره رو مالیدی به کلوخ ، خون از سر و صورتش میاد. با لبخند رومو برگردوندم که چشم تو چشم آتوسا شدم. همچین به من نگاه می کرد انگاری یه چیزی ازش دزدیم. یه نگاه به خودم کردم ببینم نکنه اشتباهی یه چیزی از این دختره دستم باشه اما هر چی نگاه کردم چیزی پیدا نکردم بیخیال رومو برگردوندم. دیگه تا شب شروین از کنار من جم نخورد فقط یه دفعه دیدم داره آروم با طراوت جون حرف میزنه که اونم من و نگاه کرد و یه لبخند زد و سرشو تکون داد. نفهمیدم چی گفتن بهم. ساعت 11:30 از خانم احتشام اجازه گرفتم که برم بخوابم. بدبخت شروین تمام مدت از کنارم نشست. یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاقم. لباسامو عوض کردم و یه بلوز و شلوار گشاد و خنک و راحت پوشیدم که بخوابم. صورتمو شسته بودم و مسواکمم زده بودم رفتم پریدم رو تخت که صدای در اتاقم اومد.به کل قرارم با شروین و یادم رفت. انقدر ذوق زده ی کنفی آرشام بودم که چیز دیگه ای تو ذهنم نمونده بود جز قیافه بهت زده اون.رو تختم نشستم و یه بفرمایید گفتم و منتظر به در نگاه کردم.در باز شد و شروین اومد توی اتاق. متعجب نگاش کردم. نگاهم و که دید یه پشت چشم برام نازک کرد که کف بر شدم. دخترام این جوری پشت چشم نازک نمی کنن.شروین: یادت رفت؟من: چیو؟شروین: قرار بود در مورد آرشام برام بگی.من: آهان....ناراحت سرمو انداختم پایین شروین اومد و با فاصله رو تخت نشست و گفت: خوب میشنوم.سرم پایین بود و به گذشته فکر می کردم. به زمانی که یه دختر دبیرستانی پر شرو شور اما بی اعتماد به مرد بودم. تو شیطنت دست همه رو از پشت بسته بودم اما دنبال پسر و این جور کارا نمی رفتم. کلا" از مرد جماعت بدم میومد.چه پسرای جقله و دبیرستانی میومدن دنبالمون که بلکم بتونن مخمون و بزنن وخرمون کنن. اما من......به شروین نگاه کردم: یادته بهت گفتم بزرگترین چیزی که باعث شد نسبت به جنس مذکر بی اعتماد و زده بشم بابام بود؟شروین با سر تایید کرد.تو چشماش نگاه کردم و گفتم: بابام تنها کسی نبود که باعث بی اعتمادیم شد. یه آه کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن.- دبیرستان که می رفتم خیلی شر و شور داشتم. اونقدر شیطون بودم که کل مدرسه من و می شناختن. بعد مدرسه همیشه با دوستام گله ای می رفتیم خونه. سه چهار نفرمون مسیر خونمون تا یه جاهایی با هم بود. همیشه می ایستادیم همه مون جمع بشیم تا با هم حرکت کنیم. دم مدرسه دخترونه هم که می دونی پر پسر دبیرستانی که منتظرن 4 تا دختر ببینن و با متلک و تیکه و هر چی، یه خودی نشون بدن که شاید بتونن مخ یکی و بزنن و باهاش دوست بشن. دم مدرسه ماهم از این جوجه خروسا ریخته بودن. هیچ وقت به این بچه دبیرستانیها نگاهم نمی کردم. به نظر من بچه تر از این بودن که بخوای حتی بهشون توجه کنی. از طرفی هم به خاطر رفتارای بابام از پسرا بدم میومد. فکر می کردم همه مثل بابام هستن. خوب وقتی از بابات خیری نبینی چه انتظاری از غریبه ها داری.یه روز که طبق معمول داشتم با دوستام میرفتم خونه یه ماشین شیک یه مسیر طولانی دنبالمون اومد. منم که خدای مسخره بازی انقدر این ماشینه رو سوژه کردم و با بچه ها خندیدیم که دل و رودمون درد گرفته بود. با خنده و شوخی رسیدیم به جایی که راهمون از هم جدا میشد. از هم خداحافظی کردیم و هر کس رفت سمت خونه اش. تو مسیر خونه بودم که یهو چشمم افتاد به همون ماشین شیک مشکیه.اِه این اینجا چی کار می کرد؟ برگشتم یه نگاه به پشتم کردم کسی نبود. یه نگاه به جلو و مسیر کردم غیر من کسی تو اون خیابون نبود. ساعت 2:30 ظهر بود و خیابونها خلوت. شهر ما هم ظهرا مثل شهر مرده هاست همه خوابن. تعجب کرده بودم. این ماشینه اینجا بود یعنی دنبال من بود؟ یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه دزده می خواد بدزدتم. آخه شیشه های ماشین یه جوری بود که توی ماشین دیده نمیشد. از فکر دزد و آدم دزدی سرعت قدمهام و بیشتر کردم تا زود تر برسم خونه. وقتی به خونه رسیدم یه نفس راحت کشیدم. یه ساعت بعد به فکر خودم می خندیدم چه خودمو تحویل گرفته بودم انگار چه شخصیت مهمی بودم که بخوان بدزدنم. فردا صبحم این موضوع به کل یادم رفت. اما ماجرا تازه از اون روز شروع شده بود. تقریبا" هر روز اون ماشین و می دیدم با این تفاوت که از فرداش دیگه از دم مدرسه دنبالم نبود دقیقا" از مسیری که تنها می شدم سرو کله ماشینه پیدا می شد تا سر کوچه مونم دنبالم میومد. هیچ وقت راننده اش و ندیدم. اولا بهش مشکوک بودم. یه ماه بعد نسبت به حضورش بی تفاوت شدم. یه ماه بعدش برام مثل یه بازی بود انگاری یه کارمندی یا یه بادی گاردی هر روز سر یه ساعتی باید کارت بزنه. یه جورایی هر روز منتظر بودم که بیاد. عجیب بود من منتظر بودم که یه ماشین و با شیشه های دودی ببینم. به خل بودنم اعتقاد پیدا کردم.یه پنج ماه همین جوری گذشت. ماشین دنبالم میومد و هیچی نمی گفت. راننده اشم معلوم نبود. داشتم از فضولی می مردم. حاضر بودم هر کاری بکنم تا راننده اشو ببینم. تو ماه شیشم بودیم که یه روز بعد خداحافظی از بچه ها مسیر خونه رو در پیش گرفتم. ماشین سیاهه هم دنبالم میومد. هوا آفتابی بود. اما یهو نمی دونم چی شد که همراه آفتاب آسمون شروع کرد به باریدن. یه بارون تند. این جور وقتا ماها میگیم عروسی شغاله که هوا قاطی میکنه و بارون و آفتابش یکی میشن.کوله امو از پشتم گرفتم و گذاشتم رو سرم که کمتر خیس بشم و شروع کردم به دوییدن. حالا هی این پای من می رفت تو این گودالایی که در عرض سه ثانیه از آب پر شده بود و کل هیکلمو گلی کرده بود. بی هوا پام رفت تو یه دونه از این گودال گنده ها و کل آب و گلش پاشید به مانتو و شلوارم. از عصبانیت یه اه بلند گفتم. با حرص کوله و دستم از رو سرم اومدن پایین. داشتم به لباس نابود شدم نگاه می کردم که یه صدایی شنیدم.- اگه اجازه بدید تا خونه برسونمتون. خوب نیست با این لباسا تو خیابون راه برید.با تعجب برگشتم ببینم کی این جوری لفظ قلم داره خواهش تقاضا میکنه. با چشمای گشاد از تعجب دیدم ماشین مشکیه کنارم ایستاده و شیشه سمت راننده تا رو دماغ راننده اومده پایین و صورت راننده ام سمت منه. پس حتما" خودش بود که گفت برسونمتون.ذوق زده از اینکه بالاخره می تونم صورت مرموز راننده رو بببینم زل زدم به همون یه ذره شیشه پایین اومده اما دریغ از یه ذره شناسایی یارو. پسره یه عینک آفتابی تو چشمش بود به چه گندگی فقط موهاش و یکم پیشونیش و نوک بینیش پیدا بود حتی ابروهاشم پیدا نبود.داشتم می مردم از فضولی. اول یکم مشکوک نگاش کردم. با تمام وجودم دلم می خواست ببینم که این پسره کیه که 6 ماهه کار و زندگی نداره و همش اینجا ولوئه. از طرفی هم دوست نداشتم فکر کنه خبریه. اصلا" تو فاز پسر و اینا نبودم فقط فقط فضولیم بود که برام تصمیم می گرفت. یه لحظه فکر کردم نکنه فکر شومی داشته باشه و تا سوار ماشین شدم گازشو بگیره و بدزدتم. اما خودم به خودم جواب دادم نه بابا این 6 ماه تو این خیابون خلوت 10000 بار فرصت دزدیدنت و داشت اما کاری نکرد پس خبری از دزدی و اینا نیست. نمی دونی یه دختر تو اون سن و سال تو چه حال و هوائیه. تو یه دنیایی واسه خودش زندگکی میکنه. تو اون سن هر کار احمقانه ای به نظرت بهترین کار ممکنه. منم مستثنا نبودم. ادعای زرنگی داشتم اما این فضولیه جلوتر از عقلم برام تصمیم می گرفت.پسر: افتخار می دید؟ببین آنید پسره منتظره تو مفتخرش کنی بیا برو هم این آرزو به دل نمیمونه هم تو امشب راحت سرتو رو بالشت می زاری.یه نگاه دیگه به لباسم کردم یه نگاه هم به آسمون که دیگه آفتابش رفته بود و فقط بارون میومد. یهو یه رعد و برق زد که از ترس چشمامو بستم و تو یه لحظه تصمیمم و گرفتم و سریع به پسره گفتم: ممنون. تندی رفتم سوار ماشین شدم. قبل سوار شدن یه نگاه به صندلیهای پشتی کردم که ببینم نکنه 4 نفر اون پشت قایم کرده باشه که تا من نشستم خفتم کنن که دیدم دوباره خودمو زیادی تحویل گرفتم.نشستم توماشین و بی حرف به دم و دستگاه ماشینش نگاه کردم. تمیزی ماشینش برام جالب بود. داشت برق می زد. پسر برگشت سمتم و با یه لبخند گفت: سلام.تازه یادم اومد سلام نکردم. برگشتم سمتش و تندی گفتم: سلام...اما دیگه رومو برنگردوندم. الان می تونستم لب و چونه اشو ببینم لبای خوش فرمی داشت. فرم کلی صورتش جالب بود اما باید چشماشم می دیدم بعد نظر می دادم. بی هوا گفتم: عینکتو ور دار.لبخند پسر بیشتر شد و یه ابروش رفت بالا و از بالای عینک گنده اش ابروش و دیدم. تازه فهمیدم چی گفتم. اما مصمم بودم که امروز دیگه قیافه اش و ببینم اگه کامل نمی دیدمش شب عمرا" خوابم می برد.منتظر نگاش کردم که با همون لبخند عمیق دستش بالا رفت و عینکش و گرفت و آروم از چشماش برداشت. این صحنه برام اسلومویشن شده بود. چشمم تو چشماش قفل شد.دوتا تیله سیاه جلوی چشمام بود. نمی تونستم چشم از نگاهش بردارم یه جورایی جادوم کرده بود. دلم می خواست برم نزدیکتر و ببینم به خاطر ماشینش چشماش انقده سیاه نشون میده یا واقعا" چشماش سیاهه سیاه. آخه تا حالا چشم مشکی ندیده بود بیشتر چشمها قهوه ای تیره بود که به سیاهی میزد اما انگاری این چشمها اصل بودن. موها و ابروها و مژه های سیاه سیاه داشت که صورتش و خیلی جذاب نشون می داد.وای که چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم این پسره چشم شبی رو پیدا کنم. خداییش چشماش رنگ شب بود.تو این فکر بودم که بی اختیار لبخند اومد رو لبم. پسره چشمش رفت سمت لبم و لبخندم. دوباره به چشمام نگاه کرد وگفت: من آرشام هستم.منم فقط کله تکون دادم. . حتما" منتظر بود خودمو معرفی کنم. بی توجه به دهن باز از تعجبش به رو به رو نگاه کردم و گفتم: راه نمی افتید؟صدای نفس بلند پسر و شنیدم. سعی کرده بود با نفس کشیدن جلوی قهقهه اشو بگیره. به من چه نگیره. من که فضولیم ارضا شد دیگه بقیه اش به من ربطی نداره.بی حرف حرکت کردیم و پسر من و سر کوچه امون پیاده کرد منم مثل بز پیاده شدم و تشکر هم نکردم.فرداش دوباره پسر اومد. این بار شیشه ماشین پایین بود. بازم حرفی نزد. یه هفته هی اومد و هیچی نگفت. اون هفته هم گذشت. یه روز از بچه ها خداحافظی کردم و تنها رفتم سمت خونه امون. با چشم دنبال ماشین مشکیه می گشتم اما پیداش نبود. از پیچ یه خیابون پیچیدم و برای اینکه کامل خیابون و بگردم یه دورم دور خودم چرخیدم اما نه خبری از ماشینه نبود. تو فکر این بودم چرا ماشینه نیومده به حضور هر روزه اش عادت کرده بودم. برام جالب بود. تو این فکرا بودم که یه صدایی شنیدیدم.- دنبال من می گردی؟با تعجب و ترس تو جام ایستادم. چشمم خورد به کنار خیابون. اِه ماشین مشکیه پارک بود اونجا و یه پسر قد بلند خوش تیپ دست به سینه تکیه داده بود به ماشین. بی اختیار یه سوتی کشیدم که سریع با دستم جلوی دهنم و گرفتم. اما خوب سوتی رو داده بودم و نیش پسر شل شده بود.رومو کردم اونور و اومدم رد بشم که پسر اومد جلوی راهم ایستاد. با اخم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.خشک و جدی گفتم: برو کنار.پسره که لبخند از رو لباش نمی افتاد نگاهم کرد و گفت: یکم بی انصافی نمیکنی؟ بعد 6 ماه حتی نمی خوای بدونی من کیم و اینجا چی کار می کنم؟ چرا هر روز تو مسیرت می ایستم؟داشت حس فضولیم و قلقلک می داد. اما نمی خواستم پرو بشه.با اخم گفتم: اگه شما بیکارید به من ربطی نداره. چرا باید بخوام بدونم؟ پسر: یعنی کنجکاوم نیستی؟من : نه.این و گفتم و از کنارش رد شدم برم که با شنیدن اسمم خشکم زد. آره اسمم اسم کاملم اسمی که هیچ کس نمی دونست حتی به معلمها هم گفته بودم آنیدم.برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم. منتظر نگاش کردم. یه قدم به سمتم برداشت و گفت: آناهید. آره درست شنیدی من اسمتو می دونم. فامیلیتم می دونم. بعد در عرض یک دقیقه همه ی شجره نامه ام و گفت.دهنم از این باز تر نمی شد. این کی بود؟ جاسوس؟ یکم ترسیدم.من: تو... تو کی هستی؟پسر با لبخند: حالا می خوای بدونی من کیم؟من: این چیزا رو از کجا می دونی؟پسر: چون 6 ماهه دارم در موردت تحقیق می کنم. 6 ماهه دارم بهت فکر می کنم. 6 ماهه که شب و روزم شدی. 6 ماهه که هر جا می رم تو رو می بینم.راستش حرفاش به نظرم چرت بود. یه جورایی لوس و مسخره بود که فقط به درد خر کردن یه دختر خنگ می خورد. واسه همین یه پوزخندی بهش زدم و بی تفاوت رومو برگردوندم و همون جور که به راهم ادامه می دادم بلند گفتم: جالب بود مرسی که سرگرمم کردی. ولی بهتره این حرفای صد من یه غازتو برای همون دختر احمقایی که خامش می شن نگه داری.برگشتم و یه لبخند دندون نما نشونش دادم. وای که چقدر قیافه اش خنده دار شده بود.باورش نمیشد که نتونسته روم اثر بزاره اونم بعد 6 ماه لال بازی. هر کی بود از ذوق شنیدن اون حرفها از یه همچین پسری پر در میاورد.خلاصه گذشت و این پسره هم هر روز میومد و هر روز هم همون حرفهای تکراری و می زد.یه روز که اومد رنگش پریده بود و هی سرفه می کرد لباش سفید بود. اومدم از کنارش رد بشم که گفت: ببین به خاطر دیدن تو حتی مرضیمم بی خیال شدم. ظاهرا" آقا مریض بودن و بستری برای اینکه سر ساعت خودش و برسونه به قرار هر روزه ای که خودش گذاشته بود با خودش جیم میزنه بیمارستان و میاد اینجا. حرفاش و باور نداشتم فکر می کردم همه اش فیلمه اما وقتی از شدت سرفه خم شد و افتاد زمین یه آن ترسیدم. بی اختیار رفتم سمتش که کمکش کنم. تو خیابونم کسی نبود. تک و توک یه تاکسی از اونجا رد میشد. خیلی بد سرفه می کرد. رنگشم خیلی سفید بود. حسابی ترسیده بودم. گفتم نکنه بمیره خونش بیوفته گردنم. دوییدم و یه تاکسی گرفتم. کمکش کردم سوار شه و بردمش نزدیکترین بیمارستان. بستریش کردم و گوشیش و گرفتم و به اولین شماره زنگ زدم تا گفتم مریضه خودشون و رسوندن. تا اونا بیان بالا سرش ایستادم. حالش واقعا" بد بود. باید استراحت می کرد اما با سماجت سعی داشت چشماش و باز نگه داره. یه لحظه هم نگاهش و ازم نمی گرفت. کلافه شده بودم. دعا دعا می کردم که زودتر آشناهاش بیان. داشت معذبم می کرد. کاراش برام عجیب بود اما یه جورایی غلغلکم می داد.ده دقیقه بعد یه آقایی اومد که تا آرشام و دید تا کمر خم شد و مدام می گفت : آقا چرا از بیمارستان رفتید. حالتون به این بدی بود چرا فرار کردین؟با بدجنسی به این فکر کردم که حتما" از آمپول و سرم می ترسیده که فرار کرده. نمی خواستم قبول کنم به خاطر دیدن من این کارو کرده باشه.خلاصه آرشام و سپردم دست اون یارو که بعدن فهمیدم رانندشون بوده وخودم با آژانس رفتم خونه کلی چاخان کردم که حال دوستم بد شد و اینا واسه همین دیر اومدم. از اون ماجرا دو روز گذشت و خبری از آرشام نشد. راستش نگرانش بودم. به دیدن هر روزه و بی کلامش عادت کرده بودم. بعد دو روز دوباره سر ساعت تو جای همیشگیش بود. رو به راهه رو به راه نبود اما سر پا بود. با دیدنش بی اختیار یه لبخند زدم. خیالم راحت شده بود که سالمه. انگار مریضیش باعث نزدیکیمون شده بود. خلاصه بعد 7 ماه تلاش تونست راضیم کنه که باهاش حرف بزنم. صبح ها میومد دنبالم و بعد تموم شدن مدرسه می رسوندم خونه. مثل دوتا دوست معمولی بودیم حرفای عاشقانه اش تو کتم نمی رفت بیشتر بگو بخند داشتیم با هم. کلی هم ضایش می کردم. سه ماه از دوستیمون می گذشت بهش عادت کرده بودم. وابسته اش شده بودم. یه جورایی همش تو شخصیتش کنکاش می کردم ببینم نکنه اخلاقش مثل بابام باشه. اما نبود. خیلی خوب و مهربون بود. هر چی من ضایش می کردم لبخند از رو لبش نمیوفتاد. نمی خواستم به خودم اعتراف کنم که برام مهم شده که اگه نبینمش براش بی قرار میشم. که حتی ممکنه دوسش داشته باشم. ازم 7 سال بزرگتر بود و من خوشحال از اینکه با یه بچه دوست نشدم. لااقل یکم شعورش بالاتر بود. غیر بابام اولین مردی بود که می دیدمش و اونقدر جلوم خوب بود که.... که آخر تاثیر خودش و گذاشت و تونست قلبمو یه تکونی بده.امتحانای مدرسه شروع شده بود. مثل چی داشتم درس می خوندم. حتی تو ماشینم کتاب دستم بود. آرشام کماکان هر روز منو به مدرسه و از مدرسه به خونه می رسوند.امتحان سوم چهارمم بود. فکر کنم ریاضی بود. صبح هر چی منتظر موندم آرشام نیومد منم بی خیالش شدم و خودم رفتم مدرسه. بعد امتحانم هر چی منتظرش شدم نیومد. دوسه روزی ازش بی خبر بودم. هر چی هم بهش زنگ می زدم پیداش نمی کردم. نگرانش شده بودم. نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. تا آخر امتحانا خبری از آرشام نشد. منم با نگرانی امتحانها رو یکی یکی می گذروندم. داشتم از بی خبری و نگرانی دیوونه می شدم. امتحان آخریمون ادبیات بود. تو حیاط مدرسه نشسته بودم و داشتم تند تند آرایه ها رو می خوندم که با شنیدن یه اسم گوشام تیز شد.سه تا دختر کنارم نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن. انگاری بحث سر دوست پسر یکیشون بود. اسم دوست پسرش بود که نظرمو جلب کرده بود. آخه اسمش آرشام بود. دوستش گفت: وای مهلا من عاشق ماشینش بودم.مهلا: منم همین طور ولی خودشم خوب جیگری بود. خیلی ناز و باکلاس بود.دختر سومیه: اما شنیدم با نگینم دوست بوده.مهلا بی تفاوت گفت: می دونم بابا با مژده از کلاس دوم ریاضی و پریسا از کلاس دوم تجربیو ساحل که سال سومه و خلاصه خیلی های دیگه دوست بوده. اما خوب هیچ کدوم از دخترا براشون مهم نبود که آرشام با بقیه هم دوسته. من خودم همین که تونستم با آرشام دوست بشم کلی به خودم افتخار میکنم.دوستش: بس که خری این که افتخار نداره فقط کافیه مونث باشی که بتونی با این پسره دوست بشی.مهلا: ایناش مهم نیست مهم اینه که باهاش می تونستم پوز همه دوست پسرامو به خاک بمالم.سرم سوت کشید. شاید اشتباه می کردم. شاید این آرشامی که اینا ازش تعریف می کردن اون آرشامی نباشه که من می شناسم. آرشام من خیلی با اینی که اینا میگن فرق داشت. باورم نمیشد.به سمتشون خم شدم و گفتم: ببخشید من اتفاقی صحبتهاتون و شنیدم. میشه بدونم ماشین این آرشام چیه؟مهلا: آره ماشینش... چیه تو هم میشناسیش؟دختر: کیه که این آرشام ... چی بود فامیلیش؟؟؟ محتشم؟؟؟؟ کیه که نشناستش شهره شهر شده دیگه.یه بار فقظ تو بیمارستان فامیلیش و شنیده بودم. حافظه ام برای اسم و فامیل و شماره تلفن کند بود.هر چند اون موقع اصلا" توجهی به فامیلی که دختر می گفت نداشتم.گیج پرسیدم: الان می دونید کجاست؟مهلا با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: مگه خبر نداری؟ یه هفته است که با خانوادش همه برگشتن آمریکا. به خاطر یه پروژه کل خانواده یه دو سالی اومده بودن اینجا زندگی می کردن. پرژه اشون که تموم شد همه شون برگشتن آمریکا.دیگه حرفاشون و نمی شنیدم. دنیا دور سرم می چرخید. این آشغالی که اینا ازش تعریف می کردن همون آدمی بود که من فکر می کردم با همه هم جنساش فرق میکنه. همونی که فکر می کردم تافته جدا بافته است. همونیه که فکر می کردم اومده تا بهم ثابت کنه اگه بابم قهرمانم بد شد دلیل نمیشه که همه مردا بد باشن که هستن آدمهای خوب و عاشق و مهربون.از خودم متنفر شدم . از اینکه چه راحت به یه دروغگوی متقلب اعتماد کردم و راحت وارد قلب و زندگیم کرده بودمش. اونقدر حالم بد بود که سرگیجه گرفته بودم. اما به هر جون کندنی بود رفتم سر جلسه امتحان نمی خواستم به خاطر یه آدم بی ارزش زندگی و درس و آیندمو خراب کنم. سعی کردم با تمرکز به همه سوالا جواب بدم. به این آشغال بعدنم می تونستم فکر کنم. الان کار مهمتری داشتم.با تمرکز امتحانم و دادم و از جلسه اومدم بیرون. آخرین روز سال تحصیلی بود. دیگه مدرسه ها تموم شده بود. آرشامم تموم شده بود.وسایلمو جمع کردم و آروم آروم از در مدرسه اومدم بیرون. یاد آرشام افتادم. بغضم گرفت. گلوم از شدت بغض درد می کرد. نمی خواستم گریه کنم. معنی نداشت که به خاطر اون آدم ابله گریه کنم. انگار آسمونم حال من و داشت. ابراش سیاه شد. صدای رعد اومد. گوشامو گرفتم. یاد بابام... یاد دعواش با مامانم... یاد آرشام... یاد حرفاش... دوست دارم گفتناش...آناهید ... تو آناهید منی... فقط من.... منم آرشام توام... نمی زارم کسی تو رو ازم بگیره....بارون بارید. قطره هاش صورتمو خیس کرد. بی اختیار اشکم در اومد. اشکام با قطرات بارون قاطی شد و تو بارون گم شد. خدایا ممنونم به خاطر بارون رحمتی که فرستادی. حالا می تونستم بی صدا اشک بریزم بدون اینکه کسی بفهمه چه حال بدی دارم. اشک ریختم. زیر بارون راه رفتم و اشک ریختم. آسمون تپید. رعد و برق زد. تا اون روز از رعد و برق بدم میومد. اما از اون روز به بعد ازش می ترسیدم. یاد روزای بد یاد دعوا وحشت و خیانت می افتادم. خودت که دیدی. شمال نزدیک ویلا چه حالی شدم. اینم هدیه ای بود که آرشام بهم داد. اون روز از آرشام متنفر شدم. از مردا متنفر شدم از عشق از دوست داشتن بدم اومد. اون از بابام قهرمانم اینم از کسی که دم از عشق می زد. هر دوشون یه جور بودن. دیگه نتونستم و نخواستم به کسی اعتماد کنم.نمی گم با پسرا مشکل دارم نه.تا وقتی که فکشون بسته باشه و زر زیادی در مورد عشق و عاشقی نزنن مشکلی باهاشون ندارم. از ازدواجم بدم میاد چون به نظرم اینجا تو ایران ازدواج برای یه دختر مثل اسیری و بردگیه. چیزی جز بدبختی نداره.هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی دوباره این آدم و ببینم. اونم اینجا تو تهران و خونه خانم احتشام. فامیلی آرشام که یادم نبود. اون که اصلا" ایران نبود. من آرشام و فقط تو شهر خودمون دیده بودم حتی فکرشم نمی کردم که تو تهران فامیل داشته باشه. یادمه گفته بود همه فامیلهام آمریکان.یه نفس عمیق کشیدم و به شروین که تا اون لحظه آروم به حرفام گوش می کرد نگاه کردم.من: خوب حالا تو تقریبا" همه رازهای زندگی من و می دونی. هنوزم حاضری بهم کمک کنی تا از شر این آرشام نکبت خلاص شم؟شروین دست به سینه نگام کرد. شروین: من یا کاریو شروع نمیکنم یا اگه شروع کردم تا آخرش ادامه میدم. کمکت می کنم. نگران نباش. با قدر دانی نگاش کردم: خیلی ممنون واقعا" دوست خوبی هستی.شروین یه لبخند نیم بند زد و گفت: آرشام به ژیلا در. شایدم لازم شد تو شر یکی و از سرم کم کنی.با لبخند دستامو بهم کوبیدم وگفتم: ایول من که خوراکم گیسو گیس کشیه. ای نفس کش.... بزنم کیو ناکار کنم؟ بدخواه مدخواه داری بگو بیاد جلو.شروین یه لبخندی زد و در حالی که روشو برمی گردوند تا بره بیرون گفت: دیوونه.یهو برگشت سمتم و با اخم گفت: خوشم نمیاد کسی غیر من اذیتت کنه. فقط من باید حرصت بدم.پسره ی خل. حق انحصاری حرص دادن من و می خواست.برگشت که بره بیرون که صداش کردم.من: آهای شروین....شروین برگشت سمتم.تهدید آمیز انگشت اشاره امو سمتش گرفتم و گفتم: فقط کافیه یک کلمه، فقط یک کلمه از حرفام به گوش کسی برسه اونوقت بهتره بری برا خودت تو بهشت زهرا قبر بخری چون لازمت میشه. با لبخند یه سری تکون داد و رفت بیرون. وای که چقدر سبک شده بودم. درد و دل چه فازی میدادا. این شروینم گوش مفت داره جون میده واسه سنگ صبور بودن.دراز کشیدم وسریع خوابم برد. در کل نوه های خانم احتشام بچه های خوبی بودن. البته به جز آرشام که من چشم نداشتم ببینمش و آتوسا که اون چشم نداشت من و ببینه.همچین نگام می کرد که می ترسیدم. انگار می خواست خفه ام کنه. این نگاهشم وقتایی شدت می گرفت که شروین بر حسب اتفاق میومد نزدیک من یا به خاطر نبود جا میومد و رو صندلی نزدیک من مینشست. این دختره هم یه چیزیش می شدا. حالا شروین یه حرفی زد این چرا جو زده شده بود. ما گفتیم آرشام باور کنه اما انگاری همه باور کرده بودن. برام عجیب بود چون من و شروین شاید به زور دوتا کلمه با هم حرف می زدیم. یه وقتایی هم از دست هم حرص می خوردیم و یا من با چشم براش جفتک می پروندم یا اون با نگاه بهم مشت می زد. حالا خوبه شروین به آتوسا هم محل نمی زاشت دختره همش رو دسته مبل شروین نشسته بود همچین خودش و خم می کرد که بره تو بغلش. جای درسا خالی بود که دوتا راه کار توپ برای مخ زنی به این دختر یاد بده.همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و بچه ها با هم حرف می زدن. یهو مهیار بلند گفت: بابا این چه وضعشه ما اومدیم ایران اما همه اش تو خونه نشستیم. یه بیرونی یه گشتی یه سفری جایی.حالا داشت دروغ می گفتا. تو این چند روزی که من خونه بودم شاید به زور دو شبش تو خونه بند بودن. از سر شب شال و کلاه می کردن می رفتن دوردور تو شهر. منم هر بار به یه بهانه جیم می شدم و میموندم تو خونه. چه معنی داشت. من پرستار طراوت جون بودم پرستار نوه هاش که نبودم.ملیسا: آره به خدا پوسیدیم اینجا. من میگم چه طوره بریم مسافرت. به خدا چند وقت دیگه که برگردیم خونه دلمون واسه این روزایی که بی خودی تو خونه هدر دادیم می سوزه.چقدرم اینا تو خونه بودن که بخوان وقتشون و هدر بدن.ماکان: مسافرت ایده خوبیه من باهاش موافقم. اما کجا بریم؟ملیسا: بریم ایران گردی؟ اصفهان شیراز. یا بریم زیارت مشهد چه طوره؟فرناز: میگم بریم کیش. دوست دارم اونجا رو ببینم.مهیار: وای نه من حوصله گرما و خفگی و ندارم. حوصله درس تاریخ و اینا رو هم ندارم. می خوام برم یه جایی حال کنم . خوب می خواستی حال کنی همون کشوری که بودی میموندی دیگه اینجا اومدی چی کار؟ اینجا ایرانه این مدلی حال می کنن.فرناز اخمی کرد و با غرغر گفت: من دلم می خواست برم گیش، دلم شنا می خواست. دریا می خواست. آتوسا که طبق معمول رو دسته مبل شروین نشسته بود یهو با ذوق دستش و از پشتی مبل برداشت و یه دستی بهم کوبوند. انقدر سریع و هول این کارو کرد که گفتم الان به آرزوش می رسه و میوفته تو بغل شروین. اما انگار قسمت این دختر نیست که بفهمه شروین یه بغل گرمی داره. وای خفه بشی آنید بی تربیت هیز.آتوسا با هیجان گفت: چه طوره بریم شمال. هم دریا داره که فرناز می خواد هم مثل کیش گرم نیست که مهیار غر بزنه هم میشه حال کرد. هم جنگل و کوه و هر چیز سیاحتی که بخواین داره. تازه امامزاده هم داره برای جنبه زیارتیش. حالا یعنی شمال همه اینا رو داره؟ دریا و جنگل و کوهش یه چیزی ولی این چه می دونست شمال تو این تابستون وامونده با اون هوای شرجیش چه پدری از آدم در میاره. با تصور اینکه اینا برن اونجا و از گرما به ... خوردن بیوفتن باعث شد که یه لبخند بیاد گوشه لبم.بچه ها داشتن در مورد پیشنهاد آتوسا بحث می کردن. ظاهرا" همه با شمال موافق بودن.آتوسا یه فکری کرد و سریع گفت: چه طوره بریم ویلای شروین. از چند سال پیش که شنیدم شروین ویلا خریده اونجا، همه اش دلم می خواست برم ببینمش. بعد رو به شروین گفت: شروین بریم ؟؟؟؟ بریم دیگه....انگار فقط موافقت شروین لازم بود تا همین الان اینا راه بیوفتن.آخی ببین چه جوری التماس میکنه شروین ببرتش ویلا این شروینم که مثل یه تیکه سنگ بی حرف نشسته و براش مهم نیست یه ملت منتظر دارن نگاش می کنن.ببین چه آرزو به دل هایی هستن.با تصور اینکه الان تو این جمع تنها کسی که تونسته ویلای شروین و ببینه منم یه ذوقی کردم و تو دلم برای همه شون شکلک در آوردم که دلشون بسوزه من رفتم ویلاش تازه اصراری هم نکردم خودش من و برد. بی خبر...... ولی حسابی حرصم داد..... بی خیال مهم اینه که من رفتم و اینا نرفتن.یهو چشمم به مهام افتاد.... البته به غیر مهام که زودتر از من ویلا رو دیده. ولی خوب اون به حساب نمیاد چون قدیمی شده. خیلی وقت پیش رفت بود.اما چه شمال ندیدن این بچه ها. نمی خوام ..... مگه اونجایی که زندگی میکنین شمال نداره که می خواین برین شمال ما.... چه صاحب شده بودم شمال و .... ارث بابام بود.... همون بابایی که من و به فرزندیشم دیگه قبول نداره.... همون بابایی که یه زمانی به داشتنم افتخار می کرد. با یاد بابام و خونه امون. یهو بغض کردم. یه آه پر حسرت از سر دلتنگی کشیدم. اشکم در نمیومد اما دماغم به فین فین افتاده بود. وای که بمیری آنید که هیچ وقت دستمال همرات نیست. سرمو بلند کردم که ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. که اگه نیست با آستینم جلوی مماخمو بگیرم. تا سرمو بلند کردم چشمم به شروین افتاد که زل زده بود تو چشمام و چشماشو یکم ریز کرده بود. واه چرا همچین نگاه میکنه. انگار دزد گرفته. خوب بابا هنوز که دماغم و با آستینم پاک نکردم که داری بهم چشم غره می ری. بی خیال آب بینیم شدم. فوقش میومد پایین اون موقع یه فکری واسش می کردم. بهتر از این بود که شروین اینجوری نگام کنه.با چشم دنبال دستمال می گشتم که اگه اوضاع ناجور شد شیرجه برم روش که صدای شروین توجهمو جلب کرد.شروین: باشه می ریم به شرطی که همه مون بریم.واه مگه قرار بود دوتاتون جا بمونه؟ خوب همه تون میرین دیگه.آتوسا با عشوه گفت:

معلومه که هممون میریم شروین جون. یه مسافرت دسته جمعی احتشامی. خوبه؟ همه نوه های احتشام میریم. راضی شدی؟شروین سرد نگاش کرد و بی تفاوت گفت: منظورم فقط نوه های احتشام نبود. منظورم همه اینایه که اینجان.یه نگاه به دور و برم کردم. الان منظورش کیه؟ غیره نوه ها خود طراوت جون هست. مهامم که همیشه اینجاست منم هستم. مهری خانم هم هست. دیگه کی میمونه؟آتوسا گیج گفت: یعنی کیا؟؟؟؟؟شروین با انگشت من و مهام و طراوت جون و نشون داد. دهنم باز مونده بود. نگاهم به مهام افتاد اونم بهت زده بود. آخه ماها اصلا" برنامه سفر نداشتیم. اونم من که تازه یه هفته بود از شیراز برگشته بودم. سفر چه وقته بود؟؟ خوب با فک و فامیلات برو بزار ماهام زندگی کنیم. چی کار به کار ماها داری.طراوت جون: منم موافقم خوبه که شما جوونا یه مسافرت برید. شاید اونقدر بهتون خوش گذشت که مجبورتون کرد هر سال بیاید ایران. مهام و آنیدم میان باهاتون. اما من نمی تونم. هم جون تو ماشین نشستن و ندارم هم اینکه اینجا کار دارم.نوه ها ساکت به مادر بزرگه نگاه می کردن. من و مهام هم. مهام: منم مزاحم جمع فامیل نمیشم. برید بهتون خوش بگذره.آتوسا منتظر داشت به من نگاه می کرد تا منم شرمو کم کنم. دختره فیسی تو هم نگام نمی کردی

********************

من: منم نمی تونم بیام من تازه مسافرت بودم و دیگه مرخصی ندارم.شروین بی تفاوت گفت: خوب پس مسافرت کنسله.جیغ همه در اومد.آتوسا با جیغ گفت: وای چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین همون جور سرد و خشک گفت: چون من گفتم این جمع و تو ویلام می خوام. حالا مامان طراوتو میشه درک کرد که واقعا" نمیتونه بیاد اما مهام و آنید چی؟ یه لبخند بدجنس زد و گفت: تا اینا نیان به من خوش نمیگذره.آتوسا رو کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین برگشت با غضب نگاهم کرد که من خودمو تو صندلی فرو کردم از ترسم. جالب اینجا بود که فقط به من نگاه می کرد به مهام کاری نداشت.ای مرگ بگیری پسر الان دختره میاد گیسای منو میکنه کچل میشم کسی من و نمیگیره رو دست ننه جون تو میمونما. ننه بابای خودم که من و نمی خوان.ولوله ای افتاده بود هر کی یه چی میگفت. یکی میگفت: خوب بیاین دیگه. به خاطر ما. یکی میگفت: شروین راست میگه هر چی بیشتر باشیم مزه اش بیشتره. چه پیله ای هستنا من عمرا" با این آتوسا و آرشام بیام جایی. بابا من تازه مسافرت بودم. مسافرت سالی یه بار ، نه؟؟؟؟؟؟؟ دو بار ........ نه هر دوماه درمیون. دیگه زیادیشم لوس میشه.مصمم بودم که بمونم تو خونه ور دل طراوت جون. مهام از بس که اصرار کرده بودن بهش راضی شده بود اما گفته بود چند روز بعد اینها میره تا یه سرو سامونی به کارای شرکتش بده و کارها رو بسپره به یکی. حالا همه منتظر موافقت من بودن. طراوت جون: اگه مشکل آنیده که من میگم میاد.من با دهن باز: طراوت جون میاد چیه. من مگه چقدر وقت تفریح دارم. این ماه که یه هفته اش مسافرت بودم. به شوخی گفتم: نکنه می خواین من و بفرستین اونجا که از حقوقم کم کنید.طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: اگه بری تشویقی هم می گیری. با اینکه با چشمک بود اما خیلی جدی بود. یه آن فکر تشویقی ذوق زده ام کرد. با سوظن به طراوت جون نگاه کردم و گفتم: جدی؟ تشویقی می دین؟سرشو نزدیک من آورد و آروم گفت: ساختن با نوه های من سخت تره تا با من. شروین و که تونستی با یه مسافرت از این رو به اون رو کنی. اگه بتونی براشون خاطره خوب بسازی که بازم تشویق بشن بیان ایران تشویقی که سهله هر چی بخوای بهت میدم.وا به من چه مگه من اینجا کش برگردونم به ایران اینا نخوان دیگه بیان ایران به من و تو کاری ندارن. 1000 تا خاطره خوبم بساز براشون. تازه شروین کجاش بعد سفر از این رو به اون رو شده؟ درسته که یه وقتایی مهربون و آدم میشه اما هنوز همون یخی که بود هست.خلاصه بعد کلی اصرار قبول کردم. بیشتر هم به خاطر اون تشویقی. خوب چی کار کنم تو این اوضاع که دیگه از آقاجون خبری نیست تشویقیه به کارم میاد.ای خدا ........... انگاری این شمال و ویلای شروین تو بخت و اقبال و سرنوشت من قفل شده. هر بار به زور و تهدید و تطمیع و قول و اینا باید برم.شب که داشتم از پله ها بالا می رفتم که برم بخوابم شروین و جلوی در اتاقش دیدم.همش تقصیر این بود با اون پیشنهاد مسخره اش که من الان مجبورم آتوسا و آرشام و تحمل کنم.با حرص بهش چشم غره رفتم. شروین اما آروم دست به سینه ایستاده بود و به در باز اتاقش تکیه داده بود. شروین: برای فردا آماده باش.با حرص گفتم: خوب با فامیلات می رفتی دیگه من و می خوای ببری چی کار؟ پرستار مفت می خوای؟ من که می دونم می خوای من و بیگاری ببری اونجا تا براتون بپز و بشور کنم.شروین یه پوز خندی زد و گفت: دقیقا، می خوام ببرمت تا هنر آشپزیتو نشونشون بدی ببینن دختر ایرانی آشپزیش حرف نداره.با حرص بهش چشم غره رفتم. بی تربیت بی ادب برو خودتو مسخره کن.پوزخندش رفت. در حالی که تکیه اشو از دیوار بر می داشت سرد گفت: گفتم بیای چون احساس کردم دلت برای شمال و .... خانواده ات تنگ شده. بهت زده بهش نگاه کردم. اصلا" فکرشم نمی کردم که متوجه ناراحتی و بغضم شده باشه. پس این همه اصرارش به خاطر خودم بود؟ این توجه کردنشم خرکی بود. حتما" باید انقدر سرد و شل این جمله رو می گفت؟هان چی پس با محبت و عشق بگه بیا بریم شمال عزززززززززززززیزم برات خوبه؟ تو هم یه چیزیت میشه ها. توهم دوست دختری گرفتت.شروین: برو بخواب. سفر برات لازمه.خودش رفت تو اتاقشو در بست.آخی چه پسر خوبی. شروینیییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی................ .......رفتم تو اتاقم و راحت خوابیدم.


اینم اخرین پست امروز!


صبح به زور ساعت 9 بیدار شدم. گفتم زشته دیگه تا لنگ ظهر بخوابم. حالا طراوت جون و شروین می دونن من خوش خوابم دیگه فک و فامیلشون که نباید بفهمن که.بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایین. غیر طراوت جون کس دیگه ای بیدار نشده بود. نشستم صبحانه ام و خوردم. یکم با طراوت جون حرف زدم. بازم سعی کردم راضیش کنم بزاره من بمونم تهران اما کو گوش شنوا.
آخرش که دیدم بی فایده است پا شدم رفتم سراغ گلهام تو باغکه یکم بهشون برسم. اگه قرار بود بریم مسافرت معلوم نیست اینا کی رضایت بدن و برگردن. نگران گلهای خوشگلم بودم. رفتم پیش مش جعفر و کلی سفارش که جون شما و جون این گلهای من مثل چشماتون ازشون مراقبت کنید. همچین التماسش می کردم که اگه یکی می دید فکر می کرد دارم بچه هامو می زارم پیشش برم سفر. تا ظهر خودمو سرگرم گلهام کردم. واسه ناهار اومدن صدام کردن. بعد ناهار این نوه های احتشام هر کدوم یه ور ولو شدن. یه لحظه شک کردم. نکنه سفر کنسل شده و هیچکی به من نگفته. اینایی که من می دیدم هیچ کدوم به قیافه هاشون نمی خورد قصد سفر داشته باشن. تو دلم ذوق زده از اینکه ایول خودشون بی خیال شدن. ساعت 2 با خیال راحت رفتم تو اتاقم دراز کشیدم.آخیش ..... خوب شد وسایلم و جمع نکرده بودم وگرنه الان باید غصه باز کردنشون و می خوردم.خوشحال واسه خودم تو اتاق موندم و یکم اس ام اس بازی کردم با دخترا و یکم با کامپیوتر ور رفتم و یکمم فیلم دیدم. ساعت از 5 گذشته بود که دیدم بیرون سرو صداست.

وا اینجا که تا حالا ساکت بود کی شلوغ شد؟ یعنی مهمون اومده؟کنجکاو در و باز کردم و به بیرون سرک کشیدم. داشتم می مردم از فضولی ولی حس پایین رفتن و نداشتم. یهو در اتاق شروین باز شد و شروین چمدون به دست و آماده و لباس پوشیده اومد بیرون. با دهن باز و متعجب داشتم بهش نگاه می کردم. شروین یه نگاه به من کرد و گفت: چرا هنوز حاضر نشدی؟من: برای چی حاضر شم؟یه اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه قرار نبود بریم شمال؟ من: قرار؟ مگه کنسل نشد؟کلافه دست به سینه ایستاد و زل زد به من.شروین: به خدا تو حیفی اینجا. آخه عقل کل مگه دیوونه ایم دیروز انقدر بحث کنیم به خاطر رفتن و امروز کنسل کنیم؟با گیجی سرمو خاروندم و گفتم: چه می دونم. آخه از صبح هیچ کدوم هیچ حرکتی نکردین منم فکر کردم بیخیال شدین.شروین یه پوفی کرد و گفت:

حالا که فهمیدی بیخیال نشدیم بدو برو حاضر شو.مجبوری برگشتم تو اتاق. ای که چقدرمن از ساک جمع کردن بدم میومد. گیج و هولم بودم که دیگه بدتر. محبت کردم هر چی در دسترسم بود چپوندم تو چمدون. با سرعت نور حاضر شدم و به زور کشون کشون چمدون به دست از اتاق اومدم بیرون. یه نگاه به پله ها کردم و غم باد گرفتم. چه جوری با این چمدون سنگین برم پایین؟یه یا علی گفتم و چمدونم و همچین کشیدم بالا که خودم یه وری کج شدم. یکی یکی از پله ها میومدم پایین.وای که بگم خدا چی کارتون کنه که مسافرت نخواین. اصلا" بخواین به من چه؟ من و چرا وبالتون کردین؟ من نخوام دم شماها باشم کی و باید ببینم؟ وای که چقدر این چمدون سنگینه. من بی جون چه جوری این و تا دم ماشین ببرم آخه؟ وای سنگینه. اما نه انگاری سنگینم نیستا چرا یه دفعه ای انقده سبک شد.

وا چرا مثل بالن چمدونم داره میره بالا؟همه این اتفاقایی که واسه چمدونم می افتاد و حس می کردم، نمی دیدم چون چشمم به پایین پله ها بود و چمدون و پشتم می کشیدم. با تعجب رومو برگردوندم دیدم که شروین پشت سرمه و چمدونم و با یه دست بلند کرده. من: وا تو از کجا پیدات شد؟ آخرین دفعه که دیدمت داشتی می رفتی پایین.شروین: خوب دوباره اومدم بالا باهوش.من: چرا اونوقت؟شروین اون یکی دستشو آورد بالا و گفت: عینکمو جا گذاشته بودم برگشتم برش دارم. حالا می خوای حرکت کنی یا نه؟من: اهان باشه. دستم هنوز به چمدون بود. حرکت کردم که بیام پایین از پله که دیدم چمدونم حرکت نمیکنه.برگشتم ببینم چرا من می رم ولی چمدونم نمیاد که دوباره شروین و دیدم که متعجب نگاهم می کنه.شروین: واقعا" تو یه چیز عجیبی هستی در دنیا. دختر تو که زورت به چمدونت نمی رسه. می ببینیم که من چمدون و بلند کردم خوب دیگه کشیدنت چیه؟ برو ، برو منم چمدونتو میارم.بی تربیت. حالا من عصبی بودم هواسم به این چیزا نبود تو باید انقدر من و ضایع کنی؟ گودزیلا؟یه پشت چشم براش نازک کردم و از پله ها اومدم پایین. طراوت جون و بغل کردم و کلی سفارش که برنامه هاتون و مرتب انجام بدین ومواظب باشید

و از اینا. از کل اهل خونه هم خداحافظی کردم. کلا" خونه طراوت جونو بیشتر از خونه مامانم اینا بهم خوش می گذشت انقده که طراوت جون من و راحت گذاشته بود. خداییش مثل مامانم و مثل مامان بزرگم دوسش داشتم. اونم هوامو حتی از شروین که نوه اش بود بیشتر داشت. می دونم فرستادنم به این سفر برای این بود که دلش نمیومد من تنها بمونم تو خونه. دوست داشت برم بهم خوش بگذره. اما واقعا" بودن با طراوت جونم بهم خوش می گذشت. دوست داشتم که باهاش وقت بگذرونم.مخصوصا" الان که بی خانواده شده بودم. بابام که اون جور مامان بیچاره ام هم به خاطر بابام نمی تونست حتی یه زنگ بزنه بهم. من بابام و خوب می شناختم. مامانمم خوب می شناسم. این همون زنیه که من خودم 1000 بار بهش گفتم زندگی با این بابام و تموم کنه و حداقل به آرامش فکری برسه.

حداقل انقدر همیشه تو استرس و عذاب و هول و ولا زندگی نمیکنه. اما مامانم اوایل به خاطر بچه های کوچیکش بعدم به خاططر من و آنیتا که دختر بودیم و نمی خواست با جدا شدن از بابام زندگی ماها رو خراب کنه. الانم مطمئن بودم دلش خونه اما به خاطر بابا حتی فکر تلفن کردن به منم نمیکنه. یه جورایی بابا حواسش به کل خونه بود و کسی بدون اجازه اش آبم نمی تونست بخوره. البته من یکی از دستش در رفته بودم. بی خیال فکر کردن به چیزایی که نمی تونی تغیرشون بدی چه فایده داره. یه آه کشیدم و دنبال شروین از عمارت اومدم بیرون.قرار بود با دوتا ماشین بریم. راننده هام شروین و آرشام بودن. عمرا" من تو ماشین آرشام می نشستم رفتم کنار ماشین شروین ایستادم. آتوسا بدو بدو خودش و رسوند به ماشین شروین و گفت: من با شروین میام. بیا دختره جول پسر ندیده کنه. اه چرا من انقده از این دختره بدم میومد بی خودی؟ مهیارم اومد و گفت: پس منم با شروین میام که تعداد مساوی تو ماشینا تقسیم بشیم. برا من که مهم نبود کی تو ماشین باشه من از همون اول می خوابیدم.

آتوسا سریع رفت رو صندلی جلو نشست که کسی دیگه ای نتونه بشینه. دختره بی تربیت خوب می زاشتی مهیار جلو بشینه. نمی مردی یه بارم پشت بشینی.بی حرف سوار ماشینا شدیم. وای که چقدر دلم می خواست آتوسا رو بزنم بس که حرف می زد و الکی خودش و هیجانی نشون می داد و تا تقی به توقی می خورد هی دست می زد به بازوی شروین.

با سر و صدا و اداهای این دختر مگه می تونستم بخوابم؟ این جاده ندیده هام هر نیم ساعت یه بار می زدن کنار و یک ساعت می ایستادن. دیگه هلاک بودم. راه 4 ساعته رو داشتیم 8 ساعته می رفتیم و منم گیج خواب بودم اما به خاطر این کلاغ خانم نمی تونستم بخوابم. تا چشم رو هم می زاشتم الکی یه جیغ می کشید که مثلا" با دیدن طببیعت ذوق مرگ شده.

دیگه سر گیجه گرفته بودم از دستش. شروین: آنید حالت خوبه؟با صدای شروین چشمام رفت سمتش. داشت از تو آینه نگاهم می کرد.با اخم به زور گفتم: خوبم.حالمو فهمید. چشمای قیلی ویلی رفته ام داد می زد چه مرگمه. آتوسا دوباره یه جیغ کشید که حسابی عصبیم کرد. می خواستم گیساشو دور دستم بپیچم و پرتش کنم از ماشین بیرون. شروین: آتوسا ساکت یعنی چی که هی جیغ میکشی.آتوسا: آخه خیلی قشنگه اینجا.مهیار: خوب ماها هم داریم این قشنگی و می بینیم پس چرا ما جیغ نمیکشیم؟آتوسا با حرص چرخید سمت مهیار و گفت: بس که بی ذوقید.مهیارم اداشو در آورد: بس که بی ذوقید. نخیر خانم ما لوس نیستیم از این اداها در بیاریم. آی که دلکم می خواست بپرم مهیارو بغل کنم که این جوری حال این آتوسا رو گرفته بود و حرف دل من و زده بود.شروین:

مهیار راست میگه یکم آروم بشین سر جات شاید کسی بخواد استراحت کنه.یهو آتوسا با حرص برگشت و بهم یه چشم غره توپ رفت.وا چرا همچین کرد؟ من بدبخت که لام تا کام حرف نزدم اصلا". به درک دختره خود درگیر.با تشرای شروین و مهیار این سوت هیجان ساکت شد و من بدبخت بعد 3:30 بیداری در جاده تونستم بخوابم. نمی دونم ساعت چند رسیدیم ویلا فقط یادمه با تکونهای کسی یه کوچولو چشمام وباز کردم.مهیار داشت تکونم می داد و می گفت: بیدار شو رسیدیم. چشمام و نصفه نیمه باز کردم. هنوز گیج خواب بودم. نمی خواستم خوابم بپره. به زور خودمو از ماشین پرت کردم پایین و تلو تلو خورون و با چشمای نیمه باز رفتم تو ویلا. از پله ها بالا رفتم. همه جا ساکت و تاریک بود. انگاری همه در حال در آوردن وسایلشون از تو ماشین بودن. اولین دری که جلوم بود و باز کردم و بی حال رفتم تو و خودمو پرت کردم رو تخت. وای که چقدر خوابیدن رو تخت فاز می داد. ولی این مانتوئه اذیتم می کرد. به زور با همون چشمای بسته مانتو و کفشم و در آوردم و دراز کشیدم رو تخت. وای که چقدر خواب خوبه.دیگه چیزی نفهمیدم. انگار بیهوش شدم.

وای چقدر تشنم بود. آب .... الان یه لیوان آب خنک می چسبه. نمی خوام چشمام و باز کنم. خوابم می پره. وای چه خوبه دارم خواب آب خنک می بینم. قربون دستت مامان ثواب کردی این یه لیوان آب خنک و دادی دستم. می دونستم دارم خواب می بینم. اما نمی خواستم چشمم و باز کنم. تو همون حالت خواب آلودی اومدم یه غلتی تو جام بزنم اما هر چی سعی کردم این تنم نچرخید خدایا چرا من اینجوری شدم. چرا نمی تونم تکون بخورم. وای ننه نکنه از این جک و جونورا از این چیزا که میگن میوفته رو آدم بعد تو نمی تونی حتی انگشتت و تکون بدی باشه. اسمش چی بود؟؟؟ آهان یادم اومد بختک. سعی کردم انگشت دستمو تکون بدم اما نمیشد انگشت پام.... اه چرا تکون خورد اما فقط در حد همون انگشت. نه دست نه پا نه کمرم و نمی تونستم تکون بدم. وای خدا نکنه این بختکه خفم کنه بمیرم. من هنوز جونم 1000 تا آرزو دارم. درسته ننه بابام من و نمی خوان اما نزار داغ جوون ببینن. آنید چشمات و باز کن لااقل این بختک و ببینی شاید تونستی یک کاریش بکنی. اما نه می ترسم اگه ترسناک باشه چی؟ حالا تو سعیتو بکن شاید پلکات اصلا" باز نشد. آروم سعی کردم چشمام و باز کنم. بدون هیچ زحمت اضافه ای نیمه باز شدن. آخ جون پس چشمامو می تونم حرکت بدم. آروم آروم چشمام و باز کردم. جلوم دیوار بود. البته دیوار دیوارم که نه رنگش با دیوار فرق داشت. سرمو نمی تونستم به چپ و راست تکون بدم.

انگار یه چیزی دست و پام و سرمو کل هیکلمو قفل کرده باشه.سرمو آروم بالا بردم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییاین چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه من دارم خواب می بینم . ... این اینجا چی کار میکنه؟سرمو که بلند کردم رخ به رخ شروین شدم. چونه اش به فرق سرم می خورد. این چرا تو حلق منه؟ به زور چشمام و چپ کردم تا یه چیز کلی از موقعیتم دستم بیاد.اولین چیزی که دیدم بازوهای عضله ای شروین بود که دور شونه ام پیچیده شده بود. یکم پایین تر با پاش پاهامو تو هم قفل کرده بود جوری که هیچ رقمه نمی تونستم تکون بخورم.اصلا" من کجا بودم؟ چرا شروین این جوری من و گرفته بود؟ یه نگاه چپکی به زور به جایی که بودیم کردم. انگاری تو یه اتاق خواب بودیم. رو یه تخت اما من و شروین دوتایی باهم رو یه تخت چی کار می کردیم؟ من کی اومده بودم اینجا که نفهمیدم.سعی کردم تکون بخورم اما نمی شد هر چی من بیشتر تقلا می کردم حلقه دست و پای شروین دورم محکمتر میشد. دیگه کلافه و خسته شده بودم. عصبی با صدای کمی بلند که تو سکوت اتاق بلندتر به نظر می رسید گفتم: بیدار شو ببینم، خفه ام کردی. نفسم بند اومد. شروین با توام بیدار شو.من این همه جیغ کشیدم آقا تازه پلکشون تکون خورد. خواب آلود یه چشمش و باز کرد و یه خمیازه کشید که من و یاد غرش شیر انداخت به همون اندازه دهنش باز شده بود. با صدای خواب آلود و کشداری گفت: بیدار شدی؟چه ریلکسم بود پسره پروو انگار هر روز تو همین حالت و موقعیت بیدار میشه.من: پاشو ببینم خودتو تکون بده احساس می کنم تو تابوتم که نمی تونم تکون بخورم.شروین جفت چشماش و باز کرد و خیلی خونسرد بازوهاش و شل کرد و پاشم از دور پام جمع کرد و یه غلتی زد و طاق باز خوابید.سریع تو جام نشستم و با دو تا دست بازوهام و ماساژ دادم.

عصبانی برگشتم سمت شروین که با دیدن بالا تنه لختش دهنم باز موند از تعجب. خاک عالم این چرا لخته؟ البته شلوار پاش بودا. اما خوب همون نداشتن بلوز کافی بود تا تو ذهن من لخت به نظر بیاد. اما چه هیکلی چه شکمی. ایوال. به زور جلوی خودمو گرفتم که بهش نگاه نکنم. سریع ملافه رو کشیدم رو تنش و با اخم گفتم: خودتو بپوشون بی ادب. خجالتم خوب چیزیه.با تعجب چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد.شروین: خجالت؟ برای چی؟من: خیلی پرویی چرا لباس تنت نیست؟ پاشو یه چیزی تنت کن.بی خیال روشو برگردوند و ملافه رو پیچید دور خودش و دوباره چشماش و بست و با چشم بسته گفت: ول کن اول صبحی.تازه یاد موقعیتم افتادم . من تو بغل این گودزیلا روی یه تخت توی یه اتاق چی کار می کردم؟ اصلا این اتاقه مال کجاست؟ اتاق من که نیست پس کجاست.با حرص بالشتم و گرفتم و محکم کوبوندم پشتش. انتظار این حرکت و ازم نداشت سریع تو جاش نشست که ملافه از روش افتاد و منم چشم منحرفم رفت سمت سینه های برجسته و عضله ای و پهنش. شروین عصبانی گفت: یعنی چی ؟ چرا می زنی؟برو بابا الان کار دارم دارم هیزی میکنم بزار بعدن جوابتو می دم. شروین بالشت و پرت کرد سمتم و با صدایی که دیگه عصبانی نبود بیشتر توش خنده بود گفت: هویییییی با تواما. چشمام این بالاست.هوییییییی که گفت کار خودش و کرد. اخمام رفت تو هم. البته بیشتر برا این بود که سه ی هیزیمو بگیرم. یه جورایی دست پیش بگیرم پس نیوفتم.من: هوی تو کلاته. بی تربیت. میگم اینجا کجاست؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ برای چی ما رو یه تختیم برای چی منو بغل کرده بودی.شروین: صبر کن یکی یکی. خوبه فهمیدم علاوه بر صفات قشنگ دیگه ات، حافظه اتم ضعیفه. من:

منو مسخره نکن جوابمو بده.شروین آروم تر گفت: ما شمالیم یادت نیست؟ دیشب اومدیم. تو تو راه خوابت برد. به ویلا که رسیدیم اومدی تو ویلا. من مجبور شدم چمدون تو رو هم بیارم بالا. بعد کلی رانندگی اومدم تو اتاقم بگیرم بخوابم که دیدم تو اینجا خوابی.تازه یادم اومد. یادمه اولین دری که دیدم باز کردم و وارد شدم و خودمو انداختم رو تخت.من با اخم: خوب دیدی منم چرا نرفتی بیرون؟شروین یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد و گفت: مثل اینکه اینجا اتاقه منه ها تو اومدی اینجا من برم بیرون؟ بعدشم همه اتاقها پر بودن. وای راست میگه اینجا در کل سه تا اتاق بیشتر نداشت. این همه آدم تو این اتاقا چه جوری جا شدن؟ من: خوب حالا اومدی خوابیدی چرا اون جوری من و بغل کرده بودی؟ چرا لباس تنت نبود؟ چشمم افتاد به لباسهای خودم. یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار جین پام بود. اما چرا مانتو نداشتم؟ شالم کجا بود؟من: مانتوم کو؟ کی درش آورد؟شروین کلافه پوفی کرد و گفت: آنید صدات و بیار پایین الان همه رو بیدار می کنی. خوش خواب خان مانتوتون و خودتون در آوردین چون من که اومدم مانتو تنت نبود. منم با لباس خوابم نمی بره. بعد یهو اخم کرد و بهم نگاه کرد و با حالت تهاجمی گفت: بعدم روت میشه بگی بغلم کردی؟ من داشتم از خودم محافظت می کردم. اگه اونجوری سفت نگرفته بودمت تا حالا خونین و مالین شده بودم.با دهن باز داشتم نگاش می کردم. بمیری آنید که هیچ مدله نرمال نیستی.شروین: تو همیشه این جوری تو خواب مشت و لگد پرت میکنی؟ من بدبخت دیشب دراز کشیدم بخوابم که تا چشمام و بستم یه چیزی محکم خورد به بینیم.

با وحشت چشمام و باز کردم دیدم دست خانمه که کوبیده شده به دماغم. دستت و گذاشتم بغلت دوباره چشمامو بستم. یهو یه کنده افتاد رو شکمم. چشمامو باز کردم دیدم پات و انداختی رو شکمم. نفسم به زور بالا میومد. هر چی هم صدات کردم بیدار نشدی نه که خوابت خیلی سبکه. منم از ترس جونم مجبور شدم اونجوری بپیچم دورت که تا صبح تکون نخوری.خجالت زده سرمو انداختم پایین. واسه همین بود که همیشه تنها می خوابیدم. حتی اون شبی که واسه عروسی مریم دخترا تو اتاق من خوابیدن چندتا بالشت بین من و خودشون گذاشتن که از حملات من در امان باشن. خوب به من چه می خواست اینجا نخوابه. می رفت رو زمین. خیلی پرویی اومدی جاش و گرفتی روتم زیاده.هنوز داشتم واسه ضایع بازی خورم و اخلاقای خوشگلم غصه می خوردم که شروین از جاش بلند شد.من: کجا؟شروین تو جاش ایستاد و گفت: خوابیدن که نزاشتی بخوابم ، خوابم که پرید برم دست و صورتمو بشورم برم یه چیزی واسه صبحانه بگیرم.من: آهان....تا شروین رفت تو دستشویی من سریع دراز شدم رو تخت و ملافه رو تا خرخره کشیدم بالا و چشمام و بستم. شروین هم بعد چند دقیقه اومد بیرون و لباس عوض کرد و رفت بیرون از اتاق. منم تمام مدت چشمام بسته بود. خیالم که راحت شد رفته بیرون ریلکس یه غلتی خوردم . خوب الان که هنوز کسی بیدار نشده شروینم که نیست. بزار بخوابم یه ساعت دیگه که همه بیدار شدن خودمو تو یه اتاقی می چپونم. چشمام و بستم و سه سوت خوابم برد.یه تکونی خوردم و چشمام و باز کردم. آخیش چه خوابی بود..... وایییییییییی مامان ..................تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که رو تخت کنارم نشسته بود و نگام می کرد. یه جوری نگاه می کرد نفهمیدم عصبانیه ناراحته چیه.....اما خوب دیدنش باعث شد سکته رو بزنم. دستم رو قلبم بود. با اخم نگاش کردم و گفتم. من: تو نمی دونی نباید کسی و تو خواب اینجوری نگاه کنی؟هیچی نگفت. چقدر عجیب که شروین حرف نزد. مشکوک نگاش کردم و گفتم: چیه؟ چرا ساکتی؟شروین دست به سینه شد و همون جور که نگاهم می کرد گفت: دارم فکر می کنم تو چه طور تونستی راحت بخوابی؟ یعنی هیچ عذاب وجدانی نداری؟ من و اونجوری از خواب بیدار کردی و بعد خودت گرفتی خوابیدی؟خبیث خندیدم و گفتم: یه اپسیلومم عذاب ندارم.شروین جواب خنده امو با یه لبخند خبیث داد و گفت: خوب شاید بعد از شنیدن حرفم یه چیزی حس کنی.بی خیال گفتم: عمرا" عذاب مذاب تو مرام ما نیست.شروین:

یعنی حتی اگه بگم تو این اتاق موندنی شدی هم چیزیت نمیشه؟من با جیغ: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبخند خبیث شروین عمیق شد و گفت: اگه یکم سحر خیز تر بودی شاید میشد یه کاری کرد. همون جور که از جاش بلند میشد گفت: اولا" که هیچ اتاقی نیست که تو بری توش. دخترا 3 نفره تو اتاقن و پسرا هم که وضعشون بدتره چون قراره مهامم بیاد. دوما" که تو دیر بیدار شدی و همه فهمیدن دیشب تو این اتاق خوابیدی.با دست موهامو کشیدم و گفتم: وای خدا بی آبرو شدم رفت الان چه فکرایی می کنن.چشمم خورد به شروین که با این حرف من به یه نقطه خیره شد و بعد چند ثانیه یه لبخندی زد و گفت: آره چه فکرایی هم می کنن.با حرص بالشت و پرت کردم تو صورتش. بی تربیت داشت تصور می کرد فکراشونو. یعنی خیلی بی تربیت بودن اگه فکر ناجور بکنن.شروین خونسرد گفت: چرا ناراحتی؟ خوب اینا فکر می کنن تو دوست دخترمی پس جای نگرانی نیست.چشمام گرد شده بود. من: یعنی چی جای نگرانی نیست. این که بدتره. چه معنی داره دوست دختر شب تو اتاقه دوست پسرش بخوابه.شروین دوباره به یه نقطه نگاه کرد و دوباره با لبخند گفت: ام.... خیلی معنی داره.با حرص و جیغ گفتم:

شروینننننننننننن.............شروین: جانم..................چشمام از جانمش گشاد شد. بله؟ با من بود جانم؟ معلوم نبود تو خیالش چیا دیده که انقده مهربون شد یه دفعه. جانم !!!!!!متعجب به شروین نگاه می کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه داشتم تمرین می کردم. نمیشه جلوی اینا به دوست دخترم بگم کلفت خوشگله که.............دوباره با جیغ: شروین.......................شروین: خوب بابا انقدر شروین شروین نکن . تازه به نفع خودته اینجا بمونی. هم اینکه اینجا بزرگتر از همه اتاقهاست هم اینکه فقط من و توایم. اتاقای دیکه 3 نفر و 4 نفر توشن. هم اینکه آرشام مطمئن میشه تو با منی و بی خیالت میشه.من: می خوام صد سال سیاه مطمئن نشه. آبروم بره که آرشام مطمئن بشه؟ می خوام چی کار؟ مشکلمم اینه که منو تو تنهاییم تو اتاق.شروین جدی نگام کرد و گفت: در هر حال اتفاقیه که افتاده نمی تونی کاری بکنی. پس انقدر جیغ و داد نکن. پاشو حاضر شو بیا صبحونتو بخور می خوایم بریم بیرون.بعد این حرف از اتاق رفت بیرون و منم مثل این شوهر مرده ها ماتم گرفته پاشدم برم دست ورومو بشورم.البته چندان بدم نبود. شر آرشام به کل کنده میشد. حاضر بودم برای اینکه آرشام و خورد کنم هر کاری بکنم حتی موندن با شروین تو یه اتاق. بدم نیست کی می خواست بره تو اون اتاق با آتوسا... عوق.... حالم بهم خورد.رفتم پایین. مثل دزدا مدام سرک میکشیدم این و رو اون ور هر آن احتمال می دادم یکی مچم و بگیره. راستش زیاد به حرف شروین اعتماد نداشتم. شاید می خواست تلافی بیدار کردنش و سرم در بیاره و با اون حرفاش حرصم بده.تو پله ها که کسی و ندیدم. با نیش باز و خوشحال اومدم پایین. رفتم سمت آشپزخونه که یهو متوقف شدم. از شانس چیزی من همه تو آشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن. چقدرم آروم کار می کردن. حالا اگه من و درسا اینا بودیم تا 4 تا ویلا اون طرف ترم میفهمیدن ماها داریم یه غلطی میکنیم.انقده آروم حرف می زدن که اصلا" نمی شنیدی چی میگن. خواستم تا کسی من و ندیده جیم شم برگردم تو اتاق که ....مهیار: ظهر بخیر خانم خوش خواب. راحت خوابیدی؟؟؟؟؟ اگه خوابت کم بود بهت قرض بدم. انقدر تو ماشین خوابیدی چه طور تونستی تا این ساعت بخوابی؟فرار دیگه دیر شده بود با نیشی که عصبی باز شده بود و سعی می کرد شکل لبخند باشه سرمو بلند کردم. با حرفای مهیار همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن. همه خیلی ریلکس و عادی بودن انگار نه انگار که من دیشب تو اتاق شروین بودم.بابا اینا خارجن این چیزا عادیه مثل من ندید بدید نبودن که. خداییش منم خیلی روشن فکر بودم که صبح جیغ و داد نکردم و نزدم شروین و له کنم. ولی خوب اون بدبختم که کاری نکرد. من رفتم اتاقش و تصاحب کردم. اگرم بغلم کرد برای دفاع از جون خودش بود بیچاره.این وسط فقط آتوسا بود که همچین قرمز شده بود و بد نگاهم می کرد که قلبم داشت وا می ایستاد. داشت رو نونش کره میمالید. همچین چاقو رو دستش گرفته بود و با حرص فشار می داد که یه لحظه حس کردم هر آنه که این چاقو رو مثل این فیلمها که نشونه می گیرن پرت می کنن. از این فیلم ژاپنیای تخیلی که همه رو هوا پرش می کنن. فکر می کردم الانه که اون مدلی چاقو رو پرت کنه طرفم و منم مثل اعلامیه میخ شم به دیوار. از ترس آب دهنم و با صدا و به زور قورت دادم سکته ناقص و کرده بودم. چشمم و ازش گرفتم که بیشتر از این سکته نکنم که بدتر سکته کامل و زدم چشمم قفل شد رو آرشام که یه لیوان آب پرتقال دستش گرفته بود و به کابینت تکیه داده بود. همچین این لیوان بدبخت و فشار می داد که دستش سفید شده بود از زور فشار. اینم من و یاد فیلم هری پاتر می نداخت که عمه پسره اومده بود و سر شام انقدر از بابای هری بد گفته بود که هری هم یه کاری کرده بود که لیوان تو دست عمه بترکه. منم احتمال می دادم این حالت برای آرشامم پیش بیاد. بابا من در عرض این چند ثانیه یه دور سینما رفتم و اومدم. خدایش اخم آرشام خیلی ترسناک بود. تو دلم به خودم دلداری می دادم که گمشه پسره متقلب دختر باز عوضی واسه من اخم میکنه هیچ غلطی نمیتونی بکنی. اصلا" به تو چه ویلای دوست پسرمه عشقم کشید تو اتاق اون بخوابم. شروین: آنید عزیزم بیا بشین جای من صبحونه اتو بخور.جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننن. عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!من از کی عزیز شروین شدم خودم خبر ندارم؟؟؟؟؟ خاک بر سر بی جنبه ات کنن پسر حالا یه شب تو یه اتاق باهات خوابیدم انقده خوش اخلاق شدی. چیش بی جنبه....
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، LOVE8 ، an idiot ، sosun ، بغض ابر ، مسافرتنها ، orkide77 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، S.mhd ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 15-03-2013، 12:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان