امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#17
انگار هیشکی نمیخواد بیاد!DodgyUndecidedSleepy
باشه منم تا ظهر دیگه نمیذارم!DodgySleepy


رسیدیم پیش مهسا. داشت با ستوده حرف می زد. ماها رو که دید تلفنش و قطع کرد.مهسا: چیه چی شده؟ الناز کو؟ درسا چته؟ تو چرا انقده اخمی آنید؟یه اشاره به الناز کردنم و گفتم: الناز داره گره بختش و باز میکنه. درسا هم مرض داره. منم چون بدبختم ناراحتم.درسا به زور جلوی خنده اش و گرفت و برا مهسا تعریف کرد چی شده.خلاصه بعد یک ساعت و کلی عکس گرفتن از سعدیه اومدیم بیرون.
ناگفته نماند که تا آخرین لحظه حضور در سعدیه آیدین همراه الناز راه میومد. ماهام گفتیم پسره زیادی بهش خوش می گذره هی دوربین و دادیم بهش که ازمون هی هی عکسای 4 نفره بگیره. دیگه آخرش یه پا عکاس باشی شده بود. ****

از اونجا رفتیم باغ دلگشا چون نزدیک بود. بیشتر از اینکه باغ و ببینیم داشتیم عکس می گرفتیم. خیلی حال داد کلی ژستای مختلف و مدلای مختلف. بعدشم رفتیم یه جا ناهار خوردیم. البته ناهار که چه عرض کنم ساعت 4 بود دیگه. بعد اونم رفتیم حافظیه و از اونجایی که هیچ کدوم یادمون نبود، یه کتاب حافظ با خودمون نبردیم که یه فال بگیریم. حوض سعدیه که اون جوری حاجت داده بود شاید حافظ دلش می سوخت و یه چیز خوب گیرمن بدبخت میومد. بازم عکس و چشم چرونی. آخه کلی مسافر اومده بود و کلی پسرای خوشتیپ. من و درسا هم مثل هیزا چشم ازشون بر نمی داشتیم. یه چند باریم رفتیم به یکی دوتا از خوباشون گفتیم بیان ازمون عکس بگیرن.

دیگه شب شده بود. رفتیم یه آب میوه ای خوردیم و خاله الناز زنگ زد که فلان فامیلشون دعوتشون کرده شام. یعنی در واقع وقتی فهمیده الناز با دوستاش اومده شیراز زنگ زده ماها رو دعوت کرده خونه اشون. بس که این خاله و فامیلا مهمون نواز بودن ماها شرمنده شدیم. هر چی گفتیم نه زشته ما بیرون غذا می خوریم گوش نکرد و گفت غذا پختن و ناراحت میشن. خلاصه با کلی اصرار ماهام ماشین گرفتیم و رفتیم خونه برادر شوهر خاله الناز. چه فامیل نزدیکی هم بودن. ماهام چقده می شناختیمشون. رفتیم اونجا و پرو پرو سلام و علیک و مثل خانمها نشستیم این بیچاره هام هی ازمون پذیرایی کردن. اولش که وارد شدیم به الناز گفتم: الناز اینا چند تا بچه دارن؟ چند نفری زندگی میکنن؟ چرا انقدر زیادن؟ آخه سه چهار تا خانم و سه چهارتا هم آقای بزرگ همراه دو سه تا دختر جون و سه چهارتا پسر جون و چند تا بچه اونجا بودن.

درسا: اینا همه مال این خونه ان؟الناز آروم: هیس میشنون. نه اینا خودشون غیر ماها مهمون دارن. زشته ترو خدا آبرو ریزی نکنید.انقده که ما دیر اومده بودیم دیگه سر شام رسیده بودیم. ساعت نزدیک 9 شب بود. یکی از دخترا که انگاری برادرزاده شوهر خاله الناز بود اومد به مامانش گفت: مامان شام و بیارم؟مامانش: نه صبر کن یه 10 دقیقه دیگه بچه ها هنوز نرسیدن.ماهام مونده بودیم که مگه غیر ما بچه های دیگه ای هم هستن که بیان؟ ببین اینا دیگه چه بی ادبن که از ماهام دیر تر می خوان بیان.خلاصه یه 7-8 دقیقه بعد زنگ در و زدن و بعد یه دقیقه صدای سلام علیک اومد و ماهام که داشتیم از خودمون پذیرایی می کردیم.

با صدای سلام برای احترام پاشدیم ایستادیم که با این بچه ها یه چاق سلامتی بکنیم.درسا آروم گفت: این بچه ها دو سالشونه؟ چرا از در اومدن تا تو سالن انقده طول میکشه براشون. چرا انقده آروم قدم ور می دارن. نه همون دو سالشونه که قدمهاشون کوچیکه دیگه.

الناز: خوب باید با n نفر سلام علیک کنن خوب. ترو خدا آبرومو نبرید اینجا.چشممون به ورودی سالن بود که این بچه ها یکی یکی وارد شدن. با اومدن سومین نفر ماها دهنامون از تعجب باز موند.آروم دم گوش الناز گفتم: این که آیدینه. اینجا چی کار میکنه؟ الناز بدبخت که از ماهام بیشتر هنگیده بود هیچی نگفت.جالبیش این بود که آیدینم متعجب داشت بهمون نگاه می کرد. اما اون زودتر به خودش اومد و با یه لبخند خوشحال اومد جلو و سلام کرد.آیدین: سلام مشتاق دیدار خوشحالم دوباره می بینمتون.یکی از پسرا با آرنج زد به پهلوی آیدین و گفت: آیدین جان مگه شما خانمها رو دیده بودی قبلا"؟آیدین با لبخند: بله افتخار آشنایی داشتم چه آشنایی شیرینی هم بود.بعد با همون لبخند دستی به سرش کشید.

همون جایی که سکه الناز خورده بود بهش.الناز که لبو شده بود از خجالت.پسر دومیه مشکوک گفت: آیدین قضیه چیه که دختر خاله من این جوری قرمز شده؟آیدین: بی خیال بابا.پیدا بود که نمی خواد چیزی بگه.پسره: خیلی لوسی آیدین. حالا برو کنار بذار جلسه معارفه رسمی بشه. خوب خانمها من پدرامم پسر خاله الناز. این آیدین هم که می شناسیدش پسر عموی منه. این پسر خوب و آرومم که میبینید بردیاست اون یکی پسر عموم. خوب حالا الناز خانم دوستانتون و معرفی نمی کنید؟

الناز: البته. معرفی میکنم. درسا. مهسا و اینم آنید.بردیا یه نگاه یکم طولانی بهم کرد و منم تو دلم براش زبون در آوردم. دیگه دیره آقا باید لب حوض مثل آیدین پیدات میشد اون موقع جو گرفته بودتم الان دیگه جوش رفته. دیگه وبال نمی خوام.خلاصه سفره رو گذاشتن و ماها نشستیم 6 لوپی غذا خوردیم. خدایی خیلی خسته و گرسنه شده بودیم بس که راه رفته بودیم.ساعت نزدیک 12 بود دیگه باید می رفتیم خونه خاله الناز. از اونجایی که ما دخترا با آژانس اومده بودیم الناز از دختر صاحب خونه خواست که براش زنگ بزنه آژانس که تا این و گفت آیدین دختر عموش و صدا کرد و گفت: صبا نمی خواد زنگ بزنی. شبه خوب نیست خانم ها با آژانس برن. من می برمشون.من: ایول غیرت.درسا: نه بابا غیرت چیه می خواد بیشتر با الناز باشه. دیداش و تو مهمونی زد حالا می خواد بره تو عمل.الناز: خفه خیلی بی ادبین.مهسا: هیس داره میاد سمت ما.همه مون ساکت شدیم. آیدین اومد وازمون اجازه خواست که ماها رو برسونه ماهام از خدا خواسته قبول کردیم. با صاحب خونه و مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. تا آیدین در ماشین و با ریموت باز کرد من و مهسا و درسا چپیدیم رو صندلی پشتی و با نیش باز به الناز نگاه کردیم که یعنی حالا برو جلو بشین. النازم یه چشم غره اساسی به ما تابلوها رفت و اومد بره جلو بشینه که آیدین زودتر از اون در ماشیبن و براش باز کرد و الناز با یه شرمی لبخند زد که آیدینم خر کیف شد. خلاصه نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. یه دو دقیقه گذشت ماها دیدیم کسی حرف نمی زنه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و دم گوش مهسا یه چیزی گفت که اونم با سر موافقت کرد. به سه دقیقه نرسید که من و درسا و مهسا سرمون یه وری شد و مثلا" خوابیدیم. من که کارم خواب توی ماشین بود. مهسا هم همچین مظلوم خوابیده بود که کسی شک نمی کرد. درسا هم که آخر فیلم بازی بود. یکم گذشت صدای آیدین و شنیدیم که میگفت: دوستاتون چه زود خوابشون برده. چند لحظه بعد الناز گفت: آنید که عادتشه تا ماشین روشن میشه می خوابه مهسا و درسا هم به خاطر خستگی حتما" خوابشون برده خیلی راه رفتیم امروز.آیدین: اگه شمام خسته اید بخوابید من راه و بلدم.الناز: نه من خوابم نمیبره.آیدین با یه صدای آرومی: منم فکر نکنم امشب خوابم ببره.وای که اینا رمانتیک شدن. لای چشمام و باز کردم زیر زیرکی نگاه کردم. آیدن برگشته بود به الناز نگاه می کرد. النازم بچه باحیا سرشو انداخته بود پایین. آیدین: امروز بهترین روز زندگیم بود. دیدن شما..... من آدم پرویی نیستم اما نمی دونم چه جوریه که کنار شما شجاع می شم و می تونم حرف دلمو بزنم.خوب بزن دیگه چرا لفتش می دی الان میرسیم. مردیم از فضولی.آیدین: راستش من ... من... از همون موقع که سکه شما خورد تو سرم یه حال عجیبی دارم. نمی دونم چم شده.خوب معلومه چته دیگه ضربه مغزی شدی.آیدین: می خوام بگم که ... که من خیلی از شما خوشم اومده... یه جورایی انگاری خیلی وقته میشناسمتون. اینم که یه جورایی باهم فامیلیم عالیه. خیلی دلم می خواد بیشتر باهاتون آشناشم. منتظر به الناز نگاه کرد.ای بمیری که انقده چشم چرونی جلوتو نگاه کن پسر الان ماها رو جوون مرگ می کنی.تو این فکرا بودم که یهو ماشین یه تکونی خورد و ایستاد.ای مرگ بگیری که آخر، سر عشق و عاشقی شما تصادف کردیم. آیدین: نمی خواید چیزی بگید؟ رسیدیم.

معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمتون. خواهش میکنم من و منتظر و چشم به راه نذار. الناز....ای کوفت والناز این جور که تو بدبخت و با ناز صدا کردی منم بودم سریع قبول می کردم تازه اشم می پریدم یه ماچ از لبت می کردم واسه محکم کاری.از گوشه چشم دیدم الناز برگشت و یه لبخند قشگ زد که دل آیدین و برد. آیدینم با ذوق گفت: ممنونم. خیلی ممنونم الناز.چه سریع هم پسر خاله میشه. البته پسر عموی پسر خاله.خلاصه ماهام که دیدیم دیگه قضیه اکی شده کم کم شروع کردیم به تکون خوردن که مثلا" داریم بیدار می شدیم. دیگه ترسیدیم کار به جاهای باریک و صحنه ماچ و بغل بکشه. البته من و درسا پایه بودیم اما خوب این مهسا زیادی خاله خان باجی بود نمی ذاشت ما صحنه های 18+ ببینیم.خلاصه مثلا" از خواب بیدار شدیم و بعد کلی تشکر تندی خودمون و پرت کردیم از ماشین بیرون و زنگ خونه رو زدیم و رفتیم تو حیاط و منتظر که الناز و آیدین درست و حسابی از هم خداحافظی کنن. تا الناز پاشو گذاشت تو خونه ماها پریدیم رو سرش که چی شد و زود بگو و ....النازم با یه لبخند و ذوق گفت: شمارمو گرفت. درسا: ایول این حوض سعدیه چه میکنه.من با حرص. یعنی همه جا پارتی بازی سر حوض سعدیه هم پارتی بازی؟ بعد با حرص پامو کوبیدم و رفتم تو خونه.از فردا دوباره بازدید از مکان های دیدنی شروع شد. رفتیم خونه قوام. دقیقا" اسمش یادم نیست شاید نارنجستان قوام بود. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم دربون اونجا از من بخت برگشته خوشش اومد. حالا یارو جای بابام بودا. وقتی بهش گفتم بیاد ازمون عکس بگیره با ذوق قبول کرد و اومد و تازه کلی تز تو مدلای عکسا داد.انگاری خط چشم و موهای فرم بالاخره یه کاری کرده بود اما چه کاری هرچه بابا و بابا بزرگ بود گیر می داد به من بدبخت.از اونجا رفتیم بازار وکیل و من برای طراوت جون یه انگشتر نقره خوشگل خریدم وبرا شروین یه دونه از این مجسمه های تخت جمشید.اونقدر گرممون شده بود و هلاک بودیم که رفتیم یه جا تو یه آب میوه فروشی نشستیم. اونقدر تشنه امون بود که هر کدوم دو تا آب میوه سفارش دادیم. ساعت 3 رسیدیم خونه و ناهار و استراحت و شبم رفتیم باغ جهان نما و آخر شبم چون دیر شده بود الناز زنگ زد آیدین اومد دنبالمونو ماها رو رسوند خونه و اصرار که اگه بخواین برین بگردین من میام میرسونمتون و اینا. بدبخت گلوش حسابی گیر الناز بود که می خواست از کارو زندگی بیفته ، ماهام که راننده و ماشین مفت گیر آورده بودیم زودی قبول کردیم. دوباره فرداش به صورت فشرده رفتیم باغ ارم که خیلی سبز و قشنگ بود. دلم هوای خونه طراوت جون و کرده بود. دلم براش تنگ شده بود ولی از اونجایی که بهم چند بار تاکید کرده بود که تو این مسافرت ذهنم و آزاد کنم و اصلا به فکر اونا و خونه نباشم ، نمی تونستم زنگ بزنم. دو روز دیگه برمی گشتیم تهران و می دیدمش.تو باغ سه تا پسره دنبالمون راه افتاده بودن و هر جا می رفتیم میومدن دنبالمون. یه وقتایی هم یه تیکه ای می نداختن. برگشتم به درسا گفتم:

ترو خدا می بینی؟ اره و اوره و شمسی کوره افتادن دنبالمون. شانس که نیست. درسا یه نگاهی به پسرا کرد و گفت: اما آنید شمسی کوره خوبه ها.برگشتم دیدیم همچین بدم نیست قد بلند و خوشتیپ بود وقتی هم که حرف می زد با اون لهجه بامزه شیرازی خیلی با حال میشد. اما من لج کرده بودم با سعدی ، چون لب حوض بهم حاجت نداده بود منم دور پسر شیرازیا رو خط کشیده بودم. شبم با آیدین رفتیم دروازه قرآن و سر مزار خواجوی کرمانی. بازم شام بیرون خوردیم و آیدین ماها رو رسوند خونه. رسما" خونه خاله الناز برامون شده بود خوابگاه. شب به شب میومدیم می خوابیدیم و صبح می رفتیم بیرون تا شب.بازم صبح 10 از خونه زدیم بیرون و رفتیم حمام وکیل که موزه هم بود. یه آقایی اونجا بود که ماها رو که دید اومد برامون توضیح داد که اونجا چه خبره و دارن چی کار میکنن آخه داشتن باز سازیش می کردن.ماهام مثل بچه های خوب به حرفای آقا گوش کردیم و تا یکی صداش کرد و رفت ماهام دوربین و در آوردیم و چیک و چیک از خودمون عکس گرفتیم. بعدم که رفتیم ارگ کریم خان و یه دوری هم اونجا زدیم و از اونجایی که فردا می خواستیم برگردیم، بازم دست به دامن آیدین شدیم که اومد و ماها رو برد تخت جمشید و از شانس ماها دو تا تور هم اومده بودن که تو یکیشون یه خانمی توضیح می داد و یکیشون یه آقایی ، که خدایی خیلی بهتر از خانمه توضیح می داد. ماهام رفتیم قاطی توره شدیم و ردیف اول تو دهن آقا لیدره بودیم که تمام حرفا و توضیحات و کامل بشنویم. یارو هم که ماها به نظرش آشنا نبودیم هی به ما نگاه می کرد ماهام به روی خودمون نمیاوردیم. توضیحات که تموم شد و از محوطه اومدیم بیرون. هی بچه ها شیرم کردن که آنید برو ببین این یارو مال کدوم توره که دفعه بعد با اونا بیایم منم که خودمم از کار پسره خوشم اومده بود رفتم جلو و حرفای پسره که با یه مرده تموم شد گفتم: ببخشید ماها مسافریم . توضیحاتتون خیلی جالب بود و ما خیلی استفاده کردیم می خواستم بدونم شما از طرف توری چیزی هستین که اگه ما دفعه دیگه اومدیم بتونیم به طور کامل از اطلاعاتتون استفاده کنیم؟پسره یه نگاهی بهم کرد و گوشه لبشم یکم کج شد و گفت:

من لیدر نیستم من استاد دانشگاهم امروزم به خاطر مراسم اومدم اینجا. در هر حال اینجا تورها و لیدرهای بهتر از منم هستن که می تونید از اطلاعاتشون استفاده کنید.یه ببخشیدی گفت و رفت. منم کش آوردم رسما. ضایع شده بودم بد. دخترا اومدن نزدیکم و تا چشمم به خنده های ریزشون افتاد یه جیغی کشیدم سرشون و رومو برگردوندم و قهر کردم. داشتیم می رفتیم بیرون از محوطه که دیدیم رو یه تابلوی بزرگی حروف میخی نوشتن. ماهام مثل ندید بدیدا با ذوق هر کدوم یکی یه دوربین در آوردیم و شروع کردیم از الفبای میخی عکس گرفتن.کارمون که تموم شد چشمم خورد به بالای تابلو که گفته بود اگه بروشور خط میخی می خواید دو متر جلوتر رایگان می دن. ماهام دماغ سوخته و ضایع رامون و کشیدیم و رفتیم سوار ماشین آیدین شدیم و رفتیم خونه.صبح آخرین روزم سریع بیدار شدیم و وسایلمون و جمع کردیم و با همه خداحافظی کردیم و با آیدین رفتیم شاه چراغ. قد یه ساعت نماز و دعا و رازو نیاز و التماس دعا از شاه چراغ کردیم و بعد عکس گرفتن اومدیم بیرون.تو این چند روزه 500-600 تا عکس گرفته بودیم. خودشیفتگی تا چه حد آخه.آیدین ماهارو رسوند ترمینال و ماهام الناز و آیدین و تنها گذاشتیم که حرف بزنن و خداحافظی کنن. خداییش آیدین پسر خوبی بود و به الناز میومد.بالاخره مسافرت چند روزه ما تموم شد و با کلی انرژی و خاطره خوب و عکس فراون برگشتیم تهران. منم که خوب کل مسیر خواب بودم و به کتکای درسا که سعی می کرد بیدار نگهم داره توجه نکردم. **** به ترمینال تهران که رسیدیم همه از هم خداحافظی کردیم و مهسا با ستوده که اومده بود دنبالش رفت آخه قرار بود چند روز خونه اونا بمونه الناز و درسا هم اتوبوس گرفتن رفتن خونه هاشون. منم یه آژانس گرفتم و رفتم خونه خانم احتشام. وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای طراوت جون با اون مهربونی هاش. برای شروین هم ایضا" واسه کل کل و حرص دادن و حرص خوردن و مهربونی های گاه و بیگاهش که آدم و شکه می کرد. اونقدر به همه چی فکر کردم که رسیدم دم خونه. با ذوق پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و زنگ زدم. وای که چقدر چیز داشتم واسه خانم تعریف کنم. چقدر عکس گرفته بودیم یه روز طول میکشه همه رو ببینه. لبخند به لب ایستادم جلوی در که در با صدای تقی باز شد. دوییدم تو خونه و واسه عمو جواد یه دستی تکون دادم و یه سلام عجله ای گفتم و چمدون به دست تا جایی که چرخای چمدون اجازه می داد لخ لخ کنان و با سرعت رفتم سمت عمارت. وای که چقدر دلم واسه این باغ تنگ شده بود. زوم عمارت و مسافتی که مونده بود به عمارت شده بودم و به هیچی توجه نداشتم. رسیدم پای پله ها و به زور چمدون سنگینم و کشوندم بالا و با ذوق از در عمارت وارد شدم. همون جور که با چمدون ور می رفتم که از در ردش کنم. با صدای بلند داد زدم: طراوت جون، طراوت جون کجایی من برگشتم.

از هیجان و دلتنگی نیشم تا جای ممکن باز بود. با کلی زحمت چمدونم و از در رد کردم و سرمو بلند کردم تا ببینم کسی برای استقبال از آنید خانم گل گلاب اومده یا نه. که یهو با دیدن پسر جوونی که همون لحظه از پله ها اومده بود پایین و باهام چشم تو چشم شد خشک شدم. نمی دونم قلبم ایستاد یا از تو حلقم زد بیرون چون دیگه حس نمی کردم قلبی دارم.خدایا این اینجا چی کار می کرد؟ اگه یک آدم بود که تو کل زندگیم دلم نمی خواست هیچ وقت دوباره ببینمش این آدمه و حالا، دقیقا" جلوی من ایستاده بود و اونم با همون تعجب بهم نگاه می کرد. پسر با بهت و ناباوری: آناهید ...........

چشمم به پسر بود و هنوز تو شوک بودم. تنها کسی که اسم کاملم و صدا می کرد الان اینجا بود درست رو به روم. حال بدی داشتم دلم می خواست فرار کنم. هر جا باشم غیر از اینجا، تنها با این آدم. یهو فرشته نجاتم و دیدم. وای شروین چقدر ماهی همیشه به موقع می رسی. شروین از تو سالن بیرون اومد و چشمش که به من رسید یه لبخند کج زد و گفت: آنید کی برگشتی؟با همون لبخند یه وری جلو اومد و دستش و دراز کرد سمتم. به زور دستمو تو دستش گذاشتم. کار شروینم برام عجیب بود. هیچ وقت بهم دست نمی داد اما حالا......عجیب تر اینکه بعد دست دادن یه دستش و پشت کمرم گذاشت و منو به سمت جلو هل داد و گفت: حالا چرا اینجا ایستادی. بیا برو وسایلتو بذار تو اتاقت بیا که باید به چند نفر معرفیت کنم. با تعجب به شروین نگاه کردم. اینجا چه خبر بود. به کی می خواست معرفیم کنه؟شروین به پسر نگاه کرد و گفت: اِه تو اینجایی برو تو سالن مامان طراوت منتظرته. بچه هام اونجان.شروین من و سمت پله ها هل داد و خودش دست پسر و گرفت و کشوند تو سالن. گیج و منگ از پله ها بالا رفتم. ذهنم خالی بود. نمی تونستم بفهمم اینجا چه خبره. این پسره اینجا چی کار می کنه. شروین این و از کجا میشناسه؟نه حتما" دارم خواب می بینم اون نمی تونه اینجا باشه اون که اصلا" ایران نبود.رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم و سرمو تو دستام گرفتم. خدایا اینجا چه خبره؟ چرا همه اتفاقای بد با هم برای من می افته تا میام یکم آروم بشم یه اتفاق تازه میوفته. اه گند بزنه به این زندگی.با صدای در اتاق به خودم اومدم.من: بیا تو در بازه. در باز شد و مهری خانم اومد تو اتاق. به احترامش بلند شدم. اومد جلو بغلم کرد. مهری: خانم آنید شما برگشتین؟ دلمون تنگ شده بود. جاتون خیلی خالی بود. من: مرسی مهری خانم منم دلم برای همه تون تنگ شده بود.مهری: راستی خانم احتشام گفتن صداتون کنم بیاین پایین تو سالن هستن.یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم: باشه الان میام.مهری سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون. باید می رفتم پایین. هر چه زودتر باید می فهمیدم اینجا چه خبره. مانتوم و شالمو در آوردم و تاپمو با یه بلوز مشکی عوض کردم. شلوار لی تیره امم پام بود. یه نگاه به خودم تو آینه کردم. وای قیافه ام داغون بود. نمی خواستم این جوری برم پایین. سریع رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم و اومدم در عرض 5 دقیقه یه آرایش درست و حسابی کردم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و موهامم که صاف کرده بودم با گیره جمع کردم پشت سرم ، جلوی موهامم کج ریختم تو صورتم. حالا قیافه ام خیلی بهتر شده بود. اعتماد به نفسم برگشته بود. نباید جلوی اون پسر کم بیارم. دو تا نفس عمیق کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. از پله سرازیر شدم و رفتم تو سالن. چشمام از تعجب گرد شده بود. اینهمه آدم از کجا اومده بودن؟

غیر شروین و خانم احتشام و اون پسر. دو تا پسر دیگه و سه تا دختر هم تو سالن بودن. همه شون تو رنج سنی بیست تا سی بودن. شروین اولین نفری بود که منو دید. نگاهش رو من زوم شد. شاید براش عجیب بود که تو خونه آرایش کردم و انقدر به خودم رسیدم. بیشترین آرایشم تو خونه یه رژ بود. پسر هم چشم ازم بر نمی داشت. من اما نگاهم به طراوت جون بود. سعی کردم یه لبخند بزنم. تقریبا" به جمعشون رسیده بودم دیگه همه متوجه من شده بودن. با یه لبخند سلام کردم. خانم احتشام تا صدای من و شنید با لبخند بلند شد و برگشت طرفم و دستش و باز کرد که بغلم کنه.احتشام: سلام عزیزم بالاخره اومدی؟ دلمون تنگ شد. انگار خیلی بهت خوش گذشته بود که ماها رو فراموش کردی.منم لبخندم عمیق تر شد و با ذوق رفتم جلو و رفتم تو بغلش و در حالی که دو سه تا ماچ آبدار از گونه اش می گرفتم گفتم: طراوت جون..... خودتون گفتین برم زنگم نزنم حتی تهدید کردین که اگه زنگ بزنم جوابمو نمی دین. طراوت جون یه قهقهه خوشحال زد و گفت: شوخی کردم دختر. انگار شیراز بهت ساخته.با لبخند گفتم: آره خیلی.صدای یه پسر از پشتم اومد.- مامان طراوت این خانم کی هستن که تونستن این جوری شما رو سر حال بیارن.من که با صدای پسر برگشتم ببینم کیه چشمم به یه پسر جون تقریبا" 25-26 ساله افتاد تیپش که خیلی خوب بود موهاشم یه ور ریخته بود تو صورتش. بلوز مردونه و یه شلوار لی پوشیده بود و قیافه کلیش خوب بود. چهار شونه و قد بلند البته کوتاه تر از شروین بود.دست طراوت جون هنوز دور شونه ام بود. با یه حرکت یکم من و به خودش فشار داد و با لبخند گفت: این و میگی؟ این دختر زلزله است. سر و صدای این خونه است.با بهت برگشتم سمت طراوت جون. دهن همه یه متر باز مونده بود و فقط شروین یه پوزخند کج رو لبش بود.

آروم گفتم: طراوت جون الان جلو مهموناتون باید از من تعریف کنید نه اینکه ماهیت واقعیمو لو بدین.طراوت جون دوباره یه قهقه زد و گفت: این دختر بهار زندگیه منه. مثل دختر خودمه پس خوب باهاش رفتار کنید چون برای من به اندازه شما عزیزه. اگه بفهمم اذیتش کردین تنبیه میشین. این حرف یادتون باشه. اگه فکر می کنید بلف می زنم از شروین بپرسید.همه با تعجب برگشتن به شروین نگاه کردن که اونم بی خیال نشست رو مبلش و گفت: اگه می خواین دربونی، شوفری، محافظی، حمالی چیزی بشید آنید و اذیت کنید.این بار همه با دهن باز به من نگاه کردن. یه پشت چشم برا شروین نازک کردم که یهو یادم اومد همه دارن نگام میکنن. سریع بی هوا یه ببخشید گفتم و سرمو انداختم پایین.پسر: حالا این خانم مهم کی هستن مامان؟اِه چرا همه به طراوت جون میگن مامان؟طراوت: این خانم پرستار هستن. آنید عزیز من که خیلی هم دوسش دارم. بعد رو به من گفت: این کور و کچلارو هم که می بینید نوه های من هستن.صدای اعتراض همه بلند شد. دختر: مامان حالا ماها شدیم کور و کچل؟ از پرستارتون انقدر تعریف می کنید اونوقت از ماها...احتشام: خوب اول که بدیهای آنید و گفتم. بعدشم شماها چند ساله نیومدین ایران الانم اگه شروین نبود نمیومدین. فکر نکنید پیر شدم هیچی حالیم نیست.شروین یه پوزخندی حواله دختره کرد.طراوت جون: خوب بذار ببینم آهان بچه ها رو معرفی نکردم. به ترتیب این پسر بلبل زبون ( اشاره به همون پسر25-26 ساله) مهیاره پسر پسر کوچیکم مهرداد ،25 سالشه مهندس عمرانه و تو شرکت باباش کار میکنه. این دخترم که همش غر میزنه ( اشاره به دختر معترض کرد که یه دختر 23-24 ساله بود که موهاش فندقی بود و یه صورت بانمک داشت و با یه لبخند دوستانه بهم نگاه می کرد ) ملیساست دختر دختر بزرگم ماهرخ 23 سالشه و مدیریت می خونه. اشاره کرد به یه دختر دیگه که آروم نشسته بود و بهم نگاه می کرد همچین نشسته بود که فکر کردم داره سر کلاس به درس معلم گوش میده.احتشام: این دخترم که میبینی کوچیکترین نوه امه 21 سالشه اسمش فرنازه دختر دختر کوچیکم مهتاب. الان داره حقوق می خونه.اینم از دختر پسر دومیم میلاد که 24 سالشه و اسمش آتوساست. مدیریت بازرگانی خونده و تو کارخونه باباش کار میکنه.یه نگاه به قیافه آتوسا کردم. قیافه خودش بد نبود ولی کلی آرایش کرده بود و موهای بلوندش و باز ریخته بود دورش. از همون اول که وارد شده بودم با یه نگاه سرد و تحقیر آمیز بهم نگاه می کرد. دختره نچسب اجنبی. تو دلم براش شکلک در آوردم و به پسری که طراوت جون معرفی میکرد نگاه کردم. یه پسر25 ساله خوب با پوستی روشن و موهای مشکی با چشم و ابروی قهوه ای تیره آخی چه بامزه بود قیافه این پسره. قیافه اش خیلی ایرونی بود.طراوت: اینم پسر پسر سومیم مهران که وکیله و اسمشم ماکانِ. بعد اشاره کرد به اون پسر. این یکی رو خوب می شناختم. البته تا حدودی.طراوت جون: و آخرین نوام البته تو معرفی چون همسن شروینه و دومین نوه بزرگمه. معماری خونده و یه شرکت بزرگ مهندسی داره پسر پسر بزرگم و برادر آتوساست و 29 سالشه و اسمشم آرشامِ. آرشام... آرشام.... خوبه. لااقل اسمش و راست گفته بود. چشمامون توهم قفل شده بود. اون با صورت ناباور و یه لبخند مشتاق نگاهم می کرد و من، همه نفرتی که تو وجودم ازش داشتم و تو صورتم و نگاهم جمع کردم و بهش چشم دوختم. بعد از یک دقیقه کشمکش چشمی ، نگاهم و ازش جدا کردم و اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به شروین صورتش یه جوری بود یه جور خاص نگاهم می کرد انگار قیافه اش شبیه علامت سوال بود. یه لحظه یادم اومد که اونم پسر عموی آرشامِ از اونم بدم اومد.

یه چشم غره رفتم بهش و رومو برگردوندم.معارفه تموم شده بود و همه نشسته بودیم همه با هم حرف می زدن من اما تو فکر بودم. ظاهرا" همه این نوه ها به بهانه مادر بزرگشون اومده بودن ایران اما این جور که پیدا بود بیشتر به خاطر شروین اومده بودن. انگاری یه روز بعد مسافرت من سر زده میان و همه رو غافلگیر می کنن. خانم هم که مدتها بود نوه هاش و ندیده بود کلی خوشحال میشه و از اونجایی که من حق تماس با خونه رو نداشتم بی خبر از همه جا اومدم خونه و اولین چیزی که باهاش رو به رو شدم صورت نفرت انگیز آرشام بوده.تا بعد از خوردن ناهار مجبور بودم تو اون جمع بمونم اما بعدش با یه عذرخواهی اجازه گرفتم که برم تو اتاقم. خانم هم با لبخند بهم اجازه داد چون از راه رسیده بودم و خسته بودم. سریع از جام بلند شدم و از سالن اومدم بیرون. پامو رو پله ها گذاشتم که صدای آرشام و از پشت سرم شنیدم.آرشام: آناهید.... آناهید صبر کن کارت دارم.وقتی اون صدام می کرد از اسمم متنفر می شدم. بی توجه به صدا کردناش تند تر از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم. سریع در اتاق و بستم و خودمو پرت کردم رو تختم. صدای پاشو پشت در اتاقم می شنیدم. یه صدای آروم شنیدم که گفت: پس کجا رفت؟ خوب بود که نمی دونست اتاق من کجاست. چشمام و بستم و سعی کردم ذهنم و خالی کنم. نمی دونم کی خوابم برد. **** صدای در از خواب بیدارم کرد. مهری خانم بود واسه شام بیدارم کرده بود. دست و صورتمو شستم و یه دستی به سرو صورتم کشیدم و رفتم پایین همه تو سالن بودن. یه سلام کردم و رفتم کنار طراوت جون نشستم. حضور بین این آدما برام سخت بود. دوست داشتم تو اتاقم می موندم. طراوت جون در باره مسافرتم پرسید و من براش گفتم. از اول شروع کردم به تعریف کردن. با آب و تاب آروم برای طراوت جون حرف می زدم با چشمم هم هوای همه رو تو سالن داشتم.آرشام به شومینه خاموش تکیه داده بود و یه لیوان شربت تو دستش بود که چند دقیقه قبل مهری خانم آورده بود و تعارف کرده بود. آرشام اونجا ایساده بود و به من و طراوت جون نگاه می کرد. دلم می خواست چشماش و در بیارم چه خوشحالم نگاه می کنه. بی توجه بهش مشغول حرف زدن بودم. آتوسا هم رو دسته صندلی شروین نشسته بود و باهاش حرف می زد. یه جورایی همه حرکاتش نمایشی و برای جلب توجه بود مثلا" یه دفعه با صدای بلند قهقهه می زد. دست تو موهاش می کرد و الکی می فرستادشون عقب. بی خودی به دست و بازوی شروین می زد و کم کم سعی می کرد بره تو بغل شروین بشینه.

پیدا بود بد تو کف شروین مونده. اما شروین همون قیافه سرد و قطبیش و داشت و به حرفایی که باعث قهقهه آتوسا می شد پوزخند می زد. یعنی پسر انقده بی احساس؟؟؟؟ چه می دونم والله شاید دختره زیادی خوش خنده است.اون 4 نفر دیگه هم دور هم جمع بودن و حرف می زدن.داشتم برای طراوت جون از سعدیه و حوض آرزو می گفتم. طراوت جونم با یه لبخند متمرکز شده بود رو حرفای من. وقتی به اونجاش رسیدم که سکه الناز خورد تو سر آیدین یه دفعه طراوت جون منفجر شد و با صدای بلند شروع کرد به خنده جوری که همه ترسیدن و ساکت شدن و با تعجب به مادربزرگشون نگاه کردن. حتی مهیار رو صندلیش نیم خیز شد تا اگه مادربزرگشون نیاز به تنفس مصنویی چیزی داره بهش بده آخه از خنده به نفس نفس افتاده بود.تنها کسی که خونسرد نگاه می کرد بهمون شروین بود اونم به خاطر این بود که به کارای ما عادت داشت.آرشام: مامان طراوت حالتون خوبه؟ چی شد آخه یهو ؟منتظر به من نگاه کرد منم دور از چشم بقیه یه چشم غره بهش رفتم و رومو برگردوندم دیدم شروین داره نگام میکنه. اِه این دید؟ اشکال نداره شروین خودیه. ولی نکنه بعدن بیاد حالمو بگیره که به پسر عموش چشم غره رفتم. نه بابا فضول نیست که بخواد تو کار بقیه دخالت کنه.طراوت جون یکم آروم تر شده بود که مهری خانم اومد و واسه شام صدامون کرد.شام و خوردیم و بعدش این بچه ها رفتن دوباره همون جای قبلی نشستن منم برای فرار از اون جمع رفتم سمت آشپزخونه که مثلا" به کارها یه سرو سامونی بدم ببینم همه چی مرتبه یا نه. از آشپزخونه اومدم بیرون. نرسیده به ورودی سالن بودم که دیدم آرشام اومد بیرون. خواستم راهمو کج کنم برم یه جا خودمو قایم کنم که دیگه دیر شده بود و آرشام دیده بودتم. صدام کرد.آرشام: آناهید... آناهید وایسا کارت دارم... کجا داری میری؟؟؟؟بازم محلش ندادم رومو برگردوندم که برم تو آشپزخونه که یهو بازومو از پشت کشید و نگهم داشت. برگشتم و عصبانی با اخم یه نگاه به دستش که بازومو نگه داشته بود کردم و یه نگاهم به صورتش.من: دستتو بکش کنار.آرشام: کارت دارم چرا از دستم فرار می کنی؟با اخم، خیلی جدی گفتم: آقای احتشام لطف کنید دستتون و بردارید.آرشام اول متعجب بعدم با یه لبخند گفت: آناهید!!!! تو چته؟ منم آرشام.... آقای احتشام یعنی چی؟من: ببینید شما الان اینجا مهمونید منم برای مادر بزرگتون کار می کنم اما دلیل نمیشه که شما هر کاری می خواید بکنید منم آروم بمونم. یا دستتون و می کشید یا خودم می ندازمش؟ کدوم؟؟؟؟جدی و مبارزه طلبانه بهش نگاه کردم اونم با بهت به چشمام نگاه می کرد.- اینجا چه خبره؟من و آرشام تو یه لحظه برگشتیم سمت صدا و شروین و تو ورودی سالن دیدیم با اخم و تعجب داشت نگاهمون می کرد. خوب بدبخت حق داشت تعجب کنه فاصله من و آرشام خیلی کم بود و بازوی منم که تو دست آرشام ، مشکوک بود خوب.اما من خوشحال از حضور شروین با یه حرکت بازومو از تو دست آرشام کشیدم بیرون و بدون حرف رفتم سمت سالن. به هیچ کدومشونم نگاه نکردم. چند دقیقه بعد من، آرشام و شروینم اومدن و بدون حرف نشستن سر جاهاشون. منم سریع از خانم اجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم.دیگه دلم نمی خواست تو اون جمع باشم. **** دو روزی از برگشتم می گذشت. تمام سعیمو کرده بودم که بیشتر تو اتاقم باشم و اگه مجبور شدم برم پایین تو جمع ، از کنار خانم احتشام تکون نخورم که نکنه باز آرشام الاغ تنها گیرم بیاره. نمی خواستم باهاش حرف بزنم حتی نمی خواستم ببینمش.تو اتاقم نشسته بودم که مهری خانم صدام کرد که برم پایین توی باغ.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ali MuSiC ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، aida 2 ، بغض ابر ، orkide77 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، اکسوال ، Doory ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 15-03-2013، 9:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان