بخونید اگه خوب بود بگید بازم بذارم!
اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند . همه به آرزوهایشان رسیده
بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو
خوشبخت کنه . این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام همدیگه صدا می زدن . حاال
هم وقتش بود که به آرزوی چندین سالشون جامه عمل بپوشونن . بدون اینکه یه سر به دل جمشید و مهشید بزنن ،
ببینن توی دل این جوونا چه خبره . ای دل غافل ! توی دل جمشید ، مهر مریم دختر حاج حسین ، معمار معروف
محله جا خوش کرده بود و عاشق و معشوق همدیگر بودن و قلب شون به خاطر همدیگر می تپید و قلب مهشید و
علی پسر حاج کاظم ، تاجر بازاری معروف هم ، با هم پیوند خورده بود .
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به
هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته
بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ،
آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حاال بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید
از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 11 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه
مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو
راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده
و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 42 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت
بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حاال دیگه دست از سر
جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی
کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی
پرسید :
دکتر بگین چه بالیی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعال یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا
خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید
، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از
جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد
بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .
خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می
گن ...
توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخالف همیشه برق اتاق مریم
روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش
در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد .
جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ،
جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه
جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت
شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بود خواستگاری مریم و هر بار بهش
گفته بود باید با پدر و مادرت بیایی ، اونوقت مریم را بهت میدم ! رفت به طرفش . جمشید بدون این که روی
رفتارش کنترلی داشته باشه ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی محکم زد توی گوش حاج حسین . با گالویز شدن جواد
و کتک کاری ، همسایه ها ریختن بیرون . بعد از کلی دعوا و خبردار شدن پاسگاه ، حاج حسین و جواد و جمشید رو
با دست و صورتهای خونی و لباسهای پاره بدن پاسگاه . با خانواده جمشید هم تماس گرفته شد . حاج حسین شکایت
کرده بود و خواستار بازداشت شدن جمشید شده بود .
پدر و مادر جمشید اومدن و توسط پاسگاه از قضیه مطلع شدن . آقای حسابی رفت پیش حاج حسین و داستان عاشق
شدن جمشید رو براش تعریف کرد و گفت :
حاال ازت میخوام بزرگی کنی و شکایتت رو پس بگیری .
حاج حسین تو رودربایستی گیر کرد و گفت :
باشه پس می گیریم ولی به شرط اینکه ...
جواد پرید توی حرفای پدرش و گفت :
نخیر ، من رضایت بده نیستم ، اون پسره دیوونه میخواد قاطی خونواده ما بشه ، اصال راه نداره ...
که با اشاره پدرش ساکت شد . حاج حسین ادامه داد :
به این شرط که دیگه حرفی از مسئله خواستگاری از مریم به میون نیاد . چون که مریم دیگه نامزد کرده ...
شکایت پس گرفته شد و مامور جمشید رو از بازداشتگاه بیرون آورد . آقای حسابی اونو برد پیش حاج حسین که از
حاجی معذرت خواهی کنه . جمشید گفت : من از حاجی معذرت خواهی می کنم . ولی همین جا ، مریم رو ازش
خواستگاری می کنم ! کاری رو که پدر شما ، چند ساله با وجود التماسهای من برام انجام ندادین و ...
و خم شد دست حاجی رو ببوسه ، اما جواد دستای حاجی رو پس کشید و گفت :
مریم ، نومزد داره و چند روز دیگه عروسیشه ...
جمشید با دو زانو افتاد روی زمین وبا صدای بلند گریه کرد و ناله کنان به حاجی التماس می کرد و گفت :
حاجی ، مگه نگفتی با بزرگترت ؟ اینم پدر و مادرم ، دیگه چی می خوای ؟ حاال ازت میخوام پدری کنی و حرفم رو
قبول کنی . من نمیدونم اون پسر کیه ، ولی مریم تو ، یادگار حاج خانوم تو ، که می دونم خیلی دوستش داشتی ، با
من خوشبخت می شه . من بعد از خدا ، مریم رو ، با تمام وجود دوست دارم . اگر مریم رو به من ندی ، من می میرم !
خودتون که می بینین با خبر نامزدیش اینجوری شدم ، اگه عروسی کنه به اون خدایی که رفتی زیارتش کردی ، می
میرم ، دق می کنم ...
با ناله های جمشید و خواهش های اون ، همه اونایی که اونجا بودن و پدر و مادر جمشید هم به گریه افتادن به غیر از
جواد .
دل حاجی هم نرم شده بود و گفت : حاال بلند شو برو خونه . فردا ...
که جواد دوباره پرید وسط حرفش و گفت :
حاجی غیرتت کجا رفته مرد ؟ مریم شوهر داره . خیلی هم دوستش داره ! می خوای بدیش به این مجنون بی صفت
که نصف شب میاد دم در خونت و آبروتو ...
حاج حسین صورتش سرخ شده بود . جواد راست میگفت . جمشید آبروی اونو با داد وبیدادش ، توی محله برده بود
، مخصوصا با اون سیلی . رو به جواد کرد و گفت : تو خفه شو !
رضایت خواستین ، دادم ! حاال پسرتون رو بردارین ببرین خونه و اگه بازم خواست از این دیوونه بازی ها در بیاره
زنجیرش کنید ! ...
آقای حسابی که بدجوری به دک و پزش برخورده بود ، ولی رضایت دادن حاجی و آزاد شدن جمشید بیشتر براش
اهمیت داشت ، واسه همین هم هیچی نگفت . ولی جمشید دوباره صدای گریه اش رو بلند کرد و گفت :
حاجی ، تو رو به مکه ای که زیارتش کردی منو رد نکن ! باشه ، هرچی بگین حقمه ، دیوونه ، روانی ، مجنون ، ولی تو
رو به اون خدایی که می پرستی ، مریم رو بده به من . برو ازش بپرس ، به خدا اون فقط منو دوست داره ... حاجی ...
حاجی رفت توی فکر : پس دلیل مریم برای رد کردن خواستگارای این چند ساله ، جمشید بوده ، اما چرا هیچی نمی
گفت ، اون عزیز دردونش بود . مریم نجابت داشت و چیزی نمی گفت و دلیلش ترک نکردن من بود . ترک نکردن
، خونه ای که همه جاش بوی مامانش رو می داد .وقتی هم ، اونروز به خواستگارش خواب مثبت دادم ، فقط یه کم
گریه کرد . این چند روزه هم که همش توی اتاق بود .من چرا نفهمیدم ؟! ولی حاال من قول دادم . اگه حاجی بزنه
زیر حرف و قولش ، خبرش تا کجاها که نمی ره . آره حرف مرد یکی ... نه من مریم رو به این دیوونه نمیدم ! هرچی
باشه نامزد مریم ...
وقتی به خودش اومد دید جمشید روی زمین افتاده و هنوز پاهاش رو گرفته و قسمش میده . ولی غرور و غیرتش
نشکست و گفت :
من فقط رضایت دادم ولی دختر بهت نمی دم ! مریم خودش بهم گفت که نامزدش رو دوست داره ...
باور نمی کنم ! تو دروغ می گی ! مریم بخاطر من چند ساله که عروسی نکرده . تو دروغ میگی . همتون دروغ می گید
...
جواد دوباره یقه جمشید رو چسبید . ولی حاجی کشیدش کنار و گفت :
بیا بریم ... گفتم که حرف مرد یکی ...
حاجی ، مگه دین و ایمون نداری ؟ مرمی ، منو دوست داره ، چرا دروغ میگی ؟ ...
حاجی بدجوری عصبانی شد و گفت :
حاال که اینجوری شد . همین فردا بساط عقدش رو به پا می کنم ، تا بفهمی که کی دروغ می گه و ...
جمشید با حالتی که همراه با خشم و غضب و گریه قاطی شده بود ، بدون اینکه بفهمه چی می گه ، گفت :
تو غلط می کنی ! همین فردا میام ، عقدش می کنم و می برمش ، چه بخوای ، چه نخوای ! ...
پس می خوای بجنگی ، شکست می خوری ، جوجه فکلی ... اگه دست از پا خطا کنی ، دوباره میدم بندازنت زندون ...
پدر و مادر جمشید که تا حاال فقط اونا رو نگاه می کردن ، اومدن به زور جمشید رو از زمین بلند کردن و از حاجی و
جواد معذرت خواهی کردن . و جمشید رو سوار ماشین کردن . ماشین همینطور با رانندگی آقای حسابی جلو می
رفت . جز صدای گریه آروم جمشید ، صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ، تا رسیدن به خونه .
جمشید بدجوری می لرزید ، قادر به راه رفتن نبود . با کمک پدرش رفت باال و خوابید توی رختخوابش . صدای گریه
جمشید فضای خونه رو پر کرده بود . خانوم حسابی هم داشت آروم آروم اشک می ریخت . شاید گذشته خودش رو
می دید و به یادش اشک ... .
آقای حسابی یه فنجون قهوه گذاشت جلوی خانومش و یکی هم برد برای جمشید که عین یه بچه گوشه اطاق کز
کرده بود و سرش رو آروم می زد به دیوار .
آقای حسابی دستش رو گرفت که بلندش کنه ، ولی تکون نخورد . گفت :
بیا این قهوه رو بخور آروم می شی ! بعد از اون برو راحت بگیر بخواب . اون دختر رو هم فراموش کن ...
که یکدفعه جمشید عین برق گرفته ها از جا پرید و فنجون رو پرت کرد به دیوار و فریاد زد :
فراموش کنم ؟ شما می فهمین عشق یعنی چی ؟ شما هیچ وقت عاشق نبودین تا وضعیت منو بفهمین ! ولی من عاشقم
... دیگه از همه چی بدم میاد . از پول شما ... از این خونه جهنمی ... از همه چی ! هر وقت یادم میاد تنها بودم ... این
چند ساله حرفم رو نشنیده گرفتید و گفتین : اون هم شان ما نیست ! آره ، پول ، پول ! هم شان شما اون دختریه که
توی پول غرق باشه ، اونوقت منم بتونم با پولم عشقش رو بخرم . ولی من مثل شما نیستم . من مریم رو دوست دارم
. برای به دست آوردنش هرکاری که الزم باشه انجام می دم ! این تازه اولشه . شما و مامان هم اگه خواستید کمکم
کنید ، اگه نه خودم می تونم ! حاال هم میخوام تنها باشم . فقط یه چیزی ، اگه من به مریم نرسم هیچ وقت شما را نمی
بخشم ، هیچ وقت .
جمشید ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . آقای حسابی هم تیکه های فنجون شکسته شده رو جمع کرد و رفت بیرون
. اون شب هر سه تایی دور از هم گوشه دنجی رو گیر آورده بودن و با خودشون خلوت کرده بودن . پدر به زندگی
خشک و رسمی و بدون گرمای عشق ! مادر به قلب شکسته خودش و چه بسا تباه شدنش و خدا داند که جمشید به
چه !
فصل دو صبح ساعت هشت و نیم بود که جمشید با سر و وضعی نه چندان مرتب از اتاقش بیرون اومد . پدر هنوز
روی کاناپه خوابیده بود و به سرکارش نرفته بود . چیزی که جمشید از اول عمرش ندیده بود و سابقه نداشت . مادر
هم روی صندلی راحتیش ، پشت پنجره به خواب رفته بود . بدون سروصدا از خونه رفت بیرون . تا ساعت ده توی
کوچه ها پرسه زد . یکدفعه چیزی به خاطرش رسید ! رفت به طرف بهشت زهرا . از اون دور شناختش ! یک کم
رفت جلوتر ، طوری که مریم ، متوجه حضور اون نشه . نیم ساعتی گذشت ، اما مریم دست از گریه کردن بر نمی
داشت ، اونم دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد . رفت جلو .
مریم ، مریم جان ؟ بلند شو . بسه دیگه . تو دل منو هم آتیش زدی ، چه برسه مادرت که اون زیر خوابیده ...
مریم با چشمای ورم کرده که نشونه چند شب بی خوابی و گریه های زیاد بود به جمشید نگاه کرد .
مریم من ! کاشکی چشمام کور بود و این چهره و لحظات رو نمی دید .
سالم آقا جمشید ! چطوری فهمیدید من اینجام ؟!
سالم ! اونم اینطور غریبانه . انگار که با هم غریبه چند ساله بودن . انگارنه انگار ، تا دیروز حرفای عاشقونه با هم
زمزمه می کردن ! آقا جمشید ؟!
سالم به عزیز دلم ، یعنی اینقدر برات غریبه شدم که اینطور باهام حرف می زنی ؟ من همیشه میام اینجا ، چه پشت
سرت و چه بدون تو ، من و حاج خانوم خدابیامرز با هم زیاد حرف زدیم . اصال از اون اجازه گرفتم و عاشقت شدم !
تو خودت خواستی برام غریبه بمونی ! مگه نه ...
تو دیگه چرا ؟ تو که بهتر از هر کس دیگه ای از حال دل من خبر داری ! می دونی که من هیچ وقت به زندگی بدون
تو فکر نمی کردم و نمی کنم . من بدون تو ...
جمشید ، دیگه واسه گفتن این حرفا دیر شده ! حاال دیگه من نامزد دارم ، می شناسیش ، احمد آقا !
احمد آقا ؟ اون که سی ، چهل سالشه ! پیره ! مریم بگو که دروغ می گی ، نه ! تو راستش رو نمی گی . مریم بگوه همه
اینا خوابه ، کابوسه . بزن تو صورتم تا از این کابوس بیدار بشم ، اتفاقات دیشب . بیا بزن بذار بیدار بشم ...
و دست مریم رو از صورتش برداشت که به خودش سیلی بزنه ، مریم فوری سرش رو انداخت پایین .
مریم سرت رو بلند کن ببینم ! می گم سرتو بیار باال ... مریم این کبودی مال چیه ؟ کدوم نامردی دست روی تو بلند
کرده ؟
به حال تو چه فرقی میکنه ؟!
مریم یکبار دیگه این حرف رو بزنی ، به خدا سرم رو می کوبم به این سنگا! تو رو جون جمشید قسم ، دیگه از این
حرفا نزن
مریم دوباره زد زیر گریه .
گریه نکن ! بگو کی اینکار رو کرده ؟ کدوم نامرد روی تو دست بلند کرده ؟ بگو
سرجریانات دیشب با جواد دعوام شد ، اونم ...
غلط کرده ، تو مگه صاحب نداری ؟ بدجوری سرش تالفی کنم ! ...
هیس ... مردم دران نیگامون می کنن ، بیا از اینجا بریم ...
مریم ، به خاطر دیشب ، یعنی ... اگه دست روی بابات بلند کردم منو ببخش ، دست خودم نبود ...
اون دوتا ، بی خیال همه چیز شروع کردن به راه رفتن و حرف زدن و تجدید عهد کردن ...
جمشید ساعت چنده ؟
یک ونیم ...
وای االن بابا اومده . جواب جواد رو چی بدم ...
نترس اتفاقی نمی افته ، راستیاتش من که نفهمیدم چه جوری گذشت ! مریم بیا و باباتو راضی کن ، نامزدیت با اون
مرده رو به هم بزنه ... به خدا همین فردا میام می برمت !
خیلی هم تند نرو ! االن چند ساله که این حرف رو میزنی ؟
اه ... مریم قرار شد دیگه در این مورد حرفی نزنی به خدا اگه این کار رو انجام بدی ، به جون جفتمون ...
دلم میخواد ، ولی دلم بدجوری شور می زنه ، اما سعی می کنم ، شاید راضیش کردم اما اگه نشد چی ؟ ...
هیس ... قرار شد که بشه ! یعنی بتونی ، و اگه نشد با همدیگر فرار می کنیم . به عقد محضری و یه زندگی آروم توی
یه شهر دیگه ، یا شایدم اونور دنیا ! جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ، دور از آدمایی که ...
من زن تو می شم ، ولی همچین کاری رو نمی کنم ! بابا دق می کنه ! ... جمشید یعنی میشه من و تو به هم برسیم ؟ ...
می خوام یه قول بهت بدم ! من زن اون مرده نمی شم ! اگه خواست همچین اتفاقی بیفته خودمو می جمشید با عجله
جلوی دهن مریم رو گرفت و گفت :
یا هر دوتا می مونیم و زندگی می کنیم یا هر دومون با هم می میریم ، عین قصه های کتابا و فیلم ها ... برو امیدت به
خدا باشه . منتظر جوابت می مونم !
مریم خداحافظی کرد و جمشید با تمام وجود که عشق احاطه اش کرده بود ، رفتن مریم رو نگاه می کرد و لبخند
میزد به زندگی خوبی که قرار بود با اون شروع کنه ولی ...
الو ، الو سالم جمشید جون داماد عزیزم ! سایتون سنگین شده ؟ جمشید جون چرا یه سری به ما نمی زنی ؟ نمی گی
خاله ای هم ...
سالم خاله . با مامان کار داشتی ؟ االن صداش می کنم ! مامان . مامان . تلفن .
کیه ؟
خاله جون .
جمشید توی فکرش داشت با خودش می گفت : معلوم نیست دوباره این دو تا خواهر چه خوابی برامون دیدن ... و
بدون اختیار گوشی رو برداشت و حرفاشون رو گوش کرد تا به مامان یه دستی بزنه یا شایدم قائله رو همینجا تموم
کنه ...
همین امروز و فردا بود که با مریم ازدواج می کرد و خیال خودش و مهشید رو راحت می کرد . اون واقعا تصمیمش
رو گرفته بود .
سالم ...
جه سالم خواهر ؟ نه سری ، نه احوالپرسی . این از خودتون ، اونم از جمشید که اصال جواب احوالپرسی ما رو هم نمی
ده ...
اعظم جون ، عروس گلم چطوره ؟ حالش خوبه ؟
ای ! از احوالپرسی های شما ، بد نیست ! اتفاقا رفتم توی اتاقش ، دشات گریه می کرد . ازش پرسیدم چی شده ؟ ولی
جوابم رو نداد . بعد از کلی التماس و خواهش گفت : مریم ، دوستش رو می گم ، خودکشی کرده و توی بیمارستانه
...
رشته افکار جمشید پاره شد ! پرسید :
خ ... خاله !!! چی گفتین ؟
وا خاله از کی تا حاال ...
می گم چی گفتین ؟
هیچی بابا مریم ... حیف شد . خیلی دلم سوخت ...
که با فریاد جمشید حرفش قطع شد .
اکرم چی شد ؟ جمشید چرا داد کشید ؟
هیچی بابا ! خودم بعدا باهات تماس می گیرم ! راستی نمیدونی کدام بیمارستانه ؟
چرا بیمارستان مهر
تلفن قطع شد خانوم حسابی رفت سراغ جمشید .
خدایا آخه این چه بالهایی که سرمون میاد ؟ جمشید مادر بیا این آب رو بخور ...
جمشید روح تو بدن نداشت . با پاشیدن قطره های آب به هوش اومد . با حالتی که خانوم حسابی تا حاال ندیده بود
پرسید :
مامان ... مریم توی کدوم بیمارستانه ؟
بیمارستان مهر ، ولی االن نمی خواد بری ! حالت خوب نیست ! بذار زنگ بزنم به دکتر ... !
جمشید با سرعتی فوق العاده پرید پشت موتور و بدون نگاه به جایی فقط گاز می داد . رسید به در بیمارستان . موتور
رو پرت کرد روی زمین و رفت باال .
مریم من ؟ مریم من کجاست ؟
پرستار بی خبر از همه جا و با خونسردی کامل پرسید :
مورد خودکشی ؟ ... انتهای راهرو ، بخش مراقبتهای ویژه ! ...
دنیا روی سر جمشید خراب شد . قلبی که سالها بخاطر اون می زد ، داره از کار می افته ! قلب مریم ، نه چطور امکان
داره ؟ مریم به من قول داد . دروغ می گن ! شاید باباشه . حاجی ... نه اون حاجی رو هم به خاطر مریم دوست داشت
! اصال اون حتی زنده بودن رو فقط به خاطر مریم دوست داشت . همینطور که داشت می رفت ، در انتهای سالن
چشمش به مهشید افتاد ، اون داشت گریه میکرد و تا جمشید رو دید صدای گریه اش بلندتر شد ، اما اعتنایی نکرد .
جلوتر چشمش به حاجی افتاد . بدون اختیار در اتاق رو باز کرد . دکتر فریاد زد :
اجازه ندارین بیایین تو ، بیرون ، بیرون ...
مریم که تو حالت نیمه بیهوشی بود ، نفس بلند و عمیقی کشید و گفت :
نه دکتر . بذارین برای آخرین بار ببینمش ... باالخره اومدی ؟! آخرین خواسته ام از خدا دیدن تو بود واسه آخرین
بار !
قطره اشکی از گوشه چشم مریم افتاد روی تخت ، خدایا این چه مصیبتی بود . جمشید توان راه رفتن نداشت . یعنی
این مریم بود ؟ صبح داشت روی پای خودش راه می رفت ؟ پس این لوله ها ، اکسیژن ، این دستگاهها ...
مریم من ! بلند شو ، به خدا همین االن می برمت ، مریم بلند شو . بگو همه اینا دروغه ، همه اینا خوابه ، یه کابوس
وحشتناک ! مریم من ، کمر جمشید رو شکوندی ! مریم آخه این چه کاری بود ...
با صدایی که همه رو میخکوب کرد و شیشه ها را لرزوند فریا زد :
مریم ... خدایا مریم منو بهم برگردون .
دکترا و پرستارها با عجله جلوی دهن جمشید رو گرفتن و خواستن به زور از اتاق بیرونش کنن که مریم لباس دکتر
رو کشید و گفت :
نه بذارین آخرین حرفام رو بهش بگم !
هیجان اصال براتون خوب نیست ! همه تالشمون از بین میره ...
دکتر ازتون خواهش می کنم ! من دیگه زنده نمی مونم ... جمشید ازت می خوام بهم یه قول بدی ! پس گوش کن و
بگو چشم .
نفس مریم باال نمی اومد و ضربان قلبش لحظه به لحظه کندتر می شد .
نه مریم ، حرف نزن ، بذار دکترا کارشون رو بکنن . خوب می شی . وقت واسه حرف زدن زیاده !
نه ... دیگه هیچ وقتی نمونده ! مریم تو داره می میره ! جمشید ... توام مامان رو می بینی ؟ داره صدام می کنه ...
جمشید یادته صبح بهم چی گفتی ؟ که یا هر دوتا می مونیم یا ... مثل اینکه خدا نخواست . حاال هم می خوام بهم قول
بدی بعد از من به زندگیت ادامه بدی ، باشه ؟ بهم قول دادی ؟ می بینی قصه ما هم عین کتابا و فیلما شد !
نه مریم ! منم باهات میام حتی توی اون دنیا . من بهت قول نمی دم ... من می میرم ...
نه عزیز من ! ازت خواهش می کنم ! بهم قول بده که زنده بمونی . تو زنده می مونی مگه نه ؟ ...
آخه چه جوری ؟ مریم بهم بگو چه جوری ؟
دیگه چه جوری نداره . مهشید دختر خوبیه ! از قدیم هم که واسه همدیگه بودین ! می ری صداش کنی ؟ می خوام
سفارشتو بهش کنم ! نه تو بمون . آقای دکتر لطف کنید دوستم رو صدا کنید .
مریم آخه چه اتفاقی افتاده ؟ چرا اینکار رو کردی ؟
هیچی ازم نپرس ! فقط می خواستم بهت ثابت کنم ، این قلب و تمام وجودم متعلق به تو ! ... فقط تو ...
نفسهای مریم به شماره افتاده بود . دکترها خواستن جمشید و دور کنن که بازهم مریم نگذاشت . مهشید با راهنمایی
دکتر وارد شد و اومد به طرف مریم و سالم کرد .
سالم . مهشید جون ، بیا طرفم !
مهشید خم شد و پیشونی مریم رو بوسید . اشکاش ریخت ریو صورت مریم ...
مهشید جون ، تو تنها دوست من بودی ! من خواهر ندارم می خوام آخرین وصیتم رو به تو کنم !
ب ب بگو ، گوش می دم .
می دونم تو هم چندساله منتظر موافقت پدرتی . می خوام بهم قول بدی اگه که نشد با علی ازدواج کنی ، جمشید منو
خوشبخت کنی !
جمشید و مهشید هر دو در آن واحد تو چشمای همدگیه نگاه کردن ، مثل همیشه حسهای مشترک . پرده اشک نمی
گذاشت همدیگر رو به خوبی ببینن .
بچه ها ، مامان داره صدام می کنه ! دیگه وقت رفتنه ! جمشید دوستت دارم .
و اینها آخرین کلماتی بود که توسط مریم گفته شد .
شوک ، پرستار شوک بدین . بیشتر ، بیشتر .
با دستاشون به قلب مریم فشار وارد می کردن .
دکتر فایده نداره ! تموم کرد ...
جمشید دیگه نمی تونست حرف بزنه . یعنی حرف می زد ! آدامای اطراف حرفاشو نمی شنیدن ! فقط مریم صدای
اونو می شنید .
نه ... نه ! بی انصافها ! قلب اونو فشار ندید ! اون زنده است ! ببینین دستاش چقدر گرمه! ...
دستای سرد شده مریم برای جمشید بهترین و لذت بخش ترین گرمای دنیا رو داشت . آخه چطور می تونست بعد
از مریم زنده مونه ؟ آخه این چه قولی بود که به اون داده بود . نه ! منم باید برم ، باید برم پیش مریم ، ولی اون
دوست نداره من برم پیشش ! خودش گفت ، تو باید زنده بمونی ! ازم قول گرفت : نه ! منم می زنم زیر قولم ! می رم
پیشش ! ولی اگه مریم منو نخواد چی ؟ ...
جمشید شاید تا ابد نمی خواست خودش رو راضی کنه ، اما اون به عشقش قول داده بود ! چطور حرف مریم رو زیر
پاش بذاره . زانوهاش دیگه بیشتر از این طاقت نداشتن و شروع کردن به لرزیدن . خم شد جلوی تخت . مریم
خوابیده بود . حتی با وجود کبودیهای روی صورتش و گردنش عین فرشته ها بود .
خدای من ، مریم من تو چقدر قشنگ شدی مثل پری تو قصه ها ! نه از اونا هم قشنگتری ...
جمشید چشماش رو انداخت به اون دست مریم ، مهشید خم شده بود روی دست مریم و پشت سرهم به اون بوسه
می زد و اشک می ریخت . مهشید هم سرش رو بلند کرد .
خدای من مهشید چرا اینقدر شکسته شده بود و زیبا ! یعنی اون می تونه جای مریم رو بگیره ؟ نه اون حق نداشت
عشق علی ، تنها دوستی که درد همدیگر رو خوب می فهمیدن ، از اون جدا کنه . حاال که من به مریم نرسیدم ، باید
کاری کنم که مهشید و علی با هم ازدواج کنن ...
دکترها و پرستارها به زور اون دو تا رو از مریم جدا کردن و پارچه سفیدی روی صورت و تن مریم کشیدن . و این
آخرین باری بود که جمشید در بیداری صورت مریم رو می دید . چطوری می تونست باور کنه . تخت رو حرکت
دادن . در باز شد جمشید و مهشید عین دو تا فرشته از باالی سر مریم دور نمی شدن . مریم از بین آدمای اونجا
حرکت داده شد . جمشید با چشم خودش می دیدی ، حاجی رو که ده سال پیرتر شده و با دیدن مریم به طرف اون
هجوم آورد .
دکتر مریم منو کجا می برین ؟ دکتر ...
دکتر با چهره ای غمگین دست حاجی رو گرفت و گفت :
متاسفم ! تمام تالشمون بی فایده بود ... ما سعی خودمون رو کردیم و دخترتون ...
حاجی خم شد و افتاد روی تخت مریم
نه دکتر ، دروغ می گین . مریم من نمرده . پس کجا دارین می برینش ؟ مریم ... مریم بلند شو . بابا اومده ! به خدا
غلط کردم ! بلند شو ! اصال هرچی تو گفتی قبول ! مریم بلند شو ...
و پارچه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید . سرد بود . عین حاچ خانوم . پس مریم رفته بود پیش
مادرش . حاجی آه سردی کشید و صورت مریم رو بوسید و آروم زمزمه کرد :
سالم منو هم به مامان برسون و بگو من هر دو تا تون رو دوست دارم . منم به زودی میام پیشتون . زیاد طول نمی
کشه !
همه گریه می کردن . چند نفری هم از همسایه ها اومده بودن حاال دیگه نوبت جواد بود که تازه رسید بو و با ناباوری
و چهر ه ای بهت زده همه رو نگاه می کرد . اومد جلو . دست مریم رو گرفت و خم شد که پیشونی مریم رو ببوسه ،
اما مهشید جلوش رو گرفت و تخت رو هول داد . پدر و مادر جمشید و همینطور مهشید هم اومده بودن و اون دو تا
رو نگاه می کردن . هر دو چقدر برازنده هم بودن . پس این دختر ، مریم توی زندگی اونا چکار می کرد . هیچ کس
خبر نداشت . رسیدن به در سردخونه . دیگه اون دوتا رو راه ندادن و جلوشونو گرفتن . دوتای همونجا نشستن روی
زمین و تکیه دادن به دیوار . مات و مبهوت به همدیگه نگاه می کردن ، ولی هیچکدوم اون یکی رو نمی دید . هر دو
تو فکر و خاطره های قدیم و اتفاقات جدید . یعنی چه سرنوشتی می تونست در انتظارشون باشه ؟!
عشقی ماندگار ) صفحه 55- 42 ( جمشید زندگی و آینده اش رو گذاشته بود به پای مریم و فقط با زندگی در کنار
اون به خوشبختی رسید . اما دست قدار زمونه ، مریم رو خیلی راحت ازش جدا کرد و به عبارتی جمشید رو از زندگی
جدا کرد .
خدایا ، مگه من چه گناهی کردم ؟ عذاب کدوم ناشکری رو دارم می کشم ؟ می دونم زمین پست تو لیاقت آدمای
خوب رو نداره . تو هم خیلی زود مریم رو بردی پیش خودت . پس من چی ؟ شاید گناه من عاشقیه ؟ اینا هم عذاب
... نه ! مریم هم عاشق بود ، پس من چه گناهی کردم ! خدایا بزرگترین عذاب رو بهم نازل کردی !
بسته دیگه ، منو هم بکش ! وگرنه خودم می کشم . نه ! تو به مریم قول دادی ، یادت رفته ! ... یعنی مریم واسه چی
خودش رو کشت ؟ اعتقادش به خدا ، بهشت و جهنم و عذاب خودکشی ، بیشتر از اینا بود که به این راحتی ، این کار
رو بکنه ! علتش چی می تونست باشه ؟ ... کبودیهای روی گردن مریم مال چی بود ؟ کبودی صورتش هم بیشتر از
صبح شده بود ! یعنی چه بالیی سر اون اومده بود ؟ دلشوره اش واسه چی بود ؟ حاجی که می دونست مریم همیشه
میره سرخاک حاج خانوم . پس ... ؟
مهشید برای چی اونجوری ضجه می زد ؟ برای چی هیچی نمی گفت ؟ چرا جلو جواد رو گرفت و نذاشت با مریم
خداحافظی کنه ... ؟ اون صبح با مریم دعواش شده و احتماال وقتی ظهر مریم رفته خونه ، اونم خونه بوده ، دوباره
دعواشون شده ! پس حاجی کجا بوده ؟ مهشید چطوری فهمیده بود مریم خودش رو کشته ؟ ...
و هزاران سوال دیگه ، سواالتی بود که ذهن جمشید رو طی بیرون اومدن از بیمارستان و قدم زدن تو کوچه ها ، به
خودش مشغول کرده بود ، او به دنبال جواب قانع کننده ای می گشت . علت کار مریم براش خیلی مهم بود . نفهمید
چند ساعت گذشت . صدای دعای امام زاده صالح اونو به خودش آورد. خونه اونا کجا و تجریش کجا ؟ بدون اختیار
رفت به طرف حوض آب . با ولع هرچه تمام تر آب ریخت به خودش و صورتش ، خیلی سرد بود ، به این امید که
همه اون اتفاقات تلخ توی خواب افتاده باشه . با کنار کشیده شدن توسط متولی نشست روی زمین .
بلند شوپسرم ، برو از آقا بخواه شفاعت کنه ، تا خدا بهت صبر بده ، اینجوری ...
بی اختیار رفت به طرف صحن . با دو دست ضریح رو چسبید و با فریاد خدا رو صدا کرد . چند نفری که داشتن
زیارت می کردن با احساس دلسوزی ، بریا رسیدن اون به حاجتش دعا کردن . اما بی خبر بودن از اینکه اون دیگه
هیچ وقت به مریم نمی رسه . بعد از کلی گریه کردن ، همونجا نشست و به نقطه ای خیره شد . در همین حین
خوابش برد . خواب دید موقع عروسیشون رسیده . تو لباس دامادی رفت به استقبال مریم . فرشته ای که از اون دنیا
برای اون فرستاده بودن .
چقدر قشنگ شدی ! زیباترین عروسی که توی تمام عمرم دیدم . مریم ...
مریم فقط می خندید لباس سفید عروسی به تن داشت . همه شاد بودن .
مریم دیدی اونا همه خواب بودن و ما به هم رسیدیم .
مریم فقط تایید میکرد و می خندید . یکدفعه جواد با سرووضعی آشفته اومد تو و لباس سیاه به تن مریم کرد ! نه .
جمشید بیشتر از این طاقت نداشت . نعره ای کشید و از خواب بیدار شد .
خدایا حکمت این خواب چی بود ؟ مریم ، عروسیمون ، لباس عروسی ، رخت عزا ... جواد ... جواد .
به سرعت دوید بیرون . تنها هدفش پیدا کردن تلفن بود . رفت اون طرف خیابون . گوشی رو برداشت و شماره ...
خدایا حدسم دروغ باشه . الو ... الو خاله ، مهشید بیداره ؟
سالم خاله جون ... تا این ساعت شب کجا بودی ؟ مامان خیلی نگران بود ! ...
می گم مهشید بیداره ؟
آره ! تو اتاقش ، داره گریه می کنه !
صداش کن بگو کار واجب دارم ... زود باش خاله ...
صبر کن بابا ! مهشید ، مادر گوشی رو بردار ...
بگین مهشید مرده!
بابا گوشی رو بردار ! جمشیده .
چی ؟ جمشید ؟ الو سالم جمشید حالت چطوره ؟ خوبی ؟ بالیی که سر خودت نیاوردی ؟
مهشید خوب گوش کن ببین چی می گم ! فقط به سوالم جواب بده . مریم خودشو نکشت یعنی خودکشی نکرد ،
درسته ؟
تو کجایی ؟ اصال می دونی ساعت چنده ؟ ساعت از دوازده شب هم گذشته ! ...
جمشید با عجز و ناله ، التماس کرد .
مهشید تو رو خدا راست بگو . تو همه چی رو می دونی . مریم کشته شد مگه نه ؟
نه ... نه نه مریم ...
ببین مهشید ! بهم دروغ نگو ! واسم خیلی مهمه ، مریم رو کشتن مگه نه ؟ ...
از اونطرف تلفن فقط صدای گریه مهشید می اومد . چی می تونست بگه .
الو مهشید گریه نکن ، فقط جوابم رو بده . جواد مریم رو کشت ، مگه نه ؟ فقط بگو آره یا نه ؟
بازهم صدای گریه در گوشی پیچید .
من ... من هیچی نمی تونم بگم ! هیچی .
و گوشی رو قطع کرد . پس حدس جمشید درست بود ! اون کبودیها ، سکوت مریم ، سکوت مهشید ، چهره بهت زده
جواد ... دوباره سکه انداخت .
الو ، الو کالنتری ، می خواستم یه مورد قتل رو گزارش کنم ...
شاید برای ما آدمایی که بدون عشق زندگی می کنیم ، شنیدن این حرفا خالی از لطف باشه ، اما عاشقها حال همدیگر
رو خوب می فهمن ، جمشید این جمالت رو بریده بریده و با لرزش تمام بدنش به همراه گریه گفت :
مزاحم نشید آقا ، نصف شبی وقت گیر آوردی . خوابت نمیاد به ما چه ! واسه چی مزاحم مردم می شی ؟
نه آقا ، راست می گم ، کمکم کنید ، مریم منو کشتن !
این مسئله به ما مربوط نمی شه !
پس مسئول جان و امنیت این مردم کیه ؟ با خیال راحت توالک خودتون می خزید و غافلید از اینکه اون بیرون مردم
رو یکی یکی دارن می کشن به خاطر هیچ و پوچ !
گفتم که به ما مربوط نمیشه ! با پلیس تماس بگیرین .
جمشید مستاصل شده بود ، آیا کارش درست بود ؟ حدسش درست بود یابه جواد تهمت می زد . دوباره سکه
انداخت .
الو پلیس ؟ می خواستم بگم مورد خودکشی امروز بیمارستان ... قتل بوده نه خودکشی !
آقا حالتون خوبه ؟ هیچ می دونید ساعت چنده ؟
می دونم ساعت یک نصفه شبه . ولی راست میگم ! مریم منو بی گناه کشتن ! شما می تونید خودتون رو معرفی کنید
و بگین کی هستین و چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من جمشید ...
راستی اون چکاره مرمی بود ؟ در اینکه همه وجود مریم مال اون بود ، اما هیچ نسبتی با اون نداشت ...
الو پرسیدم چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من یکی از دوستان نه نامزد مقتول هستم !
می دونید عواقب دروغگویی چیه که ؟ امیدوارم از روی احساسات این حرف را نزده باشید .
نه من حدس می زنم ، برادرش این کار رو کرده !
خوبه ، شما زا ما زرنگترین فوری تشخیص می دین قتل بوده و حتی قاتل رو شناسایی کردین ! باشه ما با بیمارستان
تماس می گیریم و مسئله رو پی گیری می کنیم . البته امیدوارم حدس شما درست نباشه ! ...
جمشید با نا امیدی هرچه تمامتر تلفن رو قطع کرد . صدای مریم دائم توی گوشش می پیچید ، چرا ، چرا این کار رو
کردی ؟ ...
اما جمشید چه کاری می تونست انجام بده ؟ عذاب وجدان حتما در آینده راحتش نمی گذاشت . جمشید تازه داشت
می فهمید پاهاش کرخت شده بودن . بی دلیل نبود . از ساعت هشت و نیم شب که مریم رو با تمام آرزوهاش ، توی
سرد خونه تنها گذاشته بود تا حاال راه افتاده بود ، اما این چیزها براش اهمیت نداشت . مهم مریم بود که تنها امید
زنده بودنش بود که رفت . در حالیکه مثل مرده متحرکی شده بود به راه افتاد . اما به کجا ؟ دیگه هیچ جای این دنیا
جای اون نبود . غم سنگینی روی دلش نشسته بود . یکبار دیگه جلوی در بیمارستان رسید . اون موقع هیچ چیز رو
نمی دید ، اما حاال این دیوارها چقدر زشت بودن ، اصال ساختمون بیمارستان مثل دیوی شیطان صفت بود . دیوی که
به تموم زندگی جمشید آتش کشید اما هرچی بود ، محل استراحت موقت مریم بود . جسم مریم آروم توی دل اون
دیو خوابیده بود رفت دم در اتاق نگهبان .
اجازه هست برم تو ؟
واسه مریضت دارو آوردی ؟
نه اومدم ببینمش !
دلت خوشه جوون ! برو بخواب . صبح بیا ببینش !
دیدن اون دیگه وقت نداره ! حاال دیگه هر وقت بخوام می تونم ببینمش ! حاال دیگه به خاطر من کتک نمی خوره ! آقا
بذار برم تو !
تو حالت خوبه پسرم ؟
آره ! نه ، نمی دونم ، اما مریم حالش خوبه ، اون خوابیده ، مثل پروانه ها که آروم روی گلها می خوابند پروانه منم
خوابیده ! آقا بهشون بگین سر و صدا نکنن ... پروانه من ... مریم من از خواب بیدار می شه ! ...
نگهبان نگاهی به سر تا پای جمشید انداخت و با خودش گفت :
به سر و وضعش نمیاد از دیوونه خونه فرار کرده باشه ! شاید اختالل حواس داره .
جمشید آروم رفت کنار در بیمارستان و نشست . مثل بچه ها گریه می کرد اما می خواست بهش اجازه بده ، اما
ترسید نکنه دیوونه باشه . واسه همین هم از اون دور می پائیدش ، ساعت سه صبح بود . رفت جمشید و صدا کرد .
اون با چشمای باز خوابیده بود .
هی جوون ! بلند شو . االن افسر پلیس میاد ببینه توی خیابون پرسه می زنی ، به جرم ولگردی می بردت ! بلند شو ...
جمشید بلند شد . یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . باید می رفت یه کم به خودش می رسید . مریم کثیف بودن رو
دوست نداشت . اونو ، امروز می بردن تو خونه همیشگی خودش . اونم باید باشه . اصال جمشید باید مریم رو ببره
خونه ابدیش .
آقا بهشون بگین مریم رو نبرن . من زود میام . به مریم هم بگو من حتما میام . خودم می برمش . مگه نه ؟ ...
نگهبان با تعجب به جمشید نگاه می کرد . یعنی اون ... واسه همین با بی میلی زیادی گفت :
باشه تو برو خونتون . من بهش می گم .
جمشید با ناتوانی هرچه تمام تر به راه افتاد . کلید انداخت به در خونه . خانوم حسابی همچنان پشت پنجره منتظرش
نشسته بود . با دیدن جمشید آقای حسابی رو صدا کرد .
حسابی بیا ... جمشید اومده بیا ...
جمشید هیچ معلومه از دیشب تا حاال کجایی ؟ دلمون هزار جا رفت . گفتیم نکنه بالیی سرخودت آوردی ؟ ...
خانوم برو یه پتو بیار ! بدنش مثل یه تیکه یخ سرد شده .
خانوم حسابی با فنجونی قهوه اومد به طرفش ، اما اون بی خیال نسبت به همه چیز رفت به طرف حمام . نگرانی آقا و
خانوم حسابی چند برابر شد .
نکنه بالیی سرخودش آورده باشه ؟ ...
دیدی ؟ حالت نگاهش مثل روانی ها بود . مگه نه ؟ ...
نکنه تنها پسرم ، بخاطر اون دختره دیوونه بشه ؟
عشقی ماندگار ) از صفحه 52 الی 53 ( ساعتش رو نگاه کرد .هشت صبح بود . فکر می کرد از هشت صبح دیروز
چه اتفاقاتی افتاده بود . انگار هشتاد سال گذشته بود . شایدم به همون اندازه پیر شده بود . دیروز همین موقع داشت
می رفت مریم رو ببینه ، از آرزوهاشون بگن ... اما حاال داشت می رفت مریم رو برای همیشه به دست خدا بسپره .
لباسهای دلخواه مریم رو پوشید ، همونهایی که قرار بود توی عروسی بپوشه ، نه حاال ، اونم توی عزای از دست دادن
مریم . به راه افتاد . مادرش تازه از خواب پر از کابوس دو سه ساعته بیدار شده بود . با صدای بلند گفت : جمشید
امروز از خونه نرو بیرون ! با دکتر حرف زدم ، میاد بهت یه سر بزنه ، ببینه حالت خوب شده یا نه ؟
اما جوابی نیومد . بلند شد و در اتاق جمشید رو باز کرد . صدای سوزناکی از گرامافون به گوش می رسید : عاشقم من
، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از دل زارم ...
بوی خوبی هم می اومد . درو کامل باز کرد و وارد شد ، کمد لباسها بدجوری بهم ریخته شده بود . دقت کرد دید
لباسهایی رو که تازه خریده بود نیست . انگار جمشید رفته بود به مهمونی ، یا عروسی . رفت پشت پنجره ، در حیاط
بسته شد .
می خواست بره دنبالش و اونو برگردونه . اما می دونست بی فایده است . برای همین نشست روی تخت جمشید و
شروع کرد به گریه کردن اما خیلی آروم . هوای بیرون با اینکه اول صبح بود و سرد اما برای جمشید سنگین بود .
طوری که احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه . حواسش به هیچ چیز نبود . او حتی آقا یداهلل سوپری محله رو هم
ندید . کسی که هر روز باهاش کلی گپ می زد و حالش رو می پرسید ، همینطور نگاه بهت زده آقا یداهلل رو که انگار
جن دیده و زبونش از حیرت بند اومده بود . درد عجیبی تمام بدنش رو احاطه کرده بود . دلش بدجوری بی تابی می
کرد . دیروز ... حاال مریم رفته .
مریم می دونی دنیا بدون دلبستگی ارزش موندن نداره ؟ پس چرا رفتی ؟ می دونستی تو تموم دلبستگی من به این
دنیا بودی ؟ بدون تو دیگه همصدایی هم ندارم . هیچ جا بدون تو لطفی نداره . مریم با رفتنت ، تمام گلهای امید منو
پر پر کردی . مریم درد جدایی ، درد بی درمونیه . چطور راضی شدی این درد رو برای همیشه تحمل کنم ؟ ای خدا ،
آخه این چه دردی بود نصیبم کردی . یا رب چطوری تحمل کنم . یا رب خودت بهم طاقت بده ... مریم چطوری
راضی شدی اینطوری عذابم بدی ؟ تو که عاشق من بودی ، چرا مرگ رو انتخاب کردی ، چطور راضی شدی چشمان
من همیشه از اشک پر باشه . چطور راضی شدی این دل دیوونه بشه . کاش یک کم بد بودی تا اینجوری واست
دلتنگ نشم ... مریم ... مریم .
یکبار دیگه خودش رو جلوی در بیمارستا ندید . بی اعتنا به نگاه متعجب نگهبان ، وارد بیمارستان شد . می دونست
کجا باید بره . اما نمی تونست وارد سردخونه بشه . رفت از پرستار پرسید :
می تونم فرشته ام رو ببینم ؟
پرستار با تعجب گفت :
منظورتون کیه ؟ ... آها ! شما همون آقایی هستین که ... مریم رو بردن پزشکی قانونی . آقا شما چقدر ...
بدون اعتنا به شنیدن بقیه حرف پرستار به راه افتاد .
پزشکی قانونی ؟ پس حرف منو باور کردن ؟ بایدم باور می کردن ، جواد رو باید اعدام کنن . اما نه جواد اونقدراهم
بد نبود و از مریم متنفر نبود که اونو بکشه . اما حاال اینکار رو کرده ، پس باید به سزای اعمالش برسه ...
تو پیچ راهرو چشمش به پلیس افتاد . همزمان نگهبان هم سر رسید .
جناب سروان همون جوونی که صحبتش رو کردم این آقاست . آقا مریضتون رو دیدید ؟
من مریضی ندارم ، یه فرشته سفر کرده داشتم ! نه ندیدمش ، بردنش پزشی قانونی . آقا چه جوری باید برم اونجا ؟
مریم من تنهاست ! مریم داره منو صدا می کنه !
پلیس به طرف جمشید اومد و کارتش رو نشون داد و گفت :
من سروان احمدی هستم . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ... شما باید چند تا سوال رو جواب بدید .
جمشید با همون نگاه حمار ، نگاهی به سروان انداخت . سروان ادامه داد شما با مقتول نسبتی دارین ؟
من ، نامزدش ... نه ! عاشقشم . عاشق تنها . آقا به نظر شما کارش اشتباه نبود ؟ مریم منو تنها گذاشت ! نه ! مجبورش
کردن ! آره مجبورش کردن ! نه آقا کشتنش ، مریم منو کشتن ...
زانوهای جمشید خم شد و افتاد . در حالیکه دو دستش روی زمین بود و گریه شدیدی می کرد به سروان التماس می
کرد .
آقا تو رو خدا ، مریم رو به من برگردونید ، مریم رو بهم بدین ...
ببخشید شما باید همون آقایی باشید که دیشب با ما تماس گرفته ، درسته ؟
جمشید به خاطر گریه شدید نتوانست جواب سروان رو بده . برای همین فقط با تکون دادن سر تایید کرد . در همین
حال نگهبان نگاهی به سروان انداخت و جمشید رو بلند کرد . سروان گفت :
نگهبان شما این آقا رو ببرید پیش روانپزشک بیمارستان و به ایشون بگین که نتیجه رو برای ما گزارش کنن . آقا
شما هم بعد از اون باید بیایین اداره به چند تا سوال جواب بدین ...
چشم جناب سروان
نگهبان در حالیکه بازوی جمشید رو گرفت ، گفت :
تو که نمی تونی بری پزشکی قانونی ! رات نمی دن ! بیا بریم ، ببرمت پیش دکتر ببینم چت شده ؟ ببینم دوستش
داشتی ؟ بابا بی خیال ، تو دیگه کی هستی ؟ یه شبه ره صدساله رفتی . ببین چه بالیی سر خودت آوردی . بابا زنها
ارزش دلبستن ندارن . یا می میرن و یا ولمون می کنن می رن . تازشم اینقده زن خوشگل توی خیابونا پیدا میشه که
جمشید که تاحاال فقط به جلو نگاه می کرد و همراه با سکوت فقط گریه می کرد با نگاهی پر از خشم به نگهبان نگاه
کرد .
بابا ببخشید ، معذرت می خوام ، ما هم یه زمانی عاشق بودیم ولی نشد . کاشکی منم مثل شما بودم .
جمشید که تا این لحظه ساکت بود گفت : کاش همه دخترا و زنها مثل مریم بودن . فرشته بودن .
هر دو رسیدن به در اتاق دکتر . نگهبان نگاهی به تابلوی باالی در کرد : دکتر مهدی جعفری ، روانپزشک ... در زد و
اجازه ورود خواست .
لطفا بفرمایید تو .
هر دو وارد شدن .
بفرمایید بنشینید .
جناب سروان گفتن ...
الزم به توضیح نیست ، قبال هماهنگی شده ! شما می تونید تشریف ببرید . خودم وضعیت ایشون رو گزارش می کنم .
جمشید لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد .
اینها کجای دنیا هستند ، عشق رو جنون می دونند و عاشق رو مجنون و دیوونه ...
راست می گفت . چقدر مسئله رو بزرگ کردن . اون که مشکلی نداشت . فقط تنهاترین و چه بسا بزرگترین مشکل
او نبودن مریم بود و شاید به خاطر همین مشکل دیوونه هم می شد . به هر حال وضع ظاهری جمشید ، این امکان رو
ایجاب می کرد که هرکسی در موردش اینطوری فکر کنه . دکتر با چهره ای خندان به او رو کرد و گفت :
بفرمایید بنشینید . می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
اسمم !
جمشید یادش اومد که روز اول آشنایی با مریم هم همین سوال ازش پرسیده شد . مریم با شرمی که جمشید تو نگاه
هیچ دختری ندیده بود گفت :
با این که بهم گفته شده اسمتون چیه ، اما می خوام خودم بپرسم .
چی چیرو .
می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
دکتر با صدای محکمتری پرسید :
ببخشید پرسیدم اسمتون چیه ؟
جمشید حسابی
به چه کاری مشغول هستین ؟
دانشجو هستم . سال آخر رشته پزشکی . اگر بشه اسمش رو کار گذاشت . کارم عاشقیه . مثل اینکه دکتر خوبی
نتونستم باشم . مریضای من دو تا قلب بود . یکی مال مریم ، یکی هم مال خودم . مریضی هر دو تاییمون عشق بود .
آخه عشق با قلبامون کاری کرده بود که تپش بیشتری از قلبای دیگه داشته باشن . قلب مریم دیگه طاقت نیاورد
اونهمه عشق رو تحمل کنه . منم که دکتر الیقی نبودم که یه کم از حجم اونو کم کنم . واسه همینم قلب عزیزش
دیروز از کار افتاد . ولی درد قلب منو بیشتر کرد . حاال عالوه بر عشق ، شکستگی هم به اون اضافه شد . دکتر
بدجوری شکست ! بد جوری ! بازم سوالی دارین .
دکتر با چهره ای متاثر گفت :
واقعا از صمیم قلب بهتون تسلیت می گم .
جمشید با چشمانی پر از اشک به دکتر نگاهی کرد و گفت :
می دونید دکتر اگر زنده بود امروز روز عروسیمون بود . همه باید بهمون تبریک می گفتن . اما حاال ... ! تسلیت ! بهم
تسلیت می گن ! عیبی نداره اینم یه جور تبریکه . مگه نه ؟ ...
دکتر با حالتی غمگین تر از قبل پرسید :
دوستش داشتی ؟ یعنی منظورم اینه که عاشقش بودی ؟
من ؟ من کی باشم که عاشق مریم باشم ؟ مریم فرشته خدا بود ! اصال بهشت عاشق مریم بود . واسه همینم بیشتر از
این طاقت نداشت مریم رو ، روی زمین بذاره . برش داشت و بردش پیش خودش . اون باالها ! جمشید در حین
گفتن این حرفها نگاهی به آسمان کرد و با دیدن اون دو تیکه ابر که خودش و مریم روی آنها سوار بودن ، رو به
دکرت کرد و با دست به ابر اشاره کرد و گفت :
دکتر می بینین ؟ مریم رو می بینید ؟ اوناها اون باال باالهاست . اون دور دورا ! پیش خدا !
اجازه می دی معاینه ات کنم ؟
بعد از معاینه رو به جمشید کرد و گفت :
مورد خاصی نداری ، فقط دوتا نوار از قلب و مغزت بگیر و بیار دوباره ببینمت ! البته اینجا نه ، توی مطبم ...
دکتر در حین گفتن این کلمات ، تند تند روی نسخه دستور می نوشت و ادامه داد :
برات دو نوع قرص می نویسم هر دو آرامبخش اند .
پایین نسخه رو امضا کرد . مهری زد و داد به دست جمشید . جمشید با حالتی ملتمسانه گفت :
می تونم برم ؟ مریم منتظره !
خیلی دوست دارم برام حرف بزنی ، اما نمی خوام بیشتر از این وقتت رو بگیرم . اما جمشید عزیزم ! توی این سن کم
با این موها میخوای چکار کنی ؟
جمشید با کشیدن دستی به موهاش گفت :
دکتر ، مریم اصال از رنگ سیاه خوشش نمی اومد . اون عاشق رنگ سفید بود ! همیشه می گفت : اونقدر پیشم می
مونه تا رنگ موهام سفید بشه . اونوقت می میره ، هر دوتاییمون سفید می پوشیم . هم تو عروسیمون و هم تو
عزامون . اصال میدونست زودتر از من می میره ! دکتر ظلم بزرگی تو حقم کرد . خیلی زود عزادارم کرد . دیشبم
وقتی جواد واسش لباس سیاه آورد پرید توی بغل من و گریه کرد !
ولی مریم که ...
دکتر حرفش رو ادامه نداد و کاغذی که حاوی آدرس و شماره تلفن مطبش بود گذاشت کف دست جمشید و پیشونی
اش رو بوسید و گفت :
از صمیم قلب برات متاسفم و از خدا می خوام که بهت صبر بده . جمشید جان منو دوست خودت بدون و بازم پیشم
بیا ، باشه ! می دونم درد بزرگیه ، اما به خاطر مریم زندگی کن و ادامه بده !مطمئنم مریم دوست نداره تو خودت رو
اینطوری از پا در بیاری . اون همیشه سالمتی تو رو می خواد ...
بغض عجیبی گلوی دکتر رو گرفت و بیشتر از این نتونست ادامه بده . دست جمشید رو فشار داد هم به منظور
دوستی هم خداحافظی . در رو باز کرد . سروان پشت در ایستاده بود و با دیدن دکتر پرسید :
دکتر ایشون چه مشکلی دارن ؟
اون مشکلی نداره ! سالم سالم ... این من و شماهاییم که مشکل داریم .
پس توی پرونده بنویسیم سالمه ؟ اما اگه پزشک دادگاه خالف این موضوع رو ثابت کرد براتون مشکل پیش میاد !
موردی نداره ! مشکلی که ما داریم خیلی بزرگتر از این حرفهاست . این ماها هستیم که تو زندگی خیلی راحت از
کنار عشق گذشتیم ...
دکتر دستش رو گذاشت روی شونه جمشید و گفت :
جمشید جان توی بهشت زهرا می بینمت !
و به جمشید لبخندی زد . جمشید هم با لبخند تلخی جوابش رو داد و به همراه سروان از پله ها رفت پایین . او آروم
و آهسته کنار سروان راه می رفت . به نظر من این فقط جسم جمشید بود که راه پله رو طی میکرد و کم کم به مریم
نزدیک می شد ، ولی روحش همون موقعی که مریم آخرین کلمات رو می گفت به همراه روح اون به پرواز در اومد .
جمشید احساس کرد قلبش از همیشه تپش بیشتری داره و دلش هم شدید بی تابی می کرد . جمشید باورش نمی شد
که تا چند ساعت دیگه جسم نازنین مریم توی خاک می ره ، و برای همیشه اونو تنها می ذاره ، زانوهای جمشید
داشت می لرزید . هرکس می دیدش بدون استثنا و از سر تعجب نمی تونست به یه جای دیگه نگاه کنه ! صورت
جمشید و هیکل اون فقط مال افراد بیست و چهار و بیست و پنج ساله ها بود اما ... جمشید پایین پله ها دیگه طاقتش
رو نداشت . خم شد و افتاد روی زمین و با صدایی که همه رو متوجه خودش کرد فریادی کشید و دوباره شروع کرد
به گریه کردن .
مریم ...
خدایا ، نمی تونستی تقدیر این دو نفر رو جور دیگه ای رقم بزنی ؟ اونا االن باید کنار هم و خوشبخت می بودن . اما
حاال با این وضعیت چه سرنوشتی می تونست در انتظار جمشید باشه . سروان خم شد و گفت :
آقای حسابی بلند شین . اگه نجنبین به مراسم نمی رسید . اما قبلش باید بیایید اداره و به چند سوال جواب بدین .
سروان بازوی جمشید رو گرفت تا بلندش کنه ، اما جمشید توان بلند شدن نداشت . تمام وجودش می لرزید . دست
سروان رو گرفت و با صدایی لرزان گفت : جناب سروان بهشون می گین مریم رو نبرن . یا الاقل منم ببرن ! من
بدون مریم می میرم ...
دوباره فریادی کشید و مریم رو صدا کرد و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن . در همین حین دختری با
عجله اومد به طرف سروان .
ببخشید ، جناب سروان مزاحم شما و این آقا شدم ! شما سروان احمدی هستین ؟
بله خودم هستم ، امری داشتین ؟
به من گفتن ، جمشید منظورم آقای حسابی همراه شما هستن می تونم حالشون رو بپرسم ! االن کجاست ؟ یعنی کجا
رفته ؟
سروان با نگاه متعجبی پرسید :
ببخشید شما این آقا رو نشناختین ؟
مهشید به پایین نگاهی کرد و در حالیکه چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد جمشید رو دید که داشت به اون
نگاه می کرد و اشک می ریخت . فریاد کوتاهی کشید و نشست .
جمشید خودتی ؟
و همزمان شروع کردن به گریه ، هیچکدوم قادر به صحبت کردن نبودن . یعنی از ظاهر مهشید کامال مشخص بود که
سرتاسر شب نخوابیده و گریه کرده و حال جمشید که صد برابر بدتر از اون بود و چهره اش گویای تمام وقایع تلخی
که در این یکی ، دو روزه مخصوصا شب قبل و اینکه چه حالی داشته، بعد از چند دقیقه سروان پرسید :
منو باید ببخشید ، می تونم بپرسم شما با این آقا و مرحومه چه نسبتی دارید ؟
مهشید با اینکه گریه اجازه نمی داد حرفی بزنه ، بریده بریده و کوتاه گفت :
جمشید پسرخاله ام و مریم ، دوست و خواهرم بود !
و دیگه نتونست ادامه بده . سروان رو کرد به جمشید و گفت :
آقای حسابی لطفا عجله کنید و همراه من به پاسگاه بیایین . خانوم لطفا شما هم همراه ما بیایین . به چند تا صوال باید
جواب بدین ...
هر دو بلند شدن و به همراه سروان رفتند و سوار ماشین پاسگاه شدند . جمشید حال خوبی نداشت . دائم مریم رو
صدا میکرد و هذیون می گفت . مهشید هم آروم ، آروم گریه میکرد و به جمشید نگاه میکرد . به پاسگاه که رسیدن
هر دو به همراه سروان احمدی به اتاقش رفتن . سروان به ماموری که همراهشون بود دستور داد که چایی بیاره .
مهشید با صدایی گرفته و نگاهی ملتمسانه رو به سروان کرد و گفت :
جناب سروان ، میدونم ما رو برای چی آوردین اینجا ! اما تو رو خدا زودتر تمومش کنید تا به مراسم برسیم !
تا ما اجازه ندیم ، کاری انجام نمی شه یعنی مرحومه رو تحویل نمی دن ! خب از شما شروع می کنم ، اسم شریفتون
چیه ؟
مهشید آه بلندی کشید و با هق هق کردن گفت :
من مهشید تهران ، دوست یا بهتر برگم خواهر مریم بودم . ما از دوران بچگی با هم بزرگ شدیم تا اینکه دیپلم
گرفتیم . مریم بخاطر مرگ مادرش و همینطور تنها نموندن پدرش دانشگاه شرکت نکرد . اون یکی از بهترین
دخترای مدرسه و به عبارتی محلمون بود . پدر و مادر من و جمشید ، از بچگی ما رو نامزد هم اعالم کرده بودن ولی
وقتی بزرگتر شدیم ، این خواسته علیرغم میل باطنی ما بود . من و جمشید مثل خواهر و برادر به هم نگاه می کردیم
و به همون اندازه هم با هم صمیمی بودیم . یعنی جمشید عاشق مریم و من هم عاشق علی دوست جمشید شدم . هر
کدوم برای خودمون ، رویای زندگی با کسانی رو که دوست داشتیم ، در سر داشتیم . االن چند ساله که هر دو به
خاطر این موضوع با خانواده هامون می جنگیم یعنی هیچکدوم تسلیم خواسته طرف مقابل نمی شه ، سرو ته حرفای
اونا ، این است اسم شما از بچگی مال همدیگه ست و توی فامیل خوبیتی نداره جمشید که دیگه بیشتر از این طاقت
دوری مریم رو نداشت تصمیم گرفت ، بدون پدر و مادرش این کار رو انجام بده و من هم قول دادم کمکش کنم . اما
نشد . هر چقدر سعی کردیم ، اصرار کردیم ، نشد که نشد . تا اینکه خبردار شدیم مریم به اجبار برادر و اصرار
پدرش نامزد کرده . حال جمشید با شنیدن این خبر ، خیلی بد شد . دوشب قبل رفت پیش حاجی هرچقدر التماسش
کرد که این نامزدی رو بهم بزنه ، حاجی قبول نکرد یا بهتر بگم ، جواد نمی گذاشت . دیروز بعدازظهر دلم خیلی
هوای مریم رو کرده بود . رفتم خونشون که ببینمش دیدم دم در شلوغه . رفتم جلوتر ، خیلی ترسیده بودم . دیدم
حاجی مریم رو که بیهوش شده بود بغل کرده و با ماشین دارن می برنش . من هم باهاشون رفتم بیمارستان . اونجا
بود که فهمیدم مریم خودکشی کرده .
جمشید که تا این لحظه آروم و بی صدا گریه می کرد ، فریادی کشید و از اتاق رفت بیرون و مهشید اجازه خواست
تا آبی به صورتش بزنه ، بعد از برگشتنش سروان پرسید :
شما نفهمیدین که مریم چطور و به چه وسیله ای خودکشی کرده ؟
من و مریم از تمام اسرار زندگی همدیگه خبر داشتیم ولی اون هیچ وقت در مورد این کار آخریش چیزی به من
نگفت . یعنی به نظر من هم از اون بعیده . چون مریم خیلی به کارای این دنیا و عذاب اون دنیا اعتقاد داشت !
یعنی شما هم مثل جمشید معتقدی که مریم به قتل رسیده ؟
مهشید در این موقع به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه ادامه داد .
واال مریم اونقدر خوب بود که همه ، بیشتر عاشقش بودن و دوستش داشتن تا اینکه از اون متنفر باشن یا اینکه
بخوان سرش بالیی بیارن چه برسه که کسی اونو به قتل برسونه . البته مریم برادری داره به اسم جواد که خیلی
بداخالقه و به مریم همیشه سختگیری می کرد حتی در مورد اومدن به خونه ما باهاش دعوا میکرد . یه جورایی ادعای
غیرتش می اومد ولی خودش ... این اواخر وقتی فهمیده بود پسری که مریم رو می خواد پسرخاله منه ، دیگه نمی
گذاشت مریم بیاد خونه ما و مریم پنهونی این کار رو می کرد . اما این کار نمی تونه کار جواد باشه . پدر و مادر من با
اینکه قرار بود مریم به جای من ، زن جمشید بشه و متعاقبا ازش ، بدشون بیاد ، اما باور کنید ، اونا مریم رو مثل من
دوست داشتن . من چیزی در اینمورد نمی تونم بگم و کسی رو متهم کنم .
سروان با تشکری به مهشید یه لیوان آب تعارف کرد و به فکر فرو رفت :
قاتل می تونه خیلی ها باشن ، پدر ومادر جمشید یا پدر و مادر مهشید یا کسانی از طرف اونا ، جواد ، خود جمشید ...
تو همین فکر بود که در زده شد .
بفرمایید تو !
ماموری پس از ادای احترام نامه ای روی میز گذاشت و گفت :
جناب سروان نامه پزشک قانونی ، مربوط به قتل خانم مریم پاک رو .
می تونید برید .
سروان مطلب کاغذ رو خوند . سری از روی تاسف تکون داد و گفت :
مهشید خانوم شما چند لحظه ای بیرون باشید و به جمشید بگین بیاد تو .
مهشید پس از تشکر ، خسته و گریان رفت بیرون و بعد از چند لحظه جمشید در زد و وارد شد .
او انگار لحظه به لحظه پیرتر می شد . روی صندلی ، روبروی سروان نشست و با حالتی غمگین گفت :
جناب سروان مریم منو چه جوری کشتن ؟!
سروان نگاهی به جمشید انداخت . قیافه اون در حالیکه دیگه اشکی تو چشماش نداشت مثل آدمی شده بود که هر
لحظه منتظره قاتل رو به سزای اعمالش برسونه . این حالت خیلی با چهره جمشید بیگانه بود .
جمشید ، مریم معتاد بوده ؟ یعنی به چیزی اعتیاد داشته ؟
بله ، معتاد عشق .
و گذشته از اون مواد مخدر مصرف میکرد ؟
جمشید ، با نگاهی که سراسر تمسخر بود به سروان گفت :
مریم پاک ترین دختر روی زمین بود !
اما اینجا نوشته شده مریم با خوردن مقدار زیادی تریاک خودکشی کرده !
جمشید با کوبیدن مشتی بر روی میز گفت :
دروغه ! خانواده مریم هیچ کدوم اهل دود نبودن !
و در این لحظه سرجاش نشست و به فکر فرو رفت .
یادش اومد که مریم حتی با بوی سیگار سرفه می کرد . اما این اواخر چند باری دست جواد سیگار دیده بود و
همینطور نشستن سرکوچه با چند تا از بچه های محل که پسرای خوبی نبودن و چه بسا اهل دود و اعتیاد .
با صدای سروان از فکر بیرون اومد . سروان گفت :
لطفا هرچی می دونید به ماه بگید ! هرچیزی یا هر اتفاقی می تونه ما رو راهنمایی کنه . البته اینو هم باید یادآور بشم
که شما جواد رو قاتل معرفی کردین . آیا جواد معتاده ؟
واال ، اینو که معتاد باشه رو من نمی دونم اما این اواخر ... اما جناب سروان حواستون به کبودیهای بدن و گردن مریم
هم باشه !
دوباره اشک از چشمان جمشید بیرون زد و روی گونه هاش لغزید و با همون حالت گفت :
نامردا بدجوری کتکش زده بودن و دست آخر هم ...
بغض گلویش رو فشار داد و دیگه نتونست بیشتر از این ادامه بد ه . سروان بلند شد و به عالمت خداحافظی دستش
رو جلو آورد و گفت :
بیشتر از این وقتت رو نمی گیرم . توی بهشت زهرا می بینمت !
جلوی در بیمارستان جمعیت نسبتا زیادی جمع شده بود . جمشید هم به همراه مهشید از ماشین پیاده شدند .
جمشید ، اینا همه فامیالی مریم اند . چندتایی از اونا رو می شناسم . بریم جلو و به هیچ کس توجه نکن !
هر دو به راه افتادن . چندتایی از افراد محل هم بودند . جمشید رو شناختن ، اما خیلی به سختی و انگار که فراموش
کرده بودن که به خاطر چی اومدن ، بهت زده جمشید رو نگاه می کردن . در همین حین از پشت جواد که خیلی گریه
می کرد هم رد شدن .
بذار ببینمش ، می کشمش ! مریم به خاطر اون آشغال خودکشی کرد ، می ...
اما جمشید فقط جسمش اینجا بود ، همچنان می رفت . مریم داشت صداش می زد . توی راهرو حاجی رو دید که
خیلی بی تابی می کرد و شدیدا گریه می کرد . رفت و به دیوار تکیه داد . مهشید رفت جلو .
سالم آقا جون .
تو ، تو ... دیدی مهشیدم ، مریم من ، مریم تو رفت ! هر دو تاییمون رو تنها گذاشت ! منو تنها گذاشت . مریم کمرمو
شکوندی ... خدایا ... خدایا دیگه طاقت ندارم ، راحتم کن ...
و هردو شروع کردن به گریه
آقاجون ، اومدم بگم ، اگه اجازه بدین جمشید هم توی این مراسم شرکت کنه و ...
بهش بگو بیاد . مریم خیلی سفارش کرده ، بگو بیاد تا ازش معذرتخواهی کنم . بهش بگم غلط کردم ... مگه کجاست
؟
اوناهاش روبروتون ایستاده !
حاجی نگاهی انداخت . جل الخالق . پیرمردی با هیکل و صورتی جوون ، موهاش ) به جمشید چی گذشته ( از تعجب
نمی تونست چیزی بگه :
بیا ، بیا پسرم بیا ببین مریمت رفت !
جمشید رفت جلو و خوسات که دست حاجی رو ببوسه که حاجی اجازه نداد و صورتش رو بوسید :
کاشکی زبونم الل می شد و بهت جواب رد نمی دادم ... مریم چرا نگفت تو رو دوست داره ، کاشکی قلم پام می
شکست و اون مرتیکه رو به خونم راه نمی دادم ... کاشکی اون شب باهات لحبازی نمی کردم ...
هر دو دست انداختند دور گردن هم و شروع کردن به گریه . در همین حین پرستارها تخت حامل جسم مریم رو به
طرف آنها اوردن . هر سه دویدند . بطرف تخت و شروع کردن به شیون و فریاد . پرستارها با آروم کردن اونها ،
مریم رو بردن بیرون از بیمارستان و گذاشتند داخل آمبوالنس ، مهشید با این که حال و روز خوبی نداشت ولی
حواسش به همه چی بود . ماشین پلیس به همراه سروان و حتی دکتری که جمشید با اون صحبت کرده بود ! جمشید
قدرت راه رفتن نداشت و با کمک مهشید راه می رفت . جواد هم بازوی حاجی رو گرفته بود . همه سوار ماشین ها
شدند و به طرف بهشت زهرا حرکت کردند . هر دو آرام گریه می کردن .
مهشید ، آخه چطوری ، به چه امید زنده باشم ، مهشید تو دوستشی بهش بگو منم ببره ! بهش بگو من این درد جدایی
رو نمی تونم تحمل کنم ، بهش بگو طاقت این درد ندارم ... بخدا ندارم . مهشید بهش بگو ...
مهشید هیچ کاری نمی تونست برای جمشید یا که حاجی انجام بده . آخه خودش هم داغ بزرگی رو داشت تحمل می
کرد . اما اون دوتا رو دعوت می کرد به صبر و توکل به خدا . مریم رو بردن که بشورن . اما برای تحویل ، کسی رو
محرم نداشت . خاهل مریم پیش قدم شد ، اما مهشید گفت :
وقتی زنده بود هیچ کدوم از شماها نبودین و نمی شناختینش !
و خودش جلو رفت !
خدایا ، مریم مثل فرشته ها شده بود . جمشید چطور می تونست تحمل کنه .
مریم رو بردن برای خاکسپاری ، هرسه مثل مرده ای متحرک در حرکت بودن و تابوت مریم رو بدرقه می کردن .
مریم من ، دختر نازم ، واسه چی منو تنها گذاشتی ، عیبی نداره . منم همین روزا میام پیشتون ، مثل قدیما همه دور
همیم ، سالم منو به مادرت برسون باشه دخترم ...
مریم من ، خواهر خوبم . می دونستی دیگه تنها شدم . نه دوستی نه خواهری ؟ بی وفا قوالی بچگی یادت رفت ، با
هم بریم مدرسه ، باهم می ریم دانشگاه ، باهم عروسی می کنیم ... چی شد جا زدی ، کاش مثل همیشه باهام حرف
می زدی ! ...
مریم من ، عزیز دلم ، پرنده من چرا پرپر شدی اونروزا یادت رفته واسه دلتنگی ها و بی کسی هام سایبون بودی ،
حاال که پرپرت کرد ، پرهات شدن یه رخت یه لباس سفید واسه خاک . کاش می شد ، یه بار دیگه ، صورت قشنگت
رو ببینم . به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم . تو که بی وفا نبودی ؟ مگه بهم قول ندادی تا آخرش بمونی ؟ آخرش
اینجا بود که توی این سن پیرم کنی و عزادار ؟ ببین لباس دامادی تنم کردی . آخرش هم تو منو داماد کردی ، بخند
قشنگم ، امشب عروسیمونه ...
بعد از مراسم نماز ، مریم رو گذاشتن داخل قبر . مهشید چنان شیونی کرد که بیهوش شد . جمشید کاری نتوانست
انجام بده . فقط نگاه می کرد . مریم ، مهشید رو که اینقدر دوستش داشت به اتاق اختصاصی خودش راه نداد ! چه
برسه به جمشید که حاال ، مثل غریبه ها فقط باید نگاه می کرد . فقط یه غریبه بود ، غریبه !
جمشید ... عزیزم ... دیگه جوابم رو نمی دی ؟ ببینم خوابی یا قهری ؟
جمشید با ترس نگاهی به دور و برش انداخت . همه مشغول گریه کردن بودن . خدایا پس این صدای کی بود ؟
مریم - این صدای ...
نگام کن . این باال ... باالی سرت !
جمشید نگاهی به باالی سرش کرد .
مریم ... می ... می دونستم نمی ری و تنهام نمی ذاری ! یا اومدی منو ببری ؟
عزیز دلم ، هنوز واسه تو زوده بیایی . ولی همیشه میام پیشت ! تو تنها نیستی ! ببین توی عروسیمون چه کسایی
اومدن ، همه جمع شدن ... جمشید تو منو هنوزم دوست داری ؟ ...
روح مریم خم شد و پیشونی جمشید رو بوسید و شاخه گلی رو به اون داد و کم کم از اون دور شد . جمشید تو عالم
خیالش مریم رو صدا می کرد . قسمش داد که نره ، بمونه ولی مریم رفت . فریادی کشید و ناگهان خودشو بین
آدمای قبلی و تو عالم واقعیت دید . حاجی داشت شونه هاش رو ماساژ می داد . توی دستش چیزی بود ، خدای من ،
گل سرخی توی دستانش بود . سریع گذاشتش توی جیبش و با ناباوری هرچه تمام تر رو کرد به حاجی و گفت :
حاجی تو رو خدا بهش بگو نره ، بهش بگو که اجازه دادی باهاش عروسی کنم ، حاجی بهش بگو نره ...
در همین حال جواد با اینکه از تعجب نمی تونست پلک بزنه ، اما پرید و یقه جمشید رو گرفت و گفت :
لعنتی ، خودم می کشمت ...
که با فریاد مهشید ، حاجی جواد رو پرت کرد .
پسره بی چشم رو ، الاقل اینجا دست از این کارات بردار ، نذار تن مریم بیشتر از این بلرزه ، بخاطر مریم ...
تقصیر این کثافته که اون خودش رو کشت ...
مهشید دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و سیلی محکمی به جواد زد و گفت :
تا حاال بخاطر مریم چیزی بهت نگفتم ، آشغال تویی که واست هیچ جا و هیچ کسی ارزش و احترام نداره !
اما بیشتر از این ادامه نداد . ریش سفیدی از فامیل پا در میانی کرد و با گفتن صلواتی ، اونا رو به سکوت دعوت کرد .
جواد در حال دور شدن زیر لب زمزمه کرد :
نثه یه سگ می کشمت ...
جمشید در دنیایی دیگه بود ، برای همین ساکت به همه چیز نگاه می کرد . بعد از خواندن قرآن و فاتحه و روضه ای ،
از حاضرین در مجلس پذیرایی شد . بعد از دو ساعت همگی سوار ماشینها شدند و آماده حرکت . تنها کسانی که
حاضر به رفتن نبودند ، باز همین سه نفر بودند . افراد فامیل ، حاجی رو به زور بلند کردند . بعد از اصرار های زیاد
رو کرد به مهشید و گفت : مهشید جان ، دخترم جای مریم رو تو باید پر کنی ، بلند شو بریم ...
ولی ... آقاجون ... من نمیام ، اون خونه و خاطرات مریم ... اخه چطور تو اون خونه پا بذارم من نمیام . شاید هم نتونم
خودمو کنترل کنم و با جواد دعوام بشه . من همینجا می مونم ...
یعنی تو هم میخوایی منو دست تنها بذاری ؟ ...
بعد رو کرد به جمشید و گفت :
پسرم بلند شو ، شما دو تا عزیز کرده های مریمین ! اگه تنها برم خونه ، ناراحت میشه ...
نه حاجی ، جای من همینجاست کنار مریم ! اگه بیام مریم تنها می مونه ... من توی اون خونه جایی ندارم ...
حاجی با این حرف فهمید که نباید به جمشید اصرار کنه ! اما مهشید رو با اصرار برد و همگی رفتن . قبل از رفتن ،
جمشید دست مهشید رو گرفت و پرسید : مهشید ، تو ندیدی کی به من گل داد ؟!
کدوم گل ؟ من گلی ندیدم !
هیچی ولش کن ، برو به سالمت !
نمی ری خونه ، اینجوری خودت رو از پا در میاری ! خاله اینا هم که ازت هیچ خبری ندارن ، منم نگرانتم ، تنهایی ...
اینجا ...
جمشید خم شد و دستی روی خاک کشید و گفت :
نه من و مریم ...
حاجی خم شد و پالتواش رو انداخت روی جمشید و هر دو از جمشید خداحافظی کردن ... همگی اونو با دنیایی درد
تنها گذاشتن . جمشید همچنان سربرخاک داشت و اشک می ریخت . در همین حال سنگینی دستی رو ، روی شونه
هاش احساس کرد . باز هم فکر کرد مریم ...
مریم اومدی :
سالم جمشید جان ، ببخش مزاحمت شدم . واسه عرض تسلیت اومدم ، غم آخرت باشه ...
سالم دکتر ، می بینین مریم چه راحت خوابیده ، انگار نه انگار که من چی می کشم ، دکتر ، بی وفا بود مگه نه ؟
جمشید جان اینقدر خود رو اذیت نکن ، بخدا مریم هم دوست نداره تو اینقدر عذاب بکشی ، خواست خدا این بوده ،
ما بنده هاش هم فقط باید اونو شکر کنیم . باید صبر داشته باشید ، بلند شو خدا کمکت می کنه ...
نه ، می دونم اون تقصیری نداره ، مریم منو می بخشی ؟!
جمشید زیاد مزاحمت نمی شم ، اگه حرفم رو گوش می دی . بلند شو بریم خونه ، تو تا ابد که نمی تونی اینجا بمونی !
...
چرا ، من تا ابد اینجا می مونم تا ...
به هر حال هر وقت حالت بهتر شد ، منتظرتم ، خداحافظ و به امید دیدار .
دکتر دسته گلی رو گذاشت روی خاک و رفت .
مریم دیدی همه رفتن ولی من تا ابد پیشت می مونم ...
در همین حال سروان جلوی جمشید نشست و گفت : آقای حسابی ، بهتون تسلیت می گم . ما سعی خودمون رو می
کنیم که اگه قاتلی باشه پیداش کنیم . حتما یه سر به ما بزنید . خداحافظ و به امید دیدار ...
بعد از رفتن سروان . جمشید که مطمئن شد دیگه کسی نیست . دست کرد توی جیبش و شاخه گل رو در آورد و
همه دسته گلها رو نگاه کرد . یه دسته گل بزرگ مریم هم به نام جمشید و مهشید بود . جمشید رو به خاک مریم
گفت :
ببخش یادم رفت ، واست گل نیاوردم . بازم مهشید جلو افتاد . ببین حتی اونم می دونه تو عاشق گل مریم بودی .
سپس سرش رو گذاشت روی خاک و دوباره اشک ریخت و تا صبح با خاک مریم چه چیزهایی گفت ، تنها خدا می
داند و بس . ساعت هشت شب بود . خانم حسابی بدجوری بی تابی می کرد . رو کرد به آقای حسابی و گفت :
یعنی چه بالیی سر جمشید اومده ؟ خدایا چرا حرفش رو گوش ندادیم تا دچار این مصیبت نشیم ؟ حسابی ، بلندشو
بریم دنبالش بلکه پیداش کنیم ...
حتما خونه حاج حسین ! ... مهشید هم چه بی خیاله و یه زنگی هم نزد ... ! بلند شو بریم اونجا ، هم تسلیت می گیم .
هم جمشید رو میاریم ... !
زنگ در زده شد
شاید خودشه ...
خدا کنه .
خانوم حسابی رفت و در رو باز کرد و علی رغم میلش خواهرش رو دید .
سالم اکرم جون ، نصف عمر شدم ، چرا تلفن رو جواب نمی دین ؟...
نمی دونم ، شاید قطع شده باشه . از بچه ها خبر نداری ؟ جمشید حالش چطوره ؟ ...
واال مهشید ، عصری یه زنگ زد و گفت : هر چی خونه خاله اینا زنگ می زنم جواب نمی دن ! ...
خب االن کجان ؟
واال بعد از تلفن ، منم با تهرانی رفتم خونه مریم خدا بیامرز . خدا حاجی رو صبر بد ه، چه دسته گلی رو از دست داد .
مهشید رو اگر ببینی نمی شناسیش ، جمشید رو هم .
جمشید چی ؟
جمشید رو ندیدم . وقتی از مهشید پرسیدم گفت : اون مونده سرخاک و با ما نیومده ...
خدایا ، چه خاکی به سرم بریزم ؟ توی این سرما اونجا می میره ! آدم از سرما هم نمیره ، از وحشت می میره ...
منم به خاطر همین به مهشید اصرار کردم که بریم بیاریمش ولی گفت :
اون االن وضعیت روحی خوبی نداره ، ما هم هرچی اصرار کردیم نتونستیم . ولی قول داده که برگرده خونه ... ولی
فکر نمی کنم امشب برگرده ...
خدایا این چه بالیی بود ؟
خانوم حسابی شروع کرد به گریه کردن و آقای حسابی هم سعی کرد آرومش کنه .
خب اکرم جون منم برم خونه .
مسلما شما خوانندگان عزیز هم می دانید که چه شب بدی برای هر کدام از اطرافیان مریم سپری شد . من از توصیف
آن شب عاجزم یا شاید به خودم اجازه نمی دم شما رو بیشتر از این ناراحت کنم و قلم هم منو یاری نمی ده . مرگ
یعنی جدایی یع نفر از انسانهای زنده . همه می دنیم که تحمل این مصیبت چقدر سخته و جانکاه . مخصوصا اگه اون
شخص عزیز هم باشه .
امشب اشکی میریزد مراسم ختم و شب هفت همگی انجام شد . قادر به
توصیف این چند وقت شخصیتهای قصه نیستم . پدری که تنها دخترش ، دوستی که تنها خواهرش ، برادری که تنها
حامی اش و عاشقی که تنها عشقش را از دست داده بودند ! روبروشدن جمشید بعد از آن شب با پدر و مادر و افراد
فامیل . راهی شدن مادر بعد از دیدن موهای سفید جمشید به بیمارستان ! هر روز صبح جمشید بعد از حمام کردن
همون لباسها رو می پوشید و جاش سرخاک مریم تا دم دمای غروب ! پرسه زدن تو خیابونا و بعد دیدن خوابهایی پر
از کابوسهای وحشتناک و یا دیدن مریم تا صبح و دوباره تکرار همون ماجراها .
علی در مسافرت به سر می برد . بعد از بازگشت ، از ماجرا خبردار شد . لباس سیاهی به تن کرد و دسته گل بزرگی
تهیه کرد و رفت سرخاک مریم . با همون صحنه ای که انتظار داشت مواجه شد . جمشید و مهشید به همراه پدر مریم
بر سر خاک بودن و مشغول اشک ریختن ! دسته گل رو گذاشت روی خاک . همه با این کار علی ، از توی عالمی که
بودن ، اومدن بیرون . جمشید و علی همدیگرو بغل کردن و انگار که غم دلشون تازه شده باشه ، شروع کردن به
گریه کردن . بعد از چند دقیقه علی حاجی رو بوسید و روبروی مهشید نشست . دو ساعتی گذشت . علی به خاطر
ضعفی که داشت بیشتر از این نتونست اونجا باشه از همگی اجازه مرخص شدن خواست . دوباره حاجی و جمشید رو
بوسید و بهشون تسلیت گفت و از مهشید خواست که اونو همراهی کنه . مهشید هم اجازه گرفت و اون دوتا رو با
دنیایی حرف و درد و خاطره تنها گذاشت .
خب کجا بریم ؟
بریم جایی که بشه ازت حرف کشید !
چه حرفی ؟
خود تو نزن به کوچه علی چپ ! واسه پنجاه و هفت روز و نه ساعت و چهل دقیقه مسافرت ، حتما باید توضیحی
داشته باشی ف مگه نه ؟
اگه پنجاه و هفت ماه هم ، حرف بزنم ، بازم تمون نمی شه ! اینکه بگم چقدر دوستت دارم و دلم واست تنگ شده بود
. اما خالصه مفیدش اینه که مهشید خانم در بست مخلصم و خیلی دوستت دارم .
قشنگترین و تکراری ترین حرفی که شنیدم . البته ! منم همینطور راستی من اگه نخوام تو خالصه بگی ، کی رو باید
ببینم ؟
نوکرت ... و بعدش زیاد عجله نکن . وقت واسه حرف زدن زیاده . الزم نیست زیاد بدونی ، زمونه ای که خودش این
بالها رو سرمون میاره ، خیلی قشنگ و آروم واست تعریف می کنه ، همه چی رو .
در این لحظه قطره اشکی از چشمش افتاد . اون باز هم مثل این اواخر از توضیح دادن طفره رفت و فقط گفت برای
دیدن پدر و مادرش رفته آمریکا . بعد از چند ساعتی گردش توی شهر ، مهشید رو رسوند خونه و رفت . صبح روز
عد وقعی که جمشید داشت لباس می پوشید ، زنگ در زده شد ولی اون اعتنایی نکرد . بعد از چند لحظه ، صدای
پدرش رو شنید .
جمشید بابا . بیا جناب سروان احمدی اومدن . مثل اینکه کارت داره ... ؟
سالم آقای حسابی ، چقدر الغر شدین ؟ هرچند اون حالی که شما داشتین ، کمتر از این هم ازتون انتظار نمی رفت !
سروان به خاطر اینکه تجدید خاطره نشه حرفش رو قطع کرد .
صبح بخیر ، ممنونم از احوالپرسی تون ، به کجاها رسیدین ؟ مقصر مرگ مریم من کیه ؟ آه ...
واال توی این چند روزه همه ی آشناهای خانم پاک رو تحت نظر بودن و همینطور خانواده شما و بخصوص جواد .
نتیجه ؟
جواد ، یکسالی میشه که معتاد شده و ما فکر می کنیم ، مریم از همون مواد مصرفی جواد استفاده کرده ... اما اینطور
شنیدیم که اون خدا بیامرز ، نامزد هم داشته ! درسته ؟
بله ، مثال نامزدش کرده بود ، ولی فقط تو مراسم شب هفت ، نیم ساعتی رو اومد سرخاک و بعد با جواد رفتند .
بله ، با تحقیقاتی که کردیم روشن شد که ایشون چند مرود بازداشتی داشتن و چند وقتی رو هم زندونی بودن .
سروان حرف می زد و جمشید هچنان در فکر به سر می برد . صحبت سروان با آوردن چای پدر جمشید قطع شد و
در خواستش رو دوباره از جمشید پرسید . جمشید گفت :
متوجه نشدم چی گفتین ؟ باید منو ببخشین !
گفتم ، چون پدر مریم ، منو نمی شناسه ، به همراه من بیایید پیش ایشون . چند تا سوال دارم که باید ازشون بپرسم
...
چند لحظه منتظر باشید بر می گردم .
سروان از این چند لحظه استفاده کرد و از پدر جمشید چندتایی سوال کرد و به همراه جمشید به راه افتادن . جمشید
به در خونه که رسید ، دیگه نتونست ادامه بده و سروان رو راهنمایی کرد و گفت :
من این بیرون می مونم !
در که زده شد حاجی در و باز کرد و سروان رو شناخت . سروان که تعجب کرده بود ، حاجی گفت :
آقا جمشید شما رو معرفی کرده بودن ... بفرمایید تو ...
اما ، آقای حسابی بیرون متنظرن ...
حاجی اومد بیرون و رفت به طرف جمشید . کسی که مریم ، می تونست با اون خوشبخت بشه و االن هم زنده باشه ،
آهی پر از حسرت کشید و گفت :
جمشید پسرم بیا تو ... درسته که مریم نیست ، اما پدر دلشکسته ای هست که تو رو پسر خودش می دونه ...
اما برای جمشید خیلی سخت بود که قدم توی خونه ای بذاره که همه جاش بوی مریم رو می داد . اما حاال خودش
وجود نداشت . یادش اومد چند شب پیش با چه حالی اینجا فریاد می زد یا چند باری که برای خواستگاری اومده بود
. اما حاجی همش ردش می کرد و اجازه پیدا نمی کرد وارد بشه . حاال حاجی خودش از اون می خواست . وارد حیاط
شد و اولین نگاهش به شاخه های خشک گلی افتاد که یادگار و بزرگ کرده مریم بود . تعریفش رو از خودش
شنیده بود و اینکه اون گل رو همزمان با آشنا شدن با جمشید کاشته بود و اینکه هر سال بهار و تابستون چقدر گل
می ده ... خم شد و اونو بوسید و تو ذهنش این شعر اومد
بقیش بعدا
اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند . همه به آرزوهایشان رسیده
بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو
خوشبخت کنه . این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام همدیگه صدا می زدن . حاال
هم وقتش بود که به آرزوی چندین سالشون جامه عمل بپوشونن . بدون اینکه یه سر به دل جمشید و مهشید بزنن ،
ببینن توی دل این جوونا چه خبره . ای دل غافل ! توی دل جمشید ، مهر مریم دختر حاج حسین ، معمار معروف
محله جا خوش کرده بود و عاشق و معشوق همدیگر بودن و قلب شون به خاطر همدیگر می تپید و قلب مهشید و
علی پسر حاج کاظم ، تاجر بازاری معروف هم ، با هم پیوند خورده بود .
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به
هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته
بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ،
آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حاال بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید
از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 11 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه
مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو
راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده
و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 42 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت
بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حاال دیگه دست از سر
جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی
کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی
پرسید :
دکتر بگین چه بالیی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعال یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا
خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید
، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از
جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد
بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .
خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می
گن ...
توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخالف همیشه برق اتاق مریم
روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش
در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد .
جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ،
جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه
جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت
شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بود خواستگاری مریم و هر بار بهش
گفته بود باید با پدر و مادرت بیایی ، اونوقت مریم را بهت میدم ! رفت به طرفش . جمشید بدون این که روی
رفتارش کنترلی داشته باشه ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی محکم زد توی گوش حاج حسین . با گالویز شدن جواد
و کتک کاری ، همسایه ها ریختن بیرون . بعد از کلی دعوا و خبردار شدن پاسگاه ، حاج حسین و جواد و جمشید رو
با دست و صورتهای خونی و لباسهای پاره بدن پاسگاه . با خانواده جمشید هم تماس گرفته شد . حاج حسین شکایت
کرده بود و خواستار بازداشت شدن جمشید شده بود .
پدر و مادر جمشید اومدن و توسط پاسگاه از قضیه مطلع شدن . آقای حسابی رفت پیش حاج حسین و داستان عاشق
شدن جمشید رو براش تعریف کرد و گفت :
حاال ازت میخوام بزرگی کنی و شکایتت رو پس بگیری .
حاج حسین تو رودربایستی گیر کرد و گفت :
باشه پس می گیریم ولی به شرط اینکه ...
جواد پرید توی حرفای پدرش و گفت :
نخیر ، من رضایت بده نیستم ، اون پسره دیوونه میخواد قاطی خونواده ما بشه ، اصال راه نداره ...
که با اشاره پدرش ساکت شد . حاج حسین ادامه داد :
به این شرط که دیگه حرفی از مسئله خواستگاری از مریم به میون نیاد . چون که مریم دیگه نامزد کرده ...
شکایت پس گرفته شد و مامور جمشید رو از بازداشتگاه بیرون آورد . آقای حسابی اونو برد پیش حاج حسین که از
حاجی معذرت خواهی کنه . جمشید گفت : من از حاجی معذرت خواهی می کنم . ولی همین جا ، مریم رو ازش
خواستگاری می کنم ! کاری رو که پدر شما ، چند ساله با وجود التماسهای من برام انجام ندادین و ...
و خم شد دست حاجی رو ببوسه ، اما جواد دستای حاجی رو پس کشید و گفت :
مریم ، نومزد داره و چند روز دیگه عروسیشه ...
جمشید با دو زانو افتاد روی زمین وبا صدای بلند گریه کرد و ناله کنان به حاجی التماس می کرد و گفت :
حاجی ، مگه نگفتی با بزرگترت ؟ اینم پدر و مادرم ، دیگه چی می خوای ؟ حاال ازت میخوام پدری کنی و حرفم رو
قبول کنی . من نمیدونم اون پسر کیه ، ولی مریم تو ، یادگار حاج خانوم تو ، که می دونم خیلی دوستش داشتی ، با
من خوشبخت می شه . من بعد از خدا ، مریم رو ، با تمام وجود دوست دارم . اگر مریم رو به من ندی ، من می میرم !
خودتون که می بینین با خبر نامزدیش اینجوری شدم ، اگه عروسی کنه به اون خدایی که رفتی زیارتش کردی ، می
میرم ، دق می کنم ...
با ناله های جمشید و خواهش های اون ، همه اونایی که اونجا بودن و پدر و مادر جمشید هم به گریه افتادن به غیر از
جواد .
دل حاجی هم نرم شده بود و گفت : حاال بلند شو برو خونه . فردا ...
که جواد دوباره پرید وسط حرفش و گفت :
حاجی غیرتت کجا رفته مرد ؟ مریم شوهر داره . خیلی هم دوستش داره ! می خوای بدیش به این مجنون بی صفت
که نصف شب میاد دم در خونت و آبروتو ...
حاج حسین صورتش سرخ شده بود . جواد راست میگفت . جمشید آبروی اونو با داد وبیدادش ، توی محله برده بود
، مخصوصا با اون سیلی . رو به جواد کرد و گفت : تو خفه شو !
رضایت خواستین ، دادم ! حاال پسرتون رو بردارین ببرین خونه و اگه بازم خواست از این دیوونه بازی ها در بیاره
زنجیرش کنید ! ...
آقای حسابی که بدجوری به دک و پزش برخورده بود ، ولی رضایت دادن حاجی و آزاد شدن جمشید بیشتر براش
اهمیت داشت ، واسه همین هم هیچی نگفت . ولی جمشید دوباره صدای گریه اش رو بلند کرد و گفت :
حاجی ، تو رو به مکه ای که زیارتش کردی منو رد نکن ! باشه ، هرچی بگین حقمه ، دیوونه ، روانی ، مجنون ، ولی تو
رو به اون خدایی که می پرستی ، مریم رو بده به من . برو ازش بپرس ، به خدا اون فقط منو دوست داره ... حاجی ...
حاجی رفت توی فکر : پس دلیل مریم برای رد کردن خواستگارای این چند ساله ، جمشید بوده ، اما چرا هیچی نمی
گفت ، اون عزیز دردونش بود . مریم نجابت داشت و چیزی نمی گفت و دلیلش ترک نکردن من بود . ترک نکردن
، خونه ای که همه جاش بوی مامانش رو می داد .وقتی هم ، اونروز به خواستگارش خواب مثبت دادم ، فقط یه کم
گریه کرد . این چند روزه هم که همش توی اتاق بود .من چرا نفهمیدم ؟! ولی حاال من قول دادم . اگه حاجی بزنه
زیر حرف و قولش ، خبرش تا کجاها که نمی ره . آره حرف مرد یکی ... نه من مریم رو به این دیوونه نمیدم ! هرچی
باشه نامزد مریم ...
وقتی به خودش اومد دید جمشید روی زمین افتاده و هنوز پاهاش رو گرفته و قسمش میده . ولی غرور و غیرتش
نشکست و گفت :
من فقط رضایت دادم ولی دختر بهت نمی دم ! مریم خودش بهم گفت که نامزدش رو دوست داره ...
باور نمی کنم ! تو دروغ می گی ! مریم بخاطر من چند ساله که عروسی نکرده . تو دروغ میگی . همتون دروغ می گید
...
جواد دوباره یقه جمشید رو چسبید . ولی حاجی کشیدش کنار و گفت :
بیا بریم ... گفتم که حرف مرد یکی ...
حاجی ، مگه دین و ایمون نداری ؟ مرمی ، منو دوست داره ، چرا دروغ میگی ؟ ...
حاجی بدجوری عصبانی شد و گفت :
حاال که اینجوری شد . همین فردا بساط عقدش رو به پا می کنم ، تا بفهمی که کی دروغ می گه و ...
جمشید با حالتی که همراه با خشم و غضب و گریه قاطی شده بود ، بدون اینکه بفهمه چی می گه ، گفت :
تو غلط می کنی ! همین فردا میام ، عقدش می کنم و می برمش ، چه بخوای ، چه نخوای ! ...
پس می خوای بجنگی ، شکست می خوری ، جوجه فکلی ... اگه دست از پا خطا کنی ، دوباره میدم بندازنت زندون ...
پدر و مادر جمشید که تا حاال فقط اونا رو نگاه می کردن ، اومدن به زور جمشید رو از زمین بلند کردن و از حاجی و
جواد معذرت خواهی کردن . و جمشید رو سوار ماشین کردن . ماشین همینطور با رانندگی آقای حسابی جلو می
رفت . جز صدای گریه آروم جمشید ، صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ، تا رسیدن به خونه .
جمشید بدجوری می لرزید ، قادر به راه رفتن نبود . با کمک پدرش رفت باال و خوابید توی رختخوابش . صدای گریه
جمشید فضای خونه رو پر کرده بود . خانوم حسابی هم داشت آروم آروم اشک می ریخت . شاید گذشته خودش رو
می دید و به یادش اشک ... .
آقای حسابی یه فنجون قهوه گذاشت جلوی خانومش و یکی هم برد برای جمشید که عین یه بچه گوشه اطاق کز
کرده بود و سرش رو آروم می زد به دیوار .
آقای حسابی دستش رو گرفت که بلندش کنه ، ولی تکون نخورد . گفت :
بیا این قهوه رو بخور آروم می شی ! بعد از اون برو راحت بگیر بخواب . اون دختر رو هم فراموش کن ...
که یکدفعه جمشید عین برق گرفته ها از جا پرید و فنجون رو پرت کرد به دیوار و فریاد زد :
فراموش کنم ؟ شما می فهمین عشق یعنی چی ؟ شما هیچ وقت عاشق نبودین تا وضعیت منو بفهمین ! ولی من عاشقم
... دیگه از همه چی بدم میاد . از پول شما ... از این خونه جهنمی ... از همه چی ! هر وقت یادم میاد تنها بودم ... این
چند ساله حرفم رو نشنیده گرفتید و گفتین : اون هم شان ما نیست ! آره ، پول ، پول ! هم شان شما اون دختریه که
توی پول غرق باشه ، اونوقت منم بتونم با پولم عشقش رو بخرم . ولی من مثل شما نیستم . من مریم رو دوست دارم
. برای به دست آوردنش هرکاری که الزم باشه انجام می دم ! این تازه اولشه . شما و مامان هم اگه خواستید کمکم
کنید ، اگه نه خودم می تونم ! حاال هم میخوام تنها باشم . فقط یه چیزی ، اگه من به مریم نرسم هیچ وقت شما را نمی
بخشم ، هیچ وقت .
جمشید ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . آقای حسابی هم تیکه های فنجون شکسته شده رو جمع کرد و رفت بیرون
. اون شب هر سه تایی دور از هم گوشه دنجی رو گیر آورده بودن و با خودشون خلوت کرده بودن . پدر به زندگی
خشک و رسمی و بدون گرمای عشق ! مادر به قلب شکسته خودش و چه بسا تباه شدنش و خدا داند که جمشید به
چه !
فصل دو صبح ساعت هشت و نیم بود که جمشید با سر و وضعی نه چندان مرتب از اتاقش بیرون اومد . پدر هنوز
روی کاناپه خوابیده بود و به سرکارش نرفته بود . چیزی که جمشید از اول عمرش ندیده بود و سابقه نداشت . مادر
هم روی صندلی راحتیش ، پشت پنجره به خواب رفته بود . بدون سروصدا از خونه رفت بیرون . تا ساعت ده توی
کوچه ها پرسه زد . یکدفعه چیزی به خاطرش رسید ! رفت به طرف بهشت زهرا . از اون دور شناختش ! یک کم
رفت جلوتر ، طوری که مریم ، متوجه حضور اون نشه . نیم ساعتی گذشت ، اما مریم دست از گریه کردن بر نمی
داشت ، اونم دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد . رفت جلو .
مریم ، مریم جان ؟ بلند شو . بسه دیگه . تو دل منو هم آتیش زدی ، چه برسه مادرت که اون زیر خوابیده ...
مریم با چشمای ورم کرده که نشونه چند شب بی خوابی و گریه های زیاد بود به جمشید نگاه کرد .
مریم من ! کاشکی چشمام کور بود و این چهره و لحظات رو نمی دید .
سالم آقا جمشید ! چطوری فهمیدید من اینجام ؟!
سالم ! اونم اینطور غریبانه . انگار که با هم غریبه چند ساله بودن . انگارنه انگار ، تا دیروز حرفای عاشقونه با هم
زمزمه می کردن ! آقا جمشید ؟!
سالم به عزیز دلم ، یعنی اینقدر برات غریبه شدم که اینطور باهام حرف می زنی ؟ من همیشه میام اینجا ، چه پشت
سرت و چه بدون تو ، من و حاج خانوم خدابیامرز با هم زیاد حرف زدیم . اصال از اون اجازه گرفتم و عاشقت شدم !
تو خودت خواستی برام غریبه بمونی ! مگه نه ...
تو دیگه چرا ؟ تو که بهتر از هر کس دیگه ای از حال دل من خبر داری ! می دونی که من هیچ وقت به زندگی بدون
تو فکر نمی کردم و نمی کنم . من بدون تو ...
جمشید ، دیگه واسه گفتن این حرفا دیر شده ! حاال دیگه من نامزد دارم ، می شناسیش ، احمد آقا !
احمد آقا ؟ اون که سی ، چهل سالشه ! پیره ! مریم بگو که دروغ می گی ، نه ! تو راستش رو نمی گی . مریم بگوه همه
اینا خوابه ، کابوسه . بزن تو صورتم تا از این کابوس بیدار بشم ، اتفاقات دیشب . بیا بزن بذار بیدار بشم ...
و دست مریم رو از صورتش برداشت که به خودش سیلی بزنه ، مریم فوری سرش رو انداخت پایین .
مریم سرت رو بلند کن ببینم ! می گم سرتو بیار باال ... مریم این کبودی مال چیه ؟ کدوم نامردی دست روی تو بلند
کرده ؟
به حال تو چه فرقی میکنه ؟!
مریم یکبار دیگه این حرف رو بزنی ، به خدا سرم رو می کوبم به این سنگا! تو رو جون جمشید قسم ، دیگه از این
حرفا نزن
مریم دوباره زد زیر گریه .
گریه نکن ! بگو کی اینکار رو کرده ؟ کدوم نامرد روی تو دست بلند کرده ؟ بگو
سرجریانات دیشب با جواد دعوام شد ، اونم ...
غلط کرده ، تو مگه صاحب نداری ؟ بدجوری سرش تالفی کنم ! ...
هیس ... مردم دران نیگامون می کنن ، بیا از اینجا بریم ...
مریم ، به خاطر دیشب ، یعنی ... اگه دست روی بابات بلند کردم منو ببخش ، دست خودم نبود ...
اون دوتا ، بی خیال همه چیز شروع کردن به راه رفتن و حرف زدن و تجدید عهد کردن ...
جمشید ساعت چنده ؟
یک ونیم ...
وای االن بابا اومده . جواب جواد رو چی بدم ...
نترس اتفاقی نمی افته ، راستیاتش من که نفهمیدم چه جوری گذشت ! مریم بیا و باباتو راضی کن ، نامزدیت با اون
مرده رو به هم بزنه ... به خدا همین فردا میام می برمت !
خیلی هم تند نرو ! االن چند ساله که این حرف رو میزنی ؟
اه ... مریم قرار شد دیگه در این مورد حرفی نزنی به خدا اگه این کار رو انجام بدی ، به جون جفتمون ...
دلم میخواد ، ولی دلم بدجوری شور می زنه ، اما سعی می کنم ، شاید راضیش کردم اما اگه نشد چی ؟ ...
هیس ... قرار شد که بشه ! یعنی بتونی ، و اگه نشد با همدیگر فرار می کنیم . به عقد محضری و یه زندگی آروم توی
یه شهر دیگه ، یا شایدم اونور دنیا ! جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ، دور از آدمایی که ...
من زن تو می شم ، ولی همچین کاری رو نمی کنم ! بابا دق می کنه ! ... جمشید یعنی میشه من و تو به هم برسیم ؟ ...
می خوام یه قول بهت بدم ! من زن اون مرده نمی شم ! اگه خواست همچین اتفاقی بیفته خودمو می جمشید با عجله
جلوی دهن مریم رو گرفت و گفت :
یا هر دوتا می مونیم و زندگی می کنیم یا هر دومون با هم می میریم ، عین قصه های کتابا و فیلم ها ... برو امیدت به
خدا باشه . منتظر جوابت می مونم !
مریم خداحافظی کرد و جمشید با تمام وجود که عشق احاطه اش کرده بود ، رفتن مریم رو نگاه می کرد و لبخند
میزد به زندگی خوبی که قرار بود با اون شروع کنه ولی ...
الو ، الو سالم جمشید جون داماد عزیزم ! سایتون سنگین شده ؟ جمشید جون چرا یه سری به ما نمی زنی ؟ نمی گی
خاله ای هم ...
سالم خاله . با مامان کار داشتی ؟ االن صداش می کنم ! مامان . مامان . تلفن .
کیه ؟
خاله جون .
جمشید توی فکرش داشت با خودش می گفت : معلوم نیست دوباره این دو تا خواهر چه خوابی برامون دیدن ... و
بدون اختیار گوشی رو برداشت و حرفاشون رو گوش کرد تا به مامان یه دستی بزنه یا شایدم قائله رو همینجا تموم
کنه ...
همین امروز و فردا بود که با مریم ازدواج می کرد و خیال خودش و مهشید رو راحت می کرد . اون واقعا تصمیمش
رو گرفته بود .
سالم ...
جه سالم خواهر ؟ نه سری ، نه احوالپرسی . این از خودتون ، اونم از جمشید که اصال جواب احوالپرسی ما رو هم نمی
ده ...
اعظم جون ، عروس گلم چطوره ؟ حالش خوبه ؟
ای ! از احوالپرسی های شما ، بد نیست ! اتفاقا رفتم توی اتاقش ، دشات گریه می کرد . ازش پرسیدم چی شده ؟ ولی
جوابم رو نداد . بعد از کلی التماس و خواهش گفت : مریم ، دوستش رو می گم ، خودکشی کرده و توی بیمارستانه
...
رشته افکار جمشید پاره شد ! پرسید :
خ ... خاله !!! چی گفتین ؟
وا خاله از کی تا حاال ...
می گم چی گفتین ؟
هیچی بابا مریم ... حیف شد . خیلی دلم سوخت ...
که با فریاد جمشید حرفش قطع شد .
اکرم چی شد ؟ جمشید چرا داد کشید ؟
هیچی بابا ! خودم بعدا باهات تماس می گیرم ! راستی نمیدونی کدام بیمارستانه ؟
چرا بیمارستان مهر
تلفن قطع شد خانوم حسابی رفت سراغ جمشید .
خدایا آخه این چه بالهایی که سرمون میاد ؟ جمشید مادر بیا این آب رو بخور ...
جمشید روح تو بدن نداشت . با پاشیدن قطره های آب به هوش اومد . با حالتی که خانوم حسابی تا حاال ندیده بود
پرسید :
مامان ... مریم توی کدوم بیمارستانه ؟
بیمارستان مهر ، ولی االن نمی خواد بری ! حالت خوب نیست ! بذار زنگ بزنم به دکتر ... !
جمشید با سرعتی فوق العاده پرید پشت موتور و بدون نگاه به جایی فقط گاز می داد . رسید به در بیمارستان . موتور
رو پرت کرد روی زمین و رفت باال .
مریم من ؟ مریم من کجاست ؟
پرستار بی خبر از همه جا و با خونسردی کامل پرسید :
مورد خودکشی ؟ ... انتهای راهرو ، بخش مراقبتهای ویژه ! ...
دنیا روی سر جمشید خراب شد . قلبی که سالها بخاطر اون می زد ، داره از کار می افته ! قلب مریم ، نه چطور امکان
داره ؟ مریم به من قول داد . دروغ می گن ! شاید باباشه . حاجی ... نه اون حاجی رو هم به خاطر مریم دوست داشت
! اصال اون حتی زنده بودن رو فقط به خاطر مریم دوست داشت . همینطور که داشت می رفت ، در انتهای سالن
چشمش به مهشید افتاد ، اون داشت گریه میکرد و تا جمشید رو دید صدای گریه اش بلندتر شد ، اما اعتنایی نکرد .
جلوتر چشمش به حاجی افتاد . بدون اختیار در اتاق رو باز کرد . دکتر فریاد زد :
اجازه ندارین بیایین تو ، بیرون ، بیرون ...
مریم که تو حالت نیمه بیهوشی بود ، نفس بلند و عمیقی کشید و گفت :
نه دکتر . بذارین برای آخرین بار ببینمش ... باالخره اومدی ؟! آخرین خواسته ام از خدا دیدن تو بود واسه آخرین
بار !
قطره اشکی از گوشه چشم مریم افتاد روی تخت ، خدایا این چه مصیبتی بود . جمشید توان راه رفتن نداشت . یعنی
این مریم بود ؟ صبح داشت روی پای خودش راه می رفت ؟ پس این لوله ها ، اکسیژن ، این دستگاهها ...
مریم من ! بلند شو ، به خدا همین االن می برمت ، مریم بلند شو . بگو همه اینا دروغه ، همه اینا خوابه ، یه کابوس
وحشتناک ! مریم من ، کمر جمشید رو شکوندی ! مریم آخه این چه کاری بود ...
با صدایی که همه رو میخکوب کرد و شیشه ها را لرزوند فریا زد :
مریم ... خدایا مریم منو بهم برگردون .
دکترا و پرستارها با عجله جلوی دهن جمشید رو گرفتن و خواستن به زور از اتاق بیرونش کنن که مریم لباس دکتر
رو کشید و گفت :
نه بذارین آخرین حرفام رو بهش بگم !
هیجان اصال براتون خوب نیست ! همه تالشمون از بین میره ...
دکتر ازتون خواهش می کنم ! من دیگه زنده نمی مونم ... جمشید ازت می خوام بهم یه قول بدی ! پس گوش کن و
بگو چشم .
نفس مریم باال نمی اومد و ضربان قلبش لحظه به لحظه کندتر می شد .
نه مریم ، حرف نزن ، بذار دکترا کارشون رو بکنن . خوب می شی . وقت واسه حرف زدن زیاده !
نه ... دیگه هیچ وقتی نمونده ! مریم تو داره می میره ! جمشید ... توام مامان رو می بینی ؟ داره صدام می کنه ...
جمشید یادته صبح بهم چی گفتی ؟ که یا هر دوتا می مونیم یا ... مثل اینکه خدا نخواست . حاال هم می خوام بهم قول
بدی بعد از من به زندگیت ادامه بدی ، باشه ؟ بهم قول دادی ؟ می بینی قصه ما هم عین کتابا و فیلما شد !
نه مریم ! منم باهات میام حتی توی اون دنیا . من بهت قول نمی دم ... من می میرم ...
نه عزیز من ! ازت خواهش می کنم ! بهم قول بده که زنده بمونی . تو زنده می مونی مگه نه ؟ ...
آخه چه جوری ؟ مریم بهم بگو چه جوری ؟
دیگه چه جوری نداره . مهشید دختر خوبیه ! از قدیم هم که واسه همدیگه بودین ! می ری صداش کنی ؟ می خوام
سفارشتو بهش کنم ! نه تو بمون . آقای دکتر لطف کنید دوستم رو صدا کنید .
مریم آخه چه اتفاقی افتاده ؟ چرا اینکار رو کردی ؟
هیچی ازم نپرس ! فقط می خواستم بهت ثابت کنم ، این قلب و تمام وجودم متعلق به تو ! ... فقط تو ...
نفسهای مریم به شماره افتاده بود . دکترها خواستن جمشید و دور کنن که بازهم مریم نگذاشت . مهشید با راهنمایی
دکتر وارد شد و اومد به طرف مریم و سالم کرد .
سالم . مهشید جون ، بیا طرفم !
مهشید خم شد و پیشونی مریم رو بوسید . اشکاش ریخت ریو صورت مریم ...
مهشید جون ، تو تنها دوست من بودی ! من خواهر ندارم می خوام آخرین وصیتم رو به تو کنم !
ب ب بگو ، گوش می دم .
می دونم تو هم چندساله منتظر موافقت پدرتی . می خوام بهم قول بدی اگه که نشد با علی ازدواج کنی ، جمشید منو
خوشبخت کنی !
جمشید و مهشید هر دو در آن واحد تو چشمای همدگیه نگاه کردن ، مثل همیشه حسهای مشترک . پرده اشک نمی
گذاشت همدیگر رو به خوبی ببینن .
بچه ها ، مامان داره صدام می کنه ! دیگه وقت رفتنه ! جمشید دوستت دارم .
و اینها آخرین کلماتی بود که توسط مریم گفته شد .
شوک ، پرستار شوک بدین . بیشتر ، بیشتر .
با دستاشون به قلب مریم فشار وارد می کردن .
دکتر فایده نداره ! تموم کرد ...
جمشید دیگه نمی تونست حرف بزنه . یعنی حرف می زد ! آدامای اطراف حرفاشو نمی شنیدن ! فقط مریم صدای
اونو می شنید .
نه ... نه ! بی انصافها ! قلب اونو فشار ندید ! اون زنده است ! ببینین دستاش چقدر گرمه! ...
دستای سرد شده مریم برای جمشید بهترین و لذت بخش ترین گرمای دنیا رو داشت . آخه چطور می تونست بعد
از مریم زنده مونه ؟ آخه این چه قولی بود که به اون داده بود . نه ! منم باید برم ، باید برم پیش مریم ، ولی اون
دوست نداره من برم پیشش ! خودش گفت ، تو باید زنده بمونی ! ازم قول گرفت : نه ! منم می زنم زیر قولم ! می رم
پیشش ! ولی اگه مریم منو نخواد چی ؟ ...
جمشید شاید تا ابد نمی خواست خودش رو راضی کنه ، اما اون به عشقش قول داده بود ! چطور حرف مریم رو زیر
پاش بذاره . زانوهاش دیگه بیشتر از این طاقت نداشتن و شروع کردن به لرزیدن . خم شد جلوی تخت . مریم
خوابیده بود . حتی با وجود کبودیهای روی صورتش و گردنش عین فرشته ها بود .
خدای من ، مریم من تو چقدر قشنگ شدی مثل پری تو قصه ها ! نه از اونا هم قشنگتری ...
جمشید چشماش رو انداخت به اون دست مریم ، مهشید خم شده بود روی دست مریم و پشت سرهم به اون بوسه
می زد و اشک می ریخت . مهشید هم سرش رو بلند کرد .
خدای من مهشید چرا اینقدر شکسته شده بود و زیبا ! یعنی اون می تونه جای مریم رو بگیره ؟ نه اون حق نداشت
عشق علی ، تنها دوستی که درد همدیگر رو خوب می فهمیدن ، از اون جدا کنه . حاال که من به مریم نرسیدم ، باید
کاری کنم که مهشید و علی با هم ازدواج کنن ...
دکترها و پرستارها به زور اون دو تا رو از مریم جدا کردن و پارچه سفیدی روی صورت و تن مریم کشیدن . و این
آخرین باری بود که جمشید در بیداری صورت مریم رو می دید . چطوری می تونست باور کنه . تخت رو حرکت
دادن . در باز شد جمشید و مهشید عین دو تا فرشته از باالی سر مریم دور نمی شدن . مریم از بین آدمای اونجا
حرکت داده شد . جمشید با چشم خودش می دیدی ، حاجی رو که ده سال پیرتر شده و با دیدن مریم به طرف اون
هجوم آورد .
دکتر مریم منو کجا می برین ؟ دکتر ...
دکتر با چهره ای غمگین دست حاجی رو گرفت و گفت :
متاسفم ! تمام تالشمون بی فایده بود ... ما سعی خودمون رو کردیم و دخترتون ...
حاجی خم شد و افتاد روی تخت مریم
نه دکتر ، دروغ می گین . مریم من نمرده . پس کجا دارین می برینش ؟ مریم ... مریم بلند شو . بابا اومده ! به خدا
غلط کردم ! بلند شو ! اصال هرچی تو گفتی قبول ! مریم بلند شو ...
و پارچه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید . سرد بود . عین حاچ خانوم . پس مریم رفته بود پیش
مادرش . حاجی آه سردی کشید و صورت مریم رو بوسید و آروم زمزمه کرد :
سالم منو هم به مامان برسون و بگو من هر دو تا تون رو دوست دارم . منم به زودی میام پیشتون . زیاد طول نمی
کشه !
همه گریه می کردن . چند نفری هم از همسایه ها اومده بودن حاال دیگه نوبت جواد بود که تازه رسید بو و با ناباوری
و چهر ه ای بهت زده همه رو نگاه می کرد . اومد جلو . دست مریم رو گرفت و خم شد که پیشونی مریم رو ببوسه ،
اما مهشید جلوش رو گرفت و تخت رو هول داد . پدر و مادر جمشید و همینطور مهشید هم اومده بودن و اون دو تا
رو نگاه می کردن . هر دو چقدر برازنده هم بودن . پس این دختر ، مریم توی زندگی اونا چکار می کرد . هیچ کس
خبر نداشت . رسیدن به در سردخونه . دیگه اون دوتا رو راه ندادن و جلوشونو گرفتن . دوتای همونجا نشستن روی
زمین و تکیه دادن به دیوار . مات و مبهوت به همدیگه نگاه می کردن ، ولی هیچکدوم اون یکی رو نمی دید . هر دو
تو فکر و خاطره های قدیم و اتفاقات جدید . یعنی چه سرنوشتی می تونست در انتظارشون باشه ؟!
عشقی ماندگار ) صفحه 55- 42 ( جمشید زندگی و آینده اش رو گذاشته بود به پای مریم و فقط با زندگی در کنار
اون به خوشبختی رسید . اما دست قدار زمونه ، مریم رو خیلی راحت ازش جدا کرد و به عبارتی جمشید رو از زندگی
جدا کرد .
خدایا ، مگه من چه گناهی کردم ؟ عذاب کدوم ناشکری رو دارم می کشم ؟ می دونم زمین پست تو لیاقت آدمای
خوب رو نداره . تو هم خیلی زود مریم رو بردی پیش خودت . پس من چی ؟ شاید گناه من عاشقیه ؟ اینا هم عذاب
... نه ! مریم هم عاشق بود ، پس من چه گناهی کردم ! خدایا بزرگترین عذاب رو بهم نازل کردی !
بسته دیگه ، منو هم بکش ! وگرنه خودم می کشم . نه ! تو به مریم قول دادی ، یادت رفته ! ... یعنی مریم واسه چی
خودش رو کشت ؟ اعتقادش به خدا ، بهشت و جهنم و عذاب خودکشی ، بیشتر از اینا بود که به این راحتی ، این کار
رو بکنه ! علتش چی می تونست باشه ؟ ... کبودیهای روی گردن مریم مال چی بود ؟ کبودی صورتش هم بیشتر از
صبح شده بود ! یعنی چه بالیی سر اون اومده بود ؟ دلشوره اش واسه چی بود ؟ حاجی که می دونست مریم همیشه
میره سرخاک حاج خانوم . پس ... ؟
مهشید برای چی اونجوری ضجه می زد ؟ برای چی هیچی نمی گفت ؟ چرا جلو جواد رو گرفت و نذاشت با مریم
خداحافظی کنه ... ؟ اون صبح با مریم دعواش شده و احتماال وقتی ظهر مریم رفته خونه ، اونم خونه بوده ، دوباره
دعواشون شده ! پس حاجی کجا بوده ؟ مهشید چطوری فهمیده بود مریم خودش رو کشته ؟ ...
و هزاران سوال دیگه ، سواالتی بود که ذهن جمشید رو طی بیرون اومدن از بیمارستان و قدم زدن تو کوچه ها ، به
خودش مشغول کرده بود ، او به دنبال جواب قانع کننده ای می گشت . علت کار مریم براش خیلی مهم بود . نفهمید
چند ساعت گذشت . صدای دعای امام زاده صالح اونو به خودش آورد. خونه اونا کجا و تجریش کجا ؟ بدون اختیار
رفت به طرف حوض آب . با ولع هرچه تمام تر آب ریخت به خودش و صورتش ، خیلی سرد بود ، به این امید که
همه اون اتفاقات تلخ توی خواب افتاده باشه . با کنار کشیده شدن توسط متولی نشست روی زمین .
بلند شوپسرم ، برو از آقا بخواه شفاعت کنه ، تا خدا بهت صبر بده ، اینجوری ...
بی اختیار رفت به طرف صحن . با دو دست ضریح رو چسبید و با فریاد خدا رو صدا کرد . چند نفری که داشتن
زیارت می کردن با احساس دلسوزی ، بریا رسیدن اون به حاجتش دعا کردن . اما بی خبر بودن از اینکه اون دیگه
هیچ وقت به مریم نمی رسه . بعد از کلی گریه کردن ، همونجا نشست و به نقطه ای خیره شد . در همین حین
خوابش برد . خواب دید موقع عروسیشون رسیده . تو لباس دامادی رفت به استقبال مریم . فرشته ای که از اون دنیا
برای اون فرستاده بودن .
چقدر قشنگ شدی ! زیباترین عروسی که توی تمام عمرم دیدم . مریم ...
مریم فقط می خندید لباس سفید عروسی به تن داشت . همه شاد بودن .
مریم دیدی اونا همه خواب بودن و ما به هم رسیدیم .
مریم فقط تایید میکرد و می خندید . یکدفعه جواد با سرووضعی آشفته اومد تو و لباس سیاه به تن مریم کرد ! نه .
جمشید بیشتر از این طاقت نداشت . نعره ای کشید و از خواب بیدار شد .
خدایا حکمت این خواب چی بود ؟ مریم ، عروسیمون ، لباس عروسی ، رخت عزا ... جواد ... جواد .
به سرعت دوید بیرون . تنها هدفش پیدا کردن تلفن بود . رفت اون طرف خیابون . گوشی رو برداشت و شماره ...
خدایا حدسم دروغ باشه . الو ... الو خاله ، مهشید بیداره ؟
سالم خاله جون ... تا این ساعت شب کجا بودی ؟ مامان خیلی نگران بود ! ...
می گم مهشید بیداره ؟
آره ! تو اتاقش ، داره گریه می کنه !
صداش کن بگو کار واجب دارم ... زود باش خاله ...
صبر کن بابا ! مهشید ، مادر گوشی رو بردار ...
بگین مهشید مرده!
بابا گوشی رو بردار ! جمشیده .
چی ؟ جمشید ؟ الو سالم جمشید حالت چطوره ؟ خوبی ؟ بالیی که سر خودت نیاوردی ؟
مهشید خوب گوش کن ببین چی می گم ! فقط به سوالم جواب بده . مریم خودشو نکشت یعنی خودکشی نکرد ،
درسته ؟
تو کجایی ؟ اصال می دونی ساعت چنده ؟ ساعت از دوازده شب هم گذشته ! ...
جمشید با عجز و ناله ، التماس کرد .
مهشید تو رو خدا راست بگو . تو همه چی رو می دونی . مریم کشته شد مگه نه ؟
نه ... نه نه مریم ...
ببین مهشید ! بهم دروغ نگو ! واسم خیلی مهمه ، مریم رو کشتن مگه نه ؟ ...
از اونطرف تلفن فقط صدای گریه مهشید می اومد . چی می تونست بگه .
الو مهشید گریه نکن ، فقط جوابم رو بده . جواد مریم رو کشت ، مگه نه ؟ فقط بگو آره یا نه ؟
بازهم صدای گریه در گوشی پیچید .
من ... من هیچی نمی تونم بگم ! هیچی .
و گوشی رو قطع کرد . پس حدس جمشید درست بود ! اون کبودیها ، سکوت مریم ، سکوت مهشید ، چهره بهت زده
جواد ... دوباره سکه انداخت .
الو ، الو کالنتری ، می خواستم یه مورد قتل رو گزارش کنم ...
شاید برای ما آدمایی که بدون عشق زندگی می کنیم ، شنیدن این حرفا خالی از لطف باشه ، اما عاشقها حال همدیگر
رو خوب می فهمن ، جمشید این جمالت رو بریده بریده و با لرزش تمام بدنش به همراه گریه گفت :
مزاحم نشید آقا ، نصف شبی وقت گیر آوردی . خوابت نمیاد به ما چه ! واسه چی مزاحم مردم می شی ؟
نه آقا ، راست می گم ، کمکم کنید ، مریم منو کشتن !
این مسئله به ما مربوط نمی شه !
پس مسئول جان و امنیت این مردم کیه ؟ با خیال راحت توالک خودتون می خزید و غافلید از اینکه اون بیرون مردم
رو یکی یکی دارن می کشن به خاطر هیچ و پوچ !
گفتم که به ما مربوط نمیشه ! با پلیس تماس بگیرین .
جمشید مستاصل شده بود ، آیا کارش درست بود ؟ حدسش درست بود یابه جواد تهمت می زد . دوباره سکه
انداخت .
الو پلیس ؟ می خواستم بگم مورد خودکشی امروز بیمارستان ... قتل بوده نه خودکشی !
آقا حالتون خوبه ؟ هیچ می دونید ساعت چنده ؟
می دونم ساعت یک نصفه شبه . ولی راست میگم ! مریم منو بی گناه کشتن ! شما می تونید خودتون رو معرفی کنید
و بگین کی هستین و چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من جمشید ...
راستی اون چکاره مرمی بود ؟ در اینکه همه وجود مریم مال اون بود ، اما هیچ نسبتی با اون نداشت ...
الو پرسیدم چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من یکی از دوستان نه نامزد مقتول هستم !
می دونید عواقب دروغگویی چیه که ؟ امیدوارم از روی احساسات این حرف را نزده باشید .
نه من حدس می زنم ، برادرش این کار رو کرده !
خوبه ، شما زا ما زرنگترین فوری تشخیص می دین قتل بوده و حتی قاتل رو شناسایی کردین ! باشه ما با بیمارستان
تماس می گیریم و مسئله رو پی گیری می کنیم . البته امیدوارم حدس شما درست نباشه ! ...
جمشید با نا امیدی هرچه تمامتر تلفن رو قطع کرد . صدای مریم دائم توی گوشش می پیچید ، چرا ، چرا این کار رو
کردی ؟ ...
اما جمشید چه کاری می تونست انجام بده ؟ عذاب وجدان حتما در آینده راحتش نمی گذاشت . جمشید تازه داشت
می فهمید پاهاش کرخت شده بودن . بی دلیل نبود . از ساعت هشت و نیم شب که مریم رو با تمام آرزوهاش ، توی
سرد خونه تنها گذاشته بود تا حاال راه افتاده بود ، اما این چیزها براش اهمیت نداشت . مهم مریم بود که تنها امید
زنده بودنش بود که رفت . در حالیکه مثل مرده متحرکی شده بود به راه افتاد . اما به کجا ؟ دیگه هیچ جای این دنیا
جای اون نبود . غم سنگینی روی دلش نشسته بود . یکبار دیگه جلوی در بیمارستان رسید . اون موقع هیچ چیز رو
نمی دید ، اما حاال این دیوارها چقدر زشت بودن ، اصال ساختمون بیمارستان مثل دیوی شیطان صفت بود . دیوی که
به تموم زندگی جمشید آتش کشید اما هرچی بود ، محل استراحت موقت مریم بود . جسم مریم آروم توی دل اون
دیو خوابیده بود رفت دم در اتاق نگهبان .
اجازه هست برم تو ؟
واسه مریضت دارو آوردی ؟
نه اومدم ببینمش !
دلت خوشه جوون ! برو بخواب . صبح بیا ببینش !
دیدن اون دیگه وقت نداره ! حاال دیگه هر وقت بخوام می تونم ببینمش ! حاال دیگه به خاطر من کتک نمی خوره ! آقا
بذار برم تو !
تو حالت خوبه پسرم ؟
آره ! نه ، نمی دونم ، اما مریم حالش خوبه ، اون خوابیده ، مثل پروانه ها که آروم روی گلها می خوابند پروانه منم
خوابیده ! آقا بهشون بگین سر و صدا نکنن ... پروانه من ... مریم من از خواب بیدار می شه ! ...
نگهبان نگاهی به سر تا پای جمشید انداخت و با خودش گفت :
به سر و وضعش نمیاد از دیوونه خونه فرار کرده باشه ! شاید اختالل حواس داره .
جمشید آروم رفت کنار در بیمارستان و نشست . مثل بچه ها گریه می کرد اما می خواست بهش اجازه بده ، اما
ترسید نکنه دیوونه باشه . واسه همین هم از اون دور می پائیدش ، ساعت سه صبح بود . رفت جمشید و صدا کرد .
اون با چشمای باز خوابیده بود .
هی جوون ! بلند شو . االن افسر پلیس میاد ببینه توی خیابون پرسه می زنی ، به جرم ولگردی می بردت ! بلند شو ...
جمشید بلند شد . یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . باید می رفت یه کم به خودش می رسید . مریم کثیف بودن رو
دوست نداشت . اونو ، امروز می بردن تو خونه همیشگی خودش . اونم باید باشه . اصال جمشید باید مریم رو ببره
خونه ابدیش .
آقا بهشون بگین مریم رو نبرن . من زود میام . به مریم هم بگو من حتما میام . خودم می برمش . مگه نه ؟ ...
نگهبان با تعجب به جمشید نگاه می کرد . یعنی اون ... واسه همین با بی میلی زیادی گفت :
باشه تو برو خونتون . من بهش می گم .
جمشید با ناتوانی هرچه تمام تر به راه افتاد . کلید انداخت به در خونه . خانوم حسابی همچنان پشت پنجره منتظرش
نشسته بود . با دیدن جمشید آقای حسابی رو صدا کرد .
حسابی بیا ... جمشید اومده بیا ...
جمشید هیچ معلومه از دیشب تا حاال کجایی ؟ دلمون هزار جا رفت . گفتیم نکنه بالیی سرخودت آوردی ؟ ...
خانوم برو یه پتو بیار ! بدنش مثل یه تیکه یخ سرد شده .
خانوم حسابی با فنجونی قهوه اومد به طرفش ، اما اون بی خیال نسبت به همه چیز رفت به طرف حمام . نگرانی آقا و
خانوم حسابی چند برابر شد .
نکنه بالیی سرخودش آورده باشه ؟ ...
دیدی ؟ حالت نگاهش مثل روانی ها بود . مگه نه ؟ ...
نکنه تنها پسرم ، بخاطر اون دختره دیوونه بشه ؟
عشقی ماندگار ) از صفحه 52 الی 53 ( ساعتش رو نگاه کرد .هشت صبح بود . فکر می کرد از هشت صبح دیروز
چه اتفاقاتی افتاده بود . انگار هشتاد سال گذشته بود . شایدم به همون اندازه پیر شده بود . دیروز همین موقع داشت
می رفت مریم رو ببینه ، از آرزوهاشون بگن ... اما حاال داشت می رفت مریم رو برای همیشه به دست خدا بسپره .
لباسهای دلخواه مریم رو پوشید ، همونهایی که قرار بود توی عروسی بپوشه ، نه حاال ، اونم توی عزای از دست دادن
مریم . به راه افتاد . مادرش تازه از خواب پر از کابوس دو سه ساعته بیدار شده بود . با صدای بلند گفت : جمشید
امروز از خونه نرو بیرون ! با دکتر حرف زدم ، میاد بهت یه سر بزنه ، ببینه حالت خوب شده یا نه ؟
اما جوابی نیومد . بلند شد و در اتاق جمشید رو باز کرد . صدای سوزناکی از گرامافون به گوش می رسید : عاشقم من
، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از دل زارم ...
بوی خوبی هم می اومد . درو کامل باز کرد و وارد شد ، کمد لباسها بدجوری بهم ریخته شده بود . دقت کرد دید
لباسهایی رو که تازه خریده بود نیست . انگار جمشید رفته بود به مهمونی ، یا عروسی . رفت پشت پنجره ، در حیاط
بسته شد .
می خواست بره دنبالش و اونو برگردونه . اما می دونست بی فایده است . برای همین نشست روی تخت جمشید و
شروع کرد به گریه کردن اما خیلی آروم . هوای بیرون با اینکه اول صبح بود و سرد اما برای جمشید سنگین بود .
طوری که احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه . حواسش به هیچ چیز نبود . او حتی آقا یداهلل سوپری محله رو هم
ندید . کسی که هر روز باهاش کلی گپ می زد و حالش رو می پرسید ، همینطور نگاه بهت زده آقا یداهلل رو که انگار
جن دیده و زبونش از حیرت بند اومده بود . درد عجیبی تمام بدنش رو احاطه کرده بود . دلش بدجوری بی تابی می
کرد . دیروز ... حاال مریم رفته .
مریم می دونی دنیا بدون دلبستگی ارزش موندن نداره ؟ پس چرا رفتی ؟ می دونستی تو تموم دلبستگی من به این
دنیا بودی ؟ بدون تو دیگه همصدایی هم ندارم . هیچ جا بدون تو لطفی نداره . مریم با رفتنت ، تمام گلهای امید منو
پر پر کردی . مریم درد جدایی ، درد بی درمونیه . چطور راضی شدی این درد رو برای همیشه تحمل کنم ؟ ای خدا ،
آخه این چه دردی بود نصیبم کردی . یا رب چطوری تحمل کنم . یا رب خودت بهم طاقت بده ... مریم چطوری
راضی شدی اینطوری عذابم بدی ؟ تو که عاشق من بودی ، چرا مرگ رو انتخاب کردی ، چطور راضی شدی چشمان
من همیشه از اشک پر باشه . چطور راضی شدی این دل دیوونه بشه . کاش یک کم بد بودی تا اینجوری واست
دلتنگ نشم ... مریم ... مریم .
یکبار دیگه خودش رو جلوی در بیمارستا ندید . بی اعتنا به نگاه متعجب نگهبان ، وارد بیمارستان شد . می دونست
کجا باید بره . اما نمی تونست وارد سردخونه بشه . رفت از پرستار پرسید :
می تونم فرشته ام رو ببینم ؟
پرستار با تعجب گفت :
منظورتون کیه ؟ ... آها ! شما همون آقایی هستین که ... مریم رو بردن پزشکی قانونی . آقا شما چقدر ...
بدون اعتنا به شنیدن بقیه حرف پرستار به راه افتاد .
پزشکی قانونی ؟ پس حرف منو باور کردن ؟ بایدم باور می کردن ، جواد رو باید اعدام کنن . اما نه جواد اونقدراهم
بد نبود و از مریم متنفر نبود که اونو بکشه . اما حاال اینکار رو کرده ، پس باید به سزای اعمالش برسه ...
تو پیچ راهرو چشمش به پلیس افتاد . همزمان نگهبان هم سر رسید .
جناب سروان همون جوونی که صحبتش رو کردم این آقاست . آقا مریضتون رو دیدید ؟
من مریضی ندارم ، یه فرشته سفر کرده داشتم ! نه ندیدمش ، بردنش پزشی قانونی . آقا چه جوری باید برم اونجا ؟
مریم من تنهاست ! مریم داره منو صدا می کنه !
پلیس به طرف جمشید اومد و کارتش رو نشون داد و گفت :
من سروان احمدی هستم . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ... شما باید چند تا سوال رو جواب بدید .
جمشید با همون نگاه حمار ، نگاهی به سروان انداخت . سروان ادامه داد شما با مقتول نسبتی دارین ؟
من ، نامزدش ... نه ! عاشقشم . عاشق تنها . آقا به نظر شما کارش اشتباه نبود ؟ مریم منو تنها گذاشت ! نه ! مجبورش
کردن ! آره مجبورش کردن ! نه آقا کشتنش ، مریم منو کشتن ...
زانوهای جمشید خم شد و افتاد . در حالیکه دو دستش روی زمین بود و گریه شدیدی می کرد به سروان التماس می
کرد .
آقا تو رو خدا ، مریم رو به من برگردونید ، مریم رو بهم بدین ...
ببخشید شما باید همون آقایی باشید که دیشب با ما تماس گرفته ، درسته ؟
جمشید به خاطر گریه شدید نتوانست جواب سروان رو بده . برای همین فقط با تکون دادن سر تایید کرد . در همین
حال نگهبان نگاهی به سروان انداخت و جمشید رو بلند کرد . سروان گفت :
نگهبان شما این آقا رو ببرید پیش روانپزشک بیمارستان و به ایشون بگین که نتیجه رو برای ما گزارش کنن . آقا
شما هم بعد از اون باید بیایین اداره به چند تا سوال جواب بدین ...
چشم جناب سروان
نگهبان در حالیکه بازوی جمشید رو گرفت ، گفت :
تو که نمی تونی بری پزشکی قانونی ! رات نمی دن ! بیا بریم ، ببرمت پیش دکتر ببینم چت شده ؟ ببینم دوستش
داشتی ؟ بابا بی خیال ، تو دیگه کی هستی ؟ یه شبه ره صدساله رفتی . ببین چه بالیی سر خودت آوردی . بابا زنها
ارزش دلبستن ندارن . یا می میرن و یا ولمون می کنن می رن . تازشم اینقده زن خوشگل توی خیابونا پیدا میشه که
جمشید که تاحاال فقط به جلو نگاه می کرد و همراه با سکوت فقط گریه می کرد با نگاهی پر از خشم به نگهبان نگاه
کرد .
بابا ببخشید ، معذرت می خوام ، ما هم یه زمانی عاشق بودیم ولی نشد . کاشکی منم مثل شما بودم .
جمشید که تا این لحظه ساکت بود گفت : کاش همه دخترا و زنها مثل مریم بودن . فرشته بودن .
هر دو رسیدن به در اتاق دکتر . نگهبان نگاهی به تابلوی باالی در کرد : دکتر مهدی جعفری ، روانپزشک ... در زد و
اجازه ورود خواست .
لطفا بفرمایید تو .
هر دو وارد شدن .
بفرمایید بنشینید .
جناب سروان گفتن ...
الزم به توضیح نیست ، قبال هماهنگی شده ! شما می تونید تشریف ببرید . خودم وضعیت ایشون رو گزارش می کنم .
جمشید لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد .
اینها کجای دنیا هستند ، عشق رو جنون می دونند و عاشق رو مجنون و دیوونه ...
راست می گفت . چقدر مسئله رو بزرگ کردن . اون که مشکلی نداشت . فقط تنهاترین و چه بسا بزرگترین مشکل
او نبودن مریم بود و شاید به خاطر همین مشکل دیوونه هم می شد . به هر حال وضع ظاهری جمشید ، این امکان رو
ایجاب می کرد که هرکسی در موردش اینطوری فکر کنه . دکتر با چهره ای خندان به او رو کرد و گفت :
بفرمایید بنشینید . می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
اسمم !
جمشید یادش اومد که روز اول آشنایی با مریم هم همین سوال ازش پرسیده شد . مریم با شرمی که جمشید تو نگاه
هیچ دختری ندیده بود گفت :
با این که بهم گفته شده اسمتون چیه ، اما می خوام خودم بپرسم .
چی چیرو .
می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
دکتر با صدای محکمتری پرسید :
ببخشید پرسیدم اسمتون چیه ؟
جمشید حسابی
به چه کاری مشغول هستین ؟
دانشجو هستم . سال آخر رشته پزشکی . اگر بشه اسمش رو کار گذاشت . کارم عاشقیه . مثل اینکه دکتر خوبی
نتونستم باشم . مریضای من دو تا قلب بود . یکی مال مریم ، یکی هم مال خودم . مریضی هر دو تاییمون عشق بود .
آخه عشق با قلبامون کاری کرده بود که تپش بیشتری از قلبای دیگه داشته باشن . قلب مریم دیگه طاقت نیاورد
اونهمه عشق رو تحمل کنه . منم که دکتر الیقی نبودم که یه کم از حجم اونو کم کنم . واسه همینم قلب عزیزش
دیروز از کار افتاد . ولی درد قلب منو بیشتر کرد . حاال عالوه بر عشق ، شکستگی هم به اون اضافه شد . دکتر
بدجوری شکست ! بد جوری ! بازم سوالی دارین .
دکتر با چهره ای متاثر گفت :
واقعا از صمیم قلب بهتون تسلیت می گم .
جمشید با چشمانی پر از اشک به دکتر نگاهی کرد و گفت :
می دونید دکتر اگر زنده بود امروز روز عروسیمون بود . همه باید بهمون تبریک می گفتن . اما حاال ... ! تسلیت ! بهم
تسلیت می گن ! عیبی نداره اینم یه جور تبریکه . مگه نه ؟ ...
دکتر با حالتی غمگین تر از قبل پرسید :
دوستش داشتی ؟ یعنی منظورم اینه که عاشقش بودی ؟
من ؟ من کی باشم که عاشق مریم باشم ؟ مریم فرشته خدا بود ! اصال بهشت عاشق مریم بود . واسه همینم بیشتر از
این طاقت نداشت مریم رو ، روی زمین بذاره . برش داشت و بردش پیش خودش . اون باالها ! جمشید در حین
گفتن این حرفها نگاهی به آسمان کرد و با دیدن اون دو تیکه ابر که خودش و مریم روی آنها سوار بودن ، رو به
دکرت کرد و با دست به ابر اشاره کرد و گفت :
دکتر می بینین ؟ مریم رو می بینید ؟ اوناها اون باال باالهاست . اون دور دورا ! پیش خدا !
اجازه می دی معاینه ات کنم ؟
بعد از معاینه رو به جمشید کرد و گفت :
مورد خاصی نداری ، فقط دوتا نوار از قلب و مغزت بگیر و بیار دوباره ببینمت ! البته اینجا نه ، توی مطبم ...
دکتر در حین گفتن این کلمات ، تند تند روی نسخه دستور می نوشت و ادامه داد :
برات دو نوع قرص می نویسم هر دو آرامبخش اند .
پایین نسخه رو امضا کرد . مهری زد و داد به دست جمشید . جمشید با حالتی ملتمسانه گفت :
می تونم برم ؟ مریم منتظره !
خیلی دوست دارم برام حرف بزنی ، اما نمی خوام بیشتر از این وقتت رو بگیرم . اما جمشید عزیزم ! توی این سن کم
با این موها میخوای چکار کنی ؟
جمشید با کشیدن دستی به موهاش گفت :
دکتر ، مریم اصال از رنگ سیاه خوشش نمی اومد . اون عاشق رنگ سفید بود ! همیشه می گفت : اونقدر پیشم می
مونه تا رنگ موهام سفید بشه . اونوقت می میره ، هر دوتاییمون سفید می پوشیم . هم تو عروسیمون و هم تو
عزامون . اصال میدونست زودتر از من می میره ! دکتر ظلم بزرگی تو حقم کرد . خیلی زود عزادارم کرد . دیشبم
وقتی جواد واسش لباس سیاه آورد پرید توی بغل من و گریه کرد !
ولی مریم که ...
دکتر حرفش رو ادامه نداد و کاغذی که حاوی آدرس و شماره تلفن مطبش بود گذاشت کف دست جمشید و پیشونی
اش رو بوسید و گفت :
از صمیم قلب برات متاسفم و از خدا می خوام که بهت صبر بده . جمشید جان منو دوست خودت بدون و بازم پیشم
بیا ، باشه ! می دونم درد بزرگیه ، اما به خاطر مریم زندگی کن و ادامه بده !مطمئنم مریم دوست نداره تو خودت رو
اینطوری از پا در بیاری . اون همیشه سالمتی تو رو می خواد ...
بغض عجیبی گلوی دکتر رو گرفت و بیشتر از این نتونست ادامه بده . دست جمشید رو فشار داد هم به منظور
دوستی هم خداحافظی . در رو باز کرد . سروان پشت در ایستاده بود و با دیدن دکتر پرسید :
دکتر ایشون چه مشکلی دارن ؟
اون مشکلی نداره ! سالم سالم ... این من و شماهاییم که مشکل داریم .
پس توی پرونده بنویسیم سالمه ؟ اما اگه پزشک دادگاه خالف این موضوع رو ثابت کرد براتون مشکل پیش میاد !
موردی نداره ! مشکلی که ما داریم خیلی بزرگتر از این حرفهاست . این ماها هستیم که تو زندگی خیلی راحت از
کنار عشق گذشتیم ...
دکتر دستش رو گذاشت روی شونه جمشید و گفت :
جمشید جان توی بهشت زهرا می بینمت !
و به جمشید لبخندی زد . جمشید هم با لبخند تلخی جوابش رو داد و به همراه سروان از پله ها رفت پایین . او آروم
و آهسته کنار سروان راه می رفت . به نظر من این فقط جسم جمشید بود که راه پله رو طی میکرد و کم کم به مریم
نزدیک می شد ، ولی روحش همون موقعی که مریم آخرین کلمات رو می گفت به همراه روح اون به پرواز در اومد .
جمشید احساس کرد قلبش از همیشه تپش بیشتری داره و دلش هم شدید بی تابی می کرد . جمشید باورش نمی شد
که تا چند ساعت دیگه جسم نازنین مریم توی خاک می ره ، و برای همیشه اونو تنها می ذاره ، زانوهای جمشید
داشت می لرزید . هرکس می دیدش بدون استثنا و از سر تعجب نمی تونست به یه جای دیگه نگاه کنه ! صورت
جمشید و هیکل اون فقط مال افراد بیست و چهار و بیست و پنج ساله ها بود اما ... جمشید پایین پله ها دیگه طاقتش
رو نداشت . خم شد و افتاد روی زمین و با صدایی که همه رو متوجه خودش کرد فریادی کشید و دوباره شروع کرد
به گریه کردن .
مریم ...
خدایا ، نمی تونستی تقدیر این دو نفر رو جور دیگه ای رقم بزنی ؟ اونا االن باید کنار هم و خوشبخت می بودن . اما
حاال با این وضعیت چه سرنوشتی می تونست در انتظار جمشید باشه . سروان خم شد و گفت :
آقای حسابی بلند شین . اگه نجنبین به مراسم نمی رسید . اما قبلش باید بیایید اداره و به چند سوال جواب بدین .
سروان بازوی جمشید رو گرفت تا بلندش کنه ، اما جمشید توان بلند شدن نداشت . تمام وجودش می لرزید . دست
سروان رو گرفت و با صدایی لرزان گفت : جناب سروان بهشون می گین مریم رو نبرن . یا الاقل منم ببرن ! من
بدون مریم می میرم ...
دوباره فریادی کشید و مریم رو صدا کرد و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن . در همین حین دختری با
عجله اومد به طرف سروان .
ببخشید ، جناب سروان مزاحم شما و این آقا شدم ! شما سروان احمدی هستین ؟
بله خودم هستم ، امری داشتین ؟
به من گفتن ، جمشید منظورم آقای حسابی همراه شما هستن می تونم حالشون رو بپرسم ! االن کجاست ؟ یعنی کجا
رفته ؟
سروان با نگاه متعجبی پرسید :
ببخشید شما این آقا رو نشناختین ؟
مهشید به پایین نگاهی کرد و در حالیکه چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد جمشید رو دید که داشت به اون
نگاه می کرد و اشک می ریخت . فریاد کوتاهی کشید و نشست .
جمشید خودتی ؟
و همزمان شروع کردن به گریه ، هیچکدوم قادر به صحبت کردن نبودن . یعنی از ظاهر مهشید کامال مشخص بود که
سرتاسر شب نخوابیده و گریه کرده و حال جمشید که صد برابر بدتر از اون بود و چهره اش گویای تمام وقایع تلخی
که در این یکی ، دو روزه مخصوصا شب قبل و اینکه چه حالی داشته، بعد از چند دقیقه سروان پرسید :
منو باید ببخشید ، می تونم بپرسم شما با این آقا و مرحومه چه نسبتی دارید ؟
مهشید با اینکه گریه اجازه نمی داد حرفی بزنه ، بریده بریده و کوتاه گفت :
جمشید پسرخاله ام و مریم ، دوست و خواهرم بود !
و دیگه نتونست ادامه بده . سروان رو کرد به جمشید و گفت :
آقای حسابی لطفا عجله کنید و همراه من به پاسگاه بیایین . خانوم لطفا شما هم همراه ما بیایین . به چند تا صوال باید
جواب بدین ...
هر دو بلند شدن و به همراه سروان رفتند و سوار ماشین پاسگاه شدند . جمشید حال خوبی نداشت . دائم مریم رو
صدا میکرد و هذیون می گفت . مهشید هم آروم ، آروم گریه میکرد و به جمشید نگاه میکرد . به پاسگاه که رسیدن
هر دو به همراه سروان احمدی به اتاقش رفتن . سروان به ماموری که همراهشون بود دستور داد که چایی بیاره .
مهشید با صدایی گرفته و نگاهی ملتمسانه رو به سروان کرد و گفت :
جناب سروان ، میدونم ما رو برای چی آوردین اینجا ! اما تو رو خدا زودتر تمومش کنید تا به مراسم برسیم !
تا ما اجازه ندیم ، کاری انجام نمی شه یعنی مرحومه رو تحویل نمی دن ! خب از شما شروع می کنم ، اسم شریفتون
چیه ؟
مهشید آه بلندی کشید و با هق هق کردن گفت :
من مهشید تهران ، دوست یا بهتر برگم خواهر مریم بودم . ما از دوران بچگی با هم بزرگ شدیم تا اینکه دیپلم
گرفتیم . مریم بخاطر مرگ مادرش و همینطور تنها نموندن پدرش دانشگاه شرکت نکرد . اون یکی از بهترین
دخترای مدرسه و به عبارتی محلمون بود . پدر و مادر من و جمشید ، از بچگی ما رو نامزد هم اعالم کرده بودن ولی
وقتی بزرگتر شدیم ، این خواسته علیرغم میل باطنی ما بود . من و جمشید مثل خواهر و برادر به هم نگاه می کردیم
و به همون اندازه هم با هم صمیمی بودیم . یعنی جمشید عاشق مریم و من هم عاشق علی دوست جمشید شدم . هر
کدوم برای خودمون ، رویای زندگی با کسانی رو که دوست داشتیم ، در سر داشتیم . االن چند ساله که هر دو به
خاطر این موضوع با خانواده هامون می جنگیم یعنی هیچکدوم تسلیم خواسته طرف مقابل نمی شه ، سرو ته حرفای
اونا ، این است اسم شما از بچگی مال همدیگه ست و توی فامیل خوبیتی نداره جمشید که دیگه بیشتر از این طاقت
دوری مریم رو نداشت تصمیم گرفت ، بدون پدر و مادرش این کار رو انجام بده و من هم قول دادم کمکش کنم . اما
نشد . هر چقدر سعی کردیم ، اصرار کردیم ، نشد که نشد . تا اینکه خبردار شدیم مریم به اجبار برادر و اصرار
پدرش نامزد کرده . حال جمشید با شنیدن این خبر ، خیلی بد شد . دوشب قبل رفت پیش حاجی هرچقدر التماسش
کرد که این نامزدی رو بهم بزنه ، حاجی قبول نکرد یا بهتر بگم ، جواد نمی گذاشت . دیروز بعدازظهر دلم خیلی
هوای مریم رو کرده بود . رفتم خونشون که ببینمش دیدم دم در شلوغه . رفتم جلوتر ، خیلی ترسیده بودم . دیدم
حاجی مریم رو که بیهوش شده بود بغل کرده و با ماشین دارن می برنش . من هم باهاشون رفتم بیمارستان . اونجا
بود که فهمیدم مریم خودکشی کرده .
جمشید که تا این لحظه آروم و بی صدا گریه می کرد ، فریادی کشید و از اتاق رفت بیرون و مهشید اجازه خواست
تا آبی به صورتش بزنه ، بعد از برگشتنش سروان پرسید :
شما نفهمیدین که مریم چطور و به چه وسیله ای خودکشی کرده ؟
من و مریم از تمام اسرار زندگی همدیگه خبر داشتیم ولی اون هیچ وقت در مورد این کار آخریش چیزی به من
نگفت . یعنی به نظر من هم از اون بعیده . چون مریم خیلی به کارای این دنیا و عذاب اون دنیا اعتقاد داشت !
یعنی شما هم مثل جمشید معتقدی که مریم به قتل رسیده ؟
مهشید در این موقع به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه ادامه داد .
واال مریم اونقدر خوب بود که همه ، بیشتر عاشقش بودن و دوستش داشتن تا اینکه از اون متنفر باشن یا اینکه
بخوان سرش بالیی بیارن چه برسه که کسی اونو به قتل برسونه . البته مریم برادری داره به اسم جواد که خیلی
بداخالقه و به مریم همیشه سختگیری می کرد حتی در مورد اومدن به خونه ما باهاش دعوا میکرد . یه جورایی ادعای
غیرتش می اومد ولی خودش ... این اواخر وقتی فهمیده بود پسری که مریم رو می خواد پسرخاله منه ، دیگه نمی
گذاشت مریم بیاد خونه ما و مریم پنهونی این کار رو می کرد . اما این کار نمی تونه کار جواد باشه . پدر و مادر من با
اینکه قرار بود مریم به جای من ، زن جمشید بشه و متعاقبا ازش ، بدشون بیاد ، اما باور کنید ، اونا مریم رو مثل من
دوست داشتن . من چیزی در اینمورد نمی تونم بگم و کسی رو متهم کنم .
سروان با تشکری به مهشید یه لیوان آب تعارف کرد و به فکر فرو رفت :
قاتل می تونه خیلی ها باشن ، پدر ومادر جمشید یا پدر و مادر مهشید یا کسانی از طرف اونا ، جواد ، خود جمشید ...
تو همین فکر بود که در زده شد .
بفرمایید تو !
ماموری پس از ادای احترام نامه ای روی میز گذاشت و گفت :
جناب سروان نامه پزشک قانونی ، مربوط به قتل خانم مریم پاک رو .
می تونید برید .
سروان مطلب کاغذ رو خوند . سری از روی تاسف تکون داد و گفت :
مهشید خانوم شما چند لحظه ای بیرون باشید و به جمشید بگین بیاد تو .
مهشید پس از تشکر ، خسته و گریان رفت بیرون و بعد از چند لحظه جمشید در زد و وارد شد .
او انگار لحظه به لحظه پیرتر می شد . روی صندلی ، روبروی سروان نشست و با حالتی غمگین گفت :
جناب سروان مریم منو چه جوری کشتن ؟!
سروان نگاهی به جمشید انداخت . قیافه اون در حالیکه دیگه اشکی تو چشماش نداشت مثل آدمی شده بود که هر
لحظه منتظره قاتل رو به سزای اعمالش برسونه . این حالت خیلی با چهره جمشید بیگانه بود .
جمشید ، مریم معتاد بوده ؟ یعنی به چیزی اعتیاد داشته ؟
بله ، معتاد عشق .
و گذشته از اون مواد مخدر مصرف میکرد ؟
جمشید ، با نگاهی که سراسر تمسخر بود به سروان گفت :
مریم پاک ترین دختر روی زمین بود !
اما اینجا نوشته شده مریم با خوردن مقدار زیادی تریاک خودکشی کرده !
جمشید با کوبیدن مشتی بر روی میز گفت :
دروغه ! خانواده مریم هیچ کدوم اهل دود نبودن !
و در این لحظه سرجاش نشست و به فکر فرو رفت .
یادش اومد که مریم حتی با بوی سیگار سرفه می کرد . اما این اواخر چند باری دست جواد سیگار دیده بود و
همینطور نشستن سرکوچه با چند تا از بچه های محل که پسرای خوبی نبودن و چه بسا اهل دود و اعتیاد .
با صدای سروان از فکر بیرون اومد . سروان گفت :
لطفا هرچی می دونید به ماه بگید ! هرچیزی یا هر اتفاقی می تونه ما رو راهنمایی کنه . البته اینو هم باید یادآور بشم
که شما جواد رو قاتل معرفی کردین . آیا جواد معتاده ؟
واال ، اینو که معتاد باشه رو من نمی دونم اما این اواخر ... اما جناب سروان حواستون به کبودیهای بدن و گردن مریم
هم باشه !
دوباره اشک از چشمان جمشید بیرون زد و روی گونه هاش لغزید و با همون حالت گفت :
نامردا بدجوری کتکش زده بودن و دست آخر هم ...
بغض گلویش رو فشار داد و دیگه نتونست بیشتر از این ادامه بد ه . سروان بلند شد و به عالمت خداحافظی دستش
رو جلو آورد و گفت :
بیشتر از این وقتت رو نمی گیرم . توی بهشت زهرا می بینمت !
جلوی در بیمارستان جمعیت نسبتا زیادی جمع شده بود . جمشید هم به همراه مهشید از ماشین پیاده شدند .
جمشید ، اینا همه فامیالی مریم اند . چندتایی از اونا رو می شناسم . بریم جلو و به هیچ کس توجه نکن !
هر دو به راه افتادن . چندتایی از افراد محل هم بودند . جمشید رو شناختن ، اما خیلی به سختی و انگار که فراموش
کرده بودن که به خاطر چی اومدن ، بهت زده جمشید رو نگاه می کردن . در همین حین از پشت جواد که خیلی گریه
می کرد هم رد شدن .
بذار ببینمش ، می کشمش ! مریم به خاطر اون آشغال خودکشی کرد ، می ...
اما جمشید فقط جسمش اینجا بود ، همچنان می رفت . مریم داشت صداش می زد . توی راهرو حاجی رو دید که
خیلی بی تابی می کرد و شدیدا گریه می کرد . رفت و به دیوار تکیه داد . مهشید رفت جلو .
سالم آقا جون .
تو ، تو ... دیدی مهشیدم ، مریم من ، مریم تو رفت ! هر دو تاییمون رو تنها گذاشت ! منو تنها گذاشت . مریم کمرمو
شکوندی ... خدایا ... خدایا دیگه طاقت ندارم ، راحتم کن ...
و هردو شروع کردن به گریه
آقاجون ، اومدم بگم ، اگه اجازه بدین جمشید هم توی این مراسم شرکت کنه و ...
بهش بگو بیاد . مریم خیلی سفارش کرده ، بگو بیاد تا ازش معذرتخواهی کنم . بهش بگم غلط کردم ... مگه کجاست
؟
اوناهاش روبروتون ایستاده !
حاجی نگاهی انداخت . جل الخالق . پیرمردی با هیکل و صورتی جوون ، موهاش ) به جمشید چی گذشته ( از تعجب
نمی تونست چیزی بگه :
بیا ، بیا پسرم بیا ببین مریمت رفت !
جمشید رفت جلو و خوسات که دست حاجی رو ببوسه که حاجی اجازه نداد و صورتش رو بوسید :
کاشکی زبونم الل می شد و بهت جواب رد نمی دادم ... مریم چرا نگفت تو رو دوست داره ، کاشکی قلم پام می
شکست و اون مرتیکه رو به خونم راه نمی دادم ... کاشکی اون شب باهات لحبازی نمی کردم ...
هر دو دست انداختند دور گردن هم و شروع کردن به گریه . در همین حین پرستارها تخت حامل جسم مریم رو به
طرف آنها اوردن . هر سه دویدند . بطرف تخت و شروع کردن به شیون و فریاد . پرستارها با آروم کردن اونها ،
مریم رو بردن بیرون از بیمارستان و گذاشتند داخل آمبوالنس ، مهشید با این که حال و روز خوبی نداشت ولی
حواسش به همه چی بود . ماشین پلیس به همراه سروان و حتی دکتری که جمشید با اون صحبت کرده بود ! جمشید
قدرت راه رفتن نداشت و با کمک مهشید راه می رفت . جواد هم بازوی حاجی رو گرفته بود . همه سوار ماشین ها
شدند و به طرف بهشت زهرا حرکت کردند . هر دو آرام گریه می کردن .
مهشید ، آخه چطوری ، به چه امید زنده باشم ، مهشید تو دوستشی بهش بگو منم ببره ! بهش بگو من این درد جدایی
رو نمی تونم تحمل کنم ، بهش بگو طاقت این درد ندارم ... بخدا ندارم . مهشید بهش بگو ...
مهشید هیچ کاری نمی تونست برای جمشید یا که حاجی انجام بده . آخه خودش هم داغ بزرگی رو داشت تحمل می
کرد . اما اون دوتا رو دعوت می کرد به صبر و توکل به خدا . مریم رو بردن که بشورن . اما برای تحویل ، کسی رو
محرم نداشت . خاهل مریم پیش قدم شد ، اما مهشید گفت :
وقتی زنده بود هیچ کدوم از شماها نبودین و نمی شناختینش !
و خودش جلو رفت !
خدایا ، مریم مثل فرشته ها شده بود . جمشید چطور می تونست تحمل کنه .
مریم رو بردن برای خاکسپاری ، هرسه مثل مرده ای متحرک در حرکت بودن و تابوت مریم رو بدرقه می کردن .
مریم من ، دختر نازم ، واسه چی منو تنها گذاشتی ، عیبی نداره . منم همین روزا میام پیشتون ، مثل قدیما همه دور
همیم ، سالم منو به مادرت برسون باشه دخترم ...
مریم من ، خواهر خوبم . می دونستی دیگه تنها شدم . نه دوستی نه خواهری ؟ بی وفا قوالی بچگی یادت رفت ، با
هم بریم مدرسه ، باهم می ریم دانشگاه ، باهم عروسی می کنیم ... چی شد جا زدی ، کاش مثل همیشه باهام حرف
می زدی ! ...
مریم من ، عزیز دلم ، پرنده من چرا پرپر شدی اونروزا یادت رفته واسه دلتنگی ها و بی کسی هام سایبون بودی ،
حاال که پرپرت کرد ، پرهات شدن یه رخت یه لباس سفید واسه خاک . کاش می شد ، یه بار دیگه ، صورت قشنگت
رو ببینم . به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم . تو که بی وفا نبودی ؟ مگه بهم قول ندادی تا آخرش بمونی ؟ آخرش
اینجا بود که توی این سن پیرم کنی و عزادار ؟ ببین لباس دامادی تنم کردی . آخرش هم تو منو داماد کردی ، بخند
قشنگم ، امشب عروسیمونه ...
بعد از مراسم نماز ، مریم رو گذاشتن داخل قبر . مهشید چنان شیونی کرد که بیهوش شد . جمشید کاری نتوانست
انجام بده . فقط نگاه می کرد . مریم ، مهشید رو که اینقدر دوستش داشت به اتاق اختصاصی خودش راه نداد ! چه
برسه به جمشید که حاال ، مثل غریبه ها فقط باید نگاه می کرد . فقط یه غریبه بود ، غریبه !
جمشید ... عزیزم ... دیگه جوابم رو نمی دی ؟ ببینم خوابی یا قهری ؟
جمشید با ترس نگاهی به دور و برش انداخت . همه مشغول گریه کردن بودن . خدایا پس این صدای کی بود ؟
مریم - این صدای ...
نگام کن . این باال ... باالی سرت !
جمشید نگاهی به باالی سرش کرد .
مریم ... می ... می دونستم نمی ری و تنهام نمی ذاری ! یا اومدی منو ببری ؟
عزیز دلم ، هنوز واسه تو زوده بیایی . ولی همیشه میام پیشت ! تو تنها نیستی ! ببین توی عروسیمون چه کسایی
اومدن ، همه جمع شدن ... جمشید تو منو هنوزم دوست داری ؟ ...
روح مریم خم شد و پیشونی جمشید رو بوسید و شاخه گلی رو به اون داد و کم کم از اون دور شد . جمشید تو عالم
خیالش مریم رو صدا می کرد . قسمش داد که نره ، بمونه ولی مریم رفت . فریادی کشید و ناگهان خودشو بین
آدمای قبلی و تو عالم واقعیت دید . حاجی داشت شونه هاش رو ماساژ می داد . توی دستش چیزی بود ، خدای من ،
گل سرخی توی دستانش بود . سریع گذاشتش توی جیبش و با ناباوری هرچه تمام تر رو کرد به حاجی و گفت :
حاجی تو رو خدا بهش بگو نره ، بهش بگو که اجازه دادی باهاش عروسی کنم ، حاجی بهش بگو نره ...
در همین حال جواد با اینکه از تعجب نمی تونست پلک بزنه ، اما پرید و یقه جمشید رو گرفت و گفت :
لعنتی ، خودم می کشمت ...
که با فریاد مهشید ، حاجی جواد رو پرت کرد .
پسره بی چشم رو ، الاقل اینجا دست از این کارات بردار ، نذار تن مریم بیشتر از این بلرزه ، بخاطر مریم ...
تقصیر این کثافته که اون خودش رو کشت ...
مهشید دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و سیلی محکمی به جواد زد و گفت :
تا حاال بخاطر مریم چیزی بهت نگفتم ، آشغال تویی که واست هیچ جا و هیچ کسی ارزش و احترام نداره !
اما بیشتر از این ادامه نداد . ریش سفیدی از فامیل پا در میانی کرد و با گفتن صلواتی ، اونا رو به سکوت دعوت کرد .
جواد در حال دور شدن زیر لب زمزمه کرد :
نثه یه سگ می کشمت ...
جمشید در دنیایی دیگه بود ، برای همین ساکت به همه چیز نگاه می کرد . بعد از خواندن قرآن و فاتحه و روضه ای ،
از حاضرین در مجلس پذیرایی شد . بعد از دو ساعت همگی سوار ماشینها شدند و آماده حرکت . تنها کسانی که
حاضر به رفتن نبودند ، باز همین سه نفر بودند . افراد فامیل ، حاجی رو به زور بلند کردند . بعد از اصرار های زیاد
رو کرد به مهشید و گفت : مهشید جان ، دخترم جای مریم رو تو باید پر کنی ، بلند شو بریم ...
ولی ... آقاجون ... من نمیام ، اون خونه و خاطرات مریم ... اخه چطور تو اون خونه پا بذارم من نمیام . شاید هم نتونم
خودمو کنترل کنم و با جواد دعوام بشه . من همینجا می مونم ...
یعنی تو هم میخوایی منو دست تنها بذاری ؟ ...
بعد رو کرد به جمشید و گفت :
پسرم بلند شو ، شما دو تا عزیز کرده های مریمین ! اگه تنها برم خونه ، ناراحت میشه ...
نه حاجی ، جای من همینجاست کنار مریم ! اگه بیام مریم تنها می مونه ... من توی اون خونه جایی ندارم ...
حاجی با این حرف فهمید که نباید به جمشید اصرار کنه ! اما مهشید رو با اصرار برد و همگی رفتن . قبل از رفتن ،
جمشید دست مهشید رو گرفت و پرسید : مهشید ، تو ندیدی کی به من گل داد ؟!
کدوم گل ؟ من گلی ندیدم !
هیچی ولش کن ، برو به سالمت !
نمی ری خونه ، اینجوری خودت رو از پا در میاری ! خاله اینا هم که ازت هیچ خبری ندارن ، منم نگرانتم ، تنهایی ...
اینجا ...
جمشید خم شد و دستی روی خاک کشید و گفت :
نه من و مریم ...
حاجی خم شد و پالتواش رو انداخت روی جمشید و هر دو از جمشید خداحافظی کردن ... همگی اونو با دنیایی درد
تنها گذاشتن . جمشید همچنان سربرخاک داشت و اشک می ریخت . در همین حال سنگینی دستی رو ، روی شونه
هاش احساس کرد . باز هم فکر کرد مریم ...
مریم اومدی :
سالم جمشید جان ، ببخش مزاحمت شدم . واسه عرض تسلیت اومدم ، غم آخرت باشه ...
سالم دکتر ، می بینین مریم چه راحت خوابیده ، انگار نه انگار که من چی می کشم ، دکتر ، بی وفا بود مگه نه ؟
جمشید جان اینقدر خود رو اذیت نکن ، بخدا مریم هم دوست نداره تو اینقدر عذاب بکشی ، خواست خدا این بوده ،
ما بنده هاش هم فقط باید اونو شکر کنیم . باید صبر داشته باشید ، بلند شو خدا کمکت می کنه ...
نه ، می دونم اون تقصیری نداره ، مریم منو می بخشی ؟!
جمشید زیاد مزاحمت نمی شم ، اگه حرفم رو گوش می دی . بلند شو بریم خونه ، تو تا ابد که نمی تونی اینجا بمونی !
...
چرا ، من تا ابد اینجا می مونم تا ...
به هر حال هر وقت حالت بهتر شد ، منتظرتم ، خداحافظ و به امید دیدار .
دکتر دسته گلی رو گذاشت روی خاک و رفت .
مریم دیدی همه رفتن ولی من تا ابد پیشت می مونم ...
در همین حال سروان جلوی جمشید نشست و گفت : آقای حسابی ، بهتون تسلیت می گم . ما سعی خودمون رو می
کنیم که اگه قاتلی باشه پیداش کنیم . حتما یه سر به ما بزنید . خداحافظ و به امید دیدار ...
بعد از رفتن سروان . جمشید که مطمئن شد دیگه کسی نیست . دست کرد توی جیبش و شاخه گل رو در آورد و
همه دسته گلها رو نگاه کرد . یه دسته گل بزرگ مریم هم به نام جمشید و مهشید بود . جمشید رو به خاک مریم
گفت :
ببخش یادم رفت ، واست گل نیاوردم . بازم مهشید جلو افتاد . ببین حتی اونم می دونه تو عاشق گل مریم بودی .
سپس سرش رو گذاشت روی خاک و دوباره اشک ریخت و تا صبح با خاک مریم چه چیزهایی گفت ، تنها خدا می
داند و بس . ساعت هشت شب بود . خانم حسابی بدجوری بی تابی می کرد . رو کرد به آقای حسابی و گفت :
یعنی چه بالیی سر جمشید اومده ؟ خدایا چرا حرفش رو گوش ندادیم تا دچار این مصیبت نشیم ؟ حسابی ، بلندشو
بریم دنبالش بلکه پیداش کنیم ...
حتما خونه حاج حسین ! ... مهشید هم چه بی خیاله و یه زنگی هم نزد ... ! بلند شو بریم اونجا ، هم تسلیت می گیم .
هم جمشید رو میاریم ... !
زنگ در زده شد
شاید خودشه ...
خدا کنه .
خانوم حسابی رفت و در رو باز کرد و علی رغم میلش خواهرش رو دید .
سالم اکرم جون ، نصف عمر شدم ، چرا تلفن رو جواب نمی دین ؟...
نمی دونم ، شاید قطع شده باشه . از بچه ها خبر نداری ؟ جمشید حالش چطوره ؟ ...
واال مهشید ، عصری یه زنگ زد و گفت : هر چی خونه خاله اینا زنگ می زنم جواب نمی دن ! ...
خب االن کجان ؟
واال بعد از تلفن ، منم با تهرانی رفتم خونه مریم خدا بیامرز . خدا حاجی رو صبر بد ه، چه دسته گلی رو از دست داد .
مهشید رو اگر ببینی نمی شناسیش ، جمشید رو هم .
جمشید چی ؟
جمشید رو ندیدم . وقتی از مهشید پرسیدم گفت : اون مونده سرخاک و با ما نیومده ...
خدایا ، چه خاکی به سرم بریزم ؟ توی این سرما اونجا می میره ! آدم از سرما هم نمیره ، از وحشت می میره ...
منم به خاطر همین به مهشید اصرار کردم که بریم بیاریمش ولی گفت :
اون االن وضعیت روحی خوبی نداره ، ما هم هرچی اصرار کردیم نتونستیم . ولی قول داده که برگرده خونه ... ولی
فکر نمی کنم امشب برگرده ...
خدایا این چه بالیی بود ؟
خانوم حسابی شروع کرد به گریه کردن و آقای حسابی هم سعی کرد آرومش کنه .
خب اکرم جون منم برم خونه .
مسلما شما خوانندگان عزیز هم می دانید که چه شب بدی برای هر کدام از اطرافیان مریم سپری شد . من از توصیف
آن شب عاجزم یا شاید به خودم اجازه نمی دم شما رو بیشتر از این ناراحت کنم و قلم هم منو یاری نمی ده . مرگ
یعنی جدایی یع نفر از انسانهای زنده . همه می دنیم که تحمل این مصیبت چقدر سخته و جانکاه . مخصوصا اگه اون
شخص عزیز هم باشه .
امشب اشکی میریزد مراسم ختم و شب هفت همگی انجام شد . قادر به
توصیف این چند وقت شخصیتهای قصه نیستم . پدری که تنها دخترش ، دوستی که تنها خواهرش ، برادری که تنها
حامی اش و عاشقی که تنها عشقش را از دست داده بودند ! روبروشدن جمشید بعد از آن شب با پدر و مادر و افراد
فامیل . راهی شدن مادر بعد از دیدن موهای سفید جمشید به بیمارستان ! هر روز صبح جمشید بعد از حمام کردن
همون لباسها رو می پوشید و جاش سرخاک مریم تا دم دمای غروب ! پرسه زدن تو خیابونا و بعد دیدن خوابهایی پر
از کابوسهای وحشتناک و یا دیدن مریم تا صبح و دوباره تکرار همون ماجراها .
علی در مسافرت به سر می برد . بعد از بازگشت ، از ماجرا خبردار شد . لباس سیاهی به تن کرد و دسته گل بزرگی
تهیه کرد و رفت سرخاک مریم . با همون صحنه ای که انتظار داشت مواجه شد . جمشید و مهشید به همراه پدر مریم
بر سر خاک بودن و مشغول اشک ریختن ! دسته گل رو گذاشت روی خاک . همه با این کار علی ، از توی عالمی که
بودن ، اومدن بیرون . جمشید و علی همدیگرو بغل کردن و انگار که غم دلشون تازه شده باشه ، شروع کردن به
گریه کردن . بعد از چند دقیقه علی حاجی رو بوسید و روبروی مهشید نشست . دو ساعتی گذشت . علی به خاطر
ضعفی که داشت بیشتر از این نتونست اونجا باشه از همگی اجازه مرخص شدن خواست . دوباره حاجی و جمشید رو
بوسید و بهشون تسلیت گفت و از مهشید خواست که اونو همراهی کنه . مهشید هم اجازه گرفت و اون دوتا رو با
دنیایی حرف و درد و خاطره تنها گذاشت .
خب کجا بریم ؟
بریم جایی که بشه ازت حرف کشید !
چه حرفی ؟
خود تو نزن به کوچه علی چپ ! واسه پنجاه و هفت روز و نه ساعت و چهل دقیقه مسافرت ، حتما باید توضیحی
داشته باشی ف مگه نه ؟
اگه پنجاه و هفت ماه هم ، حرف بزنم ، بازم تمون نمی شه ! اینکه بگم چقدر دوستت دارم و دلم واست تنگ شده بود
. اما خالصه مفیدش اینه که مهشید خانم در بست مخلصم و خیلی دوستت دارم .
قشنگترین و تکراری ترین حرفی که شنیدم . البته ! منم همینطور راستی من اگه نخوام تو خالصه بگی ، کی رو باید
ببینم ؟
نوکرت ... و بعدش زیاد عجله نکن . وقت واسه حرف زدن زیاده . الزم نیست زیاد بدونی ، زمونه ای که خودش این
بالها رو سرمون میاره ، خیلی قشنگ و آروم واست تعریف می کنه ، همه چی رو .
در این لحظه قطره اشکی از چشمش افتاد . اون باز هم مثل این اواخر از توضیح دادن طفره رفت و فقط گفت برای
دیدن پدر و مادرش رفته آمریکا . بعد از چند ساعتی گردش توی شهر ، مهشید رو رسوند خونه و رفت . صبح روز
عد وقعی که جمشید داشت لباس می پوشید ، زنگ در زده شد ولی اون اعتنایی نکرد . بعد از چند لحظه ، صدای
پدرش رو شنید .
جمشید بابا . بیا جناب سروان احمدی اومدن . مثل اینکه کارت داره ... ؟
سالم آقای حسابی ، چقدر الغر شدین ؟ هرچند اون حالی که شما داشتین ، کمتر از این هم ازتون انتظار نمی رفت !
سروان به خاطر اینکه تجدید خاطره نشه حرفش رو قطع کرد .
صبح بخیر ، ممنونم از احوالپرسی تون ، به کجاها رسیدین ؟ مقصر مرگ مریم من کیه ؟ آه ...
واال توی این چند روزه همه ی آشناهای خانم پاک رو تحت نظر بودن و همینطور خانواده شما و بخصوص جواد .
نتیجه ؟
جواد ، یکسالی میشه که معتاد شده و ما فکر می کنیم ، مریم از همون مواد مصرفی جواد استفاده کرده ... اما اینطور
شنیدیم که اون خدا بیامرز ، نامزد هم داشته ! درسته ؟
بله ، مثال نامزدش کرده بود ، ولی فقط تو مراسم شب هفت ، نیم ساعتی رو اومد سرخاک و بعد با جواد رفتند .
بله ، با تحقیقاتی که کردیم روشن شد که ایشون چند مرود بازداشتی داشتن و چند وقتی رو هم زندونی بودن .
سروان حرف می زد و جمشید هچنان در فکر به سر می برد . صحبت سروان با آوردن چای پدر جمشید قطع شد و
در خواستش رو دوباره از جمشید پرسید . جمشید گفت :
متوجه نشدم چی گفتین ؟ باید منو ببخشین !
گفتم ، چون پدر مریم ، منو نمی شناسه ، به همراه من بیایید پیش ایشون . چند تا سوال دارم که باید ازشون بپرسم
...
چند لحظه منتظر باشید بر می گردم .
سروان از این چند لحظه استفاده کرد و از پدر جمشید چندتایی سوال کرد و به همراه جمشید به راه افتادن . جمشید
به در خونه که رسید ، دیگه نتونست ادامه بده و سروان رو راهنمایی کرد و گفت :
من این بیرون می مونم !
در که زده شد حاجی در و باز کرد و سروان رو شناخت . سروان که تعجب کرده بود ، حاجی گفت :
آقا جمشید شما رو معرفی کرده بودن ... بفرمایید تو ...
اما ، آقای حسابی بیرون متنظرن ...
حاجی اومد بیرون و رفت به طرف جمشید . کسی که مریم ، می تونست با اون خوشبخت بشه و االن هم زنده باشه ،
آهی پر از حسرت کشید و گفت :
جمشید پسرم بیا تو ... درسته که مریم نیست ، اما پدر دلشکسته ای هست که تو رو پسر خودش می دونه ...
اما برای جمشید خیلی سخت بود که قدم توی خونه ای بذاره که همه جاش بوی مریم رو می داد . اما حاال خودش
وجود نداشت . یادش اومد چند شب پیش با چه حالی اینجا فریاد می زد یا چند باری که برای خواستگاری اومده بود
. اما حاجی همش ردش می کرد و اجازه پیدا نمی کرد وارد بشه . حاال حاجی خودش از اون می خواست . وارد حیاط
شد و اولین نگاهش به شاخه های خشک گلی افتاد که یادگار و بزرگ کرده مریم بود . تعریفش رو از خودش
شنیده بود و اینکه اون گل رو همزمان با آشنا شدن با جمشید کاشته بود و اینکه هر سال بهار و تابستون چقدر گل
می ده ... خم شد و اونو بوسید و تو ذهنش این شعر اومد
بقیش بعدا