11-12-2015، 12:09
جهان داستانی کافکا و امریکای او
قهرمانهای کافکا هم پرسشهای خود را مدام تکرار میکنند در حالی که تقریبا عدم وجود یک پاسخ و عبث بودن پرسش برایشان ملموس است اما با وجود این دست از پرسیدن برنمیدارند و این امید در آنها وجود دارد که یک جایی این پرسش پاسخ داده شود یا اقلا با تکرار پرسش به بیپاسخی آن اعتراض میکنند
امید هست اما نه برای کافکا
کافکا در جستوجوی حقیقت شکستی تمامعیار میخورد و خود بر این شکست آگاه است. شاید از این رو است که میخواهد بعد از مرگش، جملگی آثارش «دود شده و به هوا روند» اما شکست کافکا شکستی متفاوت است، به بیان بنیامین شکستی زیبا و ناب. کافکا در برابر پرسش «چه باید کرد؟» پاسخی ندارد، به زعم او نمیتوان جهانی را که «تبیین» نشده است «تغییر» داد، جهانی که در آن «هزاران امید هست، اما نه برای ما». علیاصغر حداد مترجم نامآشنایی است که نیاز به معرفی ندارد و ترجمههای خوب او از زبان آلمانی و خاصه آثار کافکا بیش از هرچیز معرف اوست. «امریکا» آخرین اثری است که او از کافکا ترجمه کرده است، رمانی که چندی پیش منتشر شد و به این بهانه سخنان او را درباره جهان داستانی کافکا و امریکای او می آوریم.
ویژگیها و مشخصههای اصلی جهان داستانی کافکا که منجر به یگانه شدن آثار او شده را در یک کلام اگر بخواهم بگویم همان مساله گناه است، گناه و مکافات آن. قهرمانان کافکا هزاران سوال دارند و این سوالها پاسخ داده نمیشود و تا حدودی خود آنها نیز از پاسخ یافتن مایوس هستند اما با این حال مدام سوالات را تکرار میکنند و با تکرار این پرسشهای بیپاسخ نوعی حالت قهرمانگونه به خود میگیرند و حتی یک نوعی از شورش. افسانه سیزیف به روشن شدن بحث ما کمک میکند، سیزیف از یک طرف دارای سویهیی تراژیک است که متحمل یک زحمت و رنج همیشگی و عبث است؛ ولی از طرف دیگر میتوان نوعی از شورش را در سیزیف و کنش او دید. قهرمانهای کافکا هم پرسشهای خود را مدام تکرار میکنند در حالی که تقریبا عدم وجود یک پاسخ و عبث بودن پرسش برایشان ملموس است اما با وجود این دست از پرسیدن برنمیدارند و این امید در آنها وجود دارد که یک جایی این پرسش پاسخ داده شود یا اقلا با تکرار پرسش به بیپاسخی آن اعتراض میکنند. من از فضای داستانی کافکا و خاصه رمانهای او این برداشت را دارم. علاوه بر این باید به شگردها و پیچ و خمهای او اشاره کرد. گاهی خواننده اثر او تصور میکند که گویی فردی خواب دیده است و دارد خوابش را بازگو میکند، در حالی که این خواب نیست. همهچیز با شک و تردید همراه است، با اما و اگر و در نهایت هیچ چیزی قطعیت پیدا نمیکند.
کافکا فضای کارگری/سرمایهداری آغاز قرن بیستم را دقیقا درک کرده و در «امریکا» به توضیح آن پرداخته است. مثل اونیفرمپوش کردن کارگران و در نتیجه از میان رفتن شخصیت انسان به مثابه انسان و اشاره به اینکه با این کار فرد بدل به یک مهره میشود و کافکا این را خیلی خوب توصیف میکند.
کافکا اسیر نوشتن، نه ارباب نوشتن!
محیط پیرامونی کافکا احساساتی را به او القا میکند و کافکا این حسها را در آثارش منتقل میکند، اما به نظر من او یک پیام قطعی و روشن یا یک حکم نهایی برای جهان صادر نمیکند. باید به این نکات توجه کرد که قهرمانهای کافکا معمولا تنها هستند و روشن نیست که به کدام قشر یا طبقه متعلقند و در جایی هم که این نکته روشن باشد، آنها به طبقه و قشر متوسط متعلقند. آنها نه متعلق به اقشار بالای جامعهاند و نه مثلا از قشر پرولتر و کارگر. فضای غالب داستانهای او در محیطی خردهبورژوایی سیر میکند که تا حدودی این همان فضای زندگی خود کافکا نیز بوده است. رد پای محیط اجتماعیای که خود کافکا در آن بسر میبرد به روشنی در آثارش دیده میشود. پراگ، اروپای آن روزگار و خاصه اروپای شرقی، جامعه یهودی و جامعه خردهبورژوایی در آثار کافکا تاثیر داشتهاند. زمانی که کافکا در آن زندگی میکند دهههای آغازین قرن بیستم است، دورانی که در کلیت اروپا سرمایهداری رو به پیشرفت است و مردم بر این تصورند که با پیشرفت صنعت جهان بهتری خواهد آمد و زندگی راحتتری پیش روی انسان است؛ اما در عین حال این جهان، جهان خمودهیی است که دارد مهیای جنگ میشود. این دوگانگی میان تصور جهان بهتر و در سوی دیگر نگاهی که انتظار یک فاجعه را میکشد، در اروپای زمان کافکا به روشنی وجود داشته است. دوران جشن فولاد که از سویی پلهای فولادی و برج ایفل ساخته میشود و از سوی دیگر تانک. این وضع عام آن زمان است و در عین حال کافکا دارای وضع خاصی نیز هست، او از قضا آواره هم شده، به روشنی در آثار کافکا انعکاس یافته است. باید گفت او این وضع را تصویر و در نتیجه برملا میکند اما به دنبال یک جهان دیگرگون و والا هم نیست. او در یادداشتی مینویسد: «هیچ امیدی به پیروزی ندارم، از مبارزه به خاطر نفس جنگیدن لذتی نمیبرم. لذت من از مبارزه فقط به این دلیل است که کار دیگری بلد نیستم... پایان راه من احتمالا نه تسلیم شدن به مبارزه، که تسلیم شدن به سرمستی آن خواهد بود.» بله، کافکا این پرسش را مطرح میکند که «این جهان چرا اینگونه است؟» باید دو چیز را از هم تمییز داد، نخست ویژگیهای شخصی کافکا و مشکلاتی مثل بیماری و تنهایی و روحیه شکننده او و سپس مسائل بشری که او با آنها درگیر است. پرسش اصلی این است که آیا جهان موجود، بهترین جهان ممکن است؟ اگر هست پس این میزان از رنج و بیماری و ستم چیست؟ او با این پرسش درگیر است و پاسخ درخوری که او را قانع کند هم دریافت نمیکند. باید توجه کرد که وضع شخصی کافکا به گونهیی بوده است که او باید مینوشته تا زنده بماند، او چارهیی جز نوشتن نداشته و جنگ او در اینجا هم وجود دارد. او اسیر نوشتن بوده است و نه ارباب نوشتن.
امید هست اما نه برای کافکا
جایگاه رمان «امریکا» در میان آثار کافکا
میتوان گفت رمانهای سهگانه کافکا یعنی «قصر»، «محاکمه» و «امریکا» به نوعی همدیگر را تکمیل میکنند و در مجموع تصویری ارایه میدهند که میتوان به آن به صورت یک سهگانه نگاه کرد چون میتوان گفت هسته یا موضوع اصلی هر سه رمان گناه است یا به زبان خود کافکا «بیگناه گناهکار»؛ فقط باید اشاره کرد که فضاها در «امریکا» کمی روشنتر است. در «محاکمه» و «قصر» مرجعهایی که تعیین گناه میکنند و در مقام قضاوت هستند را پنهان کردهاند و شخصیت داستان به گونهیی مستقیم با آنها روبرو نمیشود اما در «امریکا» محاکمهکنندگان با قهرمان داستان رودررو میشوند و به همین علت فضا کمی روشنتر است. به همین علت برخی گمان میکنند «امریکا» به موضوع متفاوتی میپردازد و ارتباطی با دو رمان دیگر ندارد اما اینگونه نیست.
همان نگاه تیره و تار کافکا در امریکا هم دیده میشود. اما در حد «محاکمه» و «قصر» نیست و خواننده این امید را دارد که داستان به پایانی خوش ختم شود که البته داستان ناتمام هم مانده است و بر سر پایان آن هم بحث وجود دارد.
متن کافکا خود به خود متن خوشخوانی است و لزومی ندارد در ترجمهاش چندان دستی در آن برد. آن چیزی که در کافکا به گونهیی خاص وجود دارد، فضای داستانها و تعبیراتی است که در آنها به کار میرود و گرنه نثر کافکا نثری معمول، سرراست و خوشخوان است و از این لحاظ چیزی عجیب و خاص نیست. تصویرهایی که کافکا ارایه میدهد تازه و عجیب است اما زبان او زبان معمول و خوب آلمانی است.
در رمان «امریکا»، کافکا به توصیف روابط حاکم در جامعه سرمایهداری امریکا میپردازد و به نوعی به وضع کارگران در جامعه سرمایهداری و ازخودبیگانگی آنها اشاره میکند. اساسا نقد بروکراسی در هیچ نویسنده قرن بیستمی به اندازه کافکا دیده نمیشود، ما این را در «قصر»، «محاکمه» و «امریکا» میبینیم، ولی مراد کافکا صرفا نقد بروکراسی نیست هرچند به این امر هم پرداخته است. در «امریکا» کافکا به دنبال آن نیست که یک تصویر عینی از کشور امریکا ارایه دهد، ولی این شیوه کار کافکاست که او در مواجهه با هر امری از پوسته آن فراتر رفته و به عمق آن میپردازد و با عمق آن چیز هم دقیقا درست برخورد میکند. کافکا فضای کارگری/سرمایهداری آغاز قرن بیستم را دقیقا درک کرده و در اینجا به توضیح آن پرداخته است. مثل اونیفرمپوش کردن کارگران و در نتیجه از میان رفتن شخصیت انسان به مثابه انسان و اشاره به اینکه با این کار فرد بدل به یک مهره میشود و کافکا این را خیلی خوب توصیف میکند. یا این نکته که با سلطه ماشینیسم دیگر فرصتی برای برخوردهای انسانی نمانده و باید سوال را سریع مطرح کنی و درست هم مطرح کنی تا جواب درستی هم بگیری و گرنه ارتباطی برقرار نمیشود. کافکا تبدیل روابط به یکسری رمز و کد را به گونهیی عالی مطرح میکند.
کافکا لااقل در میان اروپاییان از نخستین کسانی است که یک اعتصاب کارگری را به یک موضوع ادبی تبدیل کرده است.
قهرمانهای کافکا هم پرسشهای خود را مدام تکرار میکنند در حالی که تقریبا عدم وجود یک پاسخ و عبث بودن پرسش برایشان ملموس است اما با وجود این دست از پرسیدن برنمیدارند و این امید در آنها وجود دارد که یک جایی این پرسش پاسخ داده شود یا اقلا با تکرار پرسش به بیپاسخی آن اعتراض میکنند
امید هست اما نه برای کافکا
کافکا در جستوجوی حقیقت شکستی تمامعیار میخورد و خود بر این شکست آگاه است. شاید از این رو است که میخواهد بعد از مرگش، جملگی آثارش «دود شده و به هوا روند» اما شکست کافکا شکستی متفاوت است، به بیان بنیامین شکستی زیبا و ناب. کافکا در برابر پرسش «چه باید کرد؟» پاسخی ندارد، به زعم او نمیتوان جهانی را که «تبیین» نشده است «تغییر» داد، جهانی که در آن «هزاران امید هست، اما نه برای ما». علیاصغر حداد مترجم نامآشنایی است که نیاز به معرفی ندارد و ترجمههای خوب او از زبان آلمانی و خاصه آثار کافکا بیش از هرچیز معرف اوست. «امریکا» آخرین اثری است که او از کافکا ترجمه کرده است، رمانی که چندی پیش منتشر شد و به این بهانه سخنان او را درباره جهان داستانی کافکا و امریکای او می آوریم.
ویژگیها و مشخصههای اصلی جهان داستانی کافکا که منجر به یگانه شدن آثار او شده را در یک کلام اگر بخواهم بگویم همان مساله گناه است، گناه و مکافات آن. قهرمانان کافکا هزاران سوال دارند و این سوالها پاسخ داده نمیشود و تا حدودی خود آنها نیز از پاسخ یافتن مایوس هستند اما با این حال مدام سوالات را تکرار میکنند و با تکرار این پرسشهای بیپاسخ نوعی حالت قهرمانگونه به خود میگیرند و حتی یک نوعی از شورش. افسانه سیزیف به روشن شدن بحث ما کمک میکند، سیزیف از یک طرف دارای سویهیی تراژیک است که متحمل یک زحمت و رنج همیشگی و عبث است؛ ولی از طرف دیگر میتوان نوعی از شورش را در سیزیف و کنش او دید. قهرمانهای کافکا هم پرسشهای خود را مدام تکرار میکنند در حالی که تقریبا عدم وجود یک پاسخ و عبث بودن پرسش برایشان ملموس است اما با وجود این دست از پرسیدن برنمیدارند و این امید در آنها وجود دارد که یک جایی این پرسش پاسخ داده شود یا اقلا با تکرار پرسش به بیپاسخی آن اعتراض میکنند. من از فضای داستانی کافکا و خاصه رمانهای او این برداشت را دارم. علاوه بر این باید به شگردها و پیچ و خمهای او اشاره کرد. گاهی خواننده اثر او تصور میکند که گویی فردی خواب دیده است و دارد خوابش را بازگو میکند، در حالی که این خواب نیست. همهچیز با شک و تردید همراه است، با اما و اگر و در نهایت هیچ چیزی قطعیت پیدا نمیکند.
کافکا فضای کارگری/سرمایهداری آغاز قرن بیستم را دقیقا درک کرده و در «امریکا» به توضیح آن پرداخته است. مثل اونیفرمپوش کردن کارگران و در نتیجه از میان رفتن شخصیت انسان به مثابه انسان و اشاره به اینکه با این کار فرد بدل به یک مهره میشود و کافکا این را خیلی خوب توصیف میکند.
کافکا اسیر نوشتن، نه ارباب نوشتن!
محیط پیرامونی کافکا احساساتی را به او القا میکند و کافکا این حسها را در آثارش منتقل میکند، اما به نظر من او یک پیام قطعی و روشن یا یک حکم نهایی برای جهان صادر نمیکند. باید به این نکات توجه کرد که قهرمانهای کافکا معمولا تنها هستند و روشن نیست که به کدام قشر یا طبقه متعلقند و در جایی هم که این نکته روشن باشد، آنها به طبقه و قشر متوسط متعلقند. آنها نه متعلق به اقشار بالای جامعهاند و نه مثلا از قشر پرولتر و کارگر. فضای غالب داستانهای او در محیطی خردهبورژوایی سیر میکند که تا حدودی این همان فضای زندگی خود کافکا نیز بوده است. رد پای محیط اجتماعیای که خود کافکا در آن بسر میبرد به روشنی در آثارش دیده میشود. پراگ، اروپای آن روزگار و خاصه اروپای شرقی، جامعه یهودی و جامعه خردهبورژوایی در آثار کافکا تاثیر داشتهاند. زمانی که کافکا در آن زندگی میکند دهههای آغازین قرن بیستم است، دورانی که در کلیت اروپا سرمایهداری رو به پیشرفت است و مردم بر این تصورند که با پیشرفت صنعت جهان بهتری خواهد آمد و زندگی راحتتری پیش روی انسان است؛ اما در عین حال این جهان، جهان خمودهیی است که دارد مهیای جنگ میشود. این دوگانگی میان تصور جهان بهتر و در سوی دیگر نگاهی که انتظار یک فاجعه را میکشد، در اروپای زمان کافکا به روشنی وجود داشته است. دوران جشن فولاد که از سویی پلهای فولادی و برج ایفل ساخته میشود و از سوی دیگر تانک. این وضع عام آن زمان است و در عین حال کافکا دارای وضع خاصی نیز هست، او از قضا آواره هم شده، به روشنی در آثار کافکا انعکاس یافته است. باید گفت او این وضع را تصویر و در نتیجه برملا میکند اما به دنبال یک جهان دیگرگون و والا هم نیست. او در یادداشتی مینویسد: «هیچ امیدی به پیروزی ندارم، از مبارزه به خاطر نفس جنگیدن لذتی نمیبرم. لذت من از مبارزه فقط به این دلیل است که کار دیگری بلد نیستم... پایان راه من احتمالا نه تسلیم شدن به مبارزه، که تسلیم شدن به سرمستی آن خواهد بود.» بله، کافکا این پرسش را مطرح میکند که «این جهان چرا اینگونه است؟» باید دو چیز را از هم تمییز داد، نخست ویژگیهای شخصی کافکا و مشکلاتی مثل بیماری و تنهایی و روحیه شکننده او و سپس مسائل بشری که او با آنها درگیر است. پرسش اصلی این است که آیا جهان موجود، بهترین جهان ممکن است؟ اگر هست پس این میزان از رنج و بیماری و ستم چیست؟ او با این پرسش درگیر است و پاسخ درخوری که او را قانع کند هم دریافت نمیکند. باید توجه کرد که وضع شخصی کافکا به گونهیی بوده است که او باید مینوشته تا زنده بماند، او چارهیی جز نوشتن نداشته و جنگ او در اینجا هم وجود دارد. او اسیر نوشتن بوده است و نه ارباب نوشتن.
امید هست اما نه برای کافکا
جایگاه رمان «امریکا» در میان آثار کافکا
میتوان گفت رمانهای سهگانه کافکا یعنی «قصر»، «محاکمه» و «امریکا» به نوعی همدیگر را تکمیل میکنند و در مجموع تصویری ارایه میدهند که میتوان به آن به صورت یک سهگانه نگاه کرد چون میتوان گفت هسته یا موضوع اصلی هر سه رمان گناه است یا به زبان خود کافکا «بیگناه گناهکار»؛ فقط باید اشاره کرد که فضاها در «امریکا» کمی روشنتر است. در «محاکمه» و «قصر» مرجعهایی که تعیین گناه میکنند و در مقام قضاوت هستند را پنهان کردهاند و شخصیت داستان به گونهیی مستقیم با آنها روبرو نمیشود اما در «امریکا» محاکمهکنندگان با قهرمان داستان رودررو میشوند و به همین علت فضا کمی روشنتر است. به همین علت برخی گمان میکنند «امریکا» به موضوع متفاوتی میپردازد و ارتباطی با دو رمان دیگر ندارد اما اینگونه نیست.
همان نگاه تیره و تار کافکا در امریکا هم دیده میشود. اما در حد «محاکمه» و «قصر» نیست و خواننده این امید را دارد که داستان به پایانی خوش ختم شود که البته داستان ناتمام هم مانده است و بر سر پایان آن هم بحث وجود دارد.
متن کافکا خود به خود متن خوشخوانی است و لزومی ندارد در ترجمهاش چندان دستی در آن برد. آن چیزی که در کافکا به گونهیی خاص وجود دارد، فضای داستانها و تعبیراتی است که در آنها به کار میرود و گرنه نثر کافکا نثری معمول، سرراست و خوشخوان است و از این لحاظ چیزی عجیب و خاص نیست. تصویرهایی که کافکا ارایه میدهد تازه و عجیب است اما زبان او زبان معمول و خوب آلمانی است.
در رمان «امریکا»، کافکا به توصیف روابط حاکم در جامعه سرمایهداری امریکا میپردازد و به نوعی به وضع کارگران در جامعه سرمایهداری و ازخودبیگانگی آنها اشاره میکند. اساسا نقد بروکراسی در هیچ نویسنده قرن بیستمی به اندازه کافکا دیده نمیشود، ما این را در «قصر»، «محاکمه» و «امریکا» میبینیم، ولی مراد کافکا صرفا نقد بروکراسی نیست هرچند به این امر هم پرداخته است. در «امریکا» کافکا به دنبال آن نیست که یک تصویر عینی از کشور امریکا ارایه دهد، ولی این شیوه کار کافکاست که او در مواجهه با هر امری از پوسته آن فراتر رفته و به عمق آن میپردازد و با عمق آن چیز هم دقیقا درست برخورد میکند. کافکا فضای کارگری/سرمایهداری آغاز قرن بیستم را دقیقا درک کرده و در اینجا به توضیح آن پرداخته است. مثل اونیفرمپوش کردن کارگران و در نتیجه از میان رفتن شخصیت انسان به مثابه انسان و اشاره به اینکه با این کار فرد بدل به یک مهره میشود و کافکا این را خیلی خوب توصیف میکند. یا این نکته که با سلطه ماشینیسم دیگر فرصتی برای برخوردهای انسانی نمانده و باید سوال را سریع مطرح کنی و درست هم مطرح کنی تا جواب درستی هم بگیری و گرنه ارتباطی برقرار نمیشود. کافکا تبدیل روابط به یکسری رمز و کد را به گونهیی عالی مطرح میکند.
کافکا لااقل در میان اروپاییان از نخستین کسانی است که یک اعتصاب کارگری را به یک موضوع ادبی تبدیل کرده است.