26-02-2021، 22:07
زغالسنگ همهاش مصرف شده. سطل خالی است. خاکانداز بیمصرف افتاده. بخاری نفسِ سرد میکشد. اتاق زمهریر است. درختهای بیرونِ پنجره خشک و با یخچه پوشیده است. آسمان سپری نقرهای است بر ضد هر کس که از آن یاری میجوید. باید زغالسنگ داشته باشم. نمیشود که یخ ببندم بمیرم. پشتِ سرم بخاریِ بیرحم است، جلویم آسمانِ بیرحم. پس باید از میانشان بیرون برانم و در سفرم از زغالسنگفروش یاری بجویم. اما او از هماکنون به درخواستهای معمولی گوشش کر گشته است. باید برایش برهان قاطع بیاورم که ذرهای زغالسنگ برایم نمانده و او برایم به معنای خورشیدِ افلاک است. باید چونان گدایی نزدیک بروم که با خُرخُرِ مرگ در گلویش، پا میفشارد روی پلۀ در بمیرد. و آشپز بنابراین تصمیم میگیرد تهماندۀ قهوهجوش را به او بدهد. به همینگونه زغالسنگفروش، خشمناک ولی تصدیقکنندۀ فرمانِ «تو نباید آدم بکشی» باید خاکاندازی زغالسنگ توی سطلم پرت کند.
طرزِ از راه رسیدنم باید به موضوع فیصله دهد. پس سوار بر سطل میشوم. نشسته بر سطل، دستهایم بر دسته، سادهترین نوع عنان، به زحمت خودم را از پلکان پایین میکشانم. اما تا پایینِ پلکان میرسم، سطلم بلند میشود. شکوهمندانه! شکوهمندانه! شترهایی که فروتنانه بر زمین چمباتمه زدهاند با وقاری بیشتر از این بلند نمیشوند، در حالی که زیرِ چوبهای شتربانانشان خود را تکان میدهند. از میانِ خیابانهای سخت یخبسته به تاختی بقاعده میرویم. بسا تا اشکوب اول خانهای برمیخیزم. هرگز به پایینی درِ خانهها فرو نمیآیم. و سرانجام در ارتفاعی فوقالعاده بر فراز زیرزمین طاقدارِ زغالسنگ فروش معلق میمانم. او را آن زیرزیرها میبینم که روی میزش قوز کرده، چیز مینویسد. در را گشوده تا گرمای مفرط را بیرون بدهد.
به صدایی که به سبب یخبندان از تهِ تنم درمیآید و در ابرِ نفسم پیچیده است، فریاد میکشم: «آهای، زغالی، زغالی، لطفاً یک خرده زغالسنگ بهم بده. سطلم به قدری سبک است که میتوانم سوارش شوم. لطف کن. وقتی بتوانم، پولش را میدهم.»
زغالسنگفروش دستش را بر گوش میگذارد. از روی شانه از زنش میپرسد: «درست میشنوم؟ درست میشنوم؟ مشتری.»
زنش میگوید: «من هیچی نمیشنوم.» آرام نفس میکشد، چیز میبافد، پشت به بخاری دارد، گرم و نرم است.
فریاد میزنم: «چرا، باید بشنوید. منم، یک مشتری قدیمی، وفادار و صادق، اما در این لحظه بیوسیله.»
زغالسنگ فروش میگوید: «زن، باید یک کسی باشد. گوشهایم نمیشود که این قدر گولم بزند. باید مشتری قدیمی، خیلی قدیمی باشد که اینطور منقلبم میکند.»
زنش یک دم دست از کار میکشد و بافتنیاش را به سینه میفشرد و میگوید: «چه مرگت شده، مرد؟ هیچکی نیست، خیابان خالی است، همۀ مشتریهامان زغالسنگ دارند. میتوانیم دکان را یک چند روزی ببندیم و خستگی در کنیم.»
فریاد میزنم: «اما من این بالا روی سطل نشستهام.» و کرخ شده، اشکهای فسرده چشمهایم را تار میکند. «لطفاً این بالا را نگاه کنید. فقط یک بار. یکراست خواهید دیدم. خواهش میکنم. فقط به قدر یک خاکانداز. و اگر بیشتر بهم بدهید، آنقدر خوشحالم میکند که نمیدانم چه بکنم. همۀ مشتریهای دیگر زغالسنگ دارند. کاشکی صدای تلق و تولوقِ زغالسنگ را توی سطل میشنیدم!»
زغالسنگ فروش میگوید: «دارم میآیم. و روی لنگهای کوتاهش راه میافتد که از پلهها بالا بیاید، اما زنش از هماکنون کنارش است. بازویش را میگیرد، نگهش میدارد و میگوید: «همینجا میمانی. حالا که در خیالهایت سماجت میکنی، خودم میروم. فکر کُهۀ ناجورِ سرفهای را بکن که دیشب میزدی. اما برای یک مختصر کار، ولو کاری که در کلهات خیالش را کردهای، حاضری زن و بچهات را از یاد ببری و ریههایت را فدا کنی. من میروم.»
«پس حتماً همه جور زغالسنگی را که تو انبار داری، بهش بگو! پشتِ سرت قیمتها را داد میزنم.»
زنش میگوید: «باشد» و میآید بالا به خیابان. فوری مرا میبیند.
فریاد میکشم: «خانمِ زغالی، خاضعانهترین سلامهایم را تقدیم میکنم. فقط یه خاکانداز زغالسنگ. سطلم ایناهاش. خودم میبرمش خانه. یک خاکانداز از بدترینی که دارید. البته پولش را تمام و کمال خواهم پرداخت، اما الان نه، الان نه.» کلماتِ «الان نه» چه بانگ زنگواری دارند، و چه شگفتانگیز با نوای زنگی که از برج ناقوس کلیسای آن نزدیکی میآید، میآمیزد!
زغالسنگ فروش آن زیر نعره میکشد: «خب، چه میخواهد؟»
زنش به نعره پاسخ میدهد: «هیچی، اینجا هیچی نیست. هیچی نمیبینم، هیچی نمیشنوم. فقط زنگ ساعت شش میزند و حالا باید دکان را ببندیم. سرما بیداد میکند. فردا لابد باز خیلی کار داریم.
او هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود. باری، ریسمانِ پیشبندش را میگشاید و پیشبندش را تکان تکان میدهد تا مرا بتاراند. از بختِ بد، موفق میشود. سطلم همۀ حسنهای یک نریان خوب را دارد، بجز توان مقاومت، که ندارد. خیلی سبک است. پیشبند هر زنی میتواند تو هوا بپراندش.
سرش فریاد میزنم: «زن بدجنس» و همانگاه او که به دکان بازمیگردد، به حرکتی آمیخته به تحقیر و خرسندی مشتش را در هوا جولان میدهد. «زن بدجنس! التماست کردم یک خاکانداز از بدترین زغالسنگ بهم بدهی و دلت نیامد بدهی.» این را میگویم و به سرزمین کوههای یخناک پرواز میکنم و برای همیشه گم و گور میشوم.
سطل سوار ، فرانتس کافکا ، ترجمۀ امیر جلال الدین اعلم
از کتاب: فرانتس کافکا، مجموعه داستانها، انتشارات نیلوفر، زمستان ۱۳۷۸، ص ۲۸۳ تا ۲۸۵.