امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دستای تو

#1
نویسنده:mehrnoush
این داستان کاملا تخیلیه فقط موضاعاتی که درباره ارتش هست واقعیه
خلاصه:
این داستان درباره زندگی دختری شادو شیطون به اسم نیازه .. نیاز ته تغاریه بهراد پارس یکی از موفق ترین ادمهای کاناداست...نیاز دختریست با دنیایی کودکانه،ولی این زندگی کودکانه زیاد ادامه نداره..سرنوشت از نیاز یک مرد میسازه ..توی این داستان خیانت هست..شکست هست..حسرت هست..و خیلی چیزای دیگه ای که توی راه عشق و وصال وجود داره.

مقدمه:
آهاى تنها دلیل زنده بودنم ..
تو رو که دارم ..
دنیا مال منه ..
دیگه آرزویی ندارم ..
همه ى آرزوی من ، همیشه با تو بودنه ..
صدای تپش های قلبم ..
هنوز باور نميكنم که عاشقم ..
هنوز باور نميكنم که بدون تو هیچم ..
اگه تو نباشی ...
آره عزیزم !
میمیرم ..
تو رو که دارم عشــقــو با تـمام وجودم حس میکنم ..
لطافت عشقو لمس میکنم ..
واسه چند لحظه ..
نفسو تو سینَم حبس میکنم ..
و یه نفس داد ميزنم :
عشقم با تمام وجودم دوست دارم..



قسمت اول:
نیاوش؟؟؟؟
نیاوش:هووم؟؟
_به نظرت ارتام باهام چیکار داره؟؟؟؟
نیاوش:کار خیلی مهمی باهات داره فقط تو باید به من قول بدی که به حرفاش اعتماد کنی و با منطق تصمیم بگیری
_مگه قراره چی بگه؟؟؟؟؟
نیاوش:خودت میفهمی
_داری میترسونیم
نیاوش:ترس نداره که خوشگل خانوم حالا هم پیاده شو کارت تموم شد خودت بیا من نمیتونم بیام دنبالت
_اوکی بای
نیاوش:بای
از ماشین پیاده شدم و با لبایی خندون و چشمایی پراز شیطنت وارد خونه ارتام شدم ارتام پسر دوست بابامه یه پسر با چشمایی تیله ای موهایی لخت و بینی متوسط لبایی قلوه ای و دوتا چال گونه ناناز که وقتی میخنده خودشونو نشون میده در کل خیلی خوشگله این داداشمون حیف که نمیتونم واسش تور پهن کنم وگرنه میشد مال خودم
ارتام:به ببین کی اینجاست نیاز خانوم خیلی خوش اومدین صفا اوردین اخه چرا منو خجالت میدی چرا دست خالی اومدی اخه؟؟؟!
_ببند ارتام جان
ارتام:بستم
به سمت مبل ها حرکت کردم و گفتم:زود باش بگو باهام چیکار داری؟؟؟؟
یهویی رفت توجلد جدی بودنش و گفت:خب ببین نیاز این چیزایی که قراره بهت بگم رو نباید کسی بفهمه
_چرا کسی نباید بفهمه وایسا ببینم نکنه عاشق شدی کلک؟؟؟
ارتام:نخیر عاشق نشدم برای این میگم کسی نباید بفهمه چون این یه رازه
لبامو غنچه کردمو چشمام گرد کردم ویخورده به سمت جلو خم شدم و گفتم:کنجکاوم کردی زود باش بگو ببینم این راز چیه؟؟؟؟
ارتام:خودت خوب میدونی که شغل من چیه
پریدم وسط حرفشو گفتم:اره ارتش سایبری کانادا زیر نظر توعه نیاوشم دست چپته و جانشینت
ارتام:اره درسته یه پوفی کشید و گفت:میخوام تو هم بیای تو گروه ما چون تو دارای هوش بالایی هستی و Hک رو بلدی و مهم تر از همه اینه که رییس کل ارتش خواسته که تو هم بیای جز ما


_وایسا ببینم من یخورده گیج شدم مگه رییس کل ارتش تو نیستی؟؟؟؟اصلا چرا من؟
ارتام:زیاد نمیتونم بهت اطلاعات بدم چون به ضررته فقط اینو میتونم بهت بگم که من رییس ارتش کانادام نه کل اونی که خواسته تو بیای تو ارتش رییس کله جواب سوال دومتم اینکه نمیدونم چون توصیحی داده نشده و فقط گفته باید بیای تو ارتش امیدوارم تصمیم عاقلانه ای بگیری تو مهمونی اخر هفته ازت جواب میخوام
_فقط یه سوال دیگه اگه بیام تو ارتش در خطرم؟؟؟؟
ارتام:اگر هم در خطر باشی مطمئن باش ما ها همه هستیم نمیزاریم اتفاقی واست بیوفته
_نیاوش میدونه؟؟؟؟
ارتام:اره میدونه
پوفی کشیدمو گفتم:دربارش فکر میکنم میتونی بگی رانندت منو برسونه خونمون چون ماشین نیاوردم
ارتام:البته بعدم صداش رو بلند کرد و گفت:امانداااا به روبیکس بگو ماشین رو حاظر کنه
اماندا:چشم اقا
ارتام:نیاز جان چرا تو فکری؟؟؟؟
با حرص گفتم:حرفا میزنیااا نکنه توقع داری با اون حرفات پاشم واست عربی برقصم بهم حق بده ارتی این کار ایندمو تغیر میده باید دربارش فکر کنم
ارتام:بهت حق میدم ولی نیاز زندگی منو نیاوش رو ببین بعد تصمیم بگیر مطمئن باش به تصمیت احترام میزاریم
در سالن باز شد و روبیکس با لحجه غلیظش گفت که ماشین حاظره
نیاز:خب بهتره من برم اخر هفته میبینمت بای
ارتام: مواظب خودت باش عزیزم بای
از سالن بیرون اومدم و سمت ماشین راه افتادم روبیکس در عقب رو باز کرد منم نشستم به زندگی که توی این 18 سال داشتم فکرکردم من نیاز ته تغاریه بهراد و نسیم پارس خواهر نیاوش پارس من توی یه خانواده ای Hک کردن براشون مثل اب خوردنه به دنیا اومدم و بزرگ شدم اصالتا ایرانی ولی توی تورنتو به دنیا اومدم

روبیکس:خانوم رسیدیم
_اوکی ممنون روبیکس
از ماشین پیاده شدمو بهتر بود الان زیاد به حرفایی که ارتام زده فکر نکنم شاید هنوز مامان و بابا نمیدونن در و باز کردم و با صدایی سرشار از انرژی گفتم:سلاااااام من اومدم خیلی خوش اومدم
مامان:سلاااام به دختر گلم خسته نباشی
گونه مامانم و بوسیدم و گفتم:سلامت باشی مامی مهموناتون اومدن؟؟؟؟
مامی یه اخمی کردو گفت:مهمونامون نه مهموناتون
_اوکی حالا کی هست این مهمونمون؟؟؟؟
مامی:خانواده پدرت دارن از ایران میان بابات و نیاوش رفتن فرودگاه دنبالشون
_او مای گاد خیلی جالبه مامی من توی این 18 سال عمرم تا حالا از نزدیک ندیدمشون
مامی:دیدی ولی یادت نیست چون اون موقع بچه بودی نیاز دخترم خواهش میکنم این چند روز از شیطنتت کم کن
اووف ای خدا اخه مگه میشه ولی خب نمیتونم دو حرف مامی حرف بزنم برای همین گفتم:چشم مامی سعی خودم رو میکنم ولی باور کن سخته
مامی:اگه بخوای میشه حالا هم برو لباساتو عوض کن
_اوکی راسخی مامان اینا واسه مهمونی اخر هفته هم هستن؟؟؟؟
مامی:اره هستن زود باش الان میان
از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم دکوراسیون اتاقم صورتی و مشکی بود تخت صورتی با روتختی مشکی پرده های مشکی با خط های صورتی میز لوازم ارایشمم صورتی بود ولی همه چیزای روش ترکیبی از رنگهای صورتی و مشکی بود میز تحریرم مشکی بود و چیزای روش مثل لپ تاپ و دفترو کتابام و خودکارام همه صورتی بودن اتاقمو خیلی دوس دارم با صدای زنگ خونه از فکر در اومدم اوخ اوخ اینا اومدن و من هنوز حاضر نشدم رفتم سمت کمد مشکی رنگم و یه تاپ مشکی با یه شلوارک صورتی که بلندیش تا بالای زانوم بود رو پوشیدم یه صندل مشکی رنگم برداشتمو پوشیدم موهای مشکی رنگمو با یه کش مو صورتی بستم
همه میگفتن کارام بچگونست ولی خب من کارام رو دوست دارم و دلم نمیخواد از دنیای بچگیم بیام بیرون رفتم جلوی اینه و یه نگاه به خودم کردم چشمای ابی رنگم که از مامانم به ارث بردم موهاییی مشکی که تا گودی کمرم میرسید پوستی سفید و صاف اوخودا قربون خلقتت چی ساختی ماشالا بزنم به تخته قد بلندی دارم 172 خوبه دیگه؟؟؟اره بابا خوبه هیکلمم بیست خلاصه هیکل و قدم مثل مدلاست.حس و حال اینکه برم پایین رو نداشتم برای همین ر صندلی میز توالتم نشستم به خانوادم فکر کردم مامان نسیمم با بابا بهرادم دختر عمو پسر عمو هستن مامانم یه دورگست از پدر ایرانی و از مادر کانادایی برای همینه که چشمای ابی و موهای طلایی رنگی داره نیاوشم فتوکپی مامانمه ولی با این تفاوت که اون ورژن مردونشه ولی بابام نمونه کامل یه مرده شرقیه برای همینه که من موهام مشکی شده فکرم ناخوداگاه رفت سمت حرفای ارتام یعنی چیکار کنم گیج شدم اگه اتفاقی واسم افتاد چی باید قبول کنم چون چه من بخوام چه نخوام به ارتش ربط پیدا میکردم چون بابام قبلا رییس ارتش کانادا بوده نیاوشم جانشینش بود ولی خودش نخواست ریئس بشه برای همین بابا ارتام رو گذاشت جای خودش البته این رو هم بگم اون موقع نیاوش 21 سالش بوده و ارتام 24 سال برای همین اون بهترین گزینه واسه این کار بود خداییش تا حالا هیچ کار خطایی نکرده و وقتی که حرف کارش میاد وسط فوق العاده جدی میشه
نیاوش با داد:هوووی نیاز کجایی تو چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی
لبمو گاز گرفتمو گفتم :اوخ ببخشید نیاوش جون تو فکر بودم
نیاوش با حرص گفت:بله فهمیدم پاشو بیا پایین نیم ساعته که اومدن و همش سراغتو میگیرن

قسمت دوم
اوکی بابا بریم
از رو صندلی بلند شدم و کنارش وایسادمو گونش رو بوسیدم و گفتم:میدونستی بهم درخواست دادن که بیام تو ارتش؟؟
نیاوش:اره میدونم
_نظر تو چیه؟؟؟
نیاوش:من نظر خاصی ندارم تصمیم گیری با خودته عاقلانه تصمیم بگیر عزیزم دوست ندارم بعدها پشیمون بشی
_اوکی بریم که الانه صدای مامی در بیاد
دستمو توی دستش گرفت و در رو باز کرد و کنار وایساد تا اول من برم بیرون قربون داداش با شعورم بشم من با قدمهایی محکم از پله ها اومدم پایین با غرور به ادمهایی که روی مبل ها نشسته بودن نگاه کردم دست خودم نبود من دختری شیطون و شاد و در این حال مغرورم ولی واسه اشخاص مهم زندگیم غرور معنا نداره
بابا:خب اینم از ته تغاریه بنده نیاز خانوم
به سمت بزرگترین شخص که حدس میزدم باید مادر بزرگم باشه رفتم و دستام رو جلوشون دراز کردم و خوش امد گفتم بعدی مردی قد بلند بود که دستاش رو دراز کرد تا باهاش دست بدم منم دستش رو به گرمی فشردم و برگشتم سمت بابا و گفتم:پدر معرفی نمیکنید
بابا:اوه البته نیاز جان ایشون عموی بزرگترت بهرام هستن
_اوه من واقعا متاسفم عمو از اشناییتون خیلی خوشحالم
عمو بهرام:منم همینطور دختر خوشگلم
یک خانوم تقریبا با حجاب هم کنار عمو ایستاده بود البته حجابش فقط در حد یه مانتو تقریبا بلند و یک روسری بود ولی خب همین هم واسه منی که زیاد با حجاب اشنا نبودم زیاد بود با اون هم اشنا شدم و فهمیدم زن عمو بهرامه دوتا پسر هم کنارش ایستاده بود که پسراشون بودن اسماشونم باربد و بردیا بود هر دو هم چهره شرقی داشتن
_از اشناییتون خوشحال شدم
زن عمو:همچنین گلم
یه لبخند به روش زدم زن مهربونی به نظر میرسید روی مبل کناری بابابهرادم نشستم و لپش و یه ماچ کردم عشقم بود این مرد
بابا با صدای بلندی که باعث شد همه نگامون کنن گفت:راستی نیاز امروز رفتی پیش ارتام؟؟؟صحبت کردین؟؟؟
مامان:درباره چی باید صحبت میکردن؟؟؟؟
نیاوش:درباره اینده نیاز

مامی:منظورتون چیه؟؟؟؟
بابا:بعدا بهت میگم نگران نشو خانومم
مامان بابا:خب نیاز جان دخترم رشتت چیه؟؟؟؟
_فناوری اطلاعات
مامان بابا:تو هم که مثل پدرت انتخاب رشته کردی؟؟؟؟
_درسته من و پدرم و نیاوش فناوری اطلاعات رو انتخاب کردیم
زن عمو:حالا چرا این رشته ؟؟؟شنیدم تو دختر خیلی باهوشی هستی چرا پزشکی نخوندی؟؟؟
_بالاخره هر کسی یه سلیقه ای داره فناوری اطلاعات رشته مورد علاقه منه
عمو:مدرکت چیه؟؟؟
باربد:پدر من معلومه که دیپلم دارن
نیاوش:خیر چون نیاز چند سال جهشی خونده داره برای لیسانس میخونه
بردیا:واقعا؟؟؟!!
مامان:بله واقعا
عمو:عجب پشتکاری افرین دخترم
یه لبخندی به روی عمو بهرام زدم مهرش عجیب به دلم نشسته بود شاید چون مهربونه ولی از این باربد زیاد خوشم نیومد شاید بخاطر اون حرفش بود ولی خب اون بدبخت از کجا باید میدونست که من جهشی خوندم با صدای زنگ موبایل نیاوش از فکر اومدم بیرون و به مکالمش گوش دادم
نیاوش:سلام ارسین خوبی داداش؟
نیاوش:خداروشکر ممنون منم خوبم کی میای کانادا؟؟؟؟
نیاوش:جدی پس واسه مهمونی هستی
نیاوش:اوکی پپس منتظرتم بای

با کنجکاوی سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:کی بود؟؟؟
نیاوش:یکی از دوستام اسمش ارسین
_ایرانیه؟؟؟؟؟
نیاوش:اره
_عجیبه
نیاوش:چی عجیبه؟؟؟اینکه ایرانیه؟؟؟؟
_اره،ایران زندگی میکنه یا اینکه مثل خودمونه؟؟؟؟
نیاوش:مثل خودمون
با شیطنت گفتم:خوشگل چی هست؟؟؟؟
نیاوش هم با شیطنت گفت:اووووف جیگریه واسه خودش
_کنجکاو شدم ببینمش واسه مهمونی هست؟؟؟
نیاوش:اره هست
_اونم شغلش مثل شماست؟؟؟؟
یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:ببخشید نمیتونم جواب بدم
_اییییش حالا انگار چی میخواد جواب بدم فقط بگو اره یا نه؟؟؟؟
نیاوش:اره
_مجرد یا متاهل؟؟؟
نیاوش:مجرد
_سن؟؟؟؟
نیاوش:یک سال از من بزرگتره

یک سال یعنی 24 سالشه شدید کنجکاو شده بودم ببینمش
نیاوش:راستی به ساورینا گفتی واسه مهمونی؟؟؟؟
_نه
نیاوش:چرااااا؟؟؟
_مهمونی واسه تو و ارتامه اونوقت من باید دعوت کنم
نیاوش:اوکی خودم بهش میگم لباس خریدی؟؟؟؟
_نوچ جنابعالی زحمت میکشی یه زنگ به ساورینا میزنی و دعوتش میکنی تا فردا با اون برم خرید
نیاوش:اوکی
مامی:شام امادست بیاین سرمیز
وااا کی وقت شام شد یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت نه بود از روی مبل بلند شدم و سمت میز راه افتادم و روی صندلی کنار نیاوش نشستم شام رو در سکوت خوردیم فکر کنم کلا خانواده بابا با حرف زدن سر میز غذا مشکل دارن بعد از شام هم یخورده صحبت کردن منم که شدیدا خوابم میومد یه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم موبایلم رو میز تحریرم بود برداشتمش تا ببینم کسی ازم سراغی گرفته یا نه که دیدم بلههه ساورینا خانوم 4 بار زنگ زده موبایل رو پرت کردم رو تختم رفتم تو دستشویی و مسواکم رو زدم و بعدم یه لباس خواب عروسکی خوشگل برداشتم و پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم و شماره ساورینا رو گرفتم بعد از 6 تا بوق جواب داد
ساورینا:چراا جواب تلفنامو نمیدی بیشعور نمیگی نگرانت میشم خیلی خری بخدا
_ببخشید عزیزم خانواده بابام از ایران اومدن منم پایین بودم
ساورینا با تعجب گفت:خانواده بابات؟؟؟؟
_اوهوم
ساورینا:خب اینا رو ول کن بگو امروز چیشد
_چیشد؟؟؟؟
ساورینا:ارتام بهم زنگ زد و شام دعوتم کرد و اصرار کرد که حتما باهاش برم
_خب؟؟؟
ساوری:منم که شدید کنجکاو شده بودم گفتم اوکی میام خلاصه اومد در خونمون دنبالم و رفتیم یه رستوران و اون بهم یه پیشنهاد داد


قسمت سوم
حدس زدم چه پیشنهادی رو بهش داده چون پدر اونم تو کار بود ولی چون زیاد به این کار علاقه نداشت ادامه نداد و حالا ارتام به ساورینا پیشنهاد داده
ساوری:الوووو مردی _نه هنوز زندم خب داشتی میگفتی
ساوری:اهان خب شد گفتی داشت یادم میرفت ارتام گفت ظاهرا بعد از ظهر به تو هم گفته قبول میکنی یا نه؟؟؟
_اره گفته،قراره روش فکر کنم
ساوری:فکر؟؟؟مگه خودت این رو نمیخواستی؟؟؟
_اره میخواستم ولی نه به این زودی
ساوری:درسته منم دوست نداشتم اینقدر زود برم تو ارتش ولی خب ظاهرا از اون بالاها دستور داده شده
_اره درسته تو به خانوادت گفتی؟؟؟؟
ساوری:بابام از قبل خبر داشته و تصمیم گیری رو واگذار کرده به خودم تو چی؟؟؟
_منم مثل تو من به احتمال 80 درصد قبول میکنم
ساوری:منم 85 درصد
_راستی ساوری من فردا میخوام برم واسه مهمونی لباس بخرم نیاوش بهت گفت؟؟؟
ساوری:اره مگه جرات داشت که نگه فردا ساعت 10 بیام دنبالت یا تو میای؟؟؟؟؟
_تو بیا من هنوز ماشین نخریدم
ساوری:اوکی بای هانی
_بای
تماس رو قطع کردمو با فکر کردن به پیشنهاد ارتام به خواب رفتم
ساورینا:نیاز؟؟نیاز بلند شو صبحونتو بخور تا بریم خرید.
_اه ولم کن ساوری
ساورینا:پاشو ببینم ساعت 10 تو هنوز خوابیدی پاشو کلی کار داریم
با بدبختی روی تختم نشستمو زل زدم تو چشماش و گفتم:چرا درک نمیکنی اخه من خوابم میاد
ساورینا:پااااشو دارم بهت میگم
_باشه بابا
بلند شدم و رفتم دستشویی و کارمو انجام دادم و اومدم بیرون در کمدم رو باز کردم و توش رو نگاه کردم شلوار جین تنگ با یه تاپ سفید رنگ پوشیدم موهام رو بالا بستم یه کیف همرنگ جینم برداشتم و موبایلم و کیف پولمو انداختم توش کفش سفید رنگمم که پاشنه هاش تخت بود رو پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون ساورینا نبود ازبردیا که روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش کار میکرد پرسیدم:ببخشید دوست منو ندیدی؟؟؟؟
بردیا:چرا دیدمش گفت بیرون بیرون منتظرت میمونه
_مرسی بای
رفتم بیرون خانوم تو ماشینشون منتظر بود در رو باز کردمو نشستم و گفتم:بریم
ماشینو روشن کرد و گفت:کجا بریم؟؟؟؟
_نمیدونم یه جایی برو دیگه
روبروی یه مرکز خرید بزرگ ایستاد و گفت:تو پیاده شو تا ماشین رو ببرم تو پارکینگ
_اوکی زود بیا
پیاده شدم اونم رفت تا ماشین رو پارک کنه5 دقیقه ای شد نیومد اخه مگه پارک کردن ماشین چقدر طول میکشه
ساوری:بریم
_هیین خیلی بیشعوری ترسیدم
ساوری:وااا چرا مگه هیولام
_نه هیولا نیستی ولی من تو فکر بودم حالا بیا بریم دیر شد
ساوری:یه مزون طبقه بالایی مرکز خرید هست بریم اونجا؟؟؟
_بریم

وارد مزون شدیم لباسای قشنگی داشت همینجوری داشتم بین لباسا قدم میزدم و نگاشون میکردم که یه لباس کوتاه سفید رنگ با کمربند طلایی چشممو گرفت دکلته بود برداشتمش و به سمت اتاق پرو راه افتادم لباسای خودمو دراوردم لباسه رو پوشیدم خیلی تن خورش خوب بود در رو باز کردم ساورینا رو صدا کردم
اومد و از بالا به پایین و از پایین به بالا بررسیم کرد وگفت:اگه با یه کفش طلایی رنگ بپوشیش عالی میشه
_اوهوم تو لباست رو انتخاب کردی؟؟
ساورینا:اره تا تو بیای بیرون من پوشیدمش دربیار لباسه رو
در اتاق پرو رو بستم لباسام رو عوض کردم اومدم بیرون از فروشنده پرسیدم که همراه من کجاست؟ اونم گفت تو اتاق پرو بغلیه من.همون موقع در پرو باز شد و ساورینا اومد بیرون با نگاهم اسکنش کردم یه لباس کوتاه سرمه از رنگ بود با استین های بلند واقعا لباس بهش میومد
_خوبه درش بیار
ساورینا:همین؟؟؟؟تعریف نمیکنی؟؟؟؟
_مگه تو تعریف کردی که من بخوام ازت تعریف کنم زود باش بیا بیرون
رفتم سمت فروشنده و لباسم رو حساب کردم ساوری هم اومد حساب کرد و اومدیم بیرون
ساوری:مهمونی رو تو خونه میگرن یا تو بار؟؟؟؟؟
_تو خونه ارتام
ساوری:راستی این ارتام مامان و بابا نداره؟؟؟
_چطور؟؟؟؟
ساوری:اخه تا حالا ندیدمشون
_ندیدی؟؟؟؟؟؟
ساوری:نه ندیدم
_نزدیک به 5 سال پیش فوت کردن
ساوری:اخی عزیزم لابد خیلی غصه خورده هر دو عزیزاش رو با هم از دست داده تک فرزندم هست بچم دیگه بدتر
_درسته ارتام خیلی به مادرش وابسته بود خودشو میکشت واسش اوایل مرگشون رو باور نداشت ولی به مرور زمان باور کرد اونموقع 21 سالش بود تا چند هفته با هیچکس صحبت نمیکرد همه التماسش میکردن فقط یه کلمه بگه ولی ..
ساوری:تو شک بوده ولی الان باید تحسینش کرد واقعا پسر قویه کی حالش خوب شد؟؟
_دو هفته بعدش بالاخره تونست حرف بزنه سعی کرد با قضیه کنار بیاد ما هممون پشتش بودیم کمکش کردیم تا دوباره تونست بشه ارتام
ساوری:چرا من نفهمیدم
_تو نبودی اگه یادت باشه 5 سال پیش رفتین ایران و یکسال بعدش برگشتین ما هم زیاد دربارش صحبت نکردیم
ساوری:عزیزم چقدر سختی کشیده
_ببین این کفش سرمه ای خوبه؟؟؟؟
ساوری که با صدای من حواسش جمع شد یه نگاهی به کفش انداخت و گفت:اوهوم خوبه اون کفش طلایی هم واسه تو
_اره قشنگه بیا بریم بخریمش

قسمت چهارم
رفتیم داخل کفش ها رو پوشیدم خیلی قشنگ بودن اونا رو خریدیم
_من کیف طلایی رنگ دارم تو کیف نمیخوای؟؟؟؟
ساوری:نه منم دارم بریم خونه
نمیدونم چرا ساورینا بعد از حرفام درباره ارتام رفت تو فکر تو نگاهش هم غم بود اخه واسه چی شاید چون ارتام رو مثل برادرش میدونه ساورینا رفت تا ماشین رو بیاره منم طبق معمول رفتم تو فکر هعی خدا قراره چه بلایی سر زندگی من و ساورینا بیاد خودت کمکمون کن تا بتونیم درست تصمیم بگیریم تا فردا شب بیشتر وقت نداریم
ساوری:بیا سوار شو
با صدای ساوری از فکر اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ماشین غرق در سکوت بود که با صدای ساورینا این سکوت زیاد دوام نیاورد
ساوری:میگم تو بیشتر از من به ارتام نزدیک تری
_خب که چی؟؟؟؟؟
ساورینا با من من گفت :ارتام دوست دختر داره؟؟؟؟
یه ابروم رو بالا بردم و گفتم:واسه چی میپرسی؟؟؟؟؟
ساوری:چون نیاوش نداره میخواستم بدونم دوست صمیمیش داره یا نه
_نه نداره نیاوش و ارتام بخاطر شغلشون نمیتونن زیاد با دخترا باشن البته اینا همش بهونست
ساوری:چرا بهونه؟؟؟؟
_اخه شغل اونا چیز مخفی نیست که نخوان با کسی دوست بشن
ساوری:راست میگی خب رسیدیم سلام منو به پسر عمو های خوشتیپت برسون
_چشممممممممم بای بای
ساوری:بای
در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم داخل همه سر میز ناهار بودن اقا نیاوشم که خونه نبودن یعنی من عاشق این همه محبت خانوادمم نتونستن صبر کنن بنده تشریف بیارم بعد غذا بخورن با صدای بلندی گفتم:نوش جونتون
مامی:عه سلام نیاز خوش گذشت؟؟؟؟
_جاتون خالی مامی من ناهار نخوردمااا
با صدای تیلور از خواب بیدار شدم امروز روز مهمونیه پووف از رو تختم بلند شدم و طبق عادت همیشگیم اول رفتم دستشویی و خوب خودمو تخلیه کردم لباسامم با یه تاپ و شلوارک ابی و سفید عوض کردم صدای تقه در اومد میدونستم کیه
_بفرمایید
نیاوش:صبح بخیر خوشگل
_صبح توهم بخیر خوشتیپ
یه لبخند زد و اومد تو اتاق و در رو بست با تعجب به کاراش خیره شدم روی تختم نشست و گفت:فکرات رو کردی؟؟؟؟؟
_درباره ی؟؟؟؟
نیاوش:ارتام...ارتش....تو و ساورینا فهمیدی؟؟؟
_اهان اره فکرام رو کردم
نیاوش:جوابت؟؟؟؟
_شب میگم
نیاوش:ساورینا چی؟اون فکراش رو کرده؟؟؟
_بهم چیزی نگفته
نیاوش:اونم شب جوابش رو میگه پاشو بریم صبحونه حاضره
_بریم
با نیاوش رفتیم سر میز باربد و بردیا تنها اشخاص سر میز بودن صبحونه رو هم توی سکوت خورده شد و بعدش نیاوش رفت خونه ارتام تا بهش کمک کنه
مامی:نیاز تو الان میری خونه ارتام؟؟؟؟
_نه صبر میکنم ساورینا بیاد با اون میرم شما کی قراره برید اونجا؟؟؟؟
مامی:ساعت8
_اهان بابت صبحونه ممنون مامی
مامی:نوش جونت

رفتم تو اتاق هنوز وقت داشتم برای همین کتابای درسیم رو بیرون اوردم و شروع کردم درس خوندن بعد از اونم یه سر به ایمیل هام زدم نوچ بازم نداشتم ساعت 12 بود که ساورینا خانوم تشریف اوردن
_سلام خوبی
ساوری:خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم فکرات رو کردی؟؟؟؟؟
ساوری:اره شب میگم
_اوکی بشین تا من حاظر بشم بریم خونه ارتام
شلوار کتون مشکی با یه تاپ مشکی و یه کفش اسپرت مشکی پوشیدم کلا رنگ مشکی رو دوست دارم
_بریم
با مامی و حضار جمع خداحافظی کردیم و سوار ماشین ساورینا شدیم منم باید به فکر یه ماشین باشم وقتی رسیدیم روبیکس در رو باز کرد ساورینا هم ماشین رو برد داخل خونه و تو حیاط پارکش کرد ارتام هم توی تراس ایستاده بود و داشت نگامون میکرد
تا از ماشین پیاده شدم شروع کردم به بالا و پایین پریدن و دستام رو واسش تکون میدادم اونم قهقه میزد ای جوووونم چقدر خوشگل میخنده این ارتی من
ارتی:بیا داخل شیطونم
_چشممم شما امر کن سرورم
سریع وسایل رو از ماشین بیرون اوردیم و رفتیم داخل خونه اماندا اومد وسایل رو از دستمون گرفت و برد اتاق مهمان ارتام هم از پله ها اومد پایین ای جاااانم دوست دخترای نداشتت به فدات داداش نیشمو واسش باز کردمو پریدم تو بغلش و چال گونش رو گاز گرفتم دادش رفت هوا منم فقط بهش نگاه کردم
ارتی:چرا هار میشی؟؟قبلا اینجوری نبودی(یه ابروش و انداخت بالا و ادامه دادSmileنکنه عاشقم شدی هووم؟؟؟خجالت نکش بگو من هیچوقت دست رد به سینه کشت مرده هام نمیزنم
ساوری:جووونم اعتماد به نفس سقف ترک برداشت
ارتی:به ساوری خانوم خیلی خوش اومدید
ساوری:میگم نیاز تا حالا دیدی کسی به صاحبخونه خوش امد بگه؟؟؟من که ندیدم
_منم ندیدم
ارتی:منظورتون چیه؟؟؟
ساوری:ایکیو جان منظورم اینکه خونه منو تو نداره اینجا خونه منم هست مگه نه؟؟؟
ارتی:اوه بله بله میخوای فردا بریم بزنمش به نام خودت
ساوری:اخه زحمتت میشه
ارتی:نه بابا چه زحمتی
_اه کافیه دیگه اصلا اینجا خونه منه ساوری بیا بریم بالا حاظر بشیم
ساوری:بریم
منو ساورینا با ناز از کنار ارتام رد شدیم داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که یهویی ساوری برگشت و به ارتامی که چشماش گرد شده بود گفت:نیفته یوقت
ارتی:چی؟؟؟
ساوری:چشاتو میگم
ارتی:برین بالا اینقدر شیطونی نکنید
در اتاقی که ارتام واسه خودم درستش کرده بود رو باز کردم عه پس وسایلا کوو؟؟؟اه اصلا حواسم نبود که اماندا توی اتاق مهمان گذاشته بود چون اجازه ورود به اتاق من رونداشت برگشتم سمت ساورینایی که روی تخت نشسته بود و گفتم:پاشو برو از اتاق مهمان وسایلامونو بیار ساوری:پوووف باشه
وقتی وسایل رو اورد حولمو برداشتم و رفتم حمام ساورینا هم رفت پایین پیش ارتام زیر دوش ایستادم و واسه بار صدم به پیشنهاد ارتام فکر کردم من به این کار علاقه داشتم پس پیشنهادشون رو قبول میکنم امیدوارم ساورینا هم قبول کنه ای کاش میتونستم این رییس کل رو ببینم لابد یه مرد مسن با ریش پرفوسوریه ولی خب میدونم که اجازه ندارم ببینمش چون مقام بالایی ندارم اخرش من با این افکارم دیونه میشم از حمام بیرون اومدم ساورینا رو تخت خوابیده بود و داشت نگام میکرد
ساوری:جوووووون عجب جیگری بخورم اون لبارو
_خفه شو هیززز بدبخت خودتو ندیدی
ساوری:چرا خودمو هر روز میبینم میخوای تو هم ببینی؟؟؟
_بدم نمیاد
از رو تخت بلند شد لباسش رو در اورد لباس زیرشم در اورد و شروع کرد مثل مدلا راه رفتن همینجوری داشت واسه من فیگور میومد که یهویی یکی مثل گاو در رو باز کرد ساورینا با ترس برگشت ببینه کیه که ارتام رو با چشمای گشاد شده و دهن باز دید بدبخت هنگ کرده بود
من با جیغ:ارتامممم برو بیرون

قسمت پنجم
ادامه دارد
پاسخ
آگهی
#2
ساورینا هم یه جیغ کشید و پرید تو حموم ارتام هم با من من گفت:چیزه ...خواستم بگم حاظر بشید دو ساعت دیگه مهمونا میان تو هم لباسات رو بپوش منم برم تا با صحنه های بدتری مواجه نشدم
یه نگاهی به خودم کردم یه پوف کشیدم و گفتم:اوکی برو
_ساوری بیا بیرون رفتش
اول در رو باز کرد یه نگاهی به کل اتاق انداخت و اومد بیرون:این چرا در زدن بلد نیست
_نمیدونم
ساوری:وای خدا چه چیزا که ندید حالا تو چرا اینجوری وسط اتاق ایستادی؟؟؟
_ارتام به اینجوری گشتن من عادت داره حالا بازم به من تو رو که لخت دید
ساورینا رفت سمت وسایلا و اتو مو رو در اورد و زدش تو برق
_حالا بیا یه چیزی بپوش تا کسی نیومده
موهامونو صاف کردیم من موهام رو باز گذاشتم ولی ساورینا موهاش رو دم اسبی بست لباسامون رو پوشیدیم هنوز نیم ساعت تا شروع مهمونی مونده بود
ساورینا:واوو عجب خانوم زیبایی
_تو هم خیلی خوشگل شدی عزیزم
ساوری:واقعا؟؟؟؟
_اوهوم بریم پایین؟؟؟؟؟
ساوری:اره بریم ببینم نمیتونم یه پسر خوشگل رو تور کنم
منم با شیطنت گفتم:عزیزم تا زمانی که ارتام هست چرا پسرای دیگه تازه ارتام تو رو هم لخت دیده
ساوری:زهرمار دختره بیشعور
قهقه ای زدم که باعث شد ارتامی که توی راهرو ایستاده بود برگرده سمتم و بگه:بگو تو ما هم بخندیم
ساورینا برگشت سمتش و زیر لب گفت:چه خوشگل شده (بعد با صدای بلند ادامه دادSmileدخترونه بود
ارتام با یه نگاه خریدانه ای به ساورینا خیره و گفت:چه خوشگل شدید شما
_عه ارتام پس من چی؟؟؟مگه من زشت شدم؟؟؟
ارتی:نه جوجه تو هم خیلی ناز شدی
ساوری:بله در خوشگل و ناز بودن من و نیاز شکی نیست
ارتی:بله شما درست میگید
نیاوش:ارتام جان مثل اینکه شما هم میزبان هستیداا همه کارا افتاده رو دوش من
من و ساورینا:سلام
نیاوش:به به چه خانومای خوشگلی باید مراقبتون باشم چون میترسم بدزدنتون
ساوری:یکی باید مراقب خودت باشه داداش جونم
_اره راست میگه تو هم خیلی خوشگل شدی
ارتام:منم که اینجا نقش هویج رو بازی میکنم
_توهم خیلی خوشگل شدی
ساورینا:نه بابا این کجاش خوشگله اخه
ارتام:تو الان داری حسادت میکنی و گرنه خودتم خوب میدونی من چقدر خوشگلم
ساورینا یه نگاهی به سقف انداخت و گفت:سقف ترک برداشت
نیاوش:اه بس کنید دیگه ارتام تو هم بیا بریم پایین الان ارسین میرسه
ساوری:ارسین کیه؟؟؟؟؟
_یکی از دوستاشون
ساوری:اهان
چهار تاییمون از پله ها پایین اومدیم هنوز کسی نیومده بود ارتام گفتبشینیم تا مهمونا برسن








ارتام:خب تصمیمتون رو گرفتید؟؟
من و ساورینا بهم نگاهی انداختیم و دوباره به ارتام نگاه کردیم نیاوشم با چشمای منتظرش نگاهمون میکرد
_من فکرامو کردم
نیاوش:تو چی ساورینا؟؟؟
ساوری:منم همینطور
ارتام:نتیجه؟؟؟؟
به ساورینا نگاه کردم چشماش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد منم که جوابم مشخص بود برای همین گفتم:ما قبول می کنیم
رو لبای ارتام و نیاوش لبخندی نشست ارتام گفت:خوبه اگه بالایی ها بفهمن خوشحال میشن
ساورینا:یعنی اینقدر ما مهمیم که بخاطر اینکه پیشنهادتون رو قبول کردیم خوشحال بشن
ارتام:ببین ساورینا تو و نیاز هر دو دارای هوش بالایی هستید و من مطمئنم که توی اینکار موفق میشید فقط هیچکس بجز مادر و پدرتون نباید بفهمه اوکی؟؟؟
من و ساورینا:اوکی
اماندا:اقا مهموناتون اومدن
ارتام:راهنماییشون کن
ارتام و نیاوش رفتن تا به مهمونا خوش امد بگن ولی من و ساورینا از جامون تکون نخوردیم یکساعت از جشن گذشته بود مامانینا اومده بودن
ساوری:پاشو بریم یخورده برقصیم
_اوکی بریم
رفتیم وسط اهنگ جدید جنیفر و پیتبول رو گذاشته بودن ما هم هماهنگ با اهنگ میرقصیدیم و جیغ میکشیدیم و باهاش میخوندیم بعد از اینکه اهنگ تموم شد رفتیم نشستیم سرجامون اماندا هم واسمون نوشیدنی بدون الکل اورد داشتم سرمو با اهنگی که گذاشته بودن تکون میدادم و به مهمونا نگاه میکردم که یه پسری قد بلند و هیکلیو دیدم که کنار نیاوش و ارتام ایستاده بود تا حالا ندیده بودمش و کنجکاو بودم که بدونم کیه برای همین به سادرینا گفتم پاشو بریم پیش ارتام و نیاوش تا باهاشون برقصیم اونم با سر قبول کرد
ساوری:نیاز اون پسره که کنارشون ایستاده کیه؟؟؟؟؟
_نمیدونم و برای اینکا بدونم کیه گفتم بریم پیششون
ساوری:اهان
وقنی بهشون رسیدیم رفتم روبروی نیاوش ایستادم و دستام رو دور گردنش حلقه کردمو گفتم:نیاوش جونی نمیای بریم برقصیم؟؟؟
نیاوش:الان نه عزیزم یه چند دقیقه دیگه
_پووووف اوکی اشکالی نداره
ساورینا:اووممم ببخشید قصد ندارید ایشون رو با ما اشنا کنید
نیاوش:اوه البته ایشون دوست مشترک من و ارتام هستن
یه نگاهی به پسر خوش پوشی که به اصطلاح دوست مشترک نیاوش و ارتی بود انداختم یه پسر قد بلند و هیکلی با چشمایی به رنگ سبز و پوست سفید و موهای مشکی رنگ تنها چیزی که دربارش به ذهنم میرسید خوشگلی و جذابیتش بود
_خب این دوست شما اسم نداره؟؟؟
پسر دستاش رو دراز کرد و گفت:من ارسین اریامهر هستم افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم؟
عه پس ارسین اینه خداییش خیلی خوشگله اگه به چشماش نگاه میکردی خیلی راحت میتونستی غرور رو ببینی لامصب رنگ چشماش خیلی قشنگ بود
_منم نیاز هستم نیاز پارس
ارسین:و شما؟؟؟؟









ساورینا:منم ساورینا مهرارا هستم
ارسین:خوشبختم
من و ساورینا:همچنین
ارتام:ساورینا جان افتخار یک دور رقص رو به من نمیدی؟؟؟
ساوری:چون دلم هوس رقص کرده قبول میکنم یوقت دوز اعتماد به نفست بالا نزنه
ارتام:نترس بالا نمیزنه
دو تایی رفتن وسط خیلی هماهنگ میرقصیدن همه محو رقصشون بودن ولی من بازم توی فکر بودم خیلی دوست داشتم بیشتر به شخصیت ارسین اریامهر پی ببرم اولین باریه که دارم درباره کسی اینقدر کنجکاوی میکنم با صداش از فکر در اومدم
ارسین:چند سالته نیاز؟؟؟؟
_ 18چطور؟؟؟؟
ارسین:چون شنیده بودم داری واسه لیسانس میخونی
_چون جهشی خوندم
ارسین:اهان راستی خیلی خوب میتونی فارسی رو صحبت کنی البته یخورده لحجه داری
_خب چون من بیشتر با ایرانیا میگردم برای همین فارسی خوب صحبت میکنم شما هم خیلی خوب فارسی رو صحبت میکنید
ارسین:منم مثل تو
-اهان
ارسین:راستی خواهشا با من راحت باش نیازی نیست جمع ببندی بگو تو
اینو چه زود پسرخاله میشد سرمو براش تکون دادم که یعنی باشه نگاهی پر از حسرتم رو به پیست انداختم ارتام و ساورینا داشتن تو بغل هم میرقصیدن باربد هم داشت با یه دختری میرقصید با چشمام دنبال نیاوش گشتم ولی نبودش
ارسین:معلومه خیلی دلت میخواد برقصی
_اوهوم قرار بود با نیاوش برقصم ولی معلوم نیست کجا غیبش زده
ارسین:افتخار یه دور رقص رو به من نمیدی؟؟؟؟
نگاهش کردم خیلی دلم میخواست باهاش برقصم برای همین قبول کردم دستمو گرفت و رفتیم وسط دستاش رو دور کمرم حلقه کرد منم دستام رو دور گردنش حلقه کردم سرم بالا گرفتم و به چشمای خوشرنگش خیره شدم اونم داشت با نگاه خمارش نگاهم میکرد تحمل خیره شدن تو چشماش رو نداشتم برای همین به یقش خیره شدم نمیدونم چرا نسبت بهش حس خاصی داشتم من دختر بی پروایی هستم هر وقت کسی بهم نگاه میکرد منم با پرویی به چشماش خیره میشدم ولی اینبار توان نگاه کردن به چشمای ارسین رو نداشتم اغوشش گرم و خواستنی بود خاص بود با تموم شدن اهنگ از فکر بیرون اومدم بهش نگاه کردم یه لبخند زد و گفت:رقص فوق العاده ای بود
توان حرف زدن رو نداشتم برای همین با یه لبخند جوابشو دادم و رفتم تو اشپزخونه از خدمه یه لیوان اب گرفتم و سر کشیدم هنوزم گرمم بود ساورینا اومد تو اشپزخونه و با خنده گفت:وااای چقدر این ارتام باحاله از اول رقص تا اخرش داشتم میخندیدم راستی بغل ارسین خان خوش گذشت؟؟؟؟میزاشتین یه ساعت از اشناییتون بگذره بعد برید تو بغل هم
_خودش درخواست داد منم تنها بودم قبول کردم
ساوری: میدونی چیه این ارسین یه جوری به نظر میرسید
_چجوری؟؟؟؟؟
ساوری:مغروره و توی نگاهش یه غم خاصیه
_دقت نکردم
امروز یکشنبه بود و روز تعطیل قرار بود شب با خانواده عمو و ساورینا و یکی از دوستای بابا که تا حالا ندیده بودمشون بریم بیرون بعد از اونم ما جوونا بریم شهربازی پووووف شب قبل همش داشتم به ارسین فکر میکردم برای همین چیز زیادی از مهمونیه نفهمیدم اونم همش نگاهم میکرد کلافه شده بودم دیگه خلاصه شب سختی بود اه ول کن بابا خسته شدم از بس بهش فکر کردم باید برم یه دوش بگیرم تا فکرم ازاد بشه وقتی از حموم بیرون اومدم یه زنگ به نیاوش زدم تا بیاد خونه ارتامم با خودش بیاره چون تنهاست هر چند خودش این تنهایی رو دوست داره ولی من این حرفا حالیم نمیشه که لباسامو پوشیدم و رفتم پیش خانواده گرام
_سلاااام صبحتون بخیر
بردیا:بهتره بگی ظهرتون بخیر دختر عمو
_اوووو بله حق با شماست پسر عمو جان
مامان:نیاز مامان جان بیااا یه دقیقه









هر چی سرمو میچرخوندم پیداش نمیکردم باربد که فهمید نمبدونم مامانم کجاست گفت تو اشپزخونست رفتم داخل اشپزخونه مامان و زن عمو و مامان بزرگ تو اشپزخونه بودن نمیدونم چرا یهویی دلم هوای خانواده مامانمو کرد دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای سمیر کوچولو فداااش بشم من فندوق کوچولو من با صدای خنده مامان و زن عمو از جا پریدمو با هول گفتم:چیه چیشده؟؟؟؟
زن عمو:دخترم کجایی تو چرا هر چی صدات میکنیم جواب نمیدی
مامان بزرگ:فکر کنم تو فکر همون پسر خوشگلست
پسر؟؟؟کدوم پسرو میگن اینا؟؟؟با حالت گنگی گفت:کدوم پسر؟؟؟؟
مامان:منظورشون آرسینه
_آرسین؟؟؟اخه چدا باید تو فکر آرسین باشم؟
مامان بزرگ:چون دیشب داشتین تو بغل هم میرقصیدین گفتیم شاید باهم دوستید
_نه بابا من تازه دیشب با ارسین اشنا شدم بعدشم اون درخواست رقص داد منم چون کسی نبود که باهاش برقصم ورخواستشو قبول کردم
مامان:میدونم عزیزم نیازی نیست هول کنی
20
_اینا رو ول کنید مامان جون چیکارم داشتی؟؟؟
مامان:اهان خوب شد یادم انداختی برو به نیاوش و ارتام زنگ بزن تا بیان
_زنگ زدم گفتن میان
مامان:خوبه گشنت نیست؟
_نوچ
صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم بابا و عمو از بیرون اومده بودن
_به سلاااام بر دو برادر خوشتیپ
بابا با خنده گفت:برو دختر شیطونی نکن
عمو:سلام خوبی دخترم؟
_عاااالیم عمو جون عالی
بابایه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:خبریه؟؟؟؟
_نه پدر من اخه چخبری میتونه باشه بعدشم حالا من یه روز حالم خوبه حتما باید چیزی شده باشه
بابا:اوکی دخترم من اشتباه کردم شما ببخش خواهشا
_حالا روش فکر میکنم ای واای بیاید داخل چرا دم در ایستادید حالا این زناتون میان تک تک موهامو میکشن
بابا:تو برو کنار تا ما بیایم داخل
از جلو در کنار رفتم و گفتم:بفرمایید بنده رفتم کنار
بابا و عمو اومدن داخل عمو رفت نشست رو مبل ولی این پدر بنده تا خانومشون رو دید رفت بغلش کرد و مامان و بوسید و گفت:خوبی خانومم؟؟؟؟
_اینجا بچه مجرد نشسته نمیگید دلشون میخواد .بعد از حرفمم یه اه کشیدم که باعث شد همه بزنن زیر خنده خداییش خودمم خندم گرفته بود
بردیا:حق با نیازه الان منم دلم یه زن میخواد تا وقتی خسته از شرکت برمیگردم بیاد استقبالم ماچم کنه و بگه خسته نباشید اقایی.
یهویی صدای نیاوش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:نه بابا اگه چیز دیگه ای میخوای بگو خجالت نکش
بردیا:اصلا خجالت چیه؟؟؟؟خوردنی عایا؟؟
باربد:نه داداشم کشیدنیه
بردیا:واقعا؟؟؟اونوقت با چی میکشنش با مداد سیاه یا مداد رنگی؟؟؟
ارتام:با هر چیزی که عشقت میکشه
با خنده برگشتم سمت نیاوش و ارتام و باهاشون سلام کردم اوناهم جوابمو مثل همیشه با خوشرویی دادن و گونمو بوسیدن











_اوخودا نمیدونید که چه حالی میده دوتا پسر خوشگل و خوشتیپ گونت رو ببوسن
ارتام:اون دو تا پسر خوشگل و خوشتیپ هم خیلی دوست دارن یه دختر زیبا رو ببوسن مگه نه نیا؟؟؟
نیاوش:البته
مامان:حالا این چیزا رو ول کنید بیاین بریم ناهار
نیاوش:اخ جون غذا
ارتام:عه نیاوش زشته الان همه فکر میکنن من بهت هیچی ندادم بخوری
نیاوش:همچین میگه من هر کی ندونه فکر میکنه 24 ساعته خودش غذا درست میکنه
_اماندا هم نقش هویج رو در خونه ایشون دارن
ارتام:بالاخره از جیب من میره
_اینم حرفیه
مامی:کافیه دیگه بیاید ناهار
من و نیا و ارتی:چشممممم
مامی:باز این سه تا با هم افتادن اگه ساورینا هم گروهتون کامل میشد حالا هم بیاید
ما سه تا هم مثل جوجه اردک پشت سر مامی راه افتادیم سر میز هم کنار هم نشستیم بابا هم یه لحظه سرش رو بالا گرفت و تا ما رو دید گفت:خدا خودش بخیر کنه
مامان بزرگ:واا مگه قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟
بابا:میفهمید
تا حرف بابا تموم شد مامان دیس پر از اسپاگتی رو گذاشت جلومون ما سه تا هم یه نگاهی بهم کردیم و چنگالامونو برداشتیم و به سمت اسپاگتی ها حمله کردیم مطمئن بودم الان همه دارن با تعجب نگامون میکنن ولی خب برامون مهم نبود همینجوری داشتیم مثل نخورده ها غذامونو نوش جان میکردیم که بردیا با تعجب و ترسی ساختگی گفت:یا اکثر امامزادها اینا رو چند ساله غذا نخوردین که الان اینجوری حمله میکنید
ارتام:جون تو همین یکساعت پیش ولی خب ما سه تا عاشق اسپاگتی هستیم الان این نیاوشو ببین حاظرم شرط ببندم نمیفهمه ما چی میگیم
بعد از زدن حرفش شروع کرد خوردن من و نیاوش که اصلا هیچی نگم بهتره بعد از تموم شدن غذا هر سه تامون با هم گفتیم دستتون درد نکنه
نیاوش:چرا شماها چیزی نخوردین؟؟؟؟
_فکر کنم وحشت کردن
باربد:خیلی خوشمزه بود نه؟؟؟؟
ارتی:عاااالی خب خاله نسیم دستتون درد نکنه مثل همیشه عالی بود بالاخره شب شد و زمان بیرون رفتن ما رسید یه دوش گرفتمو موهام رو صاف کردم در گمدم و باز کردمو شروع کردم به فکر کردن به اینکه چی بپوشم بالاخره با کلی فکر کردن یه شلوار تنگ مشکی و یک تاپ کاربنی انتخاب کردم و پوشیدم کت چرم مشکیمم برداشتم شلوارم از این مدل پاره ها بود کفش هم کفش ابی دنگ اسپرت پوشیدم موهامم باز گذاشتم اووووپس عجب جیگری خخخ اعتماد به نفسم تو حلق دشمنام از پله ها رفتم پایین بابا روی مبل نشسته بود رفتم روبروش نشستم و گفتم:میگم بابا این دوستتون بچه داره؟؟؟
بابا:اره یه پسر 24 ساله و یه دختر19 ساله
_اهان
بالاخره همه حاظر شدن و مامان و مامان بزرگ توی ماشین بابا عمو و زن عمو و باربد تو ماشین نیاوش من و بردیا هم تو ماشین ارتی نشستیم اوووف داداشم چه خوشگل شده
ارتام:ساورینا و خانوادش راه افتادن؟؟؟
_اوهوم یه اهنگ بزار دلم گرفت










ارتام دستشو برد سمت سیستم و یه اهنگ گذاشت اهنگش ایرانی بود ولی خیلی قشنگ بود
حس خوبیههه ...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه...
حس خوبیههه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستت رو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس خوبیه...
تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبه تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم
به سرم..
به من انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دورغم که شده دستامو بگیر الکی بگو که بیقرارمی الکی
حس خوبیههه...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه.... حس خوبیه ...ببینی یه نفر واسه خاطر تو مصممه
دستت رو بگیره و بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس خوبیه..
اون تو بودی...که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه های عاشقی تورو بهونه کرد
هرگز...اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پر از نیاز با تو بودنم
مگه میشه...قلب من تو رو نخواد
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه راه رو نفس نفس زده
حس خوبیه...بینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستت رو بگیره و بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه...
(شادمهر عقیلی _حس خوبیه)
واااای از ارتام بعید بود گوش دادن به همچین اهنگی وایسا بیینم نکنه عاشق شده
من با جیغ:ارتااام تو عاشق شدی؟؟؟؟
ارتام:چته جغجغه کر شدم
_جوابمو بده مگه تو عاشق شدی که همچین اهنگی گوش میدی؟؟؟؟
بردیا:مگه هر کی اهنگ غمگین و عاشقانه گوش میدی یعنی اینکه عاشقه
_نه ولی خب از ارتام بعید بود
ارتام یه لبخند زد و گفت:از متنش خوشم اومده بود حالا یه بوس واسه داداشی بفرست
لبامو غنچه کردمو واسش یه بوس فرستادم اونم واسم یه بوس فرستاد ارتام برای من هیچ فرقی با نیاوش نمیکنه اونم داداشمه داداش ارتامم کسی که حاظرم هر کاری براش انجام بدم ولی خندهاش مصنوعی نباشه از ته دل باشه دوباره مثل سابق شیطون باشه هه کی فکرش رو میکرد ارتام دادفر همون پسر شیطونی که از دیوار بالا میرفت همون پسری که همه دخترا از دست شیطنتاش فرار میکردن چون سوسک زنده رو برمیداشت و میترسوندشون بخاطر مرگ ناگهانی پدر ومادرش شکسته بشه










خدایا اون فقط 26 سالشه حقش این نیست که هر شب با قرص اعصاب بخوابه همه نزدیکاش میدونن که تنها ارزوی اون مرگه بمیرم براش به چشمای خوشگلش نگاه کردم اونقدر نگاش کردم که سنگینی نگاهمو حس کرد و برام یه لبخند زد که باعث شد چاله گونهاش خودشونو نشون بدن جوابش رو با یه لبخند بزرگ دادم که خندش گرفت و واسم چشمک زد
بلند گفتم:اوخوداااا نیاز فدای اون چشمکات بشه عشقمممم
بلند زد زیر خنده بردیا برگشت و گفت:شما دوتا باهم دوستید؟؟؟؟
حرفش باعث شد شدت خنده من و ارتام بیشتر بشه وااای خدا این پسر پیش خودش چه فکرها که نکرده
ارتام:چی میگی بردیا دوست؟؟؟نیاز فقط خواهر کوچولومه که حاظرم بخاطرش جونمم بدم نه دوست دخترم
بردیا:اهان ببخشید نمیدونستم من فکر میکردم باهم دوستید
_نه بابا من و ارتام خواهر برادریم مگه نه عشقم؟؟؟
ارتام:اره جوجوی من خب پیاده بشید که رسیدیم
سه تاییمون از ماشین پیاده شدیم مامانینا زوتر از ما رسیده بودن نیاوشم با ما رسیده بود ساورینا و خانوادش هم زودتر ار همه رسیده بودن ظاهرا خانواده دوست بابا رفته بودن تو پارک چه ان تایمن
ساوری:سلااااام نفس ساوری
_سلاااااام اکسیژن نیاز
همدیگرو محکم بغل کردیم و همینجوری همدیگرو میبوسیدیم شالاپ شولوپ
ارتام:اه بس کنید دیگه حالم بهم خورد
ساورینا منو از بغلش انداخت بیرون دستاش رو به کمرش زد و گفت:هاان چته؟؟؟حسودیت میشه که خودت کسی رو نداری اینجوری ببوسییش
ارتام:چرا اتفاقا دارم میخوای نشونت بدم و جلوی خودت ببوسمش
ساوری:اره میخوام ببینمش
ارتام دست نیاوش که کنارش بود رو گرفت و بغلش کرد و مثل این زنا هی بوسش میکرد ولشم نمیکرد نیاوش شوکه شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه همه پوکیده بودن از خنده حتی اونایی که با ما نبودن و رهگذر بودن
نیاوش:چیکار میکنی تو برو اونور ببینم حالم بهم خورد پسره چندش
ارتام:هوووو الان همه دخترا از خداشونه من فقط نگاشون کنم حالا که من به تو توجه نشون میدم و میبوسمت حالت بهم میخوره واقعا که
نیاوش:ارتام داداشم تو حالت خوبه چرا امروز دو در پنج میزنی؟؟؟؟
ارتام:برو بابا من با تو کاری ندارم(سرش رو برگردوند به سمت ساورینا و ادامه دادSmileدیدی منم کسی رو دارم تا وقتی که همدیگر رو میبینیم رو بوسی کنیم البته یکی دیگه هم هست اونم بهت نشون میدم
خودش هم جلوتر از همه به سمت ورودیه پارک حرکت کرد و ما هم پشتش راه افتادیم ارتام امروز شیطونی میکرد و این موضوع باعث خوشحالیه من میشد خوبه که نیاوش هم شیطونه و هیچ غمی نداره(ولی غافل از اینکه نیاوشم هم یه غم بزرگی داره که هیچکس ازش با خبر نیست حتی دوست صمیمیش ارتام)









همینجوری تو افکار خودم غرق بودم که با صدای سلام چند نفر از فکر اومدم بیرون واوووو دختره رو لامصب چه چشمایی داره زمردی رنگ بود اول از همه این به چشمم اومد خب خوشگله
_سلام
ساورینا:سلام
یهویی یه خانومه ای از تو بغل خاله سابرینا(مامان ساورینا) اومد بیرون و پرید جلوی ما و گفت:وااای خدای من چه قدر شما دو تا خوشگلید
ساورینا:شما لطف دارید
_خجالتمون ندید توروخدا
زن یه خنده ای کرده و گفت:من اریشیدا هستم عزیزم این دختر خانومم دخترم ارشین و اون اقایی که کناربهراد ایستاده هم ارسن شوهرمه اسمشه شما دوتا هم باید یکیتون نیاز و اون یکی ساورینا باشه ولی نمیدونم کدومتون نیاز و کدومتون ساوریناست
ساوری:من ساورینا هستم از اشناییتون خوشبختم
_منم نیاز از اشناییتون خوشبختم
اریشیدا و ارشین:همچنین
بعد از جلسه معارفه واینجور چیزا همه داشتن دو به دو با هم حرف میزدن ولی من و ساورینا و ارشین داشتیم باهم حرف میزدیم دختر خیلی خوبیه وقتی که حرف میزنه صداش ادم رو به خودش جذب میکنه با ناز حرف میزد و کاملا معلوم بود که دست خودش نیست کلا ناز تو وجود این دختره با صدای سلام یک پسر سرمو بالا اوردم که مات شدم واوووو اخه مگه میشه؟؟؟؟؟یعنی ارسین اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟چه تیپی هم زده بود لامصب شلوار تنگ مشکی با پیراهن خاکستری و کفشای مشکی اروم زیرلب طوری که دخترا بفهمن گفتم:آرسین اینجا چیکار میکنه
آرشین:آرسین برادر منه
ساوری:شوخی میکنی؟؟؟؟
آرشین:باور کن
همینجوری شوکه داشتم به آرسین نگاه میکردم که فهمید و نگاهم کرد یهویی تمام تنم داغ شد انگار کنار اتیش ایستاده بودم با سر بهش سلام کردم که اونم مثل خودم جواب سلامم رو داد اخه این چه حسیه که دارم
ساورینا:هوووو نیاز کجایی
_همینجا راستی مگه قرار نبود ما بریم شهربازی پس چرا مثل این پیرمرد و پیرزنا نشستیم
بعدم صدام رو بلند کردمو رو به پسرا گفتم:مگه قرار نبود شما مارو ببرید شهربازی پس چیشد؟؟
نیاوش:الان میبریمتون عزیزم









چرا صداش غم داشت؟؟؟یعنی چیشده؟؟؟؟بزار برم ازش بپرسم نه نه نرم بهتره نمیخوام تو کاراش دخالت کنم برای همین چیزی نمی پرسم تا خودش بهم بگه
_پس زود باشید
دم در شهربازی منتظر آرسین و ارتام ایستاده بودیم تا ماشینشون رو پارک کنن وقتی که اومدن با شوق و ذوق دست ساورینا و آرشین رو گرفتم و رفتیم داخل
_آخی من همیشه عاشق شهربازی بودم و هستم ادم میتونه خودش رو تخلیه کنه
آرسین:اونوقت منظورت از تخلیه چیه؟؟؟؟؟
_تخلیه انرژی واااای نیاوش من میخوام برم سوار اونا بشمو تا میتونم جیغ بزنم
نیاوش:باشه وایسید تا بیام
دیگه داشتم نگران نیاوش میشدم تا حالا اینطوری ندیده بودمش رفتم کنار ارتام ایستادمو اروم در گوشش گفتم:نیا چشه؟؟؟
ارتام:چطور؟؟؟؟
_اخه حس میکنم از یه چیزی ناراحته توی نگاهش غمو میبینم
ارتام:اره منم دیدم ولی نمیدونم چشه
_یعنی بهت نگفته؟؟؟
ارتام:نه نگفته
آرسین:چیشده؟
_هیچی
ارتام با صدای بلند رو به ساورینا گفت:ساوری بیا
ساورینا اومد و گفت:چیه چیشده؟؟؟
ارتام:یادته امروز چه بلایی سر نیاوش اوردم؟
ساوری:اره
ارتی:اینم یادت هست که گفتم یکی دیگه هم هست
ساوری:اره
ارتی:خب پس وایسا نیاوش بیاد تا بهت طرفو نشون بدم
همون موقع نیاوش اومد ارتام رفت دستش رو گرفت و اوردش کنار خودمون بعدم خیلی یهویی آرسین رو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش جالبیش اینجا بود که آرسینم هی گونهاشو میبوسید و زیر لب یه چیزی میگفت ولی من چون چسبیده بودم بهشون میشنیدم چی میگه میگفت:اشغال عوضی این چه غلطیه داری میکنی ابیاریم کردی خب برو کنار
بازم بهش هم فحشش میداد هم بوسش میکرد بالاخره ارتام دست از سرش برداشت و رو به ساوری گفت:حال کردی یا نه؟؟؟؟
ساوری:خیلی باحالی ارتام
اونشب سوار خیلی از وسایلا شدیم و به هممون خوش گذشت برگشتیم پیش خانواده هامونو شاممون رو خوردیم برگشتیم خونه من که خیلی خستم بود برای همین تا لباسام رو در اوردم رو تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد








وااای خدا چی بود؟؟؟اصلا چیشد!؟؟؟وووووی یخ کردم با چشمم دنبال اون بیشعوری که این کار رو کرده بود گشتم که اقا بردیا رو با یه لیوان دیدم خیلی بیخیال نگاهش کردم و از روی تخت بلند شدمو بعد از برداشتن حولم رفتم تو حمام هه اقا بردیا یه بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی پسره پرو وفتی دوشمو گرفتم اومدم بیرون یه گرمکن مشکی و یه تاپ صورتی رنگی برداشتم و پوشیدمش موهامم خشک کردم و بالای سرم بستمش دمپایی رو فرشی هامم پوشیدم رفتم پایین نیاوش نبود و رفته بود شرکت عه پس من چی مگه نگفتن منم جز ارتشم اووووپس از فردا کلاسام شروع میشدن بردیا داشت باشیطنت نگاهم میکرد چپ چپ نگاش کردم که لباش رو غنچه کرد و خودش رو زد به مظلومیت و هی پلک میزد تا من خر بشم ولی من خر نمیشدم
_قیافتو اینجوری نکن من خر نمیشم
بردیا:بلانسبت خر
من با جیغ:بردیا خیلی بیشعوری
تا دهنش رو باز کرد جواب بده زنگ خونه خورد مامان با هول از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:وااای مهمونا اومدن(تا چشمش به من خورد با جیغ ادامه دادSmileاین چه لباسیه پوشیدی برو عوضش کن ببینم
_بردیا اینجا چخبره؟؟؟؟
باربد:بردیا رفت بالا برای همین من جوابتو میدم اقا ارسن و خانوادش امروز رو اینجا دعوتن
_ای وای پس چرا کسی به من چیزی نگفت
بدو رفتم تو اتاقمو یه کت و شلوار شکلاتی رنگ پوشیدم موهامم صاف کردم و دورم ریختمشون با عطرمم یه دوش گرفتم و کفشای پاشنه بلند قهوه ای رنگمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون به غیر از ارسین همه خانواده اریامهر اومده بودن با همشون دست دادم و رفتم کنار آرشین نشستم و شروع کردیم صحبت کردن آرشین دختری بود با پوست سفید چشمای زمردی رنگ لب و بینی متوسطی هم داشت خیلی ناز بود ساورینا و عمو و خاله هنوز نیومده بودن به چهره ساورینا فکر کردم چشمای درشت ابی رنگی داشت پوستشم سفید بود لب و بینی متوسطی هم داشت موهاشم تقریبا رو به نارنجی بود رنگش اونم خیلی ناز بود
صدای زنگ در اومد رفتم بازش کردم ساورینا بود همدیگرو بغل کردیم خاله هم بغل کردم و بوسیدمش
_بفرمایید تو
اومدن داخل تا خواستم بشینم کنار دخترا دوباره زنگ در رو زدن دوباره برگشتم سمت ایفون و در رو باز کردم اینبار پسرا بودن وایسادم تا بیان تو تا نیاوش رسید پریدم تو بغلش رو لپش رو محکم بوس کردم و گفتم:سلاااام عشقم
نیاوش:سلام عزیزم خوبی
_اوهوم
نیاوش سرشو تکون داد و رفت داخل منم خواستم پشت سرش برم داخل که دستم کشیده شد عقب برگشتم ببینم کار کدوم ادم عوضیه که دیدم اوخودا ارتی جونمه
_سلام ارتی جونم خوبی
ارتام:خوبم
_خب خوبه
دوباره خواستم برم داخل که بازم دستم کشیده شد با حرص گفتم:چته خب
ارتام:پس بوس من کووو
_اوخی عزیزم خب زودتر میگفتی.بعدشم محکم لپشو بوسیدم که خندش گرفت
ارتام:اخییش خستگیم در رفت
آرسین:مگه تو کاری به غیر از پشت میز نشستنم داری جناب؟؟؟
ارتام:اره دارم پس این کدوم بنده خدایی که روی کارا نظارت میکنه
_تو عزیزم ول این آرسین کن نمیفهمه که تو چقدر خسته ای
ارتام:اره آرسین کلا نفهمه
آرسین:هوووو نفهم خودتی خنگ
ساورینا:چخبرتونه بیاید داخل دیگه
آرتام:عه توهم که اینجایی
بعدم رفت داخل تا جواب ساورینا رو بده منم خواستم برم داخل که صدای آرسین باعث شد بایستم و بهش نگاه کنم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان