02-10-2015، 22:05
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-10-2015، 22:15، توسط [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ].)
ســلام (:
فک کنم منو همه بشناسن یعنی اونایی که نمیشناسن هم بشناسن ( پیداس اسکیه تتلوعه یا نع ؟! =| )
دست به قلم شدن رو واقعا دوست دارم و این رمان ...
خب نمیشه بگم که ! (._.)
در مورد دختری به اسم دلنازه که دانشجوی برقه و توی خوابگاه زندگی میکنه ... عاشق بچه های پرورشگاه نزدیک خوابگاهشونه و همین باعث میشه که نتونه به یکی از خواسته های اونا نه بگه ...
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
موهایم را، که طبق معمول از همه جای مقتعه بیرون زده بود به داخل فرستادم. سر و کله زدن با حراست دانشگاه مقدار زیادی از انرزی ام را گرفته بود. دست شادی را گرفتم . جلویش زانو زدم و گفتم :
فک کنم منو همه بشناسن یعنی اونایی که نمیشناسن هم بشناسن ( پیداس اسکیه تتلوعه یا نع ؟! =| )
دست به قلم شدن رو واقعا دوست دارم و این رمان ...
خب نمیشه بگم که ! (._.)
در مورد دختری به اسم دلنازه که دانشجوی برقه و توی خوابگاه زندگی میکنه ... عاشق بچه های پرورشگاه نزدیک خوابگاهشونه و همین باعث میشه که نتونه به یکی از خواسته های اونا نه بگه ...
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
موهایم را، که طبق معمول از همه جای مقتعه بیرون زده بود به داخل فرستادم. سر و کله زدن با حراست دانشگاه مقدار زیادی از انرزی ام را گرفته بود. دست شادی را گرفتم . جلویش زانو زدم و گفتم :
-شادی جونی ... بدو که باید تند بریم استادمون نیاد.
پس از بوسیدن گونه اش ، دوان دوان به سمت کلاس رفتیم. به خاطر دویدن با چتری ها و بقیه موهایم بیرون ریخت. برای هزارمین بار مرتبشان کردم . فکر نمیکردم استاد آمده باشد. خدا میدانست که چقدر از استاد این ساعت بدم می آمد. در را باز کردم و با شادی وارد شدم. با دیدن استاد که نگاهم میکرد یخ بستم! فکر نمیکردم آمده باشد و حالا با وجود شادی ...
نمیخواستم بگذارم بفهمد که یک بچه به کلاس آورده ام. ولی انگار دیر رسیده بودم! اگر علاقه زیادم به شادی و اصرارش نبود هیچ وقت حاظر نمیشدم که هیچ کدام از بچه ها را با خود به دانشگاه بیاورم . آن هم سر کلاس درسی به آن مهمی !
صدایم میلرزید : ببخشید استاد. من ... خب ... میدونید ...
شادی میان حرفم پرید : عمو دانیال !
بد تر از من ، بقیه دانشجو ها بودند که با بهت نگاهشان بین استاد و شادی چرخ میخورد.
-استاد ... به .. بـخدا شرمنده م .. اصرار ...
-بفرمایید بشینید خانوم علوی .
این دیگر آخرش بود! شک از این بزرگ تر؟! اول از همه زود آمدن به کلاس و بعد آشناییتی که نمیدانم از کجا بود و حالا .... بفرمایید بــشـــیــنــیــد خانوم علوی ؟!
همه بدنم لمس شده بود. متوجه نبودم که شادی کنار استاد رفته و در این مدت با او حرف میزده . بدون نگاه کردن به استاد به شادی گفتم: شادی جونی ... بیــا بـ...
-لازم نیست . بفرمایید!
با سرعت آخرین صندلی کلاس را انتخاب کردم و رویش نشستم. بقل دستی ام فرشاد بود و من از این بابت خدا را شکر میکردم. هر کس دیگری به جز او بود سوال پیچم میکرد ولی فرشاد ... در جریان بود.
روی تکه کاغذی نوشت : سه شدا ...
-بدجور
دستانم هنوز هم میلرزید .
-خره میندازتت !
-نه ... فرشاد ؟
-هووم؟
-این شادیو از کجا میشناسه ؟ بدبخت شدم که ...
-همین الان گفتی نمیندازتت ...
-کلا...
تمام مدت با خودم سر و کله میزدم که عاقبت الکترونیک دو این ترمم چیست ؟ حتی کلمه ای از ئرسی که داد را نفهمیدم . با نگاهی گنگ تمام مدت شادی را نگاه میکردم که روی صندلی استاد ، پشت میز نشسته بود و با دقت ما را می کاویید .
بقیه هم کلاسی هایم بهتر از من بودند . به خودشان آمده بودند و جزو برداری میکردند ولی من حتی اگر هم میخواستم ، استرس اجازه این کار را نمیداد. درد دل هزاران بار خدا را شکر کردم که شادی را آورده ام . اگر به جای او ، برادر بزرگترش شایان را آورده بودم ... کلاس تا الان روی سرش بود! شادی دختر بچه شیطانی بود ولی در عین شیطنت بسیار آرام بود و بخصوص در جمع نا آشنا آزاری به کسی نداشت . حداقل تا الان که توانسته بود ساکت بماند و فقط نگاه کند .
امامی ، پسر یخ و بی مزه ای که کارش مزه پرانی سر کلاس بود گفت : استاد خسته نباشید دیگه ...
کامروا نگاهی به امامی انداخت.
-امروز استثناس ... بله، خسته نباشید .
حرصم گرفت . همه استاد جوان داشتند ، من هم استاد جوان دارم! کم مانده به در و دیوار این کلاس هم فخر بفروشد.
دانشجوی دکترا بود . ولی به خاطر شرایط تحصیلی عالی اش به ما تدریس میکرد . هم رشته من نبود . اکثر بچه های کلاس برق و الکترونیک میخواندند . کامروا دانشجوی کنترل بود . چقدر هم خودش را میگرفت ! انگار ما به او گفته بودیم که بیا و تدریس کن. بین دانشجو ها فرق هم نمیگذاشت ! به همه از دم با غرور نگاه میکرد. حالا خوب است در دانشگاه ما درس میدهد نه یک دانشگاه بین المللی و پولکی که همه رتبه هایشان بالای هشت هزار است. با آن ها چه برخوردی میتواند داشته باشد دیگر؟!
تک سرفه ای کرد و گفت : راستی ... خانوم علوی ... بمونید کارتون دارم .
چشم آرامی گفتم . متوجه شده بودم که میان کلاس با شادی پچ پچ میکند .
امامی آرام ، از ردیف جلویمان برگشت و با نیشخند گفت : چهار قلو ان .
-چی ؟!
-گوساله هاتونو گفتم . ظاهرا شما دانشگاهو با مهد کودک اشتباه گرفتین .
حس میکردم که فرشاد به زور جلوی خنده اش را گرفته .
نیشخندی زدم : اوضاعم از شما که ظاهرا دانشگاهو با طویله اشتباه گرفتین خیلی بهتره .
با جواب من ، کلاس منفجر شد . تا این باشد دیگر با من کل کل نکند .
امامی قرمز شد . از خشم یا هر چه بود نمیدانم . زیر لب غرید : دختره یه ...
حرفش را ادامه نداد و از کلاس بیرون رفت . از شانسش یک امروز که این طوری شد ، هیچ کدام از دوستانش در کلاس ما نبودند.
به خودم که آمدم انگار جریان شادی را فراموش کرده بودم . رو به فرشاد که کنارم ایستاده بود نالیدم : میندازتم .
خندید : نع ! فعلا که عمو دانیال از آب در اومده !
خنده اش با چشم غره ام خفه شد .
کلاس خالی شد . به فرشاد سپرده بودم که از جزو امروزش از انتشارات برایم کپی بگیرد . او هم رفت . فقط من ماندم و استادی که ایستاده من را نگاه میکرد و شادی ! سرم پایین ترین نقطه ممکن بود .کلاس در سکوت بود . بالاخره که این سکوت باید شکسته میشد .
-استاد ... ببخشید به خدا ! من .. آخه ... خب خود شادی اصرار داشت و ... ببینید استاد اگه میخواید منو بعد یه ترم درس خوندن بندازید من خودم حذف میکنم ... یعنی ... میدونید ... آخه دور از عقل بود چنین کاری که من کردم ... واقعا معذرت میخوام .. نتونستم دلشو بشکنم ... من ...