امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان من در میان رینگ

#1
رمان من در میان رینگ 1






این قصه گو می خواد براتون بازم قصه بگه یه قصه ي جدید یه قصه از دل همین آدم ها ممکنه قهرمان قصه


ي من رو امروز تو اتوبوس یا خیابون موقع رد شدن از خط عابر پیاده دیده باشین یا شایدم همسایتون باشه یا


شایدم خودتون باشین ... می بینید هزارتا شاید توي زندگی هست این شاید ها واسه حامد هم بود هزارتا شایدي


که هر روز با خودش مرور می کرد اونقدر این کار رو تکرار می کرد تا بالآخره خوابش می برد ...


امروز صبح مثله همیشه . مثله همه ي این 8 سال . با کابوسی تکراري تر و ترسناك تر از قبل از خواب بیدار


شد . هنوزم از این خواب تمامه بدنش خیس می شد . نفس عمیقی کشید و از رخت خواب بیرون اومد مثله هر


صبح هوله اش رو از روي مبل برداشت به روي دوشش انداخت و راهیه دستشویی شد توي آیینه به خودش


نگاه کرد بعد مشتی آب به صورتش کوبید زخم زیر چشمش از مسابقه ي دیشب مثل هربار متورم و کبود شده


بود و با برخورد آب درد گرفت خواست تو تنهایی برایه خودش ناله کنه اما ... به خودش قول داده بود این زخم


ها همه و همه تاوانی بود که باید پس میداد اون این مجازات ها رو قبول داشت و به خودش اجازه ي اعتراض


نمیداد ... با صداي آهنگ بلند سعید غرق در تصویر خیس توي آیینه شد


می بینم صورتمو تو آیینه ... با لبی خسته می پرسم از خودم ... این غریبه کی ؟ از من چی می خواد ؟ ... اون


به من یا من به اون خیره شدم


باورم نمی شه هر چی می بینم ... چشامو یه لحظه رو هم میزارم ( حامد گردنش رو کج کرد و به مرد زخمیه


توي آیینه دقیق تر شد در حالی که توي ذهنش داشت برایه خودش شاید هایی رو تکرار می کرد ) با خودم می


گم که این صورتکه ... می تونم از صورتم برش دارم ... می کشم دستمو رویه صورتم هر چی باید بدونم دستم


میاد ( حامد هم همراه با خواننده همین کار رو انجام داد اما برخورد انگشت هاش رویه زخم صورتش اونو متوجه


زمان کرد همه ي خاطرات پاك شدن و به خودش اومد از دستشویی بیرون اومد و به سمت ضبط صوت سعید


حرکت کرد بدونه معطلی خاموشش کرد با قطع شدن صدا سعید که مثله همیشه زیر ماشینی دراز کشیده بود با


یه حرکت پا از زیر ماشین بیرون اومد )


+ به به سلام جناب روسی !


روسی . با خودش تکرار کرد روسی . از کی این لقب رو گرفته بود ؟ ... آهان حالا یادش اومد توي اولین مسابقه


وقتی کسی هنوز اسمش رو نمی دونست بخاطر پوست سفید و چشماي خاکستري و موهاي خرماییش . صداش


کردن روسی ... حالا سعید داشت با یه کیسه یخ به طرفش می یومد


+ بزار روش . چندبار بگم اگه همون موقع یخ بزاري به این روز نمی یفته !









ادامه دارد ...
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، [ niki ] ، FARID.SHOMPET ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، ✘Nina✘ ، Silver Sun ، سورنا فاول
آگهی
#2
ادامه ی داستان بعد از اولین نظر ...

رمان من در میان رینگ 1
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، ÆҐÆŠĦ ، FARID.SHOMPET ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول
#3
رمان من در میان رینگ 1





سعید . 6 سال پیش باهاش همخونه شد البته خونه که نبود یه گاراژ مخروبه تو پیست بود . حومه ي تهران .
سعید یه تعمیرکار و راننده ي حرفه ایی بود اما بعد از تصادفش دیگه رانندگی نمی کرد فقط کارش تعمیر بود ...
با کیسه ایی یخی به سمت یخچال رفت چیز زیادي توش نبود اما با همه ي خالی بودنش همیشه ویسکی
توش پیدا می شد
- یخچال خالیه سعید
+ آره میدونم کارم تموم بشه میرم خرید
- مهربون شدي ؟
+ خوبی اصلا بهت نیومده نه ؟ گفتم دیشب داغونت کردن حال نداري بري
- نه میرم تو شهرم کار دارم . سوییچ موتور رو بده
سعید دوباره از زیر ماشین بیرون اومد و سوییچ رو به سمت حامد انداخت ... یه موتور هزار قدیمی که دوتایی
باهم شریکی خریده بودن ... تابستون بود مثله همه ي تابستونا گرم اما حامد بخاطر کبودي ها مجبور بود
پیرهن آستین بلند بپوشه مثل همیشه سیاه . با یه شلوار لی آبی روشن . کلاه ایمنی رو رویه سرش گذاشت و با
یه هندل موتور رو روشن کرد از صدقه سریه سعید همیشه موتورش رویه فورم بود . توي راه سکوت کرده بود
حتی صدایه ذهنشم جرات نداشت سکوتش رو بشکنه . توي ورودي شهر مثله همیشه کناره بهشت زهرا توقف
کرد هیچ وقت پا تویه این قبرستون نزاشته بود آخه خجالت می کشید از همون بیرون چشمی خیس کرد و بعد
دوباره به راهش ادامه داد ... بعد از رفتن به کوچه ي قدیمیشون و نگاهی از دور انداختن به خونه به فروشگاه
غذایی اومده بود تا خرید کنه ... سبدي به دست گرفت و بین غرفه ها گشت و هر چی می خواست از قفسه ها
به محض دیدن برمی داشت تو حال و هوایه خودش موقع پیچیدن به یه سبد چرخ دار برخورد کرد دختر لاغر و
برنزه ایی بود با کلی آرایش
- معذرت می خوام
= آقا حواست رو جمع کن دستم درد گرفت
- من کوتاه میام تو پرو تر می شی . زور نداري واسه چی چرخ دار تکون میدي که بزنی به یکی !
= نه بابا ! همه مثله شما هرکول نیستن ! بچه پرو ... !
با شنیدن این حرف حامد می خواست برگرده و داد و غال به پا کنه که با صدایی آرامشی به درونش رسوخ کرد
_ مهم نیست آقا شما کوتاه بیاین اون فقط می خواست خودش رو به شما نشون بده آخه از وقتی اومدین
دنبالتون بود همه تو فروشگاه فهمیدن ولی شما متوجه نشدین !
حامد ابرویی بالا انداخت و دوباره برگشت تا به اون دختر نگاه کنه که با نگاه خیرش برخورد کرد پوزخندي زد و
برگشت سمت همون دختر خوش کلام
- عجب آدمایی پیدا می شن !
_ البته این خاصیت انسان هاست
حامد دوباره با سردرگمی به دختر سفید پوست . سیاه چشم . ابرو کمون . کمی تو پر . خیره شد دختر با دیدن
این نگاه حامد لبخند آرومی زد
_ تفاوت ! متفاوت بودن آدم ها . بینه بقیه ي موجودات توي یک گونه انقدر تفاوت وجود نداره که توي گونه ي
انسان ها پیدا می شه !
این رو گفت و از کناره حامد رد شد برایه لحظاتی تو این 8 ساله حامد اولین بار دوباره احساس آرامش کرده بود
و با وجود رفتن دختر چند لحظه به جاي خالیش خیره شد ... توي مسیر برگشت به گاراژ . حامد از چند جاي
دیگه هم خرید کرد تا اینکه بالآخره از شهر بیرون زد و به سمت خونه راهی شد دوباره غرق افکار خودش بود
که جلوتر متوجه صداي جیغ و داد یه زن شد انگشت هاش رو بیشتر دور دسته ي موتور چرخوند و سرعت
موتور بیشتر شد ... چهارتا مرد موتور سوار بودن که جلوي ماشین دختري رو گرفته بودن و می خواستن ... بدونه
هیچ حرفی حامد جلو رفت و با مشت هایی سنگین به جون پسراي جوون افتاد اونا با دیدن حامد احساس خطر
کردن رفته رفته ماشیناي دیگه هم داشتن نگه میداشتن پس پا به فرار گذاشتن
_ ممنونم آقا
برگشت به سمت صدا . همون دختر تو فروشگاه بود با تمامه لرزي که از ترس تو صداش بود اما هنوزم می
تونست حامد رو آروم بکنه ... حامد لبخندي زد
- تفاوت بینه آدما زیاده دیگه !
دختر خندید چه خنده ي شیرینی اما برایه حامد مهم نبود تنها چیزي که توجه اش رو جلب می کرد تن صداش
بود و لحن کلامش
- می تونید رانندگی کنید ؟!
_ البته فقط به کمی نشستن نیاز دارم !

ادامه دارد ...
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، ÆҐÆŠĦ ، FARID.SHOMPET ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول
#4
= آقا چه خبر شده ؟ خانوم خوبید ؟
_ ممنون آقا . بله خوبم بفرمایید
حامد از پشت سر نگاهی به مرد میان سال انداخت که داشت با قدم هایی نیمه تند به سمت ماشینش برمی
گشت خشمی در درونش شعله کشید
- حالا که میدونه جونش در خطر نیست اومده می پرسه ! از این آدما متنفرم !
_ شاید ! مهم نیست خدا به من کمک می کنه و کسی مثل شما رو برام می فرصته ! مگه نه ؟
- نه ! نه همیشه اینطور نیست ! هیچ وقت با این اعتماد جلو نرو !
دختر سردرگم تو چشماي خاکستریه روشن حامد خیره شد می تونست انزجار . خشم . نفرت رو از درون نگاهش
بخونه و این قیافه ي به ظاهر سرد حامد رو براش به پسر بچه ي معصوم و ترسیده ایی بدل می کرد
- بهتره دبگه برگردین به خونتون
_ البته اما اگه می شه لطفا همراهیم کنین چون می ترسم دوباره برگردن
حامد لباش رو با زبونش خیس کرد بعد در حالی که به چکمه هاي سیاهش نگاه می کرد انگشتی زیر دماغش
کشید ( باشه . شما راه بیوفتین من دنبالتون میام می تونید من رو از توي آینه ي وسط ماشین ببینید ) از وقتی
ریحانه تو راه با هر نگاه مطمئن می شد حامد داره دنبالش میاد با خیال راحتري می تونست به علت رفتارهاي
حامد فکر کنه آخه عاشق این کار بود و البته از هدفی لبریز بود ... ! بخاطر همین روانپزشک شده بود ... وقتی
به در بزرگ ویلاي خونه ي پدر خدابیامرزش رسید ماشین رو متوقف کرد و براي تشکر کردن از حامد پیاده شد
حامد همراه موتور درست مقابلش ایستاد شیشه ي کلاه ایمنیش رو بالا کشید
_ واقعا ازتون ممنونم آقاي ... ؟
- مشفق . حامد مشفق !
_ بله خوش وقتم . منم ریحانه نامدار هستم
- تنها زندگی می کنید ؟ اونم تو این باغ ؟
_ البته بعد از مرگ پدرم تو این باغ همراه خاطراتش با دایه زینب و عمو رحمان . سریادار هاي باغ . زندگی می
کنم .
- خوب بهتره دیگه این راه رو تنهایی نرین
_ باشه حتما . مثل اینکه با هم همسایه هستیم . شما کجا زندگی می کنید ؟
- ( لبخند تلخی زد ) دیگه باید برم !
_ صبر کنین این کارت منه اگه به کمکم احتیاج پیدا کردین خوش حال می شم امروز رو براتون جبران کنم !
حامد نگاهی به کارت ویزیت خانوم دکتر ریحانه نامدار انداخت و به لبخندي بسنده کرد شیشه کلاه ایمنی رو
پایین کشید و با حرکتی آروم از مقابلش دور شد ...
حامد و سعید مشغول خوردن نهار بودن ... دیدن صورت همیشه کبود حامد باعث آزار سعید می شد آخه از وقتی
که 6 سال پیش حامد . سعید رو از دست 3 تا از طلب کارهاش نجات داده بود و باعث شده بود از دستشون
کتک نخوره . حامد براي سعید شده بود تنها عضو خانواده . تنها برادر . چون سعید از وقتی که یادش بود هیچ
کس رو نداشت و به قول همه از زیر بوته به عمل اومده بود ... دلش رو زد به دریا با نگاهی زیر چشمی به حامد
بحث رو پیش کشید آخه سعید ناسلامتی برادر بزرگتر بود
+ این کار ها رو نکن جوون مرگ می شی آخرش ؟!
- من سیگار نمی کشم . مشروب نمی خورم ( وقتی حامد این حرف هارو می گفت خوب می دونست سعید می
فهمه منظورش به اونه ) در ضمن ورزش هم می کنم . پس چرا باید جوون مرگ بشم ؟
+ کاش همه ي اون کارها رو می کردي . آخرش تو 50 سالگی میمردي . اما مطمئنم با این ورزشی که تو می
کنی یک شب باید تو 25 سالگیت لاشه ات رو از زیر پاي یه دیو بی شاخ و دم بیرون بکشم !
- نترس من 100 تا جون دارم !
+ اولا 7 تا جون نه 100 تا . ثانیا گمونم 7 تاشم دادي به باد !
- بس کن . نهارت رو بخور اگه الآن بیژن بیاد چیزي برات نمیزاره !
+از این مردك متنفرم . اون تو رو به این راه کشید . متوجه نیستی داره نابودت می کنه ؟! داره ازت سوء استفاده
می کنه ؟!
- چته ؟! من فقط همخونه اتم . واسه چی انقدر نگرانی به خرج میدي ؟! اگرم نباشم هم شبا راحت می خوابی .
هم لازم نیست پرستار من بشی ! هوم ؟!
+ دستت درد نکنه . خیال می کردم احساسی که من بهت دارم تو هم به من داري ؟
- تو هیچی از من نمی دونی سعید ؟!
+ باشه با اینکه تو میدونی اما یه بار دیگه می گم . من سعیدم فامیلی ندارم چون یتیمم . 27 سالمه شایدم
بیشتر شایدم کمتر . تعمیرکار و راننده ي مسابقم اما بعد تصادفم فقط تعمیرکارم . تو چی پدر ت . مادرت .
خواهرت ...
- خفه شو سعید . خفه شوو !
+ ( با بهت به حامد خیره شد ) ... باشه . باشه آقا حامد . باشه !
حامد با شنیدن اسم خانواده . مثل هربار عصبانی شد . دلش نمی خواست عصبانیتش رو سر سعید خالی بکنه .
اما خیلی وقت بود اوضاع تحت کنترل نبود . حرف هاي حامد بدجور قلب سعید رو شکست بدون خوردن بقیه ي
غذاش . سوییچ رو برداشت و به طرف درب حرکت کرد . پشت در بیژن آماده براي کوبیدن در ایستاده بود .
مثل همیشه فرداي مسابقه می اومد و پول هایی که سهم حامد از شرط بندي بود بهش می داد
= سلام . راننده !
سعید نگاه بدي بهش انداخت و بدون حرفی خواست به طرف موتور حرکت کنه . بیژن می دونست سعید چقدر
از اون بخاطر حامد متنفره پس بدون نگاه به سعید تنها با صدایی بلند تکرار کرد ( هیچ وقت نزار نفرتت از
دشمنت توي قضاوتت تاثیر بزاره ! )
بیژن این رو گفت و وارد گاراژ شد و درب رو بست . سعید بدونه هیچ عکس العملی تنها چند دقیقه ایستاد حق با
بیژن بود اما هر کاري کرد نتونست خشمش رو کنترل کنه پس سوار موتور شد و سوییچ رو چرخوند با صداي
موتور . حامد به طرف پنجره رفت . بیژن مشغول چیدن بسته هاي پول . روي میز شده بود . و به رفتن سعید
چشم دوخت به خودش قول داده بود دیگه به هیچ کس وابسته نشه چون باید به تنهایی مجازات می شد . شاید
تنهایی هم جزئی از مجازاتش بود اما بدونه اینکه بدونه مثل یه سایه ي بی نام و نشون به سعید تکیه کرده .
بیژن متوجه اوضاع شده بود می دونست این دوتا رفیق باهم دعوایی داشتن . دعوایی که به اون ربط داشت .
ترجیح داد بحث رو عوض بکنه
= واسه آخر هفته یه مسابقه هست . شرط بندي روش خیلی بالاست با پولش می تونی از مسابقات کنار بکشی
!
- من هیچ وقت دنبال پول نبودم . خودت که این رو بهتر میدونی ؟!
= آره ! شاید . اما من خیلی چیز هاي دیگه است که نمی دونم !
- منظورت چیه ؟!

ادامه دارد ...
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، FARID.SHOMPET ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول
#5
= چقدر واسه بودن ادامه این مسابقات مصمم هستی ؟!
- یادته وقتی درب و داغون گوشه ي خیابون من رو پیدا کردي و بردي خونت ...
= بس کن من همه ي اینا یادم هست . اما انگار تو فراموش کردي . پس بزار یادت بیارم . وقتی بعد از 10 روز
بهوش اومدي . ازت پرسیدم کی هستی ؟ اما تو بهم گفتی . می تونم بهت یه زندگیه جدید بدم ؟ ...
- آره . تو هم گفتی نه ! اما می تونی چیزي رو بهم معرفی کنی که می تونه ...
= من بهت جنگیدن یاد دادم و رینگ بوکس . بهت یه زندگیه جدید داد . نداد ؟!
- آره داد ! که چی ؟ منظورت از این حرف ها چیه ؟!
= اسمت چیه ؟
- بس کن ...
= گفتم اسمت چیه ؟!
- حامد . حامد مشف ...
= دیدي . داري برمی گردي به زندگیه قبلیت ! . اگه می خواي می تونی . اما خیال می کردم مصممی ؟!
- هستم . من نمی خوام برگردم باور کن !
= باشه . خوبه ... اسمت چیه ؟!
- روسی !
=خونه ات کجاست ؟
... -
= کارت چیه ؟
... -
- دیدي هستم . حالا بگو مسابقه با کیه ؟
= این حرفها مهم نیست . اهمیت این مسابقه به شرط بندي که روش شده !
- می شنوم
= خوبه ! 2 راند اول رو باید ببازي و راند آخر رو ببري ! اما مهم تر از همه ي اینه که سر این که تو می تونی به
این شرط عمل کنی هم شرط بستن !
- بگو می خواي من رو بکشی . سعید راست می گه !
= این حرف ها یعنی نه ؟!
- یعنی نه . حالا پاشو من رو ببر بیلیارد بهروز !
بیژن اون روز نتونست به حامد بگه قبل از مشورت با اون . اسمش رو به عنوان جنگجو داده شاید خیال می کرد
حامد ممکنه راضی بشه . همراه حامد به سمت بیلیارد بهروز راه افتادن ... بیلیارد بهروز . بهروز پسر جوون 18 یا
19 ساله ایی که همراه پدرش که دوست بیژن هم بود یه باشگاه بیلیارد داشت دوست مشترك حامد و سعید بود
حامد مطمئن بود سعید اونجا رفته مثل هرباري که عصبی می شد می رفت بیلیارد بهروز تا به بهانه ي بازي
خودش رو با الکل خفه کنه حامد این رو نمی خواست چون سعید توي اون تصادف ریه هاش آسیب دیدن و
هیجان یا مواد مخدر براش خوب نبود ... موقعی که حامد می خواست از ماشین پیاده بشه بیژن تیري توي
تاریکی انداخت
= اسمت رو به عنوان مبارز بدم ؟
- نه ! ترس از مردن ندارم . خودت تو شرط بندي می بازي !
حامد اینا رو گفت و از ماشین پیاده شد ... وارد باشگاه شد و مثل همیشه بهروز پشت بار ایستاده . رفت به
سمتش
== به به ! سلام نیستی داداش ؟!
- سلام چطوري بهروز ؟ سعید اینجاست ؟!
== آره . خیلی دمق بود . مثل همیشه ...
- پایینه ! ... باشه پس من میرم پیشش !
حامد از پله ها پایین رفت طبقه ي پایین مخصوص مشتري هاي ویژه است . حامد امیدوار بود بتونه اوضاع رو
بهتر کنه خیلی وقت بود دیگه دنبال کنترل نمی گشت . سعید درست انتهاي سالن روبه روي پله ها با یه سیگار
بین لباش و یه بطري رویه ي میز بیلیارد حالت زدن توپ رو با چوب به خودش گرفته بود ...
حامد به طرف سعید میره اما سعید توجهی بهش نداره . حامد کلافه است اونقدر از خودش و دنیا طلب کار شده
که دیگه ناز کشیدن رو فراموش کرده انگار دیگه بلد نیست . سعید با دیدن سر پایین حامد و بازي چشماش با
پاهاش دلش به رحم میاد آخه دوست نداره برادرقلدر و مغرور کوچیکش . بیشتر از این اذیت بشه پس سعی می
کنه خودش سر صحبت رو باز کنه :
+ چیه . بیژن جونت رفت ؟
- آره ...
حامد نمی دونست باید چی بگه هنوز از لحن کلام سعید عصبانیت زبانه می کشید شاید بهتر بود همون موقع به
سعید راجع به پیشنهاد بیژن می گفت اما به نظرش دیگه نیازي نبود چون پیشنهاد بیژن رو رد کرده
+ صداي بلند امروز صبحت به گوشم نمی رسه ؟! ... آخ یادم رفته بود . باید خفه شم !
دست خودش نبود . عادت نداشت کینه از کسی به دل بگیره اما حامد با کساي دیگه فرق داشت ناسلامتی
برادرش بود . شایدم باید بخاطر همین . زودتر می بخشید تا خواست لحن کلامش رو تغییر بده حامد خودش به
حرف اومد : ( معذرت می خوام ! )
شنیدن این کلمه اونم از زبون روسی که حتی از خودشم دلجویی نمی کنه بابت بلاهایی که سر خودش میاره .
باعث شد سعید مثل جن زده ها برگرده عقب و با چشمایی چهارتا شده به حامد زل بزنه گمونم حتی مستی هم
از سرش پرید . براي خود حامد هم عجب داشت ولی یه احساسی بهش می گفت سعید بزرگتر از اونه و باید
بهش جواب پس بده همون احساس که سال هاست مانع اتمام این مجازات 8 ساله شده
+ نهار که درست وحسابی نخوردیم بهتر حداقل بریم یه شام حسابی . ناسلامتی تو یه بوکسري . اونم زیر
زمینی . باید تغذیه ات درست باشه !
حامد دیگه حرفی نزد تنها به لبخند بی روح بسنده کرد و با همون نگاه خیره به زمین به طرف پله ها رفت
سعید هم بدون معطلی پشت سرش راه افتاد ... توي یه رستوران خوب با پول خون حامد به هر دوشون خوش
گذشت البته هیچ خوشی توي دنیا وجود نداشت که بتونه دوباره از ته دل حامد رو بخونده اما همین یه شب هم
شاید یک زنگ تفریح بود ... صبح روز بعد مثل هر صبح دیگه سعید داشت ماشین رو به مشتري تحویل می داد
و حامد با کیسه بوکسش مشغول خالی کردن همه ي تاریکی ها و نفرت اش بود که رسیدن دوباره ي بیژن
خرابی جدیدي رو به بار آورد
+ آقا پسر . دارم بهت می گم سري بعد با این سرعت . موتورت می ترکه ؟!
++ تورو خدا داش سعید ته دلمون رو خالی نکن !
= بهتره گوش کنی بچه . راننده همیشه راست می گه ! آخه کارش همینه ! چطوري سعید ؟!
سعید با حیرت و نفرت بیشتري از قبل به بیژن . اون مرد میان سال درشت هیکل همیشه کت و شلوار پوش
انداخت . هیچ وقت از بودنش خوش حال نمی شد چون جون حامد رو به خطر می نداخت :
+ این طرفا بیژن خان ؟ هنوز حساب کتابی هم مونده ؟!


ترکوندم 
سه صفه رو با هم گذاشتم 
ادامه - بامداد امروز - بعد از اولین کامنت 
اجرکم عندالله 
:7 
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول
#6
= نه اومدم روسی رو از یه مسابقه ي دوباره باخبر کنم !
+ گمونم بهتره بري چون واسه مسابقه ي دوباره روبه راه نیست !
= اون همیشه آماده ست !
حامد غرق در افکارش . دست از مشت زدن کشید و با صورتی به عرق نشسته به روبه رو خیره شد از دیدن
بیژن تعجب کرد اما یاد حرف هاي دیروزش دلیل اومدنش رو براش توجیح کرد . تا آخر هفته تنها 3 روز مونده
و توي این 3 روز مطمئنن قرار بود هر روز بیژن رو ببینن
- سلام
= سلام پسر خوب چطوري ؟ رو فورم اومدي ؟!
- قبلا راجع به اون قضیه حرف زدیم این مسابقه رو نیستم پس نه من رو خسته کن نه خودت رو !
بیژن کلافه بود آخه حامد درك نمی کرد تو چه مخمصه ایی گرفتار شده اگه تو این مسابقه حامد شرکت نکنه
این بیژن که کشته می شه پس جاي وقت تلف کردن نبود حالا که سعیدم با مشتري رفتن بیرون راحت تر می
تونست حرفش رو بزنه
= باید شرکت کنی حامد . چون من قبلا اسمت رو دادم !
- تو چی کار کردي ؟!
= ببین ...
- نه تو ببین . بیزن بهتره هر غلطی کردي خودت پاش وایستی !
- تو یه جون به من بدهکاري ! اگه شرکت نکنی من رو می کشن !
بیژن از گفتن این جمله اصلا راضی نبود اما مجبور بود شاید این طوري می تونست حامد رو راضی بکنه حتی
پاي خودش هم وسط بود . حامد حرفی نزد تنها لب به دندون گرفت و صورتش رو از نگاه بیژن پنهون کرد
دلش به این کار نبود اما مگه به دل . این زندگی رو انتخاب کرده که حالا با دلش راه بیاد این زندگی مجازات
زندگی هایی بود که از سر بی عرضگیش تلف شده بودن . دوباره برگشت به سمت بیژن . ناراحتی و نگرانی تو
نگاهش موج میزد تنها به تکون دادن سر و گفتن : باشه . اکتفا کرد بیژن نمی دونست باید خوش حال باشه یا
از بلایی که می خواد سر حامد بیاد شرمنده . چیزي نگفت و به سمت درب حرکت کرد با خروج بیژن . سعید
هم داخل شد با کلی بسته هاي اسکناس
+ بچه پولدارن دیگه . اصلا نمی دونن یه بسته ي 5000 تومنی چقدر می شه ! ... می شنوي ؟!
- هان ؟! ... آهان آره آره !
+این مردك باز چی می گفت ؟!
- این مرد خیلی بزرگه که تو واسش ( ك ) می یاري ؟!
+ ولی روحش کوچیکه ! حالا چی می گفت ؟!
- هیچی بی خیال بهتره فکر نهار رو بکنی
+ بزن بریم رستوران !
حامد تو چه فکرایی بود و سعید تو چه دنیایی ! کاش اون جاي سعید بود بی کس و یار تو این دنیا . اي کاش
کسی نبود تا طلب کارش بشه اي کاش هیچ کلمه ي کاشی تو دنیا به وجود نمی اومد ...
-
حامد تمام مدت اون روز رو . به فکر گذروند می دونست ترسیدن بی معنیه چون بخاطره همین ترسیدن تاوان
زیادي پس داده بود پس به خودش اجازه ي ترسیدن یا اعتراض کردن نمی داد فقط باید فکر می کرد که
چطوري برایه سه روز آینده برنامه ریزي کنه تا با تمرین کردن بتونه خودش رو آماده کنه . نگاه هاي گاه و بی
گاه سعید خبر از یه علامت سوال بزرگ تو ذهنش میداد سعید این بار بدتر از هربار از اومدن بیژن اصلا احساس
خوبی نداشت کاش می تونست از زیر زبون حامد بیرون بکشه اما این دیوار دفاعی همیشگی که دور خودش می
کشید به هر کسی که اطرافش ایستاده چه نزدیک چه دور . فقط یه پیغام میداد و اونم اینه ( به من نزدیک نشو
! ) ... صبح روز بعد حامد با شلوار و گرمکن سیاه و ورزشی راهیه جاده شد همیشه براي تمرین تا پمپ بنزین
وسط جاده می دویید کلاه گرم کن رو رویه سرش کشید با اینکه صبح زود فصل تابستون بود اما باز کمی سوز
اول صبح رو داشت این هوا اونقدر براش خاطره ي بدي داشت که حتی بدون یادآوري و تنها با حس کردنش
بهش سرگیجه دست میداد بند کفش هاش رو محکم کرد و با ریتم آرومی شروع کرد به دوییدن توي این مسیر
هیچ درختی نبود و براي خودش جهنمی طولانی رو می ساخت حامد با خودش فکر کرد شاید جهنم واقعا این
شکلیه شاید جهنمی که قراره توش بسوزه همین شکلیه . افکار گنگ و ترسناك از سرش بیرون نمی رفت و
همین باعث خشمش می شد شایدم ترس . هر چی که بود باعث می شد قدم هاش رو تندتر کنه حامد هر
لحظه با نوازش دست باد رویه گونه اش سرش سنگین تر می شد برایه لحظه ایی ایستاد خم شد و دست رویه
زانو هاش گذاشت و هوارو با ولع خاصی به داخل ریه هاش کشید اما انگار لرزش بدنش با شروع یادآوري اون
خاطره تمومی نداشت احساس می کرد درست الآن تو اون زمان و تو اون مکان ایستاده نفس کشیدن براش
سخت شده بود همه ي این رویاها همیشه تو خواب بودن اما امروز . بیداریه حامد رو تسخیر کردن با ایستادن
ماشینی کنارش و صدایی رویایی حقیقت حامد از تسخیر آزاد شد
_ سلام آقاي مشفق حالتون خوبه ؟
صداي نفس هاش لرز داشت . لشکر اشک پشت دژ محکم پلک هاش متوقف شده بود و شاید شکست خورده .
مثل هربار اینبار تمایلی برایه پنهون کردن شکنجه هاش نداشت برگشت به سمت ریحانه حرفی نمی زد اما
نفس هاي تندش برایه هر کسی عادي به نظر می رسید برایه ریحانه عادي نبود و خبر از یک تنش بزرگ تویه
ذهن حامد می داد
_ می خوام دعوتتون کنم برایه یه قهوه . برایه تشکر !
حامد هنوز هم حرفی نمیزد فقط با بغضی سنگین . سعی در کنترل هجوم قدرتمند اشک ها داشت قدرتشون از
قبل بیشتر شده بود و شاید این قدرت اشک ها نبود شاید قدرت حوادث بود که داشتن به ذهنش فشار می
آوردن بی اختیار چشماش از درد جمع شدن و با دو انگشت به شقیقه هاش فشار آوردن ریحانه که حالا دیگه
مطمئن شده بود اوضاع مصاعد نیست به جاي قانع کردن به اصرار متوصل شد
_ لطفا سوار شین آقاي مشفق اوضاتون خوب نیست !
اما کمی برایه گفتن این حرف ها دیر شده بود قبل از اینکه ریحانه بخواد بهش نزدیک بشه حامد به زمین افتاد
ریحانه با عجله به طرقش دوید کسی اون موقع صبح . اون اطراف نبود شاید کسی مثل خودش که بخاطر
شیفت شب از بیمارستان می اومد . کناره جسم بی جونه حامد رویه زمین زانو زد با دو انگشت اشاره و وسط
دست چپ اش . نبض گردنی حامد رو چک کرد اوضاع خوب نبود نبض اش خیلی آروم میزد با هزار تا زحمت و
زور حامد رو سوار ماشین کرد و به طرف ویلا با سرعت به راه افتاد ... حامد با سردرد و گیجی چشم باز کرد نور
زیادي توي اتاق بود که از دیوار کناریه اتاق که سراسر پنجره هاي بزرگ داشت داخل می شد پشت پنجره ها
درخت هاي بلند زیادي بودن حامد اینبار به خودش بیشتر فشار آورد تا از جاش بلند بشه که دردي قدیمی از
مسابقات اخیر توي پهلوش پیچید به خیال اینکه کسی داخل اتاق نیست قانون اول رو شکست و آخ بلندي سر
داد با این صدا ریحانه که از خستگی رویه ي صندلی تاب دار چوبی کناره تخت خوابش برده بود بیدار شد و به
طرف حامد دویید
_ هی آروم باش . حالت خوبه ؟ جاییت درد می کنه ؟
حامد سردرگم از دیدن ریحانه سعی کرد اونچه که اتفاق افتاده رو مرور کنه اما هر کاري می کرد انگار ذهنش
کار نمی کرد ریحانه وقتی دید حامد چقدر داره فشار رو تحمل می کنه سریع اوضاع رو تحت کنترل گرفت و با
کمی فشار و اجبار حامد رو رویه تخت خوابوند و با حالتی آروم گفت ( اشکالی نداره حامد آروم باش فقط سعی
کن کمی بخوابی ! آروم باش ) صداي ریحانه با اون موزیک آرومش باعث شد حامد کمی احساس امنیت کنه
اما سرش درد می کرد شاید درد نمی کرد اما یه ضعف و یه فشار باعث بی حالیش می شد
- منو کجا آوردي ؟ اصلا تو از کجا پیدات شد ؟
_ اینجا ویلا ست . یادت میاد منو تا اینجا رسوندي ؟
- آره اما من اینجا چی کار می کنم ؟
_ یادت نیست امروز صبح زود کناره جاده همدیگه رو دیدیم بعد یه دفعه از هوش رفتی !
با این حرف ها حالا حامد می تونست به یاد بیاره . از ترس اینکه مبادا رازش فاش بشه دوباره سریع از جاش
بلند شد اینبار دیگه ناله نکرد چون جهان همون جهان بود و تمام قوانین برقرار بودن ریحانه با تعجب سعی کرد
تا دوباره حامد رو بخوابونه اما حالا این همون حامدي بود که دیوار دور خودش رو کشیده و سر در دروازه ي این
دیوار نوشته ( به من نزدیک نشو ! ) . ایستاد و به سمت در اتاق حرکت کرد ریحانه پشت سر حامد مثل همه ي
زنان دنیا . نگران به راه افتاد
_ صبر کن کجا ؟ تو حالت خوب نیست ؟
- چرا خوبم فقط امروز صبح زیادي ورزش کردم
ریحانه دست هاش رو بر رویه چارچوب در گذاشت و مانع از رفتن حامد شد حامد با این حرکت ریحانه کمی
عقب رفت
_ من یه دکترم پس خوب می دونم بی هوشیه از ضعف چیه ؟ یا بی هوشیه از فشار ذهنی چیه ؟
- برو کنار من به کمک تو نیاز ندارمم !
_ چرا داري ؟ بزار کمکت کنم !
- تو منو نمی شناسی برات چه اهمیتی داره ؟!
_ می تونم بشناسم !
- زرنگی . اما من چیزي راجع به خودم ندارم بهت بگم !
_ لازم نیست بگی من می تونم با کلی تکنیک روانشناسی تورو بشناسم ! خواهش می کنم بزار کمکت کنم ؟!
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول
آگهی
#7
خيلي هم خوب خيلي هم عالي :29dz:
پاسخ
 سپاس شده توسط Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#8
- من نمی خوام اون رو بشناسم ! اون آدم جالبی نیست این رو مطمئن باش !
ریحانه از شنیدن این حرف ها اونقدر متعجب شد که بی اختیار از جلوي در کنار رفت و توي چشم بهم زدنی
حامد دیگه تو اتاق نبود . از اونچه که ریحانه فکر می کرد اوضاع حامد بدتر بود خیلی بدتر ...
سعید از خواب بیدار شد اما حامد تو رخت خوابش نبود این جاي خالی براي سعید وحشت ناك بود چون می
دونست این یعنی . حامد براي تمرین دوییدن رفته بیرون و نتیجه ي این تمرین یعنی یه مسابقه قراره خیلی
نزدیک برپا بشه . با شتاب از بالکن گاراژ که جاي خوابشون بود از پله ها پایین اومد خواست به سمت درب بره
که حامد در رو باز کرد رنگی به صورتش نبود اما مثل همیشه حالت دفاعیش برقرار بود اینبار سعید از این تند
خو گري حامد نترسید جلو رفت و با عصبانیت شروع کرد :
+ معلوم هست داري چه غلطی می کنی ؟ حواست هست ؟ خودت رو تو آیینه دیدي ؟
- حوصله ندارم سعید ولم کن !
+ نه حامد این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست اینبار بوي مرگ ازت میاد !
حامد کلافه شد این از امروز صبح . اینم از حالا . سعید داشت با حرفاش آتیشش میزد . دوباره مثل هرباري که
کم می آورد فریاد کشید :
- آرررررررررررره ! من بوي مرگ میدم . من یه عوضی ام . اونقدر بدبختم که ... اگه می دونستی آرزو می
کردي تا بمیرم و خلاص بشم !
حامد اینارو گفت و دوباره از گاراژ بیرون رفت اصلا حال خوشی نداشت خشم . احساس گناه . مرور خاطرات ...
همه و همه داشتن نابودش می کردن نمی دونست کی یا چطوري رسیده به بهشت زهرا اما هر چی که بود
حالا درست جلویه ورودي بهشت زهرا ایستاده اینبار مثل هربار نبود چون حامد وارد بهشت زهرا شده و حالا
داره بین سنگ قبرها دنبال یه آشناي خیلی نزدیک اما قدیمی می گرده نمی دونست داره چه اتفاقی می افته اما
هر چی بود قوانین زندان حامد همگی در حال نقض شدن بود اون طرف ریحان با کمی پرس و جو رسید به
گاراژ . شاسی بلند مشکیش رو کناري پارك کرد و از ماشین پیاده شد به طرف در رفت و با تقه ایی . سکوت
سعید رو شکست . سعید که فکر می کرد پشت در یه مشتریه با صداي گرفته و تندي گفت : ( امروز تعطیله ! )
ریحانه دوباره تقه ایی به در زد سعید کلافه شد و با عصبانیت رفت به سمت در اما وقتی در رو باز کرد با دیدن
ریحانه متوقف شد
+ بله بفرمایید خانوم ؟!
_ سلام . من ریحانه نامدار هستم . روانپزشک !
+ خوش به حالتون . امرتون ؟!
_ معذرت می خوام . ببخشید مزاحمتون شدم ؟!
+ نه تقصیر شما نیست . فقط لطفا زودتر بگین کارتون چیه ؟
_ شخصی بنام حامد مشفق اینجا زندگی می کنه . درسته ؟
+ حتما درسته که شما تا اینجا رسیدین !
_ می دونید من چند روز پیش با ایشون سر یه کمک آشنا شدم و بهشون مدیون شدم . همسایه ي شما هستم
...
+ می شه زودتر برید سر اصل مطلب ؟!
_ معذرت می خوام البته ! تا اینکه امروز صبح آقاي مشفق رو دیدم کناره جاده ایستاده بودن منم شیفت شب
بودم داشتم برمی گشتم به خونه که دیدمشون آخه اون موقع صبح جاده خلوته حضور یه آدم اونم با حال خراب
تو چشم میزنه ... !
+ حال خراب ؟ منظورتون چیه ؟!
_ اصل قضیه همینه آقاي ... ؟
+ سعید
_ سعید خان . دوست شما مشکل بزرگی از لحاظ روحی داره که این مشکل داره به جسمشم آسیب میزنه . من
یه دکترم و با توجه به لطف ایشون . احساس مسئولیتم به ایشون دو برابر شده اما دوست شما اصلا به خودش
کمک نمی کنه و اجازه هم نمیده که کمکی بهش بشه ولی من می خوام کمکش کنم !
سعید نمی دونست باید چی بگه هاج و واج چشماش به لباي ریحانه که داشتن از امروز صبح برادرش براش می
گفتن که چطور از درد روحی از هوش رفته . خیره شده بودن همیشه می دونست حامد مشکلی توي گذشته اش
داره اما نه به این اندازه که بخواد حامد رو به مرز بیماري روحی . جنون و یا حتی خودکشی بکشونه ! ... حامد
حالا بالاي سر قبرش ایستاده بود ( مادري مهربان . حورا مشفق ) با دیدن اسم روي قبر هر لحظه ضربان
قلبش بیشتر می شد و خاطراتش از اعماق تاریکی زمان واضح تر می شدن . دیگه طاقت نداشت شاید اینم باید
جز قوانین زندان می شد . اینکه براي مدت کوتاهی بره مرخصی . آره این قانون جدیده . بلند اسم حورا رو فریاد
کشید و با گریه و زاري کناره سنگ قبرش به زانو افتاد اون موقع صبح حتی اگه وسط هفته هم باشه بازم
آدمایی بودن که با ناله هاي حامد به کمکش بیان اما حامد نمی خواست چرا مجازاتش بخاطر ملامت کردن
پدرش تموم نمی شد آخ خدا حامد خیلی خسته است میدونه همه ي اون حرف ها اشتباه بود پس تمومش کن .
این زندگی نفرین شد است !
= پسرم حالت خوبه ؟ انقدر بی تابی نکن خدا رحمتش کنه ! طفلک بچه اش رو ندیده رفته !
- اونم مرده !
= خدا رحمتش کنه . حتما عمرشون یه این دنیا نبوده . شوهر شی ؟
- عمرش به دنیا بود اما این حماقت من بود فقط حماقت من ...
حامد بلند شد و دستاش رو توي جیبش فرو برد و با چشمایی به زمین دوخته و غرق در خاطرات بدون جواب
دادن به سوال پیرمرد . از قبر حورا و اون پیر مرد دور شد و تنها جملاتی که مثل دیوونه ها با خودش تکرار می
کرد این بود ( این بخاطر ترس من بود فقط و فقط ترس من ! ) ساعت هاست که الآن کناره جاده نشسته و به
گاراژ برنگشته حوصله ي خودش رو هم نداشت چه برسه به دعواهاي سعید . پس با بیژن تماس گرفت
= الو ؟
- دارم میام اونجا تا روز مسابقه ام می مونم !
= باشه منتظرتم
هیچی همین منتظرتم . شاید واسه شما خیلی جمله ي سردي باشه اما اگه جاي حامد بودین این کلمه براتون
تبدیل به آرزو می شد به آرزویی که دوست داشتین از دهن پدرتون یا مادرتون و یا ... خیلی ها بشنوین با یه
تاکسی رسید دم در خونه ي کلنگی پایین شهر بیژن ... سعید با شنیدن حرف هاي ریحانه بی صبرانه منتظر
برگشتن حامد بود اما زمان زیادي از رفتنش گذشته و هنوز برنگشته بود دیگه داشت از نگرانی و بی خبري
کلافه می شد بلند شد و همراه سوییچ موتور از گاراژ زد بیرون تا اون بیرون . یه جایی . شاید بتونه حامد رو پیدا
کنه ... ریحانه منتظر تماس سعید ساعت ها به تلفن خیره شده بود اما الآن خیلی وقته که گذشته ولی سعید
بهش خبري نداده انگار کسی تو دنیا نمی خواد به حامد کمک کنه اما ریحانه نمی دونست این احساس تعهد از
کجا تو وجودش سرازیر شده که حاضر نیست لحظه ایی از فکر کمک به حامد منصرف بشه شاید اون واقعا
عاشق کارش بود . شاید علاقه ایی به حامد داره . شایدم این احساس مربوط به اون نیست و از جایی که خبر
نداره قراره یکی از هزاران واسطه ي خدا باشه ... سعید در به در تا اونجا که می تونست تهران رو زیر پا گذاشت
امید آخرش بیلیارد بهروز بود اما اونجا هم خبري از حامد نبود هیچ آدرسی هم از بیژن نداشت پدر بهروزم سفر
بود ساعت ها اونقدر در رقابت با سعید بودن که بالآخره پیروز شدن . حالا نزدیک سپیده دم صبح بود و سعید
نتونست حامد رو پیدا کنه . مغموم از این شکست به گاراژ برگشت و حکومت زمان رو به گذشتن بخشید شاید
که مثل همون جمله ي معروف گذر زمان همه چیز رو درست کنه . تنها راه دیدن دوباره ي حامد روز مسابقه
ست و تا اون روز فقط 2 شبانه روز زمان داشت پس سعید متوصل به خداي صبر . به انتظار نشست ...
حامد با بی حوصلگی رویه کاناپه ي بیژن نشسته بود که بیژن با لیوان مشروبی تو دستش وارد اتاق شد حامد
بهش نگاه نکرد از هر چی آدم مست بود بدش میومد پس بی خیال به تلوزیون مقابلش خیره شد
= نگفتی واسه چس اومدي ؟
- اگه ناراحتی برم ؟!
= نه بد اخلاق . فقط دارم ازت می پرسم !
- میرم کمی تمرین کنم هنوز کیسه بوکست تو اون اتاقه ؟
= آره ولی بهتره شام بخوري بعد
- نه سنگین می شم . اشتهایی ام ندارم
حامد منتظر اصرار یا نظریه هاي بیژن نموند و رفت داخل اتاق باندهاي سفیدي که موقع بوکس دور دستش می
بست از جیب شلوارش درآورد بعد دور دست و انگشتاش پیچید شروع کرد به ضربه زدن اون طرف دیوار بیژن
داشت با بهروز تلفنی حرف میزد بعد از اینکه فهمید چه خبره رفت پیش حامد به چارچوب در تکیه داد و سعی
کرد از زیر زبونش حرف بکشه
= رنگ و روت پریده. این یعنی به خودت نمی رسی ؟!
- چیه وزیر بهداشت جدیدا تو شدي ؟!
= هه ... جدي گفتم ! اصلا ولش ... سعید داره دنبالت می گرده !
- اگه می خواي مسابقه بدم باید تا روز مسابقه اینجا باشم
= پس دعوا کردین ؟
- اگه می خواي اینجا بمونم بهتره دیگه سوال نکنی !
= ( بیژن پوزخندي زد و به چهره ي بی تفاوت حامد خیره شد ) با خودت این کار رو نکن من قبلا تجربه کردم
. فرار روش خوبی نیست !
- منظورت چیه ؟ من از چیزي فرار نمی کنم !
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Son of anarchy ، Silver Sun ، ÆҐÆŠĦ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، سورنا فاول
#9
احسان به خونت تشنم
بد ميزاري تو خماري
جهت ادامه داستان
پاسخ
 سپاس شده توسط esiesi ، سورنا فاول
#10
نزن منو گناه دارم :|

ادامه ی داستان ...



= شاید این حرفات باور سعید بشه اما من باور نمی کنم ... آخه خودم بهت یه زندگیه جدید دادم تا گذشته ات
رو پنهون کنی ...
- ( حامد کلافه دست از ضربه زدن برداشت و با عصبانیت . حرف هاي بیژن رو نیمه تموم گذاشت ) آره اما تو
راجع به گذشته ایی که دارم پنهونش می کنم هیچی نمی دونی ! هیچی !
= می دونی 10 روز بیهوشیت فرصت زیادي بود واسه اینکه بفهمم کی هستی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟ یا
هزار تا چیز دیگه !
- ( حامد خنده ي عصبی کرد ) دروغ می گی ؟! واگرنه برم می گردوندي ؟!
= کاش این کار رو می کردم اما یه بار دیگه اشتباهم رو تکرار کردم و اجازه دادم یکی دیگه مثل خودم تو
انزجار تصمیم بگیره !
- هیچ کس از ماجراي من جز خودم خبر نداره !
= اشتباهت همین جاست خیلی وقته دیگه رازي نیست همه ي اون عوضی ها تو همون 10 روز بیهوشیت .
دستگیر شدن بعدم اعدامشون کردن ! می بینی دیگه جرم یا گناهی نیست که بخواي بخاطرش خودت رو
مجازات کنی ! 8 سال تا همین جا هم کافی بود ؟!
- خفه شو از اینجا برو بیرون !
= باشه اما یه چیزي رو می خوام بدونی بعد این مسابقه همه ي بدهی هاي من تصویه می شن . پس مسابقه
ي دیگه ایی برات ترتیب نمی دم . باید همون روز وقتی تو چشمات همون احساس گناه تکراري رو دیدم برت
می گردوندم ... حامد برگرد به خونه ات . فرار و فراموشی و تحمل شکنجه اي که به خودت میدي اسمش
مجازات نیست فقط فقط ترسه ! ترس از روبه رو شدن با واقعیت . تو نرفتی که خودت رو مجازات کنی تو رفتی
تا جاي خالیه ...
- آررررررررررره ! آره لعنتی من یه ترسوام . من ... من هیچی نیستم !
سعید سري از تاسف برایه حامد . که رویه زمین زانو زده بود و داشت هق هق می کرد . تکون داد تکیه اش رو
از از چارچوب برداشت و رفت . حامد موند با یه دردي که نمی دونست چرا داره بعد 8 سال انقدر سر و صدا به
پا می کنه حالش خوب نبود جسمش که سهله . انگار دنیا دیگه جایی واسه پنهون کردن این درد نداشت
خودش رو رویه زمین اتاق به سمت گوشه ایی کشید سرش رو به دیوار تکیه داد و از پنجره ي اتاق به بیرون
خیره شد دوباره تو گذشته هایی دور غرق شد بعد 8 سال هنوزم نمی تونست هیجانش رو نسبت به این خاطره
کنترل کنه هنوزم درست مثل همون روز . با فکر کردن به این موضوع . تمامه بدنش شروع می کرد به لرزیدن
و سرش از درد منفجر می شد و وقتی همه چیز تموم می شد برایه لحظات طولانی فراموش می کرد چه اتفاقی
افتاده ... ریحانه به قاب عکس هاي قدیمیه رویه میز نگاهی انداخت بین اون عکس هاي تکراري چیزي برایه
دلگرم شدن دیگه وجود نداشت ریحانه نمی دونست کجاي قصه ي این مبارزات قراره به تاریخ اضافه بشه شاید
درست ترین کاري که بتونه تو تمامه عمرش انجام بده همین کمک به حامد باشه . شاید ... سعید کلافه بود . از
بی خبري . از بی توجهی که در حق حامد کرده بود . از اینکه تا به امروز خیال می کرد برادر حامد . ولی حتی
نمی دونه انقدر حالش بده . اون شب زمان برایه سعید نگذشت و انگار قرار بود دیگه هیچ وقت صبح طلوع نکنه
...
بالآخره حکومت شب به دست روشنایی روز افتاد و دسته هاي نور دروازه هاي چشم حامد رو باز کرد .
اتاق با نور صبح روشن شده بود حامد از دیشب گوشه ي اتاق به خواب رفته که با روشنایی اتاق چشماش رو باز
می کنه بیژن با یه لیوان قهوه ي داغ روي صندلی مقابل جسم مچاله شده ي حامد نشسته وقتی چشماي باز
حامد رو دید که با سردردي زیاد چشم باز کرده لبخندي بهش زد
= سرت درد می کنه ؟
- آرررره !
= بیا این قهوه حالت رو بهتر می کنه
حامد با کمال میل لیوان رو گرفت و مثل یه موجود سرمازده با ولع مشغول خوردن شد انگار وجودش وسطه این
تابستون یخ زده بود بیژن پوزخندي زد باورش نمی شد حامد همون روسی . 90 کیلویی با قد 175 سانت باشه
که توي رینگ می تونه هر کسی رو زمین بزنه و تا لبه مرگ ببره . حالا انقدر درمونده و آسیب پذیر شده
= مگه نمی دونی نباید بعد از عرق کردن بدون گرم کن بمونی ؟ چه برسه بخواي بخوابی ؟! الآن همه ي
عضلاتت می گیره
- من اصلا کی اومدم اینجا ؟!
= شوخیه قشنگی بود
- شوخی نمی کنم ... آخ ... یادم نمی یاد کی اومدم یا اصلا چرا و چطوري اومدم !
بیژن از شنیدن این جملات عرق سردي رویه تنش نشست باورش نمی شد . داشت چه بلایی سر حامد می
یومد به خیال اینکه حامدم مثل خودشه بعد یه مدت می تونه گذشته اش رو فراموش بکنه سر این کار آورد اما
حالا هر روز نسبت به روز اولی که دیدش داره بدتر می شه . با صداي حامد دوباره متوجه اش شد
- گرسنمه !
= صبحونه رو چیدم تو آشپزخونه برو بخور !
حامد وقتی سعی کرد از روي زمین بلند بشه توي سرش احساس سنگین کرد و بعد این سنگینی رویه معده ي
خالیش فشار آورد جز همون چند قلوپ قهوه چیزي نبود که اونم روي زمین . مقابلش بالا آورد اما اونقدر
احساس سستی و رخوت کرد که همون جا دراز کشید بیژن براي کمک به طرفش نرفت ولی بخاطر دلایل این
اتفاقات حسابی کلافه بود سر همین سیگاري از تو پاکت بیرون کشید و بعد با کلی زحمت و ناراحتی با کبریتی
سیگار بین لباش رو روشن کرد پک عمیقی به سیگار زد و دودش رو بیرون فرستاد انگار این دودها . حسرت
هاي زندگی بیژن بودن که بینشون گم شد با تکون هاي دست کبریت رو خاموش کرد
= داري با خودت چی کار می کنی ؟ اینطوري پیش بري قبل از اینکه تو رینگ بمیري خودت . خودت رو می
کشی !
- نمی فهمم چی می گی ! ... کمکم بلند شم
بیژن آخرین پکش رو به سیگار زد و دست آخر رویه لبه ي پنجره خاموشش کرد از رویه صندلی بلند شد و
کناره حامد زانو زد دستش رو برد زیر شونه هاش و با یه حرکت سریع بلندش کرد اما حامد دردش اومده بود
- بسه دیگه نمی خواد کمکم کنی !
= تو بیشتر از این حرف ها به کمک نیاز داري !
- فعلا که من دارم کمکت می کنم تا بدهی هات رو بدي !
بیژن حرفی نزد و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت اوضاع حامد خوب نبود باید
با سعید تماس می گرفت و راجع به حامد باهاش حرف میزد ... سعید تمام شب رو نخوابید به نظرش تمامه این
مدت خواب بوده . به کیسه ي بوکس بی حرکت حامد خیره شده بود که با صداي زنگ موبایلش به خودش
اومد
+ الو ؟
= بیژنم
+ بگو که حامد پیشته ؟!
= آره . واسه همین باهات تماس گرفتم
+ چی شده ؟ حالش خوبه ؟
= آره . اما اگه به دادش نرسیم نمی تونم قول بدم خوب بمونه !
+ پس تو هم فهمیدي !
= دیشب داشتم باهاش حرف میزدم کمی راجع به گذشته اش عصبی شد اما مسئله ي مهم اینکه ... صبح
هیچی یادش نمی اومد حتی نمی دونست کی و چطوري اومده پیش من !
+ دو بار توي یه روز !
= یعنی قبلا هم اینطور شده ؟!
+ باید از نزدیک ببینمت قضیه مفصله . بیا باشگاه بهروز
= نیم ساعت دیگه اونجام
با قطع تلفن سعید سریع از گاراژ خارج شد تا به موقع به قرار برسه ... بیژن به طرف آشپزخونه رفت حامد
حسابی مشغول خوردن حلیم بود . خوبه که مثل دیشب بی اشتها نیست آخه به انرژي نیاز داره شاید اگه اوضاع
همین طور پیش می رفت مجبور می شد از مسابقه صرفه نظر کنه
- چته زل زدي بهم ؟!
= دارم میرم بیرون اما تو جایی نرو برگشتم باهات کار دارم !
- باشه تا برگردي منم تمرین می کنم
= نمی خواد استراحت کن زود برمی گردم
حامد می دونست همه ي این دل رحمی ها یا حرف ها مربوط می شه به دیشب اما انگار جرات نداشت به
خودش فشار بیاره تا یادش بیاد شایدم اصلا توان این که از ذهنش کار بکشه رو نداشت همه ي اعمال امروز
صبح اش از روي عادت بودن پشتش هیچ فعالیت ذهنی نبود ترجیح می داد امروز همین طور تموم بشه تا اینکه
بخواد تنشی داشته باشه انگار توان تحمل فشار عصبی رو نداشت پس بدونه تلاش براي اینکه بفهمه چی شده
اجازه داد بیژن بره ... سعید توي مسیر با ریحانه تماس گرفت اون بهتر می تونست بیژن رو متوجه اوضاع بد
حامد بکنه شاید دلش به رحم می اومد و دیگه حامد رو به این مسابقه نمی فرستاد بعد یه ساعت همه تو باشگاه
بودن حضور یک زن اونم تو باشگاه بیلیارد برایه بقیه عجیب بود سر همین قضیه بهروز باشگاه رو تعطیل کرد تا
هر سه نفر راحت تر بتونن حرف بزنن سعید که بین ریحانه و بیژن نشسته بود شروع کرد به معرفی
+ ایشون خانوم دکتر ریحانه نامدار هستن روانپزشک . ایشونم مربی حامد . آقاي بیژن فتاح
_ خوشبختم
= منم همین طور
+ خوب خانوم دکتر بهتره برین سر اصل مطلب حامد الان پیش بیژن و بیژن تا نفهمه چه بلایی سر حامد داره
می یاد ما رو پیشش نمی بره !
= البته تا حدودي امروز صبح متوجه شدم !
_ خوب چی باعث شد بفهمین ؟
= فراموشی ! اتفاقات دیشب . امروز صبح یادش نمی اومد !
_ بله . می دونید حامد یه مشکل و مسئله ي مهم توي گذشته اش داره که اونقدر دردناکه . باعث می شه با
یادآوري خاطراتش به مرز جنون برسه . از هوش بره و بعد از بیدار شدن . اون خاطرات رو به همراه لحظه هایی
که سپري شدن تو همون یاد آوري . فراموش کنه ! البته تمامه ماجرا به همین جا ختم نمی شه اگه نفهمیم اون
خاطره چیه تا کمکش کنیم شاید یه روزي که زیادم دور نیست . حامد آسیب مغزي ببینه یا به مرز جنون و
خودکشی برسه !
= یعنی فهمیدن اینکه اون چه خاطره ایی . باعث می شه شما بتونید کمکش کنید ؟
_ البته باید بفهمیم مشکلش با اون خاطره چیه ؟ یعنی چه احساسی نسبت به این خاطره داره ؟!
+ خودش کمکمون نمی کنه . تو که قبل تر از من می شناسیش سرنخی نداري ؟!
= دارم !
+ یعنی تمامه این مدت می دونستی و به من نگفتی ؟!
= خیال کردم می تونه با یه زندگی جدید فراموشش بکنه نمی خواستم کوچکترین نشونی بمونه اما ... اون
نتونست !
_ حالا وقت این حرف ها نیست اگه می دونید برامون تعریف کنید ؟
در حالی که بیژن می خواست برایه سعید و ریحانه راز حامد رو برملا بکنه حامد توي خونه برخلاف تلاشش .
ذهنش دوباره فعال شده بود و داشت مو به مو اونچه که بیژن تعریف می کرد . براي حامد تداعی می کرد
= چند ماهی می شد که پام آسیب دیده بود و نمی تونستم مسابقه بدم اون روز مثل هر شب دیگه ایی اطراف
تهران واسه خودم پرسه میزدم که متوجه ناله هایی شدم تو اون تاریکی کلی دنبالش گشتم بالآخره با نور چراخ
ماشین پیداش کردم پسر جوون 17 ساله اي . خونین و مالین رو زمین . بینه زباله ها افتاده بود جلو رفتم به
سختی نفس می کشید آخه دندش شکسته بود بلندش کردم آوردمش خونه ام . همه ي ما واسه بعد مسابقه یه
دکتر داریم وقتی رفیقم اومد گفت بی خیالش بشم زنده نمی مونه قبول کردم جلویه یه بیمارستان ولش کنم اما
اون صبح . شبی که می خواستم همچین کاري بکنم عکس حامد رو تو صفحه ي گمشده ها دیدم با کلی مژده
گونی . تصمیم گرفتم ببینم چه بلایی سرش اومده از رویه نشونیه توي روزنامه رفتم در خونه شون حال پدر و
مادرش خوب نبود . حال حامدم خوب نبود تمامه اون 10 روز حتی بعد از بهوش اومدن هم توي تب داشت می
سوخت . خلاصه با عموش حرف زدم گفتم تا نشنوم چی شده جاي حامد رو نمی گم اون بیچارم قبول کرد بعدا
فهمیدم پسرش با خواهر حامد ازدواج کرده بوده ...
+ خوب ؟!
= آره مرد گفت : یه روز صبح که خواهر حامد . حورا . در حالی که 5 ماهه حامله بوده . حامد رو می برده با
ماشین به دبیرستان چند تا از دشمناي پدرشون جلوي راهشون رو می گیرن و بعد تا آزاد شدن یکی از
دوستاشون از زندان اونارو به عنوان گروگان نگه میدارن اما حامد با کمک خواهرش فرار می کنه ولی خواهرش
گیر میوفته اونا هم واسه اینکه حامد رو بیرون بکشن به خواهرش تعرض می کنن می گن حامد شاهد این
صحنه بوده . حامد بیرون نمی یاد خواهرشم زیر این شنکجه به خاطر حاملگی میمیره ولی بالآخره حامد رو پیدا
می کنن که زبونش بند اومده بوده و مثل بید میلرزیده . همه ي اون عوضی ها مست بودن . بعد از اذیت کردن
حامد تا سر حد مرگ می زننش و تو بیابون ولش می کنن . بقیه اشم می دونید
+ یا حسین ! باورم نمی شه این همه مدت چطور تحمل کرده تا کسی چیزي ندونه ؟
_ واسه همین این طوري شده ! اما شما از کجا همه ي ماجرا رو می دونید ؟ گفتین که خودش چیزي بهتون
نگفته ؟!
= عموش گفت آخه اون پست فطرت ها تو همون 10 روز دستگیر شدن . خودشون ماجرا رو تعریف کردن .
بعدم اعدام شدن !
+ چطور عمو رو پیچوندي ؟
= با بدبختی !


ادامه دارد...




دیگه خیلی شد فک کنم :|
6 صفحه بود 
رمان من در میان رینگ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان