امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نیما

#1
صفحات روزنامه رو ورق زدم ديگه داشت حالم بهم ميخورد .همش منشي زن ..تمام وقت ووو
اخه چرا يه كار به درد بخور واسه ما دختراي بدبخت پيدا نميشه ...اااا ه ه
اره ديگه منشي زن ميگيرن تا ميتونن ازشون كار ميكشن... اونوقت نصف اون چيزي كه حقشومونه بهمون ميدن بعد يكي دوماه
هم ميگن
برو به سلامت ازت راضي نبوديم ...
اي خدا اين همه الكي رفتم دانشگاه , اين ليسانس نقاشي به چه دردم ميخوره اخه ؟ قربونت برم اقا جون اينم رشته بودوصيت
كردي برم؟
خوب وصيت ميكردي دكتري , مهندسي , چيزي بشم....اخه نقاشي هم شد كار؟
ازشكمم زدم از خوابم ازلباس از همه چيزم....
مگه عموي بدبختم چقدر ديگه ميتونه جور منو بكشه؟ هان؟
توكه خودت شاهدي چه شبا كه تا صبح نخوابيدمو با چشماي سرخ شده واسه اين بچه پولداراي تنبل طرح زدم, نقاشي كشيدم ,
بلكه خرج اين دانشگاه كوفتي رو با كمك عمو در بيارم مدرك بگيرم بلكه برم سر كار جبران كنم ...اما كو كااااررر....
چيكار كنم تو بگوخدا جون ... هر جا ميرم سابقه كار ميخوان , پارتيه كلفت ميخوان ...
كه من فلك زده هيچكدومشو ندارم ...از دار اين دنياي پر محبتت فقط يه عمو دارم با يه زن عمو كه چشم ديدن منو نداره ...
اگه خانوادمو ازم نگرفته بودي ...اگه مامان گلم و بابام زنده بود هيچ وقت وضع من اين جور نبود ...اونوقت واسه اينكه سر بار
كسي نباشم مجبور نبودم تو اين سن دنبال كار تو هر خراب شده اي سر بكشم ...
مگه من بدبخت چند سالمه؟همش 23 سال حتي بچگي هم نكردم ..
خودت شاهد بودي وقتي بچه هاي عموم با بچه هاي محل بازي ميكردن من سر چهاراها فال ميفروختم دست فروشي ميكردم چون
با همون بچگيم ميفهميدم كسي رو ندارم و بايد رو پاي خودم وايسم مگه تا كي عموم ميتونه
منو نگهدار؟ اون بدبختم از دست غرغراي زنش به تنگ اومده خدا جون چي كار كنم ؟

همون طور كه داشتم با خدا حرف ميزدم وبه طرف خونه عموم ميرفتم چشمم به يه اگهي خورد.
به يك اقا ي مجرد داراي مدرك ليسانس روانشناسي جهت مراقبت و پرستاري از يك كودك نيازمنديم.
خواهشمند است افراد واجد و شرايط به ادرس زير مراجعت فرمايند.
آدرس: شيراز _ خيابان ارم _كوچه نسترن ...
_قربون بزرگيت برم خدا حالا نميشد يه دختر مجرد ميخواستن ؟
خسته و دلخور روزنامه رو با خشم مچاله كردم و تو كيفم جا دادم...
هوا ابري بود .قطره هاي ريز بارون داشت به سر و صورتم ميخورد ..
حال بدي داشتم سرمو انداختم پايين
با قدماي محكم روي برگاي زرد و نارنجي توي پياده رو شروع به راه رفتن كردم ....صداي نالشون از زير پاهام ميومد ...حس
ارامشي بهم دست داد انگار داشتم همه دق دليمو سر اين برگاي بيچاره خالي مي كردم ...دلم بد جوري گرفته بود قدمامو اروم
كردم وواسه خودم
شروع كردم به خوندن:
باز باران بي ترانه
گريه هايم عاشقانه
مي خورد بر بام قلبم
باورت شايد نباشد
گم شدن در خاطراتت
مي زند سيلي به رويم
ياد ايام تو داشتن
مرده است در قلبم و روحم

فكر آنكه با تو بودم
با تو بودم... شاد بودم
توي دشت آن نگاهت
ميزند اتش به جانم ....
تو حال خودم بودم كه خوردم به يه مرد ميانسال ...
نزديك بود بيفته تو جوب
اب كه بازوهاشو گرفتم ...
پيرمرد عصباني بازوشو از دستم كشيد بيرون و با لهجه شيرازيش گفت: حواست كجان پسر جون مي چيشو چارت نمبينه ...نزيك
بو بندازيم تو جوب
ازش عذر خواهي كردم و گفتم ولي من پسر نيستما دخترم..
مرد كه كمي اروم شده بود عينكشو رو بينيش جا بجا كردو
يه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: دخترم
دختروي قديم ... اخه اي چه سر وعضين بووي چيشي كه تو سي خودت
درست كردي؟؟؟ تو خو عين پسرا ميموني
پيرمرد همونطور كه سرشو تكون ميداد به راه خودش ادامه داد و رفت .
يه نگاه به خودم كردم
طبق معمول كفشاي ورزشي مشكيمو پوشيده بودم.
شلوار بگ خاكستري كه عموم كلي ازش متنفر بود
مانتوي كوتاه و كلاه دار مشكي كه بيشتر شبيه پليور مردونه بود تا مانتو
شال خاكستري مو مدل گره اي پشت گردنم انداخته بودم
و كلاه مانتوهمو روش پوشيده بودم

موهاي خرماييم مثل هميشه مدل رپ از زير شال و كلاه بيرون بود .
صورتمو تو شيشه ماشيني كه كنار پياده رو ايستاده بود نگاه كردم .
انگار اولين بار بود خودمو ميديدم حق با پير مرد بود من خيلي شبيه پسرا
بودم... عموم ميگفت تو شكلو قيافت بيشتر به بابات برده تا مامانت ....
ابروهام پهن و كوتاه و دست نخورده بود ... چشماي عسلي درشتي هم
داشتم كه مژه هاي بلند و برگشته احاتش كرده بود ...
بينيم متوسط و معمولي بود ...لبهامم قلبه ايو برجسته اما موهاي ظريف
پشت لبم يكم پسرونه جلوم ميداد...
ديگه كم كم عادت كرده بودم بهم بگن پسر ...
حتي شناسنامه اي كه داشتم مال داداش خدابيامرزم نيما بود كه وقتي
2 سالش بود تو دريا غرق شد و هيچ وقتم جنازش پيدا نشد ...
بابامم واسه زنده نگهداشتن خاطرات تنها پسرش همون شناسنامه رو
واسه من گذاشت ... حتي سعي ميكرد منو مثل يه پسر بزرگ كنه ...
كه خدا بهش مهلت نداد ...
يادمه تنها دختر توي دانشگاه بودم كه هيچ وقت نه ارايش داشتم نه
لباس شيك دخترونه هيچ دوست و رفيقي هم نداشتم ...
حتي بعضي از نگهبانا و استاداي اونجا وقتي كلاه سرم بود منو با پسراي
دانشگاه اشتباه ميگرفتن ..بدم نبود اينجوري به لباسام گير نميدادن
اسممو گذاشته بودن دختر پسر نما ...
ولي من عين خيالم نبود اينقدر تو درس و بدبختيام غرق بودم كه وقت فكر
كردن به اين چيزا رو نداشتم ... يه وقتايي از اين كار پدرم دلم ميگرفت اما اما

كاري نميشد كرد ...
هميشه دلم ميخواست اسمم نيلوفر بود اما شدم نيماي بابام اونم با
شناسنامه 2 سال از خودم بزرگتر از زندگيو روزگارم اوقم ميگيره ...
داشتم به راه خودم ادامه دادم كه فكري عين برق از ذهنم گذشت . ..
اره خودشه چرا كه نه حالا كه ااين نعمت و خدا بهم داده چرا استفاده نكنم
مگه بعضيا منو با پسرا اشتباه نميگيرن ؟خوب منم ميزارم تو همين خيال
بمونن ....فقط كافيه كلاه گيس بزارمو برامدگي هاي بدنمو بپوشونم اونوقت
ديگه احدي متوجه نميشه من دخترم ميشم همون پسري كه بابام
ميخواست ... ميتونم راحت كار كنم بدون ترس از مزاحمتي
ميگن هيچ كار خدا بي حكمت نيستا ... اينم حكمت اين شناسنامه
و صورت...
بايد سريع برم بازار لباس مناسب بگيرم يه مشتم خرت و پرت نبايد بزارم اين
شغل خوب از دستم بره ....
هنوز چند ساعتي به تاريك شدن هوا مونده بود تو ايستگاه اتوبوس ايستادم.
چند دقيقه نگذشته بود كه خط 109 پيداش شد . سوار شدم همه صندلي يا پر بود فقط يه دونه خالي تو رديف اخر قسمت مردونه
بود نشستم .
چند تا خيابون كه رفتيم اينقدر اتوبوس شلوغ شد كه حتي به زور جايي واسه ايستادن پيدا ميشد .
زنا از اون سمت اتوبوس غر غر ميكردن كه بسه ديگه سوار نكن ما داريم له ميشيم اقا ...
اما مرد راننده انگار نه انگار تو ايستگاها مي ايستاد و مردم به زود خودشونو جا ميدادن ...
تو همين حين چشمم به پير مرد ضعيفي افتاد كه قدش كوتاه بود و به سختي دستش به ميله اوتوبوس ميرسيد .
دلم سوخت صداش زدمو گفتم اقا بيا سر جاي من بشين .

پيرمرد انگار دنيار رو بهش داده بودن به ارومي خودشو به من رسوند . از جا بلند شدم و اون نشست با صداي لرزونش گفت: پير
شي پسرم ...خدا عمرت بده زانوهام ديگه طاقت نداشت...
زير لب جوابشو دادم يه ايستگاه ديگه مونده بود .
سر چهار راه سينما سعدي پياده شدم ...
خوب حالا بايد از كجا شروع كنم؟
اول بهتره از فروشگاه مهرگان چند دست لباس مردونه بگيرم ..
داشتم ميرفتم سمت اونجا كه مردم و تو صف بيليت سينما ديدم .
چه صفي هم داشت چند تا دختر ژيگول و شيك و ديدم كه داشتن با اب و تاب از فيلمه ميگفتن:
_اره من ديدمش خيلي نازه اينقدر خنديدم ارژنگ امير فضلي نقش يه معتادو بازي ميكني ...امين حيايي هم نقش يه دزد واي
خيلي با حال بود .
حساب كن اكبر عبدي شده عين يه پسر 20 ساله اينقدر با مزه هم حرف ميزنه بهش ميگن بايرام بولدوزر
_واي راست ميگي الناز جون ...
_اره كه راست ميگم ... بزار بريم تو خودت ميبيني ... مردم تو سينما چه ها كه نكردن ..همراشون دست ميزدن ميرقصيدن واي
نميدونيا ...
_اخ جون چه باحال بچه ها پايه باشيدا بيايد ما هم همراشون سوت و كف بزنيم ...
اهي كشيدم و از كنارشون گذشتم اينا تو چه خوشي بودن من تو چه غمي
اره خوب اگه منم مثل اينا يه خانواده داشتم و بابام چپ و راست خرجم ميكرد سرخوش تر از اينا ميشدم ...
داخل فروشگاهم مثل هميشه غل غله بود.چون جنساش ارزون بود هيچ وقت رو دستشون خلوت نميشد .
چند تا پيرهن و شلوار برداشتم وقت كم بود سريع رفتم حساب كردم و زدم بيرون .
دوباره سوار خط شدم رفتم سراه احمدي يادمه يه مغازه تو ورودي بازار وكيل بود كه كلاه گيساي خيلي طبيعي با قيمت مناسب
داشت .

از خط پياده شدم داشتم وارد بازار ميشدم كه احساس كردم يكي گوشه
پليورمو گرفت .
برگشتم ديدم يه دختر كوچيكه با صورت كثيف و چشماي اشك الود
يه جعبه پر از فال همراه مرغ عشق تو دستش تو اون هواي سر با يه لباس نازك و پاره با پاهاي بي جوراب كنارم ايستاده
گفت: ميشه يه فال ازم بخري خواهش ميكنم .بايد تا شب همه اين فالا رو بفروشم اما هيشكي ازم نميخره .
يدفعه احساس كردم قلبم تير كشيد ...گذشته هاي خودم عين يه فيلم از جلو چشمم رد شد . انگار خودم بودم كه داشتم التماس
ميكردم ...
اقا خواهش ميكنم يه فال بخرين
خانم تو رو خدا به خدا فالام راسته ...
يه گل بخرين گلاش تازست ....اقا واسه خانمت گل نميخري ...؟؟؟
اشك تو چشمام جمع شده بود به خودم اومدم ديدم دخترك داره ميره دوويدم سمتش از پشت دستمو گذاشتم رو شونه هاي
نحيفش و صداش زدم : صبر كن دختر همه فالاتو ميخوام .
دخترك حيرت زده گفت: همشو؟ ميخواي چي كار ؟
ده هزار تومن از تو كيفم بيرون اوردم دادم بهش گفتم : تو فالاتو بده به من لازمش دارم .
دخترك با چشماي گرد شده خيره به پول گفت :اين چنده؟
گفتم: ده هزار تومن كمه؟
با ذوق گفت: نه ... اين خيلي هم زياده تمام فالاي من ميشه سه هزار تومن
دستي روموهاي ژوليدش كشيدم و گفتم : اشكال نداره با بقيه اش واسه خودت لباس و جوراب بگيرتا تو اين هوا سرما نخوري...
فالا رو ازش گرفتم و به سرعت رفتم كه پشت سرم اومد و گفت بزار حداقل با جيكي (مرغ عشقش بود) يه فال برات بگيرم تا همه
فالاش راست بوده ...
نخواستم دل كوچيكشو بشكونم جعبه رو گرفتم جلوش مرغ عشق از لابه لاي كاغذا يكي كشيد بيرون دخترك ازش گرفت و داد

دستم بگير بخونش
ازش گرفتم .
با شاادي ازم خداحافظي كرد و رفت . منم كاغذ و همراه جعبه گذاشتم توكيفم و به سمت مغازه راه افتادم .
سلامي دادمو وارد شدم .
فروشنده كه پسر قد بلند لاغر اندامي بود با چاپلوسي گفت: سلام ..خوش اومدين بفرماييد در خدمتم
_اقا ببخشيد يه گلاه گيس مردونه ميخواستم داريد؟
پسر يه نگاه عجيبي بهم انداخت و گفت: معمولا خانوما موهاي بلندوهاي لايت شده ميپسندن ميخواين نشونتون بدم؟
بيحوصله گفتم:اقا من مدل پسرونه و كوتاه ميخوام داريد؟ اگه نداريد برم جاي ديگه؟
پسر جا خورد وگفت: چرا عصباني ميشيد خانم ؟ 2 تا دارم الان ميارم
رفت از بالاي مغازه اوردشون
_بفرماييد خدمت شما.... اتاق پرو اخر مغازست .
كلاه ها روازش گرفتم و رفتم تو اتاقك پرو چراغ و زدم شالمو از سرم برداشتم موهاي خرمايمو كه تا زير سر شونم ميرسيدو با
گيره هاي مخصوص جمع كردم كلاه اولي رو برداشتم رنگش مشكي پر كلاغي بود مدلشم تيفوسي گذاشتم سرم وقتي تو ايينه
خودمو ديدم كلي خندم گرفت شدم عين جوجه تيغي ...
سريع درش اوردم و اون يكي كه رنگش قهوه اي تيره بود و كمي بلند تر سرم گذاشتم .
اره اين طبيعي و قشنگ بود هيچكي نميتونست حدس بزنه كلاه گيسه .فرقشو سمت كج مدل رپ شونه كردم بهم ميومد انگار يه
پسر واقعي شده بودم كاش موهاي خودمو كوتاه ميكردم ديگه اين همه پول بي زبون و نميدادم ...
اما نه دلم نمياد مامانم عاشق موهام بود ...حالا شايد يه وقت اين كارم كردم اما حالا نه ...
چرا الكي موهامو كوتاه كنم اصلا از كجا معلوم منو استخدام كنن ؟
كلاه و در اوردم شالمو پوشيدمو اومدم بيرون .
اينو ميبرم اقا چند ميشه؟

_مبارك باشه به شادي ازش استفاده كنيد ...قابل شما رو نداره باشه حالا؟
_ممنون چقدر بدم خدمتتون؟
_والا سي و پنج تومنه حالا شما سي تومن بدين ...
بيست و پنج تومن در اوردم گذاشتم رو پيشخون .با خوشحاي پول و برداشت يهو گفت :ااا اين كه بيست و پنج خانم بخدا اينا رو
خودمون بيستو شش ميخريم .
منم هزار ديگه در اوردم گذاشتم روش و گفتمك اينم بيست و شش نميدين برم جاي ديگه كلاه رو گذاشتم زمين خواستم برم كه
پسره دوباره گفت:
خانوم شما چه زود جوش ميارين بفرمايين مبارك باشه
كلاه و به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم بيرون اومدم به سمت خيابون راه افتادم ...
فقط بايد بانداژ ميخريدم اونم داروخونه سر كوچمون داشت .
سوار خط 68 شدم و به سمت خونمون كه تو خيابون جماران 1 بود رفتم.
خداروشكر اتوبوس خلوت بود و من مجبور نشدم جامو به كسي بدم .
هوا تاريك شده بود بارونم نم ميباريد رفتم تو داروخونه 2 بسته بانداژ با پنساي مخصوصش گرفتم .
خيالم راحت شد همه چيز واسه فردا محيا بود .رفتم خونه طبق معمول كسي نبود . عموي بدبختم تا اخراي شب مسافر كشي
ميكرد ...
زن عمو هم باز قهر كردهو خونه مادرش بود.
مهرداد و مهران پسر عمو هام كه 6 سالي از من بزرگتر بودن تو مغازه مكانيكي داييشون استا كار شده بودن وعموم وقت اومدن
اونا رو مياورد .
مهسا هم دختر عموم كه 2سال كوچكتر از من بود چند ماهي از ازدواجش ميگذشت .خونه خودشون بود.
دلم ضعف ميرفت همونجور رفتم تو اشپز خونه يه نيمرو درست كردم و خوردم سير كه شدم رفتم تو اتاقم كه در واقع زير زمين
خونه عموم بود .

جامو انداختمو لباساموعوض كردم و پريدم تو رختخوابم واي كه بعد از اون همه پياده روي حال خوبي ميداد. كمي تو دشكم غلت
زدم كه
يادم افتاد به فال حافظي كه دخترك برام گرفته بود نيم خيز شدمو از تو كيفم كاغذ فال و بردااشتم اروم تا شو باز كردم
كه عشق اسان نمود
الا يا ايها الساقي ادركاسا ونا دلها
كه عشق اسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
ببوي نافه كاخرصباران طره بگشايد
زتاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم
جرس فرياد ميداردكه بر بندد محملها
بمي سجاده رنگين گرت پير مغيان گويد
كه سالك بيخير نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاريك و بيم موج وگردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبك باران ساحلها
همه كاررم زخودكامي ببد نامي كشيد اخر
نهان كي ماند ان رازي كز و سازند محف
حضوري گرهمي خواهي ازوغايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الد نيا واهملها
صاحب فال عشق در نظر اول سهل و اسان است.
ولي درراه ان دشواريها ي زيادي وجود دارد .
اما از اين سختي ها نترس با صبر و توكل به خداي بزرگ رنج و
محنت به پايان ميرسد .
دلم يه حال عجيبي شد اين فال داشت بهم هشدار ميداد كاري كه ميخواستم.بكنم به ظاهر اسون اما در عمل سخت و دشوار بود .
اما نميدونم چرا دلم ميخواست واسه اولين بار تو زندگيم خطر كنم .
فعلا خستم نميتونم درست تصيم بگيرم فردا بهش فكر ميكنم هنوز كه چيزي معلوم نيست .
بزار حالا من برم به اون ادرس ببينم چي ميشه...شايد اصلا منو استخدام نكردن .
شب خوش نيما خانم .
هوا هنوز كامل روشن نشده بود كه از خواب بيدار شدم اينقدر خسته بودم كه نفهميدم كي خوابم برد .
گرمكن ورزشيمو انداختم رو سرم و به سمت دستشويي ته حياط رفتم
اخ كه چه سرد بود هوا داشتم يخ ميكردم . سريع كارمو كردم و دوييدم تو اتاقم.
بايد قبل از بيدار شدن عموم ميرفتم .اما بهتر بود يه دوش ميگرفتم ناسلامتي قرار بود برم مصاحبه .
جلدي حوله و مسواكمو برداشتم دوييدم سمت حموم كه كنار دستشويي بود از بس هوا يخ بود بي توجه در حموم و باز كردم و
رفتم تو كه يهو ديدم مهرداد لخت داره خودشوميشوره تا منو ديد دستشو گرفت جلوش و داد زد منم از ترس چشامو بستم و
شروع كردم به جيغ زدن نفهميدم چطور اومدم بيرون .از خجالت اب شدم
اخه نيماي خر حواست كجا بود چرا يهو پريدي تو حموم تو كه ميدوني معمولا مهرداد صبحاي زود ميره حموم واي خدا حالا چه
فكرا كه پيش خودش نميكنه .
حوله و مسواكمم جا گذاشتم اااه. اصلا بيخيال حموم بهتره تا نيومده بيرون برم.
در اتاقمو قفل كردم كه كسي سر زده وارد نشه . لباسامو بيرون اوردم بانداژايي كه خريده بودم برداشتمو مشغول مخفي كردن
برامدگي هاي بدنم شدم .
تا ميتونستم سفت بستم تا صاف صاف بشه . پيرهن ركابي مردونه اي پوشيدم تا بانداژا معلوم نشه بعد پوليورو شلوار جين مردونه

اي كه خريده بودمو پوشيدم با اين لباس ضخيم و گشاد خيالم راحت بود .
حالا نوبت كلاه گيسم يود با دقت موهامو بستم و كلاه و روسرم گذاشتم .يه نگاه به خودم انداختم هيچ نشوني از نيماي قبل نبود .
سريع مانتو و شالمو پوشيدم مداركمو گذاشتم تو كيفمو چند تا از كاراي نقاشي چهرمو برداشتم سريع از اتاقم زدم بيرون تا اومدم
در و باز كنم يكي از پشت سر كيفمو گرفت و گفت: كله سحري كجا تشريف ميبرين؟
با اكراه برگشتم رومنميشد تو صورتش نگاه كنم .
سر به زير گفتم س..سس..سلام .
مهراد با لحن شوخي گفت: عليكه سلام .خانوم خانوما ميگم صبح به اين زودي كجا ميري؟
وقتي لحن اروم و شوخشو شنيدم خيالم يه كم راحت شد و گفتم : دارم ميرم مصاحبه دعا كن قبول شم .
مهردادگفت:ااا با اون دست گلي كه چند دقيقه پيش به اب داري توقع دعا هم داري؟ خيلي پرويي بچه . يه عذر خواهي...يه چيزي
.
با دلخوري گفتم: تقصير من نبود بخدا از بس هوا سرد بود بي توجه پريدم تو حموم.
مهرداد با سوظن نگاهي بهم انداخت وگفت :عجب..يعني صداي ابم نشنيدي؟
سرم بالا اوردمو با چشاي گشاد شدهاز ترس به صورت مردونه و جذابش زل زدمو گفتم :نه به خدا مهرداد .باور كن .اصلا متوجه
نشدم.
مهرداد كه از قيافم خندش گرفته بود گفت:چيه حالا ؟ چرا قيافت عين بچه ترسو ها شده . نخواستم كه اعدامت كنم . اين بارو
ميبخشمت اما دفعه ديگه خواستي بري حموم اول در بزن بعد برو تو .حالام برو به كارت برس .
با خوشحالي چشمي گفتم و در خونه رو باز كردم دستي تكون دادم و گفتم از عمو هم خداحافظي كن بگو كار داشتم .
مهرداد هم دستي تكون دادو گفت: نيستش ديشب رفت حاج خانومو بياره خودشم موندگار شد برو به سلامت...
صلواتي فرستادمو اولين قدمو تو جاده پر پيچ وخمي كه انتخاب كرده بودم گذاشتم.
تو واحد مرتب دعا ميخوندم بد جوري دلم شور ميزد .
يك ساعت بعد جلوي خونه اي بودم كه ادرسش تو روزنامه بود .

خونه نبود كه قصر بود . در بزرگ يشمي با ميله هاي طلايي بين ديوار خودنمايي ميكرد .گلاي پيچك سر تا سر ديوار خونه باغ و
گرفته بود . اطراف و نگاه كردم پرنده پر نميزد .سريع تو كنج ديوار قايم شدم و شال و مانتو همو در اوردم گذاشتم تو كوله
پشتيم .كلاه گيسمو مرتب كردم .
هواي خنك پاييزي صورتمو نوازش ميداد . يه نفس عميق كشيدم اروم زنگ خونه رو كه تصويري هم بود زدم.
منتظر موندم تا اينكه بعد از چند دقيقه صداي خشن مردونه اي گفت: بفرماييد.
نزديك بود خودمو ببازم . اما به خودم گفتم نترس كمي صدامو كلفت كردم :
ببخشيد ,بخاطر اگهي توي روزنامه مزاحمتون شدم .
بي كلامي در گشوده شد . با احتياط در سنگين اهني روبه عقب هل دادم . يه لحظه از زيبايي اونجا نفسم بند اومد .
بيد هاي مجنون دوطرف جاده سنگفرش شده قهوه اي تا كنار ساختمان زرد رنگ اخرايي كه بي شباهت به قصر هاي زيباي يوناني
نبود ادامه داشت.
محوطه اطراف چمن هاي مخملي سبز رنگ احاطه كرده و بوته هاي بنفشه و گلايي كه حتي تو عمرم نديده بودم گوشه وكنار باغ به
شكلاي زيبايي زينت بخش باغ بود . به ارومي قدم روي سنگفرش گذاشتم و به جلو پيش رفتم . حوض بزرگي به شكل ابگير
جلوي ساختمان بود كه وسط ان پيكر خداي جنگ يونان سوار بر ارابه اي كه دو اسب ان را به طرز جالبي ميكشيد قرار داشت .
چه خونه عجيبي ...معلوم بود كه صاحب خونه عاشق ودلباخته فرهنگ يونان بود .اخه يه شعرم به زبون يوناني با ترجمه فارسي به
صورت كتيبه رو ستوني كه مجسمه روش قرار داشت نوشته شده بود .
من تورا مي شناسم از تيغه هراس انگيز شمشيرت
من تورا مي شناسم از چشمانت
كه جهان را شتابناك نگاه مي كند
بر خواسته از استخوان ها
يك اثر مقدس يوناني

وشجاع چون باستانيان
درود بر آزادي،درود
آنجا كه شما زندگي مي كنيد
با دردي جانگاه در وجودتان
در انتظار آوايي هستيد
كه شمارا بخواند((دوباره برخيزيد))
آن روز دير زماني بود كه به تاخير افتاده بود
گويي كفن شده بود
زيرا ترس مارا وحشت زده
وبندگي كمرمان را خم كرده بود...
شما كه از غم و غصه تحقير شده بوديد
سرتان را به زير انداختيد
مثل فقيران از در گاه رانده
مثل كساني كه زندگيشان سراسر مصيبت است
آري،اماامروز هر پسر يوناني
با قدرت وپايداري تزلزل ناپذير مي جنگد
بدون خستگي در جستجو
مرگ يا پيروزي
"ديونيسيوس سولوموس،شاعر مشهور يوناني"
واي خدا گلاي نيلوفر طبيعي رو ابگير شناور بودن باورم نميشد چطور اين گلو رو تو اين فصل سال پرورش داده بودند. هميشه
٦
ارزوم بود اين گل مرداب و از نزديك ببينم .
اينقدر غرق تماشاي اطراف بودم كه يادم رفت واسه چه كاري اونجا بودم.
تو عالم رويا بودم كه صداي خرناسي از پشت سرم شنيدم . برگشتم از ترس قلبم اومد تو دهنم اين ديگه چي بود .
يه سگ سياه كه قدش تا زير گردنم ميرسيد داشت بهم نزديك ميشد .
نفهميدم چطور فرار كردم فقط يادمه سگه با صداي وحشتناكي پارس ميكرد و دنبالم ميومد اخرشم با يه خيز خودشو به من رسوند
و كيفمو به دندوناي درشتش گرفت وكشيد .
ميخواستم جيغ بزنم اما نه بايد عين يه مرد رفتار ميكردم . كيفمو ول كردم و دوباره دوييدم كه باز دنبالم اومد از پشت پريد روم
خداي من مرگ و جلو چشمم ديدم.
دستمو سپر صورتم كردم .درد بدي تو دستم پيچيد ديگه نتونستم تحمل كنم با همه وجودم دادي زدم با همه قدرت پاهامو تو
سينه جمع كردم با لگد محكمي سگ و از روم كنار زدم اما هنوز دستم لاي دندوناي تيزش بود كه صداي سوتي اومد و سگ دست
منو رها كردو به سمت ديگه اي رفت . رو زمين اقتاده بودم كيفم يه طرف ديگه....استين لباسم پاره و از جاي دندوناي سگه وحشي
خون مي اومد.
مردي با شتاب به سمتم اومد و كمك كرد از زمين بلند شم . بعد با لحن پر اضطرابي گفت: حالتون خوبه اقا ؟
نگاه پر تمسخري به قيافه مرد كه معلوم بود از خدمتكاراي اونجاست انداختمو گفتم : اگه اين دست اش و لاش و در نظر نگيريم
اره خوبم.
مرد كيفمو از زمين برداشت و گفت : واقعا متاسفام اما تازي تا حالا به هيچ مردي حمله نكرده بود .
با اين حرف مرد قلبم تند زد . منظورش چي بود كه به هچ مردي ؟ يعني به زنا حمله ميكرد؟
با لكنته زبون گفتم: چچطور مگه؟ .
خواست جواب سوالمو بده كه دستا ش از بازو هام شل شد و ايستاد .
مسير نگاهشوگرفتموديدم پيرمردي با چهره عبوس بالاي پله هاي عمارت ايستاده وما رو تماشا ميكنه .
پيرمرد با صداي سردي گفت: احمد برو تازي رو ببند .غذاشو هم بده من ايشون و راهنمايي ميكنم .
مرد بلافاصله كيفمو رو شونم گذاشت ورفت و من به سختي از پله ها بالا رفتم . پيرمرد جلوتر ازمن به سمت در بزرگ سفيد رنگ
با نقشهاي طلايي رفت وان را باز كرد من هم پشت سرش وارد شدم.
از عظمت اونجا دردمو از ياد بردم خدايا اين ادم چه كاره بود كه همچين قصر باشكوهي واسه خودش ساخته يود .
زمين از سنگ مرمر سفيد پوشيده براق و خيره كننده بود . قاليچه هاي ابريشمي قرمز ميون اون سفيدي جلويي خاص داشت .
تمام پله ها و نردهاشم از همون جنس به زيبايي تراش خورده بودند.
عمارت به حالت گرد بود .ستون هايي به شكل مجسمه نيمه عريان مرد سنگيني عمارت رو به دوش ميكشيدند .
ظروف قديمي و تابلوهاي زيبا درگوشه وكنار سالن به چشم ميخورد .
با سرفه پيرمرد به خودم اومدم .
_اگه اجازه ميفرماييد زخم دستتون و پانسمان كنم اقا پسر خونتون داره زمين و كثيف ميكنه.
از نيش كلام پيرمرد لجم گرفت انگار نه انگار كه سگ وحشيشون اين بلا رو سر من اورده بود.
حيف كه نميتونستم جوابشو بدم وگرنه بد حال اين عصا قورت داده روميگرفتم.
با اكراه باند و ازش گرفتم و گفتم: ممنون خودم انجام ميدم.
بيتفاوت از كنارم گذشت و گفت از اين طرف بيايد.
همونطور كه به سختي دستمال و رو زخمم ميبستم دنبالش رفتم .
در اتاقي رو باز كرد كه به همون زيبايي سالن تزيين شده بود .
پيرمرد با لحن قبليش گفت: همينجا منتظر باشيد تا نوبتتون بشه.شما اخرين نفر هستيد.
گفتم:مگه كس ديگه اي هم هست؟
پيرمرد با دست به انتهاي اتاق اشاه كرد .
اي داد بيداد ده بيست نفر كلافه و منتظر ايستاده بودند .
منو بگو كه فكر كردم اولين نفرم . پس از من زرنگ ترم بود .

ترجيح دادم نزديك نرم از همون فاصله زير نظرشون گرفتم .
اكثرشون كت وشلواري بودن چند تايي هم مثل من تيپ اسپرت پوشيده بودند .
گوشه اي نشستم و چشم به اطراف دوختم .بايد همه زواياي اين عمارت رو به خاطر مي سپوردم شايد ديگه هيچ وقت همچين
جايي رو تو زندگيم نميديدم.
سفالينه هاي قديمي كه من فقط تو كتاباي هنرم ديده بودم تو كمد بزرگ شيشه اي گوشه از اتاق خودنمايي ميكرد بي توجه به
ديگران بلند شدم و مقابلش ايستادم .
اونقدر زيبا روي سفالينه ها كنده كاري شده بود كه دلم ميخواست از نزديك لمسشون كنم . اما حصار شيشه اي مانع اين كار بود .
نميدونم چقدر گذشت كه حضور پيرمرد و كنارم حس كردم .
_نوبت شماست اقا از اين طرف
دل از اون اشيا قديمي زيبا كندم و دنيال پيرمرد عبوس راه افتادم .
از پله هاي مرمر بالا رفتيم وارد راه رويي شديم كه از همون قاليچه ها توش پهن بود .
مقابل در بزرگ سفيدي ايستاد و گفت: بفرماييد اقا منتظر شما هستند.
كيفمو رو كولم جابجا كردمو دستي به كلاه موييم كشيدم با اضطراب به ارومي وارد شدم .
مثل رويا ميمونست همه اشيا اتاق تركيبي از رنگ سفيد و طلايي بود. ميز ,مبلمان ,پرده ها و حتي فرش روي زمين .
صداي خشك و رسمي گفت: بيايد نزديك تر .
به جانب صدا برگشتم .
مردي حدودا سي ساله با پوست برنز وابروان كشيده مشكي به رنگ موهاي لختش كه مدل رپ رو پيشوني بلندش ريخته بود با
چشماني درشت قهوه اي اما سرد و بي روح و بيني كشيده ولب هاي برجسته پوشيده در كت و شلوار سفيد فرو رفته در مبلي به
همان رنگ نظاره گر من بود .
احساس كردم مسخ شدم . به سختي به سمتش رفتم و در مقابلش كنار مبل سفيد رنگ ايستادم و اهسته سلام كردم.
باهمون لحن جوابمو داد و گفت : بهداد هستم
منم گفتم: وحداني هستم
با نگاه سردش وراندازم كرد و گفت :لطفا بشينيد.
كمي صدامو كلفت كردمو گفتم: ميترسم مبلتون كثيف شه اخه و اشاره اي به لباسامو دستمال خوني روي دستم كردم .
باز نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت: نميخواد نگران مبلمان باشيد . در جريان اتفاقي كه واستون افتاد هستم . بفرماييد.
همونطور كه رو مبل نشستم تو دلم گفتم چه متكبر نه يه عذر خواهي نه چيزي.نوكراشم به خودش رفتن .
_روزمه تون رو بديد ببينم.
سريع مدارك شناسايي و مدرك ليسانسمو بيرون اوردم ومقابلش گرفتم.
_بفرماييد
اونا رو ازم گرفت ومشغول برسي شد .
همونطور كه سرش پايين بود متوجه اخمي كه بين ابروهاش پديد اومده بود شدم . سرشو اورد بالا و با نگاه خشني بهم گفت:
اقاي محترم منو دست انداختين .
با اضطراب گفتم چطور مگه؟
همونطور كه پروندمو انداخت رو ميز از رو مبل بلند شد و گفت: چشماتون سالمه؟
با تعجب گفتم :اره چطور؟
كلافه دستي تو موهاش كشيدو گفت: نه نيست .اگه سالم بود ميديدن كه تو اگهي ما نوشته ليسانس روانشناسي نه نقاشي
مقابلش ايستادم تا زير گردنش ميرسيدم با همون لحن خودش گفتم : اتفاقا ديدم چه مدركي ميخواين اما گفتم شانسمو امتحان
كنم لازم نيست كه حتما مدرك روانشناسي داشته باشي كه بفهمي يه بچه از زندگي چي ميخواد يا بايد چه طور يه بچه رو درست
تربيت كرد. تو اين كار فقط تجربه لازمه كه اونم من دارم .
بهداد از ديدن حالت من لبخند تمسخر اميزي زد و دوباره رو مبل نشست .
پيپ سفيد ي از جيب كتش بيرون اورد روشن كرد .
من كه غرورمو له شده ميديدم مداركمو از رو ميز با خشونت برداشتم خواستم كيفمو بردارم برم
كه صداشوشنيدم : تو به عنوان يه مرد از بچه ها چي ميدوني كه اينقدر با اطمينان حرف ميزني؟
كمي اروم شدم نفس عميقي كشيدمو گفتم : يه بچه خواسته زيادي از اين زندگي نداره فقط يه نفرو ميخواد كه با همه وجود بهش
محبت كنه و باعث شادي كودكانش بشه.
چيزي نگفت ساكت در حالي كه داشت پيپشو ميكشيد گفت:خوب حالا تو چطور ميخواي باعث شادي اون بشي؟
نميدونستم چي بايد بگم . مكثي كردمو گفتم: من تو اين عمر كوتاهي كه از خدا گرفتم تجربه هاي زيادي بدست اوردم كه با زبون
نميشه اونا رو ابراز كرد .
درسته كه من رشته ام نقاشيه اما ميدونم كه با استفاده از دنياي پر نقش ونگار نقاشي ميتونم دنياي شادي واسهفرزندتون بسازم .
من حتي تو زمينه موسيقي هم سررشته دارم كتاباي روانشناي رو هم اگه لازم باشه مطالعه ميكنم تا بتونم بيشتر به شما كمك كنم .
بهداد دود پيپشو به صورت حلقه اي به اسمون داد وگفت: هدفت از انتخاب اين شغل چيه؟
بايد راستشو ميگفتم : من وقتي 6 سالم بود پدر و مادرمو تو زلزله رودبار از دست دادم .سرپرستي منو عموم به عهده گرفت .
از اونوقت تا به الان سعي كردم رو پاي خودم بايستم و زير دين كسي نمونم .
الانم بخاطر اينكه ميخوام مستقل بشم و شغلي هم مرتبط با رشتم پيدا نكردم اينجا اومدم .
بهداد دستشوبه سمتم دراز كرد خواست دوباره مداركمو بينه.
مدارك و دادم بهش.
با صداي بلند گفت: اقاي نيما وحداني معدلت چند بوده؟
با افتخار گفتم : 19
مرد سري به نشانه تعجب تكان دادو گفت: بچه درسخوني هم بودي .
ديدم ارشيو تو دستت بود كاراتو اوردي؟
با خوشحالي گفتم بله.. ميخوايد ببينيد ؟
باز سرشو تكون داد .
با عجله كيف ارشيوم رو مقابلش باز كردم به قيافش نگاه كردم موج تحسين تو چشماش ديده ميشد اما چيزي نميگفت.
با دقت داشت به پرتره هايي كه از مجسمه ها وچند منظره از دريا و جنگل زده بودم نگاه ميكرد .
وقتي تموم شد گفت به تقدير اعتقاد داري؟
كمي مكث كردم نميدونستم چه منظوري داره ؟ گفتم اره من خودمو مدتهاست به دست تقدير سپردم .
همون طور كه نشسته بود دو تا دستشو بهم زد تو يه چشم بهم زدن پيرمرد عبوس ظاهر شد . رو كرد به منو گفت: با ادوارد برو
پيش ماني ببينم پسرم تقديرتو چطور ورق ميزنه .
از خوشحالي قند تودلم اب شد اين حرف يعني كه منو قبول كرده بود .
از بين نقاشي هام پرتره اي كه از مجسمه يوناني زده بودمو برداشت وگفت اينوواسه كلكسيونم لازم دارم .
با اينكه خيلي اون پرتره رو دوست داشتم گفتم قابل شما رو نداره اگه دوست داريد تمام پرتره ها رو براريد .
با سردي گفت : نه همين كافيه وبه سمت كمد شيشه اي رفت كه از سفالينه و مجسمه پر بود .
وسايلمو جمع كردم خداحافظي گفتم و همراه ادوارد به سمت اتاق ماني راه افتادم .
چند راهرو پشت سر گذاشتيم تا اينكه برخلاف قبل جلوي در بزرگ مشكي با رگه هاي سفيد متوقف شديم .جالب بود همه درها
به جز اين يكي سفيد بود . از همينجا پي به شخصيت متضاد ماني با پدرش شدم .
ادوارد رفت منم اروم ضربه اي به در زدم . صدايي نيومد . دوباره اين كارو كردم بازم جوابي نشنيدم . با خودم در گير بودم كه ايا
برم تو يا نرم .
سريع درو باز كردم و وارد شدم تمام ديوار و وسايل اتاق تركيبي از رنگ سياه و سفيد بود به محض عقب رفتن در يه سطل اب يخ
رو سرم خالي شد شكه شدم همونجا تو دهانه در ايستادم .
صداي خنده ريزي به گوشم خورد چشمامو اروم باز كردم .
اما كسي نبود . فهميدم كه ميخواد قايم باشك بازي كنه .
طوري كه بشنوه گفتم ميخواي بازي كني؟ باشه قبول ولي يه شرط داره .
با خنده ريزي گفت: چه شرطي؟
گفتم: اگه تو ده شماره پيدات كردم قبول كني پرستارت بشم .
گفت : بشمار.
گفتم چشم. يك
در كمدو كه نصفش سياه بود نصفش سفيد باز كردم اما نبود .
_دو....زير ميز كامپيوترش نگاه كردم
_سه ... زير تختشو ديدم اونجا هم نبود .
_چهار .... نميدونستم ديگه كجا رو بگردم .
_ پنج.... صندلي رو گذاشتم رفتم روش در كمد بالايي رو باز كردم .خبري نبود .
_شش.... زمان داشت از دستم ميرفت . فكر نميكردم اين قدر زبل باشه .
_هفت...يعني اين شيطونك كجا ميتونست باشه ؟
_هشت....پنجره اتاقش باز بود حتما بيرون پنجره بود ...
_نه.... دوييدم سمت پنجره سرمو بيرون كردم ديدمش ..
_ده... داد زدم ديدمت ... ديدمت ...
پسري حدودا نه ساله با موهاي بلوند و پوستي به سفيدي برف با چشماني به رنگ دريا جيغي از سر شادي وهيجان كشيد و گفت
قبول نيست بايد بياي منو بگيري تا پرستارم بشي .
واي خدا باورم نميشد اينقدر شيطون باشه داشت تو اون ارتفاع سبكبال رو تيغه اضافه كه شبيه طاقچه باريكي بصورت ماريچ دور تا
دور عمارتو گرفته بود راه ميرفت .
هوا هم ابري بود و باد بدي شروع به وزيدن كرده بود .
داد زدم ماني پسر خوب برگرد ... خدايي نكرده ميافتي دستو پات ميشكنه ها...
خنديد و گفت: نترس من حرفه ايم تو يه فكري به حال خودت كن كه قراره منو بگيري اينو گفت و سرعتشو بيشتر كرد .
اي خدا چه غلطي كردما . اگه مي افتاد جواب اين باباي گنده دماغشو چي بدادم ..
بسم الله گفتمو از پنجره رفتم بالا جرات اينكه پايينو نگاه كنم نداشتم .
چسبيدم به ديوار و اروم اروم پامو كشيدم جلو از خودم خندم گرفت داشتم عين حلزون ميخزيدم جلو .
ماني كه منو تو اون وضع ديد زد زير خنده و گفت : اره بيا ...اون پرستار قبليم از همين بالا افتاد گردنش شكست .
اي خدا گير چه جونوري افتاده بودم پس قاتلم بود .
ديگه چيزي نمونده بود بهش برسم كه بارون گرفت اونم چه باروني .
از ترس اينكه كلاه گيسمو باد نبره كلاه سويشرتمو كه پوشيده بودم با بدبختي انداختم رو سرم و بندشو محكم بستم .
با فشاري كه به دستم اوردم دوباره بد جوري درد گرفت و خونريزي كرد .
نميدونم اين بچه چطور با سرعت رو اين لبه نازك راه ميرفت .
هراز گاهي برميگشت ببينه من تو چه وضعيم ....
وقتي ديد بهش نزديك شدم بازم سرعت گرفت و گفت: اگه تونستي منو بگيري
تمام هيكلش خيش اب شده بود اما عين خيالشم نبود ...
سعي كردم تندتر حركت كنم . چند قدم ديگه بيشتر نمونده بود بگيرمش كه ديدم پاش ليز خورد نزديك بود پرت شه پايين.
.با يه دست حفاظ پنجره ا ي كه كنارم بود گرفتم و دست ديگمو حلقه كردم دور كمرش و بين زمين و اسمون نگه داشتم .
ماني با چشاي درياي رنگش كه از ترس گشاد شده بود تو چشمام نگاه ميكردو هي ميگفت :
نذار بيفتم تو رو خدا ... منو ببخش ..
قول ميدم بذارم پرستارم بشي ...فقط نذار بيفتم .. خواهش ميكنم
دارم ميفتم منو محكم بگير ...
سعي كردم بكشمش بالا اما ماني سنگينتر از اون چيزي بود كه فكر ميكردم .دستم به شدت داشت ازش خون ميومدو از درد
ميسوخت بارونم محكم به صورتم سيلي ميزد . ماني با گريه التماس ميكرد . خدايا كمكم كن .
چند ثانيه مثل چند ساعت گذشت .همه قدرتمو جمع كردموكه اونو با يه حركت بكشم بالا ... با فريادي از ته دل گفتم يا
ااااااااخخخخخدددداااااااا اااا و اونو همه قدرتي كه برام مونده بود كشيدم بالا و گرفتم تو بغلم .
هردوموبي رمق رو اون طاقچه باريك فرو رفته تو بغل هم نشسته بوديم كه صداي پارس تازي به گوش رسيد . ادوارد چتر به
دست از عمارت بيرون اومد و داشت به سمت تازي ميرفت كه ماني داد زد ادوارد ...ادوارد بيا كمكمون كن .
پيرمرد لحظه اي ايستاد اطراف رو نگاه كرد اما ما رو نديد .
دوباره اومد بره كه ماني داد زد : ادوارد مگه با تو نيستم بيا كمك من اين بالا همون جاي هميشگي....
پيرمرد لحظهاي سرشو بالا كرد و ما رو تو اون وضعيت ديد .
خونسرد گفت : نگران نباشيد اقا الان احمدو ميفرستم بياد . و سريع به داخل عمارت رفت .
چند دقيقه بيشتر نگذشت كه احمد از اون سمت باغ نردبون به دست به سمت ما اومد . داشتم ماني رو از نردبون ميفرستادم پايين
كه ديدم اقاي بهداد با اون هيبت و صلابت سراسيمه به سمتمون اومد وادواردم چتر به دست دنبالش ميدويد .
دستم زير خون بود چشام ديگه درست نميديد قدم رو نردبون گذاشتم ماني رو ديدم كه با چشماي گريون تو بغل پدرش بود و
بهداد داشت اونو سرزنش ميكرد .
يه لحظه چشمام سياهي رفت و پام از رو نردبون ليز خورد احساس كردم به سرعت دارم به پايين سقوط ميكنم . يادم افتاد به
حرف ماني كه گفته بود پرستار قبليشم از همين بالا افتاده و گردنش شكسته بود . لحظه اي دلم به حال خودم سوخت .
كاش حداقل چند ماهي از كارميگذشت بعد به دست اين وروجك كشته ميشدم .
قطره هاي بارونم بي محابا به سرو صورتم ميخورد وبلاخره افتادم
اما نه رو زمين بلكه تو بغل گرم ومحكم اقاي بهداد .
صداي پر اضطرابشو شنيدم كه ميگفت : اقاي وحداني چشماتونو باز كنيد ....اقاي وحداني .... ادوارد زنگ بزن ارژانس بياد بدو .
تا اسم ارژانس اومد با زور چشماموباز كردم اگه دكتر ميومد لوميرفتم.
نبايد رشته هام پمبه ميشد .
با صداي ضعيفي گفتم : نه...اورژانس نميخواد من خوبم
و سعي كردم از تو بغل بهداد بيام بيرون .
بهداد نفس عميقي كشيد و گفت : حالتون خوبه اقاي وحداني ؟
به سختي رو پام ايستادم و گفتم :بله ...كه باز تعادلم بهم خورد و نزديك بود بيفتم كه اين بار ماني با اون جثه كوچيكش منو
گرفت وگفت: بابا دستش خيلي خون اومده بايد زخمشو ببنديم .
بهداد با چشماي نگران منو نگاه كرد و گفت الان ميگم يه دكتر بياد ببينتش .
با شنيدن اسم دكتر باز وحشت زده گفتم: نه دكتر نميخوام ...
بهداد اما با خشونت گفت : مگه ميشه اقا با اين خوني كه ازت رفته حتما بايد يه دكتر ببينتت.
باكمك احمد منو به اتاق ماني روفتم و تو تخت سفيد و مشكي ماني دراز كشيدم . هركي واسه كاري رفت .من موندمو ماني . وقتي
تنها شديم گفتم : فكر كنم از اين شيطونيا زياد ميكني كه كسي تعجب نكرد نه؟
ماني با لحن بچگونه اي گفت : اين عادي ترين كارمه .
گفتم: پس خدا غيرعاديش بخير كنه
يه دفعه ماني اومد جلو و با لباي خوش حالتش گونمو بوسيد و با دست كوچيكش گره كلاهمو باز كرد و شروع كرد كلاگيسمو
مرتب كردن .
با لحن غمگين و عجيبي گفت : تو بوي مامانمو ميدي . حتي مثل اون بغلم كردي .
كمي ترسيدم نكنه چيزي فهميده بود .
گفتم : خوب همه وقتي ميترسن همينجوري همديگه رو بغل ميكنن .
با همون نگاه گفت : اما هيچ كس غير مامانم و تو منو اينجوري بغل نكرده بود حتي بابام .
كمي خيالم راحت شد وگفتم : مردا بخاطر غرورشون هيچ وقت نميتونن درست ابراز محبت كنن.
ماني با نگاه پرسشگري گفت : پس چرا تو مثل بقيه مردا نيستي؟
خاك تو سرم خودم داشتم خودمو لو ميدادم اومدم جوابشو بدم كه در باز شد و اقاي بهداد همراه مردي ميانسال وارد شد .
مشخص بود دكتر خوانوادگيشونه .
پيررمرد سريع كيفشو باز كردو اومد سمت من . سلامي گفتم كه با گرممي جوابمو داد .
گوشي معاينشو از زير لباس رو قلبم گذاشت . نبضمو گرفت بعد
بانداژخوني رو از دستم برداشت و شروع به استيريل زخمم كرد .
امپولي از كيفش در اورد و هواگيري كرد خواست بزنه تو دستم كه سريع دستمو جمع كردموگفتم : دكتر امپول نه.
پيرمرد با تعجب به من نگاه كرد و گفت: نگو كه مثل بچه ها از امپول ميترسي .
گفتم : اتفاقا چرا از تنها چيزي كه تو زندگيم ازش ترسيدم امپول بوده .
ماني با شادي خنديد ....لبخند محوي رو لباي اقاي بهداد بود .
دكتر به زور ميخواست امپول و به دستم بزنه و هي ميگفت :نميشه اينو نزني اخه سگ گازت گرفته شايد كزاز بگيري .
از من نه از اون كه اره بايد بزني ماني اومد نشست رو سينم و محكم دستمو گرفت وگفت: بزن دكتر من گرفتمش.
بعد مثلا ميخواست حواس منو پرت كنه گفت: اسمت چيه پرستار ؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم : نيما
بهداد ديگه داشت به وضوح ميخنديد كه موبايلش زنگ زد عذرخواهي كرد و رفت بيرون.
تو همين حين سوزش شديدي تو دستم حس كردم . اخ كه چه دردي داشت امپول .از بچگي ازش متنفر بودم .
دلم ميخواست عين بچه ها بزنم زير گريه .
وقتي تموم شد ماني خندون با يه جست از روم پريد پايين و گفت ديدي درد نداشت نيمايي.
اشك از گوشه چشمم اومد پايين و گفتم اره اصلا درد نداشت.
دكتر با ديدن اشكم لبخندي زد و گفت : از سن شما بعيد دخترم حالا اون دستتو بده فشارتو بگيرم .
شكه شده بودم به ماني نگاه كردم . چشاي ابيش برق عجيبي ميزد با لبخند موذي گفت: ديدي گفتم مثل مامانم بغلم كردي .
نميدونستم چي بگم فقط با صدايي كه از ته چاه بيرون ميومد گفتم : خواهش ميكنم نذار پدرت بفهمه . مطمئن باش الان بي سرو
صدا ميرم .
ماني اومد جلو و همون لحن كودكانش گفت: نميزارم بري مگه شرطمون يادت رفت؟ خواهش ميكنم ...بخدا به بابايي چيزي
نميگم .
دكتر متعجب از حرف ماني و من گفت : چيو نبايد سياوش بفهمه؟
سرمو انداختم پايين و اهسته گفتم : كه من يه دخترم .
دكتر سري تكون دادو گفت: عجب پس بگو چرا اين تيپ پسرونه رو زدي. واسه اگهي خودتو اين شكل كرده بودي؟
ماني با التماس گوشه كت دكتر و گرفته بود و ميگفت: اقا كيواني تو رو خدا به بابايي چيزي نگو ... بزار نيمايي پرستارم بمونه .
دلم از التماساي ماني كباب شد ببين اين بچه چقدر كمبود محبت داشت كه بخاطر يه اغوش پر مهر اينطور واسه خاطر من غريبه
خواهش و تمنا ميكرد .
پيرمرد دست پر مهري رو سر ماني كشيد و گفت : باشه پسرم من چيزي نميگم ...اما اين چيزي نيست كه پدرت نفهمه دير يا زود
متوجه ميشه .
ماني باز ملتمس گفت: تو چيزي نگو اقا كيواني من و نيمايي يه كاري ميكنيم بابام نفهمه .
دكتر با لبخند پر مهري گفت: چشم ماني جان . اين تو اينم نيماييت ببينم ببينم چي كار ميكنيد . هر وقتم كمك خواستيد رو من
حساب كنيد .
با نگاه قدر شناسانه اي به دكتر نگاه كردم و گفتم : نميدونم با چه زبوني از شما تشكر كنم . يك دنيا ازتون ممنونم . من خيلي به
اين كار احتياج دارم وگرنه ادم حقه بازي نيستم به خدا .
پيرمرد همونطورمهربون نگام كرد و گفت : تو رو به تقديرت ميسپارم دخترم شايد تو بتوني سياوشو برگردوني به قبل .
رفت به سمت كيفشو وسايلشو جمع كرد .
از حرفش سر در نياوردم گفتم : منظورتون چي بود دكتر .
گفت: خودت كم كم ميفهمي دخترم .و از تاق بيرون رفت .
تا تنها شديم ماني باز اومد جلو و گونمو بوسيدو دستاشو از هم باز كرد و گفت : نيمايي ميشه دوباره مثل مامانم بغلم كني ؟
پرسيدم: ماني چرا از فعل گذشته واسه مادرت استفاده ميكني؟ مگه مادرت كجاست؟

بغض راهگلوشو بست وگفت:. وقتي من پنج سالم بود مرد.
از اين حرفش دلم لرزيد دستامو از هم باز كردم واونو تو بغل گرفتم و گذاشتم گوشه اي از خلا محبتشو پر كنه .
طرفاي ساعت پنج بعد از ظهر بود كه با كلي قول به ماني كه فردا صبح زود برميگردم از اون عمارت بيروم اومدم.
وقتي پيش بهداد رفتم واسه كسب اجازه بد جوري حالمو گرفت .
با خودم گفتم حالا كلي ازم تشكر ميكنه كه جون پسر يكي يدونشو نجات دادم .
اما زهي خيال باطل زل زد تو چشامو با لحن خشك و سردي كه ادم مور مورش ميشد گفت: اقاي وحداني , از شما با اون حرفايي
كه زديد انتظار نداشتم اين مسخره بازي رو در بياريد .
حسابي جا خورده بودم متعجب گفتم : ببخشيد متوجه منظورتون نشدم اقاي بهداد.
با تمسخر نگاهي بهم انداخت و گفت: بهتون نمياد دير فهم باشيد . منظورم واضحه چرا ماني رو تو اين كار خطرناك همراهي
كرديد ؟
اگه دنبالش نميرفتيد اين اتفاق نمي افتاد .
دلم ميخواست يه حرف گنده نثارش كنم اما حيف كه محتاج اين كار لعنتي بودم .
منتظر گفت: چرا جواب نميديد؟
در حالي كه به سختي خودمو كنترل كرده بودم گفتم: حق با شماست .
من نميدونستم كه با اين كار ماني ترغيب ميشه . مطمئن باشيد از اين به بعد همچين اشتباهي از من سر نميزنه .
بهداد كه انگار منتظر يه بحث و توجيه از طرف من بود . با گفته من كه حق رو به اون داده بودم سگرمه هاش كمي از هم باز شد و
گفت: فردا صبح زود اينجا باشيد ماني صبح بايد بره مدرسه شما هم همراهيش ميكنيد گويا باز شيطوني كرده منو خواستن . صبح
قبل از رفتن بيايد چكي بهتون بدم كه به مدير مدرسش بديد .
گفتم: چشم فردا ساعت 7 اينجا هستم . امري نيست ؟
بهداد متكبرانه سري تكان داد كه يعني نه.و با دست به سمت در اشاره كرد كه منظورشو خوب فهميدم .
تازه متوجه شدم چرا ماني اينطوري شده بود . با اين كاراش ميخواست توجه پدرشو جلب كنه اما اين بهداد اصلا تو اين باغا نبود .
با خودم گفتم بايد اين مرد از خود راضي رو ادب كنم . اما حالا وقتش نبود . بايد خوب اعتمادشو جلب ميكردم بعد .
داشتم از در خارج ميشدم كه صداشو شنيدم: ضمنا اقاي وحداني ممبعد ديگه با اين تيپ سر كار حاضر نشيد .به اين ادرس بريد و
چند دست كت و شلوار اسپرت و مجلسي بگيريد اين مبلغم فعلا پيشتون باشه تا سر ماه باز پرداخت كنم .
چشام ازديدن تراول ها برق زد فكر نميكردم حقوقمو جلو جلو بهم بده .
با تعارف گفتم: بزاريد حالا يك ماهي بگذره ببينيد از كارمن راضي هستيد بعد .
باز سگرمه هاش تو هم رفت و گفت: بهتره تعارف و بزاريد كنار اقاي وحداني من از تعارف كردن متنفرم . بگيريد فردا هم هفت
اينجا باشيد .
بي هيچ حرفي پولو گرفتم و بيرون اومدم .
احساس حقارت ميكردم . يه لحظه به سرم زد كه پولا رو پرت كنم تو صورتشو خودمو از اين ذلت نجات بدم .اما ياد چهره به غم
نشسته ماني پشيمونم كرد .
كلي راه رفتم تا خودمو به ايستگاه رسوندم . منتظر خط شدم .
به ادرسي كه بهم داده بود نگاه كردم اوه اقا از كجا خريد ميكرد .
ستار خان بوتيك اليزه .كه گرونترين وخوش دوخت ترين كت و شلورا رو از
تركيه وارد ميكرد .
پولم حتي به اندازه يه دست كت و شلوارم نميرسيد .
اتوبوس اومد سوار شدم بايد حتما يه سر به ارايشگاه ميزدم . نميشد با كلاه گيس به اين كار ادامه بدم هر ان ممكن بود اتفاقي
بيفته و ضايع بشم .
سه ايستگاه رفتم كه چشمم به ارايشگاه مردونه ديپلمات سرخيابون بصفاي قصر و دشت افتاد سريع دكمه ايست و زدم و از واحد
پياده شدم .رفتم تو كوچه كنارشو تو يه چشم به هم زدن كلاه گيسو برداشتم رفتم توي ارايشگاه .

خدا رو شكر دوتا مشتري بيشتر نبود .
مرد كه كمي اوا خواهرميزد تا منو ديد گفت: سلام . خوش اومدين. كامي هستم.
منم سلامي دادم و گفتم: نيما هستم . اومدم موهامو يه مدل خوب كوتاه كنيد .
دستي تو موهاي خوشحالتم كرد و گفت: وا دلت مياد مو به اين قشنگي وكوتاه كني؟
تازه الان بلند مده نيما جون
با بي حوصلگي گفتم . من ميخوام كوتاه شه سر كار ازم ايراد گرفتن.
كامي با حركت خنده داري دستشو تكون داد و گفت : واه واه نميدونم موها ي كارمنداشون چه دخلي به كار اونا داره . نميزارن
مردم هر جور دوست دارن بگردن .
منو راهنمايي كرد كه بشينم . پيشبندو بست و سرمو با ابپاش خيس كرد .
در حالي كه خودشو ناراحت نشون ميداد گفت: تو عمرم موهاي پسرس رو به اين لطيفي نديدم . مثل مال دخترنرم وخوش رنگه .
چي به موهات ميزني اين قدر پر پشت و خوشرنگ شده؟
خندم گرفت وگفتم: شامپو سدر صحت.
كامي لحظه اي دست از كار كشيد و با ژست بامزه اي دستشو زد به كمرو گفت : داري مسخرم ميكني.
ديدم ناراحت شده گفتم: نه بخدا من از بچگيم صابون گلنار ميزدم تا زگي هام سدرصحت استفاده ميكنم .
در حالي كه با حلت بهت و شگفتي شروع به كار كرد گفت: خوب شانس اوردي . حتما ارث دارين وگرنه مردم اين همه شامپو
خارجي ميزنن كچل ميشن اونوقت تو با اين شامپو و صابون دره پيتي موهات اينطوري مونده .
با لبخند گفتم :اره شايد ....چون بابامم موهاش به همين پر پشتي بود .
كارش كه تموم شد خودمو تو اينه ديدم موهام خيلي عجيب و غريب كوتاه شده بود در همو نامنظم اما جالب بود كه خيلي صورتمو
مردونه و جذاب كرده بود .
كامي كه رضايتو تو چشام ديد گفت: ميدونستم خوشت مياد .
به اين صورت و موي لطيف فقط مدل فشن مياد درست شداي عين اين پسراي خوشتيپ كره اي .

بزار ابروتم يكم مرتب كنم تا جذاب تر شي .
گفتم : نه ممنون همينجوري خوبه بدم مياد ابروم دست بخوره .
چپكي نگام كرد و گفت: وا مثل اين پسر امولا حرف ميزني باوركن فقط روشو كوتاه ميكنم اخه خيلي بيرخته... تو چشم ميزنه .
حريفش نشدم با اون قيچي ظريف موهاي ابرومو كوتاه كرد .
خلاصه كارش تموم شد و الحق كه خيلي تميز كار ميكرد . با خودم گفتم ديگه هميشه ميام همين ارايشگاه .حق والزمشو دادمو راه
افتادم به سمت بوتيك اليزه.
اينبار با تاكسي رفتم رسيدم ديدم اوووه ه ه ساعت هفت شبه تازه داره باز ميكنه .
كمي صبر كردم كامل كه باز كرد رفتم داخل .
فروشنده كه برعكس كت و شلوار خوشدوخت تنش بيرخت بود گفت: چه امري داشتيد قربان؟ در خدمتم .
با اكراه گفتم : من از طرف اقاي بهداد اومدم چند دست كت و شلوار ميخواستم .
با شنيدن اسم بهداد گل از گلش شكفت : بله بله بفرماييد صفا اورديد .
الان كارامونو نشونتون ميدم .بفرماييد بشينيد .
سريع تلفن و برداشتو شماره گرفت: سلام
لطف كنيد كيك و قهو بفرستيد اشتراك 23 . و گوشي رو گذاشت .
همونطور كه داشت چاپلوسي ميكرد كت اسپرت مشكي رو اورد . كمك كرد بپوشمش . يكم سازش برام بزرگ بود اندام ظريفم
تو اون كت اصلا جالب نبود . پسر كه خودش متوجه شده بود سريع رفت و يه ست ديگه اورد .
_لطف كنيد كامل بپوشيد.
رفتم تو اتاق پرو با بدبختي خودمو از شر پليور زمختم رها كردم . پيرهن لطيف مشكي از جنس ساتن كه خيلي براق بود و پوشيدم
كامل اندازه بود برامدگي سينه هامم توش مخفي مونده بود .
شلوارپارچه اي بههمون رنگ پوشيدم اما كمي برام بلند بود كه پسر فروشنده علامت گذاشت و گفت: نگران نباشيد همين الان
كوتاهش ميكنم .
بعد كت اسپرت مشكي از جنسي كه تا اون موقع نديده بودم بهم داد .
كامل كه شدم نگاهي به خودم انداختم چه بهم ميومد . ديگه يه درصدم كسي شك نميكرد من دخترم .
چند دست ديگه هم به عناوين مختلف برداشتم
ديگه وقت رفتن بود دلم واسه پولاي بيزبوني كه ميخواستم بدم ميسوخت . رو به پسر گفتم : حسابم چقدر ميشه ؟
فروشنده لبخندي زد و گفت آقاي بهداد حساب كردند .
در حالي كه قند تو دلم اب ميشد گفتم: كي؟ اخه اينطوري كه نميشه . پولشونو پس بديد خودم حساب ميكنم .
فروشنده اين بار با تمسخر نگاهم كرد و گفت : فكر نميكنم شما الن همچين پولي همراهتون باشه .
در حالي كه بهم برخورده بود گفتم: مگه چقدر ميشه ؟ بگيد شايد همراهم باشه .
با با همون لبخند تمسخر اميز گفت:قابل نداره با تخفيف ويژه بخاطر اقاي بهداد ميشه
دو ميليونو هشتصد هزار تومن.
كفم بريد تا حالا بيشتر از صد هزار تومن واسه خودم چيز نخريده بودم اونوقت حالا....
كمي خودمو جمع و جور كردمو گفتم بهتره همون اقاي بهداد حساب كنن .
و بدون لب زدن به كيك و قهوه از اونجا خارج شدم .
مخم داشت سوت ميكشيد . دوميليون . من حتي اين مقدار پولو يكجا نديده بودم .
خسته خودمو به خونه رسوندم بازم تنها بودم . سكوت تمام خونه رو پر كرده بود .
داشتم به فردا فكر ميكردم به اينده نامعلومم ....
نيمه هاي شب احساس كردم كسي كنارمه تا چشامو باز كردمو تكوني خوردم دستي رو دهنمو گرفت . حالم از بوي تند الكلي كه
به مشامم رسيد بهم خورد . تو تاريكي اتا ق چشمام صورت مست كرده مهران و تشخيص داد كه با حالت بدي بهم زل زده بود و
نيشخند ميزد .
داشتم از ترس ميمردم . بايد يه كاري ميكردم . تقلا كردم دستشو از رو دهنم بردارم كه تنه سنگينشو انداخت روم . نفسم داشت
بند ميومد . اشك تو چشام جمع شده بود .
صداي چندش اورشو شنيدم : بيخودي زور نزن . نترس ... اروم باش
كاريت ندارم فقط ميخوام يكم با دختر عموم اختلات عاشقانه كنم . همين .
با دستام موهاي فرفريشو كه عين پشم گوسفند ميمونست گرفتم و با هرچي زور تو بدنم بود كشيدم . از درد ناله اي كرد و
دستشو از رو دهنم برداشت هلش دادم عقب
خواستم از زير بدنش خودمو بكشم بيرون كه سيلي محكمي تو گوشم خوابوند تا مغز سرم سوت كشيد . گيج و منگ شده بودم .
با وحشي گيري پيرهنمو پاره كرد . لباي كثيفشو رو بدم پايينو بالا ميرفت . نفس نفس ميزد و ميگفت: اي جان .. چه هيكلي قايم
كرده بودي زير اين لباسا ... ووو حس ميكردم يه سگ بد بو داره ليسم ميزنه . تقلا كردنم فايده نداشت مثل يه جوجه زير بدنش
داشتم له ميشدم .
خواستم جيغ بكشم كه ياد حرفاي زن عموم افتادم نه نبايد مي ذاشتم باز بهم تهمت بزنه . داشت به زور شلوار جينمو از پام
ميكشيد بيرون كه
حواسمو جمع كردم ساعت زنگدار كنار رختخوابمو برداشتم و اونقدر محكم كوبوندم تو سرش كه بي هيچ صدايي نقش زمين شد
.تن گندشو از روم كنار زدم.
سريع لباسا و هر چي كه به ذهنم ميومد ريختم تو ساك دستيم . هي برميگشتم عقب ببينم بهوش نيمده كه يه لحظه ديدم تكون
خورد ديگه واينستادم ساك و انداختم رو كولمو به سمت در رفتم كه از پشت افتاد روم با صورت پهن شدم رو زمين
سينه هام بد جوري درد گرفتن . موهامو ي كوتاه شدمو تو چنگ گرفت و با صداي دورگه اي گفت . تو سر من ميزني ماده سگ .
همه دخترا منتظر يه اشاره منن اونوقت تو ...... منو با يه حركت پرت كرد گوشه ديوار و كمر شلوارشو شل كرد . ديگه تحمل
نداشتم با چشماي گريون گفتم : جلو نيا ...تو رو خدا ... تو كه اين همه دوست دختر داري .. منو ميخواي چي كار .... بخدا جيغ
ميكشم مهران و عمو بيان ...
با خنده چندش اورش گفت : جيغ بكش ...يالا ديگه جيغ بكش ... فكر كردي خرم وقتي اونا خونه ان بيام سراغت ... هيچكي تو
خونه نيست ... الگي گلوتو پاره نكن ...
از ترس قالب تهي كردم ديدم داره مياد طرفم پيرهنشو در اورد قلبم عين گنجيشك ميزد بالشتمو به سمتش پرت كردم با يه
حركت اونو طرف ديگه اي انداخت . گلدون... كتاب.... هر چي تو دستم ميومد به سمتش پرت ميكردم اما فايده نداشت . مقابلم
بود خواست با دستاش منو بگيره كه عين گربه از كنارش چارچنگولي در رفتم از پشت پامو گرفت كشيد سمت خودش با خودم
گفتم ديگه كارم تمومه با صداي بلند زار ميزدم و التماسش ميكردم كه يهو چشمم به حشره كش گوشه اتاق افتاد . با تقلاي زياد
پامو از دستش بيرون اوردمو دوييدم سمت پيف پاف اونم پشت سرم تا خواست دوباره بگيرتم اسپري رو تو صورتش خالي كردم
با دست رو چشماشو گرفت و داد زد : اي چشمم .. كثافت كورم كردي ... ا..بي پدر ميكشم ... ااااي ي ي چششمم ... ميكشمت
نيماااااا
جلدي ساكمو برداشتم و دوييدم بالا و از در خارج شدم ...
هوا هنوز تاريك بود پرنده تو شهر پر نميزد ...هنوز داشتم ميدوييدم .
اشك چشمام صورتمو خيس كرده بود اونقدر ترسيده بودم كه نفهميدم چطور از خونه زدم بيرون ... اصلا كجا بودم ... پشت سرمو
نگاه كردم خبري از مهران نبود . گوشه ديوار ايستادمو از نفس افتاده بودم .
هميشه از مهران بدم ميومد .نگاه هرزش بدنمو ميلرزوند اما فقط در حد همون نگاه بود ... هيچوقت جرات همچين كاري رو
نداشت ... اره شايد بخاطر اينكه هميشه تو خونه مرداد هوامو داشت ... اما امشب كجا بود ... چرا هيچكدومشون خونه نبودن ...
ديگه اون خونه جاي موندن نبود . به اطاف نگاه كردم
هوا هنوز تاريك بود فكر كنم ساعت 3 صبح بود .
به سر تا پام نگاهي انداختم .
با لباس پسرونه كفشي كه پشتش خوابونده شده بود و برامدگي سينه ام كه وقت نكرده بودم ببندمش . سريع ساكمو گذاشتم
زمين مانتو و شالي در اوردمو پوشيدم . بايد دنبال يه جايي ميگشتم تا بتونم لباسامو عوض كنم . اما اخه كجا ؟
سر خيابون اصلي رسيدم .بايد ازش رد ميشدم ...
ماشيناي سنگين از كنارم ميگذشتند. بعضياشون واسم چراغ و بوق ميزدند . بعضياي ديگه واميستادن . دوباره شروع كردم به
دوييدن و از خيابون گذشتم وارد كوچه پس كوچه ها شدم . اينقدر رفتم تا به پارك محله كه بخاطر قوري بزرگي كه ازش اب
ميريخت معروف بود به پارك قوري رسيدم. تنها جايي كه ميشد تغيير قيافه داد همينجا بود . با قدماي سريع به سمت توالتهاي ته
پارك رفتم . اروم در و هل دادم عقب كه يهو يه پيزي از پشت درو گرفت هر چي فشار ميدادم فايده نداشت . صداي هراسون دو
دختر به گوشم خورد
_حتما مامور انتظاميه .
_درو محكم بگير بچه ها از پنجره در برن .
_ خودم چي؟
يه بار ديگه هل دادم اينبار در بشدت باز شد و هل خوردم تو ديدم دختري داره از پنجره ساختمون توالت فرار ميكنه .
دختراي فراري بودن . يه لحظه با خودم گفتم : خوب شد حداقل يه سقف بالا سرم بود و گرنه حتما منم مثل اينا اواره مستراح
ميشدم .
بوي گند توالت حالمو بهم زد . به سمت صندلي ته راهرو رفتم
ديدم يه پير زن مچاله گوشه يكي از توالتا افتاده . شيبه معتادا بود بد جوري حالم داشت بهم ميخورد . از اين همه فقر وكثافت اوقم
گرفت .
سريع ساكمو رو صندلي گذاشتم .
مقابل ايينه شكسته اونجا ايستادمو لباسمودر اوردم سوز پاييزي بدنمو لرزوند . بانداژ و برداشتم سينمو محكم بستم .
كتو شلوار ست مشكيمو پوشيدم دستامو خيس كردمو تو موهام كشيدم و سعي كردم همون مدلي كه كامي واسم درست كرده بود
درش بيارم .
وقتي مرتب شدم وسايلمو جمع كردم برم كه باز پيرزن وديدم نميدونم زنده بود يا مرده هر چي خواستم به سمتش برمو كمكش
كنم نتونستم . خواستم برم اما باز دلم راضي نشد هر چي پول نوت داشتم از تو ساكم در اوردم سرجمع پنجاه هزاري ميشد با
اكراه به سمتش رفتم و پولو گذاشتم كف دستاي چركش .ميدونستم بازم با اين پول مواد ميخره اما نميدنم چرا نتونستم بي تفاوت
ازش بگذرم .
سريع از توالت خارج شدم و عقي زدم .
باورش برام سخت بود . هميشه فكر ميكردم جزء قشر فقير جامعه ام اما حالا با ديدن اين صحنه فهميدم زير خط فقرم كسايي

هستند كه زندگي ميكنن . درواقع زندگي كه نه مرگ تدريجي .
چه روز گندي رو شروع كرده بودم .
لحظه اي عمارت باشكوه بهداد و با توالت مخروبه پارك مقايسه كردم .
چه اختلافي بود .
هوا كم كم رو به روشني ميرفت ساعت بزرگ پارك ده دقيقه به شش رو نشون ميداد .
وقت نداشتم بايد سريع خودمو به خونه بهداد ميرسوندم . تاكسا هم تك و توك بيرون اومده بودن جلوي يكشون و گرفتم و گفتم
در بست.
دو پايي زد رو ترمز گفت :كجا؟
گفتم : خيابون ارم چند ميبري؟
نگاهي به سروضعم كردو گفت: چهار تومن .
معلوم بود ميخواد تيغم بزنه گفتم : او چه خبره؟ دو وپونصد ميدم ميبري؟
با عصبانيت گفت : نه عامو برو با يكي ديگه . فكر كرديم سر صبحي خدا بمون رو كرده .
از اونجايي كه ديرم شده بود سوار شدم و گفتم باشه بيا اينم چهار تومن .
با سرخوشي پول و گرفت و گفت خدا بده بركت .
از خيابوناي دود گرفته گذشتيم تا به باغ سر سبزارم رسيديم.
سر كوچه عمارت بهداد بوديم كه گفتم :ته همين كوچه .
وقتي راننده مقابل عمارت ترمز زد با اهي گفت: اي خدا مصبتو شكر ببين
يكي را داده اي صد ناز و نعمت يكي قرص نون الوده در خون .
ديگه وانستادم بقيه گلشو از خدا بشنوم.
رفتم سمت در بزرگ اهني و زنگ در و زدم .
چند دقيقه بعد در باز شد و من پا به درون عمارت سر سبز بهداد گذاشتم .

مثل روز قبل ادوارد عين برج زهر مار در سرسرا رو برام باز كرد و من وارد شدم .
داشتم به سمت اتاق ماني ميرفتم كه گفت: اقا منتظرتون هستن . راهمو كج كردمو به اتاق بهداد رفتم .
باز هم پيپ به دست با همون كت و شلوار رو مبل راحتي سفيدش لم داده بود و از پنجره بزرگ اتاقش ابگيرو تماشا ميكرد . تا
صداي پامو شنيد به سمتم برگشت .
برق تحسينو تو چشماش ديدم . سلامي گفتم كه كمي گرمتر از روز قبل پاسخمو داد
از جا بلند شدو به سمت ميز كارش رفت .
چيزي نوشت ...كاغذي به سمت گرفت و گفت : اين نامه رو همراه چك به اقاي محتشم مدير مدرسه ماني بديد .
چشمي گفتم و خواستم برگردم كه با كمي تمسخر گفت: از كت و شلوارتون راضي هستيد ؟
نفس عميقي كشيدم و به سمتش برگشتم گفتم : بله البته كيه كه از كت به اين خوشدوختي راضي نباشه . ضمنا از شما هم واقعا
ممنونم بابت اينا . مطمئن باشيد در اسرع وقت هزينشو به شما برميگردونم .
با ز با همون لبخند كجكي گفت: نميخواد به فكر پس دادن پول باشي اين يه هديه بود بخاطر نجات جون ماني . بعدشم تو از من
حقوق ميگيري ميخواي پول خودمو به خودم برگردوني . بيخيال پسر جون برو خوش باش .
خدايا چرا اين مرد همه حرفاش نيش دار بود . خوب بگو تو كه هديه ميدي چرا تو رخ ميكشي پس ؟
بي هيچ حرفي درو باز كردمو بيرون اومدم . از بس ناخونمو تو مشتم فشردم جاش رو كف دستم مونده بود .
با خوشحالي به سمت اتاق ماني رفتم . اين بار در و با احتياط باز كردم . اما خوشبختانه خبري از سطل اب خبري نبود . ماني اروم تو
تختخوابش خوابيده بود.
پتوش كنار رفته بود و قسمت كمي از بدنشو پوشونده بود .
اروم موهاشو نوازش كردم و گفتم: ماني ... مانيه خوشكلم بيداري ؟
چشماي ابيش با شوق از هم باز شد . پريد تو بغلم و گفت: سلام نيمايي جونم
همونطور كه تو بغلم بود به سمت دستشويي اتاقش بردمشو گفتم: سلام عزيز دلم
چشماشو ماليد و با شوق نگام كرد وگفت: واي چه ناز شدي نيمايي كت و شلوار چه بهت مياد ...

بعد با احتياط دستشو رو موهام كشيد :واي موهاتم از اين سيخ سيخيا كردي .؟ منم تابستونا كه مرسه نميرم موهامو اينجوري
ميكنم .
با لبخند گفتم: اول مرسي از اينهمه تعريف هر چي باشم به پاي خوشگلي تو نميرسم دوما مرسه نه مدرسه .
سوما خ ديشب خوب خوب خوابيدي؟
با اخم سرشو تكون داد و با لحن خوشمزه گفت :نه
گفتم: ااا چرا گلم؟
گفت: اخه ديشب خواب بد ديدم .كلي ترسيدم .
سرشو بوسيدمو گفتم : اشكال نداره عزيزم از امشب ديگه نميزارم خواب بد ببيني .حالا بيا برو يه جيش بكن ....صورتتو بشور تا
بريم مدرسه كه داره دير ميشه .
با لحن خنده داري گفت: واي ي ي ..نه ..بازم مرسه..
خنديدمو گفتم : مدرسه نه مرسه
گفت حالا هر چي.
تا ماني دست و روشو ميشست از ادوارد خواستم صبحونه ماني رو بياره اتاقش كه با سردي تمام گفت: اقا زاده هيچ وقت صبحونه
نميخورن .
از لحنش بدم ميومد انگار با من پدر كشتگي داشت از لجش گفتم اتفاقا خودش گفته كه ميخواد .
اين بار كمي تعجب تو اون چشاي بي حالش نشست و بي هيچ حرفي رفت . چند دقيقه بعد با سيني كامل صبحونه برگشت .
ماني داشت صورتشو خشك ميكرد كه گفتم : ماني بيا صبحونتو بخور تا زود بريم
با دست دماغشو گرفت و گفت: پيف پيف بدم مياد ازبوي تخم مرغ . ببرش
وقتي ديد من دارم جدي نگاش ميكنم گفت: خوب نيمايي بو ميده دوست ندارم .
دستي روموهاي لختش كشيدمو گفتم : ميدوني الان چند تا بچه دوست داشتن جاي تو بودن و اين غذا هاي خوشمزه رو
ميخوردن؟ خيليا يكوشونم من
ماني با اين حرف بچگونه خنديد و گفت ااا نيمايي مگه تو هم بچه اي؟
با شيطنت گفتم :اره وقتي با تو هستم دلم ميخواد بچه باشم . حالا بيا مثل دو تا بچه خوب صبحونه بخوريم بريم مرسه .
دستاشو بهم زد و گفت: مرسه نه نيمايي مدرسه .
با خنده دستشوگرفتمو به سمت سيني غذا رفتم. واي اينقدر گشنم بود كه نگو .
لقمه هاي كوچيك كره مربا واسه ماني ميگرفتمو دهنش ميذاشتم واسه خودمم تخم مرغ .
وقتي تموم شد اونيفورم ماني و تنش كردمو مرتب و منظم كنار كمري سفيدي منتظر راننده شديم . مردي با عينك وكلاه و اوركت
بلندي از اتاقك كوچكي اونسمت باغ بيررون اومد و سلامي داد. به گرمي دست منو فشرد و گفت قاسمي هستم . منم به همون
گرمي گگفتم : وحداني هستم .
در و واسمون باز كرد . تنها ماشين مدل بالايي كه توش نشسته بودم همون تاكسي ياي سمند بود كه اونم فقط يكي دوبار اتفاقي
سوار شده بودم .
چه حالي ميكردن اين پولدارا يعني منم ميتونستم يه روز همچين ماشيني بخرم ؟
با لبخندي به خودم گفتم : اره تو اون دنيا خدا حتما يكيشو بهت جايزه ميده .
چند خيابون ساحلي رو پشت پسر گذاشتيم تا به مدرسه معروف دكتر حسابي رسيدم جايي كه كلي از خانواده ها ارزوشون بود
بچشون اونجا درس بخونه .
اما هزينه سنگين ثبت نام اين اجازه رو بهشون نميداد .
از محوطه چمن كاري شده حياط گذشتيم. ماني رو فرستادم سر كلاسش و به سمت دفتر مدرسه رفتم .
وقتي وارد شدم دو مرد و يك زن تو اتاق نشسته بودن . سلامي دادمو گفتم ببخشيد با اقاي محتشم كار داشتم .
زن با نگاه عشوه گري گفت شما؟
گفتم ولي ماني بهداد هستم.
زن در حالي كه چشاش گرد شده بود گفت: فكرنميكردم ماني پدر به اين جوني داشته باشه .
با لحن محكمي گفتم : من پدرش نيستم پرستارشم . حالا ممكنه اقاي محتشمو ببينم .
زن سرشو با عشوه به سمت راست اتاق چرخوند وگفت بفرماييد داخلند.
در زدم . و وارد شدم .
مردي حدودا پنجاه ساله با ريش وسبيل جو كندمي با عينكي به چشم پشت ميز نشسته بود .
سلام كردم جوابمو داد و گفت: بله چه كمي از من برمياد . ؟
گفتم : من از طرف اقاي بهداد اومدم .
با شنيدن اسم بهداد سگرمه هاش تو هم رفت وگفت: وحتما پرستار جديد
ماني هستيد نه.؟
گفتم :بله ونامه بهدادو از جيبم در اوردم و بهش دادم.
بدون اينكه نامه رو باز كنه گفت : اينم حتما يه چكه چند مليونيه
پاكتو بهم پس داد و گفت : ببينيد اقاي محترم من ديگه نميتونم ماني روتو اين مدرسه نگه دارم حتي با اين چكهاي چند مليوني .
من كه تا اون لحظه ساكت بودم گفتم: ميشه علتشو بگيد اقاي محتشم ؟
دليل از اين بالاتر كه اقاي بهداد تو طول اين دو سالي كه بچه اشو اينجا ثبت نام كرده حتي يك بار نيومده سر بزنه ببينه مشكل
چيه ما چرا مدام ميخوايم ايشونو ببينيم اما بجاي خودش يا پرستاربچه اشو ميفرسته ياچك چند ميليوني . نميشه اقا اينطور پيش
بره
اين بچه پيش فعاله همه معلما و بچه هاي مدرسه از دستش العمانن.
تو همين حين صداي داد وفريادي اومد و در اتاق به شدت بز شد و زني سراسيمه وارد اتاق شد و گفت: من ديگه يه لحظه تو اين
مدرسه نميمونم يا جاي منه يا جاي ااين پسر ..
مدير كه از قبل عصباني بود گفت : بازم ماني بهداد؟
زن گفت: اسمشو هم نياريد بيايد بريم ببينيد چه به روزم اورده يه موش كره به چه بزرگي انداخته تو كيفم ..خدا از دست اين پسر
چيكار كنم تازه همين كه نيست وسط دفتر يكي از پچه ها هم كلي كرم خاكي گذاشته ..
محتشم با عصبانيت رو كرد به منو گفت: ملاحظه ميكنيد اقا ميبينيد . همين امروز پروندشو ميدم ببريد . خانم عبادي پرونده ماني
بهدادو بياريد .
از شنيدن حرفاي زن داشتم شاخ در مياوردم يعني همه اين كارا رو ماني تو همين چند دقيقه كرده بود .
هرچي خواهش و التماس كردم فايده نداشت اقاي محتشم از عصبانيت داشت منفجر ميشد .
گفت اقا فكر كرديد بار اول و دومشه؟ نه ما دوساله داريم شيطنت هاي اين بچه رو تحمل ميكنيم حتي يك بار اومده بود تو اتاق
من ورو تمام اين دفتر و دسك ادرار كرده بود اقا ادرار ميفهميد .
خانم عبادي پرونده به دست وارد شد و اونو داد به اقاي محتشم اونم يه امضا پاش كردو داد دست من .ازدفتر با حالت بهت بيرون
اومدم كه ماني رو كيف به دست توحياط ديدم .
سرشو انداخته بود پايين و داشت چمنا رو لگد كوب ميكرد .
باورم نميشد بچه اي با اين مظلوميت بتونه همچين كارايي بكنه . نميدونم چطور موشو گذاشته تو كيفش كه من نفهميدم .؟
تا منو ديد گفت: چي شد اخراجم كردن؟
گفتم : خوبه كه خودتم ميدوني .
در حالي كه لبخند شيطنت باري رو لبش بود گفت : بيخيال نيمايي اين سومين باره كه منو اخراج كردن اما هر با ر با يه چك بابا
دوباره برگشتم .
با لحن جدي گفتم: اما فكرنكنم ديگه اين بار باباتم با پولاش بتونه تو رو برگردونه فعلا بيا بريم خونه تا با بابات صحبت كنم ببينم
چي كار ميشه كرد .
دوباره سوار ماشين شديمو به سمت خونه برگشتيم . توي راه همش به اين فكر ميكردم كه چي به اين بهداد بگم باورم نميشد
اينقدر نسبت به پسرش سهل انگار باشه .
نگاهي به پرونده ماني كه تو دستم بود انداختم .
نمرات سال اولش بالاتر ازيازده نبود . بايد يه فكري ميكردم .
درست وسط نيم سال اول اونو اخراج كرده بودند چند هفته ديگه هم امتحانهاي نيم سال اول شروع ميشد .
هيچ راهي نبود جز اينكه ماني رو به يه مدرسه ديگه ببرم . معلوم نبود قبولش ميكنن يا نه اما بايد سعي خودمو ميكردم .
_اقاي قاسمي ميشه بريم چند تا مدرسه سر بزنيم شايد كه....
_اقاي وحداني نميخوام نااميدتون كنم اما پرستار قبلي تمام مدرسه ها رو زير پا گذاشت اما هيچ كدوم حاضر نشدن ماني رو قبول
كنن. حالا اگه ميخواين من حرفي ندارم ميبرمتون...
با اين حرف اب پاكي رو دستم ريخته شد . تكليف اين بچه چي ميشد اخه؟
رو به ماني كردم و گفتم : يه سوال دارم ازت ميشه مرد و مردونه جوابمو بدي؟
ماني نگاه شيطنت باري به من كرد و گفت: مردو مردونه؟
فهميدم منظورش چي بود اما به روي خودم نياوردم .
گفتم: ماني واقعا چرا سر كلاس معلمتو بقيا رو اذيت ميكني؟
باز خودشو لوس كرد با لحن بامزه اي گفت: نميدوني نيمايي كه چه كيفي ميده .
جدي از ش پرسيدم: اين كه دوستاتو اذيت كني يا مثلا تو كيف معلمت كه اين همه واست زحمت ميكشه موش بزاري و كلاس و
بهم بريزي كيف ميده؟
اين بار اونم جبهه گرفت و گفت: اره كيف ميده بچه ها ي كلاس و معلمي كه همش بهت ميگه تنبل .... بي عرضه ... الاغ نفهم ..
عقل يه خر بيشترتوه .وو و
اذيت كني .
از همشون بدم مياد . حالم از تك تك پسراي اونجا بهم ميخوره.
اگه تو هم جاي من بودي بچه هايي كه مسخرت ميكردن و اذيت نميكردي؟هان؟
توكه نميدوني وقتي بهم ميگن كاش بجاي خوشگلي قد يه خر فهم و شعور داشتي چه حالي ميشم ... اصلا دلم ميخواد به تو هم
مربوط نيست . ديگه هم هيچ وقت هيچ وقت نميرم تو اون مدرسه .... گوله گوله اشكايي كه از چشاي دريايش پاين ميومد دلم
لرزوند .
تو مدرسه با روح و روان اين بچه چي كار كرده بودند .
خاطرات مبهمي از كودكي خودم تو ذهنم جون گرفت وقتي بچه ها لباسامو مسخره ميكردن ... و با صداي بلند بهم ميگفتن نيما
بوگندو ... بلاهايي كه به سرم اورده بودن يكي يكي به ياد اوردم ... خشم تو تمام وجودم زبونه كشيد .
_اقاي قاسمي لطفا برگرديد مدرسه ماني.
_چرا اقا؟
_ بايد تكليف ماني رو روشن كنم .
دستي رو موهاي طلايي ماني كه به حالت قهر صورتشو به پنجره كرده بود و گريه ميكرد كشيدم .
_ماني ... ماني گلي .. معذرت ميخوام ...ماني ..نيماييتو ببخش .. نميدونستم ...
ماني فقط گريه ميكرد و جوابمو نميداد .
با يه حركت برگ گردوندمو گرفتمش تو بغلم و اونقدر نازش كردمو بوسيدمش كه ارومو گرفت .
حواسم به قاسمي نبود . يه لحظه سرمو بالا اوردم ديدم قاسمي با تعجب و شگفتي
داره منو ماني رونگاه ميكنه .
سرفه ايكردمو گفتم: چيه اقاي قاسمي؟
با همون حال بهت گفت: اولين بار ميبينم اقا ماني با پرستارش اينطوري ميكنه
_چطوري اقاي قاسمي ؟
_همينجوري ديگه ... تا حالا به هيچ پرستاريش اجازه نداده بود بغلش كنن.
اما شما ...
_حتما پرستاراي ديگش نميدونستن چطور دل كوچيك اونو بدست بيارن .
و چشمكي به ماني زدمو گفتم: مگه نه شيطونك؟
ماني با خنده صدا داري گفت: اره
قاسمي هم خنديد و گفت خدا رو شكر كه بالا خره يكي اين ماني جانو خندوند .
به مدرسه رسيديم .
رو به ماني گفتم همينجا منتظر بمون تا برگردم.
با قدماي محكم به سمت دفتر رفتم بي هيچ حرفي در اتاق محتشمو باز كردم . با ديدن من از جا بلند شد با داد گفت: باز كه
شماييد اقا ؟
عصباني گفتم: معلومه كه منم فكر كرديد اگه صداتونو ببريد بالا ميرمو پشت سرمم نگاه نميكنم .
من از شما و اون معلم احمقي كه با القاب توهين اميز بچه رو تحريك ميكنه شكايت ميكنم .
بخاطر رشوه هايي كه از اوليا بچه ها به اسم كمك به مدرسه ميگيريد شكايت ميكنم .
بجاي اينكه اين همه به مدرستون بنازيد بهتره يكم رو رفتار معلماتون با بچه ها تمركز كنيد .
شما اصلا از اين بچه پرسيدي دردش چيه كه اين بلاها رو سر معلمش و بچه ها مياره؟ هان ؟
معلومه كه نه ... شما فقط تو فكر شمردن رشوه هايي هستين كه ميگيرين.
ميدوني كه كافيه يه شكايت درست حسابي ازت بكنم تا در اين مدرسه اسميتو تخته كنن.
محتشم كه فكر نميكرد من اين جوري باهاش حرف بزنم با تته پته گفت: ااا قا چرا عصباني ميشيد .بشينيد تا با هم صحبت كنيم .
_صحبت مگه وقتي پرونده ماني رو دست من ميداديد گذاشتين من صحبت كنم .
همين الان دارم ميرم اداره كل از اون معلم احمق و شما شكايت ميكنم .
اينبار محتششم از پشت ميز اومد طرف منو پرونده ماني رو از دستم گرفت و منو دعوت به نشستن كرد و گفت: اقي عزيز
خواهش ميكنم اروم باشيد من خودم به اين قضيه رسيدگي ميكنم . باور كنيد . به ماني هم بگيد همين الان بره سر كلاسش .
در حالي كه دستشو پس ميزدم گفتم: نه اقا من ديگه اجازه نميدم ماني يه لحظه هم تو مدرسه اي كه معلمش اينقدر روحيه دانش
اموزشو خورد ميكنه بمونه .
شما اين بچه رو از مدرسه فراري داديد .
_ شما درست ميگيد باور كنيد همين امروز اين معلمو اخراج ميكنم .
خندم گرفته بود چطور اين مرد حاظر بود يه نفر ديگه رو قرباني كنه تا خودش و مدرسش در امان بمونن .
رو به محتشم گفتم: چون وسط نيم سال اوليم نميتونم مدرسه ديگه اي ببرمش وگرنه مطمئن باشيد اين كارو ميكردم اما از امروز
خودم به ماني تو خونه درس ميدم تا يكم روحيشو ببرم بالاو واسه امتحانات امادش كنم . . شما هم بهتره رو معلماتون يه كنترل
داشته باشيد .
شماره منزل بهداد وبهش دادم :لطفا تاريخ امتحاناتشو بهم اطلاع بديد .
با خوشحالي شماره رو ازم گرفت و گفت : فكر خيلي خوبيه ...حتما خبرتون ميكنم .
از جا بلند شدمو به سمت در رفتم
_ بازم ميگم به معلماتون يه تذكر بديد .
محتشم دستشو رو سينه گذاشت و گفت: حتما اقا ... از طرف من به اقاي بهدادم سلام برسونيد
وارد حياط مدرسه شدم و نفس راحتي كشيدم .
فارغ از فكر و خيال سوار ماشين شدم ماني هيجان زده به سمتم برگشت و گفت: چي شد نيمايي؟
اقاي قاسمي هم مشتاق برگشته بود منو نگاه ميكرد .
با حالت جدي گفتم: ديگه به اين مدرسه نمياي ولي مدرسه به خونه مياد.
ماني گنگ نگاهم كرد و گفت يعني چي؟
با لبخندي گفتم : يعني اينكه من تو خونه به ماني گل درس ميدم و تو ميري امتحان ميدي.
ماني از سر شوق پريد تو بغلمو صورتمو غرق بوسه كرد و گفت: هورا ...هورا..
مرسي نيمايي ... خيلي دوست دارم ...
كمي ارومش كردمو گفتم : اميدوارم بعدا همين نظر و داشته باشي اخه من معلم سختگيريم .
اينبار هر سه با دلي شاد به سمت خونه رفتيم .
سر چهاراهي پشت چراغ قرمز بوديم. داشتم از پنجره ماشين بيرون و تماشا ميكردم كه عمومو ديدم .
چند مسافر تو ماشينش بود . خسته و بي رمق به چراغ قرمز چشم دوخته بود .
با اينكه تو يه خونه بوديم اما يه هفته ميشد كه اونو نديده بودم .
نميدونم اصلا يادش بود منم تو اون خونه دارم زندگي ميكنم؟
قبلا خيلي هوامو داشت اما چند ماهي ميشد كه اخلاقش به كل عوض شده بود . ميدونستم باز زن عموم زير ابموزده .
بايد بهش زنگ ميزدم با اون كار مهران ديگه نميتونستم تو اون خونه بمونم .
باز تموم صحنه هاي شب قبل به يادم اومد .
اگه بلايي سرم اورده بود ... واي خدا تنم از فكرشم به لرزه مي افتاد ... ميدوم چه به روز مهران اومد . خدا كنم چشماش چيزيش
نشه .
صداي غريبي تو سرم پيچيد كه گفت: به درك هر چي سرش بياد حقشه ...
چراغ سبز شده بود از عموم خبري نبود. تلفن همگاني كنار خيابون ديدم.
_ اقاي قاسمي ميشه نگه دارين من بايد يه تلفن بزنم .
نگاهي به من انداخت و گفت چشم .
حتما داشت به خودش ميگفت : تو اين دوره حتي بچه ها هم موبايل دارن تو نداري؟
داشت نگه ميداشت كه ماني تلفن همراهشو از تو كيف در اورد و داد دست من.
_بيا نيمايي هر جا ميخواي زنگ بزن .
دستشو با لبخند پس زدمو گفتم ممنون بايد از بيرون تماس بگيرم .
از ماشين پايين اومدم وو كارت تلفن و به دستگاه زدم و
شماره همراه عمومو گرفتم بعد از چند تا بوق صداي خسته اونو شنيدم.
_الو؟
_سلام عمو منم نيما
_مكثي كرد : سلام خوبي دختر
_ممنونم .
سكوت بينمون و شكستم و گفتم:
ميخواستم بگم كه من يه كار تمام وقت پيدا كردم ديگه از امشب خونه نميام وسايلمم عصر ميام ميبرم
_ به سلامتي باشه ميسپارم زن عموت خونه بمونه . كاري نداري ؟
_نه خداحافظ.
بي خداحافظي گوشي رو روم قطع كرد . بغض گلومو فشار ميداد . حتي نخواست بدونه كجا كار ميكنم ؟ يا چه شغليه؟ با صداي
دختري پشت سرم به خودم اومدم.
_اقا زودتر ما هم ميخوايم تلفن بزنيم .
در حالي كه به زور جلوي اشكموگرفته بودم سوار ماشين شدم و گفتم بريم .
انگار ماني هم متوجه ناراحتيم شده بود چون تا رسيدن به عمارت بي هيچ حرفي اروم نشسته بود .
تو دلم غوغايي بوداصلا دوست نداشتم ديگه پامو تو اون خونه بزارم . اما ميدونستم اگه نرم باز زن عموم يه الم شنگه ديگه به راه
ميندازه .
وارد عمارت شديم باز از قشنگي اونجا دلم اروم گرفت و همه غم و غصه امو از ياد بردم .
رو به ماني گفتم مياي مسابقه دو ؟
با هيجان گفت: جانمي ..من عاشق مسابقه ام
چشمكي بهش زدمو گفتم: پس بزن بريم . از بين درختاي بيد مجنون با سرعت گذشتيم . از عمد خودمو عقب انداختم .
ميخواستم با همه وجود هواي سرد پاييزي ببلعم . تا از سرديش وجود اتش گرفتم كمي اروم بگيره .لب ابگير رسيده بودم كنارش
نشستمو دستمو فرو كردم توش .
از سردي اب همه بدنم به لرزه افتاد . چه تلخ بود حس تنهايي .
تو حال غريب خودم بودم مشتي اب به صورتم پاشيده شد . از سرديش با شك چشم باز كردم.
صورت خندون ماني جلوم بود اومد بازم روم اب بپاشه كه جا خالي دادمو افتادم دنبالش . اونم با شادي جيغ ميكشيد و ميگفت: اگه
تونستي منو بگيري نيماييي....
با خودم گفتم با وجود ماني تنهايي معنايي نداره .. بايد همه وجودمو به اين بچه ميسپوردم . تنها راه فرار از فكر بي كسي همين بود
.
با يه جست ماني رو زدم زير بغلمو به از پله هاي عمارت رفتم بالاو با شادي گفتم: ديدي گرفتم ...
سرمو اوردم بالا كه با ادوارد روبرو شدم اما اينبار لبخند محوي روي لباش بود و سلام ارومي داد .
با تعجب بهش سلام كردم
ماني مشت ملايمي به شكم ادوارد زدو گفت : چطوري ادي جون
كه اونم با خنده گفت : خوبم ماني جون .
جالب بود فكر نمي كردم ادوارد خنديدنم بلد باشه از بس كه عبوس بود .
دوباره جدي شد و رو به من گفت : بفرماييد .. داريم ميز نهار رو ميچينيم .
با ماني به سمت دستشويي رفتيم. دست و رومونو شستيم و سر ميز حاضر شديم .
چند مرد كت و شلواري بالا سرمون ايستاده بودن تا از هر غذايي كه ميخواستيم
برامون بكشن .
ماني با دين لازانيا دستاشو بهم كوفت و گفت : اخ جون لازانيا عشق من .
مردي بشقاب اونو مالا مالا از لازانيا كرد و اون مشغول خوردن شد .
رو به ادوارد گفتم: اقاي بهداد نميان؟
گفت: نخير .ايشون سر پروژه مجتمع خليج فارس هستند . تا شب برنميگردن .
سكوت كردم و ترجيح دادم از بين كلم پلو شيرازي و مرغ بريون شده .همون لازانيا رو بخورم تا هم مزاشو بچشم هم ماني رو
خوشحال كنم .
واقعا كه عجب لازانيايي بود قبلا يه بار خورده بودم اما اين كجا و اون كجا...
تو حين خوردن نگاهي به اطرافم انداختم .
رو ديوار بلند شومينه عكس دونفره اي ازآقاي بهداد و ماني به زيبايي قاب شده بود . يكم كنجكاو شدم اخه هيچ عكسي از مادر
ماني به درو ديوار نبود . حتي اسمي هم از اون برده نميشد .
بايد زن زيبايي ميبود چون ماني به اقاي بهداد نرفته بود پس قاعدتا بيد به مادرش رفته باشه .
همونطور كه غذا ميخورديم به ماني گفتم: چرا عكس مادرت رو به ديوار نزدين.
به جاي ماني ادوارد با لحن بدي گفت: اين به شما مربوط نميشه اقاي وحداني .
لطفا از اين به بعد در مسايلي كه به شما مربوط نميشه دخالت نكنيد .
سرخورده بقيه لازانيامو كوفت كردم و از سر ميز بلند شدم .ماني هم پشت سر من بلند شد و به همراه هم به اتاقش رفتيم .
تو اتاق ماني خودشو انداخت رو تخت و گفت: يه بار من به بابا سياوش گفتم چرا عكس مامان بهناز و نميزني به ديوار ؟
با عصبانيت بهم گفت : عكس مرده رو به ديوار نميزنن. ديگه هم حق نداري درباره مامان بهنازت حرف بزني. اون مرده و رفته
زير خاك.
_ نيمايي بنظرت چرا بابام اينو گفت؟
با اين حرف ماني بيشتر كنجكاو شدم يعني چه خطايي از اون زن سر زده بود كه اقاي بهداد دربارش اين حرفو زده بود . مطمئنن
اين حرفش از سر عشق نبود .
نميدونستم به ماني چي بگم .
_ ببين ماني جون حتما بابا سياوشت نميتونه مرگ مادرتو باور كنه واسه همين دلش نميخواد عكسي از اون به ديوار باشه يا حرفي
در باره اون بشنوه .
با اينكه خودمم حرفمو قبول نداشتم مجبور بودم واسه دلداري ماني اينو بگم.
دستي روي موهاش كشيدمو گفتم حالا مثل يه بچه خوب بگير بخواب تا منم يه دوش بگيرم .
ماني اخمشو توهم كردو گفت: خواب نه . من يكم جي تي اي بازي ميكنم تو برو حموم.
ساكم گوشه اتاق ماني بود . حوله و لباسامو برداشتم و رفتم تو حمام.
وان بزرگ سفيدرو كه وسط كاشي هاي مشكي زمين ميدرخشيد پر از اب
گرم كردم .
سينه هامو از اسارت بانداژ رها كردمو تن خستمو به گرمي اب سپردم .
اونقدر خسته بودم كه چشمام اروم بسته شد .
نميدونم چند ساعت اون تو بودم كه با تكون هاي دستي چشمامو باز كردم .
ماني رو ديدم كه با مذي گري داره ميخنده .
تازه متوجه شدم كه بي لباس جلوش تو وان نشستم . سريع برشگردونمو گفتم ااا ماني اين چه كاريه . چرا در نزدي؟
ماني همونطور كه پشتش به من بود با خنده يواشكي گفت: در زدم اما نفهميدي.
در حالي كه حولمو دورم ميپيچيدم گفتم: خوب حالا چي كارم داشتي ؟
با لحن بامزه اي گفت : به خدا من كاريت نداشتم نيمايي . بابا سياوش كارت داره
با شنيدن اسم بهداد هول كردم با عجله ماني رو از حموم بيرون كردمو گفتم بگو الان ميام .
دوباره بانداژ و بستمو اين بار كت اسپرت سفيد همراه جين ابي مو پوشيدم .
بدون اينكه موهاموخشك كنم از اتاق خارج شدم . پشت سرم ماني اومد بيرون و گفت : نيمايي جيگر شديا .
از حرفش خندم گرفت . كلا حرفايي ميزد كه از سنش بزرگتر بود . دم اتاق بهداد رسيدم در زدم .
اجازه وردو صادر شد .
وقتي وارد شدم بهداد پشت پنجره بزرگ رو به ابگير ايستاده بود .
بلوز و شلوار سفيد رنگ كتون پوشيده بود . نميدونم چه اصراري داشت از اين رنگ استفاده كنه ؟
رنگ سفيد باعث مي شد ادم حس دلشادي و ارامش بكنه در واقع رنگ سفيد نماد جواني و تحرك بود اما هيچ كدوم از اين حالتا
توي سياوش ديده نميشد .
اما نه يه خاصيت ديگه هم داشت كه من فراموش كرده بودم اونم سرد و تو خالي بودنه اين خيلي به شخصيت اون ميومد .
در حالي كه شخصيت بزرگي به نظر ميومد يه حس سرد و خالي بودن از زندگي تو ادم به وجود مياورد .
لحظه اي به خودم اومدم ديدم خيره به من چشم دوخته بود .
با شرمندگي سرمو پايين انداختمو سلام كردم : با لحن تمسخر اميزي گفت:
_تموم شد؟
خودمو زدم به نفهمي و گفتم: چي؟
كه اين بار با لبخند كمرنگي گفت: ارزيابي من .

حالا چي دست گيرت شد؟
به چشماي قهو اي خوشحالتش نگاه كردمو گفتم: ببخشيد قصد جسارت نداشتم.
اما اون ول كم نبود ميخواست بدونه دربارش چه فكري كردم .
منم خجالت و گذاشتم كنار و از اين فرصت استفاده كردم.
_اقاي بهداد چرا رنگ سفيد و انتخاب كردين.
چشماشو كمي تنگ كرد و گفت تو چي فكر ميكني؟
چند قدم بهش نزديك شدمو گفتم: بنظر من شما دارين شخصيت سرد و خالي از زندگيتونو پشت ارامش و نشاط رنگ سفيد قايم
ميكنيد .
يكتاي ابروشو مثل ماني داد بالا و گفت : افرين مثل اينكه روانشناسم هستيد. ديگه چي از شخصيت من ميدوني؟
كنارش رو به ابگير ايستادمو وگفتم:
اينكه عاشق قدرت هستيد و شخصيت جاه طلبي دارين .
و البته جز خودتون به كسي اهميت نميدين حتي به پسرتون در واقع يك ادم كاملا خود خواه.
همينطور عاشق هنر و فرهنگ يونان باستان . و در كل ادم هنر دوستي هستيد .
پوز خندي زد و گفت: اينم از تو اون كتاباي روان شناسي رنگت ياد گرفتي؟
با قاطعيت به چشماش خيره شدمو گفتم: نه ازشواهد عيني تو زندگيتون اينا رو فهميدم.
چشاش برقي زد و گفت: ميشه بگي چه شواهدي؟
به سمت باغ اشاره كردمو گفتم : از مجسمه "ارس"كه معرف به خداي جنگ ويكي از سه رب النوع بزرگ در يونان باستان به
شمار ميرفته ميشه فهميد عاشق قدرت و جاه طلبي هستيد .
ازمعماري خونه و همينطورسفالينه هاي قديمي و تابلو هاي نقاشي معلومه هنر مردم يونان رو خيلي دوست داريد .
با ديدن نگاه خيرش ساكت شدم كه گفت: خوب و از كجا متوجه شدي جز به خودم به هيچ كس اهميت نميدم؟
اين بار حرف اقاي محتشم به يادم اومد گفتم : از اونجا كه از پسرتون كه بايد عزيزترين كستون تو اين دنيا باشه غافل موندين .
اينبار با كمي خشونت در صداش گفت: و از كجا ميدوني غافل بودم؟
منم با همون لحن گفتم : از اونجايي كه حتي يه بار به مدرسش سر نزدين ببينين وضعيتش چطوره .
چرا مرتب شما رو مدرسه ميخوان . يا چرا ماني اين كاراي عجيب غريب و تو مدرسه انجام ميده .
شما كارتون و به احتياجات روحي و رواني پسرتون ترجيح داديد .
يه پسر اونم تو سن ماني كه حتي مادريم بالا سرش نيست تا دست نوازش به سرش بكشه ....نيازهاي شديد عاطفيشو كي بايد بر
طرف كنه؟ منه پرستار؟ يا شما كه پدرشيد؟
حرفم كه تموم شد تمام بدنم داشت از خشم ميلرزيد .
بهداد و ديدم كه بهت زده منو نگاه ميكرد . وقتي ديد دارم نگاش ميكنم شروع كرد به دست زدن و گفت : براوو... پسر جون تو
بايد جاي هنر وكالت ميخوندي . يادم باشه اگه به وكيل احتياج پيدا كردم حتما خبرت كنم. و بعد يهو از كوره در رفت و گفت: تو
از زندگي من چي ميدوني پسر .. از ماني .. يا مادرش ؟
شب تا صبح سر اين ساختمونا با بنا و عمله سرو كله زدم تا خودمو به اينجا رسوندم . سگ دو زدم تا وسايل رفاه و اسايش ماني رو
فراهم كنم .
اون وقت تو منو اينطور مواخذه ميكني؟
سرمو انداختم پايين و گفتم : منو ببخشيد . نميخواستم ناراحتتون كنم .
اما ماني بيشتر از اينكه به پول احتياج داشته باشه به محبت پدرش محتاجه .
شايد اگه مادرش بودكمي از اين نياز برطرف ميشد اما حالا كه اون نيست....
بهداد دوباره پوزخندي زدو گفت : مادرش ؟ اون بود و نبودش يكي بود ...
منتظر موندم حرفشو ادامه بده سخت تو فكر فرو رفته بود .
خواستم از اون حال و هوا درش بيارم گفتم: راستي من از امروز تو خونه به ماني درس ميدم .
سرشو اورد بالا و گيجنكاهم كرد منم همه ماجراي مدرسه رو واسش تعريف كردم .
وقتي حرفام تموم شد واسه اولين باراز سر قدر شناسي نگاهي بهم انداخت و گفت : ممنونم از زحمتي كه كشيدي.
گفتم: وظيفم بود .
از روي مبل سفيدش بلند شد و به سمت بار توي اتاقش رفت , شيشه مشروبي برداشت و در ليواناي مخصوصش ريخت و به سمت
من اورد و داد دستم .
با اكراه از ش گرفتم .
گيلاسشو زد به مال منو گفت: ميخورم به سلامتي دوست جديدم اقا نيما.
يه نفش همه مشروب و سر كشيد . نگاهي به من كه هنوز گيلاس به دست روبروش ايستاده بودم انداخت و گفت چرا نميري بالا؟
سرمو انداختم پايين و گفتم من اهل مشروب نيستم . در واقع اعتقادي بهش ندارم .
متعجب نگام ميكرد يدفعه گفت يعنيتا حالا تو عمرت لب به مشروب نزدي؟
تو چشاش كه يكم خمار شده بود خيره شدمو گفتم: نه حتي يه بار .
خنديد و با دست چند بارمحكم به كمرم زد و گفت: بابا مومن .
باخدا . نماز خون . به قيافه سه تيغت نميخوره كه اهل خدا و پيغمبر باشي .
اين بار من لبخندي زدمو گفتم : ظاهر من هميشه گول زن بوده.
در حالي كه دستشو دور شونه هام حلقه ميكرد گفت : اره واقعا .
اون روزي بود از نردبون افتادي تو بغلم شده بودي عين دخترا خيلي قيافت خنده دار شده بود نيما .
از حرفش رنگ از روم پريد .
كه گفت: اها همينجوري رنگت پريده بود و زد زير خنده .
منم همراش خنديدمو گفتم :اره همه بهم ميگن خيلي شبيه دخترام حتي بعضي كارام .
خندش شدت گرفت و گفت: نكنه دوجنسه اي و خبر نداري .
منم با همون لحن گفتم: شايد اقاي بهداد .
با دست صورتمو گرفت تو دستشو تو چشام نگاه كرد و گفت : بهداد نه سياوش . از اين به بعد بهم بگو سياوش . باشه؟
گفتم: اخه نميشه شما بزرگتريد بايد احترام گذاشت.
گفت: احترامو ولش كن تو الان ديگه دوست مني وكيلمي و پرستار بچمي .سكوت كردم .
گفت: يه بار بگو تا عادت كني ..بگو
با كمي خجالت گفتم :چشم ... سياوش
با لبخندي گفت: افرين من سياوش تو نيما
بعد يدفعه با پشت دست صورتمو ناز كرد و گفت: چه صورت نرمي داري نيما انگار نه انگار كه روش تيغ كشيده شده. چي كار
ميكني اين قدر نرمه؟
خودمو بي تفاوت نشون دادمو گفتم : هيچ كار ...
متعجب نگام كرد .
با لبخند گفتم : اخه اصلا تيغي روش كشيده نشده . من از بچگي تا الان از نعمت ريش و سيبيل محروم بودم .
با اين حرفم بلند خنديد و گفت : پس كوسه اي مثل بعضيا هان؟
منم خنديدمو گفتم اره ....
صداي تلفن همراهش خندمونو قطع كرد . من از جا بلند شدم و گفتم :من ديگه ميرم پيش ماني .
اونم موبايلشو برداشت و گفت : باشه تا بعد . و تلفنشو جواب داد .
از در كه خارج شدم نفس راحتي كشيدم وقتي دستشو كشيد رو گونم داشتم از ترس ميمردم .
ساعت پنج و نيم عصر بود اسمون تقريبا تاريك شده بود .
دستي به موهام كه هنوز مرطوب بود كشيدمو به سمت اتاق ماني راه افتاد.
صداي موزيك اعصاب خورد كن راك فضاي راهرو رو پر كرده بود هرچي به اتاق ماني نزديك تر ميشدم صدا هم بلند تر ميشد.
شخصيت سياوش گيجم كرده بود .نميدونم بخاطر خوردن اون مشروب اينطور شنگول شده بود يا واقعا ادم شوخ طبعي بود .
واقعا شخصيت پيچيده اي داشت. يدفعه عصباني ميشد تو اوج خشم يهو ميخنديد يا كلا رنگ عوض ميكرد و تو قالب يه ادم شوخ
ظاهر ميشد .
كناراتاق ماني رسيده بودم كه صداي موزيك قطع شد.
تا در و باز كردم صداي ترسناكي اومد و همزمان قيافه وحشتناكي مثل جسد زير خاك مونده با چشماي قرمز و دهن پر خون به
چه بزرگي تو فضاي تاريك اتاق به سمتم اومد . از ترس چسبيدم به ديوارو چشمامو بستم وشروع كردم به داد زدن و جيغ كشيدن
. انچنان دادي ميزدم كه فكر كنم صدام تا هفت تا عمارت اونورترم رفت . يهو حس كردم دستاي جسد دور گردن و بازومه و
ميخواد منو بكشه .
جرات نداشتم چشامو باز كنم .همونطور با دستام ميخواستم اونو از خودم دور كنم . اما فشار دستاي اون زياد تر ميشد ديگه داشتم
راست راستي گريه ميكردم .
يدفعه سيلي محكمي به صورتم خورد و پشت سرش اب يخي رو سرم خالي شد.
اينبار از شوك صدام بند اومد و چشام تا اخرين حد گشاد شد .
ديگه خبري از اون جسد نبود .
بجاش چشاي درشت و قهوه اي سياوش بود كه داشت منو با خنده نگاه ميكرد . ماني هم كنارم بدون پيرهن با خطاي قرمز و
سياهي كه رو صورتش كشيده بود با چشماي به اشك نشسته داشت صورت منو خشك ميكرد .
با اكراه به اطراف نگاه كردمو با لكنت زبون گفتم: كوش؟ كجا رفت ؟
سياوش در حالي كه كمكم ميكرد از رو زمين بلند شم با خنده گفت:
كشتمش . اونم با كنترل تلويزيون .و بلند شروع كرد به خنديدن .
_اخه پسر تو كه ابروي هرچي مرد بود بردي . اگه خودتو ميديدي عين دخترا بالا پايين ميپريدي و جيغ ميكشيدي و كم مونده بود
گريه كني.
در حالي كه هنوز حالم جا نيومده بود با شرمندگي گفتم: ببخشيد ....
دست خودم نبود بد جوري ترسيده بودم قيافه به اون وحشتناكي حتي تو فيلمم نديده بودم.
اينبار ماني جلو اومد و ليوان اب قند ي كه ادوارد اورده بود به خوردم دادو گفت: نيمايي بخشش ....نميدونستم با ديدن مرلين
منسون ميترسي .
نگاش كردم گفتم : كي؟... يعني ميخواي بگي ايني كه من ديدم ادم بود ؟
ماني سريع دكمه ال سي دي بزرگ توي اتاقشو زد .
باز همون صحنه تكرار شد . اما اين بار تو روشنايي اتاق همه چيز طور ديگه اي بود .
مردي كه خودشو به اين شكل وحشتناك درست كرده بود داشت رو سن با حركات و داد هااي وحشيانه داشت به زبون خارجي
ميگفت :
تو و من و شيطان مي شويم 3 تا
تو و من
قاتلي زيبا تجاوزي خوشحال
قاتلي زيبا تجاوزي كشنده خوشحال خوشحال خوشحال
تو و من و شيطان مي شويم 3 تا
اطرافشم پر بود از قيافه هاي وحشتناك و عجيب غريب . كه واسش غش و ضعف ميكردن .
واي يه مشت جوجه بدبخت و ول كرده بودن رو صحنه و اين مرد داشت با وحشي گري رو اونا ميپريد و له شون ميكرد و داد ميزد
.
با شعراي بي سو تهش تن ادمو ميلرزون .
با ناراحتي گفتم اينا ديگه كين ؟ديوونن؟
شنيده بودم گروه هايي به اسم شيطان پرست رو كار اومدن اما باورم نميشد . از ديدن اون صورتاي وحشتناك خوني ميخ كاري
شده و زخم وزيلي چندشم شد.
ماني با ابو تاب شروع كرد به تعريف از اين مردك كه خودشو كرده بود عين ميت .
_اره نيمايي اگه بدوني چه ادم با حاليه ...
از حرف ماني سخت اشفته شدم . سياوش نبايد ميزاشت ماني اين چيزا رو ببينه.با ناراحتي گفتم ماني . يه لحظه ميري بيرون؟
صدات ميكنم.
وقتي ماني رفت رو كردم به سياوش و گفتم: چرا اجازه ميدي ماني اين مزخرفاتو گوش كنه و ببينه ؟
سياوش كه هنوز شنگول بود گفت: ماني كه از حرفاشون سر در نمياره فقط از ريخت مرلينه خوشش مياد . همين.
مقابلش ايستادمو گفتم : شما ميدوني اصلا اين ادم داره چي بلغور ميكنه؟
تو همين هين باز موبايل كوفتيش زنگ خورد و اون به علامت سكوت دستشو برد بالا و تلفنشو جواب داد .
_سلام خسروي جان.... چطوري شما؟
و بي اعتنا به من از اتاق خارج شد .
نخير اميدي به اين سياوش نبود .... اصلا توجهي به تربيت ماني نداشت.
ماني اومد داخل و گفت حالا ميتونم بيام تو؟
لبخندي زدم وگفتم : البته گلم.
بعد دستشو گرفتمو گفتم بيا بشين پيشم ميخوام با هات حرف بزنم .
ماني با شوق كنارم نشست .
با لحن ارومي گفتم ماني اين شو ها رو از كجا اوردي؟
ماني خوشحال گفت: پسر همسايه بهم داده.... خوشت اومده؟ ميخواي بازم ازش بگيرم؟
نميدونستم چطور حرفمو بهش بگم .
_ماني تو ميدوني كه اين ادم داره چي ميگه؟
ماني قيافه متفكري به خودش گرفت و گفت زبونشون و كه نه ولي حركتاشون با حاله..
_اما من ميدونم چي دارن ميگن.
_واي راست ميگي؟ ميشه واسه منم بگي .
_خوب بزار يه سوال ديگه ازت بپرسم بعد بهت ميگم.
خدا رو دوست داري يا شيطان.؟؟؟
_ماني پقي زد زير خنده معلومه نيمايي خدا رو.
_خوب چرا شيطونو دوست نداري؟
با چشماي ابي خوشكلش چپكي نگام كرد : خوب ضايعست چون بده ..بدجنسه ..ادما رو گول ميزنه.
_ خوب تو ميدوني مرلين كه اينقدر عشقشو ميكني يه شيطون پرسته؟ يعني شيطون و دوست داره نه خدا رو؟
با چشمايي كه متعجب شده بود گفت: نه ..چرا شيطونو دوست داره مگه نميدونه اون بده؟
دستي به سرش كشيدمو گفتم : چرا خوبم ميدونه . اما ميدوني ماني جان اين ادما ميگن ما روحمونو به شيطون فروختيم در واقع
بنده اون شدن.
و هر كاري اون بگه انجام ميدن .
در واقع اينا يه نوع مريضي دارن به اسم خود ازاري ببين چطور بدنشونو با تيغ بريدن ..يا ميخ تو سر و صورتشون فرو كردن .
تو دوست داري مثل اونا از شيطون پيروي كني وخودتو به اين شكل و قيافه در بياري و كاراي بد انجام بدي؟
چند دقيقه گذشت خيره بهاون ادماي عججيب غريب كه عين كرم تو هم لول ميخوردن نگاه كرد يهو بند شدو تلوزيون و خاموش
كرد و
دي وي دي و از دستگاه در اورد و با زور خواست بشكونه كه اونو ازش گرفتم و گفتم نه ماني ببر بدش به همون پسر همسايتون
... بهش بگو ديگه از اين چيزا خوشت نمياد . باشه؟
پريد تو بغلمو گفت : واي نيمايي اگه تو نبودي يهو شيطون از تو فيلمه ميومد روح منم ميبرد .
خنديدمو گفتم : غلط كرده ..خودم ميكشمش .
اين بار ماني با قهقهه خنديدو گفت : اره ؟ از اون جيغ و دادات معلومه نيمايي.
با اخم گفتم : اااا ماني؟
لپمو محكم بوسيد و گفت جون ماني ي ي.
عاشق اين شيرين زبونيش بودم ...
اون شب ادوارد اتاق مجاور ماني رو اماده كرد تا واسه مدتي كه پرستار ماني بودم اونجا بخوابم .
چند ساعتي ميشد كه به اتاق خودم اومده بودم .
چه اتاقي بزرگي بود اصلا قابل مقايسه با اون زير زمين تاريك و نمور خونه عموم نبود . جالب بود كه هر كدوم از اتاقا يه رنگي بود
. اين يكي زرد ليمويي بود .براق و شفاف . به ادم انرژي مثبت القا ميكرد .
اينجا هم مثل اتاق ماني پنجره بزرگي داشت كه پرده يلان دار طلايي اونو احاطه كرده بود . اونو كنار زدم.
از اينجا هم قسمتي از ابگير كه زير نور هاي سبز رنگ حالت جادويي به خود گرفته مشخص بود .
عجب روز پر ماجرايي گذرونده بودم .
يعني اخر اين ماجرا به كجا ميكشيد . اگه سياوش ميفهميد .
يه لحظه احساس كردم يه چيز سفيد كنار ابگير تكون خورد . نكنه دزد باشه؟
پنجره رو باز كردم باد سردي تنمو لرزوند . سرمو بيرون اوردمو دقيق نگاه كردم .
نه دزد نبود سياوس بود كه روبدوشام سفيد تن كرده بود وكنار ابگير داشت قدم ميزد و سيگار ميكشيد .
زده بود به سرش نصف شبي اونم تو هواي به اين سردي اومده بود بيرون ؟
داشت ميرفت ته باغ لا به لاي درختاي بيد مجنون گم شد و ديگه نتونستم ببينمش .
ازخستگي و خواب چشام ميسوخت . لباسامو دراوردمو خواستم خودمو از شر بانداژ رها كنم كه صداي جيغ ماني خوابو از سرم
پروند سراسيمه بلوزموتنم كردم دوييدم تو اتاقش چراغو باز كردم . نشسته بود تو تختشو گريه ميكرد گرفتمش تو بغلم ارومش
كردم .
با هق هق گريه هي ميگفت:
_ني..نيما..يي... ...مميي ..تتر..سسم .
_اروم باش عزيزم خواب ديدي .
بردمش سمت دست شويي ابي به سرو صورتش زدم كه گفت:
_نيمايي مامانم اومده بود داشت منو كتك ميزد ميخواست منو تو اب خفه كنه ...
نيمايي ميترسم ..نيما يي
رو تخت خوابوندمش خودمم كنارش دراز كشيدم و گفتم: اينا همش خوابه گلم
_ اما من مدتهاست شبا اين خوابو ميبينم.
عزيزكم مادرت الان چند ساله كه رفته پيش خدا . نترس گلم .
اونقدر خوابم ميومد كه ديگه درست حرفاشو نمي فهميدم فقط
سرشو گرفتم تو بغلم و شروع كردم واسش به لالايي خوندن :
لالا ميگم برات خوابت نمياد
بزرگت ميكنم يادت نمياد
لالا كن بوته خوشرنگ پنبه
كه با ما دست اين دنيا به جنگه
مامانت رفته دل من بيقراره
شب مهتابي امشب دوباره
سفارش كرده غمخوار تو باشم
به روز و شب پرستار تو باشم
بزرگ شي و بجنگي با گناههاش
كه ساموني بگيره آرزوهاش
حالا من موندم و تو توي خونه
عزيزم قلب تو خيلي جوونه
عزيزم قلب تو خيلي جوونه
پلكام كه به زور وا مونده بود سنگين شد و روي هم افتاد همونجا كنار ماني خوابم برد .
صبح با قلقلكاي ماني شيطونك چشامو باز كردم . يكم با هم تو تخت بالشت بازي كرديم و بعد بلند شدم رفتم دستشويي.
خودمو توايينه نگاه كردم خيلي خنده دار شده بودم . چشام پف كرده موهام درهمو ژوليده.
به ماني گفتم تا تو بري صبحونتو بخوري منم يه دوش بگيرم بيام كلاسوشروع كنيم.
ماني اخماشو تو هم كرد و گفت: واي ول كن نيمايي درس و ولش..
لپشو اروم كشيدمو گفتم : ولش و ملش نداريم . زود صبحونتو بخور تا اومدم درسو شروع ميكنيم.
وقتي سر حال از حمام بيرون اومدم ديدم مثل يه بچه خوب كتاباشو باز كرده منتظره منه.
به طرفش رفتمو گفتم : افرين پسر گل . حالا زنگ اول چي داري؟
_رياضي نيمايي.
خوب شروع كردم تا يكساعتي باهاش رياضي كار كردم . ديدم ديگه خسته شده با دهنم صداي زنگ تفريح و در اوردم.
_ زنگ تفريحه ماني جون بدو تغذيتو بردار بيار بخوريم كه ضعف كردم .
يه ربع ساعتي مشغول خوردن و بازي شديم .كه گفتم :
_ خوب اين زنگ چي داري؟
_درس علوم نيمايي.
ترجيح دادم اين بار بريم تو باغ ادامه درسشو بدم. از خوشحالي سر از پا نمي شناخت .
من هميشه معتقد بودم درسا رو بايد عملي به بچه ها ياد داد تا هم به خوبي مطالبو درك كنن هم خسته نشن.
كلي درباره برگاي درخت كه چطور اكسيژن ميسازن براش گفتم و اون با دقت تمام گفته هامو به ذهنش ميسپورد .
دو ماه عين برق و باد گذشت . ماني امتحانات نيم سالشو با موفقيت پشت سر گذاشت .
كمي از شيطنت هاش كم شده بود اما چيزي كه منو نگران ميكرد كابوس هاي شبانه اون بود كه گاه و بي گاه به سراغش ميومد.
تواين مدت سياوش به سفرهاي چند هفته اي ميرفت و كمتر خونه بود .
تو همين مدت كم خيلي با هام راحت و صميمي شده بود . اما هنوز حرفي از مسائل خصوصيش نميزد .
امشب باز ماني دچار كابوس شد . اينبار ديگه هر كاري ميكردم ارومنميشد .
نميدونستم چكار كنم. سريع ادوارد و صدا زدم ازش خواستم دكتر كيواني رو خبر كنه.
دو ساعت بعد ماني با امپول ارامش بخشي كه دكتر بهش تزريق كرد به خواب عميقي فرو رفت.
نگران رو به دكتر گفتم:
_ماني الان مدتهاست داره كابوس ميبينه .اوايل فكر ميكردم بخاطر فيلماي وحشتناكي كه نگاه ميكرده . اما جالب اينجاست كه اون
فقط يه خواب و ميبينه .
اونم اينكه مادرش داره اونو كتك ميزنه و بعد تو وان حموم خفه ميكنه.
بنظر چيكار بايد بكنيم؟ من كه ديگه نميدونم.چ
دكتر با حرفاي من به فكر فرو رفت و زير لب گفت:
-ضمير ناخوداگاهش داره اون خاطره وحشتناك و به يادش مياره.
متعجب از حرفش گفتم: يعني ميگين اين خواب حقيقت داشته ؟
دكترسري تكون دادو با تاسف گفت: اره, باور كردنش سخته .
مادر ماني با اينكه زن فوق العاده زيبا و ارومي بود ,شبا به نوعي دچار جنون ميشد .
يكي از همون شبا هم رفت تو اتاق ماني كه تازه 2 سالش شده بود . اونقدر اونو كتك زد كه اين بچه نيمه جون شد بعدم سعي
كرده بود تو وان حموم خفش كنه كه سياوش سر رسيدو نذاشت اين اتفاق بيافته.
از گفته دكتر داشتم شاخ در مياوردم.
گفتم اخه مگه ميشه چطوري ممكنه.؟
دكتر نگاهي به من كرد و گفت: سياوش تا اون موقع چيزي به ممن نگفته بود تا اينكه بعد از اين اتفاق ديگه تحملش تموم شد و به
من گفت.
واسه منم عجيب بود . من سعي كردم با هيپنوتيزم سر از اين موضوع در بيارم اخرش فهميدم
بهنازشبا تو بچگيش به شدت مورد ازار ناپدريش قرار ميگرفته . طوري كه اين دختر از نيمه شب واهمه داشت . شبا عين خفاش
بيدار ميموند و تو باغ سرگردون ميگشت.
اگه اونو تو روز ميديدي باورت نميشد اين قدر خانم متين و بي نهايت زيبا .
اما همينكه شب از نيمه ميگذشت وحشي ميشد حتي چند بارم ميخواست سياوشو كه قصد داشت باهاش هم اغوش بشه بكشه .
قلبم از شنيدن اين حرف تير كشيد زير لب گفتم: پس معلومه سياوش اونو خيلي دوست داشته؟
دكتر اهي كشيد وگفت: دوست داشتن واسه عشق سياوش كمه.
نميدونم چطور اين دختر خودشو وارد زندگي اون كرد اما همينوميدونم كه سياوش واسه سلامت اون همه كاري كرد . كلي خرج
كرد اونو خارج برد . تا اينكه موفقم شد اما چه فايده.
دختر بي چشم و رو با دكتر معالجش كه يه مرد چهل ساله بود ايراني مقيم كانادا بود فرار كرد .
سياوشم از بعد اين ماجرا رو اسم هر چي زنه خط كشيد .
از گفته هاي دكتر مغزم سوت كشيد . چطور يه زن ميتونست اين قدر پست باشه كه اين كارو با شوهرش بكنه.
پس بگو چرا سياوش واسه پسرشم پرستار زن نگرفته بود حتي خدمه عمارت همه مرد بود . هيچ ردي از زن تو هيچ كجاي اين
خونه به چشم نميخورد.
منم اگه جاي اون بودم شايد همين كارو ميكردم. واي خدا اگه بفهمه من...
تصميم گرفتم رنگ اتاق ماني رو عوض كنم . با اين كار شايد كمي روحش اروم ميكرد .
با كمك اقاي قاسمي و احمد كلي رنگ خريدم.
روتختي خوشرنگ سبز و زردي از ساتن و حرير هم گرفتم هر چيز ديگه هم كه به ذهنم ميومد واسه تغيير اتاق ماني خريدم.
به اتاقش رفتم ديدم هنوز خوابه. بازم دكتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با يه امپول خوابونده بوود .
اروم با پشت دست صورت تپل و سفيدشو ناز كردم و گفتم:
_ماني... ماني خوشكلم ... بيدار شو گلم صبح شده.
چشماي تيله اي ابيشو باز كرد كمي اطرافشو نگاه كرد و گفت:
_سلام نيمايي ...
_سلام عزيزم خوب خوابيدي؟
_اره دكتر رفت؟
_همون ديشب رفت.
_ميشه به دكتر بگي هر شب بياد امپولم بزنه تامثل ديشب و پريشب خوب بخوابم؟
از اين حرفش دلم گرفت . چرا اين بچه بايد اينطور زجر ميكشيد .
_ من يه راه بهتر از امپول سراغ دارم .
با خوشحالي گفت:
_چه راهي؟
_بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم.
تا ماني صبحونشو ميخورد من با كمك احمد و چند تاي ديگه از خدمتكارا اتاق اونو خالي كرديم.
لباس رنگ اميزيمو كه اخرين بار از خونه عموم اورده بودم پوشيدم .
ماني بهت زده وارد اتاق خاليش شد و گفت :
_واي نيمايي واسه چي اتاقمو خالي كردي؟
_رفتم سمتشو دستمال سري به سرش بستمو گفتم:
_اين همون كاري بود كه گفتم . ميخوام رنگ اتاقتو عوض كنم .
ماني اخماشوتو هم كردو گفت:
_اما من اينجوري دوستش دارم.
_مگه نميخواي ديگه خواب بد نبيني؟
_چرا اما؟
_بهت قول ميدم عاشق فضاي اتاقت بشي. حالا بيا كمكم كن اين مل ها رو با چسب چوب قاطي كنيم اخه ميخوام درخت تو اتاقت
بكارم .
چپكي نگام كرد وگفت مگه ميشه تو خونه هم درخت كاشت؟
با انگشتم به نوك دماغ كوچولوش زدمو گفتم اره كه ميشه ببين...
و شروع كردم رو ديوار اتاقش با موادي كه ساخته بودم درختاي برجسته به وجود اوردم.
با خوشحالي دادي زد و گفت :واي چه خوشكل ميشه نميايي.

_حالا كو تا خوشكل بشه .بيا تو هم كمك كن.
_اما من كه بلد نيستم؟
_كاري نداره گلم يادت ميدم.
بهش ياد دادم چطور اين كارو انجام بده هر دو مشغول شديم.
تا نزديكاي ظهر درخت كاريمون ادامه داشت تا اينكه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست .
خوب موقعي بود دلم داشت ضعف ميرفت . سريع دستامونو شستيمو با همون لباساي كثيف سر ميز نشستيم .
استراحتي كرديمو دوباره مشغول شديم . ماني حسابي داشت از اين كار كيف ميكرد .
حالا نوبت رنگ كردن درختا بود.
برس بزرگمو اغشته به رنگ براق سبز تركيب شده با زرد اخرايي كردمو برگاي درختا رو با ضربه به وجود اوردم .
اخ كه چه حسي داشت اين رنگ .مدتها ميشد دست به قلم نبرده بودنم.
اونوقتا تا دلم از اين روزگار ميگرفت با اين رنگ شروع ميكردم به نقاشي كردن.
نميدونم چرا اما اين رنگ عجيب بهم احساس ارامش ميداد .
شايد ماني هم با اين رنگ كابوساي شبانش تموم ميشد .
نردبون دوبر رو گذاشتمو ازش بالا رفتم ماني هم مثل فرفره از اونطرف اومد.... با هم مسابقه گذاشتيمو تند تند برگ درختا رو
رنگ ميكرديم .
شب بود ماني رو ديدم كه روصندلي وسط اتاق با سرو صورت رنگي خوابش برده .
اروم رفتم بغلش كردمو گذاشتمش تو تخت خواب خودم.
رنگ درختا تموم شده بود اما هنوز رنگ درياي مواج منتهي به جنگل سرسبز مونده بود .
از ادوارد خواستم واسم يه فلاكس قهو درست كنه بياره . بايد تا صبح نقاشي ديوار و تموم ميكردم . اخه سياوش فردا ميومد اگه
اتاق ماني رو اين جور شلختهميديد حتما عصباني ميشد. نميدونم نسبت به اين كارم چه عكس العملي نشون ميداد . هر چي بود من
پيشو به تنم ماليده بودم.

با خوردن يه ليوان قهوه كمي سر حال اومدم .
ابي فيروزه ايمو برداشتم .
همه تخيلمو به كار گرفتم تا قشنگ ترين درياي زندگي ماني رو واسش بكشم..
هوا داشت كم كم روشن ميشد كه كار منم تموم شد .
نفس عميقي كشيدمو به تابلويي كه خلق كرده بودم با لذت نگاه كردم .
نسيم دريا گيسوهاي طلايي خورشيد خانموكه با ناز وكرشمه چارقد ابري سفيدشو كنار زده بود رو سطح مواج فيروزه اي دريا
پخش ميكرد .. ساحل شني طلايي رنگ به ارومي با امواج دريا خيس مي شد .
وسط ساحل ماني خوشحال همراه با سياوش قلعه بزرگ ماسه اي ميساخت .
نيم رخ محوي از خودم پشت تنه درختي كشيده بودم. كه نظاره گرشادي اونا بود .
برگهاي درختاي رو به دريا از وزش اروم باد به حالت رقص به سويي كشيده شده بودند.
چراغ هاي ريز ابي رنگي يايين دريا وچراغاي سبزالوان رو بالاي درختا نصب كردم .
اين اتاق فقط صداي ارامش بخش دريا رو كم داشت كه اونم سه سوت از اينترنت ميگرفتم.
ديگه كاملا هوا روشن شده بود . با كمك احمدو بقيه دوباره وسايل ماني رو سر جاش گذاشتم .
من حتي از تخت و كمدشم نگذشتم همشونو رنگ كردهه بودم . روتختي حرير و ساتنو انداختم رو تختش حالا نوبت خودش بود
اروم از اتاقم اوردمش گذاشتمش رو تختش . ميخواستم وقتي بيدار ميشه قيافشو ببينم.
اونقدر خسته بود كه ديشب يه كله خوابش بره بود .
سرو صورتم حسابي بي ريخت شده بود تمام تنم درد ميكرد .
سريع رفتم يه دوش گرفتمو لباسي مرتب پوشيدم و دوباره به اتاق ماني
برگشتم.
وارد اتاق كه شدم سياوشو كنار تصوير ماني و خودش بهت زده ديدم .
ميخواست با دستاش اونو لمس كنه كه گفتم :

_نه دست نزن . هنوز خيسه.
به طرفم برگشت با چشماي خوش حالت قهوايش نگام كرد و گفت: يعني ميخواي بگي اين تابلوي زنده شاهكار تواه؟
سرمو انداختم پايين و گفتم:اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد. فكر كردم با اين كار به ماني كمك ميكنم
به سمتم اومد و با يه حركت خيلي ناگهاني بازوشو دور گردنم حلقه كردو با خنده موهاي نم دارمو با دست ديگش بهم ريخت و
گفت: مگه ديوونم پسر . مجاني اتاق ماني رو كردي بهشت .
ميدوني نقاشا چند ميليون ميگيرن تا هميچين چيزي واسه ادم بكشن.؟
در حالي كه سعي ميكردم گردنمو از ميون بازوش بيرون بكشم گفتم: خوشحالم كه خوشتون اومد.
جيغ ماني هردومونو از جا پروند. اونو ديدم كه رو تختش بالا پايين ميپريد و هيجان زده جيغ ميزد.و هي ميگفت: وايي نيمايي ...
بابايي ببين... وايي.....جونمي ..
دوييد سمتمو پريد تو بغلم صورتمو غرق بوسه كرد طوري كه نزديك بود هردومون از پشت بيا فتيم رو زمين كه سياوش با خنده
منو گرفت.
و به ماني گفت: بسه ماني نيما رو كشتي.
پسر كه نبايد اينقدر احساساتي باشه..
اونو از من به زور جدا كردو رو دوشش انداخت و گفت : صبحونه كه نخوردين ؟ نه؟
سري تكون دادمو گفتم: نه.
_خوبه بياين بريم كه دلم واسه يه صبحونه خانوادگي لك زده.
با اين حرف سياوش لرزشي تو قلبم حس كردم . بجاي اينكه خوشحال بشم
بغضي رو دلم سنگيني كرد .
سر ميز كه بوديم ماني با التماس از سياوش خواست كه شب اونو به شهر بازي ببره.
بالاخره سياوش رضايت دادو قرار شد ساعت هفت شب با هم به شهر بازي مجتمع تجاري ستاره فارس بريم.
بعد از صبحونه باز مشغول درس دادن به ماني شدمو سياوشم دنيال كاراش رفت .

طرفاي ساعت شش بود كه ماني اومد تو اتاقمو گفت . نيمايي بيا كمكم كن تا اماده شم .
خندم گرفت گفتم:
_الان كه زوده گلم .
_نه بيا موهامو مثل مال خودت خوشكل كن .
دستمو گرفت و كشون كشون برد تو اتاقش . ژل مو رو برداشتمو موهاشو تقريبا مثل مال خودم درست كردم. خيلي با مزه شده
بود .
بلوزو شلوار سفيد با كاپشن چرمي به همون رنگ تنش كردم .
وقتي كارم تموم شد سوتي كشيدمو گفتم : بابا خوشتيپ تو بزرگ بشي چي ميشي.
خنديدو گفت : ميشم مثل بابام.
لپشو كشيدمو گفتم تو اين زبونو نداشتي چي كار ميكردي؟
شكلكاي بامزهاي در اورد كه يعني با ايما و اشاره حرف ميزدم.
اخ كه چقدر اين بچه رو دوست داشتم من.
از بغلم اومد بيرون و گفت : نيمايي تو هم بايد مثل من كت و شلوار سفيدتو بپوشيها...
_نميشه كه گلم حتما باباتم ميخواد تيپ سفيد بزنه . تابلو ميشيم.
_تو رو خدا نيمايي تو هم سفيد ببوش .
با اصرار هاي ماني منم كت و شلوار اسپرت سفيدمو با كراوات مشكي پوشيدم. موهامو ژل زدمو كلي خوشتيپ كردم.
ساعت هفت بود كه سياوش اومد تو اتاق ماني از ديدنمون يكتاي ابروشو انداخت بالا و گفت: ميبينم كه تيپاي دختر كش زدين.
منو ماني فقط به هم نگاه كرديمو خنديدم .
هرسه تامون به ترتيب قد كنار هم وارد سالن شلوغ ستاره فارس شديم . با وارد شدنمو تمام سرها به سمتمون برگشته شد.
خيلي باحال بود سه تامون تيپپ اسپرت سفيد موهاي ژل زده حسابي تو چشم بوديم.
دخترا با عشوه و لبخند نگاهمون ميكردن. و يواشكي واسمون دست تكون ميدادند.
يه دختر بچه كه اونم لباس ساتن سفيد تنش بود دست مادرشو رها كردو اومد سمت ماني و دست اونو گرفت و گفت: دالي ميلي
شله بازي؟ منم ميخوام بلم اونجا.
نگاهي به مادر دختره انداختم كه گفت ميشه دختر منم ببرين من يكمخريد دارم ممنون ميشم اين لطفو به من بكنيد. بعدم كارتي
سمت من گرفت و گفت: اينم كارت بازي و شماره مبايلم.
نگاهي به سياوش كردم كه با خنده سري تكون داد . خلاصه ظرفيت تكميل شد .چها تاييي وارد محوطه پر سر و صداي شهر بازي
شديم .
دخترك چشم رنگي كه اسمش ملينا بود دست ماني رو محكم گرفته بودو اونو به سمت اسباب بازيا ميكشيد . صحنه خيلي جالبي
شده بود.
سوار ماشين برقي شدن من همراه ملينا و سياوش با ماني بود . دونبال هم ميكرديم . به هم ميخوريم خلاصه كلي خنديديم.
سياوش ماني و ملينارو تووسايل بادي گذاشت و با لبخند موذي به طرف من اومد و گفت:بيا بريم تونل وحشت.
گفتم: نه من يكي نيستم .
دستمو گرفت و كشون كشون به سمت قطار وحشت رفت
عمدا تو رديف اول صندليا نشست.
هنوز قطار حركت نكرده رنگ از صورتم پريده بود.
سياوش كه صورتمو ديد باز شروع كرد به مسخره كردن من .
تا قطار حركت كرد من دستمو محكم به ميله جلو صندليم گرفتم .
اروم اروم قطار وارد تونل تاريك شد.
چند تا دختر و پسر پشت سرمون رو صندلي ها نشسته بودن. وارد فضاي تاريك كه شديم پسرا واسه مسخره جيغ كشيدنو اداي
دخترا رو در اوردن . دختراي پشت سرمون با عشوه برگشتن و گفتن : اااششش بميرين اداي ننتونو در ميارين ديگه..
قطار يهو سرعت گرفت صدا هاي ترسناك از در و ديوار ميومد . اما هنوز نترسيده بودم . يهو قطار ايستاد . خبري نبود . با خنده
برگشتم به سياوش گفتم :چه مسخرست به اين ميگن تونل وحشت من كه اصلا نترسيدم...

سياوش با نگاهي به پشت سرم خنده موذي كرد و گفت : نگران نباش فكر كنم الان بترسي.
خنديدمو گفتم : عمرا.
يهو احساس كردم يكي كنارمه همزمان دخترا و پسرا هم شروع كردن به جيغ زدن .
برگشتم ديدم يه جسد خوني با سر شكافته و چشماي از حدقه بيرون زده عين همون مرلين منسون با قد دومتريو يه تبر تودستش
با صداي ترسناك بالا سرم ايستاده.
ميخواست با تبرش بزنه تو سرم . اونقدر تو اون فضا وحشت زده شدم كه جيغ بلندي كشيدمو با همه قدرتم هلش دادم عقب . از
قطار پريدم پايين و شروع كردم به دوييدن . همونطور كه جيغ ميكشيدم برگشتم پشت سرمو نگاه كردم ديدم جسده داره دنبالم
مياد سياوشم پشت سرش داشت ميدوييد .... هي صدام ميزد و ميخواست كه وايسم.
_نيما ...نيماا وايسا پسرر .. وايسا .... نيما... جلوت ...
يهو محكم خوردم به يه چيزي و از پشت افتادم زمين . نگاه كردمتا يه گوريل گنده جلوم واستاده و يه جسد ادم تو دستشه خدا
ميدونه كه چقدر ترسيده بودم خودمو عقب عقب كشيدم رو زمين و باز جيغ زدم ... از اونطرف جسده داشت ميومد سمتم از
اونطرفم گوريله ...
با بد بختي بلند شدم خواستم دوباره فرار كنم كه يكي منو محكم گرفت... فكر كردم جسدست با جيغ و داد تقلا كردم خودمو
نجات بدم كه صداي سياوشو تو گوشم پيچيد كه گفت: اروم باش پسر اروم ... منم سياوش .. نيما نترس منم ... با دست دو طرف
صورتمو گرفت و ازم خواست اونو نگاه كنم .
چشمام و اروم باز كردم تو اون تاريكي و صداهاي ترسناك برق چشماي خوشگلشو ديدم ... بي اختيار خودمو انداختم تو بغلشو
نفس نفس زدم....
اونم سخت منو تو اغوشش فشرد و ارومم كرد ...
چند دققيقه اي گذشت كه
با صداي سوت و كف دختر پسرا كه داشتن از كنارمون سوار بر قطار ميگذ شتند بخودمون اومديم....

سياوش منو رها كرد و حالت طنزي به خود گرفت و گفت : ببين نيما چطور ابرومونو بردي . اخه نگا ه كن پسر ببين حتي هيچ
كدوم از دخترا هم اندازه تو نترسيدن . ... بيا بريم سوار شيم تا قطاره دور تر نشده ...
بي هيچ حرفي دوييديمو سوار قطار شديم دخترا از پشت واسم متلك ميفرستادن و پسرا هم كه ...جاي خوددارد ....
از بس جيغ كشيده بودم ديگه رمقي نداشتم تا زماني كه از تونل اومديم بيرون چشمامو بستمو سرمو به بازوهاي سياوش كه دور
شونمو گرفته بود تكيه دادم...
با كمك سياوش از قطار بيرون اومدم. انگار بد جوري رنگم پريده بود كه سياوش منو نشوند رو صندلي و رفت برام اب ميوه
گرفت ...
كمي حالم بهتر شد .. وقتي ماني و ملينا اومدن همراهشون چند تا وسايل ديگه هم بازي كرديم . شام هم چند تا پيتزا گرفتيمو با
خنده و شوخي خورديم ...
در اخر هم ملينا رو سپرديم دست مادرشو به سمت خونه رفتيم .
كنار پنجره اتاقم ايستاده بودمو به ابگير نگاه ميكردم ... عكس ماه توي اب افتاده بود و صحنه قشنگي پديد اورده بود .
درختا جونه زده بودند و بوي بهار نارنج فضا رو عطراگين كرده بود.
هوا كم كم بهاري ميشد . اما هنوزم شبا كمي سرد بود.
چند هفته اي گذشته بود .باورم نميشد كه فردا شب سال تحويل ميشد و ما بزودي وارد سال 1390 ميشديم ....
اصلا نفهميدم اين چند ماه چطور گذشت.
شبا وقتي ماني ميخواست بخوابه چراغاي سبز و ابي روي ديوار نقاشي شده رو باز ميذاشتم تا فضاي اتاقش تاريك نباشه.
با اين كار كابوس هاي شبانه ماني خيلي كمتر شده بود . خوشحال بودم كه اون نقاشي باعث ارامشش شده بود .
دكتر كيواني هم سعي داشت با روش هيپنوتيزم به كل اون خاطراتو از ذهن ماني پاك كنه . كه البته زمان ميبرد .
بايد فردا ميرفتم واسه ماني عيدي ميگرفتم.
ميخواستم يه گيتار بخرم تا هم بتونم با اون احساساتشو پرورش بدمو هم يه جوري انرژي زيادشو از اين طريق تخليه كنم.
با اين فكر سينه هاي بيچارمو از حصار بانداژ ها رها كردمو لباس گشادي پوشيدمو گرفتم خوابيدم.

اونشب هم بي هيچ صداي به صبح رسيد. با ماني و سياوش صبونه خورديم . من از ماني اجازه گرفتم واسه چند ساعت تنهاش بزارم
.

و گفتم بفرماييد ...
با تعجب گفت: خودت چي پس؟
_ممنون تو خونه صرف كردم
_نه مگه ميشه حتما بايد با منم بخوري ...
معلوم بود كه ميخواد منو مست كنه و خيالات واهيشو اجرا كنه ...
از اون كه اره از من كه نه ....
خلاصه يه گيلاس برداشت و زد به مال من و گفت ميخورم به سلامتي اشنايي با نيماي گل ...
واي يه نفس داد بالا تو همين هين منم تمام مشروب ليوانمو سريع خالي كردم تو گلدون كنارم ...
وقتي ليوان خالي منو ديد گفت : خوشم مياد ظرفيتت بالاست .. يكي ديگه بخوريم ...
كه گفتم : نه ممنون ترجيح ميدم واسه جشن سر حال باشم
به زور ليوان ديگه اي داد دستمو گفت : اينجوري سر حال تر ميشي ...بخور جونم
بازم همون كارو كردم ... يهو فضا همراه با رقص نور نيمه تاريك وموزيك عاشقانه اي پخش شد ....
نصرت دست منو گرفت و كشيد وسط ....
خدا جون ميخواست با من تو اون جمعيت تانگو برقصه .. پس هدف بهنوش اين بود ميخواست ابروي منو ببره ...
ميخواستم خودمو از دستش خلاص كنم اما زورم بهش نميرسيد ..
از اونطرف بهنوشو ديدم كه عاشقانه داشت با سياوش ميرقصيد ....
با ديدن لبخند موذيش اتيش گرفتم ... همه داشتن يه جوري بهم نگاه ميكردن ... زير لب هي پچ پچ ميكردن ... اب از سرم
گذشته بود اتفاقي كه نبايد مي افتاد افتاده بود ...وانمود كردم با نصرت دارم ميرقصم ..
يهو تو يكي از چرخ زدن هاي رقص كه از نصرت جدا شدم خودمو كشوندم سمت سياوشو حلقه دستاي بهنوشو از گردنش باز
كردمو هلش دادم عقب و گفتم : از نصرت جونت خوشم نيومد بهتره خودت بري باش برقصي ...
دست سياوشو محكم گرفتمو بي توجه به اطرافيان شروع كردم به رقصيدن ...
بهنوش جا خورده و خشمگين از اين حركت من عقب عقب از اونجا دور شد ... نصرتم شاكي پشت سرش رفت ...
سياوش خندون گفت : دمت گرم نيما .... راحت شدم .. داشت خفم ميكرد ...
نگاهي به اطراف انداختمو گفتم :ناراحت نيستي كه ابروت رفت...
يهو منو محكمتر به خودش فشرد و گفت :كاريه كه شده رفيق... تو كه ميدوني من هيچ وقت به حرفاي مردم اهميت ندادم ...
ناراحت گفتم : اما اخه الا اونا يه جور ديگه بهت نگاه ميكنن ...
بيخيال گفت: بزار هر جور ميخوان فكر كنن ..
تو همين لحظه شمارش معكوس شروع شد ...
...1..2..3..4..5..6..7..8..9
صداي توپي كه از بيرون عمارت اومد نشون از ورود به سال جديد بود.
ماني خندون به سمتمون دوييد و گفت عيدتون مبارك ... دو تامون بوسيديمشو عيدو بهش تبريك گفتيم .. بعد هر سه به سمت
بيرون عمارت رفتيم .
مشغول تماشا كردن اتيش بازي قشنگي كه تو اسمون به راه انداخته بودند شديم ..... محوطه رو كامل تاريك كرده بودند تا نور
هاي پخش شده تو اسمون به خوبي ديده بشه ...
اونجا هم ملينا دست از سر ماني برنداشت و اومد اونو با خودش برد ...
تو فكر عيدايي بودم كه كنار سفره هفت سين خوشگلمون با مادرمو پدرم مينشستيم و
با صداي قران خوندن اونا قدم به سال جديد ميذاشتيم... ياد اون روزا قلبمو به درد اورد ...
تو همين هين بازم بهنوش خلوتموبا صداش بهم زد....
خودشو انداخت تو بغل سياوشو گونه هاي اونو بوسيد و گفت : سال نو مبارك عزيزم ...مياي بريم پيش پدرم عيدو تبريك بگيم ؟
سياوش خودشو كشيد عقب و خواست چيزي بگه كه من پيش دستي كردم و گفتم:نه ....سياوش جان هنوز عيدو به من تبريك
نگفته پس هيچ جا با شما نمياد ....
از لج بهنوش دستمو حلقه كردم دور گردن سياوشو گفتم :عيدت مبارك سياوش جون ...
دل تو دلم نبود .. نميدونستم سياوش چه عكس العملي نشون ميده اما دل و به دريا زدمو خيلي سريع و نرم لبامو رو لباي غلبه اي
سياوش گذاشتمو با حرارت بوسيدم ... اونم با اينكه كمي جا خورده بود اما خيلي قشنگ و نرم جواب بوسه امو داد ...
جيغ خفيفي كه از گلوي بهنوش بيرون اومد دلمو خنك كرد ...
با دستاش هر دومونو هل داد عقب و گفت: كثافتاي اشغال .. هرزه هاي عوضي ... و از بينمون رد شد و رفت ...
خودمو كشيدم عقب روم نميشد تو چشاي سياوش نگاه كنم سريع از اونجا دور شدمو رفتم كنار ماشين ايستادم ....
اين چه كاري بود كه من كردم ... حالا اون چه فكري ميكنه .. واي داشتم ديوونه ميشدم ..
همينطور كه با خودم حرف ميزدم ماني رو ديدم كه به دواومد سمتم...
سياوشم پشت سرش بي هيچ حرفي در ماشينو باز كرد و سوار شديم ..
هر دو ساكت بوديم اما ماني با ب و تاب داش از شيطوني هايي كه با ملينا انجام داده بودند ميگفت ...
تو اتاقم بودم كلافه و سر در گم ... از فكر اينكه سياوش چه برخوردي باهام ميكنه داشتم ميمردم.
كنار پنجره رفتمو به اسمون پر ستاره و مهتابي نگاه كردم.
چراغاي باغ فضا رو خيلي رويايي و قشنگ كرده بودند . يه لحظه فكر لباي خوش طمع سياوش دلمو لرزوند.....
حركت چيزي كنار ابگير توجهمو جلب كرد ...اره بام سياوش بود بود .
نشسته بود و دستاي مردونشو تو موهاي خوش حالتش فرو كرده بود و با ژست غمگيني سيگار ميكشيدو دودشو حلقه حلقه به
اسمون ميفرستاد .معلوم بود حسابي فكرش مشغوله.
. كاش ميتونستم برم بهش بگم من يه دخترم و خودمو از اين وضعيت فلاكت بار نجات بدم...
اگه اينقدر نسبت به زنا بدبين نبود اين كار شدني بود اما حالا ... نه نبايد ميذاشتم بفهمه ... بايد صبر ميكردم ببينم خودش چي كار
ميكنه ..
بايد سعي كنم خودمو بيتفاوت نشون بدم . من كه كار بدي نكردم . خودش خواست كه اين بازي رو انجام بدم ...
پاپيون بزرگي با روبان هايي كه خريده بودم درست كردموو به گيتار ماني وصل كردم.
اروم در اتاقشو با كردمو گذاشتمش كنار تختش . به صورت معصومش نگاه كردم. چه اروم خوابيده بود . گونه اشو به نرمي
بوسيدمو اومدم بيرون .
اونقدر تورختخوابم تقلا كردم تا بالاخره دم دماي صبح خوابم برد .
صداي خشك و رسمي گفت: اقاي وحداني ساعت ده صبحه نميخوايد بلند شيد .
به ارومي چشمامو باز كردم سياوش با قيافه سرد و بي روحي بالا سرم بود .
از تختم اومدم پايين وبا دلهره گفتم: سلام ... ببخشيد دير خوابيدم و..
نذاشت صحبتموادامه بدم گفت: سريع وسايلتونو جمع كنيد ...
دلم فرو ريخت ...داشت منو اخراج ميكرد ...
گفتم : اخه چرا؟
پشت به من داشت به سمت در اتاقم ميرفت كه گفت: ماني رو هم اماده كنيد ميخوام يه سر به ويلاي شمالم بزنم ...
اين حرف و كه د نفس راحتي كشيدمو و گفتم چشم...
تو دلم گفتم نميتونستي مثل ادم بگي .. كه اينطور ميخواست دوباره بشه همون ادم خشك و مقرارتي .... بايد مواظب رفتارم باشم
...
لباسامو پوشيدمو رفتم تو اتاق ماني ...
ديدم گيتار و به اشتباه تو بغل گرفته و داره رو سيماش دست ميكشه ...
گفتم : پسر گل اشتباه گرفتيش ...
ماني با شنيدن صدام با شوق سرشو برگردوندو گيتار و گذاشت كنار و دوييد تو بغلم و گفت: سلام نيمايي ...بيا بيا زود بهم ياد بده
چطوري بزنمش...
با خنده گفتم: كيو بزني ؟
_گيتارو ديگه ..
گذاشتمش زمين و گفتم : اينو نبايد بزني بايد بغلش كني و نازشو بكشي ...
ماني با خنده گفت: اااا نيمايي مگه ارمه كه نازش كنيم ..؟

_اره گلم ...با يه ساز بايد مثل يه ادم رفتار كني تا قشنگ واست بخونه ...
بعد به روش درست گيتار و گرفتم تو دستمو وكمي براش ملودي زدم ...
اونقدرهيجان زده شده بود كه هي كنارم بالا و پايين ميپريد..
يهو در اتاق ماني باز شد و سياوش عصباني اومد داخل و رو به من گفت: مگه نگفتم سريع اماده شيد ؟ نشستي واسه من مسخره
بازي در مياري؟
از حرفاش جا خوردم ..ماني با صداي ترسيده گفت: بابا سياوش چرا نيمايي رو دعوا ميكني؟
سياوش اين بار كمي اروم تر گفت: واسه اينكه به حرف من گوش نكرده ... حالا هم بدو برو لباساتو ببپوش و چيزايي كه ميخواي
بده به نيما تا برات بزاره تو ساك .. ميخوايم بريم كنار دريا كه دوست داري...
با اين حرف ماني دوباره شاد و خندون دوييد تو بغل بابا شو گفت: جونمي بابايي .. اب بازي .. شنا ... وايي...
از كنارشون بي حرف گذشتمو به اتاقم رفتم . بغغض راه گلومو بسته بود .اما نميتونستم گريه كنم ..
وسايلمو تو ساكم ريختم... بد جوري گريم گرفته بود رفتم تو دستشويي و چند مشت اب به صورتم زدم .. قطره هاي اشك اروم از
گوشه چشمام اومد پايين ... اخه چرا...... چرا سياوش .... با من اينطوري ميكرد ..مگه من چي كارش كرده بودم؟
چند دقيقه بعد اروم شده بودم .. به اتاق ماني رفتم و وساييل اونم جمع كردم .
وقتي ميخواستيم سوار ماشين بشيم بي توجه به سياوش رفتم كنار ماني رو صندلي عقب نشستم .. كه باز سياوش با لحن بدي
برگشت گفت ..
فكر كردي راننداتم؟ بلند شوبيا جلو....
دلم ميخواست از ته دلم رو سرش داد بكشم ... اما چه ارزوي محالي . بي صدا رفتم جلو نشستم . هنوز در رو نبسته بودم كه
ماشينو با سرعت به حركت در اورد ....
يك ساعت نگذشته بود كه راهي جاده شيراز اصفهان شديم ...
تو راه انگار ماني هم متوجه وضعيت غير عاديمون شده بود چون اونم بي صدا نشسته بودو چيزي نميگفت ...
طرفاي ساعت سه بعد از ظهر بود كه به اصفهان رسيدم .. مافراي نوروزي همه جاي شهر ديده ميشدند .. معلوم نبود اونا از كي
اومده بودند ...
با شادي و خنده هاي كودكانه ماني از ديدن سي و سه پل و قايقاي درون رودخونه كمي جو ماشين بهتر شد. سياوش شروع به
شوخي و خنده با ماني كرد .. اما همچنان رابطه بين ما سرد و خاموش بود .. فقط وقتي ماني ازم سوالي ميكرد جوابشو ميدادم در
غير اون صورت ساكت نظاره گر اطراف بودم ...
به همين منوال گذشت شب تو هتلي در تهران نزديك جاده رو به شمال گذزونديم و صبح زود به به سمت جاده سر سبز چالوس
رفتيم .. صبحونه هم تو راه دل و جيگر به سيخ كشيده خورديم كه كلي مزه داد.
كم كم يخ بين منو سياوشم داشت باز ميشد .
تو جاده اي بوديم كه از يه طرف به جنگل و از طرف ديگه به دريا ختم ميشد ..
اونقدر اين جاده زيبا بود كه همه رو مات و مبهوت كرده بود تو يه لحظه پسر و دختري رو ديدم كه با دو ميخواستند از اون جاده
كه ماشين ها هم با سرعت ازش رد ميشدند .. عبور كنند كه دختره با اون كفشاي پاشنه بلندش وسط جاده خورد زمين و نزديك
بود بره زير ماشين كه پسره اونو هل داد رو خط مياني جاده و ماشين جلويي ما خورد به اون ..
صحنه وحشتناكي بود پسر با برخورد به ماشين تو هوا بلند شدو اونطرف جلوي ماشين ما پهن شد رو اسفالت فقط يه لحظه ديگه
مونده بود كه بره زير چرخاي ماشين ما كه سياوش ترمز كرد ... نفس تو سينه هامون حبس شده بود .. محال بود با اون ضربه اي
كه بهش خورده بود زنده مونده باشه ... صداي جيغ دختر ما رو از بهت در اورد ... سريع ازماشين پايين اومدم و به سمت پسر
رفتم .. سرش غرق خون بود ... نبضشو گرفتم ..خيلي ضعيف ميزد ...بايد با احتياط بلندش ميكرديم ..
ماشيناي پشت سر ما هم ايستادند .. دختر جيغ ميكشيد و لنگ لنگون به سمت ما مياومد .. يكي داد ميزد شماره ماشينو بردارين
..اما دير شده بود .. اون ماشين به سرعت فرار كرده بود .
خواستم پسر و بلند كنم اما زورم نرسيد .. سياوش و چند تا مرد ديگه اومدن كمكم كردند در عقب و باز كرديم به ماني گفتم بپر
جلو ...
نشستم عقب و سر پسرو گرقتم تو بغل .. دختر هم كنار ماني در حالي كه گريه ميكرد نشست ..سياوش به سرعت به سمت
بيمارستان بين راه رفت ..
سياوش خيلي عصباني بود رو به دختر گفت: اخه اين چه كار مسخره اي بود.. كدوم ادم عاقل وسط اين جاده شلوغ ميدوه؟
دختر فقط زار ميزدو ميگفت تو رو خدا داداشمو نجات بدين .. تو رو خدا .. شايان غلط كردم ..شايان عزيزم تو رو خدا زنده بمون
... همش تقصير من بود ... با ديدن اين وضع واسه اروم كردن دختر گفتم :اروم باش دختر خانم . داداشت زنده ميمونه ..نگران
نباش .. نبضشومن گرفتم ميزنه ..اون جعبه رو بدين تا خون صورتشو پاك كنم ...
دختر همچنان ناله ميكرد و از خدا ميخواست برادرش زنده بمونه ...
با دستمال خوناي صورت پسرو تميز كردم از كنار موهاي خرمايي رنگش به ارومي خون گرم پايين ميومد . چند تا دستمال
گذاشتم روش ..
همونطور كه داشتم صورتشو پاك ميكردم پسر ناله اي كرد و چشماي خمار سبز رنگشو به سختي به روم باز كرد و گقت : اه اه
سرم ... فرنوش ... فرنوش كجاست؟ اه .. من كجام ...
با شنيدن صداش دختر بين گريه خنديدوبه سمت عقب خم شد و دستاي شايان و گرفت و گفت: من اينجام داداشي ..قربونت برم
.. حالت خوبه ؟ الان ميرسيم بيمارستان ..
شايان سعي كرد بلند شه من زير كمرشو گرفتم كمي بلندش كردمو گفتم : مواضب باش شايد جايييت شكسته باشه ...
شايان در حالي كه به سختي خودشو تو بغل من جابجا ميكرد گفت: نه مطمئنم جاييم نشكسته اما حسابي كوفته شدم ...
اين بار سياوش گفت: با اون پروازي كه تو هواداشتي محاله استخونات سالم مونده باشه...
شايان در حالي كه لبخند محوي رو لبش بود گفت : اره واقعا معجزست .. خدا بهم رحم كرد .. اما ميدونم جاييم نشكسته جز سرم
.. ببخشيد كه شما رو هم تو زحمت انداختيم ..
فرنوشم كه ديگه خيالش راحت شده بود با نگاهي از سر قدر داني گفت: واقعا ازتون ممنونيم .نميدونم چطور ازتون تشكر كنم ...
سياوش گفت: تشكر لازم نيست اما از اين به بعد خواهشان ديگه وسط جاده ندوييد.. اخه هم خودتونو اش و لاش ميكنيد هم بقيه
رو بد بخت .. اگه من به موقع ترمز نكرده بودم كه الان اين اقا شايانتون رفته بود اون دنياووو
يهو فرنوش با حالت قهر گفت: ااا وا خدا نكنه .. زبونتونو گاز بگيريد ...حالا كه به خير گذشت ..
شايان كه انگار يكم رو به راه تر شده بود گفت : ايشون درست ميگن فرنوش جان اگه شما منو وس وسه نمي كردي كه بريم
اونسمت جاده يه بار ديگه دريا رو ببينيم اين اتفاق نميافتاد ...
ديدم كه فرنوش دوباره بغض كرده اماده گريه كردنه كه من گفتم: فرنوش جان كه كناهي نداره ..
با اين حرفم برگشت و لبخند تشكر اميزي زد.
كه گفتم : اما تقصير اون كفشاي پاشنه بلند بود كه واسه دوييدن ساخته نشدند ... وگرنه شما راحت از جاده رد شده بودين .. اين با
همگي از يافه دمق فرنوش زدند زير خنده كه فرنوش گفت : اره همش تقصير منه حالا خوب شد ...
شايان دلجويانه دستي به سر خواهرش كشيد و گفت: ناراحت نشو فرنوشكم داريم كمي شوخي ميكنيم ..
به بيمارستان رسيده بوديم .. با كمك فرنوش شايانو برديم داخل واسه معينه .. كه همونطور كه خودش تشخيص داده بود صدمه
جدي نديده بود اما واسه احتياط از سرشو دنده هاش عكس گرفتن ...
واقعا معجزه بود من كه با ديدنش گفتم حتما ضربه مغزي شده ..
اما خدا خيلي بزرگه ...
از اونا خداحافظي كرديم بريم كه شايان كارتشو بيرون اورد و يه چيزي پشتش نوشت و داد دست سياوش و ازش خواست كه تو
اين هفته حتما به اونا يه سري بزنيم ...
سياوش با ديدن ادرس گفت : ااا اين كه كنار ويلاي ماست .. پس شما همسايه جديد هستين نه؟ اقاي معتمد گفت كه ويلاشو
فروخته .. چه حسن تصادفي ..
شايانم خوشحال گفت: چه جالب اينا همش تقديره ميبيني فرنوش جان ..
ادمتو كار اين دنيا ميمونه ...
سياوش گفت خوب پس بهتره كه با هم بريم مسيرمون كه يكيه ...
فرنوش خجالت زده گفت: مزاحمتون نميشيم ديگه .. خودمون ميريم .. شما بايد ديگه خسته باشين ...
اينو وقتي به قيافه خواب الود ماني نگاه ميكرد گفت.
سياوش باز گفت: اين چه حرفيه .. ميريم ماشينتونو برميداريم و ميريم سمت ويلا...
برگشتيم همونجايي كه شايان تصادف كرده بود .. با ديدن ماشين سفيد كمريشون فهميدم كه اونا هم ثروتمندند ..
توي راه شايان تعريف كرد كه با فرنوش دوقلو هستند . البته غير همسان
چون شايان چشماي سبز و موهاي خرمايي و پوستي خوشرنگ و برنز داشت اما فرنوش موهاش و چشماش هر دو مشكي با پوست
سفيد مرمري بود.ولي هر دو قد بلند و خوش هيكل بودند . تو اون جمع فقط من كوتاهتر به نظر ميرسيدم ...
شايان پزشك بود و فرنوش مهندس معماري با پدر و مادرشون واسه تعطيلات اومده بودند ويلاي شمالشون كه به تازگي خريده
بودند ..
فرنوش و شايان باهم رفته بودند اطراف يه گشتي بزنند كه اون اتفاق افتاد ...و باعث اشنايي ما شد ..
رسيديم به ويلا كه فرنوش گفت: امشب بايد حتما بيايد ويلاي ما با پدر و مادرم اشنا شيد كه سياوش گفت: بهتره بزار واسه فردا
اخه تازه از راه رسيديمو خسته ايم ماني هم خوابش برده ...
با شايان و فرنوش خداحافظي كرديمو رفتيم توو يلا...
ماني تو بغلم بود با راهنمايي سياوش بردمش تو اتاقي و خوابوندمش ..
معلوم بود از قبل سرايدار اونجا رو مرتب كرده اخه همه جا تميز و مرتب بود .
از پنجره اتاق ماني به بيرون نگاه كردم .. عجب منظره اي تقريبا مثل منظره اي بود كه رو ديوار اتاق ماني كشيده بودم .. اما اين بار
مهتاب به جاي خورشيد خانم نور افشاني ميكرد .. دلم بد جوري گرفت ..
نميدونم از كم محلي حاي سياوش بود يا از بي كسيم كه دلم خواست گريه كنم ...
بدون اينكه سياوش بفهمه گيتار ماني رو برداشتمو از ويلا زدم بيرون ...
يكم كه رفتم جاي دنجي بين دوتا صخره پيدا كردم ..
صداي امواج كه اروم به صخره ها ميخورد مثل لالايي گوشامو نوازش ميداد ..
كفشامو بيرون اوردموپاهامو زدم به دريا ... از خنكيش بدنم لرزيد ... اومد بيرون و رو شناي نرم ساحل نشستم ...
چقدر دلم گرفته بود ... از يه طرف عموم حتي سراغي ازم نگرفته بود از يه طرفم رفتار سياوش ....
گيتارو به اغوش گرفتم فقط اون بود كه ميتونست منو اروم كنه ...
سيماشو با همه غمو اندوهم به صدا در اوردم و خوندم :
كسي ديگر نمي كوبد در اين خانه متروكه ويران را
كسي ديگر نمي پرسد چرا تنهاي تنهايم!!!
و من مانند شمع مي سوزم و هيچي دگر از من نمي ماند!!!
ومن گريان ونالانم ومن تنهاي تنهايم !!!
درون كلبه ي خاموش خويش اما
كسي حال من غمگين نمي پرسد!!!
و من درياي پر اشكم كه توفاني به دل دارم
درون سينه ي پرجوش خويش اما!!!
كسي حال من تنها نمي پرسد
ومن چون تك درخت زرد پاييزم !!!
كه هر دم با نسيمي ميشود برگي جدا از او
وديگر هيچي از من نمي ماند!!!
تو حال خودم بودم كه صدايي گفت: چه غمگين ميخوني نيما ....
دلت از كجا گرفته كه اينطور سازتو به عزا نشوندي؟
دستم رو قلبم بود يهو بي اختيار گفتم : واي ترسيدم ...
برگشتم ديدم شايان با گيتاري روي شونش كنارم ايستاده ..
با لبخندي روي لب گفت : ببخش ترسوندمت؟
خودمو جمع و جور كردم و گفتم: نه
بي تعارف نشست كنارمو گفت: منم مثل تو بيخواب شدم اومدم بيرون با خودم خلوت كنم كه ديدم صداي گيتار مياد...
دنبالشو گرفتم اومدم ديدم تويي...
جالبه كه اينقدر قشنگ گيتار ميزني و ميخوني ... چون اكثر دخترا توانايي اينوندارن كه همزمان اين دوكارو با هم انجام بدن...
با اين حرفش دهنم باز موند ...اخه از كجا فهميده بود من دخترم ؟
خودمو زدم به اون راه و گفتم: چي ميگي شايان حالت خوبه ؟
دختر كجا بود ؟ منظورت چيه؟
با چشماي سبزش كه حتي تو اون تاريكي هم برق ميزد نگام كرد و گفت: يعني ميخواي بگي من اشتباه كردم ؟
_معلومه كه اشتباه كردي... درسته ظاهرم غلط اندازه اما من يه پسرم ...
يهو خواست دستشو بزاره رو سينه هام كه با دستم روشونو پوشوندم ...
با لبخندي گفت: پس ينا چيه؟ فكر نكنم پسرا از اين چيزا داشته باشن ...
كلافه شده بودم نميدونستم چي بهش بگم...
_تو .. از كجا فهميدي؟
_وقتي منو تو بغل گرقته بودي و داشتي خون صورتمو پاك ميكردي دستام خورد بهش و فهميدم ...
_اما اخه؟
_اره اونا رو خيلي سفت و محكم بستي اما يادت باشه من يه پزشكم حتي اگه دستم به اونجا نميخورد از رو قيافه ورفتارت متوجه
ميشدم كه دختري... اما اخه چرا داري وانمود ميكني پسري؟
_من....من مجبورم..
_چرا ؟ خواهش ميكنم بگو ...قول ميدم به كسي نگم ...بهم اعتماد كن ...
تو چشاش نگاه كردم دلم ميخواست با يكي درد دل كنم ديگه داشتم ميتركيدم دلمو به دريا زدمو گفتم:
_ من دنبال كار ميگشتم .. اونجايي كه ميخواستم برم فقط مردا رو استخدام ميكردن چون صاحب اونجا كه سياوش باشه از زنا
متنفره...واسه همين منم از سر احتياج خودمو اينطوري كردم تا بتونم پرستار ماني بشم ... حالام چون به ماني وابسته شدم نميتونم
از اونجا بيام بيرون ...
شايان با قيافه متفكر منو نگاه ميكرد
_باورم نميشه كه سياوش نفهميده باشه تو دختري... اخه مگه ميشه صورت تو به اين ظريفي ... قد و هيكلتم به پسرا نميخوره
اخه...
_اما اون فكر ميكنه من پسرم چون شناسناممو ديده وطوري نقش بازي كردم كه شك نكنه ...
_جالبه اگه اينطوره بايد بازيگر ماهري باشي ...
_نه اينطورام نيست اگه بود تو هم فريب ميخوردي..
خنديدو گفت شايد بخاطر اينه كه من با دخترا زياد سرو كار دارم واسه همين سريع فهميدم .. حالام نگران نباش اگه اينطور راحتي
واسه منم يه پسر ميموني ..
با خوشحالي ازش تشكر كردم خواستم بلند شم برم كه گفت: كجا ؟ من تازه يه رفيق گير اوردم كه ميتونه همپاي گيتار زدنم بشه
... ميخواي بزاري بري...بشين تا چند تا اهنگ با هم نزنيم نميزارم بري...
با اصرار اون نشستم و تا نزديكاي صبح با هم گيتار زديمو خونديم ..
الحق كه واسه خودش استادي بود اونقدر قشنگ ميخوند كه منو برد به عالم ديگه اي ...
ديگه از غم و غصه و دلتنگي خبري نبود مخصوصا وقتي كه اهنگ قريه
"تو اين زمونه عشق نميمونه "رو خوند. با ادا و عشوه هايي كه ميومد از خنده مرده بودم ...
تو همين حين صداي عصباني سياوش خندمو قطع كرد
_خوب خلوت كردين و عشق و حال ميكنين ... داشتيم اقا شايان ..تنها تنها ؟؟
شايان كمي خودشو جمع و جوركرد و گفت: شرمنده سياوش جان راستش اقا نيما ميخواست برگرده ويلا من نذاشتم .. بعدم فكر
كرديم شما خوابين وگرنه صدااتون ميكرديم
سياوش گفت: مگه شما ميذارين ادم بخوابه ؟ صداي سازتون چند تا ويلا اون طرف ترم ميره ...
شايان باز عذر خواهي كرد و گفت: همش تقصير منه ببخشيد
اخه تازه يه همپاي گيتار پيدا كردم خواستم بعد از مدتها هم نوازي انجام بدم ..
نميدونم چرا سياوش اين جوري شده بود .. بد خلق رو كرد به شايان و گفت خوب اگه اجازه بديدن پرستار بچمو ببرم اخه ماني بد
خواب شده دنبالش ميگرده ...
شايان از جا بلند شدو با سياوش دست داد و گفت: خواهش ميكنم اجازه ما هم دست شماست ... شب تون خوش...
همونطور كه پشت كرده بود برهبا كنايه گفت : سحر شما هم بخير ...
سريع گيتارو برداشتمو با يه نگاه از شايان خداحافظي كردمو پشت سر سياوش رفتم سمت ويلا ...
وارد ويلا كه شديم خواستم برم تو اتاق ماني كه سياوش گفت: كجا؟
با تعجب نگاش كردم وگفتم: مگه نگفتي ماني...
نذاشت حرفمو كامل كنم گفت : خواستم از شر اين پسره راحت شم وگرنه ماني راحت خوابيده احتياجي هم به تو نداره ...
از لحن حرفش بد جوري ناراحت شدم ..داشت به سمت اتاقش ميرفت يشو از يشت گرفتمو برش گردوندم سمت خودم و گفتم:
چرا همش داري تيكه بارم ميكني هان ؟ مگه من چي كار كردم اينجوري ميكني ؟ خستم كردي...
يقشو به زور از تو چنگم بيرون كشيد و گفت : تو چته؟ يقمو چرا گرفتي ؟ بهت رو دادم پرو شدي؟ هان...
با داد گفتم: بخاطر اون بوسه لعنتيه اره بخاطر اونه كه داري اين جوري تحقيرم ميكني؟ خودت خواستي نقش بازي كنم ....فكر
كردي كي هستي هان كي؟ درسته من فقيرم ..بدبختم ..محتاج توام ..اما واسه خودم شخصيت دارم غرور دارم ...تو حق نداري با
من اينطوري رفتار كني.
از خشم سر تا پام ميلرزيد و نفس نفس ميزدم ..
سياوش اما فقط سكوت كرد بعدم بي هيچ حرفي راهي اتاقش شد .. داشتم ديوونه ميشدم ...اخه چرا چرا....
دوباره از ويلا زدم بيرون ....دوييدم سمت ساحل ... خودمو زدم به دريا اونقدر داد زدم و رفتم جلو كه بيرمق شدم دلم خواست
خودمو خلاص كنم از اين زندگي نكبتب از اين همه بيكسي....
داشتم ميرفت به عمقش چيزي نمونده بود اب شور دريا تا گردنم رسيده بود ميخواستم جلوتر برم كه دستي از پشت دور كمرم
حلقه شد و منو به عقب كشوند ...
نه نميخواستم ديگه زنده باشم اخه چقدر بايد تحمل ميكردم چقدر ...
اما اون دستا با قدرت منو به سمت عقب كشيد...صداي دورگه شده سياوش به گوشم خورد كه گفت: مگه ديوونه شدي؟ بيا بيرون
..ميخواي خودتو غرق كني؟
با داد گفتم: اره ميخوام خودمو خلاص كنم از اين دنياي لعنتي متنفرم از پدر ومادرم كه منو اوره اين دنيا كردن بدم مياد ..از عموم
كه اونطور منو رها كرد حالم به هم ميخوره ...از تو متنفرم كه باعث شدي حس دوست داشتنو تجربه كنم ...ازت متنفرم سياوش
ميفهمي متنفر.....ولم كم ميخوام برم...همونطور كه تقلا ميكردم از دستش خلاص شم اون بي هيچ حرفي منو بلند كرد وانداخت رو
شونه هاش و به سمت ساحل رفت ...
در ويلا و با يه حركت باز كرد و منو برد تو اتاقش و انداختم روي تخت و رفت بيرون...اونقدر گريه كردم كه نفهميدم كي خوابم
برد...
صبح با شنيدن صدا ي خنده شاد ماني از خواب بيدار شدم ..تمام تنم درد ميكرد ... يه نگاه به خودم انداختم لباسام هنوزم نم
داشت ... دشك روي تختم خيسه خيس بود ... گلوم به شدت درد گرفته بود ... با اون حالي كه من خوابيدم اگه سرما نميخوردم
تعجب داشت ...
خواستم بلند شم كه در اتاق باز شد خودمو زدم به خواب ...
از بوي عطرش فهميدم سياوشه .. اروم اومدسمت تخت يه چيزي گذاشت رو پاتختي ... بالاي سرم ايستاده بود .
احساس كردم با دستش موهامو داره نوازش ميكنه ...نشست كنارم ... با انگشتاش كشيد رو گونه هام....اروم لبامو لمس كرد اما
يهو عقب كشيد و به سرعت از رو تخت بلند شد و رفت بيرون....
خدايا چرا اين جوري ميكرد ... اروم چشمامو باز كردم ديدم يه ليوان شير داغ گذاشته كنار تخت ...با درد بلند شدمو ليوان و
برداشتم ...از داغي اون گرماي مطبوعي تو بدنم پخش شد ...
ديگه صداي خنده ماني نميومد معلوم بود رفته بيرون ويلا بازي كنه...
از اتاق رفتم بيرون از تو ساكم كه تو اتاق ماني بود لباسامو برداشتمو رفتم سمت حمام تا يه دوش اب گرم بگيرم بلكه كمي سر
حال بيام ...
بانداز سينه امو باز كردم دلم براشون سوخت چقدر بايد زير اين بانداژ له و لوره ميشدن اخه ...
وان حموم پر از اب گرمكردموتن خستمو سپردم بهش ...
كمي اروم شدم ..اما هنوزم تو فكر رفتار عجيب سياوش بودم ..
بايد نسبت بهش بيخيال ميشدم .. نيايد دوباره از كوره در ميرفتم .. اگه گناه كاري اون وسط بود من بودم نه اون ...
از وان اومد بيرون لباسامو پوشيدم و شدم همون نيماي گذشته ...از ويلا خارج شدم كه ديدم ماني با سياوش و فرنوش و شايان
داره وسطي بازي ميكنه ...
با خنده دوييدم سمتشونو گفتم :اي بي معرفتا تنها تنها ... منم بازي ..
ماني شوق زده دوييد سمت منو گفت :جونمي نيمايي هم اومد ...نيمايي يار ماست ...
فرنوش گفت اا قبول نيست شما سه تايين ...
صداي بچه گونه اي گفت: منم بازي خاله جون
به سمت صدا برگشتمو ديدم يه دختر مو فرفري خوشمزه همسناي ماني همراه زن ومرد تقريبا پنجاه ساله به سمتمون ميومدن ..
شايان گفت: به افتخار مامان و باباي گلم يه كف مرتب ...
همگي دست زديمو به اونا سلام كرديم ..
شايان كپي مادرش بود وفرنوش مثل باباش ... خوب كه به ما نزديك شدند باهامون دست دادند ...
مادر شايان گفت : واقعا نميدونيم با چه زبوني ازتون تشكر كنيم ....ممنونيم كه به بچه هامون كمك كرديد ...
سياوش در حالي كه هنوز دستاي پدر شايان تو دستش بود گفت: اختيار داريد خانوم كاري نكرديم وظيفه بود ...
پدر شايان گفت پس افتخار بديد ناهار در خدمتتون باشيم قراره من از اون جوجه كباباي معروفم درست كنم .. همراه ماهي قزل
الا...
سياوش با خنده دست اونو فشرد و گفت زحمت نميديم...
كه اين بار مادر شايان گفت: اختيار داريد شما رحمتيد ...خوب تا شما بازي ميكنيد منو شهرام بيريم غذا رو اماده كنيم ...
سياوش سري خم كرد و گفت : پس شامم دعوت من وگرنه قبول نميكنم ...
پدر شايان با خنده دستشو اورد بالا و گفت :ما تسليم حالا چرا ميزني...
همگي از كار شهرام خان خنديدم ...اونا رفتند و دختر موفرفري موند پيش ما ...
ماني داشت ازش ميپرسيد اسمت چيه كه فرنوش صداشو صاف كرد و گفت: اين موفرفري خوشكلو كه ميبينيد بهارك شيطونك
خالشه .... هفت سالشه ....اومده يه چند روزي پيش ما بمونه ...
دستامو با شوق زدم بهمو گفتم خوب جمعمون جمع شد بياين بريم وسطي كه دلم واسش لك زده ...
دوتا گروه شديم شايان منو و بهارك و انتخاب كرد سياوشم فرنوشو ماني رو ...
قرار شد فرنوش و سياوش توپ بندازن و ما وسط باشيم .. تو اون هواي افتابي كنار دريا رو ماسه هاي داغ واقعا اين بازي مي
چسبيد ...
فرنوش با بدجنسي توپ و محكم زد زد به كمر شايان و اون رفت بيرون بهاركم كه همون اول باخت .. حالا من مونده بودم....
بايد پنج تا ضربه رو رد ميكردم تا دوباره يارام بيان وسط...
هر دوشون سريع و محكم توي و پرت ميكردند .. چهارتارو راحت رد كردم اما اخريشو فرنوش اونقدر محكم و سريع پرت كرد
تو صورتم كه دماغم پر خون شد ... يه لحظه منگ رو ماسه ها افتادم كه شايان سريع دوييد سمتمو دستشو گذاشت بالاي بينيم ..
ورو به فرنوش كه از ترس دستشو رو دهنش گذاشته بود داد زد برو يخ بيار ...
ماني و بهارك بالا سرم نگران نگام ميكردن ..ماني هي ميگفت : نيمايي دماغت داره خون مياد ...وايي نيمايي .... بابايي نيمايي خوني
شده ..
قبل ازاينكه فرنوش برسه سياوش با يه بطري اب اوومد بالا سرم...
بين ابروهاش گره سختي افتاده بود با كمك شايان منونيم خيز كرد ... اب بطري رو ريخت به سرمو و همزمان خوناي بينيمو با
دستاش پاك كرد و گفت :هميشه ميخواي قهرمان بازي در بياري .. اخه كي توپ و با صورتش ميگره هان؟
از حرفش لجم گرفت بي اختيار رو به شايان گفتم : ميشه يه دستمال از توجيب شلوارم بيرون بياري ...
شايان با نگاهي به سياوش گفت: البته ...و دست كرد تو جيب شلوارم دستمالمو بيرون اورد...
ديديم كه چشماي سياوش از خشم برقي زد... بطري روكه ابش تموم شده بود به سمت دريا پرت كرد و با خشم سرمو گرفت و به
عقب كشيد .و گفت :سرتو بگير بالا خونش بند بياد ....و دستمال و از دست شايان گرفت و محكم باهاش بينيمو فشار داد ...
شايان اومد حرفي بزنه اما با ديدن قيافه سياوش حرفشو خورد و به سمت فرنوش كه يخ به دست به سمتمون ميومد رفت ...
سياوش كيسه يخ رو از فرنوش گرفت و با تشكري اونا رو گذاشت رو پيشوني من و گفت بگيرش ...
فرنوش ناراحت گفت: شرمنده اقا نيما فكر ميكردم مثل قبل جاخالي ميديد اما...
با لبخندي گفتم: شما اونقدر ماشالله تند و فرز زديد كه من نفهميدم چي شد ...
اين با سياوش گفت : خودتوناراحت نكن فرنوش جون بازي اشكنك داره سر شكستنك داره ...
با اين كه حس بدي با حرف سياوش بهم دست داد اما واسه اروم شدن فرنوش گفتم : اره ديگه بيخيال فداي سرتون ...
فوقش اگه شكسته باشه با يه عمل زيبايي از روز اولشم قشگ ترش ميكنيم .. با اين حرفم همشون خنديدند ...
كم كم خون بينيم بند اومد و ما دوباره مشغول بازي شديم كه
تو همين موقع شهرام خان اومد و مارو صدا زد..
_بچه ها بيايد كه جوجه ها و ماهي ها دارن صداتون ميكنن...
به سمت ويلاي سر سبز اونا رفتيم... تو حياط پر گل ويلا ميز غذا چيده شده بود مشخص بود كه مادر شايان از اون زناي هنرمنده ..
همه چيزو باسليقه چيده بود گلدوني هم ازگلاي باغ پر كرده سر ميز گذاشته بود ...
غذا تو محيط خيلي شاد صرف شد و قرار شد بعد از ناهار بريم قايق سواري ..
ساعت سه بود كه به سمت اسكله رفتيم .همه جا پر بود از تبليغ كنسرت گروه موسيقي محلي كه تو قايق بزرگي وسط دريا برگزار
ميشد...
با هر بدبختي بود سياوش از بين جمعيت رد شد و رفت بليط كنسرتو خريد ...
واي موقع سوار شدن خنده دار بود دختر و پسر به هم تنه ميزدند .. فحش ميدادند جيغ ميكشيدند يه اوضاعي بود ...
اينبارم سياوش و شايان زدن تو صف و سوار قايق شدند ..
منو فرنوش ماني و بهارك و بلند كرديمو داديم به به اونا .. مادر شايانم با زور شهرام خان وارد شد...
مونده بود من و فرنوش كه بين جمعيت داشتيم له ميشديم ...شايان از بالاي قايق صدامون زد و گفت شما هم بياين تا منوسياوش
بكشيمتون بالا ... فرنوش سرخوش دستشو داد به شايان و سياوش اونا هم با همه قدرت كشيدنش بالا ... حالانوبت من بود اما
اينبار سياوش چيزي به شايان گفت كه اون رفت عقب ...من موندم و سياوش وقتي دستامو تو دستش گرفت يه حال عجيبي شدم
شرمي همه وجودموگرفت ... خيلي راحت منو كشيد بالا لحظه اخر اومد دستشو بزاره زير بغلمو كامل منو بكشه داخل قايق كه اگه
اين كارو ميكرد قشنگ سينه هام ميومد تو دستش يهو خودمو كشيدم عقب كه نزديك بود پرت بشم پايين كه سياوش اين بار
دست انداخت دور كمرمومنو كشيد سمت خودش كه هردو باهم پهن شديم كف قايق از اين صحنه همه زدند زير خنده ...
خلاصه رو صندليا وسط قايق نشستيم هنوز كلي ادم پايين وايساده بودند و داد ميزدند كه ما هم ميخوايم سوار شيم ... اما ديگه
ظرفيت تكميل بود و مجبور بودند تا سانس بعد صبر كنند ...
تا كمي ازاسكله فاصله گرفتيم نواي تند موسيقي بندري همه رو شاد كرد ...
خواننده كه مرد قد كوتاه و كچلي بود از همه خواست همراه با موسيقي دست بزنندو شادي كنند ... درست مثل يه عروسي بود
شهرام خان كه قر تو كمرش خشك شده بود بعد از چند دقيقه وايساد وسط ما و شروع كرد بندري رقصيدن .فريده خانمم مادر
شايان عين بندريا كل ميكشيد و سرخوش واسه شوهرش دست ميزد ...
شايان وفرنوشم به پدرشون ملحق شدند ... خواننده از ديدن اونا حسابي شارژ شده بود و با حال تر ميخوند ... ماني و بهاركم بامزه
خودشونو اون وسط تكون ميدادند من كه ديگه از خنده غش كرده بودم كه فرنوش اومد دستمو گرفت و گفت يالا تو هم بيا يه
تكوني به خودت بده ...
شايانم از اون طرف سياوشو ميكشيد واي اونجا شده بود سن رقص هر كي يه گوشه اي با خانوادش ميرقصيد ... از بس فرنوش
منوكشيد بالاخره بلند شدم ...يدفعه اهنگ كردي شد شهرام خان دست فريده خانمو گرفت اونم دست شايان .. شايانم دست
.فرنوشم..اونم دست منوسياوشم طرف ديگه من وماني و بهاركم دوتايي بهم چسبيدن همه با هم شروع كرديم به كردي رقصيدن
.. واي كه چه حالي بهمون داد مدتها بود كه همچين رقصي نكرده بودم ...چه خوشبخت به نظر ميومديم .. يه لحظه به شايان و
فرنوش حسوديم شد كه همچين پدر و مادر شادي داشتند...
قايق كه به اسكله نزديك شد خواننده از حضار كلي تشكر كرد وخواست كه ديگه حفظ ابرو كنيمو بشينيم تا حراست اونجا بهشون
گير نده ...
از بس كه رقصيده بوديم ديگه جون تو پاهامون نبود .. با خيال راحت رو صندليامون نشستيم تا همه پياده بشن بعد ما بريم پايين
...
خيلي بهمون خوش گذشت .. اصلا فكر نميكردم شهرام خان و فريده خانم اينقدر دل به نشاط باشن ...
شبم سياوش رفت گوشت كبابي گرفت و كنار ساحل بند و بساط كباب پهن كرديم ...
شهرام خان يه شيشه شراب چند ساله كه خودش انداخته بود اورد سر فره وگفت: با اين كباب اين شراب خوردن داره بخوريد
گاراي وجودتون...
همشون يكي دو پيكي زدند اما من فقط كباب خوردم كه شهرام خان گفت:نيما جان قابل نميدوني كه نميخوري؟
گفتم : شرمنده... قصد جسارت نداشتم... امامن نميخورم ... اهلش نيستم ...
فرنوش با تعجب گفت: وا يعني تا حالا لب به شراب و عرق نزدي؟
سرمو انداختم پايين و گفتم : اگهراستشو بخوايد نه .. علاقه اي ندارم ..
فرنوش يكي ريخت وگفت:اينو بايد از دست من بخوري اقانيما كه خوردن داره ..باباجونم يه شرابايي ميندازه كه نگو نپرس اقا
داداش پزشكم روش نظارت داره ...
نتونستم دستشو رد كنم اونقدر التماس كرد كه شايان گفت : حالا يكم بخور ببين چي هست خوشت اومد ...
سياوش گفت : عادت نداره يهو حالش بد ميشه ولش كنين بچه ها ..
نميدونم چرا با اين حرف سياوش يهو دلم خواست بخورم استكانو از فرنوش گرفتمو گفتم ميخورم سلامتي همتون و يه نفس دادم
بالا ...واي كه چه تلخ بود عين زهر مار ....
چطور اين زهر ماري رو اينا ميخوردن وكلي عشق ميكردن؟تمام گلوم داشت ميسوخت همشون با اين حركت من يكي يه پيك
دادند بالا ..
دوباره يكي واسه من پر كردند ...
چند دقيقه اي گذشت يه حال عجيبي بودم بيخودي خندم ميگرفت ...
سرم گيج ميرفت تو حال خودم نبودم ...
انگار بين زمين واسمون بودم ... شايان داشت واسمون گيتار ميزد ... بقيه كه از اونطرف اتيش داشت با چشماي خمار خوش
حالتش منو نگاه ميكرد ...
چه رنگي داشت اين چشما تو نور قرمز نارنجي اتيش عسلي شده بود ...گونه هاي برجسته اش از حرارت برنز شده بود اخكه دلم
ميخواست دستمو بكنم تو اون موهاي لختش .....
نميدونم چي شد يهمو دلم اشوب شد حس كردم هر چي تو معدمه به سرعت داره از دهنم ميريزه بيرون ...
از جا بلند شدمو به سرعت دوييدم سمت دريا ...هرچي خورده بودم بالا اوردم ...
چشام هيچ جا رو نميديد فقط صداي دورگه شده سياوش بود كه ميگفت : حقته...تا تو باشي لج بازي نكني ...اخه تو كه تا حالا
نخورده بودي چرا زياده روي كردي..؟
و محكم با دستاي مردونش بين دو كتفم ميزد....
چشام باز نميشد به زور از جام بلند شدم اما همه چيزو دوتايي ميديدم...بين زمين واسمون معلق بودم ..صداي سياوشو كه از بقيه
خدا حافظي ميكرد و ميشنيدم ... ماني متعجب اومد كنارمو دستمو گرفت و گفت: نيمايي چي شده حالت بده؟
با بدبختي حواسمو جمع كردم و گفتم ماني امشب رو كمكت حساب ميكنم ..منو ببر تو اتاقت و نزار بابا تيهو لباسمو در بياره
خودت اين كارو كن ..نذار بابات بفهمه .......
چند قدمي تلو تلو خوردم كه ماني با دستاي كوچيكش منونگه داشت ...
يهو احساس كردم از زمين كنده شدم... اره سياوش خودم بود كه منوانداخته بود رو كولشو داشت ميبرد ...
چشمام ديگه بسته شد و چيزي نفهميدم ....
نور خورشيد رو صورتم ميتابيد با سختي چشمامو باز كردم درد بدي تو سرم پيچيد ...
_كجا بودم ...چي به سرم اومده بود؟ .. لباسام عوض شده بود ...
يادم افتاد به ديشب ......اخ كه دستم پيش سياوش روشده بود ... از جا به سرعت بلند شدم اطراف و نگاه كردم ..
ديدم ماني اروم گوشه اي ديگه تخت خوابيده ... اروم صداش زدم
_ماني ..ماني ... بلند شو ... كارت دارم ..ماني...
چشاشو ماليدو بيدار شد و گفت:
_نيمايي حالت خوب شد؟
_ ديشب چي شد ماني؟ ... كي لباسمو عوض كرد ؟ بابات فهميد نه؟بد بخت شدم...
_نه نيمايي جون منو دست كم گرفتي؟
با اين حرفش قلبم يه كمي اروم گرفت
_بگو چي شد ديشب..؟
_ديشب بابايي انداختت رو كولشو با هم اومديم سمت ويلا .. واي حسابي خنده دار شده بودي ..ميزدي تو سر بابام ..موهاشو
ميكشيدي...
شعر ميخوندي ...اخرشم روش استفراق كردي كه حال بابا سياوشو به هم زدي انداختت وسط اتاق منو سريع رفت لباسشو عوض
كنه
منم دوييدم در اتاق و قفل كردم .. بابا سياوش كه برگشت ديد در قفله هر كاري كرد باز نكردم ..الكي بهش گفتم ميخواي نيمايي
رو بزني كه روت استفراق كرده .. منم در و باز نميكنم ...
گفت ميخواد فقط لباستو عوض كنه ..منم گفتم ساكش اينجاست خودم بلدم لباستو عوض كنم ... خلاصه هر چي بابا سياوش اصرار
كرد در و باز كنم نكردم... تا الانم چند بار اومده پشت در و رفته ...
با شيطوني زد زير خنده محكم گرفتمش تو بغلمو لپاي تپل وخوشمزشو بوسيدمو گفتم: قربون ماني باهوشم برم ..
صداي در اومد .. سياوش بود ..
_ماني درو باز كن .. با نيما كار دارم ... نترس كتكش نميزنم ..واسش شربت عسل اوردم .. درو باز كن..
خودمو مرتب كردمو در و به روش باز كردم ...
با شادي گفتم: سلام سياوش خان صبح بخير ..
وقتي منو سرحال ديد با كنايه گفت: ظهر شما هم بخيرنيما خان ...سرحال شدي..ديشب كه خوب رو من بالا اوردي ...
سرمو انداختم پايين و گفتم : ببخشيد خوب دست خودم نبود ...
ليوان شربتو داد دست منو گفت اينو بخور ..
بعد اومد تو اتاق و گفت : اي ماني بلا حالا ديگه درو رو بابات ميبندي هان ... و افتاد دنبال ماني كه مثلا بگيره تنبيهش كنه ...
ماني هم جيغ كشون از زير دستش در ميرفت ...
پدر و پسر دور من ميچرخيدند و جيغ و داد ميكردند ..
بالا خره سياوش ماني رو گرفت و انداخت رو تخت اونقدر قلقلكش داد كه ماني به غلط كردن افتاد...
كمي كه اروم شدند ..
سياوش رو به من گفت : وسايلتون و جمع كنيد بايد برگرديم ..
ماني با اعتراض گفت: ااا بابا سياوش هنوز چند روزم نشده .. تو رو خدا نريم...
سياوش دستي به موهاي بلوند پسرش كشيد و گفت ..منم دلم ميخواد بيشتر بمونيم اما مادر بزرگت اومده.... تو كه ميدوني اين
يعني چي؟
ماني با چشماي گشاد شده گفت: واي بابايي حالا ميخواي چيكار كني؟
اگه مادر بفهمه دق ميكنه ...
_تو نگران نباش پسرم يه فكري ميكنم .. قراره فقط يه هفته اينجا باشه ...
از حرفاشون سر در نياوردم .. وقتي سياوش رفت بيرون گفتم ماني جريان چيه؟
ماني كه مثل ادم بزرگا تو فكر رفته بود گفت : نيمايي مادر بزرگم داره از هلند مياد ... اون نميدونه مامان بهنازم مرده ... اگه بفهمه
سكته قلبي رو زده .. اخه ميگن خيلي مامانمودوست داشته ...
_يعني اين همه سال نفهميده كه مادرت مرده؟ مگه ميشه؟نميومده به شما سر بزنه؟ تلفن نميزده؟
_نه... يه بار اومد ايران .. اما ما گفتيم مامانم همراه خانوادش رفته مسافرت خارج ... هر بارم تلفن ميزد كيوان يكي از خدمتكارا
صداي زنونه در مياورد و با هاش حرف ميزد ... ... نميدنيم اين بارو چي كارش كنيم ..
يهو نگاه ماني موذي شد و اومد نزديك من و يه چرخ دور من زد و دوييد باباشو صدا زد ..
_بابا سياوش.. بابا.. بيا كه پيداش كردم ...
سياوش در حالي كه داشت به ما نزديك ميشد گفت:
_چيه ماني ؟ چيو پيدا كردي؟
ماني دست باباشو گرفت و كشيد اورد كنار من و گفت : نيمايي ميشه مامانم اين جوري مادرم نميفمه...
با اين حرف ماني وحشت زده گفتم : چي ميگي ماني من با اين ريخت و قيافه بشم مامان تو ؟
سياوش يكتاي ابروشو داده بود بالا و خيره نگام ميكرد... عين همونموقع كه ازم خواست نقش عشقشو بازي كنم ... يه چرخ دورم
زد ... يهو با يه دستش فكمو گرفت... صورتمو اين برو اونبر كرد و گفت: اره فكر خوبيه ..
ريش و سيبيل كه نداري ...گونه هاتم برجسته است .. لباتم قلبه ايه ..
بنظرم خدا تو خلقت تو اشتباه كرده تو با اين همه ظرافت بايد دختر ميشدي نه پسر نيما ...
با عصبانيت خودمو كشيدم عقب و گفتم :دوتاتون ديوونه شدين ..چطور ميخوايد يه پسر سبزه چشم عسلي رو به يه زن بلوند
چشم ابي تبديل كنيد بعدش مادر بزرگت كه خنگ نيست حتما ميفهمه ...
سياوش با نگاه خيره اي گفت : مادرم بهنازو فقط شب عروسيم ديد .. زياد صورتشو يادش نيست .. فقط كافيه لنز ابي بزاري و يه
كلاه گيس بلوند .. همين .. ابروهاتم كه برداري احدي نميفهمه كه تو پسري باور كن ...
خواستم از در اتاق بيرون برم كه سياوش گفت :بازم ميخواي اخراج شي؟
خواستم يه چيزي بگم كه ماني دستامو گرفت واونقدر معصومانه نگام كرد كه حرفم نيومد ...
با عصبانيت گفتم : اره ديگه ديوار كوتاه تر از من پيدا نميكنيد .. .
يه بار بايد نقش دوست پسرتو بازي كنم .. حالام كه نقش زنتو ..حتما بعدم ميگي نقش مادر بزرگتو بازي كنم هان؟
سياوش با لحن شوخي مثل اونموقع ها گفت: باور كن ديگه ازت چيزي نميخوام ...فقط همين يه بار...كمكم كن ..
اگه مادرم بفهمه حتما يه بلايي سرش مياد .. تو كه دلت نميخواد يه پير زن اخر عمري دق مرگ بشه ...
مردد گفتم : اما... اخه اگه مادرت فهميد چي؟
ماني با شوق پريد تو بغلمو گفت: مگه منو بابايي مرديم كه مادر بفهمه .. نميزاريم بفهمه نيمايي ..
وسايلمونو برداشتيمو در ويلا رو قفل كرديم... از خانواده شايان هم خدا حافظي كرديم و رفتيم .
ميخواستم سوار ماشين بشم كه شايان كارتي داد دستموگفت : اين شماره همراه و مطب منه اگه يه زماني دچار مشكل شدي به من
خبر بده .. فرنوشم اومد كنار شايان ورو به سياوش گفت: نكنه ما رو فراموش كنيدا تهران اومديد حتما به ما سر بزنيد ...
سياوش سري تكون داد و گفت حتما شما هم بيايد شيراز ادرسو دادم خدمت پدرتون...
نزديكاي ده صبح بود كه راه افتاديم .. سياوش و ماني صداي اهنگ و بلند كرده بودند و همراش ميخوندند.
منم يكمي كه گذشت خسته از فكراي الكي خودمو باز سپردم دست تقديرموهمراه اونا شروع كردم به خوندن...
مادر سياوش فردا شب ساعت سه ميرسيد وقت تنگ بود .. سياوش بدون توقف يه سره تا شيراز روند ...
خسته و خورد نزديكاي نه صبح رسيديم .ماني رو كه خوابش برده بود از رو صندلي عقب بلند كردم ببرم تو اتاقش كه چشماشو يو
باز كرد و گفت:رسيديم؟
گفتم: اره خوشگلم رسيديم..
_ساعت چنده نيمايي؟
_تقريبا نه و نيمه...
از بغلم اومد پايين ورفت سمت سياوش كه داشت ساكا رو از ماشين مياورد بيرون و گفت: بابايي بايد بريم واسه نيمايي لباس
بخريم..
سياوش خنديد و گفت : خودم ميدونم اما بزار يكم خستگي بيرون كنم بعد ميريم...
همونطور كه به سمت ساختمون ميرفتيم يهو ماني ايستاد و گفت : واي بابايي ...
سياوش كه از داد ماني ترسيد برگشت و گفت: ديگه چيه ماني؟
ماني چشمكي به من زد و گفت: بابايي نيمايي كه سينه نداره مثل ماماني...
با اين حرف ماني از خجالت داشتم سرخ ميشدم كه سياوش با حالت متفكري گفت: راست ميگيا حالا چطور واسه اين نيما سينه
درست كنيم؟
خودمو زدم به عصبانيت و گفتم: حتما الان ميگيد بايد برم سينه بكارم نه؟ من يكي نيستم .. اصلا چرا نميريد يه دختر واقعي بياريد
..چيزي كه فراونه دختر...
اينبار سياوش با لحن جدي گفت : اره دختر فراونه اما تا من زنده ام هيچ دختري حق نداره پاشو تو اين عمارت بزاره ..
از حرفش تنم لرزيد مات نگاش ميكردم كه با خنده گفت:
غصه نخور يه دوست جراح دارم الان زنگ ميزنم ميگم واسمون يه جفت پروتز سينه از نوع اعلاش اماده كنه .. تا تو هستي
احتياجي دختر نداريم نيما جان؟
شاد و خندون با ماني رفتن تو عمارت .. ادوارد دست به سينه بالاي پله هاي ايستاده بود ..بهمون خيرمقدم گفت و كمك كرد
وسايلمون و ببريم تو اتاق ...
سياوش ادوارد و صدا زد و گفت : همه مستخدما رو جمع كن بايد يه چيزي بهشون بگم.
چند دقيقه اي طول كشيد تا همه جمع شدند ..
سياوش بالاي پله هاي توي سالن پزيرايي ايستاد و گفت:
مادرم بعد از سالها داره امشب از هلند مياد و تا يه هفته اينجا ميمونه ..ميدونيد كه از مرگ همسرم اطلاعي نداره .. واسه اينكه دچار
شوك قلبي نشه تا زماني كه اينجاست قراره نيما نقش همسر خدا بيامرز منو بازي كنه ..حواستونو جمع كنيد مبادا سوتي بدين كه
فقط اخراج جواب اين اشتباه شماست...
اگه سوالي نيست بريد سر كاراتون
كمي با هم پچ پچ كردند و بعد با تعظيمي به سر كاراشون برگشتند ..
تمام مستخد تما به من نگاه ميكردند .
اره والا نگاه كردنم داشت نيشخندو گوشه لباي تك تكشون ميديدم.. از فكر اينكه قرار بود بهم بگن خانم... يا بهناز يه حالي سرم
اومد ...
از يه طرفم خوشحال بودم كه بعد از مدتها قرار بودمثل يه زن باشم ...ديگه كم كم داشت فراموشم ميشد يه دخترم...
سياوش خسته رو به ادوارد گفت زود صبحونه رو بيار كه داريم ضعف ميكنيم .
بعد از خوردن صبحونه كمي سرحال تر شديم ...
رفتيم لباسامونو عوض كرديمو به قصد خريد از عمارت زديم بيرون...
يه قيافه خنده دار اين پدر و پسر واسه من ساخته بودند كه بيا و ببين ..
سياوش لباس تابستونه بلند گل درشتي كه داشت داد به من كه بپوشم بعدشم يه دستمال گردن ساتن كه تقريبا شبيه روسري بود
كردند سرم .. خودشون كه از خنده مرده بودند ..
قبل از اينكه به بريم خريد رفتيم در خونه دوست سياوش تا پروتز هاي سينه رو ازش بگيريم دم درشون هر كاري سياوش كرد
نرفتم داخل چون حتما ميخواستند لباسامو در بيارن و خودشون واسم سينه هرو وصل كنن .. خلاصه سياوش رفت وقتي برگشت
ديديم سينه هاش برجسته شده واي كه منو نيما از خنده مرده بوديم ..
خودش اما صداشو زنونه كرده بودو ميگفت: ااا وا رو اب بخندين ..
چه مرگتونه مگه تا حالا سينه به اين قشنگي نديدن ؟
ماني حمله كرد سمت سياوش و سينه هاي مصنوعي رو گرفت تو دستش.. و با هيجان گفت .. واي بابايي چه نرمه...
سياوش زد پشت دست ماني و باز با همون لحن گفت: دست تو بكش پسره بي حيا سينه هامو له كردي واييي...
يهو دكمه هاي پيرهنشو باز كرد واي اون پروتز هاي مصنوعي روي سينه پهن و پر موي سياوش اونقدر مسخره و بود كه از خنده
اشك از چشمامون ميومد ...
با عشوه پروتز ها رو جدا كرد وداد دست منو گفت: بيا اينم سينه هات ...
تو اتاق پرو ميام واست وصلش ميكنم ...
اونا رو ازش گرفتم وگذاشتمش تو جعبه اش .عين سينه هاي واقعي ميمونست .. خيالم راحت شد ديگه ميتونستم يه مدتي سينه
هاي بد بختمو از حصار بانداژ رها كنم ...
به سمت مالي اباد رفتيم وارد پاساژ گاندي شديم .
وارد يه بوتيك شيك شديم كه مانتو هاي مدل دار خوشگلي تو ويترينش بود ..
فروشنده تا سياوشو با اون تيپ خفن و ماركدار ديد از جاش بلند شدو شروع كرد به چاپلوسي..
_سلام خيلي خوش اومدين .. بفرماييد بنده در خدمتم...
سياوش چند دست مانتو برداشت داد دست من كه برم پرو كنم.
تا وارد اتاق شدم سياوش هل خورد تو اتاق و گفت بيا بيا واست پروتزارو بزارم ...جعبه رو ازش گرفتم و يهو هلش دادم بيرون
وگفتم خودم بلدم سياوش خان و در اتاق پرو و بستم ..
سياوش از بيرون گفت :بابا خودت تنهايي نميتوني .. منم دكتر واسم گذاشت ...
حسابي خندم گرفته بود اروم لباسامو بيرون اوردم لباس زيري كه قبلنا ميزدم همراه خودم اورده بودم سينه هامو ازبانداژ خلاص
كردمو تو جاي نرم وگرم اصليش قرار دادم.... اخ كه چه حس خوبي داشت بعد از مدتها ميتونستم راحت اونا رو ازاد بزارم ..
مانتو اول و كه سرخابي باز بود و مدل خيلي جالبي داشت و پوشيدم خيلي بهم ميومد .. اروم در اتاق پرو رو باز كردم سياوش و
ماني منتظر ايستاده بودن ... تا در و باز كردم نگاهشون رو سينه هام ميخكوب شد ..
سياوش اروم اومد جلو وكنار گوشم گفت: نه بابا خبره اي چه خوب بستيش .. انگار رو تن تو بيشتر خودشو نشون ميده اخه
برجسته تر به نظر ميرسه ...
چشمكي زدمو گفتم: ما اينيم ديگه ...
خواست با دستسينه هامو لمس كنه كه سريع برگشتم تو اتاق پرو و مانتوي بعدي رو امتحان كردم ...
دوباره همون تيپ مسخره رو زدمو اومدم بيرون .. چهار تا مانتو رو سياوش خريد موقع حساب كردن يه لحظه متوجه نگاه خيره
پسر فروشنده رو سينه هام شدم .. بدبخت تعجب كرده بود..
اخه وقتي اومديم مغازش صافه صاف بود بعد يهو گلوپي زده بود بيرون
چند تا مغازه ديگه هم رفتيم يه چند تا لباس واسه تو خونه گرفتم كه اكثرا استين بلند بودند به اصرار سياوش دو تا تاپ يقه اسكي
هم برداشتم ..
كفش و كيفو ...خلاصه همه چيز خريديم ...واي كه تو عمرم اين همه خريد نكرده بودم ...
ظهر بود قرار شد واسه ناهار بريم رستوران گردون پارمين كه همون نزديكيا بود ..
وارد سالن كه شديم گارسون اومد سمتمون و گفت از اينطرف خواهش ميكنم ..
ما رو به سمت ميز و صندلي كنار پنجره هدايت كرد وصندلي رو واسه من كشيد عقب و گفت: بفرماييد خانم ...
همينكه رفت سياوش و ماني ريز خنديدند ..
سياوش گفت : نيما انگار دختر بشي بيشتر به نفعته ...ديدي چطوري تحويلت گرفت ..
دستمالي كه رو ميز بود وبرداشتم و با صداي واقعيم گفتم:ااا برو گمشو تو هم ...
با شنيدن صدام سياوش مات منو نگاه كرد و گفت:اي ول بابا تقليد صداتو برم .. منو بگو كه تازه ميخواستم يادت بدم چطور اون
صداي كلفت خركيتو نازك كني...
اينبار با عشوه گفتم: اااا صداي خودت خركيه بيتربيت ...
تو همين حين گارسون اومد و سياوش سفارش غذا داد .. ربع ساعتي شد
با شوخي و خنده شيشليكي كه اورده بودند و خورديم ..
چه خوب بود كه باز سياوش اينطور صميمي و شوخ شده بود ...
ولي هنوز رفتارقبلش برام عجيب بود ..
بعد از ناهار منو بردند به ارايشگاه معرف "عروس لبنان"قرار شد كارم تموم شد به موبايل سياوش زنگ بزنم .
وارد اونجا شدم بوي تافت و رنگ همه جا رو پر كرده بود ..غل غله بود
يكي موهاشو رنگ ميكرد.. يكي كوتاه .. يكي لخت شده بود بدنشو موم مينداخت خلصه هركي به بلايي سر خودش مياورد ..
از منشي اونجا يه وقت گرفتم و نشستم ...
باورم نميشد اومده باشم اينجا ..
چند ساعتي گذشت تا بالا خره نوبت من شد ...كلاه گيس و لنز رو دادم به ارايشگرو بهش گفتم چي كار كنه ...
نميدونم چقدر گذشت اما وقتي به ايينه نگاه كردم ديگه نيما رو نديدم به جاش يه دختر مو بلوند چشم ابي با ارايش مليحه
عروسكي بود ...
همونطور مات مونده بودم كه زن ارايشگر گفت : ماشالله چه تيكه اي شدي بپا امشب چشمت نكن...
با لبخندي ازش تشكر كردم رفتم تو اتاق پرو لباسايي كه خريده بوديمو پوشيدم...
تو دلم گفتم واقعا بهناز خر بوده كه سياوشو ول كرده رفته با يكي ديگه ...
زنگ زدم به سياوش ...
ربع ساعت نشده زنگ ارايشگاه زده شد ... منشي صدا م زد و گفت اومدن دنبالت ...
يه حال عجيبي داشتم ... دلم شور ميزد ... از پله ها رفتم پايين سياوش پشت به در رو به ماني ايستاده بود و داشت يه چيزي
ميخورد ...
ماني با ديدنم جيغي از شادي كشيد و گفت : وايي نيمايي ..
با اين حرفش سياوشم برگشت سمت من ....بستني تو دستش افتاد رو زمين خيره و بهت زده منو نگاه ميكرد ...
نگاهش تا عمق وجودموسوزوند .. ميدونستم الان داره به بهناز فكر ميكنه
يهو ماني زد به پهلوي سياوش و گفت: بابايي چرا ماتت برده... ن
يمايي خودمونه ميبيني چه خوشگل شده...
سياوش خودشو جمع وجور كرد و گفت : اره ميبينم ... خوب بيايد بريم خونه كلي كار داريم ...سوار شيم ...
توي را ه ديگه از اون شوخيا خبري نبود بازم تو خودش فرورفته و سخت درگير بود ...
ماني اما هي به موهام دست ميزد و شيطوني ميكرد ...
وقتي وارد ساختمون عمارت شديم همه چيز رنگ و بوي تازه گرفته بود عكس سه نفره ماني و بهناز و سياوش جاي عكس قبلي رو
گرفته بود ...
وقتي عكس رو ديدم از خوشگلي بهناز دهنم باز موند ..
سرشو رو شونه هاي سياوش گذاشته بود ولبخند مليحي به لب داشت ...
حسادتي عجيب قلبمو فشرد.
داشتم به سمت اتاقم ميرفتم كه سياوش صدام زد و گفت : وسايلتو بيار تو اتاق خواب من .. از امشب اونجا ميخوابي ..
يه لحظه از فكر اينكه بايد شب تو اتاق اون بخوابم وحشت زده شدم ..
يه لحظه از فكر اينكه بايد شب تو اتاق اون بخوابم وحشت زده شدم .
گفتم : چرا؟
بي انكه به من نگاهي بندازه گفت: زن و شوهري ديدي تو دوتا اتاق بخوابند .. ؟ مجبوري جلو مادرم همراه من بياي تو اتاق....اون
كه خوابيد هر جا خواستي برو بخواب ...
كمي خيالم راحت شد..
چند ساعتي گذشت ..
كم كم اماده شدم كه همراه ماني و سياوش به استقبال مادرش برم ... مانتوي خوشرنگ فيروزه اي رو همراه با جين ابي اسموني
پوشيدم .. شال حرير سفيد و فيروزه اي رو موهاي بلوندم با اون لنزاي ابي از من كس ديگه اي ساخته بود ..
توي راه هر سه ساكت بوديم كه من گفتم: راستي سياوش اسم مادرت چيه ؟ميشه از بهناز واسم بگي؟ با مادرت چطور بود ؟
سياوش يه لحظه تو چشماي من خيره شد وگفت: اسم مادرم نسترنه ....رابطه اش با مادرم خوب بود ... .مادرم خيلي دوستش
داشت .
بيخيال قراره به مادر بگيم يه تصادف كردي ويه مدت تو كما بودي و حافظتو از دست دادي ... حالام داريم سعي ميكنيم حافظتو
برگردونيم ..
خوب فكري كرده بودند ... اين جوري از شر جواب سوالهاي مادرش راحت ميشدم ...
توي فرودگاه ماني دستاي منو گرفته بود و هر سه به سمت سالن انتظار ميرفتيم ..
پچ پچ مردمو ميشنيدم كه مي گفتند : چه نازه .. واي ببين پسرشم مثل خودشه ... ووو
از حرفاشون لذت ميبردم .. تو دلم يه حال باحالي بود ..اما يهو يادم افتاد كه اونا دارن از قيافه بهناز تعريف ميكنند نه من ... كاش
منم به همين زيبايي بودم شايد اون وقت ......
با صداي ماني كه گفت: اوناهاش مادره .. داره مياد ...همزمان بالا و پايين پريد و دستاشو تو هوا تكون داد ...
رد نگاهشو گرفتم ... نسترن و ديدم زني حدودا شصت ساله با موهاي خيلي شيك و رنگ شده كه روسري حرير بنفش اونا رو
احاطه كرده بود .
همراه با كت و دامن شيك با دمجوني رنگ كه اندام موزونشو پوشونده بودو ارايش مليحي كه چهره اشو جونتر نشون ميداد ...
لبخند به لب به سمت ما مي يومد ... باربري هم چمدوناي بزرگشو دنبالش مياورد ...
با ورم نميشد مادرش اينقدر سر حال وسر زنده باشه ..
از در عبور كرد با شوق منو تو بغلش گرفت و گفت: سلام عروسك من ...قربونت بشم عزيزم..... دلم وواست يه ذره شده بود ...
منم گرم اونو در اغوش گشيدمو گفتم: سلام نسترن جون .. فداتون بشم .. دل منم واستون يه ذره شده بود .
چه گرم و پر مهر بود اغوشش .. بوي مادرمو ميداد .. بي اختيار اشك تو چشمام جمع شد و گوله گوله اومد پايين ... خوب بود
ريمل زد اب واسم زده بودند وگرنه تمام صورتم سياه شده بود ...
صداي سرفه ماني و سياوش ما رو به خودمون اورد .
مادرش سياوشو تو بغل گرفت وهاي هاي شروع كرد به گريه كردن ...و ميگفت: سياوشم ..عزيزه دل مادر .. دلم پوسيد مادر تو
اون غربت ....
خوب كه داغه دلشو خالي كرد ماني و گرفت تو اغوشش و اونقدر بوسيد ش كه ماني گفت: واي بسه ديگه مادرجون لپمو كندي...
از اين حرفش همه امون به خنده افتاديم ...
سوار ماشين شديم .. اومدم بشينم عقب كه مادر سياوش نذاشت وگفت : نه عزيزم راحت باش ...من ميخوام يكم پيش اين نوه
گلم بشينم ...
توي راه مادرش گفت سياوش جان : ميشه بريم تو شهر دور بزنيم؟ ميدونم خسته اين اما دلم ميخواد ببينم تو اين چند سالي كه
نبودم چطور شده؟
سياوش با لحن شوخي گفت: خيالت تخت هيچ جا عوض نشده مثل همون موقعه هاست .. بيايد امشب بريم راحت لالا كنيم فردا
صبح دربست در اختيارتونم و شهر و با هم ميگرديم بعدم ناهار ميريم همونجايي كه قبلا ميرفتيم ديزي ميخوريم...
مادرش موافقت كرد و ما به سمت خونه به راه افتاديم...
توي راه كلي با هم خوش و بش كرديم و خنديديم تا به عمارت رسيديم ...
مادر سياوش با شوق نفسشو از عطر بهار نارنج پر كرد و دادبيرون ...
رو به من گفت: بهناز هيچ كجا مثل شيراز خودمون نميشه دختر ... اونجا هزاران گل دارن اما بوي هيچ كدوم مثل بهار نارنج ما
نميشه ...
لبخندي زدمو گفتم : واقعا ...منم عاشق بهار نارنجم مخصوصا شربتش...كه يهو مادر سياوش نگام كرد و گفت: وا تو كه قبلا
ميگفتي به بهار و شربتش حساسيت داري ...
وا رفتم .. اولين سوتي داده شد ... با من من گفتم : اره خوب داشتم اما ...
ماني پريد وسط حرف مو گفت: بابا سياوش بردش دكتر يه امپول به چه گندگي زدن به مامان بهناز كه ديگه به هيچي حساسيت
نداره ...
نفس راحتي كشيدمو چشمكي به ماني زدم
نسترن كه از لحن ماني خندش گرفته بود لپ اونو كشيد و گفت: اي قربون اين شيرين زبونيت برم من ...
رفتيم داخل ...احمد با بدبختي چمدوناي بزرگ مادر سياوشوبرد بالا تو اتاقي كه قبلا من توش بودم .
ماني روي مبل خوابش برده بود ..منم لنز توي چشمام بد جوري اذيتم ميكرد ... احساس ميكردم چشمام سرخ شده ... دلم
ميخواست زود تر از شر لنز و كلاه گيس خلاص شم ..
اما نميشد انگار مادر سياوش قصد خوابيدن نداشت . ميخواست همون موقع سوغاتي هايي كه واسمون اورده بود بهمون بده
...سياوش كه انگار از قيافه من پي به موضوع برده بود ... دستشو انداخت رو شونه هاي مادرشو گفت: مامان جان ساعت 5 صبحه
بهتره فردا كه سرحال تريم كادوهاتونو بهمون بدين ...
مادرش انگار تازه به خودش اومده باشه با حالت با مزه اي زد پشت دست خودشو گفت: اوا خدا مرگم بده ..از بس شوق زده شدم
پاك يادم رفته ساعت چنده...
و بعد نگاهي به صورت خسته من كرد و گفت: واي عروسك من چشمات چه قرمز شده عزيزم برو برو بگير بخواب ببخش
عزيزم ...
با تعارفي گفتم: اين چه حرفيه نسترن جون مگه من دلم مياد از كنارت جم بخورم ...بعد از اين همه سال دارم دوباره ميبينمتون ...
مادر سياوش كه از حرف من خوشحال شده بود دست انداخت دور گردنمو گونه هامو غرق بوسه كرد و گفت: منم دلم نمياد از
كنارت تكون بخورم عزيزم ... اما پاشيد بريد كه اين سياوش الان دل تو دلش نيست ...
و بعد چشمكي حواله من كرد ..
نا خوداگاه از اين حرف .. گونه هام گرم شد و شرمي عجيب سر تا پامو گرفت ..كه باز مادرش گفت: اي قربون اين شرمت برم
بعد از اين همه سال هنوزم گونه هاش گل ميندازه...
سياوش بلند شد و گونه هاي مادرشو بوسيد وگفت: منم قربون مامان گلم بشم كه اين قدر فكر پسرشه .. تو كه ميدوني من شبا
بدون بهناز خوابم نميبره وگرنه ميذاشتم پيشتون تا خود صبح بشينه و با هم حرف بزنيند ..
مادرش لحن شوخي دست منو گرفت داد دست سياوش و گفت : بيا اينم زنت دست خودت بريد به سلامت ..
با اين حرف سياوشم بي تعارف بلند شد و گفت : پس شب بخير مامان جان .. خواباي خوب ببينيد ...
مامانش باز با خنده گفت: اي بچه پرو .. و رو كرد به منوچشمكي زد و گفت: بيا ببين اينم بچه... پسر بزرگ كن اخرش ميشه مثل
اين ..
سياوش اخم كرد و گفت: ااا داشتيم مامان .. اصلا بيايد اول شما رو ببرم بخوابونم بعد ما ميريم ميخوابيم ... اومد دست كرد زير
بغل مامانشو بلندش كرد .. مامانش هي داد ميزد نكن بچه .. ولم پسر باهات شوخي كردم .. ااا سياوش مادر اين چه كاري ؟
اما فايده نداشت سياوش مادرشو تا بالاي پله ها رو دست بلند كرد و برد تو اتاق...
منم پايين رو مبلا نشسته بودم به دوتاشون ميخنديم ...
چند دقيقه اي گذشت سياوش از بالا اشاره كرد به من كه برم پيشش...
رفتم اروم در گوششم گفت : مادرم داره ميخوابه .. تو هم بيا بريم تو اتاق اين لنز منزا رو از چشات بيرون بيارم كه حسابي سرخ
شده...
گفتم:بيخيال پسر خودم درش ميارم تو برو بخواب ...منم ميرم تو اتاق ماني هم يه دوش ميگيرم همونجا هم ميخوابم ...
سياوش گفت: اا مگه خل شدي اولين جايي كه مادرم وقتي بيدار شد ميره اتاق مانيه ميخواي بياد تو رو اونجا ببينه ..
-خوب ميگي چيكار كنم ..؟ اينجوري كه نميشه؟
_هيچي مثل بچه ادم بيا تو اتاق خوابم اونجا دوش بگير راحتم بخواب .. يه جوري ميگي انگار نامحرمي ..
نميتونستم بيشتر از اين اصرار كنم ممكن بود شك كنه ... با هم وارد اتاق خوابش شديم ..
وارد كه شديم اولين چيزي كه خودنمايي ميكرد جكوزي خيلي زيبا كه به صورت يك چشم كه مظهر قدرت در مصرباستان بود
طراحي شده وزير اون مثل يه اكواريوم ساخته شده و پر از ماهي هاي رنگارنگ و عجيب بود .
جلور اون ال سي دي خيلي بزرگ همراه بانداي خيلي شيك به ديوار نصب شده بود ....
درخچه هاي تزييني دوطرف تلويزيون گذاشته شده ونمايي خوبي به اونجا داده بود...
شومينه خيلي شيك مدل يه فرشته گوشه ديگه اي از اتاق جا گرفته بود ...
نقاشي مدل يوناني كه سياوش از من گرفته بود روي دست فرشته گذاشته شده بود كه با ديدنش يه حس قشنگي بهم دست داد ..
روبروي اونجا پنجره بزرگي بود كه پرده هاي حرير نقره اي احاطش كرده بود .
گوشه ي ديگه اتاق تخت بزرگ دونفره اي كه پوشيده از ساتن و حرير نقره اي و سفيد بود جلوه خاصي به اتاق بخشيده بود...
تركيب اتاق يكم غمگين بود ..چون از رنگهاي سياه وخاكستري و كمي سفيد استفاده شده بود و در كاا حس تنهايي و غم به ادم
مي داد ..
با صداي سياوش كه گفت: بيا اين قطره رو بريزم تو چشمت و لنزتو در بيارم .. به خودم اومدم ...
منونشوند جلوي يه مجسمه زيبا اينه بززگي رو نگه داشته بود .
تا ميز توالتشم هنري بود ..
وقتي نشسيتم سياوش اروم شروع كرد گيراي كلاه گيسو باز كرد و اونو از سرم برداشت ...و گفت: دوباره شدي اقا نيما ...
ازش تشكر كردم خواست لنزامم در بياره كه نذاشتم وخودم روم اونا رو در اوردم .. اخ كه چشمام داشت كور ميشد از سوزش ...
سريع قطره استريل و خالي كردم توش ..
سرمو برگردوندم چشمامو باز كردم كه ديدم سياوش لخت و پتي جلو روم واستاده....
سريع چشمامو بستم كه ديدم اومد جلومو گفت: بيا اينم لباس خواب واسه تو بلند شو پروتزاتو بيرون بيارم ...
اروم گوشه چشممو باز كردم ببينم هنوزم لخته كه خدا رو شكر ديدم ربدوشام سفيدشو پوشيده ...
لباسو ازش گرفتمو گفتم : ممنون حمام كجاست يه دوش بگيرم ...
با دست اونطرف اتاق و نشون دادو گفت بيا بريم تو جكوزي ابش و تازه گرم كردم ...
با خودم گفتم نه خير انگار امشب ميخواد يه جوري منو لخت كنه ...
گفتم: نه بايد حتما سرمو شامپو بزنم و خودمو بشورم ...
با اين حرفم حمامونشونم داد ..
داخل شدم .. حمام و توالت يكي بود در واقع دور دوش حمام خيلي زيبا ديوار شيشه اي كه تا گردن مشجر بود كشيده شده و
گوشه ديگه توالت فرنگي گذاشته بود ..سراميكاي خوشرنگ سفيد با گلهاي ابي اونجا حس خوبي به ادم ميداد ...
لباسامو در اوردم و رفتم تو اتاقك شيشه اي اب گرم كه به تن و بدنم ميريخت خستگيمو از بين برد ... تو حال و هواي خودم بودم
كه يهو حس كردم در اصلي حمام باز شد ..نگاه كردم ديدم اي داد سياوشه اومده بره دستشويي .. شلوارشو كشيد پايين و نشست
رو سنگ توالت فرنگي ...
از ترس قلبم عين گنجشك ميزد ... درسته ديوار شيشه اي بود اما حالت اندامو قشنگ نشون ميداد .. سريع پشتمو بهش كردم تا
سينه هامو نبينه اما دير شده بود ...
سياوش گفت: هنوز كه اين پروتزا رو در نياوردي؟اگه نميتوني بيام واست بازش كنم...
با من من گفتم : حالا تو چه اصراري داري ميخواي بياي اينو باز كني .. بذار حالا باشه ...شايد كارش داشته باشم ..
يهو صداي خنده سياوش بلند شد وگفت: نكه ميخواي باهاش حال كني ... و دوباره خنديد ....
واي خاك تو سرم چه حرفي زده بودم ... با عصبانيت گفتم: نخير...فكراي الكي نكن ...فقط فكر كردم چيزي تا صبح نمونده اگه
الان درش بيارم مجبورم دو سه ساعت ديگه دوباره ببندمش .. پس بهتره اصلا درش نيارم ...همين ...
سياوش هنوز داشت ميخنديد ...
صداي عصباني منوكه شنيد خندشو اروم كرد وگفت: خوب بابا حالا چرا ميزني ... شوخي كردم ....اصلا درش نيار به من چه ...من
واسه خودت گفتم...
كمي ملايمتر گفتم : ممنون ..اما من زياد از شوخي خوشم نمياد همين ...مخصوصا در اين موردا ...
باز خنديد بلند شد شلوارشو كشيد با و گفت: بابا به شير پاستو ريزه گفتي زهكيبرو كه من جات واستادم ...بيخيال زود بيا بيرون
بگير بخواب كه ديگه داره صبح ميشه ...
سري تكون دادمو گفتم : باشه تو برو بخواب منم اومدم...
وقتي رفت نفس راحتي كشيدمو همونجا روزمين تكيه به ديوار شيشه اي نشستم ...
چند دقيقه بعد باسي كه بهم داده بود رو پوشيدم خيلي برام بزرگ بود ... اما خوب بود سينه هام زياد مشخص نبود ...
اومدم بيرون ديدم چراغا رو خاموش كرده و فقط اباژر كم نوري روشن گذاشته ...
نميدونستم چيكار بايد بكنم ..كنارش رو تخت بخوابم رو صندلياي راحتي جلوي ال سي دي؟
اروم بالشت و از كنارش برداشتم خواستم برم كه صدايي گفت: داري كجا ميري؟
گفتم: دارم ميرم رو كاناپه بخوابم ..
نيم خيز شد و گفت :نيما اين مسخره بازيا چيه در مياري؟ نكنه واقعا فكر كردي من هم جنس بازم ؟هان؟
با تته پته گفتم: ااا نه باور كن اخه من شبا خيلي غلت ميزنم و لگد ميپرونم گفتم شايد بيدارت كنم و نزارم بخوابي همين ...
با دلخوري گفت: نميخواد به فكر من باشي بيا زود بگير بخواب الان صبحه بايد خسته و خورد بلند شيم...
دوباره سرشو گذاشت رو بالشتشو پشت به من گرفت خوابيد ...
اهسته بالشتو گذاشتم سر جاشو خوابيدم كنارش....سردم بود تازه هم از حمام اومده بودم ...گوشه لحاف سياوشو زدم بالا و خودمو
زيرش جا دادم اونقدر گرم ونرم بود كه نفهميدم كي خوابم برد...
احساس كردم صدايي تو گوشم تاپ تاپ ميكنه .به سختي چشماموبازكردم ديدم اي واي به عادت هميشه كه يه بالشت تو بغلم
ميگرفتم مي خوابيدم دستمو حلقه كردم دور سياوشو سرمو گذاشتم رو سينه اش پس اين صداي قلب سياوش بود كه تاپ تاپ
ميكرد ..... اروم و عميق خوابيده بود ...
سريع خودمو عقب كشيدم...خاك تو سرم شده بود اگه سياوش بيدار ميشد و اين صحنه رو ميديد ... واي ... چه فكرا كه نميكرد ..
ديگه خواب به چشمام نيومد ...
بلند شدم لنز و كلاه گيسمو گذاشتم .بلوز و دامن شيك مشكي كه سياوش خريده بود پوشيدمو از اتاق زدم بيرون ...
هوا روشن شده بود .. عقربه هاي ساعت ديواري بزرگ روي عدد 9 بود ...
پس صبح شده بود و من بيخبر .. اروم به اتاق ماني رفتم ديدم تختش خاليه ...
از پله ها رفتم پايين .. ادوارد و ديدم .. دست به كمر ايستاد و سلام داد . خيلي مهربون تراز قبل شده بود ..
گقتم ادوارد مادر سياوش بيدار شده؟
_بله خانم ... تو تراس رو به باغ نشستند همراه ماني صبحونه ميخورند ...
خندم گرفته بود بهش گفتم :ادوارد وقتي خودمون تنهاييم همون اقا صدام كن اين طوري يه حال بدي ميشم ..
باز خشك و رسمي گفت: نميشه خانم ..اقا دستور دادند شما رو بهناز خانم خطاب كنيم ...
حرف زدن با ادوارد بي فايده بود گفتم: باشه هر چي دوست داري صدام كن ...
به سمت تراس رفتم ... از عمارت كه خارج شدم نسيم خنك به صورتم خورد و بوي بهار نارنج نفسمو پر كرد ...عجب هواي بود
ادم دلش ميخواست بره تو باغ و شروع كنه به دوييدن ...
_ سلام عروسكم ... بيدار شدي؟ بيا اينجا ...
ماني هم شاد و خندون سوار دوچرخه گفت: سلام ماماني
صداي مادر سياوش بود كه از اونسمت ميومد .. نگاهشون كردمو دستي تكون دادم و رفتم سمتشون...
_سلام بر مادر و پسر سحر خيزم ... كي بيدار شديد ؟
مادر سياوش در حالي كه دستم ميگرفت گفت: ماني از ساعت هشت بيداره ...منم كه اصلا نخوابيدم ..
_وا چرا نسترن جون؟
_اخه مادر من يه مدتيه كه دچار مرض بيخوابي شدم ... هر چي هم دكتر رفتم ...فايده نداشت فقط يه مشت دارو و قرص به
خوردم دادند ...
_علتشو نفهميدند؟
_نه مادر ميگن بعضي ادما با بالا رفتن سنشون اينجوري ميشن ..از شانس كج منم يكي از اونام ... نميدوني دلم لك زده واسه يه
خواب درست حسابي ...
اخي قربونتون برم ..خيلي ناراحت شدم .. نميدونم چي بايد بگم ...
_هيچي مادر بيا صبحونتو بخور سياوش هنوز خوابه؟
يدفعه صداي شاد سياوش از پشت سرم گفت: نخير بيدار بيداره...
سلام بر مادر عزيزتر از جانم ... خوبيد شما ... و گونه هاي مادرشو بوسيد ... و نشست كنار مادرش روبه روي من ...
مادرش با لبخندي مليح گفت: ميبينم كه سر حال اومدي و كبكت خروس ميخونه ... معلومه كه بهناز خوب لالات كرده كه از دنده
راست بلند شدي...
با خجالت گفتم : اا وا نسترن جون
سياوش اومد تو حرفمو رو به مادرش گفت: معلومه اگه يكي هم شبا شما رو جاي بالشتش اشتباه ميگرفتو كلي فشارتون ميداد شما
هم مثل من راحت ميخوابيدي...
با اين حرف مادر سياوش زد زير خنده و گفت: نميري پسر با اين شوخيات...
با شرم سرمو انداختم پايين و گفتم ااا سياوش ...اينا چيه ميگي ...يكي ندونه باور ميكنه ...
مادرش باز دست منو فشار داد و گفت: قربون اون شرمت برم ميدونم داره شوخي ميكنه ...
سياوشم خنديد و گفت: شوخي چيه راست ميگم ...
پس ديشب فهميده بود من گرفتمشو فشارش دادم .. واي ... حالا چه فكرب ميكرد ... روم نميشد تو چشماي اون نگاه كنم ..
با شوخي و مسخره بازي هاي نيما و سياوش صبحونه رو خورديم .. قرار شد بريم اول حافظيه و بعدم يه گشت توي شهر بزنيم ...
واسه ناهارم بريم رستوران سنتي يورد ديزي بخوريم ...
سوار لامبرگيني سياوش شديم و به سمت حافظه رفتيم ... تو حافظيه پر بود از توريست و مسافراي نوروزي ...
دست ماني تو دستم بود ...كنار حوظ ارزو ها ايستاده بوديم .. ماني اروم گفت : نيمايي سكه داري بهم بدي؟ ميخوام ارزو كنم ...
خنديدمو از تو كيفم چهار تا سكه پنجاه تومني در اوردم يكيشو دادم به ماني و يكيشم خودم برداشتم ..اومديم بندازيم تو حوضچه
كه مادر سياوش اومد كنارمون وگفت: تنها تنها ؟ قبول نيست ...سياوش تو هم بيا چهار تايي با هم ارزو كنيم وسكه بندازيم ...
تو دلم غوغايي بود ... يه لحظه چشماي درشت و خمار سياوش اومد تو نظرم ... خنده هاي شاد ماني ..مهربوني نسترن .. هميشه
ارزوي يه خانواده شاد و داشتم ...
تو يه لحظه چهار تايي سكه ها رو پرتاب كرديم تو حوضچه ...
سكه منو سياوش به طرز عجيبي به هم خورندودرست روي هم افتادند تو حوضچه ..... تو يه لحظه نگاهمون بهم گره خورد ...حس
غريبي تو نگاه سياوش بود .. حسي كه تا حالا نديده بودم ...
صداي چند تا توريست كه از اونجا رد ميشدند و شنيدم كه از مادر سياوش ميپرسيدند شما دارين چي كار ميكنيد؟
اونم خيلي قشنگ و شمرده به انگليسي واسشون توضيح داد كه اين حوضچه ارزوهاست .. هر كس يه سكه بر ميداره ..ارزو ميكنه
و به نيت براورده شدن ميندازه تو اين حوض...
با شنيدن اين حرف توريستا از شگفتي دهنشون باز موند ... با شادي به مادر سياوش گفتند كه دوست دارند اونا هم امتحان كنند ..
نسترن رو به من گفت: بهناز جون هنوزم سكه داري؟
_نه شرمنده همين چهار تا بود ...
سياوش دست كرد تو جيبشو 5 تا سكه در اورد و گفت: بيا مامان .. من دارم ..
توريستا 7 تا بودند اما فقط 5 تا سكه بود ..اون دوتايي كه سكه نداشتند اينقدر ناراحت و پكر شدند ...
نميدونم چرا اما استينمو زدم بالا و دست كردم تو حوضچه .. سكه خودمو سياوشو بيرون اوردمو دادم دست اون دوتا ..
از شادي منو گرفتند تو بغل و صورتمو بوسيدند
يهو سياوش به فارسي گفت: هي چي كار ميكنيد ؟مگه خودتون ناموس ندارين... و اونا رو از من جدا كرد ومنو كشيد كنار ...
توريستا از بس شاد بودند توجهي نكردند و رفتند كنار حوضچه ..
منو مادرش و ماني از خنده مرديم ... قيافه سياوش خنده دار شده بود اصلا بهش نميومد غيرتي بشه ...
مادرش كه اونو ديد گفت: قبلا نا از اين غيرتا به خرج نميداديا...بابا بدبختا نميدونن كه ما از اين فرهنگا نداريم ...
سياوش اينبار صداشو مثل لاتا كلفت كرد و گفت: غلط كردند .. ... بي شرفاي قرتي زود ادمو ميگيرن هي ماچ بوس ماچ
بوس...برين ننتونو ماچ كنين
با اين حرفش ما ديگه از خنده غش كرده بوديم ...
توريستا با قيافه هاي جدي مثل موقعي كه تو كليسا دعا ميخوندند ايستاده و چشماشونو بسته ودستاشونو تو هم گره زده بودند ...
بعد با همون ژست سكه ها رو با شادي پرتاب كردند تو حوض و شروع كردند با سرخوشي خنديدند ..
كلي تشكر كردند واز مون خواستند چندتا عكس باهاشون بندازيم ...
كنار مقبره حافظ ايستاديمو متصدي اونجا ازمون عكس گرفت ...
يه دختر چشم سبز بور اومد بغل سياوش و دستشوانداخت رو شونه هاي اون منم واسه تلافي كار سياوش دستاي دختر و
با احترام كنار زدمو گفتم : شرمنده حاج خانوم ما شوهرمونو با كسي تقسيم نميكنم ...
اخ كه مادر سياوشو هر كي اونجا بود با اين حرف من زد زير خنده ..
فقط توريستاي بدبخت هاج و واج ايستاده بودند و ما رو نگاه ميكردند ...
يكيش پرسيد جريان چيه ؟
كه باز مادر سياوش واسون توضيح داد كه تو ايران كسي حق نداره همسر يا شوهر كسي رو بوس كنه يا بغل كنه ...
با اين حرف با تعجب به ما نگاه كردند و بهد شروع كردند به عذر خواهي ...
بدبختا با خودشون ميگفتند اينا ديگه كي هستند ...
خلاصه فاتحه اي واسه حافظ عزيز خونديمو تفعلي به ديوانش زديم ..
تا ساعتي اونجا بوديم.... بعد به سمت دروازه قران رفتيم كه قبر خواجوي كرماني تو كوه كنارش بود ...
به ستونهاي مستحكم دروازه قران رسيديم كه بعد از اين همه سال هنوزم پا برجا بود ...واقعا كه اجداد ما چه اعتقاداي قشنگي
داشتند ..
اين دروازه رو ساخته بودند و قراني بالاي اون گذاشته بودند تا اتوبوساي پر مسافر كه از زيرش رد ميشند به سلامت به مقصد
برسند ...
ماشينو پارك كرديم و از كوه رفتيم بالا ... سياوش دست مادرشو گرفته بود و از پله هاي تراشيده شده و مارپيچي كه تا نزديكاي
قبرخواجو كرماني ادامه داشت بالا ميبرد .. . من و ماني هم جلو تر از اونا مسابقه گذاشته بوديم كه ببينيم كي زودتر ميرسه بالا ...
تو همين حين كه داشتيم بالا ميرفتيم تو پيچ پله ها محكم خوردم به نفري كه داشت ميومد پايين ... تعادلمو از دست دادمو از
پشت سر پرت شدم پايين ...
صداي جيغ مادر سياوشو شنيدم كه گفت : بگيرش سياوش ...
همون لحظه دستاي قوي و مردونه سياوش دور كمرم حلقه شد و منو تو اغوش گرم خودش گرفت اما پيشونيم محكم به سنگاي
تيز ديوار كوه خورد و شكافت ... از درد جيغي كشيدم و تو بغل سياوش بي رمق افتادم و سرمو گرفتم تو دست ....گرمي خون و
رو پوستم حس كردم ...
صداي نگران مادر سياوش به گوشم خورد ...
بيا ببريمش بيمارستان مادر ... سرش بد جوري داره خون مياد ...
ماني با نگراني نگام ميكرد و ميگفت: ماماني ... بابا سياوش يه كاري كن داره خون مياد ...
پسري كه خورده بود مرتب عذر خواهي ميكرد و ميخواست كه ببخشيمش ..
سياوش عصباني گفت: مگه بچه شدي اين چه كاري بود كردي؟ با چهره اخم الود رو پله ها نشست ومنو تو بغل گرفت و با
دستمالي اروم خون پيشونيمو پاك كرد ...
بد جوري درد ميكرد ...
دختري كه كنار پسر ايستاده بود چسب زخمي از كيفش بيرون اورد و گفت: بفرماييد اينو بزاريد رو زخمش به نظر زياد عميق
نمياد ...
سياوش زير لب تشكري كرد و ازش گرفت .... اروم گذاشت رو زخمم كه به نظرسطحي ميومد ..چند دقيقه اي گذشت.
كمي دردسرم كمتر شد اروم بلند شدم كه مادر سياوش گفت: كجا مادر بشين يه كم حالت جا بياد .. بيا اين اب خنكو بخور ماني
اورده ...
با تشكر ازش گرفتم و خوردم ... سعي كردم دردمو پنهون كنم با لبخندي گفتم : نگران نباشيد حالم خوبه .. ..فقط يه زخم
كوچيكه ...خوب بريم قله مونو فتح كنيم ...
با اين حرف من پسر و دختر كمي خيالشون راحت شدو باز عذر خواهي كردند ..منم گفتم تقصير اونا نبوده و من خودم بي
احتياطي كردم ... دختر دست منو به گرمي فشرد وهمراه پسر رفتند پايين ...
خواستم قدمي بردارمو برم بالا كه سرم گيج رفت و دستمو گرفتم به ديواره كوه...
سياوش زير بغلمو گرفت و گفت بريم پايين ...
با اعتراض خودمو كنار كشيدمو گفتم: نه تا اينجا اومديم فقط چند تا پله ديگه مونده ... ميريم بالا يه كم ميشينيم بعد برميگرديم ..
مادر سياوشم گفت : اره سياوش جون .. حالا كه تا اينجا اومديم به بهناز كمك كن بقيه اشم بريم ..
سياوش كلافه گفت: از دست شما زنا ...
ماني رو صدا زدم تا بياد دستمو بگيره كه سياوش دست انداخت دور كمرمو منو به سمت بالا هدايت كرد ...
گرمي دستاش حتي از رو لباسم بدنمو به اتيش ميكشيد ...
بالا رسيديم سر گيجم خوب شده بود .. خودمو از حصار دست سياوش رها كردمو به سمت تختي كه مادر و ماني نشسته بودند
رفتم ...
سفارش قليون و چاي و بستني داديم ...
از اونجايي كه نشسته بوديم تمام شهر زير پاهامون معلوم بود ...
مادر سياوش با حسرتي گفت .:ببين تو اين چند سالي كه نبودم چه بزرگ شده اين شيراز ...
سياوش حرف مادرشو تاييد كرد وگفت: اره هم شهر بزرگ شده هم فاصله بين قلباي مردمش ...
با اين حرف سياوش ياد عموم افتادم ... معلوم نبود حالا دارن چي كار ميكنند ... بد جوري دلمو شكوند .. اين همه سال منو بزرگ
كرد اما اين اخري همه چيزو به هم ريخت ... ميدونستم كه تقصيري نداره ... اما نبايد حداقل ادرس جايي كه كار ميكردم ميگرفت
.. يا ازم ميخواست هر از گاهي بهشون سر بزنم ؟
دلم بد جوري گرفت .. دلم ميخواست زار زار گريه كنم ...ازتخت بلند شدموگفتم من رفتم سر خاك خواجو...
ماني هم از جا پريد و گفت منم ميام ماماني ...
لبخندي زدمو گفتم: بيا عزيز دلم با هم ميريم .
وقتي از تخت دور شديم بي اختيار اشكام سرازير شد ...
ماني با نگراني گفت : هنوز سرت درد ميكنه نيمايي كه داري گريه ميكني؟
از معصوميت حرفش خندم گرفتو گفتم .. نه قلبم درد ميكنه ...
گفت: اخه چرا؟
دستي رو موهاش كشيدمو گفتم : اخه دلم واسه پدر مادرم تنگ شده ...
اونم گفت: مثل من .. منم دلم واسه مامان بهنازم تنگ شده ...
اما نميدونم چرا هميشه تو خوابام يا داره منو دعوا ميكنه يا كتك ميزنه ...
_راستي ماني هنوزم كابوس ميبيني؟
_ اره ..اما خيلي كم شده .. هر وقت از خواب ميپرم و چشمم به نقاشيت ميفته باز اروم ميشم ميفهمم كه همش خواب بوده ...
دستمو حلقه كردم دور شونه اشو فشرموش به خودم ..
_خوشحالم كه تونستم حداقل يه كار كوچيك واست انجام بدم گلم ...
به محل آرامگاه كه در محوطه اي بدون سقف قرار داشت رسيديم .
وسط اون سنگ قبري كه بالاي آن محدب و داراي برآمدگي بود خودنمايي ميكرد .. بالاي سنگ عبارت: كل من عليها فان و يبقي
وجه ربك ذوالجلال و الاكرام به خط ثلث نوشته شده بود ...
در بالا و پايين قبر نيز دو ستون سنگي كوتاه قرارداشت كه طبق رسم آن زمان در بالا و پايين قبور عرفا و شعرا ميساختند ...
بر روي سنگ نبشته كنار آرامگاه با اين دو بيت شعر روبهرو شدم :
آنكه هم اول است و هم آخر
و آنكه هم باطن است و هم ظاهر
برقع از صورت سخن بگشاد
شمع معني به دست خواجو داد
معني اين ابيات و فقط خودش ميدونست و خداي خودش ...
نشستيم... فاتحه اي واسش خوندم .
صداي ماني رو شنيدم كه گفت :نيمايي اين قبر كيه؟ چيكاره بوده ؟
معروفه؟
گفتم : مگه تو قبلا اينجا نيومدي؟
سرشو تكون دادو گفت: نه
گفتم: اشكال نداره ..الان برات ميگم اين اقا كي بوده و چي كارست...
بلند شدمو مثل خانوم معلما دستمو زدم به كمر وگفتم: اينجا قبر خلاقالمعاني كمالالدين ابوالعطاء محمود بنعلي بن محمود مرشد
كرماني استخواجوكرماني شاعر بزرگ بين زمان سعدي و حافظه.كه مشهوره به خواجوي كرماني
ادم خيلي بزرگي بوده و البته معروف چون بعد از اينكه سعدي ميميره ..خواجو مياد به نحو تازه اي شعر ميگه .. شعراشم به زبون
ساده ميگفته تا مردم قشنگ بفهمنش ...
بعد م كه خواجو ميميره حافظ سبك اونو دنبال ميكنه و به تكامل ميرسونه ...درواقع به نوعي الگوي حافظ بوده ..
حالا فهميدي اين كيه..؟
ماني سرشو خيلي با مزه تكون داد و گفت :بله خانم معلم ..
لپشوبوسيدمو گفتم:اي خانم معلم قربون شيرين زبونيت بره ...
صداي مادر سياوش به گوشم خورد كه گفت: خدا نكنه مادر جون ..ايشالله كه سايه محبتت صد و بيست سال رو سر ماني و سياوش
بمونه ...
لبخندي زدمو گفتم: همچنين ايشالله سايه شما هم هزار سال رو سر ما بمونه ...
سياوش با لحن شوخي گفت: اينارو بابا مادر شوهري گفتن ..عروسي گفتن ..يكم دعوا كنيد .... ابروي هر چي مادرشوهر و عروسه
بردين ...
با اين حرفش باز خندمون گرفت كه مادرش گفت: بهناز واسه من حكم دختر داره نه عروس ...
منم گفتم: البته كه شما حكم مادر منو داريد ..
سياوش باز با همون لحن گفت: خوبه ..بسه ديگه زيادي تعارف به هم تكه پاره نكنيد ... بيايد بريم رستوران كه دارم ضعف ميكنم
...
با خنده وشوخي از كوه اومديم پايين و سوار ماشين شديم و به سمت رستوران قشقايي يورد رفتيم ...
از خياباني كه دو طرفشو باغهاي سر سبز احاطه كرده بودگذشتيمو وارد كوچه باغ" شكوفه سيب " شديم ..
واقعا كه اين اسم برازندش بود .. اخه دو طرف كوچه پر بود از باغهاي بي حصار سيب كه شكوفه هاي سفيدشون باز شده بود و
اونجا رو تبديل به مكان بسيار رويا يي كرده بود .. از زير درختا نهر هاي اب رد ميشد
دلم ميخواست پياده شم و مدتي اونجا قدم بزنم كه يهو ديدم سياوش ماشينوگوشه اي پارك كرد و گفت: اينم از رستوران بپريد
پايين ...
مادرش كه از زيبايي اونجا به وجد اومده بود گفت: واي كي اين درختا رو كاشتن ؟ قبلا اينجا اينجوري نبود ...
پياده شديم ... نسيم خنكي از لا به لاي شكوفه ها رد ميشد و عطر اونا رو توهوا پراكنده ميكرد ...
از جاده خاكي و نمناك بين درختا عبور كرديم و رسيديم به چادرهاي بزرگ عشايري ...
مردي كه لباس محلي به تن داشت به ما خوش امد گفت و ما رو به سمت تختي درون چادر راهنمايي كرد ..
چه جاي جالبي بود ..
وارد كه ميشدي ابنماي بزرگي به شكل" دولچه" ساخته شده بود كه اب از سر اون درون حوضچه اي ميريخت و بعد از راه جوي
هاي باريكي به زير تختهايي كه اطراف چادر گذاشته شده بود ميرفت ...
گوشه اي از چادر زني با لباس محلي نشسته بود و نون ميپخت و ادمو به هوس خوردن مينداخت .
گروه موسيقي هم رو سن وسط چادر بساطشونو پهن كرده و اماده نواختن شده بودند ...
اولين مشتري بوديم ... روي تخت روبروي سن نشستيم ... زني با لباس سبز روشن به سمت ما اومد و خوش امد گفت ومنو غذا رو
داد دست سياوش ...
سياوش بدون نگاه كردن به منو درخواست چهار تا ديزي سنگي رو داد ...
گرم صحبت بوديم كه مادر سياوش گفت: بهناز يه سوال بپرسم ناراحت نميشي؟
با اكراه لبخندي زدمو گفتم : نه بگيد نسرين جون...
گفت: چرا اينقدر صورتت سبزه شده قبلا سفيد بودي عين برف ... بينيتم كمي تغيير كرده سر بالا شده... چيكار كردي با خودت ؟
مونده بودم چي بگم كه سياوش گفت: مادر بايد جرياني رو بهتون بگم ... نميخواستيم شما رو ناراحت كنيم..اما چون خودتو
پرسيديد ميگم...
راستش بهناز سال قبل تصادف شديدي كرد و باعث شد كل صورتش و بيشتر حافظشو از دست بده كلي جراح پلاستيك رو
صورتش كار كرد اما مثل قبلش نشد كه نشد ...
مادر سياوش با ظاهري نگران منو نگاه كرد و گفت: خدا مرگم بده راست ميگه سياوش .. پس چرا چيزي به من نگفتي مادر ...
فدات شم ...
گفتم: اخه نميخواستيم شما رو نگران كنيم .. حالا هم كه خدا رو شكر سالم و سلامتم ...
دوباره سياوش گفت: چند هفته قبلم من ازش خواستم بره خودشو برنز كنه .. اخه الان مده .. واسه همين اين شكلي شده...
مادر سياوش گوش اونو گرفت و گفت: تو غلط كردي .. چطور دلت اومد پوست سفيدشو اينطوري سبزه كني ..هان ...اي بي سليقه
...
سياوش گفت: غلط كردم مامان ...ببخش .. ديگه نمگم بره برنز كنه...حالا گوشمو ول كن..ايي دردم ميگيره مامان ...ول كن ديگه
...
همگي به خنده افتاديم .. مادرش اروم گوش اونو ول كرد و گفت: افرين حالا شدي يه پسر خوب...
گروه موسيقي اهنگ ملايمي از ويگن رو نواخت ...
عجب صدايي داشت خواننده انگار خود مرحوم ويگن داشت واسمون اجرا ميكرد ...
همگي با صداش به عالم ديگه اي رفتيم ...
توي چشماي مادر سياوش پر اشك بود انگار اصلا اينجا نبود ... تو روياي خودش غرق شده بود ...
اهنگ كه تموم شد بي اختيار اهي كشيد و گفت : خدابيامرز ارسلا ن خان عاشق ويگن بود .. يه گرامافون بودو يه صفحه از اهنگاي
ويگن ...
مخصوصا اين اهنگ و خيلي دوست ميداشت ... هميشه همراش زمزمه ميكرد و ميگفت: نسترن بانو ... صداي من قشنگ تره يا
ويگن ؟
يهو اشكش سرازير شد و ديگه نتونست جلو خودشو بگيره ...عذر خواهي كرد و بلند شد رفت سمت بيرون چادر ...
بلند شدم برم دنبالش كه سياوش دستمو گرفت... و گفت: بزار تنها باشه ...
ماني گفت: مادرجون گاهي اينجوري ميشه اخه خيلي عاشق بابابزرگم بوده ......
جالب بود نيما با اينكه زياد مادر بزرگشو نميديد اما قشنگ از احساسات و علايق اون باخبر بود ....
سياوش پيش خواننده رفت و از اون خواست تا مادرش وارد شد واسش اهنگ نسترن رو بزنن تا اون بخونه ... ...
ربع ساعتي گذشت ...
مادر سياوش با چهره اي كه سعي داشت غم رو در خودش پنهون كنه وارد شد ... گروه با اشاره سياوش شروع به نواختن اهنگ
نسترن كرد ...
سياوش روي سن رفت و بلند گو به دست رو به مادرش خوند ...
نسترن با تو دل من ..
توي گلخونه ياره
وقتي نيستي تك و تنها ..
لحظه ها رو ميشماره..........
لبهاي مادر سياوش رو لبخندي شاد پر كرد ... به سمت ما اومد و كنارمون نشست ... و با عشق نظاره گر پسرش شد ...
تا حالا خوندن سياوش و نديده بودم ... صداش اونقدر گرم و گيرا بود كه بي اختيار محو تماشاش ميشدي ...وقتي سرشو پايين
مياورد طره اي از موهاي لخت مشكيش رو پيشوني برنزش ميرخت و چهرشو جذابتر ميكرد ...
اهنگ كه تموم شد همگي شروع به كف زدن كرديم .... سياوشم واسه مسخره تا زانو خم ميشد و دستشو ميبرد بالا ... خيلي خنده
دار بود ...
همين موقع ديزي ها اما جلومون گذاشته شد ...
سياوش اتيناشو بالا زد وگوشت كوب و برداشت و گفت : خوب ميريم كه داشته باشيم گوشت زنون ...
وشروع كرد محكم گوشتا رو كوبيدن...ما هم عين اون مشغول شديم ...
واسه ماني مثل يه بازي ميمونست ... من و مادر سياوش ارووم و با عشوه داشتيم گوشتا مونو ميكوبيديم كه سياوش گفت: اااا اين
چه طرز كوبيدنه .. محكم بزنين با اين زدنا تا فردا بايد بكوبيد ..و بعد به خودش اشاره كرد و گفت: اينجوري ببينيد ...

تا ساعتاي هفت شب اونجا بوديم ...
ناهار خورديم ..چاي و قليونم كشيديم ...كلي هم با ماني بازي كرديم و بعد خسته و خورد راهي خونه شديم ...
سياوش رفت توا تاقش تا به شريكش زنگ بزنه .. ما هم تو سالن نشسته بوديم كه مادر سياوش گفت: ماني بيا بريم اتاقتونشونم
بده .. اينقدر ازش تعريف كردي كه دلمو بردي ...
بلند شديم رفتيم تو اتاق نيما .. قبل از اينكه وارد بشيم ماني رو به من گفت: ماماني چشماي مادرو بگير و بيايد تو اتاق ...
خودش جلو تر دوييد و رفت تو اتاقش ...
منم به گفته اش احترام گذاشتمو دستاموگذاشتم رو چشماي مادر سياوش . وارد اتاق شديم ...
ماني چراغ و خاموش كرده بود و چراغاي رنگي روي نقاشي رو باز ..
با اشاره اشدستامو برداشتم ...
قيافه بهت زده مادر سياوش باعث خوشحاليم شد .. متعجب به سمت ساحل شني دريا كه ماني و سياوش داشتند توش بازي
ميكردد رفتو اروم دستشو كشيد رو صورت اونا وگفت: خداي من چه واقعيه...
ماني با زست خاصي گفت: دستكار مامانيه ...
مادر سياوش اين بار متحير به من چشم دوخت و گفت: راست ميگه بهناز ؟
سرمو انداختم پايين و گفتم : اره ...
تو همين لحظه ماني دوييد رفت تو دستشوييو گفت: اي دلم ... چي بود اين ابگوشته ...ااه ه ه
مادر سياوش اينبار به سمت چهره ماتي كه از خودم كشيده بودم رفت و زمزمه كرد : پس قيافه اصليت اينطوريه ...نيما ؟
با اين حرفش سنگ كوپ كردم ...با خودم گفتم يعني درست شنديم ..اسم منو گفت...
اخه از كجافهميده بود ؟
اينبار اومد نزديكمو تو چشمام نگاه كرد و گفت : چرا رنگت پريددختر جون ...نترس كاريت ندارم ...
با من من گفتم :آآآخه.. شش..ما ..ازكجا متوجه شديدين؟
با چشماي نگران گفت: درسته كه من ازپسرم دورم ..اما يه لحظه هم ازش غافل نشدم ...
ماني در حالي كه شلوارشو بالا ميكشيد از دستشويي اومد بيرون و حرف مادر سياوش نيمه موند و من تو خماري ...
ماني خندون گفت: مادر جون از اتاقم خوشت اومد ؟
مادر سياوش رو به ماني گفت: عاشق اينجا شدم .. كاش منم تو اين ساحل كشيده بودي بهناز جون ... ميشه؟
با گيجي تمام گفتم: البته نسترن جون ..همين فردا تو رو هم به جمعمون اضافه ميكنم...
مادر سياوش گفت: خوب پسر گلم برو ديگه بخواب تا ما هم بريم به كارمون برسيم...
ماني معترض گفت: ااا تازه ساعت 9 ..سر شبه.. اجازه بدين يكم سوني بازي كنم...خواهش ...
مادر سياوش دستي رو سر ماني كشيد و گفت: باشه ... پس شب بخير ...منو مادرت تو اتاق بغليم ... كاري داشتي صدا بزن بيداريم
.. ميخوايم تجديد خاطره كنيم ..
واز اتاق خارج شد ...
ماني با ترديد نگام كرد .. اما من با لبخندي دل نا اروم كوچيكشو راحت كردمو پشت سر مادر سياوش رفتم ...
مغزم پر بود از فكراي جور واجور اخه از كجا فهميده بود؟
يهو با صداي اون به خودم اومدم كه گفت: اره نيما جان .. داشتم بهت ميگفتم ... با اينكه من سالهاست از سياوش وماني دورم اما از
تك تك اتفاقاتي كه تو اين سالها افتاده خبر دارم ... ميدونم كه چطور پسرم داره سعي ميكنه تو رو به جاي اون بهناز نمك نشناس
جا بزنه ...
ميدونم كه بعد از اون خيانت چه به روز سياوشم اومد .. .حتي يه بار سعي كرد خودشو بكشه ... اما نتونست اين شد كه به مشروب
رو اورد ..پسري كه من با اعتقاد بزرگش كردم ..حالا تبديل شده به كسي كه به هيچي جز پول وخودش اعتقاد نداره ...
با تريد گفتم : اما شما از كجا اين اطلاعاتو دارين ... ضمنا درست گفتين اسمم نيماست .. اما دختر نيستم ...
نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت: دكتر و كه ميشناسي اون تو تمام اين سالها مواظب سياوش و نيما بوده و از لحظه به
لحظه اونا به من خبر ميداده ...
اون روزي كه اومد تو رو معاينه كرد .. با خوشحالي به من زنگ زد و گفت: يكي پيدا شده كه ميتونه طلسم سياوشو بشكونه و اونو
تبديل كنه به هموني كه قبلا بود ...
از شرم سرمو انداختم پايين و گفتم : ايشون لطف داشتند ...
_نه عزيزم لطفي در كار نيست .. عين حقيقته ..راسته وقتي دكتر بهم گفت : تو يه دختري كه با جسارت خودتو جاي پسر جا زدي
تا بتوني مستقل زندگي كني ..فهميدم دختر نترس و با جربزه اي هستي و البته دست تقديرم نميشه ناديده گرفت ... همه چيزو
واسه پسر بودنت محيا كرده ... اولش با خودم ميگفتم مگه ميشه سياوش متوجه نشده باشه كه تو يه دختري ...؟
اما حالا كه عكس نقاشي شدتو ديدم بهش حق دادم ...
شايد اگه منم جاي سياوش تو رو تواون تيپ پسرونه ميديدت هرگز نميفهميدم كه دختري ...
با نگراني گفتم: حالا ميخوايد چي كار كنيد؟ به سياوش ميگيد؟
با مهربوني بهم نگاه كرد و گفت: نه عزيزم .. اول كه تو نبايد بزاري سياوش بفهمه كه من ميدونم بهناز نيستي ... دوم اينكه مگه
ديوونم كه به سياوش بگم ...بعد از اين همه سال يكي پيدا شده كه ماني و سياوشو واسه خاطر خودشون ميخواد نه مثل اون دختر
نمك نشناس به خاطر پول ...
بعدشم خودت كه تا حالا فهميدي چه قدر از زنا متنفره ... فعلا همينطوري به نقشت ادامه بده تا ببينيم چي ميشه... ميدونم كه خيلي
بهت سخت ميگذره .. واسه همين بهت گفتم تا حداقل جلوي من راحت باشي....
با اين حرفش انگار دنيا رو بهم دادند .. پريدم تو بغلشو با شوق بوسيدمش ..
_اخ كه چقدر بوي مادرمو ميدي نسترن جون ... اگه مادر منم زنده بود الان همسن شما بود ... خيلي دلم واش تنگه ..خيلي...
اروم سرمو نوازش كرد و اجازه داد عقده چند سالمو تو اغوش گرمش خالي كنم ...
_تو هم مثل دخترم ميموني .. اي كاش زودتر از اينها با سياوش اشنا شده بود .. اون دختر زندگي همونو ازداغون كرد ...
خيلي دلم ميخواست بيشتر از بهناز بدونم گفتم: نسرين جون ميشه از بهناز بگي .. چطور با سياوش اشنا شد؟
_هي دختر قصه اش طولانيه ... يه روز سياوش ميره خونه يكي از دوستش اتابك خان ... بهناز اونجا كلفت بود .. داشته زمينو
ميسابيده كه يهو سياوش كه داشته از اونجا رد ميشده ليز ميخوره وميافته تو بغل بهناز . .. نميدونم چي ميشه همونجا سياوش با
چشماي ابي بهناز جادو ميشه ..خودت كه عكسشو ديدي عزيزم ... صورتش عين پري بود اما سيرتش يه شيطون به تمام معنا بود
...
من كلي با اين ازدواج مخالفت كردم اما پدر سياوش هزم خواست بزارم سياوش خودش واسه اينده اش تصميم بگيره ...
اين شد كه اونا ازدواج كردن .. همون موقع هم قلب من بخاطر اين تنشا دچار مشكل شد و مجبور شدم با اتابك خان بريم هلند
پيش دخترم ...
قلب من بهتر شد اما اتابك و همونجا از دست دادم ....از اونجايي كه خيلي به هم وابسته بوديم منم طاقت نياوردم و باز افتادم
گوشه بيمارستان .. دخترمم جسد اتابك خانو فرستاد ايران تا تو مقبره خانوادگيشون خاك بشه .. من حتي نتونستم تو مراسم
عشقم شركت كنم ...
اشك مجال بيشتر گفتنو به اون نداد ...
سرشوتو بغل گرفتم و دل داريش دادم ...
دوباره گفت: يك سال گذشت و من تو كما بودم ... يكي از همون شبا كه تو بيمارستان... اتابك خان اومد به خوابم و گفت: نسترن
بانو ...بلند شو.. چرا خوابيدي..... پسرت بهت احتياج داره ... بلند شو ...
اون شب از كما در اومدم يه هفته طول كشيد تا كاملا خوب شدم ...دلم مثل سير و سركه ميجوشيد ... تلفن زدم اما سياوش مغرور
تر از اين حرفا بود كه از مشكلش به من بگه ...
به دكتر كيوان زنگ زدم : ديدم خوابم بي مورد نبوده ..بهناز همون شب ميخواسته ماني رو بكشه ... ديگه نتونستم طاقت بيارم
خواستم برگردم كه دكترام بهم اجازه ندادند ...اين شد كه دكتر كيوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر ميداد ... نميدوني
چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتوني كمكش كني....
اخر سرم كه خودت بهتر ميدوني .. دختر ديوونه با يه دكتر فرار كرد ...
به سياوش گفته بود من فقط واسه پولت ميخواستمت ... نه چيز ديگه...
اشك تو چشمام جمع شده بود ...باورم نميشد بهناز اينقدر پست باشه .. بهتر از سياوش كيو ميخواست .. ؟
گفتم: هيچ خبري ازش ندارين؟
_بگم نه دروغ گفتم... كلي پول به يه كاراگاه مخفي دادم تا رد اونا رو تو كاندا پيدا كرد ...ادرس خونشم دارم .. تا همين چند وقت
پيش كه بهم خبر داد اونا اومدن ايران ... منم واسه همين بلند شدم اومدم ايران از ترس اينكه مبادا دختر ديوونه يباد يه بلايي سر
سياوش و ماني بياره ...
بايد حواسمونو جمع كنيم .. اصلا ميخوام به سياوش پيشنهاد بدم بريم شمال يه مدت اونجا بمونيم ...
هموجا هم يواش يواش بهش ميگم كه من از موضوع بهناز خبر دارم تا تو هم اينقدر زجر نكشي ...
گفتم: مرسي .. اما نگرانم كردين يعني ممكنه بهناز دوباره اين طرفا پيداش بشه؟
حتما اخه هنريك بهم گفت: دو روز پيش اومده بوده بوده جلو عمارت و چند دقيقه اي اونجا مونده ...معلوم نيست چه نقشه اي
كشيده .. بايد هواسمون جمع باشه ...
_حتما .. فردا به سياوش بگيد تا بريم ويلاتون تو شمال ...اينجوري بهتره ...
_باشه عزيزم .. برو ديگه بگير بخواب ...خسته شدي .. مواظب خودتم باش ..
_منم همينجا پيشتون ميخوابم ..
_نه عزيزم امشبم تحمل كن .. فردا يه جوري به سياوش ميگم كه ميدونم تو پرستار ماني هستي ..نه بهناز ...از فردا راحت تو اتاق
شخصي خودت ميگيري ميخوابي ...برو قربونت برو...
گوشو بوسيدمواز اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سياوش رفتم ...
اوه ساعت دو نيمه شب بود .. احساس رامش عجيبي سر تا پامو گرفته بود از فكر اينكه ديگه لازم نيست جلوي مادر سياوش نقش
بازي كنم كلي خوشحال بودم ...
در اتاق و باز كردم همه جا تاريك بود سياوش با حالت غريبي روي روي صندلي كنارپنجره خوابيده بود .. نور مهتاب صورتشو
نوازش ميداد .. نميدونم چرا اونجا خوابيده بود ... روي ميز كنارش بطري خاي مشروب همراه با نيم ليواني كه پر از ته سيگار شده
بود قرار داشت ...
با خودم گفتم :اونقدر مشروب خورده بود كه از هوش رفته ...
.تو اون نور كم جلوي ايينه ايستادم خودمو نگاه كردم ديگه اون موي بلوند و چشماي ابي برام قشنگ نبود ...

خواستم كلاه گيسو بردارم كه يهو ديدم سياوش پشت سرم ايستاده با صدايي كه مستي از اون ميباريد گفت: ببالاخره اومدي...
چطور جرات كردي بياي اينجا كثافت هرزه ...روت شد بياي بيشرف... بايد همون موقع تو رو ميكشتم ...
به سمت من حمله كرد .. شكه شده بودم
فقط يه لحظه ديدم كه دستاي سياوش دور گردنمه و داره به شدت گلومو فشار ميده ... و با داد ميگه: جنده بي همه چيز ميكشمت
... ميدونستم يه روز دوباره برميگردي ...هر چي تقلا ميكردم خودمو از دستاي قويش رها كنم فايده نداشت ... نفسم داشت بند
ميومد .. با بدبختي گفتم: مم..ن...ني...نيمام...سيا.وش .. ولم ..كن....
اشك توي چشماي به خون نشسته اش جمع شده بود و با سرعت پهناي صورتشو خيس ميكرد ...انگار ديوونه شده بود ... منو جاي
بهناز عوضي گرفته بود و داشت واقعاخفه ام ميكرد ...
_قسم خوردم كه با همين دستام خفه ات كنم بهناز .. فكر كردي از هرزه گي هات خبر نداشتم ..
ميدوني چند بار تو رو با مرداي ديگه ديدم ... تو بغلشون ... جيك توجيك ..دل ميدادي و غلبه ميگرفتي... كثافت ... اما هر بار
گذشتم ... اينبار ديگه نه ... بايد دنيا از هرزه هايي مثل تو پاك شه ...
صورتم سياه و كبود شده بود .
دستمو با زور بردم سمت كلاه مويي و اونو از سرم برداشتم و باز گفتم : من نيمام ... نيما ... نيماااااااااااااااااااااا اا...
با ديدن موهاي تيره رنگم انگار تازه به هوش اومد ... دستاش از دور گردنم شل شد و كنارش افتاد ... مثل كسي كه تو خواب
حرف ميزنه گفت: نيما ...
نشستم رو زمين و نفس نفس زدم ... چيزي نمونده بود كه برم اون دنيا ...
خسته جلو روم نشست اروم با انگشتاش صورتمو نوازش كرد وبا چشماي اشك بارش گفت: نيما ..بگو توهم مثل بهناز نامردي
نميكني .. بگو نارفيق نميشي بگو...نيما .. من خيلي بدبختم .. بگو تنهام نميذاري ...
با ديدن اشكاش انگار قلبم صد تكه شد ... بي اختيار دست كردم تو موهاشو گفتم: نميدونم بهناز چي به سرت اورده ..اما مطمئن
باش سياوش ... من مثل اون قلبتونميشكونم ..من نارفيق نميشم ...من نا مردي........
گرمي لباش به جسم مرده ام جون دوباره اي داد .. بوسه هاش گرم و سوزنده بود ...منم با همه وجودم جواب بوسه هاشو ميدادم
...
يهو دست از بوسيدن كشيد پيشونيشو چسبود به پيشونيم ...و چشماشو بست....
_نيما ...ما داريم گناه ميكنيم .. ما نبايد .. من و تو ... اخه دوتا مرد نميتونن ..نيما ...
دلم ميخواست تو اون لحظه داد بزنم : من يه دخترم نه پسر ....اشك تو چشمام جمع شد ... اگه اينو ميگفتم شايد واسه هميشه از
دستش ميدادم ...
نه من نميخواستم بايد تا ابد مال خودم ميموند ... من نميتونستم ديگه يه لحظه هم بدون اون بمونم ...
هيچي نداشتم بهش بگم فقط اروم اشكام جاري گونه هام شدند ...با ديدن خيسي گونه هام با چشماي خيس و خمارش نگام كرد ...
با سر انگشتاش اروم اونا روپاك كرد و دوباره لباشو رو لبام گذاشت و محكم بوسيد .....
با صدايي كه از هيجان ميلرزيد گفت: ميدونم گناهه..ميدونم دوتا مرد نميتونن عاشق هم بشن ..اما دوست دارم نيما ... اخرش
جهنمه ..اما باز دوست دارم ... بزار مردم هر چي ميخوان بگن ...من دوست دارم .. با همه وجودم .. نيما ... بيا فقط عاشق باشيم و از
هيچي نترسيم...از هيچي .
بي اختيار لبام از هم باز شد و گفتم: منم دوست دارم سياوش ... منم تو رو ميخوام و هيچي واسم مهم نيست ...چهره هر دومون
خيس از اشك شده بود ...
اون شب فقط من بودم و سياوش و مهتاب كه نظاره گر بوسه هاي گرمي بود كه اون با عشق روي لبام مينشوند ...
اروم خوابيده بود اما من تا صبح بيدار بودم ..از فكر فردا و پس فردا و اينده وحشت داشتم...از خودم به خاطر دروغي كه به
سياوش گفته بودم متنفر شدم...
نزديكاي صبح سر سياوشو از رو سينه ام برداشتم ..بلند شدم رفتم تو حمام ..سينه هامو با بانداژ تخت و صاف كردم .. پروتز ها رو
برداشتم و گذاشتم رو پاتختي تا صبح كه سياوش بلند ميشه جلو خودش پروتزا رو بردارم مثلا ببرم بزنم ...
ساعت طرفاي نه بود كه بالاخره سياوش چشماي خسته و خمارشو باز كرد ...سريع خودمو زدم به خواب ...
احساس كردم با سر انگشتاش داره موهامو نوازش ميكنه ...صداي گرم و عاشقانشو كنار گوشم شنيدم كه گفت: تو هم ديشب
همون خوابي رو ديدي كه من ديدم؟
همونطور كه چشمام بسته بود اروم گفتم: خواب نبود يه رويا عجيب بود .. روياي عاشقانه ...
با انگشتاش رو گونه ام كشيد و اروم صورتمو سمت خودش برگردوند ...
هنوز چشمامو باز نكرده بودم كه گرمي لباشو رو لبم حس كردم...
چه نرم وعاشقانه ميبوسيد يه لحظه از فكر اينكه بهنازم همينجوري ميبوسيده احساس حسادت همه وجودمو گرفت ...اروم خودمو
كنار كشيدمو گفتم: فكر كنم بقيه بيدار شدند ... بهتره زودتر بريم پايين ..
خودم زودتر بلند شدم و پروتزا رو برداشتم ..رفتم سمت حمام ...
تو حين رفتم ديدم دنبالم اومد و پروتزا رو ازم گرفت و گفت: ديگه دلم نميخوام خودتو شكل بهناز كني ..همين الان ميرم به مادرم
ميگم كه تو بهناز نيستي ...
با اين حرف رفت تو دستشويي و ابي به دست و صورتش زد ...خواست بره بيرون كه گفتم: زحمت نكش مادرت ميدونه كه من
بهناز نيستم...
با اين حرف به سرعت به سمت برگشت و گفت: چي گفتي؟ ميدونه ؟ از كجا ؟ چطوري؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم: نميدونم از كجا ولي ديشب تو اتاق ماني بوديم ..عكس ماتي كه از خودم كشيده بودمو ديد و يهو
گفت: پس قيافه اصليت اينطوريه نيما خان ...
اون ميدونست من پرستار ماني هستم ...تازه قرار بود خودش بياد بهت بگه تتا ديگه من تو عذاب نباشم ...
نشت رو صندلي و دستشو كرد تو موهاش ..نميدونم ناراحت بود يا خوشحال ....
نفس عميقي كشيد و خوشحال اومد سمت منو دست انداخت دور گردنم و گفت: خوب پس ديگه راحت شديم ...ديگه لازم نيست
نقش بازي كني... داشت حالم از اون كلاه يس زرد به هم ميخورد ...بيا بريم كه دلم داره ضعف ميره ...
رفتيم پايين .مادر و ماني مثل روز قبل رو تراس نشسته و صبحونه ميخوردند ..ماني با ديدن چشماش گرد شد ..مادرسياوشم لبخند
به لب منو نگاه كرد ..سياوش رفت سمت مادرشو همزمان كه گونه اشو ميبوسيد گفت: حالا ديگه ما رو رنگ ميكني مادر .. چرا
زودتر نگفتي تا اين نيماي بيچاره رو اينقدر اذيت نكنيم؟
مادرش قيافه حق به جانبي گرفتوو با خنده گفت: اي بچه پرو دست پيش ميگيري كه پس نيفتي؟ مثل اينكه شما داشتين سيا كاري
ميكردينا...
منم ديدم ميخواين فيلم بازي كنيد تو فيلمتون يه نقش رزرو كردم ...
با اين حرف نسترن .همگي زديم زير خنده ماني هم شاد گفت : اخ جون باز نيمايي ميشه پرستار خودم ...
اين بار سياوش با خنده گفت: نه ديگه پرستار تو تنها نه مجبوري با بابات شريك بشي...
ماني بلند شد اومد نشست تو بغلمو گفت: عمرا بابا سياوش ..برو يه پرستار ديگه واسه خودت پيدا كن ...نيمايي فقط مال منه ...
سياوش در حالي كه از شيرين زبونيه ماني سر حال لومده بود گفت: اي پدر صلواتي ..اين زبونت رو كي رفته بچه...
اين بار مادر سياوش بود كه گفت: رو پدرش ...
و دوباره همگي خنديدم...
بعد از صبحونه بود كه مادر سياوش گفت: من خيلي دلم واسه ويلاي شمالمون تنگ شده ...سياوش جان ميشه همين امروز بريم يه
سر بزنيم؟
سياوش دستاشو زد به سينه اشو گفت: اي به چشم مامان خانم ..هر چي شما بگيد ...اما قبلش بايد يه كم بيايد تو اتاق من كارتون
دارم ...
بايد ازتون اعتراف بگيرم ...
مادرش با خنده گفت: اول منو ببر شمال تو راه واسط اعتراف ميكنم....
همگي به سمت اتاقامون رفتيمو وسايلمون و برداشتيم و ساعت 11 به سممت شمال حركت كرديم...
خوشحل بودم كه يه بار ديگه به اون ويلاي با شكوه ميريم ...
توي راه مادر سياوش به صورت رمزي به سياوش گفت : همون موقع كه بهناز مرد اون خبر داشته و دورا دور مراقبشون بوده ......
كلي اهنگ گوش داديم ...خنديدم ..رقصيديم . ...توي راه توقف چنداني نداشتيم واسه همين نيمه شب به شمال رسيديم...
ماني خواب بود ..اروم بغلش كردم بردمش تو اتاقش ...مادر سياوشم يكي ديگه از اتاقا رو برداشت..موند يه اتاق كه سياوش
وسايل منو برداشت با مال خودش برد توش...
نميدونستم چيكار احساس معذب بودن ميكردم ...
همگي به اتاقاشون رفتند ..امامن سر در گم بودم ..از ويلا زدم بيرون وكنار ساحل رفتم...نسيم خنك از روي دريا ميگذشت و
موهامو با خودش به اين ور و اونور ميبرد ... كفشامو از پام در اوردم.... پاچه شلوارمو زدم بالا و رو شنهاي مرطوب و نم دار قدم
زدم ... بايد به سياوش ميگفتم ديگه طاقت اين همه پنهان كاري رو نداشتم ...
چراغاي ويلا خاموش بود... ساعتها كنار دريا قدم زدمو و با خودم فكر كردم .. همين فردا حقيقت و به سياوش ميگم ..حتي اگه منو
از خودش برونه ..بايد اين كار و ميكردم ...
به سمت ويلاي خاموش وتاريك رفتم .. معلوم بود حتي مادرم امشب خوابش برده ..نزديكاي ويلا بودم كه شبه زني رو پشت
پنجره ماني ديدم .. خون تو رگهام منجمد شد ... هيكل ظريفش فقط به يه نفر ميخورد اونم بهناز ... نميدونستم ميخواد چي كار كنه
؟ دستپاچه شده بودم بايد سياوشو خبر ميكردم ... اما نميشد ... تا من اونا رو خبر ميكردم شايد خيلي دير ميشد ...
سريع و اروم خودمو پشت پرچيناي ويلا انداختم ... نبايد بي گدار به اب ميزدم ...
ديدم اروم پنجره رو باز كرد و خودشو كشيد تو اتاق ماني ... پاورچين رفتم دسته بيل بلندي كه سرايدار كنار باغچه جا گذاشته بود
برداشتم و رفتم پشت پنجره و كمين كردم ...حتما ميخواست ماني رو بدزده ...
اما نكنه يه وقت بخواد اونو بكشه خداي من ..نه ... خواستم همون موقع بپرم داخل كه احساس كردم داره مياد ... دوباره خودمو
كشيدم كنار ... معلوم بود داره يه چيز سنگينو با خودش ميكشه...
كيسه بزرگي رو از پنجره اروم گذاشت رو زمين .. حتما ماني داخل اون بود ...
خودشم اهسته و بي صدا همون جور كه وارد شده بود اومد بيرون .. تا خواست كيسه رو برداره .. با دسته بيا محكم به كمرش زدم
با فريادي رو زمين پهن شد .. خواستم بشينم رو كمرش كه نتونه فرار كنه .اما دير شده بود با لگدي كه تو شكمم زد خودشو از
زير بدنم كشيد بيرون ...همون موقع با همه وجودم داد زدم و دوييدم دنبال بهناز ... ..سياوش سياوش و... كمك .... مادر ...
سياوش ...و... چراغ اتاق سياوش باز شد ... صداي مادرو شنيدم ..
بهناز بخاطر ضربه اي كه بهش زده بودم نميتونست تند بدود ..
با يه خيز خودمو رسوندم بهش و چنگ انداختم تو موهاي بلندش كه از حصار روسري ريخته بود بيرون ... برگشت و با ناخناي
تيزش چنگ انداخت رو دستم اما موهاشو ول نكردم ... با صداي خشمگيني گفت ..ولم كن ... كثافت ... ولم كن ... بزار برم ...
منم با همن خشم گفتم: كثافت تويي ... ولت كنم ..كه چي بشه بازم ماني رو اذيت كني ... يا سياوشو داغون كني ...
پامو كردم پشت پاشو انداختمش رو زمين ... تو همين هين چنگ انداخت و موهاي كوتاهمو گرفت و با جيغ و نفرت كشيد ....
درد تو تمام سرم پيچيد ... صداي اژير نيروي ساحلي دلمو اروم كرد...بهترين كار همين بود سياوش نبايد دستش به خون اين
عوضي الوده ميشد ...
بهناز با ديدن پليس تقلاش بيشتر شدطوري كه سرشو اورد بالا و با همه قدرتش دندوناي تيزشو تو بازوم فرو كرد...
احساس كردم داره گوشت دستم كنده ميشه ... با يه ضربه به سرش انداختمش اونطرف ..اونم از فرصت استفاده كرد و دوييد
سمت صخره بلندي كه نزدك دريا بود ...
صداي ايست گفتم پليشو شنيدم .. اخطارايي كه ميدادند .. اما بهنازبي توجه ميدوييد..
تير هواي در كردند ...
بهناز و ديدم كه از صخره داره تند و تند ميره بالا پليسام دنبالش... به سختي از جام بلند شدم ...ميخواستم برم دنبالش كه دستاي
گرم سياوشو دور كمرمو گرفت ومانع ام شد ...
صداي گريه ماني كه مادر سعي در اروم كردنش داشت رو شنيدم : حالت خوبه نيما ... خوبي ...
با اينكه بازوم به شدت درد ميكرد ماني رو ازش گرفتم و گفتم : اره خوبم ...
سعي كردم ماني رو اروم كنم ..با هق هق گريه اش ميگفت: نيمايي ... دزد ميخواست منو ببره .. نيمايي.... من ميترسم ...
همون لحظه بهنازو ديدم كه رو نوك صخره ايستاده ... دستي به سمت سياوش تكون داد و با خندهاي جنون اميز بلند بلند خنديد
...
پليسا داشتند بهش نزديك ميشدند كه دستاشو از هم باز كرد و با خنده خودشو پرت كرد پايين .. ...
صداي خنديدنش قطع شد ... صورت و گوشاي ماني رو گرفته بودم تا نه صدايي بشنوه نه چيزي ببينه...
سياوش و ديدم كه به سمت پايين صخره ميره همونجا كه بهناز افتاده بود ....
ماني رو دوباره سپردم به مادر سياوش كه چشماش پر اشك شده بود و بي صدا گريه ميكرد .. دنبال سياوش رفتم ...
پليسا دور تا دور بهنازو گرفته بودند .. اطراف بدنش از سرخي خون سرش رنگين شده بود ...... چشماش باز بود حتي تو اون
هواي نيمه تاريك برق ميزد ...خنده محوي روي لبش بود ...سياوش بالاي سرش ايستاده بود لحظهاي نشست ..اروم پلك چشماي
بهناز رو رو هم گذاشت و بست....
گيج و منگ بلند شد ..صورتش از اشك چشماش خيس بود ...
دستاش رو زير بغلش زد و به سمت ويلا برگشت ...
مامورا ملافه سفيدي روي جسد كشيدند و با برانكارد به سمت ماشين بردند ...
موجدريا به صخره ميخورد ...خوناي بهناز به ارومي از صخره شسته ميشد ... چرا سياوش گريه ميكرد ... يعني هنوزم عاشق بهناز
بود ؟
تو چشم به هم زدني همه چيز اروم شد ... دوباره به سمت ويلا برگشتم ...ماني رو كه هنوز گريه ميكرد و گرفتم تو. بغلمو سخت
به خودم فشردم ... و شروع كردم واسش شعر خوندن ... اونقدر خوندم كه ديگه صبح شده بود ... ماني خواب رفته بود ..
سياوش تو اتاقش خودشو حبس كرده و مادرشم لب دريا مونده بود ...
چه شب غريبي بود ديشب ...مثل كابوسي بود كه گذشت .. باورم نميشد كه ديگه بهنازي وجود نداره ...
با اتفاقي كه افتاد صلاح نبود رازمو بر ملا كنم ...پتو رو رو ماني مرتب كردمو به سمت اتاق سياوش رفتم ...خواستم برم تو اما
ترديد داشتم ...
اروم در و باز كردمو رفتم داخل ...رو صندلي راحتي با يه بطري مشروب تو دستش نشسته و سرشو گذاشته بود رو زانوش ...شونه
هاش ميلرزيد ..معلوم بود داره گريه ميكنه...
دو زانونشستم روبه روش ...دستمو با اكراه گذاشتم رو شونه هاش و گفتم:سياوش...
سرشو بلند كرد با چشماي سرخ و خيس از اشكش تو چشمام زل زد و يهو مثل يه بچه بي پناه خودشو انداخت تو بغلم وگفت: باور
كنم نيما .. باور كنم كه ديگه نيست ...بگو حقيقته .. بگو ديگه سايه شومش رو زندگيم نيست .. نيما ...
موهاشو اروم نوازش كردمو گفتم: اره عزيزم باور كن ... ديگه سايه شومش رو زندگيت سنگيني نميكنه ... خدا اونو به جزاي
اعمالش رسوند...
بين گريه لبخندي زد و يهو از جاش بلند شد و گفت : بايد جشن بگيريم ... اره بايد برم قربوني كنم ...خدايا ممنونتم .. ممنونتم كه
نذاشتي دستم به خون كثيفش الوده بشه ...
انگار داشت با خودش حرف ميزد .. پس گريه اش بخاطر غم از دست دادن عشق رفته اش نبود بلكه از خوشحالي نبود اون بود ...
دست منو گرفت و از ويلا اومد بيرون ..مادرشو كه كنار ساحل رو به دريا بود و صدا زد و گفت :مادر ميخوام جشن بگيرم ...ميخوام
برم يه بره بگيرم بيارم قربوني كنيم...
ممادرش كه اشك تو چشماش جمع شده بود با دستاش سر سياوشو گرفت و گفت: اره پسرم بايد شكر گذاري كني... بايد
خوشحال باشي ..ديگه كسي نيست كه خواب اروم شبهاتونو اشفته كنه ...
سياوش گفت: بيا بريم نيما ...
گفتم: سياوش ممكنه باز ماني بيدار شه و نا ارومي كنه ...بهتره با مادر بري .. ضمنا فكر كنم بايد يه سر به اداره اگاهي هم بزنيد ...
با خوشحالي لپ منو گرفت . كشيد وگفت: چشم ..هر چي شما بگيد...
دست مادرشو گرفت و گفت: بريم مامان جان ...
_بريم...
باورم نميشد اين همون سياوش باشه.. سرخوش دور مادرش ميدوييد .. ميپريد هوا ..بلند ميخنديد .. .
نميدونم بهنازچه بلاهايي به سر سياوش اورده بود كه نبودش اينقدر اونو اروم و شاد كرده بود ...
تا بعد از ظهر نيومدند .. من و ماني هم كمي تو ساحل بازي كرديم تا بالاخره پيداشون شد ...
از بيرون غذا گرفته بودند ... ماني با شادي پريد تو بغل باباشو گفت: سلام بابايي ..دزد رو گرفتين...؟؟
سياوش اونو از زمين بلند كرد و گفت: اره بابايي قربونت بشه .. دزد و گرفتيم انداختيم زندان تا ديگه ماني گل منو اذيت نكنه ...
ماني با ترديد گفت: يعني ديگه نمياد منو ببره ؟
_نه عزيز دلم ... ديگه هيچ وقت نمياد ..چون تا ابد تو زندونه ..
ماني با شادي كودكانه اي دست زد و گفت: اخ جون ...
چه خوب بود كه ماني نفهميد اون دزد مادرش بوده وگرنه تا عمري كابوس شبانش ادامه پيدا ميكرد ...
غذامونو خورديم و به پيشنهاد مادر سياوش رفتيم قايق سواري ...
دريا كمي مواج بود اما نه اونقدر كه نشه قايق سواري كرد ...
كنار ساحل جايي كه قايق سوارمنتظر ايستاده بودند رفتيم ...
سوار شديم .. مرد اول اروم بعد به سرعت دل دريا رو شكافت و قايق و پيش برد ...همگي هيجان زده بوديم ... قايق روي موجا
بلند ميشد و محكم به سطح دريا ميخورد ...باد موهامونو به هر سويي ميكشيد... من و ماني و جلو نشسته بوديم و سياوش و
مادرش عقب ...
داشتم جيليقه نجات ماني رو درست ميكردم همون لحظه
قايقران باسرعت داشت دور ميزد كه موج سنگيني زير قايقمون اومد و اونو بلند كرد وبه سطح دريا كوبوند ... قايق يه ور شد و
نفهميدم چطور تعادلم به هم خورد و پرت شدم تو دريا ...
شوكه و بهت زده به عمق دريا كشيده ميشدم ... ترس تو وجودم رخنه كرد ياد حرف پدرم افتادم كه گفته بود برادرم نيما از قايق
پرت شده و تو دريا غرق ...
يعني سرنوشت منم مثل اون بود ... هيچ وقت تو اباي عميق شنا نكرده بودم ... تقلا كردم خودمو بكشم بالا اما بيشتر فرو ميرفتم
...دستپاچه شده بودم نميدونستم بايد چي كار كنم ... نفسم داشت بند ميومد ...چشام بسته شد ... ديگه اميدي واسم نمونده بود ..
خودمو سپردم دست سرنوشت ...
كه دستي دور كمرمو گرفت و به سرعت كشيده شدم بالا .... بي اختيار دهنم باز شد و اب شور و بد مزه دريا ورد حلقم شد ..نفسم
بند اومد و چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي نفهميدم ...
فشاراي دستي رو قفسه سينه ام احساس كردم ... پشت اون اب با فشار از معدم اومد بالا و از حلقم ريخت بيرون كه باعث شد به
سرفه بيافتم و راه نفسم باز شه ...
سيلي هاي پي در پي كه به صورتم ميخورد و صدايي كه اسممو فرياد ميزد .. كم كم باعث هوشياريم شد .. چشمامو اروم باز كردم
....
نور خورشيد چشمامو اذيت كرد .دوباره بستمو باز كردم ...
چهره سياوش و ديدم كه دل نگران اسممو صدا ميزد و ميخواست كه بيدار شم ..
دورم صداي هم همه ميومد ...صداي گريه ماني و مادر سياوش و شنيدم دوطرفم نشسته بودند ..مادرش با ديدن چشماي بازم
دستشو بهسمت اسمون دراز كردو گفت :خدايا شكرت ..شكرت ..ماني خودشو انداخت تو بغلم و گفت: نيمايي جونم ..خدا دعامو
قبول كرد .. تو زند ه اي ..نيمايي
عابراي غريبه هم دور و برمون بودند .. يكي خواست ارژانس زنگ بزنه كه سياوش نذاشت و گفت : خطر رفع شده ...
هنوزم گيج و منگ بودم...
سياوش منو رو دست بلند كرد و به سمت ويلا رفت...
سرم رو سينه اش بود ضربان قلبش بهم ارامش غريبي داد .. از اينكه زنده مونده بودمو ميتونستم دوباره گرمي دستاشو لمس كنم
خدا رو شكر كردم ..
وارد يلا شديم سياوش منو بر تو اتاقش ...
حس كردم بوي گند ماهي گرفتم ..
سردم شده بود دلم ميخواست تو وان اب گرم تن خورد شدمو رها كنم ...
با صداي ضعيفي گفتم : واسم وان و پر اب گرم كن سياوش ...
بي هيچ حرفي داخل حمام شد و برگشت...
گفت: داره پر ميشه .. ... چيزي خواستي مادريا ماني رو صدا كن ... بايد برم همين الان يه بره بخرم و قربوني كنم ...
سياوش كه رفت ...حولمو برداشتم و بيرمق به سمت حمام رفتم...خودمو تو ايينه قدي حمام ديدم ..موهام ژوليده و نمكي بود ..
لباسام به تنم چسبيده و بوي ماهي ميداد ..دكمه هامو يكي يكي باز كردمولباسامو بيرون اوردم ...
بانداز و از سينه هاي له شدم باز كردمو تن ضرب ديدمو به دست اب سپردم ..
چه لذتي داشت بي فكرو خلاص از دغدغه خودتو به دست اب بسپاري ...
نگاهم به بازوم كه جاي دندوناي بهناز روش بود افتاد ... يه دايره سياه ...
از فكرمردن موهاي تنم سيخ شد ...چطور بهناز تونسته بود خودشواز اون بلندي بدون ترس پرت كنه پايين ...؟
چشمامو اروم بستمو سعي كردم به هيچي فكر نكنم ...
چند ساعتي گذشت سرحال اومده بودم ديگه خسته و بي رمق نبودم .. از وان خارج شدم زير دوش رفتم تا تمام كفها از بدنم و
موهام پاك بشه ..
صداي خنده شاد ماني و مادر بزرگش كه داشتند به بره اي غذا ميدادند ميومد .. حتما سياوش رفته بود دنبال قصاب ..
حولمو گرفتم دورمو ازحمام اومدم بيرون ...داشتم از ساكم لباس و باند نو برميداشتم كه صدايي پشت سرم گفت: عافيت باشه ..
ترسيده از جا پريدم و ايستادم با ديدن سياوش كه تو دهانه در بود بي اختيار حوله از دستم رها شدو به زمين افتاد ... با صدايي كه
از ته گلوم ميومد گفتم: سياوش ..من ...من
سياوش اما بي هيچ تعجبي به سمت من اومد و حوله رو از رو زمين برداشت و گرفت دورم و گفت: تو چي ؟ يه دختري؟
با نگراني گفتم: سياوش ..منو ببخش ..من ...من ..نميخواستم بهت دروغ بگم ..
سرمو كه پايين انداخته بودم و با دستش اورد بالا و تو چشمام نگاه كرد و گفت : تو به من دروغ نگفتي عزيزم .....من از همون روز
اول ميدونستم تو دختري ...
با چشماي گرد از تعجب گفتم : چي؟.. تو ميدونستي؟ چطور ؟ پس چرا چيزي نگفتي و استخدامم كردي؟
باورم نميشد .. يعني سياوش از همون اول ميدونست ؟
با لبخند موذي كه به لب داشت با دستاش صورتمو گرفت و
گفت: وقتي تازي تو رو گاز گرفت ..فهميدم ..اخه من از ترس بهناز اونو تربيت كرده بودم ... دلم نميخواست هيچ زني ديگه پاشو
تو عمارت من بزاره ..واسه همين تازي رو اموزش داده بودم كه نسبت به زنا عكس العمل نشون بده ....
استخدامتم كردم چون از جسارت و شهامتت خوشم اومده بود ..خواستم ببينم تقديرت تو رو تا كجا ميكشونه ...
حرفم نميومد .. پس در واقع من دوروغ نگفته بودم اين سياوش بود كه منو بازي داده بود ..
دوباره فكر كردم نه شايد داره بلوف ميزنه گفت:پس اون شب كه منو بوسيدي چي؟ تو گفتي ميدوني من يه مردم ..اما منو دوست
داري؟
موهاي خيسمو كه رو پيشونيم افتاده بود كنار زد و گفت: ميخواستم تو رو تو رو به عشق خودم مطمئن كنم تا ببينم بالاخره دست
از بازي برميداري يا نه؟ گفتم شايد دلت به حال خودت و من بسوزه و بگي كه دختري ...
اما ديدم نه حاضر نيستي اعتراف كني ...
اين شد كه تصميم گرفتم خودم غافلگيرت كنم ...ديگه خسته ام عزيزم ..دلم ميخواد بدون ترس بگيرمت تو بغلمو لباي شيرينتو
ببوسم ...
با اين حرفش اروم لباشو گذاشت رو لبمو منو با خودش به عالم ديگه اي برد ...
حالا رفتاراي عجيب و غريبشو درك ميكردم .. ...
يهو لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم : پس چرا وقتي جلو بهنوش بوسيدمت تا مدتها باهام سر سنگين بودي؟ فكر كردم چون به
عنوان يه پسر بوسيدمت ناراحت شدي...
تو چشمام زل زد و گفت: اون موقع تو حال عجيبي بودم ... دوست داشتم ...اما همينكه منو بوسيدي يادم افتاد به اولين باري كه
بهناز منو بوسيد .. بخاطر همين نسبت بهت دچار ترديد شدم اخه تو هم يه زن بودي .. و من هنوز نسبت به زنا بي اعتماد ... بايد با
احساس خودم كنار ميومدم ..
اون شب كه با شايان داشتي حرف ميزدي تمام حرفاتونو شنيدم و حس حسادت همه وجودمو گرفت ...واسه همين دلم نميخواست
شايان بهت نزديك بشه ...
ديگه تو اون سر كوچولوت سوالي نيست؟ با عشق نگاش كردمو گفتم نه ...
با شادي منو رو دستاش بلند كردو شروع به چرخيدن كرد و گفت: پس حاضري امشب مراسم ازدواجمونو برگزار كنيم؟
دلم داشت از خنده غش ميرفت ..جيغ زدمو گفتم سرم گيج رفت سياوش بزارم زمين ..سريع تر منو چرخوند و گفت: بگو بله
....بگو ...
داد زدم :بله ...صداي كف زدن به گوشم خورد ..وقتي سياوش گذاشتم زمين چشمام دوتايي ميديد .. ماني و مادر سياوش تو دهانه
در بودند و داشتند با شادي دست ميزدند ...و كل ميكشيدند ..
_مبارك مادر ..ايشالله خوشبخت بشين ...
_اخ جون نيمايي ديگه مامانم ميشه
از خجالت اب شدم ..فقط يه حوله دور بدنم بود ... با شرم لباسامو برداشتم و دوييدم تو حمام ...
اون شب مادر سياوش لباس عروسي از جنس حرير به تنم كرد ..توري همراه با گل مريم به موهام نشوند و با بوسه اي گرم منو به
دست سياوش سپرد ..
مراسم كنار ساحل دريا بود ...اتيشاي بزرگي درست كرده بودند تا اونجا رو روشن كنه ...
تمام همسايه ها و اهالي اونجا جمع بودند ... عاقدي اومد و خطبه عقد رو بين ما جاري كرد و ما رسما زن و شوهر شديم .. چه سخته
بي مادر و پدر سر سفره عقد بشيني و كسي نداشته باشي كه به احترامش بله بگي...
اهالي روستا جلومون با نواي موسيقي شمالي و گيليكي ميرقصيدند ..
باورم نميشد شب عروسيمه ......
ماني با دستاي كوچولوش رو سرمون نقل و شيريني ميرخت ...
صداي دريا و نسيم خنكي كه از جانبش ميومد ..شام رو تو دهنمون خوشمزه تر جلوه ميداد ...
بعد از شام ..كم كم مهمونا رفتند و فقط خودمون مونديم ..
نسترن بانو گونه هاي منو سياوشو بوسيد وما رو دست به دست داد و گفت: الهي كه خوشبخت بشيد مادر ...
ماني رو كه رو صندلي خوابش برده بود برداشت و به اتاق خودش برد ...
من موندم و سياوش و بوسه هاي گرم و اتشينش وصداي ارامش بخش امواج دريا... كه تنها ملودي اغازين زندگي مشترك ما بود
کاش همه می فهمیدن...
دل بستن به کلاغی که دل دارد،
بهتر از دل بستن به طاووسیست که
تنـــــــــــها زیـــــــــــــــــــــــــــبایی دارد . . .
رمان نیما 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، ~ُُBön َBáŠŦ~
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان